WhatsApp-Image-2022-12-21-at-15.56.57.jpeg
آذر ۳۰, ۱۴۰۱

THE LOCATION OF CULTURAL EXPERIENCE1
D. W. WINNICOTT

جایگاه تجربه ی فرهنگی 1/ دونالد وینیکات  1966/ مترجم: هلیا رهنمایی

من قصد دارم در این مقاله موضوعی را که مختصرا در سخنرانی ضیافت 8 اکتبر  1966 عنوان کردم، بسط بدهم. در تلاش برای ادای احترام به جیمز استراچی گفتم:
فروید در مدل توپوگرافی ذهن خود جایی برای چیزهای فرهنگی نداشت. او به واقعیت روانی درونی ارزش تازه ای بخشید و از همین جا اهمیت تازه ای برای آنچه که حقیقی و به راستی بیرونی هستند، پدید آمد. فروید از واژه ی “والایش” برای اشاره به فضایی که تجارب فرهنگی معنا دار هستند، استفاده کرد. اما آن قدری پیش نرفت که به ما بگوید این تجربه های فرهنگی کجای ذهن هستند.
حالا می خواهم این ایده را بیشتر بسط بدهم و تلاش کنم که پیام مثبتی بدهم . من از زبان خود استفاده خواهم کرد و از همکارانم می خواهم تا راه هایی را که فروید و دیگران پیموده اند را به من یاد آور شوند. اما، این بخشی از تئوری من است که ادبیات روانتحلیلی آنچه من می خواهم پیش رو بگذارم را در بر نمی گیرد.
در پایان معلوم خواهد شد که من کاری کمی بیش از بسط مقاله ای که به انجمن بریتانیا تحویل دادم، انجام داده ام. مقاله ای در باب ابژه های انتقالی در 1951 و در باب پدیده ی انتقالی در سال 1953. اما این شرح و بسط نیاز است. بسیاری برای گسترش و تغییر آنچه که من در سال 1951 نوشتم کوشش کردند. از نظر من، هنوز جا دارد تحقیقات بیشتری و بیان مجددی در حوزه ی فعالیت ذهن صورت بگیرد و من از این تحولات استقبال می کنم. آن نقل قول تاگور [2]همیشه مجذوبم کرده است. در دوران نوجوانی هیچ دیدگاهی نداشتم که معنی آن چیست اما جایی در درون من پیدا کرد و در من نقش بست. نقشی که ماندگار شد. وقتی برای اولین بار هوادار فروید شدم (یک فرویدین) معنایش را میدانستم. ساحل و دریا نمایانگر آمیزش بی پایان زن و مرد بود و کودک از دل این آمیختگی و پیوند پدید آمد تا درست پیش از آنکه  به نوبه ی خود یک فرد بالغ یا یک والد شود، لحظه ی مختصری را تجربه کند. سپس، به عنوان محقق نمادگرایی ناهوشیار می دانستم که کودکان بر بستر ساحل جهان های بی پایانی بازی می کنند – تاگور.
انسان همیشه می داند که دریا مادر است و کودک در ساحلِ دریا زاده می شود. نوزادان از دریا سر بر می آورند و بر زمین سرازیر می شوند شبیه به یونس که از درون نهنگ بیرون افتاد. بعد از اینکه نوزاد متولد شده و مادر و نوزادِ زنده در حال شناخت یکدیگر هستند، پس حالا ساحل دریا همان بدن مادر بود.
سپس متوجه شدم که این موضوع، مفهوم پیچیده ای از رابطه ی والد_نوزاد را به کار می برد و می توانست دیدگاه نوزاد و چیزی متفاوت از دیدگاه مادر و یا مشاهده گر وجود داشته باشد و اینکه دیدگاه نوزاد بررسی شود. ذهن من برای مدت زیادی در حالت ندانستن مانده بود و فرمول بندی آنچه که من پدیده ی انتقالی نامیدم در ذهنم شفاف شد. در این میان با “بازنمایی های ذهنی” [3]و توصیفات آن ها بر حسب ابژه ها و پدیده هایی که در واقعیت شخصی روانی که درونی حس می شد، بازی بازی می کردم. همچنین تاثیرات عملکرد مکانیزم های ذهنی فرافکنی و درونفکنی را دنبال کردم. با اینحال متوجه شدم که بازی نه موضوع واقعیت روانی درونی و نه مسئله ی واقعیت بیرونی است.

حالا به موضوع این مقاله رسیده ام و نیاز دارم به این پرسش پاسخ بدهم که اگر بازی نه درون است و نه بیرون، پس کجاست؟ من به ایده ای که در مقاله ام یعنی “ظرفیت تنها بودن”[4] (1958) بیان می کنم، نزدیک بودم. که در آن گفتم کودک در ابتدا فقط در حضور فردی دیگر تنها است. در آن مقاله ایده ی زمینه ی مشترک در این رابطه بین کودک و فردی دیگر را توسعه ندادم.

بیماران من (خصوصا هنگام واپسروی در انتقال) به من یاد داده اند که چطور پاسخی برای این پرسش پیدا کنم که بازی کجاست؟ آرزو دارم که آنچه در کار روانتحلیلی آموخته ام را در یک بیانیه ی نظری  خلاصه کنم.

پدیده های انتقالی، نمادگرایی، بازی.
من ادعا کرده ام که وقتی نوزادی از یک ابژه انتقالی استفاده می کند، یعنی اولین مالکیت غیر-من، ما شاهد دو رویداد هستیم : اولین استفاده ی کودک از یک نماد و همچنین اولین تجربه ی بازی. یک بخش مهمی از فرمول بندی من از پدیده های انتقالی این است که (تکرار مکررات می کنم) آیا خودت این شئ را ساختی یا این را به همین راحتی در همین اطراف پیدا کردی؟ در واقع شئ نماد اتحاد و پیوند نوزاد و مادر (یا بخشی از مادر) است. این نماد می تواند جایگذاری شود. این در مکان و زمانی است یعنی جایی و وقتی که مادر ( در ذهن کودک) در حال گذر کردن از بودن، با نوزاد ادغام شده و به جای اینکه به شیوه ای خاص تصور شود، به عنوان یک ابژه درک و دریافت می شود. استفاده از ابژه، پیوند دو چیز که در حال حاضر جدا هستند را نمادین می کند، یعنی مادر و کودک، در نقطه ی شروع حالت جدایی آن ها.[5] یک مانع درست از همان ابتدای لحاظ کردن این ایده وجود دارد، به این شکل که ضروری است اینگونه فرض کنیم که اگر استفاده از ابژه توسط کودک، به چیزی تبدیل شود (یعنی حتا در نوزادی که بدون مغز به دنیا می آید، بیش از یک فعالیت در کار است)، پس باید برای اینکه تنظیمی در ذهن نوزاد یا واقعیت روانی شخصیِ یک تصویر از ابژه (مادر) صورت بگیرد، آغازی وجود داشته باشد. اما با تقویتی که از طریق در دسترس بودن مادر بیرونیِ جدا شده و واقعی به همراه تکنیک های مراقبی او از کودک ارائه می شود، بازنمایی ذهنی یا ایماژ/تصویر هر دو در دنیای درونی مهم و زنده نگاه داشته می شود. شاید ارزشمند باشد که در حین فرمول بندی این موضوع، فاکتور زمان را مهم قلمداد کنم. احساس وجود مادر ایکس دقیقه طول می کشد. اگر مادر بیش از ایکس دقیقه دور شود، سپس ایماژ/تصویر محو می شود و در کنار آن ظرفیت کودک برای استفاده از نماد پیوند و اتحاد دیگر یک مطرح نیست. کودک مضطرب است، اما این ناراحتی به زودی برطرف می شود چون مادر در ایکس + وای دقیقه باز می کردد. اما در ایکس +وای +زد دقیقه کودک آسیب دیده است. در ایکس+ وای+ زد دقیقه، بازگشت مادر حالت تغییر یافته ی کودک را بهبود نمی بخشد. آسیب حکایت از آن دارد که کودک یک شکست را در تداوم زندگی تجربه کرده است. پس حالا دفاع های بدوی به نحوی طراحی می شوند که در برابر تکرار “اضطراب ورای تصور”[6] و یا حالت گیجی حادی که مربوط به از هم گسیختگی ساختار ایگو ی در حال ظهور است، دفاع کند.
ما باید فرض کنیم که اکثریت کودکان هرگز مقدار ایکس به اضافه وای به اضافه زد از محرومیت را تجربه نمی کنند. معنی این حرف این است که اکثریت کودکان از تجربه ی دیوانه بودن در زندگی خود آگاهی ندارند. دیوانگی در اینجا صرفا به معنای گسست هر چیزی است که ممکن است در زمان تداومِ بودنِ شخصی، وجود داشته باشد. کودک پس از بازیابی از محرومیت ایکس + وای+ زد مجبور است (در حالی که) از ریشه ی خود محروم است، دوباره شروع کند. آنچه که تداوم با آغاز شخصی خواهد بود. این به معنای یک سیستم حافظه و سازماندهی خاطرات است.

در مقابل، کودکان به واسطه ی تخریب موضعیِ مادر که ساختار ایگو را ترمیم می کند، دائما از نتایج درجه محرومیت ایکس+ وای درمان می شوند. این ترمیم ساختار ایگو، باعث ایجاد دوباره ی ظرفیت کودک برای استفاده از نماد پیوند می شود. سپس کودک یکبار دیگر می آید تا اجازه دهد و از جدایی بهره ببرد. اینجا همان جایی است که آن را آزمایش کرده ام. جدایی که جدایی نیست بلکه شکلی از اتحاد و پیوند است.[7]

ماریون میلنر[8] در نقطه ای حیاتی در حین رشد این ایده ها در من و در گفتگویی توانست اهمیت فوق العاده ای را که می تواند در تعامل لبه های دو پرده یا سطح کوزه ای که رو به روی کوزه ی دیگری قرار می گیرد، به من منتقل کند.

باید گفت پدیده هایی که من توصیف می کنم هیچ اوجی ندارند. این آن ها را از پدیده هایی که پشتوانه غریزی دارند متمایز می کند. جایی که عنصر اورگاستیک نقش اساسی ایفا می کند و جایی که رضایت ها با کلایمکس (اوج) ارتباط شدیدا نزدیکی دارند. در اینجا مفهوم خنثی سازی هارتمن مطرح می شود.

اما این پدیده هایی که در جایی که وجودشان را فرض می کنم واقعیت دارند، متعلق به تجربه ی ارتباط مستقیم با اشیا است. انسان می تواند به الکتریسیته که به نظر می رسد در تماس صمیمی یا معناداری تولید می شود، فکر کند و این ویژگی دو فردی است که عاشق یکدیگرند. این پدیده های حوزه بازی تنوع بی شماری دارند و این امر با کلیشه نسبی پدیده هایی که یا به عملکرد شخصی بدن و یا به واقعیت محیطی مربوط هستند، متضاد است.
روانکاوهایی که به درستی بر اهمیت تجربه ی غریزی و واکنش ها به ناکامی و سرخوردگی تاکید داشته اند، در اینکه با وضوح یا اطمینان مشابهی شدت فوق العاده ی این تجارب فاقد اوج[9] که بازی نامیده می شوند را بیان کنند، شکست خورده اند. همانطور که از بیماری روانی-عصبی و دفاع های ایگو  شروع می کنیم، یعنی دفاع هایی که به اضطراب هایی مربوطند که منشا آن ها زندگی غریزی است، تمایل داریم به سلامتی بر حسب وضعیت دفاع های ایگو بیاندیشیم – ما می گوییم وقتی دفاع ها سفت و سخت نباشند، وضعیت سالم تر است و غیره. اما زمانی که به این نقطه رسیده ایم هنوز از اینکه زندگی جدا از بیماری و یا عاری از بیماری چگونه است، توصیفی ارایه نکرده ایم. یعنی ما هنوز باید به این پرسش بپردازیم که زندگی درباره ی چیست. بیماران روانپریش‌مان مارا مجبور می کنند که به این نوع مشکل اساسی توجه کنیم. اکنون متوجه می شویم آنچه منجر می شود کودک شروع به بودن کند، احساس کند زندگی واقعی است، و حس کند زندگی ارزش زیستن دارد رضایت غریزی نیست. در واقع، ارضاهای غریزی به عنوان کارکردهایی جزئی شروع می شود و سپس به اغواگری تبدیل می شوند مگر اینکه در شخصی بر مبنای یک ظرفیتِ به خوبی تثبیت شده برای یک تجربه ی کلی یا تجربه در حوزه پدیده های انتقالی باشد. این سلف است که باید بر استفاده اش از غریزه مقدم باشد: سوارکار باید اسب را براند و نه اینکه با او بگریزد و فراری شود. می توان از ضرب المثل (بوفون)[10] استفاده کنم “سبک خود انسان است” (امری ذاتی و فردی است). وقتی کسی از یک انسان حرف می زند از او در کنار تمام تجارب فرهنگی او حرف می زند. کل، یک فرد را می سازد.

من بدون اینکه مطمئن باشم که می توانم واژه ی فرهنگ را تعریف کنم از اصطلاح تجربه فرهنگی در جهت بسط ایده ی پدیده های انتقالی و بازی استفاده کرده ام. در اصل تاکید بر تجربه است. در استفاده از واژه فرهنگ به سنت موروثی می اندیشم. به چیزی فکر می کنم که در مخزن مشترک بشریت است و افراد و گروه هایی از مردم می توانند در آن مشارکت داشته باشند. و منبعی است که اگر  آنچه می یابیم را در جایی بگذاریم شاید بتوانیم از آن استفاده و برداشت کنیم. در اینجا به نوعی عادت ثبت و ضبط وجود دارد. بی شک چیزهای بسیاری از تمدن های نخستین از دست رفت، اما می توان گفت در اسطوره هایی که محصول سنت شفاهی بودند، یک مخزن فرهنگی وجود دارد که تاریخ فرهنگ بشر را به قدر شش هزار سال اندازه زده است. علیرغم تلاش مورخان برای عینی بودن، که البته هرگز نمی توانند اینگونه باشند، این تاریخ از طریق اسطوره ها تا به امروز ماندگار است.

احتمالا به اندازه ای گفته ام که هم آنچه می دانم و هم آنچه نمی دانم را در مورد واژه ی فرهنگ نشان دهم. اما، به عنوان یک مسئله ی جانبی و فرعی، برای من جالب است که در هیچ زمینه فرهنگی نمی توان اصیل بود مگر بر اساس سنت. در مقابل، در ردیف مشارکت کنندگان فرهنگی هیچ کس تکرار نمی کند مگر به عنوان نقل قول عامدانه، و گناه نابخشودنی در حوزه ی فرهنگی، سرقت ادبی است. به نظر من کنش و واکنش بین اصالت و پذیرش سنت به عنوان مبنایی برای خلاقیت و ابداع فقط یک مثال دیگر و بسیار هیجان انگیز از فعل و انفعال بین جدایی و پیوند است.

من باید از لحاظ تجربیات اولیه ی کودک، این موضوع را بیشتر پیگیری کنم. وقتی که ظرفیت های مختلف در حال شکل گیری هستند، که به خاطر سازگاری شدیدا حساس مادر با نیازهای نوزادش، بر اساس همانندسازی مادر با کودک از لحاظ رشدی ممکن شده است. (من به مراحل رشد اشاره می کنم، پیشتر از آنکه کودک مکانیزم های ذهنی را که به زودی برای سازماندهی دفاع های پیچیده در دسترس قرار می گیرند، کسب کند. اینجا دوباره تکرار می کنم: یک نوزاد انسان باید ازهمان روزهای نخستین مسافتی را طی کند تا به بلوغی عمیق برسد.)

این نظریه بر آنچه ما در رابطه با سبب شناسی روان رنجوری یا درمان بیماران روان رنجور به آن باور داریم، تاثیر نمی گذارد. همچنین به لحاظ ایگو، اید و سوپرایگو با نظریه ساختاری ذهن فروید تضاد ندارد. آنچه من می گویم بر دیدگاه ما از این سوال اثر می گذارد که: زندگی درباره ی چیست؟ ممکن است بیمار خود را درمان کنید و ندانید چه چیزی او را به زندگی برگرداند. برای ما مهم است که آشکارا اذعان کنیم که فقدان بیماری روان رنجوری شاید سلامتی باشد اما زندگی نیست. بیماران روان پریشی که دائما بین زندگی کردن و نکردن معلق هستند ما را وادار می کنند به این مشکل نگاه کنیم، مشکلی که واقعا فقط متعلق به روان رنجور ها نیست بلکه به همه انسانها مربوط است. من ادعا می کنم که این پدیده های یکسان که برای بیماران اسکیزویید و مرزی ما مرگ و زندگی است، در فرهنگ ما پدیدار می شود. این همین تجارب فرهنگی است که باعث تداوم در نسل بشر می شود، تداومی که از وجود شخصی فراتر می رود. من اینطور می پندارم که تجارب فرهنگی در یک تدوام مستقیم با بازی هستند، بازی کسانی که هنوز اسم بازی را هم نشنیده اند.

تز اصلی
حالا اینجا بیانیه ی اصلی ام که مدعی آن هستم را می آورم.

  1. جای تجربه ی فرهنگی را باید فضای بالقوه ی بین فرد و محیط (در اصل ابژه) در نظر گرفت.
  2. برای هر فرد، تجربیات مراحل اولیه ی زندگی، تعیین کننده ی استفاده از این فضا است.
  • از همان ابتدا، کودک تجربه های بسیار شدیدی در فضای بالقوه بین ابژه ذهنی و ابژه ای که به طور عینی درک و دریافت می شود دارد؛ بین امتدادهای من[11] و غیر من. این فضای بالقوه در تعامل بین وجود من و ابژه ها و پدیده های خارج از تسلط همه توانی است.
  1. هر کودکی در اینجا تجربه ی مطلوب و نامطلوب مخصوص به خود را دارد. وابستگی بسیار زیاد است. فضای بالقوه فقط در رابطه با احساس اعتماد از سمت کودک اتفاق می افتد، یعنی اطمینان مربوط به قابل اعتماد بودن فرد مادرگونه یا عناصر محیطی، اعتماد گواهی از قابل اعتماد بودنی است که در حال درونفکنی است.
  2. برای فهم بازی و همینطور زندگی فرهنگی یک فرد باید سرنوشت فضای بالقوه بین هر کودک و انسان مادر گونه (و طبیعتا جایزالخطا) را مطالعه کرد. فضای بین کودک و فرد مادرگونه یعنی کسی که اساسا به خاطر عشق انطباق پذیر است.

اینگونه است که اگر قرار باشد این ناحیه به عنوان بخشی از سازمان ایگو درنظر گرفته شود، در واقع بخشی از ایگو است که ایگوی بدنی نیست و بر اساس الگوی عملکرد بدنی بنا نشده بلکه متکی به تجارب بدنی است. این تجربیات متعلق به ابژه گرایی از نوع غیر ارگاستیک هستند و یا در جایی که تداوم متوقف می شود و جای خود را به مجاورت می دهد آن چیزی است که می توان وابسته به ایگو نامید.

ادامه استدلال
این بیانیه بررسی آینده ی این فضای بالقوه را ضروری می کند، آنچه شاید به عنوان منطقه ای حیاتی در حیات ذهنی فرد در حال رشد برجسته شود.

چه روی می دهد اگر مادر قادر باشد شکست نهایی انطباق را از وضعیت انطباق کامل شروع کند؟ این معمای ماجرا است و این مشکل از آنجایی که ما بیمارانی داریم که از منظر وابسته بودن دچار پسروی می شوند و تکنیک ما را به عنوان تحلیلگر تحت تاثیر قرار می دهند، نیاز به مطالعه دارد. کودک در یک تجربه ی نسبتا خوب در این ترتیب (که خیلی زود شروع می شود وشروع می شود و دوباره شروع می شود) لذتی شدید و حتا دردناک مرتبط با بازی تخیلی پیدا می کند. هیچ بازی ای در کار نیست، پس همه چیز خلاقانه است و هرچند که بازی بخشی از رابطه ی ابژه ای[12] ست، هر آنچه رخ می دهد، برای کودک شخصی است. هر چیز فیزیکی که به صورت تخیلی بزرگ و پرجزییات شده، با کیفیتی همچون سرمایه گذاری برای اولین بار است. آیا می توانم بگویم که این معنای در نظر گرفته شده برای کلمه ی کتکت[13] است؟ متوجه شدم که در حوزه ی مفهوم ابژه جویی فیربرن (1941) هستم (در مقابل مفهوم رضایت طلبی).

در جایگاه مشاهده گر متوجه می شویم که همه چیز در بازی قبلا انجام شده است، قبلا احساس شده، بوییده شده، و جایی که نمادهای خاصی از اتحاد مادر و نوزاد (ابژه های انتقالی) ظاهر می شوند، همین ابژه ها ساخته نمی شوند بلکه اتخاد می شوند. با اینحال برای کودک (اگر مادر بتواند شرایط مناسب را فراهم کند)، تمام جزییات زندگی کودک مثالی از زیست خلاقانه است. هر ابژه، ابژه ی “یافته شده” است. اگر شانسی باشد، کودک شروع به خلاقانه زیستن می کند و از اشیا واقعی در جهت خلاقیت استفاده می کند. اگر این فرصت به کودک داده نشود، هیچ زمینه ای وجود ندارد که در آن بازی کند یا تجربه فرهنگی داشته باشد. تحت این شرایط هیچ ارتباطی با میراث فرهنگی وجود ندارد و هیچ کمکی هم به مخزن فرهنگی نخواهد شد.

کودک محروم به ویژه ناآرام و ناتوان از بازی ست و برای تجربه در بافت فرهنگی ظرفیت اندکی دارد. این مشاهده منجر به بررسی تاثیر محرومیت در زمان از دست دادنِ چیزی می شود که به عنوان چیزی قابل اعتماد پذیرفته شده است. مطالعه ی اثرات این نوع از دست دادن در مراحل اولیه ما را وا می دارد به فضای میانی یا بالقوه ی بین سوژه و ابژه نگاه کنیم. نقصی در اعتماد کردن و یا از دست دادن ابژه برای کودک به معنای از دست دادن فضای بازی و نماد های معنادار است. این فضای بالقوه، در شرایطی مطلوب با محصولات تخیل خلاق خود کودک پر می شود. در شرایط نامطلوب، یا استفاده ی خلاقانه ای از اشیا صورت نمی گیرد و یا این استفاده نا مشخص است. من در جایی دیگر، روش ظاهر شدن دفاع خود کاذب[14] سازگار به واسطه ی پنهان کردنِ خود حقیقی[15] که پتانسیل استفاده ی خلاقانه از اشیا دارد را شرح داده ام. خطر دیگر، در مواردی که شکست زودرس در قابل اطمینان بودن محیط وجود دارد، و آن اینکه ممکن است این فضای بالقوه با آنچه توسط کسی به جز کودک به آن تزریق می شود، پر شود. اینطور به نظر می رسد که هرآنچه در این فضا از طرف کسی دیگر می آید ماهیت رنج آوری دارد و کودک برا رد کردن آن هیچ ابزاری در دست ندارد.

روانکاوان باید بر حذر باشند از اینکه حس اعتماد ایجاد کنند و یا فضای حد وسطی شکل دهند که در آن بازی رخ می دهد و سپس آن را با تعبیر ها پر کنند، تعبیرهایی که در اصل محصول تخیلات و انگاره های خلاقانه ی خودشان است. چنین تفاسیری به عنوان اجزایی آزارنده روی هم تلنبار می شوند.
پلات (1966)، یک تحلیلگر یونگی، مقاله ای نوشته است که از آن نقل قول می کنم.
” ظرفیت تشکیل تصاویر و استفاده ی سازنده از آن ها با ترکیب مجدد در الگو های جدید- بر خلاف رویاها یا فانتزی ها- به توانایی فرد در اعتماد کردن وابسته است.”
واژه ی “اعتماد” در این بافت نشان می دهد که منظور من از ایجاد اعتماد بر اساس تجربه چیست، جایی که وابستگی در حد اعلی است، پیش از لذت بردن و بهره بردن از جدایی و استقلال. به پیشنهاد من وقت آن رسیده است که نظریه روانکاوی به این حوزه ی سوم[16] یعنی تجربه ی فرهنگی که مشتق شده از بازی است ادای احترام کند. روان پریش ها بر آگاهی ما از این امر اصرار دارند و بسیار مهم است که ارزیابی ما از زندگی انسان ها باشد تا وضعیت سلامت آن ها. (دو حوزه ی دیگر واقعیت روانی شخصی یا درونی و همچنین دنیای واقعی با فردی است که در آن زندگی می کند.)

خلاصه
من کوشش کردم به اهمیت این حوزه ی سوم هم در تئوری و هم در عمل توجه نشان دهم، به قلمرو بازی که به زندگی خلاق و کل زندگی فرهنگی انسان گسترش می یابد. این حوزه ی سوم با واقعیت روانی درونی یا شخصی و با دنیای واقعی که فرد در آن زندگی می کند و می توان آن را به طور عینی درک کرد، در تقابل قرار گرفته است. من این حوزه ی مهم تجربه را در فضای بالقوه ی بین فرد و محیط قرار دادم. فضایی که مادر و کودک را در ابتدا هم به یکدیگر پیوند می دهد و از هم جدا می کند، زمانی که محبت مادر که به شکل اعتمادی انسانگونه نشان داده می شود، در اصل به کودک حس اعتماد و یا اطمینان به عامل محیطی را می دهد. توجه به این حقیقت جلب می شود که این فضای بالقوه یک عامل بسیار متغیر است (از فردی به فرد دیگر)، در حالی که دو مکان دیگر – واقعیت شخصی یا روانی و دنیای واقعی – نسبتا ثابت هستند. اولی از منظر بیولوژیکی تعیین شدن و دیگری خصیصه ی مشترک بودن. فضای بالقوه ی بین کودک و مادر، بین کودک و خانواده، بین فرد و جامعه به تجربه ای که به اعتماد منجر می شود وابسته است. می توان این را برای فرد مقدس و روحانی دید زیرا اینجاست که فرد زندگی خلاقانه را تجربه می کند. در مقابل، بهره کشی از این ناحیه منجر به یک وضعیت بیمارگونه می شود که در آن حالت، فرد سرشار از عناصر آزاردهنده ای می شود که هیچ وسیله ای و راهی برای رهاندن خودش ندارد.

شاید بتوان از اینجا فهمید که چه اندازه می تواند برای تحلیلگر مهم باشد که وجود این فضا را تشخیص دهد، تنها مکانی که که بازی می تواند آغاز شود، مکانی که در لحظه ی تداوم-پیوستگی[17] است، همان جا که پدیده های انتقالی سرچشمه می گیرند.

امید من این است که شروع کنم و به این پرسش خود پاسخ دهم: جایگاه تجربه ی فرهنگی کجاست؟

 

 

*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.

 

 

پانویس ها:

[1] آنچه در قالب سخنرانی برای اعضای انجمن روانکاوی بریتانیا در 7 دسامبر 1966 خوانده شد.

[2] Tagore

[3] Mental representations

[4] The capacity to be alone

[5] لازم است با اشاره به استفاده از ابژه ها موضوع را ساده کنیم، اما عنوان مقاله اصلی من “ابژه های انتقالی و پدیده های انتقالی” بود

[6] Unthinkable anxiety

[7] میدلمور (1941)، در تکنیک های در هم آمیخته ی زوج پرستار غنای بی نهایت را دید. او به آنچه من می خواهم در اینجا بیان کنم نزدیک بود. موارد ارزشمندی برای مشاهده کردن و لذت بردن ما از رابطه بدنی در این زمینه وجود دارد، که ممکن است بین مادر و کودک وجود داشته باشد ( البته ممکن هم هست که نباشد)، خصوصا اگر در مشاهدات خود (مستقیم یا در روانکاوی) صرفا از منظر اروتیزم دهانی با رضایت یا کامیابی فکر نکنیم.

[8] Marion Milner

[9] non-climactic

[10] Buffon

[11] Me-extensions

[12] Object-relating

[13] Cathect

[14] False self

[15] True self

[16] Third area

[17] Continuity-contiguity


WhatsApp-Image-2022-06-06-at-12.59.36-AM-1.jpeg
خرداد ۱۶, ۱۴۰۱

Notes on Symbol Formation/ Hanna Segal (1957)

یادداشت هایی در باب شکل گیری نماد (1957)/ نویسنده: هانا سگال/ مترجم: هلیا رهنمایی

درک و تفسیر نمادسازی ناهشیار [3] یکی از اصلی ترین ابزار های روانشناس است. او اغلب نه تنها با فهم و شناخت معنای  یک سمبل خاص بلکه با کل فرایند شکل گیری نماد مواجه می شود. این موضوع خصوصا برای کار با بیمار هایی صدق می کند که آشفتگی و یا ممانعتی در شکل دهی و یا استفاده ی آزاد از نماد ها دارند، برای مثال سایکوتیک ها و یا اسکیزویید ها.

یک مثال خیلی ابتدایی از دو بیمار مختلف ارایه می دهم. اولی با نام “الف” یک بیمار اسکیزوفرنیک در یک بیمارستان روانی بود. یک بار پزشکش از او پرسید چرا از زمانی که بیمار شده دیگر ویولن نمی نوازد و او با خشونت پاسخ داد که چرا؟ آیا از من انتظار داری در ملا عام خود ارضایی کنم؟

بیمار دیگر، “ب” یک شب خواب دید که او و یک دختر جوان در حال دو نوازی ویولن بودند. او ارتباط هایی با خودارضایی و بیهوده ور رفتن با چیزها داشت، که به وضوح معلوم شد ویولن بیانگر اندام تناسلی او و نواختن ویولن فانتزی خود ارضایی در ارتباطش با دختر بود.

پس در اینجا دو بیمار هستند که به ظاهر نمادهای مشابهی را در موقعیتی یکسان استفاده می کنند. یک ویولن که نشان از اندام تناسلی مرد دارد و نواختن آن که خودارضایی را نشان می دهد. اما عملکرد نمادها بسیار متفاوت است. برای بیمار “الف” ویولن کاملا برابر با اندام تناسلی اش بود بنابراین لمس آن در اجتماع غیر ممکن بود. برای بیمار “ب” نواختن ویولن در بیداری والایشی حیاتی بود. ممکن است تفاوت اساسی بین این دو بیمار را این گونه در نظر بگیریم که بیمار “الف”، به معنای نمادین ویولن هشیار بود ولی بیمار “ب” هشیار نبود. اما من فکر نمی کنم که این مهم ترین تمایز بین این دو بیمار باشد. در مورد بیمار “ب”، هشیار شدن به معنای خواب هرگز او را از ویولن نواختن باز نداشت. از سوی دیگر، در مورد”الف” نمادهای بسیاری به شیوه ای یکسان در سطح ناهشیار کار می کردند که در آن ویولن در سطح هشیار به کار گرفته شد.

مثالی دیگری می زنم، این بار از یک بیمار اسکیزوفرنیک در یک موقعیت تحلیلی: یک جلسه در هفته های اول تحلیل او، با شرمندگی و خنده های ناشی از دستپاچگی به جلسه آمد و در طول جلسه با من صحبت نمی کرد. متعاقبا فهمیدیم که پیش از حضورش در جلسه ی تحلیل در کلاس کار درمانی مشغول نجاری و ساخت یک چهارپایه بوده. دلیل سکوتش این بود که نمی توانست با من درباره ی کاری که آنجا انجام می داده صحبت کند. برای او آن چهارپایه[4] ی چوبی که رویش کار می کرده، واژه ی “چهارپایه” که در ارتباط با آن از آن استفاده میکرد و “مدفوع” او در دستشویی به او احساس چیزی مشابه و یکسان می دادند که او قادر به صحبت از آن نبود. تحلیل های بعدی مشخص کرد که برابری این سه، یعنی خود واژه، چهارپایه و مدفوع در آن زمان کاملا ناهشیار بودند. احساس شرمندگی و اینکه قادر به صحبت کردن نبود تمام آن چیزی بود که او از آن آگاه بود.

تفاوت اصلی بین بیمار اول و دوم در استفاده از ویولن به عنوان نماد اندام تناسلی این نبود که در یکی این نماد هشیارانه و در دیگری ناهشیار بود بلکه در این بود که بیمار اول احساس می کرد آن باید اندام تناسلی باشد و بیمار دوم حس می کرد آن باید بیانگر و بازنمود اندام تناسلی باشد.

بر اساس تعریف ارنست جونز[5] ، ویولن بیمار اسکیزوفرنیک “الف”، یک نماد تلقی می شود درست شبیه به خواب بیمار “ب”. اما در مورد حالت بیداریِ بیمار “ب” وقتی که به عنوان والایش مورد استفاده قرار گرفته این دیگر یک نماد نیست. جونز در مقاله اش که در سال 1916 نوشته است میان نمادسازی ناهشیار و سایر شکل های بازنمایی غیر مستقیم [6] تمایز قائل شده و  آنچه در ذیل می آید را در باب نمادپردازی ناهشیار [7] اظهار داشته.

1 ) یک نماد نشان دهنده ی چیزی ست که از هشیاری رانده شده است و کل فرایند نماد سازی در ناهشیار ادامه می یابد.

2 ) تمام نماد ها بازنمایی انگاره های ” خود، روابط خونی اصلی و پدیده ی تولد، زندگی و مرگ” هستند.

3 ) یک نماد معنای ثابتی دارد. بسیاری نماد ها می توانند برای نشان دادن ایده ی سرکوب شده ی یکسانی استفاده شوند اما یک نماد معین معنایی ثابت و جهانی دارد.

4 ) نماد سازی محصول تعارض درون روانی بین تمایلات سرکوبگر و سرکوب شده است. بهتر است بگوییم: تنها آنچه که سرکوب شده، نمادین می شود؛ آنچه که سرکوب شده نیاز به نمادین شدن دارد.

او همچنین بین والایش و نمادسازی تمایز قائل شد. او می گوید: نمادها زمانی ظاهر می شوند که عاطفه ای که روی ایده ی نمادین شده سرمایه گذاری می شود، تا جایی که به نماد مربوط است، قابلیت تغییر کیفیت به شیوه ای که در والایش شاهدش هستیم نداشته باشد.

با خلاصه کردن نکاتی که جونز مطرح کرده، کسی شاید بگوید پس زمانی که آرزویی به دلیل سرکوب شدن و تعارض باید کنار گذاشته شود، شاید خودش را به شیوه ای نمادین بیان کند و ابژه ی آن میل و آرزو که باید از آن صرف نظر می شده، با یک نماد جایگزین می شود.

کارهای تحلیلی بیشتر و بالاخص تحلیل بازی کودکان نکات اصلی فرمول بندی جونز را تصدیق می کند. اولین تکانه ها و علایق کودک معطوف به بدن خودش و والدینش است و این همان تکانه ها و ابژه های موجود در ناهشیار هستند که راه را برای علایق بیشتر از طریق نمادسازی باز می کنند. اما با این نقطه نظر جونز مبنی بر اینکه نمادها جایی شکل می گیرند که والایشی وجود ندارد به سرعت مخالفت شد. در حقیقت، جونز هم همانند فروید مقالات جذاب بسیاری در تحلیل و تفسیر آثار هنری نوشت. در سال 1923، ملانی کلاین در مقاله ای مربوط به تحلیل نوزاد با این دیدگاه در مورد رابطه ی نمادسازی و والایش موافق نبود. او تلاش کرد نشان دهد بازی کودکان – یک فعالیت والایش یافته- بیانی نمادین از آرزوها و اضطراب ها ی آن هاست.

ما شاید این را فقط یک مسئله ی واژگانی لحاظ کنیم و دیدگاه جونز را بپذیریم که می گوید: نماد ها فقط آن جانشینانی هستند که بدون تغییر در عاطفه جایگزین ابژه می شوند. از طرف دیگر، مزیت های فراوانی در گسترش تعریف برای پوشش دادن نمادهایی که در والایش به کار می روند، وجود دارد. در وهله ی اول تعریفی بسیط تر با کاربرد زبانی معمول، تطابق بهتری دارد. تعریف جونز بیشتر مواردی که در سایر علوم و زبان روزمره ی ما “نماد” نامیده می شوند را در بر نمی گیرد و در وهله ی دوم من باید این نکته را روشن کنم که به نظر می رسد رشدی بی وقفه از نماد های اولیه ای که جونز توصیف کرد به نمادهایی که در ابراز وجود، ارتباط، کشف، خلق و سایر چیزها استفاده می شود، پدید آمده. در وهله ی سوم، ربط دادنِ آرزوهای اصلی ابتدایی با فرایند های موجود در ذهن و بعد تر رشد فردی آسان نیست، مگر آن که مفهوم بسیط تری از نمادسازی پذیرفته شود. در نگاه تحلیلی، اشتیاق کودک به جهان بیرونی با مجموعه ای از جابه جایی ها و جانشینی های عاطفه و اشتیاق از ابژه های بسیار اولیه به جدید ترین ابژه ها تعیین می شود. و در عمل اگر چنین جابه جایی هایی از طریق نماد سازی به دست نیایند چگونه به دست می آیند؟

ملانی کلاین در سال 1930، مشکل بازداری در شکل گیری نماد را مطرح کرد. او یک پسر بچه ی اوتیستیک چهار ساله به نام دیک را توصیف کرد که قادر به بازی و تکلم نبود. پسر بچه ای که عاطفه یا اضطرابی بروز نمی داد و به جز دستگیره های در، ایستگاه ها و قطار ها، چیزهایی که او را مسحور می کردند، به چیز دیگری در اطرافش علاقه و توجه نشان نمی داد. تحلیل او مشخص کرد که از خشمی که به بدن مادرش بروز داده بود و از خود بدن مادر، ترسیده بود. بدنی که به گمان پسر بچه به دلیل حمله هایش به آن، به چیزی بد بدل شده بود. به دلیل قدرت اضطرابش دفاع های نیرومندی علیه فانتزی هایش به مادر ساخته بود. این امر منجر به فلج شدن زندگی فانتزی او و شکل گیری نماد شد. او به جهان پیرامونش هیچ معنای نمادین و بنابراین علاقه ای معطوف نکرده بود. ملانی کلاین این گونه نتیجه گیری کرد که اگر نمادسازی اتفاق نیفتد، از کل فرایند رشد ایگو بازداری می شود.

اگر این دیدگاه را بپذیریم، به این معنا است که عملیات نمادسازی یک مطالعه ی دقیق و تازه می طلبد. برای شروع، این گفته ی موریس[8] کمک کننده است که نمادسازی را به عنوان یک ارتباط سه وجهی[9] در نظر بگیریم ، به معنی رابطه ی بین آنچه نمادین می شود، آنچه کارکرد نماد دارد و فردی که برای او یکی، نشانگر فردی دیگر است. از نظر روانشناختی، نمادسازی ارتباط بین ایگو، ابژه و نماد است.

شکل گیری نماد، فعالیتی از جانب ایگو است که تلاش می کند با اضطراب های ناشی از رابطه با ابژه، مقابله کند و این در درجه ی اول ترس از ابژه ی بد و بیمِ از دست دادن ابژه های خوب و یا عدم دسترسی به آن هاست. پریشانی هایی که در ارتباط ایگو با ابژه هاست در آشفتگی های شکل گیری نماد بازتاب پیدا می کنند. به طور ویژه، آشفتگی ها در تمیز ایگو و ابژه منجر به آشفتگی ها در تفکیک بین نماد و ابژه ی نمادین شده و بنابراین منجر به تفکر عینی که مشخصه ی سایکوز است، می شود.

شکل گیری نماد خیلی زود آغاز می شود؛ احتمالا به همان اندازه اولیه که روابط موضوعی شروع می شوند. اما با تغییرات در ویژگی های ایگو و روابط موضوعی، سرشت و کارکرد آن نیز تغییر می کند. به نظر من نه تنها محتوای واقعی نماد بلکه شیوه ای که نماد ها شکل می گیرند و از آن ها استفاده می شود به طرز دقیقی وضعیت تحول ایگو و راه و رسم مقابله کردن آن با ابژه ها را بازتاب می دهد. اگر نمادسازی به عنوان یک ارتباط سه وجهی باشد، مشکلاتِ شکل گیری نماد همیشه باید در متنِ رابطه ی ایگو با ابژه هایش بررسی شود.

من سعی خواهم کرد به اختصار برخی از حالات و رفتار اساسی ایگو نسبت به ابژه ها را توضیح دهم و همچنین شیوه ای که  فرایند های شکل گیری نماد و عملکرد نمادسازی را تحت تاثیر قرار می دهند. در اینجا توصیف من بر اساس مفهوم موضع پارانویید-اسکیزویید[10] و موضع افسرده وار[11] ملانی کلاین است. طبق نظر او، مرحله ی دهانیِ رشد به دو دسته تقسیم می شود، مرحله ی مقدم تر نقطه ی تثبیت بیماری های گروه اسکیزوفرنی است و مرحله ی متاخر نقطه ی تثبیت مانیک-دپرسیو. در تعریف من، که ناچارا بسیار شماتیک است، باید آن نقاطی را انتخاب کنم که مستقیما مربوط به مشکل شکل گیری نماد هستند. ویژگی های اصلی اولین روابط موضوعی نوزاد به شرح زیر هستند. ابژه به صورت یک خوب ایده آل و یک کاملا بد دیده می شود. هدف ایگو اتحاد کامل با ابژه ی ایده آل و نابودی کامل ابژه ی بد و همچنین بخش های بد سلف است. تفکر همه توانی یا قادر مطلق بسیار است و حس واقعیت تضمین ناشدنی و گاه به گاهی ست. مفهوم غیاب اصلا معنا ندارد. هر زمان اتحاد با ابژه ی ایده آل محقق نمی شود آنچه تجربه می شود، غیبت نیست، بلکه ایگو حس می کند توسط همتای ابژه ی خوب – ابژه یا ابژه های بد – مورد حمله قرار گرفته. این همان زمانی ست که همانطور که فروید توصیف کرد، آرزوهای توهم زا محقق می شوند. زمانی که پندار و اندیشه ابژه هایی را خلق می کند که احساس در دسترس بودند می دهند. طبق نظر ملانی کلاین، این همچنین مرحله ی توهمِ بد است که اگر شرایط ایده آل فراهم نشود، ابژه ی بد نیز به همان اندازه وهم زده و واقعی احساس می شود.

مکانیزم دفاعی اصلی در این مرحله همانند سازی فرافکنانه [12] است. در همانند سازی فرافکنانه، سوژه در فانتزی بخش های زیادی از خودش را به ابژه فرافکنی می کند و ابژه با بخش هایی از خود (سلف) که احساس می کند آن را در خود دارد، همانند سازی می کند. به همین ترتیب، ابژه های درونی به بیرون فرافکنی شده و با بخش هایی از دنیای بیرون که آن ها را نمایش می دهند همانند سازی می شوند. آغاز فرایند شکل گیری نماد همین فرافکنی های اولیه و همانندسازی ها هستند.

اما ایگو نمادهای اولیه را به عنوان نمادها یا جانشین ها احساس نکرده، بلکه آن ها را خود ابژه های اصلی احساس می کند. آن ها با آن نمادهایی که بعد ها شکل می گیرند و به عقیده ی من لایق داشتن نامی از آن خود هستند، بسیار متفاوتند. در مقاله ی من در سال 1950 من واژه ی معادله[13] را توصیه کردم. با اینحال این واژه آن ها را از کلمه ی “نماد” خیلی زیاد متمایز می کند و من می خواهم این را اینجا به معادله نمادین[14] تغییر دهم.

من فکر می کنم معادله نمادین بین ابژه ی اصلی و نماد در جهان درونی و خارجی اساس تفکر عینی اسکیزوفرنیک است، جایی که جانشین هایی برای ابژه ی های اصلی یا بخش هایی از سلف می توانند آزادانه به کار برده شوند. اما درباره ی دو مورد بیمار اسکیزوفرنیکی که من نقل کردم می توان گفت که آن ها با ابژه ی اصلی فرق ندارند بلکه به گونه ای درک و دریافت می شوند که گویی با ابژه ی اصلی یکسان[15] هستند. این عدم تمایز بین نماد و آنچه نمادین می شود بخشی از آشفتگی در رابطه بین ایگو و ابژه است. بخش هایی از ایگو و ابژه های درونی به یک ابژه فرافکنی می شوند و با آن همانند سازی می شوند. تمایز بین ابژه و سلف مبهم است. سپس، چون بخشی از ایگو با ابژه اشتباه گرفته می شود، متقابلا نماد که محصول و عمل  ایگو است با ابژه ای که نمادین شده اشتباه گرفته می شود.

جایی که این معادله های نمادین در رابطه با ابژه های بد شکل می گیرد، سعی می شود با آن ها مانند ابژه های اصلی رفتار شود یعنی از طریق نابودی [16] کامل و نادیده انگاری [17]. در مقاله ی ملانی کلاین که بالاتر به آن اشاره شد به نظر می رسید که دیک روابط نمادینی با جهان بیرون نساخته بوده. آن مقاله در اوایل تحلیل دیک نوشته شده بود و من بر اساس تجربه ی شخصی خودم با بیماران اسکیزوفرنیک متعجبم که آیا بعدها معلوم نشد که دیک معادله های نمادین متعددی را در جهان بیرون ساخته بوده است. اگر چنین باشد، این ها اضطراب کاملی را که در رابطه با ابژه ی اصلی آزار دهنده و ایجاد  کننده ی گناه تجربه شده، حمل کرده بودند: بدن مادر اش، پس او مجبور بوده است که با نابودی به مقابله با آن بپردازد، یعنی از طریق بی علاقگی کامل. همچنان که تحلیلش پیش می رفت به نظر می رسید برخی نمادهایی که ساخته بود و علایقی که در اتاق مشاوره به اشیای مشخصی نشان می داد خواص و تعاریف معادله ی نمادین را داشتند. برای مثال وقتی که مقداری تراشه ی مداد دید گفت بیچاره خانم کلاین. تراشه های مداد برای او خانم کلاین بودند که ذره ذره شده بود.

در تحلیل بیمار من ادوارد، در یک مرحله از تحلیلِ اش درجه ی خاصی از شکل گیری نماد بر اساس معادله ی نمادین رخ داده بود، به طوری که میزانی اضطراب از تحلیلگر او که به عنوان ابژه ی درونیِ بد احساس می شد به جانشین هایی در جهان بیرونی منتقل شد. در نتیجه به واسطه ی نادیده انگاری با آزاردهنده های فراوانی در جهان بیرون سر و کار داشت. آن مرحله از تحلیل اش که ماه ها به طول انجامید با محدود شدن شدید علایق اش به جهان بیرون توصیف می شد. در آن مرحله دایره ی لغات او نیز ناچیز بودند. او خودش و من را  از استفاده از لغاتی که به گمانش قدرت ایجاد توهم داشتند و بنابراین باید منسوخ می شدند، منع کرد. این به طرز مسحور کننده ای مشابه رفتار یک قبیله ی پاراگوئه ای به نام ابیپونز[18] است که نمی توانند آنچه آن ها را به یاد مردگان می اندازد تحمل کنند. وقتی عضوی از قبیله می میرد، تمام لغاتی که کمترین قرابتی با نام مرحوم دارد سریعا از دایره ی واژگان بیرون انداخته می شود. در نتیجه، آموختن زبان آن ها بسیار کار دشواری است از آنجایی که پر از انسداد و واژگان تازه اختراع شده ای ست که جایگزین کلمات ممنوعه شده اند.

تحول ایگو و تغییرات در رابطه ی ایگو با ابژه هایش تدریجی است. همچنین تغییر از نماد های اولیه، آنچه من معادله ی نمادین می نامم، به نماد های کاملا شکل گرفته در موضع افسردگی نیز تدریجی است. پس فقط محض روشن شدن بیشتر است که من باید یک تمایز بسیار جدی و شدید بین ارتباطات ایگو در موضع پارانویید اسکیزویید و متعاقبا در موضع افسرده وار قائل شوم. و همچنین تمایزی تند و تیز بین معادله ی نمادین و نمادهایی که در حین و بعد از موضع افسرده وار شکل می گیرند.

هنگامی که به موقعیت افسرده وار می رسیم، از ویژگی های بارز و اصلی رابطه ی موضوعی این است که ابژه به عنوان یک ابژه ی کلی حس شود. درجات بیشتری از آگاهی وجود دارد و ابژه و ایگو از هم متمایز تر می شود. چون ابژه به عنوان یک کل در نظر گرفته شده است، حالت دو سوگرایی بیشتر تجربه می شود. ایگو در این مرحله با دوسوگرایی دست و پنجه نرم می کند و گناه، ترس از دست دادن یا تجربه ی واقعی فقدان و سوگ و کوشش برای خلق دوباره ی ابژه، رابطه ی ایگو با ابژه را تعیین می کنند. همزمان همراه با تلاش برای حفظ ابژه در درون و همچنین ترمیم، بازیابی و خلق دوباره اش، فرایند های درونفکنی[19] بیش از فرافکنی[20] مطرح می شوند.

در شرایط رشد و تحول طبیعی، پس از تجارب تکرار شونده ی فقدان، بازیابی و خلق دوباره، ابژه ی خوب به شکلی اطمینان بخش در ایگو بنا می شود. همچنان که ایگو متحول و یکپارچه می شود سه تغییر بر حس واقعیت سنجی ایگو[21] در رابطه ی با ابژه تاثیر اساسی می گذارند. با افزایش آگاهی از دو سوگرایی، کاهش شدت فرافکنی، افزایش تمایز بین خود(سلف) و ابژه، احساس فزاینده ای از هر دو واقعیت درونی و بیرونی بوجود می آید. جهان درونی از جهان بیرونی متمایز می شود. تفکر همه توانی که ویژگی مراحل رشدی ابتدایی تر است به تدریج جایش را به تفکر واقع بینانه می دهد. همزمان و به عنوان بخشی از همان فرایند، تغییر خاصی در اهداف غریزی اولیه بوجود می آید. پیشتر، هدف این بود که اگر ابژه ای، ابژه ی خوبی حس می شد در تصرف کامل در بیاید و اگر ابژه ای، ابژه ی بدی ادراک و احساس می شد به تمامی نابود شود. با درک اینکه ابژه های خوب و بد در واقع یکی هستند، هر دوی این اهداف غریزی به تدریج اصلاح می شوند. ایگو به طور فزاینده ای درگیر حفظ ابژه از حس خشم و تملک جویی خود است. و این امر مستلزم درجه ی معینی بازداری از هر دوی اهداف غریزی پرخاشگرانه و لیبیدینال است.

این موقعیت محرک قدرتمندی برای خلق نمادها است و نمادها کارکرد های جدیدی کسب می کنند که ماهیتشان را تغییر دهد. نماد ها، برای جابه جا کردن خشم از روی ابژه ی اصلی و به شیوه ای که گناه و ترس از فقدان را کم کند، لازم می شوند. نماد در اینجا معادل ابژه ی اصلی نیست، چون هدف از این جابه جایی حفظ و بقای ابژه است و گناهی که در این رابطه تجربه می شود بسیار کمتر از حمله به خود ابژه ی اصلی است. نمادها همچنین در دنیای درونی به عنوان وسیله ای برای بازیابی، بازآفرینی، باز پس گیری و مالکیت مجدد ابژه ی اصلی ساخته شده اند. اما در این مرحله هر چه درک از واقعیت بیشتر می شود، آن ها به عنوان مخلوق ایگو در نظر گرفته می شوند و بنابراین هرگز کاملا با ابژه ی اصلی برابر نیستند.

طبق مفروضه ی فروید، اصلاح اهداف غریزی پیش شرط اساسی والایش است. از نظر من شکل گیری نماد ها در مرحله ی افسرده وار مستلزم بازداری اهداف مستقیم غریزی در رابطه با ابژه ی اصلی است و در نتیجه ی آن نمادها برای والایش در دسترس قرار می گیرند. سپس نمادهای شکل گرفته در درون، می توانند به جهان بیرون فرافکنی شده و معنای نمادین به آن ها اعطا شود.

ظرفیت تجربه ی فقدان و آرزوی خلق مجدد ابژه در درون یک فرد، به او آزادی ناهوشیاری در استفاده از نماد ها می دهد. و درست برعکس معادله ی نمادین، از آنجایی که نماد، محصول سوژه (فرد) شناخته می شود سوژه آن را آزادانه و سرخود استفاده می کند. هنگامی که جانشینی در جهان بیرون به عنوان نماد استفاده می شود، چون کاملا با آن نماد همانند سازی نشده، نسبت به ابژه ی اصلی ازادانه تر از آن بهره می توان برد. هر چه از ابژه ی اصلی متمایزتر شود به نوبه ی خود به عنوان یک ابژه شناخته می شود. هیچ اشتباه گرفتنی با ابژه ی اصلی نمی تواند ویژگی های ابژه ی جدیدی که به عنوان نماد استفاده شده است را محو و کمرنگ کند، پس صفات و خصایص خود آن دیده میشود، مورد احترام است و مورد استفاده قرار می گیرد. در تحلیل گاها می توانیم تغییرات در روابط نمادین را در نگرش بیمار نسبت به مدفوع اش به وضوح دنبال کنیم. در سطح اسکیزویید بیمار توقع دارد که مدفوع او پستان ایده آل مادر باشد، و چنانچه این ایده آل سازی ادامه نیابد، مدفوع او آزار دهنده می شود و به عنوان پستان گاز گرفته شده، تخریب شده و آزارنده بیرون می آید. اگر بیمار در تلاش باشد که مدفوعش را در جهان بیرون نمادین کند، نماد ها در دنیای بیرون مدفوع هستند-آزاردهنده و تحت چنین شرایطی هیچ والایشی از فعالیت های مقعدی روی نمی دهد.

در سطح افسرده وار، احساسات بدینگونه هستند که ایگو ابتدا پستان درونفکنی شده را تخریب و خودش آن را دوباره می سازد. سپس مدفوع به عنوان چیزی که بیرون از ابژه و توسط ایگو ساخته شده است، حس می شود. و می تواند به عنوان نمادی از پستان و همزمان محصول خوبی از خلاقیت خود ایگو ارزش گذاری شود.

 وقتی این رابطه ی نمادین با مدفوع و سایر تولیداتِ بدن برقرا شد، فرافکنی به مواد و اشیا جهان بیرونی مثل رنگ، خمیر، خاک رس وهر آنچه که در خدمت والایش است، روی می دهد.

البته دستیابی به این مرحله ی تحولی غیر قابل بازگشت نیست. اگر اضطراب ها بی اندازه قدرتمند باشند، در هر مرحله از رشد فردی، پسروی به موضع پارانویید-اسکیزویید محتمل است و همانند سازی فرافکنانه ممکن است به عنوان دفاعی در برابر اضطراب صورت گیرد. سپس نمادهایی که رشد کرده و به عنوان نمادهایی در والایش کارایی دارند به معادلات نمادین عینی باز می گردند. این عمدتا به این خاطر است که در همانند سازی فرافکنانه ی عظیم ایگو مجددا با ابژه اشتباه گرفته می شود، نماد با آنچه که نمادین شده اشتباه گرفته می شود و بنابراین به یک معادله تبدیل می شود.

در مثال بیمار اسکیزوفرنیک “الف” که در ابتدای مقاله نقل شد، در والایشی که قبلا رخ داده بود، نقصی وجود داشت. پیش از بیماری اسکیزوفرنیک او، ویولن به عنوان نمادی که هدف والایش را محقق می کرد، اثر بخش بود. تنها به طور مشخص در زمان بیماری اش با آلت تناسلی معادل شده بود. کلماتی که مشخصا در  زمانی به وجود آمده اند که ایگو نسبتا بالغ است، با ابژه هایی که باید آن ها را بازنمایی کنند برابر می شوند. و زمانی که همانندسازی فرافکنانه در نتیجه ی اشتباه گیری نماد ها با هم، همانها که ایگو آن ها را ساخته، رخ می دهد کلمات به عنوان ابژه هایی عینی تجربه می شوند: کلمه و یا حتا اندیشه و ابژه ای که آن ها قرار بود نمادینش کنند.

در این مرحله باید منظورم را به ترتیب از “معادله ی نمادین” و “نماد” و اینکه تحت چه شرایطی این دو پدید می آیند، خلاصه کنم. در معادله ی نمادین، نماد-جانشین[22] ، ابژه ی اصلی تصور می شود. صفات و خواص خود جانشین شناسایی یا پذیرفته نمی شوند. از معادله ی نمادین برای انکار غیبت ابژه ی ایده آل و یا کنترل ابژه ی آزاردهنده استفاده می شود. این متعلق به ابتدایی ترین مراحل رشد و تحول است.

این نماد مناسب، که برای والایش و تحولات بیشترِ ایگو در دسترس است، نماینده و نشان دهنده ی ابژه حس می شود. خصایص اصلی آن شناخته شده، محترم شمرده شده و مورد استفاده قرار می گیرند. این، در زمانی که احساسات افسرده وار بر حس های پارانویید-اسکیزویید غلبه می کنند، ظاهر می شود. زمانی که میتوان جدایی از ابژه، دوسوگرایی، گناه و فقدان را تجربه و تحمل کرد. این نماد نه برای انکار بلکه برای غلبه بر فقدان مورد استفاده قرار می گیرد. وقتی مکانیزم همانندسازی فرافکنانه به عنوان دفاعی بر علیه اضطراب های افسرده کنندهتفاده می شود، نمادهایی که تا آن زمان اساسا شکل گرفته اند و به عنوان نماد اثر گذاری دارند ممکن است به معادله های نمادین بازگشت کنند.

شکل گیری نماد مسئول و حاکم بر ظرفیت برقرای ارتباط است، چون تمام ارتباطات به واسطه ی نمادها شکل می گیرند. وقتی اغتشاشاتِ اسکیزویید در روابط موضوعی ایجاد می شوند، ظرفیت برقراری ارتباط نیز مختل می شود. اولا به این خاطر که تفکیک ابژه و سوژه واضح نیست، دوما چون نمادها به شیوه ای عینی حس می شوند و بنابراین برای اهداف ارتباطی در دسترس نیستند، وسایل و راه های ارتباطی نادر ند. یکی از مشکلات همیشه تکرار شونده در تحلیل بیماران سایکوتیک همین سختی ارتباط است. برای مثال، کلمات، خواه کلمات تحلیلگر باشد یا بیمار، ابژه ها و فعالیت ها احساس می شوند و به راحتی برای اهداف ارتباطی مورد استفاده قرار نمی گیرند.

نمادها نه تنها در ارتباط با جهان بیرونی، بلکه در ارتباطات داخلی نیز مورد نیاز هستند. در واقع، می شود اینگونه سوال کرد که وقتی از افرادی صحبت می کنیم که به خوبی با ناهشیار خود در تماس هستند منظور چیست؟ اینگونه نیست که آنها فانتزی های بدوی آگاهانه دارند، شبیه به آن هایی که در تحلیل آنها آشکار می شود، بلکه صرفا چون آن ها میزانی آگاهی از احساسات و تکانه های خود دارند. اما من فکر می کنم بیش از این باشد، منظور ما این است که آنها ارتباطاتی حقیقی با فانتزی های ناهشیار خود دارند و این، شبیه به شکل های دیگر ارتباط، تنها با کمک نماد ها صورت می پذیرد. به طوری که در افرادی که  ارتباط و تماس خوبی با خود دارند یک شکل گیری نماد آزادِ پیوسته وجود دارد که بدین وسیله آن ها می توانند هوشیار باشند و اظهارات نمادینِ فانتزی های بدوی و اساسی خود را در کنترل بگیرند. دشواری دست و پنجه نرم کردن با بیماران اسکیزویید و اسکیزوفرنیک در این نیست که آن ها با ما ارتباط برقرار نمی کنند بلکه در این است که آن ها قادر به ارتباط با خودشان نیستند. هر قسمتی از ایگو آن ها ممکن است از بخش دیگر جدا شود بدون اینکه بین آن ها ارتباطی برقرار باشد. به عقیده ی من، ظرفیت ارتباط باخود به واسطه ی استفاده از نمادها بنیانِ تفکر کلامی[23] است، که ظرفیت ارتباط با خویش را به لطف واژگان مهیا می کند. همه ی ارتباطات درونی، تفکر کلامی نیستند اما، همه ی تفکرات کلامی یک ارتباطی درونی به واسطه ی نماد ها- واژگان هستند. جنبه ی مهم ارتباطات درونی یکپارچگی آرزوهای نخستین، اضطراب ها و  فانتزی ها در مراحل بعدی رشد به واسطه ی نمادسازی است. برای مثال، در عملکرد تناسلی کاملا توسعه یافته، همه ی اهداف پیشین -مقعدی، ادراری و دهانی- ممکن است به صورت نمادین بیان و محقق شوند. نکته ای که به زیبایی در تالاسای فرنزی[24] توصیف شده و همین نکته من را به سمت آخرین مورد در مقاله ی خودم می برد. من فکر می کنم یکی از مهم ترین کار هایی که ایگو در موقعیت افسرده وار انجام می دهد نه تنها با اضطراب های افسردگی بلکه با تعارض های حل نشده ی ابتدایی تر هم مقابله می کند. یک دستاورد جدید متعلق به موقعیت افسرده وار: ظرفیت نمادسازی و از این طریق کاهش اضطراب و حل تعارض، برای مقابله با تعارض های حل نشده ی قبلی تر به واسطه ی نمادسازی آنها به کار برده می شود. اضطراب هایی که پیش تر به دلیل عینی بودن شدیدِ تجربه با ابژه و جانشینان ابژه [25] در معادله های نمادین نمی شد با آنها رو به رو شد به تدریج و به واسطه ی نمادسازی می توان با ایگوی بیشتر یکپارچه شده با آن ها مقابله کرد تا از این طریق بتوانند یکپارچه شوند. در موقعیت افسرده وار و بعد از آن، نمادها نه تنها از کل ابژه ی تخریب شده و دوباره ساخته شده که ویژگی موقعیت افسرده وار است تشکیل می شوند، بلکه از دو نیم سازی ابژه -ابژه ی شدیدا خوب و شدیدا بد- و همچنین نه تنها از تمامی یک ابژه بلکه از جزء-ابژه ها تشکیل می شوند. برخی از ارتباطات موضوعی ایده آل، پارانویید و اضطراب ها ممکن است به عنوان بخشی از فرایند یکپارچه سازی در موقعیت افسرده وار نمادین شوند.

داستان های افسانه ای کودکان یک نمونه است. داستان هایی که اساسا با جادوگر، مادر خوانده ی پری، شاهزاده ی جذاب، غول و غیره سر و کار دارد و مقدار قابل توجهی محتوای اسکیزوفرنیک در دل خود دارد. در عین حال یک محصول بسیار یکپارچه و یک خلاقیت هنری است که به تمامی، آرزوها و اضطراب های اولیه ی کودک را نمادین می کند. من می خواهم کارایی چنین داستانی افسانه ای را با مطالبی از تحلیل یک نوجوان اسکیزوفرنیک نشان دهم. این دختر از 4 سالگی دچار توهم و به وضوح اسکیزوفرنیک بود. با این حال، بسیاری از جلوه های افسردگی را نیز داشت و در مراحلی از زندگی او یکپارچگی نسبتا بیشتری وجود داشت. در این مراحل، زمانی که او احساس رنجش کمتری می کرد و به قول خودش کمی میل و اشتیاق نسبت به والدینش داشت، عادت داشت قصه های افسانه ای بنویسد. در فازهای بد، چهره های بدِ داستان هایش به زندگی او می آمدند و او را می آزردند. یک روز بعد از هفته ها سکوت، زمانی که به وضوح به شیوه ای آزار دهنده متوهم شده بود ناگهان به من روی کرد و با وحشت شدیدی پرسید: جادوگران لنکاشایر[26] چه کاری انجام می دهند؟ من هرگز درباره ی این جادوگران نشنیده بودم و او هرگز پیش تر در باره آن ها چیزی نگفته بود اما من می دانستم که خود این دختر اهل لنکاشایر بود. بعد از کمی تفسیر او به من گفت که وقتی 11 ساله بوده ( زمانی که یک سال کامل هیچ توهمی نداشته)، داستانی درباره ی جادوگران لنکاشایر نوشته. بعد از این جلسه، وضع تحلیل او بسیار آشکار کننده بود. مشخص شد که این جادوگران در واقع خودش و مادرش بودند. این موقعیت اضطرابی درست به اوایل کودکی او بر می گشت یعنی زمانی که او، خود و مادرش را در حال بلعیدن یکدیگر و همچنین در حال بلعیدن پدر می دید. وقتی درجات بیشتری از یکپارچگی حاصل شد و او رابطه ی واقعی تری با والدینش بر قرار کرد، وضعیت قبلی با شکل گیری نماد حل و فصل شد: به واسطه ی نوشتن داستانی درباره ی جادوگران لنکاشایر.

بعد حال او وخیم تر شد و موقعیت آزاردهنده ی قبلی شدید تر و وخیم تر ولی به شیوه ای جدید تکرار شد. داستان افسانه ای به زندگی اش وارد شد: جادوگران لنکاشایر- چهره های افسانه ای که او ساخته بود به واقعیت خارجی ملموسی تبدیل شده بودند. در اتاق مشاوره کاملا واضح بود که تا چه اندازه این عینی سازی داستان افسانه ای به همانندسازی فرافکنانه وابسته بود. او به من روی کرد و از جادوگران لنکاشایر پرسید. او توقع داشت که من آن ها را بشناسم. در اصل او فکر میکرد من یک جادوگر لنکاشایر هستم. او به طور ناهوشیاری فانتزی کرده بود که بخشی از خودش را که مخترع آن جادوگران بود در درون من قرار داده و ارتباطش را با آن بخش از وجودش از دست داده بود. او تمام حس واقعیت را در این فرافکنی و حافظه اش از ساخت این نماد، “جادوگران لنکاشایر” را از دست داده بود. نماد اش با من، یک ابژه ی بیرونی واقعی، اشتباه گرفته شده بود و بنابراین برای او یک واقعیت عینی بیرونی شده بود – من به یک جادوگر لنکاشایر تبدیل شده بودم. روشی که ایگوی در حال رشد و بلوغ در فرایند حل و فصل موقعیت افسرده وار با روابط موضوعی اولیه رو به رو می شود، بسیار با اهمیت است. برخی یکپارچگی ها و تمام روابط موضوعی در موضع افسرده وار که با جدا شدن تجربیات ایگوی قدیمی تر همراه هستند، حاصل می شوند. در چنین شرایطی چیزی شبیه به یک بسته ی تنهای اسکیزوفرنی در درون ایگو وجود دارد و یک تهدید دایمی برای ثبات است. در بدترین حالت، یک فروپاشی ذهنی رخ می دهد و اضطراب های اولیه و معادلات نمادینِ دوپاره شده[27] به ایگو هجوم می برند. در بهترین حالت، یک ایگوی نسبتا بالغ و البته محدود می تواند تحول یابد و کارایی داشته باشد.

اما اگر ایگو در موضع افسرده وار به اندازه کافی قوی باشد که با اضطراب ها مواجه شود، موقعیت های پیشینِ بیشتری امکان یکپارچه شدن درون ایگو را دارند و می توان از راه نمادسازی با آن ها مواجه شد، غنی کردن ایگو با کل داشته ها و دارایی ناشی از تجربه های قبلی.

کلمه ی “نماد” از اصطلاح یونانی دور هم جمع کردن[28]، گرد هم آوردن[29] و یکپارچه کرده آمده است. به نظر من فرایند شکل گیری نماد یک فرایند ممتد از گرد هم آوری و یکپارچگی دنیای بیرون و درون است، سوژه با ابژه، تجربیات قبلی با تجربیات بعدی.

 

 

*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.

 

 

منابع:

زیگموند فروید – ایگو و اید

ارنست جونز 1916  – ” تئوری نمادسازی”. مقالات روانکاوی

ملانی کلاین 1930  –  “اهمیت شکل گیری نماد در رشد ایگو” . کمک به روانکاوی

س. موریس  –  “مبانی نظریه ی نشانه ها” . دایره المعارف بین الملیل علوم واحد2

ای. رودریگز – یادداشت هایی بر نمادسازی . ژورنال بین المللی روانکاوی 37

س. رایکرافت – نمادسازی و رابطه اش با فرآیند های نخستین و ثانویه . ژورنال بین المللی روانکاوی37

هانا سگال 1950 – برخی جنبه های تحلیل یک بیمار اسکیزوفرنیک . ژورنال بین المللی روانکاوی 31

هانا سیگال 1952 – سهم روانکاوی در زیبایی شناسی . ژورنال بین المللی روانکاوی 33

هانا سیگال 1955 – افسردگی در اسکیزوفرنیک . ژورنال بین المللی روانکاوی 36

 

 

پانویس ها:

[1] Notes on Symbol Formation

[2] Hanna Segal

[3] unconscious symbolism

[4] Stool

[5] Ernest Jones

[6] indirect representation

[7] unconscious symbolism

[8] C. Morris

[9] A three-term relation

[10] Paranoid schizoid

[11]Depressive

[12] projective identification

[13] equation

[14] symbolic equation

[15] identical

[16] annihilation

[17] scotomization

[18] Abipones

[19] introjection

[20] projection

[21] ego’s reality sense

[22] symbol-substitute

[23] verbal thinking

[24] Ferenczi’s Thalassa

[25] Object-substitutes

[26] Lancashire

[28] throwing together

[29] bringing together


WhatsApp-Image-2022-05-28-at-5.11.53-AM.jpeg
خرداد ۷, ۱۴۰۱

(1950)  On Counter-Transference/ Paula Heimann

در باب انتقال متقابل [1] / نویسنده: پائولا هیمن [2] 1950/ مترجم: هلیا رهنمایی

*این مقاله جزو پربازدیدترین مقالات pep است*

محرک این یادداشت کوتاه درباره ی انتقال متقابل، مشاهدات مخصوصی است که من در سمینار ها و تحلیل های تحت نظارت[3] داشته ام. من از این شیوه ی تفکر و دیدگاه رایج میان کاندیدا های روانکاوی که انتقال متقابل صرفا منبع مشکل است، به فکر فرو رفته ام. بسیاری از کاندیدا ها هنگامی که از احساسات خود نسبت به بیماران آگاه می شوند نگران شده و احساس گناه می کنند. آن ها در پی احساسی که تجربه می کنند در تلاش ند که از هر پاسخ هیجانی اجتناب کنند و کاملا بی احساس و “منفصل”[4] رفتار می کنند، گویی از بیمار فاصله می گیرند.

زمانی که تلاش کردم تا ریشه ی این ایده آلِ تحلیل گرِ “منفصل” را پیدا کنم، متوجه شدم که تاریخچه ی این حرفه شامل تعاریفی از کار تحلیلی است که مسبب این نگرش شده اند که یک تحلیلگر خوب چیزی را ورای یک خیر خواهی یکدست و ملایم نسبت به بیمارانش احساس نمی کند و این امواج حسی و هیجانی روی یک سطح صاف نشانگر اختلالی ست که باید بر آن غلبه کرد. این برداشت ممکن است از خوانش غلط برخی از گفته های فروید منتج شود، مانند مقایسه ی او با وضعیت ذهنی یک جراح در حین عمل جراحی یا تشبیه او از آینه. حداقل اینها مثال هایی هستند که در این رابطه، در بحث ماهیت انتقال متقابل به ذهن من رسیدند.

از سویی دیگر، یک مکتب فکری مغایر با دیدگاه قبلی وجود دارد، مانند دیدگاه فرنزی که نه تنها داشتن احساسات مختلف تحلیلگر نسبت به بیمار را تصدیق می کند بلکه توصیه می کند که این احساسات باید هر از گاهی به صورت علنی بیان شوند. آلیس بالینت در مقاله ی دلنشنین خود با عنوان “مدیریت انتقال بر اساس های فرنزی” [5]  (مجله ی بین المللی روانکاوی، جلد بیست و دوم، 1936) اشاره می کند که چنین صداقتی از سمت تحلیلگر ثمربخش و مطابق با حقیقت ذاتی روانکاوی است. گرچه من نگرش او را تحسین می کنم اما با نتیجه گیری های او موافق نیستم. تحلیلگر های دیگری نیز ادعا کرده اند که این موضوع که تحلیلگر احساساتش را به بیمار ابراز کند و یک رابطه ی انسانی با بیمار برقرار کند، او را ” انسان تر” می کند.
من در این مقاله از واژه ی “انتقال متقابل” برای پوشش دادن تمام حس هایی که تحلیلگر نسبت به بیمارش تجربه می کند، استفاده می کنم.
ممکن است ادعا شود که چنین استفاده ای از این اصطلاح صحیح نیست و انتقال متقابل صرفا انتقال از سوی تحلیلگر است. اما من می پندارم که پسوند “متقابل” به عوامل بیشتری اشاره دارد.
یاد آوری این نکته با ارزش است که حس های موجود در انتقال را نمی توان به آسانی از آنچه که به شخصی دیگر و نه به جایگزین والدین معطوف می شوند، تفکیک کرد. اغلب به این نکته اشاره می شود که هر چیزی که بیمار نسبت به تحلیلگر خود حس می کند الزاما به دلیل انتقال نیست و به هر اندازه که تحلیل پیشرفت می کند و جلو می رود، بیمار در تجربه ی احساسات واقعی توانمند تر می شود. خود این هشدار نشان می دهد که تمایز بین این دو نوع احساس همیشه کار آسانی نیست. من در تئوری خودم ادعا می کنم که در موقعیت تحلیلی پاسخ های هیجانی تحلیلگر به بیمارش، بیانگر یکی از مهم ترین ابزار های کار اوست. انتقال متقابلِ تحلیلگر ابزاری برای کاوش در ناهوشیار بیمار است.

موقعیت تحلیلی از زوایای مختلفی بررسی و تعریف شده است و درباره ی سرشت یگانه ی آن اتفاق نظر وجود دارد. اما به عقیده ی من، به این نکته که این یک ارتباط دو طرفه بین دو انسان است به اندازه ی کافی اشاره نشده است. آنچه که این رابطه را از دیگر روابط متمایز می کند، داشتن احساسات در یکی از این دو فرد، بیمار، و فقدان این هیجان ها در طرف دیگر، یعنی تحلیلگر، نیست. بلکه ورای اینها، میزان احساساتی که تجربه می شود و استفاده ی از آن ها مهم است، عواملی که جدایی ناپذیرند. از این منظر، هدف تحلیل شدنِ خود تحلیلگر، تبدیل کردن او به یک مغز ماشینی که قادر به تفسیر دادن بر اساس یک پروسه ی صرفا عقلانی و ذهنی می باشد، نیست. بلکه هدف، توانمند کردن او به تحمل احساساتی است که در او غلیان می کند، (بر خلاف راندن و نپذیرفتن احساسات یعنی همان کاری که بیمار می کند)، تا آن ها را تابع روند تحلیلی کند که در آن تحلیلگر به عنوان انعکاس/بازتاب آینه ای بیمار [6] عمل می کند.

اگر تحلیلگر بدون در نظر گرفتن احساساتش کار کند، تفسیر های او ضعیف هستند. من اغلب این مورد را در افراد تازه کار مشاهده کرده ام که از روی ترس، منکر احساساتشان می شوند یا آن ها را خفه می کنند.

ما می دانیم که تحلیلگر برای دنبال کردن تداعی آزاد بیمار به یک توجه نسبتا معلق نیاز دارد و این امر او را قادر می کند که به طور همزمان در سطوح مختلف گوش بسپارد. او باید اشاره ها، معانی پنهان واژه های بیمار، کنایه ها و مفاهیم، نکات مربوط به جلسات قبلی، آنچه در پسِ روابط فعلی بیمار ارجاع هایی به موقعیت های دوران کودکی است و مواردی دیگر را درک کند. تحلیلگر با گوش سپردن به این شیوه، از خطرِ گرفتار شدن در یک موضوع واحد جلوگیری می کند و پذیرای اهمیت تغییرات در موضوعات، توالی ها و فاصله ها در تداعی بیمار است.

به پیشنهاد من، تحلیلگر با این توجه آزاد نیاز به حساسیت عاطفی ای دارد که به طور آزادانه برانگیخته شود تا بتواند فانتزی های ناهوشیار بیمار و سیر هیجانی او را دنبال کند. فرض اساسی ما این است که ناهوشیار تحلیلگر ناهوشیار بیمارش را درک می کند. این ارتباط از لایه ای عمیق به سطح می آید، به صورت احساساتی که تحلیلگر در پاسخ به بیمارش متوجه آن می شود، یعنی در انتقال متقابل اش. این پویاترین شیوه ای است که صدای بیمار به گوش تحلیلگر می رسد. در مقایسه ی احساساتی که در تحلیلگر برانگیخته می شود با تداعی ها و رفتارهای بیمارش، تحلیلگر با ارزش ترین ابزار ارزیابی را دارد، اینکه توانسته بیمارش را درک کند یا نه.

با این حال، از آنجایی که احساسات شدید از هر نوعی، عشق یا تنفر، مفید بودن یا خشم، فرد را به جای تفکر به عمل سوق می دهند و توانایی نظاره گری و سنجیدن شواهد به صورت صحیح را خدشه دار می کند، درنتیجه اگر پاسخ هیجانی و احساسی تحلیلگر شدید باشد، از هدف اصلی باز می ماند.

بنابراین حساسیت هیجانی تحلیلگر به جای شدید و متمرکز بودن باید گسترده، تمیز دهنده و متحرک باشد.

 وقتی که تحلیلگری که توجه آزاد را با پاسخ های هیجانی ترکیب می کند احساسات خود را به مثابه یک مشکل قلمداد نکند، بسط هایی در کار تحلیل به وجود می آورد. چون آن احساسات مطابق با آن معانی ای هستند که او درک می کند. اما اغلب حس هایی که در تحلیلگر برانگیخته می شوند در مقایسه با استدلال به قلب مسئله بسیار نزدیک تر هستند. به زبانی دیگر، ادراک ناهوشیار تحلیلگر از ناهوشیار بیمار ظریف تر و دقیق تر از فهمِ هوشیارانه ی او از موقعیت است.

تجربه ای تازه درباره ی بیماری که یکی از همکاران به من ارجاع داده بود به ذهنم می رسد. بیمار مردی چهل و چند ساله بود که ابتدا به دلیل شکست در ازدواجش برای رواندرمانی اقدام کرده بود. در میان سمپتوم هایش بی قیدی و بی بند و باری برجسته بود. در هفته ی سوم تحلیل و در ابتدای جلسه به من گفت که قرار است با زنی که به تازگی ملاقات کرده ازدواج کند.

تمایل او به ازدواج کردن در این مقطع از درمان به وضوح با مقاومت او نسبت به تحلیل و نیاز به برون ریزی [7]و نشان دادن تعارضات انتقالی اش معین می شد. پیش از این، در یک رفتار شدیدا دوسوگرایانه آرزوی ارتباطی صمیمی با من آشکارا پدیدار شده بود. بنابراین دلایل زیادی داشتم که به درک او از نیت و انتخاب اش تردید کنم. اما چنین تلاشی برای تحلیل موجز و مختصر[8] ر آغاز درمان و یا نقطه ی بحرانی در درمان نا محتمل نیست و معمولا مانع بزرگی هم برای کار نیست، به طوری که نیازی نیست شرایطی فاجعه آمیز رخ دهد. بنابراین تا حدودی متحیر شدم وقتی فهمیدم که با دلهره و نگرانی به اظهارات بیمار واکنش نشان دادم. من احساس کردم چیز بیشتری در آن موقعیت وجود داشت، چیزی ورای یک واکنش و برون ریزی ساده، چیزی که در هر حال در دسترسم نبود.

بیمار در تداعی های بیشتری که درباره ی دوستش بود و در توصیف دوستش گفت که اواشته است. این عبارت دوباره به طرز ویژه ای در ذهنم نقش بست و تردید های من را افزایش داد. به یکباره فهمیدم که دقیقا به این خاطر که دوستش یک گذر تند و تیز داشته، بیمار به سویش کشش پیدا کرده. اما من هنوز حس می کردم چیزها را با وضوح کافی نفهمیده ام. پس از آن نزد من آمد تا خوابش را برایم بازگو کند: او از خارج از کشور ماشین دست دوم خیلی خوبی پیدا کرده بود ولی ماشین خراب بود. میخواست ماشین را تعمیر کند ولی شخص دیگری در خوابش بنا به دلایل احتیاط و ایمنی با تعمیر کردن ماشین مخالف بود. به قول خودش، مجبور بود حواس آن فرد را پرت کند تا بتواند ماشین را تعمیر کند.

من به لطف این خواب توانستم آنچه پیشتر به صورت دلهره و نگرانی احساس کرده بودم را بفهمم. در اصل چیزی بیش از برون ریزی تعارضات انتقالدر معرض خطر بود.

زمانی که بیمار جزییات ماشین را به من گفت: خیلی خوب، دست دوم، از خارج از کشور، به ناگاه متوجه شد که بازنمایی من بوده. فرد دیگری که در خواب سعی در متوقف کردن او داشت و کسی که بیمار گیج اش کرده بود، نشانگر آن قسمت از ایگوی بیمار بود که هدفش امنیت و شادی و در تحلیل به عنوان ابژه ی محافظت کننده بود.

خواب بیمار بیان می کرد که آرزوی خراب بودن من را داشته ( او اصرار داشت من یک فراری و مهاجری باشم که عبارت گذرگاه ناهمواری را که پیش تر برای دوستش استفاده کرده بود برای من به کار ببرد). از روی گناه میخواست برای تکانه های سادیستیک اش غرامت بپردازد، اما این جبران، طبیعت مازوخیستی داشت، به این دلیل که صدای عقل و احتیاط را خفه می کرد. این عنصر گیج کننده ی چهره ی محافظ به نوبه ی خود دو وجه داشت و بیانگر هر دو تکانه های سادیستی و مازوخیستی بود. تا جایی که هدف آن نابودی تحلیل بود، تمایلات سادیستی بیمار را در الگویی از حملات مقعدی ابتدایی به مادرش نشان می داد و تا جایی که در راستای ممانعت از اشتیاق به امنیت و خوشبختی بود، شیوه های خود تخریبگر او را نشان می داد. تاوانی[9] که به شکل رفتاری مازوخیست در می آید دوباره ایجاد نفرت می کند و به جای حل تعارض میان تخریبگری و گناه، به یک دور باطل می انجامد.

هر دوی این منابع، تغذیه ی کننده ی انگیزه ی بیمار برای ازدواج با دوست جدیدش یعنی آن زن آسیب دیده بودند و ثابت شد که برون ریزی تعارضات انتقالی او تحت تاثیر این سیستم قدرتمند و ویژه ی سادو-مازوخیستی است.

من به صورت ناهوشیار و به شکلی سریع متوجه جدی بودن این موقعیت و بنابراین حس نگرانی خودم شده بودم. اما درک هوشیار من تاخیر داشت و عقب ماند، به نحوی که فقط کمی بعد تر در آن زمانی که مطالب بیشتری مطرح شد توانستم پیام بیمار و درخواست کمک اش را رمز گشایی کنم.

امیدوارم در ارایه ی خلاصه ای از یک جلسه ی تحلیلی بتوانم ادعای خود را توضیح دهم. اینکه پاسخ هیجانی آنی تحلیلگر به بیمارش نشانگر مهمی از فرایند های ناهوشیار بیمار است و او را به درکی کامل تر هدایت می کند. به تحلیلگر کمک می کند که توجه اش را به ضروری ترین عناصر در تداعی های بیمار معطوف کند و برای انتخاب تفاسیر از میان مطالبی که، همان طور که می دانیم، بیش از حد مشخص هستند، به عنوان معیاری مفید به کار رود.

از منظری که من به آن تاکید میکنم، انتقال متقابل تحلیلگر نه تنها بخشی از رابطه ی تحلیلی است بلکه آفریده ی بیمار و بخشی از شخصیت او است. (من احتمالا در اینجا به نکته ای اشاره می کنم که دکتر کلیفورد اسکات [10] آن را بر اساس مفهوم خود از طرح بدن [11]بیان می کند، اما دنبال کردن چنین مسیری من را از موضوع مد نظرم دور می کند.)

رویکرد انتقال متقابلی که من مطرح کرده ام، بی خطر نیست. این شیوه، محافظی برای کاستی های تحلیلگر نیست. وقتی تعارض ها و اضطراب های دوران کودکی خود تحلیلگر، تحلیل شده باشند ( پارانویید یا دپسرسیو)، به نحوی که او بتواند به آسانی با ناهوشیار خودش ارتباط برقرار کند، آنچه را که متعلق به خودش است به بیمارش نسبت نمی دهد. او به تعادل مطمئنی دست می یابد که وی را قادر می کند نقش های اید، ایگو و سوپر ایگوی بیمار و ابژه های بیرونی ای که بیمار به تحلیلگر نسبت می دهد و یا به زبانی دیگر به او فرافکنی می کند را بر عهده بگیرد. زمانی که در رابطه ی تحلیلی تعارضاتش را بروز می دهد. در مورد مثالی که من بالاتر اشاره کردم، تحلیلگر غالبا در نقش مادر خوبِ بیمار برای نابود شدن و نجات یافتن بود و در نقش ایگوی مرتبط با واقعیت[12] بیماری که سعی داشت با تکانه های سادومازوخیست او مخالفت کند. به نظر من خواسته ی فروید مبنی براینکه تحلیلگر باید بر انتقال متقابل خود تسلط و شناخت داشته باشد به این معنا نیست که انتقال متقابل یک عامل مزاحم است و تحلیلگر باید بی احساس و منفصل باشد، بلکه تحلیلگر باید از پاسخ های هیجانی خود به عنوان کلیدی برای ناهوشیار بیمار بهره ببرد. این امر به او کمک می کند که هم بازیِ نقش آفرینی های بیمار، یعنی صحنه های نمایشی که بیمار در رابطه ی تحلیلی مجددا آن ها را به نمایش می گذارد، نباشد. این امر همچنین از تحلیلگر در برابر بهره برداری از تحلیل در راستای نیاز های خودش، محافظت می کند. او همزمان محرک های فراوانی پیدا می کند تا او را دوباره و دوباره به سمت تحلیل و ادامه ی آنالیز کردن مشکلات خودش سوق دهد. اما این امری خصوصی است و من صحیح نمی داند که تحلیلگر احساساتش را به بیمار منتقل کند. از نظر من این صداقت بیشتر ماهیت اعتراف گونه دارد و باری بر دوش بیمار می گذارد. در هر صورت باعث دور شدن از تحلیل می شود. اگر عواطف بر انگیخته شده در تحلیلگر به عنوان یک منبع مازادی برای بینش نسبت به دفاع ها و تعارضات ناهوشیار بیمار استفاده شوند، برای بیمار با ارزش خواهند بود. و زمانی که روی آن ها کار می شود و تفسیر می شوند، تغییرات بعدی در ایگوی بیمار شامل تقویت کردن حس واقعیت سنجی او است، بنابراین تحلیلگر را به مثابه یک انسان می بیند و نه یک خدا یا شیطان و رابطه ی تحلیلی بدون توسل تحلیلگر به ابزارهای فرا تحلیلی و اضافی دنبال می شود.

تکنیک روانکاوی زمانی بوجود آمد که فروید با کنار گذاشتن هیپتونیزم، مقاومت و سرکوب را کشف کرد. از منظر من استفاده از انتقال متقابل به عنوان ابزاری برای جستجو و تحقیق را می توان در توصیف فروید از روشی که به واسطه اش به  کشفیات اساسی خود رسید تشخیص داد. زمانی که فروید سعی داشت خاطرات فراموش شده ی بیمار هیستریک را روشن کند حس کرد نیرویی از سمت بیمار مانع تلاش های او می شود و او می بایست با فعالیت ذهنی و روانی خودش به این مقاومت غلبه کند. او نتیجه گرفت که این همان نیرویی است که مسبب سرکوب خاطرات حیاتی و رشد سمپتوم های هیستریک بودند.

بنابراین فرآیند ناهوشیار در فراموشی هیستریک را می توان با جنبه های دو گانه ی آن تعریف کرد، که یکی به سمت بیرون میل می کند و توسط تحلیلگر به صورت مقاومت حس می شود در حالی که دیگری به صورت درون روانی به عنوان سرکوب عمل می کند. در حالی که در مورد سرکوب انتقال متقابل با احساس مقداری انرژی، یک نیروی مخالف، شناخته می شود. سایر مکانیزم های دفاعی حالات متفاوتی را در پاسخ تحلیلگر بر می انگیزند.

من معتقدم با بررسی دقیق تر انتقال متقابل از زاویه ای که من در اینجا بیان کردم ممکن است به شیوه ای کامل تر برسیم. شیوه ای که در آن خصیصه ی انتقال متقابل با ماهیت تکانه های ناهوشیار بیمار و دفاع های موثر او در زمان فعلی مطابقت داشته باشد.

 

*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.

 

پانویس ها:

[1] On counter-transference

[2] Paula Heimann

[3] Control analyses

[4] Detached

[5] ‘Handhabung der bertragung auf Grund der Ferenczischen Versuche

[6] patient’s mirror reflection

[7] Act out

[8] Short-circuit analysis

[9]  Reparation

[10] Dr. Clifford Scott

[11] body-scheme

[12] Reality-ego


پذیرش مراجع

جهت دریافت وقت روان درمانی با متخصصین مرکز روان تحلیلی مهرسای (درمان حضوری برای مراجعین تهرانی و درمان غیرحضوری از طریق اسکایپ یا واتس اپ برای مراجعین شهرستانی و مراجعین خارج از ایران)، می توانید به شماره واتس اپ زیر پیام دهید و مشخصات خود را به همراه علت مراجعه ارسال کنید، تا در اسرع وقت به درخواست شما رسیدگی گردد. (فقط پیام دهید)

کلیه حقوق این وب سایت متعلق به مرکز تخصصی روان درمانی تحلیلی مهرسای می باشد.