من چگونه با بیمارانم حرف می زنم| توماس اگدن ۲۰۱۸

من چگونه با بیمارانم حرف می زنم/ نویسنده: توماس آگدن (۲۰۱۸)/ مترجم: الهه خانیکی/ ویراستار: عادله عزتی
در این مقاله، نویسنده تلاش میکند تا روش صحبت با بیمارانش را توصیف و تصویرسازی کند. او از به کار بردن زبانی که بیمار را غالباً به تفکر هوشیارانه یا پردازش ثانویه سوق میدهد، خودداری میکند؛ مخصوصا در زمانی که به دنبال ابعاد ناهوشیار تفکر است. او برای اشتباه فهمیدنها ارزش قائل میشود زیرا منجر به فراخواندن حدسیات، احتمالات و یک حسی از تواضع در مقابل شرایط ناشناخته و غیرقابل شناخت انسانی میگردد. نویسنده معتقد است که قطعیت از طرف روانکاو، فرآیند تحلیل و ظرفیت بیمار برای رشد روانی را تضعیف میکند. نویسنده مطرح میکند که راههای توصیف کردن (در تضاد با توضیح دادن) در گفتگوی تحلیلی فرآیند تحلیل را آسانتر میکند. در این مقاله یک نمونه بالینی نیز آورده شده است که در آن نویسنده در مورد فرآیند تفکر خود هنگام صحبت با یکی از بیمارانش بحث میکند.
شاید یکی از مهمترین و سختترین پرسشهای بالینی برای من به عنوان یک روانکاو، بیش از آنکه مرتبط با این باشد که «چه به بیمارانم بگویم»، پیرامون این مساله است که «چگونه با آنها صحبت کنم». به عبارت دیگر، در طول سالها توجهم از اینکه «چه معنایی بدهم» به اینکه «چگونه معنا بدهم» معطوف شده است. البته این دو عبارت از هم منفک نیستند اما در این مقاله، بر مورد دوم تاکید میکنم. من در مورد مسائل پیش رو بحث خواهم کرد: مشکلات و احتمالات حاصل از این شناخت که ما هرگز نمیتوانیم تجربههای بیمارانمان را بشناسیم؛ تعمیم نحوهی صحبت با بیماران غیرممکن است و روانکاو مسئولیت دارد که روانکاوی را برای هر بیمار از نو بیافریند؛ رویکرد روانکاو به ترس بیمار از تغییر روانی؛ طریقهی خاموشسازیِ (Off-ness) سوءبرداشتها و تفسیرهای اشتباه روانکاو که منجر به ایجاد حالتی خلاقانه در هر دوی بیمار و روانکاو میگردد؛ و شیوههایی که تجربهها در آن توصیف میشود نه توضیح، باعث شکلگیری گفتگوهای بهتری میگردد که سطح ناهوشیار ِموضوعاتی که در تحلیل در جریان است را نشانه میگیرد. در کار بالینی که ارائه میدهم، تفکرات گفته شده و ناگفتهام را در مورد نحوهی صحبت با بیمارم توصیف میکنم.
بیمار و روانکاو در هر لحظه از کارشان با یکدیگر، با این حقیقت روبهرو میشوند که تجربیات زندگی آنها در لحظه، غیرقابل انتقال است. هیچکس به خوبی ویلیام جیمز (1890) شکاف بین ذهن انسانها را توضیح نداده است:
هرکدام از این ذهنها (افراد حاضر در سالن سخنرانی) افکارش را نزد خود نگه میدارد. هیچگونه داد و ستدی بین آنها وجود ندارد. هیچ فکری در هوشیاری شخصی غیر از خود فرد تشکیل نمیشود. این یک قانون است؛ عایق بندی کامل، کثرت گرایی کاهش ناپذیر!… شکاف بین چنین افکاری (افکار دو فرد متفاوت) از قطعیترین شکافهای طبیعت است.
بنابراین در صحبت با بیماران، تجربهی شخصی خودم غیرقابل انتقال و تجربهی بیمار غیرقابلدسترسی است، یعنی من هرگز نمیتوانم تجربهی بیمار را بدانم. واژهها و حالتهای جسمانی، خیلی کمارزشتر از برقراری ارتباط با تجربهی زیسته بیمار یا خودم است. با این وجود، بیمار و من ممکن است بتوانیم به وسیلهی بازنمایی مجدد یک تجربه، تاحدی شبیه به تجربههای زندگیمان باهم ارتباط برقرار کنیم. این موضوع ممکن است شامل استفاده از زبانی باشد که مخصوص به هر کدام از ما (منحصر به فرد) و مرتبط با رویداد هیجانی در حال وقوع است؛ به طور مثال با استفاده از استعاره، طعنه، مبالغه، ریتم، قافیه، بذلهگویی، اصطلاح عامیانه و غیره، همچنین برخی از نشانههای بدنی مثل تغییر لحن، شدت صدا، سرعتِ تکلم و کیفیت تماس چشمی.
این شکاف بین ذهن بیمار و من، مانعی نیست که بخواهم بر آن غلبه کنم؛ بلکه فضایی است که در آن یک دیالکتیک جدایی و صمیمیت ممکن است موجب حالتی خلاقانه گردد. در فضای تحلیلی، اگر به طریقی تجربهی برقراری ارتباطِ فردی شدنی بود، نیاز/ فرصت تصور خلاقانهی تجربیات دیگری از بیمار و من گرفته میشد. به شکلی متناقض، بخشهایی از ارتباط که مورد غفلت واقع شده یا از ارتباط ما خارج شده اند، فضایی را باز میکنند که ما را قادر میسازد تا به نوعی، پُلی بین شکاف بین خودمان و دیگران بزنیم. تجربهی بیمار از خلاق بودن در عمل برقراری ارتباط، بخشی اساسی از فرآیند «رویاپردازی کامل» اوست، که به شیوه منحصر به فرد او ایجاد میشود.
غیرممکن بودن آگاهی از تجربهی شخصی دیگر، پیامد مهمی در نحوهی صحبت من با بیمار دارد. به عنوان مثال، من تلاش میکنم که به بیمارم نگویم چه احساسی دارد و به چه فکر میکند، به این دلیل ساده که نمیتوانم آن را بدانم. برخلاف آن، سعی میکنم تا خود را فقط محدود به گفتن این کنم که چه فکر و احساسی دارم. لازم به ذکر است که این موضوع، یک قانون سفت و سخت نیست که خود را مجبور به آن کنم. بلکه تقریبا تمام مباحث مرتبط با صحبت بیمار، یعنی چگونگی گفتگو با بیمار در هر لحظه، وابسته به اتفاقاتی است که بین من و آن بیمارِ خاص در این لحظهی خاص رخ میدهد.
هنگامی که من با بیمارم دربارهی احساسم پیرامونِ اتفاقات جلسه از منظر هیجانی صحبت میکنم ، ممکن است چیزی شبیه به این بگویم: «وقتی داشتی حرف میزدی (یا در حین سکوت)، این اتاق شبیه به یک فضای خیلی خالی (یا فضای آرام، یا فضای گیجکننده و غیره) احساس میشد.»
در جملهبندیهایی به این شکل، من این پرسش را باز میگذارم که چه کسی احساس پوچی یا خالی بودن (یا احساسهای دیگر) میکند. بیمار یا من، یا چیزی که هر دوی ما ناهوشیارانه با یکدیگر خلق کردیم؟ (همان «بافت تحلیلی» analytic field یا «سوم تحلیلی» “analytic third”). تقرییاً همیشه، هر سه مورد هستند _ بیمار و من به عنوان افرادی مستقل و محصول مشترک ناهوشیارهای ما.
من دریافتهام که پرسیدن سوالاتی از بیمار مانند: «چرا امروز انقدر ساکت بودی؟» یا «چرا تصمیم گرفتی جلسهی دیروزت رو نیای؟»، او را به حرکت در لایهی سطحی تجربهاش، یعنی به فکر و صحبت با حالت هوشیارانه، منطق، ترتیب و زمان، علت و معلول (پردازش ثانویه) تفکر دعوت میکند. بنابراین، زمانی که خود را در حال طرح پرسشهایی میبینم که فرآیند تفکر ثانویهی بیمار یا من را فرا میخواند، تامل میکنم تا متوجه شوم، چه چیزی از بخشهای ناخوداگاهِ موقعیت کنونی، در حال ترساندن من است؟
احساس اطمینان روانکاو غالباً با این باور گره خورده است که یک «تکنیک تحلیلی» مناسب وجود دارد؛ تکنیکی که منشعب از عقاید نسلی از تحلیلگران است و به نسل های دیگر منتقل شده است (و شاید توسط برخی «موسسات» تفکر تحلیلی فرمولبندی شده است). در عوض، من فکر میکنم که «سبک تحلیلی»، به نوعی خلاقیت شخصی هر درمانگر است که به ندرت بر پایهی اصول موجود در درمان تحلیلی شکل گرفته است؛ بلکه مهمتر از آن، فرآیندی زنده است که در شخصیت و تجربهی روانکاو ریشه دارد. ضروری است که در درمان تحلیلی، دیدگاهی که در حال حاضر منسوخشده یعنی این دیدگاه که مخالفت بیمار با فرآیند تحلیل غالبا تلاشی برای از بین بردن فرآیند روانکاوی یا روانکاو است، را به کار نبریم. چنین دیدگاهی، ظرفیت درمانگر را برای انعکاس دادن به ابعاد انتقال -انتقالمتقابل با «مقاومت» بیمار در کار تحلیلی محدود میکند. شِفر به طور گسترده دربارهی خطرات این نوع نگاه، و لزوم داشتن «نگرشی مثبت» نوشته است، دیدگاهی که با رویکردی همدلانه و درککننده به دلایل ناهوشیار بیمار برای ترس از تغییر روانی نگاه می کند. همسو با تجربیاتم، «عدمتمایل» یا «ناتوانی» بیمار در انجام فرآیند تحلیل، تقریبا همیشه منعکس کننده معادلی از الگوی انتقال-انتقالمتقابل اوست به شیوه ای که او در کودکی برای حفظ سلامتی و زندگی اولیهاش آن را ایجاد کرده است؛ روشی که من با احترام و حتی تحسین به آن نگاه میکنم.
اما زمانی که به دورهی بزرگسالی میرسد، روشهای روانیای که به بیمار کمک میکرد تا از سلامتی و زندگیاش در کودکی محافظت نماید، ممکن است شدیداً ظرفیت یادگیری تجربه در بیمار، درگیرشدن در روابط بالغانه با ابژههای درونی و بیرونی، و همچنین یافتن خود تا بیشترین حد توان، را محدود نماید. تجربهی بیمار از این محدودیتها و درد روانیِ تداعیشده از آن، تقریباً همیشه نیروهای پنهانی است که منجر به کمک خواستن بیمار از فرآیند تحلیل میشود.
اگر یک تحلیل به اندازهی قابلتوجهی پیشرفت کرده باشد، بیمار و من میتوانیم تفاوتهایی را بین موقعیت کنونی و آنچه که تصور میکنیم تجربهی کودکی بیمار باشد، احساس کنیم. نخست، بیمار در دورهی کودکی در مقابل مشکلاتی که با آنها رو به رو میشده، احساس تنهایی کرده است- احساسی وحشتناک که با افرادی گیر کرده که ارتباط اصیل و تغییر واقعی با آنها غیرممکن بوده است (و بیمار و روانکاو چیزی شبیه به این حالت را در رابطهی انتقال-انتقالمتقابل تجربه میکنند). اما بیمار شاید بتواند از جهاتی حس کند که به اندازهای که تنها بوده است، تنها نیست. دوم، بیمار دیگر کودک نیست و ظرفیتهایی روانی برای مدیریت تهدیدهای سلامتی و زندگیاش دارد، همان چیزی که در کودکی برایش در دسترس نبوده است. این تفاوتهای احساسشده، زیربنای مهمی از امید را در تحلیلهایی که انجام دادهام، فراهم کرده است.
طبق تجربهام، قطعیت در هنگامی که بیمار و یا روانکاو، والدین را به طور خاص مسئول مشکلات هیجانی کنونی بیمار بدانند، در فرآیند تحلیل تاثیرگذار است. درحالیکه برای بیمار و من شاید درست به نظر برسد که او به شدت مورد غلفت، تحقیر، آزار جنسی و پرخاشگرانه توسط والدین بوده، من فهمیدهام که وظیفهی من است که در تعریف یا مشارکت با بیمار در «سرزنش والدین» همراه نشوم. من با مشارکت در این بیشسادهسازی، فرصت تجربهی زیستن بیمار به شکلی پیچیدهتر، و شاید به نوعی انسانیتر، را از او میرُبایم که می تواند منجر به درکی از احساس مسئولیت منطقی یا غیرمنطقی بیمار برای مشکلاتی که در کودکی تجربه کرده است شود. احساس مسئولیت رنجآور و پر از حس گناه بیمار برای مخرب بودن آنچه در کودکی رخ داده است، شاید با این اعتقاد از طرف او (یا من) که او قربانیِ منفعل غفلت یا آزار والدین بوده است، پنهان بماند.
رویکرد «سرزنش والدین» از طرف روانکاو ممکن است بیشازحد، تجربهی بیمار – یا ناتوانی تجربه- از آنچه رخ داده است را ساده سازد، یعنی آن یکپارچگیِ اصیل تجربههای کودکی با تمام پیچیدگیهایش دشوارتر تصور میشود.
در ارتباط با این موضوع، تجربهی تحلیلم از بیماری که سالها قبل با او کار کردم به ذهنم میآید. او در زمان کودکی، به شکل وحشیانهای از پدرش کتک خورده بود و در این مورد، من کوچکترین شکی نداشتم.
اما تازه بعد از اینکه بخش زیادی از کار تحلیل انجام شده بود، بیمار توانست رازی را به من بگوید که به شکل غیرقابل تصوری برایش شرمآور بود: این «واقعیت» که او مکررا پدرش را تا حدی تحریک میکرد که او را کتک بزند.
تنها پس از اینکه بیمار توانست این خاطره را با من و خودش در میان بگذارد، که شاید حتی یک فانتزی بوده باشد (در تحلیل، تفاوتی ندارد)، درک کرد که تحریک پدرش، اگر حتی واقعا انجام شده است، میتواند تنها تلاشی ناهوشیار از سمت او باشد برای خلق این خیال که او تاحدی، بر خشم و عصبانیت وحشتناک پدرش کنترل دارد.
من در واکنش به اعتماد او برای در میان گذاشتن رازش با من، گفتم:«اگر تو پدرت رو به روشی که گفتی تحریک کردی، شکی نیست که این بهترین کاری بوده که تحت اون شرایط میتونستی انجام بدی. من مطمئنم که این کار، زندگیت رو نجات داد تا یه کمی در اون موقعیت، احساس کنترل داشته باشی». اگر از همان ابتدای تحلیل، در قضاوت به شکل سرزنش والدین شرکت کرده بودم، فکر میکنم که بیمار دشواری بیشتری در دستیابی به خاطره یا فانتزیِ «شرمآورِ» غیرقابل توصیف ناهوشیار (یا هنوز تجربهنشده) خود داشت.
من همچنین دریافتهام که تغییر روند از «توضیح دادن» به «توصیف کردن»، با آزاد کردن من و بیمار از نیاز به فهمیدن، باعث تسهیل در فرایند تحلیل می شود. توصیفِ «محض» در مقابل «کشف دلایل» برای آنچه در حال اتفاق است، احساس فروتنی مرا در برابر آنچه «به طور انسانی قابل فهم هست یا قابل فهم نیست» در زندگی بیماران و در زندگی تحلیل مان منعکس میکند.
نمونهای از توصیف به جای توضیح، در اوایل یک جلسهی تحلیل اتفاق افتاد. در اوایل شروع کارم به عنوان روانکاو، اگر یک بیمار در جلسهی ابتدایی، با گفتن اینکه او از ملاقات با من وحشت داشته است شروع میکرد، شاید میپرسیدم «چی تو رو میترسونه؟» یا «چرا وحشت کردی؟». اخیراً، وقتی که یک بیمار با گفتن اینکه از ملاقات با من ترسیده است، جلسه را شروع کرد، من گفتم: « البته که ترسیدی». واکنشم چیزی بود که من از آن به عنوان «توصیف در لحظه» یاد کردم، یعنی توصیفی از پذیرشم از آنچه او دقیقاً هست، یعنی از من ترسیده است، و راهی برای استقبال از فانتزیهایش به جای تلاش برای دفعکردن آنها از طریق به کار بردن دلایل هوشیارانه، «منطقی» (پردازش ثانویه) یا با استفاده از اطمینان بخشی. بیمار به وضوح از آنچه گفتم شگفتزده شد که شاید چیزی در واکنش او بود که من را هم شگفتزده کرد: «من مطمئن نیستم که در مطب مناسبی هستم، اما برای مدتی اینجا خواهم ماند». پاسخ وی حاکی از این بود که من، آنچه او انتظار داشته، نبودم اما حالا او بیش از اینکه ترسیده باشد کنجکاو بود و میخواست «برای مدتی بماند» تا دربارهی اینکه خودش را با چه چیز و چه کسی روبهرو کرده است، بیشتر بداند.
نمونهی دوم از توصیف به جای توضیح، در جلسهای چندین ساله در تحلیلهای آقای «میم» اتفاق افتاد. بیمار گفت که او شروع به گفتن خوابی به همسرش کرده که در آن پسرشان مرده بود. قبل از اینکه او بتواند وارد جزئیات بیشتری شود، همسرش گفته بود:«ادامه نده، من بیشتر از این نمیخوام بشنوم». من به آقای میم گفتم:«خوش به حال همسرت».
زمانی که خودبخود (خودجوش) گفتم: «خوش به حال همسرت»، من در ذهنم این ایده را داشتم (یا شاید به طور دقیقتر، احساس کردم)، ازآنجا که تمامِ فیگورهای رویا خود بیمار است، تمام فیگورهای داستان زندگی روزمره اش نیز می توانند بخش هایی از خود او باشند. در داستان او از تعریف آن رویا برای همسرش، من بیمار را نه تنها از جایگاه خودش، بلکه از جایگاه همسر (که حرفش را قطعکرده) نگاه کردم. من اعتقاد دارم که بیمار گفتهی من یعنی «خوش به حال همسرت» را به عنوان تشخیص و ارزیابی من از «رفتارش در قطعکردن حرف خودش» درک کرد. بیمار بعد از اینکه این نظر را دادم مکث کرد و سپس گفت: هنگامی که همسرش حرفش را قطع کرد، احساس آرامش کرد. به نظرم رسید که واکنش او، بازتابی بود از شناختش که به نوعی طی فرآیند تحلیل حاصل شده بود؛ او زمانی که تکانهای برای تخلیهی احساسهای غیرقابل تحملش «درون» دیگران احساس کند، جلوی خودش را میگیرد.
من در هیچکدام از این مثالها، چیزی را برای بیمار توضیح ندادم بلکه به جای آن، توصیف مختصری از حالتهای احساسی ارائه دادم: «البته که تو ترسیدی» (آنچه تو احساس میکنی، الان طبیعی به نظر میرسد) و «خوش به حال همسرت» (متوقف ساختن خودت از تخلیهی احساس، دستاوردی است که باید شناخته شود).
زنی که هنوز یک دختر نشده است
من و خانم «وای» وقتی که او برای تنظیم یک قرار ملاقات تماس گرفته بود، مختصرا تلفنی صحبت کردیم. هنگامی که دربِ اتاقِ انتظار را باز کردم، از دیدن زنی که به نظرم در اوایل دههی بیست سالگیاش بود، اما میتوانست خیلی بزرگتر یا کوچکتر باشد، شگفت زده شدم. مدل لباس پوشیدن او کودکانه و گل گلی بود و شبیه به هیپی ها لباس پوشیده بود. او پیراهنی تا مچپا به تن داشت که به نظر رسید آن را از مغازهی لباس های دست دوم خریده است. لباس به اندازهای بزرگ بود که تقریبا تمام انحناهای بدنش را پنهان می ساخت. گردنبندهای مهرهای با رنگها و طولهای مختلف، طوری از گردن او آویزان بود که یک لایهی اضافی از توجه نسبت به شکل بدن او ایجاد کرده بود.
به محض معرفی خودم با عنوان دکتر آگدن، بیمار پاسخی بدون کلام و تنها با نگاهی عمیقاً خیره در چشمان من داد، طوری که تصور کردم یک موجود پست یا روانی در مقابل چشمان یک مشتریِ آیندهنگر قرار گرفته است. خانم وای در حالیکه تماس چشمی خود را با من حفظ میکرد به آرامی از صندلی اتاق انتظار بلند شد.
با اشاره به سمت درب بازِ اتاق، گفتم: «لطفا بفرمایید»، اما او با مقداری کجکردن سرِ خود نشان داد که من باید راه را پیش بگیرم. من زمانی که صدای بستن درب اتاق انتظار توسط بیمار را شنیدم به پشت سرم نگاه کردم، ولی به محض اینکه شروع به حرکت در راهروی فرششدهی بین اتاق انتظار و اتاق مشاوره کردیم، دیگر نمیتوانستم صدای قدمهای او پشت خودم را بشنوم. هنگامی که تصمیم گرفتم تا برنگردم ببینم آیا او میآید یا نه، تصویری از سفر اورفئوس و اوریدیس از دنیای مردگان در ذهنم گذشت. در زمان رسیدن به اتاق مشاوره، درب را باز کرده و کنار رفتم تا به خانم وای اجازهی ورود به اتاق را جلوتر از خودم بدهم. او با نگاهی به من برگشت تا بدون کلامی بپرسد که کجا بنشیند یا شاید روی کاوچ دراز بکشد. با حرکت دادن صندلی در اتاق به اون گفتم: «لطفا بنشینید».
من احساس کردم که بازیگر فیلمی هستم که از من خواسته میشود، صحنهای از نشستن دکتر و بیمار برای شروع جلسهی اول تحلیل را بداهه بازی کنم. یک کیفیت فراجهانی وجود داشت که به نظر می رسید این بیمار برای باقی ماندن در آن سخت تلاش می کند، اما من احساس اندوهی عمیق برای این بازیگر می کردم که به نظر میرسید برای همیشه محکوم به بازیِ یک نقش در این دِرام شده است و تلاش میکند تا مردم را برای ایفای نقش در سایر نقشهای این نمایشنامه به بازی بگیرد. (من فقط دو یا سه جملهی کوتاه گفتم و بیمار در این صحنهی پیچیدهای که در حال شکلگیری بود، هیچ چیزی نگفت).
من بر صندلیام نشستم که پشت کاوچ و مستقیماً رو به روی صندلی بیمار قرار گرفته است. بعد از آرام گرفتن بر صندلی، به خانم وای طوری نگاه کردم که او را به شروع کردن دعوت میکرد. سپس سکوتی برقرار شد که برای من به اندازهی کافی طولانی بود تا چهرهی او را بررسی کنم. او هیچ آرایشی نکرده بود و درحالیکه اثری از کثیفی بر صورتش نبود، من تصور کردم که او مدتی است حمام نکرده است، انگار که او یک کولی باشد. درحالیکه او عناصری در چهره داشت که به نظر من جذاب بود، از لحاظ جنسیتی کاملاً تهی از مردانگی یا زنانگی بود. با این تفاسیر، او عاری از زندگی و به تبع آن، مقداری رمزآلود بود.
بعد از اینکه سکوت برای مدتی ادامه یافت، مشخص شد که سکوت خانم وای برای مرتب کردن افکارش نیست بلکه او منتظر شروع من است. من اجازه ندادم که این سکوت به یک جنگ قدرت یا یک حفرهی روانی تبدیل شود که ممکن است بیمار در آن سقوط کند. (من به ندرت اجازه میدهم که در آغاز اولین جلسهی تحلیل، سکوت بیشتر از نیمدقیقه ادامه یابد). گفتم: «من اینطور احساس کردم که جلسهی ما، دقایقی قبل شروع شد».
خانم وای در حالتی که به نظر میرسید، جایگاه من را به جایگاه بیمار و نقش خودش را به نقش روانکاو، تغییر میدهد گفت: «لطفا به من بگید، منظور شما چیه؟»
من با حالتی نسبتاً معذب گفتم: «من احساس میکنم که با چندین ورژن از شما روبهرو شدم: هنگامی که تلفنی حرف زدیم، موقعی که ما در اتاق انتظار هم رو ملاقات کردیم و زمانی که اینجا در این اتاق نشستهایم».
او پرسید: «چه چیزی دراین مورد، تعجبآوره؟». اما قبل از اینکه زمانی برای پاسخ داشته باشم، او اضافه کرد: «گمان میکنم عجیبغریبم».
من او را پرسشگرانه نگاه کردم.
«به نظرم تلاش میکنم تا غیرمتعارف باشم. شما اولین کسی نیستید که منو عجیب میبینه».
«عجیب، واژهای نیست که من خیلی زیاد به کار ببرم. به نظر من اینطور قضاوتکردن نمیتونه خیلی به کسی کمک کنه».
او گفت: «آره خیلی خوب به نظر میاد اما… من مسیر گفتگومون رو گم کردم». او با اظهارنظر دقیق و کنایهآمیزش درمورد ماهیت کلیشهای پاسخم – «آره خیلی خوب به نظر میاد»- به من نیش زد.
-«ما در مورد این صحبت میکردیم که شما گاهی اوقات، بخشی از خودتون رو گم میکنید».
او با اشکهایی که در چشمانش حلقه زده بود، گفت: «به نظرم درست میگید. واقعا نمیدونم، من نمیدونم قراره اینجا چی کار کنم».
«قراری نیست»، داشتم به خودم گوش میدادم که این را بگویم، احساس کردم که من یک روانکاو واقعی نیستم و دوباره فقط در حال بازی کردن نقش یک روانکاو هستم. خودم نبودم و این خیلی احساس آزاردهندهای بود. من واقعا دربارهی آنچه در این اتاق با این بیمار انجام میدادم، احساس سردرگمی میکردم. به محض اینکه شروع کردم تا جهتگیریام را دوباره پیدا کنم، این مساله برای من رخ داد که خانم وای نه تنها نمیدانست که او چرا در این اتاق با من نشسته است، حتی نمیدانست زنی که در این نمایش بود کیست، آیا این زن هنوز یک دختر بچه است با لباسی که بیشتر متعلق به نسل مادرش است تا نسل خودش؟
خانم وای گفت: «من درسم خوب نیست، هیچوقت خوب نبودم. حوصلهم رو سر میبره ولی واقعا هدف از اینکه تو مدارس یا دانشگاه چی کار میکنن رو نمیفهمم. من الان دارم یه کتابِ فانتزی میخونم. شما ازش خوشت نخواهد اومد. والدینم که ازش متنفرن. اونا تلاش میکنن تا منو به خوندن کتابهای خودشون ترغیب کنن، اما اون کتابها بدجوری حوصلهم رو سر میبرن. ادبیات فاخر!».
گفتم: «و شما کمتر ادبی هستید؟»
«شاید. بیخیال، این موضوع ارزش صحبت کردن نداره»
«تو ادبی نیستی؟»
«نه نیستم».
در سراسر این بخش از جلسه، من حواسم بود که پرسشهایی دربارهی اینکه خانم وای چه کسی است نپرسم، من آنچه را که او میگفت از نقطه نظری که برای او تعجب برانگیز بود توصیف میکردم که شروع به جلب کردن خیالپردازی او شد، به طور مثال با بازسازی این جمله که «من مسیر گفتگومون رو گم کردم» به «ما درمورد این صحبت میکردیم که شماگاهی اوقات، بخشی از خودت رو گم میکنی».
من از خانم وای خوشم آمد. در این مقطع از جلسه، احساس کردم که او بعضی از زیورآلات یک زن را دارد اما از نظر روانی دختربچهای است که بازیِ لباس پوشیدن را انجام داده. سن تقویمی او مهم نبود. اینطور برای من به نظر میرسید که او فقط یک «هیچکس » یا یک «روح گمشده » نبود؛ احساس کردم تکهای از کسی آنجاست که در آن لباس پنهان شده و تکهای از کسی که هنوز به شکل اساسی، خودش نشده است. من نمیتوانستم که تجربهاش را بفهمم، اما توانستم احساسهایی از تجربهی بودن با او داشته باشم. بخشی از آنچه که باید با آن هوشیارانه کار میکردم، مجموعهای از احساسهای غم برای او همراهِ رنجی که ناشی از بازیکردن نقشی در زندان تئاترش بود که او در آن به جای زندگی، برای بقا تلاش میکرد. در کنار آگاهی هوشیارانهام، کنجکاویم دربارهی احساسی بود که در آن زمان داشتم، اینکه من اورفئوسی هستم که تلاش می کند اوریدیس را از نگاه به عقب بازدارد.
هنگامی که بیمار گفت: «من نمیدونم که چرا اینجا هستم»، مرا از حالت نیمههوشیار درآورد.
من گفتم: «چطور؟»، با جملههایی مانند «حتما چیزی باعث شده که به خودت زحمت اومدن اینجا رو بدی» یا حتی «فکر میکنم به این دلیل اینجا هستی که احساس میکنی، نیاز به کمک برای چیزی داری» پاسخ ندادم. من نخواستم که او را به سمت آوردن دلایل هوشیارانه یا توضیح برای رفتارهایش؛ که فقط به عنوان حواسپرتی از بُعد ناهوشیارِ آنچه اتفاق میافتاد است، هل بدهم.
سپس، سکوتی طولانی برقرار شد. من نگاهم را برگرداندم؛ که فکر میکنم فرصتی را به خانم وای میداد تا چهرهی من را بررسی کند یا اگر خواست او هم نگاهش را برگرداند. من میتوانستم در حاشیهی نگاهم ببینم که او طوری به من نگاه میکرد که این حس منتقل میشد که نمیداند با من چه کند. او برای من شبیه به یک حیوان وحشیِ بدون خانه به نظر میرسید. این فکر به ذهنم رسید، «اگر او یک بیخانمان باشد، من با او چه کار میکنم؟».
او پرسید: «شما از من ترسیدید؟»
گفتم: «نه، نترسیدم»
او گفت:«چه بامزه!»
من احساس کردم که انگار به صورتم سیلی زده شده است- خشونت هیجانیِ که خانم وای قادر به آن بود به من نشان داده شده بود. طی صحنهای که در حال اجرا بود، من در نقش کودکی بودم که محبت و آرزوی دوست داشته شدنش با تمسخر رو به رو شده بود. من همچنین احساس کردم که چندین توجیه برای اظهارنظر تمسخرآمیزش «چه بامزه» وجود داشت که در آن کاملاً به نظر نمیرسید که من از او نترسیده بودم.
من گفتم: « اگه نیاز داری، میتونی سختگیر باشی»
«همیشه نیاز هست. من بهتون گفتم که عجیبم»
من گفتم: «منم عجیبم»
او گفت: «منظورتون چیه؟»، صدایش از آنچه قبلاً وانمود میکرد مشتاقانهتر به نظر میرسید.
«کافیه به این فضا نگاه کنی. اینجا زیرزمین یک خونهست. من بیشتر ساعتهای بیداریم رو اینجا میگذرونم. برای انجام این کار باید عجیب باشی».
«حدس میزنم. میز شما خیلی تمیزه، اما وقتی که به اینجا اومدم توجه کردم که خورده کاغذهایی روی زمین بود که شبیه به دفترچههای سیمی هست که بچههای مدرسهای استفاده میکنن. راستشو بخواید، به نظرم عجیب اومد، اما دوستش داشتم. و اینکه شما پیر هستید. این چیزی هست که همیشه منو میترسونه. متاسفم اگه به شما توهین کردم».
«چرا تو نباید به من و چیزهای اتاقم که ممکنه به تو بگن که با چه کسی داری شانست رو امتحان میکنی، نگاهی بندازی؟»
او گفت: «شما داشتید به من نگاه میکردید و سعی میکردید از من سر در بیارید»
«من ترجیح میدم بگم که تلاش میکنم شما رو بشناسم»
او گفت: «تا همین حالا هم شناختید، نشناختید؟»
گفتم: «پس من یک ذهنخوانم»
«من ذهنخوانها رو میشناسم، جداً»
گفتم: «شکی ندارم. میدونم که تو اینجا نیومدی که ذهنت خونده بشه، بلکه ممکنه اینجا باشی تا یاد بگیری که چطوری ذهنت رو خودت بخونی».
«اینو خوب اومدی. تو دانشگاه روانشناسها اینو بهتون یاد دادن؟»
من هیچ جوابی ندادم، چونکه نمیخواستم با او اینگونه رودر رو شوم، مدلی که احساس میکردم فقط ما را از شکل دادنِ یک ارتباط واقعیتر(اصیلتر) منحرف میکرد. همچنین، من نیز با او موافقم که اظهارنظرم کلیشهای به نظر میرسید. از خودم سوال کردم که چرا من به شکلی رسمی با او صحبت میکردم؛ مدلی که شبیه خودم به نظر نمیرسید.
بعد از یک مکث نیمدقیقهای یا بیشتر، او گفت: «متاسفم. من دوباره اونطوری شدم؟ نه؟»
«ممکنه»
«مادرم میتونه ذهنها رو بخونه»
«واقعاً»
«نه دقیقاً. اون همیشه در ذهنمه در حالی که ایرادای کارهایی که من انجام میدم رو میگه. نه دقیقا اینکه بگه. داد میزنه. من نمیتونم اونو از سرم بیرون کنم».
اکنون، من بهتر میتوانستم تا احساسم را در مقابل مدل لباس پوشیدن خانم وای توصیف کنم، اینکه او و مادرش یک نفر بودند، در سنی مشابه، سبک لباس پوشیدن یکسان، روش بررسیکردن یکسان، سبک تفکر یکسان، روش صحبت کردن یکسان و روش حمله کردن یکسان. اما، همزمان مادرش برایش شخص دیگری بود. بیمار، مثل من در مورد این موضوع بسیار گیج شده بود. او احساس میکرد که مادرش درون سرش است، ولی تا این لحظه هنوز سرش کامل در اختیار مادرش نبود و این باعث میشد تا از اینکه خود را کامل به «مادرِ درون سرش» واگذار کند، بترسد.
این افکار در مورد آنچه ممکن است اتفاق بیفتد، به هیچ وجه شبیه نتیجه گیری یا توضیح نبودند؛ بلکه برداشت، احتمال، شگفتی، احساس، توصیف (اصولا شرم و فقدان احساس معمولِ تماس با خود) بودند. من از بیمار دربارهی صدای درون سرش سوالی نپرسیدم، زیرا دوباره نگران بودم که پرسشهایی از این قبیل، واکنشهای سطوح هوشیاری (پردازش ثانویه) را فعال کند که ما را به سطحی دور از آنچه ابتداییتر است و جنبههایی تمایزنیافته از آنچه در این لحظه رخ میدهد، ببرد.
گفتم: «شبیه به کابوسی به نظر میاد که نمیتونی از اون بیدار بشی»
« او به من میگه که نمیتونم به شما اعتماد کنم»
«تعجبی هم نداره»
«شما از اون نمیترسی؟»
«نه، نمیترسم». من از او نپرسیدم که «چرا باید بترسم؟»، زیرا من بازهم دنبال توضیحات نبودم، من در پی توصیف بودم. در این لحظه از جلسه، چیزی تغییر کرده بود: من هنگامی که گفتم از بیمار یا «مادرِ درون سرش» نترسیده بودم، صادق بودم.
«شما بهتره ازش بترسی»
«واقعاً»
«من داشتم باهاتون شوخی میکردم». او نه تنها با من شوخی میکرد، بلکه به شکلی دوستداشتنی داشت سر صحبت را با من باز میکرد، طوریکه بخشی از مدل احساسی که به خودش داشت را به من منعکس میکرد که در آن، به نظر نمیرسید او احساس کند که کاملاً در اختیار مادرش است. صحبت کردنش منحرفانه یا نمایشی احساس نمیشد، بلکه برای من به شکل یک اِبراز واقعیِ زنانه برای دوست داشتنم احساس میشد. حالا درخششی در چشمانش بود که در تضاد آشکاری با آن نگاه خیرهی شبههیپنوتیزمشده که در اتاق انتظار دیدم بود.
زمانی که پایان جلسه، نزدیک شد، از خانم وای پرسیدم که آیا او دوست دارد که دوباره همدیگر را ملاقات کنیم؟
او پاسخ داد: «همینطوری که الان هستید، خواهید بود؟»
گفتم: «آره و نه. من انتظار دارم که منو به عنوان همین فردی که امروز دیدی بشناسی ولی همچنین انتظار دارم که چیز متفاوتی در جلسمون پیش بیاد که ممکنه معنیش این باشه که دوباره دفعهی بعد مجبور بشی منو بشناسی و منم مجبور میشم تا دوباره تو رو بشناسم.». احساس کردم که پرگویی میکنم و دوباره در حال افتادن به دام سخنرانی کلیشهای هستم.
«پس من باهاتون تماس خواهم گرفتم تا خبر بدم».
خانم وای یک هفته بعد تماس گرفت و گفت «من دوست دارم یه بار دیگه شما رو ببینم اگر از نظرتون مشکلی نداره».
گفتم از نظر من مشکلی نیست.
ما ملاقات را به صورت «فقط همین یک بار» برای دو ماه ادامه دادیم، تا خانم وای درخواست جلسات منظم را مطرح کرد. ما به آرامی، قرار جلسات را تا چهار بار در هفته افزایش دادیم، به خاطر اینکه بیمار من را کمتر و کمتر به عنوان کسی میدید که تمایل دارد به ذهنش وارد شود یا به اجراهای تئاترگونهاش ملحق شود. با این وجود، چنین تردیدهایی به هیچ وجه جدا از انتقال نبود و همین طور احساسهایی که من تنها یک «روانکاو مقلد» هستم نیز جدا از انتقال متقابل نبود.
در این روایت از یک جلسهی تحلیلی، من آنچه را که با جمعآوری سرنخهایی برای رمزگشایی، کشف یا رسیدن به یک تفسیر در تضاد بود، توصیف میکنم. سوالهایم از خودم متمرکز بر فهمیدنِ «چرا؟»، یا «چطور شد؟» یا «علت توهمات شنیداری بیمار چیست؟» نبود. به جای آن، علاقمند بودم بدانم زندگی کردن به سبک این بیمار و صبحت کردن به شکلی عجیب و آزاردهنده که با او میکنم، «شبیه به چه حسی است». مشاهداتم، اظهاراتم و خیالپردازیهایم در جستجوی توضیح برای آنچه در حال وقوع است، نبودند؛ در عوض، مولفههایی بودند که میتوانستم از آنها در تلاشهایم برای توصیف اینکه بیمار و خودم چه کسانی بودیم (در هر لحظهی در حالِ تغییر جلسه)، استفاده کنم.
خواننده متوجه خواهد شد که من از بیمار درخواست نکردم که مرا در درک تجربهاش کمک کند. برای مثال، من از او نخواستم رفرنسهایی را که برای تجربههایی خاصی میسازد «پُر کند»، مثلاً صدای نظرات انتقادی مادرش که در سرش داد میزند. و تلاش نکردم تا خود را برایش توضیح دهم و در عوض، به شکلی با او صحبت کردم که امید داشتم سطحی از اضطراب قابلتحمل ِآمیخته با کنجکاوی برایش حاصل شود (مثلاً زمانی که گفتم «منم عجیبم»). همچنین، باید بگویم که عدمموفقیتم در صحبت کردن به شکل عادی با بیمار، حقیقتاً «اشتباه» نبود؛ بلکه تجلیِ سازندهای از فقدان ارتباطم با خودم بود که منعکس شد اما تکرار نشد، که تجربهی بیمار از گم شدن خودش بود.
و در بیشتر اوقات، من تلاش نکردم تا خانم وای را در «فهمیدن» آنچه میگفتم، کمک کنم. اغلب، اظهارنظرهایم از این قبیل بود: «واقعا» یا «متعجب نشدم» یا «نترسیدم». گاهی اوقات، تلاش کردم تا آنچه تصور میکردم بیمار تجربه میکند را توصیف کنم (استعارهای پیشنهاد دهم). مثلا زمانی که گفتم: «شبیه به کابوسی به نظر میاد که نمیتونی از اون بیدار بشی». به طور ویژه در مورد این بیمار، که همین حالا هم ذهنش با دونفر اِشغال بود (یا او اینطور احساس میکرد)، مهم بود که جمله شامل «به نظر میاد» باشد.
این جنبهها از روشی که با این بیمار صحبت میکنم، احساسی قوی از طرف من را منعکس میکند که ما همه با آرزوی همزمان برای فهمیده شدن و به اشتباه فهمیده شدن صحبت میکنیم و ما به دیگران با هر دو میل فهمیدن و اشتباه فهمیدن گوش میدهیم. بخش دوم، یعنی میل به اشتباه فهمیدن و به اشتباه فهمیده شدن، فقط در مواقعی، یک میل از شناخته نشدن را منعکس میکند، میلی برای نگهداشتن بخشی از خود که در جداسازی ضروری رخ میدهد. طبق تجربهام، آرزوی بیمار برای «اشتباه فهمیده شدن»، اغلب بیشتر از زمانی که «آرزوی فهمیده شدن» داشته باشد، منجر به راهی برای ورود به خودش به سبک خودش میشود. آرزوی فهمیده شدن ذاتاً آرزویی برای نزدیکی است، آرزویی برای به رسمیت شناخته شدن کسی که در حال حاضر است. درمقابل، میفهمم که آرزوی بیمار برای به اشتباه فهمیده شدن، آرزویی از خیال کردن خودش (در مقابل آنچه روانکاو می بیند) را دربردارد. احترام به نیاز خوداکتشافی بیمار، در من نیاز به «زیاد ندانستن» را بوجود میآورد. اشتباه فهمیدنها، من و بیمار را در موقعیت استفاده از «خاموشسازیِ» فهمم قرار میدهد تا به تلاشی برای ساختن تصویری از تجربیات او بپردازیم که نه من و نه خودش پیشبینی نکرده بودیم؛ مثلا در هنگام گفتن «منظورم اون نیست، بیشتر شبیه اینه»، «این» ممکن نبود بدون «خاموشسازی» خاصی از فهمیدن، ساخته (رویاپردازی) شود. من در اینجا یاد توصیفی از جیمز گروتشتاین (مربوط به گفتگویی که بیست و پنج سال قبل با هم داشتیم) درمورد لحظهای از تحلیلش با بیون افتادم. در پاسخ به یکی از تفاسیر بیون، گروتشتاین گفته:« فهمیدم». بیون بدون معطلی پاسخ داده بود «لطفاً تلاش کن تا نفهمی. هر کاری میخوای بکن ولی لطفا تلاش کن تا نفهمی». از این دیدگاه، فهمیدن در مقایسه با عملِ نفهمیدن و انجام دادن چیزی با «خاموشسازیِ» فهمیدن، یک فعالیت روانیِ منفعلانه است. عمل فهمیدن، خطر «کُشتن» تجربهای را دارد که زمانی در جلسهی تحلیلی زنده بوده است. به محض اینکه تجربهای «کشف شود»، مرده است. لحظهای که فردی، «فهمیده» شود، او دیگر شخصی جذاب، زنده، کشفنشدنی و رمزآلود نیست.