نقش آینه ای مادر و خانواده در رشد کودک| دونالد وینیکات (1971)

نقش آینه ای مادر و خانواده در رشد کودک/ نوشته دونالد وینیکات 1971/ ترجمه ندا جاوید خلیلی/ ویراستار: عادله عزتی
در رشد هیجانی فردی ، چهره مادر پیش سازه آینه می باشد. من میخواهم به جنبه طبیعی این موضوع و همچنین آسیب شناسی روانی آن اشاره کنم.
مقاله “مرحله آینه ای” (1949) ژاک لاکان، مرا بی شک در این خصوص تحت تاثیر قرار داده است. او به استفاده از آینه در شکل گیری ایگو هر فرد اشاره می کند. به هر حال، لاکان به آینه از منظر چهره مادر به گونهای که من میخواهم به آن بپردازم، فکر نمیکند.
من در اینجا فقط به نوزادانی که بینایی دارند اشاره می کنم. کاربرد گسترده تر این ایده برای نوزادانی با بینایی ضعیف یا نابینا، تا زمان بیان موضوع اصلی باید کنار گذاشته شود. توضیح ساده عبارت است از اینکه: در مراحل اولیه رشد هیجانی نوزاد انسان، محیطی که در واقع هنوز از نوزاد توسط خودش جدا نشده است، نقش حیاتی ایفا می کند. به تدریج جدایی “غیر_من” از من اتفاق میافتد که سرعت آن با توجه به نوزاد و محیط متفاوت می باشد. تغییرات عمده، در جدایی کودک از مادری که به عنوان یک جزء محیطی به صورت عینی درک می شود (objectively perceived)، اتفاق می افتد. اگر هیچ فردی به عنوان مادر وجود نداشته باشد، کار رشدی نوزاد بی نهایت پیچیده می شود.
اجازه دهید کارکردهای محیطی را به طور خلاصه بیان کنم. این کارکردها شامل موارد زیر است:
1- دربرگیری Holding
2- رسیدگی Handling
3- ارائه ابژه Object-presenting
یک نوزاد ممکن است صرفا به این تدارکات محیطی پاسخ دهد، اما نتیجه وجود این عوامل در یک کودک بلوغ شخصی حداکثری او است. با توجه به واژه بلوغ در این مرحله من قصد دارم معانی مختلف این واژه از قبیل یکپارچگی، رابطه متقابل روان تنی و ارتباط با ابژه را درآن بگنجانم.
با این پیش فرض، نوزادی به طور رضایت بخش مورد نگهداری و رسیدگی قرار خواهد گرفت که با ابژه ای رو به رو شود که تجربه همه توانی کودک را که حق طبیعی اوست نقض نکند. نتیجه این امر می تواند این باشد که کودک قادر به استفاده از ابژه می شود و احساس میکند که آن ابژه یک ابژه ذهنی (subjective object) و خلق شده توسط کودک است.
همه اینها به آغاز رشد تعلق دارد و پیچیدگی های عظیمی که باعث رشد هیجانی و روانی نوازد و کودک می شود بسیار فراتر اینهاست1.
اکنون، کودک در برخی از مواقع نگاهی به اطراف می اندازد. شاید نوزادی که از سینه شیر میخورد به پستان نگاه نکند. در این حالت نگاه کردن به چهره مادر محتمل تر است (گاف، 1962). کودک آنجا چه میبیند؟ برای رسیدن به این پاسخ، ما باید از تجربیاتمان با بیماران روانکاوی استفاده کنیم که به وقایع خیلی اولیه رشدی برمیگردند و با این حال میتوانند تجاربشان کلامی کنند (زمانی که آنها احساس کنند میتوانند چنین کاری کنند)، بدون اینکه ظرافت آنچه که پیش کلامی، کلامی نشده و غیرقابل کلامی شدن (مگر در شعر) است را دست کم بگیریم.
کودک چه می بیند وقتی که به صورت مادر می نگرد؟ من معتقدم که به طور معمول، آنچه کودک میبیند خودش است، به عبارت دیگر، مادر در حال نگاه کردن به کودک است و آنچه به نظرش میرسد با آنچه میبیند مرتبط است. همه اینها خیلی بدیهی تلقی می شود. من میخواهم این امر که توسط مادرانی که از نوزادان خود به خوبی مراقبت می کنند به خوبی انجام میشود، بدیهی تلقی نگردد. من می توانم دیدگاهم را با ارجاع مستقیم به مورد نوزادی که مادرش خلق و خوی خودش را یا بدتر ازآن، خشکی دفاع هایش را به کودک منعکس می کند، بیان کنم. در چنین موردی نوزاد چه می بیند؟
البته در موارد نادری که مادر نمی تواند هیچ پاسخی به کودک بدهد نمی توانیم چیزی بگوییم. با این حال، کودکان زیادی هستند که تجربه طولانی از پس نگرفتنِ آنچه میدهند را دارند. آنها نگاه میکنند و خودشان را نمیبینند. این حالت نتایجی را در پی دارد. نخست، ظرفیت خلاقیت کودک شروع به تضعیف شدن میکند و آنها به طرق مختلف دنبال راه های دیگری برای بازگرداندن چیزی از خودشان از سمت محیط هستند. آنها ممکن است با روش های دیگر موفق به این کار بشوند و نوزادان نابینا نیاز دارند بتوانند انعکاس خودشان را از طریق حس های دیگر به غیر از حس بینایی بدست آورند. در واقع، مادری که صورتش ثابت است ممکن است بتواند به روش های دیگری پاسخ دهد. اکثر مادران می توانند در زمانی که کودک مشکلی دارد یا پرخاشگر می شود و به ویژه هنگامی که بیمار است، به او پاسخ دهند. دوم ، کودک به این عقیده می رسد که زمانی نگاه می کند، آنچه که می بیند چهره مادر است. چهره مادر دیگر آینه نیست. بنابراین ادراک حسی جای تصور را می گیرد، ادراک حسی جای چیزی را میگیرد که میتواند آغاز مبادله مهمی با دنیا باشد، فرآیندی دو طرفه که غنی سازی خود با کشف معنای چیزهای دیده شده در دنیا جایگزین می شود [کودک به جای غنی ساختن تجربه خویش، درگیر پیدا کردن معنای چیزهایی که می بیند می شود].
طبیعتا، در این طرح مراحل میانه ای نیز وجود دارد. برخی از نوزادان امید خود را کاملا از دست نمی دهند و ابژه را با دقت نگاه می کنند و هرکاری را که ممکن است انجام می دهند تا در ابژه معنایی که باید ببینند را بیابند فقط اگر چنین معنایی قابل حس کردن باشد. بعضی از نوزادان که با این قصور نسبی مادرانه رو به رو می شوند، دقیقا همانطور که ما آب و هوا را رصد میکنیم، با نگاه کردن به چهره متغیر مادر، برای پیش بینی خلق و خوی مادر تلاش می کنند. کودک به سرعت یاد می گیرد که پیش بینی کند: ” الان می توانم خلق مادر را فراموش کنم و خودانگیخته باشم، اما هر زمان چهره مادر ثابت شود یا خلقش چیره گردد، نیازهای شخصی خودم را باید کنار بگذارم در غیر این صورت خود مرکزی ام ممکن است مورد توهین واقع شود.”
در اینجا لازم است به کاکرد آسیب شناسی این موضوع بپردازم. قابل پیش بینی است که در این حالت کودک دچار شک و تردید بوده و ظرفیت کودک برای اجازه دادن به وقایع محدود می شود. این تهدیدی از آشفتگی را به همراه می آورد و کودک به شکلی دفاعی یا عقب نشینی می کند، یا اینکه تنها به منظور ادراک حسی، نگاه می کند. کودکی که اینگونه با او رفتار شده باشد، با سردرگمی در مورد آینه ها و آنچه آینه به او باید ارائه دهد، پرورش خواهد یافت. در صورتیکه چهره مادر بدون واکنش باشد، آینه چیزی می شود که باید به آن نگاه کرد اما نباید درون آن را نگریست.
برای بازگشت به روند طبیعی رشد، زمانی که یک دختر معمولی به دقت صورتش را در آینه بررسی می کند، او به خود اطمینان می دهد که تصویر مادر آنجاست و مادر می تواند او را ببیند و مادر رابطه نزدیک و هماهنگی با او دارد. شواهدی وجود دارد که هنگامی که دختران و پسران در مرحله خودشیفتگی ثانویه دنبال فرد زیبایی می گردند که عاشقش شوند، پیش از این شک و تردید در مورد عشق و توجه ادامه دار مادرشان در آنها رخنه کرده است. بنابراین مردی که عاشق “زیبایی” می شود کاملا متفاوت از مردی است که عاشق دختری می شود و احساس می کند او زیباست و می تواند آنچه او را زیبا کرده است را ببیند.
من سعی نخواهم کرد تا ایده خودم را تحمیل کنم، اما در عوض چند مثال خواهم آورد تا ایده ای که ارائه میدهم توسط خواننده قابل استفاده باشد.
نمونه اول
ابتدا به خانمی اشاره خواهم کرد که یکی از آشنایان من است، او ازدواج کرده و سه فرزند پسر را به خوبی بزرگ کرده است. او همچنین همسر حمایتگری برای شوهرش بود که کار خلاقانه و مهمی داشت. در پشت صحنه، این خانم همیشه نزدیک به افسردگی بود. هر روز صبح با حالتی از ناامیدی از خواب بیدار می شد که زندگی زناشویی اش را به طور جدی مختل می کرد و او هیچ کاری در این خصوص نمی توانست انجام دهد. او افسردگی فلج کننده اش را هر روز درآخرین لحظات برخاستن و بیدار شدن از خواب و شستن خودش و لباس پوشیدنش حل می کرد، او می توانست “صورتش را بپوشاند”. حالا او احساس نوتوانی می کرد و می توانست با دنیا رو به رو شود و مسئولیت های خانواده اش را به عهده بگیرد. این فرد فوق العاده باهوش و مسئول، سرانجام به این بداقبالی با ایجاد یک حالتی از افسردگی مزمن که درنهایت به یک اختلال جسمی مزمن و فلج کننده تبدیل شد، واکنش نشان داد.
در اینجا یک الگوی تکراری وجود دارد، که به راحتی با تجربه بالینی یا اجتماعی هر کسی مطابقت می کند. آنچه در این کیس مشاهده کردیم، صرفا اغراق آمیزکردن آنچه که طبیعی است بود. اغراق، کار آینه را برای جلب توجه و تایید می کند. این خانم مجبور بود مادر خودش باشد. شاید اگر او دختری داشت، خیالش راحت می شد. ولی شاید دخترش از اینکه وظیفه داشت تا تردید مادر خود را نسبت به اینکه دید مادرش به او چیست اصلاح کند، رنج می برد.
خواننده ممکن است در این لحظه به یاد فرانسیس بیکن بیافتد. من در اینجا به بیکنی اشاره نمی کنم که گفت: “چهره زیبا یک ستایش خاموش است” و “این بهترین بخش از زیبایی است، که یک تصویر نمی تواند آن را بیان کند”، بلکه در اینجا به بیکن به عنوان هنرمند خشمگین، ماهر و چالش برانگیز زمانه مان اشاره می کنم که نقاشی صورت انسان را به طور قابل ملاحظه ای تحریف می کند. از دیدگاه این فصل، فرانسیس بیکن امروزی، خود را در چهره مادرش می بیند اما با کمی پیچ و تاب در او یا مادرش که هم ما و هم خودش را دیوانه می کند. من چیزی در مورد زندگی شخصی این هنرمند نمی دانم و او را به این خاطر وارد بحث کردم که او روشش را به هر بحث امروزی درباره چهره و خود(self) تحمیل می کند. چهره های نقاشی شده بیکن به نظرم از تصویر واقعی آن ها فاصله زیادی دارند؛ وقتی به چهره هایی که او کشیده است نگاه می کنم، به نظرم می رسد که او به طرز دردناکی در تقلای دیده شدن است که پایه و اساسی برای نگاه خلاقانه است.
من متوجه شدم با مسلم فرض کردن یک فرآیند تاریخچه ای (در هر فرد) که به دیده شدن وابسته است، ادراک حسی (perception) را به تصور (apperception) پیوند زده ام:
وقتی نگاه می کنم یعنی دیده شده ام، پس من وجود دارم.
اکنون می توانم از پس نگاه کردن و دیدن برآیم.
حالا من خلاقانه نگاه می کنم و آنچه را که تصور می کنم ادراک نیز می کنم.
در حقیقت، من مراقبم که چیزی را که نباید دیده شود نبینم (مگر اینکه خسته شوم).
نمونه دوم
بیماری گزارش می دهد: ” من دیشب به کافی شاپی رفتم و در آنجا دیدن شخصیت های مختلف مرا مجذوب کرد”. او برخی از این شخصیت ها را توصیف کرد . در حال حاضر این بیمار ظاهر چشمگیر وجذابی دارد و اگر او قادر به استفاده خودش بود ، می توانست عضو اصلی در هر گروهی باشد. من پرسیدم: ” کسی به تو نگاه کرد؟”، او می توانست تصور کند که توجه افرادی را به خود جلب کرده، اما او با خودش مردی را به عنوان دوستش به آنجا برده بود بنابراین می توانست احساس کند که به خاطر آن مرد بود که مردم به او آن طور نگاه می کردند.
از اینجا به بعد من و این بیمار با هم توانستیم یک بررسی مقدماتی در خصوص دوران کودکی و تاریخچه اولیه بیمار از نظر دیده شدن به گونه ای که او احساس کند وجود دارد انجام دهیم. در واقع بیمار در این مورد تجربه اسفناکی داشته است.
پس از آن، این موضوع در انواع موضوعات دیگر گم شد، اما به نوعی تمام تحلیل این بیمار در هر لحظه از زمان، حول و حوش موضوع دیده شدن آنچه که واقعا بود، می چرخید؛ و اکثر مواقع، دیده شدن حقیقی، به شکل ظریفی، اصلی ترین موضوع در درمان او بود.
این بیمار مانند کسی که نقاشی و هنرهای بصری را مورد قضاوت قرار می دهد، به شدت روی زیبایی حساس بود. و هرگونه کمبود زیبایی، شخصیت او را دچار عدم یکپارچگی می کرد، به طوریکه او کمبود زیبایی را با احساس زشت و وحشتناک بودن خودش مرتبط می دانست. (عدم یکپارچگی یا شخصیت زدایی)
نمونه سوم
من یک مورد پژوهشی دارم. خانمی که دوره روانکاوی خیلی طولانی مدت داشته است. این بیمار در اواخر زندگی به احساس واقعی بودن رسید. فرد منفی باف ممکن است بگوید: چه فایده؟ اما خود بیمار احساس می کند ارزشش را داشته است، و من خودم چیزهای زیادی از آنچه در مورد پدیده های اولیه می دانم را از طریق او آموخته ام.
این تحلیل یک واپس روی عمیق و جدی به سمت وابستگی نوزادی را شامل شد. تاریخچه محیطی او از بسیاری جهات به شدت آشفته بود، اما من در اینجا به بررسی تاثیر افسردگی مادرش بر او می پردازم. این موضوع بارها و بارها مورد بررسی قرار گرفت، و من به عنوان یک روانکاو مجبور شدم به شکلی جایگزینِ این مادر شوم تا بیمار بتواند به عنوان یک فرد شروع به کار کند2.
همین الان که نزدیک پایان کارم با او هستم، بیمار پرتره ای از پرستارش را برایم ارسال کرده است. من از قبل پرتره مادرش را داشتم و با خشکی دفاع های مادرش آشنایی زیادی دارم. در طول تحلیل مشخص شد که این مادر (طبق گفته بیمار) پرستار افسرده ای را انتخاب کرده بود تا برای او کار کند به طوری که بتواند از فقدان کامل ارتباط با بچه ها جلوگیری کند. یک پرستار سرزنده به طور خودکار می تواند فرزندان را از یک مادر افسرده بدزدد.
این بیمار دچار فقدان اشتیاق به چهره است. اشتیاقی که در بسیاری از زنان وجود دارد. او مطمئنا هیچ مرحله ای از نوجوانی از خودآزمایی را در آینه نداشته است و اکنون او فقط به آینه نگاه می کند تا به خودش یادآوری کند که “شبیه یک عجوزه پیر” است (به گفته خود بیمار).
همین هفته این بیمار تصویری از چهره من را بر روی جلد کتابی پیدا کرد. و برایم نوشت که او به نسخه بزرگتری از عکس احتیاج دارد تا بتواند خطوط و تمام ویژگی های این “منظره باستانی” را ببیند. من تصویر را فرستادم (او دور از من زندگی می کند و در حال حاضر گاهی اوقات او را میبینم) و در همان موقع به او تفسیری بر مبنای آنچه که می خواهم در این فصل بگویم ارائه دادم.
این بیمار فکر می کرد که او صرفا در حال دستیابی به پرتره مردی بود که کارهای زیادی برای او انجام داده است (و من انجام می دهم). اما آنچه که او احتیاج داشت تا به او گفته شود این بود که خطوط چهره من برخی ویژگی هایی را داشت که برای او یادآور خشکی چهره مادر و پرستارش بود.
من مطمئنم که دانستن این نکته در مورد چهره و تفسیر کردن جستجوی بیمار برای چهره ای که می توانست خودش را در او ببیند مهم بود و اینکه همزمان متوجه شوم که خطوط چهره من در تصویر، خشکی مادرش را برای او دوباره زنده کرده است.
در حقیقت این بیمار چهره کاملا خوبی داشت و زمانی که نسبت به چهره اش حس خوبی داشت، یک فرد فوق العاده دلسوز و همدرد می شد. او می تواند برای مدت محدودی به خودش اجازه دهد تا درگیر امور دیگران و مشکلاتشان باشد. چقدر معمولا این ویژگی مردم را فریب داده است که فکر کنند او فردی است که می توان به او تکیه کرد! واقعیت این است که لحظه ای که بیمارم احساس می کند مخصوصا در افسردگی فردی خودش درگیر شده است، به طور خودکار کناره می گیرد و در رختخواب با یک بطری آب گرم حلقه میزند و از روح خودش مراقبت می کند. فقط در اینجاست که او آسیب پذیر می شود.
نمونه چهارم
بعد از نوشتن همه اینها ، بیماری در ساعت تحلیل مطالبی را بیان کرد که ممکن است مبنای این چیزی باشد که می نویسم. این خانم با مرحله استقرار خودش به عنوان یک فرد درگیر بود. در طی این ساعت خاص، او به جمله ای اشاره کرد و گفت”آینه، آینه روی دیوار و غیره. سپس او گفت: “آیا ترسناک نیست که کودک به آینه نگاه کند و چیزی در آن نبیند!”
بقیه مطالب مربوط به محیطی بود که زمانی که او کودک بود توسط مادرش ایجاد شده بود، تصویر مادری که به جای اینکه به طور فعالانه در رابطه مثبت با کودک مشغول باشد، در حال صحبت کردن با فرد دیگری است. مفهوم در اینجا این بود که کودک به مادر نگاه می کند و می بیند که او با فرد دیگری مشغول صحبت است. سپس بیمار توضیح داد که علاقه به نقاشی های فرانسیس بیکن علاقه دارد و شک داشت که آیا به من کتابی درباره این هنرمند قرض بدهد یا نه. او به جزئیاتی در کتاب اشاره کرد. فرانسیس بیکن می گوید که “دوست دارد روی نقاشی هایش شیشه باشد تا وقتی مردم به تصویر نگاه می کنند آنچه که می بینند تنها یک نقاشی نباشد در واقع بتوانند خودشان را هم ببینند”.
بعد از این، بیمار درباره “استادیومی از آینه” صحبت کرد به این خاطر که او از کار لاکان آگاه بود، اما او قادر نبود با پیوندی که من بین آینه و چهره مادر برقرار می کنم، ارتباط برقرار کند. این وظیفه من نبود که این پیوند را برای بیمارم در این جلسه پیدا کنم زیرا این بیمار اساسا در مرحله کشف چیزها برای خودش بود، تفسیر زودرس در چنین شرایطی خلاقیت بیمار را از بین می برد و این به فرایند بلوغ آسیب می زند. این موضوع در تحلیل این بیمار اهمیت خود را حفظ می کند، هرچند به صورت مبدل در موارد دیگر ظاهر شود.
این نگاه اجمالی، به ما کمک می کند بفهمیم که چگونه نگاه نوزاد و کودک به مادر، و متعاقب آن نگاه به آینه، با شکلی از نگاه به تحلیل و موضوعات وابسته به رواندرمانی مرتبط می شود. روان درمانی تعبیر و تفسیرهای مناسب وهوشمندانه نیست، بلکه به طور کلی یک فرآیند طولانی مدت است از بازگرداندن آنچه بیمار با خود به این جلسات می آورد. این یک مشتق پیچیده از چهره ای است که آنچه در آنجا دیده می شود را منعکس می کند. من دوست دارم کارم را اینگونه ببینم، و فکر کنم که اگر این را به قدر کافی خوب انجام دهم، بیمار خودش را پیدا خواهد کرد و قادر خواهد بود که وجود داشته باشد و احساس واقعی بودن کند. احساس واقعی بودن چیزی بیشتر از موجود بودن است؛ و آن پیدا کردن راهی به سوی وجود داشتن به عنوان خود و برقراری ارتباط با ابژه ها به عنوان یک فرد، و داشتن خودی است که بتواند برای آرامش به آن عقب نشینی کند. اما من نمی خواهم این تصور را ایجاد کنم که من فکر می کنم منعکس کردن آنچه بیمار به همراه خود می آورد، کار آسانی است. این کار آسان نیست و از لحاظ هیجانی و عاطفی خسته کننده است. اما ما به پاداش خود می رسیم. حتی اگر بیماران بهبود پیدا نکنند، آنها از ما به خاطر دیدن شان همان طور که هستند سپاسگزار خواهند بود و این رضایت و خرسندی عمیقی را برای ما می آورد.
اهمیت نقش مادر در انعکاس “خود” کودک به او در بحث کودک وخانواده ادامه میابد. به طور طبیعی، همان طور که کودک رشد می کند، فرایندهای بلوغ پیچیده تر می شود و هویت ها زیاد می شوند، کودک به انعکاس خود از چهره مادر و پدر و دیگرانی که روابط والدینی یا خواهر و برادری دارند کمتر و کمتر وابسته می شود (وینیکات ، a1960). با این وجود ، هنگامی خانواده سالم است، و مراقبت مستمر برای یک بازه زمانی وجود دارد، هر کودکی از اینکه بتواند خودش را در نگرش اعضا خانواده یا در نگرش خانواده به عنوان یک کل ببینید، سود می برد. ما می توانیم آینه های واقعی موجود در خانه و فرصت هایی که کودک بدست می آورد تا والدین و دیگران و خود را در آنها ببیند را شامل تمام این ها بکنیم . با این حال باید درک شود که آینه واقعی عمدتا به معنای مجازی آن دارای اهمیت است.
این می تواند یکی از راه های بیان سهمی باشد که یک خانواده می تواند در رشد شخصیت و غنی سازی هر یک از اعضای خودش داشته باشد.
*کپی تنها با ذکر منبع و ارجاع به سایت مجاز است.