WhatsApp-Image-2023-02-23-at-11.13.51.jpeg
اسفند ۴, ۱۴۰۱

PLAYING: ITS THEORETICAL
STATUS IN THE CLINICAL SITUATIONI
D. W. WINNICOTT, LONDON

بازی کردن: اساس نظری آن در موقعیت بالینی[1] / دونالد وینیکات 1968 / مترجم: هلیا رهنمایی
من سعی دارم در این مقاله ایده ای را کشف کنم که توسط کارم و رشد شخصی ام در زمان کنونی به من تحمیل شده، چیزی که به کار من رنگ و بوی خاصی می دهد. نیازی به گفتن نیست که کار من که عمدتا روانکاوی است شامل روان درمانی نیز می شود. و در راستای هدف این مقاله نیازی نمی بینم که تمایز روشنی بین کاربردهای این دو واژه قائل شوم.

همین که می خواهم تئوری ام را مطرح کنم، پی می برم که این کاری بسیار ساده است، همچون اکثر مواقع، و به واژگان زیادی برای شرح مطلب نیازی نیست. روان درمانی در همپوشانیِ دو حوزه ی بازی کردن اتفاق می افتد، حوزه ی بیمار و درمانگر. روان درمانی مربوط به بازی کردن دو نفر با هم است. نتیجه ی این موضوع این است که جایی که بازی کردن ممکن نباشد کار درمانگر به سویی هدایت می شود که بیمار را از وضعیت ناتوانی در بازی به حالت توانایی در بازی ببرد. اگرچه قصد ندارم پیشینه ی این تئوری را بررسی کنم، قصد دارم ادای احترامی به کار میلنر[2] (1950- 1955) بکنم، که زیرکانه در باب شکل گیری نماد نوشته است. اما نمی گذارم مطالعه جامع و عمیق او مرا از توجه کردن به موضوع بازی به زبان خودم باز دارد. میلنر (1955) بازی کردن کودکان را به تمرکز بزرگسالان ربط می دهد و من پی بردم که من هم مشابه همین را انجام داده ام:

وقتی شروع کردم به دیدن … که این استفاده از من نه تنها ممکن است یک پسرفت دفاعی باشد بلکه یک مرحله تکرارشونده ی ضروری از یک رابطه ی خلاقانه با جهان باشد …

میلنر به یک “آمیختگی پیش منطقی سوژه و ابژه” اشاره می کرد. من سعی دارم بین این آمیختگی و آمیختگی یا گسلش[3] ابژه ذهنی و ابژه به طور عینی ادراک شده تمایز قائل شوم. من همچنین بر این باورم که آنچه من تلاش دارم انجام دهم در ذات محتوای مشارکت و کار میلنر وجود دارد. این یکی دیگر از عبارات او است:

لحظاتی که شاعر اصلی درون هر یک از ما، جهان بیرونی را با یافتن چیزهای آشنا در ناآشنا، برای ما آفرید. آنچه که شاید بیشتر مردم فراموش اش کنند. و یا آن ها به این دلیل که بیش از حد شبیه به ملاقات خدایان بودند که با اندیشه و تفکر روزمره در هم آمیختند، در جای پنهانی در حافظه محافظت می شوند (میلنر 1955).

بازی و خودارضایی

می خواهم یک چیز را از سر راه بردارم. موضوع بازی در بحث ها و نوشته های روانکاوانه بیش از حد با خودارضایی و تجربیات حسی مرتبط شده است. درست است که هر زمان که با خودارضایی مواجه می شویم همیشه به این می اندیشیم که فانتزی و خیال چیست؟ و این نیز صحیح است که وقتی شاهد بازی کردن هستیم، با تعجب در پی فهم این هستیم که هیجان فیزیکیِ مربوط به این نوع بازی که شاهدش هستیم چیست. اما جدا از مفهوم والایش غریزه، بازی کردن به عنوان موضوعی مجزا درخور مطالعه است.

به خوبی ممکن است با پیوند نزدیک این دو پدیده در ذهنمان (بازی کردن و فعالیت شهوانی خودکار[4]) چیزی را از دست داده باشیم. من تلاش کرده ام به این نکته اشاره کنم که وقتی کودکی در حال بازی است، عنصر خودارضایی اساسا غایب است، یا به زبانی دیگر اگر هنگامی که کودکی در حال بازی کردن است، هیجان فیزیکیِ درگیری غریزی هویدا شود، بازی متوقف می شود یا در هر صورت ضایع
شده (وینیکات 1965). کریس[5] (1951) و اسپیتز[6] (1962) هر دو مفهوم شهوانی خودکار را برای پوشش مواردی مشابه مبسوط توضیح داده اند. ( همچنین به خان[7] 1964 مراجعه کنید).

من در حال دستیابی به بیانیه ی جدیدی از بازی کردن هستم و مادامی که در ادبیات روانکاوانه فقدان یک بیانیه ی موثر را درباره ی موضوع بازی مشاهده می کنم، این امر برایم جذاب است. تحلیل کودک از هر مکتب فکری که می خواهد باشد، پیرامون بازی کودک بنا شده. و بسیار عحیب است اگر متوجه شویم که برای به دست آوردن یک بیانیه ی خوب در مورد بازی باید سراغ کسانی برویم که حقیقتا تحلیلگر نیستند ولی درباره ی این موضوع نوشته اند (به عنوان مثال لوونفلد[8]، 1935، 1967).

طبیعتا آدمی به کارهای ملانی کلاین رجوع می کند اما به گمان من کلاین در نوشته هایش تماما بر استفاده از بازی تمرکز داشت. درمانگر در پی فهم پیغام کودک است و می داند که معمولا کودک آن قدر به زبان مسلط و مجهز نیست که بتواند ظرافت های بی پایانی را که در بازی یافت می شود به کسانی که در جستجوی آن ها هستند، منتقل کند. به کارهای ملانی کلاین و یا دیگرانی که استفاده از بازی کودک در روانکاوی کودکان را توصیف کرده اند، انتقادی مطرح نیست. این صرفا یک اظهار نظر است درباره ی این احتمال که در نظریه کلی شخصیت، روانکاو بیش از حد مشغول استفاده از محتوای بازی بوده است تا اینکه به کودکِ در حال بازی نگاه کند و درباره بازی کردن به عنوان موضوعی مجزا بنویسد.

هرچه درباره بازی کودکان بگویم حقیتا درباره ی بزرگسالان نیز صدق می کند، فقط زمانی که محتوای بیمار عمدتا از نظر ارتباط کلامی ظاهر می شوند توصیف این امر دشوار تر می شود. به پیشنهاد من، ما باید توقع داشته باشیم که بازی را همان اندازه که در کارمان با کودکان پیدا میکنیم در تحلیل های بزرگسالان نیز آن را بدیهی فرض کنیم. بازی خودش را آشکار می کند، برای مثال در حس شوخ طبعی.

پدیده های انتقالی
از زمانی که موضوع پدیده های انتقالی را دنبال می کنم، معنای بازی کردن برای من رنگ جدیدی گرفته است و این پدیده ها را در تمام تحولات ظریف شان درست از زمان استفاده اولیه از شی یا تکنیک انتقالی تا غایی ترین مراحل ظرفیت یک انسان برای تجربه ی فرهنگی دنبال می کنم.

گمان می کنم بیجا نباشد اگر در اینجا توجه شما را به سخاوتی که در محافل روانکاوی و در دنیای روانپزشکی در رابطه با توصیف من از پدیده های انتقالی نشان داده اند، جلب کنم. به این که این ایده دقیقا از خلال مبحث مراقبت کودک معروف شد، علاقمندم و گاها احساس می کنم در این زمینه بیش از آنچه مستحق اش باشم، به من پاداش داده شده. آنچه من پدیده های انتقالی نامیدم جهانی هستند و موضوع صرفا جلب کردن توجه به سوی آن ها و پتانسیل آنها برای استفاده در ساختار نظریه بود. پیش از کشف من، والف[9] درمورد اشیا فتیشی که توسط نوزادان یا کودکان استفاده می شود، نوشته بود. و می دانم در کلینیک روان درمانی آنا فروید، این اشیا  همراه کودکان کوچک مشاهده می شوند. شنیده ام که آنا فروید از استفاده از طلسم و جادو، پدیده ای بسیار وابسته صحبت می کند (رجوع شود به آنا فروید 1965). و البته آ. آ. میلن[10] (نویسنده و تصویرگر داستان های کودکان) خرس پو[11] را جاودانه کرد. در میان سایر نویسندگان، شولتز و آرتور میلر از این اشیا که من نام بردم و اختصاصا به آن ها ارجاع دادم، استفاده کرده اند. علاقه ی من به قبول این مفهوم از پدیده های انتقالی در حقیقت اینطور شدت پیدا می کند که ایده های دیگری که من داشته ام که ممکن است درست از آب در بیایند و مفید باشند، پذیرش و دریافت متفاوتی داشته اند و در اصل اینطور فکر می کنم که بیشتر ایده های ناب و اصیل ما به راحتی یکسان سازی نمی شوند، تلفیق نمی شوند و دشوار است که به ابزارهایی قابل استفاده در بیایند. تعجب نمی کنم که ایده هایی که ما مطرح می کنیم نادیده گرفته شوند یا به دشواری طرح شوند. آنچه مرا شگفت زده می کند این است که ایده پدیده های انتقالی به سرعت در جهان گسترش یافت و مقبولیت یافت. گویی پیشتر از آن شکافی وجود داشته یا کسی بخشی از چهره ی کودک یا عضوی از بدن او را لحاظ نمیکرده و آن بخش فراموش شده بوده و حالا همه خوشحال بودند که این قسمت از کودک بازسازی شد و به حالت اول خودش برگشته. از خودم می پرسم به جای مقاومت چه اتفاقی افتاده است؟ جایی که مقاومتی وجود ندارد، ممکن است انتظار آن برود که از ناراحتیِ ناهوشیارِ سرکوب شده فراری صورت بگیرد. اجازه بدهید در اینجا صرفا یک فرار جزئی را فرض بگیریم. در تجربه ی کودک از بازی کردن نیز ممکن است یک فرار جزئی وجود داشته باشد، همانطور که منفعت و سودی جزئی وجود داشته باشد. این نزدیک به موضوع اصلی من است.

سرنوشت خوشِ مفهوم پدیده های انتقالی مشوق من هستند، آن ها مرا دلگرم می کنند که فکر کنم آنچه اکنون می خواهم درباره ی  بازی کردن بگویم نیز به راحتی مورد قبول باشد. به عبارتی دیگر، آنچه می خواهم بگویم آن قدر واضح است که نیاز به گفته شدن ندارد. اما بر این باورم که چیزی درمورد بازی کردن هست که هنوز جایی در ادبیات روانکاوی پیدا نکرده است. در مقاله ام در باب تجربه ی فرهنگی و جایگاه آن (وینیکات 1967) سعی کردم با این ادعا که بازی زمان و مکان دارد، ایده ام را از بازی عینی کنم. هرگونه از کلمه استفاده کنیم، این لغت درون نیست ( و متاسفانه صحیح است که کلمه ی درون استفاده های بی شمار و متنوعی در مباحث روانکاوی دارد). باید گفت بیرون هم نیست، این بخشی از دنیای انکار شده، غیر-من، نیست. یعنی چیزی که فرد تصمیم گرفته باشد به عنوان کنترل واقعی بیرونی و جادویی(هر چه قدر سخت و دردناک)،  تشخیصش دهد. برای کنترل آنچه در بیرون است باید کارها را انجام داد، اینگونه نیست که کسی صرفا فکر کند و یا آرزو کند، و انجام دادن کارها زمان بر است. بازی کردن، انجام دادن است.

بازی کردن در زمان و مکان[12]

من فضای بالقوه ی بین کودک و مادر را برای این ابداع کردم که جایی به بازی کردن اختصاص دهم. اشاره کردم که این فضای بالقوه با توجه به تجربیات زندگی کودک در رابطه با مادر یا فرد مادرگونه[13] بسیار متفاوت است و من این فضای بالقوه را با این دو مورد مقایسه کردم. (الف) با دنیای درون (که مربوط به مشکلات روان تنی است) و (ب) با واقعیت خارجی یا محض ( که ابعاد خودش را دارد و می توان آن را به صورت عینی مطالعه کرد و هرچند که ممکن است بر اساس وضعیت فردی که آن را مشاهده می کند، متفاوت باشد اما در اصل ثابت و پایدار است).

اکنون می توانم مفهومی را که سعی داشتم برسانم، دوباره بازگو کنم. میخواهم حواس شما را از روانکاوی ترتیبی[14]، روان درمانی، مواد بازی، بازی کردن پرت کنم و آن را دوباره به شیوه ای دیگر بنا کنم. به عبارت دیگر، این بازی است که جهان شمول است و وابسته به سلامتی است. بازی، رشد و بنابراین سلامتی را تسهیل می کند، منجر به روابط گروهی می شود، می توان آن را شیوه ای از ارتباط در روان درمانی دید و در آخر، روانکاوی به عنوان یک شیوه بسیار تخصصی از بازی در خدمت ارتباط گسترش یافته است.

آنچه طبیعی باشد مشغول بازی کردن است و پدیده بسیار پیچیده قرن بیستم روانکاوی است. باید برای تحلیلگر ارزشمند باشد که دایم به یاد آنچه نه تنها به فروید مدیون است بلکه به امر جهانی و طبیعی یعنی بازی مرهون است نیز باشد.

ادموند، دو سال و شش ماهه
مادر ادموند برای مشورت با من آمده بود و او را هم با خودش آورده بود. در حالی که با مادر ادموند صحبت می کردم، او در اتاق من بود و من بین خودمان یک میز و صندلی کوچک گذاشته بودم که اگر دلش می خواست بتواند ما را ببیند. او جدی به نظر می رسید اما ترسیده یا غمگین نبود. پرسید: “اسباب بازی ها کجا هستند؟” در طول یک ساعت این تمام حرفی بود که او زد. ظاهرا پیشتر به اون گفته شده بود که آن جا اسباب بازی هست و من گفتم در آن سوی اتاق زیر کتابخوانه روی زمین مقداری اسباب بازی هست.

خیلی زود رفت و با یک سطل اسباب بازی برگشت و در مدتی که صحبت های من و مادرش ادامه داشت به شیوه ای سنجیده و تعمقی بازی می کرد. مادر توانست لحظه ای دقیق و مهم از دو سال و پنج ماهگی ادموند را که شروع به لکنت زبان کرده بود به من بگوید. لکنتی که پس از آن، به دلیل ترس از لکنت از حرف زدن امتناع می کرد. در حالی که من و مادرش در یک موقعیت مشورتی درباره ی ادموند و مادر بودیم، ادموند چند قطعه کوچک قطار را روی میز گذاشت و مشغول مرتب کردن آن ها و اتصال و الحاق آن ها شد. تنها در دو قدمی مادرش بود. خیلی زود به دامان مادر پرید و به آغوش او رفت و زمان خیلی کوتاهی بچگانه رفتار کرد و مادر به شکل طبیعی و کافی پاسخ داد. سپس خودش آغوش مادر را ترک کرد و دوباره بازی کردن روی میز را از سر گرفت. تمام اینها در حالی رخ داد که من و مادرش شدیدا درگیر یک گفتگوی عمیق بودیم.

بعد از حدود بیست دقیقه ادموند سرحال تر و سرزنده تر شد و به سمت دیگر اتاق رفت تا اسباب بازی های جدید بیاورد. از میان خرت و پرت ها یک کلافه ریسمان با خود آورد. مادر (که بی تردید تحت تاثیر انتخاب کلافه ی ریسمان او قرار گرفته بود ولی از معنای نمادین آن آگاه نبود) این نکته را بیان کرد: ” ادموند در مواقعی که شدیدا غیر کلامی ارتباط برقرار می کند، بسیار وابسته، چسبنده و نیازمند به سینه های واقعی من و ران های واقعی من است. پیشتر به دستمال سفره می چسبید که لکنت اش شروع شد اما همراه با لکنت به بی اختیاری هم برگشت کرده بود و امتناع از صحبت کردن در پی اش رخ داد. او تقریبا در زمان شروع جلسات مشاوره دوباره به دستمال سفره وابستگی نشان می داد. مادر این را بخشی از بهبودی از موانع رشدی او می دید. به بازی کردن ادموند توجه نشان می دادم و توانستم ارتباطم را نیز با مادر حفظ کنم.

حالا ادموند در حین بازی با اسباب بازی ها در دهانش حباب درست کرد. او دلمشغول کلافه ریسمان شده بود. مادر اظهار داشت که در کودکی از همه چیز به جز سینه ی مادرش امتناع می کرد تا اینکه بزرگتر شد و به سمت فنجان کشیده شد. ” هیچ جایگزینی را نمی پذیرد” او گفت: یعنی شیشیه شیر بچه را بر نمی داشت و قبول نمی کرد و رد کردن جایگزین ها بخش ثابتی از شخصیت او شده بود. حتا مادرِ مادر اش که به او علاقمند است کاملا پذیرفته نمی شود زیرا مادر واقعی اش نیست. در تمام عمرش مادر واقعی خودش را داشته که شب ها آرام و قرارش بدهد. زمانی که به دنیا آمد مشکلاتی با سینه وجود داشت و در روزها و هفته های اولیه، عادت داشت با لثه هایش محکم سینه را بگیرد احتمالا به عنوان تضمینی در برابر اینکه مادر از خودش به شکل حساسی مراقبت می کرد چون در وضعیت حساسی بود. در ده ماهگی یک دندان در آورد و در یک موقعیت سینه را گاز گرفت ولی منجر به خون ریزی نشد.

“او مثل بچه ی اول راحت نبود”

تمام اینها زمان برد و با مسائل دیگری که مادر می خواست با من در میان بگذارد آمیخته شد. به نظر می رسید ادموند در اینجا درگیر یک سر از کلافه ریسمانی بود که در معرض دید بود و از کلافه بیرون زده بود در حالی که بقیه ی کلافه در هم پیچیده بود. گاهی اوقات یک ژستی می گرفت گویی با انتهای دیگر ریسمان شبیه به سیم برق خود را به ران مادرش وصل می کرد. باید توجه داشت که اگرچه او “جایگزینی پیدا نکرد”، از ریسمان به عنوان نماد اتحاد با مادرش استفاده می کرد. واضح بود که ریسمان همزمان نماد جدایی و اتحاد از طریق ارتباط بود.

مادر به من گفت که او یک ابژه  انتقالی به نام “پتوی من” داشت – او از هر پتویی که روکش ساتنی داشته باشد و شبیه روکش اصلی اوایل دوران کودکی اش باشد استفاده می کند.

ادموند در این هنگام به طور طبیعی اسباب بازی ها را رها کرد، روی کاناپه نشست و مانند یک حیوان به سمت مادرش خزید و خودش را روی پاهای مادر جمع کرد. حدود سه دقیقه به آن شکل ماند. مادر واکنشی طبیعی و نه اغراق شده به او نشان داد. سپس ادموند از حالت خمیده در آمد و به سمت اسباب بازی ها برگشت. حالا ریسمانی که (که به نظر شیفته اش بود) را در ته سطل اسباب بازی ها مثل بستر و ملحفه گذاشت و شروع به گذاشتن اسباب بازی ها روی آن کرد. به طوری که اسباب بازی ها یک جای خوب و نرم برای خوابیدن داشتند، چیزی شبیه به گهواره. بعد از اینکه یکبار دیگر به مادرش چسبید و دوباره بعد به اسباب بازی ها برگشت، آماده ی رفتن شد و من و مادر کارمان را تمام کردیم. ادموند در بازی اش بسیاری چیزهایی که مادر از آن صحبت می کرد را به تصویر کشیده بود (اگرچه مادر درباره ی خودش نیز صحبت می کرد). پسرک یک حرکت رفت و برگشتیِ دوری از وابستگی و چسبیدن را مراوده کرده بود. اما از آنجایی که من با مادر مشاره می کردم، این را نمی توان روان درمانی تلقی کرد. در حالی که من و مادر مشغول صحبت بودیم، کاری که ادموند انجام داد تنها نمایش ایده هایی بود که زندگی اش را به خود مشغول کرده بود. من تفسیری ندادم و باید اینطور فرض کرد که محتمل بود که کودک بدون اینکه کسی آن جا باشد که او را ببیند و یا تماسی دریافت کند، همینگونه بازی کند. که در این صورت احتمالا با بخشی از خودش، یعنی ایگو ی مشاهده گر[15] ارتباط برقرا می کرد. همانطور که اتفاق افتاد، من آنجا بودم و آنچه رخ می داد را  منعکس می کردم و بنابراین به آن کیفیتِ ارتباط و مراوده می دادم ( به وینیکات 1967 رجوع شود).

دایانا، 5 ساله

در دومین مورد، مثل مورد ادموند، باید دو جلسه مشاوره را به صورت همزمان انجام می دادم. یکی با مادری که پریشان بود و دیگری ارتباط دختری به نام دایانا با بازی. او یک برادر کوچک (در خانه) داشت که از لحاظ روحی مشکل دار و ناهنجاری قلبی مادرزادی داشت. مادر آمده بود تا درباره ی تاثیر این برادر روی خودش و دایانا صحبت کند. گفتگو ی من با مادر یک ساعت طول کشید. کودک در تمام این مدت کنار ما بود و من وظیفه ای سه جانبه داشتم، توجه کامل به مادر و نیازهایش، بازی با کودک و (برای نوشتن این مقاله) یادداشت برداری از نوع بازی دایانا.

در اصل این خود دایانا بود که از ابتدا کارها را به عهده گرفت، که وقتی من در را باز کردم تا مادر داخل بیاید، دختربچه ای مشتاق خودش را معرفی کرد و یک خرس تدی عروسکی را به من نشان داد. من نه به مادرش و نه به خودش نگاه نکردم، فقط مستقیم به سمت عروسک رفتم و پرسیدم اسمش چیست؟ دخترک گفت: “فقط تدی”.

بنابراین خیلی زود یک ارتباط قوی بین من و دایانا شکل گرفت و من باید که اینگونه پیش می رفتم تا بتوانم نیازهای مادر را که وظیفه ی اصلی ام بود برطرف کنم. دایانا در اتاق مشاوره دائما مطالبه گر بود و این طبیعی بود که حس کند توجه مرا جلب کرده. اما در عین حال من قادر بودم هم به مادر توجه نشان دهم و هم با دایانا بازی کنم. در توصیف این مورد، همانطور که ادموند را توصیف کردم، آنچه بین من و دایانا اتفاق افتاد را ارائه میکنم واز  محتوای صحبتم با مادر صرف نظر می کنم.

وقتی هر سه وارد اتاق مشاوره شدیم، مادر روی کاناپه نشست و دایانا یک صندلی کوچک برای خودش کنار میز کودک داشت. دایانا خرس تدی اش را برداشت و آن را در جیب پیراهن من به زور چپاند. او سعی داشت بفهمد که عروسک تا کجا فرو می رود و آستر ژاکت من را ارزیابی کرد و از اینجا بود که به جیب های مختلف لباس من و به اینکه آن ها از هم مجزا بودند علاقمند شد. این در حالی بود که مادر و من خیلی جدی درباره ی کودک دو سال و نیمه ی عقب مانده صحبت می کردیم. و دایانا اطلاعات تکمیلی را داد: “در قلب اش یک سوراخ است.” می توان گفت که او در حالی که داشت بازی می کرد با یک گوشش به حرفها گوش می داد. به نظر می رسید که دایانا توانسته بود ناتوانی جسمی برادر اش به دلیلی داشتن حفره ی قلب اش را بپذیرد اما عقب ماندگی برادرش را در حد خود نمی دید.

وقتی من و دایانا با هم بازی می کردیم، بازی ای که در اصل کارکرد درمانی در خود نداشت، من از اینکه بازیگوش بودم احساس آزادی می کردم. وقتی فردی که با کودکان بازی می کند بتواند بازیگوش باشد، کودکان راحت تر بازی می کنند. من ناگهان گوشم را به جیب ژاکتم چسباندم و گفتم: “یه چیزی از تدی شنیدم!” دخترک خیلی به این حرف علاقمند شد. من گفتم: “گمان می کنم تدی دلش می خواهد کسی با او بازی کند” و به دخترک از بره ی پشمالویی گفتم که اگر به تمام اسباب بازی های زیر قفسه در آن سوی اتاق نگاه کند می تواند آن را پیدا کند. من احتمالا یک انگیزه ی نهان داشتم که خرس را از جیبم بیرون بیاورم. دایانا رفت و بره را که به شکل قابل ملاحظه ای از تدی بزرگ تر بود با خود آورد و از ایده من درباره ی دوستی بین آن ها استقبال کرد. برای مدتی تدی و بره را کنار مادر روی کاناپه گذاشت. البته صحبت من با مادر ادامه داشت و می شد فهمید که دایانا با بخشی از خودش به حرف های ما علاقه نشان می داد، آن بخشی که با بزرگسالان و نگرش های بزرگسالانه همانند سازی می کند. دخترک در بازی با گذاشتن عروسک ها زیر لباسش و اینکه آن ها را باردار است تصمیم گرفت که آن دو اسباب بازی بچه های او هستند. بعد از مدتی حاملگی اعلام کرد که بچه ها دارند به دنیا می آیند، اما آن ها “دو قلو نخواهند بود”. او روشن کرد که اول بره و سپس تدی به دنیا می آیند. پس از زایمان، آن دو فرزند تازه متولد شده را روی تختی که از خودش ابداع کرده بود روی زمین گذاشت و رویشان را پوشاند. در ابتدا، یکی را در یک سر و دیگری را در سوی دیگر قرار داد و گفت اگر با هم باشند ممکن است دعوا کنند. “آن ها ممکن است وسط تخت در زیر پارچه یکدیگر را ببینند دعوا کنند. سپس آن ها را بالای تخت ساختگی اش گذاشت تا در آرامش کنار هم خواباند. سپس رفت و تعدادی اسباب بازی در یک سطل و چندین جعبه با خود آورد. او اسباب بازی ها را روی زمین حوالیِ بالای تخت چید و با آن ها بازی کرد، بازی او نظم و قاعده داشت و چندین ایده مختلف که هر کدام از دیگری مجزا بودند پرورش می یافت. دوباره با ایده ای که به ذهنم رسید داخل شدم. گفتم: “اوه نگاه کن! تو داری خواب هایی را که این بچه ها موقع خواب می بینند دور سرشان می گذاری”. این ایده او را فریفت و به گسترش داستان های مختلفی پرداخت که گویی خواب های بچه ها را خیالبافی و رویا پردازی می کرد. همه ی این ها به من و مادر زمان می داد که به شدت به آن نیاز داشتیم تا به کار خود بپردازیم. در همین جاها بود که مادر گریه می کرد و بسیار آشفته بود و دایانا برای لحظه ای به او نگاه کرد و داشت مضطرب می شد. به دخترک گفتم: “مادر چون به برادر بیمارت فکر می کند، گریه اش گرفت”. این حرف به دایانا اطمینان داد زیرا مستقیم و واقعی بود و او گفت: ” سوراخ در قلب” و سپس به دیدن خواب های کودکان برای آن ها ادامه داد.

بنابراین اینجا دایانا بود که برای مشورت درباره ی خودش نیامده بود و نیاز خاصی به کمک نداشت، با من و با خودش بازی می کرد و همزمان در وضعیت مادرش هم گیر افتاده بود. می دیدم که مادر احتیاج داشت که دایانا را بیاورد، و خودش به دلیل ناراحتی بسیار عمیقِ داشتن یک پسر بیمار، برای مواجهه رو در رو با من بسیار دلواپس بود. بعدا مادر تنهایی، بدون نیاز به حواس پرتی کودک نزد من آمد.

وقتی بعدها مادر را به تنهایی دیدم، توانستیم درباره ی آنچه آن روز که با دایانا آمده بود رخ داد، صحبت کنیم. و سپس مادر توانست این جزئیات مهم را اضافه کند، اینکه پدر دایانا از جسارت و بی پروایی دخترک سوء استفاده می کند و زمانی که دخترک شبیه بزرگسالان رفتار می کند بیشتر دوستش دارد. در محتوای گفته شده می توان فشاری را به سمت رشد زودرس ایگو، همانند سازی با مادر و مشارکت در مشکلات مادر دید، کششی که از این واقعیت منتج می شوند که برادر حقیقتا بیمار و غیر طبیعی است.

با نگاهی به آنچه اتفاق افتاد می توانم بگویم که دایانا قبل از اینکه به دیدن من بیایند و در حالی که مشاوره برای او ترتیب داده نشده بود، خودش را آماده کرده بود. از حرفهای مادر می شد اینطور فهمید که دایانا برای دیدار با من برنامه ریزی کرده بود، گویی می دانست که نزد یک رواندرمانگر می آید. قبل از شروع، اولین خرس تدی خود و همچنین ابژه های انتقالی کنار گذاشته شده اش را جمع آوری کرده بود. او مورد دوم را با خود نیاورد اما آماده بود که تا حدودی یک تجربه ی واپس گرایانه را در فعالیت های بازی خود شکل دهد. همزمان من و مادرش شاهد توانایی دایانا در همانندسازی با مادرش نه تنها درباره ی بارداری بلکه راجع به مسئولیت پذیریِ مدیریت برادر هم بودیم. در اینجا نیز مانند مورد ادموند، بازی شیوه ای خود درمانی بود. در هر مورد، نتیجه با یک جلسه روان درمانی قابل مقایسه بود، جلساتی که داستان با تفسیر های درمانگر نشان داده و مشخص می شود. شاید یک رواندرمانگر از بازی کردن فعالانه با دایانا اجتناب می کرد. آنطور که من گفتم که از تدی جمله ای شنیدم و وقتی درباره ی رویاهای بچه های دایانا که روی زمین بودند حرفی زدم. اما این نظم و انضباط خودساخته ممکن است برخی جنبه های خلاق تجربه ی بازی دایانا را از بین ببرد.

من این دو نمونه را صرفا به این دلیل انتخاب کردم که دو مورد متوالی در کار من بودند که صبحی که مشغول نوشتن این مقاله بودم نزد من آمدند.

تئوری بازی

می توان توالی و دنباله ای از روابط مربوط به فرایند رشد را توصیف کرد و دقت کرد و دید که بازی به کجا تعلق دارد.

الف: کودک و شیء با یکدیگر ادغام می شوند. ابژه برای کودک یک موضوع ذهنی است و مادر به واقعی و حقیقی کردن آنچه کودک آماده ی پیدا کردن آن است تمایل دارد.
ب: ابژه مردود می شود، دوباره پذیرفته می شود و به شکل عینی درک می شود. این فرایند پیچیده به شدت به این بستگی دارد که یک مادر یا فردی مادر گونه آماده ی مشارکت کردن و پس دادن آنچه که توزیع شده، باشد.

این به این معناست که مادر یا (بخشی از مادر) در حالت رفت و برگشت بین دو وضعیت است. اینکه آنطور باشد که کودک ظرفیت پیدا کردن اش را دارد و (متناوبا) خودش باشد و منتظر باشد تا پیدا شود.

اگر مادر بتواند این نقش را در مدت زمان طولانی و (اصطلاحا) بدون مانع تراشی بازی کند، آن وقت کودک تجربه ای دارد از کنترل جادویی که در توصیف فرایند های درون روانی، تجربه ی “همه توانی”[16] نامیده می شود.

در وضعیتی از اطمینان و اعتماد که محصول زمانی است که مادر این کار دشوار را به خوبی انجام می دهد (نه اگر که قادر به انجام آن نباشد)، کودک شروع به لذت بردن از تجربه هایی می کند که بر اساس “ازدواج” همه توانیِ فرایند های درون روانی با کنترل چیزِ واقعی و حقیقی توسط کودک هستند. اطمینان در مادر در اینجا یک زمین بازی میانجی درست می کند. جایی که چون کودک تا حدودی همه توانی را تجربه می کند، ایده ی جادو از آنجا سرچشمه می گیرد. تمام این موضوع به کار اریکسون در باب شکل گیری هویت شباهت دارد (اریکسون 1950). من اینجا را زمین بازی می نامم چون بازی از همین جا شروع می شود. زمین بازی، آن فضای بالقوه ی بین مادر و کودک و یا الحاق و پیوند مادر و کودک است.

بازی فوق العاده هیجان انگیز است. هیجان انگیز است نه چون اساسا غرایز درکارند. چیزی که درباره ی بازی وجود دارد، همیشه تزلزلِ بر هم کنش واقعیت روانی شخصی و تجربه ی کنترلِ چیزهای واقعی است. این بی ثباتی خود جادو است، جادویی که در صمیمیت پدید می آید، در رابطه ای که قابل اطمینان به نظر می رسد. محرک یک رابطه قابل اطمینان لزوما عشق مادر است و نه واکنش وارونه[17]. وقتی بیماری نمی تواند بازی کند، درمانگر باید پیش از تفسیر پاره های رفتار به این سیمپتوم اصلی او رسیدگی کند.

ج: مرحله ی بعدی تنها بودن در حضور یک فرد است. اکنون کودک بر اساس این فرض بازی می کند که کسی را که دوست دارد و بنابراین قابل اعتماد است، در دسترس اوست و وقتی بعد از فراموش کردن به یاد می آیند باز هم قرار است که در دسترس باشد. احساس می شود که این شخص آنچه در بازی اتفاق می افتاد را منعکس می کند.

د: کودک در اینجا برای مرحله ی بعدی که قرار است از همپوشانی دو فضای بازی لذت ببرد، آماده است. ابتدا، مطمئنا این مادر است که با کودک بازی می کند اما تقریبا احتیاط می کند که با فعالیت های بازی کودک تناسب داشته باشد. با اینحال، دیر یا زود، او بازی به شیوه ی خودش را معرفی می کند و می داند که کودکان بر اساس ظرفیتی که برای دوست داشتن یا دوست نداشتن ایده هایی که متعلق به آن ها نیست، با هم متفاوت هستند.

بنابراین راه برای بازی کردن با یکدیگر در یک رابطه هموار می شود.

هنگامیکه به عقب بر می گردم و به مقالاتی که نشان از رشد فکر و فهم من دارند نگاه می کنم، متوجه می شوم که علاقه ی کنونی من به بازی در رابطه ی اعتمادی که ممکن است بین کودک و مادر شکل بگیرد، همیشه یکی از ویژگی های تکنیک مشاوره ای من بود. چنانکه مثال زیر از اولین کتاب من نشان می دهد (وینیکات 1931). به علاوه، ده سال بعد، می خواستم آن را در مقاله ی “مشاهده ی نوزادان در یک موقعیت دقیق[18] مفصلا شرح دهم (وینیکات 1941).

مورد: یک دختر (2463) اولین بار وقتی 6 ماهه بود با عفونت گانتروانتریت نسبتا شدید به بیمارستان مراجعه کرد. اولین نوزادی بود که از شیر مادر تغذیه می کرد. تا 6 ماهگی و نه بیشتر مستعد یبوست بود.

در 7 ماهگی چون در حالت بیداری دراز می کشید و گریه می کرد دوباره او را آوردند. او بعد از غذا مریض احوال بود و از شیر مادر لذت نمی برد. باید غذای تکمیلی به او داده می شد و فرایند از شیر گرفتن او طی چند هفته کامل شد.

در 9 ماهگی بیهوش[19] شد و بیهوشی های گاه به گاهی او ادامه پیدا کرد، که معمولا ساعت 5 بامداد، به مدت یک ربع ساعت بعد از بیدار شدن بود. بیهوشی بر هر دو سمت اثر گذاشت و پنج دقیقه طول کشید.

در 11 ماهگی مکررا بیهوشی داشت. مادر فهمید که با ایجاد حواس پرتی برای کودک می تواند جلوی از هوش رفتنش را بگیرد. مادر در یک روز مجبور بود چهار بار اینکار را انجام دهد. کودک عصبی شده بود و با کمترین صدا از جا می پرید. او یک بیهوشی در خواب داشت. در برخی حملات زبان خود را گاز گرفت و در برخی دیگر بی اختباری ادرار داشت.

در یک سالگی، روزی چهار الی پنج مرتبه بیهوش می شد. معلوم شد گاهی اوقات پس از صرف غذا می نشیند، خودش را جمع می کند و دلش را میگیرد و به خواب می رود. به او آب پرتغال دادند و سپس به خواب رفت. او را روی زمین گذاشتند و بیهوشی شروع شد. او یک روز صبح از خواب بیدار شد و بلافاصله از هوش رفت، سپس به خواب رفت، خیلی زود دوباره بیدار شد و بیهوشی دیگری رخ داد. در این زمان در پی از هوش رفتن ها، اشتیاقی به خوابیدن وجود داشت اما حتی در این مرحله ی سخت مادر میتوانست با ایجاد حواس پرتی مانع از هوش رفتن او شود. من در آن زمان این یادداشت را نوشتم: “روی پاهای من بی وقفه گریه می کند اما خصومتی نشان نمی دهد. همینطور که می گرید با بی توجهی کراوات من را می کشد. وقتی مادرش او را می گیرد به این تغییر وضعیت علاقه ای نشان نمی دهد و به گریه کردن ادامه می دهد. تا زمانی که لباس بپوشد و از ساختمان خارج شود بیشتر و بیشتر به شکلی اسفناک گریه می کند.” در این زمان شاهد از هوش رفتن او بودم، که با مراحل تونیک و کلونیک (دو وضعیت بدنی متفاوت در هنگام تشنج) مشخص می شد و به دنبال آن خوابیدن رخ می داد.کودک در یک روز چهار تا پنج بار این را تجربه می کرد و تمام روز گریه می کرد، هرچند که شب ها می خوابید. معاینات دقیق هیچ نشانه ای از عارضه فیزیکی را نشان نداد. متناسب با نیاز او 3 الی 15 گرم برومید در روز تجویز شد.

در یک جلسه مشاوره کودک را روی پاهایم گذاشتم و تماشایش می کردم. او برای گاز گرفتن بند انگشتم تلاشی پنهانی داشت. سه روز بعد دوباره او را روی پاهایم گذاشتم و منتظر بودم تا ببینم چه کاری می کند. سه مرتبه با چنان شدتی بند انگشتم را گاز گرفت که پوستش تقریبا کنده شد. سپس بی وقفه و به مدت 15 دقیقه مشغول بازی و پرت کردن یک وسیله ی پزشکی روی زمین شد. او گویی که ناشاد باشد، تمام مدت گریه می کرد. دو روز بعد برای سی دقیقه او را روی پاهایم گذاشتم. در روز قبل از آن چهار تشنج کرده بود. در ابتدا مثل همیشه گریه کرد. او دوباره بند انگشتم را بدون احساس گناه شدیدا گاز گرفت و بعد از آن بازی گاز گرفتن و پرتاب کردن وسیله پزشکی را انجام داد. در حالی که روی زانوی من بود توانست از بازی لذت ببرد.

رواندرمانی
اینجا در حوزه همپوشانی بین بازی کودک و بازی فرد مقابل شانسی برای غنی سازی وجود دارد. هدف تعلیم دهنده غنی سازی است. درمانگر به طور ویژه در فرایند های رشد خود کودک و برطرف کردن موانع رشدی ای که ممکن است آشکار شده باشند، درگیر است. این نظریه روانکاوی است که در مسیر درک این موانع است. در عین حال، کوته بینانه است که فرض کنیم تنها روانکاوی می تواند از بازی کودکان استفاده ی درمانی کند. به خاطر بیاوریم که بازی کردن خودش یک درمان است. اینکه کاری کنیم که بچه ها بتوانند بازی کنند، خود رواندرمانی با کاربرد سریع وجهانی است و مسبب نگرش اجتماعی مثبتی نسبت به بازی کردن می شود. این نگرش همچنین این را تصدیق می کند که همیشه احتمال دارد بازی ترسناک شود. بازی ها و تشکیلات آن ها باید به عنوان بخشی از تلاش برای پیشگیری از جنبه های ترس آور بازی کردن دیده شوند. در هنگام بازی کردن کودکان، افراد مسئول باید در دسترس باشند اما این بدین معنی نیست که فرد مسئول باید وارد بازی کودکان شود. زمانی که یک نظم دهنده باید در موقعیت مدیریتی شرکت داده شود، این معنا را می دهد که کودک یا کودکان قادر به بازی کردن خلاق در این ارتباط نیستند.

ویژگی اساسی پیغام من در این است که بازی یک تجربه و همیشه یک تجربه ی خلاق است. و یک تجربه در پیوستار فضا-زمان، شکل اساسی زندگی است.

بی ثباتی بازی درحقیقت به این دلیل است که همیشه روی خط نظری بین امر ذهنی و آنچه که به صورت عینی ادراک می شود، قرار دارد.

من صرفا می خواهم یادآوری کنم که بازی کودکان همه چیز را در خودش دارد، اگرچه که رواندرمانگر روی مواد، محتوای بازی کار می کند. طبیعتا در یک ساعت حرفه ای یا مشخص، صور فلکی دقیق تری نسبت به تجربه ی بی زمانی روی زمین در خانه ارائه می شود (رجوع شود به وینیکات 1941). اما برای درک کارمان کمک کننده است، اگر بدانیم که اساس کاری که انجام می دهیم بازی بیمار است، یعنی تجربه ای خلاق که فضا و زمان را پر می کند و شدیدا برای بیمار واقعی است.

این مشاهدات همچنین به ما کمک می کند تا بفهمیم رواندرمانی از نوع عمیق بدون عمل تفسیر چگونه انجام می شود. کار اکسلین[20] (1947) از نیویورک مثال خوبی از این امر است. کاری که در زمینه ی رواندرمانی انجام داده، برای ما خیلی حائز اهمیت است. من به طریق ویژه ای از کار اکسلین قدردانی می کنم زیرا با نکته ای که من در گزارش آنچه “مشاوره های درمانی” می نامم، به آن اشاره می کنم، ربط دارد. که لحظه ی مهم آن لحظه ای است که کودک خودش را در آن شگفت زده می کند. این لحظه تفسیر خردمندانه ی من نیست که مهم است.

تفسیرِ به دور از پختگی محتوا باعث تعلیم دادن می شود و به موافقت و اجابت می انجامد (وینیکات 1960). نتیجه این است که از تفسیری که خارج از حوزه هم پوشانی بازی بیمار و تحلیلگر داده می شود، مقاومت ظاهر می شود. زمانی که بیمار برای بازی کردن ظرفیت ندارد، تفسیر بی ثمر و یا گیج کننده است. هنگامی که بازی دو طرفه است، تفسیر براساس اصول پذیرفته شده ی روانکاوی می تواند کار درمانی را پیش ببرد. این بازی کردن باید خودجوش باشد و نه مطیع و موافق. من این مشاهدات را برای بحث پیشنهاد می کنم.

خلاصه

الف: فکر کردن به دلمشغولی و شیفتگی ای که خصیصه ی بازی کودکان خرسال است به درک معنای بازی کردن کمک می کند. محتوا اهمیتی ندارد. آنچه مهم است حالتِ صرف نظر کردن تقریبی است، خیلی شبیه به کودکان بزرگتر و بزرگسالان. کودک در حال بازی جایی سکنی گزیده که نه می توان به راحتی ترکش کرد و نه به آسانی قابل نفوذ و دخالت است.

ب: این حوزه از بازی واقعیت درون روانی نیست. خارج از شخص است اما جهان بیرونی هم نیست.

پ: کودک در این حوزه بازی تمام اشیا، پدیده ها (ابژه ها) را از  واقعیت بیرونی جمع آوری می کند و آن ها را در خدمت برخی نمونه هایی که از واقعیت درونی و شخصی مشتق شده اند می گیرد. کودک بدون توهم زدن، نمونه ای از رویای بالقوه خود را بیرون می آورد و در دسترس قرار می دهد و با این نمونه در یک محیط منتخب از تکه های واقعیت بیرونی زندگی می کند.

ت: کودک هنگام بازی کردن، پدیده های بیرونی را در خدمت رویا دستکاری می کند و به پدیده های بیرونی منتخب کیفیت و ویژگی معنی و احساس رویا را می دهد.

ث: از پدیده های انتقالی به بازی کردن، از بازی کردن به بازی مشترک و از آن به تجربه های فرهنگی رشد و تحول مستقیمی وجود دارد.

ج: بازی به اعتماد دلالت می کند و به فضای بالقوه ی بین (آنچه در ابتدا بود) کودک و فرد مادرگونه تعلق دارد. کودک در وضعیت وابستگی نسبتا مطلق است و نوزاد عملکرد تطبیقی مادر را بدیهی فرض می کند.

چ: بازی کودک را به این دلایل درگیر می کند: 1) دستکاری ابژه ها 2) برخی علاقمندی های شدید با جنبه های مشخصی از هیجان های بدنی مرتبط است.

ح: هیجان بدنی در نواحی شهوت زا دائما بازی کردن را تهدید می کند و بنابراین حس وجودی کودک را به عنوان یک شخص تهدید می کند. غرایز، تهدید اصلی برای بازی و همینطور برای ایگو هستند. در اغواگری، برخی عوامل بیرونی از غرایز کودک سوء استفاده می کنند و حس وجودی کودک را به عنوان واحدی خود مختار نابود می کنند، و بازی کردن ناممکن می شود (رجوع شود به خان 1964).

خ: بازی کردن اساسا رضایت بخش است. این امر حتا در مواقعی که منجر به میزان زیادی اضطراب می شود نیز صادق است. درجه ی تحمل ناپذیری از اضطراب وجود دارد که بازی را از بین می برد.

د: عنصر لذت بخش در بازی از آن حکایت دارد که برانگیختگی غریزی بیش از حد نیست. برانگیختگی غریزی فراتر از حدی معین باید منجر به موارد زیر شود: 1) اوج (کلایمکس) 2) اوج ناموفق و احساس سردرگمی ذهنی و ناراحتی جسمی که تنها چاره اش گذر زمان است. 3) اوج جایگزین (همچون در تحریک واکنش اجتماعی، واکنش والدین یا خشم، و غیره).

ذ: بازی ذاتا هیجان انگیز و مخاطره آمیز است. این خصیصه از برانگیختگی غریزی مشتق نمی شود، بلکه از بی ثباتی ناشی از برهم کنش ذهن کودک، آنچه ذهنی است (نزدیک به توهم) و آنچه به طور عینی ادراک می شود (حقیقی یا واقعیت مشترک) منتج می شود.

 

منابع:

 

[1] این مقاله در اکتبر 1967 در یک نشست علمی برای انجمن روانکاوی بریتانیا خوانده شد. تحت عنوان: به سوی نظریه رواندرمانی: پیوند با بازی” و در می 1968 تجدید نظر شد.

[2] Milner

[3] Defusion

[4] Auto-erotic

[5] Kris

[6] Spitz

[7] Khan

[8] Lowenfeld

[9] Wulff

[10] A. A. Milne

[11] Winnie the Pooh

[12] Playing in time and space

[13] Mother-figure

[14] Sequence psychoanalysis

[15] Observing ego

[16] Omnipotence

[17] Reaction Formation

[18] The Observation of Infants in a Set Situation

[19] Fit

[20] Axline

 

 

 

*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.


WhatsApp-Image-2023-02-23-at-11.10.00.jpeg
اسفند ۴, ۱۴۰۱

FEAR OF BREAKDOWN: A CLINICAL EXAMPLE
CLARE WINNICOTI

ترس از فروپاشی : یک مثال بالینی/ دونالد وینیکات 1980/ مترجم: آزاده سیدیان

مورد بالینی که در این مقاله توضیح خواهم داد ، تئوری مقاله وینی کات و ترس از فروپاشی،(1970) را برای من زنده کرد . این مورد همچنین استفاده از سیستم دفاعی سلف کاذب (وینی کات ،1960) را نیزبه عنوان راهی برای بقا و استفاده از ابژه ی گذار ( وینی کات ،1953 ) را در پروسه ی بهبودی نشان می دهد.

این قابل درک است که در یک گفتگوی کوتاه فقط موارد اصلی پیشرفت درمانی را می توان شرح داد. هر رویداد مهمی نشاندهنده ی سطح جدیدی از رشد ego و یکپارچگی آن است.آنچه باید در این ارائه کنار گذاشته شود، جزئیات کار سخت و اغلب رنج طاقت فرسایی است که قبل از هر حرکت به جلو اتفاق می افتاد . اما در طی این دوره های طولانی درد و ناامیدی هیچوقت تلاش بی باکانه ی بیمار برای بقا به هر قیمتی، قطع نشد. این بود که برای آنالیز از همان ابتدا قدرت حرکت فزاینده ای ایجاد    می کرد. قبلاً این انگیزه ی زنده ماندن ، دفاع های بیمار را برای جلوگیری از فروپاشی نگاه         می داشت – ولی این دفاع ها دیگر نگاهدارنده نبودند ، تلاش برای بقا باید در جای دیگری سرمایه گذاری می شد . در مراحل اولیه ی درمان اغلب حس می کردم که بیمار زنده نمی ماند. درپرسه های بی هدفش در لندن به راحتی می توانست دچار حادثه ای مرگبار شود .

لحظه ای که در درمان به آنچه مربوط به تئوری وینی کات در مقاله ی ( ترس از فروپاشی) اتفاق افتاد متصل شدم ، برای من یکی از تجربیات فزاینده ای بود که همه چیز به درستی باهم جمع می شد. لحظه ای که امکان وجود یک سرانجام خوب را برای بیمارم دیدم .

در نگاهی به ادامه ی مقاله ، موضوع اصلی مقاله ی وینی کات به طور مختصر بیان می شود .      از دیدگاه وینی کات، وقتی ترس از فروپاشی به طور بالینی ظاهر شود نشاندهنده ی این است که یک فروپاشی اولیه ی قبلی ، زمانی که ایگو نمی توانسته در مقابل شکست های محیطی خود را تنظیم کند و وقتی که وابستگی به معنای یک حقیقت واقعی وجود داشته ، ایجاد شده است.در مرحله ی وابستگی، شکست های محیطی ، سازمان دهی دفاعی ایگو را بر هم می زند و فرد را در معرض اضطراب های اولیه ای قرار می دهد که او قبلاً با کمک محیط تسهیل گر ، با آنها کنار می آمده و اکنون این شکست او را به مرحله ای از شرایط غیرقابل باور می کشاند .

در حقیقت کلمه ی اضطراب ، کلمه ای با قدرت کافی نیست وینی کات آنها را رنج های اولیه می نامد که دفاع های جدیدی برای مقابله با آنها باید ساخته شود . ترومای اولیه همچنان یک تهدید باقی می ماند تا زمانی که بیمار قادر باشد با کمک ایگوی کمکی آنالیست (مادر) آن واقعه ی اولیه را تجربه کند . وینی کات اینطور نتیجه می گیرد: پایانی برای (آنالیز) وجود نخواهد داشت مگر اینکه به زیرین ترین لایه ی مسیر برسیم و آن مسأله ی ترسناک تجربه شود .

اکنون در مورد مراجع توضیح خواهم داد. مراجع خانمی 42 ساله است که توسط پزشک عمومی اش به من ارجاع داده شده بود. او یک موزیسین حرفه ای است که در انگلستان و خارج از کشور برای اینکه یک اجراکننده ی تک نواز شود ، آموزش دیده بود . من او را خانم ک می نامم .

از علائم اصلی خانم ک بیماری های زیادی بود که باعث می شد او بستری شود و در مورد درمانش بررسی انجام شود . بهبودی او پس از بیماری به تاخیر افتاده بود و بی حوصله وافسرده شده بود .

او در این حالت پس از بیماری بود که به من ارجاع داده شده بود . از نظر حرفه ای او به درجه ای که تواناییش را داشت ، نرسیده بود . پزشکش گفت که خانم ک موافق بود من را ببینید ولی نسبت به اینکه روانشناسی بتواند کاری برایش انجام دهد ، شک داشت .

اولین مصاحبه در واقع به اولین جلسه ی درمانی خانم ک تبدیل شد . او با حالتی پرسش گونه و با نگاهی مستقیم به من خیره شده بود و من متوجه شدم که قصد دارد خودش را در این موقعیت نگاه  دارد . او با گفتن اینکه فقط به این قصد به این جا آمده تا پزشکش را راضی کند ، شروع کرد و سپس با گفتن مطالب زیادی در مورد خودش ، ادامه داد ، ولی این یک اجرای نمایشی بود و بالاخره من حرفش را قطع کردم و گفتم : من می دانم که شما به دیدن من آمده اید چون دکتر س فکر می کند این کار درستی است ، ولی من فکر می کنم واقعاً تو چرا آمدی؟ آیا این به این معنی نیست که تو واقعاً کمک می خواستی؟ او گفت : خوب من در این مورد نمی دانم  ، ولی فقط یک چیز وجود دارد که من نمی توانم آن را انجام دهم . من نمی دانم آن چیست . من همه چیز را در مورد خودم می دانم و همیشه می دانستم به جز این یکی که کاری نمی توانم برایش انجام دهم ، همه چیز را خیلی خوب مدیریت   می کنم . من به او گفتم : خوب، چیزی که تو نمی توانی انجام دهی این است که شخص دیگری باشی، به نظر رسید خانم ک با این ایده شوکه شد . به نظرمی رسید که این ایده هم در او التهاب ایجاد کرد و هم می خواست آن را از خود دور کند، یا اینکه ضربه را به خود جذب کند . او خیلی نامطمئن بود . پاسخ او اینگونه بود که زمانی طولانی به طریقی جستجوگر به من نگاه کرد و در طی آن هیچکدام از ما نه تکان می خوردیم نه آرامشی برای توجه کردن داشتیم. در واقع او داشت من را می سنجید و حس کردم سوالی که در آن فضا موج می زد این بود که، آیا من مانند شخص دیگری ، رفتار می کنم ، و اینکه آیا احتمالاً او می تواند این ریسک را بکند که به من نقشی در ارتباط با خودش بدهد؟ در نهایت او آرامش پیدا کرد، با صدای متفاوتی شروع به صحبت کرد و برای شروع درمان بدون تاخیر برنامه ریزی کردیم .

بدون شک این مصاحبه اولیه هر چیزی را که در پی آن آمد ، پایه ریزی کرد و هرگز مراجع فراموشش نکرد . پاسخ من به خانم ک این فرصت را داده بود که دفاع های معمولش برای بی نیازی از دیگران را بشکند و به او راه دیگری را برای زندگی نشان دهد که شامل فرد دیگری می شد ، که خودم بودم ، و او تصمیم گرفت که آن را امتحان کند . تصور می کنم اعتمادی که به پزشک خود داشت ، باعث شد این خطر را با من بپذیرد .

من متوجه شدم که مادر خانم ک زنی با قدرت حرفه ای بالا و نفوذ زیاد می باشد . پدر او مرد با استعدادی در دنیای موسیقی بود . وقتی او 14ساله بود پدرش فوت شد ولی در آن زمان 11 سال بود که از مادرش جدا شده بود. برادران خانم ک در جایگاه شغلی شان موفقیت های قابل توجهی پیدا کرده بودند. در نهایت او خانه را در سن 21 سالگی برای تحصیل در خارج از کشور ترک کرد و اکنون به تنهایی در آپارتمان خودش در لندن زندگی می کند . اولین بخش از درمان خانم ک به طور مستقیم بر پایه ی موضوع ( شخص دیگر) بنا نهاده شد که او آن را به سرعت پذیرفته بود . او راجع به قطع رابطه اش با فردی که عاشقش بود بعد از 3 سال رابطه ، سخن گفت . او عصری را به خاطر       می آورد که او را ترک کرد و می دانست این پایان رابطه آنها می باشد . چیز دیگری را که بعد از آن به خاطر می آورد ، بیدار شدن در نیمه های روز بعد در تختش در خانه است. او گفت :«من نسبت به هرچیزی که در این میان اتفاق افتاد فراموشی کامل داشتم و این شوک بزرگی برایم بود». من به او گفتم که به نظر می رسد فراموشی ، چیزی را که او نمی خواست به یاد بیاورد را می پوشاند، شاید چیزی مربوط به گذشته ای دور، که آن هم برایش یک شوک بوده است. او واکنشی به این عقیده نشان نداد ولی به نظر می رسید که به آن فکر می کرد ، و این باعث قدم بعدی در درمانش شد .

بعد از اینکه خانم ک زمان کافی برای ایجاد اعتماد در پروسه ی آنالیتیک را داشت. (هرماه با کار کردن روی بعضی از احساسات منفی اش در رابطه با وابستگی) او راجع به کابوس های تکراری اش صحبت کرد. او خوابش را از زمان ورود به مدرسه به یاد می آورد و در زمانی که در مورد آن صحبت کرد ، هنوز در حال تکرار دیدن آن خواب بود . او خواب می بیند که در صحرایی با فضای خالی و پهناورشنی است . در آنجا حیواناتی هست ولی انسانی وجود ندارد. حیوانات با اینکه آشنا هستند ، ولی واقعی به نظر نمی رسند . بعضی از آنها دو بعدی و ساخته شده از چوب و مقوا هستند. آنها همگی در شن فرو می روند و او تنها می ماند و بسیار می ترسد. از خواب بیدار می شود. من به این فکر کردم که حیوانات مانند اسباب بازی های زمان کودکی او هستند ، که برای او بی معنی شده بودند، چون در مقطعی از زمان ارتباطش با ابژه های خوب درونی و بیرونی (مادر)، قطع شده بوده . من به او گفتم که او باید از دست حیوانات عصبانی بوده باشد به طوری که همه را از خود دور کرده، و به دلایلی دیگر آنها را دوست نداشته و به این خاطر آنها را به پایین فشار داده تا دیگر جلوی چشمش نباشند. ولی این به معنای تنها ماندن او بوده که برایش غیر قابل تحمل بوده و به این علت بیدارمی شد. خانم ک با تعجب گفت :« عجب ، واقعاً شما فکر می کنید من حیوانات را از خود دور می کنم ؟» من گفتم : « من فکر می کنم که تو به خاطر اینکه دیگر آنها را دوست نداشتی ، خواستی که از دستشان خلاص شوی ، به همین خاطر آنها به صورت چیزهای مقوایی غیرحقیقی و بدون معنا در آمدند ، بنابراین از دست آنها خلاص شدی و وقتی تنها شدی ، دنیا به صورت یک صحرا در آمد ؛»

خانم ک وقتی به جلسه ی بعدی آمد، یک آلبوم خانوادگی قدیمی که سال ها مخفی اش کرده بود را به همراه خود آورد . او به من عکس دختری 5/2 ساله که در ورودی کلبه ای که خانواده اش در آن زندگی می کردند، ایستاده بود را به من نشان داد .کودک تنها کز کرده بود و لباسش را محکم می فشرد و انگشت شستش را می مکید . من به نظرم یک کودک اوتیستیک آمد . خانم ک گفت :آنها به من  می گویند که این عکسی از من است . من اصلاً نمی توانم باور کنم ، من هیچ چیزی را در آن راجع به خودم به یاد نمی آورم. ولی مادرم می گوید :«احمق نباش ، البته که این توهستی- چه کسی دیگری می تواند باشد؟ » در آخر بعد از یک سکوت من گفتم که او ممکن است این عکس را برای من آورده که شاید من در مورد قسمتی از او که خودش نمی داند و نمی تواند بشناسد ، چیزی بدانم . من همچنین گفتم که کودک به نظر ترسیده است ، انگار که اتفاق غیرقابل تحملی برایش افتاده است . من فکر کردم که او این عکس را پیش خودش نگاه داشته به امید این که کسی بتواند کمکش کند تا به قسمتی از خودش که گم کرده و نمی تواند بشناسد متصل شود . در این ارتباط ، اشاره به کاری کردم که از مصاحبه ی اول نمی توانست آن را انجام دهد ، او گفت که می تواند به اتصال قسمت وحشت زده ی کودکی اش به بقیه  وجودش ارتباط داشته باشد . خانم ک با تمام وجودش با دقت به آنچه می گفتم گوش می داد، و به نظر می رسید برایش معنا می دهد اگر چه بازهم این که کودک درون عکس را به عنوان خودش بشناسد را انکار می کرد. من به او گفتم که می دانم که نمی تواند کودک درون عکس را بشناسد ولی برایش مهم بوده که من از وجود این کودک مطلع شوم . این جلسه از جلسات فراموش نشدنی ما بود و من آگاهانه آنچه گذشت را به مقاله وینی کات (ترس از فروپاشی) ارتباط می دادم . من همچنین فکر می کردم که چقدر خوش شانس بودم که مساله ی این بیمار قبل از من، بسیار روشن ، مطرح شده است . به علاوه چون بیمار عکس را برای من آورده بود یعنی آمادگی این را داشت که به حقیقت فروپاشی اولیه اش نگاهی بیندازد.

خانم ک یک روز به طور غیرمنتظره ای به ارتباطش با من اشاره کرد و گفت این ارتباط با هر ارتباطی که تا به حال داشته ، متفاوت است : « شما من را به اینکه به شکل خاصی در بیایم مجبور نمی کنید و به من فضای کافی برای حرکت می دهید ؛»  من به او گفتم که او حس می کند که فضا شامل من هم هست – این فضای بین ما بود ، و این متفاوت از خالی بودن است – خالی بودن صحرا.

باز سازی حقایق در مورد فروپاشی اولیه زمان می برد ، و ما هنوز در حال دریافت نکات بیشتری در مورد آن هستیم . بخواهیم آن را خلاصه کنیم: او وقتی 5/2 ساله بوده جنگ شروع شده . دختری که از موقع تولد از او پرستاری می کرد، آلمانی بود و ناپدید شد . برادرانش که کوچکترین آنها 6 ساله بود

به نزد بستگان در آن سوی دنیا فرستاده شدند ، و برای6 سال از آنها دور بودند. کلبه شان در زمان کوتاهی پر از آشفتگی و پر از کودکان فراری شده بود که در آن موقع در نهایت پدر خانم ک بعد از رفت و آمد های متعدد ، خانه را ترک کرد ، و او بندرت بعد از آن زمان پدرش را می دید. اخیراً خانم ک  به یاد آورد که در آن کلبه ی روستایی در اتاقش ، شروع به کوبیدن سرش کرد و در روزهای مدرسه هم آن را ادامه داد. در یک جلسه خانم ک به طور دردناکی خاطره ای را به یاد آورد که کاملاً گم شده بود . او باید موقعی می بود که او 3 ساله بود و از خانه همراه با مادرش به سفر کوچکی برای صرف چای با دوستان مادرش رفته بودند . بعد از چای مادرش دیگر آنجا نبود و او شب را به تنهایی در یک تخت بزرگ خوابید . فردای آن روز او به مدرسه ی شبانه روزی برده شده که دوست مادرش مسئول آنجا بود . او تا وقتی 9 ساله بود در این مدرسه ماند ، اغلب تعطیلات شامل کریسمس را هم در آنجا می گذراند چون مادرش سرکار بود . در واقع ، او توسط مادرش از 3 تا 9 سالگی رها شده بود، و بعد ها هم زمان دیگری را در مدرسه شبانه روزی گذراند .

خانم ک مدیر دبستان و همسرش را با احساس به یاد می آورد . در 3 سالگی او کوچک ترین کودک بود و آنها با او خوب رفتار می کردند. این او را قادر ساخت که از مدرسه برای سامان دادن خودش و کنار آمدن با ضربه ای که از فروپاشی کامل دنیایش ایجاد شده بود ، استفاده کند. راهکاری که او از آن به این منظور استفاده کرد ، قابل پیش بینی بود. او از هوش بالایش و شخصیت قویش برای سامان دهی محیط مدرسه ی اطرافش استفاده کرد و به نظر رسید که بسیار موفق عمل کرده ولی در این مسیر کودک شکسته شده ، ترسیده بود و جدا شده بود و علیه اش دفاع ایجاد شده بود . به عبارت دیگر، او توانسته بود یک خود کاذب موفق برای کنار آمدن با موقعیت ایجاد کند.

در اینجا 2 مورد از رنج های اولیه ای که وینی کات در مورد آنها صحبت می کرد ، قابل ذکر است: (1) از دست دادن احساس واقعی بودن: دفاعی که برای آن استفاده می شود ، بهره برداری از دنیا برای حمایت ازخود شیفتگی اولیه ی فرد است (2) سقوط ابدی: دفاعی که برای آن استفاده می شود خود نگهداری است . خانم ک از سن خیلی کم با کنترل کردن معلمانش، دوستانش و مادران دوستانش برای انجام دادن آنچه او خودش نمی توانست انجام دهد، زندگیش را مدیریت کرد. در آخر او شخصیت خودش را طرح ریزی کرد و با گرفتن جایزه ها و بورسیه ها هزینه ی زیادی برای آن پرداخت. توانایی موسیقیایی او درسن کم دیده شد و آموزش اختصاصی برای او فراهم گردید.

به طور قابل انتظاری، وقتی در مورد جزئیات زندگی گذشته خانم ک صحبت می شد، او دچار دوره هایی از افسردگی شدید می شد .او در زمان کوتاهی وزن قابل مشاهده ای را از دست داد و در لبه ی سقوط قرار گرفت .اغلب در این مواقع دچار شک می شدم که شاید دیگر نباید او را ببینم . من همیشه وقتی او ارتباطش را با من از دست می داد، حمله های افسردگیش را به احساس نا امیدی ای که او نتوانسته بود در  سن  5/2 سالگی وقتی تمام زندگیش سقوط  کرد، تجربه کند، ارتباط می دادم و به این علت او در حال حاضر این احساسات را داشت و من را به خاطر رها کردنش و تحمیل این همه درد به او سرزنش می کرد. او به آسانی پذیرفت که من را سرزنش می کند. آنالیز باعث شده بود که او احساس بدتری داشته باشد، نه اینکه بهتر شود و می خواست به دیدن دکترش برود. به تدریج او از این مراحل عبور کرد، و بعد از یکی از این مراحل خواب مهمی دید.

خانم ک خواب دید که در تخت آپارتمانش خوابیده است. در پایه ی تختش در سمت راست توده ی بزرگی از زغال سنگ بود که در جلوی چشمانش به تدریج ناپدید شد. وقتی این پدیده در حال اتفاق بود، او متوجه ی سمت دیگر تخت روبروی توده ی زغال شد که شتری در آنجا بود. او از دیدنش خیلی خوشحال شد چون  می دانست که او من هستم . او نقاشی ای از خوابش را برای من آورد که در آن زغال سنگ سیاه و شتر زرد رنگ را کشیده بود. او هنگامی که بیدار شد با خودش می گفت: او از دستش راحت شد، او از دستش راحت شد .

او می دانست که این یک خواب بد بوده و دیگر تکرار نمی شود . و گفت: من پر ازحس لذت بودم ، همچنان که خوابیده بودم با خودم فکر کردم: عروسک خرسی من کجاست؟ و من خیلی مشتاق آن بودم و می دانستم که آن در آپارتمان نیست، بنابراین تمام کاری که می توانستم انجام دهم این بود که بروم و به جایش یک بطری آب گرم پر کنم؛ خانم ک این خواب را با صدایی حاکی از تعجب و لذت تعریف کرد.

من از ایده آل سازی خودم در این خواب اطلاع داشتم و اینکه به من قدرت های مطلق داده بود. او گفت شتری که در خواب دیده بود از حیواناتی که در کابوسش دیده بود، متفاوت بوده ، برای اینکه آن واقعی بود، و یک بارهم گفت آن شتر من بودم . دو کوهان او را به یاد پستان می انداخت. من مطرح کردم که به نظر می رسد من را به عنوان یک تراپیست مادر دیده بوده که می توانسته به او شیر دهد و یک مادر خاص شتر مانند که غذای کافی ذخیره برای گذراندن او از صحرا داشته است . در دقایق بعدی، به او گفتم که او احساس می کرده که من قدرت های مخصوصی دارم که می توانم افسردگی او را که با توده زغال سنگ نشان داده شده بود، از بین ببرم . توده ی زغال، وقتی او من را به صورت شتر شناخت، ازبین رفت. به نظر می رسید وقتی او من را شناخت، زغال سنگ ناپدید شد. موقعی که من حضور داشتم، افسردگی او از بین رفت، ولی اگر نباشم او با تکه های شکسته ی زغال تنها می ماند که شبیه به تکه های شکسته ی من به علت عصبانیت او از نبودن من، است. من تمام رابطه های شکست خورده ای که اخیراً به من گفته بود را به او یادآوری کردم و اینکه چقدر می خواسته که از دست آنها خلاص شود .خانم ک گفت که عروسک خرسی اش تا جایی که می توانسته به یاد آورد بخشی از زندگیش بوده است، و از تمام تعلقات دوران کودکی اش محبوب تر بوده وعلاقه اش به آن طولانی تر ازهمه بوده. او به خانه اش که راهی طولانی داشت، رفت. آخر هفته عروسک را برای جلسه ی دوشنبه اش آورد. او را روی صندلی ای نشاند که صورتش رو به هر دو نفر ما بود، ابژه ای که خیلی مورد استفاده قرار گرفته بود و کهنه شده بود و او خیلی دوست داشت دوباره به آن بپیوندد.

به نظر می رسید وقتی خانم ک توانست من را به عنوان یک مادر خوب تغذیه کننده قبول کند، توانست خرس تدی اش را که ابژه ی گذارش بود را به زندگیش وارد کند .

خانم ک با ایجاد ارتباط با ابژه ی گذارش ( اولین وسیله ای که کودک به آن عشق می ورزد که نمای از سینه ی مادرو اولین تجارب اولیه با مادر است، البته اگر آنها به اندازه کافی خوب بوده باشند که امکان نماد سازی به وجود آمده باشد) می توانست رابطه ی دوباره ای را با مادر اولیه که قبل از 5/2 سالگی از دست داده بود، بازیابی کند من سعی کردم این مورد را به کلام در آورم تا خانم ک بتواند ارتباط برقرار کند و از آن استفاده کند. پاسخش این بود که مادرش در حقیقت او را از سینه اش شیر داده و این کار راهم به خوبی انجام داده، چون او انسان خونگرمی است اگر چه به گونه ای غیر قابل تحمل بود . او اضافه کرد « من طاقت آوردم چون مانند خانواده مادریم سرسخت بودم » من حس کردم این کلمات به مثابه ی این است که خانم ک  تشخیص داده که زنده ماندن او وابسته به دریافت چیزی مثبت از مادر در اوایل زندگیش است.

به دنبال این رویا که در آن خانم ک با ابژه ی گذارش ارتباط برقرار کرد، در نگرش بیمار نه تنها نسبت به درمان بلکه به طور عمومی در زندگیش، تغییر ایجاد شد او همیشه از آن به عنوان یه نقطه ی عطف یاد میکرد چون بعد ازآن فهمید که نمی خواهد بمیرد. او از آن به عنوان « زمانی که شروع کردم به خواستن به زندگی کردن» یاد کرد و هرگز از این جایگاه باز نگشته مگر در مراحل شدید افسردگی که شامل خشونت و قطع ارتباط با من می شد و برای او بسیار دردناک و هشداردهنده بود .

خانم ک به تدریج به سمت موضوع خواستن به زندگی کردن پیش رفت، که زمان را با درنظر گرفتن شخصیت و جایگاهش در جهان بگذراند. او شروع به یک کار موفق در اجرای تک نوازی کرد ولی      علی رغم فشار دوستانش نتوانست آن را دنبال کند، چون اگر چه برای بدست آوردن همه ی آن تکنیک های تخصصی و یادگیری موسیقی سخت کار کرده بود و اکنون آنها بخشی از او شده بودند، ترس از فراموش کردن و شکست خوردن ، بسیار زیاد بود.اگر چه او می دانست که این خیلی مضحک است ولی نمی توانست برایش کاری انجام دهد.

من اشاره کردم به این که او احتمالا نگران این است که بقیه خاطرات ترسناک سر باز کنند و خاطره موسیقی را بپوشانند. قسمت کنار زده شده و بیمار او ممکن است کنترل را به دست گیرد. به نظر می رسد خانم ک نمی توانست از این جلوتر برود، حدس زدم به این علت که تعطیلات تابستانی در پیش بود.

خانم ک به  خارج از کشور برای گذراندن تعطیلات در کنار خانواده ای که با آنها دوران تحصیل مدرسه اش را گذراند، که شاید بهترین دوران زندگیش بود میرود، او مدت زیادی را در منزل آنها می ماند.

خانم ک در اولین جلسه بعد از برگشتنش راجع به دو رویا که اوائل تعطیلات دیده بود صحبت میکند. او خواب آن دختری که در تصویر در ورودی کلبه ایستاده بود را میبیند، فقط اینکه این بار او واقعی بود و تنها یک عکس نبود. وقتی او به این دخترنگاه کرد، او دستانش را به آهستگی بالا برد. به نظر میرسید میخواست حرکت کند ولی مطمئن نبود که میتواند. در اینجا این خواب به پایان رسید. شب بعد او دوباره این رویا را دقیقاً مثل قبل دید، به جز این که این بار آن دختر، دستهایش را آسانتر تکان میداد وآنها را به طرف او بالا برد. او فکر کرد:«این کودک میخواهد که بلندش کنم، بهتر است بروم و بلندش کنم.» او آن کودک را بلند کرد، به زیر بازوانش گرفت و به سمت دروازه باغ رفت به نظر میرسید که خانم ک از این رویاها بسیار خشنود بود و آنها را با اشتیاق توصیف میکرد .

من گفتم که به نظر می رسد او اکنون به اندازه ی کافی با کمک من احساس قدرت می کند که به عقب برگردد و آن قسمت از خودش که کودک ناراحتی است و مدت های مدیدی از او جدا شده بود را بردارد و حمل کند. من همچنین گفتم که به نظر می رسد که کودک دیگر میخکوب نیست و آماده به حرکت و زنده شدن و قسمتی از وجود رشد یافته ی خانم ک است .

در جلسه ی 2 روز بعد خانم ک به من گفت که بعد از آخرین جلسه وقتی او به خانه رسیده، شروع به زدن موسیقی معمولش کرد. برای او رسیدن به خانه به معنای برگشت به موسیقی اش بود و موقع نواختن بود که همه افکار راجع به آنالیز از دهن او می گذشت.

موقعی که او داشت موسیقی می نواخت، به طور تعجب آوری به خودش گفت:« من دیگر از اینکه بخشی از موسیقی ام را فراموش کنم، نمی ترسم. در واقع من هیچوقت از فراموش کردن نمی ترسیدم، از اینکه به یاد آورم می ترسیدم.» او ساکت شد و بعد از یک توقف من گفتم: «به یاد آوردن چه چیزی؟ » و از آنجا که او به نظر مطمئن نمی رسید، یا قادر به گفتنش نبود، من اشاره کردم که آن می تواند به یاد آوردن رنج آن کودک درون تصویرباشد که می تواند آنقدرترسناک باشد که توانایی نواختن را از او می گیرد. او نمی خواهد عقب نشینی کند و مانند کاری که کودک درون تصویر انجام داده بود می خواهد خودش را از فروپاشی نجات دهد. به نظر رسید او این نظر را قبول کرد و گفت می دانید، نکته این است که من دیگرنمی ترسم . ممکن است من موسیقی را فراموش کنم، ولی این اهمیتی ندارد، می توانم تا زمانی که آن دوباره برگردد به نواختن ادامه دهم.» من اشاره کردم که از زمانی که خواب بلند کردن آن دختر را دیده، به نظر می رسد که دیگر آن دختر درون عکس برای او یک تهدید حساب نمی شود . چون آن دختر دیگر قسمتی ازاو شده بود.

رابطه ی خانم ک با موسیقی و استادان موسیقی اش به نوبه ی خود جالب توجه است . موسیقی او، که شامل تصورش از خودش به عنوان یک موسیقی دادن هم هست، قطعاً مهم ترین بخش زندگیش است. موسیقی تنها تداومی را که می شناخت برای او فراهم می کرد و او را قادر می ساخت که علی رغم محرومیت ها و مسائل غیر قابل پیش بینی ای که برایش پیش آمده بوده به کار کردش ادامه دهد. من متعجب نشدم که بعد از حدود دو ماه از جلسه ای که توضیح دادم، خانم ک با لحنی بی احساس از من پرسید« من چه موقع می توانم برای شما بنوازم؟ » و ما وقتی را تنظیم کردیم.

من حدس زدم که خانم ک در حین درمان به درجه ای از انسجام خود رسیده که در حقیقت اجازه داده از موسیقی اش به طور متفاوتی استفاده شود . آن موسیقی اکنون می توانست به اشتراک گذاشته شود و من می دانستم که قرار است اولین نفری باشم که او این خطر را با او می کند. درخواست نواختن برای من هرگز تکرار نشد، و او توانست برای خود کسی را پیدا کند که همنوازی های متعددی با هم داشتند. به همان اندازه که درمانش را پیش می برد، در کنار آن نوازنده ی شناخته شده ای می شد. آنچه اهمیت داشت این بود که موسیقی برای او در دسترس بود که هر طوری می خواست از آن استفاده کند . خیلی طول نکشید که از او خواسته شد در یک مهمانی بزرگ بنوازد، و در هنگام نواختن در مهمانی او با خودش فکر کرد:« آیا زیبا نیست؟ من واقعا در حال لذت بردن از خودم هستم.»

آخرین مرحله از درمان خانم ک به بازسازی دوباره زندگی و مرگ پدرش گذشت. او در یک تعطیلات فقط به این قصد خانه رفت که هر آنچه می توانست از مادر مورد پدرش بپرسد ولی مادرش به طور قاطع از صحبت در مورد پدر، سر باز زد. بعد از جر و بحث با مادر، خانم ک آنقدر عصبانی شد که سر جایش خشکش زد. او آن صحنه را به وضوح به یاد می آورد که شوکه شده بود. او به لندن بازگشت و با یکی از دوستانش ماند و آنجا بود که از آن موقعیت به عنوان یک فراموشی دیگر یاد می کند. آن دوست با دکتر خانم ک تماس گرفت. مدتی زمان برد تا او با عصبانیتش که در حدی بود که می خواست مادرش را بکشد، مواجه شد. من این را به خشم وغضبی که نتوانسته بود آن را در دو و نیم سالگی زمانی که دنیایش از هم پاشیده شده بود، تجربه کند ربط دادم و این را بیان کردم که شدت درد و شوک او تنها به امروز تعلق نداشت بلکه به آن زمان دور متعلق بود، تفاوتش این بود که او امروز من را داشت که بتواند با من در مورد آن عصبانیت همراه شود، و پزشکش را داشت که مراقبش بود. به نظر من این مرحله ی زیرین افکارش بود که در مقاله، وینی کات در موردش گفته بود. از این نقطه بود که بهبود او ممکن شد .

به عنوان بخشی از بهبودیش، خانم ک 6 ماه بعدی را به دنبال هر آنچه می توانست در مورد پدرش بداند ، می گشت. این یک داستان جالب توجه از هوش، ابتکار و مقاومت است. هنگامی که او کارش را به اتمام رساند آنگاه توانست به تدریج وارد پروسه ی سوگ برای پدرش و هر آنچه را که با نشناختن او از دست داده بود، بشود. او از دوست پسرش خواست که از پیش او برود تا بتواند تا وقتی که می خواهد تمرکز داشته باشد. او به من گفت:« حدس میزنم این افسردگی معمول پاییزی ام است». ولی در واقع مهم تر از آن بود. سرانجام او این خواب را مرتبط دانست: او در نزدیک خانه اش در یک دشت قدم می زد. او ازیک راه در میان چوب ها عبور کرد و به پلی روی رودخانه رسید و در مسیر پل قدم زد تا سگ بسیار مورد علاقه اش که 11 سال همراهش بود و در 19 سالگی او ناپدید شده بود را ببیند. در خواب او بسیار سرزنده و مشتاق بود که او را ببیند و از اینکه او را همچنین سالم می بیند، بسیار خوشحال بود.

من گفتم که فکر می کنم آن پل نمایانگر اتصال قسمت هایی از خودش بود. بخش افسرده ی نا امیدش که نه تنها سگش را گم کرده بود بلکه پدر و هر آنکه را می شناخت گم کرده بود و بخش دیگرش که می توانست به دیگران با تجربه مجدد آنچه به او معنا داده بود، زندگی ببخشد، همانند آنچه در خواب برای سگش انجام داده بود. این خواب شروع بر طرف شدن افسردگی اش بود چون بعد از مدتی کوتاهی اعلام کرد که این بار افسردگیش طولانی نشد. او همچنین قادر به صحبت در مورد ارزش افسردگی شد : اینکه چگونه هر کسی نیاز دارد منابع قدرتش را جمع کند، چون زندگی سخت است، اتفاقات وحشتناکی می افتد که انسان به طریقی باید با آنها کنار بیاید. بعد از یک توقف او گفت:« با نگاهی به 4 سال گذشته حس می کنم که دچار فروپاشی طولانی ای در تمام مدت بوده ام که در نوسان بوده.» من با موافق بودم که او در حال فروپاشی ای بوده که وقتی کودک کوچکی درون عکس بوده، نتوانسته آن را داشته باشد . او با این جمله حرفش را تمام کرد:  « خوب البته الان مسائل را بسیار متفاوت درک می کنم، فکر نمی کنم دیگردچار فروپاشی شوم.»

 

خلاصه مقاله

این  مقاله کار با یک بیمار را شرح می دهد که ترس ناخودآگاهش از فروپاشی به طور فزاینده ای ظرفیت کار کردی اش را پایین می آورد. دفاع موثر خود کاذب که بیمار برای کنار آمدن با ترومای اولیه ایجاد کرده بود منجر به اضطراب های جسمانی و بیماری هایی شده بود که از آن ها رهایی نمی یافت. این الگو بود که باعث شد پزشکش او را برای سایکو آنالیز ارجاع دهد.

وقتی انتقال برقرار شد بیمار قادر شد که به روشی عینی به آنالیست ماهیت ترومای اولیه که فروپاشی اصلی را در وقتی که ایگوی نا بالغ بیمار آنقدر قوی نبود که بتواند از تجارب به سلامتی بگذرد، ایجاد کرده بود، نشان دهد. آن بخش کودک آسیب دیده را از خود جدا کرده بود و علیه اش دفاع انجام داده بود. کار آنالیز به این صورت انجام گرفت که برای اولین بار به صورت تدریجی، با کمک آنالیست، درد و وحشت فروپاشی اولیه را تجربه کرد .در طی سالها این باعث کشف مجدد و یکپارچگی مجدد کودک گمشده درون سیستم ایگوی اکنون بیمار شد در طی این پروسه بیمار احساس نیاز برای ابژه ی گذارش را به یاد آورد. ابژه ی اصلی پیدا شد و به انالیز آورده شد و در نهایت بیمار توانست ارتباط با مادر به اندازه ی کافی خوب، قبل از فروپاشی را برقرار کند.

تغییرات بسیار زیادی در سلامتی و ظرفیت کار کردی بیمار ایجاد شد، و اکنون قادر است که به آینده فکر کند و پایان آنالیزش را به طور واقع بینانه در نظر بگیرد.

همان طور که قبلاً گفته شد، کار با این بیمار به طور سنگینی بر پایه فرمولاسیون تئوری مقاله ی وینی کات، بنا نهاده شده بود.

 

*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.

 


WhatsApp-Image-2022-12-21-at-15.56.57.jpeg
آذر ۳۰, ۱۴۰۱

THE LOCATION OF CULTURAL EXPERIENCE1
D. W. WINNICOTT

جایگاه تجربه ی فرهنگی 1/ دونالد وینیکات  1966/ مترجم: هلیا رهنمایی

من قصد دارم در این مقاله موضوعی را که مختصرا در سخنرانی ضیافت 8 اکتبر  1966 عنوان کردم، بسط بدهم. در تلاش برای ادای احترام به جیمز استراچی گفتم:
فروید در مدل توپوگرافی ذهن خود جایی برای چیزهای فرهنگی نداشت. او به واقعیت روانی درونی ارزش تازه ای بخشید و از همین جا اهمیت تازه ای برای آنچه که حقیقی و به راستی بیرونی هستند، پدید آمد. فروید از واژه ی “والایش” برای اشاره به فضایی که تجارب فرهنگی معنا دار هستند، استفاده کرد. اما آن قدری پیش نرفت که به ما بگوید این تجربه های فرهنگی کجای ذهن هستند.
حالا می خواهم این ایده را بیشتر بسط بدهم و تلاش کنم که پیام مثبتی بدهم . من از زبان خود استفاده خواهم کرد و از همکارانم می خواهم تا راه هایی را که فروید و دیگران پیموده اند را به من یاد آور شوند. اما، این بخشی از تئوری من است که ادبیات روانتحلیلی آنچه من می خواهم پیش رو بگذارم را در بر نمی گیرد.
در پایان معلوم خواهد شد که من کاری کمی بیش از بسط مقاله ای که به انجمن بریتانیا تحویل دادم، انجام داده ام. مقاله ای در باب ابژه های انتقالی در 1951 و در باب پدیده ی انتقالی در سال 1953. اما این شرح و بسط نیاز است. بسیاری برای گسترش و تغییر آنچه که من در سال 1951 نوشتم کوشش کردند. از نظر من، هنوز جا دارد تحقیقات بیشتری و بیان مجددی در حوزه ی فعالیت ذهن صورت بگیرد و من از این تحولات استقبال می کنم. آن نقل قول تاگور [2]همیشه مجذوبم کرده است. در دوران نوجوانی هیچ دیدگاهی نداشتم که معنی آن چیست اما جایی در درون من پیدا کرد و در من نقش بست. نقشی که ماندگار شد. وقتی برای اولین بار هوادار فروید شدم (یک فرویدین) معنایش را میدانستم. ساحل و دریا نمایانگر آمیزش بی پایان زن و مرد بود و کودک از دل این آمیختگی و پیوند پدید آمد تا درست پیش از آنکه  به نوبه ی خود یک فرد بالغ یا یک والد شود، لحظه ی مختصری را تجربه کند. سپس، به عنوان محقق نمادگرایی ناهوشیار می دانستم که کودکان بر بستر ساحل جهان های بی پایانی بازی می کنند – تاگور.
انسان همیشه می داند که دریا مادر است و کودک در ساحلِ دریا زاده می شود. نوزادان از دریا سر بر می آورند و بر زمین سرازیر می شوند شبیه به یونس که از درون نهنگ بیرون افتاد. بعد از اینکه نوزاد متولد شده و مادر و نوزادِ زنده در حال شناخت یکدیگر هستند، پس حالا ساحل دریا همان بدن مادر بود.
سپس متوجه شدم که این موضوع، مفهوم پیچیده ای از رابطه ی والد_نوزاد را به کار می برد و می توانست دیدگاه نوزاد و چیزی متفاوت از دیدگاه مادر و یا مشاهده گر وجود داشته باشد و اینکه دیدگاه نوزاد بررسی شود. ذهن من برای مدت زیادی در حالت ندانستن مانده بود و فرمول بندی آنچه که من پدیده ی انتقالی نامیدم در ذهنم شفاف شد. در این میان با “بازنمایی های ذهنی” [3]و توصیفات آن ها بر حسب ابژه ها و پدیده هایی که در واقعیت شخصی روانی که درونی حس می شد، بازی بازی می کردم. همچنین تاثیرات عملکرد مکانیزم های ذهنی فرافکنی و درونفکنی را دنبال کردم. با اینحال متوجه شدم که بازی نه موضوع واقعیت روانی درونی و نه مسئله ی واقعیت بیرونی است.

حالا به موضوع این مقاله رسیده ام و نیاز دارم به این پرسش پاسخ بدهم که اگر بازی نه درون است و نه بیرون، پس کجاست؟ من به ایده ای که در مقاله ام یعنی “ظرفیت تنها بودن”[4] (1958) بیان می کنم، نزدیک بودم. که در آن گفتم کودک در ابتدا فقط در حضور فردی دیگر تنها است. در آن مقاله ایده ی زمینه ی مشترک در این رابطه بین کودک و فردی دیگر را توسعه ندادم.

بیماران من (خصوصا هنگام واپسروی در انتقال) به من یاد داده اند که چطور پاسخی برای این پرسش پیدا کنم که بازی کجاست؟ آرزو دارم که آنچه در کار روانتحلیلی آموخته ام را در یک بیانیه ی نظری  خلاصه کنم.

پدیده های انتقالی، نمادگرایی، بازی.
من ادعا کرده ام که وقتی نوزادی از یک ابژه انتقالی استفاده می کند، یعنی اولین مالکیت غیر-من، ما شاهد دو رویداد هستیم : اولین استفاده ی کودک از یک نماد و همچنین اولین تجربه ی بازی. یک بخش مهمی از فرمول بندی من از پدیده های انتقالی این است که (تکرار مکررات می کنم) آیا خودت این شئ را ساختی یا این را به همین راحتی در همین اطراف پیدا کردی؟ در واقع شئ نماد اتحاد و پیوند نوزاد و مادر (یا بخشی از مادر) است. این نماد می تواند جایگذاری شود. این در مکان و زمانی است یعنی جایی و وقتی که مادر ( در ذهن کودک) در حال گذر کردن از بودن، با نوزاد ادغام شده و به جای اینکه به شیوه ای خاص تصور شود، به عنوان یک ابژه درک و دریافت می شود. استفاده از ابژه، پیوند دو چیز که در حال حاضر جدا هستند را نمادین می کند، یعنی مادر و کودک، در نقطه ی شروع حالت جدایی آن ها.[5] یک مانع درست از همان ابتدای لحاظ کردن این ایده وجود دارد، به این شکل که ضروری است اینگونه فرض کنیم که اگر استفاده از ابژه توسط کودک، به چیزی تبدیل شود (یعنی حتا در نوزادی که بدون مغز به دنیا می آید، بیش از یک فعالیت در کار است)، پس باید برای اینکه تنظیمی در ذهن نوزاد یا واقعیت روانی شخصیِ یک تصویر از ابژه (مادر) صورت بگیرد، آغازی وجود داشته باشد. اما با تقویتی که از طریق در دسترس بودن مادر بیرونیِ جدا شده و واقعی به همراه تکنیک های مراقبی او از کودک ارائه می شود، بازنمایی ذهنی یا ایماژ/تصویر هر دو در دنیای درونی مهم و زنده نگاه داشته می شود. شاید ارزشمند باشد که در حین فرمول بندی این موضوع، فاکتور زمان را مهم قلمداد کنم. احساس وجود مادر ایکس دقیقه طول می کشد. اگر مادر بیش از ایکس دقیقه دور شود، سپس ایماژ/تصویر محو می شود و در کنار آن ظرفیت کودک برای استفاده از نماد پیوند و اتحاد دیگر یک مطرح نیست. کودک مضطرب است، اما این ناراحتی به زودی برطرف می شود چون مادر در ایکس + وای دقیقه باز می کردد. اما در ایکس +وای +زد دقیقه کودک آسیب دیده است. در ایکس+ وای+ زد دقیقه، بازگشت مادر حالت تغییر یافته ی کودک را بهبود نمی بخشد. آسیب حکایت از آن دارد که کودک یک شکست را در تداوم زندگی تجربه کرده است. پس حالا دفاع های بدوی به نحوی طراحی می شوند که در برابر تکرار “اضطراب ورای تصور”[6] و یا حالت گیجی حادی که مربوط به از هم گسیختگی ساختار ایگو ی در حال ظهور است، دفاع کند.
ما باید فرض کنیم که اکثریت کودکان هرگز مقدار ایکس به اضافه وای به اضافه زد از محرومیت را تجربه نمی کنند. معنی این حرف این است که اکثریت کودکان از تجربه ی دیوانه بودن در زندگی خود آگاهی ندارند. دیوانگی در اینجا صرفا به معنای گسست هر چیزی است که ممکن است در زمان تداومِ بودنِ شخصی، وجود داشته باشد. کودک پس از بازیابی از محرومیت ایکس + وای+ زد مجبور است (در حالی که) از ریشه ی خود محروم است، دوباره شروع کند. آنچه که تداوم با آغاز شخصی خواهد بود. این به معنای یک سیستم حافظه و سازماندهی خاطرات است.

در مقابل، کودکان به واسطه ی تخریب موضعیِ مادر که ساختار ایگو را ترمیم می کند، دائما از نتایج درجه محرومیت ایکس+ وای درمان می شوند. این ترمیم ساختار ایگو، باعث ایجاد دوباره ی ظرفیت کودک برای استفاده از نماد پیوند می شود. سپس کودک یکبار دیگر می آید تا اجازه دهد و از جدایی بهره ببرد. اینجا همان جایی است که آن را آزمایش کرده ام. جدایی که جدایی نیست بلکه شکلی از اتحاد و پیوند است.[7]

ماریون میلنر[8] در نقطه ای حیاتی در حین رشد این ایده ها در من و در گفتگویی توانست اهمیت فوق العاده ای را که می تواند در تعامل لبه های دو پرده یا سطح کوزه ای که رو به روی کوزه ی دیگری قرار می گیرد، به من منتقل کند.

باید گفت پدیده هایی که من توصیف می کنم هیچ اوجی ندارند. این آن ها را از پدیده هایی که پشتوانه غریزی دارند متمایز می کند. جایی که عنصر اورگاستیک نقش اساسی ایفا می کند و جایی که رضایت ها با کلایمکس (اوج) ارتباط شدیدا نزدیکی دارند. در اینجا مفهوم خنثی سازی هارتمن مطرح می شود.

اما این پدیده هایی که در جایی که وجودشان را فرض می کنم واقعیت دارند، متعلق به تجربه ی ارتباط مستقیم با اشیا است. انسان می تواند به الکتریسیته که به نظر می رسد در تماس صمیمی یا معناداری تولید می شود، فکر کند و این ویژگی دو فردی است که عاشق یکدیگرند. این پدیده های حوزه بازی تنوع بی شماری دارند و این امر با کلیشه نسبی پدیده هایی که یا به عملکرد شخصی بدن و یا به واقعیت محیطی مربوط هستند، متضاد است.
روانکاوهایی که به درستی بر اهمیت تجربه ی غریزی و واکنش ها به ناکامی و سرخوردگی تاکید داشته اند، در اینکه با وضوح یا اطمینان مشابهی شدت فوق العاده ی این تجارب فاقد اوج[9] که بازی نامیده می شوند را بیان کنند، شکست خورده اند. همانطور که از بیماری روانی-عصبی و دفاع های ایگو  شروع می کنیم، یعنی دفاع هایی که به اضطراب هایی مربوطند که منشا آن ها زندگی غریزی است، تمایل داریم به سلامتی بر حسب وضعیت دفاع های ایگو بیاندیشیم – ما می گوییم وقتی دفاع ها سفت و سخت نباشند، وضعیت سالم تر است و غیره. اما زمانی که به این نقطه رسیده ایم هنوز از اینکه زندگی جدا از بیماری و یا عاری از بیماری چگونه است، توصیفی ارایه نکرده ایم. یعنی ما هنوز باید به این پرسش بپردازیم که زندگی درباره ی چیست. بیماران روانپریش‌مان مارا مجبور می کنند که به این نوع مشکل اساسی توجه کنیم. اکنون متوجه می شویم آنچه منجر می شود کودک شروع به بودن کند، احساس کند زندگی واقعی است، و حس کند زندگی ارزش زیستن دارد رضایت غریزی نیست. در واقع، ارضاهای غریزی به عنوان کارکردهایی جزئی شروع می شود و سپس به اغواگری تبدیل می شوند مگر اینکه در شخصی بر مبنای یک ظرفیتِ به خوبی تثبیت شده برای یک تجربه ی کلی یا تجربه در حوزه پدیده های انتقالی باشد. این سلف است که باید بر استفاده اش از غریزه مقدم باشد: سوارکار باید اسب را براند و نه اینکه با او بگریزد و فراری شود. می توان از ضرب المثل (بوفون)[10] استفاده کنم “سبک خود انسان است” (امری ذاتی و فردی است). وقتی کسی از یک انسان حرف می زند از او در کنار تمام تجارب فرهنگی او حرف می زند. کل، یک فرد را می سازد.

من بدون اینکه مطمئن باشم که می توانم واژه ی فرهنگ را تعریف کنم از اصطلاح تجربه فرهنگی در جهت بسط ایده ی پدیده های انتقالی و بازی استفاده کرده ام. در اصل تاکید بر تجربه است. در استفاده از واژه فرهنگ به سنت موروثی می اندیشم. به چیزی فکر می کنم که در مخزن مشترک بشریت است و افراد و گروه هایی از مردم می توانند در آن مشارکت داشته باشند. و منبعی است که اگر  آنچه می یابیم را در جایی بگذاریم شاید بتوانیم از آن استفاده و برداشت کنیم. در اینجا به نوعی عادت ثبت و ضبط وجود دارد. بی شک چیزهای بسیاری از تمدن های نخستین از دست رفت، اما می توان گفت در اسطوره هایی که محصول سنت شفاهی بودند، یک مخزن فرهنگی وجود دارد که تاریخ فرهنگ بشر را به قدر شش هزار سال اندازه زده است. علیرغم تلاش مورخان برای عینی بودن، که البته هرگز نمی توانند اینگونه باشند، این تاریخ از طریق اسطوره ها تا به امروز ماندگار است.

احتمالا به اندازه ای گفته ام که هم آنچه می دانم و هم آنچه نمی دانم را در مورد واژه ی فرهنگ نشان دهم. اما، به عنوان یک مسئله ی جانبی و فرعی، برای من جالب است که در هیچ زمینه فرهنگی نمی توان اصیل بود مگر بر اساس سنت. در مقابل، در ردیف مشارکت کنندگان فرهنگی هیچ کس تکرار نمی کند مگر به عنوان نقل قول عامدانه، و گناه نابخشودنی در حوزه ی فرهنگی، سرقت ادبی است. به نظر من کنش و واکنش بین اصالت و پذیرش سنت به عنوان مبنایی برای خلاقیت و ابداع فقط یک مثال دیگر و بسیار هیجان انگیز از فعل و انفعال بین جدایی و پیوند است.

من باید از لحاظ تجربیات اولیه ی کودک، این موضوع را بیشتر پیگیری کنم. وقتی که ظرفیت های مختلف در حال شکل گیری هستند، که به خاطر سازگاری شدیدا حساس مادر با نیازهای نوزادش، بر اساس همانندسازی مادر با کودک از لحاظ رشدی ممکن شده است. (من به مراحل رشد اشاره می کنم، پیشتر از آنکه کودک مکانیزم های ذهنی را که به زودی برای سازماندهی دفاع های پیچیده در دسترس قرار می گیرند، کسب کند. اینجا دوباره تکرار می کنم: یک نوزاد انسان باید ازهمان روزهای نخستین مسافتی را طی کند تا به بلوغی عمیق برسد.)

این نظریه بر آنچه ما در رابطه با سبب شناسی روان رنجوری یا درمان بیماران روان رنجور به آن باور داریم، تاثیر نمی گذارد. همچنین به لحاظ ایگو، اید و سوپرایگو با نظریه ساختاری ذهن فروید تضاد ندارد. آنچه من می گویم بر دیدگاه ما از این سوال اثر می گذارد که: زندگی درباره ی چیست؟ ممکن است بیمار خود را درمان کنید و ندانید چه چیزی او را به زندگی برگرداند. برای ما مهم است که آشکارا اذعان کنیم که فقدان بیماری روان رنجوری شاید سلامتی باشد اما زندگی نیست. بیماران روان پریشی که دائما بین زندگی کردن و نکردن معلق هستند ما را وادار می کنند به این مشکل نگاه کنیم، مشکلی که واقعا فقط متعلق به روان رنجور ها نیست بلکه به همه انسانها مربوط است. من ادعا می کنم که این پدیده های یکسان که برای بیماران اسکیزویید و مرزی ما مرگ و زندگی است، در فرهنگ ما پدیدار می شود. این همین تجارب فرهنگی است که باعث تداوم در نسل بشر می شود، تداومی که از وجود شخصی فراتر می رود. من اینطور می پندارم که تجارب فرهنگی در یک تدوام مستقیم با بازی هستند، بازی کسانی که هنوز اسم بازی را هم نشنیده اند.

تز اصلی
حالا اینجا بیانیه ی اصلی ام که مدعی آن هستم را می آورم.

  1. جای تجربه ی فرهنگی را باید فضای بالقوه ی بین فرد و محیط (در اصل ابژه) در نظر گرفت.
  2. برای هر فرد، تجربیات مراحل اولیه ی زندگی، تعیین کننده ی استفاده از این فضا است.
  • از همان ابتدا، کودک تجربه های بسیار شدیدی در فضای بالقوه بین ابژه ذهنی و ابژه ای که به طور عینی درک و دریافت می شود دارد؛ بین امتدادهای من[11] و غیر من. این فضای بالقوه در تعامل بین وجود من و ابژه ها و پدیده های خارج از تسلط همه توانی است.
  1. هر کودکی در اینجا تجربه ی مطلوب و نامطلوب مخصوص به خود را دارد. وابستگی بسیار زیاد است. فضای بالقوه فقط در رابطه با احساس اعتماد از سمت کودک اتفاق می افتد، یعنی اطمینان مربوط به قابل اعتماد بودن فرد مادرگونه یا عناصر محیطی، اعتماد گواهی از قابل اعتماد بودنی است که در حال درونفکنی است.
  2. برای فهم بازی و همینطور زندگی فرهنگی یک فرد باید سرنوشت فضای بالقوه بین هر کودک و انسان مادر گونه (و طبیعتا جایزالخطا) را مطالعه کرد. فضای بین کودک و فرد مادرگونه یعنی کسی که اساسا به خاطر عشق انطباق پذیر است.

اینگونه است که اگر قرار باشد این ناحیه به عنوان بخشی از سازمان ایگو درنظر گرفته شود، در واقع بخشی از ایگو است که ایگوی بدنی نیست و بر اساس الگوی عملکرد بدنی بنا نشده بلکه متکی به تجارب بدنی است. این تجربیات متعلق به ابژه گرایی از نوع غیر ارگاستیک هستند و یا در جایی که تداوم متوقف می شود و جای خود را به مجاورت می دهد آن چیزی است که می توان وابسته به ایگو نامید.

ادامه استدلال
این بیانیه بررسی آینده ی این فضای بالقوه را ضروری می کند، آنچه شاید به عنوان منطقه ای حیاتی در حیات ذهنی فرد در حال رشد برجسته شود.

چه روی می دهد اگر مادر قادر باشد شکست نهایی انطباق را از وضعیت انطباق کامل شروع کند؟ این معمای ماجرا است و این مشکل از آنجایی که ما بیمارانی داریم که از منظر وابسته بودن دچار پسروی می شوند و تکنیک ما را به عنوان تحلیلگر تحت تاثیر قرار می دهند، نیاز به مطالعه دارد. کودک در یک تجربه ی نسبتا خوب در این ترتیب (که خیلی زود شروع می شود وشروع می شود و دوباره شروع می شود) لذتی شدید و حتا دردناک مرتبط با بازی تخیلی پیدا می کند. هیچ بازی ای در کار نیست، پس همه چیز خلاقانه است و هرچند که بازی بخشی از رابطه ی ابژه ای[12] ست، هر آنچه رخ می دهد، برای کودک شخصی است. هر چیز فیزیکی که به صورت تخیلی بزرگ و پرجزییات شده، با کیفیتی همچون سرمایه گذاری برای اولین بار است. آیا می توانم بگویم که این معنای در نظر گرفته شده برای کلمه ی کتکت[13] است؟ متوجه شدم که در حوزه ی مفهوم ابژه جویی فیربرن (1941) هستم (در مقابل مفهوم رضایت طلبی).

در جایگاه مشاهده گر متوجه می شویم که همه چیز در بازی قبلا انجام شده است، قبلا احساس شده، بوییده شده، و جایی که نمادهای خاصی از اتحاد مادر و نوزاد (ابژه های انتقالی) ظاهر می شوند، همین ابژه ها ساخته نمی شوند بلکه اتخاد می شوند. با اینحال برای کودک (اگر مادر بتواند شرایط مناسب را فراهم کند)، تمام جزییات زندگی کودک مثالی از زیست خلاقانه است. هر ابژه، ابژه ی “یافته شده” است. اگر شانسی باشد، کودک شروع به خلاقانه زیستن می کند و از اشیا واقعی در جهت خلاقیت استفاده می کند. اگر این فرصت به کودک داده نشود، هیچ زمینه ای وجود ندارد که در آن بازی کند یا تجربه فرهنگی داشته باشد. تحت این شرایط هیچ ارتباطی با میراث فرهنگی وجود ندارد و هیچ کمکی هم به مخزن فرهنگی نخواهد شد.

کودک محروم به ویژه ناآرام و ناتوان از بازی ست و برای تجربه در بافت فرهنگی ظرفیت اندکی دارد. این مشاهده منجر به بررسی تاثیر محرومیت در زمان از دست دادنِ چیزی می شود که به عنوان چیزی قابل اعتماد پذیرفته شده است. مطالعه ی اثرات این نوع از دست دادن در مراحل اولیه ما را وا می دارد به فضای میانی یا بالقوه ی بین سوژه و ابژه نگاه کنیم. نقصی در اعتماد کردن و یا از دست دادن ابژه برای کودک به معنای از دست دادن فضای بازی و نماد های معنادار است. این فضای بالقوه، در شرایطی مطلوب با محصولات تخیل خلاق خود کودک پر می شود. در شرایط نامطلوب، یا استفاده ی خلاقانه ای از اشیا صورت نمی گیرد و یا این استفاده نا مشخص است. من در جایی دیگر، روش ظاهر شدن دفاع خود کاذب[14] سازگار به واسطه ی پنهان کردنِ خود حقیقی[15] که پتانسیل استفاده ی خلاقانه از اشیا دارد را شرح داده ام. خطر دیگر، در مواردی که شکست زودرس در قابل اطمینان بودن محیط وجود دارد، و آن اینکه ممکن است این فضای بالقوه با آنچه توسط کسی به جز کودک به آن تزریق می شود، پر شود. اینطور به نظر می رسد که هرآنچه در این فضا از طرف کسی دیگر می آید ماهیت رنج آوری دارد و کودک برا رد کردن آن هیچ ابزاری در دست ندارد.

روانکاوان باید بر حذر باشند از اینکه حس اعتماد ایجاد کنند و یا فضای حد وسطی شکل دهند که در آن بازی رخ می دهد و سپس آن را با تعبیر ها پر کنند، تعبیرهایی که در اصل محصول تخیلات و انگاره های خلاقانه ی خودشان است. چنین تفاسیری به عنوان اجزایی آزارنده روی هم تلنبار می شوند.
پلات (1966)، یک تحلیلگر یونگی، مقاله ای نوشته است که از آن نقل قول می کنم.
” ظرفیت تشکیل تصاویر و استفاده ی سازنده از آن ها با ترکیب مجدد در الگو های جدید- بر خلاف رویاها یا فانتزی ها- به توانایی فرد در اعتماد کردن وابسته است.”
واژه ی “اعتماد” در این بافت نشان می دهد که منظور من از ایجاد اعتماد بر اساس تجربه چیست، جایی که وابستگی در حد اعلی است، پیش از لذت بردن و بهره بردن از جدایی و استقلال. به پیشنهاد من وقت آن رسیده است که نظریه روانکاوی به این حوزه ی سوم[16] یعنی تجربه ی فرهنگی که مشتق شده از بازی است ادای احترام کند. روان پریش ها بر آگاهی ما از این امر اصرار دارند و بسیار مهم است که ارزیابی ما از زندگی انسان ها باشد تا وضعیت سلامت آن ها. (دو حوزه ی دیگر واقعیت روانی شخصی یا درونی و همچنین دنیای واقعی با فردی است که در آن زندگی می کند.)

خلاصه
من کوشش کردم به اهمیت این حوزه ی سوم هم در تئوری و هم در عمل توجه نشان دهم، به قلمرو بازی که به زندگی خلاق و کل زندگی فرهنگی انسان گسترش می یابد. این حوزه ی سوم با واقعیت روانی درونی یا شخصی و با دنیای واقعی که فرد در آن زندگی می کند و می توان آن را به طور عینی درک کرد، در تقابل قرار گرفته است. من این حوزه ی مهم تجربه را در فضای بالقوه ی بین فرد و محیط قرار دادم. فضایی که مادر و کودک را در ابتدا هم به یکدیگر پیوند می دهد و از هم جدا می کند، زمانی که محبت مادر که به شکل اعتمادی انسانگونه نشان داده می شود، در اصل به کودک حس اعتماد و یا اطمینان به عامل محیطی را می دهد. توجه به این حقیقت جلب می شود که این فضای بالقوه یک عامل بسیار متغیر است (از فردی به فرد دیگر)، در حالی که دو مکان دیگر – واقعیت شخصی یا روانی و دنیای واقعی – نسبتا ثابت هستند. اولی از منظر بیولوژیکی تعیین شدن و دیگری خصیصه ی مشترک بودن. فضای بالقوه ی بین کودک و مادر، بین کودک و خانواده، بین فرد و جامعه به تجربه ای که به اعتماد منجر می شود وابسته است. می توان این را برای فرد مقدس و روحانی دید زیرا اینجاست که فرد زندگی خلاقانه را تجربه می کند. در مقابل، بهره کشی از این ناحیه منجر به یک وضعیت بیمارگونه می شود که در آن حالت، فرد سرشار از عناصر آزاردهنده ای می شود که هیچ وسیله ای و راهی برای رهاندن خودش ندارد.

شاید بتوان از اینجا فهمید که چه اندازه می تواند برای تحلیلگر مهم باشد که وجود این فضا را تشخیص دهد، تنها مکانی که که بازی می تواند آغاز شود، مکانی که در لحظه ی تداوم-پیوستگی[17] است، همان جا که پدیده های انتقالی سرچشمه می گیرند.

امید من این است که شروع کنم و به این پرسش خود پاسخ دهم: جایگاه تجربه ی فرهنگی کجاست؟

 

 

*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.

 

 

پانویس ها:

[1] آنچه در قالب سخنرانی برای اعضای انجمن روانکاوی بریتانیا در 7 دسامبر 1966 خوانده شد.

[2] Tagore

[3] Mental representations

[4] The capacity to be alone

[5] لازم است با اشاره به استفاده از ابژه ها موضوع را ساده کنیم، اما عنوان مقاله اصلی من “ابژه های انتقالی و پدیده های انتقالی” بود

[6] Unthinkable anxiety

[7] میدلمور (1941)، در تکنیک های در هم آمیخته ی زوج پرستار غنای بی نهایت را دید. او به آنچه من می خواهم در اینجا بیان کنم نزدیک بود. موارد ارزشمندی برای مشاهده کردن و لذت بردن ما از رابطه بدنی در این زمینه وجود دارد، که ممکن است بین مادر و کودک وجود داشته باشد ( البته ممکن هم هست که نباشد)، خصوصا اگر در مشاهدات خود (مستقیم یا در روانکاوی) صرفا از منظر اروتیزم دهانی با رضایت یا کامیابی فکر نکنیم.

[8] Marion Milner

[9] non-climactic

[10] Buffon

[11] Me-extensions

[12] Object-relating

[13] Cathect

[14] False self

[15] True self

[16] Third area

[17] Continuity-contiguity


WhatsApp-Image-2022-11-09-at-12.03.55-PM.jpeg
آبان ۱۸, ۱۴۰۱

(1963) Psychotherapy of Character Disorders
D. Winnicott.

روان درمانی اختلالات کاراکتر/ دونالد وینی‌کات 1963/ مترجم: فاطمه رحمان زاده

از آنجا که عنوان انتخاب شده برای این مقاله «روان‌درمانی اختلالات کاراکتر» است، بحث درباره‌ی معنای اصطلاح «اختلال کاراکتر» غیرقابل اجتناب به نظر می‌رسد. همان‌طور که فنیچل(۱۹۴۵، صفحه‌ی ۵۳۹) می‌گوید،

ممکن است این سؤال مطرح شود که آیا تحلیلی وجود دارد که «تحلیل کاراکتر» نباشد. تمامی علائم، ماحصل نگرش‌های به خصوصی در ایگو هستند که خود را به شکل مقاومت در روانکاوی نشان می‌دهند و طی تعارض‌های نوزادی شکل گرفته‌اند. این درست است و به واقع، تمامی تحلیل‌ها تا درجه‌ای تحلیل کاراکتر هستند و نیز،اختلالات کاراکتر یک طبقه‌ی تشخیصی را شکل نمی‌دهند. سازوکارهای پایه‌ای اختلال کاراکتر ممکن است به اندازه‌ی سازوکارهای پایه‌ی نوروزهای علامتی متفاوت باشند. بدین گونه که یک کاراکتر هیستریک بسیار آسان‌تر از یک مورد کامپالسیو و به همین ترتیب یک کاراکتر کامپالسیو بسیار آسان‌تر از یک مورد نارسیسیست مورد درمان قرار خواهد گرفت.

واضح است که این اصطلاح یا گسترده‌تر از آن است که مفید باشد، یا باید آن را در معنای به‌خصوصی به کار گرفت . در حالت دوم، لازم است استفاده‌ای که از این اصطلاح خواهم کرد را نشان دهم.

در درجه‌ی اول، عدم آشنایی با این سه اصطلاح  موجب سردرگمی خواهد شد:

کاراکتر، کاراکتر خوب و اختلال کاراکتر، سه پدیده‌ی بسیار متفاوت را به ذهن می‌آورند و اگر بخواهیم با هر سه‌ی این‌ها به یکباره و همزمان تعامل کنیم، کارمان با نقص همراه خواهد بود، با این حال این سه وابسته به یکدیگر هستند.

فروید (b ۱۹۰۵) نوشت که داشتن یک کاراکتر به نسبت قابل اعتماد یکی از شروط لازم تحلیل موفق است (فنیچل، ۱۹۴۵، صفحه‌ی ۵۳۷)؛ اما ما غیر قابل اعتماد بودن را مربوط به شخصیت در نظر می‌گیریم، و فینچل می‌پرسد که آیا این غیر قابل اعتماد بودن می‌تواند مورد درمان قرار گیرد؟ او احتمالاً می‌پرسد سبب‌شناسی آن چیست؟

 زمانی که اختلالات کاراکتر را مد نظر قرار می‌دهم به کلیت شخص می‌نگرم. در این اصطلاح به طور ضمنی درجه‌ای از یکپارچگی وجود دارد که خود نشانه‌ای از سلامت روانی است.

مقالاتی که مقدم بر مقاله‌ی من نگاشته شده‌اند، بسیار به من آموخته‌اند و به این ایده‌ که کاراکتر چیزی از جنس یکپارچگی است، قدرت بخشیده‌اند. کاراکتر تجلی یک یکپارچگی موفق است و اختلال در کاراکتر، تحریفی در ساختار ایگو با وجود حفظ یکپارچگی است. خوب است به خاطر داشته باشیم که یکپارچگی دارای یک فاکتور زمان هم هست. کاراکتر کودک بر اساس یک فرآیند تحولی دارای توالی شکل می‌گیرد، یعنی کودک یک گذشته و یک آینده دارد.

به کار گیری اصطلاح اختلال کاراکتر در توصیف تلاش کودک برای وفق یافتن با ناهنجاری‌ها و کاستی‌های تحولی، ارزشمند به نظر می‌رسد. ما همواره فرض می‌کنیم که ساختار شخصیت قادر به تاب آوردن فشار ناهنجاری است. کودک نیاز دارد تا به تدریج با الگوهای شخصی اضطراب یا کامپالژن یا خلق یا ظن و گمان و غیره کنار بیاید. و نیز این را با الزامات و انتظارات محیط اطراف هماهنگ سازد.

از نظر من ارزش این اصطلاح، به خصوص به توصیفی از تحریف شخصیت تعلق دارد که زمانی اتفاق می‌افتد که کودک نیاز دارد با درجه‌ای از تمایل ضداجتماعی وفق یابد. در این صورت به بیانی از من در مورد به کارگیری این اصطلاح می‌رسیم.

این کلمات را از آن جهت به کار می‌برم که ما را قادر می‌سازند تا توجهمان را نه چندان بر رفتار بلکه بر ریشه‌های سوء رفتاری که در کل حوزه‌ی میان بهنجاری و بزهکاری گسترده شده‌اند، متمرکز سازیم. این تمایل ضداجتماعی را می‌توانید در کودک سالم خود زمانی که در سن دوسالگی سکه‌ای را از کیف دستی مادرش برمی‌دارد، امتحان کنید.

تمایل ضداجتماعی، همواره برخاسته از محرومیت است و خواست کودک برای باز پس‌گیری حالتی از مناسبات را نمایان می‌سازد‌ که پیش از محرومیت و زمانی که همه‌چیز خوب بود، وجود داشتند. در اینجا نمی‌توانم این زمینه را بسط دهم، اما آنچه من آن را تمایل ضداجتماعی می‌نامم باید مورد اشاره قرار گیرد چرا که مرتباً در تشریح اختلال کاراکتر دیده می‌شود. کودک در انطباق با تمایل ضداجتماعی‌ای که از آن اوست، ممکن است آن را مخفی کند، واکنش جبرانی‌ای در برابر آن شکل دهد، مثلاً خودنمای اخلاق‌گرا شود، ممکن است به علل نارضایتی و شکایت‌های متعددی شکل دهد و کاراکتری ایرادگیر کسب کند، ممکن است به خیالبافی، دروغگویی، خود ارضایی مزمن خفیف، خیس کردن تخت‌خواب، مکیدن شست کامپالسیو، مالیدن ران و غیره بپردازد، یا شاید به صورت دوره‌ای تمایل ضداجتماعی‌ای (که از آن اوست) را در یک اختلال رفتاری بروز دهد. مورد آخر، همواره با امید مرتبط است، و ماهیت آن یا دزدی یا فعالیت پرخاشگرانه و تخریب است و شکلی کامپالسیو دارد.

بدین ترتیب و بر اساس شیوه‌ی نگریستن من، اختلال کاراکتر بیش از هر چیزی به انحراف از شخصیت سالم اشاره دارد؛ انحرافی که نتیجه‌ی عناصر ضداجتماعی حاضر در آن است. این عنصر ضداجتماعی است که میزان درگیر شدن در اجتماع را تعیین می‌کند. جامعه (خانواده‌ی کودک و مانند آن) باید با این چالش رو در رو شود و باید این کاراکتر و این اختلال کاراکتر را دوست بدارد یا ندارد.

در آغاز توصیف اختلالات کاراکتر باید گفت:

اختلالات کاراکتر، اسکیزوفرنی نیستند. در اختلال کاراکتر، بیماری نهانی در شخصیت سالم وجود دارد. اختلالات کاراکتر به طریقی و تا درجه‌ای فعالانه در جامعه درگیر می‌شوند.

اختلالات کاراکتر را می‌توان بر این اساس تقسیم بندی کرد:

موفقیت یا ناکامی فرد در تلاش تمامیت شخصیت برای مخفی کردن عنصر بیماری. موفقیت در اینجا یعنی اینکه شخصیت، هر چند از غنایش کاسته شده، قادر به اجتماعی کردن انحراف کاراکتر برای یافتن منفعت‌های ثانویه یا قرار گرفتن در یک روال اجتماعی شده است.

ناکامی در اینجا یعنی اینکه ضعیف شدن شخصیت، در نتیجه‌ی عنصر نهفته‌ی بیماری، ناکامی در ایجاد ارتباط با جامعه به صورت یک کل را با خود به همراه دارد.

در حقیقت، جامعه نقش خود را در تعیین سرنوشت شخص دارای اختلال کاراکتر بازی می‌کند و این کار را به طرق متنوع انجام می‌دهد. برای مثال:

جامعه بیماری فردی را تا حدی برمی‌تابد. جامعه باز ماندن شخص از مشارکت را برمی‌تابد. جامعه انحرافات را در شیوه‌ی مشارکت فرد برمی‌تابد یا حتی از آن لذت می‌برد.

یا جامعه با چالش تمایل ضداجتماعی فرد رو در رو‌ می‌شود و واکنشش به طرق زیر برانگیخته می‌شود:

انتقام.

آرزوی اجتماعی کردن فرد.

فهمیدن و به کار گرفتن این فهم برای پیشگیری.

فرد دارای اختلال کاراکتر ممکن است از این موارد رنج بکشد:

از دست رفتن غنای شخصیت، حس شکایت، غیر واقعی بودن، آگاهی از فقدان هدف جدی و غیره.

ناکامی در اجتماعی شدن.

پس اینجا برای روان درمانی جایگاهی وجود دارد، چرا که روان‌درمانی به رنج و نیاز فرد برای کمک مرتبط است. اما این رنج در اختلال کاراکتر تنها به مراحل ابتدایی بیماری فرد تعلق دارد؛ منفعت‌های ثانویه به زودی غالب می‌شوند، رنج را کاهش می‌دهند و با رانه‌ی فرد برای جست‌وجوی کمک یا پذیرفتن کمک ارائه شده تداخل دارند.

باید تصدیق کرد که در صورت «موفقیت» (اختلال کاراکتر مخفی شده و اجتماعی شده) روان‌درمانی فرد را بیمار می‌سازد، چرا که بیماری جایی میان دفاع و سلامت فرد قرار دارد. در مقابل، در صورت «عدم ‌موفقیت» در پنهان کردن اختلال کاراکتر، هر چند ممکن است رانه‌ی اولیه‌ای در فرد برای جستجوی کمک در مرحله‌ی اولیه، به خاطر واکنش جامعه، وجود داشته باشد، این انگیزه طی فرآیند عمیق‌تر درمان بیماری ، لزوماً بیمار را همراهی نمی‌کند.

سرنخ فرآیند درمان اختلال کاراکتر به واسطه‌ی نقشی مشخص می‌شود که محیط می‌تواند برای معالجه‌ی طبیعی بازی کند. در یک مورد خفیف محیط می‌تواند «معالجه کند» چرا که علت آن ناکامی محیط در حوزه‌ی حمایت و محافظت از ایگو در مرحله‌ی وابستگی فرد بوده است. این توضیح می‌دهد که چرا کودکان در جریان تحول کودکی خود دائماً و به سادگی با به کارگیری زندگی خانگی، از اختلال‌های کاراکتر ابتدایی «علاج می‌یابند». والدین، علی‌رغم ناکامی در مدیریت اولیه‌ترین مراحل، زمانی که کودک به شدت وابسته است (که تقریباً غیر قابل اجتناب می‌نماید)، شانس دوم و سومی هم برای بازگرداندن فرزندانشان به جریان دارند. بنابراین زندگی خانوادگی مکانی است که بهترین فرصت برای کاوش در سبب‌شناسی اختلال کاراکتر را فراهم می‌آورد؛ و در حقیقت این یک زندگی خانوادگی یا جایگزین آن است که کاراکتر کودک بر اساس آن به اشکال مثبتی ساخته می‌شود.

سبب‌شناسی اختلال کاراکتر

در بررسی سبب‌شناسی اختلال کاراکتر، ضروری است که هم فرآیند رسش در کودک، قلمروی عاری از تعارض ایگو (هارتمن)، هم حرکت پیش رو با رانه‌ی اضطراب (کلاین) و نیز کارکرد محیط در تسهیل‌ فرآیندهای رسشی را بدیهی در نظر بگیریم. برای به واقعیت پیوستن رسش در زندگی هر کودک، تأمین محیط باید به قدر کافی «خوب» باشد.

با داشتن این در ذهن، می‌توان گفت که دو سر طیف انحراف وجود دارد که مرتبط به سطحی از رسش فرد هستند که در آن نقصان محیط، ظرفیت ایگو را برای سازمان‌ دادن به دفاع‌ها بیش از حد تحت فشار قرار داده است:

در یک سو ایگویی قرار دارد که شکل گیری علائم روان‌رنجورانه (که با اضطراب عقده‌ی اُدیپ نسبت دارد) را مخفی می‌کند. در اینجا بیماری مخفی شده تعارضی ست در ناخودآگاه شخصی فرد.

در سوی دیگر، ایگویی ست که شکل‌گیری علایم روان‌پریشانه (دو نیمه‌ سازی، تجزیه‌ها، سوگیری در واقعیت، زوال شخصیت، واپس‌روی و وابستگی‌های همه‌توانی و غیره) را مخفی می‌کند. در اینجا بیماری مخفی شده متعلق به ساختار ایگو ست.

اما مسئله‌ی مشارکت اساسی جامعه، وابسته به پاسخ این پرسش نیست: که آیا بیماری نهانی، روان رنجوری است یا روان‌پریشی؟ در حقیقت، در اختلال کاراکتر عنصر دیگری نیز وجود دارد: ادراک صحیح فرد در آن زمان در اوایل کودکی‌اش که در آن ابتدا همه‌چیز خوب یا به قدر کافی خوب، و سپس همه‌چیز غیر خوب بوده است. به بیان دیگر، در یک زمان خاص یا طی دوره‌ای از رشد یک نقصان واقعی در حمایت از ایگو اتفاق افتاده که مانع رشد هیجانی فرد شده است. واکنش به این آشفتگی در فرد جای رشد عادی را گرفته است. فرآیندهای رسشی به واسطه‌ی نقصان در تسهیل‌کنندگی محیط متوقف شده‌اند.

این نظریه‌ی سبب‌شناسی اختلال کاراکتر، اگر درست باشد، به شرح جدیدی در باب شکل‌گیری اختلال کاراکتر منجر می‌گردد. فرد در این دسته‌بندی دو بارِ مجزا را متحمل می‌شود. یکی از آن‌ها، البته، افزایش بار فرآیند رسشی مختل و از جهاتی درجامانده یا به تعویق افتاده است. دیگری امید است، امیدی که هرگز کاملا از بین نمی‌رود، امید به این که محیط ممکن است نقصان به خصوصی را که موجب آسیب شده، تصدیق کرده و آن را جبران کند. در اکثریت گسترده‌ای از موارد، والدین یا خانواده یا مراقبان کودک، واقعیتِ «نومید شدن» (که اغلب غیر قابل اجتناب است) را به رسمیت می‌شناسند و با دوره‌ای از مدیریت ویژه، لوس کردن، یا هر آن چه که می‌تواند پرستاری روانی نامیده شود، کودک را در مسیر بهبود از تروما می‌بینند.

زمانی که خانواده نقصان خود را بهبود نمی‌بخشد، کودک با ناتوانی‌های مشخصی پیش می‌رود و علی‌رغم درجاماندگی هیجانی و پایبندی تمام مدت به لحظات امید، لحظاتی که به نظر می‌رسد می‌توان محیط را مجبور کرد که معالجه گر باشد (و بنابراین: کنش‌نمایی)، مشغول برنامه‌ریزی برای زیستنِ زندگی می‌شود.

مابین حالت بالینی کودکی که به این شکل آسیب دیده و شروع مجدد رشد هیجانی او و تمامی آنچه به معنای اجتماعی شدن است، نیازی وجود دارد برای مجبور نمودن جامعه به تصدیق و بازپرداخت .

 در پس هر بدتنظیمی کودک، نقصان محیط برای تنظیم نیازهای خالص کودک در زمان وابستگی نسبی نهفته است. (چنین نقصانی در شکل اولیه‌ی خود نقصان در تغذیه است.) و ناکامی خانواده برای از بین بردن آثار چنین نواقصی و سپس شکست جامعه زمانی که جای خانواده را می‌گیرد نیز می‌تواند به آن اضافه شود.

اجازه دهید این را مورد تأکید قرار دهم که می‌توان نشان داد که این موارد نقصان اولیه در زمانی اتفاق افتاده که رشد کودک تنها تا به حدی است که او را قادر می‌سازد وجود نقصان و طبیعت بدتنظیمی محیط را درک کند.

کودک اکنون تمایلی ضد اجتماعی بروز می‌دهد که (همان‌طور که گفته‌ام) در مرحله‌ی پیش از توسعه‌ی منفعت‌های ثانویه همواره نمودی از امید است.

این تمایل ضد اجتماعی به دو شکل نشان داده می‌شود:

مدعی شدن برای زمان، دغدغه، پول و… افراد (که با دزدی نمود می‌یابد).

انتظار درجه‌ای از مقاومت ساختاری و سازمان‌دهی و «بازگشت»، که در زندگی کودک برای آسودن، آرام بودن، منفک شدن، و احساس ایمنی داشتن ضروری است (که با تخریبی که مدیریتی قوی می‌طلبد، نمود می‌یابد).

اکنون بر اساس این نظریه‌ی سبب‌شناسی اختلال کاراکتر، می‌توانم برای ارزیابی مسأله‌ی درمان پیش بروم.

شاخص‌های درمان

درمان اختلال کاراکتر دارای سه هدف است:

موشکافی بیماری‌ای که نهفته است و در انحراف کاراکتر ظهور می‌یابد. لازمه‌ی آن شاید دوره‌ای باشد که از فرد دعوت می‌شود تا بیمار باشد، تا به جای مخفی کردن مریضی، مریض باشد.

مواجه شدن با تمایل ضداجتماعی، که از نقطه نظر درمانگر، شاهدی دال بر امید در بیمار است؛ مواجه شدن با آن به مثابه‌ی درخواستی برای کمک، فریادی از سوی قلب و علامتی از پریشانی.

تحلیلی که هم انحراف ایگو و هم بهره‌کشی بیمار از سائق‌های اید خود در طی تلاش برای معالجه‌ی سلف را در نظر آورد.

تلاش برای مواجه شدن با تمایل ضداجتماعی بیمار دو جنبه دارد:

پذیرش مطالبه‌ی بیمار برای حقش درخصوص دریافت عشق و اعتماد یک فرد.

تأمین یک ساختار حمایتگر ایگو که نسبتا غیرقابل‌ تخریب است.

با اعمال این موارد، بیمار در برهه‌هایی کنش‌نمایی خواهد کرد و مادامی که این کنش‌نمایی به انتقال ربط داشته باشد، می‌تواند مدیریت شود و مورد تفسیر قرار گیرد. مشکل موجود در درمان مربوط به کنش‌نمایی ضد اجتماعی‌ای است که خارج از ساختار کلی درمان قرار دارد،‌ یعنی جامعه را درگیر می‌کند.

برای درمان بیماری نهان و انحراف ایگو، نیاز به روان‌درمانی است. اما در همین حین زمانی که تمایل ضداجتماعی آشکار می‌شود، باید آن را درگیر کرد. هدف این بخش از روند درمان رسیدن به ترومای اصلی است. لازم است که این در جریان روان‌درمانی اتفاق بیفتد و چنانچه روان‌درمانی در دسترس نیست، با فراهم آمدن مدیریت تخصصی، صورت پذیرد.

کاستی‌های درمانگر یا آن‌هایی که زندگی کودک را اداره می‌کنند در این کار، واقعی خواهد بود و می‌تواند کوتاهی‌های نخستین را به شکلی نمادین به نمایش بگذارد یا باز تولید کند. این شکست‌ها در حقیقت واقعی هستند، و خصوصاً تا بدین جایی که بیمار یا به وابستگی سن مربوطه واپس‌روی کرده یا اینکه آن را به یاد می‌آورد، این چنین هستند.

به رسمیت شناختن کاستی‌های روانکاو یا مراقب، بیمار را قادر می‌سازد که در عوض عصبانیت تروما زده، به صورت متناسبی عصبانی شود. بیمار باید از طریق ترومای انتقالی به وضعیتی برگردد که قبل از ترومای اصلی وجود داشته است. (در برخی موارد، احتمال رسیدن سریع به ترومای محروم‌کننده در یک مصاحبه‌ی سریع وجود دارد). واکنش به نقصان فعلی تنها تا جایی معنی می‌دهد که از نقطه نظر کودک، نقصان فعلی مربوط به نقصان اصلی محیط باشد. باز تولید مثال‌ها برای بالاآوردن نقصان محیطی اصلی در روند درمان، همگام با تجربه‌ی بیمار از خشمی که متناسب است، فرآیندهای رسشی بیمار را آزاد می‌سازد؛ و باید به خاطر سپرده شود که بیمار در حالت وابستگی و نیاز به حمایت ایگو و مدیریت محیطی (نگه‌داری) در چیدمان درمانی است و لازم است فاز بعدی دوره‌ای از رشد هیجانی‌ای باشد که در آن کاراکتر به شکل مثبتی ساخته می‌شود و تحریفات خود را از دست می‌دهد.

در یک مورد دلخواه، کنش‌نمایی‌ای که به این موارد تعلق دارد محدود به انتقال می‌شود، یا می‌تواند از طریق تفسیر جابجایی، نمادگرایی و فرافکنی به شکل سودمند به انتقال آورده شود. در یک سو معالجه‌ی «طبیعی‌»ای که در خانواده‌ی کودک اتفاق می‌افتد، رایج است. در سوی دیگر بیماران شدیداً مغشوشی هستند که کنش‌نمایی آن‌ها ممکن است درمان به واسطه‌ی تفسیر را غیر ممکن سازد چرا که کار، توسط واکنش‌های جامعه به دزدی یا تخریب‌گری، دچار وقفه می‌شود.

در یک مورد نیمه جدی، این که کنش‌نمایی بتواند مدیریت شود، باعث می‌شود که درمانگر معنی و اهمیت آن را بفهمد. می‌توان گفت که کنش‌نمایی جایگزینی برای ناامیدی است. بیشتر اوقات بیمار از تصحیح ترومای اصلی نومید است فلذا در حالتی از افسردگی یا قطع ارتباط نسبی به سر می‌برد که پوششی‌ ست بر حالت آشفته‌ای که همواره تهدیدکننده است.

با این حال، وقتی که بیمار شروع به ساختن یک رابطه‌ی ابژه یا سرمایه‌گذاری انرژی روانی روی یک فرد می‌کند، همزمان یک تمایل ضداجتماعی آغاز می‌شود، کامپالژنی برای مدعی شدن (دزدیدن) یا رفتار تخریب‌گرانه در جهت صدمه زدن و یا حتی مدیریت انتقام‌جویانه.

در هر موردی، اگر قرار باشد روان‌درمانی موفقیت‌آمیز باشد، باید بیمار را در یک یا بسیاری از این فازهای ناخوشایند ابراز رفتار ضداجتماعی دید، و غالباً تنها در این لحظات ناخوشایند است که روند درمانی با وقفه مواجه می‌شود. کنار گذاشتن بیمار لزوماً به خاطر غیر قابل تحمل بودن موقعیت نیست، بلکه بدین خاطر است که افراد درگیر نمی‌دانند این فازهای کنش‌نمایی‌ اساسی هستند و می‌توانند ارزش مثبتی داشته باشند.

در موردهای شدید، این فازها مشکلاتی را در مدیریت یا روند درمان پدیدار می‌سازند که به قدری بزرگ هستند که قانون (جامعه) کنترل را به دست می‌گیرد، و در این حین روان‌درمانی دچار تعلیق می‌شود. انتقام جامعه جای دلسوزی یا همدردی را می‌گیرد و فرد از رنج کشیدن و بیمار بودن دست می‌کشد و در عوض به مجرمی با هذیان گزند و آسیب بدل می‌شود.

قصد من این است که توجه را به این عنصر مثبت در اختلالات کاراکتر جلب نمایم. ناکامی در رسیدن به اختلال کاراکتر در فردی که در تلاش است تا درجه‌ای از تمایل ضد اجتماعی را سازگار کند، نمایانگر آمادگی برای فروپاشی روان‌پریشانه است. اختلال کاراکتر نشان می‌دهد که ساختار ایگوی فرد می‌تواند انرژی‌هایی که جلوی فرآیندهای رسشی را می‌گیرند و نیز نابهنجاری‌های موجود در تعامل فرد به عنوان کودک با خانواده را محصور سازد. تا زمانی که منفعت ثانویه تبدیل به خصیصه‌ی فرد شود، شخصیت دارای اختلال کاراکتر همواره مستعد فروپاشی به پارانویا، افسردگی مانیک، روان‌پریشی یا اسکیزوفرنی است.

برای جمع‌بندی باید گفت که نوشته‌ای درباره‌ی روند درمان اختلال کاراکتر می‌تواند با این اظهارنظر آغاز شود که درمان چنین اختلالی شبیه هر اختلال روانشناختی دیگر است، برای مثال با روانکاوی، اگر در دسترس باشد. ملاحظات زیر باید رعایت شوند:

روانکاوی ممکن است نتیجه‌بخش باشد، اما روانکاو باید انتظار مواجه شدن با کنش‌نمایی را در انتقال داشته باشد، و باید متوجه اهمیت این کنش‌نمایی باشد و بتواند به آن ارزش مثبت دهد.

روانکاوی ممکن است نتیجه‌بخش و در عین حال سخت باشد چرا که مریضی پنهان مشخصه‌های روان‌پریشانه دارد، بنابراین بیمار قبل از بهتر شدن باید مریض شود (روان‌پریش، اسکیزوئید)؛ و روانکاو به تمامی منابع خود نیاز خواهد داشت تا با دفاع‌های اولیه‌ای که تبدیل به خصیصه خواهند شد، رو در رو شود.

روانکاوی ممکن است موفقیت‌آمیز باشد، اما مادامی که کنش‌نمایی به رابطه‌ی انتقالی محدود نیست، بیمار به علت واکنش جامعه به تمایل ضد اجتماعی بیمار یا به خاطر عملکرد قانون، از دسترس روانکاو خارج می‌شود. در اینجا به دلیل تنوع واکنش‌های جامعه، از انتقام ناپخته گرفته تا ابراز تمایل برای دادن فرصتی به بیمار برای اجتماعی شدن دیرهنگام، می‌توان حالات متنوعی را متصور شد.

در بسیاری از موارد اختلال کاراکتر اولیه با یک مرحله یا مراحل مدیریت تخصصی (ملایمت زیاد) یا با مراقبت شخصی مخصوص یا کنترل قاطع توسط شخصی که کودک را دوست دارد، در خانه کودک درمان می شود که درمانی موفقیت آمیز است. شکل بسط‌یافته‌ی این روند درمان اختلال کاراکتر اولیه یا زودهنگام بدون روان‌درمانی از طریق مدیریت در گروه‌هایی فراهم می‌شود که برای دادن آنچه خانواده‌ی خود کودک نمی‌تواند از مسیر مدیریت تخصصی ارائه دهد، طراحی شده‌اند.

ممکن است تا زمانی که بیمار برای درمان مراجعه می‌کند، یک نمود شکل گرفته‌ی تمایل ضد اجتماعی و یک نگرش سرسخت که با منفعت‌های ثانویه تقویت شده است، در بیمار وجود داشته باشد؛ که در این مورد، روانکاوی مطرح نمی‌شود. پس هدف ایجاد مدیریتی مستحکم از طریق فهمیدن اشخاص و فراهم آوردن آن به عنوان روند درمانی، افزون بر فراهم کردن آن به عنوان جنبه‌ی اصلاحی‌ بنا بر دستور دادگاه است.

در نهایت، مورد اختلال کاراکتر ممکن است تحت عنوان یک پرونده قضایی معرفی شود، یا به صورت واکنش جامعه در قالب حکم آزادی مشروط یا فرستادن به مدرسه اصلاح تربیت یا موسسه‌ی کیفری دارای صلاحیت، نمود یابد.

ممکن است ثابت شود که توقیف زودهنگام توسط دادگاه عنصر مثبتی در اجتماعی شدن بیمار است. این موضوع نیز به بهبود طبیعی‌ای مربوط است که معمولاً در خانواده‌ی بیمار اتفاق می‌افتد. واکنش جامعه، برای بیمار نمایشی عملی از «عشق» او[جامعه] بوده است، یعنی تمایل او به «نگه داشتن» خود یکپارچه‌ی بیمار، و مقابله با پرخاشگری به شکلی قاطع (برای محدود کردن اثرات دوره های شیدایی) و رو در رو شدن با نفرت از طریق نفرت، به شکلی مناسب و تحت کنترل. این مورد آخر، بهترین چیزی است که برخی از کودکان محروم شده از طریق مدیریت رضایت بخش به دست می‌آورند، و بسیاری از کودکان محروم شده‌ی بی‌قرار ضد اجتماعی، در ساختار سخت گیرانه‌ی یک بازداشتگاه از آموزش ناپذیر به آموزش پذیر تغییر می‌کنند. خطر اینجاست که چون کودکان ضد اجتماعی بی‌قرار در فضای دیکتاتوری رشد می‌کنند، ممکن است این شرایط به نوعی فرایند پرورش دیکتاتور بدل شود، و حتی ممکن است این فرایند مربیان را وادار کند که فکر کنند فضای نظم و انضباط سخت که با پر شدن هر دقیقه از روز کودک همراه است، درمان آموزشی خوبی برای کودکان عادی است، که نیست.

دختران

 به طور کلی، همه اینها به طور یکسان در مورد پسران و دختران صدق می‌کند. اما در مرحله‌ی نوجوانی، ماهیت اختلال کاراکتر الزاماً در دو جنس متفاوت است. به عنوان مثال، در نوجوانی، دختران تمایل دارند که تمایلات ضداجتماعی خود را با تن‌فروشی نشان دهند و یکی از خطرات این کنش‌نمایی، تولید نوزادان نامشروع است. در تن‌فروشی منفعت‌های ثانویه وجود دارد. یکی این است که دختران درمی‌یابند که می‌توانند با تن‌فروشی در جامعه مشارکت کنند، در حالی که به هیچ شکل دیگری نمی‌توانند این مشارکت را داشته باشند. آن‌ها مردان تنهای بسیاری را پیدا می‌کنند که به خواهان ارتباط در عوض رابطه‌ی جنسی هستند و آماده‌اند تا هزینه‌ی آن را بپردازند. همچنین، این دختران اساساً تنها، با سایر افرادِ مانند خود، ارتباط برقرار می‌کنند. روند درمانی دختران نوجوان ضد اجتماعی‌ که شروع به تجربه‌ی منفعت‌های ثانویه‌ی تن‌فروشی کرده‌اند، سختی‌های غیر قابل حلی را به همراه دارد. شاید ایده‌ی درمان در این زمینه منطقی نباشد. در بسیاری از موارد نیز دیگر خیلی دیر شده است. بهترین کار این است که از تمام تلاش‌ها برای درمان تن‌فروشی دست بردارید و در عوض، روی فراهم کردن غذا و سرپناه و فرصتی برای حفظ سلامتی و پاکیزگی برای این دختران تمرکز کنید.

نمونه‌های بالینی

یک مورد معمول:

پسری در اواخر دوره‌ی نهفتگی (اولین دیدار در ده سالگی) تحت درمان روانکاوی از سوی من بود. بی‌قراری او و وفادارای‌اش به طغیان‌های غیظ بسیار زودهنگام، بلافاصله پس از تولد و مدت‌ها قبل از اینکه در هشت ماهگی از شیر گرفته شود، آغاز شد. مادرش فردی روان رنجور و در تمام عمرش کم و بیش افسرده بود. این پسر دزدی می‌کرد و طغیان های پرخاشگرانه داشت. تحلیل او به خوبی پیش می‌رفت و در طول یک سال جلسات روزانه، بیشتر کار معمول روانکاوی انجام شد. با این حال، همان‌طور رابطه اش با من اهمیت پیدا می‌کرد، بسیار هیجان زده شد، روی سقف کلینیک رفت و به سوی پایین سرازیر شد و آنقدر سر و صدا کرد که لازم بود درمان متوقف شود. گاهی من در خطر بودم. او توانست به ماشین من که خارج از کلینیک بود وارد شود و با استفاده از استارت خودکار با دنده پایین حرکت کند و نیازی هم به سویچ ماشین نباشد. در همان زمان او دوباره شروع به دزدی و پرخاشگری در خارج از محیط درمان کرد و درست در زمانی که روند درمان روانکاوی‌اش در اوج بود، توسط دادگاه کودکان به یک مدرسه اصلاح تربیت فرستاده شد. شاید اگر من از او خیلی قوی‌تر بودم، می توانستم این مرحله را مدیریت کنم، و این فرصت را داشتم که تحلیل را کامل کنم؛ اما مجبور شدم تسلیم شوم.

(این پسر نسبتاً خوب عمل کرد. او یک راننده کامیون شد، کاری که که با بی قراری‌اش سازگار بود. در زمان پی‌گیری مشخص شد که او برای چهارده سال کار خود را حفظ کرده است؛ ازدواج کرده و صاحب سه فرزند می‌باشد. همسرش از او طلاق گرفت. پس از آن، او با مادرش در تماس است که جزئیات پیگیری از طریق مادرش به دست آمد).

سه مورد مطلوب:

پسری هشت ساله شروع به دزدی نموده بود. او در دو سالگی، در زمانی که مادرش باردار بود، از محرومیت نسبی (در محیط خانه‌ی خوب خود) رنج برده و به صورت بیمارگونه‌ای مضطرب شده بود. والدینش توانسته بودند نیازهای به خصوص او را برآورده کنند و تقریباً موفق شده بودند وضعیت او را به طور طبیعی معالجه نمایند. من با تلاش برای ارائه‌ی فهمی از کاری که در این تکلیف طولانی در حال انجامش بودند، به آنها کمک کردم. زمانی که پسر هشت ساله بود، این امکان برای من فراهم شد که در یک جلسه مشاوره درمانی این پسر را در ارتباط احساسی با محرومیتش قرار دهم و او به یک رابطه‌ی ابژه با مادر خوب دوران شیرخوارگی خود بازگشت. طی این فرایند، دزدی او متوقف شد.

دختری هشت ساله به خاطر دزدی نزد من آمد. او در سن 4 تا 5 سالگی در خانه‌ی خوب خود از محرومیتی نسبی رنج برده بود. او در یک مشاوره‌ی روان‌درمانی، به تماس اولیه دوران کودکی خود با یک مادر خوب رسید و در همان زمان، دزدی او ناپدید شد. او همچنین خود را خیس می‌کرد و آشفتگی ایجاد می‌کرد و این تظاهرات جزئی تمایل ضد اجتماعی برای مدتی ادامه داشت.

پسری سیزده ساله، در مدرسه ای دولتی که از خانه‌ی خوبش فاصله‌ی زیادی داشت، دزدی‌های بسیاری می‌کرد، همچنین با به دردسر انداختن پسرها و گذاشتن یادداشت‌های ناپسند در توالت‌ها و غیره، مدرسه را به هم می‌زد. او در یک مشاوره درمانی توانست به من اطلاع دهد که در سن شش سالگی که به مدرسه شبانه روزی می‌رفته، دوره‌ای از فشار غیرقابل تحمل را پشت سر گذاشته است. من توانستم ترتیبی بدهم که به این پسر (فرزند وسط از سه فرزند) اجازه داده شود که یک دوره‌ی “پرستاری ذهنی” در خانه خودش داشته باشد. وی از این فرایند برای یک مرحله‌ی واپس‌روی استفاده کرد و سپس به مدرسه روزانه رفت. سپس به مدرسه‌ای شبانه روزی در همسایگی خانه‌اش رفت. علائم ضد اجتماعی او پس از یک مصاحبه با من ناگهان از بین رفت و پیگیری نشان می‌دهد که او به خوبی عمل کرده است. اکنون دانشگاه را به اتمام رسانده و در حال شکل دادن به خود به عنوان یک مرد است. درباره‌ی این مورد، مشخصاً درست است که بگوییم بیمار، فهمیدن مورد خود را، با خود به همراه آورد، و آنچه او نیاز داشت این بود که به رسمیت شناخته شود و تلاشی نمادین برای جبران نقصان محیط انجام شود.

توضیح:

در این سه مورد که منفعت‌های ثانویه تبدیل به یک خصیصه نشده بودند، امکان کمک وجود داشت. طرز برخورد من به عنوان روان‌پزشک به طور کلی، در هر مورد کودک را قادر ساخت تا بتواند حوزه‌ی به خصوصی از محرومیت نسبی را بیان کند، و این واقعیت که این امر به عنوان چیزی واقعی و درست پذیرفته شد، به او این امکان را داد که به پیش از آن [محرومیت] برگردد و با ابژه‌های خوبی که مسدود شده بودند رابطه‌ای دوباره برقرار کند.

موردی در مرز بین اختلال کاراکتر و روان پریشی

پسری چندین سال تحت مراقبت من بوده است. من فقط یک بار او را دیده‌ام و بیشتر در مواقع بحران با مادر او تماس داشته‌ام. بسیاری سعی کرده‌اند مستقیماً به این پسر که اکنون بیست ساله است کمک کنند، اما او به سرعت رفتاری غیر همکارانه از خود نشان داده است.

این پسر هوش بالایی دارد و همه کسانی که امکان یافته‌اند تا به او آموزش دهند، گفته‌اند که او می‌تواند به عنوان بازیگر، شاعر، هنرمند، موسیقیدان و غیره، استثنایی و درخشان باشد. او در هیچ مدرسه‌ای به مدت طولانی نماند اما با خودآموزی به خوبی توانست پیشروتر از همسالان خود باشد، و این کار را در اوایل نوجوانی با هدایت کردن دوستانش در تکالیف مدرسه و سپس با در تماس ماندن با آنان انجام داد.

او در دوره‌ی نهفتگی در بیمارستان بستری شد و تشخیص اسکیزوفرنی دریافت کرد. در بیمارستان «روند درمانی» پسران دیگر را بر عهده گرفت و هرگز جایگاه خود به عنوان یک بیمار را قبول نکرد. سرانجام فرار کرد و دوره‌ای طولانی را بدون تحصیل گذراند. او در رختخواب دراز می‌کشید و به آهنگ‌های حزن‌انگیز گوش می‌داد، یا خود را در خانه حبس می کرد تا کسی در کنارش نباشد. او به خصوص در روابط عاطفی خشن خود، مدام تهدید به خودکشی می‌کرد. گهگاه مهمانی‌ای ترتیب می‌داد که به طور نامحدود ادامه می‌یافت و طی آن گاهی به وسایل خسارت وارد می‌شد.

این پسر در یک آپارتمان کوچک با مادرش زندگی می‌کرد و او را دائماً در حالت نگرانی نگه می‌داشت و از آنجایی که به خارج از خانه یا مدرسه و بیمارستان نمی‌رفت، هرگز نتیجه‌ای حاصل نمی‌شد. او به اندازه کافی باهوش بود که دقیقاً همانطور که می‌خواست عمل کند، هرگز مجرم شناخته نشد، و بنابراین از قلمرو قضایی دور ماند.

من در زمان‌های مختلف، با ایجاد دسترسی با پلیس، خدمات عفو مشروط و سایر خدمات اجتماعی به مادر او کمک کردم، و زمانی که آن پسر در نهایت گفت به یک دبیرستان لاتین به خصوص می‌رود، برای اینکه او را قادر به انجام این کار کنم «از ارتباطات و آشنایی‌هایم استفاده کردم».

مشخص شد او کاملاً جلوتر از گروه سنی خود است و استادان او را به دلیل درخشان بودنش تشویق کردند. اما مدرسه را زودتر از موعد ترک کرد و برای یک کالج بازیگری خوب بورسیه تحصیلی گرفت. در این مرحله به این نتیجه رسید که بینی بد شکلی دارد و در نهایت مادرش را متقاعد کرد که به یک جراح پلاستیک پول بدهد تا آن را از حالت سر بالا به صاف تغییر دهد. سپس دلایل دیگری پیدا کرد که چرا نمی‌تواند به سمت موفقیت پیش برود و با این حال به هیچ‌کس فرصتی برای کمک نداد. ماجرا همچنان ادامه دارد و در حال حاضر او در بخش مراقبت در یک بیمارستان روانی است، اما راهی برای ترک آن پیدا خواهد کرد و یک بار دیگر در خانه مستقر خواهد شد.

این پسر دارای پیشینه‌ی اولیه‌ای است که سرنخی از وجه ضد اجتماعی اختلال کاراکتر او می‌دهد. در واقع او نتیجه‌ی رابطه‌ای بود که بلافاصله پس از آغاز ناخوشایندش پایان یافت و پدر بلافاصله پس از جدایی از مادر، به یک بیمار پارانوئید بدل شد. این ازدواج بلافاصله پس از یک تراژدی انجام شده و محکوم به شکست بود چرا که مادر هنوز از از دست دادن نامزد محبوب خود بهبود نیافته بود. مادر اینطور احساس می‌کرد که نامزدش در اثر بی احتیاطی مردی کشته شده که بعداً با او ازدواج کرد و پدر این پسر بود.

امکان کمک به این پسر در سنین پایین، شاید در شش سالگی، زمانی که برای اولین بار توسط روانپزشک ویزیت شد، وجود داشت. او می‌توانست روان‌پزشک را به بررسی محرومیت نسبی‌اش سوق دهد تا از مشکل شخصی مادر و دلیل دوسوگرایی او در رابطه با پسر مطلع شود. اما در عوض، پسر را در بخش بیمارستان بستری کردند و از این زمان به بعد، او تبدیل به یک مورد اختلال کاراکتر شد. او بدل به فردی شد که به شکلی کامپالسیو مادر، معلمان و دوستانش را دست می‌اندازد.

در این سری از توصیف‌های موردی کوتاه، قصد نداشتم موردی را که با روانکاوی درمان شده است، توصیف کنم.

مواردی که صرفاً به واسطه‌ی مدیریت درمان می‌شوند، بی‌شمارند و همه‌ی کودکانی را شامل می‌شود که پس از هر شکلی از محرومیت، به فرزندخواندگی یا در پرورشگاه یا در خانه‌های کوچکی که به عنوان موسسات درمانی و موارد خصوصی اداره می‌شوند، پذیرفته می‌شوند. توصیف یک مورد در این دسته، تصور نادرستی ارائه خواهد داد. به واقع لازم است توجه را به این واقعیت جلب کنیم که اختلال کاراکتر اولیه، به ویژه در خانه، همواره با موفقیت درمان می‌شود، در همه‌ی گروه های اجتماعی، و کاملاً جدا از روان درمانی.

با این وجود، این کار فشرده با موارد معدود است که مشکل اختلال کاراکتر را، مانند سایر انواع اختلالات روانی روشن می‌سازد و این کار گروه‌های روانکاوی در کشورهای مختلف است که به مبنایی برای یک شرح نظری منجر شده است. شرح نظری‌ای که در صدد توضیح این مورد به گروه‌های تخصصی درمانی است که چه چیزی در پیشگیری یا درمان اختلال کاراکتر موفق عمل می‌کند.

 

 

 

*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.


WhatsApp-Image-2022-10-30-at-3.26.37-PM.jpeg
آبان ۸, ۱۴۰۱

On the Nature and Aims of Psycho-Analytical Treatment
W. Ronald Fairbairn M.D.

درباره طبیعت و اهداف روان‌درمانی تحلیلی/ رونالد فیربرن 1958/ مترجم: نگار نباتی

در پرتو دیدگاه نظری که به آن رسیده‌ام، احساس می‌کنم برخی از تأملاتم ناشی از مقاله اخیر «درباره نظریه درمان روان‌تحلیلی» توسط توماس اس. ساسز است که به خاطر حسن نیت او از امتیاز خواندن مقاله‌اش قبل از انتشار آن در این مجله برخوردار شدم.

به طور خلاصه، می توان گفت که جهت‌گیری نظری من با چهار صورت بندی مفهومی اصلی مشخص می‌شود:

۱) نظریه‌ای درباره ساختار روانی پویا.

۲) نظریه ای به این مضمون که فعالیت لیبیدینال ذاتاً و اساساً مبتنی بر جستجوی ابژه است.

۳) نظریه‌ای برآمده از رشد لیبیدینال که نه از منظر تسلط منطقه ای فرضی، بلکه از نظر کیفیت وابستگی ارائه شده است.

۴) تئوری شخصیتی که منحصراً بر حسب روابط ابژه درونی ارائه شده است.

می‌توان گفت که دو مورد اول از این فرمول‌بندی‌، جایگزینی برای دو نظریه اساسی فروید است – نظریه کلاسیک لیبیدو و نظریه نهایی او درباره غرایز. مورد سوم به عنوان نسخه‌ای اصلاح شده از نسخه آبراهام از نظریه رشد لیبیدینال فروید است. و در نهایت، نظریه روابط ابژه من در مورد شخصیت قرار است که جایگزین توصیف فروید از ساختار ذهنی بر حسب اید، ایگو و سوپرایگو شود. این نظریه، شکلی توصیفی از یک ایگوی لیبیدینال، یک ایگوی مرکزی و ایگویی ضد‌لیبیدینال همراه با ابژه‌های درونی مربوطه‌شان را دارد؛ و وضعیت درون‌روانی‌ای که به این ترتیب ساخته شده است ناشی از شکاف در یک ایگوی اصیل و ذاتی و همچنین ابژه‌ای است که در ابتدا توسط آن ایگو درونی شده است.

کسانی که با دیدگاه های نظری من آشنا نیستند، می‌توانند برای توضیح مفصل به قسمت‌های مربوطه در نوشته‌های من رجوع کنند( موارد (1) و (4) ). همچنین می توان به خلاصه ای کوتاه از موضع نظری من در مقاله ای که در سال 1954 منتشر شد اشاره کرد (2). و توجه ویژه‌ای هم به معرفی عبارت «ایگوی ضدلیبیدینال» به جای عبارت «خرابکار داخلی» در این خلاصه جلب شود که قبلا برای توصیف ساختار داخلی مورد بحث به کار برده بودم.

ممکن است عجیب به نظر برسد که تا به حال در مقالاتم کم‌ترین اشاره‌ای به محتوای فرمول‌بندی‌های نظری خود برای کار درمان داشته‌ام. از این رو ممکن است استنباط شود که حتی به نظر خودم هم دیدگا‌های من صرفاً جنبه نظری دارند و اجرای آنها در عمل، تاثیری بر تکنیک روان‌تحلیلی نمی‌گذارد. چنین استنتاجی توجیه‌ناپذیر است – زیرا پیامدهای عملی دیدگاه‌های من آنقدر گسترده به نظر می‌رسند که تنها در صورتی می‌توان از روان‌درمانی زودرس یا عجولانه اجتناب شود که آنها را به تدریج و با بیشترین احتیاط مورد آزمایش قرار داد. با این حال، مقاله ساسز «درباره نظریه درمان روان تحلیلی» انگیزه‌ای برای من فراهم کرد تا نه تنها مخالفت خود را با برخی از دیدگاه‌های او نشان دهم، بلکه برخی از مواضع نظری‌ام را نیز فرمول‌بندی کنم. در وهله اول اجازه دهید بگویم که با توجه به موضع نظری‌ام، با پیش‌نیاز «تکنیک مدل اولیه تحلیل» که ساسز، به پیروی از آیسلر بیان می‌کند که تحلیل‌شونده دارای یک ایگوی نسبتا بالغ، قوی و اصلاح نشده است، مخالف هستم. پیش‌نیازی که اتفاقاً امکان تحلیل کودک را رد می‌کند. زیرا، از نظر من، ایگوی اصلی، ذاتی و واحد (ایگوی «اصلاح نشده») در همه موارد، هر چند به درجات مختلف، در ابتدایی ترین مرحله رشد، به سه بخش تقسیم می‌شود. بنابراین، اگر دیدگاه من درست باشد، در مورد هر فردی که به اندازه کافی به سن مناسبی رسیده است و به عنوان کاندیدای درمان روانکاوی در نظر گرفته می‌شود، صحبت از یک ایگوی «نسبتاً اصلاح نشده» غیرممکن می‌شود. با این حال، جدا از این ملاحظات، دشوار است که دریابیم چه انگیزه‌هایی برای جستجوی درمان روان‌تحلیلی می‌تواند به طور معمول برای بزرگسالانی با «ایگوی نسبتاً بالغ، قوی و اصلاح‌نشده» وجود داشته باشد. زیرا همانطور که ارنست جونز مدت ها پیش اشاره کرد، تنها تحت تأثیر اضطراب قابل توجه و حتی در مواجهه با مقاومت سرسختانه است که فرد به کاوش در ناخودآگاه خود سوق داده می‌شود. بر این اساس، حتی بدون انحراف از نظریه‌ی ساختار ذهنی فروید، باید چنین استنباط کرد که هیچ فردی احتمالاً به دنبال درمان روان‌تحلیلی نخواهد بود، مگر این‌که اید و سوپرایگو مشکلاتی به‌اندازه‌ای جدی ایجاد کنند که ایگو را تا حد قابل توجهی به خطر بیندازد. باید در نظر داشت که همه مشکلات درونی در نهایت به مشکلات ایگو تغییر می‌یابند. و این تغییر هم در وضعیتی که مشکلات مورد بحث خود را در اختلالات عملکرد ایگو یا در علائم روان زاد نشان ‌دهند رخ می‌دهد. بنابراین، به نظر می‌رسد که الزام «تکنیک مدل اولیه» دامنه گزینه‌های مناسب برای درمان تحلیلی را تا حدی محدود می‌کند، به طوری که در آن همه کسانی که درمان روان‌تحلیلی در ابتدا برای آنها طراحی شده بود، به‌طور خودکار کنار گذاشته می‌شوند. بعلاوه، به نظر می رسد که بر اساس مفهوم فروید از ایگو به عنوان ساختاری که اساساً اکتسابی (و نه ابتدایی و دست‌نخورده) است، صحبت از ایگوی «اصلاح نشده»، چه به طور نسبی یا غیر آن، بی معنی است. این اصطلاح فقط برای یک ساختار ذاتی قابل اعمال است، در حالی‌که طبق نظریه فروید، ایگو متشکل از چیزی است که در ذات خود «تغییر و اصلاح » را دارد. بنابراین، ویژگی جدایی ناپذیر توصیف فروید از «ایگو» این است که اساساً ساختاری دفاعی است (و نه مانند «ایگوی اصلی» من، یک ساختار ذاتی). و به نظر می رسد که «ایگوی» فروید بر مبنایی آسیب‌شناسانه استوار است. همین ملاحظات در مورد دوپاره‌سازی ایگوی «اصلی» که من توضیح دادم نیز صادق است. اما به خود ایگوی «اصلی» که طبق نظریه من ذاتی است قابل انطباق نیست. و طبق تئوری من، تا جایی که دوپاره‌سازی ایگوی «اصلی» با مداخله روان‌تحلیلی تغییر یابد، عنصر آسیب‌شناسانه در موقعیت درون‌روانی کاهش می‌یابد و یک نتیجه روان‌درمانی واقعی به‌دست می‌آید – امکانی که به نظر می‌رسد نمی‌توان با توضیح منطقی از نظر نظریه فروید به آن رسید.

تا آنجایی که به نامزدهای روانکاوی مربوط می‌شود، به نظر می‌رسد که طبق اصول کلی روانکاوی، انتخاب روانکاوی به عنوان شغل به همان اندازه با انگیزه ناخودآگاه تعیین می‌شود که توسل به درمان روانکاوی برای کاهش علائم. همچنین این استنباط درست به نظر می‌رسد که اصولا هرگونه علاقه قابل توجهی به فرآیندهای روانی (و باید درنظر داشت که چنین علاقه ای نه تنها برای افراد عادی بیگانه است، بلکه بسیار معطوف به درون فرد است) تنها می‌تواند تحت فشار تعارضات درونی ایجاد شود. موردی که خود فروید یک نمونه بارز آن است، همانطور که به طور قانع کننده ای در زندگی نامه او توسط ارنست جونز آشکار شده است. بر این اساس، علاقه روانکاو به تحلیل روانی را باید در نهایت ناشی از تمایل او، شاید تا حد زیادی ناخودآگاه، برای حل تعارضات خود دانست؛ و این ملاحظات باید در ارزیابی جهت گیری «علمی» روانکاو که ساسز بر آن تأکید بسیار دارد مورد توجه قرار گیرد. در حالی که بدون شک باید به پایان نامه ای که ساسز با همکاری هولندر (شماره 8) منتشر کرد اهمیت زیادی داد. پایان‌نامه‌ای که در آن توضیح داد که درمان روانکاوی از مدل درمان پزشکی معمولی تاثیر پذیرفته است و سخت است که جلوی این حس را گرفت که چیزی بیشتر از آنچه ساسز مایل به ارائه آن است وجود دارد. در اینجا ضروری به نظر می‌رسد که رویکرد واقعی «بیمار» بزرگسال معمولی به «درمان» روانکاوانه را در نظر بگیریم. همان اندازه که یک بیمار معمولی به جستجوی درمان رایج پزشکی می‌آید، چنین بیماری هم مشخصا به دریافت کمک‌های روان‌تحلیلانه سوق داده می‌شود، زیرا او دریافته است که از وضعیتی رنج می‌برد( و در اینجا واژه رنج توصیف نامناسبی برای این وضعیت نیست) که به طور معمول در دیگران مشاهده نمی‌کند، مانند یک اضطراب فوبیک، افسردگی یا اختلالی روان‌تنی؛ و هدف آگاهانه او رهایی از وضعیت مورد نظر است. از سوی دیگر، به عقیده ساسز، روانکاوی کاربردی، اصولا شکلی از «درمان» (مانند مدل پزشکی) نیست، بلکه نوعی آموزش علمی است. واضح است که این دیدگاه تحلیل کودک را درنظر نمی‌گیرد. اما جدای از این مورد، نمی‌توان این واقعیت را نادیده گرفت که بیمار بزرگسال معمولاً نه برای یک دوره آموزش علمی، بلکه برای یک نتیجه درمانی از کمک تحلیلگر استفاده می‌کند. و به نظر منطقی می رسد که باید به انتظارات او احترام گذاشت، به ویژه که همین انتظار است فرایند روان‌تحلیلی را توجیه می‌کند؟ اگر تحلیلگر «آموزش» را در فرآیند درمانی دخیل بداند، این بحث دیگری است؛ اما به این معنا نیست که جایگزینی مفهوم «آموزش» به جای «درمان» گزینه مناسبی است، زیرا انگیزه کاربردی در بیمار تمایل به آموزش علمی نیست، بلکه میل به رهایی از علائم است. در واقع، احتمالا با دلیل موجه بتوان گفت که‌ قیاس دینی مناسبتر از قیاس آموزشی است؛ زیرا اگر بگوییم آنچه بیمار واقعاً به دنبال آن است «رستگاری» است (مثلاً نجات از ابژه‌های بد درونی، از نفرت و گناهش) با واقعیت‌های روان‌شناختی کاملاً مطابقت دارد. در این رابطه مهم است که با توجه به پاسخ‌های پرسشنامه تکنیک روانکاوی که توسط بیست و چهار روانکاو بریتانیایی در سال 1938 تکمیل شد و توسط ادوارد گلاور در تکنیک تحلیل روانی تحلیل شد، تأثیرات درمانی درمان روانکاوانه در روزهای اولیه روانکاوی، یعنی زمانی که تحلیلگران تمایل بیشتری به در نظر گرفتن روانکاوی به عنوان پاسخی برای همه بیماری‌های انسان داشتند، نسبت به مرحله بعدی که تحولات نظری آنها را مجبور کرده بود بیشتر به جنبه علمی آن توجه کنند، نسبتاً چشمگیرتر بود (یعنی توضیح روانکاوی با یک شور مذهبی ناخودآگاه). در رابطه با این نگرانی که در مورد جنبه‌ علمی روش درمانی بیش از اندازه صحبت شده باشد، باید اشاره کرد که هیچ نوع بی‌اعتباری به بعد علمی روان تحلیلی فراتر از جنبه‌های پزشکی عمومی آن نسبت داده نشده است. زیرا، اگر این نگرانی بیش از حد انحصاری باشد، عامل انسانی در موقعیت درمانی (همانطور که در فردیت، ارزش شخصی و نیازهای بیمار نشان داده می‌شود) بیش از حد ممکن است قربانی روش شود. به هر حال به نظر من چنین خطری در تبدیل درمان روانکاوانه به شکلی از آموزش علمی وجود دارد. بعلاوه، من با فرض فروید ( همراه با تایید ساسز) مبنی بر اینکه بیمار معمولی، حداقل تا حدی، از همان ابتدا علاقه مند به انجام یک کاوش علمی در شخصیت خود است مخالف هستم. چنین فرضی در مورد بیمار کودک که آشکارا نادرست است؛ اما، حتی در مورد بیمار بزرگسال نیز، به نظر من، این امر صرفاً خیالی واهی(wishful thinking) است. و در تجربه من، بیمارانی که این علاقه در آنها برجسته است، مشخصاً شخصیت‌های وسواسی یا/یا اسکیزوئید هستند که این علاقه‌ در آن‌ها اساساً دفاعی در برابر درگیری احساسی است – دفاعی که به‌عنوان قوی‌ترین مقاومت عمل می‌کند. البته همچنان درست است که یک بیمار معمولی میزان مشغله‌ی قابل توجهی، به طور متغیر، به وضعیت روانی خود نشان می‌دهد. اما چنین مشغله‌ای اساساً نارسیستیک است و باید به درستی به‌عنوان نشانه‌ای در نظر گرفته شود که ناشی از نقص در توانایی فرد برای رابطه با ابژه‌های خارجی است، و بنابراین ویژگی‌ای است که ممکن است انتظار داشته باشیم به نسبتی که درمان روان‌تحلیلی در مسیر هدف خود پیش می‌رود اهمیت کمتری پیدا کند.

در این مرحله باید با صداقت اعتراف کنم که علاقه اصلی آگاهانه من در روانکاوی اکنون در ارتقا فرمول بندی مناسب تری از نظریه روانکاوی نهفته است. بنابراین عمدتاً یک علاقه علمی است؛ اما این علاقه با این امید همراه است که این فرمول بندی مجدد تأثیری در تبدیل کاربرد نظریه روانکاوی به ابزار درمانی مؤثرتری داشته باشد. من قبلاً به اختصار نظرات خود را در مورد رابطه نظریه روانکاوی با درمان روانکاوی در قسمت های پایانی مقاله ای که در سال 1955 منتشر شد، بیان کرده ام (مقاله شماره ۳). در این مقاله من برداشت خود را از ماهیت واقعی علم بیان کردم که علم «اساساً یک ابزار فکری است و نه چیزی بیشتر». از این منظر، حقیقت علمی، تا آنجا که تصویری دقیق (حتی تقریبی) از واقعیت موجود نیست، «حقیقتی صرفاً توضیحی» است. و «تصویر واقعیت ارائه شده توسط علم، ساختاری فکری است که نشان دهنده ثمره تلاش برای توصیف پدیده های مختلف جهان به شیوه ای منسجم و منظم و با استفاده از صورت بندی کلیات قوانین تا جایی که محدودیت های هوش انسانی اجازه می‌دهد است. قوانینی که از سوی ناظر علمی  از طریق استنتاج استقرایی در شرایطی که حداکثر فاصله عاطفی و حداکثر نگاه عینی وجود دارد، ایجاد می‌شود. بعلاوه، همانطور که در همین زمینه اشاره کردم، «در مورد علم روانشناسی، به دلیل این واقعیت که جنبه‌های ذهنی پدیده‌های مورد مطالعه به اندازه جنبه‌های عینی، بخشی از پدیده‌ها و در واقع مهم‌تر از جنبه‌های عینی هستند و تنها بر حسب تجربه ذهنی خود روانشناس قابل درک هستند، مشکل خاصی پیش می‌آید. در نتیجه درگیری اصلی روانشناس اتخاذ رویکردی با فاصله و عینی هم از تجربیات خودش و هم از تجربیات کسانی است که در حال کار با آنها است. و این ملاحظه در علم روانکاوی کاربرد خاص خود را دارد. با این حال، باید پذیرفت که تحلیلگر در حال کار «در درجه اول یک دانشمند نیست، بلکه یک روان درمانگر است»، و «پذیرفتن نقش روان درمانی خودبه خود مستلزم نوعی فاصله گرفتن از نگرش کاملاً علمی است». البته از نقطه نظر کاملاً علمی، هیچ چیز «بهتری» در مورد عاری بودن از علائم در مقایسه با تحت سلطه بودن آنها وجود ندارد. اما، از آنجایی که اتخاذ نقش درمانی به طور خودکار متضمن پذیرش این نظر است که رهایی از علائم به جای داشتن آنها بهتر است، این موضوع مستلزم «پذیرش ارزش‌های انسانی به جای ارز‌ش توصیفی که تنها ارزش پذیرفته توسط علم است » می‌باشد. خوب است در نظر داشته باشیم که اصول علمی خنثی روانکاوی را می‌توان به آسانی برای هدفی بیماری زا به کار برد تا یک هدف درمانی، همانطور که در نمایشنامه «زندانی» بریجت بولند به طرزی باورپذیر نشان داده شده است. اما، در پذیرش بیمار برای درمان روان‌تحلیلی، تحلیل‌گر به طور ضمنی هدفی درمانی را اتخاذ می‌کند که فراعلمی است، و در پرتو آن، علم روان‌تحلیلی صرفاً به ابزاری ذهنی تبدیل می‌شود که در خدمت «ارزش‌های انسانی و شخصی‌ای قرار می‌گیرد که فراتر از ارزش علمی صرف است». این امکان همچنان وجود دارد که چنین ابزار ذهنی تحت کنترل هر فلسفه‌ای درآید. و در دوره معاصر که به پیشرفت‌های علمی بی‌سابقه‌ای معروف است، ممکن است به راحتی به یک فلسفه «علمی» سازش‌ناپذیر تبدیل شود که تنها چیزی که در آن اهمیت دارد تبیین است. با این حال، تردیدی وجود ندارد که پذیرش چنین فلسفه‌ای توسط روانکاو در نقشی درمانی، در مورد بسیاری از بیماران، اگر نگوییم همه‌شان، منجر به مقاومت خواهد شد، به خصوص در مورد بیماران وسواسی که بطور مشخص از فهم عقلانی به عنوان دفاعی در برابر رهاکردن احساسات سوء استفاده می‌کنند. البته که از منظر کاملاً علمی، مقاومت صرفاً پدیده‌ای است که باید توضیح داده شود و نه وضعیتی که نیاز به اصلاح دارد. زمانی که مقاومت به عنوان وضعیتی قابل اصلاح تلقی شود، ناگزیر هدفی غیر از تبیین و فهم مطرح می‌شود. بنابراین بدیهی است که از دیدگاه درمانی، تفسیر به تنهایی کافی نیست. و به نظر می رسد که رابطه‌ای که بین بیمار و تحلیلگر در موقعیت روانکاوی وجود دارد، در فراهم آوردن زمینه ای برای تفسیر پدیده های انتقالی کمک می‌کند. از نظر تئوری روابط ابژه شخصیت، ناتوانی هایی که بیمار از آنها رنج می‌برد، نشان دهنده تأثیرات روابط ابژه نامطلوبی است که در اوایل زندگی تجربه شده و به شکلی اغراق آمیز در واقعیت درونی تداوم یافته است؛ و اگر این دیدگاه درست باشد، رابطه حقیقی موجود بین بیمار و تحلیلگر به عنوان افراد انسانی باید به عنوان یک عامل درمانی با اهمیت در نظر گرفته شود. وجود چنین رابطه شخصی در واقعیت بیرونی نه تنها کارکردی برای اصلاح روابط تحریف شده ای که در واقعیت درونی حاکم است و بر واکنش های بیمار نسبت به ابژه‌های بیرونی تأثیر می‌گذارد، دارد، بلکه فرصتی را برای بیمار فراهم می‌کند که تحت یک فرآیند رشد عاطفی در زمینه یک رابطه واقعی با یک شخصیت والدینی قابل اعتماد و خیرخواه قرار گیرد؛ چیزی که در کودکی از آن محروم شده است. به رسمیت شناختن اهمیت درمانی رابطه واقعی بین بیمار و تحلیلگر، و سازگاری‌اش با فضایی که روانشناسی عمدتاً در قالب «تکانه» و نظریه میل جنسی فروید و نظریه غرایز او ارائه میک‌ند، دشوار است. با این حال، کاملاً با روانشناسی‌ای که به روابط ابژه و ساختار پویا باور دارد سازگار است. و به نظر من، چنین روانشناسی‌ای نه تنها اهداف درمانی را مؤثرتر از «روانشناسی تکانه‌ای» غالباً فرموله شده توسط فروید ترویج می‌دهد، بلکه در واقع با واقعیت‌های روانشناختی مطابقت بیشتری داشته و از دیدگاه علمی ارزش توضیحی بیشتری دارد.

محتمل به نظر می رسد که تلاش ساسز برای تبدیل «درمان» روان تحلیلی به شکلی از آموزش علمی تا حدی تحت تأثیر تغییر تدریجی مراجعین روانکاوی بوده که ظاهرا در سال های اخیر رخ داده است و به موجب آن نسبت فزاینده ای از زمان تحلیلگران برجسته به آموزش کاندیداها اختصاص می‌یابد؛ زیرا آموزش نامزدها ناگزیر بر دوش آموزش علمی سنگینی می‌کند. با این وجود، این واقعیت باقی می‌ماند که هر چند جست و جوی حقیقت علمی در انگیزه های شخصی فروید نقش برجسته ای داشته است، روانکاوی از نظر تاریخی به عنوان شکلی از درمان است و دلیل غایی آن در آنجا نهفته است. ساختار نظری‌ای که متعاقباً برای توضیح پدیده‌های برانگیخته‌شده در موقعیت روانکاوی توضیح داده شد، در زمینه‌های بی‌شماری غیر از آسیب‌شناسی روانی، ارزش توضیحی دارد. اما این بر این واقعیت تأثیر نمی‌گذارد که تکنیک روانکاوی با موقعیت روانکاوی در یک محیط درمانی پیوند خورده است. در پرتو خاستگاه تاریخی روانکاوی، این سوال مطرح می شود که آیا محدودیت های کلاسیک موقعیت روانکاوی تا حدودی دلبخواه نیستند؟ استفاده از روش روانکاوی مبتنی بر این محدودیت‌ها، البته، مجموعه ای ارزشمند از نظریه های علمی را فراهم آورده است. همچنین نتایج درمانی قابل توجهی به همراه داشته است که البته به نظر من تمایلی به اغراق در میزان این موارد وجود دارد. با این حال، باید به خاطر داشت که، حتی در حوزه علم محض، نتایج به‌دست‌آمده تا حدی مشروط به روشی است که برای به دست آوردن آنها استفاده می‌شود؛ و نتایج درمانی حتی بیشتر به روش مورد استفاده وابسته است و ممکن است با محدودیت های روش محدود شود. از این منظر، اعتبار محدودیت‌های مختلف تکنیک روان‌تحلیلی موضوعی قابل تأمل است. بنابراین، من در مورد اعتبار این شرط که بیمار باید روی کاناپه دراز بکشد و تحلیلگر دور از نظر باشد، تردید دارم. به نظر من این نیاز تا حدی یک میراث تصادفی از تکنیک هیپنوتیزمی است که در ابتدا توسط فروید به کار می‌رفت، و تا حدودی نتیجه‌ی بیزاری شخصی فروید از نگاه کردن بیماران به او در طول روز است. و این سوال مطرح می‌شود که تا چه اندازه استدلال هایی که به نفع تکنیک کاناپه ارائه شده اند توجیهات صرفا عقلانی نیستند. من شخصاً در مورد تمام بیماران اخیر‌‌ ام تکنیک کاناپه را کنار گذاشته ام -که به نظر من نفعی در این موضوع است. این انحراف از روش کلاسیک از سوی من نشان دهنده تلاشی برای عملی کردن مفاهیم منطقی نظریه روابط ابژه است. با این حال، این نکته هم اضافه کنم که من طرفدار تکنیک مصاحبه رو در رو که توسط روان درمانگرانی مانند هری استک سالیوان حمایت می‌شود، نیستم. در عمل من پشت میز می نشینم، و بیمار روی یک صندلی راحت که در کنار میز قرار دارد، تقریباً موازی با من، اما کمی به سمت من متمایل می شود. در این آرایش نشستن، بیمار و تحلیلگر معمولاً به یکدیگر نگاه نمی‌کنند؛ اما اگر هر یک از طرفین بخواهد ممکن است به دیگری نگاه کند. بنابراین تنظیم یک رابطه ابژه بدون خجالت بی مورد برای هر یک از طرفین حفظ می‌شود. در این رابطه این سوال برایم مطرح می‌شود که تأکید فروید بر لزوم محافظت از بیمار در برابر تأثیر شخصیت تحلیلگر، توجیهی صرفا عقلی برای در امان بودن از خواسته‌های بیمار از تحلیلگر نیست. با این حال، تجربه شخصی من این است که وقتی بین بیمار و تحلیلگر توسط کاناپه فاصله اتفاق نمی‌افتد و بنابراین از هرگونه رابطه واقعی با او محروم نمی‌شود، در واقع بیمار خواسته‌های به نسبت کمتر تحمیلی و سخت‌گیرانه دارد. می‌توان اضافه کرد که جدایی سنتی تحلیلگر (که باید با دقت از ضرورت عینی بودن تفسیر متمایز شود) واضحا ارزش دفاعی بسیار بالایی برای خود تحلیلگر دارد. بنابراین ویژگی‌های مشترکی در روانکاوی مانند اتخاذ یک طول جلسه استاندارد بدون توجه به ملاحظاتی مانند سرعت بیمار و وضعیت حاکم در هنگام پایان جلسه با توجه به زمان وجود دارد. بنابراین به نظر می‌رسد که وظیفه‌ای بر دوش تحلیلگر است که از خود بپرسد این ویژگی‌های تکنیک روانکاوی تا چه حد توسط علایق خود او دیکته می‌شود تا علایق بیمارانش، و اگر چنین است، تکنیک خود را بر این اساس تنظیم کند (همانطور که خود من احساس کردم مجبور به انجام آن هستم). به نظر می رسد که این یک نیاز اولیه است که در یک موقعیت درمانی محدودیت‌های روش درمانی به کار گرفته شده در درجه اول به نفع بیمار اعمال شود. اما این بدان معنا نیست که باید منافع تحلیلگر نادیده گرفته شود. در واقع، هر چه به رابطه واقعی موجود بین بیمار و تحلیلگر به عنوان فرد اهمیت داده شود، توجیه بیشتری برای شناخت منافع شخصی هر دو طرف رابطه وجود دارد. در عین حال، در صورت لزوم اعمال محدودیت در جهت منافع تحلیلگر، باید به صراحت به این واقعیت اذعان کرد. به طور کلی، احساس کنم که هر تمایلی برای پایبندی به جزئیات تکنیک روانکاوی کلاسیک که بیش از نیم قرن پیش توسط فروید استاندارد شده است، در معرض نوعی بهره‌برداری تدافعی هر چند ناخودآگاه است. در جهت منافع تحلیلگر و به هزینه بیمار؛ و مطمئناً هرگونه تمایل به تلقی تکنیک کلاسیک به عنوان امری مقدس، این ظن را ایجاد می‌کند که احتمالا عنصری از این بهره‌برداری تدفاعی در کار است. بعلاوه، به نظر من تطبیق دادن بیمار با روش درمانی چه به طور صریح یا ضمنی به جای تطبیق روش درمانی با نیازهای بیمار، بی ارزش جلوه دادن هدف درمانی است. چنین حرکتی یادآور این لطیفه قدیمی است که «عمل موفقیت‌آمیز بود، اما بیمار مرد»، یا آنچه ژنرال فرانسوی با پوشیدن کلاهی دوچشمی اظهار داشت که «زیباست اما جنگ نیست». این نگرش که اگر بیمار تحلیل شده «بهتر» نشود حتما به این خاطر است که برای درمان روان‌تحلیلی مناسب نبوده یا اگر بیمار با درمانی غیر از روان‌تحلیلی «بهتر» شود، حتی اگر خوب هم باشد ولی روان‌تحلیلی نیست، همگی در تایید همان بهره‌برداری دفاعی است. توسل به این نوع از بنیاد‌گرایی منجر به نوعی ستایش اغراق‌آمیز و به بهای از دست رفتن اهدافی می‌شود که قرار بوده توسط روش درمانی به سرانجام برسند.

در سال‌های اخیر، تحت تأثیر دیدگاهی مبتنی بر نظریه «روابط ابژه»، آنقدر از پیچیدگی فاصله گرفته‌ام که به من این امکان را می‌دهد که مکرراً از خودم سؤالات ساده‌ ای بپرسم: «اگر بیماری در تحلیل، پیشرفت رضایت‌بخشی نداشته باشد، تا چه اندازه می‌توان این را به نقص در شیوه روان‌تحلیلی مرتبط دانست؟ این سوالی است که در غیاب تحقیق طولانی نمی توان پاسخ مناسبی به آن داد. اما برای من تردیدی نیست که تکنیک کاناپه تاثیری کاملا مستبدانه بر بیمار تحمیل می‌کند زیرا او را در یک وضعیت آسیب‌زای حساب شده قرار می‌دهد تا بازتولیدی از تروماهای تحمیل شده در کودکی باشد. مانند نوزادی که به تنهایی در کالسکه‌اش گریه کرده یا کودکی که در مراحل اولیه رشدی خود را در تخت منزوی می‌بیند. اگر این دیدگاه درست باشد، پس نتیجه می‌شود که تکنیک کاناپه از «خنثی» بودن آن‌طور که قرار است باشد بسیار دور است، و تحلیلگر هم در به کارگیری این تکنیک نیز به همان اندازه از «خنثی» بودن فاصله دارد. همچنین، در نتیجه، اطلاعات ارائه شده توسط بیمار که خود را بر روی کاناپه منزوی می‌بیند باید به طور قابل توجهی تحت تأثیر آسیبی باشد که خودسرانه به او تحمیل شده است. و دشوار است باور کنیم که نتیجه درمانی نیز به طور مشابه تحت تأثیر قرار نگیرد.

از جمله سؤالات ساده دیگری که من مجبور به پرسیدن آنها از خودم شده ام این است که: “روانکاوی چگونه کار می‌کند؟” و “تحلیلگر واقعاً در تحلیل یک بیمار چه کاری می‌خواهد انجام دهد؟” اینها سوالاتی هستند که من احساس نمی‌کنم هنوز هیچ پاسخ کاملاً رضایت بخشی به آنها داده شده باشد. سوالاتی که ساسز در مقاله‌ای که باعث برانگیختن افکار کنونی شد به آن توجه بسیار کرده است؛ همچنانکه گیتلسون نیز به همان اندازه در مقاله‌ای (که ساسز هم بخشی از آن مقاله را که به ماهیت اساسی درمان روانکاوانه می‌پردازد نقل می‌کند) به این سوالات توجه کرده است. گیتلسون در این قسمت چهار عامل دخیل در درمان روان تحلیلی را ذکر می‌کند. بینش، یادآوری خاطرات کودکی، پالایش و رابطه با تحلیلگر؛ و او این دیدگاه را بیان می‌کند که عامل مؤثر هیچ یک از این عوامل به تنهایی نیست، بلکه «تعدادی ترکیبی است که هنوز امکان فرمول‌بندی کردن صریح آن وجود ندارد». به نظر من، عامل واقعاً تعیین کننده رابطه بیمار با تحلیلگر است، و سایر عوامل ذکر شده توسط گیتلسون نه تنها به دلیل اثربخشی‌شان، بلکه وجود و بودنشان به این رابطه بستگی دارد، زیرا در غیاب یک رابطه درمانی با تحلیلگر آنها به سادگی رخ نمی‌دهند. البته این نظر با نظریه روابط ابژه شخصیت که من به آن دست یافته ام مطابقت دارد. باید اضافه کرد که درک من از «رابطه بین بیمار و تحلیلگر» فقط محدود به رابطه‌ای درگیر در انتقال نیست، بلکه کل رابطه موجود بین بیمار و تحلیلگر به عنوان افراد انسانی است. به هر حال، براساس روابط موجود بین فرد و والدینش در دوران کودکی است که شخصیت او رشد کرده و شکل خاص خود را به خود می‌گیرد. و منطقی به نظر می رسد که استنباط کنیم که هر تغییر متعاقبی در شخصیت او که ممکن است توسط درمان روان تحلیلی (یا هر شکل دیگری از روان درمانی) ایجاد شود، باید اساساً در نتیجه یک رابطه شخصی به وجود آمده باشد.

به گفته ادوارد گلاور (6)، اثرات درمانی روان‌تحلیلی عمدتاً به (الف) اصلاحات در دفاع‌های ایگو بستگی دارد، به گونه‌ای که امکان می‌دهد دفاع کمتر رضایت‌بخش در برابر تکانه‌های id با دفاع رضایت‌بخش‌تر جایگزین شود، و (ب) تغییراتی در سوپرایگو به گونه‌ای که آن را کمتر ابتدایی و کمتر سخت‌گیرانه در خواسته‌هایش از ایگو نشان دهد. البته در اینجا فرض بر این است که از منظر نظریه فروید در مورد ساختار ذهنی، id قادر به تغییر و اصلاح نیست و ایگو اساساً یک ساختار دفاعی است (که به نظر من حاوی این دلالت منطقی است که ایگو لزوماً یک پدیده روانی آسیب شناختی است). در پرتو چنین مفروضاتی، توصیف گیتلسون از یک تحلیل موفق به عنوان تحلیلی که در آن «بیمار به‌عنوان یک شخصیت کامل بالغ می‌شود»، به نظر می‌رسد فاقد تمام معنا باشد. در مقابل، نظریه شخصیتی که من مطرح کردم، به معیار گیتلسون معنا می‌دهد. زیرا نتیجه تئوری من این است که هدف اولیه درمان روان‌تحلیلی ایجاد ترکیبی از شخصیت با کاهش آن شکاف سه‌گانه ایگوی دست‌نخورده است که تا حدی در هر فرد رخ می‌دهد، اما در برخی افراد تا حدی بیشتر نسبت به سایرین. این یک انتقاد قدیمی از روش روانکاوی است (اگرچه امروزه کمتر از گذشته مطرح می‌شود) که «فقط تحلیل است و سنتزی در کار نیست». و البته پاسخ متعارف این است که تحلیل بیمار را در موقعیتی قرار می‌دهد که به ابتکار خودش ترکیب جدیدی بسازد. در حالی که این پاسخ حاوی یک عنصر غیرقابل شک از حقیقت است، پذیرش غیرانتقادی آن باعث می‌شود که تحلیلگر به راحتی تقصیر را گردن بیمار بیاندازد. با این حال، تا اینجای کار، از آنجایی که این تقصیر به گردن انداختن اتفاق نمی‌افتد، من معتقدم که اصطلاح «تحلیل» به عنوان توصیفی از درمان روان‌تحلیلی نام نامناسبی است و هدف اصلی درمان روان‌تحلیلی ترویج حداکثر “سنتز” ساختارهایی در ایگوی اصلی تجزیه شده در زمینه یک رابطه درمانی با تحلیلگر است. در دستیابی به این هدف دو هدف دیگر، یعنی (الف) کاهش حداکثری وابستگی مداوم نوزادان، و (ب) کاهش حداکثری نفرت از ابژه لیبیدینال که، طبق نظریه من، در نهایت مسئول گسست اصلی ایگو است، هستند. چنین اهدافی همراه با هدفی که باید ذکر شود، به نظر من، اهداف اصلی درمان روانکاوی هستند. البته مقاومت بیمار در برابر دستیابی به این اهداف زیاد است. زیرا او در حفظ کردن گسست اولیه ابژه درونی‌شده‌اش، که بر اساس نظریه من، گسست ایگو هم به آن بستگی دارد، و دفاعی در برابر معضل دوسوگرایی را نشان می‌دهد، منفعت خاصی دارد. به‌علاوه، او علاقه‌ دارد که پرخاشگری‌اش را برای حفاظت از ابژه لیبیدینال بیرونی‌اش به صورت درونی ‌شده نگه دارد- در نتیجه به همین ترتیب نیروگذاری روانی لیبیدینال او نیز درونی می‌شود. در این اشکال مختلف مقاومت از جانب بیمار، هدف دفاعی دیگری وجود دارد که من اکنون آن را بزرگترین منبع مقاومت – یعنی حفظ دنیای درونی بیمار به عنوان یک ساختار بسته – می‌دانم. از نظر تئوری ساختار ذهنی که من پیشنهاد کردم، حفظ چنین ساختار بسته‌ای مستلزم تداوم روابط حاکم بین ساختارهای مختلف ایگو و ابژه‌های درونی مربوطه آنها و همچنین بین یکدیگر است؛ و از آنجایی که ماهیت این روابط منبع نهایی علائم و انحرافات شخصیتی است، هدف دیگری از درمان روانکاوی این می‌شود که به ساختار بسته ای که دنیای درونی بیمار را تشکیل می‌دهد، نفوذ کرده و به این دنیای درونی دسترسی‌ای از واقعیت دنیای بیرون بدهد.

به نظر می رسد تلاش ناخودآگاه بیمار برای حفظ دنیای درونی خود به عنوان یک سیستم بسته به هر قیمتی، پدیده ای است که فروید بر اساس آن هدایت شد تا مفهوم اصل لذت را به عنوان تعیین کننده اصلی رفتار فرمول‌بندی کند. به نظر من، این صورت‌بندی یک تعمیم اشتباه از پدیده‌ای است که اساساً یک پدیده تدافعی است – پدیده‌ای به شدت دفاعی که نمی‌توان آن را به عنوان یک اصل اولیه رفتار در نظر گرفت. به نظر من می‌رسد که بدون هیچ شکی (الف) اصل لذت فقط می تواند در یک ساختار بسته عمل کند، (ب) حفظ واقعیت درونی به عنوان یک ساختار بسته اساسا یک پدیده روانی آسیب شناختی است، و (ج) تا جایی که واقعیت درونی به عنوان یک ساختار بسته حفظ شود، رفتار تقریباً به طور اجتناب ناپذیری توسط اصل لذت تعیین می‌شود. بنابراین، بیمار من، که او را «گرترود» توصیف کردم، و در مورد حفظ واقعیت درونی‌اش به‌عنوان یک ساختار بسته صحبت کردم، تنها در صورتی که در فانتزی‌هایش به طور آشکار رابطه جنسی کودکانه با پدرش به عنوان ابژه‌ای درونی داشته باشد و از وضعیت حاکم در واقعیت بیرونی غافل شود، می‌تواند خود را به رابطه جنسی با همسرش وادار کند. بنابراین این رضایتی که او در آمیزش به دست می‌آورد، وابسته به تسکین تنشی است که منحصراً در محدوده دنیای درون، یعنی در یک سیستم بسته، و بر اساس اصل لذت حاصل می‌شود. در مقابل، اگر او قادر به برقراری رابطه جنسی واقعی با شوهرش بود، رفتار او ویژگی‌های رفتاری در موقعیتی در واقعیت بیرونی را می‌داشت، یعنی در چارچوب یک سیستم باز و براساس آنچه فروید به عنوان “اصل واقعیت” توصیف می‌کند. بنابراین تمایز بین اصل لذت و اصل واقعیت همان تمایز بین یک اصل اولیه و ثانویه رفتار نیست، بلکه نشان دهنده تمایز بین رفتاری است که در یک ساختار بسته و توسط واقعیت درونی تشکیل شده است و رفتاری که در یک ساختار باز که در آن واقعیت درونی و بیرونی در ارتباط با یکدیگر قرار می‌گیرند شکل گرفته است.

لازم به ذکر است که پدیده انتقال، جلوه دیگری از رفتار را تشکیل می دهد که نشات گرفته ازیک ساختار بسته است. یک رابطه واقعی با یک ابژه خارجی، رابطه ای در یک ساختار باز است. اما تا آنجا که دنیای درون شکل یک ساختار بسته را به خود می‌گیرد، ارتباط با یک ابژه خارجی فقط از نظر انتقال امکان پذیر است، یعنی در شرایطی که ابژه خارجی به عنوان ابژه‌ای در درون ساختار بسته واقعیت درونی تلقی شود. پیامد درمانی این ملاحظات این است که تفسیر پدیده های انتقالی در موقعیت تحلیلی به تنهایی برای ایجاد تغییری رضایت بخش در بیمار کافی نیست. برای به وجود آمدن چنین تغییری، لازم است که رابطه بیمار با تحلیلگر تحت یک فرآیند رشدی قرار گیرد که در آن رابطه مبتنی بر انتقال با یک رابطه واقع بینانه بین دو شخص در دنیای بیرون جایگزین شود. چنین فرآیندی نشان دهنده اختلال در سیستم بسته ای است که علائم بیمار در آن ایجاد شده و حفظ می‌شود و روابط او با ابژه‌های خارجی را به خطر می‌اندازد. همچنین نشان‌دهنده استقرار یک سیستم باز است که در آن تحریف‌های واقعیت درونی را می‌توان با واقعیت بیرونی تصحیح کرد و روابط واقعی با ابژه‌های خارجی هم ممکن است رخ دهد. به نظر می‌رسد که اخیراً در رویاهای یک بیمار با سابقه طولانی ناسازگاری که او را «کارل» می‌نامم، حرکتی در جهت جایگزینی یک ساختار باز به جای بسته، یا به هر حال شواهدی از نقض ساختار بسته واقعیت درونی ثبت شده است. رویاهای مورد بحث به شرح زیر بود:

  1. من با پدرم بیرون رفته بودم و با تو آشنا شدیم. تو کتاب یا کاغذی به من دادی. پدرم اعتراض کرد که من از او غفلت می‌کنم یا او را رها می‌کنم، اما من از تو تشکر کردم.

۲. داشتم با تو صحبت می کردم؛ اما همزمان با مادرم در رختخواب بودم. من خجالت کشیدم، چون مادرم داشت به حرف های من گوش می‌داد. گاهی مادرم به سمت من خم می‌شد و با من در تماس قرار می‌گرفت. این مرا به وحشت انداخت و باعث شد از او دور شوم. اما من از حرف زدن با تو دست برنداشتم.

به نظر من این رویاها آنچنان رویاهای انتقالی‌ای نیستند، بلکه رویاهایی هستند که نشان دهنده تأثیر یک رابطه واقع بینانه با تحلیلگر در دنیای بیرونی بر روابط کارل با چهره های والدینش در دنیای درون هستند و بنابراین نشان دهنده شکافی در دنیای بسته واقعیت درونی هستند. جالب است بدانید که تقریبا همزمان با این رویاها، رویایی رخ داد که در آن کارل آلت تناسلی برانگیخته خود را در معرض دید مادرش قرار می‌داد. نکته جالب این رویا در این واقعیت نهفته است که کارل خود به آن توجه کرد که در گذشته او همیشه «در اصل» به دنبال انکار داشتن آلت تناسلی در جایی که مادر مطرح بود، بود. بنابراین به نظر می رسد که رخنه در ساختار بسته واقعیت درونی که در رویاهای دیگر نشان داده شده است، تأثیری بر رهاسازی محتوای سرکوب شده داشته است. با این حال، رویاهای هم‌زمانی هم وجود داشت که حرکتی را در جهت بازگرداندن ساختار بسته آشکار می‌کرد، به عنوان مثال:

۱. من با تو بودم. و در حالی که داشتم باهات صحبت می‌کردم، میل شدیدی برای خودارضایی احساس کردم. تعجب کردم که آیا متوجه می‌شوی که من این کار را در حالی که دارم جریان صحبت را ادامه می‌دهم انجام می‌دهم. سپس متوجه شدم که تو در واقع در یک اتاق مجاور هستی. و من احساس کردم که احتمالا می‌توانم بدون اینکه متوجه شوی خودارضایی کنم.

۲. اینجا را ترک کردم  و رفتم. مادرم چند متر جلوتر از من راه می‌رفت. نمی‌دانم فکر می‌کردم که او مرا پشت سر می گذارد یا نه. اما فکر کردم که ممکن هست با پرتاب سنگریزه به سمتش توجهش را جلب کنم. سپس متوجه شدم که شدیدا عصبانی هستم و به او سنگ پرتاب می‌کردم.

این رویاها، بر خلاف آنچه که در ابتدا نقل شد، به نظر می‌رسد که حرکتی را در جهت حفظ روابط با ابژه‌ها در دنیای درون به قیمت یک رابطه واقع بینانه و درمانی با تحلیلگر منعکس می‌کنند. حرکتی که هدفش حفظ واقعیت درونی به عنوان یک ساختار بسته است. به نظر من چنین هدفی از جانب بیمار، شدید‌ترین مقاومتی است که در درمان روان‌تحلیلی با آن مواجه می‌شویم؛ و به سختی می‌توان فهمید که چگونه می‌توان بر آن غلبه کرد مگر بر اساس یک رابطه واقعی بین بیمار و تحلیلگر به عنوان اشخاصی در واقعیت بیرونی. البته باید اذعان داشت که روان درمانگر همیشه ممکن است از سیستم بسته بیمار برای یک هدف درمانی سوء استفاده کند. اما چنین رویه‌ای اساساً با اصول درمان روان‌تحلیلی بیگانه است، اگرچه ممکن است گمان رود که مقدار زیادی از فرایند به اصطلاح «پالایش» بر این موضوع تأثیر می‌گذارد.

در راستای مفهوم ساختار بسته واقعیت درونی مفهوم دیگری است که من اخیراً به آن دست یافته ام، یعنی وضعیت داخلی ایستا. لقب توصیفی «ایستا»، همانطور که در موقعیت‌های مورد بحث به کار می‌رود، با اظهارات یک بیمار که او را «ایان» می‌نامم به من پیشنهاد شد. این بیمار در جریان تداعی‌های خود مرتباً یک نوع موقعیت ناامیدکننده و خشم‌بر‌انگیز را توصیف می‌کرد که در مورد آن می‌گفت: “این یک موقعیت غیرممکن است” و مشخصاً اضافه می‌کرد: “و هیچ کاری نمی‌توان در ارتباط با آن کرد”. برای مدتی من این صحبت‌های اخیرش را به این معنا تفسیر می‌کردم که او احساس می‌کرد که وضعیت مورد بحث خارج از حیطه تأثیر درمان روان تحلیلی است؛ اما در نهایت متوجه شدم که وقتی او گفت که در مورد این موقعیت کاری نمی‌توان کرد، در مورد چشم‌انداز درمانی صحبت نمی‌کرد، بلکه در حال توصیف جنبه‌ای از موقعیت بود که در حال تجربه‌اش بود. این موقعیت‌های «غیرممکن»، چه به یاد آورده شوند و یا تصور شوند، به طور مشخص موقعیت‌های متناقضی بودند که شامل خودش و یکی از والدین یا هر دوی والدینش می‌شد. او یک روز وضعیت را به این صورت توصیف کرد:

“من از دست بابا عصبانی هستم، چون مامان برای اون هست و من نه. من سعی می کنم خوب باشم – و او این کار را نمی‌کنه. من خودم را اخته می‌کنم تا خوب باشم؛ اما بابا من را تحقیر می‌کنه… او امتیاز ویژه‌ای داره، با اینکه خوب نیست. سعی می‌کنم خوب باشم؛ و من امتیازی ویژه‌ای ندارم. اگه خوب نباشم، مورد سرزنش و حمله قرار می‌گیرم؛ و اگه خوب باشم تحقیر شده ام. من از تحقیر شدن خشمگینم. اما از سرزنش شدن می‌ترسم. تنها امیدم درست بودن هست؛ اما با بابا و مامان… من مجبورم اشتباه کنم… نمی‌دونم چطور از این سرزنش خلاص بشم. … سرزنش شدن یعنی مرگ… اگر طرد بشم هیچ کاری نمی‌تونم انجام بدم… این وضعیت سرزنش شدن و طرد شدن توسط مادرم، و عصبانی شدن و ناتوانی در انجام کاری در موردش یک وضعیت ساکن و ایستا ای است.”

این آخرین اظهارات ایان بود که استفاده از اصطلاح «وضعیت درونی ایستا» را برای توصیف وضعیت‌های خود‌نگهدارنده در واقعیت درونی پیشنهاد کرد، موقعیت‌هایی که همیشه باقی می‌مانند، و به خاطر ماهیت خود-نگهدارندگی‌شان مانع ایجاد هر نوع تغییر هستند. «درام های یخ زده» توصیف عامیانه‌تری بود که بیمارم کارل پس از اینکه فرصتی داشتم تا توجه او را به آنها جلب کنم برای چنین موقعیت هایی به کار برد. اما اجازه دهیم ایان شرح خود را از وضعیت داخلی ثابتی که در حال توصیفش بود ادامه دهد:

“وابستگی من به مادرم آنقدر زیاد هست و او از نظر من آنقدر خاص هست که عصبانیت من را شدیدتر و ممنوعه می‌کنه. مادرم کسی ست که نمی تونم به او حمله کنم… موقعیت من با او آنقدر متزلزل هست که جرأت بر هم زدن تعادل را ندارم. باید سعی کنم آرام اش کنم. نباید وضعیت موجود، تعادلی که در لحظه هست را بر هم بزنم… هیچ امکانی برای رهاسازی خشم من وجود نداره. او منو تصاحب می‌کنه. من به او نیاز دارم. او منو زندانی کرده است. من تا زمانی که از این بند فرار نکنم نمی‌توانم این خشم رو رها کنم.”

یک مثال واضح تر از وضعیت درونی ایستا، رویای کارل است که در آن روی میزی کنار مادرش ایستاده بود که روی آن یک کاسه پودینگ شکلاتی بود. در وضعیت خواب اینطور به نظر می‌رسید که او از گرسنگی می میرد و هیچ غذایی به جز پودینگ در دسترس نیست. بنابراین می‌دانست که اگر از پودینگ نخورد، از گرسنگی خواهد مرد. اما همچنین می‌دانست که پودینگ مسموم است و اگر آن را بخورد، باز هم خواهد مرد. البته ناگفته نماند که پودینگ مسموم نمادی از سینه مادرش به عنوان یک آزار دهنده درونی بود. از آنجایی که رویا نمایانگر یک وضعیت درونی ثابت بود، طبیعتاً هیچ پایان نمایشی وجود نداشت. اما، از سر کنجکاوی از کارل پرسیدم که اگر چنین عملی بخشی از رویا بود، فکر می‌کرد که چه اقدامی انجام می‌داد. پاسخ او این بود که او پودینگ را می خورد. و در این رابطه، ثبت این نکته جالب است که او در ادامه دچار یک باور خودبیمارانگارانه شد که از دیابت رنج می برد – بیماری ‌ای که به اندازه کافی، رژیم غذایی نقش مهمی در آن دارد. یک موقعیت ثابت درونی مرتبط در مورد کارل، بر اساس حادثه‌ای در دوران کودکی بود، که در آن کارل دست خود را با عصبانیت بالا برد تا مادرش را که او را به خاطر نشان دادن آلتش به خدمتکار سرزنش کرده بود، بزند. نکته قابل توجه در مورد این حادثه این بود که او دست خود را به طور مرموزی در هوا متوقف کرد و به جای اینکه مادرش را واقعاً بزند، فکر کرد در چنگال یک حمله قلبی مرگبار است. با توجه به متوقف شدن دستش در هوا، این حادثه به یک وضعیت درونی ایستا تبدیل شد که مشخصه اش نوعی سادیسم مهار شده نسبت به مادرش و اضطرابی خودبیمارانگارانه در مورد قلبش بود. بنابراین، هنگامی که او تحلیل را آغاز کرد، در معرض حملات اضطراب حاد بیماری هراسی همراه با این باور بود که او در حال مرگ بر اثر نارسایی قلبی است – اعتقادی که البته مانع از تلاش قابل توجه او برای رسیدن به نزدیک‌ترین پزشک برای کسب اطمینان نمی‌شد.

اینکه صحنه اولیه باید به آسانی مناسب شکل گیری یک وضعیت درونی ایستا باشد، انتظاری از قبل تعیین‌شده که در مورد موریس، بیماری که قبلاً در موقعیت قبلی به او ارجاع داده‌ام، تأیید می‌شود (2). موریس لیسانس دارد. و مدت زیادی از ازدواج یکی از دوستانش نگذشته بود که دوستش و همسرش برای چند روز پیش او در آپارتمان مجردی کوچکش اقامت کردند. این دیدار به هیچ وجه برای موریس که تمایلی همجنس‌گرایانه نسبت به دوستش داشت و به همسر دوستش حسادت می‌کرد، مطبوع نبود. بنابراین جای تعجب نیست که در اولین شب پس از ورود مهمانانش احساس هیجان زیادی کرد و بد خوابید. کمبود فضا باعث شده بود که او اتاق خواب خود را که شامل دو تخت بود به آنها بدهد. و در حالی که در اتاق خواب کوچک کناری بیدار دراز کشیده بود، از حضور زوج متاهل آن سوی دیوار کاملاً آگاه بود و به کوچکترین صدایی که از اتاقشان می‌آمد حساس بود. تمام این وضعیت او را به اجبار به یاد زمانی می انداخت که در کودکی در اتاق خواب پدر و مادرش می‌خوابید و یک بار که از خواب بیدار شد و متوجه شد که پدر و مادرش در حال رابطه جنسی هستند، احساس می‌کرد توسط پدرش رانده شد. پس از توصیف همه اینها برای من، او به موردی از صحنه اولیه اشاره کرد:

“به نظر می رسد تمام هیجانات جنسی من از این تابلو اصلی نشات می‌گیرد. عجیب است که باید آن را «تصویر» بنامم. زیرا در تابلو هیچ حرکتی وجود ندارد. اما برای من محرک هیجانات جنسی است.”

قبلاً در یک مناسبت قبلی ذکر کرده بود که در تصویر خود از صحنه ابتدایی، والدینش در واقع درگیر آمیزش نبودند، بلکه همیشه در حال شروع آن بودند؛ و در جلسه بعدی که در آن صحنه اولیه را به عنوان یک «تابلو» توصیف کرد، ادامه داد:

“صحنه اتاق خواب با پدر و مادرم در رختخواب با همدیگر صحنه‌ای ایستا است. اگر به هم برسند، انفجار و سپس از هم پاشیدگی رخ می دهد… رابطه جنسی و آمیزش نهایت خطر است. آنها مانند یک بمب اتمی هستند که فقط می‌تواند نابود کند. این تصور من از آن است… اجازه دادن هر میل جنسی در من… ادامه دادن برای من مانند رها کردن یک بمب اتم است… کل فضای جنسی درون من پرخاشگری و خشم وحشتناکی است.”

بر این اساس، بدیهی است که موریس دلایل هیجانی بسیار قانع کننده ای برای حفظ صحنه اولیه به عنوان یک موقعیت درونی ایستا داشت. زیرا با این کار او نه تنها منبع دائمی هیجان جنسی را برای خود فراهم می‌کرد، بلکه در عین حال تلاش می‌کرد تا از تخریب احتمالی ابژه‌های درونی‌اش و در نتیجه، نابودی خود نیز جلوگیری کند. و باید اضافه کرد که در مورد کارل و ایان هم انگیزه‌های مشابهی در حفظ موقعیت های داخلی ایستا در کار بودند. با این حال، این اشتباه است که استنباط کنیم که لزوماً یکی از کارکردهای وضعیت داخلی ایستا حفظ ابژه داخلی از حمله یا تخریب است. در واقع، مواردی وجود دارد که در آنها به نظر می‌رسد که یکی از وظایفی که انجام می‌دهد، بیشتر تداوم تخریب ابژه درونی است. چنین موردی مربوط به یک بیمار مونث است که من او را «آنابل» می‌نامم و به دلیل محدودیت‌های ناشی از فوبیای تصادف در جاده، به‌ویژه در حین رانندگی با ماشینش در مسیر کار، به سراغ تحلیل آمده بود. محتوای تحلیلی که او ارائه کرد، شکی را در این مورد باقی نگذاشت که بدن آسیب دیده ای که او از برخورد با آن می‌ترسید، تجسمی از جسد پدرش به عنوان یک ابژه جنسی درونی شده است؛ و حفظ یک وضعیت داخلی ثابت که در آن پدر به عنوان یک جسد ظاهر می‌شد، بدون شک برای آنابل به عنوان دفاعی در برابر موقعیت تجاوز جنسی با محارم عمل کرد. فوبیای او البته خود دفاعی در برابر قتل تدافعی(defensive murder) بود که در موقعیت ایستا داخلی وجود داشت؛ و بنابراین با الگوی فوبیای دفاع در برابر دفاع مطابقت داشت. به نظر من شواهد قابل توجهی وجود دارد که نشان می‌دهد تداوم یک موقعیت درونی ایستا که در آن ابژه محارم به وضعیت جسد تقلیل می‌یابد، یکی از ویژگی‌های مشخصه حالت فوبیک است. این ویژگی نه تنها در مورد آنابل، بلکه در مورد بیماری که من او را “سینتیا” می‌نامم، و همچنین ژان و اولیویا، که علاوه بر ارجاع به هیستریک(2)، علائم فوبیای برجسته را نیز نشان دادند، صدق می‌کند. و قابل توجه است که هر چهار بیمار زن، پدرانی داشتند که نسبت به دختران خود نگرش مالکیت جنسی داشتند و در جهت چیزی که فقط می‌توان به عنوان پیشرفت های جنسی پنهانی در کودکی و نوجوانی در نظر گرفت، پیش رفتند. قبل از اینکه موضوع وضعیت درونی ایستا را رها کنیم و به ساختار بسته واقعیت درونی بازگردیم، توجهمان را به حادثه‌ای جلب کنیم که آنابل در ارتباط با فوبیای اش از تصادفات جاده‌ای ثبت کرده است. یک روز که در خیابانی شلوغ قدم می‌زد در فاصله کمی جلوتر، جمعیتی را دید که در وسط جاده جمع شده بودند. بلافاصله وحشت‌زده شد و برای جلوگیری از صحنه تصادف که مطمئن بود اتفاق افتاده است، به خیابان فرعی رفت. اما، در همان زمان احساس کرد که تصادف در حالی که او دارد می‌دود به او قفل شده است. در این وضعیت، با وارد کردن تصادف به ساختار بسته واقعیت درونی در حال تلاش برای رویارویی با آن به عنوان یک رویداد آسیب‌زا بود.

قبلا هم نظرم را گفته‌ام که مفهوم فروید از اصل لذت به‌عنوان تعیین‌کننده اولیه رفتار انسان، تعمیم اشتباهی در مورد رفتار بر اساس چیزی است که اساساً یک پدیده روانی آسیب‌شناختی است- این پدیده، تمایل سرسختانه بیمارانی است که تحت درمان روان تحلیلی قرار می گیرند تا دنیای درونی خود را به عنوان ساختار‌هایی بسته حفظ کنند و در برابر هر تلاشی برای تبدیل این ساختار‌ها به ساختار‌های باز که واقعیات بیرونی می‌تواند آنها را در معرض تغییر قرار دهد مقاومت کنند. مفهوم دیگری از فروید که من آن را هم مشابه مورد قبلی تعمیم اشتباهی در مورد رفتار بر اساس پدیده ای اساساً سایکوپاتولوژیک می‌دانم، مفهوم غریزه مرگ است. در این مورد، پدیده خاص مورد بحث، تمایل سرسختانه‌ای از سوی بیمار است که تحت درمان روان تحلیلی قرار می‌گیرد تا پرخاشگری خود را در محدوده ساختار بسته دنیای درونی نگه دارد. این تمایل خاص، و همچنین تمایل کلی به حفظ دنیای درون به عنوان یک ساختار بسته، در مورد بیماری که من قبلاً او را “Ivy” (2) نامیده ام به خوبی نشان داده شده است. کسی که در سلسله جلساتش با فراهم آوردن محتوای تداعی‌گرایانه ماهیت‌شان را گردآوری کرد. باید اضافه کرد که بینش‌های ثبت شده در این مطالب تنها پس از تحلیل طولانی و پر‌زحمت به دست آمده است.

هیچ کلمه ای برای توصیف اینکه چقدر ازت متنفرم ندارم. اما چرا نمیتونم از تو متنفر باشم و باهاش کنار بیام؟ تنها دلیلی که می‌تونم بهش فکر کنم این هست که به نفرتم برای هدف دیگه‌ای نیاز دارم. خیلی چیز باارزشی هست که بخواد برای تو تلف بشه. برای کارکرد درونی من حیاتی هست که نفرت را برای تو هدر ندهم. احساس می‌کنم به نفرت برای خودم نیاز دارم. من به نفرتی نیاز دارم که روی آن دووم بیاورم… الان احساس خواب آلودگی می‌کنم. من بی تفاوت شدم و نمیتونم اهمیتی بدم… این نشون میده که می‌خوام نفرت جلوی منو بگیره. به جای اینکه از آدم‌ها و چیزهای بیرونی شکایت کنم، ابژه جنسی من خودم هستم و از چیزهای خودم احساس رضایت می‌کنم … احساس می‌کنم مثل یک سرمایه دار ماهر هستم … هر ذره نفرت رو باید به حساب آورد. هر ذره‌ای از خودانگیزى جنسى باید ذخیره بشه. از تو متنفرم که سعی کردی من را مجبور به انجام این کار کنی. من باید از تو متنفر باشم تا برای آزار درونیم انرژی بگیرم. دارم نفس میکشمش. من تو یک وضعیت نابودی هستم. برای اینکه بتونم زودتم دستم رو توی دست بگیرم تا خودمو نابود کنم نمی‌تونم صبر کنم. این زندگی منه- یک خلسه از خودکشی آرام آرام. بد هست; و این تنها شرارتی هست که میتونم انجام بدم. من میخوام جور دیگه‌ای بد باشم، اما نمیتونم. خودم رو به شیطان فروختم. و این تنها راهی هست که می‌تونم  انجامش بدم. من اسحاق مشتاق هستم. هرچه ناامیدی در بیرون بیشتر باشه، شور و شعف درونی بیشتر میشه. من می‌خوام هیچ مانعی در ایجاد نابودی خودم نداشته باشم. من زندگیم رو وقف درونم می‌کنم. قبلاً فکر می‌کردم که می‌خوام زندگی رو ادامه بدم و درونیاتم مایه دردسر بود؛ اما الان فکر می‌کنم درونیات من زندگی واقعی من هستند و زندگی معمولی آزاردهنده است. ساز‌وکار درونی من با سازوکار مردم عادی متفاوته… اگر یک فرد عادی عصبانی باشد، عصبانیه و این پایان کاره؛ اما من خشم‌ام را جمع می‌کنم تا برای اهداف درونی استفاده کنم. این مثل روده های من است. به نظر می رسد راهکار تحلیلی معمول این هست که “عصبانیت خود را رها کنید و بهتر خواهید شد”؛ اما این برای من صدق نمی‌کند. من به خشمم برای اهداف درونیم نیاز دارم. و به زندگی بیرون علاقه ای ندارم… این با اینکه بخواهم آن را رها کنم و متوقف بشم متفاوت است. فکر می‌کنم این وضعیت همیشه با من بوده. اما بهتر هست که ازش آگاه بشید.

هدف من این هست که تا جایی که می‌تونم به سمت باد حرکت کنم تا خودم را بکشم. هدف من برآورده کردن آرزوهای مادر و پدرم هست… من این کار را تا حدی برای رضایت آنها و تا حدودی برای آزار آنها انجام می‌دهم. من به اندازه ای که جرات می‌کنم خودمو بکشم به باد نزدیک میشم. من آن را به چیزهای جنسی محدود نمی‌کنم… من اونو به تمام زندگی‌ام تعمیم می‌دم… احساس می‌کنم زندگی‌ام داره توی روان‌رنجوری من دخالت میکنه، نه برعکس. وقتی ترسم از اجاق گاز شروع شد، می‌دونستم که این من بودم که اشتباه می‌کردم؛ اما نمی‌خواستم تغییر کنم. در عوض، می‌خواستم تمام اجاق‌های گازی حذف بشن. عجیبه، اما با نگرش من همخونی داره که زندگی عادی من با روان رنجوری من تداخل داره… احساس می کنم زندگی ناخودآگاه من زندگی واقعی من هست؛ و این یک زندگی پر از هیجانه که من اون رو نعمت میدونم. میل شدیدی واسه نابودی خودم حس می‌کنم… می‌خوام ببینم چقدر می‌تونم به لبه صخره نزدیک بشم. ذره ای از من وجود دارد که منو زنده نگه می‌داره؛ اما هدف واقعی من کشتن خودم و ناامیدیه. من با تو مشکل دارم؛ چون نمی‌خوام چیزهایی رو بهت بگم. اگر من با تو رابطه داشته باشم، این در مدار مرگ من اختلال ایجاد می کنه … تو با روان رنجوری من و تمایل من به نابود کردن خودم تداخل داری. تو فقط یک مزاحم هستی. رابطه داشتن با تو احمقانه است، چون هدف درونیم رو تضعیف می‌کنه… هر چه بدتر بشم، خوشحال‌تر میشم، این همون چیزی هست که من می‌خوام – یعنی نفی هر چیزی که درسته… می‌خوام خودم را تا جایی که نیازه برانگیخته کنم ولی اونو ارضا نکنم. این در تمایل من برای خود تخریبی دخیل هست. باید بپذیرم که خودمو ناکام می‌کنم. من انتظار داشتم که ناکامی مال دنیای بیرون باشه . اما الان ناکامی را به خودم تحمیل می‌کنم. و این چیزی هست که منو راضی می‌کنه… این یک انحراف و نابهنجاری وحشتناکه.

به نظر من محتوای تداعی شده در این نقل قول‌ها شواهد قانع کننده ای در حمایت از این عقیده من ارائه می‌دهد که آنچه فروید به عنوان “غریزه مرگ” توصیف می‌کند، واقعاً یک پدیده روانی آسیب شناختی است که نشان دهنده تمایل سرسختانه فرد به نگه‌داشتن پرخاشگری در محدوده دنیای درون خود به عنوان یک ساختار بسته است. همچنین به نظر من شواهد قانع کننده ای از (الف) تمایل سرسختانه فرد برای محدود نگه داشتن میل جنسی خود به طور مشابه، (ب) تمایل کلی برای حفظ دنیای درون به عنوان یک ساختار بسته به هر قیمتی، و ( ج) نقش اصلی این گرایش کلی در حفظ حالات آسیب‌شناسی روانی و مقاومت بیمار در برابر درمان روان‌تحلیلی را فراهم می‌کند. همچنین نشان می‌دهد که آنچه فرد را به جستجوی رضایتی که در ساختار بسته واقعیت درونی است، سوق می‌دهد، تجربه اولیه‌ای از حس ناامیدی نسبت به دریافت رضایت از ابژه‌های بیرونی‌ای ‌است که به آن‌ها وابستگی دارد. علاوه بر این، این موضوع اهمیت محوری رابطه بین بیمار و تحلیلگر را به عنوان ابزاری برای ایجاد شکاف در ساختار بسته واقعیت درونی که علائم بیمار در آن ریشه‌دار است را آشکار می‌کند. در پرتو چنین شواهدی به نظر می‌رسد که هر چقدر هم که روانکاو نقشی خنثی از نظر درمانی برای خود قائل شود، اگر می‌خواهد از نظر درمانی مؤثر باشد، نمی‌تواند از ضرورت مداخله‌گری بگریزد – و باید پذیرفت که هر تفسیر واقعاً یک مداخله است. بنابراین، به یک معنا، درمان روانکاوی به مبارزه ای از سوی بیمار تبدیل می‌شود تا از طریق عاملیت انتقال، رابطه خود با تحلیلگر را به ساختار بسته دنیای درون تحمیل کند، و از طرفی تحلیلگر نیز عزم‌اش را جزم می کند تا با ایجاد شکاف در این ساختار بسته و فراهم کردن شرایطی در چارچوب یک رابطه درمانی، بیمار وادار شود که ساختار باز واقعیت بیرونی را بپذیرد. این که آیا چنین هدفی از سوی تحلیلگر قادر به تحقق است، تا حد زیادی بستگی به این دارد که واقعیت درونی به چه میزان به عنوان ساختاری بسته در فرد تثبیت شده است؛ و ارزیابی میزان این امر باید معیار واقعی مناسب بودن یک فرد برای درمان روانکاوانه باشد. به هر حال، به نظر می‌رسد که اگر ملاحظات فوق به خوبی پایه‌گذاری شده باشد، رابطه واقعی بین بیمار و تحلیل‌گر عامل تعیین‌کننده در درمان روان‌تحلیلی به اندازه سایر درمان‌های روانی است- حتی اگر در مورد درمان روان تحلیلی، به شیوه ای متمایز عمل ‌کند، که بدون شک اینگونه نیز هست.

 

 

 

*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.


photo_2022-10-20_06-22-59.jpg
آبان ۲, ۱۴۰۱

A Personal View of the Kleinian Contribution1 (1962)
D. Winnicott F.R.C.P
یک نگاه شخصی به جایگاه کلاینی ها/ نویسنده: دونالد وینیکات 1962/ مترجم: آزاده سیدیان

در طی جستجو در خارج از نوشتارهای فروید، به نام های مهم دیگری برمی خورید و روانکاوانی را خواهید شناخت که به روش خودشان عمل می کنند و عملکردشان به طورعمومی پذیرفته شده است . به عنوان مثال ، آنا فروید را می شناسید ، که جایگاهی خاص  در زندگی پدرش در دو دهه ی آخر عمرش داشت و هنگامی که او بیمار بود ، با بردباری از او پرستاری کرد و شما حداقل با خلاصه کلاسیک او در مورد « ایگوومکانیسم های دفاعی »  (1936) آشنا هستید . در هر صورت ، آنا فروید تاثیر زیادی بر سایکو آنالیزی که در ایالات متحده گسترش پیدا کرده داشته است و علاقه زیادش به آنچه دیگران انجام می دهند ، مسبب تحقیقات زیادی بوده که به نام های دیگری منتشر شده است .

آنا فروید در انگلستان به اندازه ایالت متحده آمریکا ، اهمیت نداشت که به علت پیشرفت های بزرگی بود که در 20 سال بعد از جنگ جهانی اول در لندن اتفاق افتاد ، قبل از اینکه خانم فروید  و پدرش به علت آزار نازی ها ، به عنوان پناهنده به آنها بروند . در خلال این دوران بود که رشد سایکو آنالیتیک من ریشه و ساقه پیدا کرد و این ممکن است شما را به شنیدن در مورد بستری که از آن شکوفا شدم ، علاقمند کند .

در آنجا مجادلاتی بین ملانی کلاین و آنا فروید پیش آمد و این مسأله هنوزهم حل نشده است ، ولی این مسأله در سال های ابتدایی که شکل دهنده ی من بود ، برایم مهم نبود و در حال حاضر هم فقط تا حدی برایم مهم است که بخواهد به تفکر آزاد آسیب بزند . در واقع ملانی کلاین و آنا فروید در زمانی که در وین بودند ، ارتباطاتی با هم داشتند که برای من معنایی ندارد .

از نقطه نظر من ، سایکو آنالیز در انگلستان ، عمارتی بود که پایه اش ارنست جونز بود . اگر قرار هست قدردان فردی باشیم ، آن ارنست جونز است و اوکسی بود که در سال 1923 که دریافتم به کمک احتیاج دارم ، به پیشش رفتم . او مرا با جیمز استراچی آشنا کرد ، کسی که برای ده سال من را آنالیز کرد ، ولی همیشه می دانستم که این بخاطر جونز بود که توانستم از استراچی وجامعه ی سایکو آنالیز انگلستان استفاده کنم .

من بدون آگاهی از تضاد شخصیتی میان آنالیست های مختلف ، وارد سایکو آنالیز شدم و تنها برای گرفتن کمک موثر برای مشکلاتم ، بسیار مشتاق بودم .

من در حال راه اندازی انجام مشاوره ی اطفال در آن زمان بودم و می توانید تصور کنید چقدر از گرفتن شرح حال های بی شمار هیجان زده بودم و از والدینی که در بیمارستان و تعلیم ندیده بودند ، این تائیدیه را می گرفتم که هر کسی می تواند به تئوری های سایکو آنالیتیک نیاز پیدا کند که از طریق آنالیز خودم برای من معنا پیدا کرده بود . در آن زمان هیچ آنالیست دیگری متخصص اطفال نبود و در طی 2 یا 3 دهه من پدیده ی منحصر به فردی بودم .

من این حقایق را خاطرنشان می کنم چون با کار به عنوان متخصص اطفال با مهارتی که در گرفتن شرح حال از مادران در مورد فرزندانشان و راجع به  اختلالات اولیه ی کودکانشان داشتم ˓ به زودی در موقعیتی قرار گرفتم که هم با بینشی که سایکو آنالیز به زندگی کودکان می داد و هم با نقص مشخص در تئوری سایکو آنالیتیک که توضیح خواهم داد ، متحیر شده بودم . آن زمان در سال 1920، عقده ی ادیپ  در هسته ی همه چیز وجود داشت. آنالیز نوروز توجه آنالیست را بیشتر و بیشتر به اضطراب های مربوط به دوره ی غرایز در 4-5 سالگی در رابطه با ارتباط کودکان با والدینش معطوف می کرد . مشکلات اولیه تر که در آنالیز نمایان می شدند ، بازگشت به نقاط تثبیت پره ژنیتال در نظر گرفته می شدند ولی دینامیک ها ، ناشی از تعارضات در عقده ی ادیپ ژنیتال در کودکان نوپا یا اواخر کودکی بودند ، که درست قبل از رد شدن از عقده ی ادیپ و شروع دوره نهفتگی بود .

حالا ، شرح حال های بی شمار به من نشان داد که کودکانی که مختل می شدند ،  از جمله سایکونوروتیک ، سایکوتیک ، سایکوسوماتیک یا ضداجتماعی ، مشکلات رشد عاطفی در کودکی را نشان می دادند ، حتی در نوزادی .

کودکان با حساسیت بالا و پارانوئید این الگو را در هفته های اول یا حتی روزهای اول زندگی نشان می دادند . گاهی اوقات چیزی اشتباه بود . هنگامی که سایکو آنالیز را برای  درمان  کودکان شروع می کردم ˓ می توانستم این را تائید کنم که منشاء سایکو نوروز در عقده ی ادیپ هست ˓ در حالی که می دانستم آن مشکلات زودتر شروع شده است.

من مقالات تجربی و ترسناک خودم را به همکارانی از سن میانه ی بیست سالگی به بعد دادم که به این حقایق اشاره می کرد و در نهایت نقطه نظر من در یکی از مقالات ˓ خود را نشان داد (1936) که آن را Appetite and Emotional Disorder  نامیدم . در این مقاله من موردهای بالینی را مطرح کردم  که تا حدی با تئوری عقده ی ادیپ به عنوان منشاء تعارضات فردی تطابق داشتند . کودکان   می توانستند از نظر عاطفی بیمار شوند.

این لحظه ی مهمی در زندگی من بود که روانکاوم در حین آنالیز به طور ناگهانی به من راجع به ملانی کلاین گفت . او در مورد شرح حال گرفتن دقیق من و راجع به تلاش من برای اینکه آنچه در آنالیز خودم دریافت  می کنم را در مورد کودکانی با هر نوع مشکل اطفال به کار می بردم ، شنیده بود. من بخصوص در مورد کودکانی که با کابوس شبانه مراجعه می کردند ، تحقیق می کردم. استراچی گفت :« اگر تو تئوری سایکو آنالیتیک را برای کودکان اجرا می کنی ، باید ملانی کلاین را ملاقات کنی . او را جونز برای آنالیز شخصی که برایش خاص بود ، به انگلستان کشانده است. او چیزهایی می گوید که ممکن است درست باشد یا نباشد و تو باید خودت  متوجه شوی چون به آنچه در آنالیز تو به من یاد می دهد ، دسترسی نداری ».

بنابراین من برای شنیدن و سپس دیدن ملانی کلاین رفتم و آنالیستی را پیدا کردم که چیزهای زیادی برای گفتن در مورد اضطراب متعلق به دوران کودکی داشت و با کمک گرفتن از او کارهایم را ادامه دادم . من به او شرح حالی از یک مراجع که با جزئیات زیاد نوشته شده بود را دادم و او این لطف را داشت که آن را به طور کامل خواند ، من در این مراجع بر اساس آنالیز پره کلاین که بر پایه ی آنالیز استراچی از خودم بود ، می توانستم موارد فوق العاده ای از چیزهایی که کلاین خودش تا به حال    می دانست ، دریابم.

این مسأله برای من سخت بود ، چون یک شبه از یک پیشکسوت تبدیل به دانش آموزیک پیشکسوت شدم . ملانی کلاین یک معلم سخاوتمند بود و اینکه با او بودم ، خوش شانسی من بود . به یاد می آورم که در یک جلسه سوپرویژن با او بعد از یک هفته ی کاری، هیچ چیزی را نمی توانستم به یاد بیاورم. او برای من به راحتی در مورد یکی از مراجعین خودش صحبت کرد.

من سایکو آنالیز را از ملانی آموختم و بقیه معلم ها نسبتا غیرقابل انعطاف بودند. به عنوان مثال او حافظه ی شگفت انگیزی داشت. در عصر یکشنبه ، اگر می خواست ، می توانست هر جزئیاتی از کار هفتگی اش با هر بیمار را بدون اینکه به یادداشت های خود مراجعه کند ، به یاد بیاورد. او مراجع ها و ماتریال آنالیتیک من را از من بهتر به یاد می آورد. بعدها او برای آنالیز شخصی عزیز ونزدیک به او ˓ به من اعتماد کرد ، ولی این مسأله باید روشن باشد که من هرگز توسط او یا هیچ کدام از آنالیزان های او ، آنالیز نشدم . بنابراین صلاحیت اینکه به عنوان شخصی از گروه کلاینین ها باشم را نداشتم .

اکنون می خواهم سعی کنم که به آنچه از ملانی کلاین دریافت کردم ، جنبه ی خاصی بدهم که مشکل است ، چون در زمانی که به سادگی در حال کار روی مراجعین بالینی ام و مواردی که او به من  می گفت بودم ، هیچ ایده ای در مورد اینکه آنچه به من یاد می داد بسیار اصیل بود ، نداشتم . مسأله این است که آنچه به من یاد می داد قابل درک بود و به جزئیات شرح حال های بالینی من و تئوری سایکو آنالیتیک متصل می شد . برای ملانی کلاین آنالیز کودکان دقیقا مثل آنالیز بزرگسالان بود . در شروع کارم ، از نقطه نظر من این مساله هیچ مشکلی نداشت چون با همین دیدگاه کارم را شروع کردم و همچنان این دیدگاه را دارم . دوره ی آماده سازی به نوع مراجع بستگی دارد ، نه اینکه یک تکنیک ثابت متعلق به آنالیز کودکان باشد. ملانی کلاین از مجموعه های اسباب بازی خیلی کوچک استفاده می کرد. به نظر من آنها واقعاً با ارزش بودند ، چون به راحتی به کار برده می شدند و به طور خاصی وارد قوه ی تخیل کودک می شدند . این پیشرفتی در صحبت کردن و همچنین ترسیم بود که من همیشه آن را به کار می بردم ، چون برای افراد به یاد آوردن کابوس یا نمونه ای از بازی با استفاده از شکل کشیدن راحت بود .

ملانی کلاین راهی داشت که می توانست واقعیت روانی را به صورت خیلی واقعی در بیاورد . برای بازی خاص با اسباب بازی ها یک فرافکنی از واقعیت روانی کودک بود که توسط کودک در درون خود و بدنش متمرکز شده بود .

به این صورت من در مورد استفاده ی کودکان از اسباب بازی های کوچک  و بقیه ی بازی های خاص برای نگاهی اجمالی  به درون دنیای کودک فکر کردم و دریافتم که می توان واقعیت روانی کودک را درونی نامید چون آن متعلق به تصور کودک از این است که درونی دارد که قسمتی از خودش است و برونی وجود دارد که متعلق به او نیست و انکار شده است.

بنابراین به این صورت ارتباط نزدیکی بین مکانیسم های ذهنی درون فکنی و کارکرد خوردن وجود داشت. اگر چه برون کنی هم ارتباطی با کارکردهای بدنی که مربوط به دفع هستند دارد مانند بزاق ، تعریق ، مدفوع ، ادرار ، جیغ زدن ، بدرفتاری کردن و غیره .

به این صورت آنالیز باید با ارتباطات ابژه های کودکی یا با مکانیسم های برون فکنی و درون فکنی کار کند. گر چه ارتباط ابژه ای می تواند به معنای ابژه های درونی یا بیرونی باشد . بنابراین کودک در دنیایی رشد می کند ، که هم کودک و هم جهان در تمام مدت تحت تاثیر برون فکنی و درون فکنی قرار دارند . موارد درون فکنی و برون فکنی شده همگی شرح حالی در گذشته دارند ، اما به صورت پایه ای آنچه درون و برون کودک است در ابتدا بر اساس عملکرد بدنی خوردن شکل گرفته است . به این شکل ، وقتی کسی همیشه از دیدگاه درون فکنی و برون فکنی آنالیز می کند ، تغییرات در رابطه  با خوردن که همان اوتیسم دهانی و سادیسم است اتفاق می افتد.

به دنبال این موارد گاز گرفتن خشمگینانه در انتقال مثلاً در رابطه با تعطیلات ، این نظریه را تقویت می کرد که ابژه های درونی ، کیفیت پرخاشگرانه دارند . در نتیجه این موارد ، وقتی کودک درد داشت یا احساس تهدید درونی می کرد یا مریض بود یا هر مورد دیگری داشت ،  با مکانیسم برون فکنی احساس تهدید از بیرون می کرد ˓ فوبیا پیدا می کرد یا فانتزی های تهدید کننده در بیداری یا خواب پیدا می کرد ، یا بد گمان می شد یا دچار موارد مشابه می شد . بنابراین یک دنیای غنی آنالیتیک به روی من گشوده شد و ماتریال مراجعین من این تئوری ها را تائید می کرد و این مسأله به طور مرتب اتفاق می افتاد. در نهایت من به همه ی این موارد یقین پیدا کردم . به هر صورت این عقاید در مقاله ی Mourning & Melancholia ˓ فروید مطرح شده بود (1917) و آبراهام (1916) (معلم کلاین در برلین ) حوزه ی جدیدی را بنا نهاد که ملانی کلاین بسیار از آن لذت برد .

مسأله مهم برای من این بود که در حالی که هیچ یک از تاثیرات عقده ی ادیپ از بین نرفته بود ˓ حالا کار بر روی اضطراب هایی که بر پایه ی رانه های پیش ژنیتالی بود ، انجام می شد . می شد دید که کم و بیش در مراجعینی که به طور خالص نوروتیک بودند ، ماتریال پیش ژنیتال ، پس رانده شده بودند و دینامیک ها متعلق به دوره 4 سالگی بودند ، ولی از سوی دیگر ، در بسیاری از موارد ، بیمارانی بودند که در آنها مجموعه دفاع هایی که متعلق به دوران قبلتر از کودکی هست وجود داشت و بسیاری از کودکان در واقع هرگز به نقطه ی سلامت عقده ی ادیپال در دوران نوپایی نمی رسند.

من درمورد دومین مراجع کودکم در اوایل دهه سی سالگی ، خوش شانش بودم. مراجعم دختر سه ساله ای بود که بیماریش (آنورکسی) در اولین تولدش شروع شده بود  . ماتریال آنالیز ، ادیپال و با واکنش هایی به صحنه ی اولیه بود و کودک به هیچ روی سایکوتیک نبود . او بهبودی پیدا کرد و الان ازدواج کرده و در حال پرورش خانواده ی خودش است ولی تعارض ادیپال او در اولین تولدش وقتی برای اولین بار با دو والدش پشت میز نشست شروع شده بود .  کودکی که قبل از آن هیچ علامتی نداشت ، غذا را می گرفت به طور جدی به والدینش نگاه می کرد و گاهی والدین ، کودک را می خوردند ، در حالی که در بقیه ی موارد کودک میز ( تخت ) را به هم می ریخت و همه چیز را نابود می کرد. آنالیز او در موقع مناسب برای او تمام شد و توانست عقده ی ادیپ ژنیتال را قبل از شروع فاز نهفته داشته باشد .

روش ملانی کلاین مرا قادر ساخت که در زمینه ی تعارضات کودکانه و اضطراب ها و دفاع های اولیه ، چه بیمار کودک باشد و چه بالغ کار کنم و به تدریج تئوری افسردگی واکنشی (که با فروید آغاز شده بود) را روشن ساخت و در بعضی مواقع مشخصه ی تئوری ، انتظارات بدبینانه بود و این احساس را به وجود می آورد که مراجع از نظر بالینی تغییراتش بین خود بیمار انگاری و هذیان بدبینی و بین افسردگی و دفاع های وسواسی در رفت و آمد است .

در تمام مدتی که با کلاین کار می کردم ، متوجه شدم که هیچ تغییر پذیری ای در اصول تکنیکی سخت گیرانه ی فروید وجود ندارد . اجتناب محتاطانه ای برای اینکه آنالیست از نقش خارج نشود ، وجود داشت و تعبیر اصلی تعبیر انتقال بود . این مسأله برای من طبیعی بود چون آنالیست خودم به طور سخت گیرانه ای ارتودکس بود . (بعداً من آنالیست دومی به نام  Joan Riviere داشتم.)

آنچه من دریافتم ، درک غنی تر از آنچه عرضه می شد بود و بخصوص دریافتم که اینکه در جایگاهی باشم که واقعیت روانی را چه در درون چه بیرون ، مشخص کنم با ارزش است و اینکه از عبارت فانتزی ضعیف تر استفاده نکنیم حتی اگر با ph خوانده شود.

در حال کار کردن با کلاین ، می توان به فهم مرحله ی پیچیده ای از رشد که کلاین آن را موضع افسرده وار نامید ˓ رسید. من فکر می کنم که نام بدی دارد ولی از نظر بالینی صحیح است که در درمان سایکو آنالیتیک ˓ رسیدن به این موضع باعث درگیر شدن بیمار در افسرده بودن می شود. در اینجا افسرده بودن ،  یک موفقیت است و به این مسأله دلالت دارد که فرد به درجات بالایی از یکپارچگی رسیده است  و اینکه مسئولیت تخریب گری که با زنده بودن در هم آمیخته شده ، بازندگی غرائز و همچنین با خشم در ناکامی ، رابه عهده گرفته است.

کلاین از موارد بیمارانم ، قادر بود برای  من مشخص کند که چگونه داشتن ظرفیت احساسات گناه و  دغدغه ی نگرانی ، یک رشد محسوب می شود و این موارد بیشتر از افسردگی نشان دهنده ی رسیدن به موضع افسرده وار در کودکان در حال رشد می باشد .

رسیدن به این مرحله با داشتن عقاید ترمیم و تلافی مرتبط است و اینکه انسان نمی تواند وجود پرخاشگری و تخریب را در ذات خود ، بدون تجربه ی ترمیم قبول کند و به این خاطر حضور مداوم ابژه ی عشق در این مرحله ضروری است چون تنها راهی هست که با آن فرصت برای ترمیم وجود دارد.

این ˓ به عقیده ی من ، مهم ترین سهم کلاین است و من فکر می کنم با درجه ی نظریه ی عقده ی ادیپ فروید برابری می کند . دومی ˓ در مورد ارتباط سه نفره است و فاز افسرده وار کلاین ˓ در مورد ارتباط دو نفره بین مادر و کودک است . عنصر اصلی فاز افسرده وار درجاتی از قدرت و سازماندهی خود را در کودک لازم دارد و به این علت ، سخت است که بتوان شروع آن را قبل  از  8-9 ماهگی یا یک سالگی دانست. ولی این چه اهمیتی دارد ؟

همه این مسائل متعلق به دوران بینابین جنگ ها بود ˓ وقتی که جامعه ی بریتانیا رشد سریعی داشت و کلاین نماینده ی رشد دهنده بود . پائولا هایمن و سوزان آیساک و همچنین جان ریوریا ، آنالیست دومم ، از او حمایت می کردند.

تا اینکه همان روزها مسائل مهمی اتفاق افتاد ˓  و من ادعا نمی کنم که قادر بودم دیدگاه کلاین را به صورتی که او خودش موافق بود ، گسترش دهم. من باور دارم که دیدگاه هایمان شروع  به جدا شدن از یکدیگر کرد ˓ و به هر روی دریافتم که او من را یک کلاینین نمی داند . این مسأله برای من مهم نبود چون من هرگز نتوانسته بودم دنباله روی شخص دیگری ˓ حتی فروید باشم . ولی انتقاد از فروید آسان بود چون او همیشه منتقد خودش بود . به عنوان مثال ˓ من به راحتی نمی توانم بهایی به اعتقادش در زمینه غریزه ی مرگ بدهم .

کلاین کارهای زیادی انجام داده که ما نمی توانیم آنها را ندیده بگیریم . او در مکانیسم های مغزی بیمارانش عمیق و عمیق تر شده بود و سپس آن مفاهیم را در مورد کودکان در حال رشد به کار برده بود . من فکر می کنم او در همین قسمت مرتکب اشتباه شده بود چون عمیق تر شدن در روانشناسی ، همیشه به معنای سریعتر رسیدن به آن نیست.

قسمت مهمی از تئوری کلاین این بود که موضع پارانوئید- اسکیزوئید را با شروع از ابتدا بدیهی فرض کرده بود. اصطلاح پارانوئید – اسکیزوئید قطعاً معنای بدی دارد. ولی با این وجود نمی توانیم این حقیقت را انکار کنیم که در مسائل بیسار مهمی ، دو مکانیسم قصاص گونه ی دوپاره سازی ابژه را به خوب و بد ، می بینیم .

به نظر می رسید کلاین در انتها این طور فکر می کرد که کودک به این صورت زندگی را شروع  می کند ، ولی ظاهراً این حقیقت را در نظر نمی گرفت که با وجود مادری به اندزه ی کافی خوب ، این مکانیسم تا زمانی که ارگانیزاسیون ایگو ، کودک را قادر به استفاده از مکانیسم های درون فکنی و برون فکنی برای داشتن کنترل روی ابژه ها کند ، نسبتاً بی اهمیت می ماند. اگر مادری به اندازه کافی خوب وجود نداشته باشد، نتیجه بیشتر از اینکه دو پاره سازی قصاص گونه ی ابژه به خوب و بد باشد ، آشفتگی می شود .در خصوص خوب و بد ، من شک دارم که این کلمات بتوانند قبل از اینکه کودک بتواند ابژه های درونی خوش خیم و آزار دهنده را از هم جدا کند ، به کار روند . میزان زیادی از مسائلی که کلاین در دو دهه ی آخر عمر پربارش عنوان کرد ، ممکن است با تمایل او به این اعتقاد که افزایش سن مکانیسم های دفاعی را بیشتر و بیشتر به عقب می زند ، بی فایده شده باشد ،او حتی به این گونه ، فاز افسرده وار را در هفته های اولیه زندگی می یافت؛ اگر چه او اهمیت زیادی به سهم محیط بیرونی می داد ، ولی هیچوقت به طور کامل تصدیق نمی کرد که در کنار وابستگی در اوایل کودکی، واقعاً دوره ای وجود دارد که در آن غیرممکن است بتوان کودک را بدون توصیف مادری که کودک هنوز نتوانسته خودش را از او جدا کند ، توصیف کرد کلاین ادعا کرده که توجه کاملی به فاکتورهای محیطی داشته ، ولی به نظر من او به طور نا مناسبی قادر به این کار نبود . شاید در این مسأله برایش دستاوردی وجود داشت، او به طور حتم تلاش زیادی می کرد که به سمت مکانیسم های مغزی افراد عقب و عقب تر برود تا یک انسان جدید بسازد که در اولین پله ی نردبان رشد عاطفی قرار دارد.

مسأله ی اصلی این است که هر چقدر هم بخواهیم از دیدگاه کلاین در دو دهه ی آخر عمرش انتقاد  کنیم ، نمی توانیم تاثیر بسیار زیاد کارش در انگستان را انکار کنیم و در همه جا تاثیر آن را در  سایکوآنالیز ارتودکس خواهیم داشت.

اختلاف نظر میان کلاین و آنا فروید ، و بین پیروانشان ، برای من هیچ اهمیتی ندارد ، و برای شما هم نخواهد داشت. زیرا این یک مسأله ی محلی هست ، خیلی اختلاف اساسی ای نمی باشد. تنها مسأله مهم این است که سایکو آنالیز که به طور استواری بر پایه ی فروید بنا نهاده شده ، دیدگاه کلاین را حفظ خواهد کرد که  من در اینجا قصد دارم خلاصه ی آن را شرح دهم :

  • تکنیک سخت گرانه ی ارتودکس در سایکو آنالیز کودکان
  • تکنیک با استفاده از اسباب بازی های کوچک در مراحل اولیه ، آسان می شود .
  • تکنیک برای آنالیز کودکان 5/2 ساله و همه سنین بالاتر استفاده می شود .
  • شناختن فانتزی که توسط کودک (یا بزرگسال ) در درون یا بیرون خود مشخص می شود .
  • شناخت نیروها یا ابژه های درونی آزارگر و خوش خیم وشناخت منشاء آنها درون تجربیات غرایز راضی کننده یا ناراضی کننده (با منشاء دهانی یا سادیستیک دهانی ).
  • اهمیت داشتن درون فکنی و برون فکنی به عنوان مکانیسم های مغزی که در ارتباط با تجربیات کودک از عملکردهای بدنی به درون بردن و دفع کردن ، شکل گرفته اند.
  • تاکید براهمیت عناصر مخرب در ارتباط با ابژه ها، به صورتی جدا از خشم در ناکامی.
  • ایجاد تئوری دستیابی فرد به ظرفیتی برای داشتن دغدغه (فاز دپرسیو).
  • ارتباط با بازی سازنده .
  • توانایی انجام کار دردناک به دنیا آوردن کودک
  • توانایی وارد شدن به فاز دپرسیو
  • فهم انکار افسردگی (دفاع مانیک)
  • توانایی فهم آشفتگی تهدید کننده در درون واقعیت روانی و دفاع های مربوط به این آشفتگی

( نوروز وسواسی یا خلق افسرده )

  • بدیهی دانستن تکانه های کودکی ، ترس از قصاص و دوباره سازی ابژه ، قبل از دستیابی به دوسوگرایی
  • تلاش همیشگی برای شرح دادن وضعیت روانشناسی کودک بدون ارجاع به کیفیت تدارکات محیطی
  • سپس در مورد ادعاهای مورد شک صحبت می کند.
  • نگاه داری استفاده از تئوری زندگی وغریزه مرگ
  • کوشش در شرح دادن تخریب گری کودکان به صورت داشتن رشک موروثی

 

 

 

*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.


WhatsApp-Image-2022-10-22-at-1.23.32-PM.jpeg
مهر ۳۰, ۱۴۰۱

Psychiatric Disorder in terms of Infantile Maturational
Processes1 (1963)
D. Winnicott F.R.C.P

اختلال روانپزشکی ناشی از فرآیندهای رسش در نوزادی/ نویسنده: دونالد وینیکات 1963/ مترجم: هانیه آتشی پور

هدف من این است که روند اصلی در تز کلی فروید را دنبال کنم، که برای علت شناسی روان رنجوری باید به عقده ادیپ و بنابراین به روابط بین فردی سه نفره در سن کودک نوپا نگاه کرد. من کاملاً به این نظریه اعتقاد دارم و چهل سال بر اساس این نظریه کار کرده ام و معتقدم، مانند اکثر روانکاوها، آموزش تکنیک روانکاوی باید در مواردی انجام شود که با تکنیک کلاسیک قابل درمان است، یعنی ، تکنیکی که دقیقاً برای تجزیه و تحلیل نوروز ابداع شده است.

به‌عنوان سرپرست  و ناظردانش‌جویان، بهترین حالت زمانی است که دانشجوی تحلیلگر کیس خوبی داشته باشد، زیرا تجزیه و تحلیل خوب فقط در مورد یک کیس خوب قابل انجام است. اگر کیس خوب نباشد (نوروز یا روان رنجور نباشد) نمی توانیم بگوییم که دانشجو در تلاش خود برای یادگیری تکنیک اساسی کار ما خوب عمل می کند یا بد.

انواع کیس موجود

با این حال، همه ما می دانیم که در عمل، زمانی که به عنوان تحلیلگر صلاحیت داشته باشیم، نمی توانیم کار خود را فقط به تحلیل روان رنجورها محدود کنیم. پس از شروع، و با عمیق‌تر و کامل‌تر شدن کارمان، عناصر روان‌پریشی را در بیماران نورتیک خود کشف می‌کنیم. برای اینکه فراتر از نظریه بروم می توان گفت تثبیت‌های پیش از مراحل جنسی در بیماران روان‌نورتیک ما گاهی بدون علت( به تنهایی) و نه صرفاً به‌عنوان پدیده‌های واپس‌گرایانه سازمان‌دهی شده در دفاع  که به دنبال اضطراب‌های ادیپال ایجاد می شود، وجود دارند.

ما همیشه قادر به تشخیص درستی از بیمار در ابتدای کار نیستیم. برخی از افسردگی های واکنشی شدیدتر از آن چیزی هستند که می توانستیم حدس بزنیم، به خصوص اینکه نمیتوانیم بفهمیم آیا هیستری در نهایت به نشان دادن ویژگی های روان پریشی در ادامه تحلیل متمایل می شود یا خیر. و یک هیولای  بسیار واقعی از شخصیت ” گویی که”  وجود دارد – چیزی که من شخصا آن را خود کاذب می نامم –  که خودش را به خوبی به جهان نشان می دهد، اما درمان ما باید پشت این ظاهر خوب به شکست و فروپاشی برسد که نفی می شود. در این موارد خود کاذب، درمان ما افراد موفق را بیمار می‌کند، و گاهی اوقات مجبوریم آنها را مریض و بیمار رها کنیم. کسی چه می داند شاید بدون ما آنها بدتر نبودند – شاید خودشان را می کشتند یا شاید حتی موفق تر می شدند اما برای خودشان بیش از پیش غیر واقعی تر می شدند. و البته این نیز اتفاق می افتد که به عنوان روان درمانگر از ما خواسته می شود که صریحاً افراد روان پریش را درمان کنیم و ممکن است آنها را به عنوان موارد تحقیقاتی بپذیریم. اما چه کنیم؟ آیا می توانیم از تکنیک روانکاوی استفاده کنیم؟

کاربرد گسترده‌تر تکنیک روان‌تحلیلی

من شخصاً معتقدم که می توانیم (از تکنیک روانکاوی استفاده کنیم)، مشروط بر اینکه تغییری در نظریه علت شناسی اختلال را بپذیریم. ما همیشه نباید درمان ایجاد کنیم، اما به هر حال باید بتوانیم احساس کنیم که داریم کاری صادقانه انجام می دهیم.

عمق کار تفسیری (عمیق تر شدن تفسیر)

اگر بخواهم دیدگاه طولانی خود را در یک بیانیه کوتاه ارائه کنم، این است که می توان با استفاده از تکنیک کلاسیک، با دانستن بیشتر در مورد مکانیسم های روانی و به کارگیری این دانش، کارعمیق تری انجام داد. من می‌توانم صرفاً در مورد این بسط  در کار روان‌تحلیلی صحبت کنم، اما در عوض می‌خواهم منظورم را توضیح دهم.

روانکاوی کلاسیک را می توان بر روی یک کیس روان رنجور به خوبی انتخاب شده، صرفاً با تفسیر دوسوگرایی و زمانی که در روان رنجوری انتقالی ظاهر می شود، انجام داد. (این نوع  کیس، به هر حال در انگلستان نادر است، زیرا به نظر می رسد که بیماران قبلاً این کار را از طریق خواندن و جذب روند عمومی فرهنگی، همانطور که آشکارا و در رمان ها و نمایشنامه ها و در ارزیابی مجدد مدرن از اساتید قدیمی (شکسپیر، لئوناردو داوینچی، بتهوون و غیره) بیان می شود، روی خود انجام داده اند.

پس تحلیل افسردگی مطرح می شود. با تشخیص افسردگی، سازماندهی و قدرت ایگو را بدیهی می‌دانیم. تجزیه و تحلیل افسردگی شامل درک مکانیسم های روانی درون فکنی و تئوری یک واقعیت روانی درونی است که (در خیال بیمار) در شکم یا  سر یا به نحوی در جایی دیگر از درون خود قرار گرفته است. شیء گمشده به این مکان درونی برده می شود و در آنجا مورد نفرت قرار می گیرد، تا زمانی که نفرت از بین رود، و بهبودی از سوگواری یا افسردگی زمان می برد، خود به خود در سوگ و اغلب خود به خود در افسردگی واکنشی. این بسط نظریه در عمل به تحولاتی منجر می شود که از مطالعه جهان پدیده های درونی ناشی می شود. و پایان افسردگی ممکن است با عبور یک توده تیره مدفوع، برداشتن تومور با جراحی، یا به شکلی رویایی باشد که به شکل نمادین به این حد می رسد.

واقعیت روانی شخصی واقع در درون

تجزیه و تحلیل افسردگی و هیپوکندری منجر به گسترشی مبتنی بر مطالعه عملکرد کل بدن، از جمله روده‌ها می‌شود، و درون فکنی و فرافکنی به مکانیسم‌های روانی تبدیل می‌شوند که از جزئیات بلع و دفع نشأت می‌گیرند.

فروید، آبراهام و کلاین دنیای جدیدی را در اینجا برای عمل تحلیلگر گشودند. تکنیک تجزیه و تحلیل تحت تأثیر قرار نگرفت. تحلیلگر اکنون درگیر بررسی نفرت و پرخاشگری، و نتایج حاصل از اینها در واقعیت روانی درونی بیمار است. این نتایج را می توان به عنوان عناصری خوش خیم و آزاردهنده در نظر گرفت که نیاز به مدیریت در این دنیای درونی غیرقابل دستیابی دارند، و در واقع خلق افسرده به یک ویژگی بالینی تبدیل می شود که نشان دهنده پوشش موقت همه پدیده های درونی است. بهبودی از افسردگی تبدیل به برداشتن این پوشش می‌شود، جایی که اینجا و آنجا در دنیای درونی می‌توان به عناصر خوش‌خیم و آزاردهنده اجازه داد که با خیال راحت با هم رویارو شوند.

مکانیزم های فرافکنی و درون فکنی

اکنون به دلیل تبادل عناصری که در واقعیت روانی درونی و در واقعیت بیرونی (یا مشترک) به وجود می‌آیند، عرصه جدیدی برای کار تفسیری ایجاد شده است. این یک جنبه مهم از رابطه فرد با جهان را تشکیل می دهد، و باید از نظر اهمیت با روابط ابژه ای قابل مقایسه باشد که اساس آنها کارکرد اید است.

علاوه بر این، جایگزین بالینی بین هیپوکندری و هذیان عوامل آزاردهنده به عنوان یک مفهوم قابل کنترل می شود، که اشکال درونی و برونی شده  یک چیز را نشان می دهد، یعنی تلاش برای کنترل و شکست در کنترل عناصر آزاردهنده در دنیای درونی شخصی فرد.

از اینجا، تحلیلگر، با حفظ تکنیک کلاسیک، درمی‌یابد که می‌تواند نحوه  ای که منشا عوامل درونی خوش‌خیم و آزاردهنده که در جنبه‌های رضایت‌بخش و نامطلوب به تجربیات غریزی مرتبط می شود را تفسیر کند.

در ارتباط با ابژه ها

به همین ترتیب، تحلیلگر در تفاسیر خود از ارتباط  فرد با ابژه ها عمیق تر می شود. جنبه‌های اولیه چنین ارتباطی وجود دارد، و شامل دوپاره سازی ابژه، به طوری که از دوسوگرایی اجتناب شود، و نیز دوپاره سازی در شخصیت خود برای هماهنگی و تطابق با دوپاره سازی ابژه. همچنین ارتباط با انگیزه غریزی به یک جز از ابژه، یا چیزی که جز به عنوان یک ابژه جزئی تصور نمی شود، باعث ایجاد ترسی خام  شده  که باعث می شود فرد از ارتباط با ابژه ها کناره گیری کند. همه این موارد را می توان در محتوا و متریال تحلیلی مشاهده کرد، به ویژه زمانی که بیمار درگیر علائم روان پریشی  و یا یک کیس “مرزی” است.

باید تلاش کرد تا با استفاده از تکنیک تحلیلی کلاسیک، همه این موارد را در محدوده درک خود قرار داد تا در صورت آمادگی بیمار برای تفسیرهایی از این دست، تفسیر انجام شود.

وضعیت ایگو بیمار

در این مرحله از توضیح من ممکن است شما به عنوان پزشک، نوعی فشار را احساس کنید. امیدوارم که این فشار را تجربه کنید ، زیرا دلیلی برای این وجود دارد که می توان به آن پرداخت.

در این مرحله این سوال مطرح می شود: ایگو بیمار در چه وضعیتی است؟ چه وابستگی به ایگو کمکی وجود دارد؟ چگونه تحلیلگر می تواند بداند که تفسیرهایی از این دست در یک لحظه خاص، چه درجه ای از پاسخ فکری – به جای احساس – را برمی انگیزد؟ اگر تفسیر به هر دلیلی نامفهوم باشد، بیمار احساس ناامیدی می کند و ممکن است احساس کند مورد حمله و حتی نابودی قرار گرفته است.

از اینجا به مطالعه روان‌شناسی ایگو می‌پردازیم تا ساختار و قدرت ایگو یا سخت گیری یا انعطاف‌پذیری، و وابستگی به ایگو را بررسی کنیم.

نوزاد نیازمند به مراقبت

ممکن است در تحلیل کیس های مرزی بتوانیم به گونه‌ای تفسیر کنیم که بتوان آن را عمیق‌تر و عمیق‌تر نامید، اما با این کار هر چه بیشتر از وضعیت بیمار در دوران نوزادی جدا می‌شویم. نوزاد نیازمند مراقبت، موجودی وابسته، و در ابتدا کاملاً وابسته و ناتوان است و و نمی توان در مورد یک نوزاد بدون صحبت در مورد مراقبت از او و مادر صحبت کرد.

مراقبت از نوزاد و سلامت روان

این مستقیماً به نکته اصلی مورد نظر من منتهی می‌شود، و آن این است که من فکر می‌کنم وقتی ارتباط مستقیمی بین اوایل دوران نوزادی (یعنی نوزاد نیازمند به مراقبت در حالتی از وابستگی مطلق) و اختلالات روانپزشکی ابتدایی تر که تحت کلمه اسکیزوفرنی گروه بندی می شوند، ایجاد میکنیم از فروید پیروی میکنیم. سبب شناسی اسکیزوفرنی ما را نه به عقده ادیپ (که هرگز به درستی یا به طور کامل حل نمی شود) بلکه به رابطه دونفر بازمی گرداند، رابطه نوزاد با مادر قبل از اینکه پدر یا هر شخص سوم دیگری به صحنه بیاید.

در واقع به زندگی نوزاد در ارتباط  با ابژه های دو پاره می رسیم و نوزادی که وابسته است اما قادر به درک این وابستگی نیست. سلامت روانی فرد از نظر رهایی از بیماری روانی توسط نوزاد و مادر در مراحل اولیه رشد نوزاد و مراقبت از نوزاد تعیین می شود.

ایگو در دوران نوزادی

مسائل اصلی که در رشد عاطفی نوزاد در هفته ها و ماه های اولیه اتفاق می افتد (و در مراحل بعدی تثبیت می شود) چیست؟

سه مورد از این مسائل عبارتند از:

انسجام و یکپارچگی

شخصی سازی

ارتباط با ابژه

ایگو  شیرخوار بسیار قوی است، اما تنها به دلیل ایگو کمکی که  توسط یک مادر خوب فراهم می شود که می تواند کاملا خود را با نیازهای نوزادش سازگار کند و به تدریج از این موقعیت فاصله بگیرد چرا که نوزاد کم کم به این نیاز دارد که مادر هر چه کمتر با او سازگار شود. بدون این ایگو کمکی، ایگو نوزاد شکل نیافته و ضعیف خواهد بود که به راحتی نابود می شود و قادر به ایجاد رشد در راستای فرآیند بلوغ نیست.

ماهیت اختلال روانپزشکی

بیماری روانپزشکی معمولاً به زبانی توصیف می‌شود که نشان‌دهنده ناکامی‌های خاص از سوی بیمار در ایجاد این موقعیت‌ها و سایر موقعیت‌های نوزادی است. شخصیت‌ها «از هم می‌پاشند»، بیماران «ظرفیت ماندن در بدن خود و پذیرش مرزهای بدن خود را از دست می‌دهند» و «نمی‌توانند با ابژه ها ارتباط برقرار کنند». آنها در رابطه با محیط “احساس غیر واقعی بودن” می کنند و “احساس می کنند که محیط غیر واقعی است”.

نکته این است که: روان‌پزشکان تا چه اندازه احساس می‌کنند این یک نظرمنصفانه است که اختلالاتی که با آن‌ها سروکار دارند، دقیقاً در جایی که دستاوردها مشخصه زندگی هر نوزاد سالم است، شکستی نسبی وجود دارد؟

منابع ایده های شخصی من

این نوع نگاه به رشد از تلاقی چندین نوع تجربه ناشی می شود. به نوبه خود، من به عنوان یک متخصص اطفال فرصت زیادی داشته ام تا نوزادان را با مادرانشان مشاهده کنم، و از مادران بی شماری خواسته ام که شیوه زندگی نوزادان خود را در مراحل اولیه قبل از اینکه مادر از ارتباط با آنها خارج شود، توصیف کنند. چیزهای صمیمی (اگر دوباره وقت داشتم، با نوزادان نارس کار می کردم، اما این امکان پذیر نبود.) سپس یک تحلیل شخصی داشتم که مرا به قلمرو فراموش شده دوران نوزادی خود بازگرداند. به دنبال آن آموزش روانکاوی را شروع کردم  و موارد آموزشی اولیه من را به مکانیسم‌های روانی اولیه دوران کودکی که در خواب و علائم نشان داده می‌شود، برد. تجزیه و تحلیل کودک به من دیدگاه نسبت به دوران نوزادی کودک داد.

سپس به تجزیه و تحلیل بیمارانی رسیدم که ثابت کردند مرزی هستند، یا کسانی که قسمت دیوانه آنها را ملاقات کرده و تغییر کردند. این کار با بیماران مرزی است که من را (خواه دوست داشته باشم یا نه) به شرایط اولیه انسان رسانده است، و در اینجا به جای مکانیسم های روانی اولیه نوزادی، به زندگی اولیه فرد می پردازم.

تصویر بالینی

(مشخصه جلسه دوشنبه، جلسه قبل از جلسه ای که برای بحث گزارش می کنم، این بود که بیمار زن جوانم با مواد غذایی وارد شده بود. او مغازه های نزدیک اتاق مشاوره من را پیدا کرده بود و خوشحال بود. یک رشد طبیعی از کشف تدریجی رابطه با من در انتقال چیزی بود که او آن را طمع خود می نامد. او حتی گفته است که آمدن به تحلیل، مانند آمدن به یک وعده غذایی است. در گزارش های مربوط به بی اشتهایی او که متناوب با درجه شدید لیبیدینیزاسیون یک غذای واقعا خوب پخته و خوب سرو شده می شود، آمادگی زیادی وجود دارد).

روز سه شنبه خانم ایکس روی کاناپه دراز کشید و طبق معمول از گردن تا نوک پایش با روپوش پوشانده شد و به پهلو رو به من دراز کشید. (در تحلیل او، در کنار، اما هم راستا با کوسن ها می نشینم.) هیچ اتفاقی نیفتاد. نه او مضطرب بود و نه من. ما در مورد چند چیز به شکلی در هم صحبت کردیم، اما هیچ موضوعی ادامه پیدا نکرد. در پایان خانم ایکس از رفتن راضی بود و از جلسه خود لذت برده بود.

این یک تحلیل با پیشرفت بسیار ثابت در فرآیند تحلیل است و من نمی دانستم و نمی توانستم دقیقاً بدانم چه اتفاقی در جلسات ما می افتد.

روز بعد، چهارشنبه، خانم ایکس خودش را بطبق معمول پوشاند و این روز او بسیار صحبت کرد، که نصف آن عذرخواهی بود برای اینکه به نظر می رسید هیچ محتوا و حرفی برای تحلیل وجود ندارد. ما صحبتی در مورد پرش با اسب داشتیم و اتفاقی هر کدام از ما  همان مسابقه پرش با اسب را از تلویزیون تماشا کرده بودیم. من به طور طبیعی در گفتگو شرکت کردم و نمی دانستم چه خبر است. او گفت که انگلیسی‌ها فقط اجازه می‌دهند اسب بپرد، و وقتی موفقیت حاصل می‌شود، همانطور که اغلب اتفاق می‌افتد، فقط اسب بسیار خوبی است. از طرف دیگر آلمانی ها همه چیز را محاسبه می کنند، از جمله تعداد قدم هایی که اسب باید قبل از هر مانع بردارد. در پایان مشخص شد که آنچه او را در پرش با اسب بیش از همه تحت تأثیر قرار می داد، آموزش اسب ها بود.

حالا، گوش‌هایم را در اینجا تیز کردم، زیرا می‌دانم که خانم ایکس به آموزش تحلیل‌گران علاقه خاصی دارد. او چندین سال با یک نفر بود تا متوجه شد که او آموزش ندیده است، و قبل از اینکه ریسک تحلیل دوم را بپذیرد و من را انتخاب کند، بسیار بررسی و مطالعه کرد. متوجه شدم که او نوشته های من را کاملاً خوانده است، و برای تحلیل با من، به جای رفتن به سراغ شخص دیگری، مدت زیادی منتظر ماند.

بنابراین اکنون سه ربع از جلسه به پایان رسیده بود و کار در چند دقیقه آخر انجام شد، همانطور که اغلب در مورد او اتفاق می افتد.

او خواب یک نقاش را گزارش کرد که در مورد کارش یک هفته قبل به من گفته بود. نقاشی های او واقعاً بسیار خوب است اما هنوز شناخته نشده است. در خواب او برای خرید یک عکس، شاید یکی از آنهایی که در نمایشگاه اصلی دیده بود، رفت، اما نقاش تصاویر زیادی کشیده بود و همه چیز؟ تغییر کرده بود. تصاویر اصلی او شبیه عکس های یک کودک بود. او ترجیح می دهد یک عکس کودک بخرد. اما تمام تصاویر بعدی حساب شده و پیچیده بودند و هنرمند حتی نمی توانست تصاویر اصلی را به خاطر بیاورد. او حتی یکی از آنها را کشید اما نقاش به یادش نیامد.

وقتی گفتم این رویا ادامه مضمون تکنیک پرش با اسب و موضوع تمرین و از دست دادن خودانگیختگی است، بلافاصله فهمید که اینطور است و خوشحال شد. او موضوع را توضیح داد. این مسئله تعهد اولیه و تکنیک عملی ایجاد محصول نهایی بود.

این موضوع کل ایده جلسه دیروز را باز کرد که او در ادامه گفت که مهم و در واقع حیاتی بوده است. در غروب او در مورد آن فکر می کرد و اکنون به یاد آورد. این گونه بود.

در تحلیل قبلی او به سرعت به جایی رسیده بود که اکنون در این تحلیل با من است. با این حال، تحلیلگر قبلی نمی توانست اجازه دهد همه چیز پیشرفت کند. مثلاً وقتی ساکت دراز می‌کشید، ممکن بود به او بگوید که بنشیند، یا روش دیگری را اتخاذ کند، و خانم ایکس به سرعت ارتباطش را با روندی که در او شروع شده بود از دست داد. چند سال طول کشید تا او متوجه شد که این تکنیک تحلیلگر است که برای نوع کیس او مناسب نیست، و در نهایت متوجه شد که او یک تحلیلگر آموزش دیده نیست. و اگر او یک تحلیلگر آموزش دیده هم بود ممکن بود نتواند نیازهای او را که نیازهای یک بیمار روان پریش بود را برآورده کند (به رغم این واقعیت که او به اندازه بسیاری از بیماران اسکیزوفرنی که می شناخت و با آنها زندگی می کرد و سعی می کرد به انها کمک کند، بیمار نیست).

در جلسه آرام دیروز او به این نقطه رسیده و از سختی عبور کرده بود. از یک طرف وقتی متوجه می‌شد که تحلیل‌اش با من، که به خوبی شروع شد، نیز شکست می‌خورد،احساس راحتی میکرد، و از طرف دیگراین میتواند خیلی بد باشد و به خودکشی ختم شود، اما این چیزی است که او از روی تجربه می داند، و می تواند بی حس شود و از درد در تجربه این چیزی که انتظار دارد، اجتناب کند. او حتی می تواند در اینجا با دانستن حقیقت از قبل احساس قدرت کند.

چیزی که در آن ساعت اتفاق افتاد این بود که او متوجه شد که تحلیل قرار نیست به روش معمول شکست بخورد، و او پیش خواهد رفت و تمام خطرات را می پذیرد و اجازه می دهد احساسات رشد یابد و شاید عمیقاً رنج ببرد. به این ترتیب او این ساعت سه شنبه را بسیار رضایت بخش یافت و قدردانی کرد.

او اکنون کارهایی را که گاهی اوقات انجام می دهد و می تواند انجام دهد، به دلیل بینش خاص خود ادامه داد، و نکات مفیدی در مورد نقش تحلیلگر در درمان بیمارانی که ترس  آنها از فروپاشی است، به من داد. او خاطرنشان کرد که چنین بیمارانی کاملاً به تحلیلگری نیاز دارند که همه توان باشد. در واقع آنها بر خلاف نوروتیک ها هستند. آنها نیاز دارند که تحلیلگر بداند و به آنها بگوید از چه چیزی می ترسند. خودشان هم همیشه می دانند، اما مسئله این است که تحلیلگر باید بداند و بگوید. بیمار ممکن است برای آزمایش بیشتر توانایی خود برای دیدن نکته اصلی بدون اینکه به او گفته شود، چیزهایی بگوید و انجام دهد تا تحلیلگر را ازفضا خارج کند.

با هم این توضیح را اضافه کردیم که توانایی مطلق و دانایی خود بیمار است که تحلیلگر باید آن را در اختیار بگیرد تا بیمار با آرامش از هم بپاشد و درجه بدتری از فروپاشی یا احساس نابودی را تجربه کند.

به عنوان نتیجه، یک بیمار اسکیزوئید ساده لوح است. هر کسی ممکن است پیش بیاید، یک حیله گر، یک درمانگر ایمانی، یک تحلیلگر وحشی – او (یا او) فقط باید بگوید: من می دانم که شما چگونه هستید و می توانم شما را درمان کنم، و بیمار شیفته ی او می شود. این مرحله اول است و شخصی که این را می گوید ممکن است کاملاً آموزش ندیده باشد و در واقع ممکن است یک احمق نادان یا یک شارلاتان باشد. سپس مرحله آزمایش می آید و سرخوردگی و کناره گیری بیمار به یک ناامیدی جدید تبدیل می شود که آنقدر آشناست که تقریباً مورد استقبال قرار می گیرد. برای رساندن بیمار به مرحله بعدی، تحلیلگر باید آموزش ببیند یا باید یک نظریه ساختاریافته و یک شخصیت بالغ و یک نگرش ثابت نسبت به بیمار و درمان داشته باشد. برخی از تحلیلگران ممکن است این جنبه از کار خود را دوست نداشته باشند زیرا چیزی که به آن نیاز نیست، زیرکی است.

روز بعد، پنجشنبه، خانم ایکس با یک ربع تاخیر آمد، چیزی که در تحلیل او بسیار نادر است. ماشین به موقع نیامده بود، اما خانم ایکس گفت که این توضیح قانع کننده ای نیست زیرا او خواب دیده بود که برای جلسه امروز دیر کرده بود. من در اینجا تعبیر کردم که چیزی تغییر کرده است به طوری که او اکنون در رابطه خود با من و تحلیل دوگانگی نشان می دهد. او موافقت کرد و گفت که در واقع خیلی مشتاق است که بیاید، زیرا واقعاً از تحلیل چند روز گذشته بسیار خشنود است. بدیهی است که باید عامل دیگری بر خلاف آرزوی او برای آمدن باشد.

آنچه در آن ساعت اتفاق افتاد وضعیت جدیدی از مشکلات پیش رو بود. معلوم می شود که او می تواند به شدت حریص باشد. ما در این مورد بحث کردیم و من تعبیر کردم که این بدان معناست که یک عنصر اجباری در اشتهای او وجود دارد. (ما قبلاً روی این کار کار کرده‌ایم.) چیزی که او می‌داند برای من دشوار خواهد بود مدیریت تحلیل است وقتی که او به ظرفیت کامل خود برای ادعای من و همه چیزهایی که از آن من است برسد. دزدی وارد اینجا شد و روز دوشنبه، یادم آمد، او یک کتاب امانت گرفته بود.

از سوی دیگر، و من به این نکته اشاره کردم، او دیروز با اشاره مفیدی به نقش تحلیلگر در تجزیه و تحلیل بیماران اسکیزوئید به من پول داده بود.

ما مطالب زیادی در دسترس داشتیم که مربوط به خوردن تحلیلگر بود (بقالی و غیره) و خوشحال بودم که سادیسم دهانی را در این مراحل اولیه تفسیر نکرده بودم، زیرا تعبیر قابل توجهی که اکنون قابل قبول است، طمع اجباری. از گرایش ضد اجتماعی بود. این مربوط به محرومیت است.

نوزاد وابسته

برای فرموله کردن تجربه دوران نوزادی می‌دانم باید وابستگی صحبت کنم، و در واقع اکنون به تمام اظهارات مربوط به مکانیسم‌های روانی اولیه که نوزاد وابسته و گرفتار در رفتار و نگرش مادر را در نظر نمی‌گیرد، مشکوک هستم.

گرایش های موروثی (ژنتیکی)

این من را به توضیحی از اوایل دوران نوزادی می رساند. در دوران شیرخوارگی فرآیند رشد متعلق به نوزاد و مجموعه ای از تمایلات موروثی است و این شامل فرآیند بلوغ می شود. فرآیند بلوغ تنها تا جایی که محیط تسهیل کننده وجود داشته باشد، در یک شیرخوار اثر می گذارد. مطالعه محیط تسهیل کننده تقریباً به اندازه مطالعه فرآیند بلوغ فردی اهمیت دارد. ویژگی فرآیند بلوغ، حرکت به سوی یکپارچگی است، که با رشد نوزاد پیچیده و پیچیده تر می شود. ویژگی محیط تسهیل‌کننده سازگاری است که تقریباً از 100 درصد شروع می‌شود و با توجه به پیشرفت‌های جدید در نوزاد که بخشی از تغییر تدریجی به سمت استقلال است، با دوزهای مدرج به سمت سازگاری‌زدایی می‌رود.

هنگامی که محیط تسهیل کننده به اندازه کافی خوب باشد (این همیشه به این معنی است که مادری وجود دارد که در ابتدا به کار خود یعنی مراقبت از نوزاد می پردازد، و به تدریج و تنها به تدریج خود را به عنوان یک فرد مستقل نشان می دهد) فرآیند بلوغ شانس خود را دارد. . نتیجه این است که شخصیت نوزاد در ابتدا زیر چتر ایگو کمکی مادر (سازگاری مادر) به درجه‌ای از یکپارچگی دست می‌یابد و به مرور زمان بیشتر و بیشتر به جایگاهی می‌رسد که روی پای خود می‌ایستد.

همانطور که گفتم، در این هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌های اولیه، نوزاد نیز می‌تواند با ابژه ها ارتباط برقرار کند، در بدن و عملکرد بدن خود ساکن ‌شود و من بودن را تجربه می‌کند و آماده است تا با همه چیز ملاقات کند.

این تحولات در فرد که مبتنی بر فرآیندهای بلوغ است، سلامت روان را ایجاد می دهد. اگر بخواهیم اختلال شخصیت از نوع اسکیزوئید را درک کنیم، باید به عکس یا معکوس شدن همین فرآیندها توجه کنیم.

اصلاح تکنیک

نکته مهمی که برای توضیح من باقی مانده است، اصلاح تکنیک مورد نیاز در زمانی است که یک کیس مرزی تحت درمان است. اساس درمان تکنیک کلاسیک است، اما چیزهایی که در روانکاوی نوروتیک بدیهی تلقی می شوند، سنگ بنای تکنیک اصلاح شده می شوند.

در روانکاوی، چهارچوب امری بدیهی تلقی می شود. تحلیلگر خودش رفتار می کند، خود را به علایق بیمار در ساعت تحلیلی می سپارد، به جز موارد ضروری که جزییات روان رنجوری انتقالی هستند، همه چیز را نادیده می گیرد. او به بیمار باور دارد و وقتی فریب هایی وجود دارد به توجه به انگیزه های بیمار برای فریب تحلیلگرواقف است.

هنگامی که بیمار نوروتیک به این موارد اشاره می کند، تحلیلگر می داند که در محیط تحلیلی عناصر قابل اعتمادی را که قبلاً در گذشته تجربه شده است، پیدا می کند. فرد نوروتیک توانایی باور به تحلیل مبتنی بر تجربه را دارد و سوء ظن او به دلیل دوسوگرا بودن اوست.

آنچه در اینجا در مورد ‌نورتیک‌ها گفته شد، در مورد افراد افسرده نیز صادق است، مگر اینکه این افراد دارای ویژگی‌های اسکیزوئیدی باشند.

هنگامی که یک روانکاو با افراد اسکیزوئید کار می کند (آن را روانکاوی می نامید یا نه) تفسیرهای بینش افزا کمتر اهمیت می یابد، و حفظ یک فضا و چهارچوب سازگار با ایگو ضروری است، قابل اعتماد بودن محیط یک تجربه اولیه است، نه چیزی که به یاد آورده و در تکنیک تحلیلگر دوباره اجرا می شود.

خطرات وابستگی

وابستگی دقیقاً شبیه به نوزاد در رابطه مادر نوزاد می شود، فقط بیمار ممکن است مدت زیادی طول بکشد تا به آنجا برسد زیرا تجربیات قبلی او را محتاط کرده است و نیاز دارد آزمایش های زیادی انجام دهد. به خوبی می توان درک کرد که برای بیمار بسیار دردناک است که وابسته باشد، مگر اینکه واقعاً یک نوزاد باشد، و خطراتی که باید در پسرفت به وابستگی متحمل شوند، واقعاً بسیار زیاد هستند. خطر این نیست که تحلیلگر بمیرد بلکه بیشتر این است که تحلیلگر ناگهان نتواند واقعیت و شدت اضطراب اولیه بیمار، ترس از فروپاشی یا نابودی یا سقوط برای همیشه را باور کند.

کارکرد نگه دارنده

خواهید دید که تحلیلگر بیمار را در آغوش گرفته است، و این اغلب به شکل انتقال با کلمات در لحظه مناسب چیزی است که نشان می دهد تحلیلگر عمیق ترین اضطرابی را که بیمار در حال تجربه است یا تجربه خواهد کرد را می داند و درک می کند. گه گاهی نگه داشتن باید شکل فیزیکی به خود بگیرد، اما من فکر می‌کنم این فقط به این دلیل است که در درک تحلیلگر تاخیر وجود دارد و او می‌تواند از آن برای بیان شفاهی آنچه در جریان است استفاده کند.

مواقعی وجود دارد که کودکتان را که گوش درد دارد می چرخانید. کلمات آرامش بخش فایده ای ندارند. احتمالاً مواقعی وجود دارد که یک بیمار سایکوتیک نیاز به نگه داشتن بدنی دارد، اما در نهایت درک و همدلی ضروری خواهد بود.

مقایسه تکنیک ها

در مورد نوروتیک، تحلیلگر باید عشق و نفرت  را همانطور که در روان رنجوری انتقالی ظاهر می شود و به معنای برگرداندن آنچه در حال وقوع است به دوران کودکی است، تفسیر کند. این به ارتباط بیمار با ابژه ها مربوط می شود.

در مورد افسردگی، تحلیلگر باید از پرخاشگری که با عشق همراه است جان سالم به در ببرد. افسردگی واکنشی بسیار شبیه نوروز است و نیاز به تفسیر انتقال دارد. اما افسردگی به بقای تحلیلگر نیاز دارد و این به بیمار فرصت می دهد تا عناصر واقعیت درونی خود را دوباره جمع کند تا تحلیلگر درونی نیز زنده بماند. این کاری است که می‌توان انجام داد، زیرا افسردگی قدرت ایگو را نشان می دهد و تشخیص افسردگی ما به این معناست که فکر می‌کنیم بیمار می‌تواند با احساس گناه و دوسوگرایگی کنار بیاید و انگیزه‌های پرخاشگرانه شخصی را بدون ایجاد اختلال در شخصیت، با توجه به زمان بپذیرد.

در درمان افراد اسکیزوئید، تحلیلگر باید همه چیز را در مورد تفسیرهایی که ممکن است در مورد مطالب ارائه شده انجام شود بداند، اما باید بتواند از انحراف در انجام این کار خودداری کند، زیرا در اینجا نیاز اصلی به یک ایگو کمکی یا نگه دارنده ی  نادان است. این «نگهداری»، مانند وظیفه مادر در مراقبت از نوزاد، به طور ضمنی تمایل بیمار به از هم پاشیدگی، از بین رفتن وجود، سقوط برای همیشه را تصدیق می کند.

سازگاری و ارضا تکانه های اید

یک منبع سوء تفاهم در اینجا این ایده است (که برخی از تحلیلگران دارند) که اصطلاح “سازگاری با نیاز” در درمان بیماران اسکیزوئید و در مراقبت از نوزادان به معنای رسیدگی به تکانه های اید است. در این چهارچوب، سوال ما ارضا یا ناکامی تکانه های اید نیست. چیزهای مهم تری در جریان است، و اینها ماهیت ایگو کمکی در فرآیندهای ایگو هستند. تنها در شرایط  کفایت ایگو است که تکانه های اید، چه ارضا شده و چه ناکام شده، به تجربیات فرد تبدیل می شوند.

خلاصه

فرآیندهایی که بیماری روانی اسکیزوفرنی را تشکیل می دهند، فرآیندهای بلوغ اولیه نوزادی هستند، اما برعکس.

 

 

*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.


WhatsApp-Image-2022-08-04-at-1.52.39-AM.jpeg
مرداد ۱۳, ۱۴۰۱

psycho-somatic illness in its positive and negative
(1966) aspects/ D.Winnicott, London

بیماری روان‌-تنی در ابعاد مثبت و منفی آن/ دونالد وینیکات 1966/ مترجم: نگار نباتی

پیش‌نویس

۱) کلمه روان تنی از آن جهت که هیچ کلمه ساده‌ دیگری وجود ندارد که برای توصیف برخی از حالات بالینی مناسب باشد، مورد نیاز است.

۲) خط فاصله به طور همزمان دو جنبه عمل پزشکی را که دائماً در هر بحثی در مورد این موضوع مورد بررسی قرار می‌گیرد، به هم پیوند داده و از هم جدا می‌کند.

۳) این کلمه دقیقاً چیزی را توصیف می‌کند که در ذات این کار است.

۴) روان-تنی به توانایی خود در سوار شدن بر دو اسب، با یک پا بر روی هر یک از دو زین، با  داشتن هر دو افسار در دستان ماهرانه خود می‌بالد.

۵) باید عاملی را که تمایل دارد دو جنبه اختلال روانی-تنی را از هم جدا کند تا خط فاصله را جای دهد پیدا کرد.

۶) این عامل در واقع یک نوع گسست در بیمار است.

۷) بیماری در اختلال روان-تنی حالتی بالینی نیست که بر حسب آسیب‌شناسی جسمی یا عملکرد پاتولوژیک بیان شود(کولیت، آسم، اگزمای مزمن). این تداوم نوعی دوپارگی در سازمان ایگوی بیمار یا گسستگی‌های متعدد است که بیماری واقعی را تشکیل می دهد.

۸) این حالت بیماری در مریض خود یک سازمان دفاعی با عوامل تعیین کننده بسیار قوی است و به همین دلیل بسیار معمول است که پزشکان خیرخواه و آگاه و حتی فوق العاده مجهز در تلاش برای درمان بیماران مبتلا به اختلال روان-تنی شکست بخورند.

۹) اگر دلایل این تمایل به شکست درک نشود، پزشکان انگیزه خود را از دست می‌دهند. سپس موضوع روان-تنی به موضوعی برای بررسی غیر بالینی یا نظری تبدیل می شود و این کار نسبتاً آسانی است زیرا نظریه پرداز نگاهی مجزا دارد و درگیر مسئولیت بیماران نمی‌شود. نظریه‌پرداز همان کسی است که می‌تواند ارتباطش را با گسست از دست بدهد، و به راحتی می‌تواند موضوع را از هر دو طرف ببیند.

می خواهم به وضوح بگویم که نیروهایی که در بیمار کار می‌کنند بسیار قوی هستند. معضل کارکردن با روان-تنی یک واقعیت است.

در این مرحله باید یک یا دو مشکل در استدلال ذکر شود:

  • برخی از پزشکان مجرب واقعاً قادر به سوار شدن بر این دو اسب نیستند. روی یک زین می‌نشینند و اسب دیگر را با افسار می‌برند و یا ارتباط خود را با آن قطع می‌کنند. بالاخره چرا پزشکان باید از نظر روانپزشکی سالم‌تر از بیماران خود باشند؟ آنها بر اساس معیارهای روانپزشکی انتخاب نشده‌اند. گسستگی‌های خود پزشک باید در کنار گسستگی‌ها در شخصیت بیماران در نظر گرفته شود.
  • بیماران ممکن است بیش از یک بیماری داشته باشند. مردی که مستعد ابتلا به اسپاسم عروق کرونر است، ثانویه به سردرگمی عاطفی، ممکن است شریان‌های همراه با تود‌های کلسیمی داشته باشد. یا زنی که فیبروم و خونریزی رحمی زیاد دارد نیز ممکن است نابالغی جنسی داشته باشد، و بسیاری از همین دست موارد دیگر. در مجموع این افراد هیپوکندری هستند که در صورت ابتلا به سرطان سینه یا هیپرنفروما موفق به معاینه نمی‌شوند و این‌ها همان بیمارانی هستند که از نظر جسمی بیمار بوده و نیاز به روانکاوی یا هیپنوتیزم را مطرح می‌کنند. و بیمارانی که همیشه در حال فشار آوردن به تعدادی از پزشکان برای معاینه آنها هستند، به ندرت می‌توان در آنها چیزی را با آزمایش فیزیکی یافت. به این ترتیب پزشکان به بیراهه کشیده می‌شوند و داستان‌های شگفت‌انگیزی از غفلت پزشکی گفته می‌شود که البته تنها برخی از آنها را باید باور کرد.
  • بسیاری از بیماران مراقبت‌های پزشکی خود را به دو بخش تقسیم نمی‌کنند. این یک تقسیم چند قطعه‌ای است و ما به عنوان پزشک خود را در نقش یکی از این قطعات پیدا می‌کنیم. من (1958) از اصطلاح «پراکندگی عوامل مسئول» برای توصیف این گرایش استفاده کرده‌ام. چنین بیمارانی مثال‌هایی را ارائه می‌کنند که در پژوهش‌های موردی اجتماعی نقل شده‌اند که در آن بیست یا سی یا تعداد بیشتری از افراد عامل در رهایی از پریشانی یک خانواده درگیر بوده‌اند. بیماران با گسست‌های متعدد نیز از شکاف‌های طبیعی در حرفه پزشکی استفاده می‌کنند. مانند:
پزشکی
جراحی
روان‌پزشکی
روان-تحلیلی
روان درمانی
هومیوپاتی
استئوپاتیک
درمان اعتقادى
خدمات جانبی مختلف

روان-تنی‌ها به عنوان یک سوژه

روان تنی از بسیاری جهات موضوعی کنجکاوی برانگیز است، زیرا اگر فردی وارد فضای عقلانی‌سازی شده و ارتباط خود را با بیمار واقعی قطع کند، به زودی متوجه می‌شود که اصطلاح روان تنی کارکرد یکپارچه خود را از دست می‌دهد. سوالی که مطرح می‌شود این است که چرا این تخصص وجود دارد؟ آیا به همه جنبه های رشد انسان مربوط نمی شود، به جز جنبه رفتاری؟ من خودم را درگیر همان ملاحظاتی می‌بینم که سعی کردم به نفع خودم در «ذهن و رابطه آن با روان-تن» (1949) روشن کنم زیرا در نوشتن آن مقاله بود که از طریق استفاده از اصطلاح “اختلال روانی” از سردرگمی موجود آگاه شدم. اصطلاحی که به نوعی نمی‌تواند مورد کودک مبتلا به حمله صفراوی یا مورد فردی مبتلا به یک بیماری جسمی کشنده که از امید تهی نمی شود را پوشش دهد. از نظر من هر تلاش روشنفکرانه‌ای برای آسان‌کردن روان‌تنی‌سازی، از به هم ریختگی بالینی که ما را در کار واقعی‌مان غرق می‌کند، دور نگه می‌دارد. ما خود را درگیر تلاش برای ساختن نظریه‌ای می‌کنیم که در واقع باید کلمه نظریه‌ها(به صورت جمع) را به آن اختصاص دهیم. هدف من بیان حقیقت نهایی نیست، بلکه تنها منظورم را بیان می‌کنم و به این ترتیب مطالبی را برای بررسی ارائه می‌کنم. عنصری که به کار ما در مورد روان-تنی انسجام می‌دهد، همانطور که گفتم، به نظر من جداسازی پاتولوژیک بیمار از منابع محیطی است. این جداسازی قطعاً یکی از مواردی است که مراقبت فیزیکی را از درک عقلانی جدا می‌کند. مهمتر از آن، مراقبت روانی را از مراقبت بدنی جدا می‌کند. اگر در حال حاضر موردی را در مطب خود انتخاب کنم و سعی کنم از طریق او معضل را توصیف کنم، در معرض خطر خراب کردن درمان بیمارم قرار می‌گیرم، زیرا هر چقدر هم با دقت آنچه را که باید گزارش کنم بیان کنم، نمی‌توانم بیمارم را که ممکن است گزارش من را بخواند راضی کنم. راه حل این موضوع را نباید در گزارش دقیق‌تر و بیشتر جستجو کرد. راه حل فقط می‌تواند از طریق موفقیت در درمان حاصل شود که با در نظر گرفتن زمان، ممکن است منجر به این شود که بیمار دیگر نیازی به دوپاره کردن و ایجاد مشکل پزشکی‌ای که من در گزارشم توضیح می‌دهم، نداشته باشد. من در کارم باید در ارائه مطالب بسیار دقیق عمل کنم.

بیایید وانمود کنیم که من در بین خوانندگان یک بیمار دارم، یک بیمار مبتلا به انواعی از این اختلال که ما به آن برچسب روان-تنی می‌زنیم. بیمار با اینکه از او نقل قولی شود مسئله‌ای نداشته و این مشکل ما نیست. مشکل اینجاست که نمی‌توانم در مورد چیزی که هنوز در ساز‌و‌کار داخلی بیمار قابل قبول نیست، روایت قابل قبولی ارائه دهم. در کیس واقعی تنها ادامه درمان مفید است و در طول درمان، بیماری که من فرضا راجع به او صحبت می‌کنم می‌تواند مرا از معضلی که بیماری‌اش در آن قرار داده و قرار است در مقاله‌ام راجع به آن صحبت کنم، رها ‌کند. و یکی از کارهایی که من از انجام آن متنفرم این است که بیمار را به یک بیانیه توافق شده ترغیب کنم که شامل کنار گذاشتن روان-تنی و فرار به سمت نوعی ساختار عقلانی‌سازی باشد. آیا من این منظور را می‌رسانم که در عمل مشکلی واقعی و غیرقابل جبران وجود دارد؟ تجزیه‌ای که به عنوان یک سازمان دفاعی، سوء عملکرد بدنی و تعارض در روان را همچنان از هم جدا نگه می‌دارد؟ با در نظر گرفتن زمان و شرایط مساعد، بیمار تمایل به بهبودی از گسست را دارد. نیروهای یکپارچه در بیمار تمایل دارند که بیمار دفاع را کنار بگذارد. من باید سعی کنم اظهار نظری بکنم که از دوراهی جلوگیری کند. بدیهی است که من بین مورد واقعی روان-تنی و مشکل بالینی تقریباً جهانی درگیری عملکردی در فرآیندهای عاطفی و تعارضات ذهنی تمایز قائل می‌شوم. من لزوماً بیمارم را که دیسمنوره‌اش مربوط به اجزای مقعدی در سازمان تناسلی است، یک مورد روان-تنی نمی‌دانم، و به همین ترتیب مردی را که در شرایط خاص باید فوراً ادرار کند. این فقط زندگی و زنده بودن است. اما بیمار من که ادعا می‌کند مشکل دیسک لغزیده‌اش به دلیل یک کشیدگی است، ممکن است ادعا کند که برچسب روان‌تنی دارد، و بنابراین در این مقاله واجد شرایط توجه ما باشد.

مطالب توصیفی

وقتی به سراغ نمونه‌های بالینی می‌روم، در انبوهی از محتوا غرق می‌شوم. احتمالا در بیان دیدگاه من باید صد راه برای توصیف وجود داشته باشد.

مورد بی اشتهایی عصبی

در موارد بی اشتهایی ویژگی‌های مشترک خاصی وجود دارد، اگرچه در یک مورد ممکن است کودک تقریباً طبیعی باشد و در مورد دیگر دختر(گاهی اوقات پسر) ممکن است بسیار بیمار باشد. ممکن است یک کودک در یک اختلال فازی تقریباً از گرسنگی بمیرد و با این حال خود به خود بهبود یابد، و در نمونه کم خطرتر ممکن است کودک از نظر روانی یک آسیب‌دیده باقی بماند.

من یک دختر 10 ساله را به طور خلاصه توصیف می‌کنم که در حال تحلیل است. او از نظر جسمی خوب است زیرا غذا را به عنوان دارو مصرف می‌کند. اصلا به عنوان غذا چیزی نمی‌خورد. می توانید تصور کنید که این دختر به صحبت های بین پزشکان بالینی خود و تحلیلگر‌اش بسیار مشکوک است. در عین حال او کاملاً و آگاهانه به همکاری نزدیک بین تحلیلگر و پزشکان و کادر پرستاری متکی است. شکاف‌های متعددی وجود دارد. پرستاران و پزشکان توسط بیمار به کسانی که می‌فهمند و کسانی که هرگز نمی‌توانند بفهمند طبقه بندی می‌شوند. تمام تلاش‌ها در راستای اجتناب از لحظه‌ای است که منطق در صحنه ظاهر می‌شود و وجود گسستگی را در بیمار آشکار می‌سازد. بدترین کار ممکن اجبار کردن این موضوع است. یکی از پزشکان به او گفت: “وقتت را تلف می‌کنی، باید درس‌های مدرسه را انجام دهی.” این حرف باعث ایجاد خطر اضطراب شدید شد و شرایط تنها با جلسه تحلیلی‌ای که بلافاصله پس از این صحبت خطرناک برگزار شد، مدیریت شد. بیمار می‌دانست که می‌تواند برای منع تدریس دیگران به خودش، به تحلیلگر تکیه کند. اما من نیازی به انجام کاری نداشتم زیرا او به زودی یکی از پزشکان دیگر را پیدا کرد، “کسی که می فهمد”، و او البته تدریس را ممنوع کرد و همه چیز را حل کرد. اما با این‌حال یکی از پرستاران بخش و یکی از زن‌های مستخدم بخش ممکن بود حرفی بدون فکر، یعنی حرفی که گسستگی در بیمار را نادیده می‌گرفت بگوید. من معتقدم که تا به حال هیچ کس در فاصله ده مایلی این دختر واقعاً به او نمی‌گوید که غذا بخورد، بنابراین نیاز شدید او به تنها گذاشتن در این زمینه شناخته شده و با اکراه پذیرفته شده است. در اینجا روش دیگری برای توصیف این جنبه از این مورد وجود دارد. برای ماه‌های متمادی در این تحلیل، احساسات و دردها و رویاهای بیمار به شکل محتوایی ضروری در ارتباط با شکم ظاهر می‌شد. دنیایی از اشیاء در جلوی او بود و جلوی او می‌افتاد. در خواب کمدهای بایگانی و حتی درهای فولادی با لبه های تیز وجود داشت که به او دردهای شدید شکمی می‌داد. اینها را نمی توان با تفاسیر مربوط به اعضا داخلی جایگزین کرد. یک روز (پس از سالها) او سردردی را گزارش کرد. در اینجا بالاخره یک تغییر از وضعیت گسست رخ داد، زیرا سردرد را می‌توان مربوط به آشفتگی ایده‌ها و مسئولیت‌ها پذیرفت. من این را اینگونه تعبیر کردم که او در مورد بیماری ذهنی خود به من می‌گوید، و بنابراین از عضویت در یک تیم روانی-تنی به نقش روان درمانگر درآمدم. این موضوع ادامه داشته است، و در حال حاضر برای چندین ماه گزارشی در مورد مشکلات شکم به من داده نشده است. اکنون، به عنوان یک بیمار، او می تواند مطالبی را در اختیار من قرار دهد که در صورت تمایل، بتوانم آن را با اصطلاحاتی مربوط به ابژه‌های درونی تفسیر کرده و با بیمار در مورد ماهیت خیال‌پردازی‌اش از درونش و اینکه در آنجا چه چیزی یافت شده، چگونه به آنجا رسیده و باید با آن چکار کرد، کار کنم. در مقابل، در مرحله قبل، حرکت به سمت علائم هذیانی شکمی، و انکار محتوای ذهن وجود داشت.

اگر این بیمار اکنون اینجا بود و این مقاله را می‌خواند، احتمالا نگران می‌شد، زیرا می‌فهمید که پزشکانی که از او مراقبت می‌کنند دوستان تحلیلگر او هستند. بیماران روان-تنی همیشه از همکاری نکردن پزشکان مختلف شکایت دارند، اما در واقع وقتی نوبت بحث راجع به پرونده‌شان می‌شود، مضطرب می‌شوند. متأسفانه، همکاران اطفال من به این دیدگاه روانشناس پویا یا روانکاو متعهد نیستند و بنابراین در محیط پزشکی واقعاً شکاف‌هایی وجود دارد؛ این باعث می‌شود که کودک احساس کند که در هر سمتی از کشمکش درونی‌اش که ناشی از تجزیه است، متحدانی علیه خودش دارد.

در کار با روان-تنی چیزی که روان‌درمانگر به آن نیاز دارد، همکاری یک پزشک بالینی است که دیدگاه مطلقا علمی نداشته باشد. این ادعا خیلی بد به نظر می‌رسد و من هنگام طرح این ادعا انتظار مخالفت دارم. با این حال باید احساسم را بیان کنم. هنگام تجزیه و تحلیل یک مورد روان-تنی، دوست دارم طرف مقابلم دانشمندی باشد که از علم فاصله گرفته و به نوعی تعطیلات رفته باشد. به نوعی آنچه مورد نیاز است، علمی-تخیلی است تا کاربرد سفت و سخت و اجباری نظریه پزشکی که بر اساس ادراک واقعیت عینی است.

بیمار بزرگسال

یک بیمار روانکاوی من که زنی در میانسالی‌اش است، در طول درمان خود علاوه بر تحلیلگر خود به بسیاری از افراد وابسته بوده است. بگذارید چند مورد را فهرست کنم:

پزشک خانوادگی و گروهی از متخصصین زنان و پاتولوژیست. متخصص بیماری‌های استخوان،متخصص پوست، تحلیلگران سابقش، ماساژورش، آرایشگرش، مخصوصاً شخصی که گاه به گاه آلوپسی او را بدون هزینه درمان می‌کند، روحانی با روشن‌بینی، کشیش ویژه، دایه بچه هایش که با دقت بسیار انتخاب شده‌اند تا در مراقبت از نوزادان به اندازه کافی خوب باشد و بنابراین بتواند به یک پرستار روانی هم برای خودش تبدیل شود، گاراژ بسیار ویژه برای ماشینش و … در اینجا “ملغمه‌ای از عوامل مسئول” که ثانویه به یک فروپاشی فعال در سازمان شخصیت بیمار است، وجود دارد. نحوه ایجاد یکپارچگی در تحلیل او از طریق خنثی کردن تدریجی پراکندگی سازمان‌یافته عوامل درمانی و گسستگی چندگانه شخصیت او بوده است که به وسیله آن بیمار از خود در برابر از دست دادن هویت‌اش در فرآیند ادغام با مادرش دفاع کرد. واضح است که در ابتدا بیمار از همه این کمک‌کنندگان به‌صورت مجزا استفاده می‌کرد؟ در واقع حرکتی از یکی به دیگری وجود داشت، و از آنجایی که یک گسست چندگانه اساسی وجود داشت، بیمار هرگز به طور همزمان در یک مکان و در تماس با هر کدام از جنبه‌هایی از مراقبت که سازماندهی‌شان می‌کرد، نبود.

اما در طول درمان یک تغییر بسیار بزرگ رخ داد. من دیدم که همه این عوامل به تدریج به جنبه‌هایی از انتقال تبدیل می‌شوند. هنگامی که بیمار به این موفقیت نزدیک شد، برای اولین بار توانست کسی را دوست داشته باشد، شوهرش. دوپاره‌سازی شخصیت مربوط به نیازی بود که بیمار برای نجات هویت شخصی و اجتناب از درهم‌امیختگی با مادر داشت. آن روزی که بیمار به اشتباه به من زنگ زد در حالیکه قصد داشت به قصابش زنگ بزند برای من یک روز خاطره‌انگیز بود.

بیمار مبتلا به کولیت

در مورد سوم، یک نتیجه کمتر خوشحال کننده را می توان برای متعادل کردن این موضوع گزارش کرد. کودکی که به دلیل کولیت توسط من تحلیل می‌شد، نمونه خوبی از نوعی از اختلال است که با دوپاره‌سازی که من سعی در توصیف آن دارم نمایان می‌شود. متأسفانه من نتوانستم به زودی متوجه شوم که فرد بیمار در این مورد مادر است. این مادر بود که یک دوپاره‌سازی اساسی داشت و کودکه که مبتلا به کولیت بود. اما این بچه بود که برای معالجه پیش من آوردند.

کارم با بچه خیلی خوب پیش می‌رفت و تصور می‌کردم که همکاری مادر را هم دارم. وقتی دختر 8 ساله بود، گفتم که می‌تواند همانطور که آرزویش را داشت به مدرسه برود، و این یک تغییر در نگرش ناخودآگاه مادر را ایجاد کرد. کودک به مدرسه رفت اما به سرعت بیمار شد. اکنون متوجه شدم که مادر در 8 سالگی بود خودش پرونده امتناع از تحصیل داشت و این موضوع به نوعی با آسیب‌شناسی روانی مادرش مرتبط بود. مادر، اگرچه از این واقعیت بی‌خبر بود، اما نمی‌توانست اجازه دهد دخترش که در حال زندگی دوباره مادر بود، از آن الگو خارج شود.

پس از شکست غیرمنتظره درمانم متوجه شدم که کودک تحت نظر چند پزشک عمومی و همچنین تحت نظر پزشک اطفال و در یک زمان در اواخر دوران خدمت من به یک هیپنوتیست و یک روان‌درمانگر دیگر مراجعه کرده است. طولی نکشید که کولونش توسط جراح برداشته شد و خروج من از پرونده‌اش حتی به ندرت حس شد. من حتی اخراج هم نشدم. با این حال، سه ماه قبل به نظر می‌رسید که کل پرونده را در دست داشتم، و فکر می‌کردم که اعتماد کامل خانواده را دارم، و مطمئنم که اعتماد کودک را تا آنجا که یک انسان مستقل بود، داشتم. متأسفانه، این دقیقاً همان چیزی بود که او نبود.

من نتیجه را نمی دانم و دلی برای پرس و جو ندارم. خطای من این بود که کودک را در زمانی که بیماری در مادر بود، درمان کردم، و این بیماری نوعی تجزیه روانی-تنی اساسی است که موضوع این مقاله است. مسئله این نبود که من از آسیب شناسی روانی مادر که کودک آن را می دانست و همیشه عنصر مهمی در کار انجام شده بین من و کودک بود غافل شدم. اما من نیاز ناخودآگاه فوق‌العاده قدرتمند مادر را برای پراکنده کردن عوامل مسئول و حفظ وضعیت موجود که در اینجا بیماری جسمی کودک جزء لاینفک آن بود، فراموش کرده بودم. تا زمانی که بیماری در کودک بود، مادر می‌توانست بدنی سالم داشته باشد.

خلاصه

ادامه مثال از نمونه های بالینی این بحث را بازتر نمی‌کند. هیچ زمینه ای از رشد شخصیت وجود ندارد که از درگیر شدن در مطالعه اختلال روانی-تنی فرار کند. یک تهدید از هم پاشیدگی شدید را می توان در یک گردن شکسته پنهان کرد. بثورات پوستی ناچیز ممکن است مسخ شخصیت را پنهان کند. سرخ شدن ممکن است تماما نشان‌دهنده ناکامی کودکی در برقراری رابطه انسانی در طول مرحله دفع ادرار باشد ، شاید به این دلیل که هیچ‌کس کودک را در مرحله ادرار کردن نگاه و تحسین نمی‌کند. علاوه بر این،  در مورد خودکشی ممکن است که با نوعی سختی روی قوزک داخلی مواجه باشیم که از طریق لگد زدن مداوم ایجاد و حفظ می‌شود. هذیان های آزار و اذیت ممکن است از نظر بالینی همراه با استفاده از عینک تیره یا پیچاندن چشم ها باشد. یک تمایل ضد اجتماعی مربوط به یک محرومیت جدی ممکن است به عنوان شب ادراری ساده نشان داده شود. بی تفاوتی نسبت به بیماری فلج کننده یا دردناک ممکن است نوعی رهایی از یک سازمان جنسی سادو‌مازوخیستی باشد. فشار خون مزمن ممکن است معادل بالینی یک حالت اضطراب روان‌رنجوری یا یک عامل آسیب‌زای طولانی‌مدت باشد، مانند والدی که دوستش دارند اما یک بیمار روان‌پزشکی است. و بسیاری موارد دیگر که همه این‌ها از یک زمینه مشابه ناشی می‌شوند.

ادعای من این است که این موارد به خودی خود اختلال روانی-تنی را تشکیل نمی‌دهند، و همچنین استفاده از یک اصطلاح خاص یا سازماندهی یک گروه روان-تنی را در حرفه پزشکی و جراحی عمومی توجیه نمی‌کنند. چیزی که به این گروه بندی معنا می‌دهد تمایلی است که برخی از بیماران داردند که به دلیل یک نیاز درونی، پزشکان را در یک وضعیت شک و ناتوانی در تصمیم‌گیری نگه دارند . همچنین این نیاز درونی بخشی از سیستم دفاعی کاملاً سازمان یافته و قدرتمندی است که دفاع‌هایی را در برابر خطراتی که از یکپارچگی و دستیابی به شخصیت یکپارچه ناشی می‌شود، تعبیه کرده است. این بیماران نیاز دارند که ما از هم جدا شویم (اما اساساً در پس‌زمینه‌ای دور که نمی‌توانند هم درباره آن باخبر شوند متحد شویم). تا مدت‌ها از ناکامی‌مان در طبقه‌بندی اختلالات روان-‌تنی و ناتوانی‌مان در بیان یک نظریه یکپارچه از این گروه بیماری، دچار سردرگمی بودم. وقتی راهی برای توضیح اختلال روانی-تنی به خودم پیدا کردم، به یک طبقه بندی آماده رسیدم که آن را ارائه خواهم کرد. اما ابتدا اجازه دهید تز اصلی خود را دوباره بیان کنم و آن را با نظریه بلوغ در رشد فردی پیوند دهم.

عنصر مثبت در دفاع روانی-تنی

بیماری روان تنی، منفی ای در یک مثبت است. گرایش به یکپارچگی در معانی مختلف آن و آنچه من (1963) به عنوان شخصی سازی نام بردم، مثبت است. نکته مثبت، تمایل ارثی هر فرد برای دستیابی به نوعی پیوستگی در روان و جسم یعنی یکپارچگی در هویت تجربی روح یا روان و کلیت عملکرد فیزیکی است. گرایشی در نوزاد و کودک او را به سمت بدنی می‌برد که در آن و بیرون از آن، شخصیتی کارآمد همراه با دفاع در برابر انواع و اقسام اضطراب‌ها، شکل‌ می‌گیرد. به عبارت دیگر، همانطور که فروید چندین دهه پیش گفته است، ایگو بر اساس ایگوی بدن است. فروید ممکن است تا جایی پیش رود که بگوید در سلامتی، خود(self) این هویت ظاهری را با بدن و عملکرد آن حفظ می‌کند. (کل نظریه پیچیده درونی‌کردن و فرافکنی، و همچنین مفهوم‌سازی پیرامون اصطلاح «ابژه درونی»، نوعی گسترش همین موضوع است).

این مرحله در فرآیند یکپارچه سازی، مرحله‌ای است که می‌توان آن را مرحله «من هستم» نامید(وینیکات، 1965). من این نام را دوست دارم زیرا من را به یاد تکامل ایده اعتقاد به خدای واحد و انتصاب خدا به عنوان “من بزرگ هستم” می‌اندازد. از نظر بازی دوران کودکی، این مرحله (اگرچه در سنی دیرتر از آنچه اکنون در ذهن دارم) با بازی برگزار می‌شود: “من پادشاه قلعه هستم – تو آدم کثیف و بدجنس هستی “. این معنای “من” و “من هستم” است که با گسست روانی-تنی تغییر می‌کند. دوپاره‌سازی روان از بدن یک پدیده واپس‌گرایانه است که از بقایای قدیمی در روان برای ایجاد یک سازمان دفاعی استفاده می‌کند. در مقابل، تمایل به یکپارچگی روان-تنی بخشی از حرکت رو به جلو در فرآیند رشد است. «دوپاره‌سازی» در اینجا نماینده «سرکوب» است که اصطلاحی مناسب در یک سازمان پیچیده‌تر است.

طبقه‌بندی

اگر این درست باشد، باید بتوان بیماری روانی-تنی را بر اساس نظریه فرآیندهای رشدی، شامل دو ایده اصلی طبقه‌بندی کرد:

۱) یک وضعیت غیر یکپارچه اولیه، با تمایل به یکپارچگی. در اینجا نتیجه، بستگی به تقویت ایگوی مادر بر اساس ظرفیت سازگاری او دارد که به ایگوی نوزاد یک وابستگی در واقعیت می‌بخشد. شکست در مادری کردن سبب می‌شود که نوزاد بدون تجهیزات لازم برای عملکرد فرآیندهای رشدی رها شود.

۲) یکپارچگی روان تنی یا رسیدن به «سکونت» روان در جسم، و به دنبال آن لذت بردن از یکدستی روانی-تنی در تجربه کردن.

در فرآیند یکپارچگی، نوزاد (در صورت رشد سالم) در رشد عاطفی جای پایی در موقعیت «من هستم» یا «پادشاه قلعه» به دست می‌آورد، و سپس نه تنها لذت بردن از عملکرد بدن، رشد ایگو را تقویت می‌کند، بلکه رشد ایگو موجب تقویت عملکرد بدن می‌شود (بر انعطاف‌پذیری عضلانی، هماهنگی، سازگاری با تغییرات دما و غیره و غیره تأثیر می‌گذارد). ناتوانی رشدی در این زمینه‌ها منجر به نوعی عدم اطمینان در «جای‌گیر شدن» می‌شود، یا منجر به مسخ شخصیت می‌شود تا جایی که ساکن شدن به ویژگی‌ای تبدیل می‌شود که می‌تواند از دست برود. اصطلاح سکونت گزیدن در اینجا برای توصیف سکونت روان در بدن شخصی یا برعکس استفاده می‌شود. در موقعیت «من هستم» یا «پادشاه قلعه»، فردی ممکن است به دلایل درونی یا بیرونی نتواند (و نوزاد هنوز هم به شدت وابسته است) با رقابتی که این امر ایجاد می‌کند کنار بیاید (تو آدم کثیف و بدجنس هستی). در  وضعیت سالم، رقابت به محرکی اضافه برای رشد و شوق زندگی تبدیل می‌شود. از این رو، اختلال روانی-تنی مربوط به ایگویی ضعیف (که عمدتاً به مادری نه چندان خوب وابسته است) است که در یک وضعیت سکونت شکننده در فرایند رشد شخصی قرار دارد. با عقب نشینی از”من هستم” و از دنیایی خصمانه که ناشی از انکار فرد از وضعیت “ NOT-ME” است، به نوعی دوپاره‌سازی در ذهن در امتداد خطوط روان-تنی روی می‌آورد(در اینجا جزئیات گزند و آسیبی محیطی ممکن است تعیین‌کننده عقب نشینی فرد به نوعی از دوپاره‌سازی باشد). به این ترتیب، بیماری روانی-تنی حاکی از شکاف در شخصیت فرد، با پیوندی ضعیف بین روان و بدن، یا شکافی سازماندهی شده در ذهن برای دفاع در برابر گزند و آسیب کلی از جهانی است که انکار شده است. با این حال، در فرد بیمار تمایلی وجود دارد که به طور کامل پیوند روانی-بدنی را از دست ندهد.

پس ارزش مثبت درگیری بدنی در اینجاست که فرد برای پیوند روانی-تنی بالقوه، ارزش قائل است. برای درک این موضوع باید به خاطر داشت که سازماندهی دفاع تنها به شکل دوپاره‌سازی که از نابودی محافظت می‌کند نمی‌باشد، بلکه برای محافظت از روان-بدن از فرار به یک وضعیت فکری یا معنوی، یا فرار به استثمارهای جنسی اجباری است که ممکن است روانی را که بر اساس عملکرد بدنی ساخته و نگهداری می‌شود را نادیده بگیرد.

یک مشکل دیگر اینکه طبیعتاً وقتی شخصیت از هم گسسته شده است، فرد ازگسستگی‌های موجود در محیط سوء استفاده می‌کند. به عنوان مثال می‌توان از تمایل مادر به از هم گسیختگی یا مسخ شخصیت، اختلاف والدین، یا از هم گسیختگی واحد خانواده، یا تضاد (به ویژه تضاد ناخودآگاه) بین خانواده و مدرسه استفاده کرد. به همین ترتیب نیز از دوپاره‌سازی در امور پزشکی هم می‌توان بهره‌برداری کرد. در اینجا می‌توان بازگشتی به ایده اصلی‌ام داشت، یعنی حضور گروهی از پزشکان «روان‌تنی» یا (روان تنی)، از نیاز بیماران برای دوپاره‌سازی اهداف عملی در درمانشان حکایت می‌کند، در حالی که می‌خواهند این پزشکان از نظر تئوری به اصول حرفه‌شان پایبند باشند. سختی کار ما این است که دیدگاهی واحد نسبت به بیمار و بیماری داشته باشیم بدون اینکه به نظر رسد این کار را داریم به گونه‌ای انجام می‌دهیم که فراتر از توانایی بیمار برای رسیدن به یک واحد یکپارچه است. اغلب اوقات ما باید به بیمار اجازه دهیم علائم را داشته باشد و آنها را به شیو‌های مختلف و حتی در تضاد با ما دستکاری کند، بدون اینکه تلاشی برای درمان بیماری واقعی داشته باشیم. بیماری واقعی شکاف شخصیت بیمار است که از ضعف ایگو شکل گرفته و به عنوان دفاعی در برابر تهدید نابودی در لحظه یکپارچگی استفاده می‌شود.

بیماری روان-تنی، مانند گرایش ضداجتماعی، این جنبه امیدوارکننده را دارد که بیمار با امکان وحدت روان تنی (یا شخصیت‌سازی) و وابستگی در تماس است، حتی اگر وضعیت بالینی او به طور فعال خلاف این امر را از طریق دوپاره‌سازی، گسست‌های مختلف، تلاش مداوم برای شکاف درخدمات پزشکی، و مراقبت از خودهمه‌توان نشان دهد.

 

 

 

*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.


1E81491A-62FD-41CD-AA45-4F6D5299EDFA.jpeg
مرداد ۴, ۱۴۰۱

تمایز میان نیازها و آرزوها/ دلالت‌هایی برای نظریه و فنون روانکاوی/ نویسنده: سلمان اختر/ مترجم: فاطمه حبیبی

این مقاله پس از ارائه‌ی یک بررسی همه‌جانبه در پیشینه‌ی پژوهشی و در نظر گرفتن برخی احتیاط‌های لازم، در پی ترسیم مفهوم روان‌شناختی «نیاز»، با در نظر داشتن رابطه‌ی پیچیده‌ای که با «آرزو» دارد، است.

نیاز در بین تمامی انسان‌ها مشترک است، آرزو وابسته به تجربه است. نیاز، برخلاف آرزو نمی‌تواند مورد سرکوبی واقع شود. افزون بر این، هرچند یک آرزو می‌تواند با آرزوی دیگری جایگزین شود، نیاز را نمی‌توان با نیاز دیگری جایگزین کرد. در حالی که عدم برآوردن یک آرزو منجر به تغییر در پویایی‌ها می‌شود، ممانعت از یک نیاز منجر به عدم یکپارچگی ساختاری می‌گردد. نیازها و آرزو‌ها می‌توانند در هماهنگی و یا تضاد با یکدیگر باشند. این مقاله هم‌چنین شش نیاز پایه‌ای روان‌شناختی را تبیین می‌کند؛ نیازهایی که همه‌جا حاضر به نظر می‌رسند، هرچند درجه‌ی آشکارگی و مسیرهای پاسخ‌ دادن به آن‌ها از فرهنگی به فرهنگ دیگر تغییر می‌کند. به نظر می‌رسد برآوردن این نیاز‌ها برای وقوع رشد سالم روانی، برای بقای روابط و برای وقوع و ادامه‌ی بهینه‌ی کار روان‌کاوی ضروری است.

این نیازها عبارتند از:

(۱) نیاز به مشروع تلقی شدن نیازهای فیزیکی فرد؛ (۲) نیاز به هویت، به رسمیت شناخته‌شدن و تأیید؛ (۳) نیاز به مرزهای بین‌شخصی و درون روانی؛ (۴) نیاز به فهم علت‌ وقایع؛ (۵) نیاز به دسترس‌پذیری هیجانی بهینه‌ی ابژه‌ی عشق؛ (۶) نیاز به پاسخگویی منعطف توسط ابژه‌های عشق در شرایط خاص

این نیازها، به‌طور معمول طی جلسه‌ی درمان بدون تلاش عامدانه‌ی تحلیل‌گر برآورده می‌شوند. با این وجود در درمان برخی بیماران، آن‌ها نیاز به توجه مستقیم‌تری دارند. جهت روشن ساختن این ایده‌ها، تعدادی تصویر بالینی در ادامه ارائه می‌شود. آرزو مفهومی انگیزشی در پارادایم روان‌کاوی است. مشتقات و نسخه‌های تغییر شکل‌یافته‌ی آرزوهای کودکانه، پرتناقض، بازداری شده و غیر واقعی و همچنین دفاع علیه آن‌ها، بدنه‌ی تجربی تحلیل را شکل می‌دهد. محوریت مفهومی ترکیب متضاد آرزو-دفاع در تعبیر به‌خوبی شناخته‌شده‌ی کریس (1947) مورد تأکید قرارگرفته است که موضوع اصلی روان‌کاوی چیزی نیست مگر «دیده شدن رفتار آدمی به‌عنوان تعارض»، برنر، بیان رایج‌تر، جزیی‌تر و غنی‌تری را از این زمینه‌ی اساسی فراهم می‌آورد و میان روان‌کاوان توافق گسترده‌ای وجود دارد که تعارض دفاع-آرزو (یا آرزو-آرزو) برای فهم و درمان آسیب‌‌شناسی روانی پایه‌ای است.

درهرحال تکامل این جریان اصلی مفهومی، مانع شکل‌گیری مدلی دیگر برای آسیب‌‌شناسی روانی و انگیزش انسانی نشده است. منظور همان مدل به‌اصطلاح مبتنی بر نقص است، با تأکید بر نیازهای رشدی مورد غفلت قرارگرفته به‌جای آرزو‌های بازداری و سرکوب شده. درحالی‌که روان‌کاوان آمریکای شمالی به‌واسطه‌ی ظهور پر سر و صدای روان‌شناسی سلف (کوهات، وولف) از این مدل آگاه شدند، خصوصیات اصلی آن (برای مثال نقص، نیاز، تأیید) از آغاز روان‌کاوی، در آن حضور داشتند.

در حقیقت، این عدم توافق میان مدل‌های نقص و تعارض از زمان مجادلات اولیه‌ی فروید و فرنزی، در تفرقه میان کلاین و بالینت در انگلستان و در جدال کرنبرگ و کوهات در ایالات متحده، هر بار به شکلی جریان داشته است.

در حالی که تلاش‌هایی صورت گرفته تا پلی بر فاصله میان این دو مدل و دلالت‌های فنی آن‌ها ساخته شود، هیچ‌کدام از آن‌ها به‌طور قابل ملاحظه‌ای، بر تمایز میان نیاز و آرزو که مشخص‌کننده‌ی دو پارادایم در اساس انگیزشی آن‌هاست، تمرکز ننموده‌اند.[1]

با خلاصه کردن دیدگاه‌های فروید درباره‌ی این موضوع شروع خواهم کرد و سپس مفاهیم مرتبط در ادبیات روان‌کاوی بعدی را توضیح خواهم داد. این ادبیات پژوهشی را تلفیق و نیازهای روان‌شناختی خاص و مشخصی‌ را تبیین خواهم نمود، و تله‌های بالقوه در چنین مفهوم‌سازی‌ای را موردتوجه قرار خواهم داد. سپس، دلالت‌های شناخت این نیازها را در رابطه با فنون روان‌کاوی ذکر خواهم کرد. پس از مورد بحث قرار دادن جنبه‌های پدیدار شناسانه و فنی، به فروید بازخواهم گشت و با یک ضمیمه‌ی مختصر نظری متن را به پایان خواهم رساند.

دیدگاه‌های فروید

چنانچه نیاز یک نفر به عشق تماماً به‌واسطه‌ی واقعیت ارضا نشود، او به نزدیک شدن با تفکرات لیبیدویی پیش‌بینی کننده، به هر فرد جدیدی که ملاقات می‌کند وابسته می‌شود (فروید ۱۹۱۲). این‌طور نمی‌گوییم که چون ابژه‌ها در خدمت علایق محافظت از خود هستند بدان‌ها آن عشق می‌ورزیم؛ بلکه بر این تأکید داریم که به آن‌ها نیاز داریم (فروید ۱۹۱۵).

هیچ نیازی را در کودکی به اندازه‌ی نیاز به حمایت پدر قوی نمی‌بینم (فروید ۱۹۳۰). فروید واژه‌ی نیاز را به چهار طریق مختلف به کار برد. اولین و شناخته‌شده‌ترین کاربرد او عبارت «نیاز غریزی» بود. فروید این مفهوم را به‌عنوان سنگ بنای نظریه‌ی انگیزشی‌اش به کار برد و آن را اساسی‌تر از «آرزو» (وونش) دانست. این تمایز در شرح نظریه‌ی رؤیای وی بیش از همه بارز بود.

فروید (1900) اشاره کرد که بعد از تجربه‌ی یک ارضا، تصویر ادراک ثبت شده «با مسیر حافظه‌ی هیجانی که به‌واسطه‌ی نیاز تولیدشده، مرتبط باقی می‌ماند. درنتیجه‌ی ارتباطی که بدین ترتیب ایجادشده است، بار بعد این نیاز یک تکانه‌ی فیزیکی را برمی‌انگیزد که زمانی که ظهور می‌یابد، در جستجوی دستیابی مجدد به تصویر ادراکی ثبت‌شده و برانگیختن مجدد خود ادراک برمی‌آید، که دوباره ایجاد کردن موقعیت ارضای اصلی نامیده می‌شود. تکانه‌ای ازاین‌دست همان‌ چیزی است که ما آن را آرزو می‌نامیم.»

فروید بدین ترتیب میان نیاز و آرزو تمایز قائل شد. نیاز از یک تنش درونی برخاسته و عبارت بود از «بازنمایی فیزیکی محرک نشئت گرفته از درون ارگانیسم». در مقابل، آرزو به شکلی جداناپذیر به رد حافظه‌ی ارضای پیشین پیوند می‌خورد. نیاز انگیزش پایه‌ای‌تر بود، درحالی‌که آرزو مشروط به نیاز بود؛ به‌سختی ممکن بود آرزو بدون نیاز به‌عنوان اساس خود بروز یابد. فروید هم‌چنین تصریح کرد که نیاز را نمی‌توان سرکوب کرد، درحالی‌که آرزو می‌تواند مورد سرکوب قرار گیرد.

دومین استفاده‌ی فروید از واژه‌ی نیاز به تلاش‌های ویژه‌ای توسط ایگو اشاره داشت. وی «نیاز ذاتی برای انگیزاننده‌های ثابت» (1908) و «نیاز به فرافکنی» (1911) از سوی ایگو را در میان آن‌ها گنجانده بود. قابل توجه است که در اینجا تلاش‌های خودمختار ایگو، هم‌چون کوشش‌های دفاعی‌ برای محافظت از خودش در برابر تکانه‌ها، عواطف و فانتزی‌های ناخوشایند، مطابق با وضعیت نیاز است.

سومین کاربرد این واژه توسط فروید در ارتباط با آسیب‌شناسی روانی بود و نه تنها شامل «نیاز به تنبیه» مشهور می‌شد (ابتدا در سال 1918 مطرح و تا سال 1924 به تفصیل بیان نشد)، بلکه «نیاز به یک آرزوی برآورده نشده»(1900)، «نیاز به ابژه‌ی به لحاظ جنسی خوارشده»(1912)، «نیاز به بیماری»(1923)، «نیاز به کفاره» (1928) و «نیاز مازوخیستی به رنج کشیدن» (1937) را نیز شامل می‌شد. سرسختی این نیازمندی‌های روانی و اثرات ناپایدارکننده‌ی عدم ارضای آن‌ها فروید را بر آن داشت تا آن‌ها را به‌عنوان نیاز تعیین کند.

چهارمین و آخرین کاربرد فروید از این واژه در زمینه‌ی رشد بود. فروید به «نیاز به کمک» (1909)، «نیاز به محبت» (1905)، و «نیاز به حمایت پدر» (1930) در کودک اشاره کرد. برخلاف نظریه‌پردازان «رابطه‌ای»، فروید ردپای این نیازهای بشری واضحا «روان‌شناختی» را در تغییر و تحولات داده‌های زیستی دنبال می‌کند.

او بیان کرد ازآنجاکه کودک انسان بسیار درمانده متولد می‌شود، «خطرات دنیای بیرونی اهمیت بیشتری برای او دارند، درنتیجه ارزش ابژه که تنها می‌تواند او را در برابر این خطرات محافظت نماید و جای زندگی سابقش در داخل رحم را بگیرد به طرز چشم‌گیری افزایش‌یافته است. سپس، عامل زیستی ابتدایی‌ترین موقعیت‌های خطر را پدید می‌آورد و نیاز به دوست داشته شدن را ایجاد می‌کند که کودک را برای ادامه‌ی زندگی‌اش همراهی می‌کند» (1926).

ازآنجاکه فروید نیاز غریزی را به‌عنوان یک بازنمایی روانی از عامل زیستی و نیاز به عشق را نشئت‌گرفته از آن می‌انگارد، جای تعجب نیست که او کلمه‌ی آلمانی میل (Bedürfnis)، را از یک سو برای نیازهایی که در گستره‌ی نزدیکی به ریشه‌های جسمی («نیازهای غریزی») و از سوی دیگر برای مشتقات تجربه‌ای («نیاز به ابژه‌ی از لحاظ جنسی خوارشده») به کار گرفته است.

بدین ترتیب، فارغ از ریشه‌ی آن، اگر یک نیازمندی برای نگه‌داری و ثبات ذهنی اجباری باشد، فروید آن را یک نیاز می‌نامید. این موضوع هم‌چنین در عبارت فاش‌کننده‌ای که او درباره‌ی طبیعت خودش بیان نموده قابل تشخیص است: «زندگی هیجانی من همواره بر این اصل استوار بوده که باید یک دوست صمیمی و یک دشمن مورد تنفر داشته باشم»(1900).

به نظر می‌رسد چنین «نیازمندی‌های ضروری‌ای» با دیگر مفاهیم فروید ارتباط دارند، برای مثال با «غرایز ایگو». آن‌ها در خدمت اهدافی که تحت عنوان «محافظت‌ از سلف»، «جستجوی سلف» و «تغذیه‌ی سلف» توصیف می‌شوند، هستند. واژه‌ی سلف در این زمینه معمولاً به معنای سلف بدنی برداشت می‌شود و بی‌شک چنین مفهومی دارد. با این وجود این واژه شامل سلف روانی نیز می‌شود. بدین ترتیب، غرایز ایگو دارای اهداف «محافظت از سلف روانی» و «جستجوی سلف روانی» نیز بودن که از لحاظ مفهومی به ایده‌ی نیازها بسیار نزدیک بود.[2]

به این نقطه بعدتر بازخواهم گشت. در حال حاضر می‌توان به‌صورت خلاصه گفت که نظرات فروید درباره‌ی نیاز (۱) آن‌ را بردار انگیزشی پایه‌ای‌تری نسبت به آرزو در نظر گرفته است، (۲) ماهیت اجباری نیازمندی‌ها را به‌عنوان خصیصه‌ی تعریف‌کننده‌ی مرکزی‌اش در نظر گرفته، (۳) هر دو منشأ اید و ایگو را برای نیازها شامل شده، (۴) هم نیازهای فراگیر و هم فردی را ممکن دانسته و (۵) نیازهای از نظر رشدی ضروری و آسیب‌شناسانه را در تعریفشان گنجانده است. این کار پیچیده‌ی فروید توسط پیروان او توضیح داده شده است، برخی بر جنبه‌ای و سایرین بر جنبه‌ای دیگر تمرکز کردند.

تحقیقات بعدی

یک موضوع در تمام این موارد مشترک است که همگی مربوط به ایگوی نابالغ است -که با به‌قدر کافی خوب تطابق یافتن مادر با نیازهای کودک قدرت می‌یابد. این موضوع نباید در مفهوم ارضای سائق‌های غریزی کودک توسط مادر گم شود (وینی‌کات 1969). نیاز به مادر به‌عنوان نقطه‌ای با ثبات، «پایگاهی امن» برای برآوردن نیاز تجدید انرژی از طریق تماس فیزیکی در کل زیردوره‌ی تمرینی ادامه پیدا می‌کند (ماهلر، پاین، برگمان).

پیروان اولیه‌ی فروید به استفاده‌ی گاه و بی‌گاه واژه‌ی نیاز، بدون تلاش در جهت تمایز آن از آرزو ادامه دادند. تعبیر «نیاز به تنبیه» او خصوصا رواج گسترده‌ای یافت و در این میان الهام‌بخش تحقیقات نونبرگ (1926)، ریچ (1928)، فنیچل (1928) و الکساندر (1929) شد. جدا از نظر الکساندر در تأیید منشأ آن در غریزه‌ی مرگ درون‌زاد نامرتبط با تجربه ، مقدار کمی از پژوهش‌ها به این پرسش پاسخ داده‌اند که چرا چنین جستجویی برای رنج نباید آرزو نامیده شود.

ظهور واژه‌ی نیاز در متون دیگر نیز، اگرچه باز هم با تلاشی اندک برای تعریف آن، ادامه یافت. در حوزه‌ی پدیدارشناختی، نیازهای بیمار به «حفظ شدن» (ساندفورد 1952)، «تک فرزند بودن» (رم 1955) و «پر معنی بودن» (لرنر، راسکین، دیویس 1967) مورد توصیف قرار گرفتند گویی که از «دوراهی ترس-نیاز» سخن گفته می‌شد (برنهام، گیبسون و گلداستون 1969).

در میان اصطلاحات حوزه‌ی رشد، واژه‌ی نیاز در عبارت‌های «نیاز کودک به حفظ موقعیت همزیستی»، «نیاز به تحریک لمسی»، «نیاز به همراهی»، «نیاز به تقویت فالیک»، «نیاز به همزیستی»، «نیاز به دسترس‌پذیری بهینه مادرانه»، «نیاز به گفتگو» و «نیاز به مراقبت دیگری» ظهور یافت. در حوزه‌ی روان‌کاوی کاربردی، این واژه در ارتباط با «نیاز به تزیین»، «نیاز به دانستن» و «نیاز به داشتن دشمنان و متحدان» ظاهر شده است.

در حالی که «نیازهای» مطرح شده در اینجا را می‌توان فراگیر و حفظ‌کننده‌ی ساختار دانست، تمرکز این پیشینه‌ی پژوهشی بر موضوع دیگری بود. واژه‌ی نیاز طوری به کار برده شد که گویی معنای آن بدیهی است. هرچند اگر بخواهیم باانصاف باشیم، باید تصدیق کنیم که متون مرتبط با رشد در مورد این موضوع بی‌تفاوت نیستند. در حقیقت، این متون بسیاری تحقیقات متمرکزتر بر مفهوم «نیاز» را شامل می‌شوند.

این‌‌ها شامل نظرات (۱) فراروانشناسان، (۲) تحلیل‌گران کودک و «رشدگراها»ی فرقه‌های متفاوت، (۳) تحلیلگران بریتانیایی سنت‌ مستقل و (۴) همتایان آمریکایی آن‌ها، روان‌شناسان سلف می‌شود.[3]

فراروانشناسان

برجسته‌ترین تحقیقات اولیه مربوط به نونبرگ، هارتمن، راپورت، شور جی کلاین هستند. نونبرگ (1931) از مفهوم «نیاز اولیه به علیت» حمایت کرد، هرچند او در مورد منشأهای آن مردد به نظر می‌رسید. از سویی او به‌واسطه‌ی کاربرد صفت اولیه به‌طور ضمنی اشاره کرد که این نیاز منشئی مستقل از غریزه دارد. از سوی دیگر، ازآنجاکه او متعهد به نظریه‌ی غریزه بود و در دفاع از معرفی عملکردهای خودکار ایگو توسط هارتمن نوشته بود، خود را مجبور به این استنباط دید که در نیاز به علیت، تمایل به پیوند (ترکیب) اروس خود را در شکلی تصعید یافته در ایگو آشکار می‌سازد.

مطمئناً این موضوع مسئله‌ی این یا آن نیست. تمایل معرفتی بشر-«نیاز به دانستن»- چندعاملی است که منابعش را از سائق‌های جنسی و پرخاشگری و نیز از مجموعه‌ی فارغ از تعارض عملکردهای ایگو می‌گیرد. دیگر مفاهیم معرفی‌شده توسط هارتمن هرچند غیرمستقیم به تمایز میان نیاز و آرزو مرتبط بودند.

ایده‌ی وی مبنی بر اینکه نوزاد انسان با آمادگی برای «محیط به‌طور متوسط قابل‌انتظار» زاده می‌شود، محیطی که انطباق سالم را در وی برمی‌انگیزد و تسهیل می‌کند، مفهومی از نیازهای رشدی را در خود داشت (به‌طور مشخص توسط تحلیلگران کودک بعد از آن روشن شد). مفهوم «تغییر عملکرد» وی نیز در این زمینه مفید بود؛ که مبنایی برای فهم این فراهم می‌کند که چگونه آرزوهای برآمده در دل روابط ابژه‌ی اولیه می‌توانند به هر دلیلی به تشدید خودشان بیانجامند تا درنهایت کیفیتی ضروری به‌مانند نیاز پیدا کنند.

در نهایت، تأکید وی بر ماهیت خودکار تمایل ایگو به سمت عقلانی‌سازی و ذهنی سازی، جنبه‌ی ابتدایی «نیاز اساساً غریزی به علیت» نونبرگ را مورد تأکید قرار داد. به‌منظور روشن ساختن بیشتر تعادل ایگو-غریزه در انگیزش رفتار انسان، راپاپورت با تمایز میان «علت‌ها»و «انگیزه‌ها» آغاز کرد. او بیان کرد که درحالی‌که تمامی انگیزه‌ها علت هستند، تمامی علت‌ها انگیزه نیستند. علت‌ها می‌توانند از واقعیت خارجی، دفاع علیه انگیزه، وضعیات درونی بدون انگیزه، وقایع اتفاقی و غیره سرچشمه بگیرند. در مقابل انگیزه‌ها نمایانگر دمدمی‌مزاجی، چرخه‌ای بودن و انتخاب‌گری مشخصی از ابژه‌هاست.

راپاپورت تأکید کرد نظریه‌ی روان‌تحلیلی در باب انگیزه، «باید میان انگیزش‌های سائق غریزی، انگیزش‌های مشتق شده و وابسته به انگیزش‌های سائق غریزی و انگیزش‌های خودمختار از انگیزش‌های سائق غریزی تمایز قائل شود، چه آن‌ها از سائق‌های غریزی و چه از منشأ متفاوتی مشتق شده باشند». راپاپورت خاطرنشان کرد که انگیزش‌های مشتق شده به‌عنوان پیامد دفاع‌ها سر برمی‌آورند (برای مثال دگر خواهی از ضد کاتکسیس پرخاشگری) و خود موضوع تغییرات دفاعی هستند. او هم‌چنین انواع «شبه نیاز انگیزش‌ها» را توصیف کرد که انتخابی هستند اما همچون انگیزش‌های خودمختار هماهنگ با واقعیت، از درجه کم هرچند قابل تشخیصی، از دمدمی‌مزاجی، چرخه‌ای بودن و قابلیت جابجایی برخوردار هستند.

نخستین ایده‌ بعدها در مفهوم «غریزه‌های ساکت‌تر» مادل که دل‌بستگی و روابط ابژه را توجیه می‌کند، توسعه یافت. دومین ایده‌ای زمینه را برای ساخت مفهوم «نیازهای ایگو» در ادبیات رشدی کودک آماده ساخت. قبل از آن که آن بدنه‌ی کاری مورد بازبینی قرار گیرد، آرای شور و جی‌کلاین را باید مد نظر قرار داد.

شور به پیروی از هارتمن، ظهور قصدمندی روانی را به حدود سن سه ماهگی نسبت داد. تا آن زمان ردهای حافظه به قدر کافی شکل نگرفته‌اند و درست به نظر نمی‌رسد اگر از «آرزوها» صحبت کنیم چرا که آن‌ها از تجارب به‌خاطرآورده شده سرچشمه می‌گیرند.

شور بر تفاوت میان مفهوم فیزیولوژیکی «نیاز» و مفهوم روان‌شناختی «آرزو» تأکید کرد، و فضای مفهومی کوچکی را برای نیاز خالص روان‌شناختی باقی گذاشت. با این وجود، او بیان کرد که «اید-سائق‌ها-تلاش-درخواست‌ها-مشتقات» اولیه، هرآن‌چه که آن‌ها را بنامیم (من به‌عمد از به کاربردن واژه‌ی آرزوها قبل از موردبحث قرار دادن این مفهوم حیاتی اجتناب می‌کنم)، به ابژه‌ای برای ارضای خود نیاز دارند. به‌کارگیری فعل نیاز داشتن می‌تواند صرفاً محاوره‌ای در نظر گرفته شود. هرچند درعین‌حال درها را برای مفهوم روان‌شناختی نیاز باز می‌گذارد. جی.کلاین دور از چنین دوسوگرایی‌ای، به مفهوم نیاز در سطحی روان‌شناختی نزدیک شده است. او مدعی‌ جایگزینی گفتمان نیروهای دارای انرژی با گفتمان فعالیت، رابطه و ارزش‌هاست.

این دیدگاه معنای به‌خصوصی را به واژه‌ی نیاز می‌بخشد: «نیاز وضعیت یک تمایل پاسخ نگرفته است. گمراه‌کننده است که چنین تمایل فعال اما متوقف‌شده‌ای را به‌عنوان تمرکز انرژی‌ای غیرشخصی و جدا از ایگو تصویر کرد. نیاز یک رابطه‌ی ایگو-جهان‌ی در وضعیت تحققی یافتن فعال اما نارس است. زمانی که تمایل به زندگی خود ادامه می‌دهد، یعنی زمانی که بدون مانع در حال تحقق یافتن است، از آن به‌عنوان نیاز صحبت نمی‌کنیم. تنها زمانی که چنین تمایل جهت‌یافته‌ای در جریان خودش با مانع مواجه شود، ما دچار نیاز می‌شویم.»

ارضای نیازها نه تنها به لذت منجر می‌شود بلکه طبق نظر کلاین ایگو را قدرتمند می‌سازد. علاوه بر این، انگیزش‌های از نوع نیاز از جستجو برای لذت‌های حیاتی برمی‌آیند و نه ارضای لیبیدویی.

این‌ها نیاز به لذت در خشنودسازی، لذت در کارایی و لذت در بهم‌پیوستگی را شامل می‌شوند. کلاین با بسط اصول لذت فرویدی به چنین فعالیت‌هایی در ایگو و تأکید بر اهمیت اجتناب‌ناپذیر ارتباط با ابژه، دیدگاه جدیدی در باب نیازهای روان‌شناختی ارائه کرد.

محققان حوزه‌ی رشد نوزاد و کودک

دومین گروه مشارکت‌کنندگان در مفهوم نیاز روانی، از میان تحلیلگرانی برخاستند که در تحلیل کودک و مشاهده‌ی تحلیلی صورت‌بندی‌شده‌ی کودک و نوزاد درگیر بوده‌اند (اسپیتز ۱۹۵۷؛ آنافروید ۱۹۶۵؛ ماهلر و فورر ۱۹۶۸؛ ماهلر، پاین و برگمان ۱۹۷۵؛ ادکامب و برگنر ۱۹۷۲؛ فورمن ۱۹۸۷؛ پارنز ۱۹۸۷؛ لیشتنبرگ ۱۹۸۹؛ لیشتنبرگ، فوسهاگه و لاخمن ۱۹۹۲).

اسپیتز بر این تأکید کرد که گمراه‌کننده است که از «آرزو» در مورد نوزاد تازه به دنیا آمده سخن بگوییم. اراده‌ی روانی در هفته‌های اول زندگی وجود ندارد، و جستجوی بچه برای ارضای سائق-که در جریان رفتار کاوش در بازتاب ریشه‌یابی نمایان می‌شود- از «نمونه‌ی اولیه‌ی اصل واقعیت» که به لحاظ فیلوژنتیک از پیش تعیین شده سرچشمه می‌گیرد‌. بدین ترتیب، اسپیتز نه تنها مبنای غریزی روابط ابژه‌ی اولیه را مورد تأکید قرار می‌دهد بلکه بیان می‌دارد که «نیاز»های معطوف به واقعیت مقدم بر «آرزو»ها هستند- نیاز است ابژه یافت شود قبل از اینکه مورد آرزو قرار بگیرد.

آنا فروید خصوصا رابطه‌ی مبتنی بر «ارضای نیاز» با ابژه را در دوران نوزادی متمایز می‌کند. چنین رابطه‌ای برای نوزاد تنها در مواقع نیاز وجود دارد و زمانی که برآورده می‌شود متوقف می‌شود. درحالی‌که در اینجا نیازهای بدنی نوزاد در مرکز مفهوم‌سازی وی قرارگرفته‌اند، او همچنین از «امیال ضروری» کودک نیز سخن گفته، چیزی که می‌تواند بر نیازهای روان‌شناختی دلالت داشته باشد.

در متون بعدی رشدی، او از «نیاز کودک به همراهی» و «نیاز به دوست داشته شدن» سخن گفت. در اینجا اساس غریزی مفهوم «نیاز» به پیشینه‌ی خود بازگشته است؛ این «نیازها» عمدتاً به‌صورت روان‌شناختی ظاهر می‌شوند. در صحبت وی از «الگوهای همانندسازی‌ای که برای بنای ساختاری مستقل مورد نیاز است» این موضع‌گیری آشکار است.

«نیازهای» مشابه ساختن سلف و پایدارسازی سلف در مشاهدات رشدی ماهلر نیز یافت می‌شود.

او عنوان کرد که طی دوره‌ی همزیستی، نوزاد شروع به ادراک ارضای نیاز به‌عنوان داده‌ی خارجی می‌کند و به‌صورت لیبیدوئی به سمت منبع آن روی می‌آورد. ماهلر بیان کرد که زمانی که پیوند با ابژه شکل می‌گیرد، «نیاز رفته رفته تبدیل به آرزو می‌شود».

او نیازهای روانی بعدی که باید برای کودک برآورده شود تا به حس جدا و منحصر به فردی از سلف بودن برسد، مشخص کرد و تأکید نمود که هر چند «بخش عمده‌ی انطباق باید از سوی نوزاد انعطاف پذیر و شکل‌نگرفته بیاید، معیاری برای انطباق از سوی مادر نیز باید وجود داشته باشد». انطباق از سوی مادر، نیازمندی‌های روانی برای رشد کودک را تأمین می‌کند. این نیازمندی‌ها یا «نیازهای» کودک شامل اشارات مشترک با مادر در دوره‌ی همزیستی؛ نیاز به بردباری مادر، نیاز به تشویق و به‌طور قطع نیاز به لذت در اکتشاف اولیه‌ی خود طی زیردوره‌ی تمایزیابی؛ نیاز به رها کردن مادر و همچنان در دسترس ماندن برای تجدید انرژی هیجانی طی زیردوره‌ی تمرین کردن؛ و نیاز به تاب‌آوری مادر و وارد آوردن «فشاری آرام و تشویقی به سوی عدم وابستگی» طی دوره‌ی نزدیکی دوباره است. انتقال مفهوم نیاز از مجموعه‌ی غرایز به مجموعه‌ی روابط ابژه در اینجا آشکار است. ادکامب و برگنر نیز با صحبت درباره‌ی مفاهیم ارضای نیاز و روابط ارضاکننده‌ی نیاز در این جهت گام برداشتند. آن‌ها طرفدار اختصاص دادن مفهوم روابط ارضاکننده‌ی نیاز به «حالتی از ارتباط یافتن» بودند که به‌موجب آن رابطه نه حول خود ابژه بلکه حول کارکردهایی که دارد، می‌گردد.

آن‌ها میان نیازهای «محافظت از سلف، فشارهای سائق جنسی و پرخاشگری، و نیازمندی‌های مختلف ایگوی در حال رشد» تمایز قائل شدند و تصدیق کردند که چنین تمایزی مشکل است، چرا که «نیازمندی‌های هیجانی همچون نیازها و فشارهای غریزی می‌توانند بدل به امری ضروری شوند و می‌شوند». در حقیقت این نویسندگان نتیجه گرفتند که «نیازهای زیستی اولیه، فشارهای سائق و نیازمندی‌های ایگو» همگی «می‌توانند به شکلی مشروع نیاز تلقی شوند».

هم‌پوشانی زیستی-روانی-اجتماعی مشابهی در مفهوم نیاز در کارهای فورمن نیز آشکار است. او از «نیاز ذاتی به امنیت» در کودک سخن گفت که تنها پس از مدت طولانی دانستن چگونه برآوردن آن توسط والدین، به خواست درست شکل‌گرفته‌ای برای مراقبت کردن از خود اجازه‌ی بروز می‌دهد.

او بیان می‌کند که سودمندترین رویکرد در رفتار والدین نسبت به نیاز فرزندشان احترام گذاشتن است. به نظر می‌رسد توجه فورمن معطوف به نیازهای فیزیکی کودک باشد (برای مثال خواب، غذا)، اما او نیاز کودک به نگه‌داشتنی آرام، به همراه، به احساس مورد دوست داشتن قرار گرفتن و به دریافت حمایت برای مستقل بودن را نیز ذکر کرده است.

پارنز (۱۹۸۷) نیز نیازهای کودک در حال رشد را مورد تأکید قرار داده است. وی نیاز به کمک، خودمختاری، محدودیت‌ها را در کنار «نیاز به نگه‌داشته شدن» هم از لحاظ فیزیکی و هم از لحاظ روان‌شناختی گنجانده است. پارنز دریافت که نیازهای سرخورده به‌سادگی کنار نمی‌روند؛ آن‌ها برای برآورده شدن سروصدا راه می‌اندازند و درجات حتی بالاتری از نیازمندی را می‌پرورانند.

او‌ مطرح کرد که انگیزه از پنج سیستم سرچشمه می‌گیرد که برای حمایت از ارضا و تنظیم نیازهای پایه‌ی انسانی طراحی شده‌اند. «هر کدام از این سیستم‌های انگیزشی یک موجودیت روان‌شناختی‌ است (با همبسته‌های نوروفیزیولوژیک احتمالی). هرکدام حول یک نیاز پایه شکل گرفته‌اند. هرکدام بر مبنای رفتارهای واضحا قابل مشاهده‌ بنا شده‌اند و از دوره‌ی آغازین پس از تولد شروع می‌شوند».

این پنج سیستم انگیزشی عبارتند از:

۱) نیاز به تنظیم روانی نیازمندی‌های فیزیولوژیک

۲) نیاز به دل‌بستگی- وابستگی

۳) نیاز به اکتشاف و قاطعیت

۴) نیاز به بیزارانه واکنش نشان دادن از طریق خصومت یا صرف‌نظر کردن

۵) نیاز به لذت نفسانی و هیجان جنسی».

لیختنبرگ با تأکید، نیازها را از آرزوها متمایز ساخته است، با تخصیص مفهوم اول به «نیازمندی‌های پایه» و مفهوم دوم به «بازنمایی نمادین اهداف و مقاصد».

نیازها به پایه‌ی عصب زیست‌شناسانه نزدیک‌تر هستند، آرزو‌ها به گنجینه‌ی تجربی.

نیازها و آرزو‌ها ممکن است با هم یا بر خلاف هم روی دهند. لیختنبرگ بیان کرد که زمانی که این نیازهای اساسی برآورده می‌شوند، نتیجه‌اش احساس انسجام خود است. در غیر این صورت، فرد حس انسجام مختل شده را تجربه می‌کند.

تحلیل‌گران مستقل بریتانیایی

تحلیلگران سنت مستقل بریتانیایی نیز به‌شدت بر نیازهای روانی تمرکز داشته‌اند. در حالی که نقش فیربرن، بالینت و وینی‌کات در این زمینه به‌خوبی شناخته شده است، این درواقع ساتی[4] بود که برای اولین بار «نیازها» را در مرکز نظریه‌ی روان‌تحلیلی انگیزش قرار داد. در سال ۱۹۳۵، ساتی بیان کرد که در حال «معرفی مفهوم نیاز ذاتی برای همراهی هستم که تنها راه نوزاد برای محافظت از سلف است. این نیاز، که من آن را در جایگاه لیبیدوی فرویدی قرار می‌دهم و به‌صورت تکوینی آن را مستقل از اشتیاق تناسلی می‌دانم.»

ادعای متعاقب فیربرن که «لیبیدو در درجه اول جستجوگر ابژه است»، ایده‌ی بالینت از «عشق اولیه»، و مفهوم وینی‌کات از «نیازهای ایگو» همگی تحت تأثیر «نیاز ذاتی برای همراهی» ساتی هستند. بالینت نیاز بشر به «هماهنگی با محیط اطرافش» را شرح داد و دستورالعملی فنی برای رسیدگی به جستجوی ناامیدانه‌ی بیمار برای چنین هماهنگی‌ای در وضعیت تحلیلی تدوین کرد. وینی‌کات که خودش را به‌عنوان «پیشرو در حرکت به سوی زودتر و اساسی‌تر در نظر گرفتن ارضای نیاز از برآوردن آرزو» می‌دید، با تأکید میان نیازهای ایگو و نیازهای اید تمایز قائل شد. او ذکر کرد که ارضای سائق‌های غریزی کودک با برآوردن نیازهای ایگوی کودک توسط مادر یکی نیست. در حقیقت، ممکن است که «یک سائق دهانی را ارضا کرد و با انجام آن عملکرد ایگوی نوزاد را نقض نمود».

وینی‌کات تأکید کرد که سائق‌های غریزی برای نوزاد و درونی نیستند. ایگوی نوزاد تنها رفته رفته توانایی تجربه‌ی درخواست‌های اید ،به شکلی که از درون سلف سرچشمه می‌گیرند، را رشد می‌بخشد. تا آن زمان واژه‌ی نیاز برجسته است و واژه‌ی آرزو بی‌معنی است چرا که به پیچیدگی‌ای تعلق دارد که در این مرحله از عدم بلوغ مورد فرض نیست. او تأکید کرد که «یک مادر می‌باید در ارضای درخواست‌های غریزی شکست بخورد اما می‌تواند کاملاً در «مأیوس نکردن نوزاد»، در رسیدگی به نیازهای ایگو، تا زمانی که نوزاد یک مادر درونی‌‌سازی‌شده‌ی حمایت‌گر ایگو داشته باشد، و به سنی رسیده باشد که این درونی‌سازی را علی‌رغم شکست در حمایت ایگو در محیط واقعی حفظ کند، موفق شود.

وینی کات بیان کرد که رویکرد مناسب به نیازهای برآورده نشده‌ی کودکی، فراهم آوردن محیطی است که به فرد فرصت جدیدی برای ارتباط با ایگو می‌دهد. این جهت‌گیری درمانی توسط دنبال‌کنندگان کار او، یعنی گانتریپ، خان و کیسمنت شرح و بسط داده شد. کیسمنت واضح‌تر از سایرین تمایز «میان, درخواست‌های لیبیدویی، که در هیچ رواندرمانی تحلیلی‌ای بدون به خطر انداختن جدی فرآیند تحلیل برآورده نمی‌شوند، و نیاز، که مگر با ممانعت از رشد سرخورده نمی‌شود» را تصریح کرد.

کیسمنت نیازهایی از کودک که به نظر می‌رسد بیش‌ترین ارتباط را با روان‌کاوی دارند مطرح کرد:

نوزاد نیاز دارد تا به شکلی امن نگه داشته شود؛ نیاز به مراقبت پایدار از سوی یک مادر (یا جانشین مادر) دارد، کسی که درکی همدلانه از نشانه‌های متنوع نوزاد برای آنچه مورد نیاز است داشته باشد؛ نیاز دارد تا تغذیه شود اما درعین‌حال نیاز به فضایی دارد که در آن پستان تغذیه‌کننده را بیابد؛ نیاز به مادری دارد که در مقابل مورداستفاده قرار گرفتن بردبار باشد؛ نیاز به مادری دارد که به‌صورت شهودی کنترل همه‌توان اولیه‌ی نوزاد نسبت به خودش را بپذیرد؛ نیاز به مادری دارد که در درجه اول قادر به در دسترس بودن حداکثری برای نوزادش باشد اما رفته رفته دسترس‌پذیری و کنترل شدن با درخواست‌های نوزاد را کمتر کند.».

بر همین منوال کودکان که بزرگ‌تر می‌شوند، نیاز دارند والدینشان بتوانند وسوسه‌ و رقابت ادیپال آن‌ها را مدیریت کنند. آن‌ها نیاز دارند که دریابند که تمایلات جنسی در حال شکوفا شدنشان سالمند. طی مراحل مختلفی از رشد، به‌خصوص نوجوانی، آن‌ها نیاز دارند تا با والدینشان رودررو شوند و این آخری از چنین مواجهه‌ای بقا یابد.

کیسمنت با موازی در نظرگرفتن نیازهای کودکی و نیازهای بیماران در تحلیل، دریافت که تمامی بیماران نیاز دارند تا به شکلی امن نگه داشته شوند، و به‌صورت پایدار و قابل اطمینان مورد درمان قرار بگیرند و بدانند که تحلیلگر از درخواست‌های پرخاشگرانه‌ی آنان «بقا می‌یابد».

روان‌شناسان سلف

توصیف کوهات از انتقال‌های آیینگی و ایده‌آل‌سازی با توجه همدلانه‌ی مشابهی به نیازهای روانی ناشی از توقف‌های رشدی مشخص می‌شود.

کوهات با انتساب منشأ خودشیفتگی افراطی به برآورده نشدن نیازهای کودک به بازتاب داده شدن و قابل تحسین یافتن والدینش، رویکردی همدلانه-تأییدی، در مقابل تفسیری، به انتقال‌های این بیماران پیشنهاد داد. فرمول‌بندی اولیه‌ی وی، این نیازهای رشدی‌ را به‌صورت موازی با سائق‌های غریزی از دوره‌های جنسی روانی مختلف تطبیق داد.

ایده‌های او، که اکنون تحت مبحث «روان‌شناسی سلف» سازمان یافته است، تعارض‌های روانی جنسی و تلاش‌های آرزوی دفاعی ملازم آن‌ها را به‌عنوان محصولات عدم یکپارچگی سلفی نشان داد که مورد رفتار قرار غیرهمدلانه گرفته است. او اینطور صورت‌بندی کرد که سلف در حال رشد نیازمند انواع مختلفی ورودی از ابژه‌هاست تا انسجام و حیات خود را به دست آورده و حفظ کند. این «تجارب سلف‌ابژه» در اصل شامل شناخته و مورد قبول واقع شدن فرد و داشتن شانس بهره بردن از قدرت والدین و جانشینان‌شان را در بر می‌گیرد.

کوهات بعدتر اشاره کرد که نیاز به چنین تجاربی محدود به رشد اولیه نمی‌شود و در طی زندگی باقی می‌ماند. پیروان نظریات وی در این زمینه پیشروی کردند و انواعی از تجارب «سلف‌ابژه» را اضافه کردند که برای ایجاد و حفظ یک سلف منسجم، پرانرژی و تعادل یافته مورد نیاز است.

بر اساس نظر ولف، این تجارب باید (۱) نیاز به شباهت با همتایان، (۲) نیاز به آزمایش خود در برابر برخی تضادهای کم‌خطر، (۳) نیاز به احساس موفقیت کردن در حصول به نتیجه‌ی مطلوب از فعالیت‌های فرد و (۴) نیاز به داشتن تجاربی که در آن‌ها مراقبان به شکلی مؤثر با تغییرات پویای حالت درونی فرد هماهنگ شده باشند، را برآورده سازند.

خلاصه

نیازهای توصیف‌شده توسط پژوهشگران رشد کودک، تحلیلگران سنت مستقل بریتانیایی و روان‌شناسان سلف، هم‌پوشانی قابل توجهی را نشان می‌دهند. هر سه این منابع بر ماهیت تسهیل کننده‌ی رشد و محافظت‌کننده از سلف روانی نیاز تأکید دارند.

در حالی که منشأ ذاتی این نیازها به رسمیت شناخته شده است، زیرلایه‌های غریزی آن‌ها که توسط فراروان‌شناسان مورد تأکید قرار گرفته، کم شمرده یا رد شده است. به نظر می‌رسد «نیازهای غریزی»، رفته رفته با «نیازهای رابطه‌ای» جایگزین می‌شوند و منبع نیازها از اید به ایگو منتقل می‌شود. این انتقال، تغییر جهت‌گیری کلی نظریه‌بندی روان‌کاوی را از مدل زیستی مکانیکی به سوی یک مدل روان‌شناختی-رابطه‌ای بازتاب می‌دهد. با این وجود تلاش برای جداکردن دسته‌بندی این دو مدل، خطر مورد غفلت قراردادن دو موضوع بسیار مهم را دارد.

اول اینکه، شخص فروید در هر دو سطح کیفیت زیستی مکانیکی و مشاهدات مرتبط با ابژه و مربوط به شخص کار کرد.

«تاریخچه‌ی بیماران وی، چه موارد بالینی یا موارد تحلیل کاربردی، کمتر بر کاهش تنش به عنوان عنصر توضیح‌دهنده استوار است. افرادی که وی در مورد آن‌ها می‌نویسد، به واسطه‌ی آرزوها ، امیال و اشتیاق به سوی ابژه برانگیخته شدند». حتی در زمینه نیاز به طور مشخص، مفهوم‌سازی‌های فروید بیشتر انعطاف‌پذیر بودند تا اینکه سفت و سخت باشد.

او واژه‌ی نیاز را یک بار برای مشخص کردن مفاهیمی که زیستی و ذاتی‌‌تر بودند و بار دیگر برای توصیف آن‌هایی که بیشتر از تجربه حاصل شده بودند، به کار برد. علاوه بر این او همواره موارد جسمانی و روانی را هم‌زیست می‌دید.  به تصویر کشیدن وی متمایل به یک طرف، بی‌انصافی در  حق پیچیدگی افکار اوست..

دوم اینکه تصویر یا این یا آن میان نیازها و آرزوها که به طور ضمنی در برخی پژوهش‌ها مطرح شده است، جداسازی مصنوعی‌ای را میان بدن و ذهن، ساختار تجربی و زندگی فانتزی درونی، و نیازمندی‌های روان‌شناختی رشددهنده و راه‌های به خصوص فرد برای جستجو و ساماندهی آن تجارب پدید می‌آورد.

در مقابل، نگاه روان‌کاوی جامع معاصر به این موارد، زیستی-روانی-اجتماعی است که مبنای بدنی، جزئیات فانتزی درون‌روانی، و داده‌های محیطی، همگی را بدون انتساب برتری در انگیزش به هیچ کدام از آن‌ها به تنهایی، یک بار و برای همیشه در نظر می‌گیرد. تنها با چنین جهت‌گیری‌ای است که هر تلاش برای تلفیق بعدی این پژوهش‌ها می‌تواند نتایج مفیدی را حاصل کند.

تلفیق، هشدارها و فراتر

دغدغه برای شفاف ساختن واژه‌ها میان روان‌کاوان غیر رایج و در نوشته‌های روان‌کاوی نادر است. بخشی از آن به خاطر فروید است. معناشناسی به سختی می‌توانست دغدغه‌ی اکتشاف‌گر بزرگ باشد و برخی ناهماهنگی‌ها در کاربرد کلمات می‌تواند به عنوان امتیاز ویژه‌ی نبوغ در نظر گرفته شود. اما زمانی که یک یا دو نسل از دانشمندان امتیاز ویژه‌ی مشابهی را فرض می‌کنند، موضوع متفاوتی است. از آن‌جا که ارتباط علمی به واسطه‌ی ابهام معنا دچار نقص می‌شود، نیاز به شفاف‌سازی نیازی فوری‌ست(هارتمن، کریس، لون‌اشتاین ۱۹۴۶). تحلیل کلاسیک، همچون سنت بین‌فردی، جایگاه فوق‌عادی‌ای را برای طلب (یا سائق) صمیمیت رابطه‌ای در نظر نگرفته، با این وجود این امر آن را بی‌ارزش نمی‌سازد.

به واقع در تحلیل کلاسیک، نیاز به صمیمیت  یکی از چندین نیروی سائق انباشته شده با آرزوهای ناخودآگاه و ترس‌هاست؛ این نیاز تنها زمانی برآورده می‌شود که حس فرد از اخلاق، منابع واقعیت و عواطف همراه با صمیمیت نیز در نظر گرفته شوند. با مروری بر مفهوم روان‌شناختی نیاز در نوشته‌های فروید و تحلیلگران بعدی، برای ارائه‌ی تعریف مناسبی از نیاز آماده‌ایم. بااین‌حال پیش از انجام آن، به دو منبع دیگر که تقریبا همواره چیزی آموزنده برای ارائه دارند، نگاهی می‌اندازیم: زبان انگلیسی و بدن انسان(اختر۱۱۹۴)[5]. تمایز میان نیازها و آرزوها در زبان انگلیسی تقریبا آشکار است.

فرهنگ لغات اسم نیاز را این‌گونه تعریف می‌کند:«ضرورت، اجبار، فقدان چیزی مفید، شرایطی که در آن کمبود چیزی وجود دارد» و فعل آرزو‌داشتن را به صورت«میل داشتن، در طلب چیزی بودن، خواستن»(وبستر۱۹۸۳).

تفاوت سریعا آشکار می‌شود. نیاز مشروط به فقدان است در حالی که آرزو چنین نیست. نیاز بیشتر به عنوان اسم  و آرزو بیشتر به عنوان فعل تعریف شده است. نیاز به شکل فشارآورنده تصویر شده(اجبار)؛ آرزو فاقد چنین کیفیاتی است. در حقیقت مترادف‌ با واژه‌ی نیاز، واژه‌های«اضطرار، فوریت، تنگنا، شدت، ضرورت، پریشانی،» و حتی «تنگدستی، فقر، بضاعت، [و] احتیاج زیاد» آورده شده‌اند.

برای فهم تمایز میان نیاز و آرزو، بدن انسان نیز منبع آموزنده‌ای ست.  آرزوهای آن مثال‌هایی چون خوابیدن بر تشکی نرم، بستنی وانیلی، نوع مشخصی از توالت، رابطه‌ی جنسی با فردی خاص را شامل می‌شود. مثال‌هایی برای نیاز‌های آن شامل نیازمندی به اکسیژن، خواب، غذا، دفع و رهایی از تنش جنسی است. بار دیگر، تمایز آشکار است.

نیازها همگانی و آرزوها منحصر به فرد هستند. محرومیت از نیازهای بدن منجر به آسیب ساختاری می‌شود؛ سرخوردگی آرزوها چنین نیست.

با در دست داشتن این اصطلاحات روان‌تحلیلی، زبان‌شناسی و جسمانی، می‌توان نیاز را در حوزه‌ی روانی به عنوان نیازمندی‌ای تعریف کرد که (۱) از حس فقدان یا کمبود برمی‌آید، و به عنوان پیامد عدم توانایی ایگو در مواجهه با فشارهای غریزی یا تعرضات بیرونی، چه واقعی و چه تصور شده، ذهنی‌سازی می‌شود؛ (۲) وابسته به تجربه نیست بلکه در میان تمامی انسان‌ها مشترک است؛ (۳) اگر برآورده شود، به رشد و نگهداری ذهن کمک می‌کند؛ و اگر برآورده نشود، به درخواست‌ ساده، فوری، یکنواخت و (۴) تکراری‌ای منتج می‌شود که نه تنها برآورده‌ش نمی‌سازد بلکه به عدم یکپارچگی ساختاری ذهن منجر می‌شود (برای مثال نقص در ثبات ابژه یا از دست دادن آن در نتیجه‌ی پرخاشگری درونی افراطی برانگیخته شده به واسطه‌ی سرخوردگی مزمن نیاز به تأیید و به رسمیت شناخته شدن) مشروط بودن به فقدان و دارا بودن ساختار روانی بالقوه متضاد همزمان نگه‌دارنده/تقویت شونده، به نیاز کیفیت دیگری نیز می‌بخشد، (۵) رهایی مشخصی از قصدمندی  به آن هاله‌ای از توجیه‌پذیری اعطاء نموده است.

نیازی که بدین ترتیب تعریف می‌شود، رابطه‌ی پیچیده‌ای با مفهوم آرزو دارد. این دو مفهوم در سطوح انتزاعی تا حدی متفاوتی وجود دارند. نیاز از فقدان برمی‌آید و منجر به تمنا می‌شود. آرزو ،در مقابل، شیوه‌ی مخصوص فرد برای برآوردن نیازهاست.

نیاز، همگانی است؛ آرزو وابسته به تجربه است. آرزو همواره «پیشینه‌، شکل و محتوای به شکل بی‌همتا شخصی‌ای» دارد(برنر۱۹۸۲). نیاز برخلاف آرزو، نمی‌تواند مورد سرکوبی قرار گیرد.

همچنین یک آرزو می‌تواند با آرزوی دیگری جایگزین شود، اما یک نیاز نمی‌تواند توسط نیاز دیگری جایگزین گردد. نیاز تنها زمانی به صورت فیزیکی از طریق یک درخواست نمایان می‌شود که برآورده نشده باشد. در مقابل آرزو بازنمایی روانی مداومی در حافظه، خیال و عاطفه‌ی مرتبط دارد[6]. سرخوردگی آرزو منجر به تغییرات پویا و تشکیلات مصالحه‌ای می‌شود. سرخوردگی نیاز به درخواست فوری‌ای منجر می‌شود که چنان‌چه برآورده نشود، واپس‌روی ساختاری در پی دارد. نیازها و آرزوها می‌توانند در هم‌آهنگی با یکدیگر باشند، همچون در تمایل به خواب، داشتن ارضای جنسی، یا به رسمیت شناخته شدن و مورد تأیید قرار گرفتن توسط ابژه‌های عشق فرد. آن‌ها همچنین می‌توانند در تضاد با یکدیگر باشند، همچون در «آرزوی یک‌ کودک نوپا برای دنبال کردن توپ گمشده در خیابان و در عین حال نیاز به نگهداری محافظت‌گرانه» یا «آرزوی» بیمار برای رابطه‌ی جنسی داشتن با تحلیلگر در عین «نیاز» به سرخوردگی در دست‌یابی به آن.

در حالی که تمایز میان نیاز و آرزو در چنین سطح بزرگی آسان است[7]، در افت و خیز فرآیند تحلیل اینطور باقی نمی‌ماند. در نتیجه سوالات بی‌پاسخ بسیاری ظهور می‌یابند. ابتدا اینکه تمایز میان نیاز و آرزو باید به لحاظ پدیدارشناختی لحاظ شود؟ انجام چنین کاری مشکل‌زا به نظر می‌رسد.

یک بیمار خودشیفته با حس استحقاق جهت‌نایافته ممکن است آرزوهایش را همچون نیازهای مبرم تجربه کند. بیمار مازوخیستی با خوی زاهدانه‌ی قابل توجه، نیازها را مانند آرزوهای صرف مورد تمسخر قرار دهد.

در همین حال فرد دیگری که فاقد حس استحقاق سالم است ممکن است در جستجوی پناه از طرد مورد پیش بینی‌اش، به برچسب زنی تمامی امیال به صورت نیاز و نه به صورت آرزو برآید؛ چرا که در هر حال نیاز داشتن بار کمتری از قصد مندی را با خود حمل می کند.

پس پدیدارشناختی در اینجا راهنمای قابل اطمینانی به نظر نمی‌رسد اما جایگزین آن نامشخص است است. دوم اینکه، تمایز میان نیاز به آرزو تا چه میزان به انتقال متقابل تحلیلگر وابسته است؟ میرسون(۱۹۸۱) تاکید می‌کند که تمایز میان نیاز و آرزو اساساً در در دل رابطه درمانی ساخته می شود.

میچل (۱۹۹۱) این رویکرد را پی‌ می‌گیرد و بیان می‌کند که اگر میل خاصی در بیمار احساس درستی بدهد،محتمل تر است که به عنوان نیاز ایگو تشخیص داده شود و اگر صحیح به نظر نرسد محتمل تر است که به عنوان یک درخواست غریزی تشخیص داده شود.

بر اساس گفته میچل، کیفیت متفاوت درخواست های بیمار در انتقال متقابل تنها به ماهیت ذاتی آن‌ها وابسته نیست بلکه به شخصیت ارزش ها و علایق تحلیلگر نیز وابسته است.

بنابراین قضاوت تحلیلگر نسبت به بیمار زمانی که به تمایز میان نیاز و آرزو می‌رسد، نگاه برترانه نیست. سوم اینکه، آیا نیازها و آرزوها در زندگی بزرگسالی هم آنقدر متمایز هستند که ممکن است است طی دوره کودکی باشد؟ به نظر می‌رسد که در جریان رشد نیاز ها و آرزوها به طرز پیچیده ای در هم تنیده می شود. هشدار هارتمن در رابطه با «مغالطه‌ی تکوینی» باید در اینجا مورد توجه قرار گیرد. جداسازی جراح گونه‌ی نیاز ها و آرزوها، همچنین با «اصول عملکرد چندگانه» که انگاره‌ای مرکزی در نظریه بندی روان‌کاوی است در تضاد است.

بنابراین در موقعیت های بالینی تمایز میان نیاز و آرزو می‌تواند در بهترین حالت خود تمایزی نسبی باشد. یک فانتزی، میل یا تمنّای بیمار می‌تواند عمدتاً مبتنی بر نیاز یا عمدتاً مبتنی بر آرزو در نظر گرفته شود اما در هر کدام از این موارد عناصری از هم نیاز و هم آرزو را داراست.

برای مثال، ایده آل سازی یک بیمار خودشیفته از تحلیلگر خود می‌تواند هم به عنوان نیاز ادامه‌یافته برای یک والد قابل تحسین و هم به عنوان آرزوی دفاعی برای بروز پرخاشگری در برابر تحلیلگری که طبعا غیر کامل است، در نظر گرفته شود.

عقب کشیدن بیمار اسکیزوئید می‌تواند هم  بیان نیاز به محافظت خود در برابر صمیمیت رابطه انتقالی و هم نشان دادن آرزوی برانگیختن حس کنجکاوی تحلیلگر و استنباط تلاشی نجات بخش در نظر گرفته شود.

در نهایت چگونه می توان به بیماران بزرگسالی که نیازهای رشدی آن‌ها، طی سال‌های شکل گیری برآورده نشده باقی مانده است، پاسخ داد؟ گذشته از همه اینها محرومیت، چه واقعی و چه خیالی، نه به جای خالی روانی، بلکه به ساختارهای جبرانی‌ای منجر می‌شود که عواطف و فانتزی های قدرتمندی در خود دارند. در نتیجه، یک «درمانگر تامین کننده» نمی‌تواند به سادگی چنین جای خالی را (که درواقع وجود ندارد) با نشان دادن مهربانی به بیمار پر کند. غیظ بیمار در رابطه با نیازهای برآورده نشده و احساس گناه به خاطر این غیظ در انتقال فعال می‌شوند و تلاشهای خیرخواهانه را به شدت به مبارزه می طلبند.

پس از در نظر گرفتن این هشدارها و تلفیق پژوهش‌های موجود، شش نیاز پایه روان‌شناختی را پیشنهاد می‌کنم. این نیازها هرچند عاری از عناصر آرزو-دفاع نیستند، می‌توانند به عنوان نیاز به رسمیت شناخته شوند. آن‌ها در اصل کارکردهایی را از آنچه ساندلر «اصول ایمنی» نامیده است بازتاب می دهند. روندی یکپارچه با هدف حفظ حداقل سطح ایگو یا زنده بودن یا سرزندگی روانی. وجود آن‌ها در روان انسان، همه‌گیر است هرچند میزان در دسترس بودن و طریقه برآورده شدن آن ها میان فرهنگ ها متنوع است.

این نیازها همچنین باید در فرآیند تحلیل برآورده شوند تا تحلیل به شکل مطلوب خود برگزار شود و ادامه یابد. این نیازها عبارتند از:

۱) نیاز به مشروع شمرده شدن نیازهای فیزیکی فرد؛

۲) نیاز به هویت، به رسمیت شناخته شدن و تایید؛

۳) نیاز به مرزهای میان فردی و درون روانی؛

۴) نیاز به فهم علت وقایع؛

۵) نیاز به دسترس پذیری هیجانی بهینه ابژه عشق(در موقعیت بالینی، تحلیلگر)

و ۶) نیاز به پاسخگویی منعطف توسط ابژه های عشق فرد (در موقعیت بالینی، تحلیلگر) تحت شرایط خاص.

این شش نیاز، قدم های پیشرونده ای را در ظهور و تثبیت سلف هسته ای فرد، از ذهنی سازی شرایط جسمی گرفته تا مسائل در باب تایید، هویت،مرزبندی، علیت و نگهداری سلف از طریق ابژه های به شکل بهینه در دسترس و منعطف، بازتاب می دهند.

اکنون در باب دلالت های فنی این شش نیاز به شکل خلاصه خواهم نوشت.

دلالت‌های فنی

البته که نیاز غایی هر فردی، کسب بینش با احساس قدردانی و درک واقعیت رو به رشد است.

اما در این مسیر، بسیاری از بیماران شدیداً ناخوش نیازهای دیگری دارند که باید برآورده شود؛ چنانچه این نیازها برآورده نشود، تحلیل غیر ممکن می گردد. برآوردن نیازهای برآورده نشده از سوی تحلیل گر طی تحلیل، غالباً اتفاقی است تا اینکه عامدانه باشد.

تحلیلگر با پرداختن به مسئولیت تحلیلی خود، فرصت هایی را برای بیمار فراهم می سازد تا آنچه را مورد نیاز است بیابد-آن‌چه به صورت ناخودآگاه در جستجوی آن است. تجربه‌ی بیمار طی رابطه تحلیلی، از یافتن آنچه مورد نیاز است ، عمیق، اما اغلب آرام و نادیدنی به سمت تغییرات درمانی نهایی است.

این شش نیاز روان‌شناختی مطرح شده، تحت شرایط عادی در جریان درمان بدون کوشش عامدانه‌ی تحلیلگر برآورده می شوند. در حقیقت این نیازها تنها هنگامی آشکار می گردند که فرایند تحلیل، متعاقب برآورده نشدن آن‌ها شروع به تزلزل می‌کند.

نیاز به مشروع شمرده شدن نیازهای فیزیکی فرد

هرچند تغذیه مرد موشی توسط فروید به عنوان یک استثنای قابل توجه فنی در نظر گرفته می شود، این حقیقت که تحلیلگران مراقب برخی نیازهای فیزیکی پایه‌ی بیماران‌شان هستند پابرجاست. آن‌ها کاناپه‌ای‌ راحت، دفتر کاری آرام و در بیشتر موارد، دسترسی به سرویس بهداشتی را فراهم می کند. به تحلیل‌شونده‌ای که وضعیت بدنی غیر راحتی را به خاطر ماه‌های پایان بارداری تجربه می‌کند، احتمالا پیشنهاد بالش اضافه می‌دهند. نورپردازی محیط را برای به زحمت نیفتادن بیمار در حالت دراز کشیده تنظیم می‌کنند. مهم‌تر از همه، هنگامی که این تدارکات فیزیکی با مشکل مواجه می شود، برای بازیابی آن تلاش می کند؛ اگرچه این کار را بدون ارزیابی معنای مداخله‌شان برای بیمار انجام نمی‌دهند.

مثال یک. یک بار طی جلسه‌ی تحلیل خودم[8] در ساعات پایانی بعدازظهر، اشعه‌های خورشید درحال غروب که راه خودشان را از گوشه‌ی باز پرده، مستقیم به سوی چشمان من یافته بودند، راحتی مرا مخدوش می‌کردند.

من چشمانم را با دست پوشاندم و با اندکی حواس پرتی به صحبت خود ادامه دادم. تحلیلگرم با توجه به این رفتار، از صندلی خویش برخاست و به سوی پرده رفت تا گوشه‌ی آن را ببندد. حین انجام آن گفت: «توجه کردم که نور خورشید تو را اذیت می‌کند و تعجب می کنم چه چیزی مانع از گفتن چیزی درباره آن یا درخواست از من برای بستن گوشه پرده شده است؟» او، همین‌طور که صحبتش در حال اتمام بود، به صندلی خود بازگشته بود.

این نشان می دهد که برآوردن نیازهای فیزیکی از کاوش در باب اضطراب ها، آرزوها و دفاع های تحلیل شونده‌ای که درگیر این نیازهاست،جلوگیری نمی‌کند. البته تحلیلگر پیرو برآوردن این نیاز، این انتخاب را دارد که یا آن را مستقیم مورد پرسش قرار دهد، همانند آنچه در بالا گفته شد، یا موارد مرتبط بیمار را در سکوت مرور کند.

مثال دو.چند سال قبل  دفتر کارم را به ساختمانی به تازگی بازسازی شده انتقال دادم. تحلیل‌شونده‌ای با حساسیت روان تنی‌ به بوی رنگ تازه، طی دومین جلسه خود  در دفتر کار جدید شروع به بو کشیدن کرد و به سختی به سرفه افتاد.

او با علم به اینکه آبخوری راهرو هنوز کار نمی کند،از من پرسید که از کجا می تواند مقداری آب برای نوشیدن بردارد؟ به او گفتم که می تواند به خارج از اتاق رود و به منشی خواهم گفت که یک فنجان کاغذی به او دهد تا بتواند از سرویس بهداشتی بانوان آب بردارد.

بیمارخارج شد و دقایقی بعد بازگشت. با بیان آرام و زیر لب «متشکرم»، قطار افکاری را که پیش از خروج از اتاق دنبال می کرد، ادامه داد.

با هوشیاری برای هرگونه ارجاع آشکار یا غیر آشکار به مداخله‌ام، به آنچه می گفت با دقت گوش دادم. چیزی نیافتم. طی چند جلسه بعد، در سکوت به دنبال هر گونه اشاره‌ای به مداخله‌ام گشتم اما چیزی نیافتم.  در اینجا می‌تواند اینطور استدلال شود که اگر مستقیم سؤال پرسیده بودم، نکته‌ی برجسته‌ای را می‌یافتم. شاید. اما در این صورت، نمی‌توان محتوای مطرح‌شده را «تلقینی» یا از عوارض فرآیند درمانی دانست؟ مهم‌تر آنکه، نادیده گرفتن مسئله‌ی آب در این موقعیت من را به صورت واقع‌بینانه‌ای مزاحم و به تبع آن به صورت انتقالی غیرمفید جلوه می‌داد. در اینجا مسئله‌ی حتی مهم‌تر از برآوردن فی‌نفسه‌ی نیاز فیزیکی، به رسمیت شناختن آن چون امری مشروع است.

نیاز به هویت، به رسمیت شناخته شدن و تأیید

بیماران حین پیش رفتن در پروسه‌ی بالقوه پس‌راننده و بی‌ثبات‌کننده‌ی روان‌کاوی نیاز به حفظ هویت خود در تمامی زمان‌ها دارند. در درمان افراد «قابل تحلیل» با سازماندهی شخصیت سطح بالاتر(کرنبرگ۱۹۷۰) و هویت مستحکم(اریکسون ۱۹۵۹، اختر و ساموئل ۱۹۹۶)، چنین مسائلی اصلا ظاهر نمی‌شوند. ظهور واپس‌روانه‌ی بازنمایی‌های جدامانده، سرکوب شده و هضم نشده‌ی سلف(و جای‌گیری دفاعی آن‌ها در محور انتقال- انتقال متقابل) جایگزین تجربه‌ی سلف هسته‌ای بیمار نیست.

بااین‌حال در بیماران با مریضی بیشتر، رخنه‌های وارد شده به انسجام سلف(شامل آن‌هایی که تداوم موقتی تجربه‌ی سلف را متأثر می‌سازند) باید به واسطه‌ی «یادآوری» گاه به گاه تحلیلگر از اینکه بیمار در گذر روزها چه کسی است و نیز به واسطه‌ی مداخلات پل‌زننده که بازنمایی‌های متناقض سلف و عواطف مرتبط‌شان را در هم می‌آمیزد، اصلاح شود.

نیاز به رسمیت شناخته شدن به صورت منحصر به فرد-هم به معنای واقعی کلمه(برای مثال، با هر بار باز کردن درب دفتر توسط تحلیلگر یا رویارو شدن  با بیمار خارج از دفتر) و هم به معنای استعاری آن- بسیار مرتبط با نیاز بیمار به حفظ هویت است. گرمی، انتقال حس آشنایی و وابستگی، هل نشدن از اشتیاق مسائل مهم در اینجا هستند. اقرار مداوم به هویت بزرگسالانه بیمار توسط تحلیلگر طی لحظات واپس روی، نکته‌ فنی مرتبط است.

تایید کردن نیز بخشی از برآوردن این نیاز است. بیماران قبل از آنکه بتوانند فهم درمانگر را برای فهمیدن خودشان به کار گیرند، نیاز دارند تا احساس فهمیده شدن کنند(کوهات ۱۹۷۷؛ کیسمنت۱۹۹۱؛ بالینت ۱۹۶۸). آن‌ها نیاز دارند تا احساس کنند که تجارب روان‌شناختی شان «معتبر» است. مساله در اینجا «واقعی بودن» تجربه سابجکتیو بیماران و نه صحت گزارش‌های آنان از وقایع خارجی است[9]. برآوردن این نیاز بیمار از دل توجه بزرگتر تحلیلگر برای صحبت های خودآگاه بیمار، که حتی شامل عقلانی‌سازی هم است، برمی‌آید.

تحلیلگر این موارد را نه به عنوان دفاع صرف، بلکه به عنوان تلاش‌های سالم بیمار برای فهم وقایع روان‌شناختی در نظر می‌گیرد (هارتمن ۱۹۳۹).

تاکید بر جنبه ایگوی نیاز به آیینه شدن و مورد تایید قرار گرفتن نباید باعث شود شود این حقیقت را نادیده بگیریم که چنین نیازهایی به طرزی غیرقابل اجتناب با آرزو های روانی-جنسی و فانتزی های ناخودآگاه در هم فشرده شده‌اند.

مثال سه. این مورد بیش از همه در بیانات مرد خودشیفته‌ای آشکار بود که در کودکی به شکلی غیر همدلانه مورد خواسته‌های زیاده‌خواهانه‌ی مادرش قرار گرفته و ترک ناگهانی پدر در سن پنج سالگی و پیروزی غیرمعمول اودیپال را تجربه کرده است.

طی یکی از جلساتش بیمار با اعتماد به نفس گفت: «می‌دونی، من فهمیدم که  یه آلت جنسی ۱۸۰ سانتی متری‌ام که دارم تو دنیا می‌چرخم. من به نوازش دائم نیاز دارم و وقتی اون رو نمی‌گیرم، بهم برمی‌خوره.»

در اینجا در هم آمیختن نیازهای خودشیفته و آرزوهای نمایشگری فالیک کاملاً آشکار است. همچنین شاید فانتزی های ناخودآگاه پنهان ز نوازش شدن یا نشدن (توسط چه کسی؟) حاضر باشند.

نیاز به آیینگی و تایید، همچنین می تواند با نیاز برای دسترس پذیری هیجانی بهینه ابژه‌ی عشق (در زیر مورد بحث قرار می گیرد)ترکیب شده باشد. هرچند می‌تواند اینطور استدلال شود که این دو تقریبا همیشه با هم وجود دارند، بروز همزمان آن‌ها در بیمار خاصی که در جستجوی تماس پس از پایان است، از همه آشکارتر است.

برای مثال به اظهارات شنگلد درباره‌ی یکی از بیمارانش توجه کنید: «از دید خودآگاه برای نصیحت در باب مشکلات خانوادگی بازمی‌گشت. اما نیاز عمیق‌تری برای نشان دادن این نکته به من که تحلیل برای او چه کرده و نیز تلاش برای تحکیم آن وجود داشت».

نیاز به مرزهای بین‌فردی و درون‌روانی

بیماران نیاز دارند تا مرزهای بین فردی شان مورد احترام قرار گیرد (۱۱۹۵گابارد و لستر). آن‌ها نیاز به فضایی دارند که احساس کنند آن‌ها را از تجربه مورد تخطی تحلیلگر قرار گرفتن محافظت می کند.

در هر حال در مواردی فانتزی های ناخودآگاه، آن‌ها را به تخلف از  مرزهای تحلیلگر سوق می دهد. در چنین شرایطی آن‌ها نیاز به سر خورده شدن دارد. در اینجا «آرزوها» و «نیازها»ی بیمار در تضاد با هم قرار دارند. این بر این حقیقت که توجه تحلیلگر به «نیازها»ی بیمار، معادل اعمال «مهربانانه» و افراط فارغ از پرخاشگری نیست تأکید می‌ورزد. در حقیقت، برآوردن نیاز یک بیمار در یک «انتقال اروتیک سر کشانه» و آرزوی همراه آن مبنی بر داشتن رابطه جنسی با تحلیلگر ممکن است نیازمند پرخاشگری متقابل قابل توجهی از سوی تحلیلگر باشد.

در مقابل برخی بیماران «نیاز دارند تا مجوز این را داشته باشند که همه توانی مشروطی را درباره تحلیلگر بسازد».شکست در انجام آن می‌تواند دیالوگ درمانی را مخدوش و در برخی موارد یک بحران را سرعت بخشد.

مثال چهار. در گیر و دار یک انتقال پرخاشگرانه، بیماری با غیظ و در حال تکان دادن انگشتش وارد دفتر کار من شد.

در حین نزدیک شدن به کاناپه گفت: «امروز چیزهای زیادی در ذهن دارم و می خواهم درباره تمام آن‌ها صحبت کنم و نمی‌خواهم حتی یک کلمه حرف بزنید!»

با کمی عقب کشیدن خود زیر لب زمزمه کردم: «باشه» بیمار فریاد زد: «گفتم ٫حتی یک کلمه٫ و تو همین حالا هم این جلسه را خراب کردی!» من در حالی که در صندلی پشت سر او نشسته بودم، حتی بی‌قرارتر نیز شده بودم.

با صحبت کردن کار اشتباهی انجام داده بودم؟ همانطور که بیمار عصبانی و شق و رق بر روی کاناپه دراز می کشید شروع به فکر کردن نمودم.

فکر کردم شاید او امروز آنقدر دلداری ناپذیر است که قصد کرده تا من را به ایفای نقش فردی محروم کننده وادار کند چرا که او ارضای تمایل خود را از طریق سرخوردگی آن می‌یابد. در حالی که چندان از این توضیح راضی نبودم تصمیم گرفتم تا صبر و فکر کنم. سپس این فکر به ذهن من خطور کرد که شاید او به درستی به واسطه‌ی «باشه» گفتن من عصبانی شده است. در حالی که می‌خواستم بر خواسته‌ی او مهر تأییدی بزنم، بر اراده‌ی خود تأکید ورزیدم و بدین‌ترتیب به صورت متناقضی او را از همه‌توانی‌ای که به‌نظر می‌رسید نیاز داشت، محروم کردم.

نزدیک بود این تفسیر را ارائه دهم که به ذهنم خطور کرد که با انجام آن اشتباهم را تکرار خواهم کرد. تصمیم گرفتم به گفتن «متاسفم» اکتفا کنم و باقی افکار را ناگفته باقی بگذارم. بیمار آرام شد و تنش موجود در اتاق شروع به کاهش نمود. پس از ده دقیقه سکوت، بیمار گفت، «خب، این جلسه همین الانشم به هم ریخته. حرف‌های زیادی برای گفتن داشتم.» پس از یک وقفه، گفت، «از بین چیزهای مختلف توی ذهنم…،» و بدین ترتیب جلسه به تدریج «شروع شد». طی مدتی که جلسه پایان می‌یافت، اوضاع آرام تر شد.

اکنون آگاهم که یک تازه‌کار هم می‌توانست بگوید «متاسفم»، اما باور دارم که تشخیص زیرین نیازهای ایگو در آن از دست رفته بود. با بیان متأسف بودنم، این را تصدیق می‌نمودم که او را با نفهمیدن اینکه نیاز به کنترل همه‌توان بر من و نداشتن هیچ‌گونه مرزی بین‌مان، آن طور که بود، دارد، ناامید کرده‌ام.

مسئله‌ی مرزها خارج از قلمروی بین فردی نیز وجود دارد. بیماران همچنین نیاز به کنترل مرزهای درون روانی میان فرآیندهای خودآگاه و ناخودآگاه خودشان دارند. تفسیر های عمیق با زمان بندی ناهمدلانه، فارغ از اینکه چقدر عالمانه یا صحیح باشند،تنها منجر به شوکه شدن بیمار می گردند

مثال ۵. یک وکیل خودشیفته دو سال ابتدایی تحلیلش را با من در «انتقال پیله‌ای» گذراند. او منظم حضور می یافت اما کاملاً بی‌ارتباط با من به نظر می رسید. به نظر نمی‌رسید آنچه می‌گفتم یا انجام می‌دادم، تاثیری بر او بگذارد. صبورانه منتظر ماندم.

در سومین سال تحلیلش، مجبور به یک غیبت چندروزه با یک اطلاع مختصر شدم . او این خبر را به شیوه‌ی بی‌تفاوت شخصیتی خویش دریافت کرد. در هر حال، او جلسه‌ی بعد را با گفتن این مساله شروع کرد که مراجعی قرار آن‌روز صبحش را لغو کرده و در نتیجه او کمی وقت خالی برای خودش داشته است. سپس روی میز کارش به قرارداد بیمه‌ی خانه‌اش برخورده بود، که چندماه پیش خریده بود و تنها اکنون متوجه شده بود که پر از ابهام است.

در حالی که از این کنایه تغییر شکل یافته به غیبتم هیجان زده شده بودم ،اینطور مداخله کردم: «شاید برای تو آسان تر باشد تا درباره قرارداد بیمه ای که پر از از اشکال است صحبت کنی تا درباره تحلیلی با وقفه های ناگهانی».

پس از یک وقفه بیمار با صدایی دردآلود پاسخ داد: «می‌توانم بفهمم که چطور به این نتیجه رسیدی؛ اما این به احساساتم آسیب زد چرا که من واقعاً درباره قرارداد نگران بودم و این طور به نظر می رسد که تو به نگرانی من درباره آن چندان توجه نمیکنی.»

هر چند که تفسیر من ممکن بود درست باشد، زمانبندی آن قطعاً نادرست بود. با سریع آشکار کردن آنچه پشت  احساسات مشتق‌شده‌ی وی درباره‌ی جدایی مان نهفته بود، نیاز بیمار برای چنین تغییر شکلی از نظرم دور مانده بود. من به نیاز او برای کنترل مرزهای بین زندگی روانی خودآگاه و ناخودآگاهش و دسترسی به چنین کنترلی با سرعت خودش، بی‌توجهی نموده بودم.

بازشناسی تحلیلی صحیح این نیاز، نیازمند توجه پایدار به مسائلی چون «فاصله‌ی بهینه» و «تدبیر» است.

نیاز به فهم علت وقایع

در موقعیت بالینی مداخلات تحلیلگر (خصوصاً تحلیل مقاومت) با هدف ترغیب «نیاز به دانستن» دلایل درون روانی پشت تجارب بین فردی تحلیل شونده صورت می‌گیرد(اشتاینبرگ ۱۹۹۳).

بدین ترتیب تحلیلگر به بیمار در تقویت «نیاز به علیت» کمک می کند. وقتی این نیاز برونی سازی می‌شود، تبدیل به سوالاتی درباره تحلیلگر و شیوه کار کردن او می شود.

سرخورده کردن این نیاز دفاعی و فرافکنی شده به علیت بسیار اساسی‌ست چنانچه جهان ابژه‌های درونی به شکلی زنده و تاثیرگذار به شکل انتقال در می‌آید .با این وجود زمانی که تحلیلگر شیوه‌ی معمول را به طرز شوکه‌کننده‌ای ترک می‌کند، بار زیادی به میل پذیرش بیمار وارد می‌شود و آن‌چه حاصل می‌‌آید، با عوارض درمان و انطباق نادرست پوشانده می‌شود. تحت چنین شرایطی -چشم‌انداز ناگهانی یک غیبت طولانی، یک بیماری جدی یا نهایی- برخی توضیحات متناسب با سطح تحمل عاطفی ایگوی بیمار باید ارائه شود. تنها بدین صورت است که نیاز معمول بیمار برای علیت برآورده می‌شود(فانتزی‌هایی که از خود پاسخ ناشی می‌شوند سپس می‌توانند به طریقه‌ی سنتی تحلیلی مدیریت گردند در هرحال تأکید بر این موقعیت‌های غیر عادی، نباید باعث شود از خاطر ببریم که ارائه‌ی گاه به گاه توضیح علت یک مداخله در دوره‌های آغازین و به آرامی پیش‌رونده‌ی تحلیل، بخش مهمی از فنون ماست.

مثال شش. خانم جوان به طرز دیگری پیچیده از لحاظ روان‌شناختی، در پایان جلسه‌ای در سومین ماه تحلیلش،  یک پاکت سیب به من داد. او گفت که او طی آخر هفته به چیدن سیب مشغول بوده و خواسته تا من نیز مقداری داشته باشم. در پاسخ خود را عقب کشیدم. نه خصوصیات شخصیتی وجودی وی و نه موارد مطرح شده در جلسه مرا برای این اتفاق آماده نکرده بود. با چیزی شبیه به این پاسخ دادم که: «من قدردان هدیه‌ای که برای من آوردی هستم، اما متاسفم که نمی‌توانم آن را بپذیرم. نگاه کن، وظیفه‌ی ما در اینجا فهمیدن و روشن ساختن عملکرد ذهنی تو برای خودمان و بدین‌ترتیب دست یافتن به مشکلات توست. بنابراین ما نمی‌توانیم به عمل رو بیاوریم، خصوصا اعمالی که معنایشان برایمان ناشناخته است. من الان افسوس می‌خورم اگر کار من به احساسات تو آسیب زد اما عذر نمی‌خواهم چرا که قصد من آسیب به تو نبود.» او با دقت گوش کرد و در موافقت با آن سر تکان داد. سپس ناگهان اضافه کردم، «برای مثال، سیب. در مورد سیب چی به ذهن می‌آید؟»

او اضافه کرد:« سیب آدم!… آدم و حوا… میوه‌ی ممنوعه.» او لبخند زد، سرخ شدن و تکان دادن سرش را رها کرد و گفت «می‌فهمم، می‌فهمم».

نکته‌ی مهم در اینجا توضیح دادن من در امتناع از پذیرش هدیه‌اش بود. مداخله‌ای از این نوع نیاز بیمار به علیت را برآورده می‌کند و اتحاد درمانی را بهبود می‌بخشد.

رد کردن هدیه بدون هیچ توضیحی، به‌خصوص در اوایل تحلیل، او را گیج باقی می‌گذاشت، روش تحلیلی را بی‌جهت رازآلود به او نشان می‌داد، حس همکاری را از او می‌گرفت و اتحاد را تضعیف می‌نمود.

با این وجود در برآوردن نیاز بیمار به علیت، تحلیلگر باید هشدار مهمی را در ذهن داشته باشد:  اگر بیمار بر دیدن همه‌چیز(برای مثال، اتفاقات تصادفی، بیماری‌های واقعی جسمی) با علتی روان‌شناختی اصرار می‌ورزد، تحلیلگر برای زیر سؤال بردن این نیز باید آماده باشد. ناتوانی در باور به جریانات تصادفی اغلب نشانه‌ای از ذهنیت روان‌شناختی ضعیف است، هرچند همچنین می‌تواند منعکس کننده‌ی انطباقی نادرست با روش تحلیلی یا شکل اندکی تغییریافته‌ی مسخره کردن آن باشد.

نیاز به دسترس‌پذیری هیجانی بهینه

با توجه به یادآوری راپاپورت در این باره که طبق مشاهدات رشدی مرتبط با فاصله بهینه و چرخه‌‌ی طلب‌ کردن دوره نوزادی، ساختار روانی برای ثبات،«نیازمند خوراکی محرک» است، تحلیلگر باید به طور مداوم از نظر هیجانی در دسترس بیمار باشد. شرایط فرآیند روانکاوی به خودی خود برای بیمار محرومیت‌های زیادی را به همراه دارد و سخت‌گیری زیاد از حد برای برقراری تعامل چندان کمک‌کننده نیست.

برای مثال اگر بیمار زمان ورود به دفترکار، چند کلمه‌ای راجع به آب و هوای نامساعد صحبت کند، دلیلی وجود ندارد که دست‌کم پاسخ مختصری به او ندهید. دادن پاسخی کلامی در مقایسه با سکوتی که به‌نظر ناشی از خستگی‌ست موجب می‌شود که تحلیلگر در نظر بیمار کمتر به چشم فردی مزاحم تلقی شود. هدف، ایجاد فضایی سبک و سیال است تا در آن مفاهیم پنهانی از آنچه بیمار منتقل کرده رمزگشایی شوند. بنابراین، به نظر بیمار در رابطه با آب و هوا نه تنها باید پاسخ داده ‌شود بلکه بنابراین، نظر بیمار در رابطه با آب و هوا پاسخ داده می‌شود و همینطور که جلسه پیش می‌رود در مجموعه‌ی شاخص ذهنی تحلیلگر حفظ می‌گردد.

«مسلما فراهم کردن ابژه یا فضایی این چنین بخش بزرگی از امر درمان خواهد بود و البته روشن است که تنها بخشی از فرآیند است و نه همه‌ی کاری که باید انجام گیرد.

فارغ از این که تحلیلگر باید نقش ابژه‌ای را ایفا کند که نیازهای مراجع را تشخیص می‌دهد و حتی شاید این نیا‌زها را برآورده نیز می‌کند، وی باید بتواند در جایگاه ابژه، قادر به درک نیازهای بیمار باشد و همچنین این درک و فهم را به بیمار انتقال دهد».

مسئله‌ی دسترس‌پذیری هیجانی بهینه در وضعیت‌های دیگری از روند تحلیل نیز وجود دارد. برای مثال، زمانی که بیمار بر روی کاناپه دراز می کشد از دست رفتن ارتباط چشمی و تصویری متعاقب آن ممکن است موجب بیشتر شدن فاصله عاطفی مراجع با تحلیلگر شود؛ بنابراین، تحلیلگر باید نسبت به تاثیرات این چنینی بر روی احساسات و ظرفیت‌های ایگوی بیمار و همینطور راهبردهای دفاعی که بیمار جهت جبران این فاصله‌ی افزایش یافته به کار می‌برد، آگاه باشد.

صحبت کردن سریع و بدون وقفه برای برقراری ارتباط با تحلیلگر، جمع کردن بدن به قصد حفظ کنترل فرد بر خود، پرسیدن سوالات تحریک‌کننده، زیر لب صحبت کردن نامفهوم جهت واداشتن تحلیلگر به واکنش نشان دادن از خود و همینطور تمرکز بر روی جزئیات اتاق درمان همه می‌توانند نمودهای مختلف نیاز به برقراری ارتباط با تحلیلگر باشند و باید این چنین تفسیر شوند. همچنین شاید لازم باشد که تحلیلگر در آغاز استفاده‌ بیمار از کاناپه جهت کاهش استرس او، اقدامات فعالانه‌ای را جدای از اظهارات همدلانه‌ معمول در نظر بگیرد.

بعضی از تحلیلگران این طور گزارش می‌کنند که در آغاز این نوع درمان “دوره‌ای پرسروصدا” طی می‌شود که در آن تحلیلگر صدایی بیشتر از معمول از خود درمی‌آورد تا بیمارانی که بیماری جدی تری دارند از ادامه‌ی همراهی و ارتباط تحلیلگر اطمینان حاصل کنند.

نظر ما در این باره چیست؟ درباره‌ی گفته‌ی وینیکات در انتهای اولین جلسه‌ای که با گانتریپ داشت چه فکر می‌کنیم؟وینیکات در طول جلسه درمان کاملا ساکت بود و در انتها گفت که ” من چیزی برای گفتن ندارم اما اگر ساکت بمانم و هیچ حرفی نزنم ممکن است باعث شود حس کنید که حتی اصلا اینجا نیستم”

نیاز مراجع به در دسترس داشتن و حضور تحلیلگر زمانی که فاصله بین آن‌ها به وجود می‌آید شدیدتر و بیشتر نیز می‌شود[10]. اگرچه که مداخله به روش تفسیری است که اولویت را دارد، اما ممکن است نیاز باشد که چنین اقدامی در شرایطی که بیمار در وضعیت واپس روی قرار دارد یا اضطراب زیادی را تجربه می‌کند به تعویق بیفتد.تحت چنین شرایطی تحلیلگر می‌تواند جهت حفظ ثبات بیمار، تا زمانی که شرایط برای روش تفسیری معمول فراهم شود، ارتباطی موقت مثل صحبت تلفنی یا ارسال کارت‌پستال با وی داشته باشد. ستلاگ می‌نویسد که «چنین دسترس‌پذیری»ای با الگوبرداری از دسترس‌پذیری مناسب والدین حین چرخه‌ی طلب شکل می‌گیرد و شرایطی کمکی برای تنظیم را فراهم می‌کند که می‌توان از آن انتظار بهبود ظرفیت خود-تنظیمی بیمار را داشت».

نیاز به پاسخگویی منعطف در شرایط خاص

حین رشد و پرورش  سیستم خود-تنظیمی، کودک در حال رشد نیازمند الگویی است که طبق آن بتواند پاسخ والدین به نیازهای جسمی یا روانی خود پیش‌بینی کند. هرچند رفتار والدین در کنترل‌گری و اجازه دادن به فرزندشان باید متناسب با سطوح متفاوت هیجانی سائق‌ها در کودک و واقعیات بیرونی در تغییر باشد. والدینی که پاسخگویی منعطفی دارند «قوانین خانه» را طوری معین می‌کنند که شرایط خاص هم در نظر گرفته شود. برای مثال ممکن است اجازه دهند فرزندشان زمانی که یکی از اقوام از شهری دیگر به خانه‌شان آمده‌ و بچه‌هایی هم‌سن کودک دارد، دیرتر از ساعت معمول بخوابد. انعطافی مشابه این از جانب تحلیلگر مورد نیاز است که مسلما نباید به قیمت بی‌توجهی به تاثیرات این انعطاف‌پذیری بر فرآیند تحلیل تمام شود. شرایط «خاص» ممکن است به واسطه وضعیت خود بیمار و یا واقعیت‌های محیط پیرامون به وجود آیند.

مثال هفت. یک بار طی زمان جلسات تحلیلی خودم، طوفان برفی سنگینی که در قرن بی‌سابقه بود شهر را در برگرفت. تا آخر بعد از ظهر که قرار جلسه ما بود انتظار می‌رفت که بیش از دو پا برف زمین را پوشانده باشد.  ساعت ده صبح با تحلیلگرم تماس گرفتم و از او پرسیدم که آیا قرار عصر ما سر جایش هست و اگر هست امکان دارد ساعت جلسه را جلوتر بیاندازیم؟ او از تماسم خوشحال شد چرا که خود نیز نگران شرایط جاده‌ها بود، و از آن جایی که بعضی از جلسات آن روز لغو شده بودند امکان این بود که قرار را برای ظهر جابه‌جا کرد. تا جایی که به یاد دارم جلسه‌ی آن روز از هیچ جهتی با سایر جلسات ما متفاوت نبود.

به‌غیر از این موقعیت‌های بیرونی، ممکن است این ملاحظات «خاص» با توجه به اثراتی از جهان درونی بیمار و خصوصیات مربوط به ایگوی او لحاظ شوند. (چه در سطح «حالات» و چه در سطح «خصوصیات شخصیتی» بیمار) طغیان احساسی شدیدی که در انتهای جلسه رخ دهد بی‌درنگ تحلیلگر را بر آن می‌دارد که چند دقیقه‌ای بیشتر جلسه را ادامه دهد؛ که این نیز با «نیاز» بیمار به پاسخگویی منعطف متناسب است. البته درصورتی‌که «طولانی‌تر کردن» جلسات مکرراً اتفاق بیافتد، شاید لازم باشد مسئله‌ی پویایی بیمار و انتقال متقابل را کمی به چشم تردید نگاه کرد. معضل سخت‌تر زمانی هواهد بود که به نظر برسد بیمار برای مشارکت موثر در جلسات تحلیل به طور دائم نیازمند مراتب «خاصی» است. برای مثال تحلیل‌شونده‌ای که برای نوبت خود می‌بایست مسافت زیادی را سفر کند ممکن است نیازمند بیش از یک جلسه در روز باشد. و همینطور بیمارانی نیز هستند که در ساعات پایانی روز مشارکت بهتری در فرآیند تحلیلی دارند و در جلسات وسط روز آرامش لازم برای همراهی و انجام درمان تحلیلی مناسب را ندارند. فارغ از دلایل این امر چنین وضع غیر منعطفی از ایگو می‌تواند از لحاظ فنی مشکل اساسی ایجاد کند. درصورتی‌که اقدامات تحلیلی معمول در برابر مقاومت‌ بیمار موثر واقع نشوند، آیا تحلیلگر می‌بایست شبیه به پدر و مادری که با خلق‌وخویی غیرمعمول از فرزندشان سر و کله می زنند این وضعیت را شرایطی «خاص» قلمداد کند و به نحوی تدارک ببیند که تنها در انتهای روز بیمار را ملاقات کند؟

در مقاله‌ای بحث‌برانگیز کرتز پشتوانه‌ی نظری برای این مانور فنی را توضیح می‌دهد. چه این رفتار باعث برآورده شدن «نیاز » بیمار به دریافت پاسخگویی به خوبی تنظیم یافته و چه برآورده کردن موقت «آرزوی» او در چهارچوب«ارضای انتقالی موردقبول»شود، در «زمینه‌ی مشترک» بالینی می‌تواند موضوع نظری جالبی باشد.

خلاصه

لئووالد وضعیت تحلیلی را هم‌چون وضعیت رشدی به تصویر کشید و بسیاری نیز این ایده را حمایت کردند. مسئله‌ی تقابل مداخلات فنی با «نیازها» که در این اینجا مطرح شد در نوشته‌های تحلیلگران بسیاری مشاهده می‌شود. به نظر می‌رسد بسیاری از تحلیلگران بدون در نظر داشتن واژه‌های  نیازها و آرزوها، این مداخلات را به صورت شهودی انجام می دهند. تاثیر منعطف‌کننده‌ی روش‌های مداخله‌ مطرح شده بر تکنیک تحلیلی حتی از نظر آن دسته از افرادی که موافق با مشروعیت یا ضرورت چنین تمایزی نیستند نیز مورد تایید است. به عنوان مثال تئودر جیکوبز چنین می گوید:

اگرچه که از لحاظ نظری فانتزی‌های ناخودآگاه بیمار مبتلا به روان‌نژندی که در پس آرزو/ نیازهای وی برای پاسخگویی تحلیلگر، حمایت شدن، آشکار کردن بخشی از هویت خود یا به زبان آوردن جمله‌ای که موجب تشویق یا راهنمایی باشد، به وسیله‌ی تفسیر قابل‌درک و تغییرپذیر هستند، این مساله همواره صدق نمی‌کند. در برخی بیماران، این آرزوها و نیازها چنان عمیق ریشه کرده‌اند و آنقدر قوی احساس می شوند و اهمیت هیجانی  برای بیمار دارند که روش تفسیر به تنهایی قادر به کار کوچکی برای تغییر آن‌هاست. این امر دلایل مختلفی دارد و اگرچه که در بسیاری از موارد پس از طی مراحلی از روند درمان، این نیازها و آرزوها قابل تجزیه و تحلیل هستند، نمی‌توان در ابتدا تنها به وسیله ی تفسیر با آن ‌ها مواجه شد. بیمار از تلاش تحلیلگر برای تفسیر، تجربه‌ای بسیار متفاوت از آنچه که منظور بوده خواهد داشت. تجربه‌ی بیمار معمولا عدم درک، دریغ، ضدیت، تکرار محرومیت‌های گذشته، عدم تمایل به برآوردن نیازهای مشروع خود و مواردی دیگر است. با وجود ‌اینکه چنین واکنش‌هایی می‌بایست در موارد مشخص تجزیه و تحلیل شوند، تا زمانی که بیمار میزانی از رضایتمندی را نسبت به ما نداشته باشد ،نمی توان پیشروی داشت.

دستورالعمل فراهم ساختن چنین رضایت‌مندی برای بیمار از درک تحلیلگر در رابطه با موارد سرچشمه می‌گیرد:

  1. اگرچه که حمایت ایگو و ارضای اید به سادگی از هم قابل تفکیک نیستند، این دو با یکدیگر متفاوتند.
  2. همانطور که رضایتمندی بر انتقال تاثیرگذار است، محرومیت نیز بر آن تاثیر گذار است.
  3. ممکن است انتقال متقابل خود را در قالب انعطاف‌پذیری بیش‌از‌اندازه و یا سرسختی زیاده‌ازحد نشان دهد.
  4. ممکن است برآوردن یک نیاز همزمان نیاز رقیبی را بی‌پاسخ بگذارد و در عین حال آرزویی مشکل‌آفرین را برآورده کند.
  5. مداخله انتخابی می‌بایستی متناسب با میزان قدرتمندی ایگو بیمار باشد و کارکرد «فنی» داشته باشد که به پیشبرد درمان کمک کند.
  6. باید تاثیرات مداخله بر بیمار را جستجو و سپس به روش تفسیری به آن رسیدگی کرد.
پی‌نوشت نظری

اگرچه رفتار انسان متمدن را نمی‌توان با رفتار طبیعی گونه‌های پایین‌تر برابر دانست، باید شباهت‌هایی را بین نیازهای ذاتی و انگیزه‌های انسان و حیوان فرض کنیم مگر اینکه نظریه تکامل را قبول نداشته باشیم. گونه‌های حیوانی که در رده‌های پایین‌تر هستند، حتی اگر از نظر جسمی خودکفا باشند نیز همچنان اشتیاق به همراهی دارند. آیا نیاز انسان به ابژه در مقایسه با نیاز او به غذا ، گرما و تعادل، نیازی فرعی و ثانویه است؟ یا آیا در انسان نیز غریزه‌‌ای ذاتی و نیاز ابژه‌ای اولیه وجود دارد؟ (رولمن برنچ، 1960:699) من معتقدم که تخریب‌گری انسان به عنوان یک پدیده‌ی روان‌شناختی امری ثانویه است؛ به این معنا که در اصل این تخریب‌گری نتیجه‌ی عدم برآورده‌سازی نیازمندی کودک به دریافت پاسخ همدلانه‌ی بهینه -لازم است تأکید کرد که نه حداکثری- از جانب محیط سلف-ابژه است. (کوهات، 1977: 116). در پایان، به نقطه‌ی شروع، یعنی به مفهوم اولیه‌ی فروید از غرایز ایگو برمی‌گردم. همانطور که در بالا ذکر شد این غرایز این گونه پنداشته می‌شوند:

(1) هدفشان حفظ سلف و جستجوی این سلف است؛ (2) برآورنده‌ی اهداف غیرجنسی هستند؛ (3) طبق اصل واقعیت عمل می‌کنند؛ و (4) انرژی مختص خود را دارند که لیبیدو نیست بلکه «علاقه» است.

همه این‌ها ویژگی‌های نیازهای روانشناختی‌ای نیز هستند که روانشناسان مستقل بریتانیا، رشدگرایان مکاتب مختلف و روانشناسان سلف آن‌ها را بیان کرده‌اند. پس مسأله چیست؟ وجود مقاله‌هایی از این دست برای یادآوری مفهوم «نیاز» چه ضرورتی دارد؟

دلیل این «کشف» تکراری از مفهوم نیازهای روان‌شناختی را در پیشینه‌ی نظریه‌ی غریزه در روانکاوی می‌توان یافت. فروید در تغییر دیدگاه خود از اولین نظریه‌اش که دوگانه‌ی غرایز جنسی و غرایز ایگو بود(فروید 1905 ، 1915 الف) به دومین نظریه که دوگانه‌ی غرایز زندگی و مرگ است (فروید 1920)، غرایز ایگوی را به حوزه‌ی غریزه‌ی زندگی نسبت می‌دهد. متأسفانه، این تغییر نظر باعث شد اشتیاق برای در نظر گرفتن غرایز ایگو در مفاهیم به‌تدریج از بین برود.بعدازآن ریشه‌یابی انگیزش‌ها، آسیب‌شناسی ‌روانی و انتقال‌ها به‌ندرت به تمایلات نگه‌دارنده‌ی سلف پاسخ نگرفته، برمی‌گشت.  «آرزوها»یی که ناشی از سائق‌های جنسی و پرخاشگری بودند در مرکز توجه قرار گرفتند، و «نیازهای»ناشی از غرایز ایگو به اتاق سبز بالینی و اکتشافی محدود شدند. درواقع، مفهوم غرایز ایگو به‌کلی «سرکوب» شد. بااین‌حال، مانند همه‌ی چیزهایی که سرکوب می‌شوند و ” فشاری مداوم به خودآگاه” اعمال می‌کنند (فروید 1915 ب، ص 151)، مفهوم ایگو همچنان به دنبال ورود مجدد به نوشته‌های اصلی تفکر روانکاوی بود. وینیکات (1960ب) در رابطه با «نیازهای ایگو» سخن گفت. مادل (1975) در مورد غرایز «ساکت‌تری» صحبت می‌کرد که ارتباطی با عملکرد اید نداشتند و عامل رشد وابستگی‌ و ارتباط با ابژه‌ها بودند. کیسمنت (1991) این مفهوم را مجدداً تحت عنوان «نیازهای رشد» تنظیم و آن‌ها را از «نیازهای لیبیدویی» متمایز کرد. تفکر ورای این مفاهیم متفاوت اما همپوشان، بعدها همتای خود را در  بینش گسترده‌تری از فرآیند روانکاوی که در بالا به آن اشاره شد پیدا کرد.[11]درصورتی‌که فروید از نظریه دوگانه‌ی غرایز اولیه‌ی خود به نظریه دوگانه‌ی غرایز دوم نرفته بود و در عوض به نظریه‌ای شامل سه غریزه‌ی جنسی، پرخاشگرانه و ایگو رسیده بود از مسئله‌ی پیچیده‌ی کشف مجدد مفاهیم شبیه به غرایز ایگو («نیازهای روانی» ، «نیازهای رشدی» ، «نیازهای ایگو»، «نیازهای سلف-ابژه‌» و غیره) اجتناب می‌شد. اگرچه به نظر می‌رسد این ایده شوخی باشد، اما درواقع جدی ا‌ست. فروید زمانی غرایز سرکوب‌شده را با هوچیگری مقایسه کرده بود که بعد بیرون راندنش از سالن به درهای سالن می‌کوبد. مفهوم غریزه‌ی ایگو نیز شبیه به همان هوچیگر بوده است. شاید وقت آن رسیده است که به این هوچیگر اجازه ورود دهیم و به او گوش فرا دهیم. بااین‌حال، پذیرش مجدد این مفهوم نباید توجه ما را از آن‌هایی که قبلاً در میان تماشاچیان حضور داشتند کم کند، یعنی: تعارض درون روانی، بیش تعیین گری، فانتزی‌های ناخودآگاه، عقده‌ی ادیپ، و درست در ردیف اول، دو سائق غریزی جنسی و پرخاشگری.

 

 

*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.

 

 

پانویس ها:

[1]  واژه‌نامه‌های اعظم روان‌کاوی هیچ‌کدام نه این تمایز را مورد اشاره قرار داده‌ و نه تعریفی برای نیاز روان‌شناختی فراهم آورده‌اند. فقط یک مورد استثناء در مورد دایره‌المعارف ایدلبرگ وجود دارد که شامل مدخلی در باب نیازهای غریزی و نیازهای خودشیفتگی است. اولی به‌عنوان تنشی که به‌واسطه‌ی یک «سائق» غریزی ایجادشده و دومی به طرز جالبی به‌عنوان «آرزو» تمرکز لیبیدویی افزون تعریف‌شده است. درحالی‌که این تعاریف نور کوچکی بر تمایز میان نیاز و آرزو تابانده است، این حقیقت که «نیاز» هم در مفهوم غریزی و هم در مفهوم رابطه‌ای به‌کاربرده شده برجسته است.

به نظر می‌رسد در ادبیات متعاقب، این مفهوم اخیر برجستگی بیشتری یافته است.

Training and Supervising Analyst, Philadelphia Psychoanalytic Institute; Professor of Psychiatry, Jefferson Medical College.

Presented at the Fall Meeting of the American Psychoanalytic Association, New York, December 20, 1997; the Emory University

Psychoanalytic Institute, March 21, 1997; the Philadelphia Psychoanalytic Society, April 23, 1997; and the International Institute of Object

Relations Theory, Chevy Chase, MD, October 4, 1997. I wish to thank thank Henry Friedman, Sybil Ginsburg, Daniel M. A. Freeman, Edward

Hicks, and Eloise Agger for their valuable comments. I am grateful also to Philip Escoll, Axel Hoffer, Selma Kramer, and Sydney Pulver for

suggestions on earlier versions and to George Klumpner for bibliographical help. Submitted for publication July 25, 1997.

[2] بازتابی ملموسی از این ایده‌ها در هرم نیازهای انسانی مازلو یافت می‌شود. او این موارد را به‌عنوان نیازهای کمبودی طبقه‌بندی کرد، که باید برآورده شوند قبل از اینکه هرگونه امکان فرارفتن از آن‌ها پیش‌بینی شود. و نیازهای رشدی که فرد را به‌سوی کل بودن و تحقق خود سوق می‌دهند. نیاز به عشق و عاطفه به دسته‌ی اول، نیاز به آزادی، خوب بودن و عدالت به دسته‌ی دوم تعلق دارند. این دو مجموعه از نیازها می‌توانند در هماهنگی یا در تضاد با یکدیگر وجود داشته باشند.

[3] این گروه‌بندی‌ها تا میزان زیادی تصنعی‌ است. بسیاری از روان‌شناسان رشدی، مسائل فراروان‌شناسی را مورد بحث قرار می‌دهند. بسیاری از اعضای سنت مستقل بریتانیایی تحلیلگران کودک بوده‌اند و به همین ترتیب. من پژوهش‌های موجود را تنها برای اهداف توضیحی بدین شکل طبقه‌بندی کردم.

[4]4 باکال و نیومن بیان می‌کنند که میان پیشگامان رویکرد روابط ابژه، هیچ‌کس برجسته‌تر از ساتی نیست. آن‌ها با ذکر نام بروم به‌عنوان مرجع خود، مطرح می‌کنند که درحالی‌که ساتی کارهای مهم خود را در میانه‌ی دهه‌ی ۱۹۳۰ منتشر نمود، پیش از آن در سال ۱۹۲۳، در مقاله‌ای که منتشر نشده بود، رویکرد روابط ابژه‌ را به شکلی قابل‌توجه شرح داده بود.

[5] منابع دیگری نیز فهم تمایز میان نیاز و آرزو را غنا می‌بخشند. این منابع هم «نزدیک به روان‌کاوی» و هم «دور از روان‌کاوی» هستند.در دسته‌ی اول مفاهیم متمایل به جامعه‌شناختی فروم از نیازهای پایه‌ی انسانی(برای مثال، ریشه داشتن، مرتبط بودن، تعالی) و مشاهدات کردار شناسانه‌ی بالبی از دلبستگی انسانی و نیازهای مرتبط با آن(برای مثال نیاز به «پایگاه امن») برجسته هستند. در دسته‌ی دوم، زمینه‌های اقتصاد و فلسفه برجسته هستند. در اقتصاد،  این را می‌یابیم که تمجید مهندسی‌شده‌ی عامدانه از آرزوهای انسان به شکل نیازهایی دروغین، نمایشی معمول در سیستم سرمایه‌داری و بازار آزاد است. در فلسفه، هم در سنت‌های غربی و هم در سنت‌های شرقی، می‌توان بحث‌هایی در باب تمایز میان نیاز و آرزو یافت. اسپرینگ‌بورگ، ادراک نظیرهای «نیاز» در تفکر غربی از  یونانیان گرفته تا نظام‌های فلسفی حاضر را دنبال کرده است. در شرق دستورات زاهدانه‌ی مختلف در راستای طلب کاهش میل انسانی به حداقل آن، بسیاری نیازها را در حد آرزو جلوه داده است. گاندی در تلاش‌های خود برای فراغت مطلق از غرایز نفسانی می‌نویسد:«باید خودم را تا حد صفر کاهش دهم».

[6]6 این مفهوم‌سازی با تمایز لاکانی میان نیاز، درخواست و میل هم‌پوشانی دارد. طبق نظر لاکان، «نیاز» یک تنش عضوی متناوب است در حالی که «درخواست» بیان زبانی آن است. با این وجود، در جستجوی ارضای نیاز، در خواست نیز عشق ابژه را می‌جوید. میل «نه اشتیاق به ارضا و نه درخواست برای عشق، بلکه تفاوتی است که از  کم کردن اولی از دومی حاصل می‌شود».

[7]7 این هم‌چنین در این تصمیم که بیمار «نیاز» به تحلیل دارد آشکار است. تحت شرایط ایده‌آل، او «آرزو»یی برای آن دارد. در غیاب چنین آرزویی، مداخلات تحلیلگر معطوف به کمک به بیمار برای فهم دلایل پشت این ناتوانی‌ در «آرزو داشتن» کمکی است که «نیاز» دارد. هر چند، زمانی که بیمار «آرزوی» تحت درمان قرار گرفتن می‌کند در حالی که تحلیلگر احساس می‌کند که بیمار «نیازی» به آن ندارد، مداخلات وی به سمت کمک به بیمار برای رمزگشایی دلایل «آرزو»یی می‌شود که بدان «نیاز» ندارد.

[8]8 در مطرح کردن تصویری از تحلیل خودم از سنتی تخطی نمودم که ، توصیف چنین تجاربی به استثنای برخی بیماران فروید و اندکی تحلیلگران معاصر، در میان تحلیلگران در حد دست انداختنی غیر رسمی و بیشتر به عنوان ضرری به پژوهش‌های فنون روان‌کاوی تقلیل یافته است.

[9]9 در برخی موارد خاص سوءاستفاده جنسی در کودکی و کنترل سادیستیک منجر به «قتل نفس»، تحلیلگر ممکن است در حقیقت باید واقعیت چنین اتفاقاتی را «تایید کند». با این حال نیاز بیمار به چنین تأییدی ابتدا باید مورد کاوش قرار گیرد و تحلیل نتایج مداخله‌ی تحلیلگر مدیریت شود.

[10]10 در دو فیلم هالیوودی که مرتبط با روانپزشکان است این موضوع به خوبی مورد توجه قرار گرفته است. فیلم اول، با نام مردم معمولی (Ordinary People) داستان روانپزشکی است که قبول می کند بیمار جوانش را که شرایط بحرانی سختی را تجربه می‌کند در ساعاتی پس از نیمه‌شب در دفتر کار خود ببیند. به یقین می‌توان گفت که این روانپزشک بدین صورت نیازهای بیمار خود را برآورده ساخته است. فیلم دوم، فیلمی کمدی با نام از باب چه خبر؟ (What About Bob) است که روانپزشکی را به تصویر می‌کشد که نیازهای مراجع خود را نادیده می‌گیرد و در ادامه می‌بینم که این بیمار روانپزشک خود را تا خانه‌ای که برای تعطیلات به آنجا رفته تعقیب می‌کند و از آنجا نمی‌رود. پافشاری بر «تفسیر کردن» عناصر مربوط به آرزوها و سپس کنترل بیمار از طریق رفتار منجر به این می‌شود که روانپزشک از یک تحلیلگر به کاریکاتوری بدل شود که کاری جز تفسیر انجام نمی‌دهد. در این وضعیت مسلما در دسترس بودن هیجانی کمتر از میزان بهینه است.

[11]11 در میان رقیبان متنوع مفهوم غرایز ایگو، روان‌شناسی سلف جایگاه ویژه‌ای دارد. از سویی فاصله‌ی آن از فراروان‌شناسی کلاسیک مانع می‌شود آن را احیاکننده‌ی غرایز ایگو بدانیم. از سوی دیگر، احتمالا روشمندترین و دور از دسترس‌ترین تفصیل از ارزش اکتشافی و فنی مفهوم غرایز ایگوست.


WhatsApp-Image-2022-06-06-at-12.59.36-AM-1.jpeg
خرداد ۱۶, ۱۴۰۱

Notes on Symbol Formation/ Hanna Segal (1957)

یادداشت هایی در باب شکل گیری نماد (1957)/ نویسنده: هانا سگال/ مترجم: هلیا رهنمایی

درک و تفسیر نمادسازی ناهشیار [3] یکی از اصلی ترین ابزار های روانشناس است. او اغلب نه تنها با فهم و شناخت معنای  یک سمبل خاص بلکه با کل فرایند شکل گیری نماد مواجه می شود. این موضوع خصوصا برای کار با بیمار هایی صدق می کند که آشفتگی و یا ممانعتی در شکل دهی و یا استفاده ی آزاد از نماد ها دارند، برای مثال سایکوتیک ها و یا اسکیزویید ها.

یک مثال خیلی ابتدایی از دو بیمار مختلف ارایه می دهم. اولی با نام “الف” یک بیمار اسکیزوفرنیک در یک بیمارستان روانی بود. یک بار پزشکش از او پرسید چرا از زمانی که بیمار شده دیگر ویولن نمی نوازد و او با خشونت پاسخ داد که چرا؟ آیا از من انتظار داری در ملا عام خود ارضایی کنم؟

بیمار دیگر، “ب” یک شب خواب دید که او و یک دختر جوان در حال دو نوازی ویولن بودند. او ارتباط هایی با خودارضایی و بیهوده ور رفتن با چیزها داشت، که به وضوح معلوم شد ویولن بیانگر اندام تناسلی او و نواختن ویولن فانتزی خود ارضایی در ارتباطش با دختر بود.

پس در اینجا دو بیمار هستند که به ظاهر نمادهای مشابهی را در موقعیتی یکسان استفاده می کنند. یک ویولن که نشان از اندام تناسلی مرد دارد و نواختن آن که خودارضایی را نشان می دهد. اما عملکرد نمادها بسیار متفاوت است. برای بیمار “الف” ویولن کاملا برابر با اندام تناسلی اش بود بنابراین لمس آن در اجتماع غیر ممکن بود. برای بیمار “ب” نواختن ویولن در بیداری والایشی حیاتی بود. ممکن است تفاوت اساسی بین این دو بیمار را این گونه در نظر بگیریم که بیمار “الف”، به معنای نمادین ویولن هشیار بود ولی بیمار “ب” هشیار نبود. اما من فکر نمی کنم که این مهم ترین تمایز بین این دو بیمار باشد. در مورد بیمار “ب”، هشیار شدن به معنای خواب هرگز او را از ویولن نواختن باز نداشت. از سوی دیگر، در مورد”الف” نمادهای بسیاری به شیوه ای یکسان در سطح ناهشیار کار می کردند که در آن ویولن در سطح هشیار به کار گرفته شد.

مثالی دیگری می زنم، این بار از یک بیمار اسکیزوفرنیک در یک موقعیت تحلیلی: یک جلسه در هفته های اول تحلیل او، با شرمندگی و خنده های ناشی از دستپاچگی به جلسه آمد و در طول جلسه با من صحبت نمی کرد. متعاقبا فهمیدیم که پیش از حضورش در جلسه ی تحلیل در کلاس کار درمانی مشغول نجاری و ساخت یک چهارپایه بوده. دلیل سکوتش این بود که نمی توانست با من درباره ی کاری که آنجا انجام می داده صحبت کند. برای او آن چهارپایه[4] ی چوبی که رویش کار می کرده، واژه ی “چهارپایه” که در ارتباط با آن از آن استفاده میکرد و “مدفوع” او در دستشویی به او احساس چیزی مشابه و یکسان می دادند که او قادر به صحبت از آن نبود. تحلیل های بعدی مشخص کرد که برابری این سه، یعنی خود واژه، چهارپایه و مدفوع در آن زمان کاملا ناهشیار بودند. احساس شرمندگی و اینکه قادر به صحبت کردن نبود تمام آن چیزی بود که او از آن آگاه بود.

تفاوت اصلی بین بیمار اول و دوم در استفاده از ویولن به عنوان نماد اندام تناسلی این نبود که در یکی این نماد هشیارانه و در دیگری ناهشیار بود بلکه در این بود که بیمار اول احساس می کرد آن باید اندام تناسلی باشد و بیمار دوم حس می کرد آن باید بیانگر و بازنمود اندام تناسلی باشد.

بر اساس تعریف ارنست جونز[5] ، ویولن بیمار اسکیزوفرنیک “الف”، یک نماد تلقی می شود درست شبیه به خواب بیمار “ب”. اما در مورد حالت بیداریِ بیمار “ب” وقتی که به عنوان والایش مورد استفاده قرار گرفته این دیگر یک نماد نیست. جونز در مقاله اش که در سال 1916 نوشته است میان نمادسازی ناهشیار و سایر شکل های بازنمایی غیر مستقیم [6] تمایز قائل شده و  آنچه در ذیل می آید را در باب نمادپردازی ناهشیار [7] اظهار داشته.

1 ) یک نماد نشان دهنده ی چیزی ست که از هشیاری رانده شده است و کل فرایند نماد سازی در ناهشیار ادامه می یابد.

2 ) تمام نماد ها بازنمایی انگاره های ” خود، روابط خونی اصلی و پدیده ی تولد، زندگی و مرگ” هستند.

3 ) یک نماد معنای ثابتی دارد. بسیاری نماد ها می توانند برای نشان دادن ایده ی سرکوب شده ی یکسانی استفاده شوند اما یک نماد معین معنایی ثابت و جهانی دارد.

4 ) نماد سازی محصول تعارض درون روانی بین تمایلات سرکوبگر و سرکوب شده است. بهتر است بگوییم: تنها آنچه که سرکوب شده، نمادین می شود؛ آنچه که سرکوب شده نیاز به نمادین شدن دارد.

او همچنین بین والایش و نمادسازی تمایز قائل شد. او می گوید: نمادها زمانی ظاهر می شوند که عاطفه ای که روی ایده ی نمادین شده سرمایه گذاری می شود، تا جایی که به نماد مربوط است، قابلیت تغییر کیفیت به شیوه ای که در والایش شاهدش هستیم نداشته باشد.

با خلاصه کردن نکاتی که جونز مطرح کرده، کسی شاید بگوید پس زمانی که آرزویی به دلیل سرکوب شدن و تعارض باید کنار گذاشته شود، شاید خودش را به شیوه ای نمادین بیان کند و ابژه ی آن میل و آرزو که باید از آن صرف نظر می شده، با یک نماد جایگزین می شود.

کارهای تحلیلی بیشتر و بالاخص تحلیل بازی کودکان نکات اصلی فرمول بندی جونز را تصدیق می کند. اولین تکانه ها و علایق کودک معطوف به بدن خودش و والدینش است و این همان تکانه ها و ابژه های موجود در ناهشیار هستند که راه را برای علایق بیشتر از طریق نمادسازی باز می کنند. اما با این نقطه نظر جونز مبنی بر اینکه نمادها جایی شکل می گیرند که والایشی وجود ندارد به سرعت مخالفت شد. در حقیقت، جونز هم همانند فروید مقالات جذاب بسیاری در تحلیل و تفسیر آثار هنری نوشت. در سال 1923، ملانی کلاین در مقاله ای مربوط به تحلیل نوزاد با این دیدگاه در مورد رابطه ی نمادسازی و والایش موافق نبود. او تلاش کرد نشان دهد بازی کودکان – یک فعالیت والایش یافته- بیانی نمادین از آرزوها و اضطراب ها ی آن هاست.

ما شاید این را فقط یک مسئله ی واژگانی لحاظ کنیم و دیدگاه جونز را بپذیریم که می گوید: نماد ها فقط آن جانشینانی هستند که بدون تغییر در عاطفه جایگزین ابژه می شوند. از طرف دیگر، مزیت های فراوانی در گسترش تعریف برای پوشش دادن نمادهایی که در والایش به کار می روند، وجود دارد. در وهله ی اول تعریفی بسیط تر با کاربرد زبانی معمول، تطابق بهتری دارد. تعریف جونز بیشتر مواردی که در سایر علوم و زبان روزمره ی ما “نماد” نامیده می شوند را در بر نمی گیرد و در وهله ی دوم من باید این نکته را روشن کنم که به نظر می رسد رشدی بی وقفه از نماد های اولیه ای که جونز توصیف کرد به نمادهایی که در ابراز وجود، ارتباط، کشف، خلق و سایر چیزها استفاده می شود، پدید آمده. در وهله ی سوم، ربط دادنِ آرزوهای اصلی ابتدایی با فرایند های موجود در ذهن و بعد تر رشد فردی آسان نیست، مگر آن که مفهوم بسیط تری از نمادسازی پذیرفته شود. در نگاه تحلیلی، اشتیاق کودک به جهان بیرونی با مجموعه ای از جابه جایی ها و جانشینی های عاطفه و اشتیاق از ابژه های بسیار اولیه به جدید ترین ابژه ها تعیین می شود. و در عمل اگر چنین جابه جایی هایی از طریق نماد سازی به دست نیایند چگونه به دست می آیند؟

ملانی کلاین در سال 1930، مشکل بازداری در شکل گیری نماد را مطرح کرد. او یک پسر بچه ی اوتیستیک چهار ساله به نام دیک را توصیف کرد که قادر به بازی و تکلم نبود. پسر بچه ای که عاطفه یا اضطرابی بروز نمی داد و به جز دستگیره های در، ایستگاه ها و قطار ها، چیزهایی که او را مسحور می کردند، به چیز دیگری در اطرافش علاقه و توجه نشان نمی داد. تحلیل او مشخص کرد که از خشمی که به بدن مادرش بروز داده بود و از خود بدن مادر، ترسیده بود. بدنی که به گمان پسر بچه به دلیل حمله هایش به آن، به چیزی بد بدل شده بود. به دلیل قدرت اضطرابش دفاع های نیرومندی علیه فانتزی هایش به مادر ساخته بود. این امر منجر به فلج شدن زندگی فانتزی او و شکل گیری نماد شد. او به جهان پیرامونش هیچ معنای نمادین و بنابراین علاقه ای معطوف نکرده بود. ملانی کلاین این گونه نتیجه گیری کرد که اگر نمادسازی اتفاق نیفتد، از کل فرایند رشد ایگو بازداری می شود.

اگر این دیدگاه را بپذیریم، به این معنا است که عملیات نمادسازی یک مطالعه ی دقیق و تازه می طلبد. برای شروع، این گفته ی موریس[8] کمک کننده است که نمادسازی را به عنوان یک ارتباط سه وجهی[9] در نظر بگیریم ، به معنی رابطه ی بین آنچه نمادین می شود، آنچه کارکرد نماد دارد و فردی که برای او یکی، نشانگر فردی دیگر است. از نظر روانشناختی، نمادسازی ارتباط بین ایگو، ابژه و نماد است.

شکل گیری نماد، فعالیتی از جانب ایگو است که تلاش می کند با اضطراب های ناشی از رابطه با ابژه، مقابله کند و این در درجه ی اول ترس از ابژه ی بد و بیمِ از دست دادن ابژه های خوب و یا عدم دسترسی به آن هاست. پریشانی هایی که در ارتباط ایگو با ابژه هاست در آشفتگی های شکل گیری نماد بازتاب پیدا می کنند. به طور ویژه، آشفتگی ها در تمیز ایگو و ابژه منجر به آشفتگی ها در تفکیک بین نماد و ابژه ی نمادین شده و بنابراین منجر به تفکر عینی که مشخصه ی سایکوز است، می شود.

شکل گیری نماد خیلی زود آغاز می شود؛ احتمالا به همان اندازه اولیه که روابط موضوعی شروع می شوند. اما با تغییرات در ویژگی های ایگو و روابط موضوعی، سرشت و کارکرد آن نیز تغییر می کند. به نظر من نه تنها محتوای واقعی نماد بلکه شیوه ای که نماد ها شکل می گیرند و از آن ها استفاده می شود به طرز دقیقی وضعیت تحول ایگو و راه و رسم مقابله کردن آن با ابژه ها را بازتاب می دهد. اگر نمادسازی به عنوان یک ارتباط سه وجهی باشد، مشکلاتِ شکل گیری نماد همیشه باید در متنِ رابطه ی ایگو با ابژه هایش بررسی شود.

من سعی خواهم کرد به اختصار برخی از حالات و رفتار اساسی ایگو نسبت به ابژه ها را توضیح دهم و همچنین شیوه ای که  فرایند های شکل گیری نماد و عملکرد نمادسازی را تحت تاثیر قرار می دهند. در اینجا توصیف من بر اساس مفهوم موضع پارانویید-اسکیزویید[10] و موضع افسرده وار[11] ملانی کلاین است. طبق نظر او، مرحله ی دهانیِ رشد به دو دسته تقسیم می شود، مرحله ی مقدم تر نقطه ی تثبیت بیماری های گروه اسکیزوفرنی است و مرحله ی متاخر نقطه ی تثبیت مانیک-دپرسیو. در تعریف من، که ناچارا بسیار شماتیک است، باید آن نقاطی را انتخاب کنم که مستقیما مربوط به مشکل شکل گیری نماد هستند. ویژگی های اصلی اولین روابط موضوعی نوزاد به شرح زیر هستند. ابژه به صورت یک خوب ایده آل و یک کاملا بد دیده می شود. هدف ایگو اتحاد کامل با ابژه ی ایده آل و نابودی کامل ابژه ی بد و همچنین بخش های بد سلف است. تفکر همه توانی یا قادر مطلق بسیار است و حس واقعیت تضمین ناشدنی و گاه به گاهی ست. مفهوم غیاب اصلا معنا ندارد. هر زمان اتحاد با ابژه ی ایده آل محقق نمی شود آنچه تجربه می شود، غیبت نیست، بلکه ایگو حس می کند توسط همتای ابژه ی خوب – ابژه یا ابژه های بد – مورد حمله قرار گرفته. این همان زمانی ست که همانطور که فروید توصیف کرد، آرزوهای توهم زا محقق می شوند. زمانی که پندار و اندیشه ابژه هایی را خلق می کند که احساس در دسترس بودند می دهند. طبق نظر ملانی کلاین، این همچنین مرحله ی توهمِ بد است که اگر شرایط ایده آل فراهم نشود، ابژه ی بد نیز به همان اندازه وهم زده و واقعی احساس می شود.

مکانیزم دفاعی اصلی در این مرحله همانند سازی فرافکنانه [12] است. در همانند سازی فرافکنانه، سوژه در فانتزی بخش های زیادی از خودش را به ابژه فرافکنی می کند و ابژه با بخش هایی از خود (سلف) که احساس می کند آن را در خود دارد، همانند سازی می کند. به همین ترتیب، ابژه های درونی به بیرون فرافکنی شده و با بخش هایی از دنیای بیرون که آن ها را نمایش می دهند همانند سازی می شوند. آغاز فرایند شکل گیری نماد همین فرافکنی های اولیه و همانندسازی ها هستند.

اما ایگو نمادهای اولیه را به عنوان نمادها یا جانشین ها احساس نکرده، بلکه آن ها را خود ابژه های اصلی احساس می کند. آن ها با آن نمادهایی که بعد ها شکل می گیرند و به عقیده ی من لایق داشتن نامی از آن خود هستند، بسیار متفاوتند. در مقاله ی من در سال 1950 من واژه ی معادله[13] را توصیه کردم. با اینحال این واژه آن ها را از کلمه ی “نماد” خیلی زیاد متمایز می کند و من می خواهم این را اینجا به معادله نمادین[14] تغییر دهم.

من فکر می کنم معادله نمادین بین ابژه ی اصلی و نماد در جهان درونی و خارجی اساس تفکر عینی اسکیزوفرنیک است، جایی که جانشین هایی برای ابژه ی های اصلی یا بخش هایی از سلف می توانند آزادانه به کار برده شوند. اما درباره ی دو مورد بیمار اسکیزوفرنیکی که من نقل کردم می توان گفت که آن ها با ابژه ی اصلی فرق ندارند بلکه به گونه ای درک و دریافت می شوند که گویی با ابژه ی اصلی یکسان[15] هستند. این عدم تمایز بین نماد و آنچه نمادین می شود بخشی از آشفتگی در رابطه بین ایگو و ابژه است. بخش هایی از ایگو و ابژه های درونی به یک ابژه فرافکنی می شوند و با آن همانند سازی می شوند. تمایز بین ابژه و سلف مبهم است. سپس، چون بخشی از ایگو با ابژه اشتباه گرفته می شود، متقابلا نماد که محصول و عمل  ایگو است با ابژه ای که نمادین شده اشتباه گرفته می شود.

جایی که این معادله های نمادین در رابطه با ابژه های بد شکل می گیرد، سعی می شود با آن ها مانند ابژه های اصلی رفتار شود یعنی از طریق نابودی [16] کامل و نادیده انگاری [17]. در مقاله ی ملانی کلاین که بالاتر به آن اشاره شد به نظر می رسید که دیک روابط نمادینی با جهان بیرون نساخته بوده. آن مقاله در اوایل تحلیل دیک نوشته شده بود و من بر اساس تجربه ی شخصی خودم با بیماران اسکیزوفرنیک متعجبم که آیا بعدها معلوم نشد که دیک معادله های نمادین متعددی را در جهان بیرون ساخته بوده است. اگر چنین باشد، این ها اضطراب کاملی را که در رابطه با ابژه ی اصلی آزار دهنده و ایجاد  کننده ی گناه تجربه شده، حمل کرده بودند: بدن مادر اش، پس او مجبور بوده است که با نابودی به مقابله با آن بپردازد، یعنی از طریق بی علاقگی کامل. همچنان که تحلیلش پیش می رفت به نظر می رسید برخی نمادهایی که ساخته بود و علایقی که در اتاق مشاوره به اشیای مشخصی نشان می داد خواص و تعاریف معادله ی نمادین را داشتند. برای مثال وقتی که مقداری تراشه ی مداد دید گفت بیچاره خانم کلاین. تراشه های مداد برای او خانم کلاین بودند که ذره ذره شده بود.

در تحلیل بیمار من ادوارد، در یک مرحله از تحلیلِ اش درجه ی خاصی از شکل گیری نماد بر اساس معادله ی نمادین رخ داده بود، به طوری که میزانی اضطراب از تحلیلگر او که به عنوان ابژه ی درونیِ بد احساس می شد به جانشین هایی در جهان بیرونی منتقل شد. در نتیجه به واسطه ی نادیده انگاری با آزاردهنده های فراوانی در جهان بیرون سر و کار داشت. آن مرحله از تحلیل اش که ماه ها به طول انجامید با محدود شدن شدید علایق اش به جهان بیرون توصیف می شد. در آن مرحله دایره ی لغات او نیز ناچیز بودند. او خودش و من را  از استفاده از لغاتی که به گمانش قدرت ایجاد توهم داشتند و بنابراین باید منسوخ می شدند، منع کرد. این به طرز مسحور کننده ای مشابه رفتار یک قبیله ی پاراگوئه ای به نام ابیپونز[18] است که نمی توانند آنچه آن ها را به یاد مردگان می اندازد تحمل کنند. وقتی عضوی از قبیله می میرد، تمام لغاتی که کمترین قرابتی با نام مرحوم دارد سریعا از دایره ی واژگان بیرون انداخته می شود. در نتیجه، آموختن زبان آن ها بسیار کار دشواری است از آنجایی که پر از انسداد و واژگان تازه اختراع شده ای ست که جایگزین کلمات ممنوعه شده اند.

تحول ایگو و تغییرات در رابطه ی ایگو با ابژه هایش تدریجی است. همچنین تغییر از نماد های اولیه، آنچه من معادله ی نمادین می نامم، به نماد های کاملا شکل گرفته در موضع افسردگی نیز تدریجی است. پس فقط محض روشن شدن بیشتر است که من باید یک تمایز بسیار جدی و شدید بین ارتباطات ایگو در موضع پارانویید اسکیزویید و متعاقبا در موضع افسرده وار قائل شوم. و همچنین تمایزی تند و تیز بین معادله ی نمادین و نمادهایی که در حین و بعد از موضع افسرده وار شکل می گیرند.

هنگامی که به موقعیت افسرده وار می رسیم، از ویژگی های بارز و اصلی رابطه ی موضوعی این است که ابژه به عنوان یک ابژه ی کلی حس شود. درجات بیشتری از آگاهی وجود دارد و ابژه و ایگو از هم متمایز تر می شود. چون ابژه به عنوان یک کل در نظر گرفته شده است، حالت دو سوگرایی بیشتر تجربه می شود. ایگو در این مرحله با دوسوگرایی دست و پنجه نرم می کند و گناه، ترس از دست دادن یا تجربه ی واقعی فقدان و سوگ و کوشش برای خلق دوباره ی ابژه، رابطه ی ایگو با ابژه را تعیین می کنند. همزمان همراه با تلاش برای حفظ ابژه در درون و همچنین ترمیم، بازیابی و خلق دوباره اش، فرایند های درونفکنی[19] بیش از فرافکنی[20] مطرح می شوند.

در شرایط رشد و تحول طبیعی، پس از تجارب تکرار شونده ی فقدان، بازیابی و خلق دوباره، ابژه ی خوب به شکلی اطمینان بخش در ایگو بنا می شود. همچنان که ایگو متحول و یکپارچه می شود سه تغییر بر حس واقعیت سنجی ایگو[21] در رابطه ی با ابژه تاثیر اساسی می گذارند. با افزایش آگاهی از دو سوگرایی، کاهش شدت فرافکنی، افزایش تمایز بین خود(سلف) و ابژه، احساس فزاینده ای از هر دو واقعیت درونی و بیرونی بوجود می آید. جهان درونی از جهان بیرونی متمایز می شود. تفکر همه توانی که ویژگی مراحل رشدی ابتدایی تر است به تدریج جایش را به تفکر واقع بینانه می دهد. همزمان و به عنوان بخشی از همان فرایند، تغییر خاصی در اهداف غریزی اولیه بوجود می آید. پیشتر، هدف این بود که اگر ابژه ای، ابژه ی خوبی حس می شد در تصرف کامل در بیاید و اگر ابژه ای، ابژه ی بدی ادراک و احساس می شد به تمامی نابود شود. با درک اینکه ابژه های خوب و بد در واقع یکی هستند، هر دوی این اهداف غریزی به تدریج اصلاح می شوند. ایگو به طور فزاینده ای درگیر حفظ ابژه از حس خشم و تملک جویی خود است. و این امر مستلزم درجه ی معینی بازداری از هر دوی اهداف غریزی پرخاشگرانه و لیبیدینال است.

این موقعیت محرک قدرتمندی برای خلق نمادها است و نمادها کارکرد های جدیدی کسب می کنند که ماهیتشان را تغییر دهد. نماد ها، برای جابه جا کردن خشم از روی ابژه ی اصلی و به شیوه ای که گناه و ترس از فقدان را کم کند، لازم می شوند. نماد در اینجا معادل ابژه ی اصلی نیست، چون هدف از این جابه جایی حفظ و بقای ابژه است و گناهی که در این رابطه تجربه می شود بسیار کمتر از حمله به خود ابژه ی اصلی است. نمادها همچنین در دنیای درونی به عنوان وسیله ای برای بازیابی، بازآفرینی، باز پس گیری و مالکیت مجدد ابژه ی اصلی ساخته شده اند. اما در این مرحله هر چه درک از واقعیت بیشتر می شود، آن ها به عنوان مخلوق ایگو در نظر گرفته می شوند و بنابراین هرگز کاملا با ابژه ی اصلی برابر نیستند.

طبق مفروضه ی فروید، اصلاح اهداف غریزی پیش شرط اساسی والایش است. از نظر من شکل گیری نماد ها در مرحله ی افسرده وار مستلزم بازداری اهداف مستقیم غریزی در رابطه با ابژه ی اصلی است و در نتیجه ی آن نمادها برای والایش در دسترس قرار می گیرند. سپس نمادهای شکل گرفته در درون، می توانند به جهان بیرون فرافکنی شده و معنای نمادین به آن ها اعطا شود.

ظرفیت تجربه ی فقدان و آرزوی خلق مجدد ابژه در درون یک فرد، به او آزادی ناهوشیاری در استفاده از نماد ها می دهد. و درست برعکس معادله ی نمادین، از آنجایی که نماد، محصول سوژه (فرد) شناخته می شود سوژه آن را آزادانه و سرخود استفاده می کند. هنگامی که جانشینی در جهان بیرون به عنوان نماد استفاده می شود، چون کاملا با آن نماد همانند سازی نشده، نسبت به ابژه ی اصلی ازادانه تر از آن بهره می توان برد. هر چه از ابژه ی اصلی متمایزتر شود به نوبه ی خود به عنوان یک ابژه شناخته می شود. هیچ اشتباه گرفتنی با ابژه ی اصلی نمی تواند ویژگی های ابژه ی جدیدی که به عنوان نماد استفاده شده است را محو و کمرنگ کند، پس صفات و خصایص خود آن دیده میشود، مورد احترام است و مورد استفاده قرار می گیرد. در تحلیل گاها می توانیم تغییرات در روابط نمادین را در نگرش بیمار نسبت به مدفوع اش به وضوح دنبال کنیم. در سطح اسکیزویید بیمار توقع دارد که مدفوع او پستان ایده آل مادر باشد، و چنانچه این ایده آل سازی ادامه نیابد، مدفوع او آزار دهنده می شود و به عنوان پستان گاز گرفته شده، تخریب شده و آزارنده بیرون می آید. اگر بیمار در تلاش باشد که مدفوعش را در جهان بیرون نمادین کند، نماد ها در دنیای بیرون مدفوع هستند-آزاردهنده و تحت چنین شرایطی هیچ والایشی از فعالیت های مقعدی روی نمی دهد.

در سطح افسرده وار، احساسات بدینگونه هستند که ایگو ابتدا پستان درونفکنی شده را تخریب و خودش آن را دوباره می سازد. سپس مدفوع به عنوان چیزی که بیرون از ابژه و توسط ایگو ساخته شده است، حس می شود. و می تواند به عنوان نمادی از پستان و همزمان محصول خوبی از خلاقیت خود ایگو ارزش گذاری شود.

 وقتی این رابطه ی نمادین با مدفوع و سایر تولیداتِ بدن برقرا شد، فرافکنی به مواد و اشیا جهان بیرونی مثل رنگ، خمیر، خاک رس وهر آنچه که در خدمت والایش است، روی می دهد.

البته دستیابی به این مرحله ی تحولی غیر قابل بازگشت نیست. اگر اضطراب ها بی اندازه قدرتمند باشند، در هر مرحله از رشد فردی، پسروی به موضع پارانویید-اسکیزویید محتمل است و همانند سازی فرافکنانه ممکن است به عنوان دفاعی در برابر اضطراب صورت گیرد. سپس نمادهایی که رشد کرده و به عنوان نمادهایی در والایش کارایی دارند به معادلات نمادین عینی باز می گردند. این عمدتا به این خاطر است که در همانند سازی فرافکنانه ی عظیم ایگو مجددا با ابژه اشتباه گرفته می شود، نماد با آنچه که نمادین شده اشتباه گرفته می شود و بنابراین به یک معادله تبدیل می شود.

در مثال بیمار اسکیزوفرنیک “الف” که در ابتدای مقاله نقل شد، در والایشی که قبلا رخ داده بود، نقصی وجود داشت. پیش از بیماری اسکیزوفرنیک او، ویولن به عنوان نمادی که هدف والایش را محقق می کرد، اثر بخش بود. تنها به طور مشخص در زمان بیماری اش با آلت تناسلی معادل شده بود. کلماتی که مشخصا در  زمانی به وجود آمده اند که ایگو نسبتا بالغ است، با ابژه هایی که باید آن ها را بازنمایی کنند برابر می شوند. و زمانی که همانندسازی فرافکنانه در نتیجه ی اشتباه گیری نماد ها با هم، همانها که ایگو آن ها را ساخته، رخ می دهد کلمات به عنوان ابژه هایی عینی تجربه می شوند: کلمه و یا حتا اندیشه و ابژه ای که آن ها قرار بود نمادینش کنند.

در این مرحله باید منظورم را به ترتیب از “معادله ی نمادین” و “نماد” و اینکه تحت چه شرایطی این دو پدید می آیند، خلاصه کنم. در معادله ی نمادین، نماد-جانشین[22] ، ابژه ی اصلی تصور می شود. صفات و خواص خود جانشین شناسایی یا پذیرفته نمی شوند. از معادله ی نمادین برای انکار غیبت ابژه ی ایده آل و یا کنترل ابژه ی آزاردهنده استفاده می شود. این متعلق به ابتدایی ترین مراحل رشد و تحول است.

این نماد مناسب، که برای والایش و تحولات بیشترِ ایگو در دسترس است، نماینده و نشان دهنده ی ابژه حس می شود. خصایص اصلی آن شناخته شده، محترم شمرده شده و مورد استفاده قرار می گیرند. این، در زمانی که احساسات افسرده وار بر حس های پارانویید-اسکیزویید غلبه می کنند، ظاهر می شود. زمانی که میتوان جدایی از ابژه، دوسوگرایی، گناه و فقدان را تجربه و تحمل کرد. این نماد نه برای انکار بلکه برای غلبه بر فقدان مورد استفاده قرار می گیرد. وقتی مکانیزم همانندسازی فرافکنانه به عنوان دفاعی بر علیه اضطراب های افسرده کنندهتفاده می شود، نمادهایی که تا آن زمان اساسا شکل گرفته اند و به عنوان نماد اثر گذاری دارند ممکن است به معادله های نمادین بازگشت کنند.

شکل گیری نماد مسئول و حاکم بر ظرفیت برقرای ارتباط است، چون تمام ارتباطات به واسطه ی نمادها شکل می گیرند. وقتی اغتشاشاتِ اسکیزویید در روابط موضوعی ایجاد می شوند، ظرفیت برقراری ارتباط نیز مختل می شود. اولا به این خاطر که تفکیک ابژه و سوژه واضح نیست، دوما چون نمادها به شیوه ای عینی حس می شوند و بنابراین برای اهداف ارتباطی در دسترس نیستند، وسایل و راه های ارتباطی نادر ند. یکی از مشکلات همیشه تکرار شونده در تحلیل بیماران سایکوتیک همین سختی ارتباط است. برای مثال، کلمات، خواه کلمات تحلیلگر باشد یا بیمار، ابژه ها و فعالیت ها احساس می شوند و به راحتی برای اهداف ارتباطی مورد استفاده قرار نمی گیرند.

نمادها نه تنها در ارتباط با جهان بیرونی، بلکه در ارتباطات داخلی نیز مورد نیاز هستند. در واقع، می شود اینگونه سوال کرد که وقتی از افرادی صحبت می کنیم که به خوبی با ناهشیار خود در تماس هستند منظور چیست؟ اینگونه نیست که آنها فانتزی های بدوی آگاهانه دارند، شبیه به آن هایی که در تحلیل آنها آشکار می شود، بلکه صرفا چون آن ها میزانی آگاهی از احساسات و تکانه های خود دارند. اما من فکر می کنم بیش از این باشد، منظور ما این است که آنها ارتباطاتی حقیقی با فانتزی های ناهشیار خود دارند و این، شبیه به شکل های دیگر ارتباط، تنها با کمک نماد ها صورت می پذیرد. به طوری که در افرادی که  ارتباط و تماس خوبی با خود دارند یک شکل گیری نماد آزادِ پیوسته وجود دارد که بدین وسیله آن ها می توانند هوشیار باشند و اظهارات نمادینِ فانتزی های بدوی و اساسی خود را در کنترل بگیرند. دشواری دست و پنجه نرم کردن با بیماران اسکیزویید و اسکیزوفرنیک در این نیست که آن ها با ما ارتباط برقرار نمی کنند بلکه در این است که آن ها قادر به ارتباط با خودشان نیستند. هر قسمتی از ایگو آن ها ممکن است از بخش دیگر جدا شود بدون اینکه بین آن ها ارتباطی برقرار باشد. به عقیده ی من، ظرفیت ارتباط باخود به واسطه ی استفاده از نمادها بنیانِ تفکر کلامی[23] است، که ظرفیت ارتباط با خویش را به لطف واژگان مهیا می کند. همه ی ارتباطات درونی، تفکر کلامی نیستند اما، همه ی تفکرات کلامی یک ارتباطی درونی به واسطه ی نماد ها- واژگان هستند. جنبه ی مهم ارتباطات درونی یکپارچگی آرزوهای نخستین، اضطراب ها و  فانتزی ها در مراحل بعدی رشد به واسطه ی نمادسازی است. برای مثال، در عملکرد تناسلی کاملا توسعه یافته، همه ی اهداف پیشین -مقعدی، ادراری و دهانی- ممکن است به صورت نمادین بیان و محقق شوند. نکته ای که به زیبایی در تالاسای فرنزی[24] توصیف شده و همین نکته من را به سمت آخرین مورد در مقاله ی خودم می برد. من فکر می کنم یکی از مهم ترین کار هایی که ایگو در موقعیت افسرده وار انجام می دهد نه تنها با اضطراب های افسردگی بلکه با تعارض های حل نشده ی ابتدایی تر هم مقابله می کند. یک دستاورد جدید متعلق به موقعیت افسرده وار: ظرفیت نمادسازی و از این طریق کاهش اضطراب و حل تعارض، برای مقابله با تعارض های حل نشده ی قبلی تر به واسطه ی نمادسازی آنها به کار برده می شود. اضطراب هایی که پیش تر به دلیل عینی بودن شدیدِ تجربه با ابژه و جانشینان ابژه [25] در معادله های نمادین نمی شد با آنها رو به رو شد به تدریج و به واسطه ی نمادسازی می توان با ایگوی بیشتر یکپارچه شده با آن ها مقابله کرد تا از این طریق بتوانند یکپارچه شوند. در موقعیت افسرده وار و بعد از آن، نمادها نه تنها از کل ابژه ی تخریب شده و دوباره ساخته شده که ویژگی موقعیت افسرده وار است تشکیل می شوند، بلکه از دو نیم سازی ابژه -ابژه ی شدیدا خوب و شدیدا بد- و همچنین نه تنها از تمامی یک ابژه بلکه از جزء-ابژه ها تشکیل می شوند. برخی از ارتباطات موضوعی ایده آل، پارانویید و اضطراب ها ممکن است به عنوان بخشی از فرایند یکپارچه سازی در موقعیت افسرده وار نمادین شوند.

داستان های افسانه ای کودکان یک نمونه است. داستان هایی که اساسا با جادوگر، مادر خوانده ی پری، شاهزاده ی جذاب، غول و غیره سر و کار دارد و مقدار قابل توجهی محتوای اسکیزوفرنیک در دل خود دارد. در عین حال یک محصول بسیار یکپارچه و یک خلاقیت هنری است که به تمامی، آرزوها و اضطراب های اولیه ی کودک را نمادین می کند. من می خواهم کارایی چنین داستانی افسانه ای را با مطالبی از تحلیل یک نوجوان اسکیزوفرنیک نشان دهم. این دختر از 4 سالگی دچار توهم و به وضوح اسکیزوفرنیک بود. با این حال، بسیاری از جلوه های افسردگی را نیز داشت و در مراحلی از زندگی او یکپارچگی نسبتا بیشتری وجود داشت. در این مراحل، زمانی که او احساس رنجش کمتری می کرد و به قول خودش کمی میل و اشتیاق نسبت به والدینش داشت، عادت داشت قصه های افسانه ای بنویسد. در فازهای بد، چهره های بدِ داستان هایش به زندگی او می آمدند و او را می آزردند. یک روز بعد از هفته ها سکوت، زمانی که به وضوح به شیوه ای آزار دهنده متوهم شده بود ناگهان به من روی کرد و با وحشت شدیدی پرسید: جادوگران لنکاشایر[26] چه کاری انجام می دهند؟ من هرگز درباره ی این جادوگران نشنیده بودم و او هرگز پیش تر در باره آن ها چیزی نگفته بود اما من می دانستم که خود این دختر اهل لنکاشایر بود. بعد از کمی تفسیر او به من گفت که وقتی 11 ساله بوده ( زمانی که یک سال کامل هیچ توهمی نداشته)، داستانی درباره ی جادوگران لنکاشایر نوشته. بعد از این جلسه، وضع تحلیل او بسیار آشکار کننده بود. مشخص شد که این جادوگران در واقع خودش و مادرش بودند. این موقعیت اضطرابی درست به اوایل کودکی او بر می گشت یعنی زمانی که او، خود و مادرش را در حال بلعیدن یکدیگر و همچنین در حال بلعیدن پدر می دید. وقتی درجات بیشتری از یکپارچگی حاصل شد و او رابطه ی واقعی تری با والدینش بر قرار کرد، وضعیت قبلی با شکل گیری نماد حل و فصل شد: به واسطه ی نوشتن داستانی درباره ی جادوگران لنکاشایر.

بعد حال او وخیم تر شد و موقعیت آزاردهنده ی قبلی شدید تر و وخیم تر ولی به شیوه ای جدید تکرار شد. داستان افسانه ای به زندگی اش وارد شد: جادوگران لنکاشایر- چهره های افسانه ای که او ساخته بود به واقعیت خارجی ملموسی تبدیل شده بودند. در اتاق مشاوره کاملا واضح بود که تا چه اندازه این عینی سازی داستان افسانه ای به همانندسازی فرافکنانه وابسته بود. او به من روی کرد و از جادوگران لنکاشایر پرسید. او توقع داشت که من آن ها را بشناسم. در اصل او فکر میکرد من یک جادوگر لنکاشایر هستم. او به طور ناهوشیاری فانتزی کرده بود که بخشی از خودش را که مخترع آن جادوگران بود در درون من قرار داده و ارتباطش را با آن بخش از وجودش از دست داده بود. او تمام حس واقعیت را در این فرافکنی و حافظه اش از ساخت این نماد، “جادوگران لنکاشایر” را از دست داده بود. نماد اش با من، یک ابژه ی بیرونی واقعی، اشتباه گرفته شده بود و بنابراین برای او یک واقعیت عینی بیرونی شده بود – من به یک جادوگر لنکاشایر تبدیل شده بودم. روشی که ایگوی در حال رشد و بلوغ در فرایند حل و فصل موقعیت افسرده وار با روابط موضوعی اولیه رو به رو می شود، بسیار با اهمیت است. برخی یکپارچگی ها و تمام روابط موضوعی در موضع افسرده وار که با جدا شدن تجربیات ایگوی قدیمی تر همراه هستند، حاصل می شوند. در چنین شرایطی چیزی شبیه به یک بسته ی تنهای اسکیزوفرنی در درون ایگو وجود دارد و یک تهدید دایمی برای ثبات است. در بدترین حالت، یک فروپاشی ذهنی رخ می دهد و اضطراب های اولیه و معادلات نمادینِ دوپاره شده[27] به ایگو هجوم می برند. در بهترین حالت، یک ایگوی نسبتا بالغ و البته محدود می تواند تحول یابد و کارایی داشته باشد.

اما اگر ایگو در موضع افسرده وار به اندازه کافی قوی باشد که با اضطراب ها مواجه شود، موقعیت های پیشینِ بیشتری امکان یکپارچه شدن درون ایگو را دارند و می توان از راه نمادسازی با آن ها مواجه شد، غنی کردن ایگو با کل داشته ها و دارایی ناشی از تجربه های قبلی.

کلمه ی “نماد” از اصطلاح یونانی دور هم جمع کردن[28]، گرد هم آوردن[29] و یکپارچه کرده آمده است. به نظر من فرایند شکل گیری نماد یک فرایند ممتد از گرد هم آوری و یکپارچگی دنیای بیرون و درون است، سوژه با ابژه، تجربیات قبلی با تجربیات بعدی.

 

 

*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.

 

 

منابع:

زیگموند فروید – ایگو و اید

ارنست جونز 1916  – ” تئوری نمادسازی”. مقالات روانکاوی

ملانی کلاین 1930  –  “اهمیت شکل گیری نماد در رشد ایگو” . کمک به روانکاوی

س. موریس  –  “مبانی نظریه ی نشانه ها” . دایره المعارف بین الملیل علوم واحد2

ای. رودریگز – یادداشت هایی بر نمادسازی . ژورنال بین المللی روانکاوی 37

س. رایکرافت – نمادسازی و رابطه اش با فرآیند های نخستین و ثانویه . ژورنال بین المللی روانکاوی37

هانا سگال 1950 – برخی جنبه های تحلیل یک بیمار اسکیزوفرنیک . ژورنال بین المللی روانکاوی 31

هانا سیگال 1952 – سهم روانکاوی در زیبایی شناسی . ژورنال بین المللی روانکاوی 33

هانا سیگال 1955 – افسردگی در اسکیزوفرنیک . ژورنال بین المللی روانکاوی 36

 

 

پانویس ها:

[1] Notes on Symbol Formation

[2] Hanna Segal

[3] unconscious symbolism

[4] Stool

[5] Ernest Jones

[6] indirect representation

[7] unconscious symbolism

[8] C. Morris

[9] A three-term relation

[10] Paranoid schizoid

[11]Depressive

[12] projective identification

[13] equation

[14] symbolic equation

[15] identical

[16] annihilation

[17] scotomization

[18] Abipones

[19] introjection

[20] projection

[21] ego’s reality sense

[22] symbol-substitute

[23] verbal thinking

[24] Ferenczi’s Thalassa

[25] Object-substitutes

[26] Lancashire

[28] throwing together

[29] bringing together


پذیرش مراجع

جهت دریافت وقت روان درمانی با متخصصین مرکز روان تحلیلی مهرسای (درمان حضوری برای مراجعین تهرانی و درمان غیرحضوری از طریق اسکایپ یا واتس اپ برای مراجعین شهرستانی و مراجعین خارج از ایران)، می توانید به شماره واتس اپ زیر پیام دهید و مشخصات خود را به همراه علت مراجعه ارسال کنید، تا در اسرع وقت به درخواست شما رسیدگی گردد. (فقط پیام دهید)

کلیه حقوق این وب سایت متعلق به مرکز تخصصی روان درمانی تحلیلی مهرسای می باشد.