20190911_130111.png

درآمدی بر تئوری های روابط ابژه و روانشناسی خود/ نویسنده: مایکل سنت کلر/مترجم: منصوره ولی بیگی

توضیح: این مقاله، ترجمه و شرح و بسط فصل اول کتاب درآمدی بر تئوری های روابط ابژه و روانشناسی خود سنت کلر است که با هدف آشنایی دقیق تر با هریک از این تئوری ها و تبیین کارکردهای نظری آنها، مورد بحث قرار گرفته است.

روابط ابژه و روانشناسی خود
روابط ابژه بازنمایی کننده روابط بین فردی است. واژه ابژه که در ابتدا توسط فروید ابداع شد، در آغاز صرفاً به برآورده شدن یک نیاز اشاره داشت. به طور گسترده تر، ابژه به شخص یا موضوعی مهم اشاره دارد که موضوع یا هدف احساسات یا سائق های دیگری قرار می گیرد. فروید در ابتدا مفهوم ابژه را در مبحث سائق های غریزی و در بافت رابطه اولیه مادر- کودک به کار برد. ترکیب روابط با ابژه به روابط بین فردی اشاره دارد و نشان دهنده رسوباتی از روابط گذشته است که تعاملات فعلی فرد را شکل می دهد.
روانکاوی همواره تاثیرات گذشته فرد را در رفتار و روابط فعلی او مورد بررسی قرار داده است. به طور مثال، روانکاوی به بررسی موضوع انتقال در درمان می‌پردازد؛ به این معنا که چطور بیمار جنبه‌هایی از روابط گذشته اش را به رابطه فعلی اش با درمانگر انتقال می دهد. روانکاوی به بررسی موضوعات ارتباطی از نقطه نظر سنتی مانند رابطه کودک با والدین در طی دوره ادیپ نیز پرداخته است.
اما برخی محققین رابطه را از این نقطه نظر مورد توجه قرار داده اند که چگونه روابط باعث شکل گیری شخصیت می شوند. رویکرد این نویسندگان نسبت به رابطه و ساختار شخصیت و رشد آن به نوعی با مدل کلاسیک فرویدی تفاوت دارد. تقریباً تمام کسانی که از مدل کلاسیک فرویدی جدا شده‌اند به عنوان نظریه پردازان روابط ابژه و روانشناسی خود طبقه‌بندی می‌شوند (من در اینجا درباره کسانی مانند کارل یونگ، آلفرد آدلر، ٱتو رانک، و افراد دیگری که در زمان حیات فروید از او جدا شدند، صحبت نمی کنم). نظریه پردازان روابط ابژه و روانشناسی خود هر دو خود را به عنوان متفکرین روانکاوی در نظر می گیرند، هر چند آنها به طرق معناداری موجب تغییر مسیر روانکاوی شده اند.
ملانی کلاین در وین متولد شد اما به لندن نقل مکان کرد. در دهه ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ او و فربیرن که اهل ادینبورگ اسکاتلند بود تحت تاثیر یکدیگر قرار گرفتند و اثری را منتشر کردند که جریان های متفاوتی از تئوری های روابط ابژه را راه اندازی کرد. دونالد وینیکات یک پزشک متخصص اطفال در لندن بود که به کار روانپزشکی اطفال مشغول بود، او اثرات بسیار فوق العاده و اصیلی را که به طور معناداری از کار روانکاوان دیگر متفاوت بود، تولید کرد. مارگارت ماهلر در هانگری متولد شد، در وین آموزش دید و سپس به نیویورک مهاجرت کرد، در آنجا دستاورد کارش با کودکان به انتشار مقالات و کتاب‌های اثربخشی از دهه ۱۹۵۰ تا ۱۹۷۰ منجر شد. در این دوره کارها و نوشته ها در شهر نیویورک تحت تأثیر ادیث جاکوبسن آلمانی نیز قرار داشت. اتو کرنبرگ یک وینی دیگر بود که در رشته پزشکی و روانپزشکی در شیلی تحصیل کرده بود و بعدها کار روان پزشکی را در کلینیک منینگر کانزاس ادامه داد. کتاب ها و مقالات او که از ایده های مطرح شده تا آن زمان تاثیر پذیرفته بود، در دهه ۱۹۷۰ انتشار یافتند. هاینز کوهات، متولد وین و دارای گواهینامه های عالی روانکاوی، بیشتر کار حرفه ای اش را در شیکاگو ادامه داد. او در دهه ۷۰ در اوج کار حرفه ای اش کتاب هایی را در زمینه روانشناسی خود منتشر کرد که موجب آشفتگی در جامعه روانکاوی شد و جریان تفکر روانکاوانه را تغییر داد.
روابط ابژه، به بررسی رشد اولیه و تفاوت ساختارهای روانشناختی (تصویرهای درونی از خود و دیگری) و اینکه چگونه این ساختارهای درونی در موقعیتهای بین‌فردی تظاهر می یابد، می پردازد. تمرکز این تئوری ها بر روابط اولیه زندگی و تاثیرات ماندگار آن است؛ یعنی محتویات رسوب کرده در روان فرد؛ این رسوبات باقیمانده از روابط گذشته و این روابط ابژه درونی شده است که به ادراکات فرد و روابط او شکل میدهد. افراد نه با یک دیگری واقعی بلکه با یک دیگری درونی شده و یا یک بازنمایی روانی که می تواند یک نسخه تحریف شده از شخص واقعی باشد، تعامل دارند.
رویکرد روانشناسان خود -هانس کوهات و پیروان او- نسبت به خود و ساختارهای آن، به گونه‌ای با نظریه پردازان روابط ابژه یا مدل سنتی فرویدی تفاوت دارد. روانشناسان خود به بررسی این موضوع می پردازند که چگونه روابط اولیه میتواند به شکل گیری خود و ساختارهای آن بیانجامد، و از اینرو آنها بیشتر بر خود تاکید دارند تا ایگو یا بازنمایی های خود و یا غرائز.
جهت روشن کردن تفاوت بین این سه رویکرد متفاوت میتوانیم مثالی بزنیم که در آن هر یک از این سه مدل نظری در مورد یک کیس مورد بررسی قرار می گیرد. (با وجود تفاوتهای مهم بین هر یک از این مدل ها، درمانگر تمایل دارد که به شیوه مشابهی کار کند.). در نظر بگیریم که سیندرلا جهت حل مشکلاتش با پرنس نزد درمانگر می آید. یک فرویدی سنتی ممکن است سرکوبی غرایز جنسی سیندرلا و احساسات ادیپال حل نشده او نسبت به والدینش را مورد بررسی قرار دهد. این درمانگر یا روانکاو مشکلات سیندرلا را به لحاظ دفاع ها و تعارضات بین ساختار های ایگو و اید تحلیل میکند.
درمانگری که با دیدگاه روابط ابژه کار می کند، مشکل سیندرلا را از نقطه نظر محرومیت های اولیه ناشی از فقدان مادر مورد توجه قرار می دهد. احتمالاً این فقدان سبب شده سیندرلا از مکانیزم دفاعی دوپاره سازی استفاده کند و از این طریق بعضی از زنان را ایده آل سازی کند (همانند مادر تعمیدی اش) و زنان دیگر را «کاملاً بد» در نظر بگیرد (خواهران ناتنی و مادر ناتنی). او با وجود شناخت کمی که از پرنس دارد او را ایده آل سازی میکند. یک ازدواج مبتنی بر تصاویر درونی تحریف شده از خودش و دیگران او را درگیر مشکلاتی میکند که دیر یا زود با پرنس به عنوان یک شخص واقعی با تمام نقص های انسانی اش مواجه خواهد شد. از دیدگاه تئوری روابط ابژه مشکل اصلی ناهمخوانی بین دنیای درونی سیندرلا و اشخاص و موقعیت های دنیای واقعی است.
درمانگر یا روانکاوی که با چارچوب روانشناسی خود کار می کند به تجربه ای توجه می کند که سیندرلا از خودش دردرمان داشته، همانطور که این تجربه در انتقال نسبت به درمانگر تظاهر پیدا می کند. تحلیل انتقال او یک “خود” ضعیف را آشکار می‌کند که نیاز به یک سوژه قدرتمند و ایده‌آل دارد. جستجوی سیندرلا برای چنین ابژه ای، فقدان اعتماد به نفس او و نیاز او به تایید شدن توسط چنین ابژه ایده‌آلی را نشان می دهد، این ابژه میتواند یک مادر تعمیدی، پرنس، یا درمانگر باشد. او نیاز دارد که با پرنس ایده آل سازی شده یکی شود تا بتواند احساس خوب بودن را تجربه کند. سیندرلا بواسطه تماس با احساسات خشم و پوچی درونی اش یا درمانگر را ایده آل سازی می کند و یا او را به شکل یک نامادری می بیند.
این سه مدل به موضوعات یکسان از دیدگاه های متفاوت نگاه می کنند. مدل فروید از شخصیت به بررسی ساختار شخصیت و چگونگی شکل گیری آن می پردازد. در مفهوم پردازی شخصیت، صرفا «بخش ها» و عناصر شخصیت مانند اید، ایگو، و سوپرایگو  مورد بررسی قرار می گیرند و این مدل از تجربه فرد در مورد خودش فاصله بسیار دارد. فروید رشد را بر حسب غرائز در نظر میگرفت، و معتقد بود که بیشترین چالش رشدی در بحران ادیپ وجود دارد. او علت اختلال یا بیماری روانی را عمدتاً در تعارضات بین بخش های مختلف یا ساختارهای شخصیت همانند تعارض بین غرائز جنسی و خواسته های ایگو میدانست.
بر خلاف فروید، نظریه های روابط ابژه و روانشناسی خود بر رشد اولیه و پیش ادیپال تاکید دارند. بطور کلی این تئوری ها بیماری روانی یا آسیب روانی را از لحاظ وقفه رشدی مورد توجه قرار میدهند تا تعارضات ساختاری. وقفه رشدی به ساختار های شخصیتی ناکامل و عدم یکپارچگی شخصیت منجر می شود. به طور خلاصه یک آسیب اولیه در رابطه با روابط ابژه فرد یا ساختارهای خود وجود دارد. این تغییر دیدگاه ها به تاکیدات نظری و کاربرد متفاوت اصطلاحات منجر می شوند.
تمام تئوری های روانکاوانه بر این موضوع متمرکز هستند که چگونه گذشته بر حال تاثیر گذار بوده و چگونه دنیای درونی بیمار تحریف می‌شود و بر تجربیات بیرونی او تاثیر می‌گذارد. اما تمرکز متفاوت و تاکید مکاتب مختلف روانکاوی بر تئوری، رویکردهای متفاوتی را نسبت به روان درمانی ایجاد کرده است.
به طور مثال، هنرپیشه مشهوری را در نظر بگیرید که بارها با زنان بسیار زیبا ازدواج کرده و طلاق گرفته است. مدل کلاسیک فرویدی مشکل این مراجع را از نظر تعارضات حل نشده ادیپال و یا کشمکش بین غرایز جنسی، ایگو، و سوپر ایگو مورد توجه قرار می دهد.
از دیدگاه نظریه پردازان روابط ابژه، دنیای درونی این هنرپیشه از بازنمایی های تحریف شده و ایده آل سازی شده از زنانِ تغذیه کننده انباشته شده است، و به این دلیل او دنیایی فانتزی را خلق می‌کند که نهایتا روابطش را با زنان واقعی مختل می‌کند. او بازنمایی های تحریف شده ای از خودش و زنان دارد و یک احساس نیاز و اشتیاق شدید به مراقبت شدن از طرف این زنان ایده‌آل سازی شده را تجربه میکند. او با فرافکنی فانتزی هایش، انتظار دارد که هر زنی که انتخاب می کند بتواند نیازهای برآورده نشده اش را برآورده کند، اما این ناهمخوانی دردناک بین دنیای درونی او و زنان واقعی زندگی‌اش، به ناکامی، جدایی های متعدد، و روابط جدید منجر می شود.
طرفداران روانشناسی خود، به حالت های نمایشی و خود بزرگ بینی مراجع توجه میکنند، بدین معنا که او بطور ناهشیار به دنبال یک ابژه همه توان است که فقدان عزت نفس او را جبران کند. نظریه روابط ابژه و روانشناسی خود هر دو بر روابط اولیه با ابژه های درونی (یا سلف آبجکت) تاکید دارند.
تمام نظریه پردازان روانکاوانه و درمانگران برای دنیای درونی فرد اهمیت قائلند؛ اما هر یک از آنها این دنیای درونی را به شیوه متفاوتی توضیح می‌دهند و به دلیل جهت گیری نظریه شان به جنبه های متفاوتی از آن تاکید دارند. اجازه دهید به طور روشن تری به شیوه‌های متفاوت درک دنیای درونی فرد نگاه کنیم. داستان شنل قرمزی، تجربه درونی شنل قرمزی از مادربزرگش را نشان می دهد. در حالیکه یک مشاهده کننده ممکن است علت ناراحتی و رنجش مادربزرگ را در دیرآمدن دختر ببیند، اما تجربه شنل قرمزی از مادربزرگ بصورت یک احساس تهدید از طرف گرگ تغییر شکل می یابد. در حالیکه در دنیای واقعی بزرگسالانه چنین تغییر شکل های غیر ممکن به نظر می رسد، اما چنین تحریفاتی میتواند در تجربه دنیای درونی کودک جهت مواجهه با هیجانات شدید رخ دهد.
مدل های مختلف روانکاوانه این رفتار کودک را از جنبه های متفاوتی توضیح می دهند. مدل کلاسیک فرویدی بر حضور امیال شهوانی ابتدایی تاکید دارد. مدل های روابط ابژه در مورد بازنمایی های خود و بازنمایی های ابژه شنل‌قرمزی بحث می کنند. مدل روانشناسی خود بر موضوع خود و خشم نارسیستیک احتمالی تاکید دارند. تمام این مدل ها روانکاوانه هستند اما تمرکز مدل های روابط ابژه و روانشناسی خود متفاوت هستند. به طور کلی تمام این مدل ها و نظریه ها به کشف روابط فعلی و گذشته فرد و بررسی این موضوع می پردازند که چگونه روابط گذشته و اولیه می‌تواند کارکردهای اجتماعی و روانی فعلی را تحت تاثیر قرار دهد. این تئوریها ی روانکاوانه منجر به درک بالینی در این مورد می شود که چگونه دنیای درونی فرد می‌تواند مشکلاتی را در زندگی و روابط واقعی فرد ایجاد کند.

اصطلاحات و مفاهیم
رویکردهای نظری روابط ابژه و روانشناسی خود از یک زبان خاص و مجموعه‌ای از واژگان فنی استفاده میکنند تا ساختاری را جهت بررسی و کاربرد تئوری های روانکاوانه فراهم نمایند. در بخش بعدی به بحث و تعریف برخی از این اصطلاحات کلیدی می پردازیم.

ابژه Object
ابژه یک واژه تکنیکی در نوشته‌های روانکاوانه است و بیشتر از اشاره به یک موضوع غیرانسانی، به شخص یا عملی اشاره دارد که میل فرد در آن جهت سوق می‌یابد. هر ابژه ای با سوژه‌ای مرتبط است؛ احساسات و عواطف ابژه هایی دارند؛ برای مثال من فرزندانم را دوست دارم، از مار می ترسم، از همسایه ام عصبانی هستم.
سائق های انسان دارای ابژه هستند. سائق ابژه گرسنگی غذاست، در حالی که ابژه سائق جنسی شخص جذاب از نظر جنسی است. فروید در بافت سائق های غریزی بیان می‌کند که ابژه نوزاد در ابتدا سینه مادر است و سپس خود مادر و در نهایت افراد یا چیزهای دیگری که برای نوزاد لذت بخش هستند.

بازنمایی Representation
اصطلاح بازنمایی اشاره به این دارد که چگونه فرد یک ابژه را به تملک خود در میاورد؛ یعنی چگونه فرد یک ابژه را از نظر روانی در ذهن خود مجسم و بازنمایی می کند. [بازنمایی ابژه به معنای چگونگی تجسم ابژه در دنیای درون روانی فرد است].
کسانی که درباره روابط ابژه نوشته اند بطور کلی بین دو دنیا یا دو قالب تمایز قائل می‌شوند: دنیای بیرونی ابژه های قابل مشاهده و یک دنیای درون روانی که بازنمایی هایی از ابژه دارد. دنیای بیرونی به حیطه ای از ابژه های قابل مشاهده اشاره دارد که در یک محیط اجتماعی و دنیای هر روزه وجود دارند. دنیای درونی به تصاویر ذهنی سوژه ها و بازنمایی هایی از دنیای بیرونی اشاره دارد.
یک مشاهده کننده می تواند یک مادر مراقبت کننده از کودک را توصیف کند، در این مورد ابژه بیرونی به یک شخص «واقعی» که مادر است اشاره دارد. ابژه درونی، به تصویر ذهنی و بازنمایی کودک از مادر اشاره دارد. این بازنمایی و تجربه درونی برای یک فرد مشاهده کننده قابل دسترسی نیست و نمی تواند انعکاس دقیقی از موقعیت واقعی باشد، اما نشان دهنده تجربه کودک (یا تجربه سوژه) از رابطه با مادر و بیان کننده دنیای درون روانی کودک است.
هنگامی که پژوهشگران از اصطلاح ابژه استفاده می کنند بایستی به دقت مشخص کنند که آیا این اصطلاح به یک شخص بیرونی قابل مشاهده اشاره دارد یا به یک ابژه درونی که بازنمایی روانی است از شخص قابل مشاهده واقعی. البته این میزان از توجه همیشه امکان پذیر نیست، و آنچه موجب سردرگمی میشود این است که برخی از نویسندگان مانند ملانی کلاین نیز مشخص نکرده اند که آیا این اصطلاح به یک شخص واقعی اشاره دارد و یا یک بازنمایی درونی است از یک شخص دیگر.
دلیل اینکه روانکاوان به دنیای درونی بازنمایی های روانی علاقمند هستند این است که فهم این موضوع که چطور یک فرد دنیا و روابطش را بازنمایی و درک می کند، درمانگر را قادر می سازد رفتارها و انگیزه های درونی او را درک کند. یک درمانگر فقط هنگامی می تواند اطلاعاتی در مورد روابط ابژه درونی یک فرد کسب کند که او بتواند درباره احساسات و روابطش حرف بزند و آنها را منعکس کند.
شکل ۱ تصویری از دنیای درونی یک فرد همانند همان هنرپیشه مشهور را نشان می دهد. این نمودار بازنمایی های درونی هنرپیشه از خودش، زنان دیگر زندگی‌اش، و والدینش را نشان می دهد. این بازنمایی های گذشته به عنوان یک فیلتر هیجانی عمل می‌کنند و به ادراکات فعلی و روابط او شکل و معنا می دهند.

شکل ۱ دنیای ابژه های درونی و بیرونی را نشان می دهد.روابط ابژه به دنیای درونی اشاره دارد که در آن بازنمایی هایی از خود در ارتباط با بازنمایی هایی از ابژه وجود دارند. این تصاویر درونی نمی‌توانند به طور دقیق ابژه ها را همانگونه که در دنیای «واقعی» وجود دارند، بیان کنند. این تصویر الگویی از دنیای درونی و بیرونی است که نشان دهنده الگوی روابط یک فرد میباشد. احتمالا آن هنرپیشه (فردA) بر اساس دنیای درو نیاش که بواسطه روابطش با والدین (C و D) تحریف شده، با فرد B رابطه برقرار می کند. شخص A نه تنها تعامل والدین خود را درونی کرده است و انتظار دارد که آن رابطه را در روابط صمیمی خودش نیز تکرار کند، بلکه وی با یکی از والدین خود نیز مشخص همانندسازی کرده است و ممکن است تصویری ایده آل را بر روی B قرار دهد، و در نتیجه رابطه با B براساس تصویری فرافکنی شده و ایده آل سازی شده شکل می گیرد.

بازنمایی خود Self Representation
علاوه بر تصاویر و بازنمایی های ابژه، جنبه دیگر دنیای درون روانی فرد، بازنمایی های او از خودش است. بازنمایی خود بیان روانی خود است که بر اساس روابط کودک با ابژه ها یا افراد مهم زندگیش شکل می گیرد. [بازنمایی خود بیانگر تصور ذهنی شخص از خودش است که این تصور در رابطه با افراد مهم زندگی و نوع رابطه با آنها شکل میگیرد].
در ابتدا نوزاد قادر به تشخیص ابژه ها از خودش نیست؛ ابژه ها به عنوان بخش‌ها یا جنبه هایی از خود او به نظر می‌رسند. لذا نوزادان تا زمانی که رابطه بین دهانشان و مکیدن را کشف نکرده اند، قادر نیستند بین سینه مادر و انگشت خود تمایز قائل شوند. نوزادان به مرور می توانند ابژه را از خود، غیر خود را از خود، و بازنمایی ابژه را از بازنمایی خود تفکیک کنند.
بازنمایی های ذهنی ابژه ها و خود همواره با هیجانی همراه هستند. در آغاز رشد کودک این انرژی هیجانی و بار عاطفی با احساس لذت و درد همراه است. آنچه باعث احساسات ناخوشایند در نوزاد می‌شود به عنوان یک ابژه بد درونی درک و درونی می شود. نوزاد به دلیل عدم بلوغ روانی، فقط دنیا را به صورت ذهنی از لحاظ «خوبی برای من» یا «درد برای من» تجربه می کند: کودک هنوز نمی تواند تشخیص دهد که ابژه بد درونی فردی در دنیای بیرونی است که موجب ناکامی و ترس او می شود.
چنانچه احساس خوشایندی را تجربه کند، او «خوب» است چون ابژه لذت بخش است و نیازهای او را برآورده می‌کند. چنانچه او احساسات ناخوشایندی را تجربه کند (چون ابژه «بد» و ناکام کننده است و احتمالا نیازهایش را برآورده نمی کند) بازنمایی های خود کودک «بد» می شود. [بسته به اینکه تعادل این بخش های خوب و بد چقدر باشد، بازنمایی غالب فرد شکل می گیرد؛ اگر تجارب ناخوشایند و ناکامی در رابطه با ابژه بیشتر از تجارب خوشایند با ابژه باشد، بازنمایی ذهنی غالب فرد بازنمایی منفی  با هیجانات ناخوشایند نسبت به خود و ابژه خواهد بود، و بالعکس].
بازنمایی های خود، چگونگی رابطه فرد با دنیا و دیگران را شکل می دهند. برای مثال مردی که با تنگدستی ثروتمند می شود تصویر او از خودش تغییر نخواهد کرد، او همچنان لباسهای کهنه می پوشد چون هنوز خودش را به عنوان شخصی نیازمند می بیند، فقط پس انداز می کند و برای خرید لباس هزینه نمی کند. ممکن است یک مشاهده کننده او را مردی ثروتمند بداند، اما تصور کمی از تصاویر ذهنی خود او در مورد نحوه خرج کردنش دارد.
برخی از نظریه‌پردازان روابط ابژه بر این موضوع تاکید می‌کنند که چگونه غالبا بازنمایی های خود با فرایند های روانی دیگر مانند فرافکنی و اشکال متفاوت همانند سازی و درونی سازی مرتبط میشود. این می‌تواند فرافکنی احساسات شخص به دیگری و سپس نحوه رفتار او بر اساس این ادراکات تحریف‌شده درونی را شامل شود؛ برای مثال، یک قاتل که بیمار روانی است به طرف پلیس تیراندازی می کند و فریاد می‌زند « بکشید مرا، بکشید مرا، شما می‌دانید که من گناهکارم» او احساس گناهش را به پلیس فرافکنی می‌کند و از آنها می خواهد که به خاطر جرمش او را مجازات کنند. شخص دیگری ممکن است احساسات پرخاشگرانه اش را اینگونه بیرونی نکرده و احساسات خشمش را به صورت خشونت فیزیکی یا خودکشی به خود برگرداند.

ابژه جزئی و ابژه کامل whole and part object
تصاویر و بازنمایی های دنیای روانی همیشه به شکل یک ابژه کامل نیستند، بلکه می‌توانند بازنمایی هایی از یک ابژه جزئی شده باشند، یعنی جزئی از یک شخص مانند یک پا، آلت تناسلی، سینه مادر، یا حتی جزئی از بدن خود فرد به عنوان یک ابژه باشند، مانند شستی که نوزاد می مکد (آرلو، ۱۹۸۰، ص. ۱۱۳).
اصطلاح ابژه جزئی شده معمولاً به بازنمایی از ابژه ای اشاره دارد که از نظر ذهنی به عنوان ابژه خوب یا بد، خوشایند یا ناخوشایند برای فرد تجربه می شود. تجربه کردن یک ابژه ای که می تواند کامیاب کننده یا ناکام کننده باشد بخشی از آن ابژه می شود، جنبه ای که کیفیتی را دارد یا ندارد. دیدن ابژه ای که ظرفیت کامیاب کننده و ناکام کننده را تواما دارد، به عنوان یک ابژه کامل در نظر گرفته می‌شود.
به طور کلی، اولین بازنمایی های نوزاد به شکل ابژه های جزئی هستند. نوزاد به دلیل عدم بلوغ ادراکی و هیجانی، ادراک محدودی دارد و در یک زمان فقط می‌تواند یک ویژگی از ابژه واقعی را درک و دریافت کند، زمانی که سینه تغذیه کننده مادر فراهم است، احساس ارضا شدن و وقتی غایب است احساس ناکامی را در نوزاد ایجاد میکند. ارضا «خوب» است و ناکامی «بد». نوزاد در مراحل اولیه نمی‌تواند دو ایده یا تصویر را به طور همزمان در خودش نگه دارد، مانند تصور اینکه مادر می‌تواند هم «خوب» باشد و هم «بد». بتدریج که نوزاد رشد می‌کند ظرفیت این که مادر را به صورت یک ابژه کاملی ببیند که هم ارضا کننده و هم ناکام کننده است، در او رشد می‌کند.

ساختارها Structurs
هنگامی که کودک تلاش می کند احساساتش را کنترل کند و هنگام گریه کردن آنها را به کلام درآورد، شاهد شکل‌گیری کارکردهای روانشناختی چندگانه ای که به ایگو نسبت داده می شوند، هستیم. معمولاً مفاهیم اید، ایگو، و سوپرایگو و نیز فرایندهای روانشناختی مختلف و شیوه‌های ارتباطی به عنوان ساختارها در نظر گرفته می‌شوند. ساختارها به فرایندهای روانشناختی و کارکرد های سازمان یافته و ثابت اشاره دارند؛ آنها صرفاً یکسری مفاهیم هستند نه چیز دیگر. زمانی یک مشاهده کننده می تواند ساختار های احتمالی را بشناسد که آنها در رفتار یا تجربیات درونی فرد ظاهر شوند.
چگونگی شکل گیری این ساختارها در شخصیت توسط هر نظریه پردازی به طور متفاوتی توضیح داده می شود. برخی از این نظریه‌پردازان به نقش احساسات و غرایز سرکوب شده تاکید دارند. دیگر نظریه پردازان به فرآیندهای درونی سازی کار کرد والدین تاکید دارند، برای مثال زمانی که آن کارکرد از طرف کودک درک و در روان او مستقر می‌شود، او قادر خواهد بود آن کار کرد را برای خودش انجام دهد.

 خود Self
خود در سطحی متفاوت از ایگو مفهوم پردازی می شود. ایگو یک مفهوم انتزاعی است که در کتاب ها به کار می رود و مشاهده کننده نمی تواند مستقیماً آن را ببیند. ایگو به عنوان یک سازمان دهنده کارکردهای روانی مفهوم پردازی می شود و تظاهراتش در کارکردهایی مثل تفکر، قضاوت، یکپارچه سازی و غیره دیده می شود. “خود” معنای گسترده تری را در بر می‌گیرد و به عنوان سوژه کاملی در تقابل با دنیای ابژه هاست. “خود” تجربه اولیه ما از کسی است که هستیم. “خود” می تواند به عنوان سازمان وسیع تری در نظر گرفته شود که تمام عوامل روانی از جمله ایگو را به شکل فوق‌العاده‌ای یکپارچه می کند.
برخی از روانشناسان ایگو روابط ابژه را بعنوان یکی از کارکردهای مهمی می دانند که به وسیله سازمان عالی خود حفظ می شود، طوریکه روابط ابژه نه به یک عامل روانی (ایگو) بلکه به تمامی عوامل روانی تعلق دارد. یک رابطه ابژه در ارتباط بین خود و ابژه هایش رخ می دهد تا اید و ابژه هایش، یا ایگو و ابژه هایش (مایسنر، ۱۹۸۰، ص. ۲۴۱). خود ما می تواند یک بازنمایی از ما باشد، اگر چه این ایگوست که کارکردهای درونی بازنمایی خود را انجام می‌دهد. بنابراین “خود” میتواند به معنای بازنمایی خود در یک فرد باشد. بازنمایی خود مشابه بازنمایی ابژه است و در یک سطح انتزاعی متفاوت از خود به عنوان شخص و موقعیت تجربه قرار دارد.

دوپاره سازی Splitting
دوپاره سازی یکی از مکانیسم های روانی است که هم نظریه روابط ابژه و هم نظریه روانشناسی خود به آن توجه دارند. این مکانیزم هم فرایندهای نرمال رشدی و هم فرایند های دفاعی را در بر می گیرد. نوزاد از مکانیزم دوپاره سازی استفاده می‌کند تا بتواند تجارب آشفته ساز اولیه را مدیریت کند. پس از آرامش درون رحمی نوزاد دنیا را به عنوان جایی پر همهمه و یک ناپیوستگی آشفته ساز تجربه می‌کند، بدین دلیل دوپاره سازی فرآیندی است که به او کمک می‌کند تا بتواند تجربیات غیرقابل هضم را اداره کند. لذا دوپاره سازی اولیه به ناتوانی رشدی اشاره دارد، تا مادامیکه نوزاد بتواند تجربیات ناهمساز را به صورت یک کل یکپارچه درآورد.
بعنوان مثال، نوزاد احساسات متضاد شدیدی (مانند عشق و نفرت، لذت و ناکامی) را تجربه میکند، که تنها یکی از این احساسات یا افکار می توانند در یک زمان در آگاهی رشد نایافته نوزاد بگنجد. و نتیجه آن یک بازنمایی از جزئی از یک ابژه می شود، ابژه ای که تنها میتواند یک کیفیت ویژه مانند «ناکامی» را دارا باشد؛ و کیفیت متضاد «لذت دهنده» ظاهراً از آگاهی نوزاد بیرون می ماند. تنها در فرآیند رشد است که نوزاد قادر می شود یک تصویر ثابت از ابژه به دست آورد و بطور همزمان جنبه‌های ظاهراً متضاد یک ابژه یا تجربه، همانند جنبه های ناکام کننده مادر لذت دهنده، را یکپارچه کند. نوزاد جهت حفظ ساختار شکننده شخصیتش از مکانیزم دوپاره سازی استفاده میکند تا احساسات متعارضی که جنبه های خوب و بد ابژه در او ایجاد میکند را دور کند.

نظریه پردازان روابط ابژه
تعدادی از نویسندگان روانکاو گروهی را تحت عنوان نظریه پردازان روابط ابژه تشکیل داده اند. آنها بسیاری از مفاهیم و اصطلاحات روانکاوان کلاسیک را به کار می‌برند، اما بر مطالعه روابط ابژه تاکید دارند. با وجود اختلاف نظر بین نظریه‌پردازان روابط ابژه، اما آنها در مورد تقدم روابط بر سائق های غریزی درونی اتفاق‌نظر دارند. بدین معنا که آنها نسبت به فروید و محققین دیگر روانکاوی کلاسیک سهم بیشتری را برای تاثیر محیط در شکل گیری شخصیت قائلند.
مخالفت نظریه‌پردازان روابط ابژه با فروید به دلیل وزن نسبتاً زیادی است که او به عوامل بیولوژیکی در شکل گیری شخصیت نسبت به تاثیر روابط میدهد. این تغییر جهت از عقاید اولیه فروید در رابطه با ابژه و جنبه های غریزی روابط اولیه بدین معناست که نظریه پردازان روابط ابژه در توضیح بازنمایی خود و بازنمایی ابژه بر رشد پیش ادیپال تاکید دارند. لذا نظریه‌پردازان روابط ابژه در بررسی رشد و شکل گیری شخصیت بر تأثیرات محیطی تاکید بیشتری دارند تا تأثیرات درونی. یک نظریه‌پردازی که برای عوامل بیولوژیکی ارزش کمتری قائل است این موضوع را بیشتر مد نظر قرار می دهد که چگونه یک فرد خودش را در روابط خانوادگی رشد می دهد و اینکه چگونه این خود به شیوه ای خاص با فرد دیگری ارتباط برقرار می‌کند. به طور کلی نظریه‌پردازان روابط ابژه به بررسی اختلالات در روابط می‌پردازند و به ادراکات مهمی در بررسی شخصیت های اسکیزوئید و بوردرلاین دست یافته اند.
در فصول بعدی کتاب به بررسی اندیشه های نظریه پردازان مهم روابط ابژه مانند ملانی کلاین، فیربرن، ادیث جاکوبسن، دونالد وینیکات، مارگارت ماهلر و اتو کرنبرگ پرداخته می شود. این نظریه پردازان به دلیل ایده‌های مبتکرانه و تاثیرگذار شان و نیز کمک به درمانگران در درک بیماران و روابط، برجسته هستند.

روانشناسی خود
روانشناسی خود به کار کوهات و پیروانش اشاره دارد. کوهات در اندیشه‌های روابط ابژه و مفاهیم فروید تغییرات مهمی را ایجاد کرد. او به خاطر کارش با بیماران دارای اختلال شخصیت نارسیستیک بر جنبه های معینی از روابط ابژه از لحاظ نارسیسیم تاکید دارد. او دیدگاه فروید در رابطه با نارسیسیم، که آن را به عنوان مرحله ای نرمال در نظر میگرفت، را تغییر داد و آن را بعنوان مفهومی در نظر گرفت که رشد جداگانه‌ای دارد و شکل پاتولوژیک آن نیازمند درمان خاصی است.
موضوع مهم از نظر روانشناسان خود ماهیت و نوع سرمایه‌گذاری هیجانی بر روی خود است. کوهات در مورد سرمایه‌گذاری نارسیستیک صحبت می‌کند در حالیکه فروید آن را بعنوان سرمایه‌گذاری لیبیدنال در نظر میگرفت. فروید اشاره می کند که افراد نارسیستیک -افرادی که به دلیل سرمایه‌گذاری لیبیدینال بر روی خودشان به شکل ناسالمی خودشان را «دوست دارند»- نمی توانند با دیگران ارتباط برقرار کنند، و از آنجاییکه قادر به ایجاد ارتباط با درمانگر نیستند لذا برای درمان مناسب نمی باشند. کوهات نارسیسیم را به گونه‌ای متفاوت درک می‌کند و بر این باور است که اشخاص نارسیستیک هم دارای روابط ابژه هستند، اما روابط ابژه آنها نارسیستیک است. این بدین معناست که شخص نارسیستیک با ابژه هایش به گونه‌ای برخورد می‌کند که گویی آن ابژه بخشی از خود اوست یا یک کارکرد مهمی را برای خود او دارد. این نوع رابطه مختل شده نیازمند درمانی متفاوت از اشخاص نوروتیک است.

بررسی «کیس»
با نگاه مجدد به داستان سیندرلا، برخی از مفاهیم مانند بازنمایی های درونی، ساختارها، و چندپارگی و دوپارگی برایمان روشن خواهد شد. شاید سیندرلا نامادری اش را فردی غیرقابل تحمل و ناخوشایند می بیند و با او یک احساسی از مراقب بودن، عبوس بودن، و افسردگی را تجربه می کند. از طرف دیگر او مادر روحانی دلپذیرش را زنی فوق العاده و دهنده می‌بیند که به او احساس غنا و قدرت می دهد. سیندرلا در رابطه با پرنس حس دخترانه و لطیفی دارد و میل زیادی برای با او بودن دارد. با یک تصویر بزرگنمایی شده می توان رفتار ها و احساسات متفاوت سیندرلا با دیگران را به عنوان خویشتن های بسیار متفاوت درون او در نظر گرفت که به شکل از هم گسیخته ای با یکدیگر در رقابتند. کسانی که با او در ارتباط هستند ممکن است تغییرات هیجانی او را گیج کننده ببینند. او نیز ممکن است خودش را به عنوان یک شخص چند پاره‌ای احساس کند که تحت شرایط متفاوت تغییر می کند.
بازنمایی های خود او بطور نیمه خودآگاه، نشان دهنده شیوه‌ای از از احساس و تفکر او درباره خودش است. بازنمایی خود او یک ارتباط نزدیکی را در رابطه با بازنمایی ابژه او نشان میدهد، طوریکه سیندرلا در ارتباط با نامادری دوست نداشتنی اش احساس بدی را در مورد خودش تجربه می‌کند، و بالعکس در ارتباط با ابژه خوبی مانند مادر روحانی دلپذیرش احساس خوبی را نسبت به خودش تجربه می‌کند. تمایل سیندرلا به تجربه خودش و دیگران در دو طیف خوب و بد دو پارگی نامیده می شود. دو پارگی یک دفاع کودکانه است که می‌تواند تا بزرگسالی ادامه پیدا کند، در این صورت بیان کننده ترومایی در دوران کودکی است که به ایجاد ساختارهای درونی سازمان نا یافته‌ای منجر میشود. در واقع فقدان آسیب زای مادر طبیعی سیندرلا می تواند سازمان نایافتگی و عدم یکپارچگی سیندرلا را که سبب ساز نوسانات خلقی سریع و احساسات شدید اوست را توضیح دهد. احساسات و شیوه های ارتباطی او همانند حالت های مختلف ایگو یا خویشتن هاط مختلف او به عنوان تغییرات خلقی غیرقابل توضیح و یک حس چندپارگی تجربه می‌شود. در مقابل یکپارچگی به انسجام خویشتن های مختلف درون یک شخصیت واحد اشاره دارد که در موقعیت های مختلف به شکل همسانی پاسخ می دهد.
موضوعات اصلی تئوری روانکاوانه موجب افزایش شباهت ها و تفاوت های مهم در مدل‌های مفهومی شده است. نگاه هر مدل نسبت به مراجعی مانند سیندرلا و شوهرش، پرنس، به شیوه متفاوتی خواهد بود.

موضوعات اصلی
یک نظریه همساز نظریه ای است که تغییر در یک بخش آن به ناهمخوانی در کل نظریه منجر شود. این موضوعی است که در تئوری های روانکاوانه ای همانند نظریه روابط ابژه و روانشناسی خود که با موضوعات متنوعی در تقابل با مدل کلاسیک فرویدی دست به گریبان هستند، اتفاق می افتد. به طوری که این نظریه پردازان با تغییر جهت از مدل سائق های غریزی فروید به مدلهایی که بیشتر بر روابط بین فردی و خود تاکید دارند، به موضوعات معین با یک تاکید متفاوتی می‌پردازند. چهار موضوع مهمی که ما به بررسی آنها خواهیم پرداخت عبارتند از:(۱) ماهیت ابژه هاو تغییر جهت از تمرکز نظریه فرویدی بر سائق های غریزی (۲) ماهیت و شکل گیری ساختار روان (۳) بررسی مراحل رشدی از نقطه نظر روابط ابژه و(۴) دیدگاه های مختلف در رابطه با تعارض و نتایج آن برای درمان.

ماهیت ابژه ها و تغییر جهت از تئوری غرایز
سنگ بنای اصلی نظریه فروید در رابطه با شخصیت مفهوم سائق های غریزی، بعنوان انگیزه اصلی انسان است. موضوع سائق‌ها -چگونه آنها تغییر شکل می یابند و مسدود می شوند- بر نوشته های فروید بسیار نافذ بود. غرایز فطری هستند و اولین حالت درون روانی کودک حالت اولیه نارسیسیم است، جایی که ایگو ابژه ای برای غرایز لیبیدینال است و هیچ ابژه ای در بیرون جهت سرمایه گذاری انرژی روانی کودک وجود ندارد. بنابراین در نظریه فروید هیچ رابطه ای از قبل مقرر شده ای وجود ندارد. سائق ها بر ابژه مقدم اند و حتی ابژه به واسطه تجربه ارضا و ناکامی «خلق» می‌شود، و این سائق ها هستند که ابتدائا کیفیت روابط را تعیین می کنند. فروید ابژه را به عنوان ارضا تکانه ها در نظر می گرفت. بعدها فروید در نوشته هایش با این موضوع دست به گریبان بود که چطور روابط یک فرد با دنیای بیرون را در نظریه اش قرار دهد. اساساً در مدل سائق محور فرویدی ابژه مخلوق سائق هاست و روابط ابژه به عنوان کارکرد سائق در نظر گرفته می شود. (گرینبرگ و میچل، ۱۹۸۳،صص ۴۴-۴۲)
نظریه پردازان روابط ابژه به شیوه های متنوعی درباره روابط ابژه صحبت می‌کنند، اما به طور کلی آنها از بحث ابژه فروید به خصوص به لحاظ سائق های غریزی جدا شده اند. ملانی کلاین (۱۹۷۵) اولین روانکاوی بود که با دادن وزن بیشتر به محیط بین فردی، به عنوان تعیین کننده رشد شخصیت به اصلاح نظریه فرویدی پرداخت. او از طریق مورد ملاحظه قرار دادن تاثیرات متقابل بین نوزاد و ابژه هایش نقش قابل توجهی را برای سائق های غریزی قائل شد، به خصوص به این لحاظ که سائق ها را به عنوان موضوع تغییر شکل یافته یا بازنمایی شده به وسیله فانتزی ها در نظر گرفت. فیربرن تحت تاثیر کلاین یک تجدید نظر اساسی در سنت فرویدی ایجاد کرد و یک مدل روابط ابژه «اصیل» را بنا نهاد. فیربرن عنوان می‌کند که سائق اصلی فرد برای برقراری رابطه است نه ارضا غرایز بیولوژیک.
این تغییر جهت نظریه روابط ابژه در رابطه با سائق های بیولوژیک به عنوان انگیزه تلاش برای روابط بین فردی نتایج مهمی را در پی داشت. نظریه پردازان روابط ابژه کارکرد هایی را برای اید در رابطه با ایگو تعیین کردند، بدین معنا که انرژی لیبیدینال را به ایگو نسبت دادند.
فیربرن اساسا مدل فرویدی انرژی لیبیدینال را کنار گذاشت و با حذف مفهوم اید مفهومی از یک ایگوی واحد که انرژی خودش را داراست، ایجاد کرد. تغییر ماهیت انرژی روانی به تغییرات مهمی در نظریه فیربرن منجر شد. لذا او بین ساختار و انرژی روانی تمایزی قائل نیست. در مدل او ایگو به جای تلاش برای کنترل یک اید سرکش در جستجوی رابطه با ابژه است. بر طبق نظر فیربرن اگر روابط کودک با والدینش خوب باشد یک ایگوی کامل در او شکل می گیرد و اگر رابطه بد باشد ایگوی کودک ابژه های درونی جبرانی را مستقر خواهد کرد. این موضوع اساساً بدین معناست که ساختار و انرژی درون ایگو مستقر هستند.
نظریه پردازان دیگر روابط ابژه مانند ادیث جاکوبسن (۱۹۶۴) و ٱتو کرنبرگ (۱۹۷۶) برای توضیح رشد و انگیزه مدل هایی از روابط ابژه را بدون حذف سائق های غریزی ایجاد کردند. تلاش مشترک آنها به تغییر معنای اصطلاحات و بکارگیری این مفاهیم به عنوان بازنمایی ابژه منجر شد.
هاینس کوهات (۱۹۷۱،۱۹۷۷) نظریه فروید در مورد سرمایه گذاری روی ابژه ها از طریق سائق های لیبیدینال را کنار گذاشت. او بر روابط ابژه بین دو شخص جدا و مجزا متمرکز نیست. او مفهوم سرمایه گذاری نارسیستیک روی ابژه ها را ایجاد کرد. سرمایه‌گذاری نارسیستیک، ابژه ها را به لحاظ رابطه‌شان با خود در نظر می گیرد، بدین معنا که ابژه ها به عنوان بخشی از خود یا انجام دهنده کارکردهایی برای خود (کارکردهایی که خود هنوز قادر به انجام آنها نیست) تجربه می شوند. او در نوشته های بعدی اش سائق های غریزی را ثانویه در نظر گرفت و بر روی خود و روابط اولیه اش با «ابژه خود» (سلف آبجکت) متمرکز شد، یعنی یک ابژه ای که به عنوان قدرت مطلق درک می شود و کارکردهای مهم عزت نفس را برای خود انجام می‌دهد.

ماهیت و شکل گیری ساختار روانی
ساختار که یک مفهومی است که مجازا و بطور غیر دقیقی بکار می رود، سازمان روانشناختی و اجزاء تشکیل دهنده شخصیت را توصیف می کند. فروید این جنبه های شخصیت را تحت عنوان اید، ایگو، و سوپرایگو توصیف کرد.
یک فرد مشاهده کننده نمی‌تواند بطور مستقیم سازمان درونی شخصیت ببیند، چون یک سازه فرضی است، اما میتواند یک الگوی ثابت و همسانی از رفتار را ببیند. مدل روانکاوی کلاسیک مبتنی بر سائق نقش سرکوبی سائق ها را در ظهور ایگو از اید بررسی میکند. به عقیده فروید ایگو به اید وابسته است، چون انرژی اش را از اید میگیرد. نظریه پردازان روابط ابژه ادراک فرویدی های سنتی از ساختار را به چالش کشیدند. آنها تأثیر ابژه های بیرونی (والدین و افراد مهم دیگر در دنیای کودک) را در ایجاد سازمان درون روانی مورد توجه قرار میدهند. سازمان و شکل گیری شخصیت در نتیجه درونی سازی بعنوان یک فرایند ذهنی است که موجب میشود که فرد تعاملات، ویژگی های خودش و محیط را به قواعد و ویژگیهای درونی تبدیل کند (شافر، ۱۹۶۸، ص.۹). نظریه پردازان روابط ابژه بر درونی سازی روابط تاکید بیشتری دارند تا سرکوبی سائق ها (کلاین، ۱۹۸۳؛ اشترن باخ، ۱۹۸۳).
شکل گیری ساختاری یک فرایندی است که یک جنبه جدا شده دنیای بیرونی کودک، به عنوان یک ابژه بیرونی را وارد و از طریق فرآیند همانند سازی در ایگو قرار می‌دهد، سپس آن یک بخشی از دنیای درونی کودک می شود. این عاملیت درونی جدید همان کارکردهای اساسی را انجام میدهد که قبلاً توسط افراد یا ابژه ها بیرونی کودک انجام می‌شد (آگدن، ۱۹۸۳، ص. ۲۲۸). این عاملیت در مفهوم فرویدی سنتی سوپر ایگویی است که به عنوان جانشین والدین به قضاوت و تهدید ایگو می پردازد. اما فیربرن همان عاملیت را به بخشی از ایگو می دهد و به عنوان خرابکار درونی یا ایگو ضد لیبیدینال از آن نام می‌برد.
اُتو کرنبرگ بر خلاف فربیرن به دنبال یکپارچه سازی مدل روابط ابژه و مدل ساختاری فرویدی است. مدل سازشی او واحدهای روابط ابژه را به عنوان بخش های سازنده روان و نیز یک ساختار روانی در نظر می گیرد. این واحدهای روابط ابژه که به ایگو نظم و سازمان می دهند، تصاویری از خود تحت تاثیر واکنش به ابژه ها هستند، و با هر تصویر یک آهنگ احساسی خاصی وجود دارد.
وارد شدن یک ابژه به درون ایگو به ایجاد یک عاملیت در روان اشاره دارد؛ که یک کارکرد درونی را انجام میدهد که قبلاً توسط ابژه های بیرونی انجام می‌شد. این شیوه ای است که مدل روانکاوی سنتی شکل‌گیری سوپرایگو را با آن توضیح می‌دهد، در حالیکه نظریه‌های روابط ابژه از آن به عنوان شیوه ای برای توضیح شکل گیری ایگو استفاده می‌کنند. آنها شکل گیری ساختار را به عنوان یک فرایند درونی سازی روابط ابژه درک می کنند. برای مثال این اساس مفهوم کرنبرگ از واحدهای روابط ابژه است و از نظر طرفداران فیربرن بخش هایی از ایگو در ارتباط با ابژه ها هستند.
مدل ساختاری کوهات به‌ عنوان شکل‌گیری یک خود منسجم است. این همان فرآیندی است که او درونی سازی دگرگون ساز می نامد، یک فرآیندی که موجب میشود تا خود تدریجاً سرمایه‌گذاری نارسیستیکش بر روی ابژه هایی را که برای او کار کرد داشته‌اند را رها کند، چون اکنون خود قادر به انجام آن است. این کارکردهای روانی خود شامل واقعیت سنجی، نظم‌دهی عزت نفس، و تمام کارکردهایی است که نویسندگان قبلی آن را به ایگو نسبت می دادند.

مراحل رشدی از دیدگاه روابط ابژه
مدل رشدی فرویدی بر ظهور انرژی غریزی در مناطق بدنی تمرکز دارد، که شامل مراحل دهانی، مقعدی، و تناسلی میشود. از نظر او مرحله ادیپال که تقریباً از سن ۳ تا ۵ سالگی اتفاق می‌افتد، یک دوره جدیدی برای کودک است بطوریکه او از یک رابطه دوتایی (مادر و کودک) به یک رابطه سه تایی حرکت می کند. از نظر فروید درک بحران دوره ادیپ برای فهم روابط ابژه (سرمایه گذاری لیبیدینال روی ابژه ها) و الگوهای نوروتیک بسیار اهمیت دارد.
نظریه های روابط ابژه اساسا نظریه های رشدی هستند که به بررسی فرایندهای رشدی و روابط پیش از دوره ادیپ میپردازند. فیربرن، ماهلر، کلاین، و کوهات در مقایسه با فروید برای بحران‌های رشدی اولیه تر اهمیت بیشتری قائل بودند. موضوع مهم رشدی برای آنها حرکت کودک از یک وضعیت در هم آمیخته و وابسته به مادر به سوی یک حالت پیشرونده عدم وابستگی و تمایز یافتگی است (ایگل، ۱۹۸۴، ص. ۱۸۵). “مخزن” عزت نفس کودک در طی دوره اولیه در هم آمیختگی و همزیستی پُر میشود. و جدایی از ابژه در این دوره حسی از تهی و خالی بودن به کودک می دهد.
نظریه پردازان روابط ابژه ظهور خود را مرتبط با رشد بالغانه روابط ابژه می دانند. نظریه های روابط ابژه با نگاه به روابط و فرایندهای کودک در رابطه با مادر، به بحث در مورد زمانی که ساختارهای روانی مانند ایگو شکل می‌گیرند و نیز کیفیت روابط این ساختارها با ابژه ها میپردازند.
خود در مراحل خاص رشد کیفیات متفاوتی از رابطه را دارا می باشد، به این معنا که خود در ابتدا در هم آمیخته و نامتمایز از مادر است و بمرور که به یک تمایز یافتگی می‌رسد و خودش را جدا از مادر تجربه می‌کند، به استقلال بیشتری دست می یابد. ماهلر (۱۹۶۸) با استفاده از مدل تجربی مشاهده به توصیف رشد کودک از همزیستی به سوی یک جدایی و فردیت میپردازد. در مقابل کوهات از داده های افراد بزرگسال در درمان استفاده میکند تا اتکاء اولیه خود به ابژه های خود (سلف آبجکت) را ردیابی کند. کوهات رشد یک خود منسجم و وقفه رشدی خود را توصیف می کند.
کرنبرگ این فرایندهای تمایز یافتگی را از طریق اشاره به در هم آمیختگی بازنمایی خود با یک بازنمایی ابژه و استقرار تدریجی یک بازنمایی خود تمایز یافته توصیف می کند.
در طول دوره پیش ادیپی و دوره ادیپ، روابط ابژه کودک بیشتر از آن که بین اید و ابژه هایش یا بین ایگو و ابژه هایش باشد، بین خود (یا بازنمایی های ذهنی آن) و ابژه ها (یا بازنمایی های ذهنی آنها در رابطه با خود) است. نظریه‌پردازان مختلف در مورد این توضیحات متفاوت به بحث می‌پردازند و پرسش های مهمی را مطرح می‌کنند. به طور مثال اگر کارکردهای ادراکی، حتی ادراکات درونی درباره خود، با ایگو توصیف می‌شوند، چطور بازنمایی ابژه میتواند قبل از ظهور ایگو وجود داشته باشد ؟ آیا ممکن است که یک ایگو اولیه ای در همزیستی با اید وجود داشته باشد؟ آیا ایگو نسبت به اندیشه هایی که فروید عنوان کرده بود اولیه تر است؟
ملانی کلاین تایید می‌کند که ایگو از ابتدای تولد وجود دارد و بسیاری از فرآیندهای در حال شکل گیری را به آن نسبت می‌دهد، حتی موضوعات ادیپال را به دوره پس از تولد نسبت می دهد. دو وضعیت رشدی او در طول یک سال اول زندگی اتفاق می‌افتد. پاسخ فیربرن در رابطه با این پرسش این است که او رشد ایگو را مرتبط با رشد روابط ابژه ایگو می داند.

تعارض و نتایج آن برای درمان
نظریه روابط ابژه و روانشناسی خود موضوع اختلال را بطور متفاوتی نسبت به مدل فرویدی می بینند، و این نگاه نتایج مهمی را برای درمان در پی دارد. مدل سنتی فرویدی اختلال روان شناختی را به عنوان تعارض بین درخواست‌های غرایز و خواسته‌های واقعیت و نیز در نتیجه تعارض بین اید، ایگو و سوپر ایگو درک می‌کند. تعارضات حل نشده کودکی به خصوص تعارضات ادیپال می‌تواند به طور ناخودآگاه ادامه یابد و در بزرگسالی پدیدار شود. هنگامی که ایگو به طور دفاعی به افکار تهدید آمیز و احساسات لیبیدینال پاسخ می‌دهد یک مصالحه نوروتیکی صورت می‌گیرد که خودش را بشکل علائم نوروتیک نشان می‌دهد. روانکاو فرویدی در صدد کشف تعارضات و جستجوی علل ناخودآگاه علائم نوروتیک است.
در مقابل نظریه‌پردازان روابط ابژه و روانشناسی خود تعارض، اختلال و آسیب را به طور متفاوتی تعریف می‌کنند. اختلال روانشناختی به خود و ساختارهای روان آسیب می‌زند. کمبودهای اولیه رشدی مانع ایجاد یک خود منسجم و یکپارچه شدن ساختارهای روانی می‌شود. این کمبود های رشدی پیش ادیپال می توانند به شخصیت‌های نارسیستیک و مرزی منجر شوند که در مقایسه با نوروز کلاسیک بسیار جدی تر هستند. از نظر طرفداران فیربرن تعارض بیش از آنکه بین ایگو و ساختارهای روانی دیگر باشد در خود ایگو وجود دارد. لذا فیربرن از جنبه های جداشده ایگو (ابژه های بد) که در جنگ با بخش‌های دیگر ایگو هستند، صحبت می‌کند.
حوزه‌ دیگر مجادله بین نظریه پردازان روابط ابژه با فروید به نقش پرخاشگری مربوط می‌شود. نظریه‌پردازان روابط ابژه و روانشناسی خود پرخاشگری را نه به عنوان یک غریزه بلکه به عنوان یک پاسخ یا واکنش نسبت به موقعیت آسیب زا در نظر میگیرند. کمبود های اولیه رشدی و ناکامی در روابط به تولید پرخاشگری می‌انجامد. کوهات خشم نارسیستیک را به عنوان پاسخ یک خود قدیمی در برابر نیازهای برآورده نشده در نظر میگیرد. کرنبرگ نیز به پرخاشگری اولیه به عنوان پاسخی به ناکامی های ارتباطی اشاره می کند، بطوری که این پرخاشگری واکنشی از یکپارچه شدن واحدهای روابط ابژه جلوگیری می کند. او با بکارگیری استعاره خوردن توصیف میکند که چگونه یک کودک به طور طبیعی واحدهای اولیه ارتباطی مرتبط با احساسات و تصاویر را “متابولیزه” یا هضم و یکپارچه میکند. ناکامی در رابطه مادر-کودک مانع یکپارچه‌سازی این اجزای تشکیل دهنده روانشناختی می شود، و این واحدها (تصاویر خود و تصاویر ابژه) “هضم نشده” باقی می مانند. این جنبه های هضم نشده خود بچه گانه می‌توانند بشکل حالت های اولیه احساسی و هیجانات یکپارچه نشده ای در بزرگسالی تکرار شوند. همانند شخصیت مرزی که حالت های احساسی بچه گانه شدید او باعث می شود در بزرگسالی نیز واکنش های هیجانی ناپخته و کودکانه ای را از خود بروز دهد.
در حالیکه فروید بر سرکوبی و شخصیت نوروتیک تمرکز دارد، نظریه پردازان روابط ابژه و روانشناسی خود بر مشکلات ساختاری شخصیت که خودشان را به شکل مشکلات جدی در روابط نشان میدهند، متمرکز هستند. کوهات اختلال شخصیت نارسیستیک را به‌عنوان نقص در ساختار خود توصیف می کند. روابط مختل شده در شخصیت نارسیستیک نشان دهنده یک خود قدیمی،ناپخته ای است که در جستجوی برآوردن نیازهای کودکانه است. در حالیکه شخصیت نارسیستیک به دنبال یک خود منسجم اما قدیمی است، شخصیت مرزی از نظر کرنبرگ یک خود تکه شده ای است که با استفاده از مکانیزم دوپاره سازی خودش را به شکل حالت های احساسی متناقض نشان می دهد. در فصول بعدی به مقایسه این دو اختلال از دیدگاه نظریه روابط ابژه و روانشناسی خود خواهیم پرداخت.
روانکاوان همواره بر نقش روابط در درمان که به شکل انتقال خودش را نشان می دهد، تاکید داشته اند. اما از آنجایی که نظریه‌های روابط ابژه و روانشناسی خود بر نقش روابط بر ایجاد آسیب تاکید دارند، روابط را در درمان به عنوان بخشی از فرایند تشخیص و درمان در نظر می گیرند. از آنجاییکه نواقص ساختاری از کمبود های اولیه در رابطه مادر-کودک ناشی می‌شود، لذا بازسازی درمانی زمانی اتفاق می‌افتد که درمانگر (یا روانکاو) بتواند نوعی از رابطه را برای بیمار فراهم کند تا او بتواند جنبه‌های مختلف دوپاره شده شخصیتش را یکپارچه کند. درمانگر با کار روی روابط اینجا-اکنون که به ایجاد تغییرات درونی منجر میشود به بیمار کمک میکند تا کمبودهای آنگاه-آنجا را در شخصیتش ترمیم کند.
درمان از طریق یک جهت‌گیری درمانی روانکاوانه ویژه فرصتی را برای بیمار فراهم می کند تا بتواند با یک ایگوی بالغانه تری که از درمانگر به “عاریه” گرفته شده، با احساسات اولیه‌اش مواجه شود. این بدین معناست که گویی احساسات غیرقابل کنترل در نهایت می تواند توسط خود بالغ بیمار تحت کنترل درآید. بیمار می تواند جنبه های آشفته و جدا شده خود و احساسات متضادش را در حضور درمانگری تجربه کند که یک حسی از توانمندی جهت مدیریت احساساتی که در دوران کودکی برای غیرممکن بوده، را در او رشد می‌دهد.

شرح کیس
در بررسی کیس، ما به مقایسه رویکرد این سه مدل نظری- فرویدی، روابط ابژه، و روانشناسی خود- نسبت به یک مراجع خواهیم پرداخت.
مراجع نقاشی است به نام کریستوف با علائمی از وسواس و هیستری . نه سال پیش با شروع علائم او در رابطه با زندگی و کارش به یک افسردگی دچار شد و با شیطان عهد بست که تا ۹ سال خودش را به او بسپارد. این عهد و پیمان درخواستی برای شراب، زن، و ساز و آواز نبود بلکه شیطان به عنوان جانشین پدر مرده نقاش بود. او با پایان یافتن دوره عهدش از خدا خواست تا او را از شر شیطان و عهدی که‌ بسته بود نجات دهد.
فروید این “کیس” را به عنوان یک نوروز تحت بررسی قرار می دهد. او مکانیزم های روانشناختی و تکانه های غریزی را بعنوان اساس اختلال کریستوف در نظر می‌گیرد. فروید دلیل افسردگی کریستوف را مرگ پدر می داند و معتقد است که این افسردگی موجب ترس، اضطراب و مشکلات کاری او شده است. ترس و اضطراب موجب شد تا او با شیطان عهد بندد و او را جانشین پدری که دوست می داشت، کند. این عهد و پیمان بعنوان فانتزی های نوروتیکی هستند که احساسات دوسویه گرایانه نقاش نسبت به پدرش را بیان می‌کنند. اشتیاق او نسبت به پدرش یک تعارض نوروتیکی است که بشکل ترس های غیر قابل قبول و حل نشده و نیز مخالفت با پدر خودش را نشان می دهد. کریستوف از طریق مکانیزم فرافکنی خدا را جانشین پدری کرد که آرزو داشت و گرایشات خصمانه اش نسبت به پدر در قالب شیطان بیان می شد. نماد شیطان به دلیل اینکه بازنمایی کننده احساسات بد، غیر قابل قبول، و سرکوب شده بود موجب رنج و عذاب کریستوف می‌شد. چون احساسات ناخودآگاه فرافکنی شده به دنیای بیرون وحشتناک هستند، شیطان نیز بسیار وحشتناک است. فروید در درمان این مراجع به دنبال کشف تعارضات ناخودآگاه برآمده از موضوعات ناتمام و حل نشده مربوط به دوره ادیپال است. کریستوف از طریق بینش نسبت به تعارضاتش می تواند از علائم نوروتیکش رها شود.
فیربرن، یک نظریه پرداز روابط ابژه، به شیوه دیگری مشکل کریستوف را درک می‌کند. او مشکل این نقاش را نه بر اساس تکانه‌های فرویدی بلکه از لحاظ روابط ابژه مورد بررسی قرار می‌دهد. بیماری نوروتیک کریستوف به عنوان تصاحب به وسیله ابژه بد و وحشت از بازگشت احساسات سرکوب شده دیده می‌شود. کریستوف نه به دنبال لذت یا ارضا تکانه هایش بلکه به دنبال یک پدر یا یک ابژه خوب است.
فیربرن معتقد است که کودکان جهت برخورد با مشکلات ناشی از ناکامی یا روابط بد مکانیزم هایی را شکل می‌دهند. کودک به طور دفاعی موضوعات بد و ناکام کننده خودش یا محیط را درونی سازی می کند. او ترجیح می دهد خودش بد باشد تا اینکه ابژه های بدی در محیط داشته باشد، و بدین ترتیب کودک بطور دفاعی با گرفتن بدی ابژه هایش خودش “بد” می شود. کودک به دنبال این است که از طریق درونی سازی بدی ابژه ها درون ساختار خود، آنها را به ابژه خوب تبدیل کند. داشتن امنیت بیرونی به قیمت رنج بردن از ابژه های بد درونی است؛ به بیان دیگر دنیا خوب می‌شود اما اکنون کودک “بد” می‌شود. زمانی که ابژه بد در درون کودک است او مجبور میشود از طریق سرکوب کردن آگاهی نسبت به آن ابژه یا احساسات مربوط به آن، دفاع دیگری را در مقابل ابژه های بد درونی شده شکل دهد. در اصطلاح دینی این موضوع بدین گونه بیان می شود: “گناهکار بودن در دنیایی که توسط خدا اداره می شود بهتر از زندگی کردن در دنیای است که توسط شیطان اداره می‌شود” (فیربرن، ۱۹۴۳/ ۱۹۵۴، ص. ۶۶). زمانی که در دنیای بیرون امنیتی وجود دارد که توسط یک ابژه خوب اداره می‌شود، گناهکار میتواند بد باشد. در دنیایی که توسط ابژه های بد اداره می‌شود نه امنیتی وجود دارد و نه امیدی (فیربرن، ۱۹۴۳، ص. ۶۷).
فیربرن موقعیت کریستوف را اینگونه توصیف میکند. حتی اگر پدر کریستوف در دوران کودکی او یک ابژه بد بوده باشد، اما کیفیات بد او با نسبت دادن آنها به خود از طرف پسر، به تعادل می رسند. اما با مرگ پدر خصوصیات بد او به آگاهی آمد (بازگشت آنچه سرکوب شده) و پسر تحت فرمان و اداره ابژه بد درونی شده قرار گرفت. به عبارت دیگر کریستوف به شدت تنها بود و نیاز داشت کسی را، حتی این ابژه بد را، داشته باشد تا بدون ابژه و رها نباشد. بنابراین پذیرفتن ابژه بد موجب شد تا او همزمان یک احساس پرخاشگرانه نسبت به پدر و احساس بد نسبت به خودش را تجربه کند. احساس گناه در مورد این احساسات پرخاشگرانه احتمالاً سبب ساز افسردگی او بود.
بنابراین فیربرن عهد و پیمان را به عنوان تلاشی نوروتیک جهت نگه داشتن ابژه بد می‌داند. شیطان با پدر مرده و احساسات بد همدست میشود؛ و ابژه خوب و احساسات خوب با خدا. درمان همانند یک “معجزه” است که کریستوف را از پیوند ناخودآگاه با ابژه های بد درونی که برای او هم مهم و هم غیرقابل تحمل هستند، رها می سازد. فیربرن مشکل کریستوف را نه از لحاظ ایگو و تکانه ها بلکه از لحاظ روابط او و کارکرد این روابط در دنیای
درونی او می بیند. ارتباط با ابژه خوب (خدا) کریستوف را قادر ساخت تا مجدداً احساسات خوبی در مورد خودش داشته باشد و ابژه بد را تبعید کند.
کوهات در این کیس در جستجوی عناصر نارسیستیک است و به روابط انتقالی کریستوف با درمانگرش توجه می‌کند. مرگ پدر تعادل نارسیستیک او را از بین برد، عهد و پیمان او بیانگر بزرگ منشی یک خود قدیمی دیده نشده ای است که در جستجوی یک خود کاملی است که در کودکی هرگز نداشته است. کریستوف نومیدانه در جستجوی ابژه ایده‌آلی است که خود ضعیف او را تایید کند. تلاش او برای کنترل واقعیت توسط این پیمان جادویی خلاء درونی و فقدان عزت نفس او را پنهان می‌کند. یک ابژه قدرتمند و دارای قدرت مطلق موجودیت او را تایید می کند و حس زنده بودن به او میدهد.

اغتشاش و مجادله
تا کنون ممکن است خواننده به این نتیجه رسیده باشد که مطالعه روابط ابژه و خود یک حوزه شسته رفته و منظم نیست. در حقیقت نظریه‌ها و مفاهیم روابط ابژه و خود بشکل یک مجموعه یکپارچه یا مورد قبول همگانی در رابطه با حقیقت نمی باشد، بلکه یک مجموعه ای از فرضیات و مفاهیم مبتنی بر مشاهدات و تجارب بالینی است. نظریه روانکاوی از نظر تاریخی از طریق یک فرایند زنده در حال پالایش و شفاف سازی مفاهیم اولیه و اظهارات مربوط به آنها ایجاد شده است. این موضوع به خصوص در رابطه با مطالعه روانکاوانه روابط ابژه و روانشناسی خود صحت دارد. بسیاری از نظریه پردازان و متخصصین بالینی در ایجاد این دانش مشارکت داشته اند، این موضوع به ادراکات متعدد، ایجاد چارچوب هایی از منابع که با یکدیگر همپوشانی دارند، اختلاف نظر در رابطه با واژگان فنی، و فقدان یک طرح روشنی که مورد توافق همگان باشد، منجر شده است. به خصوص این اغتشاش در رابطه با استفاده از واژگان یکسان توسط نظریه‌پردازانی است که معانی بسیار متفاوت از اصطلاحات را با جهت گیری های مختلف شان توصیف می کنند.
با این حال، با وجود فقدان توافق نظری مفاهیم نظریه پردازان روابط ابژه و روانشناسی خود ارزشمند هستند. آنها درک جدیدی در رابطه با اختلالات مرزی و نارسیستیک ایجاد کرده اند، و در امر تشخیص و فرمول بندی استراتژی های درمانی کمک کرده اند. به علاوه نظریات روابط ابژه و خود به رشد اولیه کودکی و اهمیت روابط بسیار اولیه توجه خاص داشته اند.
فصول بعدی این کتاب بر اصول نظریات روابط ابژه و خود تمرکز دارد. در این فصول به بحث در مورد عناصر کلیدی هر یک از این نظریات در کاربرد اصطلاحات، و درک آنها از رشد و اختلالات روان شناختی پرداخته میشود. هر فصل مثالی از یک کیس را در رابطه با رویکرد خاص هر نظریه نسبت به مراجع ارائه می دهد.
☆ در سرتاسر کتاب واژه فانتزی به تصاویر ذهنی اشاره دارد که بازنمایی کننده غرایز و ابژه ها هستند. کاربرد تکنیکی تر آن از فانتزی های خیالی و وهمی متفاوت است.
☆ کوهات اساسا در کاربرد واژه خود_ابژه (self_object)، از یک خط ربط استفاده می‌کند، اما در نوشته های اخیرش واژه خود ابژه (سلف آبجکت) را بدون خط ربط بکار میبرد.

* مطالب درون [ ] توسط ویراستار به متن اضافه شده است.

* هرگونه کپی تنها با ارجاع به سایت و ذکر منبع مجاز می باشد.

متن اصلی این مقاله را می توانید از اینجا دانلود کنید.


3 دیدگاه

  • sarah

    شهریور ۳۱, ۱۳۹۸ در ۴:۳۵ ب٫ظ

    عالی بود مانا بمانید..

    پاسخ

  • باران

    اردیبهشت ۱۶, ۱۳۹۹ در ۹:۲۸ ب٫ظ

    استفاده کردم ….. سپاس

    پاسخ

  • شکوفه

    آذر ۲۰, ۱۳۹۹ در ۷:۰۳ ق٫ظ

    بابت مطلب خوبی که در سایت قرار دادید، سپاسگزارم.

    پاسخ

پاسخ دادن

آدرس ایمیل شما منتشر نمی شود. فیلدهای ضروری نشانه گذاری شده اند *

17 + سه =


پذیرش مراجع

جهت دریافت وقت روان درمانی با متخصصین مرکز روان تحلیلی مهرسای (درمان حضوری برای مراجعین تهرانی و درمان غیرحضوری از طریق اسکایپ یا واتس اپ برای مراجعین شهرستانی و مراجعین خارج از ایران)، می توانید به شماره واتس اپ زیر پیام دهید و مشخصات خود را به همراه علت مراجعه ارسال کنید، تا در اسرع وقت به درخواست شما رسیدگی گردد. (فقط پیام دهید)

کلیه حقوق این وب سایت متعلق به مرکز تخصصی روان درمانی تحلیلی مهرسای می باشد.