THE LOCATION OF CULTURAL EXPERIENCE1 D. W. WINNICOTT
جایگاه تجربه ی فرهنگی 1/ دونالد وینیکات 1966/ مترجم: هلیا رهنمایی
من قصد دارم در این مقاله موضوعی را که مختصرا در سخنرانی ضیافت 8 اکتبر 1966 عنوان کردم، بسط بدهم. در تلاش برای ادای احترام به جیمز استراچی گفتم:
فروید در مدل توپوگرافی ذهن خود جایی برای چیزهای فرهنگی نداشت. او به واقعیت روانی درونی ارزش تازه ای بخشید و از همین جا اهمیت تازه ای برای آنچه که حقیقی و به راستی بیرونی هستند، پدید آمد. فروید از واژه ی “والایش” برای اشاره به فضایی که تجارب فرهنگی معنا دار هستند، استفاده کرد. اما آن قدری پیش نرفت که به ما بگوید این تجربه های فرهنگی کجای ذهن هستند.
حالا می خواهم این ایده را بیشتر بسط بدهم و تلاش کنم که پیام مثبتی بدهم . من از زبان خود استفاده خواهم کرد و از همکارانم می خواهم تا راه هایی را که فروید و دیگران پیموده اند را به من یاد آور شوند. اما، این بخشی از تئوری من است که ادبیات روانتحلیلی آنچه من می خواهم پیش رو بگذارم را در بر نمی گیرد.
در پایان معلوم خواهد شد که من کاری کمی بیش از بسط مقاله ای که به انجمن بریتانیا تحویل دادم، انجام داده ام. مقاله ای در باب ابژه های انتقالی در 1951 و در باب پدیده ی انتقالی در سال 1953. اما این شرح و بسط نیاز است. بسیاری برای گسترش و تغییر آنچه که من در سال 1951 نوشتم کوشش کردند. از نظر من، هنوز جا دارد تحقیقات بیشتری و بیان مجددی در حوزه ی فعالیت ذهن صورت بگیرد و من از این تحولات استقبال می کنم. آن نقل قول تاگور [2]همیشه مجذوبم کرده است. در دوران نوجوانی هیچ دیدگاهی نداشتم که معنی آن چیست اما جایی در درون من پیدا کرد و در من نقش بست. نقشی که ماندگار شد. وقتی برای اولین بار هوادار فروید شدم (یک فرویدین) معنایش را میدانستم. ساحل و دریا نمایانگر آمیزش بی پایان زن و مرد بود و کودک از دل این آمیختگی و پیوند پدید آمد تا درست پیش از آنکه به نوبه ی خود یک فرد بالغ یا یک والد شود، لحظه ی مختصری را تجربه کند. سپس، به عنوان محقق نمادگرایی ناهوشیار می دانستم که کودکان بر بستر ساحل جهان های بی پایانی بازی می کنند – تاگور.
انسان همیشه می داند که دریا مادر است و کودک در ساحلِ دریا زاده می شود. نوزادان از دریا سر بر می آورند و بر زمین سرازیر می شوند شبیه به یونس که از درون نهنگ بیرون افتاد. بعد از اینکه نوزاد متولد شده و مادر و نوزادِ زنده در حال شناخت یکدیگر هستند، پس حالا ساحل دریا همان بدن مادر بود.
سپس متوجه شدم که این موضوع، مفهوم پیچیده ای از رابطه ی والد_نوزاد را به کار می برد و می توانست دیدگاه نوزاد و چیزی متفاوت از دیدگاه مادر و یا مشاهده گر وجود داشته باشد و اینکه دیدگاه نوزاد بررسی شود. ذهن من برای مدت زیادی در حالت ندانستن مانده بود و فرمول بندی آنچه که من پدیده ی انتقالی نامیدم در ذهنم شفاف شد. در این میان با “بازنمایی های ذهنی” [3]و توصیفات آن ها بر حسب ابژه ها و پدیده هایی که در واقعیت شخصی روانی که درونی حس می شد، بازی بازی می کردم. همچنین تاثیرات عملکرد مکانیزم های ذهنی فرافکنی و درونفکنی را دنبال کردم. با اینحال متوجه شدم که بازی نه موضوع واقعیت روانی درونی و نه مسئله ی واقعیت بیرونی است.
حالا به موضوع این مقاله رسیده ام و نیاز دارم به این پرسش پاسخ بدهم که اگر بازی نه درون است و نه بیرون، پس کجاست؟ من به ایده ای که در مقاله ام یعنی “ظرفیت تنها بودن”[4] (1958) بیان می کنم، نزدیک بودم. که در آن گفتم کودک در ابتدا فقط در حضور فردی دیگر تنها است. در آن مقاله ایده ی زمینه ی مشترک در این رابطه بین کودک و فردی دیگر را توسعه ندادم.
بیماران من (خصوصا هنگام واپسروی در انتقال) به من یاد داده اند که چطور پاسخی برای این پرسش پیدا کنم که بازی کجاست؟ آرزو دارم که آنچه در کار روانتحلیلی آموخته ام را در یک بیانیه ی نظری خلاصه کنم.
پدیده های انتقالی، نمادگرایی، بازی.
من ادعا کرده ام که وقتی نوزادی از یک ابژه انتقالی استفاده می کند، یعنی اولین مالکیت غیر-من، ما شاهد دو رویداد هستیم : اولین استفاده ی کودک از یک نماد و همچنین اولین تجربه ی بازی. یک بخش مهمی از فرمول بندی من از پدیده های انتقالی این است که (تکرار مکررات می کنم) آیا خودت این شئ را ساختی یا این را به همین راحتی در همین اطراف پیدا کردی؟ در واقع شئ نماد اتحاد و پیوند نوزاد و مادر (یا بخشی از مادر) است. این نماد می تواند جایگذاری شود. این در مکان و زمانی است یعنی جایی و وقتی که مادر ( در ذهن کودک) در حال گذر کردن از بودن، با نوزاد ادغام شده و به جای اینکه به شیوه ای خاص تصور شود، به عنوان یک ابژه درک و دریافت می شود. استفاده از ابژه، پیوند دو چیز که در حال حاضر جدا هستند را نمادین می کند، یعنی مادر و کودک، در نقطه ی شروع حالت جدایی آن ها.[5] یک مانع درست از همان ابتدای لحاظ کردن این ایده وجود دارد، به این شکل که ضروری است اینگونه فرض کنیم که اگر استفاده از ابژه توسط کودک، به چیزی تبدیل شود (یعنی حتا در نوزادی که بدون مغز به دنیا می آید، بیش از یک فعالیت در کار است)، پس باید برای اینکه تنظیمی در ذهن نوزاد یا واقعیت روانی شخصیِ یک تصویر از ابژه (مادر) صورت بگیرد، آغازی وجود داشته باشد. اما با تقویتی که از طریق در دسترس بودن مادر بیرونیِ جدا شده و واقعی به همراه تکنیک های مراقبی او از کودک ارائه می شود، بازنمایی ذهنی یا ایماژ/تصویر هر دو در دنیای درونی مهم و زنده نگاه داشته می شود. شاید ارزشمند باشد که در حین فرمول بندی این موضوع، فاکتور زمان را مهم قلمداد کنم. احساس وجود مادر ایکس دقیقه طول می کشد. اگر مادر بیش از ایکس دقیقه دور شود، سپس ایماژ/تصویر محو می شود و در کنار آن ظرفیت کودک برای استفاده از نماد پیوند و اتحاد دیگر یک مطرح نیست. کودک مضطرب است، اما این ناراحتی به زودی برطرف می شود چون مادر در ایکس + وای دقیقه باز می کردد. اما در ایکس +وای +زد دقیقه کودک آسیب دیده است. در ایکس+ وای+ زد دقیقه، بازگشت مادر حالت تغییر یافته ی کودک را بهبود نمی بخشد. آسیب حکایت از آن دارد که کودک یک شکست را در تداوم زندگی تجربه کرده است. پس حالا دفاع های بدوی به نحوی طراحی می شوند که در برابر تکرار “اضطراب ورای تصور”[6] و یا حالت گیجی حادی که مربوط به از هم گسیختگی ساختار ایگو ی در حال ظهور است، دفاع کند.
ما باید فرض کنیم که اکثریت کودکان هرگز مقدار ایکس به اضافه وای به اضافه زد از محرومیت را تجربه نمی کنند. معنی این حرف این است که اکثریت کودکان از تجربه ی دیوانه بودن در زندگی خود آگاهی ندارند. دیوانگی در اینجا صرفا به معنای گسست هر چیزی است که ممکن است در زمان تداومِ بودنِ شخصی، وجود داشته باشد. کودک پس از بازیابی از محرومیت ایکس + وای+ زد مجبور است (در حالی که) از ریشه ی خود محروم است، دوباره شروع کند. آنچه که تداوم با آغاز شخصی خواهد بود. این به معنای یک سیستم حافظه و سازماندهی خاطرات است.
در مقابل، کودکان به واسطه ی تخریب موضعیِ مادر که ساختار ایگو را ترمیم می کند، دائما از نتایج درجه محرومیت ایکس+ وای درمان می شوند. این ترمیم ساختار ایگو، باعث ایجاد دوباره ی ظرفیت کودک برای استفاده از نماد پیوند می شود. سپس کودک یکبار دیگر می آید تا اجازه دهد و از جدایی بهره ببرد. اینجا همان جایی است که آن را آزمایش کرده ام. جدایی که جدایی نیست بلکه شکلی از اتحاد و پیوند است.[7]
ماریون میلنر[8] در نقطه ای حیاتی در حین رشد این ایده ها در من و در گفتگویی توانست اهمیت فوق العاده ای را که می تواند در تعامل لبه های دو پرده یا سطح کوزه ای که رو به روی کوزه ی دیگری قرار می گیرد، به من منتقل کند.
باید گفت پدیده هایی که من توصیف می کنم هیچ اوجی ندارند. این آن ها را از پدیده هایی که پشتوانه غریزی دارند متمایز می کند. جایی که عنصر اورگاستیک نقش اساسی ایفا می کند و جایی که رضایت ها با کلایمکس (اوج) ارتباط شدیدا نزدیکی دارند. در اینجا مفهوم خنثی سازی هارتمن مطرح می شود.
اما این پدیده هایی که در جایی که وجودشان را فرض می کنم واقعیت دارند، متعلق به تجربه ی ارتباط مستقیم با اشیا است. انسان می تواند به الکتریسیته که به نظر می رسد در تماس صمیمی یا معناداری تولید می شود، فکر کند و این ویژگی دو فردی است که عاشق یکدیگرند. این پدیده های حوزه بازی تنوع بی شماری دارند و این امر با کلیشه نسبی پدیده هایی که یا به عملکرد شخصی بدن و یا به واقعیت محیطی مربوط هستند، متضاد است.
روانکاوهایی که به درستی بر اهمیت تجربه ی غریزی و واکنش ها به ناکامی و سرخوردگی تاکید داشته اند، در اینکه با وضوح یا اطمینان مشابهی شدت فوق العاده ی این تجارب فاقد اوج[9] که بازی نامیده می شوند را بیان کنند، شکست خورده اند. همانطور که از بیماری روانی-عصبی و دفاع های ایگو شروع می کنیم، یعنی دفاع هایی که به اضطراب هایی مربوطند که منشا آن ها زندگی غریزی است، تمایل داریم به سلامتی بر حسب وضعیت دفاع های ایگو بیاندیشیم – ما می گوییم وقتی دفاع ها سفت و سخت نباشند، وضعیت سالم تر است و غیره. اما زمانی که به این نقطه رسیده ایم هنوز از اینکه زندگی جدا از بیماری و یا عاری از بیماری چگونه است، توصیفی ارایه نکرده ایم. یعنی ما هنوز باید به این پرسش بپردازیم که زندگی درباره ی چیست. بیماران روانپریشمان مارا مجبور می کنند که به این نوع مشکل اساسی توجه کنیم. اکنون متوجه می شویم آنچه منجر می شود کودک شروع به بودن کند، احساس کند زندگی واقعی است، و حس کند زندگی ارزش زیستن دارد رضایت غریزی نیست. در واقع، ارضاهای غریزی به عنوان کارکردهایی جزئی شروع می شود و سپس به اغواگری تبدیل می شوند مگر اینکه در شخصی بر مبنای یک ظرفیتِ به خوبی تثبیت شده برای یک تجربه ی کلی یا تجربه در حوزه پدیده های انتقالی باشد. این سلف است که باید بر استفاده اش از غریزه مقدم باشد: سوارکار باید اسب را براند و نه اینکه با او بگریزد و فراری شود. می توان از ضرب المثل (بوفون)[10] استفاده کنم “سبک خود انسان است” (امری ذاتی و فردی است). وقتی کسی از یک انسان حرف می زند از او در کنار تمام تجارب فرهنگی او حرف می زند. کل، یک فرد را می سازد.
من بدون اینکه مطمئن باشم که می توانم واژه ی فرهنگ را تعریف کنم از اصطلاح تجربه فرهنگی در جهت بسط ایده ی پدیده های انتقالی و بازی استفاده کرده ام. در اصل تاکید بر تجربه است. در استفاده از واژه فرهنگ به سنت موروثی می اندیشم. به چیزی فکر می کنم که در مخزن مشترک بشریت است و افراد و گروه هایی از مردم می توانند در آن مشارکت داشته باشند. و منبعی است که اگر آنچه می یابیم را در جایی بگذاریم شاید بتوانیم از آن استفاده و برداشت کنیم. در اینجا به نوعی عادت ثبت و ضبط وجود دارد. بی شک چیزهای بسیاری از تمدن های نخستین از دست رفت، اما می توان گفت در اسطوره هایی که محصول سنت شفاهی بودند، یک مخزن فرهنگی وجود دارد که تاریخ فرهنگ بشر را به قدر شش هزار سال اندازه زده است. علیرغم تلاش مورخان برای عینی بودن، که البته هرگز نمی توانند اینگونه باشند، این تاریخ از طریق اسطوره ها تا به امروز ماندگار است.
احتمالا به اندازه ای گفته ام که هم آنچه می دانم و هم آنچه نمی دانم را در مورد واژه ی فرهنگ نشان دهم. اما، به عنوان یک مسئله ی جانبی و فرعی، برای من جالب است که در هیچ زمینه فرهنگی نمی توان اصیل بود مگر بر اساس سنت. در مقابل، در ردیف مشارکت کنندگان فرهنگی هیچ کس تکرار نمی کند مگر به عنوان نقل قول عامدانه، و گناه نابخشودنی در حوزه ی فرهنگی، سرقت ادبی است. به نظر من کنش و واکنش بین اصالت و پذیرش سنت به عنوان مبنایی برای خلاقیت و ابداع فقط یک مثال دیگر و بسیار هیجان انگیز از فعل و انفعال بین جدایی و پیوند است.
من باید از لحاظ تجربیات اولیه ی کودک، این موضوع را بیشتر پیگیری کنم. وقتی که ظرفیت های مختلف در حال شکل گیری هستند، که به خاطر سازگاری شدیدا حساس مادر با نیازهای نوزادش، بر اساس همانندسازی مادر با کودک از لحاظ رشدی ممکن شده است. (من به مراحل رشد اشاره می کنم، پیشتر از آنکه کودک مکانیزم های ذهنی را که به زودی برای سازماندهی دفاع های پیچیده در دسترس قرار می گیرند، کسب کند. اینجا دوباره تکرار می کنم: یک نوزاد انسان باید ازهمان روزهای نخستین مسافتی را طی کند تا به بلوغی عمیق برسد.)
این نظریه بر آنچه ما در رابطه با سبب شناسی روان رنجوری یا درمان بیماران روان رنجور به آن باور داریم، تاثیر نمی گذارد. همچنین به لحاظ ایگو، اید و سوپرایگو با نظریه ساختاری ذهن فروید تضاد ندارد. آنچه من می گویم بر دیدگاه ما از این سوال اثر می گذارد که: زندگی درباره ی چیست؟ ممکن است بیمار خود را درمان کنید و ندانید چه چیزی او را به زندگی برگرداند. برای ما مهم است که آشکارا اذعان کنیم که فقدان بیماری روان رنجوری شاید سلامتی باشد اما زندگی نیست. بیماران روان پریشی که دائما بین زندگی کردن و نکردن معلق هستند ما را وادار می کنند به این مشکل نگاه کنیم، مشکلی که واقعا فقط متعلق به روان رنجور ها نیست بلکه به همه انسانها مربوط است. من ادعا می کنم که این پدیده های یکسان که برای بیماران اسکیزویید و مرزی ما مرگ و زندگی است، در فرهنگ ما پدیدار می شود. این همین تجارب فرهنگی است که باعث تداوم در نسل بشر می شود، تداومی که از وجود شخصی فراتر می رود. من اینطور می پندارم که تجارب فرهنگی در یک تدوام مستقیم با بازی هستند، بازی کسانی که هنوز اسم بازی را هم نشنیده اند.
تز اصلی
حالا اینجا بیانیه ی اصلی ام که مدعی آن هستم را می آورم.
- جای تجربه ی فرهنگی را باید فضای بالقوه ی بین فرد و محیط (در اصل ابژه) در نظر گرفت.
- برای هر فرد، تجربیات مراحل اولیه ی زندگی، تعیین کننده ی استفاده از این فضا است.
- از همان ابتدا، کودک تجربه های بسیار شدیدی در فضای بالقوه بین ابژه ذهنی و ابژه ای که به طور عینی درک و دریافت می شود دارد؛ بین امتدادهای من[11] و غیر من. این فضای بالقوه در تعامل بین وجود من و ابژه ها و پدیده های خارج از تسلط همه توانی است.
- هر کودکی در اینجا تجربه ی مطلوب و نامطلوب مخصوص به خود را دارد. وابستگی بسیار زیاد است. فضای بالقوه فقط در رابطه با احساس اعتماد از سمت کودک اتفاق می افتد، یعنی اطمینان مربوط به قابل اعتماد بودن فرد مادرگونه یا عناصر محیطی، اعتماد گواهی از قابل اعتماد بودنی است که در حال درونفکنی است.
- برای فهم بازی و همینطور زندگی فرهنگی یک فرد باید سرنوشت فضای بالقوه بین هر کودک و انسان مادر گونه (و طبیعتا جایزالخطا) را مطالعه کرد. فضای بین کودک و فرد مادرگونه یعنی کسی که اساسا به خاطر عشق انطباق پذیر است.
اینگونه است که اگر قرار باشد این ناحیه به عنوان بخشی از سازمان ایگو درنظر گرفته شود، در واقع بخشی از ایگو است که ایگوی بدنی نیست و بر اساس الگوی عملکرد بدنی بنا نشده بلکه متکی به تجارب بدنی است. این تجربیات متعلق به ابژه گرایی از نوع غیر ارگاستیک هستند و یا در جایی که تداوم متوقف می شود و جای خود را به مجاورت می دهد آن چیزی است که می توان وابسته به ایگو نامید.
ادامه استدلال
این بیانیه بررسی آینده ی این فضای بالقوه را ضروری می کند، آنچه شاید به عنوان منطقه ای حیاتی در حیات ذهنی فرد در حال رشد برجسته شود.
چه روی می دهد اگر مادر قادر باشد شکست نهایی انطباق را از وضعیت انطباق کامل شروع کند؟ این معمای ماجرا است و این مشکل از آنجایی که ما بیمارانی داریم که از منظر وابسته بودن دچار پسروی می شوند و تکنیک ما را به عنوان تحلیلگر تحت تاثیر قرار می دهند، نیاز به مطالعه دارد. کودک در یک تجربه ی نسبتا خوب در این ترتیب (که خیلی زود شروع می شود وشروع می شود و دوباره شروع می شود) لذتی شدید و حتا دردناک مرتبط با بازی تخیلی پیدا می کند. هیچ بازی ای در کار نیست، پس همه چیز خلاقانه است و هرچند که بازی بخشی از رابطه ی ابژه ای[12] ست، هر آنچه رخ می دهد، برای کودک شخصی است. هر چیز فیزیکی که به صورت تخیلی بزرگ و پرجزییات شده، با کیفیتی همچون سرمایه گذاری برای اولین بار است. آیا می توانم بگویم که این معنای در نظر گرفته شده برای کلمه ی کتکت[13] است؟ متوجه شدم که در حوزه ی مفهوم ابژه جویی فیربرن (1941) هستم (در مقابل مفهوم رضایت طلبی).
در جایگاه مشاهده گر متوجه می شویم که همه چیز در بازی قبلا انجام شده است، قبلا احساس شده، بوییده شده، و جایی که نمادهای خاصی از اتحاد مادر و نوزاد (ابژه های انتقالی) ظاهر می شوند، همین ابژه ها ساخته نمی شوند بلکه اتخاد می شوند. با اینحال برای کودک (اگر مادر بتواند شرایط مناسب را فراهم کند)، تمام جزییات زندگی کودک مثالی از زیست خلاقانه است. هر ابژه، ابژه ی “یافته شده” است. اگر شانسی باشد، کودک شروع به خلاقانه زیستن می کند و از اشیا واقعی در جهت خلاقیت استفاده می کند. اگر این فرصت به کودک داده نشود، هیچ زمینه ای وجود ندارد که در آن بازی کند یا تجربه فرهنگی داشته باشد. تحت این شرایط هیچ ارتباطی با میراث فرهنگی وجود ندارد و هیچ کمکی هم به مخزن فرهنگی نخواهد شد.
کودک محروم به ویژه ناآرام و ناتوان از بازی ست و برای تجربه در بافت فرهنگی ظرفیت اندکی دارد. این مشاهده منجر به بررسی تاثیر محرومیت در زمان از دست دادنِ چیزی می شود که به عنوان چیزی قابل اعتماد پذیرفته شده است. مطالعه ی اثرات این نوع از دست دادن در مراحل اولیه ما را وا می دارد به فضای میانی یا بالقوه ی بین سوژه و ابژه نگاه کنیم. نقصی در اعتماد کردن و یا از دست دادن ابژه برای کودک به معنای از دست دادن فضای بازی و نماد های معنادار است. این فضای بالقوه، در شرایطی مطلوب با محصولات تخیل خلاق خود کودک پر می شود. در شرایط نامطلوب، یا استفاده ی خلاقانه ای از اشیا صورت نمی گیرد و یا این استفاده نا مشخص است. من در جایی دیگر، روش ظاهر شدن دفاع خود کاذب[14] سازگار به واسطه ی پنهان کردنِ خود حقیقی[15] که پتانسیل استفاده ی خلاقانه از اشیا دارد را شرح داده ام. خطر دیگر، در مواردی که شکست زودرس در قابل اطمینان بودن محیط وجود دارد، و آن اینکه ممکن است این فضای بالقوه با آنچه توسط کسی به جز کودک به آن تزریق می شود، پر شود. اینطور به نظر می رسد که هرآنچه در این فضا از طرف کسی دیگر می آید ماهیت رنج آوری دارد و کودک برا رد کردن آن هیچ ابزاری در دست ندارد.
روانکاوان باید بر حذر باشند از اینکه حس اعتماد ایجاد کنند و یا فضای حد وسطی شکل دهند که در آن بازی رخ می دهد و سپس آن را با تعبیر ها پر کنند، تعبیرهایی که در اصل محصول تخیلات و انگاره های خلاقانه ی خودشان است. چنین تفاسیری به عنوان اجزایی آزارنده روی هم تلنبار می شوند.
پلات (1966)، یک تحلیلگر یونگی، مقاله ای نوشته است که از آن نقل قول می کنم.
” ظرفیت تشکیل تصاویر و استفاده ی سازنده از آن ها با ترکیب مجدد در الگو های جدید- بر خلاف رویاها یا فانتزی ها- به توانایی فرد در اعتماد کردن وابسته است.”
واژه ی “اعتماد” در این بافت نشان می دهد که منظور من از ایجاد اعتماد بر اساس تجربه چیست، جایی که وابستگی در حد اعلی است، پیش از لذت بردن و بهره بردن از جدایی و استقلال. به پیشنهاد من وقت آن رسیده است که نظریه روانکاوی به این حوزه ی سوم[16] یعنی تجربه ی فرهنگی که مشتق شده از بازی است ادای احترام کند. روان پریش ها بر آگاهی ما از این امر اصرار دارند و بسیار مهم است که ارزیابی ما از زندگی انسان ها باشد تا وضعیت سلامت آن ها. (دو حوزه ی دیگر واقعیت روانی شخصی یا درونی و همچنین دنیای واقعی با فردی است که در آن زندگی می کند.)
خلاصه
من کوشش کردم به اهمیت این حوزه ی سوم هم در تئوری و هم در عمل توجه نشان دهم، به قلمرو بازی که به زندگی خلاق و کل زندگی فرهنگی انسان گسترش می یابد. این حوزه ی سوم با واقعیت روانی درونی یا شخصی و با دنیای واقعی که فرد در آن زندگی می کند و می توان آن را به طور عینی درک کرد، در تقابل قرار گرفته است. من این حوزه ی مهم تجربه را در فضای بالقوه ی بین فرد و محیط قرار دادم. فضایی که مادر و کودک را در ابتدا هم به یکدیگر پیوند می دهد و از هم جدا می کند، زمانی که محبت مادر که به شکل اعتمادی انسانگونه نشان داده می شود، در اصل به کودک حس اعتماد و یا اطمینان به عامل محیطی را می دهد. توجه به این حقیقت جلب می شود که این فضای بالقوه یک عامل بسیار متغیر است (از فردی به فرد دیگر)، در حالی که دو مکان دیگر – واقعیت شخصی یا روانی و دنیای واقعی – نسبتا ثابت هستند. اولی از منظر بیولوژیکی تعیین شدن و دیگری خصیصه ی مشترک بودن. فضای بالقوه ی بین کودک و مادر، بین کودک و خانواده، بین فرد و جامعه به تجربه ای که به اعتماد منجر می شود وابسته است. می توان این را برای فرد مقدس و روحانی دید زیرا اینجاست که فرد زندگی خلاقانه را تجربه می کند. در مقابل، بهره کشی از این ناحیه منجر به یک وضعیت بیمارگونه می شود که در آن حالت، فرد سرشار از عناصر آزاردهنده ای می شود که هیچ وسیله ای و راهی برای رهاندن خودش ندارد.
شاید بتوان از اینجا فهمید که چه اندازه می تواند برای تحلیلگر مهم باشد که وجود این فضا را تشخیص دهد، تنها مکانی که که بازی می تواند آغاز شود، مکانی که در لحظه ی تداوم-پیوستگی[17] است، همان جا که پدیده های انتقالی سرچشمه می گیرند.
امید من این است که شروع کنم و به این پرسش خود پاسخ دهم: جایگاه تجربه ی فرهنگی کجاست؟
*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.
پانویس ها:
[1] آنچه در قالب سخنرانی برای اعضای انجمن روانکاوی بریتانیا در 7 دسامبر 1966 خوانده شد.
[2] Tagore
[3] Mental representations
[4] The capacity to be alone
[5] لازم است با اشاره به استفاده از ابژه ها موضوع را ساده کنیم، اما عنوان مقاله اصلی من “ابژه های انتقالی و پدیده های انتقالی” بود
[6] Unthinkable anxiety
[7] میدلمور (1941)، در تکنیک های در هم آمیخته ی زوج پرستار غنای بی نهایت را دید. او به آنچه من می خواهم در اینجا بیان کنم نزدیک بود. موارد ارزشمندی برای مشاهده کردن و لذت بردن ما از رابطه بدنی در این زمینه وجود دارد، که ممکن است بین مادر و کودک وجود داشته باشد ( البته ممکن هم هست که نباشد)، خصوصا اگر در مشاهدات خود (مستقیم یا در روانکاوی) صرفا از منظر اروتیزم دهانی با رضایت یا کامیابی فکر نکنیم.
[8] Marion Milner
[9] non-climactic
[10] Buffon
[11] Me-extensions
[12] Object-relating
[13] Cathect
[14] False self
[15] True self
[16] Third area
[17] Continuity-contiguity