1E81491A-62FD-41CD-AA45-4F6D5299EDFA.jpeg
مرداد ۴, ۱۴۰۱

تمایز میان نیازها و آرزوها/ دلالت‌هایی برای نظریه و فنون روانکاوی/ نویسنده: سلمان اختر/ مترجم: فاطمه حبیبی

این مقاله پس از ارائه‌ی یک بررسی همه‌جانبه در پیشینه‌ی پژوهشی و در نظر گرفتن برخی احتیاط‌های لازم، در پی ترسیم مفهوم روان‌شناختی «نیاز»، با در نظر داشتن رابطه‌ی پیچیده‌ای که با «آرزو» دارد، است.

نیاز در بین تمامی انسان‌ها مشترک است، آرزو وابسته به تجربه است. نیاز، برخلاف آرزو نمی‌تواند مورد سرکوبی واقع شود. افزون بر این، هرچند یک آرزو می‌تواند با آرزوی دیگری جایگزین شود، نیاز را نمی‌توان با نیاز دیگری جایگزین کرد. در حالی که عدم برآوردن یک آرزو منجر به تغییر در پویایی‌ها می‌شود، ممانعت از یک نیاز منجر به عدم یکپارچگی ساختاری می‌گردد. نیازها و آرزو‌ها می‌توانند در هماهنگی و یا تضاد با یکدیگر باشند. این مقاله هم‌چنین شش نیاز پایه‌ای روان‌شناختی را تبیین می‌کند؛ نیازهایی که همه‌جا حاضر به نظر می‌رسند، هرچند درجه‌ی آشکارگی و مسیرهای پاسخ‌ دادن به آن‌ها از فرهنگی به فرهنگ دیگر تغییر می‌کند. به نظر می‌رسد برآوردن این نیاز‌ها برای وقوع رشد سالم روانی، برای بقای روابط و برای وقوع و ادامه‌ی بهینه‌ی کار روان‌کاوی ضروری است.

این نیازها عبارتند از:

(۱) نیاز به مشروع تلقی شدن نیازهای فیزیکی فرد؛ (۲) نیاز به هویت، به رسمیت شناخته‌شدن و تأیید؛ (۳) نیاز به مرزهای بین‌شخصی و درون روانی؛ (۴) نیاز به فهم علت‌ وقایع؛ (۵) نیاز به دسترس‌پذیری هیجانی بهینه‌ی ابژه‌ی عشق؛ (۶) نیاز به پاسخگویی منعطف توسط ابژه‌های عشق در شرایط خاص

این نیازها، به‌طور معمول طی جلسه‌ی درمان بدون تلاش عامدانه‌ی تحلیل‌گر برآورده می‌شوند. با این وجود در درمان برخی بیماران، آن‌ها نیاز به توجه مستقیم‌تری دارند. جهت روشن ساختن این ایده‌ها، تعدادی تصویر بالینی در ادامه ارائه می‌شود. آرزو مفهومی انگیزشی در پارادایم روان‌کاوی است. مشتقات و نسخه‌های تغییر شکل‌یافته‌ی آرزوهای کودکانه، پرتناقض، بازداری شده و غیر واقعی و همچنین دفاع علیه آن‌ها، بدنه‌ی تجربی تحلیل را شکل می‌دهد. محوریت مفهومی ترکیب متضاد آرزو-دفاع در تعبیر به‌خوبی شناخته‌شده‌ی کریس (1947) مورد تأکید قرارگرفته است که موضوع اصلی روان‌کاوی چیزی نیست مگر «دیده شدن رفتار آدمی به‌عنوان تعارض»، برنر، بیان رایج‌تر، جزیی‌تر و غنی‌تری را از این زمینه‌ی اساسی فراهم می‌آورد و میان روان‌کاوان توافق گسترده‌ای وجود دارد که تعارض دفاع-آرزو (یا آرزو-آرزو) برای فهم و درمان آسیب‌‌شناسی روانی پایه‌ای است.

درهرحال تکامل این جریان اصلی مفهومی، مانع شکل‌گیری مدلی دیگر برای آسیب‌‌شناسی روانی و انگیزش انسانی نشده است. منظور همان مدل به‌اصطلاح مبتنی بر نقص است، با تأکید بر نیازهای رشدی مورد غفلت قرارگرفته به‌جای آرزو‌های بازداری و سرکوب شده. درحالی‌که روان‌کاوان آمریکای شمالی به‌واسطه‌ی ظهور پر سر و صدای روان‌شناسی سلف (کوهات، وولف) از این مدل آگاه شدند، خصوصیات اصلی آن (برای مثال نقص، نیاز، تأیید) از آغاز روان‌کاوی، در آن حضور داشتند.

در حقیقت، این عدم توافق میان مدل‌های نقص و تعارض از زمان مجادلات اولیه‌ی فروید و فرنزی، در تفرقه میان کلاین و بالینت در انگلستان و در جدال کرنبرگ و کوهات در ایالات متحده، هر بار به شکلی جریان داشته است.

در حالی که تلاش‌هایی صورت گرفته تا پلی بر فاصله میان این دو مدل و دلالت‌های فنی آن‌ها ساخته شود، هیچ‌کدام از آن‌ها به‌طور قابل ملاحظه‌ای، بر تمایز میان نیاز و آرزو که مشخص‌کننده‌ی دو پارادایم در اساس انگیزشی آن‌هاست، تمرکز ننموده‌اند.[1]

با خلاصه کردن دیدگاه‌های فروید درباره‌ی این موضوع شروع خواهم کرد و سپس مفاهیم مرتبط در ادبیات روان‌کاوی بعدی را توضیح خواهم داد. این ادبیات پژوهشی را تلفیق و نیازهای روان‌شناختی خاص و مشخصی‌ را تبیین خواهم نمود، و تله‌های بالقوه در چنین مفهوم‌سازی‌ای را موردتوجه قرار خواهم داد. سپس، دلالت‌های شناخت این نیازها را در رابطه با فنون روان‌کاوی ذکر خواهم کرد. پس از مورد بحث قرار دادن جنبه‌های پدیدار شناسانه و فنی، به فروید بازخواهم گشت و با یک ضمیمه‌ی مختصر نظری متن را به پایان خواهم رساند.

دیدگاه‌های فروید

چنانچه نیاز یک نفر به عشق تماماً به‌واسطه‌ی واقعیت ارضا نشود، او به نزدیک شدن با تفکرات لیبیدویی پیش‌بینی کننده، به هر فرد جدیدی که ملاقات می‌کند وابسته می‌شود (فروید ۱۹۱۲). این‌طور نمی‌گوییم که چون ابژه‌ها در خدمت علایق محافظت از خود هستند بدان‌ها آن عشق می‌ورزیم؛ بلکه بر این تأکید داریم که به آن‌ها نیاز داریم (فروید ۱۹۱۵).

هیچ نیازی را در کودکی به اندازه‌ی نیاز به حمایت پدر قوی نمی‌بینم (فروید ۱۹۳۰). فروید واژه‌ی نیاز را به چهار طریق مختلف به کار برد. اولین و شناخته‌شده‌ترین کاربرد او عبارت «نیاز غریزی» بود. فروید این مفهوم را به‌عنوان سنگ بنای نظریه‌ی انگیزشی‌اش به کار برد و آن را اساسی‌تر از «آرزو» (وونش) دانست. این تمایز در شرح نظریه‌ی رؤیای وی بیش از همه بارز بود.

فروید (1900) اشاره کرد که بعد از تجربه‌ی یک ارضا، تصویر ادراک ثبت شده «با مسیر حافظه‌ی هیجانی که به‌واسطه‌ی نیاز تولیدشده، مرتبط باقی می‌ماند. درنتیجه‌ی ارتباطی که بدین ترتیب ایجادشده است، بار بعد این نیاز یک تکانه‌ی فیزیکی را برمی‌انگیزد که زمانی که ظهور می‌یابد، در جستجوی دستیابی مجدد به تصویر ادراکی ثبت‌شده و برانگیختن مجدد خود ادراک برمی‌آید، که دوباره ایجاد کردن موقعیت ارضای اصلی نامیده می‌شود. تکانه‌ای ازاین‌دست همان‌ چیزی است که ما آن را آرزو می‌نامیم.»

فروید بدین ترتیب میان نیاز و آرزو تمایز قائل شد. نیاز از یک تنش درونی برخاسته و عبارت بود از «بازنمایی فیزیکی محرک نشئت گرفته از درون ارگانیسم». در مقابل، آرزو به شکلی جداناپذیر به رد حافظه‌ی ارضای پیشین پیوند می‌خورد. نیاز انگیزش پایه‌ای‌تر بود، درحالی‌که آرزو مشروط به نیاز بود؛ به‌سختی ممکن بود آرزو بدون نیاز به‌عنوان اساس خود بروز یابد. فروید هم‌چنین تصریح کرد که نیاز را نمی‌توان سرکوب کرد، درحالی‌که آرزو می‌تواند مورد سرکوب قرار گیرد.

دومین استفاده‌ی فروید از واژه‌ی نیاز به تلاش‌های ویژه‌ای توسط ایگو اشاره داشت. وی «نیاز ذاتی برای انگیزاننده‌های ثابت» (1908) و «نیاز به فرافکنی» (1911) از سوی ایگو را در میان آن‌ها گنجانده بود. قابل توجه است که در اینجا تلاش‌های خودمختار ایگو، هم‌چون کوشش‌های دفاعی‌ برای محافظت از خودش در برابر تکانه‌ها، عواطف و فانتزی‌های ناخوشایند، مطابق با وضعیت نیاز است.

سومین کاربرد این واژه توسط فروید در ارتباط با آسیب‌شناسی روانی بود و نه تنها شامل «نیاز به تنبیه» مشهور می‌شد (ابتدا در سال 1918 مطرح و تا سال 1924 به تفصیل بیان نشد)، بلکه «نیاز به یک آرزوی برآورده نشده»(1900)، «نیاز به ابژه‌ی به لحاظ جنسی خوارشده»(1912)، «نیاز به بیماری»(1923)، «نیاز به کفاره» (1928) و «نیاز مازوخیستی به رنج کشیدن» (1937) را نیز شامل می‌شد. سرسختی این نیازمندی‌های روانی و اثرات ناپایدارکننده‌ی عدم ارضای آن‌ها فروید را بر آن داشت تا آن‌ها را به‌عنوان نیاز تعیین کند.

چهارمین و آخرین کاربرد فروید از این واژه در زمینه‌ی رشد بود. فروید به «نیاز به کمک» (1909)، «نیاز به محبت» (1905)، و «نیاز به حمایت پدر» (1930) در کودک اشاره کرد. برخلاف نظریه‌پردازان «رابطه‌ای»، فروید ردپای این نیازهای بشری واضحا «روان‌شناختی» را در تغییر و تحولات داده‌های زیستی دنبال می‌کند.

او بیان کرد ازآنجاکه کودک انسان بسیار درمانده متولد می‌شود، «خطرات دنیای بیرونی اهمیت بیشتری برای او دارند، درنتیجه ارزش ابژه که تنها می‌تواند او را در برابر این خطرات محافظت نماید و جای زندگی سابقش در داخل رحم را بگیرد به طرز چشم‌گیری افزایش‌یافته است. سپس، عامل زیستی ابتدایی‌ترین موقعیت‌های خطر را پدید می‌آورد و نیاز به دوست داشته شدن را ایجاد می‌کند که کودک را برای ادامه‌ی زندگی‌اش همراهی می‌کند» (1926).

ازآنجاکه فروید نیاز غریزی را به‌عنوان یک بازنمایی روانی از عامل زیستی و نیاز به عشق را نشئت‌گرفته از آن می‌انگارد، جای تعجب نیست که او کلمه‌ی آلمانی میل (Bedürfnis)، را از یک سو برای نیازهایی که در گستره‌ی نزدیکی به ریشه‌های جسمی («نیازهای غریزی») و از سوی دیگر برای مشتقات تجربه‌ای («نیاز به ابژه‌ی از لحاظ جنسی خوارشده») به کار گرفته است.

بدین ترتیب، فارغ از ریشه‌ی آن، اگر یک نیازمندی برای نگه‌داری و ثبات ذهنی اجباری باشد، فروید آن را یک نیاز می‌نامید. این موضوع هم‌چنین در عبارت فاش‌کننده‌ای که او درباره‌ی طبیعت خودش بیان نموده قابل تشخیص است: «زندگی هیجانی من همواره بر این اصل استوار بوده که باید یک دوست صمیمی و یک دشمن مورد تنفر داشته باشم»(1900).

به نظر می‌رسد چنین «نیازمندی‌های ضروری‌ای» با دیگر مفاهیم فروید ارتباط دارند، برای مثال با «غرایز ایگو». آن‌ها در خدمت اهدافی که تحت عنوان «محافظت‌ از سلف»، «جستجوی سلف» و «تغذیه‌ی سلف» توصیف می‌شوند، هستند. واژه‌ی سلف در این زمینه معمولاً به معنای سلف بدنی برداشت می‌شود و بی‌شک چنین مفهومی دارد. با این وجود این واژه شامل سلف روانی نیز می‌شود. بدین ترتیب، غرایز ایگو دارای اهداف «محافظت از سلف روانی» و «جستجوی سلف روانی» نیز بودن که از لحاظ مفهومی به ایده‌ی نیازها بسیار نزدیک بود.[2]

به این نقطه بعدتر بازخواهم گشت. در حال حاضر می‌توان به‌صورت خلاصه گفت که نظرات فروید درباره‌ی نیاز (۱) آن‌ را بردار انگیزشی پایه‌ای‌تری نسبت به آرزو در نظر گرفته است، (۲) ماهیت اجباری نیازمندی‌ها را به‌عنوان خصیصه‌ی تعریف‌کننده‌ی مرکزی‌اش در نظر گرفته، (۳) هر دو منشأ اید و ایگو را برای نیازها شامل شده، (۴) هم نیازهای فراگیر و هم فردی را ممکن دانسته و (۵) نیازهای از نظر رشدی ضروری و آسیب‌شناسانه را در تعریفشان گنجانده است. این کار پیچیده‌ی فروید توسط پیروان او توضیح داده شده است، برخی بر جنبه‌ای و سایرین بر جنبه‌ای دیگر تمرکز کردند.

تحقیقات بعدی

یک موضوع در تمام این موارد مشترک است که همگی مربوط به ایگوی نابالغ است -که با به‌قدر کافی خوب تطابق یافتن مادر با نیازهای کودک قدرت می‌یابد. این موضوع نباید در مفهوم ارضای سائق‌های غریزی کودک توسط مادر گم شود (وینی‌کات 1969). نیاز به مادر به‌عنوان نقطه‌ای با ثبات، «پایگاهی امن» برای برآوردن نیاز تجدید انرژی از طریق تماس فیزیکی در کل زیردوره‌ی تمرینی ادامه پیدا می‌کند (ماهلر، پاین، برگمان).

پیروان اولیه‌ی فروید به استفاده‌ی گاه و بی‌گاه واژه‌ی نیاز، بدون تلاش در جهت تمایز آن از آرزو ادامه دادند. تعبیر «نیاز به تنبیه» او خصوصا رواج گسترده‌ای یافت و در این میان الهام‌بخش تحقیقات نونبرگ (1926)، ریچ (1928)، فنیچل (1928) و الکساندر (1929) شد. جدا از نظر الکساندر در تأیید منشأ آن در غریزه‌ی مرگ درون‌زاد نامرتبط با تجربه ، مقدار کمی از پژوهش‌ها به این پرسش پاسخ داده‌اند که چرا چنین جستجویی برای رنج نباید آرزو نامیده شود.

ظهور واژه‌ی نیاز در متون دیگر نیز، اگرچه باز هم با تلاشی اندک برای تعریف آن، ادامه یافت. در حوزه‌ی پدیدارشناختی، نیازهای بیمار به «حفظ شدن» (ساندفورد 1952)، «تک فرزند بودن» (رم 1955) و «پر معنی بودن» (لرنر، راسکین، دیویس 1967) مورد توصیف قرار گرفتند گویی که از «دوراهی ترس-نیاز» سخن گفته می‌شد (برنهام، گیبسون و گلداستون 1969).

در میان اصطلاحات حوزه‌ی رشد، واژه‌ی نیاز در عبارت‌های «نیاز کودک به حفظ موقعیت همزیستی»، «نیاز به تحریک لمسی»، «نیاز به همراهی»، «نیاز به تقویت فالیک»، «نیاز به همزیستی»، «نیاز به دسترس‌پذیری بهینه مادرانه»، «نیاز به گفتگو» و «نیاز به مراقبت دیگری» ظهور یافت. در حوزه‌ی روان‌کاوی کاربردی، این واژه در ارتباط با «نیاز به تزیین»، «نیاز به دانستن» و «نیاز به داشتن دشمنان و متحدان» ظاهر شده است.

در حالی که «نیازهای» مطرح شده در اینجا را می‌توان فراگیر و حفظ‌کننده‌ی ساختار دانست، تمرکز این پیشینه‌ی پژوهشی بر موضوع دیگری بود. واژه‌ی نیاز طوری به کار برده شد که گویی معنای آن بدیهی است. هرچند اگر بخواهیم باانصاف باشیم، باید تصدیق کنیم که متون مرتبط با رشد در مورد این موضوع بی‌تفاوت نیستند. در حقیقت، این متون بسیاری تحقیقات متمرکزتر بر مفهوم «نیاز» را شامل می‌شوند.

این‌‌ها شامل نظرات (۱) فراروانشناسان، (۲) تحلیل‌گران کودک و «رشدگراها»ی فرقه‌های متفاوت، (۳) تحلیلگران بریتانیایی سنت‌ مستقل و (۴) همتایان آمریکایی آن‌ها، روان‌شناسان سلف می‌شود.[3]

فراروانشناسان

برجسته‌ترین تحقیقات اولیه مربوط به نونبرگ، هارتمن، راپورت، شور جی کلاین هستند. نونبرگ (1931) از مفهوم «نیاز اولیه به علیت» حمایت کرد، هرچند او در مورد منشأهای آن مردد به نظر می‌رسید. از سویی او به‌واسطه‌ی کاربرد صفت اولیه به‌طور ضمنی اشاره کرد که این نیاز منشئی مستقل از غریزه دارد. از سوی دیگر، ازآنجاکه او متعهد به نظریه‌ی غریزه بود و در دفاع از معرفی عملکردهای خودکار ایگو توسط هارتمن نوشته بود، خود را مجبور به این استنباط دید که در نیاز به علیت، تمایل به پیوند (ترکیب) اروس خود را در شکلی تصعید یافته در ایگو آشکار می‌سازد.

مطمئناً این موضوع مسئله‌ی این یا آن نیست. تمایل معرفتی بشر-«نیاز به دانستن»- چندعاملی است که منابعش را از سائق‌های جنسی و پرخاشگری و نیز از مجموعه‌ی فارغ از تعارض عملکردهای ایگو می‌گیرد. دیگر مفاهیم معرفی‌شده توسط هارتمن هرچند غیرمستقیم به تمایز میان نیاز و آرزو مرتبط بودند.

ایده‌ی وی مبنی بر اینکه نوزاد انسان با آمادگی برای «محیط به‌طور متوسط قابل‌انتظار» زاده می‌شود، محیطی که انطباق سالم را در وی برمی‌انگیزد و تسهیل می‌کند، مفهومی از نیازهای رشدی را در خود داشت (به‌طور مشخص توسط تحلیلگران کودک بعد از آن روشن شد). مفهوم «تغییر عملکرد» وی نیز در این زمینه مفید بود؛ که مبنایی برای فهم این فراهم می‌کند که چگونه آرزوهای برآمده در دل روابط ابژه‌ی اولیه می‌توانند به هر دلیلی به تشدید خودشان بیانجامند تا درنهایت کیفیتی ضروری به‌مانند نیاز پیدا کنند.

در نهایت، تأکید وی بر ماهیت خودکار تمایل ایگو به سمت عقلانی‌سازی و ذهنی سازی، جنبه‌ی ابتدایی «نیاز اساساً غریزی به علیت» نونبرگ را مورد تأکید قرار داد. به‌منظور روشن ساختن بیشتر تعادل ایگو-غریزه در انگیزش رفتار انسان، راپاپورت با تمایز میان «علت‌ها»و «انگیزه‌ها» آغاز کرد. او بیان کرد که درحالی‌که تمامی انگیزه‌ها علت هستند، تمامی علت‌ها انگیزه نیستند. علت‌ها می‌توانند از واقعیت خارجی، دفاع علیه انگیزه، وضعیات درونی بدون انگیزه، وقایع اتفاقی و غیره سرچشمه بگیرند. در مقابل انگیزه‌ها نمایانگر دمدمی‌مزاجی، چرخه‌ای بودن و انتخاب‌گری مشخصی از ابژه‌هاست.

راپاپورت تأکید کرد نظریه‌ی روان‌تحلیلی در باب انگیزه، «باید میان انگیزش‌های سائق غریزی، انگیزش‌های مشتق شده و وابسته به انگیزش‌های سائق غریزی و انگیزش‌های خودمختار از انگیزش‌های سائق غریزی تمایز قائل شود، چه آن‌ها از سائق‌های غریزی و چه از منشأ متفاوتی مشتق شده باشند». راپاپورت خاطرنشان کرد که انگیزش‌های مشتق شده به‌عنوان پیامد دفاع‌ها سر برمی‌آورند (برای مثال دگر خواهی از ضد کاتکسیس پرخاشگری) و خود موضوع تغییرات دفاعی هستند. او هم‌چنین انواع «شبه نیاز انگیزش‌ها» را توصیف کرد که انتخابی هستند اما همچون انگیزش‌های خودمختار هماهنگ با واقعیت، از درجه کم هرچند قابل تشخیصی، از دمدمی‌مزاجی، چرخه‌ای بودن و قابلیت جابجایی برخوردار هستند.

نخستین ایده‌ بعدها در مفهوم «غریزه‌های ساکت‌تر» مادل که دل‌بستگی و روابط ابژه را توجیه می‌کند، توسعه یافت. دومین ایده‌ای زمینه را برای ساخت مفهوم «نیازهای ایگو» در ادبیات رشدی کودک آماده ساخت. قبل از آن که آن بدنه‌ی کاری مورد بازبینی قرار گیرد، آرای شور و جی‌کلاین را باید مد نظر قرار داد.

شور به پیروی از هارتمن، ظهور قصدمندی روانی را به حدود سن سه ماهگی نسبت داد. تا آن زمان ردهای حافظه به قدر کافی شکل نگرفته‌اند و درست به نظر نمی‌رسد اگر از «آرزوها» صحبت کنیم چرا که آن‌ها از تجارب به‌خاطرآورده شده سرچشمه می‌گیرند.

شور بر تفاوت میان مفهوم فیزیولوژیکی «نیاز» و مفهوم روان‌شناختی «آرزو» تأکید کرد، و فضای مفهومی کوچکی را برای نیاز خالص روان‌شناختی باقی گذاشت. با این وجود، او بیان کرد که «اید-سائق‌ها-تلاش-درخواست‌ها-مشتقات» اولیه، هرآن‌چه که آن‌ها را بنامیم (من به‌عمد از به کاربردن واژه‌ی آرزوها قبل از موردبحث قرار دادن این مفهوم حیاتی اجتناب می‌کنم)، به ابژه‌ای برای ارضای خود نیاز دارند. به‌کارگیری فعل نیاز داشتن می‌تواند صرفاً محاوره‌ای در نظر گرفته شود. هرچند درعین‌حال درها را برای مفهوم روان‌شناختی نیاز باز می‌گذارد. جی.کلاین دور از چنین دوسوگرایی‌ای، به مفهوم نیاز در سطحی روان‌شناختی نزدیک شده است. او مدعی‌ جایگزینی گفتمان نیروهای دارای انرژی با گفتمان فعالیت، رابطه و ارزش‌هاست.

این دیدگاه معنای به‌خصوصی را به واژه‌ی نیاز می‌بخشد: «نیاز وضعیت یک تمایل پاسخ نگرفته است. گمراه‌کننده است که چنین تمایل فعال اما متوقف‌شده‌ای را به‌عنوان تمرکز انرژی‌ای غیرشخصی و جدا از ایگو تصویر کرد. نیاز یک رابطه‌ی ایگو-جهان‌ی در وضعیت تحققی یافتن فعال اما نارس است. زمانی که تمایل به زندگی خود ادامه می‌دهد، یعنی زمانی که بدون مانع در حال تحقق یافتن است، از آن به‌عنوان نیاز صحبت نمی‌کنیم. تنها زمانی که چنین تمایل جهت‌یافته‌ای در جریان خودش با مانع مواجه شود، ما دچار نیاز می‌شویم.»

ارضای نیازها نه تنها به لذت منجر می‌شود بلکه طبق نظر کلاین ایگو را قدرتمند می‌سازد. علاوه بر این، انگیزش‌های از نوع نیاز از جستجو برای لذت‌های حیاتی برمی‌آیند و نه ارضای لیبیدویی.

این‌ها نیاز به لذت در خشنودسازی، لذت در کارایی و لذت در بهم‌پیوستگی را شامل می‌شوند. کلاین با بسط اصول لذت فرویدی به چنین فعالیت‌هایی در ایگو و تأکید بر اهمیت اجتناب‌ناپذیر ارتباط با ابژه، دیدگاه جدیدی در باب نیازهای روان‌شناختی ارائه کرد.

محققان حوزه‌ی رشد نوزاد و کودک

دومین گروه مشارکت‌کنندگان در مفهوم نیاز روانی، از میان تحلیلگرانی برخاستند که در تحلیل کودک و مشاهده‌ی تحلیلی صورت‌بندی‌شده‌ی کودک و نوزاد درگیر بوده‌اند (اسپیتز ۱۹۵۷؛ آنافروید ۱۹۶۵؛ ماهلر و فورر ۱۹۶۸؛ ماهلر، پاین و برگمان ۱۹۷۵؛ ادکامب و برگنر ۱۹۷۲؛ فورمن ۱۹۸۷؛ پارنز ۱۹۸۷؛ لیشتنبرگ ۱۹۸۹؛ لیشتنبرگ، فوسهاگه و لاخمن ۱۹۹۲).

اسپیتز بر این تأکید کرد که گمراه‌کننده است که از «آرزو» در مورد نوزاد تازه به دنیا آمده سخن بگوییم. اراده‌ی روانی در هفته‌های اول زندگی وجود ندارد، و جستجوی بچه برای ارضای سائق-که در جریان رفتار کاوش در بازتاب ریشه‌یابی نمایان می‌شود- از «نمونه‌ی اولیه‌ی اصل واقعیت» که به لحاظ فیلوژنتیک از پیش تعیین شده سرچشمه می‌گیرد‌. بدین ترتیب، اسپیتز نه تنها مبنای غریزی روابط ابژه‌ی اولیه را مورد تأکید قرار می‌دهد بلکه بیان می‌دارد که «نیاز»های معطوف به واقعیت مقدم بر «آرزو»ها هستند- نیاز است ابژه یافت شود قبل از اینکه مورد آرزو قرار بگیرد.

آنا فروید خصوصا رابطه‌ی مبتنی بر «ارضای نیاز» با ابژه را در دوران نوزادی متمایز می‌کند. چنین رابطه‌ای برای نوزاد تنها در مواقع نیاز وجود دارد و زمانی که برآورده می‌شود متوقف می‌شود. درحالی‌که در اینجا نیازهای بدنی نوزاد در مرکز مفهوم‌سازی وی قرارگرفته‌اند، او همچنین از «امیال ضروری» کودک نیز سخن گفته، چیزی که می‌تواند بر نیازهای روان‌شناختی دلالت داشته باشد.

در متون بعدی رشدی، او از «نیاز کودک به همراهی» و «نیاز به دوست داشته شدن» سخن گفت. در اینجا اساس غریزی مفهوم «نیاز» به پیشینه‌ی خود بازگشته است؛ این «نیازها» عمدتاً به‌صورت روان‌شناختی ظاهر می‌شوند. در صحبت وی از «الگوهای همانندسازی‌ای که برای بنای ساختاری مستقل مورد نیاز است» این موضع‌گیری آشکار است.

«نیازهای» مشابه ساختن سلف و پایدارسازی سلف در مشاهدات رشدی ماهلر نیز یافت می‌شود.

او عنوان کرد که طی دوره‌ی همزیستی، نوزاد شروع به ادراک ارضای نیاز به‌عنوان داده‌ی خارجی می‌کند و به‌صورت لیبیدوئی به سمت منبع آن روی می‌آورد. ماهلر بیان کرد که زمانی که پیوند با ابژه شکل می‌گیرد، «نیاز رفته رفته تبدیل به آرزو می‌شود».

او نیازهای روانی بعدی که باید برای کودک برآورده شود تا به حس جدا و منحصر به فردی از سلف بودن برسد، مشخص کرد و تأکید نمود که هر چند «بخش عمده‌ی انطباق باید از سوی نوزاد انعطاف پذیر و شکل‌نگرفته بیاید، معیاری برای انطباق از سوی مادر نیز باید وجود داشته باشد». انطباق از سوی مادر، نیازمندی‌های روانی برای رشد کودک را تأمین می‌کند. این نیازمندی‌ها یا «نیازهای» کودک شامل اشارات مشترک با مادر در دوره‌ی همزیستی؛ نیاز به بردباری مادر، نیاز به تشویق و به‌طور قطع نیاز به لذت در اکتشاف اولیه‌ی خود طی زیردوره‌ی تمایزیابی؛ نیاز به رها کردن مادر و همچنان در دسترس ماندن برای تجدید انرژی هیجانی طی زیردوره‌ی تمرین کردن؛ و نیاز به تاب‌آوری مادر و وارد آوردن «فشاری آرام و تشویقی به سوی عدم وابستگی» طی دوره‌ی نزدیکی دوباره است. انتقال مفهوم نیاز از مجموعه‌ی غرایز به مجموعه‌ی روابط ابژه در اینجا آشکار است. ادکامب و برگنر نیز با صحبت درباره‌ی مفاهیم ارضای نیاز و روابط ارضاکننده‌ی نیاز در این جهت گام برداشتند. آن‌ها طرفدار اختصاص دادن مفهوم روابط ارضاکننده‌ی نیاز به «حالتی از ارتباط یافتن» بودند که به‌موجب آن رابطه نه حول خود ابژه بلکه حول کارکردهایی که دارد، می‌گردد.

آن‌ها میان نیازهای «محافظت از سلف، فشارهای سائق جنسی و پرخاشگری، و نیازمندی‌های مختلف ایگوی در حال رشد» تمایز قائل شدند و تصدیق کردند که چنین تمایزی مشکل است، چرا که «نیازمندی‌های هیجانی همچون نیازها و فشارهای غریزی می‌توانند بدل به امری ضروری شوند و می‌شوند». در حقیقت این نویسندگان نتیجه گرفتند که «نیازهای زیستی اولیه، فشارهای سائق و نیازمندی‌های ایگو» همگی «می‌توانند به شکلی مشروع نیاز تلقی شوند».

هم‌پوشانی زیستی-روانی-اجتماعی مشابهی در مفهوم نیاز در کارهای فورمن نیز آشکار است. او از «نیاز ذاتی به امنیت» در کودک سخن گفت که تنها پس از مدت طولانی دانستن چگونه برآوردن آن توسط والدین، به خواست درست شکل‌گرفته‌ای برای مراقبت کردن از خود اجازه‌ی بروز می‌دهد.

او بیان می‌کند که سودمندترین رویکرد در رفتار والدین نسبت به نیاز فرزندشان احترام گذاشتن است. به نظر می‌رسد توجه فورمن معطوف به نیازهای فیزیکی کودک باشد (برای مثال خواب، غذا)، اما او نیاز کودک به نگه‌داشتنی آرام، به همراه، به احساس مورد دوست داشتن قرار گرفتن و به دریافت حمایت برای مستقل بودن را نیز ذکر کرده است.

پارنز (۱۹۸۷) نیز نیازهای کودک در حال رشد را مورد تأکید قرار داده است. وی نیاز به کمک، خودمختاری، محدودیت‌ها را در کنار «نیاز به نگه‌داشته شدن» هم از لحاظ فیزیکی و هم از لحاظ روان‌شناختی گنجانده است. پارنز دریافت که نیازهای سرخورده به‌سادگی کنار نمی‌روند؛ آن‌ها برای برآورده شدن سروصدا راه می‌اندازند و درجات حتی بالاتری از نیازمندی را می‌پرورانند.

او‌ مطرح کرد که انگیزه از پنج سیستم سرچشمه می‌گیرد که برای حمایت از ارضا و تنظیم نیازهای پایه‌ی انسانی طراحی شده‌اند. «هر کدام از این سیستم‌های انگیزشی یک موجودیت روان‌شناختی‌ است (با همبسته‌های نوروفیزیولوژیک احتمالی). هرکدام حول یک نیاز پایه شکل گرفته‌اند. هرکدام بر مبنای رفتارهای واضحا قابل مشاهده‌ بنا شده‌اند و از دوره‌ی آغازین پس از تولد شروع می‌شوند».

این پنج سیستم انگیزشی عبارتند از:

۱) نیاز به تنظیم روانی نیازمندی‌های فیزیولوژیک

۲) نیاز به دل‌بستگی- وابستگی

۳) نیاز به اکتشاف و قاطعیت

۴) نیاز به بیزارانه واکنش نشان دادن از طریق خصومت یا صرف‌نظر کردن

۵) نیاز به لذت نفسانی و هیجان جنسی».

لیختنبرگ با تأکید، نیازها را از آرزوها متمایز ساخته است، با تخصیص مفهوم اول به «نیازمندی‌های پایه» و مفهوم دوم به «بازنمایی نمادین اهداف و مقاصد».

نیازها به پایه‌ی عصب زیست‌شناسانه نزدیک‌تر هستند، آرزو‌ها به گنجینه‌ی تجربی.

نیازها و آرزو‌ها ممکن است با هم یا بر خلاف هم روی دهند. لیختنبرگ بیان کرد که زمانی که این نیازهای اساسی برآورده می‌شوند، نتیجه‌اش احساس انسجام خود است. در غیر این صورت، فرد حس انسجام مختل شده را تجربه می‌کند.

تحلیل‌گران مستقل بریتانیایی

تحلیلگران سنت مستقل بریتانیایی نیز به‌شدت بر نیازهای روانی تمرکز داشته‌اند. در حالی که نقش فیربرن، بالینت و وینی‌کات در این زمینه به‌خوبی شناخته شده است، این درواقع ساتی[4] بود که برای اولین بار «نیازها» را در مرکز نظریه‌ی روان‌تحلیلی انگیزش قرار داد. در سال ۱۹۳۵، ساتی بیان کرد که در حال «معرفی مفهوم نیاز ذاتی برای همراهی هستم که تنها راه نوزاد برای محافظت از سلف است. این نیاز، که من آن را در جایگاه لیبیدوی فرویدی قرار می‌دهم و به‌صورت تکوینی آن را مستقل از اشتیاق تناسلی می‌دانم.»

ادعای متعاقب فیربرن که «لیبیدو در درجه اول جستجوگر ابژه است»، ایده‌ی بالینت از «عشق اولیه»، و مفهوم وینی‌کات از «نیازهای ایگو» همگی تحت تأثیر «نیاز ذاتی برای همراهی» ساتی هستند. بالینت نیاز بشر به «هماهنگی با محیط اطرافش» را شرح داد و دستورالعملی فنی برای رسیدگی به جستجوی ناامیدانه‌ی بیمار برای چنین هماهنگی‌ای در وضعیت تحلیلی تدوین کرد. وینی‌کات که خودش را به‌عنوان «پیشرو در حرکت به سوی زودتر و اساسی‌تر در نظر گرفتن ارضای نیاز از برآوردن آرزو» می‌دید، با تأکید میان نیازهای ایگو و نیازهای اید تمایز قائل شد. او ذکر کرد که ارضای سائق‌های غریزی کودک با برآوردن نیازهای ایگوی کودک توسط مادر یکی نیست. در حقیقت، ممکن است که «یک سائق دهانی را ارضا کرد و با انجام آن عملکرد ایگوی نوزاد را نقض نمود».

وینی‌کات تأکید کرد که سائق‌های غریزی برای نوزاد و درونی نیستند. ایگوی نوزاد تنها رفته رفته توانایی تجربه‌ی درخواست‌های اید ،به شکلی که از درون سلف سرچشمه می‌گیرند، را رشد می‌بخشد. تا آن زمان واژه‌ی نیاز برجسته است و واژه‌ی آرزو بی‌معنی است چرا که به پیچیدگی‌ای تعلق دارد که در این مرحله از عدم بلوغ مورد فرض نیست. او تأکید کرد که «یک مادر می‌باید در ارضای درخواست‌های غریزی شکست بخورد اما می‌تواند کاملاً در «مأیوس نکردن نوزاد»، در رسیدگی به نیازهای ایگو، تا زمانی که نوزاد یک مادر درونی‌‌سازی‌شده‌ی حمایت‌گر ایگو داشته باشد، و به سنی رسیده باشد که این درونی‌سازی را علی‌رغم شکست در حمایت ایگو در محیط واقعی حفظ کند، موفق شود.

وینی کات بیان کرد که رویکرد مناسب به نیازهای برآورده نشده‌ی کودکی، فراهم آوردن محیطی است که به فرد فرصت جدیدی برای ارتباط با ایگو می‌دهد. این جهت‌گیری درمانی توسط دنبال‌کنندگان کار او، یعنی گانتریپ، خان و کیسمنت شرح و بسط داده شد. کیسمنت واضح‌تر از سایرین تمایز «میان, درخواست‌های لیبیدویی، که در هیچ رواندرمانی تحلیلی‌ای بدون به خطر انداختن جدی فرآیند تحلیل برآورده نمی‌شوند، و نیاز، که مگر با ممانعت از رشد سرخورده نمی‌شود» را تصریح کرد.

کیسمنت نیازهایی از کودک که به نظر می‌رسد بیش‌ترین ارتباط را با روان‌کاوی دارند مطرح کرد:

نوزاد نیاز دارد تا به شکلی امن نگه داشته شود؛ نیاز به مراقبت پایدار از سوی یک مادر (یا جانشین مادر) دارد، کسی که درکی همدلانه از نشانه‌های متنوع نوزاد برای آنچه مورد نیاز است داشته باشد؛ نیاز دارد تا تغذیه شود اما درعین‌حال نیاز به فضایی دارد که در آن پستان تغذیه‌کننده را بیابد؛ نیاز به مادری دارد که در مقابل مورداستفاده قرار گرفتن بردبار باشد؛ نیاز به مادری دارد که به‌صورت شهودی کنترل همه‌توان اولیه‌ی نوزاد نسبت به خودش را بپذیرد؛ نیاز به مادری دارد که در درجه اول قادر به در دسترس بودن حداکثری برای نوزادش باشد اما رفته رفته دسترس‌پذیری و کنترل شدن با درخواست‌های نوزاد را کمتر کند.».

بر همین منوال کودکان که بزرگ‌تر می‌شوند، نیاز دارند والدینشان بتوانند وسوسه‌ و رقابت ادیپال آن‌ها را مدیریت کنند. آن‌ها نیاز دارند که دریابند که تمایلات جنسی در حال شکوفا شدنشان سالمند. طی مراحل مختلفی از رشد، به‌خصوص نوجوانی، آن‌ها نیاز دارند تا با والدینشان رودررو شوند و این آخری از چنین مواجهه‌ای بقا یابد.

کیسمنت با موازی در نظرگرفتن نیازهای کودکی و نیازهای بیماران در تحلیل، دریافت که تمامی بیماران نیاز دارند تا به شکلی امن نگه داشته شوند، و به‌صورت پایدار و قابل اطمینان مورد درمان قرار بگیرند و بدانند که تحلیلگر از درخواست‌های پرخاشگرانه‌ی آنان «بقا می‌یابد».

روان‌شناسان سلف

توصیف کوهات از انتقال‌های آیینگی و ایده‌آل‌سازی با توجه همدلانه‌ی مشابهی به نیازهای روانی ناشی از توقف‌های رشدی مشخص می‌شود.

کوهات با انتساب منشأ خودشیفتگی افراطی به برآورده نشدن نیازهای کودک به بازتاب داده شدن و قابل تحسین یافتن والدینش، رویکردی همدلانه-تأییدی، در مقابل تفسیری، به انتقال‌های این بیماران پیشنهاد داد. فرمول‌بندی اولیه‌ی وی، این نیازهای رشدی‌ را به‌صورت موازی با سائق‌های غریزی از دوره‌های جنسی روانی مختلف تطبیق داد.

ایده‌های او، که اکنون تحت مبحث «روان‌شناسی سلف» سازمان یافته است، تعارض‌های روانی جنسی و تلاش‌های آرزوی دفاعی ملازم آن‌ها را به‌عنوان محصولات عدم یکپارچگی سلفی نشان داد که مورد رفتار قرار غیرهمدلانه گرفته است. او اینطور صورت‌بندی کرد که سلف در حال رشد نیازمند انواع مختلفی ورودی از ابژه‌هاست تا انسجام و حیات خود را به دست آورده و حفظ کند. این «تجارب سلف‌ابژه» در اصل شامل شناخته و مورد قبول واقع شدن فرد و داشتن شانس بهره بردن از قدرت والدین و جانشینان‌شان را در بر می‌گیرد.

کوهات بعدتر اشاره کرد که نیاز به چنین تجاربی محدود به رشد اولیه نمی‌شود و در طی زندگی باقی می‌ماند. پیروان نظریات وی در این زمینه پیشروی کردند و انواعی از تجارب «سلف‌ابژه» را اضافه کردند که برای ایجاد و حفظ یک سلف منسجم، پرانرژی و تعادل یافته مورد نیاز است.

بر اساس نظر ولف، این تجارب باید (۱) نیاز به شباهت با همتایان، (۲) نیاز به آزمایش خود در برابر برخی تضادهای کم‌خطر، (۳) نیاز به احساس موفقیت کردن در حصول به نتیجه‌ی مطلوب از فعالیت‌های فرد و (۴) نیاز به داشتن تجاربی که در آن‌ها مراقبان به شکلی مؤثر با تغییرات پویای حالت درونی فرد هماهنگ شده باشند، را برآورده سازند.

خلاصه

نیازهای توصیف‌شده توسط پژوهشگران رشد کودک، تحلیلگران سنت مستقل بریتانیایی و روان‌شناسان سلف، هم‌پوشانی قابل توجهی را نشان می‌دهند. هر سه این منابع بر ماهیت تسهیل کننده‌ی رشد و محافظت‌کننده از سلف روانی نیاز تأکید دارند.

در حالی که منشأ ذاتی این نیازها به رسمیت شناخته شده است، زیرلایه‌های غریزی آن‌ها که توسط فراروان‌شناسان مورد تأکید قرار گرفته، کم شمرده یا رد شده است. به نظر می‌رسد «نیازهای غریزی»، رفته رفته با «نیازهای رابطه‌ای» جایگزین می‌شوند و منبع نیازها از اید به ایگو منتقل می‌شود. این انتقال، تغییر جهت‌گیری کلی نظریه‌بندی روان‌کاوی را از مدل زیستی مکانیکی به سوی یک مدل روان‌شناختی-رابطه‌ای بازتاب می‌دهد. با این وجود تلاش برای جداکردن دسته‌بندی این دو مدل، خطر مورد غفلت قراردادن دو موضوع بسیار مهم را دارد.

اول اینکه، شخص فروید در هر دو سطح کیفیت زیستی مکانیکی و مشاهدات مرتبط با ابژه و مربوط به شخص کار کرد.

«تاریخچه‌ی بیماران وی، چه موارد بالینی یا موارد تحلیل کاربردی، کمتر بر کاهش تنش به عنوان عنصر توضیح‌دهنده استوار است. افرادی که وی در مورد آن‌ها می‌نویسد، به واسطه‌ی آرزوها ، امیال و اشتیاق به سوی ابژه برانگیخته شدند». حتی در زمینه نیاز به طور مشخص، مفهوم‌سازی‌های فروید بیشتر انعطاف‌پذیر بودند تا اینکه سفت و سخت باشد.

او واژه‌ی نیاز را یک بار برای مشخص کردن مفاهیمی که زیستی و ذاتی‌‌تر بودند و بار دیگر برای توصیف آن‌هایی که بیشتر از تجربه حاصل شده بودند، به کار برد. علاوه بر این او همواره موارد جسمانی و روانی را هم‌زیست می‌دید.  به تصویر کشیدن وی متمایل به یک طرف، بی‌انصافی در  حق پیچیدگی افکار اوست..

دوم اینکه تصویر یا این یا آن میان نیازها و آرزوها که به طور ضمنی در برخی پژوهش‌ها مطرح شده است، جداسازی مصنوعی‌ای را میان بدن و ذهن، ساختار تجربی و زندگی فانتزی درونی، و نیازمندی‌های روان‌شناختی رشددهنده و راه‌های به خصوص فرد برای جستجو و ساماندهی آن تجارب پدید می‌آورد.

در مقابل، نگاه روان‌کاوی جامع معاصر به این موارد، زیستی-روانی-اجتماعی است که مبنای بدنی، جزئیات فانتزی درون‌روانی، و داده‌های محیطی، همگی را بدون انتساب برتری در انگیزش به هیچ کدام از آن‌ها به تنهایی، یک بار و برای همیشه در نظر می‌گیرد. تنها با چنین جهت‌گیری‌ای است که هر تلاش برای تلفیق بعدی این پژوهش‌ها می‌تواند نتایج مفیدی را حاصل کند.

تلفیق، هشدارها و فراتر

دغدغه برای شفاف ساختن واژه‌ها میان روان‌کاوان غیر رایج و در نوشته‌های روان‌کاوی نادر است. بخشی از آن به خاطر فروید است. معناشناسی به سختی می‌توانست دغدغه‌ی اکتشاف‌گر بزرگ باشد و برخی ناهماهنگی‌ها در کاربرد کلمات می‌تواند به عنوان امتیاز ویژه‌ی نبوغ در نظر گرفته شود. اما زمانی که یک یا دو نسل از دانشمندان امتیاز ویژه‌ی مشابهی را فرض می‌کنند، موضوع متفاوتی است. از آن‌جا که ارتباط علمی به واسطه‌ی ابهام معنا دچار نقص می‌شود، نیاز به شفاف‌سازی نیازی فوری‌ست(هارتمن، کریس، لون‌اشتاین ۱۹۴۶). تحلیل کلاسیک، همچون سنت بین‌فردی، جایگاه فوق‌عادی‌ای را برای طلب (یا سائق) صمیمیت رابطه‌ای در نظر نگرفته، با این وجود این امر آن را بی‌ارزش نمی‌سازد.

به واقع در تحلیل کلاسیک، نیاز به صمیمیت  یکی از چندین نیروی سائق انباشته شده با آرزوهای ناخودآگاه و ترس‌هاست؛ این نیاز تنها زمانی برآورده می‌شود که حس فرد از اخلاق، منابع واقعیت و عواطف همراه با صمیمیت نیز در نظر گرفته شوند. با مروری بر مفهوم روان‌شناختی نیاز در نوشته‌های فروید و تحلیلگران بعدی، برای ارائه‌ی تعریف مناسبی از نیاز آماده‌ایم. بااین‌حال پیش از انجام آن، به دو منبع دیگر که تقریبا همواره چیزی آموزنده برای ارائه دارند، نگاهی می‌اندازیم: زبان انگلیسی و بدن انسان(اختر۱۱۹۴)[5]. تمایز میان نیازها و آرزوها در زبان انگلیسی تقریبا آشکار است.

فرهنگ لغات اسم نیاز را این‌گونه تعریف می‌کند:«ضرورت، اجبار، فقدان چیزی مفید، شرایطی که در آن کمبود چیزی وجود دارد» و فعل آرزو‌داشتن را به صورت«میل داشتن، در طلب چیزی بودن، خواستن»(وبستر۱۹۸۳).

تفاوت سریعا آشکار می‌شود. نیاز مشروط به فقدان است در حالی که آرزو چنین نیست. نیاز بیشتر به عنوان اسم  و آرزو بیشتر به عنوان فعل تعریف شده است. نیاز به شکل فشارآورنده تصویر شده(اجبار)؛ آرزو فاقد چنین کیفیاتی است. در حقیقت مترادف‌ با واژه‌ی نیاز، واژه‌های«اضطرار، فوریت، تنگنا، شدت، ضرورت، پریشانی،» و حتی «تنگدستی، فقر، بضاعت، [و] احتیاج زیاد» آورده شده‌اند.

برای فهم تمایز میان نیاز و آرزو، بدن انسان نیز منبع آموزنده‌ای ست.  آرزوهای آن مثال‌هایی چون خوابیدن بر تشکی نرم، بستنی وانیلی، نوع مشخصی از توالت، رابطه‌ی جنسی با فردی خاص را شامل می‌شود. مثال‌هایی برای نیاز‌های آن شامل نیازمندی به اکسیژن، خواب، غذا، دفع و رهایی از تنش جنسی است. بار دیگر، تمایز آشکار است.

نیازها همگانی و آرزوها منحصر به فرد هستند. محرومیت از نیازهای بدن منجر به آسیب ساختاری می‌شود؛ سرخوردگی آرزوها چنین نیست.

با در دست داشتن این اصطلاحات روان‌تحلیلی، زبان‌شناسی و جسمانی، می‌توان نیاز را در حوزه‌ی روانی به عنوان نیازمندی‌ای تعریف کرد که (۱) از حس فقدان یا کمبود برمی‌آید، و به عنوان پیامد عدم توانایی ایگو در مواجهه با فشارهای غریزی یا تعرضات بیرونی، چه واقعی و چه تصور شده، ذهنی‌سازی می‌شود؛ (۲) وابسته به تجربه نیست بلکه در میان تمامی انسان‌ها مشترک است؛ (۳) اگر برآورده شود، به رشد و نگهداری ذهن کمک می‌کند؛ و اگر برآورده نشود، به درخواست‌ ساده، فوری، یکنواخت و (۴) تکراری‌ای منتج می‌شود که نه تنها برآورده‌ش نمی‌سازد بلکه به عدم یکپارچگی ساختاری ذهن منجر می‌شود (برای مثال نقص در ثبات ابژه یا از دست دادن آن در نتیجه‌ی پرخاشگری درونی افراطی برانگیخته شده به واسطه‌ی سرخوردگی مزمن نیاز به تأیید و به رسمیت شناخته شدن) مشروط بودن به فقدان و دارا بودن ساختار روانی بالقوه متضاد همزمان نگه‌دارنده/تقویت شونده، به نیاز کیفیت دیگری نیز می‌بخشد، (۵) رهایی مشخصی از قصدمندی  به آن هاله‌ای از توجیه‌پذیری اعطاء نموده است.

نیازی که بدین ترتیب تعریف می‌شود، رابطه‌ی پیچیده‌ای با مفهوم آرزو دارد. این دو مفهوم در سطوح انتزاعی تا حدی متفاوتی وجود دارند. نیاز از فقدان برمی‌آید و منجر به تمنا می‌شود. آرزو ،در مقابل، شیوه‌ی مخصوص فرد برای برآوردن نیازهاست.

نیاز، همگانی است؛ آرزو وابسته به تجربه است. آرزو همواره «پیشینه‌، شکل و محتوای به شکل بی‌همتا شخصی‌ای» دارد(برنر۱۹۸۲). نیاز برخلاف آرزو، نمی‌تواند مورد سرکوبی قرار گیرد.

همچنین یک آرزو می‌تواند با آرزوی دیگری جایگزین شود، اما یک نیاز نمی‌تواند توسط نیاز دیگری جایگزین گردد. نیاز تنها زمانی به صورت فیزیکی از طریق یک درخواست نمایان می‌شود که برآورده نشده باشد. در مقابل آرزو بازنمایی روانی مداومی در حافظه، خیال و عاطفه‌ی مرتبط دارد[6]. سرخوردگی آرزو منجر به تغییرات پویا و تشکیلات مصالحه‌ای می‌شود. سرخوردگی نیاز به درخواست فوری‌ای منجر می‌شود که چنان‌چه برآورده نشود، واپس‌روی ساختاری در پی دارد. نیازها و آرزوها می‌توانند در هم‌آهنگی با یکدیگر باشند، همچون در تمایل به خواب، داشتن ارضای جنسی، یا به رسمیت شناخته شدن و مورد تأیید قرار گرفتن توسط ابژه‌های عشق فرد. آن‌ها همچنین می‌توانند در تضاد با یکدیگر باشند، همچون در «آرزوی یک‌ کودک نوپا برای دنبال کردن توپ گمشده در خیابان و در عین حال نیاز به نگهداری محافظت‌گرانه» یا «آرزوی» بیمار برای رابطه‌ی جنسی داشتن با تحلیلگر در عین «نیاز» به سرخوردگی در دست‌یابی به آن.

در حالی که تمایز میان نیاز و آرزو در چنین سطح بزرگی آسان است[7]، در افت و خیز فرآیند تحلیل اینطور باقی نمی‌ماند. در نتیجه سوالات بی‌پاسخ بسیاری ظهور می‌یابند. ابتدا اینکه تمایز میان نیاز و آرزو باید به لحاظ پدیدارشناختی لحاظ شود؟ انجام چنین کاری مشکل‌زا به نظر می‌رسد.

یک بیمار خودشیفته با حس استحقاق جهت‌نایافته ممکن است آرزوهایش را همچون نیازهای مبرم تجربه کند. بیمار مازوخیستی با خوی زاهدانه‌ی قابل توجه، نیازها را مانند آرزوهای صرف مورد تمسخر قرار دهد.

در همین حال فرد دیگری که فاقد حس استحقاق سالم است ممکن است در جستجوی پناه از طرد مورد پیش بینی‌اش، به برچسب زنی تمامی امیال به صورت نیاز و نه به صورت آرزو برآید؛ چرا که در هر حال نیاز داشتن بار کمتری از قصد مندی را با خود حمل می کند.

پس پدیدارشناختی در اینجا راهنمای قابل اطمینانی به نظر نمی‌رسد اما جایگزین آن نامشخص است است. دوم اینکه، تمایز میان نیاز به آرزو تا چه میزان به انتقال متقابل تحلیلگر وابسته است؟ میرسون(۱۹۸۱) تاکید می‌کند که تمایز میان نیاز و آرزو اساساً در در دل رابطه درمانی ساخته می شود.

میچل (۱۹۹۱) این رویکرد را پی‌ می‌گیرد و بیان می‌کند که اگر میل خاصی در بیمار احساس درستی بدهد،محتمل تر است که به عنوان نیاز ایگو تشخیص داده شود و اگر صحیح به نظر نرسد محتمل تر است که به عنوان یک درخواست غریزی تشخیص داده شود.

بر اساس گفته میچل، کیفیت متفاوت درخواست های بیمار در انتقال متقابل تنها به ماهیت ذاتی آن‌ها وابسته نیست بلکه به شخصیت ارزش ها و علایق تحلیلگر نیز وابسته است.

بنابراین قضاوت تحلیلگر نسبت به بیمار زمانی که به تمایز میان نیاز و آرزو می‌رسد، نگاه برترانه نیست. سوم اینکه، آیا نیازها و آرزوها در زندگی بزرگسالی هم آنقدر متمایز هستند که ممکن است است طی دوره کودکی باشد؟ به نظر می‌رسد که در جریان رشد نیاز ها و آرزوها به طرز پیچیده ای در هم تنیده می شود. هشدار هارتمن در رابطه با «مغالطه‌ی تکوینی» باید در اینجا مورد توجه قرار گیرد. جداسازی جراح گونه‌ی نیاز ها و آرزوها، همچنین با «اصول عملکرد چندگانه» که انگاره‌ای مرکزی در نظریه بندی روان‌کاوی است در تضاد است.

بنابراین در موقعیت های بالینی تمایز میان نیاز و آرزو می‌تواند در بهترین حالت خود تمایزی نسبی باشد. یک فانتزی، میل یا تمنّای بیمار می‌تواند عمدتاً مبتنی بر نیاز یا عمدتاً مبتنی بر آرزو در نظر گرفته شود اما در هر کدام از این موارد عناصری از هم نیاز و هم آرزو را داراست.

برای مثال، ایده آل سازی یک بیمار خودشیفته از تحلیلگر خود می‌تواند هم به عنوان نیاز ادامه‌یافته برای یک والد قابل تحسین و هم به عنوان آرزوی دفاعی برای بروز پرخاشگری در برابر تحلیلگری که طبعا غیر کامل است، در نظر گرفته شود.

عقب کشیدن بیمار اسکیزوئید می‌تواند هم  بیان نیاز به محافظت خود در برابر صمیمیت رابطه انتقالی و هم نشان دادن آرزوی برانگیختن حس کنجکاوی تحلیلگر و استنباط تلاشی نجات بخش در نظر گرفته شود.

در نهایت چگونه می توان به بیماران بزرگسالی که نیازهای رشدی آن‌ها، طی سال‌های شکل گیری برآورده نشده باقی مانده است، پاسخ داد؟ گذشته از همه اینها محرومیت، چه واقعی و چه خیالی، نه به جای خالی روانی، بلکه به ساختارهای جبرانی‌ای منجر می‌شود که عواطف و فانتزی های قدرتمندی در خود دارند. در نتیجه، یک «درمانگر تامین کننده» نمی‌تواند به سادگی چنین جای خالی را (که درواقع وجود ندارد) با نشان دادن مهربانی به بیمار پر کند. غیظ بیمار در رابطه با نیازهای برآورده نشده و احساس گناه به خاطر این غیظ در انتقال فعال می‌شوند و تلاشهای خیرخواهانه را به شدت به مبارزه می طلبند.

پس از در نظر گرفتن این هشدارها و تلفیق پژوهش‌های موجود، شش نیاز پایه روان‌شناختی را پیشنهاد می‌کنم. این نیازها هرچند عاری از عناصر آرزو-دفاع نیستند، می‌توانند به عنوان نیاز به رسمیت شناخته شوند. آن‌ها در اصل کارکردهایی را از آنچه ساندلر «اصول ایمنی» نامیده است بازتاب می دهند. روندی یکپارچه با هدف حفظ حداقل سطح ایگو یا زنده بودن یا سرزندگی روانی. وجود آن‌ها در روان انسان، همه‌گیر است هرچند میزان در دسترس بودن و طریقه برآورده شدن آن ها میان فرهنگ ها متنوع است.

این نیازها همچنین باید در فرآیند تحلیل برآورده شوند تا تحلیل به شکل مطلوب خود برگزار شود و ادامه یابد. این نیازها عبارتند از:

۱) نیاز به مشروع شمرده شدن نیازهای فیزیکی فرد؛

۲) نیاز به هویت، به رسمیت شناخته شدن و تایید؛

۳) نیاز به مرزهای میان فردی و درون روانی؛

۴) نیاز به فهم علت وقایع؛

۵) نیاز به دسترس پذیری هیجانی بهینه ابژه عشق(در موقعیت بالینی، تحلیلگر)

و ۶) نیاز به پاسخگویی منعطف توسط ابژه های عشق فرد (در موقعیت بالینی، تحلیلگر) تحت شرایط خاص.

این شش نیاز، قدم های پیشرونده ای را در ظهور و تثبیت سلف هسته ای فرد، از ذهنی سازی شرایط جسمی گرفته تا مسائل در باب تایید، هویت،مرزبندی، علیت و نگهداری سلف از طریق ابژه های به شکل بهینه در دسترس و منعطف، بازتاب می دهند.

اکنون در باب دلالت های فنی این شش نیاز به شکل خلاصه خواهم نوشت.

دلالت‌های فنی

البته که نیاز غایی هر فردی، کسب بینش با احساس قدردانی و درک واقعیت رو به رشد است.

اما در این مسیر، بسیاری از بیماران شدیداً ناخوش نیازهای دیگری دارند که باید برآورده شود؛ چنانچه این نیازها برآورده نشود، تحلیل غیر ممکن می گردد. برآوردن نیازهای برآورده نشده از سوی تحلیل گر طی تحلیل، غالباً اتفاقی است تا اینکه عامدانه باشد.

تحلیلگر با پرداختن به مسئولیت تحلیلی خود، فرصت هایی را برای بیمار فراهم می سازد تا آنچه را مورد نیاز است بیابد-آن‌چه به صورت ناخودآگاه در جستجوی آن است. تجربه‌ی بیمار طی رابطه تحلیلی، از یافتن آنچه مورد نیاز است ، عمیق، اما اغلب آرام و نادیدنی به سمت تغییرات درمانی نهایی است.

این شش نیاز روان‌شناختی مطرح شده، تحت شرایط عادی در جریان درمان بدون کوشش عامدانه‌ی تحلیلگر برآورده می شوند. در حقیقت این نیازها تنها هنگامی آشکار می گردند که فرایند تحلیل، متعاقب برآورده نشدن آن‌ها شروع به تزلزل می‌کند.

نیاز به مشروع شمرده شدن نیازهای فیزیکی فرد

هرچند تغذیه مرد موشی توسط فروید به عنوان یک استثنای قابل توجه فنی در نظر گرفته می شود، این حقیقت که تحلیلگران مراقب برخی نیازهای فیزیکی پایه‌ی بیماران‌شان هستند پابرجاست. آن‌ها کاناپه‌ای‌ راحت، دفتر کاری آرام و در بیشتر موارد، دسترسی به سرویس بهداشتی را فراهم می کند. به تحلیل‌شونده‌ای که وضعیت بدنی غیر راحتی را به خاطر ماه‌های پایان بارداری تجربه می‌کند، احتمالا پیشنهاد بالش اضافه می‌دهند. نورپردازی محیط را برای به زحمت نیفتادن بیمار در حالت دراز کشیده تنظیم می‌کنند. مهم‌تر از همه، هنگامی که این تدارکات فیزیکی با مشکل مواجه می شود، برای بازیابی آن تلاش می کند؛ اگرچه این کار را بدون ارزیابی معنای مداخله‌شان برای بیمار انجام نمی‌دهند.

مثال یک. یک بار طی جلسه‌ی تحلیل خودم[8] در ساعات پایانی بعدازظهر، اشعه‌های خورشید درحال غروب که راه خودشان را از گوشه‌ی باز پرده، مستقیم به سوی چشمان من یافته بودند، راحتی مرا مخدوش می‌کردند.

من چشمانم را با دست پوشاندم و با اندکی حواس پرتی به صحبت خود ادامه دادم. تحلیلگرم با توجه به این رفتار، از صندلی خویش برخاست و به سوی پرده رفت تا گوشه‌ی آن را ببندد. حین انجام آن گفت: «توجه کردم که نور خورشید تو را اذیت می‌کند و تعجب می کنم چه چیزی مانع از گفتن چیزی درباره آن یا درخواست از من برای بستن گوشه پرده شده است؟» او، همین‌طور که صحبتش در حال اتمام بود، به صندلی خود بازگشته بود.

این نشان می دهد که برآوردن نیازهای فیزیکی از کاوش در باب اضطراب ها، آرزوها و دفاع های تحلیل شونده‌ای که درگیر این نیازهاست،جلوگیری نمی‌کند. البته تحلیلگر پیرو برآوردن این نیاز، این انتخاب را دارد که یا آن را مستقیم مورد پرسش قرار دهد، همانند آنچه در بالا گفته شد، یا موارد مرتبط بیمار را در سکوت مرور کند.

مثال دو.چند سال قبل  دفتر کارم را به ساختمانی به تازگی بازسازی شده انتقال دادم. تحلیل‌شونده‌ای با حساسیت روان تنی‌ به بوی رنگ تازه، طی دومین جلسه خود  در دفتر کار جدید شروع به بو کشیدن کرد و به سختی به سرفه افتاد.

او با علم به اینکه آبخوری راهرو هنوز کار نمی کند،از من پرسید که از کجا می تواند مقداری آب برای نوشیدن بردارد؟ به او گفتم که می تواند به خارج از اتاق رود و به منشی خواهم گفت که یک فنجان کاغذی به او دهد تا بتواند از سرویس بهداشتی بانوان آب بردارد.

بیمارخارج شد و دقایقی بعد بازگشت. با بیان آرام و زیر لب «متشکرم»، قطار افکاری را که پیش از خروج از اتاق دنبال می کرد، ادامه داد.

با هوشیاری برای هرگونه ارجاع آشکار یا غیر آشکار به مداخله‌ام، به آنچه می گفت با دقت گوش دادم. چیزی نیافتم. طی چند جلسه بعد، در سکوت به دنبال هر گونه اشاره‌ای به مداخله‌ام گشتم اما چیزی نیافتم.  در اینجا می‌تواند اینطور استدلال شود که اگر مستقیم سؤال پرسیده بودم، نکته‌ی برجسته‌ای را می‌یافتم. شاید. اما در این صورت، نمی‌توان محتوای مطرح‌شده را «تلقینی» یا از عوارض فرآیند درمانی دانست؟ مهم‌تر آنکه، نادیده گرفتن مسئله‌ی آب در این موقعیت من را به صورت واقع‌بینانه‌ای مزاحم و به تبع آن به صورت انتقالی غیرمفید جلوه می‌داد. در اینجا مسئله‌ی حتی مهم‌تر از برآوردن فی‌نفسه‌ی نیاز فیزیکی، به رسمیت شناختن آن چون امری مشروع است.

نیاز به هویت، به رسمیت شناخته شدن و تأیید

بیماران حین پیش رفتن در پروسه‌ی بالقوه پس‌راننده و بی‌ثبات‌کننده‌ی روان‌کاوی نیاز به حفظ هویت خود در تمامی زمان‌ها دارند. در درمان افراد «قابل تحلیل» با سازماندهی شخصیت سطح بالاتر(کرنبرگ۱۹۷۰) و هویت مستحکم(اریکسون ۱۹۵۹، اختر و ساموئل ۱۹۹۶)، چنین مسائلی اصلا ظاهر نمی‌شوند. ظهور واپس‌روانه‌ی بازنمایی‌های جدامانده، سرکوب شده و هضم نشده‌ی سلف(و جای‌گیری دفاعی آن‌ها در محور انتقال- انتقال متقابل) جایگزین تجربه‌ی سلف هسته‌ای بیمار نیست.

بااین‌حال در بیماران با مریضی بیشتر، رخنه‌های وارد شده به انسجام سلف(شامل آن‌هایی که تداوم موقتی تجربه‌ی سلف را متأثر می‌سازند) باید به واسطه‌ی «یادآوری» گاه به گاه تحلیلگر از اینکه بیمار در گذر روزها چه کسی است و نیز به واسطه‌ی مداخلات پل‌زننده که بازنمایی‌های متناقض سلف و عواطف مرتبط‌شان را در هم می‌آمیزد، اصلاح شود.

نیاز به رسمیت شناخته شدن به صورت منحصر به فرد-هم به معنای واقعی کلمه(برای مثال، با هر بار باز کردن درب دفتر توسط تحلیلگر یا رویارو شدن  با بیمار خارج از دفتر) و هم به معنای استعاری آن- بسیار مرتبط با نیاز بیمار به حفظ هویت است. گرمی، انتقال حس آشنایی و وابستگی، هل نشدن از اشتیاق مسائل مهم در اینجا هستند. اقرار مداوم به هویت بزرگسالانه بیمار توسط تحلیلگر طی لحظات واپس روی، نکته‌ فنی مرتبط است.

تایید کردن نیز بخشی از برآوردن این نیاز است. بیماران قبل از آنکه بتوانند فهم درمانگر را برای فهمیدن خودشان به کار گیرند، نیاز دارند تا احساس فهمیده شدن کنند(کوهات ۱۹۷۷؛ کیسمنت۱۹۹۱؛ بالینت ۱۹۶۸). آن‌ها نیاز دارند تا احساس کنند که تجارب روان‌شناختی شان «معتبر» است. مساله در اینجا «واقعی بودن» تجربه سابجکتیو بیماران و نه صحت گزارش‌های آنان از وقایع خارجی است[9]. برآوردن این نیاز بیمار از دل توجه بزرگتر تحلیلگر برای صحبت های خودآگاه بیمار، که حتی شامل عقلانی‌سازی هم است، برمی‌آید.

تحلیلگر این موارد را نه به عنوان دفاع صرف، بلکه به عنوان تلاش‌های سالم بیمار برای فهم وقایع روان‌شناختی در نظر می‌گیرد (هارتمن ۱۹۳۹).

تاکید بر جنبه ایگوی نیاز به آیینه شدن و مورد تایید قرار گرفتن نباید باعث شود شود این حقیقت را نادیده بگیریم که چنین نیازهایی به طرزی غیرقابل اجتناب با آرزو های روانی-جنسی و فانتزی های ناخودآگاه در هم فشرده شده‌اند.

مثال سه. این مورد بیش از همه در بیانات مرد خودشیفته‌ای آشکار بود که در کودکی به شکلی غیر همدلانه مورد خواسته‌های زیاده‌خواهانه‌ی مادرش قرار گرفته و ترک ناگهانی پدر در سن پنج سالگی و پیروزی غیرمعمول اودیپال را تجربه کرده است.

طی یکی از جلساتش بیمار با اعتماد به نفس گفت: «می‌دونی، من فهمیدم که  یه آلت جنسی ۱۸۰ سانتی متری‌ام که دارم تو دنیا می‌چرخم. من به نوازش دائم نیاز دارم و وقتی اون رو نمی‌گیرم، بهم برمی‌خوره.»

در اینجا در هم آمیختن نیازهای خودشیفته و آرزوهای نمایشگری فالیک کاملاً آشکار است. همچنین شاید فانتزی های ناخودآگاه پنهان ز نوازش شدن یا نشدن (توسط چه کسی؟) حاضر باشند.

نیاز به آیینگی و تایید، همچنین می تواند با نیاز برای دسترس پذیری هیجانی بهینه ابژه‌ی عشق (در زیر مورد بحث قرار می گیرد)ترکیب شده باشد. هرچند می‌تواند اینطور استدلال شود که این دو تقریبا همیشه با هم وجود دارند، بروز همزمان آن‌ها در بیمار خاصی که در جستجوی تماس پس از پایان است، از همه آشکارتر است.

برای مثال به اظهارات شنگلد درباره‌ی یکی از بیمارانش توجه کنید: «از دید خودآگاه برای نصیحت در باب مشکلات خانوادگی بازمی‌گشت. اما نیاز عمیق‌تری برای نشان دادن این نکته به من که تحلیل برای او چه کرده و نیز تلاش برای تحکیم آن وجود داشت».

نیاز به مرزهای بین‌فردی و درون‌روانی

بیماران نیاز دارند تا مرزهای بین فردی شان مورد احترام قرار گیرد (۱۱۹۵گابارد و لستر). آن‌ها نیاز به فضایی دارند که احساس کنند آن‌ها را از تجربه مورد تخطی تحلیلگر قرار گرفتن محافظت می کند.

در هر حال در مواردی فانتزی های ناخودآگاه، آن‌ها را به تخلف از  مرزهای تحلیلگر سوق می دهد. در چنین شرایطی آن‌ها نیاز به سر خورده شدن دارد. در اینجا «آرزوها» و «نیازها»ی بیمار در تضاد با هم قرار دارند. این بر این حقیقت که توجه تحلیلگر به «نیازها»ی بیمار، معادل اعمال «مهربانانه» و افراط فارغ از پرخاشگری نیست تأکید می‌ورزد. در حقیقت، برآوردن نیاز یک بیمار در یک «انتقال اروتیک سر کشانه» و آرزوی همراه آن مبنی بر داشتن رابطه جنسی با تحلیلگر ممکن است نیازمند پرخاشگری متقابل قابل توجهی از سوی تحلیلگر باشد.

در مقابل برخی بیماران «نیاز دارند تا مجوز این را داشته باشند که همه توانی مشروطی را درباره تحلیلگر بسازد».شکست در انجام آن می‌تواند دیالوگ درمانی را مخدوش و در برخی موارد یک بحران را سرعت بخشد.

مثال چهار. در گیر و دار یک انتقال پرخاشگرانه، بیماری با غیظ و در حال تکان دادن انگشتش وارد دفتر کار من شد.

در حین نزدیک شدن به کاناپه گفت: «امروز چیزهای زیادی در ذهن دارم و می خواهم درباره تمام آن‌ها صحبت کنم و نمی‌خواهم حتی یک کلمه حرف بزنید!»

با کمی عقب کشیدن خود زیر لب زمزمه کردم: «باشه» بیمار فریاد زد: «گفتم ٫حتی یک کلمه٫ و تو همین حالا هم این جلسه را خراب کردی!» من در حالی که در صندلی پشت سر او نشسته بودم، حتی بی‌قرارتر نیز شده بودم.

با صحبت کردن کار اشتباهی انجام داده بودم؟ همانطور که بیمار عصبانی و شق و رق بر روی کاناپه دراز می کشید شروع به فکر کردن نمودم.

فکر کردم شاید او امروز آنقدر دلداری ناپذیر است که قصد کرده تا من را به ایفای نقش فردی محروم کننده وادار کند چرا که او ارضای تمایل خود را از طریق سرخوردگی آن می‌یابد. در حالی که چندان از این توضیح راضی نبودم تصمیم گرفتم تا صبر و فکر کنم. سپس این فکر به ذهن من خطور کرد که شاید او به درستی به واسطه‌ی «باشه» گفتن من عصبانی شده است. در حالی که می‌خواستم بر خواسته‌ی او مهر تأییدی بزنم، بر اراده‌ی خود تأکید ورزیدم و بدین‌ترتیب به صورت متناقضی او را از همه‌توانی‌ای که به‌نظر می‌رسید نیاز داشت، محروم کردم.

نزدیک بود این تفسیر را ارائه دهم که به ذهنم خطور کرد که با انجام آن اشتباهم را تکرار خواهم کرد. تصمیم گرفتم به گفتن «متاسفم» اکتفا کنم و باقی افکار را ناگفته باقی بگذارم. بیمار آرام شد و تنش موجود در اتاق شروع به کاهش نمود. پس از ده دقیقه سکوت، بیمار گفت، «خب، این جلسه همین الانشم به هم ریخته. حرف‌های زیادی برای گفتن داشتم.» پس از یک وقفه، گفت، «از بین چیزهای مختلف توی ذهنم…،» و بدین ترتیب جلسه به تدریج «شروع شد». طی مدتی که جلسه پایان می‌یافت، اوضاع آرام تر شد.

اکنون آگاهم که یک تازه‌کار هم می‌توانست بگوید «متاسفم»، اما باور دارم که تشخیص زیرین نیازهای ایگو در آن از دست رفته بود. با بیان متأسف بودنم، این را تصدیق می‌نمودم که او را با نفهمیدن اینکه نیاز به کنترل همه‌توان بر من و نداشتن هیچ‌گونه مرزی بین‌مان، آن طور که بود، دارد، ناامید کرده‌ام.

مسئله‌ی مرزها خارج از قلمروی بین فردی نیز وجود دارد. بیماران همچنین نیاز به کنترل مرزهای درون روانی میان فرآیندهای خودآگاه و ناخودآگاه خودشان دارند. تفسیر های عمیق با زمان بندی ناهمدلانه، فارغ از اینکه چقدر عالمانه یا صحیح باشند،تنها منجر به شوکه شدن بیمار می گردند

مثال ۵. یک وکیل خودشیفته دو سال ابتدایی تحلیلش را با من در «انتقال پیله‌ای» گذراند. او منظم حضور می یافت اما کاملاً بی‌ارتباط با من به نظر می رسید. به نظر نمی‌رسید آنچه می‌گفتم یا انجام می‌دادم، تاثیری بر او بگذارد. صبورانه منتظر ماندم.

در سومین سال تحلیلش، مجبور به یک غیبت چندروزه با یک اطلاع مختصر شدم . او این خبر را به شیوه‌ی بی‌تفاوت شخصیتی خویش دریافت کرد. در هر حال، او جلسه‌ی بعد را با گفتن این مساله شروع کرد که مراجعی قرار آن‌روز صبحش را لغو کرده و در نتیجه او کمی وقت خالی برای خودش داشته است. سپس روی میز کارش به قرارداد بیمه‌ی خانه‌اش برخورده بود، که چندماه پیش خریده بود و تنها اکنون متوجه شده بود که پر از ابهام است.

در حالی که از این کنایه تغییر شکل یافته به غیبتم هیجان زده شده بودم ،اینطور مداخله کردم: «شاید برای تو آسان تر باشد تا درباره قرارداد بیمه ای که پر از از اشکال است صحبت کنی تا درباره تحلیلی با وقفه های ناگهانی».

پس از یک وقفه بیمار با صدایی دردآلود پاسخ داد: «می‌توانم بفهمم که چطور به این نتیجه رسیدی؛ اما این به احساساتم آسیب زد چرا که من واقعاً درباره قرارداد نگران بودم و این طور به نظر می رسد که تو به نگرانی من درباره آن چندان توجه نمیکنی.»

هر چند که تفسیر من ممکن بود درست باشد، زمانبندی آن قطعاً نادرست بود. با سریع آشکار کردن آنچه پشت  احساسات مشتق‌شده‌ی وی درباره‌ی جدایی مان نهفته بود، نیاز بیمار برای چنین تغییر شکلی از نظرم دور مانده بود. من به نیاز او برای کنترل مرزهای بین زندگی روانی خودآگاه و ناخودآگاهش و دسترسی به چنین کنترلی با سرعت خودش، بی‌توجهی نموده بودم.

بازشناسی تحلیلی صحیح این نیاز، نیازمند توجه پایدار به مسائلی چون «فاصله‌ی بهینه» و «تدبیر» است.

نیاز به فهم علت وقایع

در موقعیت بالینی مداخلات تحلیلگر (خصوصاً تحلیل مقاومت) با هدف ترغیب «نیاز به دانستن» دلایل درون روانی پشت تجارب بین فردی تحلیل شونده صورت می‌گیرد(اشتاینبرگ ۱۹۹۳).

بدین ترتیب تحلیلگر به بیمار در تقویت «نیاز به علیت» کمک می کند. وقتی این نیاز برونی سازی می‌شود، تبدیل به سوالاتی درباره تحلیلگر و شیوه کار کردن او می شود.

سرخورده کردن این نیاز دفاعی و فرافکنی شده به علیت بسیار اساسی‌ست چنانچه جهان ابژه‌های درونی به شکلی زنده و تاثیرگذار به شکل انتقال در می‌آید .با این وجود زمانی که تحلیلگر شیوه‌ی معمول را به طرز شوکه‌کننده‌ای ترک می‌کند، بار زیادی به میل پذیرش بیمار وارد می‌شود و آن‌چه حاصل می‌‌آید، با عوارض درمان و انطباق نادرست پوشانده می‌شود. تحت چنین شرایطی -چشم‌انداز ناگهانی یک غیبت طولانی، یک بیماری جدی یا نهایی- برخی توضیحات متناسب با سطح تحمل عاطفی ایگوی بیمار باید ارائه شود. تنها بدین صورت است که نیاز معمول بیمار برای علیت برآورده می‌شود(فانتزی‌هایی که از خود پاسخ ناشی می‌شوند سپس می‌توانند به طریقه‌ی سنتی تحلیلی مدیریت گردند در هرحال تأکید بر این موقعیت‌های غیر عادی، نباید باعث شود از خاطر ببریم که ارائه‌ی گاه به گاه توضیح علت یک مداخله در دوره‌های آغازین و به آرامی پیش‌رونده‌ی تحلیل، بخش مهمی از فنون ماست.

مثال شش. خانم جوان به طرز دیگری پیچیده از لحاظ روان‌شناختی، در پایان جلسه‌ای در سومین ماه تحلیلش،  یک پاکت سیب به من داد. او گفت که او طی آخر هفته به چیدن سیب مشغول بوده و خواسته تا من نیز مقداری داشته باشم. در پاسخ خود را عقب کشیدم. نه خصوصیات شخصیتی وجودی وی و نه موارد مطرح شده در جلسه مرا برای این اتفاق آماده نکرده بود. با چیزی شبیه به این پاسخ دادم که: «من قدردان هدیه‌ای که برای من آوردی هستم، اما متاسفم که نمی‌توانم آن را بپذیرم. نگاه کن، وظیفه‌ی ما در اینجا فهمیدن و روشن ساختن عملکرد ذهنی تو برای خودمان و بدین‌ترتیب دست یافتن به مشکلات توست. بنابراین ما نمی‌توانیم به عمل رو بیاوریم، خصوصا اعمالی که معنایشان برایمان ناشناخته است. من الان افسوس می‌خورم اگر کار من به احساسات تو آسیب زد اما عذر نمی‌خواهم چرا که قصد من آسیب به تو نبود.» او با دقت گوش کرد و در موافقت با آن سر تکان داد. سپس ناگهان اضافه کردم، «برای مثال، سیب. در مورد سیب چی به ذهن می‌آید؟»

او اضافه کرد:« سیب آدم!… آدم و حوا… میوه‌ی ممنوعه.» او لبخند زد، سرخ شدن و تکان دادن سرش را رها کرد و گفت «می‌فهمم، می‌فهمم».

نکته‌ی مهم در اینجا توضیح دادن من در امتناع از پذیرش هدیه‌اش بود. مداخله‌ای از این نوع نیاز بیمار به علیت را برآورده می‌کند و اتحاد درمانی را بهبود می‌بخشد.

رد کردن هدیه بدون هیچ توضیحی، به‌خصوص در اوایل تحلیل، او را گیج باقی می‌گذاشت، روش تحلیلی را بی‌جهت رازآلود به او نشان می‌داد، حس همکاری را از او می‌گرفت و اتحاد را تضعیف می‌نمود.

با این وجود در برآوردن نیاز بیمار به علیت، تحلیلگر باید هشدار مهمی را در ذهن داشته باشد:  اگر بیمار بر دیدن همه‌چیز(برای مثال، اتفاقات تصادفی، بیماری‌های واقعی جسمی) با علتی روان‌شناختی اصرار می‌ورزد، تحلیلگر برای زیر سؤال بردن این نیز باید آماده باشد. ناتوانی در باور به جریانات تصادفی اغلب نشانه‌ای از ذهنیت روان‌شناختی ضعیف است، هرچند همچنین می‌تواند منعکس کننده‌ی انطباقی نادرست با روش تحلیلی یا شکل اندکی تغییریافته‌ی مسخره کردن آن باشد.

نیاز به دسترس‌پذیری هیجانی بهینه

با توجه به یادآوری راپاپورت در این باره که طبق مشاهدات رشدی مرتبط با فاصله بهینه و چرخه‌‌ی طلب‌ کردن دوره نوزادی، ساختار روانی برای ثبات،«نیازمند خوراکی محرک» است، تحلیلگر باید به طور مداوم از نظر هیجانی در دسترس بیمار باشد. شرایط فرآیند روانکاوی به خودی خود برای بیمار محرومیت‌های زیادی را به همراه دارد و سخت‌گیری زیاد از حد برای برقراری تعامل چندان کمک‌کننده نیست.

برای مثال اگر بیمار زمان ورود به دفترکار، چند کلمه‌ای راجع به آب و هوای نامساعد صحبت کند، دلیلی وجود ندارد که دست‌کم پاسخ مختصری به او ندهید. دادن پاسخی کلامی در مقایسه با سکوتی که به‌نظر ناشی از خستگی‌ست موجب می‌شود که تحلیلگر در نظر بیمار کمتر به چشم فردی مزاحم تلقی شود. هدف، ایجاد فضایی سبک و سیال است تا در آن مفاهیم پنهانی از آنچه بیمار منتقل کرده رمزگشایی شوند. بنابراین، به نظر بیمار در رابطه با آب و هوا نه تنها باید پاسخ داده ‌شود بلکه بنابراین، نظر بیمار در رابطه با آب و هوا پاسخ داده می‌شود و همینطور که جلسه پیش می‌رود در مجموعه‌ی شاخص ذهنی تحلیلگر حفظ می‌گردد.

«مسلما فراهم کردن ابژه یا فضایی این چنین بخش بزرگی از امر درمان خواهد بود و البته روشن است که تنها بخشی از فرآیند است و نه همه‌ی کاری که باید انجام گیرد.

فارغ از این که تحلیلگر باید نقش ابژه‌ای را ایفا کند که نیازهای مراجع را تشخیص می‌دهد و حتی شاید این نیا‌زها را برآورده نیز می‌کند، وی باید بتواند در جایگاه ابژه، قادر به درک نیازهای بیمار باشد و همچنین این درک و فهم را به بیمار انتقال دهد».

مسئله‌ی دسترس‌پذیری هیجانی بهینه در وضعیت‌های دیگری از روند تحلیل نیز وجود دارد. برای مثال، زمانی که بیمار بر روی کاناپه دراز می کشد از دست رفتن ارتباط چشمی و تصویری متعاقب آن ممکن است موجب بیشتر شدن فاصله عاطفی مراجع با تحلیلگر شود؛ بنابراین، تحلیلگر باید نسبت به تاثیرات این چنینی بر روی احساسات و ظرفیت‌های ایگوی بیمار و همینطور راهبردهای دفاعی که بیمار جهت جبران این فاصله‌ی افزایش یافته به کار می‌برد، آگاه باشد.

صحبت کردن سریع و بدون وقفه برای برقراری ارتباط با تحلیلگر، جمع کردن بدن به قصد حفظ کنترل فرد بر خود، پرسیدن سوالات تحریک‌کننده، زیر لب صحبت کردن نامفهوم جهت واداشتن تحلیلگر به واکنش نشان دادن از خود و همینطور تمرکز بر روی جزئیات اتاق درمان همه می‌توانند نمودهای مختلف نیاز به برقراری ارتباط با تحلیلگر باشند و باید این چنین تفسیر شوند. همچنین شاید لازم باشد که تحلیلگر در آغاز استفاده‌ بیمار از کاناپه جهت کاهش استرس او، اقدامات فعالانه‌ای را جدای از اظهارات همدلانه‌ معمول در نظر بگیرد.

بعضی از تحلیلگران این طور گزارش می‌کنند که در آغاز این نوع درمان “دوره‌ای پرسروصدا” طی می‌شود که در آن تحلیلگر صدایی بیشتر از معمول از خود درمی‌آورد تا بیمارانی که بیماری جدی تری دارند از ادامه‌ی همراهی و ارتباط تحلیلگر اطمینان حاصل کنند.

نظر ما در این باره چیست؟ درباره‌ی گفته‌ی وینیکات در انتهای اولین جلسه‌ای که با گانتریپ داشت چه فکر می‌کنیم؟وینیکات در طول جلسه درمان کاملا ساکت بود و در انتها گفت که ” من چیزی برای گفتن ندارم اما اگر ساکت بمانم و هیچ حرفی نزنم ممکن است باعث شود حس کنید که حتی اصلا اینجا نیستم”

نیاز مراجع به در دسترس داشتن و حضور تحلیلگر زمانی که فاصله بین آن‌ها به وجود می‌آید شدیدتر و بیشتر نیز می‌شود[10]. اگرچه که مداخله به روش تفسیری است که اولویت را دارد، اما ممکن است نیاز باشد که چنین اقدامی در شرایطی که بیمار در وضعیت واپس روی قرار دارد یا اضطراب زیادی را تجربه می‌کند به تعویق بیفتد.تحت چنین شرایطی تحلیلگر می‌تواند جهت حفظ ثبات بیمار، تا زمانی که شرایط برای روش تفسیری معمول فراهم شود، ارتباطی موقت مثل صحبت تلفنی یا ارسال کارت‌پستال با وی داشته باشد. ستلاگ می‌نویسد که «چنین دسترس‌پذیری»ای با الگوبرداری از دسترس‌پذیری مناسب والدین حین چرخه‌ی طلب شکل می‌گیرد و شرایطی کمکی برای تنظیم را فراهم می‌کند که می‌توان از آن انتظار بهبود ظرفیت خود-تنظیمی بیمار را داشت».

نیاز به پاسخگویی منعطف در شرایط خاص

حین رشد و پرورش  سیستم خود-تنظیمی، کودک در حال رشد نیازمند الگویی است که طبق آن بتواند پاسخ والدین به نیازهای جسمی یا روانی خود پیش‌بینی کند. هرچند رفتار والدین در کنترل‌گری و اجازه دادن به فرزندشان باید متناسب با سطوح متفاوت هیجانی سائق‌ها در کودک و واقعیات بیرونی در تغییر باشد. والدینی که پاسخگویی منعطفی دارند «قوانین خانه» را طوری معین می‌کنند که شرایط خاص هم در نظر گرفته شود. برای مثال ممکن است اجازه دهند فرزندشان زمانی که یکی از اقوام از شهری دیگر به خانه‌شان آمده‌ و بچه‌هایی هم‌سن کودک دارد، دیرتر از ساعت معمول بخوابد. انعطافی مشابه این از جانب تحلیلگر مورد نیاز است که مسلما نباید به قیمت بی‌توجهی به تاثیرات این انعطاف‌پذیری بر فرآیند تحلیل تمام شود. شرایط «خاص» ممکن است به واسطه وضعیت خود بیمار و یا واقعیت‌های محیط پیرامون به وجود آیند.

مثال هفت. یک بار طی زمان جلسات تحلیلی خودم، طوفان برفی سنگینی که در قرن بی‌سابقه بود شهر را در برگرفت. تا آخر بعد از ظهر که قرار جلسه ما بود انتظار می‌رفت که بیش از دو پا برف زمین را پوشانده باشد.  ساعت ده صبح با تحلیلگرم تماس گرفتم و از او پرسیدم که آیا قرار عصر ما سر جایش هست و اگر هست امکان دارد ساعت جلسه را جلوتر بیاندازیم؟ او از تماسم خوشحال شد چرا که خود نیز نگران شرایط جاده‌ها بود، و از آن جایی که بعضی از جلسات آن روز لغو شده بودند امکان این بود که قرار را برای ظهر جابه‌جا کرد. تا جایی که به یاد دارم جلسه‌ی آن روز از هیچ جهتی با سایر جلسات ما متفاوت نبود.

به‌غیر از این موقعیت‌های بیرونی، ممکن است این ملاحظات «خاص» با توجه به اثراتی از جهان درونی بیمار و خصوصیات مربوط به ایگوی او لحاظ شوند. (چه در سطح «حالات» و چه در سطح «خصوصیات شخصیتی» بیمار) طغیان احساسی شدیدی که در انتهای جلسه رخ دهد بی‌درنگ تحلیلگر را بر آن می‌دارد که چند دقیقه‌ای بیشتر جلسه را ادامه دهد؛ که این نیز با «نیاز» بیمار به پاسخگویی منعطف متناسب است. البته درصورتی‌که «طولانی‌تر کردن» جلسات مکرراً اتفاق بیافتد، شاید لازم باشد مسئله‌ی پویایی بیمار و انتقال متقابل را کمی به چشم تردید نگاه کرد. معضل سخت‌تر زمانی هواهد بود که به نظر برسد بیمار برای مشارکت موثر در جلسات تحلیل به طور دائم نیازمند مراتب «خاصی» است. برای مثال تحلیل‌شونده‌ای که برای نوبت خود می‌بایست مسافت زیادی را سفر کند ممکن است نیازمند بیش از یک جلسه در روز باشد. و همینطور بیمارانی نیز هستند که در ساعات پایانی روز مشارکت بهتری در فرآیند تحلیلی دارند و در جلسات وسط روز آرامش لازم برای همراهی و انجام درمان تحلیلی مناسب را ندارند. فارغ از دلایل این امر چنین وضع غیر منعطفی از ایگو می‌تواند از لحاظ فنی مشکل اساسی ایجاد کند. درصورتی‌که اقدامات تحلیلی معمول در برابر مقاومت‌ بیمار موثر واقع نشوند، آیا تحلیلگر می‌بایست شبیه به پدر و مادری که با خلق‌وخویی غیرمعمول از فرزندشان سر و کله می زنند این وضعیت را شرایطی «خاص» قلمداد کند و به نحوی تدارک ببیند که تنها در انتهای روز بیمار را ملاقات کند؟

در مقاله‌ای بحث‌برانگیز کرتز پشتوانه‌ی نظری برای این مانور فنی را توضیح می‌دهد. چه این رفتار باعث برآورده شدن «نیاز » بیمار به دریافت پاسخگویی به خوبی تنظیم یافته و چه برآورده کردن موقت «آرزوی» او در چهارچوب«ارضای انتقالی موردقبول»شود، در «زمینه‌ی مشترک» بالینی می‌تواند موضوع نظری جالبی باشد.

خلاصه

لئووالد وضعیت تحلیلی را هم‌چون وضعیت رشدی به تصویر کشید و بسیاری نیز این ایده را حمایت کردند. مسئله‌ی تقابل مداخلات فنی با «نیازها» که در این اینجا مطرح شد در نوشته‌های تحلیلگران بسیاری مشاهده می‌شود. به نظر می‌رسد بسیاری از تحلیلگران بدون در نظر داشتن واژه‌های  نیازها و آرزوها، این مداخلات را به صورت شهودی انجام می دهند. تاثیر منعطف‌کننده‌ی روش‌های مداخله‌ مطرح شده بر تکنیک تحلیلی حتی از نظر آن دسته از افرادی که موافق با مشروعیت یا ضرورت چنین تمایزی نیستند نیز مورد تایید است. به عنوان مثال تئودر جیکوبز چنین می گوید:

اگرچه که از لحاظ نظری فانتزی‌های ناخودآگاه بیمار مبتلا به روان‌نژندی که در پس آرزو/ نیازهای وی برای پاسخگویی تحلیلگر، حمایت شدن، آشکار کردن بخشی از هویت خود یا به زبان آوردن جمله‌ای که موجب تشویق یا راهنمایی باشد، به وسیله‌ی تفسیر قابل‌درک و تغییرپذیر هستند، این مساله همواره صدق نمی‌کند. در برخی بیماران، این آرزوها و نیازها چنان عمیق ریشه کرده‌اند و آنقدر قوی احساس می شوند و اهمیت هیجانی  برای بیمار دارند که روش تفسیر به تنهایی قادر به کار کوچکی برای تغییر آن‌هاست. این امر دلایل مختلفی دارد و اگرچه که در بسیاری از موارد پس از طی مراحلی از روند درمان، این نیازها و آرزوها قابل تجزیه و تحلیل هستند، نمی‌توان در ابتدا تنها به وسیله ی تفسیر با آن ‌ها مواجه شد. بیمار از تلاش تحلیلگر برای تفسیر، تجربه‌ای بسیار متفاوت از آنچه که منظور بوده خواهد داشت. تجربه‌ی بیمار معمولا عدم درک، دریغ، ضدیت، تکرار محرومیت‌های گذشته، عدم تمایل به برآوردن نیازهای مشروع خود و مواردی دیگر است. با وجود ‌اینکه چنین واکنش‌هایی می‌بایست در موارد مشخص تجزیه و تحلیل شوند، تا زمانی که بیمار میزانی از رضایتمندی را نسبت به ما نداشته باشد ،نمی توان پیشروی داشت.

دستورالعمل فراهم ساختن چنین رضایت‌مندی برای بیمار از درک تحلیلگر در رابطه با موارد سرچشمه می‌گیرد:

  1. اگرچه که حمایت ایگو و ارضای اید به سادگی از هم قابل تفکیک نیستند، این دو با یکدیگر متفاوتند.
  2. همانطور که رضایتمندی بر انتقال تاثیرگذار است، محرومیت نیز بر آن تاثیر گذار است.
  3. ممکن است انتقال متقابل خود را در قالب انعطاف‌پذیری بیش‌از‌اندازه و یا سرسختی زیاده‌ازحد نشان دهد.
  4. ممکن است برآوردن یک نیاز همزمان نیاز رقیبی را بی‌پاسخ بگذارد و در عین حال آرزویی مشکل‌آفرین را برآورده کند.
  5. مداخله انتخابی می‌بایستی متناسب با میزان قدرتمندی ایگو بیمار باشد و کارکرد «فنی» داشته باشد که به پیشبرد درمان کمک کند.
  6. باید تاثیرات مداخله بر بیمار را جستجو و سپس به روش تفسیری به آن رسیدگی کرد.
پی‌نوشت نظری

اگرچه رفتار انسان متمدن را نمی‌توان با رفتار طبیعی گونه‌های پایین‌تر برابر دانست، باید شباهت‌هایی را بین نیازهای ذاتی و انگیزه‌های انسان و حیوان فرض کنیم مگر اینکه نظریه تکامل را قبول نداشته باشیم. گونه‌های حیوانی که در رده‌های پایین‌تر هستند، حتی اگر از نظر جسمی خودکفا باشند نیز همچنان اشتیاق به همراهی دارند. آیا نیاز انسان به ابژه در مقایسه با نیاز او به غذا ، گرما و تعادل، نیازی فرعی و ثانویه است؟ یا آیا در انسان نیز غریزه‌‌ای ذاتی و نیاز ابژه‌ای اولیه وجود دارد؟ (رولمن برنچ، 1960:699) من معتقدم که تخریب‌گری انسان به عنوان یک پدیده‌ی روان‌شناختی امری ثانویه است؛ به این معنا که در اصل این تخریب‌گری نتیجه‌ی عدم برآورده‌سازی نیازمندی کودک به دریافت پاسخ همدلانه‌ی بهینه -لازم است تأکید کرد که نه حداکثری- از جانب محیط سلف-ابژه است. (کوهات، 1977: 116). در پایان، به نقطه‌ی شروع، یعنی به مفهوم اولیه‌ی فروید از غرایز ایگو برمی‌گردم. همانطور که در بالا ذکر شد این غرایز این گونه پنداشته می‌شوند:

(1) هدفشان حفظ سلف و جستجوی این سلف است؛ (2) برآورنده‌ی اهداف غیرجنسی هستند؛ (3) طبق اصل واقعیت عمل می‌کنند؛ و (4) انرژی مختص خود را دارند که لیبیدو نیست بلکه «علاقه» است.

همه این‌ها ویژگی‌های نیازهای روانشناختی‌ای نیز هستند که روانشناسان مستقل بریتانیا، رشدگرایان مکاتب مختلف و روانشناسان سلف آن‌ها را بیان کرده‌اند. پس مسأله چیست؟ وجود مقاله‌هایی از این دست برای یادآوری مفهوم «نیاز» چه ضرورتی دارد؟

دلیل این «کشف» تکراری از مفهوم نیازهای روان‌شناختی را در پیشینه‌ی نظریه‌ی غریزه در روانکاوی می‌توان یافت. فروید در تغییر دیدگاه خود از اولین نظریه‌اش که دوگانه‌ی غرایز جنسی و غرایز ایگو بود(فروید 1905 ، 1915 الف) به دومین نظریه که دوگانه‌ی غرایز زندگی و مرگ است (فروید 1920)، غرایز ایگوی را به حوزه‌ی غریزه‌ی زندگی نسبت می‌دهد. متأسفانه، این تغییر نظر باعث شد اشتیاق برای در نظر گرفتن غرایز ایگو در مفاهیم به‌تدریج از بین برود.بعدازآن ریشه‌یابی انگیزش‌ها، آسیب‌شناسی ‌روانی و انتقال‌ها به‌ندرت به تمایلات نگه‌دارنده‌ی سلف پاسخ نگرفته، برمی‌گشت.  «آرزوها»یی که ناشی از سائق‌های جنسی و پرخاشگری بودند در مرکز توجه قرار گرفتند، و «نیازهای»ناشی از غرایز ایگو به اتاق سبز بالینی و اکتشافی محدود شدند. درواقع، مفهوم غرایز ایگو به‌کلی «سرکوب» شد. بااین‌حال، مانند همه‌ی چیزهایی که سرکوب می‌شوند و ” فشاری مداوم به خودآگاه” اعمال می‌کنند (فروید 1915 ب، ص 151)، مفهوم ایگو همچنان به دنبال ورود مجدد به نوشته‌های اصلی تفکر روانکاوی بود. وینیکات (1960ب) در رابطه با «نیازهای ایگو» سخن گفت. مادل (1975) در مورد غرایز «ساکت‌تری» صحبت می‌کرد که ارتباطی با عملکرد اید نداشتند و عامل رشد وابستگی‌ و ارتباط با ابژه‌ها بودند. کیسمنت (1991) این مفهوم را مجدداً تحت عنوان «نیازهای رشد» تنظیم و آن‌ها را از «نیازهای لیبیدویی» متمایز کرد. تفکر ورای این مفاهیم متفاوت اما همپوشان، بعدها همتای خود را در  بینش گسترده‌تری از فرآیند روانکاوی که در بالا به آن اشاره شد پیدا کرد.[11]درصورتی‌که فروید از نظریه دوگانه‌ی غرایز اولیه‌ی خود به نظریه دوگانه‌ی غرایز دوم نرفته بود و در عوض به نظریه‌ای شامل سه غریزه‌ی جنسی، پرخاشگرانه و ایگو رسیده بود از مسئله‌ی پیچیده‌ی کشف مجدد مفاهیم شبیه به غرایز ایگو («نیازهای روانی» ، «نیازهای رشدی» ، «نیازهای ایگو»، «نیازهای سلف-ابژه‌» و غیره) اجتناب می‌شد. اگرچه به نظر می‌رسد این ایده شوخی باشد، اما درواقع جدی ا‌ست. فروید زمانی غرایز سرکوب‌شده را با هوچیگری مقایسه کرده بود که بعد بیرون راندنش از سالن به درهای سالن می‌کوبد. مفهوم غریزه‌ی ایگو نیز شبیه به همان هوچیگر بوده است. شاید وقت آن رسیده است که به این هوچیگر اجازه ورود دهیم و به او گوش فرا دهیم. بااین‌حال، پذیرش مجدد این مفهوم نباید توجه ما را از آن‌هایی که قبلاً در میان تماشاچیان حضور داشتند کم کند، یعنی: تعارض درون روانی، بیش تعیین گری، فانتزی‌های ناخودآگاه، عقده‌ی ادیپ، و درست در ردیف اول، دو سائق غریزی جنسی و پرخاشگری.

 

 

*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.

 

 

پانویس ها:

[1]  واژه‌نامه‌های اعظم روان‌کاوی هیچ‌کدام نه این تمایز را مورد اشاره قرار داده‌ و نه تعریفی برای نیاز روان‌شناختی فراهم آورده‌اند. فقط یک مورد استثناء در مورد دایره‌المعارف ایدلبرگ وجود دارد که شامل مدخلی در باب نیازهای غریزی و نیازهای خودشیفتگی است. اولی به‌عنوان تنشی که به‌واسطه‌ی یک «سائق» غریزی ایجادشده و دومی به طرز جالبی به‌عنوان «آرزو» تمرکز لیبیدویی افزون تعریف‌شده است. درحالی‌که این تعاریف نور کوچکی بر تمایز میان نیاز و آرزو تابانده است، این حقیقت که «نیاز» هم در مفهوم غریزی و هم در مفهوم رابطه‌ای به‌کاربرده شده برجسته است.

به نظر می‌رسد در ادبیات متعاقب، این مفهوم اخیر برجستگی بیشتری یافته است.

Training and Supervising Analyst, Philadelphia Psychoanalytic Institute; Professor of Psychiatry, Jefferson Medical College.

Presented at the Fall Meeting of the American Psychoanalytic Association, New York, December 20, 1997; the Emory University

Psychoanalytic Institute, March 21, 1997; the Philadelphia Psychoanalytic Society, April 23, 1997; and the International Institute of Object

Relations Theory, Chevy Chase, MD, October 4, 1997. I wish to thank thank Henry Friedman, Sybil Ginsburg, Daniel M. A. Freeman, Edward

Hicks, and Eloise Agger for their valuable comments. I am grateful also to Philip Escoll, Axel Hoffer, Selma Kramer, and Sydney Pulver for

suggestions on earlier versions and to George Klumpner for bibliographical help. Submitted for publication July 25, 1997.

[2] بازتابی ملموسی از این ایده‌ها در هرم نیازهای انسانی مازلو یافت می‌شود. او این موارد را به‌عنوان نیازهای کمبودی طبقه‌بندی کرد، که باید برآورده شوند قبل از اینکه هرگونه امکان فرارفتن از آن‌ها پیش‌بینی شود. و نیازهای رشدی که فرد را به‌سوی کل بودن و تحقق خود سوق می‌دهند. نیاز به عشق و عاطفه به دسته‌ی اول، نیاز به آزادی، خوب بودن و عدالت به دسته‌ی دوم تعلق دارند. این دو مجموعه از نیازها می‌توانند در هماهنگی یا در تضاد با یکدیگر وجود داشته باشند.

[3] این گروه‌بندی‌ها تا میزان زیادی تصنعی‌ است. بسیاری از روان‌شناسان رشدی، مسائل فراروان‌شناسی را مورد بحث قرار می‌دهند. بسیاری از اعضای سنت مستقل بریتانیایی تحلیلگران کودک بوده‌اند و به همین ترتیب. من پژوهش‌های موجود را تنها برای اهداف توضیحی بدین شکل طبقه‌بندی کردم.

[4]4 باکال و نیومن بیان می‌کنند که میان پیشگامان رویکرد روابط ابژه، هیچ‌کس برجسته‌تر از ساتی نیست. آن‌ها با ذکر نام بروم به‌عنوان مرجع خود، مطرح می‌کنند که درحالی‌که ساتی کارهای مهم خود را در میانه‌ی دهه‌ی ۱۹۳۰ منتشر نمود، پیش از آن در سال ۱۹۲۳، در مقاله‌ای که منتشر نشده بود، رویکرد روابط ابژه‌ را به شکلی قابل‌توجه شرح داده بود.

[5] منابع دیگری نیز فهم تمایز میان نیاز و آرزو را غنا می‌بخشند. این منابع هم «نزدیک به روان‌کاوی» و هم «دور از روان‌کاوی» هستند.در دسته‌ی اول مفاهیم متمایل به جامعه‌شناختی فروم از نیازهای پایه‌ی انسانی(برای مثال، ریشه داشتن، مرتبط بودن، تعالی) و مشاهدات کردار شناسانه‌ی بالبی از دلبستگی انسانی و نیازهای مرتبط با آن(برای مثال نیاز به «پایگاه امن») برجسته هستند. در دسته‌ی دوم، زمینه‌های اقتصاد و فلسفه برجسته هستند. در اقتصاد،  این را می‌یابیم که تمجید مهندسی‌شده‌ی عامدانه از آرزوهای انسان به شکل نیازهایی دروغین، نمایشی معمول در سیستم سرمایه‌داری و بازار آزاد است. در فلسفه، هم در سنت‌های غربی و هم در سنت‌های شرقی، می‌توان بحث‌هایی در باب تمایز میان نیاز و آرزو یافت. اسپرینگ‌بورگ، ادراک نظیرهای «نیاز» در تفکر غربی از  یونانیان گرفته تا نظام‌های فلسفی حاضر را دنبال کرده است. در شرق دستورات زاهدانه‌ی مختلف در راستای طلب کاهش میل انسانی به حداقل آن، بسیاری نیازها را در حد آرزو جلوه داده است. گاندی در تلاش‌های خود برای فراغت مطلق از غرایز نفسانی می‌نویسد:«باید خودم را تا حد صفر کاهش دهم».

[6]6 این مفهوم‌سازی با تمایز لاکانی میان نیاز، درخواست و میل هم‌پوشانی دارد. طبق نظر لاکان، «نیاز» یک تنش عضوی متناوب است در حالی که «درخواست» بیان زبانی آن است. با این وجود، در جستجوی ارضای نیاز، در خواست نیز عشق ابژه را می‌جوید. میل «نه اشتیاق به ارضا و نه درخواست برای عشق، بلکه تفاوتی است که از  کم کردن اولی از دومی حاصل می‌شود».

[7]7 این هم‌چنین در این تصمیم که بیمار «نیاز» به تحلیل دارد آشکار است. تحت شرایط ایده‌آل، او «آرزو»یی برای آن دارد. در غیاب چنین آرزویی، مداخلات تحلیلگر معطوف به کمک به بیمار برای فهم دلایل پشت این ناتوانی‌ در «آرزو داشتن» کمکی است که «نیاز» دارد. هر چند، زمانی که بیمار «آرزوی» تحت درمان قرار گرفتن می‌کند در حالی که تحلیلگر احساس می‌کند که بیمار «نیازی» به آن ندارد، مداخلات وی به سمت کمک به بیمار برای رمزگشایی دلایل «آرزو»یی می‌شود که بدان «نیاز» ندارد.

[8]8 در مطرح کردن تصویری از تحلیل خودم از سنتی تخطی نمودم که ، توصیف چنین تجاربی به استثنای برخی بیماران فروید و اندکی تحلیلگران معاصر، در میان تحلیلگران در حد دست انداختنی غیر رسمی و بیشتر به عنوان ضرری به پژوهش‌های فنون روان‌کاوی تقلیل یافته است.

[9]9 در برخی موارد خاص سوءاستفاده جنسی در کودکی و کنترل سادیستیک منجر به «قتل نفس»، تحلیلگر ممکن است در حقیقت باید واقعیت چنین اتفاقاتی را «تایید کند». با این حال نیاز بیمار به چنین تأییدی ابتدا باید مورد کاوش قرار گیرد و تحلیل نتایج مداخله‌ی تحلیلگر مدیریت شود.

[10]10 در دو فیلم هالیوودی که مرتبط با روانپزشکان است این موضوع به خوبی مورد توجه قرار گرفته است. فیلم اول، با نام مردم معمولی (Ordinary People) داستان روانپزشکی است که قبول می کند بیمار جوانش را که شرایط بحرانی سختی را تجربه می‌کند در ساعاتی پس از نیمه‌شب در دفتر کار خود ببیند. به یقین می‌توان گفت که این روانپزشک بدین صورت نیازهای بیمار خود را برآورده ساخته است. فیلم دوم، فیلمی کمدی با نام از باب چه خبر؟ (What About Bob) است که روانپزشکی را به تصویر می‌کشد که نیازهای مراجع خود را نادیده می‌گیرد و در ادامه می‌بینم که این بیمار روانپزشک خود را تا خانه‌ای که برای تعطیلات به آنجا رفته تعقیب می‌کند و از آنجا نمی‌رود. پافشاری بر «تفسیر کردن» عناصر مربوط به آرزوها و سپس کنترل بیمار از طریق رفتار منجر به این می‌شود که روانپزشک از یک تحلیلگر به کاریکاتوری بدل شود که کاری جز تفسیر انجام نمی‌دهد. در این وضعیت مسلما در دسترس بودن هیجانی کمتر از میزان بهینه است.

[11]11 در میان رقیبان متنوع مفهوم غرایز ایگو، روان‌شناسی سلف جایگاه ویژه‌ای دارد. از سویی فاصله‌ی آن از فراروان‌شناسی کلاسیک مانع می‌شود آن را احیاکننده‌ی غرایز ایگو بدانیم. از سوی دیگر، احتمالا روشمندترین و دور از دسترس‌ترین تفصیل از ارزش اکتشافی و فنی مفهوم غرایز ایگوست.


Screenshot_20211220-223633_Pinterest.jpg
بهمن ۱۴, ۱۴۰۰

خوانش لئووالد: فهم مجدد ادیپ/ نویسنده: توماس آگدن/ مترجم: فاطمه حبیبی

در تاریخ روان‌کاوی، مفهوم عقده‌ی ادیپ فروید چندین بار توسط افرادی چون کلاین، فیربرن، لاکان و کوهات بازآفرینی شده است. در قلب مفهوم‌سازی مجدد لئووالد (۱۹۷۹) از عقده‌ی ادیپ این ایده نهفته است که وظیفه‌‌ی هر نسل جدید از روانکاوان این است که از ساخته‌های نسل پیشین استفاده‌ی خود را ببرند، آن‌ را در هم شکنند و سپس بازآفرینی کنند. فرمول‌بندی مجدد لئووالد از عقده‌ی ادیپ، نگاه تازه‌ای به بسیاری از تکالیفی که لازمه‌ی بزرگ شدن انسان، پیر شدن و بازه‌ی زمانی میان این دو است، پیش رو می‌گذارد که به نوبه‌ی خود ممکن است توسط نسل‌های بعدی به کار گرفته شود تا مفهوم منحصر به خودشان را بسازند. به این ترتیب، لئووالد نسخه‌ی فروید از عقده‌ی ادیپ را بازآفرینی می‌کند و ارائه‌ی فهم جدیدی درباره‌ی نسخه‌ی لئووالد از عقده‌ی ادیپ، کار من است. در اینجا با خوانش دقیق مقاله‌ی «افول عقده‌ی ادیپ» لئووالد (۱۹۷۹)، نشان خواهم داد که چه چیزی در مورد شیوه‌ی تفکر لئووالد وجود دارد که مرا بر آن داشته که مقاله‌اش را به عنوان نقطه عطفی در پیشرفت تفکر روانکاوی ببینم.
توالی موجود در ماهیت نوشتن، این کار را برای لئووالد سخت می‌کند که همزمانی عناصر عقده‌ی ادیپ را به قلم خویش بیاورد. من نیز باید با این دوراهی دست و پنجه نرم کنم. انتخاب من این بوده که هم‌پوشانی نظرات لئووالد را کمابیش به ترتیبی که او ارائه می‌دهد و با اشاره به این سرفصل‌ها، مورد بحث قرار دهم:
کشمکش میان تأثیرپذیری و اصالت در نسل‌های متوالی؛ کشتن والدین ادیپی و از آن خود ساختن اقتدار آن‌ها؛ درونی‌سازی دگردیسی یافته‌ی تجربه‌ی کودک از والدین، که زمینه‌ساز شکل‌گیری مسئولیت‌پذیری شخصی برای خودش و به خودش است؛ و روابط ابژه‌ی مبتنی بر زنای‌ با محارم انتقالی، که واسطه‌ای برای اثر متقابل دیالکتیکی شکل‌های افتراق‌یافته و افتراق‌نایافته‌ی مرتبط بودن با ابژه است. در پایان با مقایسه‌ای میان مفهوم عقده‌ی ادیپ نزد فروید و لئووالد به جمع‌بندی خواهم رسید.

نظریه‌ی فروید در باب عقده‌ی ادیپ

اکنون به منظور درک جایگاه لئووالد در این زمینه، اصول برجسته‌ی عقده‌ی ادیپ فروید را -آن‌گونه که آن‌ها را دریافته‌ام- مرور می‌کنم. مفهوم مدنظر فروید از عقده‌ی ادیپ بر پایه‌ی چهار ایده‌ی انقلابی بنا شده ‌است:
(1) تمامی روان‌شناسی و آسیب‌شناسی روانی انسان و نیز دستاوردهای فرهنگی بشر می‌تواند در قالب اضطرارها و معانی‌ای دریافت شود که ریشه در غرایز جنسی و پرخاشگری دارند. (2) غریزه‌ی جنسی از هنگام تولد به‌عنوان نیروی پیش راننده تجربه می‌شود و طی پنج سال اولیه‌ی زندگی، مرحله به مرحله به صورت دهانی، مقعدی و احلیلی تکامل می‌یابد. (3) از میان تمامی اسطوره‌ها و داستان‌هایی که بشر خلق نموده، اسطوره‌ی ادیپ، مهم‌ترین روایت کننده و سازمان دهنده‌ی رشد روانشناختی انسان در روانکاوی است. (4) مثلث فانتزی‌های تعارض آمیز زنای با محارم و قتل که شکل‌دهنده‌ی عقده‌ی ادیپ هستند «به ‌واسطه‌ی وراثت مشخص و تحمیل می‌شود» (فروید، 1924؛ صفحه 174) -که این بیانی برای تمایل فطری جهان شمول در نوع بشر برای سازماندهی به تجارب خود به این شیوه‌ی خاص است (آگدن، 1986 را ببینید).
عقده‌ی اودیپ برای فروید (1924) با مرحله‌ی احلیلی در رشد جنسی مقارن است (صفحه 174). این عقده شبکه‌ای از روابط درون‌روانی و بین‌فردی میان والد و فرزند است که در آن پسر، برای مثال، مادرش را به‌عنوان ابژه‌ی تمایلات عاشقانه و جنسی خود برمی‌گزیند و آرزو می‌کند که جایگاه پدر نسبت به مادر را از آن خود سازد (فروید، 1910، 1921، 1923، 1924، 1925). پدر همزمان هم تحسین می‌شود و هم به‌عنوان حریفی مجازات کننده نگریسته می‌شود. غریزه‌ی پرخاشگری، برای پسر، به شکل آرزوی کشتن پدرش به منظور از آن خود کردن مادر تجلی می‌یابد. با وجود عشق پیش ادیپی و همسان‌سازی پسر با پدرش و در عین حال دلبستگی شهوت‌آلود به پدر در عقده‌ی اودیپ منفی، آرزوی کشتن پدر به‌شدت دوسوگرایانه است (فروید، 1921). پسر در پاسخ به این آرزوی خود برای قتل پدر (در عقده‌ی ادیپ مثبت) و مادر (در عقده‌ی ادیپ منفی) احساس گناه تجربه می‌کند. به صورت مشابه دختر پدرش را به‌عنوان ابژه‌ی میل خویش برمی‌گزیند و آرزو دارد که جایگاه مادر نسبت به پدر را از آن خود سازد. او نیز در پاسخ به آرزوهای متضمن زنای با محارم و قتل در عقده‌ی ادیپ کامل، تجربه‌ی احساس گناه دارد (فروید، 1921، 1925).
کودک به خاطر آرزوهای متضمن قتل و زنای با محارم خویش، گناهکارانه از مجازات اخته شدن به‌ دست پدر می‌ترسد. چه تهدیدهای واقعی اختگی اتفاق بیافتد چه نه، تهدید اختگی در ذهن کودک به‌عنوان «فانتزی اولیه» حاضر است (فروید 17-1916؛ صفحه 370)، یک فانتزی ناخودآگاه جهان‌شمول که سازنده‌ی بخشی از روان بشر است.
مشاهدات روانکاوی این فرضیه را تأیید می‌کنند که «تهدید به اختگی موجب تخریب عقده‌ی ادیپ می‌شود» (فروید، 1924؛ صفحه 177). که این بدین معنی است که کودک به خاطر ترس از مجازات اختگی، تلاش‌های جنسی و پرخاشگرانه‌ی خود را در رابطه با والدین ادیپی رها می‌کند و این «انرژی‌گذاری روانی نسبت به ابژه را… ]با[ همانندسازی» با اقتدار، ممنوعیت‌ها و ایده‌آل‌های والدین جایگزین می‌کند (همان، صحفه 176)، که این هسته‌ی ساختار روانی جدیدی را شکل می‌دهد: سوپرایگو.

کشمکش میان تأثیرپذیری و اصالت

اکنون با در ذهن داشتن مفهوم عقده‌ی ادیپ فروید، به فرمول‌دهی لئووالد از آن باز می‌گردیم. جمله‌ی آغازین مقاله‌ی لئووالد جمله‌ای غیر معمول است که گویی هیچ ارجاعی به موضوع مدنظر مقاله در آن وجود ندارد: «بسیاری از نظراتی که در این مقاله ارائه می‌شود پیش از این توسط دیگران بیان شده‌ است» (صفحه 384) (ارجاع تمامی صفحات به مقاله‌ی «افول عقده‌ی اودیپ» از لئووالد (1979) است، مگر اینکه ذکر شده باشد). چرا باید کسی یک مقاله‌ی روانکاوی را با چنین سلب مسئولیتی از خویشتن آغاز کند که از هرگونه مدعا برای اصالت چشم‌پوشی می‌کند؟ لئووالد بلافاصله (همچنان با دریغ از ارائه‌ی دلیلی منطقی به خواننده برای دیدگاه غیرمعمول خود) با نقل قول از متن بلندی از مقدمه‌ی بروئر بر بخش نظری مطالعاتی در باب هیستری ادامه می‌دهد:

با پیشرفت پرشتاب یک علم، افکاری که ابتدا توسط افراد معدودی بیان شده بود به سرعت تبدیل به مالکیت عمومی می‌شود. بنابر این امروز هرکس که درپی آن باشد تا دیگاه‌هایش را در باب هیستری و بنیان‌های روانی آن ارائه دهد، می‌تواند از تکرار دیدگاه‌های جمعیت کثیری از محققان بپرهیزد. دیدگاه‌هایی که در فرایند گذر از مالکیت شخصی به مالکیت عمومی قرار دارند به ندرت ممکن است که مطمئن باشیم چه کسی نخستین بار این افکار را بیان کرده است. همچنین همواره این خطر در کمین است که چیزی را محصول فکر خود بدانیم که پیش‌تر، کسی دیگر آن را بیان کرده است. بنابراین امیدوارم که معذور باشم اگر چند نقل قول در این بحث باشد که به‌طور خاص مشخص نکرده باشم که از من است یا از جایی دیگر. مدعای اصالت درباره‌ی آنچه در صفحات آتی خواهد آمد، بسیار ناچیز است» (بروئر و فروید، 1895-1893؛ صفحه 186-185؛ ذکر شده در لئووالد، 1979؛ صفحه 384).

با کنار هم قرار گرفتن سلب مسئولیت لئووالد از اصالت و بیان مجازاً مشابه بروئر حدود یک قرن پیش از آن، به صورت ضمنی حسی از چرخه‌ای بودن زمان ایجاد می‌شود. قبل از اینکه لئووالد نظر خود را در رابطه با عقده‌ی ادیپ آشکارا به بحث بگذارد، در ضمن مقاله‌اش، آن‌ها را بر ما نمایان می‌سازد: هیچ نسلی حق ادعای اصالت مطلق برای آفریده‌های خویش را ندارد (آگدن، b2003، b2005 را ببینید). و با این وجود هر نسل جدید چیزی منحصراً از آن خود را عرضه می‌کند: «بسیاری از ]و نه همه‌ی[ نظرات ارائه شده در این مقاله پیش‌تر بیان شده‌اند» (لئووالد)، و «مدعای اصالت آنچه گفته می‌شود بسیار کم ]اما مقداری[ است» (بروئر).
در دل متن لئووالد این ایده نهفته است که سرنوشت هر کودک (همچون سرنوشت والدینش) اینگونه است که آنچه او با اراده‌ی خود می‌سازد وارد فرایند «گذر از مالکیت خصوصی به عمومی» خواهد شد (بروئر). به بیان دیگر آنچه که ما تلاش می‌کنیم برای بر جای گذاشتن اثر خود بسازیم تبدیل به بخشی از مخزن دانش جمعی خواهد شد و بدین ترتیب ما تبدیل به اجداد گمنام اما تأثیرگذار نسل بعدی می‌شویم: «همواره این خطر وجود دارد که آنچه را پیش از این توسط فرد دیگری ]جدی که برای ما گمنام باقی مانده است[ گفته شده به‌عنوان محصول خود درنظر بگیریم» (بروئر).
مقاله‌ی لئووالد با کندوکاو و برجسته کردن کشمکش میان بدهکاری‌ فرد به نسل پیشین و آرزویش برای رها ساختن خود از آن‌ها در فرایند تبدیل شدن به یک شخص به‌خصوص، ادامه می‌یابد. آن‌طور که لئووالد عقده‌ی ادیپ را درک می‌کند، این کشمکش میان تأثیرپذیری و اصالت در هسته‌ی عقده‌ی ادیپ قرار دارد.

بیش از سرکوب

مقاله‌ی لئووالد با تعریف عقده‌ی ادیپ در بند دوم، به این صورت که «عقده‌ی ادیپ بازنمایی روانی یک مجموعه‌ روابط محوری تعارض آمیز مثلثی و با انگیزه‌ی غریزی میان والد و کودک است» (صفحه 384)، گویی از نو آغاز می‌شود (این مقاله با داشتن چندین آغاز و پایان، تعدد تولدها و مرگ‌هایی را که نمایانگر چرخه‌ی بی‌پایان نسل‌هاست، مجسم می‌سازد). لئووالد سپس توجه ما را به زبان قاطعی جلب می‌کند که فروید (1923، 1925) به هنگام صحبت کردن از سرنوشت عقده‌ی ادیپ و در اشاره به «تخریب (فروید 1924؛ صفحه 177) و ویرانی (فروید 1925؛ صفحه 257)» آن به‌کار می‌برد (فروید، 1925؛ صفحه 257). افزون بر این فروید تأکید می‌ورزد که «چنانچه ایگو به چیزی بیش از سرکوب عقده دست نیابد، عقده در حالت ناخودآگاه تداوم می‌یابد و بعدها تأثیر بیماری‌زای خود را آشکار می‌سازد» (صفحه 177). این ایده کلید فهم لئووالد از سرنوشت عقده‌ی ادیپ را در اختیار می‌گذارد.
در نتیجه‌ی کنار هم قرار گرفتن دو ایده‌ی معماگونه‌ی مرتبط با هم در این نقطه خواننده دچار سردرگمی می‌شود: (1) این ایده که عقده‌ی ادیپ ویران می‌شود (حال ما چگونه خواهد بود اگر بدانیم که برخی از مهم‌ترین تجارب انسانی در نتیجه‌ی سلامت نابود می‌شوند؟)؛ و (2) این ایده که ویرانی عقده‌ی ادیپ چیزی بیش از سرکوب است (به هر معنی‌ای که باشد). خواننده در اینجا و طی خواندن مقاله باید در رابطه با ایده‌هایی که لئووالد ارائه می‎دهد به‌خوبی فکر کند تا به چیزی برای خودش دست یابد. گذشته از همه‌ی این‌ها وظیفه‌ی هر نسل جدید است این که با آفریده‌های پیشینیانش رو در رو شود.
خواننده‌ی مقاله‌ی لئووالد در تلاش برای یافتن درک خودش از این بخش، باید با چندین سؤال دست و پنجه نرم کند. در آغاز باید معنی واژه‌ی سرکوب، آنطور که در اینجا به‌کار گرفته شده است، مشخص شود. فروید در جریان نوشته‌های خود این واژه را برای ارجاع به دو ایده‌ی دارای هم‌پوشانی اما متمایز به‌کار می‌گیرد. او گاهی این واژه را برای ارجاع به عملکردهای روانشناختی‌ای به کار می‌گیرد که در جهت ایجاد ناخودآگاه به‌عنوان حوزه‌ای جدا از بقیه‌ی روان خدمت می‌کنند (لاپلانش و هونتالیس، 1967؛ صفحه 390)، که شرطی اساسی برای سلامت روانشناختی است. در جایی دیگر -که به باور من شامل موضوعی که اکنون مورد بحث است نیز می‌شود- این واژه برای ارجاع به راندن افکار و احساسات مزاحم از خودآگاه به‌کار می‌رود. افکار و احساسات سرکوب شده نه تنها از بدنه‌ی اصلی افکار خودآگاه تفکیک می‌شوند بلکه عمدتاً از کارکرد روانشناختی خودآگاه و ناخودآگاه حذف می‌شوند.
خواننده همچنین باید این را برای خود فرمول‌بندی کند که به پایان رساندن عقده‌ی ادیپ، نه صرفاً از طریق سرکوب بلکه از طریق تخریب افکار، احساسات، حس‌های بدنی و تجارب مرتبط با ابژه‌ای که آن را می‌سازند، به چه معناست. در ذهن من -و فکر می‌کنم توافق عمومی‌ای میان روانکاوان در این نقطه وجود داشته باشد- یک تجربه‌ی قابل توجه ثبت شده در روان، چه به صورت خودآگاه و چه به‌صورت ناخودآگاه، هرگز دچار نابودی نمی‌شود. ممکن است فرو نشانده، سرکوب، جابه‌جا، انکار، سلب مالکیت، تجزیه، فرافکنی، درون‌فکنی، تفکیک و مسدود شود اما هرگز نابود یا ویران نمی‌گردد. هیچ تجربه‌ای از نظر روانی «اتفاق نیافتاده» نمی‌شود. و با این وجود این آن چیزی است که فروید و لئووالد در افول عقده‌ی ادیپ -حداقل تا میزان قابل توجهی- بر آن تأکید دارند. در تجربه‌ی خواندن مقاله‌ی لئووالد پرسش پاسخ نیافته در مورد معنی عبارت «عقده‌ی اودیپ متحمل چیزی بیش از سرکوب می‌شود» (به این معنی که ویران می‌شود)، کشمکشی ایجاد می‌کند که بی‌شباهت به تجربه‌ی زیستن با تعارض ادیپی حل نشده (اما سرکوب نشده) نیست. این مسئله تعادل هر آنچه را که به آن مرتبط است به شیوه‌ای زندگی بخش، بر هم می‌زند.

خویشاوند کشی: یک قتل عاشقانه

لئووالد با مطرح کردن این اندیشه‌ها و پرسش‌ها در رابطه با افول عقده‌ی ادیپ به سمت گسترده‌تر کردن مفهوم سنتی عقده‌ی ادیپ پیش می‌رود. او واژه‌ی خویشاوند کشی را به کار می‌گیرد تا به عملی ارجاع دهد که توسط «کسی که با مقتول خود در پیوندی مقدس -در جایگاه پدر، مادر، خویشاوند نزدیک دیگر یا (در یک معنای گسترده‌تر) قانون گذار- قرار دارد؛ یا برخی اوقات کسی که احساس گناه ناشی از خیانت دارد، انجام می‌شود (وبستر، فرهنگ لغت بین‌المللی، ویرایش دوم)» (نقل شده در لئووالد، 1979؛ صفحه 387) . مشاهده‌ی لئووالد این است که در عمل خویشاوندکشی،

«این اقتدار والد است که کشته می‌شود؛ که به واسطه‌ی آن، آنچه درمورد پیوند میان کودک و والد مقدس است نقض می‌گردد. اگر نگاهی به ریشه‌شناسی لاتین واژه‌ Parent بیاندازیم این زادن، پرورش دادن، تأمین کردن، و مراقبت کردن از کودک است که والدین را به جایگاه والد بودن و مرجعیت قدرت می‌رساند و پیوندی مقدس میان والدین و کودک برقرار می‌کند. خویشاوند کشی جرمی علیه تقدس این پیوند است»

لئووالد در این مقاله بارها و بارها از اتیمولوژی -ریشه‌یابی لاتین کلمات، یعنی تاریخچه‌ی مسیری که نسل‌های متوالی طی آن معنای کلمات را شکل داده و تغییر داده‌اند- استفاده می‌کند.
خویشاوند کشی شورشی علیه اقتدار والدین و ادعای آن‌ها برای مرجعیت قدرت است. این شورش تنها یک گذار تشریفاتی از یک نسل به نسل بعد نیست، بلکه قتلی است که در آن پیوندی مقدس گسسته می‌شود. شکستن این پیوند مقدس با والدین توسط کودک نمایاننده‌ی پاسخی از ترس به تهدید مثله کردن بدنی (اختگی) نیست، بلکه اعلان پرشور «اضطراری فعال برای رها شدن» (صفحه 389) از والدین است. عبارت لئووالد، اضطرار برای رها شدن، کلمه‌ی اضطرار (که شدیداً به سائق‌های غریزی بدنی متصل است) را با کلمه‌ی آزادی مرتبط می‌سازد و بدین ترتیب ایده‌ی وجود یک سائق ذاتی برای فردیت‌یابی را پدید می‌آورد. در زبان مقاله، نظریه‌ی غریزه توسط لئووالد گسترده‌تر می‌شود تا سائق‌هایی فراتر از اضطرار جنسی و پرخاشگری در آن گنجانده شود (چودورو، 2003، کیوین، 1993 و میچل، 1998 را برای بحث‌هایی برای رابطه میان نظریه‌ی غریزه و نظریات روابط ابژه در کار لئووالد ببینید).

‌در نبرد ادیپی «رقیبانی مورد نیاز است» (صفحه 389). غیاب نسبی اقتدار والدین اصلی، کودک را با رقابت کمی وا می‌گذارد. علاوه بر این، زمانی که اقتدار والدین ایجاد نشده باشد، فانتزی‌های کودک فاقد «ترمز» هستند (وینیکات، 1995، صفحه 153) -یعنی این آگاهی ایمنی‌بخش که فانتزی‌های او اجازه‌ی اجرا شدن در دنیای واقع را ندارند. زمانی که اقتدار والدین «ترمزهایی» را برای فانتزی‌های کودک فراهم نمی‌آورد، تحمل قتل فانتزی‌سازی شده‌ی کسانی که کودک آن‌ها را دوست دارد و وابسته به آن‌هاست، بسیار وحشتناک است. در چنین شرایط آسیب‌زایی، کودک در تلاش برای دفاع از خودش در برابر خطر قتل واقعی والدین تکانه‌های قتل‌خواهانه‌ی خود را سرکوب می‌کند (زنده دفن می‌کند) و این سرکوب را از طریق تطابق یافتن با موضع به‌شدت تنبیهی علیه این احساسات تقویت می‌نماید. در شرایط سالم، به‌صورت تناقض آمیزی، احساس حضور اقتدار والدین این را برای کودک ممکن می‌سازد که به شکلی امن در روان خود آن‌ها را بکشد (فانتزی‌ای که نیازی به سرکوب ندارد). خویشاوند کشی ادیپی نیازمند سرکوبی نیست چرا که در غایت خود امری عاشقانه است، «از آن خود ساختن پرشور آنچه در والدین، قابل دوست‌داشتن و تحسین آمیز ادراک شده است» (صفحه 369). در معنایی مرگ فانتزی‌سازی شده‌ی والدین ادیپی فرد «خسارت جانبی» تلاش کودک برای استقلال و فردیت‌یابی است. کشتن والدین به خودی خود هدف نیست.
برای لئووالد رویارویی‌ میان نسل‌ها، جنگ بین مرگ و زندگی برای خودمختاری، اقتدار، و مسئولیت‌پذیری، در مرکز عقده‌ی ادیپ وجود دارد. در این تلاش‌ها، والدین «به‌صورت فعالانه‌ و به درجات مختلف طرد می‌شوند، با آن‌ها جنگیده می‌شود، و نابود می‌شوند» (صفحات 389-388). مشکل از نفس فانتزی‌های خویشاوند کشی بر نمی‌آید بلکه از ناتوانی در ارتکاب ایمن خویشاوند کشی و قطع پیوندهای ادیپی فرد با والدینش حاصل می‌شود. شرح بالینی مختصری که در ادامه می‌آید شکلی از دشواری‌ موجود در از آن خود ساختن ادیپی اقتدار والدین را به تصویر می‌کشد:

آقای ن پس از چندین سال جلسات تحلیل، این رویا را برای من تعریف کرد: «دیرهنگام در شب، جلوی میز پذیرش هتلی در حال درخواست اتاق بودم. مرد پشت میز پذیرش به من گفت که تمامی اتاق‌ها رزرو شده‌اند. من گفتم که شنیده‌ام هتل‌ها چند اتاق خالی برای مواقعی که کسی در نیمه شب مراجعه می‌کند، نگاه می‌دارند. با خود فکر کردم، اما به او نگفتم، که آن اتاق‌ها مخصوص افراد مهم هستند. من می‌دانستم که شخص مهمی نیستم. در انتهای دیگر میز بلند پذیرش زن مسن‌تری که در حال گرفتن اتاق خود بود با لحنی دستوری گفت «او با من است و من اتاقم را با او سهیم خواهم شد». من نمی‌خواستم با او در یک اتاق سهیم باشم. این فکر منزجر کننده بود. احساس کردم نمی‌توانم نفس بکشم و تلاش کردم تا راهی به خارج از هتل بیابم اما نمی‌توانستم خروجی را پیدا کنم».
او گفت که به خاطر این رویا فوق‌العاده احساس خجالت زدگی می‌کرده و در نظر داشته که آن را برای من تعریف نکند. به من گفت که حتی با این وجود که ما اغلب درباره‌ی این احساسش صحبت کرده‌ایم که والدینش هیچ اتاق ]فضای[ روانشناختی‌ای درون خودشان برای او به عنوان یک کودک نداشته‌اند، وی در رویای خود به واسطه‌ی پیشنهاد زن (کسی که مادرش به نظر می‌رسید) برای سهیم شدن اتاق خود، و به طور ضمنی تخت خود، وحشت زده شده است.
به وی گفتم ممکن است احساس خجالتی که در واکنش به رویا احساس کرده، نه تنها از احساس وحشت از ایده‌ی خوابیدن با مادرش، بلکه همچنین از دیدن خود همچون فردی که برای همیشه کودک می‌ماند و فاقد اقتدار برای درخواست مکانی برای خودش میان بزرگسالان است -پسر بچه‌ای که هرگز مرد نخواهد شد- نشأت بگیرد.

در مقابل، طی تحلیل مردی که در میانه‌ی دهه‌ی بیست زندگی‌اش بود، تجربه‌ای سالم از جایگزینی ادیپی نسل‌ها تجسم یافت:
یک دانشجوی پزشکی در نزدیکی پایان تحلیل خود و پس از اینکه آشکار شد من درمورد پیشرفت روان‌داروشناسی طی 25 سال اخیر بسیار کم می‌دانم، شروع به خطاب کردن محبت آمیز من به‌عنوان «یک آدم عجیب و غریب» کرد. من خاطره‌ی اولین تحلیل خود را به یاد آوردم که زمانی آغاز شد که دانشجوی پزشکی بودم. تحلیلگرم در واکنش به رقابت جویی من با خودش -با توجه به اینکه من در حال آموختن پیشرفت‌های اخیر روانکاوی بودم- گاه و بی‌گاه خود را با عنوان «جوون قدیم » خطاب می‌کرد. به خاطر دارم که از پذیرش آرام او درمورد جایگاه خودش در نسل روانکاوان «در اوج» و جایگاه من در نسل جدید (و به باور من بسیار پویاتر [روانکاوان]) شگفت زده شده بودم.
در حین تحلیل این دانشجوی پزشکی، این خاطره از تحلیلگرم که خودش را جوون قدیم خطاب می‌کرد، در نظرم هم خنده‌دار و هم آزار دهنده آمد -آزار دهنده بدین خاطر که زمانی که او این را گفته بود، از نقطه‌ای که من این تجربه را با بیمارم داشتم جوان‌تر بود.
من دریافتم که پذیرش او درمورد جایگاه خودش در توالی نسل‌ها، در تلاش‌های حال حاضر من- نه تنها برای پذیرش، بلکه برای در آغوش گرفتن جایگاه خودم به‌عنوان «یک آدم عجیب و غریب» در تحلیل این دانشجوی پزشکی- ارزش زیادی دارد.
ما به‌عنوان والدین فرزندان‌مان حتی زمانی که برای حفظ اقتدار والدانه‌ی خود می‌جنگیم، اجازه می‌دهیم تا توسط آن‌ها کشته شویم مبادا «آن‌ها را کوچک شماریم» (صفحه 395). در اسطوره‌ی ادیپ، پیشگوی معبد دلفی به لائوس و یوکاستا می‌گوید که سرنوشت پسر آن‌ها کشتن پدر خویش است. وحشت این پیشگویی همچون این است که بخواهیم در زندگی امروز به هر زوجی که وارد بخش زایمان می‌شوند این پیش اخطار بیمارستانی را بدهیم که فرزند در حال متولد شدنشان روزی آنان را خواهد کشت. لائوس و یوکاستا تلاش می‌کنند تا با کشتن فرزند خود از چنین پیشامدی جلوگیری کنند. اما آن‌ها نمی‌توانند با دستان خود او را به قتل برسانند. پس آنها ادیپ را به چوپانی می‌سپارند و به او می‌گویند نوزاد را در جنگل رها کند تا بمیرد. با این عمل لائوس و یوکاستا به‌صورت ناخودآگاه در قتل خودشان مشارکت می‌ورزند. آ‌ن‌ها نه تنها فرصتی برای فرزندشان فراهم می‌آورند که زنده بماند، بلکه فرصتی برای آنکه بزرگ شود تا آن‌ها را بکشد.
دو راهی پیش روی لائوس و یوکاستا نه تنها پیش روی تمامی والدین قرار دارد، بلکه تمامی تحلیلگران زمانی که تحلیل با بیمار جدیدی را آغاز می‌کنند با آن مواجه هستند. ما به‌عنوان تحلیلگر، در آغاز تحلیل، خود را در فرایندی قرار می‌دهیم که در آن اگر همه چیز خوب پیش برود بیمار در مرگ ما نقش خواهد داشت. برای آنکه همه چیز خوب پیش رود، ما باید به خودمان اجازه دهیم تا توسط بیمارانمان کشته شویم مبادا برای مثال با رفتار کردن با آن‌ها به شیوه‌ای کم‌تر بالغانه از آنچه هستند، با نصیحت کردن که مورد نیاز نیست، با لحن حمایت‌گرانه‌ای که ناخواسته ایجاد شده و تفسیرهایی که توانایی بیمار برای فکر کردن تأمل آمیز و پر از بینش برای خودش را تضعیف می‌کند، «آن‌ها را کوچک شماریم» (صفحه 395). کوچک نشمردن فرزندان (و بیماران) خود به معنی یک کناره‌گیری منفعلانه نسبت به سال خوردن و مرگ نیست بلکه موضع عشق ورزانه‌ی فعالی را به صورت مکرر ودوباره طلب می‌کند که در آن فرد جایگاه خود در نسل فعلی را باز می‌نهد تا جایگاه خود در میان آنان را در فرایند تبدیل شدن به نسل پیشین، مغرورانه و غمگین، اتخاذ کند. مقاومت در برابر اتخاذ جایگاه خود به‌عنوان بخشی از نسل پیشین، توالی نسل‌ها را متوقف نخواهد کرد اما احساس فقدان را در زندگی کودکان و نوه‌ها باقی خواهد گذاشت، احساس فقدان از اینکه اجداد آن‌ها می‌توانستند تحت شرایط دیگر حضور به‌شدت باارزشی داشته باشند. (لئووالد به همکار خود برایس بویر گفته بود که او قبل از اینکه پدربزرگ شود نمی‌توانسته این مقاله را بنویسد [بویر، 1999، ارتباط شخصی].)
ممکن است والدین اینطور رفتار کنند که گویی هیچ تفاوتی بین نسل‌ها وجود ندارد و بدین طریق از خودشان در برابر واگذاشتن راه به نسل بعدی محافظت کنند. برای مثال زمانی که والدین در اتاق خواب یا حمام را نمی‌بندند، یا عکس‌های شهوانی را به‌عنوان «هنر» به کودکان نشان می‌دهند، یا در خانه لباس نمی‌پوشند چرا که «بدن انسانی چیزی شرم آور نیست»، به‌طور ضمنی مدعی این هستند که هیچ تفاوتی بین نسل‌ها وجود ندارد -کودکان و بزرگسالان برابر هستند. تحت چنین شرایطی کودکان هیچ ابژه‌ی والد صحیحی ندارند که آن را بکشند و تنها نسخه‌ای منحرف از اقتدار والد برای از آن خود ساختن در اختیار دارند. این، کودکی درجامانده درون فرد باقی می‌گذارد که دچار انجماد در گذر زمان است.
لئووالد طی بحث درباره‌ی نقش محوری قتل عاشقانه‌ی والدین توسط کودک در عقده‌ی ادیپ، نظر قابل توجهی را بیان می‌کند که مقاله‌اش را از مقالات پیشین روانکاوی متمایز می‌سازد:

به زبانی رک و بی‌پرده ما در نقش فرزندان والدینمان با رهایی واقعی [از والدین] چیزی حیاتی را در آن‌ها می‌کشیم؛ نه به یکباره و نه در همه‌ی ابعاد، اما در مرگ آن‌ها سهیم هستیم. (صفحه 395).

در این جمله‌ی ساده، عقده‌ی ادیپ به‌صورتی رادیکال درک می‌شود. این ایده به خوبی توسط فروید شکل گرفته که عقده‌ی ادیپ صرفاً یک واقعه‌ی درون روانی نیست؛ بلکه مجموعه‌ای از روابط ابژه‌ی زنده میان کودک و والدینش است. اما لئووالد به آن اکتفا نمی‌کند. برای او قتل فانتزی سازی شده‌ی والدین که در روابط ابژه‌ی ادیپال اجرا می‌شود در مرگ والدین نقش دارد -بخشی از فرایند آن است. این وسوسه وجود دارد که با گفتن اینکه «مرگ آن‌ها» استعاره‌ای است برای چشم‌پوشی والدین از اقتدار خود (مرجعیت قدرت خود) طی زندگی کودک، از شدت «زبان رک و بی پرده»ی لئووالد بکاهیم؛ اما لئووالد باز هم پیش‌تر می‌رود: او تأکید می‌کند که زیستن با عقده‌ی ادیپ توسط والدین و کودکانشان بخشی از فرایندی هیجانی (در هم تنیده با فرایندهای بدنی) است که ابنای بشر به واسطه‌ی آن رشد می‌کنند، پیر می‌شوند و می‌میرند.
نزاع میان والدین و فرزندان برای خودمختاری و اقتدار بیش از همه در دوران نوجوانی و پس از آن آشکار است. هرچند در دوران کودکی اولیه نیز به همان میزان اهمیت دارد. این نزاع فقط در عشق کودک به یکی از والدین در عین حسادت و رقابت شدید با والد دیگر تجلی نمی‌یابد. افزون بر این، برای مثال والدین «دو ساله‌های وحشتناک»، اغلب درگیر نزاع با کودک نوپای خویش -که به‌شکلی بی‌وقفه بر عدم وابستگی خود اصرار می‌ورزد- می‌شوند. والدین کودکان دوساله «اراده‌مند بودن یک دنده»ی کودک خود را مکرراً به مثابه‌ی خیانتی به این توافق ناگفته تجربه ‌می‌کنند که فرزندشان «برای همیشه» کودکی وابسته، ستایش شدنی و ستایش کننده باقی می‌ماند. تخطی کودک از این «توافق» تعرضی است به این آرزوی والدین که فارغ از زمان -یعنی ایمن از گذر زمان، سال خوردن، مرگ وتوالی نسل‌ها- والدین کودک خود باقی بمانند. (رابطه‌ی کودک نوپای «یک‌دنده» با والدینش به میزانی مثلث‌سازی می‌شود که کودک والدینش را به صورت درون‌روانی به والد یا والدین خوب و بد دونیم‌سازی کرده است).

درونی‌سازی دگردیسی یافته‌ی والدین ادیپی

بدین ترتیب، خویشاوندکشی، چه از نقطه نظر والدین و چه فرزندان، جزء ضروری مسیر بزرگ شدن فرزند و ورودش به زندگی به‌عنوان بزرگسالی ست که اقتدار خودش را کسب نموده است.
خویشاوند کشی ادیپال، وقتی به این طریق درک می‌شود، هم برای فروید و هم برای لئووالد، زمینه‌ساز سازمان یافتن «سوپرایگو [یعنی] حد اعلای شکل‌گیری ساختار روانی فرد» می‌شود (لئووالد، ۱۹۷۹؛ صفحه‌ی ۴۰۴). واژه‌ی سوپرایگوی به کار گرفته شده در این عبارت و در سرتاسر مقاله‌ی لئووالد، متأثر از مدل ساختاری ذهن است، [مدلی] که او می‌خواهد آن را تغییر دهد؛ در نتیجه به کارگیری این واژه توسط لئووالد گیج‌کننده می‌شود. برای وضوح بیشتر حین خواندن مقاله‌ی وی، واژه‌ی سوپرایگو را به معادل‌هایی باز گرداندم که با ایده‌هایی که در حال بسط آن‌هاست، همخوانی بیشتری دارد. به جای کلمه‌ی سوپرایگو من این جنبه از سلف (نشأت گرفته از اقتدار از آنِ خود ساخته‌ی والدین) را به کار می‌برم که مسئولیت و ارزیابی چه کسی بودنِ یک نفر و چگونه هدایت کردن خودش را به عهده می‌گیرد.
شکل‌گیری سوپرایگو شامل «درونی‌سازی» (لئووالد؛ صفحه‌ی ۳۹۰) یا «همانند‌سازی با» (لئووالد؛ صفحه‌ی ۳۹۱) والدین ادیپی است. (فروید، [۱۹۲۱,۱۹۲۳,۱۹۲۴,۱۹۲۵] نیز، به صورت مکرر، واژه‌های همانندسازی، درون‌فکنی و الحاق را برای توصیف فرآیند شکل‌گیری سوپرایگو به کار می‌گیرد). این مسئله ما را به چیزی می‌رساند که من آن را به عنوان یکی از سخت‌ترین و مهم‌ترین سؤال‌های برآمده از نگرش لئووالد به عقده‌ی ادیپ در نظر می‌گیرم: این‌که بگوییم روابط ابژه‌ی ادیپی در فرآیند سازمان‌یابی سوپرایگو درونی‌سازی می‌شوند، به چه معناست؟ لئووالد این سؤال را در قطعه‌ متن بسیار فشرده‌ای جواب می‌دهد که ناگفته‌هایی زیاد و پیشنهاداتی اندک بر جای می‌گذارد. پیشنهاد می‌کنم نگاهی نزدیک به این قطعه از متن بیندازیم تا آن‌چه از اظهارنظر لئووالد استنباط کرده‌ام را در ادامه مطرح کنم:

سازمان سوپرایگو، با درونی سازی… روابط ابژه‌ی ادیپی، خویشاوندکشی را ثبت کرده و در همان حال جبران و دگردیسی آن است: جبران از آن رو که سوپرایگو جبران کننده‌ و بازگرداننده‌ی روابط ادیپی است؛ دگردیسی از آن رو که در این باز گرداندن، روابط ابژه‌ی ادیپی به روابط درونی و درون ساختاری روانی تغییر شکل می‌یابند.
(صفحه‌ی ۳۸۹)

برای تأویل بخش آغازین این متن، باید گفت اینکه سازمان سوپرایگو خویشاوندکشی را «ثبت می‌کند»، این معنی را دارد که سازمان سوپرایگو مدرک زنده‌ای برای قتل والدین است. سوپرایگو تجسم موفق از آن خود ساختن اقتدار والدین توسط فرزند است که به قابلیت‌ او برای خودمختاری و مسئولیت‌پذیری تغییر شکل می‌یابد. سوپرایگو به عنوان ساختاری روانی ایگو را زیر نظر دارد و، در این معنا، مسئولیت ایگو/das، من/Ich را به عهده می‌گیرد.
این فرآیند در سازمان‌ سوپرایگو، تنها متشکل از ثبت درونی خویشاوندکشی به شکل تغییری برای روان کودک نیست، بلکه «باز گرداندنی» (صفحه‌ی ۳۸۹) برای قتل والدین نیز هست. طوری که من آن را فهمیده‌ام، سازمان سوپرایگو نمایاننده‌ی کفاره‌ای برای خویشاوندکشی است که در آن، فرزند در همان لحظه‌ای که والدینش را (به صورت روانی) می‌کشد، نوعی نامیرایی نیز به آنان اعطا می‌کند. به عبارتی فرزند به واسطه‌ی الحاق تجربه‌اش از والدین (هرچند، نسخه‌ای «تغییر شکل یافته» از آن‌)، با ساختار فردی خود، جایگاه و مسند تأثیری را برای والدینش تضمین می‌کند که نه تنها در روشی که خود او زندگی‌اش را هدایت می‌کند، بلکه در طریقی که فرزندان او زندگی‌هایشان را پیش‌ می‌برند و به همین ترتیب در نسل‌های بعد و بعد ادامه خواهد داشت. در اینجا کلمه‌ی فرزندان را هم در معنای واقعی و هم در معنای استعاری آن به کار برده‌ام. تغییری که در روان به واسطه‌ی سازمان سوپرایگو ایجاد می‌شود، تنها روشی را که فرزند در بزرگسالی با فرزندان خود ارتباط دارد متأثر نمی‌سازد؛ بلکه هر آنچه را که فرزند در جریان زندگی خود خلق می‌کند تحت تأثیر خود قرار می‌دهد، برای مثال، کیفیت دوستی‌ها و سایر روابط عاشقانه‌ای که در آن نقش دارد، و همچنین تفکر و خلق‌کنندگی‌ای که با خود به کاری که بدان مشغول است می‌آورد. این مخلوقات (فرزندان واقعی و استعاری وی)، که آن‌ها هم متقابلاً آنچه با آن‌ها در تماس قرار گرفته را تغییر می‌دهند.

«درونی سازی» والدین (به حالتی تغییر شکل یافته) دربردارنده‌ی جبرانی برای کشتن آنان است؛ درونی‌سازی‌ای که در شبیه شدن فرزند به والدینش نقش دارد. اما در معنایی دیگر، در «تغییر شکل دادن» به والدین حتی جبران اساسی‌تری جای دارد. به میزانی که والدین در فرآیند درونی‌سازی تغییر شکل یابند، در آفریدن فرزندی نقش دارند که توانایی بی شباهت شدن به آنان و بودن را دارد، که به این معنی است که فرزند، در برخی جنبه‌ها، توانایی تبدیل شدن به شخصی بیش از آنچه والدینش بوده و شده‌اند، را دارد. چه جبران معنادارتری می‌تواند برای کشتن والدین خود وجود داشته باشد؟
لئووالد در قطعه متن مورد بحث اینطور ادامه می‌دهد: سازمان سوپرایگو جبرانی برای خویشاوند کشی است «از آن رو که سوپر ایگو جبران کننده‌ و بازگرداننده‌ی روابط ادیپی است.» این کلمات به دقت انتخاب شده‌اند. کلمه‌ی بازگرداندن از واژه‌ی لاتینی ریشه می‌گیرد که به معنای از نو ایجاد کردن است. شکل‌گیری سوپرایگو، اقتدار والدین را به‌عنوان والدین به آن‌ها باز می‌گرداند -اما نه همان اقتداری که آن‌ها پیش از این به‌عنوان والدین داشتند. اکنون آن‌ها والدین کودکی هستند که به شکلی رو به افزایش قادر به مسئول بودن برای خودش و نسبت به خودش به‌عنوان یک شخص خودمختار است. والدینی که «بازگردانده شده‌اند» (دوباره ایجاد شده‌اند) والدینی هستند که پیش از این وجود نداشتند (یا شاید به بیان دقیق‌تر تنها به صورت یک پتانسیل وجود داشتند).
در این قطعه‌ متن مورد بحث، شکل‌گیری سوپرایگو برای لئووالد به‌عنوان بخشی از حل و فصل عقده‌ی ادیپ نه‌تنها جبرانی برای خویشاوندکشی و بازگردانی والدین، بلکه همچنین «دگردیسی از آن رو که در این بازگردانی روابط ابژه‌ی ادیپی به روابط درونی و درون ساختار روانی تغییر شکل می‌یابد» (صفحه 389) را نمایان می‌سازد.
من استعاره‌ی دگردیسی را در این بیان لئووالد که والدین به شکلی «تغییر شکل یافته» درونی‌سازی می‌شوند، کلیدی می‌دانم. (لئووالد در این مقاله واژه دگردیسی را تنها در همین جمله به‌کار می‌برد و احتمالاً از تمامی تلویحات استفاده‌اش این استعاره آگاه نیست). برای مثال در یک دگردیسی کامل در چرخه‌ی زندگی پروانه در داخل پیله، بافت‌های کرم ابریشم (لارو) شکسته می‌شوند. تعدادی از خوشه‌های سلولی حاصل شکسته شدن بافت‌های لارو در شکل‌دهی به سازمان سلولی جدیدی نقش دارند که ساختارهای بالغ از آن ساخته می‌شود (برای مثال بال‌ها، چشم‌ها، زبان، شاخک‌ها و بخش‌های بدن). در اینجا تداوم (دی‌ان‌اِی کرم ابریشم و پروانه همسان است) و عدم تداوم (تفاوت وسیعی میان ریخت‌شناسی و فیزیولوژی ساختارهای درونی و بیرونی کرم ابریشم و پروانه است) وجود دارد. به همین ترتیب، شکل‌گیری سوپرایگو (درونی سازی روابط ابژه‌ی ادیپی) در بردارنده‌ی تداوم و تغییر رادیکال همزمان است. همان‌طور که بال‌های پروانه [از بدن لارو] جوانه نمی‌زند، والدین (آنگونه که توسط فرزند تجربه می‌شوند) درونی‌سازی نمی‌شوند. «درونی‌سازی» روابط ابژه‌ی ادیپی توسط فرزند در بردارنده‌ی تغییر شکلی عمیق از تجربه‌اش از والدین می‌باشد (مشابه شکسته شدن ساختارهای بدنی کرم ابریشم). تا اینکه آن‌ها به شکل سازمان ساختار روانی بالغ‌تر فرزند بازگردانده شوند (شکل گیری سوپرایگو).

به بیان دیگر روابط ادیپی «درونی‌سازی شده‌»ی کودک (تشکیل دهنده‌ی سوپرایگو) در «دی‌ان‌اِی» والدین ریشه دارند -که جبران روانشناختی ناخودآگاه برای والدین است (که متقابلاً روابط ابژه‌ی ادیپی خود با والدینشان را «ثبت می‌کنند»). در همین حین و علی‌رغم این تداوم قدرتمندِ بین نسلیِ تجربه‌ی ادیپی، اگر فرزند (با کمک والدین) قادر به کشتن والدین ادیپی خود باشد، شفافیت روانشناختی‌ای پدید می‌آید که در آن او وارد روابط لیبیدوئی با ابژه‌های «جدید» (صفحه 390) (غیر زنای با محارم) می‌شود. این روابط جدید، برای خود حیاتی خارج از فضای روابط پرخاشگرانه و لیبیدوئی فرزند با والدین ادیپی‌اش دارند. به این ترتیب روابط به‌واقع جدید (غیر زنای با محارم) با والدین و دیگران ممکن می‌شود. روابط ابژه‌ی جدید به واسطه‌ی انتقال به والدین ادیپی رنگ می‌پذیرند اما تحت سلطه‌ی آن نیستند).
عناصر تغییر شکلی که در ساخت سوپرایگو نقش دارند (ایجاد یک سلف خودمختار و مسئولیت‌پذیر)، در یک جمله‌ی مختصر، که توسط کسی غیر از لئووالد نمی‌تواند نوشته شده باشد، در کنار هم آورده شده‌اند: «سلف در خودمختاری‌اش ساختاری جبرانی، ساختاری برای مصالحه و به مثابه‌ی دستاوردی عالی است» (صفحه 394).

روابط ابژه مبتنی بر زنای با محارم انتقالی

وقتی لئووالد عناصر زنای با محارم عقده ادیپ را مطرح می کند،مقاله از نو آغاز می شود. این بخش از مقاله برای من فاقد قدرت بحث پیشین درباره خویشاوند کشی خیالی و واقعی، گناه، جبران و بازگردانی است. این طور به نظر می رسد که بخش محوری مقاله و علاقه اصلی لئووالد نقش عقده ادیپ در دستیابی کودک به یک سلف خودمختار و مسئولیت پذیر است. تمایلات زنای با محارم موضوعی فرعی در این داستان است.
لئووالد بحث درباره آرزوهای زنای با محارم ادیپال را با مطرح کردن این سوال کمتر پرسیده شده (حتی کمی تعجب‌آور) آغاز می کند: چه چیزی در مورد زنای با محارم اشتباه است؟ و اینطور پاسخ می دهد: «روابط ابژه زنای با محارم بر اساس اخلاق مرسوم شیطانی هستند، چرا که آن‌ها با پیوند مقدس..با آن یکی بودن اصیل که بیش از همه در اتحاد دوگانه‌ی مادر-فرزند آشکار است، تداخل دارند یا آن را نابود می‌سازند » (صفحه‌ی ۳۶۹). زنای با محارم ورود روابط ابژه‌ی لیبیدویی را به «بی‌گناهی `مقدس` اتحاد نارسیسیستیک اولیه در بردارد که مقدم بر فردیت‌یابی و میراث آن یعنی گناه و جبران است»(صفحه‌ی ۳۹۶).
به بیان دیگر، ما زنای با محارم را چیزی شیطانی می‌دانیم چرا که در آن تمایلات جنسی مرتبط با ابژه دقیقا به سمت همان کسی (و همان بدنی) معطوف می‌شود که با او پیوندی تمایز نیافته (که ما آن را مقدس در نظر می‌گیریم) وجود داشته و وجود دارد. بدین ترتیب برای لئووالد، زنای محارم غلط انگاشته می‌شود، نه در اصل به خاطر اینکه نمایاننده‌ی چالشی با اقتدار پدر و مدعی مادر شدن است، یا بدین خاطر که تمایز میان نسل‌ها را انکار می‌کند، بلکه به این خاطر که خط حائل میان شکل به هم جوش‌ خورده‌ی مرتبط بودن مادر و فرزند(همانندسازی اولیه) و مرتبط بودن متمایز با ابژه‌ با همان شخص را نابود می‌سازد. زنای با محارم شیطانی احساس می‌شود چرا که «حائل میان همانندسازی [اولیه] [یکی شدن ] و انرژی‌گذاری روانی بر ابژه‌ی [تمایزیافته] را واژگون می‌سازد» (صفحه‌ی ۳۹۷).
واژگون شدن حائل میان همانند سازی اولیه و انرژی‌گذاری روانی بر ابژه اهمیت بسیاری دارد نه تنها بدین خاطر که تمایلات جنسی در حال ظهور فرد با روشی که والدین و فرزندان تمایلات زنای با محارم خود را مدیریت می‌کنند، شکل می‌گیرد؛ بلکه شاید حتی مهم‌تر از آن، به این خاطر که ظرفیت فرد برای مرتبط بودن سالم با ابژه‌ از هر نوعی – توانایی او برای ایجاد یک دیالکتیک مولد بین جدایی و اتحاد با افراد دیگر- به انسجام زنده‌ی این پیوند وابسته است.
خویشاوندکشی، تجلی سائق ادیپال کودک برای تبدیل شدن به فردی خودمختار است؛ آرزوها و فانتزی‌های زنای با محارم نمایاننده‌ی نیازی همزمان برای اتحاد با مادر از سوی بخش ادیپال فرزند است. بدین ترتیب در این نگاه ، «ابژه‌ی زنای با محارم [ادیپال]، یک موجودیت واسطه‌ای و مبهم است که نه یک ابژه‌ی لیبیدویی کاملا شکل گرفته [ابژه‌ی تمایز یافته] و نه یک همانندسازی بی‌چون و چرا[ابژه‌ی تمایز نیافته]است»(صفحه‌ی ۳۹۷). لئووالد اصطلاحات ابژه‌ی زنای با محارم و رابطه‌ی ابژه‌ی مبتنی بر زنای با محارم را نه برای ارجاع دادن به زنای با محارم واقعی، بلکه برای اشاره به روابط ابژه‌ی بیرونی و درونی‌ای به کار می‌برد که فانتزی‌های زنای با محارم در آن غالب است. رابطه‌ی ادیپی زنای با محارم به عنوان بخش جاری عقده‌ی ادیپ دوام می‌یابد، که کشمکش میان اضطرار برای خودمختاری و مسئولیت‌پذیری و کشش سالم به سوی اتحاد را واسطه‌گری می‌کند ( برای مثال، به عنوان جنبه‌ای از عاشق شدن، همدردی، تمایلات جنسی، مراقبت کردن، «دل‌مشغولی مادرانه‌ی آغازین»[وینی‌کات، ۱۹۵۶؛ صفحه‌ی ۳۰۰]، و نظایر آن‌ها).
سوپرایگو و روابط ابژه‌ی زنای با محارم انتقالی، هر دو به طرق پیچیده‌ای وارثان عقده‌ی ادیپ هستند که هر کدام از آن‌ها واسطه‌ای برای تنش بین عشق به والدین و آرزوی رها ساختن خود از آنان و بنا نهادن روابط ابژه‌ی جدید هستند. با این حال، تفاوت‌های مهمی بین این دو وجود دارد. جبرانی (یکی شدنی) که زیربنای ساخت سوپرایگو است، دربردارنده‌ی درونی‌سازی دگردیسی‌یافته‌ی رابطه‌ی ابژه با والدین به عنوان یک ابژه‌ی کلی و نیز ابژه‌های جدا است؛ در مقابل، یکی شدنی که در مرتبط بودن با ابژه‌ی زنای محارم (انتقالی) وجود دارد، از بهم پیوستگی با والدین(همانندسازی اولیه) برمی‌آید.
لئووالد با فهم روابط ابژه‌ی مبتنی بر زنای با محارم ادیپی به مثابه‌ی واسطه‌ای میان مرتبط بودن تمایز نایافته و تمایز یافته با ابژه، صرفا به دنبال قوت بخشیدن به یک مفهوم روان‌کاوی در مورد رشد پیش‌ادیپی نیست. اون چیز بیشتری مطرح می‌کند. عقده‌ی ادیپ تنها مجموعه‌ای از روابط ابژه‌ی تمایز یافته که «هسته‌ی نوروتیک»(صفحه‌ی ۴۰۰) شخصیت را در بر دارد، نیست. عقده‌ی ادیپ «در دل خود حاوی» (صفحه‌ی ۳۹۹) مجموعه‌ی کهنی از روابط ابژه است که «هسته‌ی سایکوتیک»(صفحه ۴۰۰) شخصیت را شکل می‌دهد. از این دومی، اولیه‌ترین شکل‌های جدایی-تفرد سالم ظهور می‌یابد.
بدین ترتیب عقده ادیپ مانند کوره‌ای برای هیجانات است؛ به این صورت که در طی زندگی فرد پیکربندی ادیپی با پختگی رو به افزایشی به صورت تکرار شونده به کار گرفته و سازمان‌دهی می‌شود و در آن تمامیت شخصیت ساخته می‌شود (آگدن ١٩٨٧ را ببینید).
از آن‌جا که لئوالد مدعی اصالت ایده‌های خود نیست، بیان می‌دارد فروید «این حقیقت را [که عقده‌ی ادیپ در مرکز خود شامل روابط ابژه‌ی تمایز نایافته می‌شود] بسیار پیش‌ از این تصدیق نموده است» (لئووالد ١٩٧٩؛ صفحه ٣٩٩) و این جنبه‌ی عقده ادیپ «بیشتر از آن [مهم‌] است که فروید تشخیص داده است» (صفحه ٣٩٩). این جنبه‌ی ابتدایی‌تر عقده‌ی ادیپ رشد سریعی ندارد؛ در عوض جایگاهش را به‌عنوان «لایه‌ای عمیق در ذهنیت توسعه‌یافته اتخاذ می‌کند» (صفحه ۴٠٢).
قبل از جمع‌بندی این بخش از صحبت، مساله‌ای را که حل نشده باقی مانده از نظر می‌گذرانم. در ابتدای مقاله لئووالد (همچون فروید) تاکید می‌کنند که در سلامت عقده‌ی ادیپ «ویران می‌شود». لئووالد در جریان مقاله این ایده را اصلاح می‌کند:

به صورت خلاصه همچنان که سازمان این ساختار [سلف خودمختار] پیشروی می‌کند عقده‌ی ادیپ به مثابه‌ی الگویی از روابط ابژه یا بازنمایی‌های فانتزی آن‌ها نابود می‌شود. اما به بیان آریل در طوفان شکسپیر، هیچ چیز محو نمی‌شود، «اما آنچه رنج تغییرات مهیب را متحمل می‌شود به چیزی غنی و غریب تبدیل می‌شود.»
(صفحه ٣٩۴)

به بیان دیگر عقده‌ی ادیپ نابود نمی‌شود بلکه در فرآیند مداوم تغییر شکل پیدا کردن به چیزی غنی و غریب -یعنی در فرآیند چندگانه‌ی تکامل به جنبه‌های برای همیشه مشکل آفرین شرایط انسانی که متشکل از «غنای دردسرساز اما پاداش دهنده‌ی زندگی» است- قرار می‌گیرد (صفحه ۴٠٠). خواننده ممکن است تعجب کند که چرا لئووالد به جای آنکه به این ایده‌ی غیر قابل دفاع (که این تجربه می‌تواند نابود شود) استناد کند ، از ابتدا چنین نمی‌گوید؟ باور من بر این است که لئووالد مقاله‌ی خود را با زبانی مطلق‌ و نمایشی آغاز می‌کند چرا که حقیقتی در آن وجود دارد که او نمی‌خواهد خواننده از آن غافل شود: به میزانی که یک نفر در کشتن والدین خود به صورت روانی و جبران این خویشاوندکشی -به طریقی که منجر به شکل‌گیری یک سلف خودمختار شود- موفقیت کسب کند، از حدود هیجانی عقده‌ی ادیپ رها می‌شود. عقده‌ی ادیپ به میزانی نابود می‌شود که روابط ادیپی با والدین، دیگر متشکل از جهان هیجانی خودآگاه و ناخودآگاهی نباشند که در آن فرد همچون کودکی همیشگی و وابسته زندگی می‌کند.
مقاله همانطور که آغاز شده بود پایان می‌یابد؛ با اظهار نظری که در آن نوشته شدن مقاله را با موضوعی که مقاله حول آن نگاشته شده، در تضاد می‌داند:

آگاهم که شاید چندین بار چشم اندازم را در این ارائه‌ به طرز گیج کننده‌ای تغییر داده‌ام. امیدوارم که تصویر ترکیبی‌ای که تلاش کرده‌ام تا بدین طریق بیافرینم، بیش از حد تیره و تار نشده باشد. (صفحه ۴٠۴)

کلمات تغییر دادن چشم انداز، به گوش من سبکی از نوشتن و فکر کردن را توصیف می‌کند که همواره در فرایندِ مورد بازبینی قرار گرفتن است؛ و نیز سبکی از خواندن که به همان میزان که درباره‌ی ایده‌های ارائه‌شده دریافت کننده است، پرسشگر انتقادی نیز است.
چه مناسب‌تری می‌توان تصور نمود برای مقاله‌ای که به راه‌هایی اشاره دارد که طی آن‌ها یک نسل رد پای خود را برای نسل بعدی باقی می‌گذارد و با این حال فرزندانش را برای حق و مسئولیت خود پرورش می‌دهد تا مؤلفان ایده‌ها و راه‌های خود برای هدایت خودشان شوند؟

لئووالد و فروید

مقاله را با اشاره به برخی تفاوت‌ها میان مفهوم عقده‌ی ادیپ نزد فروید و لئووالد به پایان خواهم رساند. نزد لئووالد عقده‌ی ادیپ در اصل از تکانه‌های جنسی و پرخاشگرانه‌ی کودک برانگیخته نمی‌شود (که برای فروید اینطور است)، بلکه «اضطرار برای رها شدن» و نیاز به تبدیل شدن به فردی خودمختار محرک آن است. دختر، برای مثال، از اساس نه به سوی گرفتن جایگاه مادر در تختخواب والدین بلکه برای در اختیار گرفتن اقتدار والدین برای خودش سوق می‌یابد. کودک برای خویشاوندکشی خیالی (و واقعی) از طریق درونی سازی دگردیسی‌یافته‌ی والدین ادیپی جبران می‌کند که منجر به تغییری در سلف می‌شود (شکل‌گیری عاملیت روانی جدیدی به نام سوپرایگو). «مسئولیت پذیری نسبت به خود… جوهره‌ی سوپرایگو به‌عنوان یک عاملیت درونی است» (لئووالد، ١٩٧٩؛ صفحه ٣٩٢). بدین ترتیب کودک به والدین به معنادارترین حالت ممکن بازپرداخت می‌کند که عبارت است از ایجاد حسی از سلف که نسبت به خود و برای خود مسئولیت پذیر است، سلفی که قادر به تبدیل شدن به شخصی است که هست، بیش‌تر از آن افرادی که والدین قادر به بودن و شدن بودند.
عنصر زنای با محارم عقده‌ی ادیپ به صورت یک شکل مبهم و انتقالی از مرتبط بودن با ابژه -که در تنش میان ابعاد تمایز یافته و تمایز نایافته‌ی پیوندهای ابژه‌ی بالغ قرار می‌گیرد- در بالغ شدن سلف نقش دارد. عقده‌ی ادیپ نه به واسطه‌ی پاسخ ناشی از ترس به تهدید اختگی، بلکه به واسطه‌ی نیاز کودک به جبران برای خویشاوندکشی و بازگرداندن اقتدار (اکنون تغییر شکل یافته) والدین به آن‌ها پایان می‌یابد.
من نسخه‌ی لئووالد از عقده‌ی ادیپ را به مثابه‌ی نسخه‌ای جدید از مدل فروید نمی‌بینم. در عوض از نظر من، این دو بیان برای عقده‌ی ادیپ متشکل از دیدگاه‌های متفاوتی برای دیدن یک پدیده‌ی یکسان هستند و هر دو دیدگاه برای فهم روانکاوانه‌ی معاصر از عقده‌ی ادیپ ضروری هستند.

* هرگونه کپی بدون ذکر نام نویسنده و ارجاع به سایت ممنوع است.


پذیرش مراجع

جهت دریافت وقت روان درمانی با متخصصین مرکز روان تحلیلی مهرسای (درمان حضوری برای مراجعین تهرانی و درمان غیرحضوری از طریق اسکایپ یا واتس اپ برای مراجعین شهرستانی و مراجعین خارج از ایران)، می توانید به شماره واتس اپ زیر پیام دهید و مشخصات خود را به همراه علت مراجعه ارسال کنید، تا در اسرع وقت به درخواست شما رسیدگی گردد. (فقط پیام دهید)

کلیه حقوق این وب سایت متعلق به مرکز تخصصی روان درمانی تحلیلی مهرسای می باشد.