ترس از فروپاشی و زندگی زیسته نشده | توماس اگدن (۲۰۱۴)

مقاله ترس از فروپاشی و زندگی زیسته نشده (۲۰۱۴) نوشته توماس اگدن/ مترجم: حوریه رضایی/ ویراستار: عادله عزتی
چکیده:
مقاله ترس از فروپاشی وینیکات، کار ناتمامی است که لازم است خواننده ی آن تنها “خواننده” نباشد، بلکه علاوه بر آن، نویسنده ای باشد که معنایی تازه به آن می دهد؛ چه بسا این معنا با ایده هایی که قبلاً بیان شده در تضاد باشد. درک نویسنده این مقاله، از مقاله گیج کننده و گاه مبهم وینیکات به شرح زیر است. در دوران کودکی، فروپاشی هایی در رابطه و پیوند مادر- کودک اتفاق می افتد که کودک مجبور می شود بار آنها را خودش به دوش بکشد، اتفاقات هیجانی ای که کودک برای مدیریت آنها ناتوان است. او تجربه خود را از این رنج ابتدایی، با ایجاد ساز و کارهایی دفاعی که در ذات خود روان پریشانه هستند، جمع و جور می کند، به این معنی که کودک، واقعیت درونیِ خود ساخته را جایگزین واقعیت بیرونی می کند؛ در نتیجه، او از تجربه ی واقعیِ حوادث مهمِ زندگی اش محروم می شود. وقتی فروپاشیِ پیوند مادر- کودک، که در دوران کودکی رخ داده تجربه نمی شود، فرد وضعیتی روانشناختی را ایجاد می کند که در آن او با ترس از تجربه ی فروپاشی ای که قبلاً رخ داده اما تجربه نشده، زندگی می کند. نویسنده این مقاله، این ایده وینیکات را اینگونه گسترش می دهد که نیروی محرکه بیمار برای یافتن منبع ترسش، این احساس است که بخش هایی از او گم شده اند و او اگر بخواهد کل وجودش را محقق کند، باید آنها را بیابد. درواقع اگر آن بخش ها را پیدا نکند، آنچه از زندگی اش باقی مانده به عنوان زندگی ای تجربه می شود که قسمت عمده ای از آن زندگی ای زیسته نشده و بی جان است.
تعداد محدودی از مقالات و کتب روانتحلیلی هستند که بیشترین اثر را روی شیوه تفکر من بر جا گذاشتهاند، این تاثیر نه صرفاً در زمینه روانتحلیلی بلکه درباره این است که زنده بودن به عنوان یک انسان چگونه می تواند باشد. آثاری که چنین تاثیری روی شیوه ی تفکر من گذاشته اند از این قرارند: سوگ و ملانکولیای فروید (1917)، ساختارهای درونروانی که در قالب روابط ابژه درنظر گرفته شدهاند (فربرن 1944)، نکاتی بر چند مکانیسم اسکیزوئید (کلاین 1946)، آموختن از طریق تجربه اثر بیون (1962)، به آخر رسیدن عقده ادیپ اثر لئووالد (1979) و همچنین مقالهای که در اینجا بر آن تمرکز دارم یعنی ترس از فروپاشی اثر وینیکات (1974).
بلند بلند فکر کردن وینیکات درباره ترس از فروپاشی
ترس از فروپاشی(1974) که در آخرین سال زندگی وینیکات نوشته شده و 3 سال بعد از مرگش به چاپ رسید، برای من آخرین کار مهم او است. مثل بیشتر مقالات مهم او، این اثر هم ممکن است در یک یا دو جمله خلاصه گردد مگر اینکه زمان زیادی برای بررسی عمیق آن گذاشته شود تا پیچیدگی پنهان در ورای ظاهر ساده و فریبنده آن آشکار گردد. در حین مطالعه خطوط آغازین این اثر، هیچ شکی باقی نمیماند که وینیکات معتقد است به درک مفهومی تازه نائل آمده و برایش انتقال این مفهوم پیش از مرگش بسیار مهم است. مقاله بدین شکل آغاز میشود:
تجارب بالینی من اخیراً درک تازهای از معنای ترس از فروپاشی را برایم فراهم کردهاند.
( وینی کات،1974، صفحه 87)
بدون تردید، واژه “تجربه” که در عبارت آغازین اثر آمده است، هرچند واژه ای معمولی به نظر می رسد، اما سنگ بنا و موضوع اصلیِ مقاله است. واژه “اخیراً” و “تازه” در این جمله با استفاده دوباره از واژه “تازه” در جمله بعدی پیگیری میگردد:
هدف من در اینجا بیان هرچه سادهتر آن چیزی است که برای من و احتمالاً برای هر کسی که درگیر روانتحلیلی است، تازه می باشد.
(صفحه 87)
او در جمله سوم و چهارم مینویسد:
اگر آنچه میگویم درست باشد، پیشاپیش در دنیای شعر درمورد آن صحبت شده است؛ اما جرقه های بینشی که در شعر وجود دارند نمیتوانند ما را از تکلیف دردناک دور شدن تدریجی از انکار و به سمت هدف رفتن، مبرا نمایند. به نظر من، مطالعه این حوزه محدود منجر به تجدید نظر در مشکلات مختلف دیگری می شود که ما را گیج میکردند و از نظر بالینی نیز باعث شکستمان میشدند.
(صفحه 87)
چه کسی به جز وینیکات می توانست این کلمات را بنگارد؟ حتی وینیکات، تا آنجا که حافظهام یاری میکند، قبلاً بدین شکل ننوشته بود. او اظهار میدارد، اگر آنچه به آن معتقد است درست باشد، او به کشف تازهای رسیده و امیدوار است بتواند آن را انتقال دهد. بدون شک این حقیقت دارد که شاعران در شعر هایشان به این مضامین اشاره کرده اند. اما، ما به عنوان درمانگر، دارای تجملات لازم برای حل و فصل این جرقه های بینشی نیستیم. فهم اندک ما از شعر نمی تواند ما را از “تکلیف دردناک گام به گام دور شدن از انکار و به سمت هدف رفتن” مبرا کنند. این بیان نسبتاً لحن مذهبی دارد. مسئولیت ما در قبال بیمارانمان به ما اجازه “دور شدن از تکلیف دردناکمان” را نمی دهد؛ اگر بخواهیم حقیقتاً به آنها کمک کنیم. برای انجام این امر، ما باید “گام به گام از انکار دور شویم”. اما چه نوع انکاری؟ مشخصاً منظور انکارِ نظریه تحلیلی نیست (آنچه وینیکات در ادامه مقاله دوبار اظهار میدارد). آنطور که من از این کلمات برداشت کردم، انکاری که ما باید بر آن غلبه کنیم، انکار هیجانی خودمان است. ما باید قادر به تجربه آنچه از همه چیز در زندگی ما دردناکتر است، باشیم و با توجه به این تجارب دردناک آگاهی به دست آوریم. این بیان خیلی موعظهوار نیست بلکه ناشی از احساس سرخوردگی و پشیمانی او در مواجهه با شکستهای خودش است (کمی بعد در مقاله این موضوع را از خودکشی یکی از بیماران وینیکات متوجه میشویم).
وینیکات به ما میگوید که معتقد است آنچه از این “حوزه محدود” (مفهوم ترس از فروپاشی) آموخته، می تواند به ما در ورود به درک سایر مشکلاتی که منجر به شکست مان می شوند، کمک نماید. در هنگام مطالعه این خطوط بی تردید متوجه میشویم که وینیکات مشتاقانه آرزوی انتقال مفاهیمی که آموخته را داشته در حالی که همچنان در حال آموختن بوده است.
نوشته وینیکات در راستای زندگی تحلیلیاش به پیش میرود، نه به دلیل اینکه او صادقانه از خودش صحبت میکند. در واقع، او خیلی کم از زندگی درونیاش و کمتر از آن از زندگی خارج از اتاق درمانش، صحبت میکند. نوشته وینیکات نوشته ای سیال است، زیرا او می تواند از طریق استفاده از زبان، مفاهیمی زنده را انتقال دهد که به تجارب و ایده هایش جان می بخشند (همانطور که در عبارت آغازین مقاله، اظهار میدارد که موضوعی که قصد تبیین آن را دارد از تجربه خودش لاینفک است).
ممکن است فردی به سرعت از “مقدماتی” که من در اینجا به آن اشاره نمودم بگذرد با این امید که به اصل مقاله برسد اما برای رسیدن به این منظور، اصل اثر را از دست میدهد: وینیکات در این جملات ابتدایی به خواننده نشان میدهد که مقصود از “زندگی کردنِ تجارب”، هم در عمل نوشتن او و هم به طور بالقوه در عمل خواندن خواننده مستور است.
وینیکات اظهار میدارد که آنچه او قصد اشاره به آن را دارد “پدیدهای جهانی” است، بنابراین ممکن است این پدیده در تعدادی از بیماران همه ی ما مشهود باشد.
در واقع همه می توانند به طرز همدلانه ای احساس بیمار را در هنگام تجربه ی ترس از فروپاشی درک نموده و شدت هیجاناتی که او در هنگام این ترس تجربه می کند را بفهمند. (همچنین می توان گفت، همه ما تمام جزئیات دیوانگی افراد دیوانه را درک می کنیم، هرچند این جزئیات خاص آزارمان ندهد).
(صفحه 87)
چطور وینیکات میتوانست منظور خود را روشنتر و نیرومندتر از این بیان کند: برای اینکه درمانگر باکفایتی باشیم، باید از دانش شخصی خود درباره “چه احساسی دارد” _مثلا “دیوانه” بودن چه احساسی دارد- استفاده کنیم، حتی در زمانی که تسلط کامل به اجزای دقیق این دیوانگی در لحظه حاضر نداریم.
همانند مقاله استفاده از ابژه (1967)، وینیکات در ترس از فروپاشی نیز زبان تازه و عمداً تحریف شدهای برای انتقال منظورش، ابداع مینماید. در ترس از فروپاشی، وینیکات واژهها را از استفاده رایج آن ها جدا می کند و معنایی بی ثبات و تازه برای خواننده به آنها می بخشد. چنانکه در مورد اصطلاح فروپاشی این کار را انجام می دهد:
من عمداً از واژه فروپاشی استفاده کردم چون مبهمتر است و چون میتواند معانی مختلفی داشته باشد. به طور کلی این واژه میتواند در این متن به معنای شکست سازمان دفاعی باشد. اما به سرعت ما میپرسیم: دفاع در برابر چه؟ و این سوال به معنای عمیقتر این اصطلاح ختم میشود زیرا ما برای توصیف وضعیت غیرقابل تفکر امور زیربنایی سازمان دفاعی، نیاز داریم که از این اصطلاح استفاده نماییم.
(وینی کات،1974، صفحه 88)
هر زمان که من به مطالعه این متن میپردازم، گیج میشوم. یک سری از اصطلاحات وابسته به هم معرفی شده که معنای هرکدام تغییر میکند. من سعی میکنم کلمه به کلمه آن را بررسی کنم. وینیکات میگوید:
به طور کلی فروپاشی میتواند در این متن به معنای شکست سازمان دفاعی باشد.
پس تا اینجا: فروپاشی به معنای شکست سازمان دفاعی است. در جمله بعدی میخوانیم:
اما به سرعت ما میپرسیم: دفاع در برابر چه؟
وینیکات پاسخی برای این پرسش ارائه میدهد:
ما برای توصیف وضعیت غیرقابل تفکر امور زیربنایی سازمان دفاعی، نیاز داریم که از این اصطلاح استفاده نماییم.
در اینجا به نظر ابهام ایجاد میشود: به نظر میرسد وینیکات میخواهد بگوید که “فروپاشی” (که در جمله قبل اشاره کرده بود که به معنای شکست سازمان دفاعی است) وضعیت غیرقابل تفکرِ امور زیربنایی سازمان دفاعی نیز هست. من مردّدم، چگونه فروپاشی میتواند هم به معنای شکست در سازمان دفاعی باشد و هم به معنای وضعیت غیرقابل تفکر زیربنایی همان سازمان؟
گویا پیچیدگی و ابهام سوالات به اندازه کافی نبود که وینیکات در پاراگراف بعدی اضافه مینماید: آنچه “زیربنای سازمان دفاعی” میباشد “پدیده سایکاتیک” است که شامل “فروپاشی استقرار واحد خود” میشود. (واحد خود “وضعیتی است که در آن نوزاد یک واحد است، یک شخص کامل، که دنیای درونی و بیرونی خود را دارد و فردی است زنده در درون بدنی که توسط پوست احاطه شده است.” در مسیر دستیابی به وضعیت فوق، کودک تبدیل به شخص، فردی با حقوق شخصی، میگردد.
خوب تا بدینجا چه چیزی داریم؟ “فروپاشی” شکست یک سازمان دفاعی است که برای حفاظت از فرد در برابر وضعیت غیرقابل تفکر و سایکوتیک ایجاد شده است و شامل “فروپاشی استقرار واحد خود” نیز میباشد. یکی از مشکلات از آنجا نشات میگیرد که واژه “فروپاشی” به طرق مختلفی استفاده شده است. مشکل دیگر نیز ناشی از این است که واژه “فروپاشی” مکررا در تلاش برای توضیح اصطلاح “فروپاشی” استفاده شده است.
من معتقدم که روش گیجکنندهای که برای توضیح واژه “فروپاشی” استفاده شده است ماحصل این واقعیت است که وینیکات همانطور که فکر میکند، مینویسد یا به عبارت دیگر، او از نگارش به عنوان بستری استفاده میکند که بتواند در خلال آن بیاندیشد. همانطور که خودش نیز قبلا اشاره کرده بود، تمام این مفاهیم برای او تازه است و من باید اضافه کنم او دقیقا مطمئن نبوده است که چطور این مفاهیم را در قالب کلمات بیان نماید. کلمات او عاری از معنا نیستند در عوض معنای آنها در حین نگارش ایجاده شده و محتاطانه توضیح داده شدهاند. حال سوالات زیادی ایجاد میگردند:
• آیا فروپاشی یک شکست روانی، یک از هم گسستگی در ذهن (یا در وضعیت واحد) است؟
• آیا سازمان دفاعی (که در ذات خود سایکوتیک است) در خدمت حفاظت از یک فاجعه سایکوتیک یا حتی چیزی شدیدتر است؟
• آیا سایکوز “وضعیتی غیرقابل تفکر” است که “زیربنای سازمان دفاعی” میباشد؟
• چگونه فروپاشی میتواند در آینده به شکل “ترس از فروپاشی” تحکیم گردد؟
خواننده باید صبور بوده و سردرگمی را تاب بیاورد همانطور که وینیکات در تلاش برای حل مشکل توضیح ماهیت “فروپاشی” که موضوع این مقاله است، صبور بوده است.
تجربه زیسته و نزیسته
در ادامه به نظر میرسد که وینیکات تلاش تازهای برای پرداختن به موضوع میکند و از طریق توضیح فرآیندهای بنیادین متعلق به مراحل اولیه رشد هیجانی کارش را شروع می نماید. او از آنجایی شروع میکند که همه ما باید مطالعه وینیکات را از آنجا شروع کنیم:
افراد فرآیند رسش را به ارث میبرند، این فرایند آنها را به این سمت میبرد که در محیط تسهیل کننده وجود داشته باشند… جنبه حیاتی این محیط این است که به خودی خود دارای نوعی رشد است و نسبت به نیازهای متغیر فرد در حال رشد انطباق پیدا میکند.
(صفحه 89)
همراه با این اظهارنظر درباره رابطه اولیه مادر-کودک در ذهن، وینیکات لیستی از “رنجهای ابتدایی” را ارائه میدهد- شکلی از درد که اضطراب برای آن به اندازه کافی کلمه ای قوی نیست- و برای هر کدام از این رنج ها، او یک سازمان دفاعی پیشنهاد می دهد که قرار است در برابر تجربه رنج ابتدایی زیربنایی که غیرقابل تفکر نیز هست، از فرد دفاع کند. این رنجها در خلال دورهای اتفاق میافتند که فرد در مرحله وابستگی کامل -زمانی که مادر “تامین کننده کارکرد ایگوی کمکی” میباشد…زمانی که کودک “غیر من” را از “من” تفکیک نکرده است- قرار دارد. رنجهای ابتدایی و روشهایی که ما در برابر آنها از خود دفاع مینماییم عبارتند از:
1. بازگشت به وضعیت یکپارچه نشده. (دفاع: تجزیه)
2. سقوط همیشگی. (دفاع: self-holding)
3. فقدان اتحاد روانتنی، شکست در سکونت گزیدن. (دفاع: شخصیت زدایی)
4. فقدان احساس واقعی بودن. (دفاع: بهکارگیری خودشیفتگی اولیه)
5. فقدان توانمندی برای ارتباط با ابژهها. (دفاع: وضعیت اوتیستیک، ارتباط فقط با پدیدههای شخصی)
و به همین صورت.
خواننده در اینجا باید: نه تنها مقاله را بخواند، بلکه همچنین باید آن را بنویسد. من ترس از فروپاشی را به عنوان مقاله ای تکمیل نشده میبینم (از نظر من، در آخرین روزهای زندگی وینیکات نوشته شده). در خوانش این مقاله، من تلاش نمیکنم متوجه شوم وینیکات “واقعا چه منظوری” دارد، در عوض من ایدههای وینیکات را به صورت ضمنی و آشکار به عنوان نقطه شروع برای پرورش افکار خودم در نظر میگیرم. من به رنجهای ابتدایی از این منظر نگاه کردم که هر کدام از آنها به عنوان مثال “بازگشت به وضعیت یکپارچه نشده” رنجی است که فقط در غیاب پیوند کودک- مادر به اندازه کافی خوب اتفاق میافتد (وضعیتی از امور که وینیکات آن را شکست محیط تسهیل کننده میداند) . همانطور که وینیکات از ابتدا در مسئله ی ریشه های خود در بدن روشن مینماید، کودک ممکن است “در مواقعی تجزیه شود، شخصیت زدایی شود و حتی برای لحظهای میل تقریبا بنیادین برای وجود و احساس وجود داشتن را از دست دهد”. توانمندی برای گذار از این وضعیتها، حالت سالمی است که در هنگامی تجربه میشود که مادر-کودک پیوند سالمی داشته باشند.
کودکی که در وضعیت یکپارچه نشده توسط خودش- خارج از پیوند کودک-مادر- قرار دارد، وضعیتی اسفبار را تجربه میکند. وینیکات اظهارمیدارد که کودک برای حفاظت از خودش در این وضعیت، از دفاع سایکوتیک تجزیه استفاده میکند به این معنا که او به صورت پیشگیرانهای خود را نابود مینماید (دفاع: تجزیه). من معتقدم که نکته اصلی در اینجا این است که وضعیتهای هیجانی که در بافت پیوند مادر-کودک قابل تحمل هستند، وقتی کودک باید آنها را شخصا تجربه نماید تبدیل به رنجهای ابتدایی میشوند.
من در لیست کامل وینیکات از رنجها و دفاعهایشان دست برده و این مورد را نیز اضافه می کنم: زمانی که کودک از مادر جدا میشود. در این وضعیت، نوزاد، به جای تجربه رنج، این تجربه را حذف کرده و به جای آن یک سازمان دفاعی سایکوتیک جایگزین مینماید (مانند تجزیه).
به طور مشابه، رنج ابتدایی که وینیکات آن را “سقوط همیشگی” میخواند، حذف تجربه است (و نه رنجی که تجربه شده) زیرا میتواند برای کودک تجربه آن به تنهایی غیرقابل تحمل باشد. من تصور میکنم که رنج سقوط همیشگی، تجربهایست مشابه آنچه استنلی کوبریک آن را در فیلم ادیسه، یک سفینه فضایی (۲۰۰۱) به تصویر کشیده است که در آن یک فضانورد پس از قطع شدن سیم رابطش با سفینه، در یک فضای تهی، ساکت و بی انتها معلق می گردد در حالی که به کلی تنهاست.
نوزاد برای اینکه رنج غیرقابل تحمل سقوط همیشگی را تجربه نکند، به وسیله self-holding (تلاشی ناامیدانه در غیاب مادر برای کنار هم نگهداشتن حداقل چیزی که دارد)، از خودش محافظت میکند. ایده محوری در اینجا این است که احساس سقوط همیشگی، تنها زمانی منجر به رنج می شود، که “خود”ِ نوزاد از مادر منفک شده باشد. (نکته ای که به خود خواننده واگذار شده است تا آن را بنویسد).
وینیکات همچنان برای آنچه “بیان موضوع اصلی” مینامد، آماده سازی کرده و میگوید:
فکر کردن به بیماری سایکوتیک به عنوان یک فروپاشی اشتباه است، بیماری سایکوتیک یک سازمان دفاعی مرتبط با رنج ابتدایی میباشد.
(1974، صفحه 90)
بنابراین یکی از سوالاتی که در ابتدای متن بی پاسخ میماند، این است که: اصطلاح “فروپاشی” که وینیکات از آن استفاده مینماید، هممعنی ضربه سایکوتیک نیست؛ بلکه سایکوز در سازمان دفاعی ای مستقر می شود که شخص از آن برای دفاع در برابر تجربه “رنج ابتدایی” استفاده مینماید. و سوال اینجاست که اگر “فروپاشی” یک ضربه روانی نیست پس چیست؟
تنها در این نقطه از متن است که وینیکات برای آنچه “بیان موضوع اصلی” میخواند آماده است و در آن به این سوال اشاره میکند که منظور او از “فروپاشی” چیست؟ او شروع به توضیح مینماید: “من مدعی هستم که ترس از فروپاشی بالینی، ترس از فروپاشی ای است که قبلا تجربه شده است.” به نظر میرسد، وینیکات به چند دلیل منظور اصلی خود را درست اظهار نکرده است. آنچه من فکر میکنم منظور او بوده و آنچه به کرات بعدا توسط خود او بیان میشود، این است که ترس از فروپاشی، ترس از فروپاشیای است که قبلا اتفاق افتاده است اما هنوز تجربه نشده است. به عبارت دیگر، ما راههای متعددی برای تجربه کردن و تجربه نکردن حوادث زندگی خود داریم.
ایده وینیکات درباره رابطه گذشته تا حال در فروپاشی ای که اتفاق میافتد اما تجربه نمیشود، با مفهوم “عمل به تعویق افتاده” فروید متفاوت است. مفهوم فروید به فرایندی اشاره دارد که در آن، “تجارب، اثرات و ردهای حافظه ممکن است در زمانی دیگر برای جاگرفتن در یک تجربه جدید یا همزمان با دستیابی به مرحله رشدی جدیدی مورد تجدید نظر قرار گیرند”. در عمل به تعویق افتاده، حادثه تجربه شده است اما معنای آن همراه با رشد روانشناختی فرد تغییر کرده است. در ترس از فروپاشی، حادثه تجربه نشده است و همین ویژگی است که رابطه آن را با زمان حال توضیح میدهد.
من معتقدم مفهومی که به مفهوم حادثه تجربه نشده وینیکات نزدیک باشد، در کارهای مکتب روانتنی فرانسوی دیده میشود که طبق آن، تجربهای هیجانی که برای شخص بیش از اندازه آزاردهنده است، ازقلمروی روانی سلب شده و به قلمروی بدن واگذار میگردد، جایی که بیماری یا انحراف جسمانی ممکن است پرورش یابد.
وینیکات، در اتخاذ موضوع اصلی، ابتدا بر دشواری کار با بیمارانی تمرکز دارد که به دلیل ناتوانی در تجربه فروپاشی که در گذشته اتفاق افتاده است، در درد و رنج به سر می برند، و ترس از فروپاشی در آینده، آنها را عذاب می دهد:
ما نمیتوانیم بیمارانمان را به عجله واداریم. با این وجود، ما میتوانیم به دلیل واقعا آگاه نبودن مانع پیشرفت آنها شویم؛ زیرا هر ذره از درک ما ممکن است به ما در همگام بودن با نیازهای بیمارمان کمک نماید.
(صفحه 90)
من فکر میکنم آنچه وینیکات قصد دارد با گفتن “هر ذره از درک ما ممکن است به ما در همگام بودن با نیازهای بیمارمان کمک نماید” بدان اشاره کند این است که: اگر قرار است به بیمارمان کمک کنیم که توانمندی تجربه فروپاشی و رنج ابتدایی خودش را پرورش دهد، باید قادر به آگاه بودن (از تجربه خودمان) از فروپاشی و رنج ابتدایی باشیم. وینیکات ادامه میدهد:
براساس تجربه من، لحظاتی وجود دارند که بیمار نیاز دارد که به او گفته شود فروپاشی (ترسی که زندگی او را نابود کرده) قبلا اتفاق افتاده است. واقعیتی که در ناهوشیار مخفی نگه داشته شده است.
(صفحه 90)
فروپاشی خیلی زود در زندگی بیمار اتفاق افتاده است اما تجربه نشده است. واقعیت فروپاشی زودهنگام، “در ناهوشیار مخفی نگه داشته شده است”، اما وینیکات بیان مینماید، ناهوشیار نه آن ناهوشیار سرکوب شده فروید، نه ناهوشیار اید تحت کنترل غریزه فروید و نه ناهوشیار کهن الگویی یونگ میباشد. وینیکات ادعا میکند:
در این موقعیت به خصوص [که فروپاشی قبلا اتفاق افتاده اما تجربه نشده است] ناهوشیار به این معنی است که یکپارچگی ایگو قادر به دربرگرفتن چیزی نمیباشد.
(صفحه 90-1، ماکدا اضافه شده)
من معتقدم وینیکات در این جمله قصد دارد ضمیمهای به مفهوم تحلیلی ناهوشیار اضافه کند. ناهوشیار قلمرویی روانی است برای تجربه ابعاد سرکوب شده زندگی که اتفاق افتاده و تجربه شدهاند، تجربیاتی که به خاطر منع شدن از آگاهی هوشیارانه بسیار اخلال گر هستند. علاوه بر آن، ناهوشیار شامل جنبههایی (بیشتر جسمانی تا روانی) نیز میباشد که محل ثبت وقایعی است که اتفاق افتاده اما تجربه نشدهاند. مورد آخر جنبهای از شخص است که دربردارنده تجربه تروماتیک یکپارچه نشده و رویای فراموش شده شخص میباشد.
اکنون پاسخ به سوالات دیگری که پیشتر در این مقاله مطرح شده اما پاسخ داده نشدند، ممکن میشود. منظور وینیکات از فروپاشی چیست؟ آیا فروپاشی همان فروپاشی ذهن در سایکوز است؟ آیا سازمان دفاعی، دفاعی در برابر سایکوز است یا دفاعی در برابر فروپاشی یا دفاعی در برابر رنج ابتدایی؟ مجددا، آنچه من قصد بازگوی آن را دارم خوانش/نگارش من از مقاله وینیکات است. از نظر من، اصطلاح فروپاشی، اشاره به فروپاشی پیوند مادر-کودک دارد که کودک را تنها و ناپخته در لبه وجود نداشتن رها میکند. کودک، در این وضعیت -منفک شدن از مادر- بالاجبار به سمت چیزی میرود که ممکن است تبدیل به تجربه رنج ابتدایی گردد. اما تجربه رنج ابتدایی اتفاق نمیافتد (یا حذف می شود) زیرا کودک که وجودش به خطر افتاده، به طور تمام و کمال از سازمان دفاعی ای استفاده میکند که بتواند از تجربه رنج ابتدایی کاملا جلوگیری کند. بنابراین، برای من اینطور به نظر میرسد که اصطلاح فروپاشی، به فروپاشی پیوند مادر-کودک و نه فروپاشی سایکوتیک اشاره دارد. سایکوز زاییده دفاع دربرابر تجربه شکست پیوند مادر-کودک است.
ایگو[ی کودکی که فروپاشی را تجربه کرده است] برای گردآوردن تمام پدیدهها درون حوزه همهتوانی شخصی اش بسیار ناپخته است.
(صفحه 91)
در حین مطالعه این مقاله، من مدام در مسیرم متوقف شدهام. ناتوانی در “گردآوری تمام پدیدهها در درون حوزه همهتوانی شخصی” به چه معناست؟ حوزه همهتوانی شخصی چیست؟ آیا شکلی از همهتوانی است که در آن فرد به اندازه کافی پخته هست که بتواند خود را در این شیوه ی تفکر درگیر کند؟ وینیکات به روشنی اظهار میدارد که او این روش از تفکر را بخشی از رشد سالم میداند.
آنچه در ادامه میآید، تفسیر من از اظهارنظر وینیکات در مورد ناتوانی ایگوی ناپخته برای گردآوردی تمام پدیدهها درون حوزه همهتوانی شخصی میباشد. من فکر میکنم اصطلاح “همهتوانی شخصی” اشاره دارد به پیشزمینه وضعیت احساسی دنیای درونی شخص که به وضعیت واحدی دست یافته است، کسی که تبدیل به فردی با حقوق خاص خودش شده است. اگر این فرض دقیق باشد، در این متن، همهتوانی به معنی درونی سازی تجربه اولیه با مادر است. مادری که قادر است این توهم را در نوزادش ایجاد کند که دنیا جایی که که او دوست دارد باشد و هرچه را نیاز دارد برایش فراهم می کند. هرچند مادر بالغ (محیط تسهیل کننده) به گونه ای رفتار می کند که به نیاز فرزند در حال رشدش برای “مراقبت منفی و غفلت زنده” پاسخ دهد، که اینگونه پاسخدهی، کودک را در جهت تبدیل شدن به یک فرد واحد سوق می دهد؛ با این وجود، او (مادر) تجربه اولیه “همهتوانی” – این تجربه که دنیا به همان شکلی است که باید باشد- را به عنوان عنصری از دنیای درونی ناهوشیار و سالم فرد باقی میگذارد.
وینیکات به وسیله این مفهوم از ناهوشیار، قصد دارد که به پرسشی دیگر که در خلال متن ایجاد شده اشاره نماید: چطور فروپاشی، تبدیل به ترس از فروپاشی در آینده می شود؟ پاسخ وینیکات به این پرسش منتج به پاراگرافی میشود که از نظر من یکی از زیباترین قسمتهای این مقاله است:
باید در اینجا سوال شود: چرا بیمار نگران چیزی میشود که در گذشته روی داده است؟ ]در واقع از آنچه در آینده اتفاق خواهد افتاد، میترسد [. پاسخ باید این باشد که تجربه اصلی رنج ابتدایی نمیتواند کاملا در گذشته جا بگیرد مگر اینکه ایگو اول قادر باشد آن را در تجربه زمان حال و کنترل همه توان اکنون خود جا بدهد (با فرض کارکرد حمایتی ایگوی کمکی مادر-تحلیلگر).
به عبارت دیگر، بیمار باید جستجو برای جزئیات گذشته را که هنوز تجربه نشدهاند، ادامه دهد. این جستجو شکل جستجو برای جزئیات در آینده را به خود میگیرد.
(1974، صفحه 91)
بنابراین، اتفاقی که در گذشته روی داده اما تجربه نشده است همچنان بیمار را عذاب میدهد تا در زمان حال زنده گردد (توسط مادر یا تحلیلگر). علی رغم زیبایی پاسخ وینیکات به این پرسش، اما به نظر من هنوز این پاسخ ناقص است. از نظر من انگیزه اصلی فردی که قسمتهای مهمی از آنچه در اوایل زندگیاش اتفاق افتاده اما تجربه نکرده، می تواند نیاز اساسی او برای پیدا کردن بخش های گمشدهاش باشد تا در نهایت با دربرگرفتن زندگی نزیسته (تجربه نکرده) اش در درون خود، کامل گردد. من این موضوع را به عنوان یک نیاز جهانی میبینم -نیاز برای به هم پیوستن بخش های گم شده ی یک فرد- یا برای اولین بار اعتراف به آنچه او از دست دادهاست و در ادامه فرصت پیدا کردن برای تبدیل شدن به فردی که هنوز پتانسیل آن را دارد. فرد علی رغم این که تلاش برای شناسایی پتانسیلها در جهت تبدیل شدن به فردی کاملتر تجربه دردناکی است (درد فروپاشی و رنج ابتدایی ناشی از فروپاشی) و در کودکی بیش از حد تحمل فرد بوده و باعث شده جنبههای مهمی از خودش را از دست بدهد، اما بازهم این کار را انجام میدهد.
دو تفاوت اساسی میان تجربه این حوادث در زمانی که در کودکی اتفاق افتادهاند و تجربه آنها به عنوان بیمار در فضای تحلیل وجود دارد: بیمار اکنون یک بزرگسال است، نه یک نوزاد یا کودک و نتیجتا تا حدی سازمان خودِ پختهتری دارد و حتی مهمتر از آن اینکه حالا بیمارتنها نیست بلکه با تحلیلگری است که میتواند تجربه فروپاشی و رنج ابتدایی خودش و بیمارش را تاب بیاورد.
از نظر من ما همگی، با درجات مختلف، حوادثی در اوایل زندگیمان داشتیم که شامل فروپاشیهای چشمگیری در پیوند مادر-کودک شدهاند و به آنها به وسیله سازمان دفاعی سایکوتیک خود پاسخ دادهایم. هر کدام از ما به صورت دردناکی از آن آگاهیم که فارغ از اینکه چقدر از نظر روانشناختی به چشم دیگران سالم به نظر برسیم، عرصههای مختلفی وجود دارند که در آنها قادر به زیستن تجارب خود نیستیم چه آن تجربه لذت باشد یا توانایی برای دوست داشتن یک یا همه فرزندانمان یا توانمندی سخاوتمند بودن تا حدی که چیزی ارزشمند را به دیگری ببخشیم یا توانمندی برای بخشیدن دیگری که آسیب جدی به ما زده است (همچنین توانایی بخشش خودمان). هریک از ما به شکل های مختلفی توانایی زنده بودن را از دست داده ایم. اینها تعداد کمی از بیشمار انواع محدودیتهای هیجانی هستند که از ناتوانی در زیستن شکستهایی که وقتی کودک بودیم اتفاق افتاده، نشات میگیرند. هر کدام از این محدودیتها جنبهای از زندگی نزیسته ما هستند، آنچه ما قادر نبوده و نیستیم که تجربهاش کنیم. همه ما تجارب خاص خود را داریم که نمیتوانیم آنها را زندگی کنیم و همواره در جستجوی تجارب و بخش های گمشده خود زندگی میکنیم.
یک تحلیل تا اندازهای خوب، احتمالا بر محور درگیری تحلیلگر برای کمک به بیمار در جهت زندگی کردن زندگی نزیستهاش در انتقال-انتقال متقابل خواهد چرخید. وینیکات چگونگی تسهیل توانایی بیمار به وسیله تحلیلگر برای تجربه آنچه من جنبههای نزیسته فرد مینامم را اینگونه توصیف مینماید:
اگر بیمار برای پذیرش این نوع عجیب از واقعیت، که گرچه هنوز تجربه نشده ولی در گذشته اتفاق افتاده است، آماده است پس راه برای تجربه رنج در انتقال، در واکنش به اشتباهات و شکستهای تحلیلگر باز است. این مورد آخر میتواند در دوزهایی که زیاد نیستند حل و فصل گردد و بیمار میتواند هرکدام از شکستهای تکنیکی تحلیلگر را به حساب انتقال متقابل بگذارد. به عبارت دیگر، بیمار به تدریج شکست اصلی محیط تسهیلکننده را درون حوزه همهتوانی و تجربه همهتوانی که به وضعیت وابستگی تعلق دارد ( واقعیت انتقال)، جا میدهد.
(صفحه 91 )
اینجا وینیکات در چند کلمه منظورش را از چگونگی کارکرد تحلیل ارائه میدهد: برای قرار دادن تجربه فروپاشی در زمان گذشته، شخص باید تجربه آنچه اتفاق افتاده (گذشته) را در انتقال (اکنون) زنده نماید. این اتفاق در تحلیل بدین وسیله روی میدهد که بیمار و تحلیلگر باهم در طی زمان این تجربه را، تجربه شکست نقش تحلیلگر که قابل توجه نیز هست اما بیش از تحمل بیمار نیست، زندگی کنند.
وینیکات به روشنی بیان میدارد که تحلیلگر تلاش میکند تجربه فروپاشی را در اتاق تحلیل نگه دارد بنابراین نیازی به بستری شدن وجود ندارد. همچنین، تجربه فروپاشی به اندازه کافی خوب نخواهد بود اگر شامل درک تحلیلی و بینش در بخشی از بیمار نباشد. وینیکات درمان را با کاتارسیس یکی نمیداند. رشد روانشناختی به وسیله تجربه و آگاهی از تجربه زیستهی شکست مادر/تحلیلگر در وضعیت وابستگی مطلق اتفاق میافتد. به طور متناقضی، تحلیلگر باید به طور همزمان هم بیمار را به نحوی سرخورده کند تا در طول دوره ی وابستگی، پیوند تحلیلگر-بیمار از هم بپاشد و هم به بیمار کمک کند تا شکست اخیرش را به درستی تجربه کرده، فروپاشی را درک نموده و در عین حال سرخورده نشود.
نمونههای بالینی
وینیکات تنها چهار نمونه بالینی مختصر در ترس از فروپاشی ارائه میدهد. در یکی از آنها که درباره پوچی است، او کارش را با بیماری توصیف میکند که ترسی از پوچی یا فروپاشی را تجربه نکرده و در عوض “تجربه ذخیره شده از نوع غیرمستقیم” را نشان میدهد. وضعیت روانی که وینیکات به عنوان زیربنای پوچی هنوز تجربه نشده، نشان میدهد، صرفا احساس “احتمالا چیزی وجود دارد” است.
در دو نمونه بالینی که من ارائه خواهم داد، تمرکز من مثل وینیکات در بحثی درباره پوچی، بر روشهایی نخواهد بود که از طریق آن ها ترس از فروپاشی خودش را بر فروپاشی آتی که در گذشته روی داده است، فرافکنی میکند. درعوض، من بر روشهایی تمرکز میکنم که در آنها فروپاشی پیوند مادر-کودک در نوزادی و کودکی، باعث ایجاد بخش هایی از زندگی نزیسته می شود که تبدیل به احساس مداوم ناکامل بودن خود میگردند (مشابه ایده وینیکات درباره پوچی هنوز تجربه نشده که خود را در زمان حال به صورت احساس “احتمالا چیزی وجود دارد” نشان میدهد).
در مقاله اخیر، در آغاز بحث نظری من، و اکنون در ارائه موارد بالینی، امیدوارم بتوانم راههایی را نشان دهم که در آنها من نیاز بنیادین بیمارم را برای دستیابی به قسمتهای گمشده خودش را مجسم کرده و روی آن کار کرده ام؛ قسمت هایی هرگز وارد زندگیاش نشدهاند و نزیسته باقی ماندهاند (و بنابراین تنها به عنوان جنبههای بالقوه خود باقی ماندهاند). همانطور که بیان نمودم، اساس کمک به بیمار برای تجربه جنبههایی از خودش که گم شده (ناشناخته باقی مانده)، نگرش تحلیلی است که منجر به شناسایی و ارزشمندسازی نامحسوسترین و غیرمحتملترین راههایی می شود که در آنها بیمار شاید تلاش کند تا برای اولین بار اتفاقات نزیسته گذشته را تجربه نماید.
اولین تجربه بالینی که من توضیح خواهم داد، درباره ی زنی است که ۴ جلسه در هفته تحلیل می شد و از غفلت شدید در زمان کودکی اش رنج می برد. مادر این زن افسرده بود -گاهی حتی نمیتوانسته از تخت خارج شود- و پدرش زمانی که بیمار دو ساله بوده خانواده را ترک کرده است.
در طول این تحلیل طولانی، خانم ال مکررا عاشق مردانی میشد که به نظر میرسید متقابلا عاشق او هستند اما خیلی زود طوری رفتار میکردند که انگار هیچگاه هیچ علاقهای به او نداشتند. پس از اینکه خانم ال زمانی را صرف خرید ماشین کرده بود، به من گفت که فروشنده در یکی از نمایشگاههای ماشین با او خیلی باعلاقه صحبت کرده است. زمانی که آنها ماشین را برای تست بردند آن مرد درباره اینکه چقدر راندن ماشین در جادهای در طول بیگ سور میتواند لذت بخش باشد صحبت کرد.
بعد از خرید ماشین، خانم ال به نمایشگاه ماشین باز میگردد تا فروشنده را ببیند. او به آن مرد علاقهمند شده بود. اما آن مرد بعد از چند دقیقه صحبت، او را ترک کرده تا با “افراد دیگری” که وارد نمایشگاه شدند صحبت کند. بعد از اینکه آن مرد در طی دیدارشان او را نادیده گرفت، بیمار احساس کرد با دورویی او “ویران شده” است. در دو هفته آینده، خانم ال هر روز ماشینش را مقابل نمایشگاه ماشین پارک میکرد تا بتواند آن فروشنده را ببیند. در طی ماه آینده، او به ندرت به چیز دیگری جز اینکه چقدر به آن مرد علاقهمند است فکر میکرد.
من با خانم ال درباره ارتباط احتمالی بین تجربه ناامیدکننده، دیوانه کننده و تحقیرآمیز با فروشنده و احساس اینکه من هم در انتهای هر جلسه و آخر هفتهها و تعطیلات او را ترک میکنم، صحبت کردم. خانم ال با شنیدن این موضوع به شدت برافروخته شد و من را متهم به این کرد که باور ندارم مردی که او درگیرش است علاقه خاصی به این خانم نشان داده است. در نتیجه من دیگر باور او و اظهارنظرش درباره انتقال را به چالش نکشیدم.
زمانی که من با خانم ال درباره شباهتهای میان احساسی که به فروشنده دارد و احساسی که نسبت به من دارد صحبت کردم، حتی خودم هم نظراتم را کلیشهای و فرموله شده احساس میکردم. به نظر میرسد که خانم ال حق داشت با این موضوع مخالفت کند- این اظهار نظر بدون در نظر گرفتن شخص او بیان شده بود- و مخصوص او و مربوط به آنچه بین ما دو نفر هوشیارانه و ناهوشیارانه در حال اتفاق افتادن است، نبود. با کمک خانم ال، من آنچه در حال بیانش بودم را متوقف کردم.
سپس من به ذهنم اجازه دادم رها شود تا به هر احساس و فکری (reverie) که در حین جلسات با خانم ال برایم روی میدهد، توجه کنم. اما در خلال ماههای بعد از تفسیر انتقال بدون فکرم، من آگاه شدم که روش جدیدم نیز “تکنیک تحلیلی” از پیش ساخته شده دیگری است. من نمیتوانستم افکارم را به سمت رهایی و زنده بودن سوق دهم. من به کندی متوجه شدم که واقعیترین چیزی که بین من و خانم ال در حال روی دادن است، تجربه استریلی از طرف هر دو ما است.
ماهها بعد از زیستن با این نوع از استریل بودن در تحلیل، من به خانم ال گفتم: تو با اصالت پیش من آمدی چون احساس میکردی به خاطر طرد شدن از سمت مردی تحقیر شدهای و آن وضعیت را با دنبال کردن او بدتر کردی. این ممکن است تو را متعجب کند اما من متوجه شدهام هرآنچه در تو باعث میشود که این مردان را دنبال کنی سالمترین بخش توست.
خانم ال: من را مسخره میکنی؟
تحلیلگر: نه، من هرگز جدیتر از الان نبودم. همانطور که درموردش صحبت کرده ایم، زمانی که تو بچه بودی، رها شده ای تا خودت، خودت را بالا بکشی -پدرت تو را ترک کرد و مادرت از تو دوری میکرد-. اما دنیای تو برای باور پیدا کردن به افراد، هیچ جایگزین مناسبی ارائه نداد تا تو بتوانی یک کودکی واقعی با والدین و دوستان واقعی را تجربه کنی. فکر نمیکنم زیادهروی باشد اگر بگویم تو زمانی که کودک خردسالی بودی به دلیل مورد محبت قرار نگرفتن و تمایل به دیده شدن به خاطر آنچه هستی، مردی. وقتی تو صحنه تماشای فروشنده را از آن طرف خیابان توصیف میکردی، من احساس کردم که تو شبیه یک کاراگاه خصوصی هستی که تا وقتی فرد گمشده را پیدا نکنی، تسیلم نمیشوی.
خانم ال: من الان برای مدتی احساس کردم که تو من را رها کرده ای، و برای این به دیدن من ادامه میدهی که نمیدانی چطور از دستم خلاص شوی.
من واقعا از این صداقت متاثر شدم و یادم نمی آمد که خانم ال هیچ وقت با چنین صداقتی صحبت کرده باشد. گفتم: “به همین خاطر به تو گفتم که فکر میکنم که دنبال کردن دیگران سالمترین بخش وجود توست. این بخشی است که تو آن رها نکردی، بخشی که در برابر تسلیم شدن مقاومت کرده قبل از اینکه تو یک رابطه عاشقانه واقعی برقرار کنی، عشقی که متقابل، قدرتمند و خالصانه است.
خانم ال: این قسمتی از من است که از همه بیشتر خجالت زدهام میکند. من وقتی در ماشینم نشسته بودم و او را تماشا میکردم احساس حقارت میکردم ولی نمیدانستم چه کار دیگری میتوانم انجام دهم.
تحلیلگر: من فکر میکنم دنبال کردن، تو را زنده نگه میدارد و روشی است که تو را به آخرین ریسمان واصل بین تو و زندگی متصل میکند. چاره دیگر این است که اجازه دهی بمیری چه به معنای کلامی آن و چه به صورت زندگی زامبیوار.
خانم ال: من در زمان کودکی از زامبیها وحشت داشتم. من از عقرب و عنکبوت یا خون آشام و قاتل سریالی نمیترسیدم اما از زامبی مثل گه میترسیدم.
این اولین باری بود که خانم ال از الفاظ زشت استفاده می کرد و اهمیت این کار او بر هیچ کدام از ما پوشیده نبود. به نظر من این بازتابی از رهایی خالصانه آزادی بیمار برای فکر کردن و صحبت کردن بود. دقیقا در عمل حرف زدن درباره اینکه چقدر از تبدیل شدن به زندهای مرده میترسد، او توانست از واژه گه در فضای تحلیلی رسما استریله استفاده کند.
تحلیلگر: اگر گه را از درون بدن فردی حذف کنیم، او خواهد مرد. هر انسانی به باکتریهایی نیاز دارد که باعث بوی بد گه میشوند.
صدای خانم ال کمتر از قبل کنترل شده بود وقتی به من گفت: خنده دار است که شما از واژه گه استفاده میکنید. من خوشم آمد. مثل این است که ما بچه مدرسهای هستیم که قوانین را میشکنیم و شما این کار را با هیچکس جز من انجام نمیدهید. خیلی عجیب است اما من دیگر نمیترسم که از تحلیل اخراج شوم.
در ادامه کار با خانم ال، سرزندگی جلسهای که ذکر کردم همراه با کشمکشی با ترس شدید، از طرف خانم ال، که من آن را دستکاری می کردم باقی ماند. او گفت که میترسد من با او “بازی تحلیلی” کرده باشم که در آن او را گول زدهام تا آنچه بین ما میگذرد را جدی بگیرد در حالی که من بدون حرکت از بیرون او را نگاه میکنم. اتهامات او تا حدی برایم آزاردهنده و غیرمعمول بود. من خانم ال را دوست داشتم و احساس میکردم به اندازه خودم و تا جایی که به عنوان یک تحلیلگر میتوانستم با او صادق هستم.
تحلیلگر: وقتی من را متهم به سواستفاده میکنی، به من نشان میدهی که دیده نشدن و نامرئی بودن چه حسی دارد. تو احتمالا بیشتر این احساس را درک می کنی؛ اینکه نامرئی باشی انگار وجود نداری حتی برای خودت.
خانم ال باقی زمان جلسه را ساکت ماند، طوری که برای من عمیقا ناراحت کننده بود.
اکنون که به عقب برمیگردم و کارم را با خانم ال بررسی میکنم، به نظر میرسد که ما دوره ای طولانی را در استریل هیجانی به سر میبردیم. در طی این سالها، هر یک از ما تلاش میکردیم بفهمیم چه چیزی در رابطه ی ما جاری است (برای مثال تلاش های من برای تقلید یک روش تحلیلی که به شکل تفسیر انتقال قالبی و سطحی نمود پیدا کرد، یا تلاشم برای تمرکز بر فکر و خیالی که در جلسه درگیرم می کرد).
اما علی رغم این استریل (غیاب خودانگیختگی او به عنوان یک انسان زنده، دارای نفس و دارای مدفوع) ما تحلیل را ادامه دادیم، شاید چون تا حدی میدانستیم که باید قبل از اینکه هرچیزی اتفاق بیفتد، آن را باهم تجربه کنیم. این ایده که او در کودکی مرده است تنها بعد از تجربه کردن آن همراه با من در فضای مرده تحلیل و احساس ناتوانی برای انجام هرکار دیگری در آن، میتوانست برایش به واقعیت تبدیل شود. تنها در صورتی میتوانستیم آنچه در لحظه حال اتفاق میافتد را تجربه کنیم که قادر به پیدا کردن واژه ای مناسب می بودیم -مثل واژه گه-.
در مورد این تجربه بالینی، ممکن است این سوال پیش آید که چگونه درک من از آنچه در تحلیل خانم ال اتفاق افتاده می تواند متفاوت باشد از مواردی که من در مطالعه آثار فربرن یافته بودم و در کار بالینیام استفاده میکردم. من تجاربی با بیمارانی داشتم که آنها را در قالب وابستگی اعتیادگونه بین ابژههای درونی ناهوشیار، مثلا بین “ایگوی لیبیدینال” فربرن و “ابژه محرک”، و بین “خرابکار درونی” و “ابژه طردکننده” فربرن یافتم. میتوانم بگویم تمایزی اساسی میان مفهوم فربرنی روابط ابژه درونی اعتیادگونه و آنچه از رفتار دنبال کردن وسواسی خانم ال متوجه شدم، وجود دارد. دنیای ابژههای درونی فربرن به عنوان نسخهای درونی شده از تجارب زیسته در روابط ابژه ناکام کننده با مادر ایجاد شده است. در مقابل، دنیای ناهوشیار خانم ال، دنیایی است که از ابتدا به وسیله تجربه زیسته نشده در روابط ابژه اولیه ناکام کننده با مادرش شکل گرفته است. عزم راسخ خانم ال برای دستیابی دوباره به زندگی نزیستهاش به سمپتومهایش (رفتار دنبال کردن) جهت و نیرو می داد. در رفتار دنبال کردن، خانم دال به طرز بی رحمانه ای جنبههای نزیسته و تجربه نکرده خودش و زندگیاش را در زمان حال و گذشته میجست.
به نظر من، بیماری که شدیدترین شکل ترس از فروپاشی را تجربه میکند، مانند خانم ال، احساس میکند بواسطه احساس ناتوانی برای زیستن بیشتر تجارب زندگیاش مورد ظلم واقع شده است. اینگونه بیماران احساس زنده بودن را به صورت خجالتآوری دردناک احساس میکنند. زیرا این موضوع یادآور این است که چقدر از زندگیشان را نزیستهاند. آنها احساس نا خوشایندی را تجربه می کنند که ناشی از این است که زندگی از آنها گرفته شده و هیچگاه به آنها برگردانده نشده است. این درد، معمولا به صورت ترکیبی از درد جسمانی و هیجانی میباشد.
از آنجایی که میزان قابل توجهی از درد تجربه نزیسته در بدن نگه داشته میشود که بیون آن را “وضعیت پروتومنتال” مینامد و تعجب آور نیست که آگاهی ناهوشیار من از این درد خیلی به ندرت در تحلیل بیمارانم شکل تجربه بدنی به خودش میگیرد. در دورهای حین کار با یکی از این بیمارانم به نام “زد”، گرسنگی شدیدی را در طی جلسه با او احساس میکردم که در جلسه با بیمار بعدیم از بین میرفت. مدت زمانی طول کشید تا متوجه شدم خانم زد چگونه از من به عنوان جایگزینی برای زندگی نزیستهاش استفاده میکند.
در اوایل تحلیل خانم زد، او به من گفت زمانی که یکی از همسایههاش از او پرسیده آیا رستورانی که در زندگی آنجاست را دوست دارد یا نه، او در پاسخ گفته که هرگز آنجا نرفته در حالی که درواقع چندین بار آنجا غذا خورده است. وقتی به عقب برمیگردم، متوجه میشوم خانم زد با تعریف کردن این ماجرا، بیش از آنچه ما در آن زمان میدانستیم درباره حقیقت صحبت میکرد: او مکررا به آن رستوران رفته اما هرگز واقعا آنجا نبوده است زیرا تجربه آنجا بودن برایش احساس زنده بودن نداشته است.
سالها بعد او به من گفت، در طی آن سالهای اولیه تحلیل، او یادداشتهایی از هر کدام از جلسات تحلیل -پنج بار در هفته- تهیه میکرده اما تمام یادداشتها شامل آنچه من گفته بودم، است و حتی کلمهای درباره صحبتهای خودش یادداشت نکرده است. من متوجه شدم، غیاب خانم زد در نوشتههایش از جلسات تحلیل، راهی برای شناسایی عدم وجود و فروپاشیاش به شکل منفک شدن از زندگی بوده است.
تحلیل بسیار مشکل بود و من هیچ وقت فکر نمیکردم بتوانم به خانم زد کمک کنم تا تجاربش را زنده کند. بعد از سالها تحلیل، من موضوع خاتمه جلسات را پیش کشیدم. من به بیمار گفتم، به نظر میرسد من دیگر نمیتوانم به تغییر دادن روش زندگی او کمکی کنم و او احتمالا از کار با فرد دیگری بیشتر استفاده خواهد کرد.
خانم زد در پاسخ گفت: “من هرگز فکر نمیکردم، این تحلیل پیش از مرگ یکی از ما دو نفر به پایان برسد”. من فکر کردم اما بازگو نکردم که در واقع هر دوی ما از بسیاری جهات مردهایم. او اضافه کرد: “در واقع من هرگز فکر نمیکردم که تحلیل ربطی به تغییر داشته باشد”. برای خانم زد، تغییر مفهومی بود که هیچ معنایی نداشت. مرده هیچگاه تغییر نمیکند و او مرده بود. ما جلسات را تا زمانی که یکی از ما از نظر جسمانی نمرده باشد ادامه میدهیم (ما هر دو از نظر ذهنی در جلسات مرده بودیم).
برایم من شگفتانگیز بود که پیش کشیدن موضوع خاتمه جلسات، نیروی محرکهای برای بحث درباره مرگ بیمار، مرگ من همراه با او و مرگ تحلیل شد. خانم زد در جلسه بعدی گفت چیزهایی در زندگی وجود دارد که او میخواهد قبل از پایان تحلیل به آنها دست یابد: او میخواهد ازدواج کند، پژوهشش را به پایان برساند و آن را به عنوان کتاب منتشر کند. در طی سالهای آینده تحلیل، خانم زد به تمام این اهداف دست یافت. من و او درباره اینکه ازدواج کردن با ساختن یک ازدواج متفاوت است و لازم است در آینده و پس از اتمام تحلیل، تلاش زیادی بکند تا به آن هدف دست پیدا کند. ما 5 سال پس از اولین باری که من در مورد خاتمه جلسات صحبت کردم، تحلیل را خاتمه دادیم.
در طی سالهایی که تحلیل متوقف شده بود، خانم زد دو بار در سال برای من نامه مینوشت. در این نامهها، او به من گفته بود که احساس میکند که خاتمه تحلیل مسئلهای اختیاری نبوده و حالا او متوجه شده که ما وقتی و طوری به جلسات خاتمه دادیم که باید میدادیم. این مسئله که او باید زندگی خودش را بکند نه زندگیای که از من قرض گرفته شده یا دزدیده است. زندگی او حالا به شکلی است که انگار زندگی خودش است و هر کاری که توانش را دارد برای زندگیاش انجام میدهد. او اکنون قدردان جمله ای بود که من در سال های تحلیل به او گفته بودم؛ اینکه “نویسنده ی زندگی خودش باشد”.
من معتقدم، خانم زد به صورت هوشیارانه ترس از مرگ را تجربه نمیکرد چون او احساس شدیدی درباره اینکه از قبل مرده است، داشت. برای خانم زد، مردن و غایب بودن در زندگی شخصی خودش روشی برای محافظت از خودش بود؛ محافظت از خودش هم در برابر درد تجربه گذشته ای که هنوز زنده بود، و هم درد بخش هایی از خودش که گم شان کرده بود.
متن اصلی این مقاله را می توانید از اینجا دانلود کنید.