On the Nature and Aims of Psycho-Analytical Treatment W. Ronald Fairbairn M.D.
درباره طبیعت و اهداف رواندرمانی تحلیلی/ رونالد فیربرن 1958/ مترجم: نگار نباتی
در پرتو دیدگاه نظری که به آن رسیدهام، احساس میکنم برخی از تأملاتم ناشی از مقاله اخیر «درباره نظریه درمان روانتحلیلی» توسط توماس اس. ساسز است که به خاطر حسن نیت او از امتیاز خواندن مقالهاش قبل از انتشار آن در این مجله برخوردار شدم.
به طور خلاصه، می توان گفت که جهتگیری نظری من با چهار صورت بندی مفهومی اصلی مشخص میشود:
۱) نظریهای درباره ساختار روانی پویا.
۲) نظریه ای به این مضمون که فعالیت لیبیدینال ذاتاً و اساساً مبتنی بر جستجوی ابژه است.
۳) نظریهای برآمده از رشد لیبیدینال که نه از منظر تسلط منطقه ای فرضی، بلکه از نظر کیفیت وابستگی ارائه شده است.
۴) تئوری شخصیتی که منحصراً بر حسب روابط ابژه درونی ارائه شده است.
میتوان گفت که دو مورد اول از این فرمولبندی، جایگزینی برای دو نظریه اساسی فروید است – نظریه کلاسیک لیبیدو و نظریه نهایی او درباره غرایز. مورد سوم به عنوان نسخهای اصلاح شده از نسخه آبراهام از نظریه رشد لیبیدینال فروید است. و در نهایت، نظریه روابط ابژه من در مورد شخصیت قرار است که جایگزین توصیف فروید از ساختار ذهنی بر حسب اید، ایگو و سوپرایگو شود. این نظریه، شکلی توصیفی از یک ایگوی لیبیدینال، یک ایگوی مرکزی و ایگویی ضدلیبیدینال همراه با ابژههای درونی مربوطهشان را دارد؛ و وضعیت درونروانیای که به این ترتیب ساخته شده است ناشی از شکاف در یک ایگوی اصیل و ذاتی و همچنین ابژهای است که در ابتدا توسط آن ایگو درونی شده است.
کسانی که با دیدگاه های نظری من آشنا نیستند، میتوانند برای توضیح مفصل به قسمتهای مربوطه در نوشتههای من رجوع کنند( موارد (1) و (4) ). همچنین می توان به خلاصه ای کوتاه از موضع نظری من در مقاله ای که در سال 1954 منتشر شد اشاره کرد (2). و توجه ویژهای هم به معرفی عبارت «ایگوی ضدلیبیدینال» به جای عبارت «خرابکار داخلی» در این خلاصه جلب شود که قبلا برای توصیف ساختار داخلی مورد بحث به کار برده بودم.
ممکن است عجیب به نظر برسد که تا به حال در مقالاتم کمترین اشارهای به محتوای فرمولبندیهای نظری خود برای کار درمان داشتهام. از این رو ممکن است استنباط شود که حتی به نظر خودم هم دیدگاهای من صرفاً جنبه نظری دارند و اجرای آنها در عمل، تاثیری بر تکنیک روانتحلیلی نمیگذارد. چنین استنتاجی توجیهناپذیر است – زیرا پیامدهای عملی دیدگاههای من آنقدر گسترده به نظر میرسند که تنها در صورتی میتوان از رواندرمانی زودرس یا عجولانه اجتناب شود که آنها را به تدریج و با بیشترین احتیاط مورد آزمایش قرار داد. با این حال، مقاله ساسز «درباره نظریه درمان روان تحلیلی» انگیزهای برای من فراهم کرد تا نه تنها مخالفت خود را با برخی از دیدگاههای او نشان دهم، بلکه برخی از مواضع نظریام را نیز فرمولبندی کنم. در وهله اول اجازه دهید بگویم که با توجه به موضع نظریام، با پیشنیاز «تکنیک مدل اولیه تحلیل» که ساسز، به پیروی از آیسلر بیان میکند که تحلیلشونده دارای یک ایگوی نسبتا بالغ، قوی و اصلاح نشده است، مخالف هستم. پیشنیازی که اتفاقاً امکان تحلیل کودک را رد میکند. زیرا، از نظر من، ایگوی اصلی، ذاتی و واحد (ایگوی «اصلاح نشده») در همه موارد، هر چند به درجات مختلف، در ابتدایی ترین مرحله رشد، به سه بخش تقسیم میشود. بنابراین، اگر دیدگاه من درست باشد، در مورد هر فردی که به اندازه کافی به سن مناسبی رسیده است و به عنوان کاندیدای درمان روانکاوی در نظر گرفته میشود، صحبت از یک ایگوی «نسبتاً اصلاح نشده» غیرممکن میشود. با این حال، جدا از این ملاحظات، دشوار است که دریابیم چه انگیزههایی برای جستجوی درمان روانتحلیلی میتواند به طور معمول برای بزرگسالانی با «ایگوی نسبتاً بالغ، قوی و اصلاحنشده» وجود داشته باشد. زیرا همانطور که ارنست جونز مدت ها پیش اشاره کرد، تنها تحت تأثیر اضطراب قابل توجه و حتی در مواجهه با مقاومت سرسختانه است که فرد به کاوش در ناخودآگاه خود سوق داده میشود. بر این اساس، حتی بدون انحراف از نظریهی ساختار ذهنی فروید، باید چنین استنباط کرد که هیچ فردی احتمالاً به دنبال درمان روانتحلیلی نخواهد بود، مگر اینکه اید و سوپرایگو مشکلاتی بهاندازهای جدی ایجاد کنند که ایگو را تا حد قابل توجهی به خطر بیندازد. باید در نظر داشت که همه مشکلات درونی در نهایت به مشکلات ایگو تغییر مییابند. و این تغییر هم در وضعیتی که مشکلات مورد بحث خود را در اختلالات عملکرد ایگو یا در علائم روان زاد نشان دهند رخ میدهد. بنابراین، به نظر میرسد که الزام «تکنیک مدل اولیه» دامنه گزینههای مناسب برای درمان تحلیلی را تا حدی محدود میکند، به طوری که در آن همه کسانی که درمان روانتحلیلی در ابتدا برای آنها طراحی شده بود، بهطور خودکار کنار گذاشته میشوند. بعلاوه، به نظر می رسد که بر اساس مفهوم فروید از ایگو به عنوان ساختاری که اساساً اکتسابی (و نه ابتدایی و دستنخورده) است، صحبت از ایگوی «اصلاح نشده»، چه به طور نسبی یا غیر آن، بی معنی است. این اصطلاح فقط برای یک ساختار ذاتی قابل اعمال است، در حالیکه طبق نظریه فروید، ایگو متشکل از چیزی است که در ذات خود «تغییر و اصلاح » را دارد. بنابراین، ویژگی جدایی ناپذیر توصیف فروید از «ایگو» این است که اساساً ساختاری دفاعی است (و نه مانند «ایگوی اصلی» من، یک ساختار ذاتی). و به نظر می رسد که «ایگوی» فروید بر مبنایی آسیبشناسانه استوار است. همین ملاحظات در مورد دوپارهسازی ایگوی «اصلی» که من توضیح دادم نیز صادق است. اما به خود ایگوی «اصلی» که طبق نظریه من ذاتی است قابل انطباق نیست. و طبق تئوری من، تا جایی که دوپارهسازی ایگوی «اصلی» با مداخله روانتحلیلی تغییر یابد، عنصر آسیبشناسانه در موقعیت درونروانی کاهش مییابد و یک نتیجه رواندرمانی واقعی بهدست میآید – امکانی که به نظر میرسد نمیتوان با توضیح منطقی از نظر نظریه فروید به آن رسید.
تا آنجایی که به نامزدهای روانکاوی مربوط میشود، به نظر میرسد که طبق اصول کلی روانکاوی، انتخاب روانکاوی به عنوان شغل به همان اندازه با انگیزه ناخودآگاه تعیین میشود که توسل به درمان روانکاوی برای کاهش علائم. همچنین این استنباط درست به نظر میرسد که اصولا هرگونه علاقه قابل توجهی به فرآیندهای روانی (و باید درنظر داشت که چنین علاقه ای نه تنها برای افراد عادی بیگانه است، بلکه بسیار معطوف به درون فرد است) تنها میتواند تحت فشار تعارضات درونی ایجاد شود. موردی که خود فروید یک نمونه بارز آن است، همانطور که به طور قانع کننده ای در زندگی نامه او توسط ارنست جونز آشکار شده است. بر این اساس، علاقه روانکاو به تحلیل روانی را باید در نهایت ناشی از تمایل او، شاید تا حد زیادی ناخودآگاه، برای حل تعارضات خود دانست؛ و این ملاحظات باید در ارزیابی جهت گیری «علمی» روانکاو که ساسز بر آن تأکید بسیار دارد مورد توجه قرار گیرد. در حالی که بدون شک باید به پایان نامه ای که ساسز با همکاری هولندر (شماره 8) منتشر کرد اهمیت زیادی داد. پایاننامهای که در آن توضیح داد که درمان روانکاوی از مدل درمان پزشکی معمولی تاثیر پذیرفته است و سخت است که جلوی این حس را گرفت که چیزی بیشتر از آنچه ساسز مایل به ارائه آن است وجود دارد. در اینجا ضروری به نظر میرسد که رویکرد واقعی «بیمار» بزرگسال معمولی به «درمان» روانکاوانه را در نظر بگیریم. همان اندازه که یک بیمار معمولی به جستجوی درمان رایج پزشکی میآید، چنین بیماری هم مشخصا به دریافت کمکهای روانتحلیلانه سوق داده میشود، زیرا او دریافته است که از وضعیتی رنج میبرد( و در اینجا واژه رنج توصیف نامناسبی برای این وضعیت نیست) که به طور معمول در دیگران مشاهده نمیکند، مانند یک اضطراب فوبیک، افسردگی یا اختلالی روانتنی؛ و هدف آگاهانه او رهایی از وضعیت مورد نظر است. از سوی دیگر، به عقیده ساسز، روانکاوی کاربردی، اصولا شکلی از «درمان» (مانند مدل پزشکی) نیست، بلکه نوعی آموزش علمی است. واضح است که این دیدگاه تحلیل کودک را درنظر نمیگیرد. اما جدای از این مورد، نمیتوان این واقعیت را نادیده گرفت که بیمار بزرگسال معمولاً نه برای یک دوره آموزش علمی، بلکه برای یک نتیجه درمانی از کمک تحلیلگر استفاده میکند. و به نظر منطقی می رسد که باید به انتظارات او احترام گذاشت، به ویژه که همین انتظار است فرایند روانتحلیلی را توجیه میکند؟ اگر تحلیلگر «آموزش» را در فرآیند درمانی دخیل بداند، این بحث دیگری است؛ اما به این معنا نیست که جایگزینی مفهوم «آموزش» به جای «درمان» گزینه مناسبی است، زیرا انگیزه کاربردی در بیمار تمایل به آموزش علمی نیست، بلکه میل به رهایی از علائم است. در واقع، احتمالا با دلیل موجه بتوان گفت که قیاس دینی مناسبتر از قیاس آموزشی است؛ زیرا اگر بگوییم آنچه بیمار واقعاً به دنبال آن است «رستگاری» است (مثلاً نجات از ابژههای بد درونی، از نفرت و گناهش) با واقعیتهای روانشناختی کاملاً مطابقت دارد. در این رابطه مهم است که با توجه به پاسخهای پرسشنامه تکنیک روانکاوی که توسط بیست و چهار روانکاو بریتانیایی در سال 1938 تکمیل شد و توسط ادوارد گلاور در تکنیک تحلیل روانی تحلیل شد، تأثیرات درمانی درمان روانکاوانه در روزهای اولیه روانکاوی، یعنی زمانی که تحلیلگران تمایل بیشتری به در نظر گرفتن روانکاوی به عنوان پاسخی برای همه بیماریهای انسان داشتند، نسبت به مرحله بعدی که تحولات نظری آنها را مجبور کرده بود بیشتر به جنبه علمی آن توجه کنند، نسبتاً چشمگیرتر بود (یعنی توضیح روانکاوی با یک شور مذهبی ناخودآگاه). در رابطه با این نگرانی که در مورد جنبه علمی روش درمانی بیش از اندازه صحبت شده باشد، باید اشاره کرد که هیچ نوع بیاعتباری به بعد علمی روان تحلیلی فراتر از جنبههای پزشکی عمومی آن نسبت داده نشده است. زیرا، اگر این نگرانی بیش از حد انحصاری باشد، عامل انسانی در موقعیت درمانی (همانطور که در فردیت، ارزش شخصی و نیازهای بیمار نشان داده میشود) بیش از حد ممکن است قربانی روش شود. به هر حال به نظر من چنین خطری در تبدیل درمان روانکاوانه به شکلی از آموزش علمی وجود دارد. بعلاوه، من با فرض فروید ( همراه با تایید ساسز) مبنی بر اینکه بیمار معمولی، حداقل تا حدی، از همان ابتدا علاقه مند به انجام یک کاوش علمی در شخصیت خود است مخالف هستم. چنین فرضی در مورد بیمار کودک که آشکارا نادرست است؛ اما، حتی در مورد بیمار بزرگسال نیز، به نظر من، این امر صرفاً خیالی واهی(wishful thinking) است. و در تجربه من، بیمارانی که این علاقه در آنها برجسته است، مشخصاً شخصیتهای وسواسی یا/یا اسکیزوئید هستند که این علاقه در آنها اساساً دفاعی در برابر درگیری احساسی است – دفاعی که بهعنوان قویترین مقاومت عمل میکند. البته همچنان درست است که یک بیمار معمولی میزان مشغلهی قابل توجهی، به طور متغیر، به وضعیت روانی خود نشان میدهد. اما چنین مشغلهای اساساً نارسیستیک است و باید به درستی بهعنوان نشانهای در نظر گرفته شود که ناشی از نقص در توانایی فرد برای رابطه با ابژههای خارجی است، و بنابراین ویژگیای است که ممکن است انتظار داشته باشیم به نسبتی که درمان روانتحلیلی در مسیر هدف خود پیش میرود اهمیت کمتری پیدا کند.
در این مرحله باید با صداقت اعتراف کنم که علاقه اصلی آگاهانه من در روانکاوی اکنون در ارتقا فرمول بندی مناسب تری از نظریه روانکاوی نهفته است. بنابراین عمدتاً یک علاقه علمی است؛ اما این علاقه با این امید همراه است که این فرمول بندی مجدد تأثیری در تبدیل کاربرد نظریه روانکاوی به ابزار درمانی مؤثرتری داشته باشد. من قبلاً به اختصار نظرات خود را در مورد رابطه نظریه روانکاوی با درمان روانکاوی در قسمت های پایانی مقاله ای که در سال 1955 منتشر شد، بیان کرده ام (مقاله شماره ۳). در این مقاله من برداشت خود را از ماهیت واقعی علم بیان کردم که علم «اساساً یک ابزار فکری است و نه چیزی بیشتر». از این منظر، حقیقت علمی، تا آنجا که تصویری دقیق (حتی تقریبی) از واقعیت موجود نیست، «حقیقتی صرفاً توضیحی» است. و «تصویر واقعیت ارائه شده توسط علم، ساختاری فکری است که نشان دهنده ثمره تلاش برای توصیف پدیده های مختلف جهان به شیوه ای منسجم و منظم و با استفاده از صورت بندی کلیات قوانین تا جایی که محدودیت های هوش انسانی اجازه میدهد است. قوانینی که از سوی ناظر علمی از طریق استنتاج استقرایی در شرایطی که حداکثر فاصله عاطفی و حداکثر نگاه عینی وجود دارد، ایجاد میشود. بعلاوه، همانطور که در همین زمینه اشاره کردم، «در مورد علم روانشناسی، به دلیل این واقعیت که جنبههای ذهنی پدیدههای مورد مطالعه به اندازه جنبههای عینی، بخشی از پدیدهها و در واقع مهمتر از جنبههای عینی هستند و تنها بر حسب تجربه ذهنی خود روانشناس قابل درک هستند، مشکل خاصی پیش میآید. در نتیجه درگیری اصلی روانشناس اتخاذ رویکردی با فاصله و عینی هم از تجربیات خودش و هم از تجربیات کسانی است که در حال کار با آنها است. و این ملاحظه در علم روانکاوی کاربرد خاص خود را دارد. با این حال، باید پذیرفت که تحلیلگر در حال کار «در درجه اول یک دانشمند نیست، بلکه یک روان درمانگر است»، و «پذیرفتن نقش روان درمانی خودبه خود مستلزم نوعی فاصله گرفتن از نگرش کاملاً علمی است». البته از نقطه نظر کاملاً علمی، هیچ چیز «بهتری» در مورد عاری بودن از علائم در مقایسه با تحت سلطه بودن آنها وجود ندارد. اما، از آنجایی که اتخاذ نقش درمانی به طور خودکار متضمن پذیرش این نظر است که رهایی از علائم به جای داشتن آنها بهتر است، این موضوع مستلزم «پذیرش ارزشهای انسانی به جای ارزش توصیفی که تنها ارزش پذیرفته توسط علم است » میباشد. خوب است در نظر داشته باشیم که اصول علمی خنثی روانکاوی را میتوان به آسانی برای هدفی بیماری زا به کار برد تا یک هدف درمانی، همانطور که در نمایشنامه «زندانی» بریجت بولند به طرزی باورپذیر نشان داده شده است. اما، در پذیرش بیمار برای درمان روانتحلیلی، تحلیلگر به طور ضمنی هدفی درمانی را اتخاذ میکند که فراعلمی است، و در پرتو آن، علم روانتحلیلی صرفاً به ابزاری ذهنی تبدیل میشود که در خدمت «ارزشهای انسانی و شخصیای قرار میگیرد که فراتر از ارزش علمی صرف است». این امکان همچنان وجود دارد که چنین ابزار ذهنی تحت کنترل هر فلسفهای درآید. و در دوره معاصر که به پیشرفتهای علمی بیسابقهای معروف است، ممکن است به راحتی به یک فلسفه «علمی» سازشناپذیر تبدیل شود که تنها چیزی که در آن اهمیت دارد تبیین است. با این حال، تردیدی وجود ندارد که پذیرش چنین فلسفهای توسط روانکاو در نقشی درمانی، در مورد بسیاری از بیماران، اگر نگوییم همهشان، منجر به مقاومت خواهد شد، به خصوص در مورد بیماران وسواسی که بطور مشخص از فهم عقلانی به عنوان دفاعی در برابر رهاکردن احساسات سوء استفاده میکنند. البته که از منظر کاملاً علمی، مقاومت صرفاً پدیدهای است که باید توضیح داده شود و نه وضعیتی که نیاز به اصلاح دارد. زمانی که مقاومت به عنوان وضعیتی قابل اصلاح تلقی شود، ناگزیر هدفی غیر از تبیین و فهم مطرح میشود. بنابراین بدیهی است که از دیدگاه درمانی، تفسیر به تنهایی کافی نیست. و به نظر می رسد که رابطهای که بین بیمار و تحلیلگر در موقعیت روانکاوی وجود دارد، در فراهم آوردن زمینه ای برای تفسیر پدیده های انتقالی کمک میکند. از نظر تئوری روابط ابژه شخصیت، ناتوانی هایی که بیمار از آنها رنج میبرد، نشان دهنده تأثیرات روابط ابژه نامطلوبی است که در اوایل زندگی تجربه شده و به شکلی اغراق آمیز در واقعیت درونی تداوم یافته است؛ و اگر این دیدگاه درست باشد، رابطه حقیقی موجود بین بیمار و تحلیلگر به عنوان افراد انسانی باید به عنوان یک عامل درمانی با اهمیت در نظر گرفته شود. وجود چنین رابطه شخصی در واقعیت بیرونی نه تنها کارکردی برای اصلاح روابط تحریف شده ای که در واقعیت درونی حاکم است و بر واکنش های بیمار نسبت به ابژههای بیرونی تأثیر میگذارد، دارد، بلکه فرصتی را برای بیمار فراهم میکند که تحت یک فرآیند رشد عاطفی در زمینه یک رابطه واقعی با یک شخصیت والدینی قابل اعتماد و خیرخواه قرار گیرد؛ چیزی که در کودکی از آن محروم شده است. به رسمیت شناختن اهمیت درمانی رابطه واقعی بین بیمار و تحلیلگر، و سازگاریاش با فضایی که روانشناسی عمدتاً در قالب «تکانه» و نظریه میل جنسی فروید و نظریه غرایز او ارائه میکند، دشوار است. با این حال، کاملاً با روانشناسیای که به روابط ابژه و ساختار پویا باور دارد سازگار است. و به نظر من، چنین روانشناسیای نه تنها اهداف درمانی را مؤثرتر از «روانشناسی تکانهای» غالباً فرموله شده توسط فروید ترویج میدهد، بلکه در واقع با واقعیتهای روانشناختی مطابقت بیشتری داشته و از دیدگاه علمی ارزش توضیحی بیشتری دارد.
محتمل به نظر می رسد که تلاش ساسز برای تبدیل «درمان» روان تحلیلی به شکلی از آموزش علمی تا حدی تحت تأثیر تغییر تدریجی مراجعین روانکاوی بوده که ظاهرا در سال های اخیر رخ داده است و به موجب آن نسبت فزاینده ای از زمان تحلیلگران برجسته به آموزش کاندیداها اختصاص مییابد؛ زیرا آموزش نامزدها ناگزیر بر دوش آموزش علمی سنگینی میکند. با این وجود، این واقعیت باقی میماند که هر چند جست و جوی حقیقت علمی در انگیزه های شخصی فروید نقش برجسته ای داشته است، روانکاوی از نظر تاریخی به عنوان شکلی از درمان است و دلیل غایی آن در آنجا نهفته است. ساختار نظریای که متعاقباً برای توضیح پدیدههای برانگیختهشده در موقعیت روانکاوی توضیح داده شد، در زمینههای بیشماری غیر از آسیبشناسی روانی، ارزش توضیحی دارد. اما این بر این واقعیت تأثیر نمیگذارد که تکنیک روانکاوی با موقعیت روانکاوی در یک محیط درمانی پیوند خورده است. در پرتو خاستگاه تاریخی روانکاوی، این سوال مطرح می شود که آیا محدودیت های کلاسیک موقعیت روانکاوی تا حدودی دلبخواه نیستند؟ استفاده از روش روانکاوی مبتنی بر این محدودیتها، البته، مجموعه ای ارزشمند از نظریه های علمی را فراهم آورده است. همچنین نتایج درمانی قابل توجهی به همراه داشته است که البته به نظر من تمایلی به اغراق در میزان این موارد وجود دارد. با این حال، باید به خاطر داشت که، حتی در حوزه علم محض، نتایج بهدستآمده تا حدی مشروط به روشی است که برای به دست آوردن آنها استفاده میشود؛ و نتایج درمانی حتی بیشتر به روش مورد استفاده وابسته است و ممکن است با محدودیت های روش محدود شود. از این منظر، اعتبار محدودیتهای مختلف تکنیک روانتحلیلی موضوعی قابل تأمل است. بنابراین، من در مورد اعتبار این شرط که بیمار باید روی کاناپه دراز بکشد و تحلیلگر دور از نظر باشد، تردید دارم. به نظر من این نیاز تا حدی یک میراث تصادفی از تکنیک هیپنوتیزمی است که در ابتدا توسط فروید به کار میرفت، و تا حدودی نتیجهی بیزاری شخصی فروید از نگاه کردن بیماران به او در طول روز است. و این سوال مطرح میشود که تا چه اندازه استدلال هایی که به نفع تکنیک کاناپه ارائه شده اند توجیهات صرفا عقلانی نیستند. من شخصاً در مورد تمام بیماران اخیر ام تکنیک کاناپه را کنار گذاشته ام -که به نظر من نفعی در این موضوع است. این انحراف از روش کلاسیک از سوی من نشان دهنده تلاشی برای عملی کردن مفاهیم منطقی نظریه روابط ابژه است. با این حال، این نکته هم اضافه کنم که من طرفدار تکنیک مصاحبه رو در رو که توسط روان درمانگرانی مانند هری استک سالیوان حمایت میشود، نیستم. در عمل من پشت میز می نشینم، و بیمار روی یک صندلی راحت که در کنار میز قرار دارد، تقریباً موازی با من، اما کمی به سمت من متمایل می شود. در این آرایش نشستن، بیمار و تحلیلگر معمولاً به یکدیگر نگاه نمیکنند؛ اما اگر هر یک از طرفین بخواهد ممکن است به دیگری نگاه کند. بنابراین تنظیم یک رابطه ابژه بدون خجالت بی مورد برای هر یک از طرفین حفظ میشود. در این رابطه این سوال برایم مطرح میشود که تأکید فروید بر لزوم محافظت از بیمار در برابر تأثیر شخصیت تحلیلگر، توجیهی صرفا عقلی برای در امان بودن از خواستههای بیمار از تحلیلگر نیست. با این حال، تجربه شخصی من این است که وقتی بین بیمار و تحلیلگر توسط کاناپه فاصله اتفاق نمیافتد و بنابراین از هرگونه رابطه واقعی با او محروم نمیشود، در واقع بیمار خواستههای به نسبت کمتر تحمیلی و سختگیرانه دارد. میتوان اضافه کرد که جدایی سنتی تحلیلگر (که باید با دقت از ضرورت عینی بودن تفسیر متمایز شود) واضحا ارزش دفاعی بسیار بالایی برای خود تحلیلگر دارد. بنابراین ویژگیهای مشترکی در روانکاوی مانند اتخاذ یک طول جلسه استاندارد بدون توجه به ملاحظاتی مانند سرعت بیمار و وضعیت حاکم در هنگام پایان جلسه با توجه به زمان وجود دارد. بنابراین به نظر میرسد که وظیفهای بر دوش تحلیلگر است که از خود بپرسد این ویژگیهای تکنیک روانکاوی تا چه حد توسط علایق خود او دیکته میشود تا علایق بیمارانش، و اگر چنین است، تکنیک خود را بر این اساس تنظیم کند (همانطور که خود من احساس کردم مجبور به انجام آن هستم). به نظر می رسد که این یک نیاز اولیه است که در یک موقعیت درمانی محدودیتهای روش درمانی به کار گرفته شده در درجه اول به نفع بیمار اعمال شود. اما این بدان معنا نیست که باید منافع تحلیلگر نادیده گرفته شود. در واقع، هر چه به رابطه واقعی موجود بین بیمار و تحلیلگر به عنوان فرد اهمیت داده شود، توجیه بیشتری برای شناخت منافع شخصی هر دو طرف رابطه وجود دارد. در عین حال، در صورت لزوم اعمال محدودیت در جهت منافع تحلیلگر، باید به صراحت به این واقعیت اذعان کرد. به طور کلی، احساس کنم که هر تمایلی برای پایبندی به جزئیات تکنیک روانکاوی کلاسیک که بیش از نیم قرن پیش توسط فروید استاندارد شده است، در معرض نوعی بهرهبرداری تدافعی هر چند ناخودآگاه است. در جهت منافع تحلیلگر و به هزینه بیمار؛ و مطمئناً هرگونه تمایل به تلقی تکنیک کلاسیک به عنوان امری مقدس، این ظن را ایجاد میکند که احتمالا عنصری از این بهرهبرداری تدفاعی در کار است. بعلاوه، به نظر من تطبیق دادن بیمار با روش درمانی چه به طور صریح یا ضمنی به جای تطبیق روش درمانی با نیازهای بیمار، بی ارزش جلوه دادن هدف درمانی است. چنین حرکتی یادآور این لطیفه قدیمی است که «عمل موفقیتآمیز بود، اما بیمار مرد»، یا آنچه ژنرال فرانسوی با پوشیدن کلاهی دوچشمی اظهار داشت که «زیباست اما جنگ نیست». این نگرش که اگر بیمار تحلیل شده «بهتر» نشود حتما به این خاطر است که برای درمان روانتحلیلی مناسب نبوده یا اگر بیمار با درمانی غیر از روانتحلیلی «بهتر» شود، حتی اگر خوب هم باشد ولی روانتحلیلی نیست، همگی در تایید همان بهرهبرداری دفاعی است. توسل به این نوع از بنیادگرایی منجر به نوعی ستایش اغراقآمیز و به بهای از دست رفتن اهدافی میشود که قرار بوده توسط روش درمانی به سرانجام برسند.
در سالهای اخیر، تحت تأثیر دیدگاهی مبتنی بر نظریه «روابط ابژه»، آنقدر از پیچیدگی فاصله گرفتهام که به من این امکان را میدهد که مکرراً از خودم سؤالات ساده ای بپرسم: «اگر بیماری در تحلیل، پیشرفت رضایتبخشی نداشته باشد، تا چه اندازه میتوان این را به نقص در شیوه روانتحلیلی مرتبط دانست؟ این سوالی است که در غیاب تحقیق طولانی نمی توان پاسخ مناسبی به آن داد. اما برای من تردیدی نیست که تکنیک کاناپه تاثیری کاملا مستبدانه بر بیمار تحمیل میکند زیرا او را در یک وضعیت آسیبزای حساب شده قرار میدهد تا بازتولیدی از تروماهای تحمیل شده در کودکی باشد. مانند نوزادی که به تنهایی در کالسکهاش گریه کرده یا کودکی که در مراحل اولیه رشدی خود را در تخت منزوی میبیند. اگر این دیدگاه درست باشد، پس نتیجه میشود که تکنیک کاناپه از «خنثی» بودن آنطور که قرار است باشد بسیار دور است، و تحلیلگر هم در به کارگیری این تکنیک نیز به همان اندازه از «خنثی» بودن فاصله دارد. همچنین، در نتیجه، اطلاعات ارائه شده توسط بیمار که خود را بر روی کاناپه منزوی میبیند باید به طور قابل توجهی تحت تأثیر آسیبی باشد که خودسرانه به او تحمیل شده است. و دشوار است باور کنیم که نتیجه درمانی نیز به طور مشابه تحت تأثیر قرار نگیرد.
از جمله سؤالات ساده دیگری که من مجبور به پرسیدن آنها از خودم شده ام این است که: “روانکاوی چگونه کار میکند؟” و “تحلیلگر واقعاً در تحلیل یک بیمار چه کاری میخواهد انجام دهد؟” اینها سوالاتی هستند که من احساس نمیکنم هنوز هیچ پاسخ کاملاً رضایت بخشی به آنها داده شده باشد. سوالاتی که ساسز در مقالهای که باعث برانگیختن افکار کنونی شد به آن توجه بسیار کرده است؛ همچنانکه گیتلسون نیز به همان اندازه در مقالهای (که ساسز هم بخشی از آن مقاله را که به ماهیت اساسی درمان روانکاوانه میپردازد نقل میکند) به این سوالات توجه کرده است. گیتلسون در این قسمت چهار عامل دخیل در درمان روان تحلیلی را ذکر میکند. بینش، یادآوری خاطرات کودکی، پالایش و رابطه با تحلیلگر؛ و او این دیدگاه را بیان میکند که عامل مؤثر هیچ یک از این عوامل به تنهایی نیست، بلکه «تعدادی ترکیبی است که هنوز امکان فرمولبندی کردن صریح آن وجود ندارد». به نظر من، عامل واقعاً تعیین کننده رابطه بیمار با تحلیلگر است، و سایر عوامل ذکر شده توسط گیتلسون نه تنها به دلیل اثربخشیشان، بلکه وجود و بودنشان به این رابطه بستگی دارد، زیرا در غیاب یک رابطه درمانی با تحلیلگر آنها به سادگی رخ نمیدهند. البته این نظر با نظریه روابط ابژه شخصیت که من به آن دست یافته ام مطابقت دارد. باید اضافه کرد که درک من از «رابطه بین بیمار و تحلیلگر» فقط محدود به رابطهای درگیر در انتقال نیست، بلکه کل رابطه موجود بین بیمار و تحلیلگر به عنوان افراد انسانی است. به هر حال، براساس روابط موجود بین فرد و والدینش در دوران کودکی است که شخصیت او رشد کرده و شکل خاص خود را به خود میگیرد. و منطقی به نظر می رسد که استنباط کنیم که هر تغییر متعاقبی در شخصیت او که ممکن است توسط درمان روان تحلیلی (یا هر شکل دیگری از روان درمانی) ایجاد شود، باید اساساً در نتیجه یک رابطه شخصی به وجود آمده باشد.
به گفته ادوارد گلاور (6)، اثرات درمانی روانتحلیلی عمدتاً به (الف) اصلاحات در دفاعهای ایگو بستگی دارد، به گونهای که امکان میدهد دفاع کمتر رضایتبخش در برابر تکانههای id با دفاع رضایتبخشتر جایگزین شود، و (ب) تغییراتی در سوپرایگو به گونهای که آن را کمتر ابتدایی و کمتر سختگیرانه در خواستههایش از ایگو نشان دهد. البته در اینجا فرض بر این است که از منظر نظریه فروید در مورد ساختار ذهنی، id قادر به تغییر و اصلاح نیست و ایگو اساساً یک ساختار دفاعی است (که به نظر من حاوی این دلالت منطقی است که ایگو لزوماً یک پدیده روانی آسیب شناختی است). در پرتو چنین مفروضاتی، توصیف گیتلسون از یک تحلیل موفق به عنوان تحلیلی که در آن «بیمار بهعنوان یک شخصیت کامل بالغ میشود»، به نظر میرسد فاقد تمام معنا باشد. در مقابل، نظریه شخصیتی که من مطرح کردم، به معیار گیتلسون معنا میدهد. زیرا نتیجه تئوری من این است که هدف اولیه درمان روانتحلیلی ایجاد ترکیبی از شخصیت با کاهش آن شکاف سهگانه ایگوی دستنخورده است که تا حدی در هر فرد رخ میدهد، اما در برخی افراد تا حدی بیشتر نسبت به سایرین. این یک انتقاد قدیمی از روش روانکاوی است (اگرچه امروزه کمتر از گذشته مطرح میشود) که «فقط تحلیل است و سنتزی در کار نیست». و البته پاسخ متعارف این است که تحلیل بیمار را در موقعیتی قرار میدهد که به ابتکار خودش ترکیب جدیدی بسازد. در حالی که این پاسخ حاوی یک عنصر غیرقابل شک از حقیقت است، پذیرش غیرانتقادی آن باعث میشود که تحلیلگر به راحتی تقصیر را گردن بیمار بیاندازد. با این حال، تا اینجای کار، از آنجایی که این تقصیر به گردن انداختن اتفاق نمیافتد، من معتقدم که اصطلاح «تحلیل» به عنوان توصیفی از درمان روانتحلیلی نام نامناسبی است و هدف اصلی درمان روانتحلیلی ترویج حداکثر “سنتز” ساختارهایی در ایگوی اصلی تجزیه شده در زمینه یک رابطه درمانی با تحلیلگر است. در دستیابی به این هدف دو هدف دیگر، یعنی (الف) کاهش حداکثری وابستگی مداوم نوزادان، و (ب) کاهش حداکثری نفرت از ابژه لیبیدینال که، طبق نظریه من، در نهایت مسئول گسست اصلی ایگو است، هستند. چنین اهدافی همراه با هدفی که باید ذکر شود، به نظر من، اهداف اصلی درمان روانکاوی هستند. البته مقاومت بیمار در برابر دستیابی به این اهداف زیاد است. زیرا او در حفظ کردن گسست اولیه ابژه درونیشدهاش، که بر اساس نظریه من، گسست ایگو هم به آن بستگی دارد، و دفاعی در برابر معضل دوسوگرایی را نشان میدهد، منفعت خاصی دارد. بهعلاوه، او علاقه دارد که پرخاشگریاش را برای حفاظت از ابژه لیبیدینال بیرونیاش به صورت درونی شده نگه دارد- در نتیجه به همین ترتیب نیروگذاری روانی لیبیدینال او نیز درونی میشود. در این اشکال مختلف مقاومت از جانب بیمار، هدف دفاعی دیگری وجود دارد که من اکنون آن را بزرگترین منبع مقاومت – یعنی حفظ دنیای درونی بیمار به عنوان یک ساختار بسته – میدانم. از نظر تئوری ساختار ذهنی که من پیشنهاد کردم، حفظ چنین ساختار بستهای مستلزم تداوم روابط حاکم بین ساختارهای مختلف ایگو و ابژههای درونی مربوطه آنها و همچنین بین یکدیگر است؛ و از آنجایی که ماهیت این روابط منبع نهایی علائم و انحرافات شخصیتی است، هدف دیگری از درمان روانکاوی این میشود که به ساختار بسته ای که دنیای درونی بیمار را تشکیل میدهد، نفوذ کرده و به این دنیای درونی دسترسیای از واقعیت دنیای بیرون بدهد.
به نظر می رسد تلاش ناخودآگاه بیمار برای حفظ دنیای درونی خود به عنوان یک سیستم بسته به هر قیمتی، پدیده ای است که فروید بر اساس آن هدایت شد تا مفهوم اصل لذت را به عنوان تعیین کننده اصلی رفتار فرمولبندی کند. به نظر من، این صورتبندی یک تعمیم اشتباه از پدیدهای است که اساساً یک پدیده تدافعی است – پدیدهای به شدت دفاعی که نمیتوان آن را به عنوان یک اصل اولیه رفتار در نظر گرفت. به نظر من میرسد که بدون هیچ شکی (الف) اصل لذت فقط می تواند در یک ساختار بسته عمل کند، (ب) حفظ واقعیت درونی به عنوان یک ساختار بسته اساسا یک پدیده روانی آسیب شناختی است، و (ج) تا جایی که واقعیت درونی به عنوان یک ساختار بسته حفظ شود، رفتار تقریباً به طور اجتناب ناپذیری توسط اصل لذت تعیین میشود. بنابراین، بیمار من، که او را «گرترود» توصیف کردم، و در مورد حفظ واقعیت درونیاش بهعنوان یک ساختار بسته صحبت کردم، تنها در صورتی که در فانتزیهایش به طور آشکار رابطه جنسی کودکانه با پدرش به عنوان ابژهای درونی داشته باشد و از وضعیت حاکم در واقعیت بیرونی غافل شود، میتواند خود را به رابطه جنسی با همسرش وادار کند. بنابراین این رضایتی که او در آمیزش به دست میآورد، وابسته به تسکین تنشی است که منحصراً در محدوده دنیای درون، یعنی در یک سیستم بسته، و بر اساس اصل لذت حاصل میشود. در مقابل، اگر او قادر به برقراری رابطه جنسی واقعی با شوهرش بود، رفتار او ویژگیهای رفتاری در موقعیتی در واقعیت بیرونی را میداشت، یعنی در چارچوب یک سیستم باز و براساس آنچه فروید به عنوان “اصل واقعیت” توصیف میکند. بنابراین تمایز بین اصل لذت و اصل واقعیت همان تمایز بین یک اصل اولیه و ثانویه رفتار نیست، بلکه نشان دهنده تمایز بین رفتاری است که در یک ساختار بسته و توسط واقعیت درونی تشکیل شده است و رفتاری که در یک ساختار باز که در آن واقعیت درونی و بیرونی در ارتباط با یکدیگر قرار میگیرند شکل گرفته است.
لازم به ذکر است که پدیده انتقال، جلوه دیگری از رفتار را تشکیل می دهد که نشات گرفته ازیک ساختار بسته است. یک رابطه واقعی با یک ابژه خارجی، رابطه ای در یک ساختار باز است. اما تا آنجا که دنیای درون شکل یک ساختار بسته را به خود میگیرد، ارتباط با یک ابژه خارجی فقط از نظر انتقال امکان پذیر است، یعنی در شرایطی که ابژه خارجی به عنوان ابژهای در درون ساختار بسته واقعیت درونی تلقی شود. پیامد درمانی این ملاحظات این است که تفسیر پدیده های انتقالی در موقعیت تحلیلی به تنهایی برای ایجاد تغییری رضایت بخش در بیمار کافی نیست. برای به وجود آمدن چنین تغییری، لازم است که رابطه بیمار با تحلیلگر تحت یک فرآیند رشدی قرار گیرد که در آن رابطه مبتنی بر انتقال با یک رابطه واقع بینانه بین دو شخص در دنیای بیرون جایگزین شود. چنین فرآیندی نشان دهنده اختلال در سیستم بسته ای است که علائم بیمار در آن ایجاد شده و حفظ میشود و روابط او با ابژههای خارجی را به خطر میاندازد. همچنین نشاندهنده استقرار یک سیستم باز است که در آن تحریفهای واقعیت درونی را میتوان با واقعیت بیرونی تصحیح کرد و روابط واقعی با ابژههای خارجی هم ممکن است رخ دهد. به نظر میرسد که اخیراً در رویاهای یک بیمار با سابقه طولانی ناسازگاری که او را «کارل» مینامم، حرکتی در جهت جایگزینی یک ساختار باز به جای بسته، یا به هر حال شواهدی از نقض ساختار بسته واقعیت درونی ثبت شده است. رویاهای مورد بحث به شرح زیر بود:
- من با پدرم بیرون رفته بودم و با تو آشنا شدیم. تو کتاب یا کاغذی به من دادی. پدرم اعتراض کرد که من از او غفلت میکنم یا او را رها میکنم، اما من از تو تشکر کردم.
۲. داشتم با تو صحبت می کردم؛ اما همزمان با مادرم در رختخواب بودم. من خجالت کشیدم، چون مادرم داشت به حرف های من گوش میداد. گاهی مادرم به سمت من خم میشد و با من در تماس قرار میگرفت. این مرا به وحشت انداخت و باعث شد از او دور شوم. اما من از حرف زدن با تو دست برنداشتم.
به نظر من این رویاها آنچنان رویاهای انتقالیای نیستند، بلکه رویاهایی هستند که نشان دهنده تأثیر یک رابطه واقع بینانه با تحلیلگر در دنیای بیرونی بر روابط کارل با چهره های والدینش در دنیای درون هستند و بنابراین نشان دهنده شکافی در دنیای بسته واقعیت درونی هستند. جالب است بدانید که تقریبا همزمان با این رویاها، رویایی رخ داد که در آن کارل آلت تناسلی برانگیخته خود را در معرض دید مادرش قرار میداد. نکته جالب این رویا در این واقعیت نهفته است که کارل خود به آن توجه کرد که در گذشته او همیشه «در اصل» به دنبال انکار داشتن آلت تناسلی در جایی که مادر مطرح بود، بود. بنابراین به نظر می رسد که رخنه در ساختار بسته واقعیت درونی که در رویاهای دیگر نشان داده شده است، تأثیری بر رهاسازی محتوای سرکوب شده داشته است. با این حال، رویاهای همزمانی هم وجود داشت که حرکتی را در جهت بازگرداندن ساختار بسته آشکار میکرد، به عنوان مثال:
۱. من با تو بودم. و در حالی که داشتم باهات صحبت میکردم، میل شدیدی برای خودارضایی احساس کردم. تعجب کردم که آیا متوجه میشوی که من این کار را در حالی که دارم جریان صحبت را ادامه میدهم انجام میدهم. سپس متوجه شدم که تو در واقع در یک اتاق مجاور هستی. و من احساس کردم که احتمالا میتوانم بدون اینکه متوجه شوی خودارضایی کنم.
۲. اینجا را ترک کردم و رفتم. مادرم چند متر جلوتر از من راه میرفت. نمیدانم فکر میکردم که او مرا پشت سر می گذارد یا نه. اما فکر کردم که ممکن هست با پرتاب سنگریزه به سمتش توجهش را جلب کنم. سپس متوجه شدم که شدیدا عصبانی هستم و به او سنگ پرتاب میکردم.
این رویاها، بر خلاف آنچه که در ابتدا نقل شد، به نظر میرسد که حرکتی را در جهت حفظ روابط با ابژهها در دنیای درون به قیمت یک رابطه واقع بینانه و درمانی با تحلیلگر منعکس میکنند. حرکتی که هدفش حفظ واقعیت درونی به عنوان یک ساختار بسته است. به نظر من چنین هدفی از جانب بیمار، شدیدترین مقاومتی است که در درمان روانتحلیلی با آن مواجه میشویم؛ و به سختی میتوان فهمید که چگونه میتوان بر آن غلبه کرد مگر بر اساس یک رابطه واقعی بین بیمار و تحلیلگر به عنوان اشخاصی در واقعیت بیرونی. البته باید اذعان داشت که روان درمانگر همیشه ممکن است از سیستم بسته بیمار برای یک هدف درمانی سوء استفاده کند. اما چنین رویهای اساساً با اصول درمان روانتحلیلی بیگانه است، اگرچه ممکن است گمان رود که مقدار زیادی از فرایند به اصطلاح «پالایش» بر این موضوع تأثیر میگذارد.
در راستای مفهوم ساختار بسته واقعیت درونی مفهوم دیگری است که من اخیراً به آن دست یافته ام، یعنی وضعیت داخلی ایستا. لقب توصیفی «ایستا»، همانطور که در موقعیتهای مورد بحث به کار میرود، با اظهارات یک بیمار که او را «ایان» مینامم به من پیشنهاد شد. این بیمار در جریان تداعیهای خود مرتباً یک نوع موقعیت ناامیدکننده و خشمبرانگیز را توصیف میکرد که در مورد آن میگفت: “این یک موقعیت غیرممکن است” و مشخصاً اضافه میکرد: “و هیچ کاری نمیتوان در ارتباط با آن کرد”. برای مدتی من این صحبتهای اخیرش را به این معنا تفسیر میکردم که او احساس میکرد که وضعیت مورد بحث خارج از حیطه تأثیر درمان روان تحلیلی است؛ اما در نهایت متوجه شدم که وقتی او گفت که در مورد این موقعیت کاری نمیتوان کرد، در مورد چشمانداز درمانی صحبت نمیکرد، بلکه در حال توصیف جنبهای از موقعیت بود که در حال تجربهاش بود. این موقعیتهای «غیرممکن»، چه به یاد آورده شوند و یا تصور شوند، به طور مشخص موقعیتهای متناقضی بودند که شامل خودش و یکی از والدین یا هر دوی والدینش میشد. او یک روز وضعیت را به این صورت توصیف کرد:
“من از دست بابا عصبانی هستم، چون مامان برای اون هست و من نه. من سعی می کنم خوب باشم – و او این کار را نمیکنه. من خودم را اخته میکنم تا خوب باشم؛ اما بابا من را تحقیر میکنه… او امتیاز ویژهای داره، با اینکه خوب نیست. سعی میکنم خوب باشم؛ و من امتیازی ویژهای ندارم. اگه خوب نباشم، مورد سرزنش و حمله قرار میگیرم؛ و اگه خوب باشم تحقیر شده ام. من از تحقیر شدن خشمگینم. اما از سرزنش شدن میترسم. تنها امیدم درست بودن هست؛ اما با بابا و مامان… من مجبورم اشتباه کنم… نمیدونم چطور از این سرزنش خلاص بشم. … سرزنش شدن یعنی مرگ… اگر طرد بشم هیچ کاری نمیتونم انجام بدم… این وضعیت سرزنش شدن و طرد شدن توسط مادرم، و عصبانی شدن و ناتوانی در انجام کاری در موردش یک وضعیت ساکن و ایستا ای است.”
این آخرین اظهارات ایان بود که استفاده از اصطلاح «وضعیت درونی ایستا» را برای توصیف وضعیتهای خودنگهدارنده در واقعیت درونی پیشنهاد کرد، موقعیتهایی که همیشه باقی میمانند، و به خاطر ماهیت خود-نگهدارندگیشان مانع ایجاد هر نوع تغییر هستند. «درام های یخ زده» توصیف عامیانهتری بود که بیمارم کارل پس از اینکه فرصتی داشتم تا توجه او را به آنها جلب کنم برای چنین موقعیت هایی به کار برد. اما اجازه دهیم ایان شرح خود را از وضعیت داخلی ثابتی که در حال توصیفش بود ادامه دهد:
“وابستگی من به مادرم آنقدر زیاد هست و او از نظر من آنقدر خاص هست که عصبانیت من را شدیدتر و ممنوعه میکنه. مادرم کسی ست که نمی تونم به او حمله کنم… موقعیت من با او آنقدر متزلزل هست که جرأت بر هم زدن تعادل را ندارم. باید سعی کنم آرام اش کنم. نباید وضعیت موجود، تعادلی که در لحظه هست را بر هم بزنم… هیچ امکانی برای رهاسازی خشم من وجود نداره. او منو تصاحب میکنه. من به او نیاز دارم. او منو زندانی کرده است. من تا زمانی که از این بند فرار نکنم نمیتوانم این خشم رو رها کنم.”
یک مثال واضح تر از وضعیت درونی ایستا، رویای کارل است که در آن روی میزی کنار مادرش ایستاده بود که روی آن یک کاسه پودینگ شکلاتی بود. در وضعیت خواب اینطور به نظر میرسید که او از گرسنگی می میرد و هیچ غذایی به جز پودینگ در دسترس نیست. بنابراین میدانست که اگر از پودینگ نخورد، از گرسنگی خواهد مرد. اما همچنین میدانست که پودینگ مسموم است و اگر آن را بخورد، باز هم خواهد مرد. البته ناگفته نماند که پودینگ مسموم نمادی از سینه مادرش به عنوان یک آزار دهنده درونی بود. از آنجایی که رویا نمایانگر یک وضعیت درونی ثابت بود، طبیعتاً هیچ پایان نمایشی وجود نداشت. اما، از سر کنجکاوی از کارل پرسیدم که اگر چنین عملی بخشی از رویا بود، فکر میکرد که چه اقدامی انجام میداد. پاسخ او این بود که او پودینگ را می خورد. و در این رابطه، ثبت این نکته جالب است که او در ادامه دچار یک باور خودبیمارانگارانه شد که از دیابت رنج می برد – بیماری ای که به اندازه کافی، رژیم غذایی نقش مهمی در آن دارد. یک موقعیت ثابت درونی مرتبط در مورد کارل، بر اساس حادثهای در دوران کودکی بود، که در آن کارل دست خود را با عصبانیت بالا برد تا مادرش را که او را به خاطر نشان دادن آلتش به خدمتکار سرزنش کرده بود، بزند. نکته قابل توجه در مورد این حادثه این بود که او دست خود را به طور مرموزی در هوا متوقف کرد و به جای اینکه مادرش را واقعاً بزند، فکر کرد در چنگال یک حمله قلبی مرگبار است. با توجه به متوقف شدن دستش در هوا، این حادثه به یک وضعیت درونی ایستا تبدیل شد که مشخصه اش نوعی سادیسم مهار شده نسبت به مادرش و اضطرابی خودبیمارانگارانه در مورد قلبش بود. بنابراین، هنگامی که او تحلیل را آغاز کرد، در معرض حملات اضطراب حاد بیماری هراسی همراه با این باور بود که او در حال مرگ بر اثر نارسایی قلبی است – اعتقادی که البته مانع از تلاش قابل توجه او برای رسیدن به نزدیکترین پزشک برای کسب اطمینان نمیشد.
اینکه صحنه اولیه باید به آسانی مناسب شکل گیری یک وضعیت درونی ایستا باشد، انتظاری از قبل تعیینشده که در مورد موریس، بیماری که قبلاً در موقعیت قبلی به او ارجاع دادهام، تأیید میشود (2). موریس لیسانس دارد. و مدت زیادی از ازدواج یکی از دوستانش نگذشته بود که دوستش و همسرش برای چند روز پیش او در آپارتمان مجردی کوچکش اقامت کردند. این دیدار به هیچ وجه برای موریس که تمایلی همجنسگرایانه نسبت به دوستش داشت و به همسر دوستش حسادت میکرد، مطبوع نبود. بنابراین جای تعجب نیست که در اولین شب پس از ورود مهمانانش احساس هیجان زیادی کرد و بد خوابید. کمبود فضا باعث شده بود که او اتاق خواب خود را که شامل دو تخت بود به آنها بدهد. و در حالی که در اتاق خواب کوچک کناری بیدار دراز کشیده بود، از حضور زوج متاهل آن سوی دیوار کاملاً آگاه بود و به کوچکترین صدایی که از اتاقشان میآمد حساس بود. تمام این وضعیت او را به اجبار به یاد زمانی می انداخت که در کودکی در اتاق خواب پدر و مادرش میخوابید و یک بار که از خواب بیدار شد و متوجه شد که پدر و مادرش در حال رابطه جنسی هستند، احساس میکرد توسط پدرش رانده شد. پس از توصیف همه اینها برای من، او به موردی از صحنه اولیه اشاره کرد:
“به نظر می رسد تمام هیجانات جنسی من از این تابلو اصلی نشات میگیرد. عجیب است که باید آن را «تصویر» بنامم. زیرا در تابلو هیچ حرکتی وجود ندارد. اما برای من محرک هیجانات جنسی است.”
قبلاً در یک مناسبت قبلی ذکر کرده بود که در تصویر خود از صحنه ابتدایی، والدینش در واقع درگیر آمیزش نبودند، بلکه همیشه در حال شروع آن بودند؛ و در جلسه بعدی که در آن صحنه اولیه را به عنوان یک «تابلو» توصیف کرد، ادامه داد:
“صحنه اتاق خواب با پدر و مادرم در رختخواب با همدیگر صحنهای ایستا است. اگر به هم برسند، انفجار و سپس از هم پاشیدگی رخ می دهد… رابطه جنسی و آمیزش نهایت خطر است. آنها مانند یک بمب اتمی هستند که فقط میتواند نابود کند. این تصور من از آن است… اجازه دادن هر میل جنسی در من… ادامه دادن برای من مانند رها کردن یک بمب اتم است… کل فضای جنسی درون من پرخاشگری و خشم وحشتناکی است.”
بر این اساس، بدیهی است که موریس دلایل هیجانی بسیار قانع کننده ای برای حفظ صحنه اولیه به عنوان یک موقعیت درونی ایستا داشت. زیرا با این کار او نه تنها منبع دائمی هیجان جنسی را برای خود فراهم میکرد، بلکه در عین حال تلاش میکرد تا از تخریب احتمالی ابژههای درونیاش و در نتیجه، نابودی خود نیز جلوگیری کند. و باید اضافه کرد که در مورد کارل و ایان هم انگیزههای مشابهی در حفظ موقعیت های داخلی ایستا در کار بودند. با این حال، این اشتباه است که استنباط کنیم که لزوماً یکی از کارکردهای وضعیت داخلی ایستا حفظ ابژه داخلی از حمله یا تخریب است. در واقع، مواردی وجود دارد که در آنها به نظر میرسد که یکی از وظایفی که انجام میدهد، بیشتر تداوم تخریب ابژه درونی است. چنین موردی مربوط به یک بیمار مونث است که من او را «آنابل» مینامم و به دلیل محدودیتهای ناشی از فوبیای تصادف در جاده، بهویژه در حین رانندگی با ماشینش در مسیر کار، به سراغ تحلیل آمده بود. محتوای تحلیلی که او ارائه کرد، شکی را در این مورد باقی نگذاشت که بدن آسیب دیده ای که او از برخورد با آن میترسید، تجسمی از جسد پدرش به عنوان یک ابژه جنسی درونی شده است؛ و حفظ یک وضعیت داخلی ثابت که در آن پدر به عنوان یک جسد ظاهر میشد، بدون شک برای آنابل به عنوان دفاعی در برابر موقعیت تجاوز جنسی با محارم عمل کرد. فوبیای او البته خود دفاعی در برابر قتل تدافعی(defensive murder) بود که در موقعیت ایستا داخلی وجود داشت؛ و بنابراین با الگوی فوبیای دفاع در برابر دفاع مطابقت داشت. به نظر من شواهد قابل توجهی وجود دارد که نشان میدهد تداوم یک موقعیت درونی ایستا که در آن ابژه محارم به وضعیت جسد تقلیل مییابد، یکی از ویژگیهای مشخصه حالت فوبیک است. این ویژگی نه تنها در مورد آنابل، بلکه در مورد بیماری که من او را “سینتیا” مینامم، و همچنین ژان و اولیویا، که علاوه بر ارجاع به هیستریک(2)، علائم فوبیای برجسته را نیز نشان دادند، صدق میکند. و قابل توجه است که هر چهار بیمار زن، پدرانی داشتند که نسبت به دختران خود نگرش مالکیت جنسی داشتند و در جهت چیزی که فقط میتوان به عنوان پیشرفت های جنسی پنهانی در کودکی و نوجوانی در نظر گرفت، پیش رفتند. قبل از اینکه موضوع وضعیت درونی ایستا را رها کنیم و به ساختار بسته واقعیت درونی بازگردیم، توجهمان را به حادثهای جلب کنیم که آنابل در ارتباط با فوبیای اش از تصادفات جادهای ثبت کرده است. یک روز که در خیابانی شلوغ قدم میزد در فاصله کمی جلوتر، جمعیتی را دید که در وسط جاده جمع شده بودند. بلافاصله وحشتزده شد و برای جلوگیری از صحنه تصادف که مطمئن بود اتفاق افتاده است، به خیابان فرعی رفت. اما، در همان زمان احساس کرد که تصادف در حالی که او دارد میدود به او قفل شده است. در این وضعیت، با وارد کردن تصادف به ساختار بسته واقعیت درونی در حال تلاش برای رویارویی با آن به عنوان یک رویداد آسیبزا بود.
قبلا هم نظرم را گفتهام که مفهوم فروید از اصل لذت بهعنوان تعیینکننده اولیه رفتار انسان، تعمیم اشتباهی در مورد رفتار بر اساس چیزی است که اساساً یک پدیده روانی آسیبشناختی است- این پدیده، تمایل سرسختانه بیمارانی است که تحت درمان روان تحلیلی قرار می گیرند تا دنیای درونی خود را به عنوان ساختارهایی بسته حفظ کنند و در برابر هر تلاشی برای تبدیل این ساختارها به ساختارهای باز که واقعیات بیرونی میتواند آنها را در معرض تغییر قرار دهد مقاومت کنند. مفهوم دیگری از فروید که من آن را هم مشابه مورد قبلی تعمیم اشتباهی در مورد رفتار بر اساس پدیده ای اساساً سایکوپاتولوژیک میدانم، مفهوم غریزه مرگ است. در این مورد، پدیده خاص مورد بحث، تمایل سرسختانهای از سوی بیمار است که تحت درمان روان تحلیلی قرار میگیرد تا پرخاشگری خود را در محدوده ساختار بسته دنیای درونی نگه دارد. این تمایل خاص، و همچنین تمایل کلی به حفظ دنیای درون به عنوان یک ساختار بسته، در مورد بیماری که من قبلاً او را “Ivy” (2) نامیده ام به خوبی نشان داده شده است. کسی که در سلسله جلساتش با فراهم آوردن محتوای تداعیگرایانه ماهیتشان را گردآوری کرد. باید اضافه کرد که بینشهای ثبت شده در این مطالب تنها پس از تحلیل طولانی و پرزحمت به دست آمده است.
هیچ کلمه ای برای توصیف اینکه چقدر ازت متنفرم ندارم. اما چرا نمیتونم از تو متنفر باشم و باهاش کنار بیام؟ تنها دلیلی که میتونم بهش فکر کنم این هست که به نفرتم برای هدف دیگهای نیاز دارم. خیلی چیز باارزشی هست که بخواد برای تو تلف بشه. برای کارکرد درونی من حیاتی هست که نفرت را برای تو هدر ندهم. احساس میکنم به نفرت برای خودم نیاز دارم. من به نفرتی نیاز دارم که روی آن دووم بیاورم… الان احساس خواب آلودگی میکنم. من بی تفاوت شدم و نمیتونم اهمیتی بدم… این نشون میده که میخوام نفرت جلوی منو بگیره. به جای اینکه از آدمها و چیزهای بیرونی شکایت کنم، ابژه جنسی من خودم هستم و از چیزهای خودم احساس رضایت میکنم … احساس میکنم مثل یک سرمایه دار ماهر هستم … هر ذره نفرت رو باید به حساب آورد. هر ذرهای از خودانگیزى جنسى باید ذخیره بشه. از تو متنفرم که سعی کردی من را مجبور به انجام این کار کنی. من باید از تو متنفر باشم تا برای آزار درونیم انرژی بگیرم. دارم نفس میکشمش. من تو یک وضعیت نابودی هستم. برای اینکه بتونم زودتم دستم رو توی دست بگیرم تا خودمو نابود کنم نمیتونم صبر کنم. این زندگی منه- یک خلسه از خودکشی آرام آرام. بد هست; و این تنها شرارتی هست که میتونم انجام بدم. من میخوام جور دیگهای بد باشم، اما نمیتونم. خودم رو به شیطان فروختم. و این تنها راهی هست که میتونم انجامش بدم. من اسحاق مشتاق هستم. هرچه ناامیدی در بیرون بیشتر باشه، شور و شعف درونی بیشتر میشه. من میخوام هیچ مانعی در ایجاد نابودی خودم نداشته باشم. من زندگیم رو وقف درونم میکنم. قبلاً فکر میکردم که میخوام زندگی رو ادامه بدم و درونیاتم مایه دردسر بود؛ اما الان فکر میکنم درونیات من زندگی واقعی من هستند و زندگی معمولی آزاردهنده است. سازوکار درونی من با سازوکار مردم عادی متفاوته… اگر یک فرد عادی عصبانی باشد، عصبانیه و این پایان کاره؛ اما من خشمام را جمع میکنم تا برای اهداف درونی استفاده کنم. این مثل روده های من است. به نظر می رسد راهکار تحلیلی معمول این هست که “عصبانیت خود را رها کنید و بهتر خواهید شد”؛ اما این برای من صدق نمیکند. من به خشمم برای اهداف درونیم نیاز دارم. و به زندگی بیرون علاقه ای ندارم… این با اینکه بخواهم آن را رها کنم و متوقف بشم متفاوت است. فکر میکنم این وضعیت همیشه با من بوده. اما بهتر هست که ازش آگاه بشید.
هدف من این هست که تا جایی که میتونم به سمت باد حرکت کنم تا خودم را بکشم. هدف من برآورده کردن آرزوهای مادر و پدرم هست… من این کار را تا حدی برای رضایت آنها و تا حدودی برای آزار آنها انجام میدهم. من به اندازه ای که جرات میکنم خودمو بکشم به باد نزدیک میشم. من آن را به چیزهای جنسی محدود نمیکنم… من اونو به تمام زندگیام تعمیم میدم… احساس میکنم زندگیام داره توی روانرنجوری من دخالت میکنه، نه برعکس. وقتی ترسم از اجاق گاز شروع شد، میدونستم که این من بودم که اشتباه میکردم؛ اما نمیخواستم تغییر کنم. در عوض، میخواستم تمام اجاقهای گازی حذف بشن. عجیبه، اما با نگرش من همخونی داره که زندگی عادی من با روان رنجوری من تداخل داره… احساس می کنم زندگی ناخودآگاه من زندگی واقعی من هست؛ و این یک زندگی پر از هیجانه که من اون رو نعمت میدونم. میل شدیدی واسه نابودی خودم حس میکنم… میخوام ببینم چقدر میتونم به لبه صخره نزدیک بشم. ذره ای از من وجود دارد که منو زنده نگه میداره؛ اما هدف واقعی من کشتن خودم و ناامیدیه. من با تو مشکل دارم؛ چون نمیخوام چیزهایی رو بهت بگم. اگر من با تو رابطه داشته باشم، این در مدار مرگ من اختلال ایجاد می کنه … تو با روان رنجوری من و تمایل من به نابود کردن خودم تداخل داری. تو فقط یک مزاحم هستی. رابطه داشتن با تو احمقانه است، چون هدف درونیم رو تضعیف میکنه… هر چه بدتر بشم، خوشحالتر میشم، این همون چیزی هست که من میخوام – یعنی نفی هر چیزی که درسته… میخوام خودم را تا جایی که نیازه برانگیخته کنم ولی اونو ارضا نکنم. این در تمایل من برای خود تخریبی دخیل هست. باید بپذیرم که خودمو ناکام میکنم. من انتظار داشتم که ناکامی مال دنیای بیرون باشه . اما الان ناکامی را به خودم تحمیل میکنم. و این چیزی هست که منو راضی میکنه… این یک انحراف و نابهنجاری وحشتناکه.
به نظر من محتوای تداعی شده در این نقل قولها شواهد قانع کننده ای در حمایت از این عقیده من ارائه میدهد که آنچه فروید به عنوان “غریزه مرگ” توصیف میکند، واقعاً یک پدیده روانی آسیب شناختی است که نشان دهنده تمایل سرسختانه فرد به نگهداشتن پرخاشگری در محدوده دنیای درون خود به عنوان یک ساختار بسته است. همچنین به نظر من شواهد قانع کننده ای از (الف) تمایل سرسختانه فرد برای محدود نگه داشتن میل جنسی خود به طور مشابه، (ب) تمایل کلی برای حفظ دنیای درون به عنوان یک ساختار بسته به هر قیمتی، و ( ج) نقش اصلی این گرایش کلی در حفظ حالات آسیبشناسی روانی و مقاومت بیمار در برابر درمان روانتحلیلی را فراهم میکند. همچنین نشان میدهد که آنچه فرد را به جستجوی رضایتی که در ساختار بسته واقعیت درونی است، سوق میدهد، تجربه اولیهای از حس ناامیدی نسبت به دریافت رضایت از ابژههای بیرونیای است که به آنها وابستگی دارد. علاوه بر این، این موضوع اهمیت محوری رابطه بین بیمار و تحلیلگر را به عنوان ابزاری برای ایجاد شکاف در ساختار بسته واقعیت درونی که علائم بیمار در آن ریشهدار است را آشکار میکند. در پرتو چنین شواهدی به نظر میرسد که هر چقدر هم که روانکاو نقشی خنثی از نظر درمانی برای خود قائل شود، اگر میخواهد از نظر درمانی مؤثر باشد، نمیتواند از ضرورت مداخلهگری بگریزد – و باید پذیرفت که هر تفسیر واقعاً یک مداخله است. بنابراین، به یک معنا، درمان روانکاوی به مبارزه ای از سوی بیمار تبدیل میشود تا از طریق عاملیت انتقال، رابطه خود با تحلیلگر را به ساختار بسته دنیای درون تحمیل کند، و از طرفی تحلیلگر نیز عزماش را جزم می کند تا با ایجاد شکاف در این ساختار بسته و فراهم کردن شرایطی در چارچوب یک رابطه درمانی، بیمار وادار شود که ساختار باز واقعیت بیرونی را بپذیرد. این که آیا چنین هدفی از سوی تحلیلگر قادر به تحقق است، تا حد زیادی بستگی به این دارد که واقعیت درونی به چه میزان به عنوان ساختاری بسته در فرد تثبیت شده است؛ و ارزیابی میزان این امر باید معیار واقعی مناسب بودن یک فرد برای درمان روانکاوانه باشد. به هر حال، به نظر میرسد که اگر ملاحظات فوق به خوبی پایهگذاری شده باشد، رابطه واقعی بین بیمار و تحلیلگر عامل تعیینکننده در درمان روانتحلیلی به اندازه سایر درمانهای روانی است- حتی اگر در مورد درمان روان تحلیلی، به شیوه ای متمایز عمل کند، که بدون شک اینگونه نیز هست.