Screenshot_20211220-230237_Pinterest.jpg
اسفند ۱, ۱۴۰۰

عناصر سبک تحلیلی: سمینارهای بالینی بیون/ نویسنده: توماس آگدن ۲۰۰۷ / مترجم: منصوره ولی بیگی

چند سالیست که من به این نتیجه رسیده ام که جنبه های مهم شیوه کار تحلیلی بیشتر از نظر سبک تحلیلی اهمیت دارد تا تکنیک تحلیلی. گرچه سبک و تکنیک جدایی ناپذیر هستند، اما برای اهداف بحث حاضر من از واژه تکنیک تحلیلی استفاده می کنم تا به شیوه‌ ای از کار تحلیلی اشاره کنم که به میزان زیادی ریشه در تبار تحلیلی فرد دارند، تا آنچیزی که توسط خود فرد خلق میشود. در مقابل، سبک تحلیلی نه یک مجموعه‌ای از اصول اجرای کار بلکه یک فرآیند زنده‌ای است که ریشه در شخصیت و تجربه روانکاو دارد.
اصطلاح سبک تحلیلی که من از آن استفاده می کنم، تاکید یکسانی روی واژه تحلیلی و سبک تحلیلی دارد. نه هر سبکی که یک روانکاو میپذیرد تحلیلی است، و نه هر شیوه انجام کار روانکاوی متضمن منحصر به فرد بودن سبک روانکاو است. ایده سبک تحلیلی نسبت به مفهوم تکنیک تحلیلی تاکید بیشتری دارد بر نقش (۱)استفاده روانکاو از کیفیات منحصر به فرد شخصیتش و ظرفیتش در بیان آن؛ (۲) استفاده او از تجربه اش به عنوان یک روانکاو، آنالیزان، والد، کودک، همسر، معلم، دانشجو، دوست و غیره؛ (۳) توانایی او برای فکر کردن به شیوه ای مستقل بهنگام بکارگیری تئوری تحلیلی و تکنیک‌ بالینی روانکاوان، سوپروایزران، همکاران تحلیلی و پیشینیان تحلیلی اش؛روانکاو باید تئوری و تکنیک تحلیلی را آنچنان کامل یاد بگیرد که یک روز بتواند آنها را فراموش کند (آگدن، ۲۰۰۵)؛ و (۴) مسئولیت روانکاو برای خلق روانکاوی به شیوه ای جدید با هر بیمار (آگدن، ۲۰۰۴).
سبک روانکاو یک شیوه زنده و همواره در حال تغییر بودنِ با خودش و بیمار است. تمامیت سبک روانکاو در هر جلسه با هر بیمار حاضر است؛ و در عین حال عناصر ویژه‌ سبک او به نسبت دیگر عناصر نقش بیشتری را در رابطه با هر بیمار در هر جلسه بازی میکند. سبک تحلیلی باعث خلق شیوه های خاص در روانکاوی میشود که خودش جریان تحلیل را هدایت می کند. این سبک است که به متد شکل و رنگ میدهد و متد وسیله‌ای است که در آن سبک جان می گیرد و زنده میشود.
تفکر من درباره سبک تحلیلی به شدت از کار بیون تاثیر پذیرفته است. از تمامی کارهای منتشر شده بیون “سمینارهای بالینی” او بیشترین راه دستیابی به بیون به عنوان یک متخصص بالینی را برای من فراهم آورد. در فصل حاضر من خوانش نزدیکی را از سه سمینار بالینی ارائه می‌کنم. من به توصیف آنچه به عنوان سبک تحلیلی منحصر به فرد بیون در نظر دارم می پردازم، و در انجام این کار به روشن سازی آنچه که بعنوان ایده سبک تحلیلی در نظر دارم میپردازم.
بیون در دهه بین انتشار آخرین اثر روانکاوانه اش، توجه و تفسیر، و مرگش در سال ۱۹۷۹، دو سری از سمینار های بالینی را هدایت کرد: سمینار ۲۴ در برزیل در ۱۹۷۵، و ۲۸ در سائو پالو در ۱۹۷۸. در این سمینار ها علاوه بر روانکاوی که یک کیسی را برای بیون ارائه میکرد، ۶ یا ۷ عضو دیگر سمینار، و نیز یک مترجم حضور داشتند. سمینارها ضبط می‌شدند اما تا سال ۱۹۸۷ جمع آوری و ترجمه نشد و نسخه منتشر شده ای از آن وجود نداشت. به باور من با وجود اینکه در این سمینار ها بیون بعنوان سوپروایزر و رهبر گروه بود، اما سمینار های بالینی فرصت نادری را به خواننده میدهد تا بیون را به عنوان یک متخصص بالینی در انجام کار ببیند. همانگونه که خواهید دید، گرچه بیون بعنوان روانکاو برای بیمار فرد ارائه کننده نیست، اما او بعنوان روانکاو برای بیماری است که در حال “خلق شدن” در سمینار بالینی است. (من قبلا در مورد این ایده بحث کرده ام که بیمار ارائه شده در سوپویژن تحلیلی یک “فانتزی” و یک بیمار خیالی است که به وسیله روانکاو و سوپروایزر خلق میشود، در مقابل آن شخص واقعی که روانکاو در اتاق مشاوره با او مشاوره می‌کند [آگدن،۲۰۰۵، ۲۰۰۶].) به علاوه در سمینارهای بالینی، بیون کار تحلیلی را هم با ارائه کننده و هم با گروه سمینار انجام می دهد.

۳ سمینار بالینی

بیماری که از این می ترسید که روانکاو ممکن است کاری انجام دهد (برزیل، ۱۹۷۵، سمینار شماره ۱)

سمینار با این تبادل نظر آغاز می‌شود:

ارائه کننده: من می خواهم در مورد جلسه ای بحث کنم که امروز با یک خانم ۳۰ ساله داشتم. او وارد اتاق شد و نشست، او هرگز روی کاناپه نخوابید. او لبخند زد و گفت “امروز نمی توانم اینجا بنشینم”. من از او پرسیدم که معنای آن چیست؛ او گفت که خیلی عصبی است. من از او پرسیدم که
منظورش از خیلی عصبی بودن چیست. او لبخند زد و گفت، “سرم گیج میرود.” او گفت که افکارش یکی پس از دیگری در حال گریز هستند. من پیشنهاد دادم، موقعی که چنین حسی دارد همزمان احساس میکند که در حال از دست دادن کنترلش روی بدنش است. او خندید و گفت، “شاید؛ به نظر درست می رسد”. در حینی که این پیشنهادم را میدادم، که زمانیکه ذهنش اینچنین در حال گریز است، بدنش مجبور به دنبال کردن ذهنش هست، او حرف مرا قطع کرد و گفت، “حالا سعی نکن مرا سر جایم نگه داری.”

بیون: چرا این بیمار فکر میکند که روانکاو میخواهد کاری انجام دهد ؟ شما نمی توانید جلوی او رو بگیرید که به جلسه بیاید یا از او بخواهید برود؛ او یک خانم بزرگسال است و بنابراین آزاد است که بیاید و شما را ببیند و چنانچه نخواهد آزاد است که برود. چرا او میگوید که شما سعی دارید که او را از انجام کاری بازدارید؟ من واقعاً سوال نمی کنم تا جوابی بگیرم– اگرچه خیلی خوشحال میشوم که جوابی از شما بشنوم– بلکه دارم بسادگی یک مثالی می زنم درباره واکنشم نسبت به این داستان.
(بیون، ۱۹۸۷،صص. ۴-۳)
[به غیر از آنچه که اشاره شد، تمام صفحات بعدی اشاره دارد به بیون، ۱۹۸۷، “سمینار های بالینی”]
‏بیون بدنبال این است که چرا این بیمار باید فکر کند که روانکاو می‌خواهد کاری انجام دهد؟ این سوال در رابطه با فرد ارائه کننده، برای من کاملاً شگفت انگیز و کمی عجیب است‌. با توجه به جنبه های بسیار زیاد محتویات بالینی ارائه شده، چرا بیون این سوال را میپرسد که چرا بیمار فکر میکند که روانکاو می‌خواهد کاری انجام دهد؟ پس از کمی فکر کردن فهمیدم که بیون به ارائه کننده پیشنهاد می کند که از خودش بپرسد: که بیمار درگیر چه نوع تفکری است؟ چرا او به این شیوه خاص فکر می کند؟ بیون به این حقیقت توجه می‌کند که بیمار درگیر یک نوع بسیار محدودی از تفکر است که در آن عناصر تجربه که احتمالا تحت شرایط خاصی تبدیل به افکار و احساسات می شود در مورد این کیس در حال تجربه شدن و بیان شدن به وسیله عمل است. افکار روانکاو به عنوان اعمالی در نظر گرفته می‌شوند (نیروهای فعال برآمده از روانکاو) که قدرت دارند که بیمار را به انجام کاری (و نه فکر کردن) وادار کنند. بنابراین سوالی که، “چرا بیمار باید فکر کند که روانکاو می‌خواهد کاری را انجام دهد؟”در ذات خود، سوالی است در ارتباط با شیوه ای که بیمار در تلاش برای اداره کردن مشکل هیجانی آن لحظه و شاید کل جلسه است: ترس او از اینکه در حال از دست دادن ذهنش است.
برون ریزی افکار غیر قابل تفکر بیمار ( ترس از دیوانه شدن) به سرعت به ایجاد یک شکاف با واقعیت بیرونی به شکل این باور توهمی که روانکاو سعی دارد کاری را در رابطه با او انجام دهد در میاید، به این معنا که “مرا مجبور به ثابت ماندن کند”. اگر روانکاو آنقدر بترسد که حرف بیمار را جدی بگیرد و واقعا باور کند که سعی دارد کاری در رابطه با او انجام دهد، او نیز با مشکل بیمار در میامیزد و لذا از تفکر/به رویا درآوردن (انجام خودآگاه و ناخودآگاه کار روانشناختی در رابطه با) تجربه توهمی بیمار باز میماند (بیون،۱۹۶۲).
بیون با گفتن اینکه “این به سادگی یک مثالی است از واکنش من به این داستان” یک تعبیر نرمی را به ارائه کننده می دهد. ارائه‌ کننده به بیمار یک فکر نمادین کلامی را پیشنهاد میکند و امیدوار است به او کمک کند تا درباره تجربه اش فکر کند: ” من پیشنهاد کردم که زمانیکه او چنین حسی دارد [یعنی افکارش در حال گریز هستند] بطور همزمان این احساس را نیز دارد که در حال از دست دادن کنترلش بر بدنش هست.” بیمار با لبخند پاسخ داد و گفت، ” شاید، بنظر درست میرسد.” لبخند او (اشاره به یک تاثیر سرد بر من) بهمراه این جمله که به نظر میرسد، به نوعی یک توافق مشروط (شاید) بود. اما به نظر من این کلمات، ” به نظر میرسد درست باشد،” در ترکیب با لبخند او نشاندهنده این است که روانکاو فقط آنچه را که ظاهرا درست هست را می بیند، نه آنچه را که واقعا در رابطه با تجربه بیمار درست میباشد.
روانکاو پاسخ بیمار را نادیده میگیرد و تعبیر خود را تکرار میکند. بیمار تعبیر روانکاو را با گفتن این جمله “اکنون، سعی نکن مرا در جای خود نگه داری.” قطع میکند. شاید او میخواسته این را بگوید که “کاری برای من نکن. سعی نکن که با قرار دادن ایده هایت در سر من اعمالم را کنترل کنی (مرا در جای خود نگه داری). اگر چنین اتفاقی بیافتد من به هیچوجه نمیتوانم ذهنم و بدنم رو حرکت بدهم.” به اعتقاد من، بیون با طرح این سوال که چرا بیمار فکر می‌کند که روانکاو می‌خواهد کاری انجام دهد، سعی دارد به ارائه کننده کمک کند تا این جنبه از تفکر سایکوتیک بیمار را بفهمد.
ارائه کننده به طور سطحی به سوال بیون اینطور جواب داد:
من علاقه مند بودم که بدانم که چرا او اینطور گفت که “سعی نکن که مرا ساکن نگه داری”. او گفت که جواب این سوال را نمی داند، لذا من به او گفتم که او بخاطر سکوت من آشفته شده. او گفت که توجهی به سکوت من نداشته، اما آن سکوت روی حرکاتم و ذهنم برای کنترل بدنم تاثیر داشته.
به اعتقاد من ناتوانی ارائه کننده در استفاده از سوال و تعبیر بیون نشان‌دهنده ترس او از آگاه شدن و فکر کردن به طور کامل به سایکوز بیمار بوده است. به این دلیل که بیمار نمیتواند بین ذهن از بدن (و خودش از روانکاو) تمایز قائل شود، به باور من، معادل این گفته اوست که ذهن روانکاو را بعنوان غلبه بر بدن و ذهن خودش تجربه میکند.

به سخن دیگر، از نظر او روانکاو مصرانه در تلاش بود تا بر ذهن او غلبه کند و او را وادار به انجام کاری کند (از نظر ذهنی و فیزیکی مرا ساکن نگه دارد).
بیون به اعضای سمینار گفت:
در اینجا من می خواهم آنچه را که –نه در جلسه اول بلکه بعداً — به بیمار خواهم گفت را حدس بزنم. “اینجا این صندلی ها و این تخت هست برای اینکه تو بتوانی از آنها استفاده کنی؛ شاید تو بخواهی روی صندلی بنشینی، و شاید بخواهی دراز بکشی، چنانچه احساس کنی که نشستن برایت قابل تحمل نیست—همانطور که امروز گفتی. به همین دلیل است که از ابتدا که آمدی این تخت اینجا بود. من نمیدانم که چه چیزی باعث شد که امروز به این موضوع پی ببری. چرا فقط امروز متوجه شدی که نمیتوانی روی این صندلی بنشینی؛ و اینکه تو مجبوری دراز بکشی یا از اینجا بری؟ و تمام اینها میتوانست بسیار مناسب باشد اگر او در اولین جلسه به آن پی برده بود. اما او از کشف این موضوع خیلی ترسیده بود.
در ابتدا گفتن این موضوع به نظر خیلی عجیب میرسد. اما من این را به عنوان انعکاسی از سبک تحلیلی بیون می بینم. فقط بیون می توانسته چنین چیزی رو بگوید. اگر فرد دیگری این رو بگوید، فقط دارد از بیون تقلید میکند. خوب در اینجا بیون چه کار میکند، یا به بیانی دیگر، چطور بیون در اینجا روانکاو میشود؟ او خود را طوری درگیر موضوع میکند که گویی اولین برخورد بین او و بیمار است. او تشخیص میدهد که بیمار بطور غالبی سایکوتیک است و از این نقطه نظر با او صحبت میکند (به موجب تشخیص آن کسی که او در آن زمان هست). برای بیون (۱۹۵۷)، جنبه سایکوتیک شخصیت بخشی از سلف است که قادر به فکر کردن، یادگیری از تجربه یا انجام کار روانشناختی نمیباشد.
برای صحبت با “بخش غیر سایکوتیک شخصیت بیمار” (بیون، ۱۹۵۷)، بخشی که قادر به فکر کردن و انجام کار روانشناختی است، بیون در ابتدا از ساده ترین و واقعی ترین واژه ها و ابژه هایی که در اتاق مشاوره هستند استفاده میکند، آنهایی که معنای غیرقابل کنترلی برای بیمار دارد. به دلیل اینکه او می ترسد و قادر به فکر کردن نیست.

“ما اینجا این صندلی ها، این تخت را داریم برای اینکه شما ممکن است بخواهید از آنها استفاده کنید.” بیون به این شیوه نه تنها به بیمار میگوید که ابژه ها –بعنوان ابژه های بیرونی–چه هستند، همچنین بطور ضمنی به بیمار می‌گوید که این ابژه ها برای استفاده او از آنها بعنوان ابژه های تحلیلی هستند، ابژه هایی که میتوانند برای به خیال در آوردن تحلیل استفاده شوند، اگر او بخواهد این کار را بکند (با کمک روانکاو). او ادامه میدهد: ” شما ممکن است بخواهید روی آن صندلی بنشینید، یا روی آن تخت دراز بکشید چنانچه احساس کنید نمیتوانید نشستن را تحمل کنید– همانطورکه امروز گفتید.” اینجا بیون به بیمار می‌گوید که او فکر می‌کند که امروز او ممکن است ترسیده باشد که از صندلی استفاده کند. به اعتقاد من بیون بطور ضمنی خیال گونه فکر میکند که صندلی برای برای بیمار میتواند یک جایگاه روان شناختی را دارا باشد که زمانی قدرت جادویی برای حفاظت از او در مقابل آنچه که او می ترسیده اتفاق بیفتد را داشته، اگر که او “واقعاً”در تحلیل باشد. امروز صندلی بنا به دلایلی قدرتش را از دست داده. او ممکن است بخواهد از تخت استفاده کند (به این معنا که ممکن است بخواهد که بیمار تحلیلی بشود که امیدوار بوده باشد موقعی که در ابتدا برای دیدن روانکاو آمده). بیون سعی نمی کند کاری برای او انجام دهد یا او را به انجام کاری وادار کند، برای مثال او را وادار به استفاده از صندلی یا تخت کند؛ بلکه تلاش میکند به او کمک کند تا “خودش را بشکل یک موجود به رویا در آورد” (آگدن، ۲۰۰۴) یعنی خودش را به عنوان یک آنالیزآن و او را بعنوان یک روانکاوی تصور کند که میتواند به او کمک کند تا فکر کند: “به همین دلیل است که این تخت موقعی که شما در ابتدا آمدید اینجا بود.”
بیون به شیوه ای که ویژگی اوست در “سمینارهای بالینی” پرسش خود را بشکل این سوال مطرح میکند، “من نمی‌دانم که چی باعث شد که تو امروز به این موضوع پی ببری ؟”یعنی چطور فکر کردی که این مشکل هیجانی امروز برایت اینقدر مهم شده؟ او بطور ضمنی اضافه می کند که او راه حلی برای مشکل ندارد، اما او (مریض) ممکن است داشته باشد، و اینکه او (روانکاو) می‌تواند به او کمک کند تا چیزی در مورد مشکلی که موجب بهم ریختگی او شده بفهمد، آنچه که تفکر/ رویا کردن را برایش ناممکن کرده. بعلاوه آنچه بیون به طور ضمنی می گوید را میتوان به این شکل بیان کرد:”در گفته ات، “امروز نمی توانم اینجا بنشینم،” تو به من این را می‌گویی که میترسی که دیگر نتوانی اینجا کمکی بکنی– تو از این میترسی که آنقدر دیوانه شده باشی (گیج) که امیدت را برای تبدیل شدن به یک بیماری که بتواند از من به عنوان یک روانکاو استفاده کند را از دست داده باشی.”

بیون با صدای بلند ادامه می دهد: “بنابراین چرا فقط امروز تو فهمیدی که نمیتوانی روی آن صندلی بنشینی؛ اینکه تو مجبور هستی که دراز بکشی و یا اینجا را ترک کنی؟” تعبیر بیون (به ظاهر برای بیمار) شاید بیشتر تعبیریست برای ارائه کننده: ارائه کننده تشخیص نداده بود یا با بیمار درباره ترسش از ناتوانی برای تبدیل شدن به یک بیمارتحلیلی صحبت نکرده بود، ترسی که هم بشکل ناتوانی اش در استفاده از صندلی یا تخت ابراز میشود، و هم در بیانش در این مورد که به نظرش روانکاو فقط قادر به درک آنچه که “به نظر درست می رسد” میباشد. اکنون برایم روشن تر شد که چرا من لبخند بیمار را آنقدر سرد حس کردم: این حاکی از عدم ارتباط هیجانی بود که بیمار بین میزانی از استرس هیجانی اش و توانایی بسیار محدودش برای فکر کردن/به رویا درآوردن آن، و بین خودش و روانکاو تجربه میکرد.
کمی بعد با این تعبیر برای بیمار (و همچنین به ارائه کننده)، بیون میگوید: “بعنوان روانکاو، کسی که امید به بهتر شدن دارد، و نیز بیمار…. اگر من تمام جواب ها را می دانستم نه چیزی یاد می گرفتم، و نه شانسی برای یادگیری وجود داشت… آنچه که شخص می‌خواهد این است که اتاقی برای زندگی داشته باشد تا بتواند اشتباه کند” (ص.۶). این موضوع همچنین یک عنصر اساسی سبک بیون در “سمینارهای بالینی” است. گرچه بیون بکرات ارائه کننده و خواننده را با شیوه عجیب و غریبش در فهم اهمیت و استفاده تحلیلی از عناصر بظاهر مهم آنچه در جلسه اتفاق میافتد، سورپرایز میکند، او با فروتنی عنوان میکند که یک روانکاو باید “اتاقی برای زندگی کردن به عنوان یک موجود انسانی که اشتباه میکند، داشته باشد.” فقط در این حالت از ذهن است که فرد قادر است که از تجربه یاد بگیرد: “اگر شما به اندازه ای که من کار روانکاوی کرده ام، کار کرده بودید، در آن صورت از دادن یک تعبیر نامناسب اذیت نمی شدید— من هرگز جور دیگری تعبیر نداده ام. این زندگی واقعی است— نه خیال روانکاوانه” (ص.۴۹).
پیش از پرداختن به سمینار بعدی میخواهم توجه خواننده را به یک عنصر ضمنی رویکرد بالینی بیون که بیش از موارد دیگر اهمیت دارد، جلب کنم: سوالی که بیون بیش از هر پرسش دیگری از روانکاو ارائه کننده میپرسد: چرا بیمار به روانکاوی می آید؟ (بعنوان مثال صفحات ۲۰، ۴۱، ۴۷، ۷۶، ۱۰۲، ۱۴۳، ۱۶۸، ۱۸۳، ۱۸۷، ۲۰۰، ۲۲۵ و ۲۳۴ را ببینید). به نظر من در هر مورد که بیون این سوال را می پرسد، به طور ضمنی از ارائه کننده میخواهد که به بیمار اینگونه فکر کند که او بطور ناخودآگاه مشکل هیجانی را به جلسه میاورد که خودش قادر به یافتن “راه حلی” برای آن نبوده (ص. ۱۰۰)، یعنی مشکلی که او قادر نبوده کار روانشناختی روی آن انجام دهد. بیمار ناخودآگاه از روانکاو می خواهد که به او کمک کند تا بتواند به افکار و احساسات مختل شده اش، که خودش به تنهایی قادر به فکر کردن و احساس کردن آنها نیست، فکر کند. اگرچه بیون صرفا به بحث پرداخت و صراحتاً از ارائه کننده نپرسید که چرا بیمار به روانکاوی می آید، اما به نظر من این سوال به طور ضمنی چندین بار مطرح شد. مورد اول تقریبا بلافاصله در سمینار موقعی اتفاق افتاد که او گفت، ” او یک زن بزرگسال است و بنابراین آزاد است که بیاید و شما را ببیند، اگر میخواهد؛ و اگر نمی خواهد آزاد است که برود.”

دکتری که خودش نبود (برزیل، ۱۹۷۵ سمینار شماره ۳)

این سمینار از این نظر قابل توجه است که سبب گفتگویی میشود که به بیون این فرصت را می دهد که نه تنها بتواند بسیاری از مفاهیمش در باره آنچه یک روانکاو هست را به بیان درآورد، بلکه آن را اثبات کند. و مهم تر آنکه او این کار را بدون استفاده از هر گونه واژه تکنیکی خاص انجام می دهد. این موضوع همخوان با این تاکید اوست که “ما با بیماران مان در قالب کلماتی تا حد امکان ساده و بدون اشتباه” (ص. ۲۳۴)، به زبان روزمره، “زبان گفتاری معمول” (ص. ۱۴۴) صحبت میکنیم، همانگونه که ما بعنوان روانکاو با فرد دیگر حرف میزنیم.
آنالیزانی که ارائه می شود پزشک ۲۴ ساله ای است که در بیمارستان کار میکند، و چهار ماه است که قادر به کار کردن نیست. او به روانکاو گفت، ” وقتی سوار آسانسور میشوم احساس خوبی ندارم. من فکر میکردم آمدن به جلسه برایم خیلی سخت باشه. فکر میکردم اگر اینجا بمانم خواهم مرد.” (ص. ۱۳). ارائه کننده گفت سپس بیمار موضوع را عوض کرد و شروع کرد به توصیف تلاشش در مورد باز گشتش به کار در روز قبل با وجود اضطراب شدید.

بیون پرسید، “آیا او از نظر فیزیکی بیمار بود؟” (ص. ۱۳). این سوال بیون باز هم عجیب بود، این بار بخاطر اینکه خیلی به نظر واقعی میرسید. ( چیزی به طرز سورپرایزکننده کاربردی در نحوه گوش دادن بیون به گزارشهای ارائه کنندگان با بیمارانشان در کل “سمینارهای بالینی” وجود دارد.”) شاید بیون در این سوال که آیا بیمار از نظر فیزیکی بیمار بود به این اشخاره دارد که گرچه بیمار میگوید ترسیده که بمیرد، اما او پیش یک روانکاو آمده نه یک دکتر داخلی. احتمالا تجربه او در این نقطه از تحلیل باعث شده که او احساس کند که روانکاو به او کمک کرده، و او و روانکاوی میتواند کمک بیشتری به او بکند.
ارائه کننده بطور سطحی اینگونه به سوال بیون پاسخ داد، “او اینطور فکر میکرد [ یعنی بیمار بطور خودآگاه فقط احساسی از بیماری فیزیکی داشت] اما در واقع از یک بحران اضطرابی در رنج بود” (ص.۱۳). برای بیون عدم توانایی ارائه کننده در درک مورد تلویحی سوالش، عجیب نبود. گرچه خود این اتفاق اهمیت چندانی ندارد، اما بیانگر یک کیفیت مهم از سبک بیون بعنوان یک سوپروایزر و (من حدس میزنم) یک روانکاو است: او “در راستای صحبت ارائه کننده صحبت میکند.” به این معنا او با آن وجهی از ارائه کننده صحبت میکند که قادر به فکر کردن است– وجه تفکر کننده شخصیت، که گاهی بیون در نوشته های تئوریکش تحت عنوان ” بخش غیرسایکوتیک شخصیت،” و گاهی “ناخودآگاه” از آن نام میبرد. این وجهی از شخصیت است که قادر به استفاده از تجربه زیسته برای اهداف کار روانشناختی و رشد است. من از اصطلاحات “صحبت کردن در راستای بیمار،” صحبت کردن با ناخودآگاه” و “صحبت کردن با بخش غیر سایکوتیک شخصیت” استفاده میکنم، تا به عمل صحبت کردن روانکاو با وجهی از بیمار که قادر به فکر کردن است اشاره داشته باشم. از آنجایی که وجه خود آگاه ذهن ارائه کننده، در موردی که بحث می شود، به طور کامل قادر به فکر کردن نیست، بیون “مستقیما” با ناخودآگاه بیمار یا وجه غیر سایکوتیک شخصیت صحبت میکند (نگاه شود به گروت اشتاین،۲۰۰۷ برای مباحثی در مورد حرف زدن با ناخودآگاه بیمار).
سپس یکی از اعضای سمینار پرسید ممکن هست که “جالب نباشه که حرف بیمار را در این نقطه قطع کنیم؟ من احساس میکنم که موضوعات بسیار زیادی وجود دارد” (ص. ۱۴)، بیون اینگونه پاسخ می‌دهد: من صبر میکنم تا ” یک ایده روشن تری از آنچه بیمار به آن رسیده است” داشته باشم (ص. ۱۴). او اضافه میکند،
من تردید دارم که این بیمار از جمله آدمهایی باشد که به دلیل وحشت از اتفاقات ناگوار و فجایع دارو مصرف می کند. بنابراین او می‌تواند با پزشکان دیگر مشورت کند و از تمام بیماری ها مطلع شود. دراینصورت او نخواهد مرد یا فجایعی اتفاق نخواهد افتاد، به این خاطر که او دکتر هست نه بیمار.
بیمار گرچه صلاحیت دکتر شدن را دارد، اما دکتر نیست، چون ایده ای درباره اینکه چطور اساساً یک دکتر بشود ندارد، یعنی حسی از اینکه چگونه آن شخصی بشود که قادر است از ذهنش برای کمک به کسانی که بیمار هستند (از جمله خودش) استفاده کند ندارد.
همان فرد سوالش را به گونه دیگری مطرح کرد: “این تردید شما یکی از چیزهایی است که روانکاو باید در خودش نگه دارد یا می تواند به بیمار بگوید؟”(ص. ۱۴). بیون تعبیری به او میدهد که در لفافه مرتبط با بیمار است . او گفت که آدمها کار روانشناختی را فقط با یک میزانی از تجربه زیسته خودشان انجام دهند، به ویژه، روانکاوان غالبا در ابتدا غرق در تجربیات ترسناک با بیمارانشان میشوند:
یک جلوه معمول این جور موضوعات موقعی اتفاق می‌افتد که دانشجویان پزشکی برای یادگیری آناتومی به اتاق کالبدشکافی میروند. آنها دچار فروپاشی می‌شوند؛ آنها نمی‌توانند آن را تحمل کنند چون کالبدشکافی بدن یک انسان نگاه و رویکرد آنها را مختل میسازد.
به اعتقاد من بیون می‌گوید که او تردید دارد که فرد شرکت‌کننده در سمینار احساس اجبار برای قطع کردن جریان فکر (کالبدشکافی) در سمینار را داشته باشد، به خاطر ترسش از فروپاشی در “اتاق کالبدشکافی” تحلیلی (سمینار بالینی). سبک تفسیری بیون به لحاظ دفاع های فرد شرکت کننده در سمینار و نیز شآن او بسیار محترمانه است. شیوه تفکری که بیون پیشنهاد می دهد برای استفاده آن جا هست، اگر فرد شرکت کننده در سمینار آماده استفاده از آن باشد. صرف نظر از شرم فرد شرکت کننده در سمینار، به نظر می رسد تفسیر بواسطه ترس ناخودآگاه او قابل استفاده میباشد، اینکه او متوجه شود که باعث وقفه بیشتر در کار تحلیلی که در سمینار جریان دارد، نمیشود.

بلافاصله بعد از پاسخ بیون به فرد شرکت کننده در سمینار، ارائه کننده گفت، “من احساس می کنم که بیمار موضوع را تغییر نداد—او فقط ظاهراً آن را تغییر داد” (ص. ۱۴). در اینجا ارائه کننده در تناقض با گفته چند لحظه پیش خود این را میگوید. من حدس میزنم که در این بین او از تفسیر بیون به فرد شرکت‌کننده در سمینار، استفاده روانشناختی میکند، بدین معنا که اضطراب روانکاو احتمالا مانع از آن شده که او بتواند به تلاش ناخودآگاه بیمار برای نشان دادن ترسش به او گوش دهد.
بیون به ارائه کننده پاسخ می دهد:
این احساس شما از تعبیر می آید….. موقعی که شما احساس می کنید که تمام این تداعی های مختلف واقعا متفاوت نیستند ، چون الگوی یکسانی دارند، بنابراین مهم است که منتظر بمانید تا بفهمید که آن الگو چیست.
ارائه کننده پاسخ می دهد :
در یک سمیناری با یک روانکاو آموزشی، او به من گفت که هر تعبیر خوب می بایست سه عنصر داشته باشد : یک توصیفی باشد از رفتار بیمار؛ کارکرد رفتار؛ و تئوری پشت آن رفتار.
خواننده میتواند حس کند که خون بیون به جوش آمده— نه در واکنش به اضطراب ارائه کننده بلکه بخاطر تکبر روانکاوی که باور داشت که روانکاوی را میداند، و باور به اینکه سوپروایزی هاش کاری را که او انجام میدهد را می ببینند و بدین طریق روانکاوی را میفهمند. با اینحال بیون به گونه متفکرانه ای که در عین حال غافل از این نبود که چگونه چنین سبک سوپروایزری میتواند برای تلاش های سوپروایزی ها برای روانکاو شدن مخرب باشد، پاسخ داد. همزمان بیون کاملا آگاه هست که نه به ایده‌های روانکاو آموزشی (که درباره اش چیزی نمی داند)، بلکه به ایده ها و احساسات ارائه کننده ای گوش میدهد،که شبیه بیمار خودش، از یک دکتر متفکر (یک روانکاو) به بیمار منفعلی تبدیل شده که نمی تواند برای خودش فکر کند. بیون می گوید:
تئوری هایی که شما اشاره میکنید تا حدودی برای شخصی کاربرد دارد که از آنها نام می‌برد. [بیون به آن شخص بعنوان روانکاو آموزشی اشاره نمیکند، چون منظورش آن شخص نیست. بلکه او به یک شکاف در شخصیت ارائه کننده اشاره دارد که در آن یک بخش از او –کسی که از تئوری روان تحلیلی به عنوان شیوه ای برای فکر نکردن استفاده می‌کند– جنبه دیگر را کوچک می شمارد — جنبه ای که سعی دارد یک روانکاو و متفکر شود.] اما بعضی از آنها (تئوریهای تحلیلی) چیزی به شما میدهند. [وجه تفکرکننده ارائه کننده ممکن است گهگاه قادر به فکر کردن درباره تئوری های تحلیلی باشد و در جهت رشد ایده هایش از آنها استفاده کند.] دمادامیکه شما سعی در یادگیری دارید، تمام این چیزها بسیار گیج کننده هستند. [ گیج شدن حالتی از ذهن است که در مقابل برون ریزی تجربه می شود و جایگزین حسی می‌شود که شخص می داند که چگونه تحلیل را انجام دهد چون به او گفته شده که چگونه آن را بواسطه شخص در قدرت انجام دهد.] به این دلیل است که من فکر میکنم شما می توانید [بیون نمی گوید “شخص می تواند”] اینقدر طولانی آموزش و سمینار را ادامه دهید. و تنها زمانیکه واجد شرایط [بعنوان یک روانکاو] شدید شانس روانکاو شدن را دارید. روانکاوی که شما می شوید شما و تنها شما هستید؛ شما باید برای منحصر به فرد بودن شخصیت تان احترام قائل باشید– این چیزی هست که شما استفاده می کنید نه تمام این تعبیرها [این تئوری هایی که شما استفاده می کنید برای مقابله با این ترس است که شما واقعاً یک روانکاو نیستید و نمی دانید که چطور روانکاو بشوید]. (ص.۱۵)
بیون به ارائه کننده، اعضای سمینار و خواننده نشان می دهد که یک گفتگوی تحلیلی واقعی چگونه است. تفسیر ها، تفسیر صرف نیستند. آنها بخشی از “یک گفتگو” (ص.۱۵۶) هستند که بشکل ایده هایی محترمانه (غالبا بعنوان حدسیات) در زبان روزمره بیان می شود. در اینجا روشن تر می شود که منظور بیون از تفسیر صرفا یک بیان مخصوص یا بیان نمادین برای تعارضات ناخودآگاه سرکوب‌شده جهت خودآگاه کردن ناخودآگاه نمیباشد. بلکه یک تفسیر شیوه‌ای است که در باره بخشی از آنچه که روانکاو فکر میکند به بیمار میگوید، به شیوه ای که بیمار بتواند در جهت فکر کردن به افکارش از آن استفاده کند.
خواننده این سمینار میتواند با گوشهای خودش بشنود که وقتی یک فرد از منحصر بفرد بودن شخصیت و تجربه اش حرف می زند چه معنایی دارد. هیچ روانکاو دیگری شبیه بیون نیست. در فصول بعدی این کتاب من درباره شیوه های منحصر به فردی بحث خواهم کرد که دیگر نویسندگان مهم تحلیلی صحبت میکنند/ می‌نویسند/ فکر می‌کنند، و اینگونه منحصر به فرد بودن شخصیت شان را انعکاس میدهند. بطوریکه براحتی میتوان حتی با خواندن یک عبارت کوتاه صدای مشخص هر یک از این روانکاوان را تشخیص داد.

توانایی روانکاو برای صحبت کردن فروتنانه در رابطه با منحصر به فرد بودن شخصیت اش، و “ذهنیت ویژه” خودش (ص.۲۲۴)، هسته آن چیزی است که من تحت عنوان سبک روانکاو از آن یاد می‌کنم. تاکنون بایستی مشخص شده باشد که سبک در مقابل روش؛ و نیز نقطه مقابل نارسیسیزم است. واگذار کردن خود به روش برآمده از میل به شبیه دیگران شدن است (بخاطر فقدان یک حسی از آن کسی که شخص هست)؛ نارسیسیزم آرزوی تحسین شدن توسط دیگران است ( تلاشی برای مقابله با حس بی ارزشی). در ادامه این “پرت شدن” از موضوع که بیون در باره مشکلات ذاتی روانکاو شدن بحث میکند، از ارائه کننده می خواهد که بیشتر درباره جلسه بگوید:
ارائه کنند: بیمار احساس می کرد که با ادامه کار [بعنوان یک دکتر در بیمارستان در شب قبل] بیمار خواهد شد. او احساس بیمار بودن نداشت— احساس میکرد که این اتفاق می افتد.
بیون: به عبارت دیگر، چون قرار نبوده که درمان شود –دچار این بیماری ها شد. احتمالا او هرگز به این فکر نکرده بود که دکتر شدن میتواند اینقدر سخت باشد. در این حرفه شما همواره با مردمی سر و کار دارید که در بدترین شرایط هستند؛ آنها می‌ترسند، و مضطرب هستند. اگر او تا این حد احساس اضطراب، افسردگی، و ترس دارد انجام دادن این کار برایش راحت نخواهد بود.

بیون تعبیر غیرمستقیمی به وجه غیر سایکوتیک شخصیت ارائه کننده می دهد. مجدداً در اینجا تعبیر بطرز سورپرایزکننده ای عملیاتی است: بیمار حرفه ای را انتخاب کرده که از نظر هیجانی برایش آماده نبوده– به نظر می رسد که او بدون ترس و افسردگی آماده روبرو شدن با ترسهای مردم نمیباشد. البته چیزهای بیشتری در رابطه با این تفسیر وجود دارد. بیون روی یک تناقض جدی متمرکز میشود که به نظر می رسد ماهیت مشکل هیجانی بیمار در این جلسه است. چرا بیمار میخواهد با یک تناقض، به شیوه ای خاص، و در لحظه ای خاص چیزی را به روانکاو منتقل کند؟ شاید بیمار به سادگی یک انتخاب حرفه ای ضعیفی نداشته. چیزی در بیمار وجود دارد (یک وجه او که یک دکتر واقعی است) اما ارتباط او با آن قطع است. بیون به یک ارتباطی توجه می‌کند که به اندازه ای بدیهی است که نامه ربوده شده پو نامرئی است، شاید در اینجا یک پارادوکسی وجود دارد: اینکه یک چیز بدیهی نامرئی است. همان چیزی که گفته های بیون را عجیب و در عین حال عینی میسازد. در اینجا هم مانند کیس قبلی در سمینار، مشاهدات بیون مرتبط با چیزی است که “قطع” شده است، یعنی ظرفیت ایجاد یک “حدس خیالی” در رابطه با مشکل هیجانی که بیمار در تلاش برای “حل کردن” آن (با کمک روانکاو) است (ص.۱۲۵)، ظرفیت اینکه بتواند در این جلسه فکر کند. سوال بسادگی در این مورد نیست که “چه چیزی باعث اضطراب و ترس بیمار میشود؟” بلکه مشکل خاص تری ( سطحی از تنش داینامیکی که موجب علامت شناسی بیمار میشود) در جلسه فعلی حاضر و زنده است. بیون در کامنت هایش در رابطه با انتخاب حرفه بیمار تلاش دارد تا این ایده که ممکن است بیمار احساس کند که او خودش نیست، را آزمایش کند. او انتخاب کرده که یک دکتر بشود، اما احساس می کند که بیشتر یک بیمار منفعل است، شخصی که چیزی نمی‌داند و نمیخواهد که چیزی درباره بیماری که از آن رنج میبرد، بداند.
گمانه زنی بیون میتواند بعنوان تعبیری به وجه غیر سایکوتیک بیمار “خیالی” اش در نظر گرفته شود، یک وجهی از شخصیت که هم ناخودآگاه است و هم قادر به فکر کردن. به نظر میرسد که ارائه کننده توانسته از این تعبیر استفاده کند : بنابراین لحظه ای که به بخش اورژانس فراخوانده شد، او اتاق استراحت را ترک کرد؛ و بسیار خوب کار کرد. او فکر کرد که خیلی عجیب بوده که توانسته بدون مشکل بخوبی کار کند.
میتوان توافق داشت که گزارش ارائه کننده از “آنچه بعداً اتفاق افتاد” صرفا یک نوع از روخواندن یادداشت‌هایی بود که او در روزها و هفته های قبل نوشته بود. اما به نظر من این ایده متقاعد کننده ای نیست. ارائه کننده توانسته بود چیزی در پاسخ به “تعبیر” بیون بگوید: برای مثال او توانست سوالی بپرسد که جریان تفکر تحلیلی در سمینار را قطع کند و یا کامنت های انحرافی درباره دلایل خوداگاه بیمار برای جستجوی آموزش پزشکی مطرح کند. گفته های ارائه کننده در واقع بدون هدف و بسیار ابهام آلود بود: کلمه عجیب حسن تعبیری است در مورد احساسی که بیمار در رابطه با یک فقدانی که اتفاق افتاده گزارش می کند؛ و همزمان کلمه عجیب اشاره به شروع ظرفیتی برای فکر کردن (ظرفیتی برای کنجکاو شدن در مورد آنچه که شخص نمی داند) دارد. حالت پیشین حالت منفعل تر ذهن نسبت به حالت اخیر است. با استفاده از کلمه عجیب، ارائه کننده درک عمیق تری در مورد شیوه ای که بیمار همزمان هم می‌خواهد فکر کند و هم ترس از فکر کردن پیدا میکند.
بیون پاسخ میدهد، “او به اورژانس میرود، و به جای حمله قلبی یا هر چیز دیگری، متوجه می شود که می تواند دکتر باشد”. بیمار با کمک روانکاو درمی یابد که میتواند دکتر باشد، یعنی شخصی که قادر به فکر کردن و استفاده کردن از ظرفیتی است تا “خودش را بشکل یک موجود به رویا درآورد” بعنوان یک دکتر و یک بیمار تحلیلی. بطور مشابهی، با کمک تعبیرهای بیون ارائه کننده می‌تواند خودش را به شکل یک موجود به عنوان یک دکتر، یعنی یک روانکاو به رویا در آورد. او می‌تواند نسبت به بیمار کنجکاو باشد، یک شخص “در بدترین شرایطش” (شخصی که مضطرب است و نیاز مبرمی به کمک دارد).
در بازگشت به پاسخ بیون نسبت به دکتر شدن غیرمنتظره بیمار، بیون بیان میکند:
با استفاده از این اتفاق (که بیمار دکتر میشود) نه به دلیل این رویداد بلکه به لحاظ بسیاری چیزهای دیگر، شما می توانید حس کنید که در مواقع بحرانی بیمار بالاخره می تواند یک دکتر یا یک روانکاو بالقوه بشود. اما چرا در بحران؟ اگر این واقعاً درست باشد که او بالاخره میتواند دکتر بشود، نه بواسطه عنوانش بلکه بطور واقعی، پس چرا او آن را تاکنون کشف نکرده؟….. البته ما بعنوان روانکاو -درست یا غلط- باور داریم که تحلیل کمک کننده است. اما چنین باوری باعث میشود که ماهیت و راز شگفت آور روانکاوی از ما پوشیده بماند. چنین روانکاوانی که در کارشان(با موضوع شان) احساس کسالت دارند، ظرفیت متعجب شدن را از دست داده‌اند.

عناصر اصلی سبک بیون در این جمله ها قابل شنیدن است. اول ما بیون را اینطور می شنویم، دکتر، فردی عملگرا، و شخصی که “یافتن راه حل مشکل بیمار” برایش بسیار اهمیت دارد. بیون مسئولیت کمک به بیماران را یک ایده نسبتاً قدیمی میداند. اگر ما باور نداریم که تحلیل کمک کننده است چرا عمر خود را صرف انجام این کار می کنیم؟ چطور میتوان درد بیمار را نادیده گرفت، دردی که او را برای کمک گرفتن نزد روانکاو کشانده؟ اما این به معنای این نیست که شغل روانکاو کمک به بیمار برای رهایی از درد است. بلکه کاملاً برعکس است. از نظر بیون وظیفه روانکاو این است که به بیمار کمک کند تا به اندازه کافی بتواند با دردش بنشیند تا کار تحلیلی لازم روی آن انجام شود. جنبه هایی از بیمار وجود دارد که برای تحلیل به دست روانکاو می رسد. بیون همواره به صدای آن بخش از بیمار (غالبا بسیار خاموش)، و نیز به ایما و اشارات مرتبط با مشکل هیجانی که این وجه از بیمار سعی دارد به آن فکر/ حل کند، با دقت گوش میدهد. اگر بیمار از روانکاو بعنوان یک روانکاو استفاده نکند (برای مثال ممکن است بطریقی رفتار کند که گویی از روانکاو انتظار دارد که جادوگر باشد و بیمار را تبدیل به کسی کند که آرزو دارد باشد)، بیون از خودش (و اغلب از بیمار “در حال فانتزی”) می‌پرسد که بیمار فکر می‌کند که روانکاوان چه کاری انجام میدهند. شاید این سوال تکراری بیون، “چرا بیمار برای روانکاوی می‌آید؟” در این سوالش نهفته باشد که” بیمار فکر می‌کند که روانکاوی چیست؟” و او غالبا در پاسخ به ایده بیمار توضیح می دهد، “این (ایده) یک تصور بسیار عجیبی از روانکاوی است.” برای بیون کمک کردن به بیمار و نشان دادن یک روانکاوی “درست” به او (یک تجربه تحلیلی واقعی) دو چیز یکسان هستند.
دومین عنصر مهم سبک تحلیلی بیون در این عبارت بطور زنده ای احساس میشود: آگاهی او در مورد اینکه چقدر کم میداند، برایش منشاء ناکامی و ناامیدی نیست؛ بلکه منشاء حیرت و تعجب در مواجهه با پیچیدگی، زیبایی و هراس موجود در ماهیت انسان و تلاش های او برای مقابله و یاد گیری از تجربیات مختل است. (نگاه شود به گابارد، ۲۰۰۷، در رابطه با مبحث نقش ارتدوکسی تحلیلی و استفاده از عقاید تعصب آمیز تحلیلی در جهت اجتناب از روبه‌رو شدن با پیچیدگی و “آشفتگی موقعیت انسانی” و اقدام تحلیلی.)
در پاسخ به سوالات و تداعی هایی که در بیون بواسطه رشد ظرفیت تفکر بیمار فراخوانده میشود، ارائه کننده ادامه می دهد:
سپس در همان جلسه او (بیمار) این سوال را از خوش پرسید [چطور می تواند واقعا دکتر شود؟] و گفت، اگر می‌دانستم که روانکاوی می‌تواند این کار را برایم انجام دهد، منتظر بحران قبلی نمی ماندم.”
خواننده در این گفته می تواند یک جابجایی در تعادل قدرت را بشنود که بین بیمار بعنوان یک حمله کننده به ظرفیت خودش برای فکر کردن، و بیمار بعنوان یک دکتر متفکر اتفاق میافتد. اکنون دکتر می تواند با این حقیقت که او بیمار است روبرو شود، تا زمانیکه او با احساساتش زنده باقی بماند؛ او قادر است که از آگاهی اش نسبت به هیجاناتش برای جهت دادن به تفکرش استفاده کند؛ و قادر است از فکرش استفاده کند تا “یک روانکاوی” بشود که به طور فعال نقش خود را در تحلیلش می پذیرد.
بیون تصدیق میکند که احساس رضایت از درک شدن بوسیله بیمار دستاوردی است که از طریق احساس غمی که بهمان اندازه شدید است متعادل می‌شود: “یکی از ویژگی های پیشرفت این است که همیشه شما را مایوس و پشیمان می کند که چرا زودتر آن را کشف نکردید”.این تفسیر فقط برای بیمار تخیلی در سمینار معنی نمیدهد، بلکه همچنین برای ارائه کننده‌ای که پشیمان است از اینکه اینقدر طول کشیده که یک روانکاو برای بیمارش بشود مصداق دارد. شاید ارائه کننده در طول سمینار تشخیص داده که او یک دوره طولانی به تفکر دیگران اعتماد کرده— “روانکاو آموزشی” خودش— کسی که میترسید پاسخ جدید و بدون پیش فرضی نسبت به آنچه که او در جلسات تحلیلی درک و احساس می کرد، داشته باشد. به سخن دیگر او قادر نبود که روانکاوی را با این بیمار دوباره کشف کند.
عنصر دیگری از سبک تحلیلی بیون میتواند در این بخش از سمینار فهمیده شود. همانطور که دیدیم بیون همواره به این موضوع آگاه است که هر بیماری در زمان تحلیل بطور ناخودآگاه احساس می کند که زندگیش در خطر است ( به نظر من بیون باور دارد که این باور بیمار “درست” است) گذشته از این، به میزانی که بیمار نتواند فکر کند، نمیتواند در تجربه اش زنده باشد. اینجا بیون موضع رادیکال تری را نسبت به قبل در رابطه با استفاده روانکاو از خودش در تلاش برای کمک به بیمار اتخاذ می‌کند. آنچه او در اینجا اضافه می‌کند برای او بعنوان یک روانکاو اهمیت ویژه ای دارد:

شما یک روانکاو یا یک پدر و مادر هستید، چون باور دارید که قادر به مهر ورزیدن و درک کردن چیزی بسیار ضروری هستید که بیماران و کودکان آن را احساس نمی کنند [به این معنا که برای آنها نامرئی است، چون فرض میکنند که بایستی اینگونه باشد]…. این نوع نگاه از آن جهت که ما، بعنوان دکتر یا روانکاو، درگیر کمک به موجود انسانی هستیم میتواند ناپدید شود….ممکن است که ما آنها را در طول دوره تحلیل ناراحت کنیم، اما این چیزی نیست که ما بخواهیم انجام دهیم. در مورد این بیمار بسیار مهم است که به او ظرفیت های موجود در روانکاو برای مهر ورزی، هم حسی، درک- نه فقط تشخیص [تعبیر] و جراحی، و یا زبان تحلیلی، بلکه حس علاقه مندی- به او، نشان داده شود. شما نمی توانید دکتر یا روانکاو بشوید، این چیزی است که باید متولد شود.
بیون می گوید که برای او روانکاو بودن بیشتر از درک کردن بیمار و منتقل کردن آن به او، درک کردن به شیوه ای است که او بتواند از آن استفاده کند؛ روانکاو بودن گاه متضمن احساس و عاطفه و نشان دادن این عاطفه به بیماری است که برای روانکاو عمیقاً اهمیت دارد. این چیزی است که فرد نمی تواند از طریق آموزش آن را کسب کند؛ بلکه بایستی با یک ظرفیت، و یک میلی برای انجام آن متولد شد.

مردی که پیوسته بیدار بود (سائو پالو، ۱۹۷۸، سمینار شماره ۱)

در این سمینار بیماری ارائه میشود که ۳۸ ساله و اقتصاددان است، شیوه راه رفتن او مکانیکی و رفتارش خشک بود، برای مثال هنگام ورود به جلسه با گفتن اینکه “بسیار خوب دکتر،” یا “من امروز چند رویا برایتان آورده ام” شروع میکرد.
بیون خیلی زود سوالات “عجیب” دیگری میپرسد: “چرا او می گوید که آنها رویا هستند؟”. بیون بلافاصله به آن چیزی که هسته مشکل هیجانی بیمار است میپردازد، مشکلی که بیمار بطور ناخودآگاه بخاطر آن نزد روانکاو آمده است: وجه غیر سایکوتیک بیمار تشخیص می‌دهد که وجه سایکوتیک او بر شخصیتش مسلط است و در نتیجه او نمی‌تواند رویا ببیند. بیون با این سوال تا حدودی نشان میدهد که بیمار سایکوتیک است، او نمی‌تواند خواب را از بیداری تشخیص دهد، یعنی نمی‌تواند بگوید که خواب است یا بیدار. از نظر بیون بیمار سایکوتیک (یا وجهی از بیمار) قادر به ایجاد و نگهداشتن یک مرز (سد ارتباطی) بین جنبه های خود آگاه و ناخودآگاه ذهن نیست. در غیاب تمایز بین تجارب ذهنی خودآگاه و ناخودآگاه، فرد “نمی‌تواند بخوابد و بیدار شود”. او در دنیایی زندگی می کند که در آن ادراکات تولید شده درونی (توهمات) از ادراک حوادث بیرونی و رویا غیر قابل تمایز هستند. در نتیجه بیمار (برای حفاظت کردن از خودش در مقابل این آگاهی ترسناک ) وانمود می‌کند که علاقه‌مند به رویاست.
ارائه کننده همانند خواننده از خودش نمی پرسد که چرا بیمار می گوید که رویا دارد، یا منظور او از داشتن رویا چیست و اینکه آیا بیمار در این لحظه می داند که رویا چیست. در پاسخ به سوال سورپرایز کننده بیون که “چرا او می‌گوید که آنها رویا هستند؟” ارائه کننده پاسخ می دهد، “او بسادگی این را به من گفت”.
عناصر سبک تحلیلی بیون که من در اینجا به آن توجه می کنم، نشاندهنده هوشمندی فوق العاده اوست. در این تبادل اطلاعات بیون ارائه کننده را بعنوان یک مردی در حال شعبده بازی طراحی میکند که بیون خرگوشی را از جیب جلیقه اش بیرون میاورد. بیون کاملا جدی است. شوخ طبعی بطور ذاتی ویژگی خوب یا بد شخصیت نیست. مسئله این است که چگونه استفاده شود‌. بعنوان نمونه، بیون در سمینار ۸۰، نقش مرد کهنه کار زیرک، غیر قابل پیش بینی، ویژه و مبهمی- نقشی که به نظر می رسد برای او مناسب است-را بازی می کند. مثال دیگری که از شوخ طبعی بیون به ذهن میرسد، نظری است که او در سمینار شماره ۸ برزیل میدهد. ارائه کننده به بیون گفت که بیمار به او گفته بود که موفق شده که حسادتش (اِنوی) را کنترل کند، اما در طول جلسه بطور مضطربانه ای روی تخت وول میخورد. بیون پاسخ داد، “او حسادتش را کنترل کرد و حسادتش بشدت از این بابت خشمگین بود”.
خواندن بیون اصلا ساده نیست- شاید هم غیرممکن باشد(به قطعیت میتوان گفت که او در لحظه معین واقعا خودش هست). او یک معلم اندیشمند، مشتاق و کاملاً آگاه به محدودیت‌های دانش و شخصیتش؛ و همزمان فردی است که میداند چه می گوید، او دانشجویان و بیمارانش را نیز به انجام این کار دعوت می کند (و در انجام آن به آنها کمک می کند).در سمینارهای بالینی او سکوتی حاکم است. به باور من شوخ طبعی و بیانات رمز آلود او تلاشی است برای حفاظت از تقدس حریمش. این موضوع یک بخش جدایی ناپذیر از سبک تحلیلی او و نیز بخش جدایی ناپذیر از بیون بعنوان یک روانکاو و یک شخص است.

چند ماه بعد در سمیناری بیون به طور مفصل تری درباره سوالی که بیمار در ذهنش ایجاد کرده بود صحبت می کند:
بنابراین چرا بیمار پیش روانکاو می آید و به او می گوید که یک رویایی دارد؟ اگرمن آنجا باشم به بیمار خواهم گفت، “دیشب شما کجا بودید؟ و چه دیدید؟” اگر بیمار به من بگوید که او چیزی ندیده-او فقط به رختخواب رفت- من میگویم، “خوب، من همچنان می خواهم بدانم که شما کجا رفتید و چه دیدید.”
به این شیوه بیون در حال صحبت با بخش غیر سایکوتیک شخصیت بیمار است که میفهمد که بیمار نمی داند چه موقع بیدار و چه موقع خواب است. بنابراین وقتی بیمار به او می گوید که او به رختخواب رفت، بیون “رویا” را بعنوان تجربه ای با کیفیات تجربه بیداری در نظر می‌گیرد. بیون ادامه می‌دهد: “اگر بیمار می‌گفت، “آه، خوب من یک رویا داشتم،” آنگاه من می خواستم بدانم چرا او میگوید آن یک رویا بود” با نپذیرفتن استفاده بیمار از کلمه رویا (که برای طفره رفتن از حقیقت بکار گرفته میشود)، بیون به وجه غیرسایکوتیک شخصیت بیمار کمک می‌کند تا فکر کند (که متضمن مواجه شدن با این واقعیت است که وجه سایکوتیک شخصیت تسلط دارد).

بیون به طور ضمنی بیان میکند که چنین بازشناسی حقیقت در مورد آنچه اتفاق می افتد بر روی تعادل قدرت بین جنبه‌های سایکوتیک و غیرسایکوتیک شخصیت اثر میگذارد. کمی بعد او این ایده را با جزئیات بیشتر بیان میکند: موقعی که او می گوید که یک رویا دارد او بیدار است و “آگاه”، بنابراین هم بیمار و هم شما (ارائه کننده) در یک حالت ذهنی هستید، و این حالت ذهنی نیست که شما یا او در موقع خواب هستید. او شما و خودش را به حالتی از ذهن دعوت میکند که ما در بیداری در آن هستیم.
به سخن دیگر آنچه که بیمار رویا می نامد، ما توهم مینامیم. بیمار نمیتواند بین اتفاقات دیداری در هنگام خواب با ادراکاتی که او در بیداری دارد تمایز قائل شود. او شما و خودش را به حالتی از ذهن میبرد که ما در بیداری در آن هستیم، یعنی سعی می‌کند که روانکاو را متقاعد کند که فقط یک حالت وجود دارد -که بیداری است- بنابراین هم بیمار و هم روانکاو موافقند که بیمار سایکوتیک نیست و بسادگی در حال گزارش آن چیزی است که در حالت بیداری ادراک میکند. بیمار بر نظرش پافشاری میکند، چون برای او فقط یک حالت وجود دارد-شب زنده داری- و بین ادراک و توهم، خواب و بیداری تفاوتی وجود ندارد؛ و در نتیجه چیزی به نام سایکوز وجود ندارد.
عنصر سبک تحلیلی بیون که برای من اهمیت دارد، صراحت مطلق او در صحبت با بیمار است. بیون تقریبا بلافاصله متوجه این میشود که بیمار به شکلی از کلمات استفاده میکند که نشاندهنده یک لغزش معنایی است برای جلوگیری از درد بازشناسی حقیقت. بیون، همانطورکه که در بحث وجود داشت، با بیمار به شیوه ای صحبت می کند تا معنای درست کلمات را برگرداند، و از این طریق به فکر کردن و “مراوده انسانی معمولی” اجازه ورود می دهد. گوش دادن و پاسخ دادن به چنین لغزش های معنایی نیازمند یک گوش بسیار حساس است.

نظرات پایانی

غیر ممکن است که بتوان یک تعبیر درستی از سبک روانکاو ارائه داد، چون سبک او بعنوان یک شخص و یک روانکاو به هیچ وجه قابل انتقال نیست. گرچه من بسیاری از ویژگی های سبک تحلیلی بیون، که به سمینارهای بالینی او روح میدهد، را تحسین میکنم، اما به سبک او بعنوان یک مدل یا تقلید نگاه نمی کنم. بیون در سمینارها در مورد آن میگوید: “شیوه ای که من روانکاوی را انجام می‌دهم، برای هیچکس جز خودم اهمیت ندارد، اما آن میتواند به شما ایده‌ای بدهد که چطور روانکاوی را انجام دهید و این مهم است.”

* هرگونه کپی بدون ذکر نام نویسنده و ارجاع به سایت، غیرمجاز و ممنوع می باشد.


Screenshot_20211220-223633_Pinterest.jpg
بهمن ۱۴, ۱۴۰۰

خوانش لئووالد: فهم مجدد ادیپ/ نویسنده: توماس آگدن/ مترجم: فاطمه حبیبی

در تاریخ روان‌کاوی، مفهوم عقده‌ی ادیپ فروید چندین بار توسط افرادی چون کلاین، فیربرن، لاکان و کوهات بازآفرینی شده است. در قلب مفهوم‌سازی مجدد لئووالد (۱۹۷۹) از عقده‌ی ادیپ این ایده نهفته است که وظیفه‌‌ی هر نسل جدید از روانکاوان این است که از ساخته‌های نسل پیشین استفاده‌ی خود را ببرند، آن‌ را در هم شکنند و سپس بازآفرینی کنند. فرمول‌بندی مجدد لئووالد از عقده‌ی ادیپ، نگاه تازه‌ای به بسیاری از تکالیفی که لازمه‌ی بزرگ شدن انسان، پیر شدن و بازه‌ی زمانی میان این دو است، پیش رو می‌گذارد که به نوبه‌ی خود ممکن است توسط نسل‌های بعدی به کار گرفته شود تا مفهوم منحصر به خودشان را بسازند. به این ترتیب، لئووالد نسخه‌ی فروید از عقده‌ی ادیپ را بازآفرینی می‌کند و ارائه‌ی فهم جدیدی درباره‌ی نسخه‌ی لئووالد از عقده‌ی ادیپ، کار من است. در اینجا با خوانش دقیق مقاله‌ی «افول عقده‌ی ادیپ» لئووالد (۱۹۷۹)، نشان خواهم داد که چه چیزی در مورد شیوه‌ی تفکر لئووالد وجود دارد که مرا بر آن داشته که مقاله‌اش را به عنوان نقطه عطفی در پیشرفت تفکر روانکاوی ببینم.
توالی موجود در ماهیت نوشتن، این کار را برای لئووالد سخت می‌کند که همزمانی عناصر عقده‌ی ادیپ را به قلم خویش بیاورد. من نیز باید با این دوراهی دست و پنجه نرم کنم. انتخاب من این بوده که هم‌پوشانی نظرات لئووالد را کمابیش به ترتیبی که او ارائه می‌دهد و با اشاره به این سرفصل‌ها، مورد بحث قرار دهم:
کشمکش میان تأثیرپذیری و اصالت در نسل‌های متوالی؛ کشتن والدین ادیپی و از آن خود ساختن اقتدار آن‌ها؛ درونی‌سازی دگردیسی یافته‌ی تجربه‌ی کودک از والدین، که زمینه‌ساز شکل‌گیری مسئولیت‌پذیری شخصی برای خودش و به خودش است؛ و روابط ابژه‌ی مبتنی بر زنای‌ با محارم انتقالی، که واسطه‌ای برای اثر متقابل دیالکتیکی شکل‌های افتراق‌یافته و افتراق‌نایافته‌ی مرتبط بودن با ابژه است. در پایان با مقایسه‌ای میان مفهوم عقده‌ی ادیپ نزد فروید و لئووالد به جمع‌بندی خواهم رسید.

نظریه‌ی فروید در باب عقده‌ی ادیپ

اکنون به منظور درک جایگاه لئووالد در این زمینه، اصول برجسته‌ی عقده‌ی ادیپ فروید را -آن‌گونه که آن‌ها را دریافته‌ام- مرور می‌کنم. مفهوم مدنظر فروید از عقده‌ی ادیپ بر پایه‌ی چهار ایده‌ی انقلابی بنا شده ‌است:
(1) تمامی روان‌شناسی و آسیب‌شناسی روانی انسان و نیز دستاوردهای فرهنگی بشر می‌تواند در قالب اضطرارها و معانی‌ای دریافت شود که ریشه در غرایز جنسی و پرخاشگری دارند. (2) غریزه‌ی جنسی از هنگام تولد به‌عنوان نیروی پیش راننده تجربه می‌شود و طی پنج سال اولیه‌ی زندگی، مرحله به مرحله به صورت دهانی، مقعدی و احلیلی تکامل می‌یابد. (3) از میان تمامی اسطوره‌ها و داستان‌هایی که بشر خلق نموده، اسطوره‌ی ادیپ، مهم‌ترین روایت کننده و سازمان دهنده‌ی رشد روانشناختی انسان در روانکاوی است. (4) مثلث فانتزی‌های تعارض آمیز زنای با محارم و قتل که شکل‌دهنده‌ی عقده‌ی ادیپ هستند «به ‌واسطه‌ی وراثت مشخص و تحمیل می‌شود» (فروید، 1924؛ صفحه 174) -که این بیانی برای تمایل فطری جهان شمول در نوع بشر برای سازماندهی به تجارب خود به این شیوه‌ی خاص است (آگدن، 1986 را ببینید).
عقده‌ی اودیپ برای فروید (1924) با مرحله‌ی احلیلی در رشد جنسی مقارن است (صفحه 174). این عقده شبکه‌ای از روابط درون‌روانی و بین‌فردی میان والد و فرزند است که در آن پسر، برای مثال، مادرش را به‌عنوان ابژه‌ی تمایلات عاشقانه و جنسی خود برمی‌گزیند و آرزو می‌کند که جایگاه پدر نسبت به مادر را از آن خود سازد (فروید، 1910، 1921، 1923، 1924، 1925). پدر همزمان هم تحسین می‌شود و هم به‌عنوان حریفی مجازات کننده نگریسته می‌شود. غریزه‌ی پرخاشگری، برای پسر، به شکل آرزوی کشتن پدرش به منظور از آن خود کردن مادر تجلی می‌یابد. با وجود عشق پیش ادیپی و همسان‌سازی پسر با پدرش و در عین حال دلبستگی شهوت‌آلود به پدر در عقده‌ی اودیپ منفی، آرزوی کشتن پدر به‌شدت دوسوگرایانه است (فروید، 1921). پسر در پاسخ به این آرزوی خود برای قتل پدر (در عقده‌ی ادیپ مثبت) و مادر (در عقده‌ی ادیپ منفی) احساس گناه تجربه می‌کند. به صورت مشابه دختر پدرش را به‌عنوان ابژه‌ی میل خویش برمی‌گزیند و آرزو دارد که جایگاه مادر نسبت به پدر را از آن خود سازد. او نیز در پاسخ به آرزوهای متضمن زنای با محارم و قتل در عقده‌ی ادیپ کامل، تجربه‌ی احساس گناه دارد (فروید، 1921، 1925).
کودک به خاطر آرزوهای متضمن قتل و زنای با محارم خویش، گناهکارانه از مجازات اخته شدن به‌ دست پدر می‌ترسد. چه تهدیدهای واقعی اختگی اتفاق بیافتد چه نه، تهدید اختگی در ذهن کودک به‌عنوان «فانتزی اولیه» حاضر است (فروید 17-1916؛ صفحه 370)، یک فانتزی ناخودآگاه جهان‌شمول که سازنده‌ی بخشی از روان بشر است.
مشاهدات روانکاوی این فرضیه را تأیید می‌کنند که «تهدید به اختگی موجب تخریب عقده‌ی ادیپ می‌شود» (فروید، 1924؛ صفحه 177). که این بدین معنی است که کودک به خاطر ترس از مجازات اختگی، تلاش‌های جنسی و پرخاشگرانه‌ی خود را در رابطه با والدین ادیپی رها می‌کند و این «انرژی‌گذاری روانی نسبت به ابژه را… ]با[ همانندسازی» با اقتدار، ممنوعیت‌ها و ایده‌آل‌های والدین جایگزین می‌کند (همان، صحفه 176)، که این هسته‌ی ساختار روانی جدیدی را شکل می‌دهد: سوپرایگو.

کشمکش میان تأثیرپذیری و اصالت

اکنون با در ذهن داشتن مفهوم عقده‌ی ادیپ فروید، به فرمول‌دهی لئووالد از آن باز می‌گردیم. جمله‌ی آغازین مقاله‌ی لئووالد جمله‌ای غیر معمول است که گویی هیچ ارجاعی به موضوع مدنظر مقاله در آن وجود ندارد: «بسیاری از نظراتی که در این مقاله ارائه می‌شود پیش از این توسط دیگران بیان شده‌ است» (صفحه 384) (ارجاع تمامی صفحات به مقاله‌ی «افول عقده‌ی اودیپ» از لئووالد (1979) است، مگر اینکه ذکر شده باشد). چرا باید کسی یک مقاله‌ی روانکاوی را با چنین سلب مسئولیتی از خویشتن آغاز کند که از هرگونه مدعا برای اصالت چشم‌پوشی می‌کند؟ لئووالد بلافاصله (همچنان با دریغ از ارائه‌ی دلیلی منطقی به خواننده برای دیدگاه غیرمعمول خود) با نقل قول از متن بلندی از مقدمه‌ی بروئر بر بخش نظری مطالعاتی در باب هیستری ادامه می‌دهد:

با پیشرفت پرشتاب یک علم، افکاری که ابتدا توسط افراد معدودی بیان شده بود به سرعت تبدیل به مالکیت عمومی می‌شود. بنابر این امروز هرکس که درپی آن باشد تا دیگاه‌هایش را در باب هیستری و بنیان‌های روانی آن ارائه دهد، می‌تواند از تکرار دیدگاه‌های جمعیت کثیری از محققان بپرهیزد. دیدگاه‌هایی که در فرایند گذر از مالکیت شخصی به مالکیت عمومی قرار دارند به ندرت ممکن است که مطمئن باشیم چه کسی نخستین بار این افکار را بیان کرده است. همچنین همواره این خطر در کمین است که چیزی را محصول فکر خود بدانیم که پیش‌تر، کسی دیگر آن را بیان کرده است. بنابراین امیدوارم که معذور باشم اگر چند نقل قول در این بحث باشد که به‌طور خاص مشخص نکرده باشم که از من است یا از جایی دیگر. مدعای اصالت درباره‌ی آنچه در صفحات آتی خواهد آمد، بسیار ناچیز است» (بروئر و فروید، 1895-1893؛ صفحه 186-185؛ ذکر شده در لئووالد، 1979؛ صفحه 384).

با کنار هم قرار گرفتن سلب مسئولیت لئووالد از اصالت و بیان مجازاً مشابه بروئر حدود یک قرن پیش از آن، به صورت ضمنی حسی از چرخه‌ای بودن زمان ایجاد می‌شود. قبل از اینکه لئووالد نظر خود را در رابطه با عقده‌ی ادیپ آشکارا به بحث بگذارد، در ضمن مقاله‌اش، آن‌ها را بر ما نمایان می‌سازد: هیچ نسلی حق ادعای اصالت مطلق برای آفریده‌های خویش را ندارد (آگدن، b2003، b2005 را ببینید). و با این وجود هر نسل جدید چیزی منحصراً از آن خود را عرضه می‌کند: «بسیاری از ]و نه همه‌ی[ نظرات ارائه شده در این مقاله پیش‌تر بیان شده‌اند» (لئووالد)، و «مدعای اصالت آنچه گفته می‌شود بسیار کم ]اما مقداری[ است» (بروئر).
در دل متن لئووالد این ایده نهفته است که سرنوشت هر کودک (همچون سرنوشت والدینش) اینگونه است که آنچه او با اراده‌ی خود می‌سازد وارد فرایند «گذر از مالکیت خصوصی به عمومی» خواهد شد (بروئر). به بیان دیگر آنچه که ما تلاش می‌کنیم برای بر جای گذاشتن اثر خود بسازیم تبدیل به بخشی از مخزن دانش جمعی خواهد شد و بدین ترتیب ما تبدیل به اجداد گمنام اما تأثیرگذار نسل بعدی می‌شویم: «همواره این خطر وجود دارد که آنچه را پیش از این توسط فرد دیگری ]جدی که برای ما گمنام باقی مانده است[ گفته شده به‌عنوان محصول خود درنظر بگیریم» (بروئر).
مقاله‌ی لئووالد با کندوکاو و برجسته کردن کشمکش میان بدهکاری‌ فرد به نسل پیشین و آرزویش برای رها ساختن خود از آن‌ها در فرایند تبدیل شدن به یک شخص به‌خصوص، ادامه می‌یابد. آن‌طور که لئووالد عقده‌ی ادیپ را درک می‌کند، این کشمکش میان تأثیرپذیری و اصالت در هسته‌ی عقده‌ی ادیپ قرار دارد.

بیش از سرکوب

مقاله‌ی لئووالد با تعریف عقده‌ی ادیپ در بند دوم، به این صورت که «عقده‌ی ادیپ بازنمایی روانی یک مجموعه‌ روابط محوری تعارض آمیز مثلثی و با انگیزه‌ی غریزی میان والد و کودک است» (صفحه 384)، گویی از نو آغاز می‌شود (این مقاله با داشتن چندین آغاز و پایان، تعدد تولدها و مرگ‌هایی را که نمایانگر چرخه‌ی بی‌پایان نسل‌هاست، مجسم می‌سازد). لئووالد سپس توجه ما را به زبان قاطعی جلب می‌کند که فروید (1923، 1925) به هنگام صحبت کردن از سرنوشت عقده‌ی ادیپ و در اشاره به «تخریب (فروید 1924؛ صفحه 177) و ویرانی (فروید 1925؛ صفحه 257)» آن به‌کار می‌برد (فروید، 1925؛ صفحه 257). افزون بر این فروید تأکید می‌ورزد که «چنانچه ایگو به چیزی بیش از سرکوب عقده دست نیابد، عقده در حالت ناخودآگاه تداوم می‌یابد و بعدها تأثیر بیماری‌زای خود را آشکار می‌سازد» (صفحه 177). این ایده کلید فهم لئووالد از سرنوشت عقده‌ی ادیپ را در اختیار می‌گذارد.
در نتیجه‌ی کنار هم قرار گرفتن دو ایده‌ی معماگونه‌ی مرتبط با هم در این نقطه خواننده دچار سردرگمی می‌شود: (1) این ایده که عقده‌ی ادیپ ویران می‌شود (حال ما چگونه خواهد بود اگر بدانیم که برخی از مهم‌ترین تجارب انسانی در نتیجه‌ی سلامت نابود می‌شوند؟)؛ و (2) این ایده که ویرانی عقده‌ی ادیپ چیزی بیش از سرکوب است (به هر معنی‌ای که باشد). خواننده در اینجا و طی خواندن مقاله باید در رابطه با ایده‌هایی که لئووالد ارائه می‎دهد به‌خوبی فکر کند تا به چیزی برای خودش دست یابد. گذشته از همه‌ی این‌ها وظیفه‌ی هر نسل جدید است این که با آفریده‌های پیشینیانش رو در رو شود.
خواننده‌ی مقاله‌ی لئووالد در تلاش برای یافتن درک خودش از این بخش، باید با چندین سؤال دست و پنجه نرم کند. در آغاز باید معنی واژه‌ی سرکوب، آنطور که در اینجا به‌کار گرفته شده است، مشخص شود. فروید در جریان نوشته‌های خود این واژه را برای ارجاع به دو ایده‌ی دارای هم‌پوشانی اما متمایز به‌کار می‌گیرد. او گاهی این واژه را برای ارجاع به عملکردهای روانشناختی‌ای به کار می‌گیرد که در جهت ایجاد ناخودآگاه به‌عنوان حوزه‌ای جدا از بقیه‌ی روان خدمت می‌کنند (لاپلانش و هونتالیس، 1967؛ صفحه 390)، که شرطی اساسی برای سلامت روانشناختی است. در جایی دیگر -که به باور من شامل موضوعی که اکنون مورد بحث است نیز می‌شود- این واژه برای ارجاع به راندن افکار و احساسات مزاحم از خودآگاه به‌کار می‌رود. افکار و احساسات سرکوب شده نه تنها از بدنه‌ی اصلی افکار خودآگاه تفکیک می‌شوند بلکه عمدتاً از کارکرد روانشناختی خودآگاه و ناخودآگاه حذف می‌شوند.
خواننده همچنین باید این را برای خود فرمول‌بندی کند که به پایان رساندن عقده‌ی ادیپ، نه صرفاً از طریق سرکوب بلکه از طریق تخریب افکار، احساسات، حس‌های بدنی و تجارب مرتبط با ابژه‌ای که آن را می‌سازند، به چه معناست. در ذهن من -و فکر می‌کنم توافق عمومی‌ای میان روانکاوان در این نقطه وجود داشته باشد- یک تجربه‌ی قابل توجه ثبت شده در روان، چه به صورت خودآگاه و چه به‌صورت ناخودآگاه، هرگز دچار نابودی نمی‌شود. ممکن است فرو نشانده، سرکوب، جابه‌جا، انکار، سلب مالکیت، تجزیه، فرافکنی، درون‌فکنی، تفکیک و مسدود شود اما هرگز نابود یا ویران نمی‌گردد. هیچ تجربه‌ای از نظر روانی «اتفاق نیافتاده» نمی‌شود. و با این وجود این آن چیزی است که فروید و لئووالد در افول عقده‌ی ادیپ -حداقل تا میزان قابل توجهی- بر آن تأکید دارند. در تجربه‌ی خواندن مقاله‌ی لئووالد پرسش پاسخ نیافته در مورد معنی عبارت «عقده‌ی اودیپ متحمل چیزی بیش از سرکوب می‌شود» (به این معنی که ویران می‌شود)، کشمکشی ایجاد می‌کند که بی‌شباهت به تجربه‌ی زیستن با تعارض ادیپی حل نشده (اما سرکوب نشده) نیست. این مسئله تعادل هر آنچه را که به آن مرتبط است به شیوه‌ای زندگی بخش، بر هم می‌زند.

خویشاوند کشی: یک قتل عاشقانه

لئووالد با مطرح کردن این اندیشه‌ها و پرسش‌ها در رابطه با افول عقده‌ی ادیپ به سمت گسترده‌تر کردن مفهوم سنتی عقده‌ی ادیپ پیش می‌رود. او واژه‌ی خویشاوند کشی را به کار می‌گیرد تا به عملی ارجاع دهد که توسط «کسی که با مقتول خود در پیوندی مقدس -در جایگاه پدر، مادر، خویشاوند نزدیک دیگر یا (در یک معنای گسترده‌تر) قانون گذار- قرار دارد؛ یا برخی اوقات کسی که احساس گناه ناشی از خیانت دارد، انجام می‌شود (وبستر، فرهنگ لغت بین‌المللی، ویرایش دوم)» (نقل شده در لئووالد، 1979؛ صفحه 387) . مشاهده‌ی لئووالد این است که در عمل خویشاوندکشی،

«این اقتدار والد است که کشته می‌شود؛ که به واسطه‌ی آن، آنچه درمورد پیوند میان کودک و والد مقدس است نقض می‌گردد. اگر نگاهی به ریشه‌شناسی لاتین واژه‌ Parent بیاندازیم این زادن، پرورش دادن، تأمین کردن، و مراقبت کردن از کودک است که والدین را به جایگاه والد بودن و مرجعیت قدرت می‌رساند و پیوندی مقدس میان والدین و کودک برقرار می‌کند. خویشاوند کشی جرمی علیه تقدس این پیوند است»

لئووالد در این مقاله بارها و بارها از اتیمولوژی -ریشه‌یابی لاتین کلمات، یعنی تاریخچه‌ی مسیری که نسل‌های متوالی طی آن معنای کلمات را شکل داده و تغییر داده‌اند- استفاده می‌کند.
خویشاوند کشی شورشی علیه اقتدار والدین و ادعای آن‌ها برای مرجعیت قدرت است. این شورش تنها یک گذار تشریفاتی از یک نسل به نسل بعد نیست، بلکه قتلی است که در آن پیوندی مقدس گسسته می‌شود. شکستن این پیوند مقدس با والدین توسط کودک نمایاننده‌ی پاسخی از ترس به تهدید مثله کردن بدنی (اختگی) نیست، بلکه اعلان پرشور «اضطراری فعال برای رها شدن» (صفحه 389) از والدین است. عبارت لئووالد، اضطرار برای رها شدن، کلمه‌ی اضطرار (که شدیداً به سائق‌های غریزی بدنی متصل است) را با کلمه‌ی آزادی مرتبط می‌سازد و بدین ترتیب ایده‌ی وجود یک سائق ذاتی برای فردیت‌یابی را پدید می‌آورد. در زبان مقاله، نظریه‌ی غریزه توسط لئووالد گسترده‌تر می‌شود تا سائق‌هایی فراتر از اضطرار جنسی و پرخاشگری در آن گنجانده شود (چودورو، 2003، کیوین، 1993 و میچل، 1998 را برای بحث‌هایی برای رابطه میان نظریه‌ی غریزه و نظریات روابط ابژه در کار لئووالد ببینید).

‌در نبرد ادیپی «رقیبانی مورد نیاز است» (صفحه 389). غیاب نسبی اقتدار والدین اصلی، کودک را با رقابت کمی وا می‌گذارد. علاوه بر این، زمانی که اقتدار والدین ایجاد نشده باشد، فانتزی‌های کودک فاقد «ترمز» هستند (وینیکات، 1995، صفحه 153) -یعنی این آگاهی ایمنی‌بخش که فانتزی‌های او اجازه‌ی اجرا شدن در دنیای واقع را ندارند. زمانی که اقتدار والدین «ترمزهایی» را برای فانتزی‌های کودک فراهم نمی‌آورد، تحمل قتل فانتزی‌سازی شده‌ی کسانی که کودک آن‌ها را دوست دارد و وابسته به آن‌هاست، بسیار وحشتناک است. در چنین شرایط آسیب‌زایی، کودک در تلاش برای دفاع از خودش در برابر خطر قتل واقعی والدین تکانه‌های قتل‌خواهانه‌ی خود را سرکوب می‌کند (زنده دفن می‌کند) و این سرکوب را از طریق تطابق یافتن با موضع به‌شدت تنبیهی علیه این احساسات تقویت می‌نماید. در شرایط سالم، به‌صورت تناقض آمیزی، احساس حضور اقتدار والدین این را برای کودک ممکن می‌سازد که به شکلی امن در روان خود آن‌ها را بکشد (فانتزی‌ای که نیازی به سرکوب ندارد). خویشاوند کشی ادیپی نیازمند سرکوبی نیست چرا که در غایت خود امری عاشقانه است، «از آن خود ساختن پرشور آنچه در والدین، قابل دوست‌داشتن و تحسین آمیز ادراک شده است» (صفحه 369). در معنایی مرگ فانتزی‌سازی شده‌ی والدین ادیپی فرد «خسارت جانبی» تلاش کودک برای استقلال و فردیت‌یابی است. کشتن والدین به خودی خود هدف نیست.
برای لئووالد رویارویی‌ میان نسل‌ها، جنگ بین مرگ و زندگی برای خودمختاری، اقتدار، و مسئولیت‌پذیری، در مرکز عقده‌ی ادیپ وجود دارد. در این تلاش‌ها، والدین «به‌صورت فعالانه‌ و به درجات مختلف طرد می‌شوند، با آن‌ها جنگیده می‌شود، و نابود می‌شوند» (صفحات 389-388). مشکل از نفس فانتزی‌های خویشاوند کشی بر نمی‌آید بلکه از ناتوانی در ارتکاب ایمن خویشاوند کشی و قطع پیوندهای ادیپی فرد با والدینش حاصل می‌شود. شرح بالینی مختصری که در ادامه می‌آید شکلی از دشواری‌ موجود در از آن خود ساختن ادیپی اقتدار والدین را به تصویر می‌کشد:

آقای ن پس از چندین سال جلسات تحلیل، این رویا را برای من تعریف کرد: «دیرهنگام در شب، جلوی میز پذیرش هتلی در حال درخواست اتاق بودم. مرد پشت میز پذیرش به من گفت که تمامی اتاق‌ها رزرو شده‌اند. من گفتم که شنیده‌ام هتل‌ها چند اتاق خالی برای مواقعی که کسی در نیمه شب مراجعه می‌کند، نگاه می‌دارند. با خود فکر کردم، اما به او نگفتم، که آن اتاق‌ها مخصوص افراد مهم هستند. من می‌دانستم که شخص مهمی نیستم. در انتهای دیگر میز بلند پذیرش زن مسن‌تری که در حال گرفتن اتاق خود بود با لحنی دستوری گفت «او با من است و من اتاقم را با او سهیم خواهم شد». من نمی‌خواستم با او در یک اتاق سهیم باشم. این فکر منزجر کننده بود. احساس کردم نمی‌توانم نفس بکشم و تلاش کردم تا راهی به خارج از هتل بیابم اما نمی‌توانستم خروجی را پیدا کنم».
او گفت که به خاطر این رویا فوق‌العاده احساس خجالت زدگی می‌کرده و در نظر داشته که آن را برای من تعریف نکند. به من گفت که حتی با این وجود که ما اغلب درباره‌ی این احساسش صحبت کرده‌ایم که والدینش هیچ اتاق ]فضای[ روانشناختی‌ای درون خودشان برای او به عنوان یک کودک نداشته‌اند، وی در رویای خود به واسطه‌ی پیشنهاد زن (کسی که مادرش به نظر می‌رسید) برای سهیم شدن اتاق خود، و به طور ضمنی تخت خود، وحشت زده شده است.
به وی گفتم ممکن است احساس خجالتی که در واکنش به رویا احساس کرده، نه تنها از احساس وحشت از ایده‌ی خوابیدن با مادرش، بلکه همچنین از دیدن خود همچون فردی که برای همیشه کودک می‌ماند و فاقد اقتدار برای درخواست مکانی برای خودش میان بزرگسالان است -پسر بچه‌ای که هرگز مرد نخواهد شد- نشأت بگیرد.

در مقابل، طی تحلیل مردی که در میانه‌ی دهه‌ی بیست زندگی‌اش بود، تجربه‌ای سالم از جایگزینی ادیپی نسل‌ها تجسم یافت:
یک دانشجوی پزشکی در نزدیکی پایان تحلیل خود و پس از اینکه آشکار شد من درمورد پیشرفت روان‌داروشناسی طی 25 سال اخیر بسیار کم می‌دانم، شروع به خطاب کردن محبت آمیز من به‌عنوان «یک آدم عجیب و غریب» کرد. من خاطره‌ی اولین تحلیل خود را به یاد آوردم که زمانی آغاز شد که دانشجوی پزشکی بودم. تحلیلگرم در واکنش به رقابت جویی من با خودش -با توجه به اینکه من در حال آموختن پیشرفت‌های اخیر روانکاوی بودم- گاه و بی‌گاه خود را با عنوان «جوون قدیم » خطاب می‌کرد. به خاطر دارم که از پذیرش آرام او درمورد جایگاه خودش در نسل روانکاوان «در اوج» و جایگاه من در نسل جدید (و به باور من بسیار پویاتر [روانکاوان]) شگفت زده شده بودم.
در حین تحلیل این دانشجوی پزشکی، این خاطره از تحلیلگرم که خودش را جوون قدیم خطاب می‌کرد، در نظرم هم خنده‌دار و هم آزار دهنده آمد -آزار دهنده بدین خاطر که زمانی که او این را گفته بود، از نقطه‌ای که من این تجربه را با بیمارم داشتم جوان‌تر بود.
من دریافتم که پذیرش او درمورد جایگاه خودش در توالی نسل‌ها، در تلاش‌های حال حاضر من- نه تنها برای پذیرش، بلکه برای در آغوش گرفتن جایگاه خودم به‌عنوان «یک آدم عجیب و غریب» در تحلیل این دانشجوی پزشکی- ارزش زیادی دارد.
ما به‌عنوان والدین فرزندان‌مان حتی زمانی که برای حفظ اقتدار والدانه‌ی خود می‌جنگیم، اجازه می‌دهیم تا توسط آن‌ها کشته شویم مبادا «آن‌ها را کوچک شماریم» (صفحه 395). در اسطوره‌ی ادیپ، پیشگوی معبد دلفی به لائوس و یوکاستا می‌گوید که سرنوشت پسر آن‌ها کشتن پدر خویش است. وحشت این پیشگویی همچون این است که بخواهیم در زندگی امروز به هر زوجی که وارد بخش زایمان می‌شوند این پیش اخطار بیمارستانی را بدهیم که فرزند در حال متولد شدنشان روزی آنان را خواهد کشت. لائوس و یوکاستا تلاش می‌کنند تا با کشتن فرزند خود از چنین پیشامدی جلوگیری کنند. اما آن‌ها نمی‌توانند با دستان خود او را به قتل برسانند. پس آنها ادیپ را به چوپانی می‌سپارند و به او می‌گویند نوزاد را در جنگل رها کند تا بمیرد. با این عمل لائوس و یوکاستا به‌صورت ناخودآگاه در قتل خودشان مشارکت می‌ورزند. آ‌ن‌ها نه تنها فرصتی برای فرزندشان فراهم می‌آورند که زنده بماند، بلکه فرصتی برای آنکه بزرگ شود تا آن‌ها را بکشد.
دو راهی پیش روی لائوس و یوکاستا نه تنها پیش روی تمامی والدین قرار دارد، بلکه تمامی تحلیلگران زمانی که تحلیل با بیمار جدیدی را آغاز می‌کنند با آن مواجه هستند. ما به‌عنوان تحلیلگر، در آغاز تحلیل، خود را در فرایندی قرار می‌دهیم که در آن اگر همه چیز خوب پیش برود بیمار در مرگ ما نقش خواهد داشت. برای آنکه همه چیز خوب پیش رود، ما باید به خودمان اجازه دهیم تا توسط بیمارانمان کشته شویم مبادا برای مثال با رفتار کردن با آن‌ها به شیوه‌ای کم‌تر بالغانه از آنچه هستند، با نصیحت کردن که مورد نیاز نیست، با لحن حمایت‌گرانه‌ای که ناخواسته ایجاد شده و تفسیرهایی که توانایی بیمار برای فکر کردن تأمل آمیز و پر از بینش برای خودش را تضعیف می‌کند، «آن‌ها را کوچک شماریم» (صفحه 395). کوچک نشمردن فرزندان (و بیماران) خود به معنی یک کناره‌گیری منفعلانه نسبت به سال خوردن و مرگ نیست بلکه موضع عشق ورزانه‌ی فعالی را به صورت مکرر ودوباره طلب می‌کند که در آن فرد جایگاه خود در نسل فعلی را باز می‌نهد تا جایگاه خود در میان آنان را در فرایند تبدیل شدن به نسل پیشین، مغرورانه و غمگین، اتخاذ کند. مقاومت در برابر اتخاذ جایگاه خود به‌عنوان بخشی از نسل پیشین، توالی نسل‌ها را متوقف نخواهد کرد اما احساس فقدان را در زندگی کودکان و نوه‌ها باقی خواهد گذاشت، احساس فقدان از اینکه اجداد آن‌ها می‌توانستند تحت شرایط دیگر حضور به‌شدت باارزشی داشته باشند. (لئووالد به همکار خود برایس بویر گفته بود که او قبل از اینکه پدربزرگ شود نمی‌توانسته این مقاله را بنویسد [بویر، 1999، ارتباط شخصی].)
ممکن است والدین اینطور رفتار کنند که گویی هیچ تفاوتی بین نسل‌ها وجود ندارد و بدین طریق از خودشان در برابر واگذاشتن راه به نسل بعدی محافظت کنند. برای مثال زمانی که والدین در اتاق خواب یا حمام را نمی‌بندند، یا عکس‌های شهوانی را به‌عنوان «هنر» به کودکان نشان می‌دهند، یا در خانه لباس نمی‌پوشند چرا که «بدن انسانی چیزی شرم آور نیست»، به‌طور ضمنی مدعی این هستند که هیچ تفاوتی بین نسل‌ها وجود ندارد -کودکان و بزرگسالان برابر هستند. تحت چنین شرایطی کودکان هیچ ابژه‌ی والد صحیحی ندارند که آن را بکشند و تنها نسخه‌ای منحرف از اقتدار والد برای از آن خود ساختن در اختیار دارند. این، کودکی درجامانده درون فرد باقی می‌گذارد که دچار انجماد در گذر زمان است.
لئووالد طی بحث درباره‌ی نقش محوری قتل عاشقانه‌ی والدین توسط کودک در عقده‌ی ادیپ، نظر قابل توجهی را بیان می‌کند که مقاله‌اش را از مقالات پیشین روانکاوی متمایز می‌سازد:

به زبانی رک و بی‌پرده ما در نقش فرزندان والدینمان با رهایی واقعی [از والدین] چیزی حیاتی را در آن‌ها می‌کشیم؛ نه به یکباره و نه در همه‌ی ابعاد، اما در مرگ آن‌ها سهیم هستیم. (صفحه 395).

در این جمله‌ی ساده، عقده‌ی ادیپ به‌صورتی رادیکال درک می‌شود. این ایده به خوبی توسط فروید شکل گرفته که عقده‌ی ادیپ صرفاً یک واقعه‌ی درون روانی نیست؛ بلکه مجموعه‌ای از روابط ابژه‌ی زنده میان کودک و والدینش است. اما لئووالد به آن اکتفا نمی‌کند. برای او قتل فانتزی سازی شده‌ی والدین که در روابط ابژه‌ی ادیپال اجرا می‌شود در مرگ والدین نقش دارد -بخشی از فرایند آن است. این وسوسه وجود دارد که با گفتن اینکه «مرگ آن‌ها» استعاره‌ای است برای چشم‌پوشی والدین از اقتدار خود (مرجعیت قدرت خود) طی زندگی کودک، از شدت «زبان رک و بی پرده»ی لئووالد بکاهیم؛ اما لئووالد باز هم پیش‌تر می‌رود: او تأکید می‌کند که زیستن با عقده‌ی ادیپ توسط والدین و کودکانشان بخشی از فرایندی هیجانی (در هم تنیده با فرایندهای بدنی) است که ابنای بشر به واسطه‌ی آن رشد می‌کنند، پیر می‌شوند و می‌میرند.
نزاع میان والدین و فرزندان برای خودمختاری و اقتدار بیش از همه در دوران نوجوانی و پس از آن آشکار است. هرچند در دوران کودکی اولیه نیز به همان میزان اهمیت دارد. این نزاع فقط در عشق کودک به یکی از والدین در عین حسادت و رقابت شدید با والد دیگر تجلی نمی‌یابد. افزون بر این، برای مثال والدین «دو ساله‌های وحشتناک»، اغلب درگیر نزاع با کودک نوپای خویش -که به‌شکلی بی‌وقفه بر عدم وابستگی خود اصرار می‌ورزد- می‌شوند. والدین کودکان دوساله «اراده‌مند بودن یک دنده»ی کودک خود را مکرراً به مثابه‌ی خیانتی به این توافق ناگفته تجربه ‌می‌کنند که فرزندشان «برای همیشه» کودکی وابسته، ستایش شدنی و ستایش کننده باقی می‌ماند. تخطی کودک از این «توافق» تعرضی است به این آرزوی والدین که فارغ از زمان -یعنی ایمن از گذر زمان، سال خوردن، مرگ وتوالی نسل‌ها- والدین کودک خود باقی بمانند. (رابطه‌ی کودک نوپای «یک‌دنده» با والدینش به میزانی مثلث‌سازی می‌شود که کودک والدینش را به صورت درون‌روانی به والد یا والدین خوب و بد دونیم‌سازی کرده است).

درونی‌سازی دگردیسی یافته‌ی والدین ادیپی

بدین ترتیب، خویشاوندکشی، چه از نقطه نظر والدین و چه فرزندان، جزء ضروری مسیر بزرگ شدن فرزند و ورودش به زندگی به‌عنوان بزرگسالی ست که اقتدار خودش را کسب نموده است.
خویشاوند کشی ادیپال، وقتی به این طریق درک می‌شود، هم برای فروید و هم برای لئووالد، زمینه‌ساز سازمان یافتن «سوپرایگو [یعنی] حد اعلای شکل‌گیری ساختار روانی فرد» می‌شود (لئووالد، ۱۹۷۹؛ صفحه‌ی ۴۰۴). واژه‌ی سوپرایگوی به کار گرفته شده در این عبارت و در سرتاسر مقاله‌ی لئووالد، متأثر از مدل ساختاری ذهن است، [مدلی] که او می‌خواهد آن را تغییر دهد؛ در نتیجه به کارگیری این واژه توسط لئووالد گیج‌کننده می‌شود. برای وضوح بیشتر حین خواندن مقاله‌ی وی، واژه‌ی سوپرایگو را به معادل‌هایی باز گرداندم که با ایده‌هایی که در حال بسط آن‌هاست، همخوانی بیشتری دارد. به جای کلمه‌ی سوپرایگو من این جنبه از سلف (نشأت گرفته از اقتدار از آنِ خود ساخته‌ی والدین) را به کار می‌برم که مسئولیت و ارزیابی چه کسی بودنِ یک نفر و چگونه هدایت کردن خودش را به عهده می‌گیرد.
شکل‌گیری سوپرایگو شامل «درونی‌سازی» (لئووالد؛ صفحه‌ی ۳۹۰) یا «همانند‌سازی با» (لئووالد؛ صفحه‌ی ۳۹۱) والدین ادیپی است. (فروید، [۱۹۲۱,۱۹۲۳,۱۹۲۴,۱۹۲۵] نیز، به صورت مکرر، واژه‌های همانندسازی، درون‌فکنی و الحاق را برای توصیف فرآیند شکل‌گیری سوپرایگو به کار می‌گیرد). این مسئله ما را به چیزی می‌رساند که من آن را به عنوان یکی از سخت‌ترین و مهم‌ترین سؤال‌های برآمده از نگرش لئووالد به عقده‌ی ادیپ در نظر می‌گیرم: این‌که بگوییم روابط ابژه‌ی ادیپی در فرآیند سازمان‌یابی سوپرایگو درونی‌سازی می‌شوند، به چه معناست؟ لئووالد این سؤال را در قطعه‌ متن بسیار فشرده‌ای جواب می‌دهد که ناگفته‌هایی زیاد و پیشنهاداتی اندک بر جای می‌گذارد. پیشنهاد می‌کنم نگاهی نزدیک به این قطعه از متن بیندازیم تا آن‌چه از اظهارنظر لئووالد استنباط کرده‌ام را در ادامه مطرح کنم:

سازمان سوپرایگو، با درونی سازی… روابط ابژه‌ی ادیپی، خویشاوندکشی را ثبت کرده و در همان حال جبران و دگردیسی آن است: جبران از آن رو که سوپرایگو جبران کننده‌ و بازگرداننده‌ی روابط ادیپی است؛ دگردیسی از آن رو که در این باز گرداندن، روابط ابژه‌ی ادیپی به روابط درونی و درون ساختاری روانی تغییر شکل می‌یابند.
(صفحه‌ی ۳۸۹)

برای تأویل بخش آغازین این متن، باید گفت اینکه سازمان سوپرایگو خویشاوندکشی را «ثبت می‌کند»، این معنی را دارد که سازمان سوپرایگو مدرک زنده‌ای برای قتل والدین است. سوپرایگو تجسم موفق از آن خود ساختن اقتدار والدین توسط فرزند است که به قابلیت‌ او برای خودمختاری و مسئولیت‌پذیری تغییر شکل می‌یابد. سوپرایگو به عنوان ساختاری روانی ایگو را زیر نظر دارد و، در این معنا، مسئولیت ایگو/das، من/Ich را به عهده می‌گیرد.
این فرآیند در سازمان‌ سوپرایگو، تنها متشکل از ثبت درونی خویشاوندکشی به شکل تغییری برای روان کودک نیست، بلکه «باز گرداندنی» (صفحه‌ی ۳۸۹) برای قتل والدین نیز هست. طوری که من آن را فهمیده‌ام، سازمان سوپرایگو نمایاننده‌ی کفاره‌ای برای خویشاوندکشی است که در آن، فرزند در همان لحظه‌ای که والدینش را (به صورت روانی) می‌کشد، نوعی نامیرایی نیز به آنان اعطا می‌کند. به عبارتی فرزند به واسطه‌ی الحاق تجربه‌اش از والدین (هرچند، نسخه‌ای «تغییر شکل یافته» از آن‌)، با ساختار فردی خود، جایگاه و مسند تأثیری را برای والدینش تضمین می‌کند که نه تنها در روشی که خود او زندگی‌اش را هدایت می‌کند، بلکه در طریقی که فرزندان او زندگی‌هایشان را پیش‌ می‌برند و به همین ترتیب در نسل‌های بعد و بعد ادامه خواهد داشت. در اینجا کلمه‌ی فرزندان را هم در معنای واقعی و هم در معنای استعاری آن به کار برده‌ام. تغییری که در روان به واسطه‌ی سازمان سوپرایگو ایجاد می‌شود، تنها روشی را که فرزند در بزرگسالی با فرزندان خود ارتباط دارد متأثر نمی‌سازد؛ بلکه هر آنچه را که فرزند در جریان زندگی خود خلق می‌کند تحت تأثیر خود قرار می‌دهد، برای مثال، کیفیت دوستی‌ها و سایر روابط عاشقانه‌ای که در آن نقش دارد، و همچنین تفکر و خلق‌کنندگی‌ای که با خود به کاری که بدان مشغول است می‌آورد. این مخلوقات (فرزندان واقعی و استعاری وی)، که آن‌ها هم متقابلاً آنچه با آن‌ها در تماس قرار گرفته را تغییر می‌دهند.

«درونی سازی» والدین (به حالتی تغییر شکل یافته) دربردارنده‌ی جبرانی برای کشتن آنان است؛ درونی‌سازی‌ای که در شبیه شدن فرزند به والدینش نقش دارد. اما در معنایی دیگر، در «تغییر شکل دادن» به والدین حتی جبران اساسی‌تری جای دارد. به میزانی که والدین در فرآیند درونی‌سازی تغییر شکل یابند، در آفریدن فرزندی نقش دارند که توانایی بی شباهت شدن به آنان و بودن را دارد، که به این معنی است که فرزند، در برخی جنبه‌ها، توانایی تبدیل شدن به شخصی بیش از آنچه والدینش بوده و شده‌اند، را دارد. چه جبران معنادارتری می‌تواند برای کشتن والدین خود وجود داشته باشد؟
لئووالد در قطعه متن مورد بحث اینطور ادامه می‌دهد: سازمان سوپرایگو جبرانی برای خویشاوند کشی است «از آن رو که سوپر ایگو جبران کننده‌ و بازگرداننده‌ی روابط ادیپی است.» این کلمات به دقت انتخاب شده‌اند. کلمه‌ی بازگرداندن از واژه‌ی لاتینی ریشه می‌گیرد که به معنای از نو ایجاد کردن است. شکل‌گیری سوپرایگو، اقتدار والدین را به‌عنوان والدین به آن‌ها باز می‌گرداند -اما نه همان اقتداری که آن‌ها پیش از این به‌عنوان والدین داشتند. اکنون آن‌ها والدین کودکی هستند که به شکلی رو به افزایش قادر به مسئول بودن برای خودش و نسبت به خودش به‌عنوان یک شخص خودمختار است. والدینی که «بازگردانده شده‌اند» (دوباره ایجاد شده‌اند) والدینی هستند که پیش از این وجود نداشتند (یا شاید به بیان دقیق‌تر تنها به صورت یک پتانسیل وجود داشتند).
در این قطعه‌ متن مورد بحث، شکل‌گیری سوپرایگو برای لئووالد به‌عنوان بخشی از حل و فصل عقده‌ی ادیپ نه‌تنها جبرانی برای خویشاوندکشی و بازگردانی والدین، بلکه همچنین «دگردیسی از آن رو که در این بازگردانی روابط ابژه‌ی ادیپی به روابط درونی و درون ساختار روانی تغییر شکل می‌یابد» (صفحه 389) را نمایان می‌سازد.
من استعاره‌ی دگردیسی را در این بیان لئووالد که والدین به شکلی «تغییر شکل یافته» درونی‌سازی می‌شوند، کلیدی می‌دانم. (لئووالد در این مقاله واژه دگردیسی را تنها در همین جمله به‌کار می‌برد و احتمالاً از تمامی تلویحات استفاده‌اش این استعاره آگاه نیست). برای مثال در یک دگردیسی کامل در چرخه‌ی زندگی پروانه در داخل پیله، بافت‌های کرم ابریشم (لارو) شکسته می‌شوند. تعدادی از خوشه‌های سلولی حاصل شکسته شدن بافت‌های لارو در شکل‌دهی به سازمان سلولی جدیدی نقش دارند که ساختارهای بالغ از آن ساخته می‌شود (برای مثال بال‌ها، چشم‌ها، زبان، شاخک‌ها و بخش‌های بدن). در اینجا تداوم (دی‌ان‌اِی کرم ابریشم و پروانه همسان است) و عدم تداوم (تفاوت وسیعی میان ریخت‌شناسی و فیزیولوژی ساختارهای درونی و بیرونی کرم ابریشم و پروانه است) وجود دارد. به همین ترتیب، شکل‌گیری سوپرایگو (درونی سازی روابط ابژه‌ی ادیپی) در بردارنده‌ی تداوم و تغییر رادیکال همزمان است. همان‌طور که بال‌های پروانه [از بدن لارو] جوانه نمی‌زند، والدین (آنگونه که توسط فرزند تجربه می‌شوند) درونی‌سازی نمی‌شوند. «درونی‌سازی» روابط ابژه‌ی ادیپی توسط فرزند در بردارنده‌ی تغییر شکلی عمیق از تجربه‌اش از والدین می‌باشد (مشابه شکسته شدن ساختارهای بدنی کرم ابریشم). تا اینکه آن‌ها به شکل سازمان ساختار روانی بالغ‌تر فرزند بازگردانده شوند (شکل گیری سوپرایگو).

به بیان دیگر روابط ادیپی «درونی‌سازی شده‌»ی کودک (تشکیل دهنده‌ی سوپرایگو) در «دی‌ان‌اِی» والدین ریشه دارند -که جبران روانشناختی ناخودآگاه برای والدین است (که متقابلاً روابط ابژه‌ی ادیپی خود با والدینشان را «ثبت می‌کنند»). در همین حین و علی‌رغم این تداوم قدرتمندِ بین نسلیِ تجربه‌ی ادیپی، اگر فرزند (با کمک والدین) قادر به کشتن والدین ادیپی خود باشد، شفافیت روانشناختی‌ای پدید می‌آید که در آن او وارد روابط لیبیدوئی با ابژه‌های «جدید» (صفحه 390) (غیر زنای با محارم) می‌شود. این روابط جدید، برای خود حیاتی خارج از فضای روابط پرخاشگرانه و لیبیدوئی فرزند با والدین ادیپی‌اش دارند. به این ترتیب روابط به‌واقع جدید (غیر زنای با محارم) با والدین و دیگران ممکن می‌شود. روابط ابژه‌ی جدید به واسطه‌ی انتقال به والدین ادیپی رنگ می‌پذیرند اما تحت سلطه‌ی آن نیستند).
عناصر تغییر شکلی که در ساخت سوپرایگو نقش دارند (ایجاد یک سلف خودمختار و مسئولیت‌پذیر)، در یک جمله‌ی مختصر، که توسط کسی غیر از لئووالد نمی‌تواند نوشته شده باشد، در کنار هم آورده شده‌اند: «سلف در خودمختاری‌اش ساختاری جبرانی، ساختاری برای مصالحه و به مثابه‌ی دستاوردی عالی است» (صفحه 394).

روابط ابژه مبتنی بر زنای با محارم انتقالی

وقتی لئووالد عناصر زنای با محارم عقده ادیپ را مطرح می کند،مقاله از نو آغاز می شود. این بخش از مقاله برای من فاقد قدرت بحث پیشین درباره خویشاوند کشی خیالی و واقعی، گناه، جبران و بازگردانی است. این طور به نظر می رسد که بخش محوری مقاله و علاقه اصلی لئووالد نقش عقده ادیپ در دستیابی کودک به یک سلف خودمختار و مسئولیت پذیر است. تمایلات زنای با محارم موضوعی فرعی در این داستان است.
لئووالد بحث درباره آرزوهای زنای با محارم ادیپال را با مطرح کردن این سوال کمتر پرسیده شده (حتی کمی تعجب‌آور) آغاز می کند: چه چیزی در مورد زنای با محارم اشتباه است؟ و اینطور پاسخ می دهد: «روابط ابژه زنای با محارم بر اساس اخلاق مرسوم شیطانی هستند، چرا که آن‌ها با پیوند مقدس..با آن یکی بودن اصیل که بیش از همه در اتحاد دوگانه‌ی مادر-فرزند آشکار است، تداخل دارند یا آن را نابود می‌سازند » (صفحه‌ی ۳۶۹). زنای با محارم ورود روابط ابژه‌ی لیبیدویی را به «بی‌گناهی `مقدس` اتحاد نارسیسیستیک اولیه در بردارد که مقدم بر فردیت‌یابی و میراث آن یعنی گناه و جبران است»(صفحه‌ی ۳۹۶).
به بیان دیگر، ما زنای با محارم را چیزی شیطانی می‌دانیم چرا که در آن تمایلات جنسی مرتبط با ابژه دقیقا به سمت همان کسی (و همان بدنی) معطوف می‌شود که با او پیوندی تمایز نیافته (که ما آن را مقدس در نظر می‌گیریم) وجود داشته و وجود دارد. بدین ترتیب برای لئووالد، زنای محارم غلط انگاشته می‌شود، نه در اصل به خاطر اینکه نمایاننده‌ی چالشی با اقتدار پدر و مدعی مادر شدن است، یا بدین خاطر که تمایز میان نسل‌ها را انکار می‌کند، بلکه به این خاطر که خط حائل میان شکل به هم جوش‌ خورده‌ی مرتبط بودن مادر و فرزند(همانندسازی اولیه) و مرتبط بودن متمایز با ابژه‌ با همان شخص را نابود می‌سازد. زنای با محارم شیطانی احساس می‌شود چرا که «حائل میان همانندسازی [اولیه] [یکی شدن ] و انرژی‌گذاری روانی بر ابژه‌ی [تمایزیافته] را واژگون می‌سازد» (صفحه‌ی ۳۹۷).
واژگون شدن حائل میان همانند سازی اولیه و انرژی‌گذاری روانی بر ابژه اهمیت بسیاری دارد نه تنها بدین خاطر که تمایلات جنسی در حال ظهور فرد با روشی که والدین و فرزندان تمایلات زنای با محارم خود را مدیریت می‌کنند، شکل می‌گیرد؛ بلکه شاید حتی مهم‌تر از آن، به این خاطر که ظرفیت فرد برای مرتبط بودن سالم با ابژه‌ از هر نوعی – توانایی او برای ایجاد یک دیالکتیک مولد بین جدایی و اتحاد با افراد دیگر- به انسجام زنده‌ی این پیوند وابسته است.
خویشاوندکشی، تجلی سائق ادیپال کودک برای تبدیل شدن به فردی خودمختار است؛ آرزوها و فانتزی‌های زنای با محارم نمایاننده‌ی نیازی همزمان برای اتحاد با مادر از سوی بخش ادیپال فرزند است. بدین ترتیب در این نگاه ، «ابژه‌ی زنای با محارم [ادیپال]، یک موجودیت واسطه‌ای و مبهم است که نه یک ابژه‌ی لیبیدویی کاملا شکل گرفته [ابژه‌ی تمایز یافته] و نه یک همانندسازی بی‌چون و چرا[ابژه‌ی تمایز نیافته]است»(صفحه‌ی ۳۹۷). لئووالد اصطلاحات ابژه‌ی زنای با محارم و رابطه‌ی ابژه‌ی مبتنی بر زنای با محارم را نه برای ارجاع دادن به زنای با محارم واقعی، بلکه برای اشاره به روابط ابژه‌ی بیرونی و درونی‌ای به کار می‌برد که فانتزی‌های زنای با محارم در آن غالب است. رابطه‌ی ادیپی زنای با محارم به عنوان بخش جاری عقده‌ی ادیپ دوام می‌یابد، که کشمکش میان اضطرار برای خودمختاری و مسئولیت‌پذیری و کشش سالم به سوی اتحاد را واسطه‌گری می‌کند ( برای مثال، به عنوان جنبه‌ای از عاشق شدن، همدردی، تمایلات جنسی، مراقبت کردن، «دل‌مشغولی مادرانه‌ی آغازین»[وینی‌کات، ۱۹۵۶؛ صفحه‌ی ۳۰۰]، و نظایر آن‌ها).
سوپرایگو و روابط ابژه‌ی زنای با محارم انتقالی، هر دو به طرق پیچیده‌ای وارثان عقده‌ی ادیپ هستند که هر کدام از آن‌ها واسطه‌ای برای تنش بین عشق به والدین و آرزوی رها ساختن خود از آنان و بنا نهادن روابط ابژه‌ی جدید هستند. با این حال، تفاوت‌های مهمی بین این دو وجود دارد. جبرانی (یکی شدنی) که زیربنای ساخت سوپرایگو است، دربردارنده‌ی درونی‌سازی دگردیسی‌یافته‌ی رابطه‌ی ابژه با والدین به عنوان یک ابژه‌ی کلی و نیز ابژه‌های جدا است؛ در مقابل، یکی شدنی که در مرتبط بودن با ابژه‌ی زنای محارم (انتقالی) وجود دارد، از بهم پیوستگی با والدین(همانندسازی اولیه) برمی‌آید.
لئووالد با فهم روابط ابژه‌ی مبتنی بر زنای با محارم ادیپی به مثابه‌ی واسطه‌ای میان مرتبط بودن تمایز نایافته و تمایز یافته با ابژه، صرفا به دنبال قوت بخشیدن به یک مفهوم روان‌کاوی در مورد رشد پیش‌ادیپی نیست. اون چیز بیشتری مطرح می‌کند. عقده‌ی ادیپ تنها مجموعه‌ای از روابط ابژه‌ی تمایز یافته که «هسته‌ی نوروتیک»(صفحه‌ی ۴۰۰) شخصیت را در بر دارد، نیست. عقده‌ی ادیپ «در دل خود حاوی» (صفحه‌ی ۳۹۹) مجموعه‌ی کهنی از روابط ابژه است که «هسته‌ی سایکوتیک»(صفحه ۴۰۰) شخصیت را شکل می‌دهد. از این دومی، اولیه‌ترین شکل‌های جدایی-تفرد سالم ظهور می‌یابد.
بدین ترتیب عقده ادیپ مانند کوره‌ای برای هیجانات است؛ به این صورت که در طی زندگی فرد پیکربندی ادیپی با پختگی رو به افزایشی به صورت تکرار شونده به کار گرفته و سازمان‌دهی می‌شود و در آن تمامیت شخصیت ساخته می‌شود (آگدن ١٩٨٧ را ببینید).
از آن‌جا که لئوالد مدعی اصالت ایده‌های خود نیست، بیان می‌دارد فروید «این حقیقت را [که عقده‌ی ادیپ در مرکز خود شامل روابط ابژه‌ی تمایز نایافته می‌شود] بسیار پیش‌ از این تصدیق نموده است» (لئووالد ١٩٧٩؛ صفحه ٣٩٩) و این جنبه‌ی عقده ادیپ «بیشتر از آن [مهم‌] است که فروید تشخیص داده است» (صفحه ٣٩٩). این جنبه‌ی ابتدایی‌تر عقده‌ی ادیپ رشد سریعی ندارد؛ در عوض جایگاهش را به‌عنوان «لایه‌ای عمیق در ذهنیت توسعه‌یافته اتخاذ می‌کند» (صفحه ۴٠٢).
قبل از جمع‌بندی این بخش از صحبت، مساله‌ای را که حل نشده باقی مانده از نظر می‌گذرانم. در ابتدای مقاله لئووالد (همچون فروید) تاکید می‌کنند که در سلامت عقده‌ی ادیپ «ویران می‌شود». لئووالد در جریان مقاله این ایده را اصلاح می‌کند:

به صورت خلاصه همچنان که سازمان این ساختار [سلف خودمختار] پیشروی می‌کند عقده‌ی ادیپ به مثابه‌ی الگویی از روابط ابژه یا بازنمایی‌های فانتزی آن‌ها نابود می‌شود. اما به بیان آریل در طوفان شکسپیر، هیچ چیز محو نمی‌شود، «اما آنچه رنج تغییرات مهیب را متحمل می‌شود به چیزی غنی و غریب تبدیل می‌شود.»
(صفحه ٣٩۴)

به بیان دیگر عقده‌ی ادیپ نابود نمی‌شود بلکه در فرآیند مداوم تغییر شکل پیدا کردن به چیزی غنی و غریب -یعنی در فرآیند چندگانه‌ی تکامل به جنبه‌های برای همیشه مشکل آفرین شرایط انسانی که متشکل از «غنای دردسرساز اما پاداش دهنده‌ی زندگی» است- قرار می‌گیرد (صفحه ۴٠٠). خواننده ممکن است تعجب کند که چرا لئووالد به جای آنکه به این ایده‌ی غیر قابل دفاع (که این تجربه می‌تواند نابود شود) استناد کند ، از ابتدا چنین نمی‌گوید؟ باور من بر این است که لئووالد مقاله‌ی خود را با زبانی مطلق‌ و نمایشی آغاز می‌کند چرا که حقیقتی در آن وجود دارد که او نمی‌خواهد خواننده از آن غافل شود: به میزانی که یک نفر در کشتن والدین خود به صورت روانی و جبران این خویشاوندکشی -به طریقی که منجر به شکل‌گیری یک سلف خودمختار شود- موفقیت کسب کند، از حدود هیجانی عقده‌ی ادیپ رها می‌شود. عقده‌ی ادیپ به میزانی نابود می‌شود که روابط ادیپی با والدین، دیگر متشکل از جهان هیجانی خودآگاه و ناخودآگاهی نباشند که در آن فرد همچون کودکی همیشگی و وابسته زندگی می‌کند.
مقاله همانطور که آغاز شده بود پایان می‌یابد؛ با اظهار نظری که در آن نوشته شدن مقاله را با موضوعی که مقاله حول آن نگاشته شده، در تضاد می‌داند:

آگاهم که شاید چندین بار چشم اندازم را در این ارائه‌ به طرز گیج کننده‌ای تغییر داده‌ام. امیدوارم که تصویر ترکیبی‌ای که تلاش کرده‌ام تا بدین طریق بیافرینم، بیش از حد تیره و تار نشده باشد. (صفحه ۴٠۴)

کلمات تغییر دادن چشم انداز، به گوش من سبکی از نوشتن و فکر کردن را توصیف می‌کند که همواره در فرایندِ مورد بازبینی قرار گرفتن است؛ و نیز سبکی از خواندن که به همان میزان که درباره‌ی ایده‌های ارائه‌شده دریافت کننده است، پرسشگر انتقادی نیز است.
چه مناسب‌تری می‌توان تصور نمود برای مقاله‌ای که به راه‌هایی اشاره دارد که طی آن‌ها یک نسل رد پای خود را برای نسل بعدی باقی می‌گذارد و با این حال فرزندانش را برای حق و مسئولیت خود پرورش می‌دهد تا مؤلفان ایده‌ها و راه‌های خود برای هدایت خودشان شوند؟

لئووالد و فروید

مقاله را با اشاره به برخی تفاوت‌ها میان مفهوم عقده‌ی ادیپ نزد فروید و لئووالد به پایان خواهم رساند. نزد لئووالد عقده‌ی ادیپ در اصل از تکانه‌های جنسی و پرخاشگرانه‌ی کودک برانگیخته نمی‌شود (که برای فروید اینطور است)، بلکه «اضطرار برای رها شدن» و نیاز به تبدیل شدن به فردی خودمختار محرک آن است. دختر، برای مثال، از اساس نه به سوی گرفتن جایگاه مادر در تختخواب والدین بلکه برای در اختیار گرفتن اقتدار والدین برای خودش سوق می‌یابد. کودک برای خویشاوندکشی خیالی (و واقعی) از طریق درونی سازی دگردیسی‌یافته‌ی والدین ادیپی جبران می‌کند که منجر به تغییری در سلف می‌شود (شکل‌گیری عاملیت روانی جدیدی به نام سوپرایگو). «مسئولیت پذیری نسبت به خود… جوهره‌ی سوپرایگو به‌عنوان یک عاملیت درونی است» (لئووالد، ١٩٧٩؛ صفحه ٣٩٢). بدین ترتیب کودک به والدین به معنادارترین حالت ممکن بازپرداخت می‌کند که عبارت است از ایجاد حسی از سلف که نسبت به خود و برای خود مسئولیت پذیر است، سلفی که قادر به تبدیل شدن به شخصی است که هست، بیش‌تر از آن افرادی که والدین قادر به بودن و شدن بودند.
عنصر زنای با محارم عقده‌ی ادیپ به صورت یک شکل مبهم و انتقالی از مرتبط بودن با ابژه -که در تنش میان ابعاد تمایز یافته و تمایز نایافته‌ی پیوندهای ابژه‌ی بالغ قرار می‌گیرد- در بالغ شدن سلف نقش دارد. عقده‌ی ادیپ نه به واسطه‌ی پاسخ ناشی از ترس به تهدید اختگی، بلکه به واسطه‌ی نیاز کودک به جبران برای خویشاوندکشی و بازگرداندن اقتدار (اکنون تغییر شکل یافته) والدین به آن‌ها پایان می‌یابد.
من نسخه‌ی لئووالد از عقده‌ی ادیپ را به مثابه‌ی نسخه‌ای جدید از مدل فروید نمی‌بینم. در عوض از نظر من، این دو بیان برای عقده‌ی ادیپ متشکل از دیدگاه‌های متفاوتی برای دیدن یک پدیده‌ی یکسان هستند و هر دو دیدگاه برای فهم روانکاوانه‌ی معاصر از عقده‌ی ادیپ ضروری هستند.

* هرگونه کپی بدون ذکر نام نویسنده و ارجاع به سایت ممنوع است.


Screenshot_20211024-163734_ToonMe-1.jpg
مهر ۵, ۱۴۰۰

چرا فیربرن بخوانیم؟/ نوشته توماس آگدن، ۲۰۱۰/ مترجم: فریما رحمتی/ ویراستار: عادله عزتی

نویسنده در این مقاله، قرائتی موشکافانه از بخش‌هایی از کار فیربرن ارائه می‌دهد که نه تنها سبک فکری فیربرن را روشن می‌کند، بلکه با بسط مفاهیمی که معتقد است به طور ضمنی در کار فیربرن نهفته است، ایده‌های خودش را بیان می‌کند.

در میان جنبه‌های شرح داده نشده یا گسترش نیافته کار فیربرن، آنچه آگدن مورد بحث قرار می‌دهد شامل این موارد است: ۱) ساختار دنیای ابژه درونی، همیشه، تا حدی، در پاسخ به تجربه تروما شکل می گیرد ( شکست مادر در انتقال این حس به نوزاد که او را دوست دارد و پذیرای عشق او است). ۲) مهمترین انگیزه ای که ساختار دنیای ابژه درونی را حفظ می کند، تلاش‌های بی‌وقفه نوزاد است برای تبدیل رابطه درونی با مادر نامهربان به یک رابطه محبت آمیز _و بنابراین معکوس کردن اثر “عشق سمی” (خیالی) اش به مادر_  ۳) حملاتی که فرد بخاطر شیوه دوست داشتنش، به خود می کند، گرچه خود تخریب‌گرانه است، اما بیانگر بینش اندکی است که فرد نسبت به نفرت و شرمش از خود دارد، نفرت و شرم بخاطر تلاش‌های بیهوده و بی‌پایانی که برای تغییر خود (یا ابژه طرد کننده) می کند. نویسنده با استفاده از مثال‌هایی از کار بالینی خود، شیوه درک خود را از “زندگی هیجانی” ابژه های درونی برای تسهیل رشد هیجانی، بیان می‌کند.

واژگان کلیدی: عشق اعتیادآور، شخصیت، تحقیر، فیربرن، ابژه‌های درونی، خرابکار درونی، متاسایکالوژی، کینه‌ورزی، تروما، انتقال

دریافت من از نظریه فیربرن این است که او مدلی از ذهن را ارائه می‌دهد که با مفهوم ساختار بسیار ابتدایی رشد روانی قابل ادغام است. مدلی که در نوشتار هیچ یک از نظریه پردازان تحلیلی برجسته در قرن بیستم دیده نمی‌شود. فیربرن مدل ساختاری فروید (۱۹۲۳) درباره ذهن را با یک مدل استعاری که در آن ذهن به عنوان یک «دنیای درونی» تصور می‌شود، جایگزین کرد (فیربرن. ۱۹۴۳). مدلی که در آن بخش‌های واپس‌رانده شده و دوپاره شده خود، در ارتباطی پایدار و در عین حال بالقوه تغییر پذیر با یکدیگر قرار می گیرند (مثل زیر‌ساخت‌هایی از شخصیت). دنیای ابژه‌ درونی فیربرن گسترده‌تر از مدل سه‌گانه ساختاری فروید است و مجموعه‌ای غنی از استعاره را فراهم می‌کند که به درک دو موضوع کمک می کند: ۱) انواع معضلات انسانی‌، به ویژه آنها که مربوط به ترس از مخرب بودن عشق فرد است و ۲) نقش محوری کینه، تحقیر، سرخوردگی و عشق اعتیادآور در ذهن ناهشیار.

از دید من، تئوری فیربرن درباره دنیای ابژه درونی (internal object world)، کمک مهمی به گسترش نظریه تحلیلی در سده اول آن کرد. با این حال، ارجاع اندک به کارهای او، به ویژه در نوشته‌های آمریکای شمالی و آمریکای لاتین (برای مثال ایده‌های فیربرن در مقالات سال ۱۹۴۰، ۱۹۴۱، ۱۹۴۳، ۱۹۴۴) و تفکر بالینی او (۱۹۵۶، ۱۹۵۸)، نسبت به دیگر نظریه‌پردازان قرن بیستم مثل کلاین، بیون و وینیکات نشان می دهد که نوشته های فیربرن علاقه و مطالعات کمتری را به خود جلب کرده اند. این مساله تا حدی به این علت بود که فیربرن در ادینبورگ در انزوا کار می‌کرد. او فرصت کمی برای درگیری شخصی و یا تبادل فکری با دیگر همکارانش در انیستیتو روانکاوی لندن داشت که اعضایش در آن دوره بالینت، بیون، آنا فروید، هایمن، کلاین، میلنر، روزنفلد، سیگال و وینیکات بودند (۱۹۸۹). در نتیجه مواجهه با کارهای فیربرن حتی برای هم‌نسلان خودش هم تنها از طریق نوشته‌هایش امکان‌پذیر بود.

به عقیده من جایگاه نسبتا حاشیه‌ای فیربرن در روانکاوی امروز هم مشتق از این واقعیت است که خواننده خود را با ادبیات متراکمی مواجه می‌بیند که بسیار انتزاعی و تئوریک است و شامل مجموعه‌ای از اصطلاحات نا‌آشنا است (برای مثال، ساختار پویا، ساختار اندوسایکیک، ایگوی مرکزی (central ego)، خرابکار درونی (internal saboteur)، ایگوی لیبیدویی (libidinal object)، ابژه برانگیزاننده (exciting object)، ابژه طرد کننده (rejecting object) و …) که در نظریه‌های تحلیلی بعدی جایی پیدا نکرد.

در این مقاله قصد من ارائه یک توضیح ساده و روشن از نظریه فیربرن نیست. بلکه هدفم، نگاهی دقیق تر به نظریه او، به ویژه مقاله عوامل اسکیزوئید شخصیت (۱۹۴۰) و مقاله ساختار اندوسایکیک در ادبیات روابط ابژه (۱۹۴۴) است. من آنچه را که به نظرم موجب دلالت‌ها و بسط‌های نظری مهم از کار فیربرن می‌شود توضیح می‌دهم و سعی دارم با مطالعه دقیق متون او، چیزی از خودم را نیز بر نوشته های او بیافزایم.

۱) عناصر بازنگری فیربرن در نظریه تحلیلی:

از دید فیربرن، سخت ترین مشکل روان‌شناختی که نوزاد در فرایند تکوین روانشناختی با آن مواجه است، دوگانگی ای است که تجربه می کند و این دوگانگی زمانی برانگیخته می‌شود که مادر (مادری که کودک به او وابستگی مطلق دارد)، هم به عنوان ابژه مهربان و پذیرای عشق او، و هم به عنوان ابژه نامهربان و رد‌کننده عشقش تجربه می‌شود. نوشته‌های فیربرن شامل یک ابهام اساسی در مورد این دوگانگیِ مهم انسانی است. زبان مورد استفاده فیربرن بارها خواننده را با این سوال مواجه می‌کند که آیا هر نوزادی با تجربه فقدان عشق مادر تروماتایز می‌شود؟ یا اینکه آیا همه نوزادان ناکامی‌های اجتناب ناپذیر (و ضروری) مادر را به عنوان شکست او در دوست داشتن خود سوء تعبیر می‌کنند؟

شواهد کافی در کار فیربرن برای حمایت از هر دو فرضیه وجود دارد. به عنوان مثال، فیربرن در حمایت از این ایده که نوزاد محرومیت را به عنوان طرد از سمت مادر تعبیر می‌کند، می‌نویسد:

در اینجا باید به این نکته اشاره کرد که آنچه از نقطه نظر انگیزشی، به عنوان ناکامی از سمت مادر به کودک یا نوزاد ارائه می شود، از نقطه نظر عاطفی به گونه متفاوتی خود را به کودک می نمایاند. از نقطه نظر اخیر، آنچه کودک یا نوزاد تجربه می‌کند، احساس فقدان عشق و در واقع طرد شدن احساسی از سمت مادر است (فیربرن. ۱۹۴۴).

در عین حال یک منطق ثابت در کار فیربرن وجود دارد که از این ایده حمایت می‌کند که هر نوزادی به طور واقع‌بینانانه ظرفیت محدود مادر برای دوست داشتن او را درک می‌کند و در عین حال این درک واقع‌بینانه، خود برای نوزاد یا کودک به عنوان تروما تجربه می‌شود. به دنبال این منطق: ۱) همه بدون استثناء باید اسکیزوئید در نظر گرفته شوند. به این صورت که هر فردی شواهدی از دوپاره‌سازی خود را دارد. تفاوت صرفا در شدت پاتولوژی اسکیزوئیدی است. ۲) آسیب‌شناسی روانی اسکیزوئید ریشه در یک رابطه غیر رضایت‌بخش با مادر دارد (به عنوان مثال، شکست مادر در دوست داشتن کودک به عنوان فردی مستقل). ۳) از آنجایی که همه اسکیزوئید هستند و وضعیت اسکیزوئید مشتق شده از شکست مادر در مطمئن ساختن کودک از عشق او است، هر نوزادی شکست تروماتیک مادر در عشق ورزیدن به خودش را تجربه می‌کند.

اما زبان استفاده شده برای این توالی منطقی، یک ابهام اساسی را بی‌پاسخ باقی می‌گذارد: «آیا شکست مادر در اطمینان بخشی به کودک، بازتابی از شکست مادر در متقاعد سازی است، یا شکست/ ناتوانی کودک در متقاعد شدن؟ (مثلا ناتوانی کودک در پذیرش عشق). عبارت «شکست از طرف مادر»، به گوش من، در جهت تفسیر اولی است، اما به هیچ وجه دومی را نقض نمی کند. به طور کلی به اعتقاد من، ابهام زبانی در کار فیربرن، در خدمت انتقال این مفهوم است که هر نوزاد یا کودک به طور دقیقی محدودیت توانایی مادر را درک می‌کند، و همزمان آن را سوء تعبیر می‌کند. از این دید، مفهوم رشد روانی ابتدایی فیربرن یک نظریه تروما است، که در آن نوزاد به درجات مختلف با درک واقع‌بینانه‌ای از این که او  به مادری مطلقا وابسته است که ظرفیت محدودی برای عشق ورزیدن دارد، تروماتایز می‌شود. از این دید، نظریه روابط ابژه فیربرن و کلاین مکمل هم هستند. این مکمل بودن برای ما به عنوان تحلیلگر فرصتی را فراهم می‌کند تا با یک دید دوچشمی ببینیم/فکرکنیم. فیربرن (بر خلاف کلاین) به تقدم واقعیت بیرونی و فانتزی ناآگاه معتقد است (این مقاله مجال پرداختن به تفاوت‌های نظری کلاین و فیربرن را فراهم نمی‌کند).

فیربرن (۱۹۴۴)، معتقد است احساس ذهنی نوزاد مبنی بر اینکه مادری که وی به او کاملا وابسته است، قادر به دوست داشتن او نیست، “یک تجربه عاطفی بسیار ویرانگر” را می‌سازد. “برای کودک بزرگتر، تجربه دوست داشتن مادری که عشق نمی‌دهد و پذیرای عشق او نیست «به شدت تحقیر کننده» است. در سطح عمیق‌تر (مرحله ابتدایی‌تر)، شرم از نمایش نیازهایی تجربه می‌شود که مورد بی‌اعتنایی یا تحقیر قرار گرفته‌اند”. کودک “احساس می‌کند به حالتی از بی‌ارزشی، بیچارگی یا التماس افتاده است”. “به طور همزمان، احساس او از بد بودن (بخاطر نیازمند بودن بیش از حد)، با احساس ناتوانی مطلق پیچیده تر می‌شود..”.

اما درد حاصل از احساس شرم، بی‌ارزشی، التماس، بدی و ناتوانی، فاجعه‌بار ترین نتیجه وابستگی به مادری که کودک او را نامهربان و ناپذیرا نسبت به عشقش تجربه می کند نیست؛ احساس ویرانگر‌تر، تهدید به نابودی ناشی از چنین رابطه‌ای است.

حتی در سطحی عمیق‌تر (مرحله ابتدایی‌تر)، تجربه کودک اصطلاحا مشابه انفجاری بی‌حاصل و تخلیه کامل لیبیدو است. بنابراین حسی از مرگ قریب‌الوقوع و فروپاشی روانی (در زمان حال) و تهدید به از دست دادن لیبیدو [عشق] تجربه می‌شود (لیبیدویی که نوزاد با آن خوبیِ خودش را می‌سازد)… خودش را می سازد. [او با از دست دادن آنچه که خودش را می‌سازد تهدید می‌شود]. (فیربرن، ۱۹۴۴).

به عبارت دیگر، بخش مشترک و جهانی از اولین تجربه انسان پس از تولد، تجربه وحشتناک از دست دادن قریب‌الوقوع خود/زنده بودن خود است.

نوزاد یا کودک احساس می‌کند دلیل فقدان آشکار عشق مادر به او این است که او خود عاطفه مادر را تخریب کرده و آن را ناپدید کرده است. به طور همزمان، احساس می‌کند علت اینکه مادر آشکارا از پذیرش عشق او سرباز می زند، این است که عشق او مخرب و بد است (فیربرن، ۱۹۴۰).

کودک درعشق ورزیدن به ابژه بد پافشاری می‌کند (۱۹۴۳)، زیرا داشتن ابژه های بد بهتر از نداشتن هیچ ابژه‌ای است. “نوزاد/کودک به ابژه های مادرانه نیاز دارد و نمی‌تواند بدون آنها ادامه دهد. از این رو نمی‌تواند از تلاش برای بازسازی پیوندی عاشقانه با مادری نامهربان و ناپذیرا دست بکشد. نوزاد با چسبیدن و آویختن به مادر نامهربان، تلاش می‌کند اثرات سمی عشق خودش را خنثی کند. اما اگر کودک بیش از حد در تلاش برای جلب محبت مادر نامهربان دست و پا بزند، دچار ازهم گسیختگی و … احساس مرگ روانی قریب‌الوقوع” خواهد شد (۱۹۴۴).

از این دیدگاه، مهم‌ترین وظیفه‌ای که نوزاد/کودک با آن مواجه است (از نظر حفظ حیات)، این نیست که پیوندی عاشقانه با مادری ایجاد و حفظ کند که قادر به عشق ورزیدن و پذیرش عشق اوست. موضوع حیاتی یا لااقل به همان اندازه مهم، این است که نوزاد بتواند خود را از چنگ زدن بیهوده به ابژه مادرانه بیرونی، خلاص کند. نوزاد این توانایی نجات‌بخش را با ساختن دنیای ابژه درونی (جنبه ای از ذهن)، برای خود به وجود می‌آورد. در این حالت، رابطه با مادر بد بیرونی تبدیل به رابطه با ابژه درونی می‌شود.

نوزاد پستان مادر را به منظور کنترل آن به درون خود می برد. روابط با ابژه های درونی شده روابطی هستند که در آن فرد ناچار است فرض کند رابطه اش با ابژه های جهان بیرونی رضایت بخش بوده است (۱۹۴۱). در جایگزینی رابطه با ابژه واقعی خارجی با یک ابژه درونی شده، نوزاد جلوی خروج بی رویه لیبیدو (عشق نوظهورش) را به درون یک خلاء هیجانی (مادری که به دلایل واقعی یا تصوری نامهربان تجربه می‌شود) می گیرد. با ایجاد رابطه درونی با مادر نامهربان، نوزاد عشق نوپای خود را به سمت ابژه درونی‌شده هدایت می‌کند، ابژه‌ای که بخشی از خودش است (همه ابعاد ذهن فرد _ از جمله همه فیگور‌های درونی‌شده سازنده دنیای درونی_ الزاما ابعادی از خود هستند). برای فیربرن رابطه با ابژه درونی شده، رابطه واقعی بین ابعاد مختلف ایگو را می‌سازد. فیربرن (۱۹۴۴-۱۹۴۳)، دوباره و دوباره به خواننده یادآوری می‎‌کند که تصویر کردن رابطه با ابژه درونی‌شده، به عنوان رابطه با بخش‌های دوپاره ایگو، چیزی بیشتر از توضیح مفهوم فروید (۱۹۱۷) از “عاملیت انتقادی” (critical agency) نیست (که بعدا سوپرایگو نامیده شد). فروید (۱۹۱۷) در مقاله ماتم و ملانکولیا، فرآیندی را توضیح می‌دهد که در آن دو بخش از ایگو از بدنه اصلی آن (من_I_) جدا شده و وارد رابطه ناهشیاری با یکدیگر می‌شوند. در ملانکولیا بخشی از ایگو (که پناهگاه احساسات خشم ناتوان کننده نسبت به ابژه رها کننده است)، وارد رابطه پایدار درونی با بخش جدا شده دیگری از ایگو می‌شود (همانندسازی با ابژه رها کننده). به این ترتیب یک رابطه با ابژه واقعی ناهشیار بین جنبه‌های مختلف ایگو ساخته و حفظ می‌شود. نتیجه این دوپاره‌سازی ایگو از دید فروید، احساس ناهشیاری مبنی بر این است که تا زمانی که ابژه ناکام کننده با بخشی از خود فرد جایگزین شده، چیزی از دست نرفته است. به این ترتیب، نظریه ابژه درونی شده فیربرن، بازنمایی از توضیح نظریه فروید و همزمان خروجی رادیکال از آن است (در فهم ساختار اندوسایکیک و ماهیت روابط ابژه درونی).

پس از بحث در مورد جایگزینی ابژه ناکام کننده بیرونی با ابژه درونی، اکنون به مفهوم فیربرن از دنیای ابژه درونی (حالت اندوسایکیک پایه ای)، خواهم پرداخت که در نتیجه درونی‌سازی رابطه ناکام‌کننده با مادر ساخته می شود.

برای درک مفهوم رشد روانی فیربرن لازم است به نظریه او درباره ساختار اندوسایکیک بپردازیم. به طور خلاصه، ساختار اندوسایکیک یک زیرساخت از ایگو است که از بدنه اصلی ایگو جدا شده است. فیربرن معتقد است جداسازی ساختار اندوسایکیک (ابعادی از ایگو که قادر به تفکر، احساس، به یاد آوردن و پاسخ دادن به شیوه خودشان هستند)، از پویایی های روانی (تکانه‌ها، آرزو‌ها، نیازها و اشتیاق‌ها) اشتباه است. فیربرن در این زمینه نظر متفاوتی با کلاین و فروید ارائه می‌دهد. او معتقد است در نظر گرفتن بخشی از سلف (ایگو/من) که عاری از تکانه‌ها، آرزوها و نیازها است، توصیف دقیقی از ایگو نیست. ایگو بدون نیازها و تکانه‌هایش چیست؟ به طور مشابه، در نظر گرفتن تکانه‌ها و نیازها جدا از سلف/ایگو/من، برای فیربرن مطلقا بی‌معنا است (۱۹۴۴): «تکانه‌ها از ساختار ایگو- با یک الگوی مشخص- جدا شدنی نیستند».

توجه کنید که فیربرن مشخص می‌کند که ساختار ایگو یک الگوی مشخص دارد. این ایده منعکس کننده دیدگاه او در این باره است که هر زیرمجموعه‌ای از ایگو (هر بعدی از خود)، ساختار منحصر به فرد خودش را دارد که نحوه پاسخ او به ادراکات، نیازها و خواسته‌ها را تعریف می‌کند. برای مثال احساس تحقیر شدن برای هر ساختاری از ایگو تجربه‌ای متفاوت است (به عنوان بعدی شبه خودمختار از ایگو)؛ و متعاقبا هر ساختار ایگویی، پاسخ هیجانی متفاوتی نیز به آن می‌دهد (مثل احساس رنجش و کینه ورزی، تحقیر، انتقام و غیره).

در تلاش برای ساده‌سازی و در دست گرفتن کنترل در مقابل مادر نامهربان، نوزاد درگیر یک “مانور تقسیم” (devide et impra) می‌شود. او مادر نامهربان درونی را به دو بخش تقسیم می‌کند: مادر اغواگر (tantalizing mother) و مادر طرد کننده (rejecting mother).

فیربرن توضیحی نمی‌دهد که چگونه به این ایده رسید (چرا به جای این‌ها، بخش‌های حسود و قاتل، یا بخش‌های سمی و بلعنده را وضع نکنیم؟). همانطور که با پیشنهاد جسورانه فروید مواجه شدیم که هر انگیزه انسانی از رانه‌های جنسی و یا غریزه صیانت از نفس ایگو ناشی می‌شود (و این ایده بعدا با غریزه مرگ جایگزین شد)، باید تا زمانی که نتایج بالینی و نظری تئوری نویسنده را آزمایش نکردیم، قضاوت را به تاخیر بیندازیم.

فیربرن (۱۹۴۴) پیشنهاد می‌کند که جنبه‌ای از شخصیت نوزاد احساس می‌کند که به طرز قدرتمند و غیر قابل کنترلی، به بعد اغواگر مادر درونی‌شده متصل است. در حالی که جنبه دیگری از آن، حس می‌کند نومیدانه به بعد طرد کننده مادر درونی چسبیده است. هر دو بخش از روان نوزاد، از بدنه سالم و اصلی ایگو جدا شده اند (که فیربرن آن را ایگوی مرکزی نامید). در عین حال ابعادی از شخصیت نوزاد نیز که با مادر اغواگر و طرد کننده همانند سازی کرده اند، از ایگوی مرکزی جدا شده اند. بنابراین دو رابطه سرکوب شده با ابژه درونی (ساخته شده توسط چهار بخش جدا‌شده از ایگوی مرکزی)، ایجاد می‌شود: ۱) رابطه مربوط به خود اغوا شده (به اصطلاح فیربرن ایگوی لیبیدویی) و خود اغواگری که با ابژه برانگیزاننده (exciting object) همانندسازی کرده، و ۲) رابطه مربوط به خود طرد شده (خرابکار درونی)، و خود طردکننده ای که با ابژه طرد کننده همانند سازی کرده. این دو مجموعه از روابط ابژه درونی، با عصبانیت از سمت ایگوی مرکزی رد (سرکوب) می‌شوند. زیرا جنبه‌های سالم شخصیت نوزاد، خشم شدیدی نسبت به مادر نامهربان درونی احساس می‌کند. ابژه اغواگر و ابژه طرد کننده، مثل ایگوی لیبیدویی و خرابکار درونی، بخش‌هایی از خود هستند. ابژه‌های درونی اغواگر و طرد کننده، برای خود احساسی از غیرمن (not me) را ایجاد می کنند. زیرا این‌ها بخش‌هایی از خود هستند که با مادر نامهربان و کیفیت‎‌های اغواکننده و طرد کننده آن همانند‌سازی کرده اند.

فیربرن (۱۹۶۳، ۱۹۴۴)، معتقد بود درونی‌سازی ابژه ناکام کننده، دفاعی است که در تلاش برای کنترل ناکامی استفاده می‌شود. اما به عقیده من کنترل توهمی که کودک از طریق این درونی‌سازی به دست می‌آورد، فقط نسبت به بخشی از قدرت دنیای ابژه درونی ایمنی ایجاد می‌کند «تا واقعیت درونی در سیستم بسته‌ای باقی بماند» (فیبرن. ۱۹۵۶) (یعنی انزوای خود را از دنیای بیرونی حفظ کند). فیربرن بیان می‌کند که علیرغم این واقعیت که بخش‌های دوپاره شده و سرکوب شده ایگو (ایگوی لیبیدویی و خرابکار درونی) احساس خشم شدید و گاهی بی‌حسی نسبت به مادر نامهربان دارند، ارتباط این بخش‌های جدا شده از خود و مادر نامهربان درونی، ماهیتی لیبیدویی دارند.

ماهیت لیبیدویی این پیوندها حاکی از آن است که ابعاد مختلف فرد (خرابکار درونی و ایگوی لیبیدویی)، به هیچ وجه از استعداد بالقوه ابژه ناکام کننده برای دادن و گرفتن عشق ناامید نمی شوند. به نظر من، پیوند لیبیدویی با ابژه درونی برای کسی که احساسات خشم و کینه و مانند آن را تجربه می‌کند، مستلزم میل/نیاز ناهشیار او به کنترل و تغییر ابژه نامهربان و ناپذیرای درونی به ابژه مهربان و پذیرا است.

بر این اساس، من ایگوی لیبیدویی و خرابکار درونی را به عنوان جنبه‌هایی از خود می‌بینم که قصد دارند ابژه اغواگر و طرد کننده را تبدیل به ابژه‌ مهربان و پذیرا کنند. علاوه بر این، بسط نظریه فیربرن مبنی بر تلاش نوزاد برای تبدیل ابژه‌های ناکام کننده به ابژه‌های رضایت‌بخش و در نتیجه معکوس کردن اثر سمی خیالی عشق خود (نوزاد) بر مادر، تنها انگیزه مهم برای حفظ ساختار دنیای ابژه‌ درونی است؛ و زمانی که این ساختار بیرونی می‌شود زیربنای همه روابط ابژه پاتولوژیک خارجی را می‌سازد.

۲) “زندگی هیجانی” ابژه‌های درونی فیربرن:

فیربرن نموداری ارائه می‌دهد که روابط بین ساختارهای درونی را به تصویر می‌کشد. تجربه من از مطالعه و تدریس نظریه فیربرن این بوده که این نمودار برای درک ماهیت دنیای ابژه‌های درونی آنطور که فیربرن آن را توصیف کرده مفید است. از آن جا که نمودار دارای کیفیتی مکانیکی و غیر انسانی است، در ادامه من تلاش می‌کنم آنچه را که معتقدم ماهیت زندگی هیجانی ابژه‌های درونی را تشکیل می‌دهد، منتقل کنم.

روابط بین ساختارهای روانی (فیربرن، ۱۹۴۴)
شکل۱. روابط بین ساختارهای روانی (فیربرن، ۱۹۴۴)

CE: ایگوی مرکزی، IS: خرابکار درونی، LE: ایگوی لیبیدویی، RO: ابژه طرد کننده، EO: ابژه برانگیزاننده، Cs: هشیار، Pcs: نیمه هشیار، Ucs: ناهشیار

-عشق اعتیاد‌آور (ارتباط بین ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده):

آنطور که من نظریه فیربرن را در مورد روابط ابژه‌های درونی فهمیده ام، همه عشق و نفرتی که ابژه‌های درونی را به یکدیگر متصل می‌کند، ذاتا بیمارگونه است. چرا که کاملا از ارتباط بیمارگونه نوزاد با مادری که در دسترس نیست مشتق شده است (مادری که در دادن و گرفتن عشق ناتوان است). رابطه بین ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده یکی از انواع عشق اعتیاد آور از جانب ایگوی لیبیدویی است که از نوع نیاز ناکام شده از جانب ابژه برانگیزاننده ای است که میل ایگوی لیبیدویی را برمی انگیزد (میلی که ابژه برانگیزاننده هرگز آن را ارضا نخواهد کرد).

زمانی که به نقش ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده در یک درام فکر می‌کنم، اغلب یکی از مراجعینم به ذهنم می‌آید که سال‌ها پیش در جلسات رودررو با تواتر دو بار در هفته با او کار می‌کردم. مراجع، آقای س، مردی مبتلا به فلج مغزی بود که اوایل دهه 30 زندگی‌اش را می‌گذراند. آقای س شدیدا عاشق خانم ز بود (دوستی زیبا که فلج مغزی یا هیچ اختلال ذهنی دیگری نداشت). در طول سال‌های این دوستی، درخواست های بیمار ملتمسانه‌تر و شدیدتر شده بود. این در نهایت باعث شد که خانم ز رابطه اش را با آقای س به کلی پایان دهد. بیان کلمات برای توصیف آن وضعیت برای آقای س سخت بود و هر زمان که تلاش می‌کرد بیان کند چقدر خانم ز را دوست دارد، درد می‌کشید. او اصرار داشت خانم ز باید او را دوست داشته باشد، زیرا از حس شوخ‌طبعی آقای س لذت می‌برده و دو بار او را در خانه‌اش به مهمانی دعوت کرده بود. گرچه من خانم ز را تنها از صحبت‌های آقای س می‌شناختم (به علاوه تجربه انتقال/ انتقال متقابل در جلسات)، این ظن را داشتم که خانم ز ممکن است به نحو پاتولوژیک و ناهشیاری جذب آقای س شده باشد. این ظن تا حدی بر این اساس برای من شکل گرفت که در کار با آقای س، من دائما آرزو داشتم نه تنها او را تسکین دهم، بلکه فلج مغزی او را درمان کنم. من این آرزوی خود را به عنوان بازتابی از ناتوانی خودم برای پذیرش او آنگونه که بود، و به جای آن دنبال راه حلی جادویی گشتن می‌دیدم. عمل کردن روی این احساسات اینگونه خود را نشان می‌داد که با آقای س طوری صحبت می‌کردم که به طور ضمنی وعده درمان در آن بود. این وعده می‌توانست بیمار را تشویق کند تا برای ادامه فرار جادویی از واقعیت، کاملا به من وابسته باشد. تحت چنین شرایطی فرصتی برای رشد و رسیدن به بلوغ و استقلال برای آقای س فراهم نمی‌شد. به نظر می‌رسید نتیجه کار تحلیلی بستگی به توانایی من برای تشخیص، فکر کردن و کنار آمدن با نیازهای خودم در زمینه وابسته نگه داشتن همیشگیِ آقای س به خودم بود.

به نظر من رابطه عاشقانه آقای س با خانم ز (و با من از جهت انتقال/انتقال متقابل که درگیری ناهشیار من با درمان کردن او را شامل می‌شد)، بیانی از یک وابستگی متقابل بیمارگون بود. در ادبیات فیربرن این شرایط عاطفی ممکن است به عنوان پیوندی بین ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده تصور شود. چنین رابطه‌ای یک اسارت روانی است که در آن هر عضو، زندانبان و زندانی، تعقیب‌گر و تعقیب‌شونده است.

-روابط مبتنی بر کینه‌ورزی (پیوند بین خرابکار درونی و ابژه طرد کننده):

ارتباط بین خرابکار درونی و ابژه طرد کننده مشتق شده از عشق نوزاد به مادرش با وجود (یا بخاطر) طرد او است. ماهیت عشق بیمارگونی که خرابکار درونی و ابژه طرد کننده را به هم متصل می‌کند، ارتباطی است نه از جنس تنفر، بلکه از جنس عشقی بیمارگون که به عنوان کینه‌ای تلخ تجربه می‌شود (فیربرن، ۱۹۴۴). نه ابژه طرد کننده و نه خرابکار درونی، مایل و یا قادر به فکر کردن در مورد این پیوند و رها کردن آن نیستند. در واقع هیچ تمایلی در هیچ یک به رها کردن این وابستگی متقابل وجود ندارد. ابژه طرد کننده و خرابکار درونی اصرار دارند از احساسات خود مبنی بر اینکه شدیدا فریب‌خورده، تحقیر شده، استثمار شده و مورد تبعیض قرار گرفته اند محافظت کنند. اینکه هریک از انها توسط دیگری مورد بدرفتاری قرار گرفته اند نابخشودنی تلقی می‌شود. هر دو همیشه انتظار عذرخواهی ای را دارند که هرگز توسط هیچ یک ارائه نمی‌شود. هیچ چیز برای خرابکار درونی (خود طرد شده)، مهم‌تر از این نیست که ابژه طرد کننده را متقاعد کندکه چه درد بی‌حسابی به او وارد کرده است.

تجربه این شکل از عشق بیمارگون، مستلزم این است که ابژه طرد کننده (جنبه جداشده‌ای از سلف که با مادر طرد کننده همانندسازی کرده است)، خرابکار درونی را حریص، سیری‌ناپذیر، نازک نارنجی، ناسپاس، بی‌میل به منطق و ناتوان در رها کردن کینه بداند. اما با وجود بار سنگین شکایت بی‌وقفه و خشم خودخواهانه خرابکار درونی، ابژه طرد کننده، بی‌میل و ناتوان از رها کردن این رابطه است. بقا و عزم ابژه طرد کننده به عنوان بخشی از سلف، وابسته به رابطه‌اش با خرابکار درونی است. ابژه طرد کننده، در غیاب این بخش وسواس‌گونه از خرابکار درونی که عشق را می‌کشد، پشیمان می‌شود و در صدد جبران جادویی آن برمی آید، یک پوسته تو خالی و بخش فراموش شده‌ای از گذشته است. رابطه با ابژه‌های درونی رابطه‌ای است که در آن هر زندانبانی زندانی، و هر زندانی زندانبان است. خارج از شرایط بیمارگون و وابستگی متقابل، هیچ یک معنایی برای دیگری یا خود ندارند (و برای بخش‌های دیگر خود به مراتب بی‌معنی تر اند). در غیاب هر یک از این دو دیگری تبدیل به بازمانده‌ای از جفت خدایان قدرتمندی می شود که بر مذهبی منسوخ شده حکم می راند.

ارتباط بین خرابکار درونی و ابژه طرد کننده یک مورد بالینی خاص را به ذهن من می‌آورد. مدیر یک آژانس خدمات اجتماعی از من خواسته بود به عنوان مشاور بخش روان‌درمانی کار کنم. اعضای آن بخش در کشمکش مداوم با یکدیگر و با آژانس بودند. مدیر بخش روان‌درمانی، روانپزشکی در اوایل دهه ۵۰ زندگی‌اش بود. او بر کارکنانش شامل سه روانپزشک مرد و شش روانشناس زن و مددکاران اجتماعی نظارت می‌کرد که همگی در ۳۰ یا ۴۰ سالگی بودند. مدیر بخش جانب‌داری مداومی از روانپزشکان مرد، نه تنها در پذیرش ایده‌هایشان بلکه در انتصاب آن‌ها به سمَت‌های بالاتر با حقوق بیشتر می‌کرد.

درمانگران زن که بیشتر این سال‌ها را در آژانس کار کرده بودند، هیچ یک از مدیر بخش رضایت نداشتند. در جریان صحبت با کارکنان بخش با این واقعیت مواجه شدم که در حالی که درمانگران زن مجموعه، خشم شدید و تلخی نسبت به مدیر بخش ابراز می‌کردند، همگی احساس می‌کردند گزینه دیگری به جز ماندن در آن کلینیک ندارند. آن‎‌ها می‌گفتند خدمات روان‌درمانی در سازمان‌های دیگر و بیمارستان‌های آن منطقه در حال تعطیلی هستند. بنابراین چاره‌ای جز ماندن در کلینیک ندارند. اما هیچ یک مصاحبه‌ای در بیمارستان‌های دیگر یا سازمان‌های خدمات اجتماعی انجام نمی‌دادند. در صحبت‌هایم با مدیر بخش، او با من به عنوان یک روانپزشک همکار صحبت کرد که معتقد بود درک می‌کنم کار با درمانگران زن غیر پزشک که همواره با دلبستگی‌های ادیپالشان با یکدیگر و با لیدرهای پزشک درگیر هستند، چقدر دشوار است.

مشاوره من با آن کلینیک به طور ناگهانی پس از سه ماه پایان یافت. زمانی که بودجه دولتی برای خدمات بهداشت روان به کلی قطع شد و بخش روان‌درمانی تعطیل شد. یکی از کارکنان که بعدا به طور اتفاقی در یک سخنرانی من را ملاقات کرد به من گفت: «در نگاه به گذشته احساس می‌کنم مانند بچه‌ای بودم که در خانواده‌ای سایکوتیک زندگی می‌کند. نمی‌توانستم ترک کردن آن جا و پیدا کردن شغل دیگری را تصور کنم. انگار اگر مجبور به ترک آن جا می‌شدم چاره ای جز کارتن‌خواب شدن نداشتم. دنیای من به اندازه ابعاد آن کلینیک کوچک شده بود. اگر کلینیک تعطیل نمی‌شد، مطمئنا هنوز آن‌جا مشغول به کار بودم». او مدیر بخش را فردی بسیار محدود توصیف کرد که از زنان متنفر بود و از تحقیر آن‌ها لذت می‌برد. او اضافه کرد: «اما این برای من ترسناک‌ترین اتفاق نبود. اوضاع فقط در ساعت کاری بد نبود. من هرگز نمی‌توانستم از فکر کردن در مورد آن موضوع دست بردارم. در طول شب و حتی تعطیلات آخر هفته به آن فکر می‌کردم. انگار به آن وضعیت آلوده شده بودم».

به نظر می‌رسید همه شرکت کنندگان این درام، احساس می‌کردند زندگی‌شان به پیوند همیشگی بین ستمگر و ستم‌دیده وابسته است. مدیر، سه روانپزشکی که می‌گفتند انگار آن بین گیر افتاده‌اند اما هیچ کاری برای رسیدگی به این ناعدالتی نمی‌کردند، و درمانگران زن همگی اشتباه احساس می‌کردند. به نظر نمی‌رسید هیچ یک از آن‌ها آگاه باشد که چطور منفعلانه احساس خشم، کینه‌وزری و درماندگی را در دیگران برمی‌انگیزد. در نگاهی به گذشته به نظر می‌رسید آنچه که من شاهدش بودم می‌تواند به عنوان شکل شدیدی از وابستگی متقابل بین خرابکار درونی و ابژه طرد کننده باشد.

روابط مبتنی بر تحقیر (ارتباط بین خرابکار درونی با ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده):

برای من یکی از اصلی ترین و قابل توجه ترین کمک‌های فیربرن به روان‌تحلیلی، درک ماهیتی از انسان است که با تصور او از رابطه بین خرابکار درونی و ایگوی لیبیدویی و بین خرابکار درونی و ابژه برانگیزاننده شکل می‌گیرد. خرابکار درونی، که از خودش به خاطر “وابستگی تحمیل شده از طرف … نیازهای (نوزادمنشانه)” اش شدیدا متنفر است، به ایگوی لیبیدویی و درنتیجه به خودش حمله می کند (چرا که هر ابژه درونی _هرساختار اندوسایکیک_ بخشی از سوژه انسانی است).

خرابکار درونی به طور مداوم و به شکلی تحقیر آمیز به ایگوی لیبیدویی حمله می کند و با او مثل یک بیچاره رقت انگیز رفتار می‌کند، زیرا ایگوی لیبیدویی برای به دست آوردن عشق ابژه برانگیزاننده خودش را خار کرده و در نتیجه به عنوان موجوری ضعیف و رقت انگیز مورد ملامت خرابکار درونی قرار می گیرد: «تو (ایگوی لیبیدویی) هیچ وقت راه درست را یاد نمی‌گیری. او (ابژه برانگیزاننده) دائما به تو سیلی می‌زند و تو روی پای خودت می‌ایستی تا دوباره و دوباره سیلی بخوری و زمین بیافتی. چطور می‌توانی اینقدر احمق باشی که چیزی به روشنی روز را نبینی؟ او تو را اسباب بازی خود می‌کند، تو را رهبری می‌کند و هر دفعه رهایت می‌کند و هر بار برای بیشتر از این‌ها برمی‌گردی. تو واقعا منزجر کننده‌‌ای».

به نظر من از این دیدگاه (دیدگاه خرابکار درونی)، بهتر می توانیم درک کنیم که فیربرن چطور با استفاده از اصطلاح ایگوی لیبیدویی سعی کرده جنبه‌ای از سلف را که با عشق اعتیادآور به ابژه برانگیزاننده پیوند دارد، توضیح دهد. لیبیدو در این بافت و به طور کلی در دنیای ابژه درونی، مترادف با لیبیدوی خودشیفته وار است.

همه ابژه‌های درونی (به طور دقیق‌تر، سوژه‌های درونی)، بخش‌های دوپاره‌شده‌ای از ایگوی مرکزی هستند و بنابراین ارتباط آن‌ها منحصرا ارتباط با خودشان است. بنابراین، ایگوی لیبیدویی ایگوی مهربان است. اما فقط مهربان با خودش (در قالب ابژه برانگیزاننده). حمله خرابکار درونی به ابژه عشق خودشیفته وار (ابژه برانگیزاننده) در پیوند نزدیک با حمله خرابکار درونی به ایگوی لیبیدویی است. خرابکار درونی، ابژه برانگیزاننده را به عنوان ابژه‌ای می بیند که به قصد تخریب او را دست می‌اندازد، اغوا می‌کند و پر از وعده‌های تو خالی است: تو  (ابژه برانگیزاننده) مرا گول نزن. ممکن است بتوانی او (ایگوی لیبیدویی) را فریب دهی، اما من تو را می‌شناسم، دروغ‌هایت را شنیده ام و تقلیدهای شکست‌خورده‌ات از عشق را دیده ام. تو یک انگلی. می‌توانی بکنی و ببری اما نمی‌دانی بخشیدن به چه معنا است. تو ساده‌ها و بیچاره‌ها را طعمه خود می‌کنی.

در نگاه اول، خرابکار درونی برازنده نامش است: او ایگوی لیبیدویی را بخاطر درخواست های کودکانه‌اش خجالت زده کرده، و به ابژه برانگیزاننده بخاطر اشتهای بی‌پایانش برای وسوسه‌ کردن، اغواگری، فریب و تحقیر حمله می‌کند. اما تحقیر و بیزاری که خرابکار درونی نسبت به ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده تجربه می‌کند، زاده نفرت از خود و شرم و ناتوانی در دست کشیدن از تعقیب کودکانه ابژه طرد کننده است (برای مثال، مورد بالینی ذکر شده و پیگیری بیهوده و ناهشیار عشق از مدیری طرد کننده توسط درمانگران زن). من معتقدم مفهوم ضمنی فیربرن از ساختار ابژه‌های درونی ، این ایده است که خشم و تحقیری که خرابکار درونی به ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده دارد، ناشی از به رسمیت شناختن شرم و تحقیری است که از وابستگی و وفاداری خود نسبت به مادر (ابژه درونی) طرد کننده احساس می‌کند. حملات خرابکار درونی به ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده ممکن است در وضعیت تحلیلی طیف گسترده‌ای از اشکال را شامل شود.

در کار من با خانم ت، مراجعی که طی سال‌ها، 5 جلسه در هفته با او کار می‌کردم، انگار من نمی‌توانستم هیچ کاری را درست انجام دهم. اگر حرفی می‌زدم، منظور او را نفهمیده بودم، اگر سکوت می‌کردم یک درمانگر کلیشه‌ای می‌شدم، اگر تعبیری می‌دادم وسواس‌گونه بود، اگر دقیقه‌ای دیر می‌کردم بخاطر ترس از دیدن او بود و … . در یک جلسه در سال چهارم تحلیل، تصویری از یک مرد بی‌خانمان که نزدیک چراغ راهنمایی روی پیاده‌رو نشسته بود، به نظر می رسید که از گدایی دست برداشته و چیزی نمانده که بمیرد. عمیقا ازین تصویر ناراحت شدم، شروع به آگاهی از احساس خودم کردم که چند ماهی است از اینکه او مرا همانطور که هستم ببیند دست کشیده‌ام، و من در مقابل، از اینکه تلاش کنم برای او یک روانکاو باشم دست کشیده بودم. اینطور نبود که من صرفا یک خطای ساده کرده باشم. وضعیت برای من بسیار بدتر از آن حس می شد: من خودم خطا بودم. تمامِ بودن من برای او اشتباه بود.

بخش جدایی‌ناپذیری از تلاش من برای استفاده درمانی از احساساتم، حالتی بود که شروع به تشخیص و به کلام آوردن آن‌ها برای خودم کردم. مثل اینکه آیا تجربه‌ای شبیه به این داشته‌ام که وجودم اشتباه باشد؟  مشکلی به مراتب بدتر از اینکه حس کنم مرتکب اشتباهات جدی می‌شوم.

من در نهایت به خانم ت گفتم: «برای مدت طولانی تو به من می‌گفتی که نمی‌توانم تو را بفهمم و تقریبا هرآنچه که می‌گفتم این را تایید می‌کرد. اما من فکر نمی‌کنم با من خشن‌تر از آنچه که با خودت هستی، بوده باشی». در واقع من فکر می‌کنم حمله‌های تو به خودت به مراتب وحشیانه تر از حمله به من است. من فکر می‌کنم شاید تو نه تنها احساس می‌کنی هرآنچه که انجام می‌دهی اشتباه است، بلکه با قاطعیت باور داری وجودت اشتباه است و تنها کاری که می‌توانی برای تغییر این وضعیت انجام دهی این است که آدم دیگری بشوی. البته اگر قرار بود موفق شوی می‌مردی و شاید بدتر از آن، هرگز وجود نمی‌داشتی».

من با گفتن این‌ها احساس کردم خالی شدم. علیرغم تجربه سال‌ها درمان با این بیمار، درواقع انتظار داشتم که حداقل این یک بار متوجه آنچه که گفتم بشود. اما او بعد از چند لحظه سکوت گفت: «لطفا مرا رها نکنید».

از نظر فیربرن، بیمار حداقل برای همان یک لحظه، حمله درون‌روانی خود را کمرنگ کرده بود (حمله خرابکار درونی به ایگوی لیبیدویی بخاطر مدل دوست داشتنش). او به خودش اجازه داد نه تنها وابستگی‌اش به من را بپذیرد، بلکه از من چیزی بخواهد (به عنوان فردی مجزا) که می‌دانست نمی‌تواند برای خودش فراهم کند.

-رابطه بین ایگوی مرکزی و ابژه‌های بیرونی:

قبل از اتمام بحث در مورد رابطه هیجانی ابژه‌های درونی/ساختار اندوسایکیک، به طور خلاصه به مفهوم ایگوی مرکزی فیربرن خواهم پرداخت، جنبه‌ای از روان که فیربرن کمتر مورد بحث قرار داد.  آنچه که فیربرن بیان کرد این بود که ایگوی مرکزی ساختاری اندوسایکیک است که قادر به تفکر، احساس، پاسخ دادن و … است. ایگوی مرکزی، خود سالم و اصلی نوزاد تازه متولد شده را می‌سازد. از همان ابتدا نوزاد قادر به تمایز ابتدایی خود از ابژه است و بر اساس اصل واقعیت عمل می‌کند. اما در پاسخ به تجربه آسیب‌زا با مادری که هم پذیرا و  مهربان است و هم ناپذیره و طرد کننده، نوزاد بخش‌هایی از ایگوی مرکزی را دوپاره و سرکوب می‌کند. در نتیجه، ایگوی مرکزی سلامت خود را حفظ می‌کند، اما بواسطه این دوپاره‌سازی و سرکوب به طور قابل توجهی از بخش‌هایی از خودش خالی می‌شود. ایگوی مرکزی تنها بخشی از خود است که توانایی درگیر شدن با ابژه‌های بیرونی و تجربه و یادگیری از آن‌ها را دارد. تغییر در روابط ابژه درونی همواره توسط ایگوی مرکزی تعدیل می‌شود (که گاهی با مشارکت عینی ابژه های بیرونی کار می کند مثل ارتباط با روانکاو). ابژه‌های درونی تنها در قالب روابط ابژه خودشیفته وار با دنیای خارج تعامل می‌کنند که شامل بیرونی‌سازی (فرافکنی) روابط ابژه‌ درونی است (لزوما ماهیتی خودشیفته وار دارد). ایگوی مرکزی هیچ ابژه درونی سرکوب شده‌ (غیر رضایت بخش) ای را در بر نمی‌گیرد. بلکه منحصرا شامل روابط ابژه به اندازه کافی خوب (در مقابل آرمانی شده) است، مثل همانندسازی با افرادی که که فرد دوستشان داشته‌، و از طرف آنها احساس دوست داشته شدن، به رسمیت شناخته شدن، و پذیرفته شدن کرده است. چنین همانند سازی هایی، زیربنای احساساتی مثل امنیت درونی و احساسات زمینه‌ای استحکام و یکپارچگی هستند.

۳) رشد روانشناختی:

در بخش پایانی این مقاله میخواهم به بیان برخی از راه‌هایی بپردازم که از طریق آنها میتوان به رشد روانشناختی فرد کمک کرد. فیربرن “وضعیت اندوسایکیک پایه ای”؛ یعنی بخش های جداشده و سرکوب شده ایگوی مرکزی، را “تقریبا تغییر ناپذیر” می‌دانست. برای فیربرن، تغییرات روانی که از طریق روانکاوی به دست می‌آیند در درجه اول شامل کاهش شدت احساسات کینه‌ورزی، عشق اعتیادآور، تحقیر، وابستگی بدوی، سرخوردگی و … است که قسمت‌های جداشده و سرکوب شده سلف را به یکدیگر متصل می‌کنند. به طور خاص تغییرات روان‌شناختی سالم زمانی حاصل می‌شوند که این موارد به حداقل کاهش پیدا کنند:

الف) دلبستگی زیرشاخه‌های ایگو (خرابکار درونی و ایگوی لیبیدویی) به ابژه‌های مرتبط با خود (ابژه طرد کننده و ابژه برانگیزاننده). ب) خشم ایگوی مرکزی نسبت به زیرشاخه‌های ایگو و ابژه‌های آن (که به شکل سرکوب کردن جفت دوپاره شده سلف خود را نشان می دهد)  ج) خشم خرابکار درونی نسبت به ایگوی لیبیدویی و ابژه آن ( ابژه برانگیزاننده).

تراکم متن، ماهیت مکانیکی استعاره‌ها، سطح انتزاعی و اتکا به اصطلاحات فنی، همگی تعریف فیربرن را عاری از آنچه به عنوان تجربه انسانی شناخته می‌شود، جلوه می‌دهد. من راه جایگزینی را برای صحبت کردن و تفکر در مورد چگونگی رشد روانشناختی پیشنهاد می‌کنم که کمتر به ایده‌های صریح فیربرن و بیشتر به ایده‌هایی که به طور ضمنی از کار او استنباط می‌شود متکی است. گرچه فیربرن هرگز نظریه خود را به این شکل بیان نکرد، به نظر من اساسی‌ترین اصل روانشناختی که زمینه‌ساز مفهوم رشد روانشناختی فیربرن است، این ایده است که پختگی روانشناختی شامل پذیرش حقیقی بیمار از خود، و تعمیم این پذیرش به دیگران است. این پذیرش از طریق کنار آمدن با طیف وسیعی از جنبه‌های خود حاصل می شود، که شامل جنبه های ناراحت‌کننده، کودکانه، و جنبه های دوپاره شده ای است که با مادر طرد کننده و ناپذیرا همانندسازی کرده اند. تغییر روانشناختی از این نوع، امکان کشف دنیایی از افراد و تجربه‌هایی بیرون از خود را فراهم می‌کند. دنیایی که در آن کنجکاوی، شگفتی، ناامیدی، غربت و …. مجاز هستند.

دنیای تفکر، احساسات و ارتباطات انسانی با این پذیرش گسترش می یابند. دنیایی که در آن احساسات اجباری برای تبدیل شدن به چیزی که نیستند را ندارند. به عبارتی اجباری برای تغییر دادن خود یا ابژه (که در حال حاضر سوژه‌ای کاملا جداگانه و کامل برای افراد دیگر است) نیست. در این حالت هرکس می‌تواند از تجربه دیگری یاد بگیرد، چرا که این تجربه‌ها دیگر تحت سلطه فرافکنی‌های ثابت روابط ابژه درونی نیستند.

یک تجربه تحلیلی خاص در این مورد به ذهن من می‌رسد. آقای س، مراجع مبتلا به فلج مغزی که پیش‌تر در موردش صحبت کردم، در کودکی توسط مادرش مورد خشونت قرار می‌گرفت. همانطور که گفتم او به مدت هشت سال بواسطه عشق به خانم ز تسخیر شده بود. خانم ز دوبار به شهر دیگری نقل مکان کرد و بیمار هر دوبار به دنبالش رفت. او تلاش می‌کرد به آقای س بفهماند او را به عنوان یک دوست می‌پذیرد، اما رابطه عاشقانه‌ای با او نمی‌خواهد. آقای س به طور فزاینده‌ای ناامید، عصبانی و متمایل به خودکشی شده بود. از ابتدای کار تحلیلی و و در ادامه آن، به کرات به من می‌گفت نمی‌داند چطور او را تحمل می‌‌کنم.

در جلسات ما زمانی که آقای س از طرد شدن ناعادلانه‌اش توسط خانم ز صحبت می‌کرد، درد می‌کشید. زمانی که ناراحت بود و به طور خاص وقتی گریه می‌کرد، کنترل عضلات دهان خود را از دست می‌داد و این باعث می‌شد حرف زدن برایش خیلی سخت شود. بزاق کف‌مانندی دور دهانش جمع می‌شد و وقتی گریه می‌کرد مخاط بینی‌اش همراه با اشک‌ها صورتش را پر می‌کرد. بودن با آقای س در این لحظات واقعا دردناک بود. من به ندرت چنین احساس بدنی و فوریتی را تجربه می‌کردم که شبیه به احساس مادر نوزادی پریشان بود. به نظر می‌رسید آقای س از من کمک می‌خواست تا خود را طوری به خانم ز نشان دهد که موجب ترس او نشده و او بتواند درک کند که س چقدر دوستش دارد (و خانم ز او را، اگر فقط به این حس اعتراف می‌کرد). شنیدن این درخواست آقای س که من خانم ز را تبدیل به کسی کنم (و به طور ناهشیار، مادرش را، و آن بخش از من را که صرفا او را تحمل می‌کرد) که می‌توانست عشق او را بپذیرد و برایش ارزش قائل شود، دور از ذهن نبود.

من معتقدم با نگاه به گذشته در تحلیل آقای س، تجربه او از خودش در طول سال‌ها بسیار مهم بود. این واقعیت که من حتی زمانی که او از درد به خود می‌پیچید و نمی‌توانست اشک‌ها و مخاط بینی‌اش را کنترل کند، از او بیزار نشدم. گرچه هرگز به زبان نیاوردم، اما باید برای آقای س واضح می‌بود که من طوری او را دوست داشتم که روزی فرزند شیرخوار خودم را دوست خواهم داشت. او برای سال‌ها بسیار شرمگین می‌شد ازینکه بخواهد در این مورد صحبت کند که مادرش چطور او را در کودکی تحقیر می‌کرد. برای مثال، بارها او را هیولایی نفرت انگیز و متعفن می‌خواند. او تنها به تدریج توانست این جنبه‌های شرم آور را به من واگذار کند. من توصیف آقای س از مادر تحقیرگری را می‌شنیدم که نه تنها توصیفی از ابژه بیرونی بود، بلکه تعریفی از بخشی از خودش بود که خود را به عنوان ابژه حقیر می‌دید و به دنبال آن دیگران را (برجسته‌تر از همه خانم ز) وادار به تحقیر خود می‌کرد. ارتباط تحقیرآمیز با خانم ز برای او به مراتب بهتر از نداشتنِ هیچ ارتباطی بود.

پس از چندین سال کار با آقای س، او رویایی را برایم تعریف کرد: «اتفاق خاصی در رویا نیافتاد. من بودم و فلج مغزی‌ام. ماشینم را می‌شستم و از موزیکی که از رادیوی ماشین پخش می‌شد و من صدایش را بلند کرده بودم لذت می‌بردم». این رویا از چند جهت قابل توجه بود. این اولین باری بود که او رویایی را تعریف می‌کرد که در آن مشخصا به فلج مغزی‌اش اشاره داشت. گذشته از این، مدل بیانش (من بودم و فلج مغزی‌ام) عمق شناخت و پذیرش او را نسبت به خودش می‌رساند که تا آن زمان از او ندیده بودم. چطور می‌توانست مدل خاصی از تغییر ارتباط با خودش را بهتر از این بیان کند؟ این تغییر روانشناختی، شامل شناخت خودی مهربان بود که کمک می‌کرد از نیاز به چنگ زدن به عشق و پذیرش از ابژه‌های درونی و بیرونی که کمترین تمایل یا توانایی برای عشق ورزیدن به او نداشتند، رها شود. در رویا او توانست مادری باشد که می‌توانست از حمام کردن کودکش (ماشین) لذت ببرد. در حالی که به صدایی (موزیک) گوش می‌داد که از درون کودک برمی‌آمد. این یک رویای پیروزمندانه نبود. این رویایی عادی از یک عشق عادی بود (اتفاق خاصی نیافتاد).

من عمیقا تحت تاثیر رویا قرار گرفتم و به او گفتم: «چه رویای فوق‌العاده‌ای بود». چند سال بعد آقای س به شهر دیگری نقل مکان کرد تا در یک شغل رده بالا در زمینه کاری خودش مشغول به کار شود. او به صورت دوره‌ای برایم نامه می‌نوشت. در آخرین نامه‌ای که از او گرفتم (حدود پنج سال بعد از اتمام کار تحلیلی)، او به من گفت با زنی ازدواج کرده که دوستش دارد، زنی مبتلا به فلج مغزی. آن‌ها به تازگی دختر بچه سالمی به دنیا آورده‌اند.

در بافت رابطه تحلیلی، آقای س توانست خود را از عشق اعتیادآور به خانم ز رها کند (پیوند ایگوی لیبیدویی با ابژه برانگیزاننده)، در حالی که همزمان درگیری وسواس‌گونه خود را با رابطه‌هایی که بر اساس ارتباط بخش‌های مخرب بود، کاهش داد (ارتباط خرابکار درونی و ایگوی لیبیدویی).

به نظر من عنصر کلیدی در کار تحلیلی با آقای س، ارتباط واقعی (در مقابل رابطه انتقالی) بین ما بود (برای مثال زمانی که من از اشک‌ها و مخاط بینی و بزاق دهان او زمانی که درد می‌کشید و از تجربه عشقی که به او داشتم منزجر نشدم). من فکر می‌کنم فیربرن با این درک من از ایده‌اش موافق بود و یک قدم جلوتر می‌رفت: «یک عامل درمانی واقعا تعیین کننده، ارتباط درمانی با روانکاو است». او کمی بعد در مقاله‌ای این را بیان کرد:

«درمان روان تحلیلگرانه، خودبخود درگیر کشمکشی می شود بین تلاش بیمار برای کشاندن روانکاو به سیستم بسته دنیای درونی اش، از طریق عاملیت انتقال، و عزم و اراده روانکاو برای ایجاد شکاف در این سیستم بسته، و فراهم کردن شرایطی، در بافت رابطه درمانی، که باعث شود بیمار بتواند سیستم باز واقعیت بیرونی را بپذیرد». (فیربرن. ۱۹۵۸)

نتیجه‌گیری:

رشد روانشناختی از دید فیربرن، آنطور که من درک کرده‌ام، شامل شکلی از پذیرش خود است که فقط می‌تواند در بافت یک رابطه واقعی با فردی نسبتا بالغ از نظر روانشناختی حاصل شود. رابطه‌ای از این نوع (شامل رابطه تحلیلی)، تنها راه خروج از دنیای خودبینانه ابژه‌های درونی است. پذیرش خود، حالتی ذهنی است که نشانه دست کشیدن (ی که هرگز کاملا محقق نمی شود) از تلاش عمرفرسا برای تبدیل ابژه درونی غیر رضایت‌بخش به رابطه با ابژه رضایت‌بخش  (مهربان و پذیرا) است.

با رشد روانشناختی، فرد عمیقا درمی یابد که تجارب اولیه اش با مادر نامهربان و ناپذیرا، هرگز به چیزی غیر آنچه بوده تبدیل نخواهد شد. این تلاش برای تغییر خود و دیگران و تبدیل آن‌ها به کسانی که او آرزویش را دارد، اتلاف زندگی است. برای تجربه زندگی در دنیایی که از انسانهایی پر شده که ما آنها را نساخته ایم و انسان هایی که امکان یادگیری از آنها را داریم، فرد ابتدا باید یاد بگیرد ارتباط ناهشیارش را که مبتنی بر کینه‌ورزی، عشق اعتیادآور، تحقیر و سرخوردگی است و او را به زندگی در دنیای درونی محکوم می‌کنند، رها سازد.

 

* هرگونه انتشار و کپی، بدون ارجاع به سایت و ذکر نام مترجم و ویراستار، غیراخلاقی و ممنوع است.


Screenshot_20210820-110335_Pinterest.jpg
مرداد ۲۹, ۱۴۰۰

خلاصه مقاله “چگونه تحلیل‌گر به عنوان درمانگر و خواننده‌ی ادبی فکر می‌کند”/ نوشته بنجامین آگدن و توماس آگدن، ۲۰۱۲/ ترجمه و تلخیص: الهه‌خانیکی/ ویراستار: عادله عزتی

این مقاله، کار مشترک توماس آگدن و پسرش، بنجامین آگدن است که در فصل دوم کتاب “گوش روانکاو و چشم نقاد” (The Analyst’s Ear and the Critic’s Eye)، به آن پرداخته شده است. در این کتاب، توماس آگدن از جایگاه یک روانکاو به نقد ادبی نگاه می کند، و بنجامین آگدن، از دید ادبی آن را مد نظر قرار می دهد. آنها در این مقاله، تمرکز خود را بر روی دو موضوع گذاشته‌اند:
ارائه‌ درکی از مفهوم ناهوشیار، و معرفی نوعی از نقد ادبی-روان‌کاوی.

در آغاز مقاله، توجه خواننده به این نکته جلب می‌شود که حوزه‌ نقد ادبی به طور شایسته‌ای از علم روانکاوی بهره نبرده و دانش آن پیرامون روانکاوی معاصر به روز نشده است. در راستای این موضوع، آگدن و بنجامین بیان می‌کنند: «ما معتقدیم که مفاهیم روانکاوی از نظر تاریخی در نقدهای ادبی (هم توسط روانکاوان و هم غیر روانکاوان) به روش‌هایی به کار گرفته شده است که حس سرزندگی را از آن‌ها گرفته و آن‌ها را به اصطلاحات فنی بی روحی تبدیل کرده است. از جانب کسانی که روانکاوی را اصولا با خواندن فروید یاد گرفته‌اند، مفاهیم روانکاوی اغلب به شیوه‌ای منسوخ شده مورد استفاده قرار می گیرد و به شدت محدود به جو فکری دورانی است که این مفاهیم در آن ایجاد شده‌اند. غالباً در نقد ادبی، واژه‌ ناهشیار، طوری به کار می‌رود که معلوم نیست از کجا گرفته شده است و ارتباط خیلی کمی با تحول مفهومی این اصطلاح و کاربردش در روانکاوی معاصر دارد».
در ادامه، آن‌ها به توصیف ناهشیار از نگاه خودشان و روانکاوان معاصر، سخن می‌گویند: «برای فکر کردن به نقش بالقوه‌ نظریه‌ روانکاوی در کار نقد ادبی، ما باید به مفهوم ناهشیار که معتقدیم هسته‌ نظریه‌ روانکاوی و کار بالینی است اشاره کنیم. وقتی ما از واژه‌ی ناهشیار استفاده می‌کنیم به جنبه‌ای از ذهن که خارج از سطح هشیاری فرد فعالیت می‌کند، اشاره داریم. فروید، دو نوع از ناهوشیار را معرفی کرده است: « ناهشیار توصیفی»، برای مثال شماره‌ تلفن ما در ذهن هست در حالیکه که به آن فکر نمی‌کنیم و این نوع از عدمِ آگاهی در زمانی که نیاز داریم تا چیزی را یاد آوریم به راحتی قابلیت برگشت به آگاهی را دارد. در مقابل، فروید از اصطلاح «ناهشیار پویا» استفاده کرد که به جنبه‌ای از ذهن اشاره دارد که فاقد کیفیت آگاهی هشیارانه است، زیرا حاوی تکانه‌های جنسی و پرخاشگرانه، تجربه‌های هیجانی واقعی و فانتزی‌های مرتبط با این تکانه‌ها است که بسیار ترسناک، دردناک، شرم‌آور، و طاقت‌فرسا است یا برای تجربه کاملا آگاهانه غیر قابل پذیرش است. فروید در توصیف خروجی یک روانکاوی موفق نوشته است: 《جایی که نهاد (id) بوده است، باید خود (ego) باید قرار بگیرد》.
آنچه تا کنون در مورد ناهشیار گفتیم توسط فروید در سال 1900 معرفی شد و امروزه نیز در قلب تفکر روانکاوی، باقی مانده است. تغییرات مفهوم ناهشیار، که از قدیم در حال تکامل و تغییر بوده و هنوز هم هست، به ندرت در درک رایج امروز از ناهشیار و در نقد ادبی معاصر بازتاب داشته است.
به عنوان مثال، ناهشیار برای بیون، محل ترس‌های غیرمنطقی و تکانه‌های ممنوعه نیست، بلکه جنبه‌ای از ذهن است (هم در خواب و هم در بیداری کار می‌کند) که با آن در وضعیت سلامت‌روان‌شناختی، عمیق‌ترین تفکر/رویا کردن (dreaming) را انجام می‌دهیم (برای بیون رویاکردن با تفکر ناهشیار مترادف است). همانطور که ستاره‌ها حتی وقتی نور آن‌ها با تابش خورشید پنهان می‌شود در آسمان باقی می‌مانند، رویاکردن (تفکر ناهشیار) نیز یک عملکرد مداوم ذهن است و حتی زمانی که از آگاهی هوشیارانه به واسطه‌ تابشِ زندگیِ بیداری پنهان است، ادامه می‌یابد. در واقع تفکر ناهشیار، فکر و احساسی پیچیده و غنی را ارائه می‌دهد که در زندگی هشیارانه قابل دسترسی نیست».
پس از توصیف تعریف بیون از ناهشیار، نویسندگان مقاله به توضیح پیرامون نگاه متفاوت هدف درمانی در این دیدگاه معاصر و موضوع رویا کردن (dreaming) می‌پردازند: «طبق ارائه‌ مفهوم‌پردازی جدید از ناهشیار، هدف روانکاوی دیگر هشیارکردن ناهشیار نیست؛ بلکه هدف این است که ذهن هشیار، ناهشیار شود [خودآگاه، ناخودآگاه شود]. چنین برداشتی از کارکرد ناهشیار، بیانگر یک خروج رادیکال از دیدگاه فروید است و در خارج از حرفه‌ روانکاوی کمتر شناخته یا مطالعه شده است. همچنین از نقطه نظر معرفی شده توسط بیون، رویاها بازتاب‌های متفاوتی را نشان می‌دهند. رویا کردنِ رویاهایی که ما هنگام بیدار شدن از خواب به یاد داریم، نوعی از تجربه است که ما در آن مستقیم‌ترین دسترسی هشیارانه به این تجربه‌ حیاتی از تفکر ناهشیار را داریم. رویا دیدن ظاهرا یک تجربه‌ همراه با توالی زمانی (به نظر می‌رسد که یک رخداد به دنبال یکی دیگر می‌آید) و در عین حال، یک تجربه‌ فارغ از زمان است (یک رویا چقدر طول می‌کشد؟). در رویاها، افراد و اشیا به صورت واقعی به تصویر کشیده می‌شوند و هم‌زمان به صورت غیرواقعی و جادویی، تصاویرِ تغییریافته‌ افراد، اشیا و وقایع نیز وجود دارد. هم‌‍زیستی و تعامل این شکل‌های تفکر است که به منحصر فرد بودن تجربه‌ رویا کمک می‌کند. رویاها به سادگی، بیانِ مبدّل تکانه‌های سرکوب شده، میل‌ها و ترس‌ها نیستند؛ بلکه آن‌ها شکل‌های چندگانه‌ تفکر هستند که ما با آن‌ها در حال تقلا و تجربه‎ راه‌های بی‌شماری هستیم برای دریافت احساس حقیقی تجربه‌ زیسته‌ی خودمان. ناهشیار، زمانی که به این شیوه در نظر گرفته شود، یک مکان یا ساختار نیست، بلکه شکلی از تفکر است که به واسطه‌ آن، ما با غنای بیشتری، معانی دائماً در حال تغییر را از وجود فردی و بین‌فردی‌ خودمان خلق می‌کنیم. این مسئله، همچنین نوعی از درک-خود (Self-understanding) است که در آن رویابین (فردی که درگیر تفکر ناهشیار است)، هم «رویابینی است که رویاها را می‌بیند» و هم «رویابینی است که (ناهشیارانه)، رویا را درک می‌کند. به عبارت دیگر، ظرفیت‌مان در تفسیر، درک و سازگاری با تجارب اذیت‌کننده‌ خود، ممکن است در وهله‌ نخست یا کاملاً ناهشیارانه در قالب رویا کردن (تفکر ناهشیار) اتفاق بیفتد».
در ادامه، نویسندگان پیرامون اتخاذِ نگاه غنی و منحصر به فرد بیون از تفکر ناهشیار، هشداری می‌دهند و می‌گویند: « به خاطر داشته باشیم که مبادا ناهشیاری که در بالا توصیف کرده‌ایم را ایده‌آل کنیم، آنچه که ما در حال حاضر توصیف کرده‌ایم آن جنبه‌های ناهشیار ذهن است که در وضعیت سلامت روان‌شناختی، کارکرد دارد. محدودیت‌های ظرفیت ما در رویا کردن تجربه‌هایمان، آن محدودیت‌هایی هستند که متعاقب تلاش‌های روان‌شناختی ناهشیار برای خودمحافظتی شکل می‌گیرد (شروع آن از نوزادی و کودکی است) تا توسط تجربیاتمان غرق نشویم (آسیب نبینیم). نقطه‌ای که در آن ما به محدودیت‌ ظرفیتمان برای رویاکردن تجربه‌هایمان می‌رسیم، نقطه‌ای است که در آن، اگر ما فرد دیگری را نداشته باشیم که با او تجربه‌ی خود را احساس و فکر کنیم، علائم روان‌شناختی ایجاد می‌شود. در آن نقطه، ممکن است یک شخص از روانکاو جهت کمک به رویا کردنِ تجربه‌ غیرقابل تفکرِ قبلی خود کمک بگیرد. دستاورد کار تحلیلی موفق را می‌توان اینگونه تصور کرد که بیمار قادر می‌شود تجربه‌ خودش را به شکل کامل‌تری رویا کند. بدین‌ترتیب، چینشِ روان‌کاوی (با چیدمان غریبِ بیمار درازکشیده روی کاوچ و روانکاوی که خارج از دید و پشت کاوچ نشسته است)، یک ساختاری را فراهم می کند که برای تسهیل تجربه‌ی بین‌فردی طراحی شده است که در آن هم بیمار و هم روانکاو این امکان را دارند که هم به شکل فردی و هم با یکدیگر، در حالتِ ریوری (reverie)، درگیرِ تفکر ناهشیار شوند (حالتی از ذهن که در آن، دو نفر تا درجات بالایی آزاد هستند تا در جریان هشیاری مسدود نشده، که نوعی از هشیاری است که به وسیله‌ تعامل جنبه‌های هشیار و ناهشیار هر دو ذهن رویابین، که به صورت جداگانه یا با هم کار می کند، ایجاد می شود)».

از مقاله اینطور برداشت می‌شود که هیچ یک از طرفین (بیمار و روانکاو) نمی‌توانند ادعای انحصاری بودن رویاها و خیال‌پردازی‌ها را داشته باشند، زیرا این‌ها تا حد زیادی از حوزه‌ روان‌شناختیِ ناهشیار بین‌فردی که بیمار و روانکاو با همدیگر ایجاد کرده‌اند، ناشی می‌شود (به نوعی اشاره به مفهوم سوم‌تحلیلی آگدن دارد).
نویسندگان مقاله در دو سطح، به ویژگی غیرقابل‌شناخت بودن ناهشیار اشاره می‌کنند: «در شکل اول که برداشتی سطحی است؛ معنای ناهشیار یعنی عاری از کیفیت هشیاری آگاهانه و بنابراین هر فکر یا حسی که از آن آگاه باشیم، فکر یا حس ناهشیار نیست. ولی ناهشیار از جهتی بسیار مهم‌تر نیز غیرقابل‌شناخت است: ناهشیار شامل رمزآلودترین و زنده‌ترین موضوعات ما می‌شود. شگفتی‌ای که ما نسبت به ناهشیار احساس می‌کنیم، لزوماً از جنس معماگونه یا مذهبی نیست؛ بلکه یک تجربه‎ حیرت‌انگیز است از پیچیدگی غیرقابل‌فهم و عظیمِ زنده بودنِ حقیقت تجربه‌ ما و جهان درونی و بیرونی ماست که در آن، تجربه‌ خود را می‌سازیم».
در ادامه‌ توصیف و بررسی تفکر ناهشیار، به معرفی دو ویژگی زنده و مُرده و ارتباط آن‌ها با ذهن ناهشیار و هشیار پرداخته می‌شود. در آغاز این بحث، به توصیف بخش‌هایی از جلسه‌ روانکاوی با یک کیس بالینی پرداخته می‌شود و به تاثیر زبانِ سرد بیمار در پنهان کردن عشق اشاره می‌شود [برای مطالعه‌ کیس بالینی، به اصل مقاله رجوع شود-م]. بعد از توضیح ارتباط زبان سرد بیمار و تجربه‌ فضای مُرده‌ جلسه توسط روانکاو، به این نکته‌ اشاره می‌ شود: «شاید مهم‌ترین معیار لحظه به لحظه‌ فرآیند تحلیل، آن کیفیت زنده و مرده‌ای است که روانکاو و بیمار در بودن با یکدیگر تجربه می‌کنند».
«ویژگی‌های زنده و مُرده، ویژگی‌هایی از تجربه‌ خود (self) هستند که نه تنها شامل طبیعت تقابل جنبه‌های هشیار و ناهشیار ذهن است، بلکه بسیاری از وجوه دیگر تجربه‌های فردی را نیز شامل می‌شود. برای مثال: ویژگی‌هایی از تفکر تصوری (imaginative)، رویا کردن، عاشق شدن، «گم شدن» و «پیدا شدن» در جریان گفت‌و‌گو با یک دوست یا با روانکاو و همینطور تجربه‌ خواندن و نوشتن ادبی.
اشتباه خواهد بود که به سادگی ذهن ناهشیار را به زنده بودن و ذهن هشیار را با مرده بودن (یا بالعکس) معادل سازیم: جنبه‌های هشیار و ناهشیار ذهن با هم‌دیگر در یک کنسرت (در یک هماهنگی) برای خلق کیفیت زنده بودن، همکاری می‌کنند. زنده بودن، کیفیتی از تعامل سالم بین جنبه‌های هشیار و ناهشیار ذهن و مرده بودن ناشی از جنبه‌های پاتولوژیک (قطع شده) هشیار و ناهشیار ذهن است».
در بخش بعدی مقاله، آگدن و بنجامین به هدف دیگر خود، یعنی معرفی نوعی از نقد ادبی‌‌‌-روانکاوی می‌پردازند.
«منطق خواننده‌ ادبی روانکاوی (PLR) این است: واقعیت روان‌شناختی در زبان ساخته شده است و زبان (که شامل آواهای آن هم می‌شود) به واقعیت روان‌شناختی شکل می‌دهد. ماهیت دقیق ارتباط آن‌ها مشخص نیست، اما هر یک دیگری را به روشی دیگر مجسم می‌کند».
نویسندگان مقاله برای اینکه بتوانند نمونه‌ای از توصیف و خوانش ادبی-روانکاوی را به خواننده ارائه دهند، بر نقد و بررسی داستان «هنرمند گرسنگی» از کافکا متمرکز می‌شوند [در صورت علاقمندی به جزئیات نقد ادبی-روانکاوی این داستان به اصل مقاله رجوع شود-م]. آن‌ها به توصیف فضای روانی کاراکتر داستان (هنرمند گرسنگی)، و زبان راوی می‌پردازند و در واقع، به مداری ناگسستنی بین زبان و روان‌شناسی و از سویی دیگر مداری ناگسستنی بین جهان خارج (جهانی که زبان به زعم خود توصیف می‌کند) و زندگی درونی هنرمند گرسنگی اشاره می‌کنند. گویی راوی و هنرمند گرسنگی، به طور نزدیکی به یکدیگر گره خورده‌اند و شاید دو جنبه از یک فرد باشند. از جمله مواردی که خواننده‌ ادبی روانکاوی (PLR) در خوانشِ داستان موردتوجه قرار می‌دهد: فاصله‌ بین هنرمند گرسنگی و راوی، نحوه‌ به کارگیری قواعد دستورزبان و فضای مٌرده و تجربه‌ فضای زنده در اواخر داستان است. در توصیف نوع جدید نقد ادبی-روانکاوی‌ای که توسط آگدن و بنجامین معرفی شده است، می‌توان جان‌کلام را در این پاراگراف خواند و دریافت کرد: «بدیهی است که زبان و روان‌شناسی، دو مسئله‌ی جدایی‌ناپذیر و وابسته هستند که هم در داستان کافکا و هم در خوانشِ خواننده‌ی ادبی روان‌کاوی دیده می‌شود. ما سعی کرده‌ایم نشان دهیم که خواننده‌ ادبی روان‌کاوی، نسبت به داستان کافکا به گونه‌ای واکنش نشان داده است که تاثیرات زبان را به عنوان حامل اطلاعاتی درباره‌ی وضعیت زندگی روان‌شناختی شنیده و احساس کرده است؛ مفاهیم روان‌شناختی برای رمزگشایی یا توضیح کار استفاده نمی‌شوند بلکه آن‌ها برای توصیف کافکا از جهانی که با زبان خلق کرده به کار برده شده است».

*کپی تنها با ذکر منبع و ارجاع به سایت مجاز است.


Screenshot_20210702-164631_Pinterest.jpg
تیر ۱۱, ۱۴۰۰

خوانش وینیکات/ نویسنده: توماس آگدن (2001)/ مترجم: فریما رحمتی/ ویراستار: عادله عزتی

روانکاوی در قرن اول پیدایش خود چندین متفکر بزرگ داشته است، اما از نظر نویسنده این مقاله، فقط یک نویسنده بزرگ انگلیسی زبان وجود دارد: دونالد وینیکات. از آنجا که سبک و محتوا در نوشتار وینیکات بسیار به هم وابسته است، خوانش موضوعی مقالات وی، که منحصراً به منظور جمع آوری “آنچه مقاله در مورد آن نوشته شده است” انجام می شود، حق مطلب را ادا نمی کند. چنین تلاش هایی غالباً به بیاناتی پیش پا افتاده می انجامد. وینیکات در بیشتر موارد، از زبان برای نتیجه گیری استفاده نمی کند؛ بلکه او از زبان برای ایجاد تجاربی در خواندن استفاده می کند که از ایده هایی که ارائه می دهد، یا به عبارت دقیق تر از ایده هایی که با آنها بازی می کند، جدایی ناپذیر هستند.

نویسنده در این مقاله، مطالعه ای از “رشد هیجانی اولیه” وینیکات (1945) را ارائه می دهد، اثری که دربردارنده بذر تقریباً تمام کارهای وینیکات، در طول بیست و شش سال بعدی زندگیش است. نویسنده مقاله حاضر، به بررسی وابستگی متقابل زندگی ایده های در حال گسترش، و زندگی نوشتار در این مقاله مهم وینیکات نشان می پردازد. آنچه مقاله “رشد هیجانی اولیه” به خواننده روانکاوی ارائه می دهد را نمی توان به روش دیگری بیان کرد (یعنی این که نوشتار به طور عجیبی در برابر تفسیر و تاویل مقاوم است). تجربه نویسنده مقاله حاضر -با این امید که بتواند آن را به خواننده منتقل کند- این بوده است که آگاهی از نحوه کاربرد زبان در نوشته های وینیکات، می تواند به طور قابل توجهی یادگیری فرد را از خوانش آنها افزایش دهد.

سبک و محتوی دو عنصر جدایی ناپذیر در نوشتار هستند. هرچه نوشته قوی‌تر باشد، بیشتر از این پیوستگی در خدمت ایجاد معنا استفاده می‌کند. من در سال‌های اخیر دریافته‌ام که مناسب ترین راه برای مطالعه و آموزش وینیکات، این است که مقالات او را با صدای بلند، خط به خط و مثل یک شعر بخوانم؛ در راستای این که بفهمم زبان در کنار آنچه می گوید، دارد چه کاری انجام می دهد. اغراق نیست اگر بگوییم بسیاری از متون وینیکات سزاوار نام شعر منثور هستند. از این دیدگاه، متون وینیکات با تعریف تام استاپارد (1999) هم‌خوانی دارد: «فشرده‌سازی همزمان زبان و گسترش معنا».

در این مقاله تمرکز من روی مقاله «رشد هیجانی اولیه» وینیکات (1945) است که از دید من اولین سهم عمده او در روانکاوی است. من خودم را به توضیح مقاله وینیکات محدود نمی‌کنم، هرچند که بسیاری از ایده‌هایی که از این مقاله نضج یافتند در اینجا مورد بحث قرار می‌گیرند. علاقه اصلی من این است که به این مقاله به عنوان قطعه‌ای از ادبیات غیر داستانی نگاه کنم که در آن ملاقات خواننده و نوشتار، شروع تجربه‌ای خیالی از طریق مدیوم زبان است. صحبت از نوشته‌های وینیکات به عنوان اثر ادبی، به معنی کم کردن ارزش علمی آن‌ها به عنوان آثاری که حاوی ایده‌های بزرگ و مهم در رشد روانکاوی است، نیست؛ برعکس تلاش من این خواهد بود که راه هایی را نشان دهم که در آن‌ها زندگی نویسنده از ایده‌هایی که مطرح می‌کند جدایی ناپذیر است.

قبل از نگاهی نزدیکتر به «رشد هیجانی اولیه»، من تعدادی از مشاهدات را که نشان می‌دهد چگونه اهمیت نوشتن مجازا در همه کارهای وینیکات راه پیدا می‌کند ارائه می‌کنم. اولین کیفیت نوشته برای ضربه زدن به خواننده، فرم آن است. بر خلاف مقالات هر روانکاو دیگری که می‌توانم به آن فکر کنم، مقالات وینیکات مختصر است (معمولا شش الی ده صفحه) و اغلب شامل لحظه‌ای در میانه مقاله است که خواننده را به کناری می‌کشد و در جمله‌ای می‌گوید: «ویژگی ضروری ارتباط برای من این است که …..» (1971). اما مشخص ترین امضای نوشته‌های وینیکات صدای آن است. صدایی که تصادفی و بداهه است، با این حال همیشه هم به خواننده و هم به موضوع مورد بحث عمیقا احترام می‌گذارد. این صدا به خودش اجازه سرگردان کردن در حین فشردگی شعر را می‌دهد. این صدا حاوی هوشی فوق‌العاده‌ است که در عین حال فروتن بوده و به خوبی از محدودیت‎‌های خود آگاه است؛ صدایی حاکی از یک صمیمیت خلع سلاح شده که گاهی با شوخ‌طبعی همراه می شود؛ صدایی که در عین بازیگوش و خیالی بودن، هیچ وقت خودمانی و احساساتی نمی شود.

هر تلاشی برای انتقال حس صدا در نوشته‌های وینیکات، باید در کیفیت بازی‌گونه آن مکان‌یابی شود. انواع بازیگوشی که در نوشته‌های وینیکات با آن مواجه می‌شویم طیف وسیعی را در بر می‌گیرد. اگر بخواهیم از مواردی نام ببریم، می‌توان به شاهکار غیرآگاهانه و دلسوزانه‌ی او در معرفی «بازی اسکوئیگل» با بیماران کودک اشاره کرد. بازی‌گوشی‌های جدی (و یا جدیت بازی‌گونه‌ای) در تلاش وینیکات برای تولید یک شکل از تفکر/ تئوری و بیان ماهیت پارادوکسیکال تجربه انسان، طوری که وینیکات آن را درک می‌کرد وجود دارد. او از بازی با ظرافت با کلمات لذت می‌برد، مانند تکرار یک عبارت آشنا در اشکال مختلف برای اشاره به نیاز بیمار برای شروع و پایان تحلیل: «من تحلیل را انجام می‌دهم، زیرا این کاری است که بیمار باید بتواند آن را انجام دهد و آن را پشت سر بگذارد».

در حالی که نوشتار او شخصی است، یک احتیاط خاص مربوط به زبان انگلیسی در زبانش وجود دارد، که حاوی ترکیبی پارادوکسیکال از رسمیت و صمیمیت است، که مشخصه روانکاوی است (آگدن، 1989). از نظر همه مسائل مرتبط با فرم و صدا، کار وینیکات شباهت‌های قوی به داستان‌های موجز، هوشمندانه، بازیگوشانه و همزمان جذاب و کنایه‎آمیز بورخس و نثر و شعر رابرت فراست دارد.

صدای غیر قابل تقلید وینیکات در «رشد هیجانی اولیه»، تقریبا به محض اینکه شروع به توضیح متدولوژی خود می‌کند، شنیده می‌شود:

قصد ندارم در ابتدا به مرور تاریخچه پرداخته و رشد ایده‌هایم از نظریه‌های دیگران را نشان دهم، زیرا ذهن من اینطور کار نمی‌کند. من این و آن، اینجا و آن‌جا را جمع‌آوری می‌کنم و با تجربه بالینی که از تئوری خودم حاصل شده می‌نشینم و در آخر نگاه می‌کنم تا ببینم چه چیزی را از کجا برداشته‌ام. شاید این به اندازه روش های دیگر خوب باشد.

در جمله «شاید این از هر رویکردی بهتر باشد»، یک شوخ‌طبعی بازیگوشانه با کلمات وجود دارد. به نظر می‌رسد این در زمینه آنچه که به عنوان موضوع اصلی مقاله بیان شده، قرار می گیرد: ایجاد یک «روش»، روشی برای زنده ماندن که متناسب با فردیت شخص بوده و مشخصه و علامت منحصر به فرد او باشد، شاید تنها نتیجه مهم رشد هیجانی اولیه باشد. در فرآیند تبدیل شدن به یک فرد، نوزاد (و مادر)، «این و آن را از اینجا و آ‌ن‌جا جمع‌آوری می‌کنند». تجربه اولیه از سلف تکه تکه است، و به طور همزمان، (به کمک مادر) «جمع آوری» می شود، به شیوه‌ای که اجازه می‌دهد تجربه نوزاد از خود، در هر لحظه، در یک جا منسجم شود. از این گذشته، برای نوزاد، تکه‌های (درون فکنی شده) از دیگران _یا برای نویسنده ایده‌های دیگران_ نباید در فرآیند ایجاد معنا غالب شود. «ذهن من اینطور کار نمی‌کند»؛ همانطور که نوزاد سالم تحت مراقبت مادری سالم. تجربه زیسته هر فرد باید مبنای ایجاد انسجام خود و یکپارچگی آن باشد. تنها پس از اینکه احساسی از خود شروع به ظهور می‌کند (چه برای نوزاد و چه نویسنده)، می‌توان به کمک دیگران برای ساختن سلف (یا ایده‌ها) اذعان کرد. «در انتها نگاه می‌کنم که چه چیزی را از کجا برداشته‌ام».

وینیکات سپس به اختصار جنبه‌های متعددی از رابطه تحلیلی را با تاکید خاصی بر انتقال/ انتقال متقابل بررسی می‌کند. او معتقد است که هسته تجربه است که منبع اصلی او از مفهوم رشد هیجانی اولیه را می‌سازد. من فقط یک پاراگراف کوتاهی را بررسی می‌کنم (دو جمله) که به دقت در بحث وینیکات در مورد انتقال/ انتقال متقابل در رشد هیجانی اولیه آورده شده است. من این جملات را انتخاب کردم زیرا به نظرم هر دو جمله، هم در زمینه رابطه تحلیلی، و هم به هم پیوستگی قوی زبان و ایده در کار های وینیکات، اهمیت زیادی دارند.

مراجع افسرده، نیاز به این دارد که روانکاو بداند بخشی از کار تحلیلی تا حدی در تلاش برای کنار آمدن با افسردگی، یا احساس گناه و اندوه ناشی از عناصر مخرب عشق خودش (روانکاو) است. برای پیش رفتن بیشتر در بین این خطوط، بیماری که به‌واسطه رابطه اولیه و پیش افسرده با ابژه‌هایش درخواست کمک می‌کند، به روانکاوش نیاز دارد تا بتواند عشق و نفرت جابه‌جا نشده و همزمان روانکاو از خودش را ببیند. در بند اولیه این دو جمله، وینیکات نه تنها یک نظریه افسردگی کاملا متفاوت از فروید و کلاین ارائه می‌دهد، همچنین مفهوم جدیدی از نقش انتقال متقابل در روند تحلیلی معرفی می‌کند. او پیشنهاد می‌کند که افسردگی اساسا یک همانندسازی بیمارگون با جنبه های مورد نفرت یک ابژه دوگانه دوست داشتنی (و از دست رفته) در تلاش ناهشیار برای اجتناب از تجربه خشم نسبت به ابژه از دست رفته نیست (فروید. 1914). همچنین وینیکات افسردگی را حول فانتزی ناهشیار که در آن عصبانیت ابژه دوست داشتنی را زخمی می‌کند، از خود می‌راند و یا می‌کشد نمی‌بیند (کلاین. 1952).

در فضای یک جمله واحد، وینیکات پیشنهاد می‌کند (با استفاده از یک ایده، به جای توضیح دادن آن) که افسردگی، نمودی از به کار گرفتن افسردگی مادر و یا دیگر ابژه‌های عشق (در فانتزی، کشیدن آن به سمت خودش) با هدف ناهشیار تسکین دادن او است. آنچه که شگفت آور است این است که تصویر ارائه شده از افسردگی نه از طریق یک بیان مستقیم، بلکه با استفاده از جمله‌ای که عملا نامفهوم است ارائه شده، تا زمانی که خواننده ابتکار عمل انجام یک خلق یا کشف از مفهوم ریشه‌های بین نسلی و ساختارهای پویای افسردگی داشته باشد. تنها پس از اینکه خواننده این وظیفه را به انجام رساند، اینکه چرا «مراجع افسرده نیاز به درک روانکاو از این دارد که بخشی از کار تحلیلی تا حدی در تلاش برای کنار آمدن با افسردگی، یا احساس گناه و اندوه ناشی از عناصر مخرب عشق خودش (روانکاو) است»، معنا پیدا می‌کند. به عبارت دیگر، اگر روانکاو از کنار آمدن با احساسات مبنی بر افسردگی خود که ناشی از گذشته و یا تجربه زندگی فعلی است ناتوان باشد (چه بهنجار و چه بیمارگون)، قادر نخواهد بود راه‌هایی را شناسایی کند که بیمار ازطریق آن‌ ناآگاهانه تلاش می‌کند و تا حدی موفق می‌شود افسردگی روانکاو را به عنوان مادر انتقالی از بین ببرد.

آن جنبه‌هایی از افسردگی روانکاو که از منابع مستقل از همانندسازی ناهشیار روانکاو با مادر درونی‌شده افسرده ناشی می‌شود، به مراتب کمتر در دسترس بیمار است. زیرا بیمار نمی‌تواند افسردگی مادر را که تمام طول عمر از نزدیک شناخته و حضورش را حس کرده در روانکاو پیدا کند. بیمار با قدرت نگران افسردگی منحصر به فرد مادر درونی شده است (افسردگی هر فرد آفرینش منحصر به فرد خود اوست که ریشه در شرایط خاص تجربه زندگی و سازمان شخصیت او دارد). به این ترتیب، وینیکات پیشنهاد می‌کند که روانکاو باید با افسردگی خودش کنار بیاید تا بتواند افسردگی مادر درونی شده بیمار را که به او فرافکنی می‌شود تجربه کند. تنها در صورتی که روانکاو بتواند با تجربه افسردگی مادر درونی شده (به عنوان حسی مجزا از افسردگی خود) بنشیند/ زندگی کند، قادر خواهد بود تا تلاش پاتولوژیک بیمار برای تسکین درد روانی مادر (که در حال حاضر در روانکاو احساس می‌شود) را، که با درون‌فکنی آن به سلف بیمار به عنوان یک جسم خارجی آسیب‌رسان انجام می شود، تجربه کند. وینیکات بند دوم جمله مورد بحث را در حالی ارائه می‌کند که انگار راه ساده دیگری برای بیان آنچه که در جمله اول گفته شد وجود دارد؛ «یا باید بگویم»، در واقع این به کلی موضوعی جدید است: «روانکاوِ بیمار افسرده، باید بتواند با افسردگی خودش کنار بیاید…»، با احساس گناه و اندوه ناشی از تخریبگر بودن عشق خود. بنابراین، روانکاوِ یک بیمار افسرده همچنین باید قادر به کنار آمدن با نابودی اجتناب‌ناپذیر عشق باشد. بدین ­معنی که، عشق تقاضای ابژه دوست‌داشتنی است، ابژه ای که ممکن است (در فانتزی یا گاهی در واقعیت) فشار زیادی به شخصی که دوستش دارد وارد کند. به عبارت دیگر، روانکاو در مسیر تحلیل شخصی و به وسیله خود تحلیلی، باید به طور موثری با ترس خودش از اثرات تخلیه‌ای عشق مواجه شود، تا بتواند بیمار را بدون ترس از آسیب زدن به او که باعث احساس غم و اندوه در روانکاو می‌شود، دوست بدارد.

 وینیکات اینجا توقف نمی‌کند. در جمله‌ای که در پاورقی نقل می‌کند، در مفهوم روانکاوانه از «چارچوب تحلیلی»، با دیدن آن به عنوان مدیومی برای ابراز تنفر روانکاو از بیمار، انقلابی برپا می‌کند (و من کلمات را با دقت استفاده کرده ام): «……….پایان ساعت، پایان تحلیل، قوانین و مقررات … همه این‌ها نمودهایی از نفرت روانکاو هستند». بخش زیادی از قدرت این کلمات، ناشی از این واقعیت است که این ایده که نفرت درمانگر در رفتارش بروز پیدا می‌کند (اقداماتی که آنقدر عادی به نظر می رسند که مکررا مورد بی توجهی قرار می‌گیرند)، بلافاصله توسط خواننده روانکاو به عنوان بخشی از تجربه‌اش با تقریباً همه بیماران شناسایی می‌شود. وینیکات نمودهای ناگفته نفرت را از تجربه ناهشیار یا نیمه هشیار خواننده/ روانکاو از «بیرون انداختن بیمار» (در انتهای هر جلسه)، یا وضع کردن محدودیت‌هایی برای بیمار (در نگه داشتن سایر چارچوب ها)، شناسایی و تفسیر می‌کند. آنچه که در اینجا به طور ضمنی مطرح است، این تصور است که ترس روانکاو از مخرب بودن نفرتش، می‌تواند منجر به نقض مخرب چارچوب تحلیلی در درمان شود. مثل ادامه دادن چند دقیقه‌ای جلسه توسط درمانگر برای «قطع نکردن مراجع» یا هماهنگ کردن هزینه‌ای کمتر از آنچه مراجع استطاعت پرداخت آن را دارد «چون مراجع مکررا در کودکی توسط پدر و مادر مورد بهره برداری قرار گرفته»، یا تماس گرفتن تکانشی با بیمار زمانی که جلسه‌ای را نیامده «برای اینکه مطمئن شود که او خوب است» و ….

 تنها با نگاهی دقیق به این جملات، می‌توان آنچه که در رابطه زنده بین نوشتار و خواننده وجود دارد را تشخیص داد و درک کرد، که بخش عمده‌ای از زندگی ایده‌های در حال گسترش را تشکیل می‌دهد. همانطور که دیدیم، نوشتار خواستار این است که خواننده در خلق معنا، یک شریک فعال باشد. نوشتار (مانند تعاملات آنالیزان)، فقط و فقط احتمالاتی از معنا را پیشنهاد می‌کند. خواننده/روانکاو باید مایل و قادر باشد فضایی درون خود برای تجربه یا خلق معانی متعدد باز کند، و اجازه دهد یک یا چند معنی همزمان و باهم حضور داشته باشند.

از این گذشته، مهم است که توجه داشته باشیم که عبارت «کار می‌کند» (با وام گرفتن کلمه‌ای در بیان وینیکات از متودولوژی) در ابعاد بزرگ‌تر به وسیله قدرتش برای (تعبیر ناهشیار) درک خواننده آورده شده است. شاید همه نوشته‌های خوب (چه شعر، چه نمایشنامه و رمان و ….) تا حد مشخصی اینطور «کار می‌کنند».

نوشته وینیکات در مقاله مورد بحث (و تقریبا تمام آثاری که در سه جلد مجموعه مقالات جمع آوری شدند)، به طرز شگفت‌آوری در بحث بالینی کوتاه هستند. من معتقدم، این موضوع حاصل این واقعیت است که تجربه بالینی تا حد زیادی در تجربه خواننده از «خوانده شدن» (تعبیر شدن و فهمیده شدن) توسط نوشته، شکل می‌گیرد. هنگامی که وینیکات موارد بالینی را ارائه می‌دهد، معمولاً به یک مداخله خاص با یک بیمار خاص نمی‌پردازد، بلکه به تجربه‌ای بسیار رایج در تحلیل اشاره می‌کند. به این ترتیب، او به طور ضمنی از خواننده می‌خواهد تا از تجربه زیسته با بیمار استفاده کند. نه با هدف بلعیدن تئوری وینیکات بلکه با دعوت از پاسخ اولیه خواننده به متن (فراست، 1942).

شکل‌های مختلفی از اثرات متقابل سبک و محتوی، نوشتار و خواننده، در متنی که در ادامه از مقاله رشد هیجانی اولیه می آورم اهمیت میابند. آنجایی که به تجربه یکپارچه‌سازی در رشد هیجانی اولیه اشاره می‌کند:

یک مثال از پدیده از هم گسیختگی در تجربه متداول بیمارانی مشخص می‌شود که در جلسه، تمام جزئیات آخر هفته خود را بیان می‌کنند و اینگونه احساس رضایت می‌کنند. هرچند روانکاو احساس کند که هیچ کار تحلیلی انجام نشده است. گاهی می توانیم این را اینگونه تفسیر کنیم که بیمار نیاز دارد با تمام جزئیات یا تکه هایش توسط فردی دیگر (روانکاو) شناخته شود. شناخت به معنی یکپارچگی در تحلیل است. یکپارچه شدن شخصیت در زندگی نوزاد یک اتفاق معمول است. نوزادی که کسی را برای جمع کردن تکه‌هایش نداشته باشد، با نقصی در تکلیف یکپارچه کردن سلفش شروع می کند و احتمالاً هیچ وقت موفق به یکپارچگی شخصیت ‌نشود و یا نتواند یکپارچگی خود را با اطمینان حفظ کند… .

کش آمدن‌های طولانی زمان در زندگی نرمال نوزاد وجود دارد که در آن برایش اهمیتی ندارد مجموعه ای از تکه ها باشد یا یک کل منسجم. یا اینکه در صورت مادرش زندگی می‌کند یا در بدن خودش. به شرطی که هر از گاهی این‌ها کنار هم جمع شوند و چیزی احساس شود.

آنچه که در این متن نهفته است، به رسمیت شناختن خشم روانکاو از بیماری است که «جزئیات کاملی از آخر هفته خود را بیان می‌کند» و روانکاو را با این حس که «هیچ کار تحلیلی انجام نشده»، رها می‌کند. وینیکات این را به طور کلی به خواننده واگذار می‌کند تا تکانه روانکاو برای خالی کردن خشم و یا احساس شکست در قالب تفسیر مقاومت به بیمار را تصور کند.

وینیکات، سپس تجزیه و تحلیل عمده‌ای از تکنیک تحلیلی در اختیار خواننده قرار می‌دهد. او این کار را به قدری زیرکانه انجام می‌دهد که ممکن است اگر خواننده متن را به دقت نخوانده باشد متوجه آن نشود. این چیزی کمتر از یک راه جدید برای بودن و صحبت با بیمار نیست که بدون موعظه و یا هیایو به خواننده ارائه می‌شود: «گاهی ما باید این را (علاقه بیمار به تعریف جزئیات) به عنوان نیاز بیمار برای شناخته شدن همه تکه‌ها توسط فرد دیگر/ روانکاو تفسیر کنیم». عبارت «گاهی ما باید» خواننده را به عنوان همکاری می‌بیند که با موقعیت تحلیلیِ در حال توصیف آشنا است و به احتمال زیاد احساس نیاز می‌کند تا مداخله‌ای به سبکی که وینیکات توصیف می‌کند داشته باشد. شاید آنچه خواننده/روانکاو با بیمار تجربه کرده به طور کامل برایش روشن نباشد. زبان، تفسیر مقاومتی را که ناشی از خشمی است که خواننده/ روانکاو آن را تجربه کرده و یا در پاسخ به احساسات ناکامی و شکست به آن متمایل شده، روشن نمی‌کند. وینیکات با استفاده از زبانی که با آن برای خواننده تجربه خواندن را فراهم می‌کند، به او کمک می‌کند تا به صورت غیر دفاعی تجربیات بیان نشده از تحلیل خود یا از کار تحلیلی با بیماران را کنار هم جمع کند.

همچنین، عبارت ساده «تجربه بسیار رایج»، یک مفهوم نظری مهم را منتقل می‌کند (باز هم بدون جلب توجه): مراحل ابتدایی از هم گسیختگی، محدود به بیماران به شدت آشفته نیست، چنین حالت‌هایی به طور منظم در همه بیماران تحلیلی، حتی سالم‌ترین آن‌ها اتفاق می‌افتد. عبارت «تکنیک»، قصد بازی با خواننده را ندارد، بلکه مانند یک تفسیر خوب عمل می‌کند. عبارتی که آنچه را خواننده روانکاو در تمام طول تجربه شخصی شناخته، اما به این شناخت آگاه نبوده است را به شیوه‌ای نمادین و یکپارچه در قالب کلمه در می‌آورد.

پاراگراف دوم متن مورد بحث قابل توجه است:

کش آمدن‌های طولانی زمان در زندگی نرمال نوزاد وجود دارد که در آن برایش اهمیتی ندارد مجموعه ای از تکه ها باشد یا یک کل منسجم. یا اینکه در صورت مادرش زندگی می‌کند یا در بدن خودش. به شرطی که هر از گاهی این ها کنار هم جمع شوند و چیزی (یک کل) احساس شود.

این جمله‌ای متمایز است، نه تنها بخاطر اصالت ایده‌هایی که ارائه می‌کند، بلکه برای شیوه‌ای که در آن بخش‌های مختلف را برای خلق ایده‌ها به صورت حسی ترکیب می‌کند. این جمله از چند گروه کلمه ساخته شده است (با شمارش من ده کلمه) که با مکث بسیار کوتاهی در بین آنها خوانده می‌شود (برای مثال پس از کلمات زمان، زندگی، اهمیت و …). این جمله علاوه بر اشاره به موضوع مورد بحث، در یک مسیر پر پیچ و خم برای لحظه‌ای با ساختار شنیداری خود به آن زندگی می‌بخشد (تجربه زندگی کردن تکه‌ها از زمانی به زمان دیگر) «کنار هم جمع شوند و چیزی (یک کل) احساس شود». صدا، شکل، ریتم و نحوه انتخاب با دقت کلمات و عبارت‌های سازنده این جمله همراه با هم ایده‌های در حال گسترشی را همراهی می‌کنند و تجربه‌ای در خواندن می‌سازند که مشخصه وینیکات است. مثل پاراگراف اول خشم و هیاهو که مشخصه ویلیام فاکنر است، و یا جمله آغازین پرتره یک بانو که منحصر به هنری جیمز است. خواننده متن مورد بحث از خود نمی پرسد وینیکات چطور می‌تواند آنچه را که یک نوزاد احساس می‌کند بفهمد، یا این که واپس روی در تحلیل بزرگسالان یا کودکان (سایکوتیک، افسرده و یا تقریبا سالم) ارتباط بسیار نامشخصی با تجربه نوزاد دارد. بلکه تمایل دارد برای مدتی در ناباوری معلق بماند و به تجربه‌ای از خواندن وینیکات ورود کند که توسط موسیقی زبان و ایده‌ها هدایت می‌شود. خواننده در مطالعه متن، تجربه‌ای از خواندن را زندگی می‌کند که شبیه آن چیزی است که وینیکات از تجربه نوزاد به تصویر کشیده است، مهم نیست که تکه تکه است (تجربه شناور بودن در تفکر غیر خطی) و یا یک کل منسجم (تجربه لحظه‌ایِ “انسجام در مقابل سردرگمی” [فراست، 1939]). نوشته‌های وینیکات مانند یک راهنما “که ماهیت آن گم شدن است” (فراست، 1947)، اطمینان می‌دهد که هرگز راه نهایی برای فهمیدن قطعی نیست و این فهمیدن اهمیتی هم ندارد.

جناس کلمه «اهمیت»، اجازه می‌دهد عبارت «نوزاد اهمیتی نمی‌دهد تکه تکه باشد یا کلی منسجم»، با معانی مختلف دیگری همپوشی کند. کودک اهمیتی نمی‌دهد زیرا مادر آنجا حضور دارد تا «اهمیت دهد» (از او مراقبت کند). او اهمیت نمی‌دهد زیرا هیچ فشاری برای «اهمیت دادن» احساس نمی کند که می تواند به معنای ساختن ذهنیتی نا‌بالغ و دفاعی باشد که او را از تجربه بدنی اش قطع می کند. خودِ نوشته، به طور ماهرانه و ناهشیارانه ای، چنین تجربه‌ای از لذت اهمیت ندادن و مجبور نبودن برای دانستن و معنا ساختن، و به جای آن لذت بردن از تجربه ظریف زبان و ایده‌ها، را دربردارد.

زبانی که وینیکات در توصیف یکپارچگی نوزاد در یک مکان استفاده می‌کند تعجب آور است. آنجا که مکانی که برای گرد هم آمدن توصیف شده اساسا یک مکان نیست، بلکه یک عمل است (عمل احساس کردن چیزی). گذشته از این، نوزاد در عملِ «یک جا جمع شدن» به سادگی حس نمی‌کند «چیزی را احساس کرده». کلمه «چیزی» ابهام لذت بخشی در خود دارد: «چیزی» یک چیز عینی است. ابژه‌ای که احساس می‌شود، و همزمان «چیزی» شامل کلمات بی معنای بی شماری است که تنها تجربه‌هایی از یک احساس را منتقل می‌کند. این ابهام ظریفی که در تجربه خواندن دنیای متزلزل احساسی نوزاد ساخته می‌شود، دنیایی که اتصال به ابژه‌ها در آن شل است و در بدن به عنوان احساسی بدون ابژه حس می‌شود، حالا در یک احساس مشخص و مکان نمایی شده از ابژه، در صورت مادر احساس می‌شود.

چرخش‌های غیر منتظره و انقلاب‌های آرامی که در مقالات ابتدایی وینیکات در جریان است بسیارند. با این حال، من نمی‌توانم در مقابل شگفت زده شدن در برابر لحظاتی که در آن وینیکات، پزشک اطفال و روانکاو کودک بی‌پروا، زبان فنی پنجاه ساله روانکاوی را دور می‌ریزد و از زبانی استفاده می‌کند که با تجربه‌هایی که توصیف کردیم، زنده است، اجتناب کنم:

… وضعیت‌های آرام و محرک وجود دارند. من فکر می‌کنم نمی‌توان گفت نوزاد از آغاز زمانی که در تختش خوابیده، یا زمانی که هنگام حمام کردن از محرک‌های پوستی لذت می‌برد، یا وقتی برای به دست آوردن فوری لذت جیغ می‌کشد و همه چیز را خراب می‌کند تا شیر دریافت کند، به احساسات مختلفش آگاه است. این بدین معنا است که او در آغاز نمی‌داند مادری که در طی تجربه‌های آرام خود می‌سازد، در واقع همان قدرتی است که در پشت سینه‌ای قرار دارد که می‌خواهد نابودش کند.

نوزاد هر دو حالت آرامش و تحریک را دارد (هرکسی که با نوزادی وقت گذرانده باشد این را می‌داند، اما چرا هیچ کس اینگونه به آن فکر نکرده است؟). کودک «این و آن» را احساس می‌کند (در زبان راحتی ای وجود دارد، همانند راحتی ای که در تجربه نوزاد از حالت ذهن-بدن اش وجود دارد)… و از تحریک پوستی در هنگام حمام کردن لذت می برد، که نمی‌توان گفت از آن آگاه است. یا زمانی که برای به دست آوردن فوری لذت جیغ می‌کشد… . چطور می‌توان بهتر از این احساس تداوم در همانندسازی با احساسات/وضعیت‌های معنایی مختلف را توصیف کرد که با واج آرایی نامحسوس صدای «س» (شانزده بار در یک جمله) در کلماتی که طیفی گسترده از معانی را دارند همراه می شود: وضعیت‌ها (states)، شروع  (start)، پوست (skin)، تحریک (stimulation)، یکسان (same)، جیغ کشیدن (screaming)، رضایت (satisfaction)، چیزی (something)، راضی  (satisfied).

وینیکات ادامه می‌دهد:

همچنین من فکر می‌کنم لزوما یکپارچگی بین خواب و بیداری کودک وجود ندارد… هنگامی که رویایی به یاد آورده می‌شود و به طریقی به شخص سومی منتقل می‌شود، گسستگی (dissociation) تا حدی از بین می رود، اما برخی افراد هرگز رویا‌هایشان را به وضوح به یاد نمی‌آورند و کودکان برای شناخت رویاهایشان به بزرگسالان وابسته هستند. داشتن رویاهای اضطراب‌زا و وحشت آور برای کودکان طبیعی است. در چنین زمان‌هایی کودکان نیاز به کمک بزرگسالان دارند تا خواب خود را به یاد آورند. این یک تجربه ارزشمند است، چه زمانی که رویا دیده می‌شود و چه زمانی که به یاد آورده می‌شود، دقیقا به خاطر از بین رفتنِ گسستگی ای که بازنمایی می‌شود.

در این بخش از مقاله، وینیکات در مورد اهمیت تجربه‌ای که در آن «رویای کودک به نحوی به شخص سومی منتقل می‌شود» صحبت می‌کند. هربار که این جمله را می‌خوانم به نظرم تکان‌دهنده و گیج کننده می‌آید. من تلاش کردم نقش نفر سوم را در تجربه ظاهرا دو نفره انتقال رویای کودک ( که هنوز ساخته شده یا تحت تملک کودک نیست) پیدا کنم. آیا نفر سوم تجربه حضور نمادین پدر حتی در غیاب او است؟ شاید، اما چنین ایده‌ای بیش از حد به تجربه ای از ذهن مربوط است که جدای از احساس بدنی یا احساس زنده بودنی است که افراد هنگام معاشرت با کودکان، چه کلامی و چه غیر کلامی تجربه می‌کنند. رویا گاهی می‌تواند بدون کلمه به طور نامحسوسی وارد مکالمه یا بازی کودک شود. زیرا قبل از اینکه رویا از آنِ کودک باشد، کودک از آنِ رویا است. بنابراین از این دیدگاه، سه نفر شامل کودک رویا بین، کودکی که بیدار است و بزرگسال هستند. این تفسیر با زبان وینیکات ارائه شده اما بار دیگر خواننده باید به صورت تصوری وارد تجربه خواندن شود. بر خلاف بحث‌ها، زبان به آرامی نوعی سردرگمی را ایجاد می‌کند که خواننده/ کودک در این باره که چند نفر در انتقال رویای کودک به بزرگسال نقش دارند، تجربه می‌کند. خواننده احساسی را که دو نفر بودن برای کودک دارد، تجربه می‌کند و تا زمانی که بزرگسال در فرایند شروع به شناختن (آنچه که در حال تبدیل شدن به) رویا به او کمک نکند متوجه این تجربه نمی‌شود. عبارت «شروع به شناخت» رویا (getting to know dream) منحصر به وینیکات است، به جز او هیچ کس اینطور نمی‌نویسد. این عبارت به طور ضمنی استعاره‌ای است که در آن بزرگسال در اولین مواجهه کودک بیدار شده با رویا «مقدمه‌ای می‌سازد». در این رویداد اجتماعی خیالی ناهشیار، کودک یاد می‌گیرد که «این» (که همواره در حالت سلامتی در حال تبدیل شدن به «من» است) یک زندگی بیداری دارد. زبان استعاری این متن بدون کوچکترین شواهدی از سختی و تقلا، بار نظری سنگینی را حمل می‌کند. اول از همه، این موضوع وجود دارد که همانطور که فروید (1915) قید کرده، ناهشیار زنده است و نتیجتاً دانستن رویای یک نفر، آغاز یک ارتباط سالم در مرز نیمه هشیار و ناهشیار است. همانطور که کودک بیدار و کودک رویا بین با یکدیگر آشنا می‌شوند (به این صورت که کودک خود را به عنوان شخص واحدی می بیند که بیداری و خواب را تجربه می‌کند)، از غریب بودن تجربه رویا کاسته می‌شود و از این رو رویا ترس کمتری بر می‌انگیزد.

ممکن است گفته شود که وقتی یک رویا هم دیده می‌شود و هم به یاد آورده می‌شود، مکالمه بین هشیار-نیمه هشیار و جنبه‌های ناهشیار ذهن در سراسر مرز سرکوب افزایش یافته است. اما قرار گرفتن این ایده در این عبارات، دلیل لذت بردن از نوشتار وینیکات را آشکار‌تر می‌کند. در تقابل با زبانِ اسامی پربارِ نیمه هشیار، هشیار، ناهشیار، واپسروی و …، به نظر می‌رسد زبان وینیکات پر از افعال است. «احساس کردن چیزی»، «شروع به شناختن رویاهایشان»، «جیغ کشیدن»، «تصرف» و مانند این‌ها.

پس از بحث درباره تجربه ابتدایی نوزاد (در حالت سلامتی) از گرد هم آمدن قطعه‌ها و تکه‌ها (عدم یکپارچگی)، و گردهم آمدن شکل‌های مختلف از هم گسیختگی (مانند تجزیه وضعیت‌های خواب و بیداری)، وینیکات توجه خود را به «رشد هیجانی اولیه» معطوف می‌کند، به تجربه نوزاد از روابط ابتدایی خود با واقعیت خارجی:

با در نظر گرفتن رابطه نوزاد و سینه مادر (من ادعا نمی کنم سینه مادر ابزار اصلی انتقال عشق مادر است)، نوزاد دارای خواسته‌های غریزی و درنده خویی است. مادر سینه و قدرت تولید شیر را دارا است، و این ایده وجود دارد که او می‌خواهد توسط نوزاد گرسنه مورد حمله قرار گیرد. این دو پدیده تا زمانی که نوزاد و مادر یک تجربه را با هم زندگی می‌کنند کنار هم نمی‌گنجند. مادر بالغ و توانا از نظر فیزیکی باید آن کسی باشد که تحمل و درک می‌کند، اینطور که او کسی است که موقعیتی را می‌سازد که ممکن است به اولین ارتباط نوزاد با واقعیت بیرونی منجر شود، ابژه‌ای که از نقطه نظر نوزاد از سلف جدا است.

در این متن، زبان نقش بیشتری از آنچه که به نظر می رسد دارد. «…نوزاد (در این مقطع)، تکانه‌های غریزی و درنده‌خویی دارد. مادر (با یک زندگی درونی کاملا مجزا از نوزاد) سینه و قدرت تولید شیر را دارا است، و این ایده وجود دارد که او می‌خواهد توسط نوزاد گرسنه مورد حمله قرار گیرد». جدیت مرگبار و خشن این کلمات -تکانه‌های غریزی، احساسات درنده خویی، قدرت و حمله- نقش مقابل طنز و هوس موجود در تصاویری که عمدا اغراق آمیز کشیده شده را دارد. تصور نوزادی با «ایده‌های درنده خو»، تصویر یک مجرم با برنامه و مغز متفکر در پوشک را تداعی می‌کند. و به طور مشابه تصور مادری که می‌خواهد توسط نوزاد گرسنه مورد حمله قرار گیرد، تصویر زنی با سینه‌های بزرگ پر از شیر را می‌سازد که در کوچه‌‍‌های تاریکی در شب راه می رود، به امید اینکه توسط نوزادی اوباش با میل شدید به شیر مورد حمله قرار گیرد.

زبان، که گاهی جدی و گاهی بازیگوش (و گاهی حتی مسخره) است، حسی از مکمل بودن وضعیت‌های درونی مادر و کودک را می سازد. مکمل‌هایی که در مسیرهایی موازی حرکت می‌کنند و با هم ارتباطی ندارند.

در جمله‌ای که بلافاصله به دنبال آن می‌آید، مهم‌ترین کار تحلیلی نظری وینیکات برای روانکاوی را می‌بینیم. ایده‌ای که در پنجاه سال دوم تاریخ روانکاوی به طور قابل توجهی شکل گرفت. آنچه که اینجا از این ایده ارائه شده است، برای من بسیار وسوسه انگیز‌تر از شکل‌های آشکاری است که بعدا ارائه شد: «این دو پدیده، نوزادی با امیال درنده خوی و مادری با میل به مورد حمله قرار گرفتن توسط نوزاد گرسنه، تا زمانی که نوزاد و مادر یک تجربه را با هم زندگی می‌کنند کنار هم نمی گنجند».

«زندگی کردن یک تجربه باهم»: آنچه که این عبارت را قابل تامل می‌کند به کار رفتن غیر قابل پیش بینی کلمه «زندگی» است. مادر و نوزاد باهم در تجربه «شرکت نمی‌کنند»، «آن را شریک نمی‌شوند» یا «وارد آن نمی‌شوند». آن‌ها تجربه را باهم زندگی می‌کنند. در همین تک عبارت، وینیکات پیشنهاد می‌کند (گرچه من فکر می کنم او آنطور که نوشته از این آگاه نیست)، که او درحال طی کردن فرآیند دگرگونی روانکاوی، هم به عنوان نظریه و هم درمان است. به شیوه‌ای که آنچه برای روانشناسی انسانی اساسی بود را تغییر می‌دهد. دیگر میل و تنظیم میل (فروید)، دوست داشتن، نفرت و ترمیم (کلاین) و ابژه جویی و ارتباط با ابژه (فیربرن) مهم‌ترین سهم در رشد روانکاوی و علائم روان تنی از آغاز و تداوم در طول زندگی را بر عهده ندارد. در عوض، چیزی که وینیکات برای اولین بار مطرح کرد، این ایده است که سازماندهی مرکزی رشد روانی، از آغازپیدایش، تجربه زنده بودن و عواقب اختلال در تداوم بودن است.

روش خاص وینیکات در استفاده از زبان در این متن، برای ماهیت معانی در حال تولید حیاتی است. در عبارت «تجربه را باهم زندگی می‌کنند»، زندگی کردن یک فعل انتقالی است، و تجربه، مفعول آن است. زندگی کردن یک تجربه، عمل انجام کاری با کسی یا چیزی است (به همان اندازه که عمل ضربه زدن به یک توپ عمل انجام کاری با توپ است)؛ این عمل القای تجربه به زندگی است. تجربه انسانی فاقد زندگی است مگر آنکه ما آن را زندگی کنیم (در برابر اینکه به سادگی آن را بصورت عمل گرایانه داشته باشیم). مادر و نوزاد وارد رابطه با یکدیگر نمی‌شوند، مگر اینکه کاری برای تجربه آن انجام دهند. آن را باهم زندگی کنند، نه یک همزمانی ساده، بلکه تجربه و پاسخدهی به رفتارهای مجزای زنده بودن در زندگی کردن یک تجربه.

این پاراگراف نتیجه می‌گیرد: «مادر بالغ و توانا از نظر فیزیکی باید آنی باشد که تحمل و درک می‌کند، اینطور که او کسی است که موقعیتی را می سازد که ممکن است به اولین ارتباط نوزاد با واقعیت بیرونی منجر شود، ابژه‌ای که از نقطه نظر نوزاد از سلف جدا است». پارادوکس بیان نشده‌ای که اینجا پدیدار می‌شود شامل این ایده است که باهم زندگی کردن یک تجربه در خدمت جدا کردن مادر و نوزاد است (تا از نقطه نظر نوزاد، آن‌ها را به عنوان دو گونه مجزا با هم وارد ارتباط کند). این پارادوکس در قلب تجربه تصویر نهفته است: «من این روند را اینطور می‌بینم که دو خط که از دو جهت مخالف آمده‌اند به هم نزدیک می‌شوند. اگر باهم همپوش شوند لحظه‌ای توهمی به وجود می‌آید، تجربه‌ای که نوزاد می‌تواند به عنوان توهم یا واقعیتی بیرونی برداشت کند».

 در واقع، آنچه که در حال معرفی است مفهومی است که بعدا وینیکات آن را «پدیده انتقالی» نام‌گذاری می‌کند. لحظه توهم یک لحظه از همپوشانی روانی مادر و نوزاد است: لحظه‌ای که در آن مادر تجربه‌ای را با نوزاد زندگی می‌کند که فعالانه، ناهشیارانه و طبیعی، خود را به عنوان ابژه‌ای که می‌تواند توسط نوزاد و با خلق او تجربه شود (این یک تجربه نامحسوس است، زیرا هیچ چیز غیرمنتظره ای وجود ندارد) و یا کشف شود (رویدادی با کیفیت دیگری بودن در واقعیت بیرونی نسبت به احساس نوزاد از خود).

به زبان دیگر، نوزاد در زمان هیجان، تحریک و آمادگی برای توهم چیزی متناسب برای حمله، به سمت سینه می‌آید. در لحظه‌ای سینه واقعی پیدا می‌شود و او می‌تواند آنطور که در تصورش بود آن را احساس کند. بنابراین ایده‌های او با جزئیات دقیق بینایی، لامسه، بویایی و … غنی می‌شوند و دفعه بعد از این خوراک در توهم استفاده می‌شود. به این ترتیب او شروع به ساختن ظرفیتی برای تخیل کردن آنچه که واقعا وجود دارد می‌کند. مادر باید این نوع از تجربه را به کودک بدهد.

آنچه که وینیکات تلاش می‌کند توضیح دهد (و با استفاده از زبان موفق می‌شود)، به سادگی یک تجربه نیست، بلکه راهی جسورانه تر از راه‌های دیگر برای تجربه است. استعاره اولیه‌ای که وینیکات با آن این مدل از تجربه را توضیح می‌دهد شامل تصویر مادر و نوزاد به شکل دو خط است (یا دو زندگی) که از دو مسیر مخالف می‌آیند (از جهان جادو و از واقعیت توافقی زمینی) که تمایل (liable) به نزدیک شدن به یکدیگر را دارند. استفاده از کلمه “liable”  غیر منتظره است که دلالت ضمنی بر اتفاقات شانسی (از یک طبیعت ناخوشایند؟) دارد. آیا این کنایه اشاره ای است به تصادفاتی که در خدمت ورود به “واقعیت بیرونی” هستند؟

برای وینیکات، تامین مادرانه حتی پیچیده‌تر از ساختن یک زمینه بین فردی روان‌شناختی است که در آن نوزاد همزمان به واقعیت بیرونی، واقعیت درونی و تجربه وهم ورود می‌کند. در «رشد هیجانی اولیه»، او بیان می‌کند که وظیفه مادر در این مرحله شامل حفاظت از نوزاد در برابر پیچیدگی‌هایی است که هنوز قادر به درکشان نیست. «پیچیدگی» کلمه جدیدی است که در این جمله ساخته شده. کلمه پیچیدگی‌ها در دستان وینیکات، مجموعه خاصی از معانی با همگرایی محرک‌های درونی و بیرونی را حمل می‌کند که با هم در ارتباط هستند، ارتباطی که فراتر از ظرفیت درک نوزاد است. وینیکات چند سال بعد در صحبت از تلاش مادر برای «معرفی کردن پیچیدگی‌ها، طوری که فراتر از ظرفیت نوزاد نباشد» اضافه کرد: «به ویژه او تلاش می‌کند نوزادِ خود را از تصادفات (همزمانی‌ها) حفاظت کند». «همزمانی» کلمه‌ای به مراتب معما‌گونه‌تر از پیچیدگی است. کلمه‌ای با سابقه طولانی و درد سر‌ساز در ادبیات افسانه‌ای غربی (نسخه سوفوکلس از افسانه ادیپ بازنمایی از تنها یک نمونه از تخریب‌گری این همزمانی در زمان بیداری است).

وینیکات توضیحی نمی‌دهد که منظورش از پیچیدگی یا همزمانی چیست. و حتی کمتر از آن توضیح می‌دهد که چطور باید از نوزاد در برابر این‌ها محافظت کرد. زبان نامشخص و معما‌گونه او این فضای خالی را با دانش پر نمی‌کند. در عوض فضایی را برای فکر کردن، تصور کردن و تجربه کردن باز می‌کند. یک مدل خواندن ممکن از کلمات «پیچیدگی» و «همزمانی» به شکلی که که وینیکات ساخته و استفاده می‌کند و به نظر من گاهی مفید است، به این شکل است: همزمانی‌ها یا پیچیدگی‌هایی که نوزاد نیاز دارد از آنها حفاظت شود، همزمانی شانسی وقایعی است که زمانی که واقعیت بیرونی و درونی در حال تفکیک از یکدیگر هستند اتفاق می‌افتد. به عنوان مثال، نوزاد گرسنه ممکن است در شرایطی که بیشتر از حد تحملش است صبر کرده است، ترسیده و خشمگین باشد. مادر ممکن است به دلایلی که هیچ ربطی به نوزاد ندارد مشغول و پریشان باشد، شاید بخاطر بحث با همسرش یا یک درد فیزیکی که می‌ترسد بخاطر یک بیماری جدی باشد. همزمانی رویداد درونی (گرسنگی، ترس و خشم نوزاد) و رویداد بیرونی (غیاب هیجانی مادر)، اتفاقی است که نوزاد قادر به درک آن نیست. برای او این همزمانی اینطور معنا پیدا می‌کند که خشم و امیال درنده خو در او، مادر را کشته اند. مادری که مایل بود توسط کودک گرسنه مورد حمله قرار بگیرد، دیگر نیست و به جای او مادری بی‌جان حضور دارد که منفعلانه به نوزاد اجازه حمله می‌دهد. مثل لاشه‌ای که در دسترس کرکس ها است.

این همزمانی باعث می‌شود نوزاد به صورت دفاعی، میزانی از نظم و کنترل را با برگرداندن آنچه که واقعیت خارجی ایجاب کرده بود به صورت یک فانتزی همه‌توانی در دنیای درونی ایجاد کند: «من او را کشتم». در مقابل، زمانی که مادر و نوزاد قادر به «باهم زندگی کردن یک تجربه» هستند، سرزندگیِ دنیای درونی کودک، توسط دنیای بیرونی دیده شده و تشخیص داده می شود (عمل مادر برای زندگی کردنِ تجربه همراه با کودک). وینیکات این ایده‌ها را به صراحت بیان نمی‌کند، اما آن‌ها برای خوانده شدن و فهمیده شدن توسط خواننده حضور دارند.

اینجا با توجه به مجوزی که خواننده برای ساختن متن دارد و اخطاری که خود وینیکات می‌دهد، یک یادداشت احتیاطی لازم است. این نکته به طور ضمنی در تمام نوشته های وینیکات وجود دارد که ارزش خلاقیت نباید بالاتر از همه چیز قرار گیرد. خلاقیت گاهی بی‌ارزش و مهلک است _زمانی که کودک از عینیت قطع ارتباط می‌کند_  و از پذیرش واقعیت بیرونی امتناع می‌ورزد. نوزاد برای همیشه در این توهم می‌ماند که آنچه که او می‌خواهد منجر به مرگ می‌شود. خواننده‌ای که ارتباطش با متن قطع می‌شود متوجه این نکته نمی‌شود.

تصور وینیکات از اولین تجربه کودک در پذیرش واقعیت خارجی، به زیبایی در محتوی بیان شده:

چیزی که به دنبال پذیرش واقعیت بیرونی می‌آید، مزیتی است که از آن به دست می‌آید. ما اغلب در مورد ناکامی‌هایی می شنویم که واقعیت بیرونی تحمیل می کند، و کمتر از تسکین و رضایت حاصل از آن می‌شنویم. شیر واقعی در مقایسه با شیر خیالی رضایت بخش‌تر است. اما نکته این نیست. نکته این‌جا است که فانتزی بصورت جادویی عمل می‌کند: هیچ ترمزی برای فانتزی وجود ندارد، و عشق و نفرت هراس آور می شوند. واقعیت بیرونی یک ترمز بر روی آن [فانتزی] می‌سازد و آن را قابل بررسی و شناسایی می‌کند. در واقع، فانتزی فقط زمانی قابل تحمل است که واقعیت بیرونی در نظر گرفته شود. ذهنیت بسیار ارزشمند است، اما بسیار هراس آور و جادویی می شود اگر به موازات عینیت پیش نرود.

این متن ماهیت مردانه‌ای دارد. پس از اذعان به آنچه که از پیش مشخص است (“شیر واقعی در مقایسه با شیر خیالی رضایت بخش است “)، متن جمله میانی را می‌شکند و داخل می‌شود: اما نکته این نیست. نکته این‌جا است که فانتزی جادویی عمل می‌کند: هیچ ترمزی برای فانتزی وجود ندارد. عشق و نفرت هراس آور می شوند. واقعیت بیرونی در این جمله به سادگی یک مفهوم انتزاعی نیست؛ بلکه در زبان زنده است. حضور واقعیت بیرونی در صدای کلمات احساس می‌شود، برای مثال، در صدای متراکم، سرد و فلز گونه ترمز (که برای من تصویر لوکوموتیوی با چرخ‌های قفل شده را برمی‌انگیزد که با صدای جیغ مانندی روی ریل کشیده می‌شود). استعاره وسیله نقلیه‌ای که قرار نیست بایستد (استعاره ضمنی در عبارت بدون ترمز) با پیش رفتن جمله تفصیل می‌شود: «عشق و نفرت هراس آور میشوند». عشق و نفرت فاقد موضوع هستند. بنابراین وسیله نقلیه استعاری نه تنها بدون ترمز، بلکه بدون راننده است. اثرات تعدیل کننده واقعیت بیرونی، در خویشتن داری و مکث‌های مکرر در نیمه اول جمله‌ای که بلافاصله به دنبال آن می‌آید احساس می‌شود: «واقعیت بیرونی بر روی آن ترمز می‌گذارد_ و می‌تواند مورد بررسی و شناخت قرار گیرد_، و_،در واقع …». جمله (و تجربه واقعیت درونی و بیرونی) با کند شدن به صورتی روان‌تر (و نه آرام و مرده) آشکار می‌شود. «… در واقع فانتزی فقط زمانی قابل تحمل است که واقعیت بیرونی در نظر گرفته شود».

وینیکات بارها و بارها در «رشد هیجانی اولیه» به موضوع توهم برمی‌گردد، هر دفعه از دیدگاهی متفاوت. او در توانایی به تصویر کشیدن آنچه که کودک می‌تواند به عنوان توهم تجربه کند، بی همتا است. برای مثال، بعدا در همین مقاله در بازگشت به این موضوع او می‌گوید برای اینکه توهم ایجاد شود: «… باید تماس ساده‌ای با واقعیت بیرونی یا واقعیت مشترک برقرار شود. این تماس باید بوسیله توهم نوزاد و ارائه دنیا برقرار شود، با لحظاتی از وهم نوزاد که در آن این دو یکسان در نظر گرفته می شوند (درحالی که هرگز اینگونه نیست)». برای اینکه چنین چیزی اتفاق بیافتد، یک نفر همیشه به دردسر می افتد (حتی زمانی که طولانی‌تر از یک ساعت به خواب می رود)، [راه فوق‌العاده ساده‌ای برای اشاره به این واقعیت که مادر بودن شغلی پر کار و پردردسر است]، تا دنیا را برای نوزاد به صورتی محدود و متناسب با نیازهایش به شکل قابل درکی درآورد (بدون پیچیدگی‌ها و هم زمانی‌های زیاد). ریتم عبارت‌هایی که این جمله را می‌سازند، نیازهایی که مادر باید در روال ساختن وهم برای کودک در نظر بگیرد روی هم انباشته می‌کند. این تلاش‌ها از طرف مادر به منزله کار شدیدی در پشت صحنه است که برای لذت بردن نوزاد روی صندلی ارکستر خود از توهم لازم است. چنین اجرایی اشاره‌ای به کار طاقت‌فرسایی که وهم را می‌سازد و از آن محافظت می‌کند ندارد.

من فکر می کنم طنز تضاد بین وهمی که از پشت صحنه دیده می شود و آنچه که از صندلی ارکستر دیده می‌شود، به هیچ وجه از دید وینیکات پنهان نبوده. موقعیت مجاور این متن (شرحی از کار مادرانه) و پاراگرافی که به دنبالش آمده (که تمام حس شگفتی و تسخیر کودک از دیدن این اجرا را نشان می‌دهد) نمی‌تواند تصادفی باشد: «موضوع وهم … که برای جلب علاقه کودک از طریق حباب‌ها، ابرها و رنگین‌کمان‌ها و همه پدیده‌های مرموز فراهم می‌شود، و همچنین علاقه نوزاد به چیزهای پف کرده، همچنین در جایی علاقه به فرآیند تنفس، که هیچ وقت تصمیم نمی‌گیرد که اول وارد شود یا خارج». من چنین بیان مقایسه‌ای را در هیچ متن تحلیلی دیگری اینطور شفاف ندیدم. کیفیت مرموزی از تجربه خیالی که در زمان انفجار کامل فانتزی توسط درک قاطع کودک از واقعیت بیرونی ممکن می‌شود.

نتیجه گیری:

وینیکات در این اولین مقاله از مقالات اصلی خود، بی سر و صدا و بی تکلف از خرد متعارف سرپیچی می‌کند، مقاله‌ای که از ابتدا وسیله‌ای برای پایان دادن است، وسیله‌ای برای انتقال داده‌های تحلیلی و ایده ها به خواننده، مانند خطوط تلفن که صدا را در قالب تکانه‌های الکتریکی و امواج صوتی منتقل می‌کنند. تجربه ما به عنوان روانکاو از ایده‌هایی که برایمان معنا پیدا می‌کنند، از زبانی که برای ساختن یا انتقال آن‌ها استفاده می‌کنیم جدایی ناپذیر است. برای برخی از روانکاوان این ایده ای است که به شدت در برابر آن مقاومت می ورزند. برای آنها سخت است قبول کنند گفتمان بین روانکاوان، چه کتبی و چه گفتاری، برای همیشه با گزارش های غیر دقیق، امپرسیونیستی -و در نتیجه گیج کننده و گمراه کننده- درباره آنچه مشاهده می شود و نحوه تفکر درباره کاری که به عنوان روانکاو انجام می دهیم، محدود خواهد ماند. برای سایر روانکاوان، جدایی ناپذیری مشاهدات و عقاید ما، از یک سو، و زبانی که ما برای بیان آنها استفاده می کنیم از سوی دیگر، هیجان انگیز است، که در آن تداخل حل ناشدنی زندگی و هنر که نه هیچ یک قبل از دیگری می آید و نه بر دیگری غالب می‌شود حفظ می‌شود. زنده بودن (که بیشتر از یک حس عملی است) همواره خلق کردن چیزی شخصی از درون خود است، خواه افکار، احساسات و حرکات بدنی، ادراکات، مکالمات باشد، یا شعرها و مقالات روانکاوانه. نوشته هیچ روانکاوی به اندازه وینیکات شاهدی بر رابطه وابستگی متقابل هنر و زندگی نیست.

* کپی فقط با ذکر منبع و “ارجاع به سایت” مجاز است.


Screenshot_20210820-111045_Pinterest.jpg
مرداد ۲۹, ۱۴۰۰

گفتگوی لوکا دی دونا با توماس آگدن (۲۰۱۳)/ مترجم: مهناز ارسلانی/ ویراستاران: نگار نباتی و عادله عزتی

لوکا: چه چیزی درابتدای کار منبع الهام تان بود که باعث شد شما نظریه روابط ابژه بریتانیا را در مورد فرایند ناخودآگاه بپذیرید؟ علت آن عدم توافق با روان شناسی ایگو آمریکایی سنتی بود یا تجربه کار با بیمارانتان شما را به این سمت سوق داد؟

آگدن: من قبل از اینکه نامی برای روانکاوی داشته باشم به آن علاقمند شدم. زمانی که کودک بودم مادرم تحت روان درمانی بود. او زن خیلی باهوش و حساسی بود که با من در مورد روانکاوی گفتگو نمی کرد اما من را خیلی خوب می شنید و طوری با من صحبت می کرد که حاصل تجربه اش از تحلیل بود. من فقط بخاطر دستیابی به حساسیتی که روانکاوی در شیوه ی مادری کردن او ایجاد کرده بود، وقتی ۱۶ سالم بود، از لیست کتاب هایی که به من داده شد برای تابستان بخوانم، کتاب مقدمه جامع بر روانکاویِ فروید را انتخاب کردم. به خاطر دارم که آن را در اتوبوسی در نیویورک سیتی شروع به خواندن کردم و چنان غرق در آن شدم که مسیر توقفم را فراموش کردم. این موضوع به هیچ وجه ناراحتم نکرد چرا که توانستم بدون هیچ مزاحمتی تا هر زمان که میخواستم مطالعه کنم. من بیشتر مجذوب صدای کتاب شده بودم تا ایده هایی که بیان می کرد. متن کتاب شبیه سخنرانی ای خیالی برای شنوندگانی شکاک بود. شیوه ای که فروید با شنوندگان درباره شک ها و ترس هایشان صحبت می کرد، چه اکنون و چه آن موقع، برایم خیلی جذاب تر از ایده ها بود. برای مثال، روانشناسی ناخودآگاه جوک یا حتی روانشناسی ناخودآگاه رویاها. اینگونه بود که انگار از قبل محتوی ایده ها را می دانستم، این طور احساس می کردم که با این ایده های ناهوشیار از زمانی که یاد گرفتم صحبت کنم و شاید قبل تر از آن آشنا شده بودم.
در نگاهی به گذشته، فکر می کنم دو دلیل وجود داشت که چرا صدای کتاب برایم بیشتر جذاب بود و شاید دلایل بیشتری بود اما من به دو تا از آن ها اشاره خواهم کرد. اول اینکه صدا یک خلق ادبی است و من نوشته های فروید را دوست داشتم. البته همه نوشته های خوبی را که می توانست در سن 16 سالگی  ذهن ام را تحت تاثیر قرار دهد دوست داشتم. و دلیل دیگری که در مورد صدا در کتاب به دست آوردم فکر می کنم این بود که گویی در آن زمان صدایی که از آن کتاب می شنیدم صدای روانکاو مادرم بود، صدایی که بسیار به آن کنجکاو بودم و البته هیچ وقت به طور مستقیم نشنیده بودم با این حال در وجودم جریان داشت.
بنابراین، مقدمه ی آشنایی من با روانکاوی از طریق روابط ابژه بود، ارتباط اولیه ام با مادرم، و ارتباط با روانکاوش و با روانکاوی از طریق او. این تجربه اولیه من با روانکاوی به روشی بدون کلام بود، روشی که هم با بودنم و هم با بودن مادرم انجام شده بود.
سوال شما را مستقیم پاسخ ندادم ، اما این روش صادقانه تری است که می توانم با آن گفتن داستانی را شروع کنم. بعد از اینکه روانکاوی را پیدا کردم، یا آن من را پیدا کرد، به طور تصادفی بخش های کتاب هایی که پیش رویم قرار می گرفت را مطالعه کردم. دومین کتاب روانکاوی را که مطالعه کردم کتاب عشق اولیه و تکنیک روانکاوی بالینت بود، چرا که تنها کتاب در زمینه روانکاوی در کتابخانه محلی مان بود. احساس کردم که صدا و شیوه نوشتاری این کتاب بسیار متفاوت از شیوه نگارش فروید بود. بالینت به شکل های اولیه عشق پرداخته بود در حالیکه فروید به شکل های ابتدایی سکچوالیتی می پرداخت. حتی در آن سن کم متوجه شدم که عشق اتفاقی انسانی تر از بررسی سکچوالیتی بود که فروید به آن می پرداخت.

تصمیم گرفتم به مدرسه پزشکی بروم چرا که در آن زمان تنها دکتری پزشکی در انستیتوهای مرتبط با انجمن روانکاوی آمریکا پذیرفته می شد. در آن زمان نمی دانستم که انیستیتوهای خیلی کمی بودند که کاندیدهای غیر پزشک را هم می پذیرفتند. مطمئن نیستم اگر میدانستم که میتوانم بدون اینکه پزشکی بخوانم روانکاو شوم، باز هم این کار را میکرم یا نه. فکر می کنم که آموختن پزشکی در پرداختن به روانکاوی ارزشمند است. برای من، آنچه که درباره آموزش پزشکی خیلی مهم بود، تجربه به عهده گرفتن مسئولیت زندگی بیمار به شیوه ای واقعی بود. این مسئولیت بزرگی است و یکی از مسئولیت هایی است که فکر میکنم بعضی از روانکاوان سعی می کنند آن را انکار کنند. بیشتر اوقات در کار روانکاوی، بیماران قادر به پذیر مسئولیت زندگی شان هستند، اما این همیشگی نیست. برای مثال، بیماران اسکیزوفرنی و بیمارانی با انواع مختلف روانپریشی یا بیماران افسرده ای که تمایل به خودکشی دارند، اغلب قادر به عهده گرفتن مسئولیت زندگی شان نیستند. متاسفانه، همیشه هم برای بیمار و هم برای روانکاو پیش بینی اینکه بیماران در طی درمان یا تحلیل روانپریش شوند یا افکار خودکشی داشته باشند امکان پذیر نیست. در واقع من معتقدم که هر تجربه تحلیلی حتی اگر مشتمل بر روانپریشی و یا وضعیت افسردگی حاد باشد ارزشمند است، تجاربی که  به واسطه ترس روانکاو از عهده گرفتن مسئولیت زندگی بیماران از آنها اجتناب می شود.
برگردیم به سوال شما در مورد روانشناسی ایگو آمریکایی و تئوری روابط ابژه انگلیسی، فکر می کنم که روانکاوان متاخر مانند وینی کات، فربرن، ملیز، بیون، روزنفلد و سگال به نسبت روانشناسان ایگو آمریکایی تمایل زیادی به بررسی بیماران روانپریش و بخش روانپریش هر بیمار داشتند. این مهمترین قسمت از آن چیزی بود که من را به تئوری روابط ابژه انگلیسی متمایل کرد.
از ابتدای آموزش دستیاری ام، عمیقا به بیماران رسما آشفته علاقمند بودم و در حرفه ام به عنوان روانکاو، خیلی خوب توانستم نه تنها چنین بیمارانی را درمان کنم بلکه آموزش و راهنمای روانکاوهایی برای این گروه از بیماران باشم.

لوکا: شما در مورد موضوعات مختلف زیادی نوشته اید. لیستی از علایق وسیع شما را تهیه کرده ام، که اگر اجازه دهید این لیست را که تقریبا بر اساس زمان نوشتاری شما می باشد بخوانم، مانند مفهوم همانندسازی فرافکنانه، درمان روانکاوانه اسکیزوفرنی، سرآغاز عقده ادیپ مردانه و زنانه، اولین ملاقات تحلیلی، وضعیت کلاینی، فضای بالقوه وینی کاتی، مفهوم ارتباط ابژه درونی، سوژه های فرویدینی، کلاینی و وینی کاتی، سوم تحلیلی، ریوری، شناخت نادرست (misregognition)، وضعیت اتیستیک _همجوار، سوپرویژن تحلیلی، آموزش روانکاوی، نوشتن روان تحلیلی، و همچنین سلسله مقالاتی که در آنها نثر و شعر فراست، بورخس، استیون، ویلیامز کارولز، ویلیامز و کافکا را مورد بحث قرار داده اید، همچنین سری مقالات دیگری که در مورد روش منحصر به فرد مطالعه تحلیلی نویسندگانی همچون فروید، آیزاکس، فربرن، وینی کات، بیون، لئووالد و سرلز نوشته اید. البته موفق نشدم به همه مقالات اشاره کنم. با نگاهی به گذشته، در چهل سال نوشتن که درگیر آن بوده اید آیا یک “پروژه” یا “خط رشدی” در کارهایتان بوده است؟

آگدن: امیدوار بودم در انتهای مصاحبه به این سوال مشکل بپردازید. سوال شما یکی از سوالاتی است که اغلب اوقات از خودم می پرسم. فکر می کنم چند ایده هستند که در همه کارهایم جریان دارند. اولین ایده ای که به ذهنم می رسد این است که فکر کردن حداقل به دونفر نیاز دارد. این ایده را در مقالات آغازین در مورد همانند سازی فرافکنانه به کار گرفتم. من به ندرت اصطلاحات را به مدت طولانی استفاده می کنم چرا که هر فردی تعریف خودش را از آن دارد، بنابراین تلاش می کنم برای توصیف یک پدیده، به جای استفاده یک واژه که عاری از معنی باشد درباره اش صحبت کنم. آن چیزی که در ذهن دارم درباره آن چیزی که معمولا ” همانندسازی فرافکنانه” می نامم این است که در کودکی، مادر و نوزاد ذهن سومی را خلق می کنند که از معنای فردی که به هر کدام تعلق می گیرد فراتر می رود و در حالی که هر دوی آنها در آن شریک هستند، هویت فردی شان را نیز حفظ می کنند و خودشان را تحت انقیاد ذهن سومی قرار میدهند که در این لحظه به واسطه تجربه زندگی در ذهن سوم تغییر کرده است.
ویلیام جیمز بیان کرد که تفکر اصیل همیشه در حرکت است همچون “در حال پرواز” بودن. ویلیام جیمز در سال 1900 همزمان با انتشار تفسیر رویا، اشاره به این موضوع کرد که باید فعل ها، قیدها، حروف اضافه و حروف ربط را در توصیف همه رخدادهای روانی به کار بگیریم نه اسم و صفت را، چرا که هر پدیده روانی دائما در حال تغییر می باشد. وقتی جیمز- روانکاوی که ارزشش در ادبیات تحلیلی کمتر از همه به جا آورده شده- گفت که ما کلماتی همچون اما، و، از برای احساسات باید داشته باشیم. من قدری واژه های متفاوتی به کار گرفتم اینکه: ما حافظه نداریم و به طور غم انگیز، مبهم و مکرر به یاد می آوریم و به این ترتیب این روش های به یادآوری ما را تغییر می دهد. همان طور که ما آنها را تغییر می دهیم و در پروسه تغییر تحت تاثیر آنها قرار می گیریم آنها هم ما را تغییر می دهند و با هم به شکلی متفاوت از آنچه بوده ایم برمی گردیم. دگرگونی، یک اتفاق همیشگی در وضعیت روانشناختی است.
مفهوم تفکر و احساس درون ذهنی که توصیف کردم پایه ای برای آن چیزی که من آن را سوم تحلیلی می نامم ایجاد می کند، اگر مفهومی معنای ثابتی را در ذهنم پیدا کند، سعی می کنم به تکرار، آن را دوباره متوجه شوم. اغلب، وقتی استفاده واژه سوم تحلیلی دیگران را مطالعه می کنم پدیده ای که آنها از آن صحبت می کنند برایم جدید است. واقعیت این است که نمی توانم  منظور خودم را از این مفهوم، در آنچه دیگران از سوم تحلیلی فهمیده اند و آن را تعبیر کرده اند بیابم. البته  پذیرای این رخداد هستم چرا که معنای آن تعبیر حاصل تفکر فرد دیگری است – که اصل مهمی در هر نوع نوشته است. خواننده یک رمان شخصیت های آن را خلق می کند و تقریبا همیشه فیلم هایی که اساس آن بر رمانی است که به آن علاقمند هستم ناامیدم می کنند، اغلب شخصیت های فیلم تصاویرم از شخصیت های رمان را از بین می برد و من را با تصاویر فرد دیگری تنها می گذارد که در برابر تجربه ام از خواندن و ارتباطم با شخصیت هایی که من و نویسنده خلق کردیم کم اهمیت جلوه می کند.

افرادی مثل بارانگرز، فرو، سیویتاریس، چیانیس و بلوگنینی استعاره فضای تحلیلی را برای اشاره به تفکر دو نفر با هم به کار برده اند _زندگی کردن در دنیایی از نیروهای روانشناختی و جسمیِ مشترک که روش های ویژه ای را برای ساختن (معنی دادن به ) تجربه فردی ارائه می کنند. ایده فضا و سوژه سوم صرفا استعاره هایی برای توصیف جنبه های تجربه تحلیلی، مانند ارتباط مادر-نوزاد و بسیاری از تجربه های هیجانی صمیمی دیگر هستند. هیچ دو استعاره ای پدیده یکسانی را توصیف نمی کنند _درواقع اصل کلی استفاده از استعاره، ایجاد روش منحصر به فردی برای توصیف یک چیز و مقایسه با دیگر چیزهاست. از نظر من، به لحاظ ماهیت ویژه تجربه ای که من و بیمار در طی جلسه تحلیلی داریم، یک استعاره یا دیگر استعاره ها به نظر می رسد بهتر می تواند آنچه را که در جلسه تحلیلی جریان دارد را توصیف کند. گاهی هم به نظر می رسد که هیچ کدام به کار نیاید. من به این واژه های مفهومی بعد از جلسه یا در حین جلسه (چه در شادی و چه در غم) فکر می کنم در حالیکه تلاش می کنم وضعیت ام را بیرون از تجربه ای که با بیمار داشته ام بفهمم. ایده هایی که در طول زندگی ام به عنوان نویسنده تحلیلی شکل گرفته اند متوجه شدم که غیرقابل جداشدن از یکدیگر هستند. برای مثال، چند لحظه قبل، در گفتگو با شما درباره ایده ای که دو یا چند نفر را مشغول به فکر کردن می کند، متوجه شدم خودم در مورد استفاده فعل، قید، حرف اضافه، حرف ربط و ماهیت استعاره ها صحبت می کنم. علاقه ام به زبان و روانکاوی به عنوان بخش های حل نشدنی از یک کل تحول پیدا کرده اند.

 لوکا: در ادامه این گفتگو از نقش زبان در روانکاوی، علاقمندم که نظراتتان در مورد اهمیت نوشتن برای شما به عنوان یک روانکاو را بشنوم. مشخص است که نوشتن برای شما معنی خاصی دارد. برای سال‌های متمادی روانکاوان ایتالیایی به ایده های مفهومی نوشتن در روانکاوی علاقمند بوده اند-مانند کارهایی از فرو، راکالبوتو و سمی. کارهای شما بر جامعه روانکاوی ایتالیا تاثیر زیادی داشته است. نه تنها برای شفافیت نثر شما بلکه برای تعامل موثر شما با خواننده. ممکن است در مورد این ارتباط بین خواندن ادبیات و کار روانکاوی صحبت کنید؟

آگدن: لوکا، علاقه شدید من به ادبیات در کل زندگی ام بوده است، و به نظر می رسد الان که در حال پیرشدن هستم پررنگ‌تر نیز می‌شود. آن چه من ازعلاقه مشترک روانکاوی و ادبیات به مقوله زبان می‌بینم فقط به راهی برای ابراز افکار و احساسات خلاصه نمی‌شود، بلکه مهمتر از آن، زبان، بستری برای خلق این افکار و احساسات است. به عبارتی ما ازکلمات به وجود آمده ایم. ما به واسطه زبان است که تجربیات مان را به افکار واحساسات تغییر می دهیم، همان طور که بیون و فرو هر کدام به شیوه خودشان این موضوع را بیان کردند که تصورات دیداری ما هنگام رویا پردازی _چه در بیداری و چه در خواب_ بخشی از فرایند تبدیل تجربه خام فرد به یک معنای شخصی را تشکیل می‌دهند. اما من فکر می کنم که عقیده فروید درباره دگرگونی ارائه-چیز (thing-presentations) به ارائه-کلمه (word-presentations)، _در تبدیل تجربه ناهشیاربه تجربه نیمه هشیار_ به همان اندازه ی خلق تجربه شخصی دارای اهمیت است.
فکر می کنم که نقش زبان در آفرینش انسان، توسط نویسندگان ادبی و روانکاوان به شیوه مشابهی ارزش‌گذاری شده است. در ادامه این ایده که زبان ما را یک قدم بیشتربه مفهوم انسان بودن می‌رساند، من فکر می‌کنم که اگرما به عنوان روانکاو می‌خواهیم به این سوال پاسخ دهیم که چه چیزمنحصربه فرد انسانی ای درباره هر یک از بیمارانمان وجود دارد، باید همگام با بیمار در گفتگوی تحلیلی ای که با هیچ فرد دیگری در دنیا نداشته ایم رشد کنیم. مفهومی که از آن صحبت می‌کنم، چه در حیطه سلامت روان فعالیت کنیم یا نه، برای همه ما تا حدودی آشناست: ما با همسرمان یا شریکمان به شیوه ای صحبت می کنیم که با هیچ فرد دیگر در این دنیا صحبت نمی کنیم. منظورمن محتوای آنچه که می‌گوییم نیست، بلکه روشی است که با آن‌ها صحبت می‌کنیم. به همین نحو ما با نزدیکترین دوستانمان، دختر بزرگمان و یا دختر کوچکترمان، برادر، پدر، مادر یا با هر فرد دیگری که در ارتباط صمیمی هستیم به گونه ای صحبت می‌کنیم که حتی در رویاهایمان هم نمی‌دیدیم که با هیچ کسی در دنیا این‌گونه صحبت کنیم. ضمنأ کلمه رویاپردازی که آن را ناخواسته به کار بردم ارتباط زیادی با آن روش منحصر به فرد سخن گفتنی دارد که ما با افراد مختلف در زندگی مان به کار می‌بریم. همین امر در مورد صحبت‌هایمان با بیمارانمان نیز صدق می‌کند. انتظار دارم اگر یکی از بیمارانم گفت‌وگویم را با بیمار دیگری بشنود بگوید که: این شیوه گفتگو را دوست ندارم نه به این به معنا که شما اغواگرانه، والدگرانه یا قلدرمابانه صحبت می‌کنید، این صرفا به چشم من درست نمی‌آید. و من به او خواهم گفت چیزی که امیدوار بودم بشنوم را گفتی. این مدل گفتگو قرار نبوده که برای تو باشد و چیزی هم نیست که من و تو باهم آن را خلق‌ کرده باشیم یا تصورش کرده باشیم. از نظر من خلق کردن یک روش منحصربه فرد صحبت کردن با بیمار، پیش‌نیاز کار تحلیلی نیست، اصلِ کارتحلیلی است. وقتی که بیمارصحبت می‌کند درحال خلق کردن خودش است. خلق سلفی که به او احساس خودش بودن را می‌دهد. وقتی که که بیمار مدتی این کار را انجام می‌دهد، می‌تواند هم در رویاهای خودش (به وسیله تصاویر دیداری) و هم در صحبت با دیگران (به شیوه کلامی و غیرکلامی) گفتگو کند. این گفتگوها تحلیل او را ادامه دار می‌کنند، یعنی بودن بیماراز طریق زبان تصویری و زبان کلامی اش را ادامه‌دار می‌کنند.
انتقال، موضوع گفتگو در روانکاوی است، به طوری‌که گاهی درفهمیدن آن چه که مانع بیمار در بیان بی‌پرده افکارش است، می‌تواند بسیار کمک کننده باشد. گمان نمی کنم واژه تعبیر به خوبی بتواند نحوه ای که با بیمارم صحبت می‌کنم را توصیف کند. من فکر می‌کنم عبارت “صحبت کردن با بیمار” (talking with)، در مقایسه با “تعبیر دادن” (making an interpretation)، تصویر بهتری از احساس من در طی گفت و گوهایی که با بیمارانم دارم، می‌دهد. وقتی بیمار از من می پرسد که “چرا شما هرگز تعبیر نمی دهید؟ این را تمجید بزرگی می دانم. این، برای من، به این معنی نیست که روانکاوانه فکر نمی کنم، بلکه به این معناست که روانکاوانه صحبت نمی کنم. صحبت کردن روانکاوانه، سخن گفتن به زبانی خارجی است، زبانی که من خلق‌اش نکرده ام. تلاش می کنم با اینکه کاربسیارسختی است، به زبان خودم سخن بگویم.
مفهوم منحصر به فرد بودنِ صدا، من را به یاد تاثیری که خواندن شعر و رمان روی کار روان تحلیلی من گذاشت، انداخت. برای یادگیری سخن گفتن به زبان خود شخص، هیچ کاری بهتر از دنبال کردن نویسندگان بزرگ نیست. در تاریخ ادبیات دنیا هیچ کس به شیوه ای که بورخس نوشت، ننوشت. اگر کسی سعی بر این کار داشت در نهایت یک تقلیدگر صرف از بورخس شد، که این موضوع در مورد کافکا، کالینو، هومر، کوتز، وردزورث، ملویل، بکت و فراست (تنی چند از نویسندگان مورد علاقه ام) هم صدق می‌کند. من درکنار این نویسندگان و سایرنویسندگان بزرگ نه تنها به عنوان تماشاگر بلکه برای خلق زبان خود نیز شرکت می‌کردم.

لوکا: تام، عشق شما به ادبیات و روانکاوی تامل برانگیز است. با خواندن آخرین کتاب شما، خواندن خلاق، نوشته های شما بر متن های انتخابی از فروید، ایزاکس، فیربیرن، وینی کات، بیون، لووالد و سرلز را خیلی دوست داشتم. به دوست داشتن به عنوان راهی برای کشف چیزهای جدید می‌نگرم، که درواقع در این مورد کشف چیزی جدید در این متن‌ها است. نوشته های شما به گونه‌ای متقاعد کننده است که موجب به وجود آوردن روش‌های جدیدی از فهم می‌شود و نقطه کور در نوشته های این متفکران برجسته را آشکار می کند. به نظر می رسد نویسندگانی که انتخاب کردید روانکاوانی بودند که درنوشته‌هایشان این نگرانی را نداشتند که فراترازمعیارهای مقررشده زمان خود بروند. آنها متفکرانی سنت‌گریز، کمی خیال اندیش و مستقلی بودند که درعین حال علاقه به اجداد خود را نیز حفظ کرده بودند. می‌شود کمی بیشتر از علاقه‌تان به این نویسنگان بگویید و اینکه در کار خود چه بهره‌ای از اجداد روانکاوی بردید؟

آگدن: وقتی شما واژه اجداد روانکاوی را به کار بردید، اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد مقاله بورخس است که می گوید کافکا اجداد خودش را به وجود آورد. فکر می کنم من و همه خوانندگان، اجداد خودمان را که در آن نوشته ها است خلق کردیم و به این ترتیب توانستیم خودمان را در نوشته‌های نیاکانمان پیدا- یا شاید خلق- کنیم. در آن نوشته‌ها یک پتانسیل تحقق نیافته‌ ای هست که به وسیله آن نه تنها کیستی آن‌ها، بلکه کیستی خودمان را هم کشف کردیم. در طی دهه گذشته، در سری مقالاتی که در “خواندن خلاق” جمع آوری شدند، من بدون اینکه این موضوع را با خودم اینگونه مطرح کرده باشم، شجره‌نامه روان‌تحلیلی خودم را خلق کردم. در نوشتن راجع به آثاراین نویسندگان، تا اندازه‌ای کارشان را به نحوی که انگار کار خود من است، بازنویسی کردم. در واقع به عبارتی دیگر، آنها به واسطه تاثیرشان بر من، مرا بازنویسی کردند. من از کار آن‌ها تقریبا به همان شیوه‌ای که وینیکات در رابطه با استفاده نوزاد از مادر به عنوان یک آیینه توصیف می‌کند، استفاده کردم. بگذارید منظور خود را از این مقایسه توضیح دهم. تفکر وینی کات درمورد کارکرد آینه‌ای مادر مکررا اشتباه بیان شده، به گونه‌ای که نه تنها گمراه کننده است بلکه فاکتور ضروری در رشد را به عنصری بیمارگونه تبدیل می‌کند. بنابراین، اغلب اوقات می شنوم یا می خوانم که روانکاوان، تفکر وینیکات از نقش آیینه ای مادر را اینگونه که ” نوزاد خودش را در چشمان مادر می بیند” توصیف می‌کنند. آن چیزی که واقعا وینیکات می گوید این است که نوزاد “چیزی شبیه خودش” را در چشمان مادر می‌بیند. این ایده دوم، یک عملکرد نمادین است که در آن نوزاد خودش را در چشمان مادر “تغییر یافته” (transformed) می‌بیند. او تعبیر مادر را از خودش را می‌بیند، یا به عبارتی، نوزاد استعاره ای را می بیند که مادر آن استعاره را ساخته تا بیان کند نوزاد چه تاثیری روی او داشته است. دگرگونی ‌ای که نوزاد از خودش در چشمان مادر می بیند در یک فضای نمادین غیر کلامی شکل گرفته است. آن نوزادی که نوزاد در چشمان مادر می بیند تصویر آیینه ای (کپی خودش) نیست، بلکه چیزی که می بیند ” تاثیر” او است، اثری که بر شخص دیگر گذاشته است، اثری بر آنچه که مادر به تنهایی انجام می دهد.

از این منظر، تجربه نوزاد از دیدن چیزی شبیه خودش در چشمان مادرش تجربه‌ای است ازارتباط با کسی که او نیست. در نتیجه، تجربه آیینه ای، تجربه ی جداشدن است، در دو مفهوم متفاوت. ابتدا، تجربه جدا شدن از مادر است، فردی مجزا که با تجربه‌هایی که ازنوزادش داشته استعاره‌هایی را ساخته است. تجربه نوزاد از دیدن یک مدل استعاری تغییر یافته از خودش در چشم دیگری، یک اتفاق حساس در رشد ظرفیت نوزاد در حیطه هشیاری و خودآگاهی است. در تجربه نوزاد از دیدن استعاره‌ای که مادر از تجربه خودش ازاو (نوزاد) ایجاد کرده است، دو مدل از نوزاد به طور همزمان در ذهن نوزاد واقعییت میابد: نوزاد به عنوان درک کننده ی خود (I) و نوزاد به عنوان ابژه‌ ای که توسط مادردرک می شود (me). فضای بین نوزادِ مشاهده‌گر (I) و نوزاد مشاهده شده در چشم مادر(me) فضایی است که تجربه هشیاری را به وجود می آورد، فضایی که در آن نوزاد همزمان هم مشاهده گر خود است و هم خودی مشاهده شونده دارد.
در تجربه مطالعه کارمتفکران تحلیلی بزرگ، چیزی از تجربه نقش آینه‌ای یافتم که اکنون راجع به آن صحبت کردم. من ایده های آنها را به عنوان استعاره هایی برای فکر کردن خودم درنظر می‌گیرم (فکر کردنی که در فرایند مطالعه کارهایشان اتفاق می‌افتد). هرچقدرتاکید کنم باز هم کم است که: در ایده‌های آنهاست (ایده‌هایی که من خلقشان نکردم) که من بازتاب‌هایی از خودم را که تا آن موقع نشناخته بودمشان، می‌بینم. در واقع این دگرگونی من است که من از آن در بازنویسی آثار دیگران به شیوه‌ای که اصالت کار حفظ شود، استفاده می‌کنم- به بیان دقیق‌تر، نوشته‌های من افکار خودم هستند که همزمان که از نوشته‌های دیگران جدا هستند (ایده‌های اصیل خودم هستند)، و جدا از نوشته‌های دیگران نیستند (ایده‌های من فرم دگرگون شده ی ایده‌های آن‌هاست). به بیانی دیگر، آنها من را به شیوه ای که هنوز خودم را ندیدم، دیده اند، و من آنها را به شیوه ای که آنها هنوزندیده اند مطالعه کرده ام. به این طریق است که من خالق نیاکانی هستم که آن‌ها نیز من را هنگام مطالعه کارهایشان آفریدند.
برای فهم موضوع نیاکان، باید باور به ترتیب زمانی را کنار گذاشت. سیراثرگذاری (و زمان) تنها از گذشته به حال به آینده نیست بلکه از آینده به حال به گذشته است. ما که خوانندگان فعلی فروید، ایزاکس و وینیکات هستیم، اکنون با خلق دوباره ی نوشته‌هایشان گذشته را (کارهایشان را به گونه‌ای که آنها درک کرده‌اند)، به آنچه در حال حاضر از آنها می فهمیم، تغییر می‌دهیم. مهمترازهمه اینکه، درفرایند تبدیل کارهایشان به کارهای خودمان، درحال تبدیل شدن به متفکرانی توانمند هستیم که درآینده دیگران نیز از ایده‌هایمان در فرایند خلق خودشان به شیوه ای که برای ما قابل تصور نیست، استفاده می‌کنند.

لوکا: در طول دهه هایی که روانکاوی را تدریس کردید، به نظر شما چه چیزی در مرکز آن قرار گرفته است؟

آگدن: برای پاسخ به سوال شما در لحظه دو چیز به ذهنم می رسد. اول، اهمیت انسان بودن که بدون حضور این ویژگی در تحلیلگر هیچ چیز تحلیلی‌ای درباره تجربه ای که بین بیمار و روانکاو رخ می دهد وجود ندارد. افراد زیادی، هم کاندیداهای روانکاوی و هم افرادی خارج ازحرفه سلامت روان، درمورد مشکلاتی که در درمان تحلیلی‌شان داشتند با من صحبت کردند. تقریبا همیشه، در این موارد اینگونه بوده که روانکاو قادر به مدیریت کردن انتقال متقابل نبوده است و درشیوه بودن اش با بیمار غیرانسانی رفتار کرده است. گاهی اوقات این رفتار به این شکل است که تحلیلگر با بیمار طوری رفتار می کند که گویی بیمار، دشمن روانکاو در زمینه خوب بودن، کامل بودن و شهرت داشتن بوده است. و تقریبا در همه موارد، این‌گونه به نظرم می‌رسد که روانکاو ناهوشیارانه آن چیزی را که بین خودش و بیمار رخ می‌دهد به عنوان تهدیدی بر سلامت روانی اش تجربه می‌کند. تحلیلگر در پاسخ به این تهدید با رفتار کردن به شیوه‌ای که سلامت روان بیمار را به خطر می‌اندازد به او حمله می‌کند. در واقع، به خاطر شناخت عمیق روانکاو نسبت به بیمار، او در موقعیتی قرار دارد که می‌تواند بیمار را در معرض آن‌چه که وحشت‌زده اش می‌کند قراردهد.
در حالیکه به علت رازداری نمی‌توانم به ذکر جزییات بپردازم، در برخی ازموارد حمله متقابل روانکاو به شکل بهره‌برداری از احساسات انتقالی وابستگی بیمار به روانکاو، رخ می‌دهد. در این موارد، روانکاو به طور ضمنی یا آشکار تهدید به قطع ارتباطش با بیمارمی کند، به گونه ای که این احساس را به بیمار منتقل کند که دیگر هیچ درمانگر یا روانکاوی با چنین بیمار زننده و خطرناکی، کاری نخواهد داشت. نه تنها روانکاو تصمیم می گیرد که بیمار را رها کند، بلکه به بیمار این ایده را منتقل می کند که هر کس دیگری نیز در این دنیا این کار را انجام خواهد داد و بیمار خودش را تنها خواهد یافت و به دلیل ناتوانی در مراقبت کردن از خودش یا می‌میرد یا عقلش را از دست می‌دهد که در واقع این هم نوعی مردن است. منظور من از درمان غیرانسانی این است، جایی که دیگر روانکاوی وجود ندارد.
مورد دیگری که در ارتباط با سوال شما در مورد اینکه من چه چیز را در روانکاوی مهم‌ترین می‌دانم به ذهنم آمد، موضوعی است که آن‌قدر قدیمی شده که در روانکاوی تبدیل به کلیشه شده و البته هنوز معتقدم که این ایده مورد غفلت قرار گرفته _این تفکر که روانکاوی نه تنها “یک درمان از طریق صحبت کردن” (talking therapy) است، بلکه یک “درمان گفت و شنودی” (conversation therapy) است. برای روانکاو تنها شنیدن بیمار از طریق ” توجه آزاد شناور” (آنطور که فروید به آن اشاره کرد) و تعبیر دادن به موقع ازانتقال کافی نیست. حتی اگر تعبیردادن با بالاترین مهارت و دقت اتفاق بیفتد. براساس تجربیات سوپریژن ام با روانکاوان، معتقدم که بیمار در جریان این فرایند، در زمینه خودمشاهده گری و برقراری ارتباط بین رویدادهای گذشته و حال توانمند می‌شود. اما این خودشناسی برای رشد روانی بنیادی کافی نیست. از نظر من، تجربه تحلیلی ، تجربه‌ی صحبت کردن “همراه با” (talking with) فرد دیگری است، نه تجربه ی صحبت کردن “با” (talking to) شخص دیگر. دومین حالت شبیه بازی کردن موازی کودکان است. حالت اول، گفت ‌وگویی است که در آن دو فرد با یکدیگر صحبت می کنند و شامل نوع متفاوتی از ساختارهای زبانی و ساختارهای تجربه‌ای است. گفتارِ گفت و شنودی، با گفتگوی ناهشیار که درآن دو نفر با هم در حال تفکر هستند، همساز می‌شود. فکر کردن با یکدیگر (thinking together)، دیگر ویژگی ضروری روانکاوی است که در ذهن دارم. همان طور که قبلا گفتم، برای فکر کردن به دونفر نیاز است و این نیازمند خلق شکلی از فکر کردن ناخودآگاه است که از شبکه بهم متصل تفکر و احساسات دو نفر ساخته شده و به آن‌ها این قابلیت را می‌دهد که به شیوه‌ای فکر کنند که هر کدام به تنهایی قادر به فکر یا احساس کردن به آن طریق نباشند. این تجربه فکر کردن با دیگری‌ که در حال گفتگو با او هستیم، هشیارانه و ناهشیارانه، پتانسیلی برای به وجود آوردن شرایطی را دارد که موجب تغییر روان شناختی هم در بیمار و هم در روانکاو می‌شود.
چیزهای زیاد دیگری هم هستند که می توانند در مرکز روانکاوی باشند اما این ها جنبه‌هایی از تجربه تحلیلی اند که به نظرم ضروری هستند.

لوکا: شما مفهوم ” سوم تحلیلی” (analytic third) را معرفی کردید، چه طور این مفهوم از مفهوم ” فضای تحلیلی” (analytic field) متمایز می‌شود؟

آگدن: خودم هر دو واژه را به کار می گیرم. اینکه کدام را بکار بگیرم بستگی به آن دارد که من در حال فکر کردن یا صحبت کردن درباره کدام جنبه تجربه تحلیلی هستم. هر دو مفهوم استعاره هستند و هر کدام بر یک جنبه متفاوت از کارکرد روان تاکید دارند. ذهن چیزی مادی نیست _شما نمی توانید آن را ببینید، اندازه بگیرید یا حتی جایگاه آن را مشخص کنید. ذهن فضایی بین گوش های ما را اشغال نکرده است. بر خلاف این واقعیت که به آن واقفم، اما نمی توانم خودم را از تصور اینکه ذهن ” در” سر ما می باشد باز دارم. با وجود اینکه این یک تصور غلط است و ذهن چیزی مادی نیست، ازاستعاره هایی که از دنیای فیزیکی گرفته شده است برای فکر کردن درباره کارکرد روان استفاده می کنیم. در مفهوم فضای تحلیلی که از فیزیک وام گرفته شده کنش‌های نیروهای روانی غیر قابل مشاهده، همانند فعل و انفعالات نیروهایی است که در میدان‌های الکترومغناطیسی و نیروی جاذبه ای اتفاق می‌افتد. استعاره فضای تحلیلی بر روش‌هایی تاکید دارد که میدان‌های نیرو از برهم کنش ” قطب های” مختلف به وجود آمده است که این نیروهای قدرتمند توسط رویدادهای نامرئی ایجاد شده‌اند.
مفهوم سوم تحلیلی استعاره ای مشابه ” نظریه تکوین” است؛ مجموعه ای از ایده‌ها ها که توسط نظریه پردازان در علوم طبیعی ایجاد شده است. نظریه تکوین اینگونه است که انرژی و ماده ای که از یک طبقه هستند، این پتانسیل را دارند که در صورت ترکیب شدن محصولی را به بار آورند که به طور کلی از ذات مواد تشکیل دهنده اش متفاوت و غیرقابل پیش‌بینی است. مثال بارز از این نوع “تکوین” ، آفرینش زندگی از ترکیب نیروهای الکتریکی و موادشیمیایی غیرزنده است. استعاره سوم تحلیلی تاکید کمتری بر میدان نیرویی دارد که توسط تجربه هشیار و ناهشیار دو نفر به وجود می آید و بیشتر متمرکز بر خلق ذهنیت سوم است که غیرقابل تقلیل به مجموع دو ذهنیتی است که منجر به ایجاد آن شده است. سوم تحلیلی استعاره ای است برای خلق ذهنی که از خودش موجودیتی دارد و می‌تواند به شیوه‌ای فکر کند که هیچ کدام از طرفینی که در خلق این ذهنیت سوم سهیم بوده‌اند به تنهایی قادر به تولید آن نوع فکر کردن نیستند. همان طور که می توانید متوجه شوید توصیفی که ازاستعاره سوم تحلیلی داشتم می تواند خطر استفاده از آن را به صورت غیرانتزاعی به همراه داشته باشد. برای مثال، ممکن است فردی بپرسد “آیا شخص سومی وجود دارد که فاقد بدن است؟” و ” آیا ذهن سوم می تواند بدون بدن، تجربه جسمانی داشته باشد؟”
البته که وام گرفتن استعاره از یک واقعیت فیزیکی می تواند این سوالات و دیگر چرندیات را با خود داشته باشد. هر استعاره وقتی به مقدار زیاد در آن اغراق شود یا خیلی غیرانتزاعی به کار گرفته شود به نقطه شکست اش می‌رسد. مسئله مهم این است که وقتی استعاره‌ها را استفاده می کنیم به خاطر داشته باشیم که آنها فقط استعاره هستند و زمانی که استعاره ای به نقطه شکست می رسد یا قدیمی می شود، مجبوریم استعاره جدیدی به کار گرفته یا به وجود آوریم.
قطعا که استعاره فضای تحلیلی نیز محدودیت‌های خودش را دارد. و اگر به طور تحت الفظی به کار گرفته شود نه استعاره ای، سوالات بی‌معنایی را به وجود می آورد، برای مثال، میدان نیروی روانی چیست؟ آیا ناهشیار دو نفر با یکدیگر تماس برقرار می کنند؟ معنی ” تماس” در میدان روانی چیست؟

لوکا: تحت چه شرایطی از این استعاره ها استفاده می کنید؟ (فضای تحلیلی یا سوم تحلیلی)

آگدن: سوال سختی است. اجازه دهید کمی درباره آن فکر کنم چرا که بین این دو به شیوه ای طبیعی جا‌به‌جا می‌شوم، و مرزبندی سفت و سختی بینشان ندارم.
عمدتا دو مفهوم با یکدیگر همپوشانی دارند و این چیزی که میخواهم بگویم صرفا یک نظر است: فکر می کنم تمایل دارم مفهوم فضای تحلیلی را وقتی به کار ببرم که به خیال پردازی فکرمی‌کنم. اینکه افکار و احساسات ابراز شده ابداعاتی منحصر به تحلیل‌گر و تحلیل‌شونده نیستند. به رویاهای بیمار هم به همین شیوه می‌نگرم که به طور خاص به عنوان ابداعات بیمار در نظر گرفته نمی‌شوند. البته نمی خواهم این ادراک ابتدایی من به عنوان یک مرجع صحیح برای به کار بردن این دو استعاره در نظر گرفته شود. هرفردی دو استعاره فضای تحلیلی و سوم تحلیلی را در تلاش برای فکر کردن درباره چیزی که درتجربه تحلیلی در حال رخ دادن است به شیوه ای که به بهترین نحو برایش کار کند به کار می گیرد. و در بلند مدت، هر دو این استعاره‌ها کهنه شده و استعاره های دیگر جایگزین آن خواهند شد.

لوکا: شما و بنجامین، پسرتان، کتابی با نام ” گوش تحلیلی و چشم نقاد مروری برروانکاوی و نقد ادبی”، با یکدیگر در مورد روانکاوی و نقد ادبی نوشته اید. متوجه شدم این کتاب در انگلیس و ایتالیا چاپ شده است. لطفا کمی درباره تجربه نوشتن این کتاب با پسرتان برایمان بگویید.

آگدن: نوشتن این کتاب با بن یکی از تجربیات خوشایند و راضی کننده در زندگی ام بوده است. کارکردن روی پروژه ای از این نوع با فرزندی که دیگر کودک نیست بلکه پژوهشگر ادبی ماهری است، چیز خارق العاده ای است. دیگران می پرسند که آیا در نوشتن این کتاب با یکدیگر خصومت یا رقابتی وجود داشته است. همیشه از این سوال متعجب می شوم چرا که هیچ دشمنی در هیچ یک از دو طرف وجود نداشت. همکاری در این کتاب یک زمینه عالی برای شناختن‌مان از یکدیگربه عنوان دو بزرگسال بود.
بخشی از آنچه که این تجربه را برایم لذت‌بخش می‌کرد، فرصت یادگیری زیادم از بن بود. از توانایی بن در مشاهدات خردمندانه اش در مورد فرضیاتی که در نقد ادبی نوشته بودم، شگفت زده شده بودم. برای مثال، او به این موضوع اشاره کرد که من تمایل دارم بدون توجیه اینکه چرا از نظر من صدا در یک متن خاص بخش مهمتری از دستور زبان یا ژانر ادبی است، به صدا بیش از سایر جنبه‌های استفاده زبان توسط نویسنده بها دهم. همچنین به این موضوع اشاره کرد که من فکر می کنم اگر یک شعر یا رمان وضعیت احساسی خاصی را به وجود می آورد، نویسنده حتما در زمانی –شاید در نوشتن قطعه ای- آن مجموعه احساسات را تجربه کرده است. وقتی که او این مشاهده را داشت پاسخ دادم: ” شخصیت ها خیالی هستند، بنابراین نمی توانند چیزی را احساس کنند. چه کسی جز نویسنده می تواند احساسی که توسط داستان برانگیخته شده است را متوجه شود؟” او پرسید: “چرا امکان پذیرنیست که نویسنده به اندازه کافی مهارت داشته باشد که بتواند وضعیت احساسی جذابی در متن خلق کند؟” من هم گفتم که گمان نمی کنم نویسنده بتواند به طور مناسب مجموعه ای از احساسات را به وجود آورد که خودش هرگز تجربه نکرده است. بن پاسخش این بود که قصد تغییر عقیده من را ندارد، اما این یک فرض بود که باید از آن آگاه می شدم. او اضافه کرد که خودش هم همان شک‌ها را داشته، اما جالب است که وقتی در حال خواندن یا نوشتن نقد ادبی هستی این سوال را در گوشه ذهنت داشته باشی.

لوکا: چگونه کتاب را با توجه به دیدگاهتان تنظیم کردید؟ آیا گفتگویی در موردش انجام شد؟

آگدن: نه، تصمیم گرفتیم کتاب را براساس گفتگوی بین یک روانکاو و یک منتقد ادبی تنظیم نکنیم. هر دو، روایت “ما” را برای گفتگو با خواننده به کار گرفتیم. این “ما” همزمان که در طول کتاب از یکدیگر یاد می‌گیریم تغییر می کند و ما را قادر به درک پیچیده‌تری از رابطه بین روانکاوی و درک ادبی می‌سازد.

لوکا: مشتاق هستم این کتاب را مطالعه کنم. در دو کتاب اخیر شما، “هنر روانکاوی” و” کشف مجدد روانکاوی”، متوجه تغییر در وضعیت تئوریک شما شدم. به نظر می رسد که شما در حال دور شدن از زبانی توصیفی به سمت زبانی موثر که از طریق آن بتوانید به مراجع دست یابید، هستید.

آگدن: این مشاهده خیلی تیزبینانه است. به این فکر نکرده بودم که این راه را در پیش بگیرم اما فکر می‌کنم درست باشد. همان طور که قبلا گفتم، بیش از پیش به گفتگوی تحلیلی همچون گفتگویی که تحت هیچ شرایط دیگری رخ نمی دهد فکر می‌کنم. ساختار گفتگو بین بیمارو روانکاو را اینگونه نمی بینم که روانکاو شنونده‌ای است که بعد از اینکه تفکرش را جمع و جور می کند و به معانی ناهشیار ارتباطات بیمار پی ‌می‌برد، تعبیری ارائه می دهد. به جای آن، اینگونه فکر می کنم که زوج تحلیلی با یکدیگر رویاپردازی می کنند. در چهارچوب ارتباط دکتر و بیمار، هر کدام فرصتی دارند برای گفتن آنچه که باور دارند درست بوده و قابلیت به کار بردن توسط دیگری را دارد. این بخش اخیر ضروری است: اینکه روانکاو هم سطح با بیمار است اما قطعا نقشی متفاوت و پاسخگو نسبت به بیمار دارد که به آن خواهم پرداخت. فعلا اجازه دهید من به پاسخ سوال شما بپردازم. من خودم را به عنوان یک راهنمای سفر در ذهن ناهشیار بیمار نمی‌بینم. پیشرفت از طریق شناخت فرد درباره خودش اتفاق نمی‌افتد. تغییر و پیشرفت در واقع تجربه فرد در بافت بودن با فرد دیگری است که آن دیگری او را همان فردی که هست و همان فردی که در مسیر تبدیل شدن به آن است به رسمیت بشناسد. تجربه تحلیلی بودن با دیگری در ارتباط تحلیلی، تجربه منحصر به فردی است که در محیطی خاص رخ می دهد؛ محیطی که بیمار بر روی کاناپه قرار می گیرد و روانکاو پشت آن و بیرون از دیدرس بیمار می نشیند، این وضعیت ارتباطی را شکل می‌دهد که در آن “با هم رویاپردازی کردن” ابزار اصلی ارتباط ناخودآگاه و منبع اصلی افکار و احساساتی است که روانکاو و بیمار دائما درباره آن با یکدیگر حرف می‌زنند. در عین حال که از این ایده‌ها به عنوان کلیاتی از شیوه‌ فعلی کار کردن با بیمارانم حرف می‌زنم، امیدوارم که این برداشت را ایجاد نکنم که در تجربه من با همه آنها یک همسانی همیشگی وجود دارد. قبلا هم اشاره کردم اما هرچه تاکید کنم باز هم کم است که: تجربه ای که با هر بیمار در تحلیل دارم منحصر به آن بیمار است. ضروری است که بیمار و من تجربه تحلیلی ای را رویاپردازی کنیم که مختص بیمار و من است، و همچنین ضروری است که با هر بیمار، روانکاوی را دوباره کشف کنم. برای مثال، در حالی که با یک بیمار صحبت کردن از رابطه‌مان که همان انتقال است برای رشد روانشناختی‌مان ضروری بود، برای بیمار دیگری تصمیم گرفتم سالها گفتگویی درباره ارتباط مان نداشته باشم، اگرچه بخش بزرگی از اندیشیدن راجع به هر جلسه را به آن اختصاص می‌دادم. نمی توانم بگویم که در تحلیل بیمار اول انتقال مهم‌تر از بیمار دوم بود، بلکه گفتگوی آشکار در مورد انتقال در تحلیل بیمار اول خیلی مهمتر از بیمار دوم درهمه سال های تحلیلش بود.
اجازه دهید به ایده ای که چند لحظه قبل آن را کنار گذاشتم که راجع به مسئولیت روانکاو به عنوان پزشک درمقابل بیمار بود برگردم. وقتی می شنوم روانکاوان در مورد مسئولیت شان به روانکاوی و ضرورت پایبندی به آن مسئولیت از آن جهت که بهترین چیزی است که برای ارائه به بیمار داریم، می نویسند یا صحبت می کنند، یکه می‌خورم. من به این نگرش‌ها دقیقا دیدی متضاد دارم. من عمیقا فکر می‌کنم که ما نه در برابر روانکاوی، بلکه در برابر بیمار مسئولیت داریم. مسئولیت من در برابر بیمارارائه بهترین درمانی است که می‌توانم برای مشکلات روانشناختی و فیزیکی‌اش دهم. در واقع تنها مسئولیت من، در برابر بیمار و دیگرانی است که در معرض رفتار‌های غیرانسانی او هستند. من پزشک بیمار به معنای وسیع کلمه پزشک هستم ، نه به معنای دقیق پزشکی که قبلاً بحث کردیم. اگر بیمار می‌تواند از روانکاوی استفاده کند، تلاش می‌کنم که شکلی از آن را ابداع کنم که برایش بیشترین کارایی را داشته باشد. و اگر بیمار از بیماری‌هایی مانند اعتیاد به الکل یا مواد رنج می برد او را به برنامه درمانی ای که به این بیماران کمک می‌کند، ارجاع می‌دهم. روانکاوی تاریخچه ضعیفی در ارائه درمان به معتادین مواد دارد.
همان طور که این موضوع را بیان می کردم، روانکاوی که در مورد کار بالینی اش با من مشورت می کرد به ذهنم خطور کرد. اخیرا بیماری داشته است که در اتاق مشاوره فروپاشی روانی را تجربه کرده است، البته اخیرا بیمار رویدادهای مشابه ای را داشته است، اما درباره آنها کاری انجام نداده بود. روانکاو که پزشک داخلی بوده است تصمیم می گیرد بیمار را به خانه خواهرش ببرد. خواهرش او را به بیمارستان منتقل می کند و برایش چک آپ کامل پزشکی انجام می شود. معتقدم که این عمل، درمانی‌ترین عملی بود که روانکاو می توانست برای آن بیمار انجام دهد و البته این یک نسخه برای هر زوج تحلیلی نیست. آن وضعیت نمی توانست بین هر بیمار و روانکاو دیگری رخ دهد. چیزی که از این مثال در نظرم می‌ماند آزادی عمل روانکاو برای بودن در نقش دکتری بود که بیمار در آن شرایط به آن نیاز داشت. من معتقدم بهترین پزشک بودن برای بیمار، بهترین روانکاو بودن برای بیمار است. روانکاو فردی نیست که روانکاوی می کند بلکه فردی است که توانایی حس تحلیلی، آموزش و تجربه اش را وارد کار با بیمارانش می‌کند.

لوکا: در مورد تروما به طور کلی و ترومایی که به خصوص بین نسلی منتقل می شود چگونه فکر می کنید؟ دومی فراگیر است و ریشه‌های عمیقی در جنوب آفریقا، بالکان، شمال ایرلند و مناطق آسیب دیده از هولوکاست دارد.

آگدن: لوکا، من تروما را تجربه غیرقابل تفکر درنظر می‌گیرم. تروما رخدادی است که فکر کردن و احساس کردن آن برای فرد خیلی زیاد، خیلی آزار دهنده و خیلی غیرقابل تحمل است. در تجربه تروما امکان هیچ نوع رویاپردازی (کار روانشناختی ناهشیار) اتفاق نمی افتد. و سرانجام تجربیاتی که نتوانستند رویاپردازی شوند، منجربه بیماریهای فیزیکی، کابوس های یکسان و تکراری، وحشت های شبانه و واپس‌روی‌های اتیستیک می‌شوند.
تروماها حداقل به دو فرد نیازدارند که درباره آن واقعه فکر و احساس کنند. فکر می کنم برخی تروماها می توانند تنها در یک چهارچوب گروهی پردازش شوند. هر فردی ناچارا با محدودیت‌های سیستم شخصیتی‌اش که به او اجازه فکر کردن و احساس کردن را می‌دهد، روبه‌رو می‌شود و در این محدودیت است که یک فرد علائمی را از خودش بروز می‌دهد، جایی که فرد دیگر نمیتواند راجع به افکارش تعمق و رویاپردازی کند. فردی که آنقدر خوش‌شانس بوده که با تروماهایش تنها نباشد، از شخص دیگر یا افراد دیگری برای فکر کردن و احساس کردن تجربه‌ای که نمیتواند به تنهایی از پس آن برآید، کمک می‌گیرد. این فرد یا افراد دیگر ممکن است همسر، دوست، خواهر یا برادر و یا یک روانکاو باشند. در گفتگو با یک فرد یا افراد دیگر، دو نفر (یا بیشتر) چیزی فراتر ازآنچه که یک سیستم واحد شخصی تحمل می‌کند را تحمل می‌کنند. در واقع آن چیزی که برای تحمل کردنِ “فکرغیرقابل تفکر” ایجاد می‌شود، چیزی فراترازمجموع سیستم‌های شخصیتی هر کدام از طرفین است. دو یا چند نفر، سوژه سوم ناهشیاری را ایجاد می کنند که آن‌ها را قادر به فکرکردن درباره چیزی می‌کند که هیچ کدام به تنهایی نمی‌توانستند داشته باشند.
گاهی دو نفر یا حتی ده نفر قادر به فکر کردن راجع به افکار غیرقابل تفکر نیستند زیرا همه‌شان از تروماهای مشابهی آسیب دیده‌اند .آن گروه از افراد ممکن است نسلی را تشکیل دهند –برای مثال نسل (دوم یا سوم) از آفریقای جنوبی (هم سیاه ها هم سفیدها) که تجربه آپارتاید را زندگی کردند یا نسلی از افراد ایرلند شمالی (هم کاتولیک ها و هم پروتستان ها) در دوره “مصیبت ها”. عظمت کتمان حقیقت در واژه “مصیبت ها” بازتابی است از حجم کشتارها، قتل عام ها و ترورکردن هایی که نمی تواند حتی به آن فکر شود و یا به زبان آورده شود.
گاهی فردی از نسلی آسیب دیده، برای مثال نلسون ماندلا یا دزموند توتو ممکن است قادرباشد ملتی را که توان فکر کردن به مقوله غیرقابل تفکر را از دست داده بود، یاری کند. مشابهش درمورد گاندی است. فکر می کنم مارتین لوتر کینگ درآمریکا این کارکرد را در ارتباط با نسلی که ترومای برده داری داشتند، داشت. گمان نمی کنم که دو یا سه نفر بتوانند فکر غیرقابل تفکر ملتی را به چیزی قابل گفتگو، قابل رویا پردازی و قابل ابراز کردن تبدیل کنند اما قویا معتقدم می توانند تفاوتی را ایجاد کنند.

لوکا: برای زمان و توجه شما بسیار سپاسگزارم.

آگدن: گفت و گو با شما درمورد موضوعاتی که برای هر دوی ما خیلی مهم هستند برایم افتخار بزرگی بود.

منبع: http://www.pep-web.org/document.php?id=rpsa.059.0625a&type=hitlist&num=3&query=zone1%2Cparagraphs%7Czone2%2Cparagraphs%7Cjournal%2Crpsa#hit1

* کپی تنها با ذکر منبع و ارجاع به سایت مجاز است.


Screenshot_20210213-103220_Pinterest.jpg
بهمن ۲۶, ۱۳۹۹

در باب روانکاو شدن/ نوشته توماس اگدن، گلن گابارد 2009/ مترجمان:  فاطمه حسینی غفاری، الهه خانیکی/ ویراستار: عادله عزتی

تعداد اندکی از ما وقتی دورۀ رسمی آموزش روانکاوی را به اتمام می‌رسانیم، واقعاً می‌دانیم داریم چه کار می کنیم. ما تلاش می‌کنیم تا «صدا» و «سبک» خودمان را پیدا کنیم؛ احساسی که هریک از ما هنگام درگیری با کار روانکاوی داریم، که به نوعی حامل امضای ما است:

تنها پس از اینکه در جایگاه تحلیل‌گر واجد صلاحیت شدید، این فرصت را خواهید داشت که به یک تحلیل‌گر بدل شوید. تحلیل‌گری که به آن بدل می‌شوید شما و تنها شمایید؛ شما بایستی به منحصربه‌فرد بودن شخصیت خودتان احترام بگذارید —یعنی آن‌چیزی که از آن استفاده می‌کنید و نه این تفسیرها [نظریه‌هایی که از آن‌ها برای مبارزه با این احساس استفاده می‌کنید که در واقع یک تحلیل‌گر نیستید و نمی‌دانید چگونه به یک تحلیل‌گر تبدیل شوید].(بیون، ۱۹۸۷، ص. 15).

در این فصل دربارۀ تجارب رشد دهندۀ متنوعی صحبت می‌کنیم که در تلاش‌مان برای تحلیل‌گر شدن پس از اتمام آموزش تحلیلی‌مان برای ما مهم بوده است. البته هرچند تجربه‌هایی که ارزش ویژه‌ای برای هریک از ما داشتند، با یکدیگر متفاوت بودند، اما از جهاتی نیز اشتراکاتی با یکدیگر داشتند. سعی ما بر این است که هم اشتراکات و تفاوت‌های میان تجربه‌هایی را روایت کنیم که در تلاش‌ ما برای تحلیل‌گر شدن (و رشد یافتن  در جایگاه روانکاو) بیش‌ترین اهمیت را داشته‌ است. به علاوه، ما درمورد چند ابزار دفاعی صحبت خواهیم کرد که تحلیل‌گران به طور کلی (و ما به طور خاص) از آن‌ها در برابر اضطرابی استفاده می‌کنند که بخشی جدایی‌ناپذیر از فرآیندِ حقیقی تبدیل شدن به یک تحلیل‌گر تحت شرایطی تعیین‌شده به شیوۀ خود فرد است.

پیش‌زمینۀ نظری

تجارب مختلفی در طی رشد فرد در جایگاه تحلیل‌گر نقش ایفا می کنند که در پختگی او هم به عنوان تحلیل‌گر و هم به عنوان یک شخص اساسی هستند. به طور کلی، پختگی تحلیل‌گر شباهت‌های زیادی به رشد روانی‌ دارد. ما چهار جنبه از رشد روانی را شناسایی کرده‌ایم که به باور ما در فرایند روانکاو شدن تأثیر مهمی دارند.

اولین ایده این است که فکر کردن/رؤیاپردازی در مورد تجربۀ زیستۀ فرد در دنیا، ابزاری پایه‌ای، و شاید مهم‌ترین ابزاری است که فرد از طریق آن از تجاربش یاد می‌گیرد و به رشد روان‌شناختی دست می‌یابد (بیون،1962). به علاوه، تجربۀ زیستۀ فرد غالباً آن‌قدر آشفته‌کننده است که از ظرفیت او برای انجام هرگونه اقدامی، یعنی فکر کردن یا رؤیاپردازی دربارۀ آن، فراتر می‌رود. تحت چنین شرایطی، بایستی دو فرد در مورد این تجربه، فکر یا رؤیاپردازی کنند. روانکاوی با هر بیمار ما را ناگزیر در موقعیتی قرار می‌دهد که قبلاً هرگز آن را تجربه نکرده‌ایم و در نتیجه، ما را ملزم به داشتن شخصیتی وسیعتر از آنی می‌کند که با خود به جلسۀ تحلیلی آورده‌ایم. از نظر ما این مسأله در مورد همۀ تحلیل‌ها صدق می‌کند: هیچ تحلیلی «ساده» یا «سرراست» نیست. بازسازی مفهوم همانندسازی فرافکنانه به مثابۀ فرایندی درون‌فردی/بین‌فردی در نوشته‌های بیون و رُزنفلد (۱۹۸۷) نشان می‌دهد که در چنین موقعیت‌های تحلیلیِ جدید و آشفته، تحلیل‌گر نیازمند فرد دیگری است تا به او کمک کند که به آن‌چه برایش غیرقابل تفکر است، فکر کند. آن فرد دیگر در بیشتر مواقع بیمار است، اما می‌تواند ناظر بالینی، همکار، استاد، گروه مشاوره، و غیره نیز باشد.

در مفهوم تفکر بیناذهنی، این ایده‌ نهفته است که در طول زندگی هر فرد، «حداقل به دو نفر نیاز است تا یک فرد ساخته شود» (بیون، ۱۹۸۷). برای اینکه نوزاد بتواند به «وضعیت واحد» دست یابد، به یک مادر و فرزند نیاز است (وینیکات، 1985، ص. 44). برای اینکه کودک اُدیپیِ سالمی داشته باشیم، به سه فرد، یعنی مادر، پدر و فرزند نیاز است؛ به سه فرد، یعنی مادر، پدر و نوجوان، نیاز است تا جوان بالغی شکل گیرد؛ به دو فرد بالغ جوان نیاز است تا بتوانند فضای روان‌شناختی را ایجاد کنند که زوجی را بسازد که امکان باروری (هم به صورت واقعی و هم به صورت استعاری) دارند؛ به ترکیبی از یک خانوادۀ جوان و خانوادۀ پیر (مادربزرگ، پدربزرگ، مادر، پدر و فرزند) نیاز است تا شرایطی فراهم شود که پذیرش و استفادۀ خلاق از تجربۀ پیر شدن و مرگ پدربزرگ و مادربزرگ به طور سازنده ای امکان پذیر باشد یا آن را تسهیل کند (لئووالد، ۱۹۷۹).

با این حال، مفهوم بین فردی رشد تحلیل‌گر در نبود معادل درون‌روانی آن کامل نخواهد بود. این همان چیزی است که ما را به جنبۀ دوم پیش‌زمینۀ نظری در این بحث می‌رساند: برای تفکر/رؤیاپردازی دربارۀ تجربۀ خودمان، به همان اندازۀ که به مشارکت ذهنی دیگران نیازمندایم، به دوره‌هایی از انزوای شخصی نیز نیاز داریم. وینیکات (۱۹۶۳) به این پیش‌نیاز اساسی رشدی توجه کرد و بیان کرد: «در رشد سالم، مرحله‌ای میانی (intermediate space) وجود دارد که در آن مهم‌ترین تجربۀ بیمار در رابطه با اُبژۀ خوب یا اُبژۀ بالقوه رضایت‌بخش، امتناع از آن است» (ص. ۱۸۲). در ساختار تحلیلی، کار روانشناختی که در بین جلسات انجام می‌شود، کم اهمیت‌تر از  کاری نیست که با تحلیل‌گر در طی جلسات انجام می‌شود. در واقع، لازم است تحلیل‌گر و بیمار در مورد جلسه تفکر کنند، یعنی پیش از آن که در نقش زوج تحلیلی کار بیشتری انجام دهند، باید به تنهایی دربارۀ آن جلسه رؤیاپردازی کنند. به همین نحو، در جلسات، کار روانشناختی‌ که بیمار جدای از تحلیل‌گر انجام می‌دهد (و کاری که تحلیل‌گر در فضای جداگانه خودش در پشت کاوچ انجام می‌دهد) به اندازۀ تفکر/رؤیاپردازی‌ که این دو با یکدیگر انجام می‌دهند، اهمیت دارد. این ابعاد —بین‌فردی و فردی— کاملاً به یکدیگر وابسته هستند و در تنشی دیالکتیکی با یکدیگر قرار دارند (هنگامی که از انزوای شخصی صحبت می‌کنیم، به حالتی روانشناختی اشاره داریم که متفاوت از تنها بودن در حضور فرد دیگر است، یعنی همان «ظرفیت تنها بودن» که وینیکات  به آن اشاره کرده است. در عوض، آن‌چه در ذهن داریم حالتی است که وابستگی بسیار کم‌تری به روابط اُبژه‌ایِ بیرونی، یا حتی روابط اُبژه‌ای درونی‌سازی‌شده دارد [برای بحث در مورد حالت «انزوای شخصی» به آگدن، ۱۹۹۱، مراجعه کنید].

سومین جنبه از رشد روانی که در درک ما از رشد روانی تحلیل‌گر اهمیت اساسی دارد این است که بدل شدن به یک تحلیل‌گر فرآیند«هستی یافتن کامل‌تر خود از طریق رؤیاپردازی» (آگدن، 2004، ص. ۸۵۸) است که به شیوه‌هایی پیچیده‌تر و جامع‌تر صورت می‌پذیرد. در سنت بیون (1962) ما از «رؤیاپردازی» برای اشاره به عمیق‌ترین شکل تفکر استفاده می‌کنیم. رؤیاپردازی نوعی از تفکر است که در آن فرد از محدودیت‌های منطق فرآیند ثانویه عبور می‌کند، بدون آن که دسترسی اش را به آن نوع از منطق از دست بدهد. رؤیاپردازی به طور مداوم، چه در خواب و چه در بیداری، اتفاق می‌افتد. همان‌طور که ستارگان همیشه در آسمان حضور دارند حتی زمانی که نورشان با نور خورشید پنهان می‌شود. رؤیاپردازی نیز عملکردی مداوم در ذهن است که با وجود کم‌رنگ شدن توسط آگاهی در زمان بیداری، هم‌چنان ادامه دارد. رؤیاپردازی در زمان بیداری در ساختار تحلیلی شکلی از تجربۀ «خیال یا ریوری» تحلیل‌گر می‌شود (بیون، 1962؛ آگدن 1997).  بی‌زمانی رؤیا به فرد امکان می‌دهد که هم‌زمان دیدگاه‌های مختلف را دربارۀ یک تجربۀ احساسی به صورتی درک کند که در حالت زمان خطی و منطق علی ‌و معلولی فرایند تفکر ثانویه در زمان بیداری ممکن نیست (هم‌زمانی دیدگاه‌های گوناگون موجود در هنر کوبیسم پیکاسو و باراک که بر همۀ حوزه‌های هنری قرن بیستم تأثیرگذار بوده است — اشعار تی. اس. الیوت و اِزرا پوند، رمان‌های فاکنر و رمان‌های اخیر هنری جیمز، نمایشنامه‌های هارولد پینتر و یونسکو، و فیلم‌های کیشلوفسکی و دیوید لینچ، و همچنین هنر روانکاوی).

رؤیاپردازی کاری روانشناختی‌ است که از طریق آن معانی شخصی و نمادین را می‌سازیم و به تبع آن، به خودمان بدل می‌شویم. با این معانی است که می‌توانیم خودمان را از طریق رؤیاپردازی در جایگاه تحلیل‌گر، تحلیل‌شونده، ناظر بالینی، والدین، دوستان، و غیره قرار دهیم. بدون رؤیاپردازی، نمی‌توانیم از تجارب زیستۀ خود بیاموزیم و در نتیجه در زمان حالی بی‌پایان و نامتغیر گرفتار خواهیم شد.

جنبۀ چهارم رشد روانی که به باور ما در طرز تفکر ما در مورد فرآیند بدل شدن به یک تحلیل‌گر نقش اساسی دارد، مفهوم ظرف-مظروف (container-contained) بیون (۱۹۷۰) است. «ظرف» یک شیء نیست، بلکه فرآیند انجام کار روان‌شناختی با افکار آشفتۀ ما است. عبارت «انجام کار روان‌شناختی» معادل افکار/احساساتی مانند تجربۀ «کنار آمدن با» جنبه‌ای از زندگی فرد است که پذیرفتن آن یا «به صلح رسیدن» با آن دشوار است، یعنی رویدادهایی بسیار مهم و مختل‌کننده در زندگیِ فرد مانند مرگ یکی از والدین، فرزند، یا همسر، یا نزدیک شدن مرگ خودِ فرد. «مظروف» بازنمایی روان‌شناختی از چیزی است که فرد سعی در کنار آمدن یا به صلح رسیدن با آن را دارد. فروپاشی رابطۀ متقابل سازنده میان افکار حاصل از تجارب مختل‌کننده (مظروف) و ظرفیت تفکر/رؤیاپردازی در مورد آن افکار (ظرف) می‌تواند به اشکال مختلفی روی دهد و خودش را به صورت شکست و یا رشد روانشناختی تحلیل‌گر نشان ‌دهد (آگدن،2004) تجارب زیستۀ آشفته‌ساز – «مظروف» (برای مثال، زیر پا گذاشتن مرزها از سمت تحلیل‌گر شخصیِ تحلیل‌گر)- می‌تواند باعث نابودی ظرفیت تحلیل‌گر برای تفکر در جایگاه تحلیل‌گر («ظرف») به خصوص در شرایط هیجانی خاص شود (گابارد و لستر، ۱۹۹۵).

با در نظر گرفتن این ایده‌ها، اکنون به برخی از تجارب رشد دهندۀ روانشناختی می‌پردازیم که در مسیر رشد تحلیل‌گران متداول است. هنگامی که فرد آموزش روانکاوی را به پایان می‌رساند، غالباً احساس مبهمی از اصیل نبودن در خود دارد. در مواردی، تحلیل‌گران از فرصت به‌دست آمده برای یادگیری از (بالغ شدن) در موقعیت‌های تحلیلی‌ که در ادامه توضیح خواهیم داد، استقبال می‌کنند. در برخی مواقع، تحت شرایطی دیگر، تحلیل‌گران به طور ناگهانی و ناخواسته، خود را در این موقعیت‌های تحلیلی مختل‌کننده غوطه‌ور می‌یابند و با اتکا به شهود خود در هر لحظه به رشد روان‌شناختی دست می‌یابند.

تجربه‌های رشدی تحلیل‌گر

در بخش‌هایی از این مقاله که در ادامه خواهند آمد، درمورد تجربه‌های رشدی تحلیل‌گر صحبت خواهیم کرد که نقش مهمی در شکل‌دهی هویت تحلیلی ما دارند. این تجربه‌ها عبارتند از: فرآیند تدریجی شکل‌گیری شیوۀ صحبت فرد با بیماران؛ رشد حس خویشتن فرد در جایگاه تحلیل‌گر در مسیر ارائۀ کار بالینی به مشاور؛ استفاده از تجارب به دست آمده از بیماران برای تحلیل خود؛ و خلق/کشف خویشتن در جایگاه تحلیل‌گر در فرایند نوشتن مقالات تحلیلی.

ایجاد صدایی مختص به خود

در فرایند گوش سپردن به صحبت‌های خود (برای مثال، صحبت با بیماران، سوپروایزرهای بالینی، همکاران، و اعضای سمینار)، فرد از خود می‌پرسد: «وقتی این‌گونه صحبت می‌کنم چطور به نظر می‌آیم؟»،«آیا می‌خواهم این‌گونه شنیده شوم؟»، «چطور به‌نظر می‌آیم»، «به چه شیوه‌هایی از فردی که به آن تبدیل شده‌ام یا در حال تبدیل به آن هستم، بیگانه می‌شوم؟»، «اگر به شکل متفاوتی صحبت کنم، چطور به نظر می‌آیم؟»، «صحبت کردن به شیوه ای که با هرکس دیگری متفاوت باشد، چه حسی دارد؟»، در این حقیقت نوعی تناقض وجود دارد که صحبت کردن در جایگاه خود فرد، آسان (از این نظر که نیازی نیست که خودتان را جای دیگری جا بزنید) و در عین حال بسیار سخت است (یعنی صدایی را خلق کنید که از تمام هویت فرد در یک لحظۀ خاص نشأت می‌گیرد). وقتی دقیق می‌شویم درمی‌یابیم که بقایای مسلمی از صدای تحلیل‌گر ما در کلماتی که با بیمارانمان صحبت می‌کنیم، وجود دارد. این شیوۀ صحبت کردن «بخشی از گوشت و پوست و استخوان ما» شده که مدت‌ها پیش در ما درونی‌ شده‌است، بدون آن که از فرایند جذب آن آگاه بوده باشیم.

درحالیکه که این تجربۀ رشدی تا حد زیادی در حین صحبت با دیگران رخ می‌دهد، جنبه‌ای درون‌روانی نیز دارد که حاصل نزاع آگاه و ناخودآگاه با خود فرد در تلاش برای یافتن/خلق خودش در جایگاه تحلیل‌گر است. صداهایی که فرد می‌شنود تا حد زیادی در سر او هستند (اسمیت، ۲۰۰۱)، و به «شبح‌ها» و «اجداد» او تعلق دارند (لئووالد، ۱۹۶۰، ص. ۲۴۹). این شبح‌ها به صورتی در درون ما خانه کرده‌اند که به طور کامل با حس خویشتن ما یکی نشده‌اند؛ اجداد ما حس پیوستگی با گذشته در اختیار ما قرار می‌دهند. در فرایند تبدیل شدن به یک تحلیل‌گر، ما بایستی روشی اصیل برای صحبت کردن «رؤیاپردازی» پیذا کنیم که ما  را از تحلیل‌گر یا تحلیل‌گران خودمان و هم‌چنین ناظران بالینی و آموزگارها و نویسندگانی که آن‌ها را تحسین می‌کنیم، رها کند و در عین حال، از چیزهایی که از آن‌ها آموخته‌ایم، بهره ببریم. تنشی دیالکتیکی میان خلق اصیل و مجدد خودمان از یک سو، و استفادۀ خلاقانه از گذشتۀ احساسی‌مان از سوی دیگر وجود دارد.

هیچ‌کس به اندازۀ لئووالد تنگنای موجود در مسیر گذار قدرت از نسلی به نسل دیگری را خوب توصیف نکرده است. در کتاب افول عقدۀ اُدیپ، لئووالد (۱۹۷۹) راه‌هایی را شرح می‌دهد که در آن‌ها رشد (تبدیل شدن به فرد بالغ به نوبۀ خود) نیازمند آن است که فرد والدین خود را بکشد (به صورت استعاری) و در عین حال آن‌ها را ابدی کند. کشتن والدین، عملی در جهت مطالبۀ جایگاه فرد به مثابۀ فردی مسئول برای خودش و در برابر خودش است؛ ابدی کردن والدین (عملی در جهت توبه برای کشتن والدین) نوعی درونی‌سازی تغیرشکل یافتۀ آن‌ها است. این درونی‌سازی از آن جهت «تغییرشکل یافته» است که در طی آن والدین صرفاً به جنبه‌ای از خود فرد تغییر شکل نمی‌دهند (یک همانندسازی ساده). بلکه این نوع درونی‌سازی بسیار غنی‌تر است: یعنی گنجاندن نسخه‌ای از والدین در درون هویت فرد، که از کسانی که می‌توانستند باشند، اما به علت محدودیت‌های شخصیتی‌ خودشان و شرایط زندگی‌شان نتوانستند به آن تبدیل شوند تشکیل شده است. چه کفاره‌ای بهتر از این می‌توان برای جبران کشتن والدین یافت؟ (آگدن، ۲۰۰۶)

در فرآیند تبدیل شدن به یک تحلیل‌گر، فرد بایستی بتواند مرتکب قتل والدین تحلیلی‌اش شود، و در عین حال، کفاره این گناه را با درونی‌سازی نسخۀ تغییر شکل یافته آن‌ها بدهد. این درونی‌سازی دگرگون‌یافته، نقاط قوت و ضعف آن‌ها را مشخص می‌کند و تلفیقی از هویتی می‌شود، که نه تنها شامل کسی است که بوده‌اند، بلکه کسی که می‌توانستند باشند، اگر شرایط بیرونی و درونی به آنها اجازه می‌داد را نیز شامل می شود.

در توصیف بالینی‌ که در ادامه خواهد آمد، یکی از ما (آگدن) تجربه‌ای را شرح می‌دهد که در آن بیمار و تحلیل‌گر با یکدیگر تجربه‌ای را زیسته و رؤیاپردازی می‌کنند که باعث رشد هر دو می‌شود:

برای مدت قابل توجهی، تحلیل‌گر متوجه شد که از لغت «خب» در آغاز تقریباً تمامی سؤالات و اظهارنظرهایش برای بیماران استفاده ‌می‌کند. این لغت آن‌قدر طبیعی به نظر می‌رسید که زمان زیادی طول کشید تا او متوجه این حقیقت شود که از چنین الگوی کلامی استفاده می‌کند. او هم‌چنین متوجه شد که این اتفاق تنها با بیمارانش می‌افتد، و وقتی که با ناظران بالینی، سخنرانی در سمینارها، گفتگو با همکاران، و غیره صحبت می‌کند، چنین چیزی وجود ندارد. با آگاهی از این شیوۀ گفتاری، بلافاصله فهمید که این طرز گویش را از تحلیل‌گر اولش وام گرفته است. او نیازی به «اصلاح» آن نمی‌دید، زیرا به گفتۀ خودش، این موضوع برایش به معنای پیوند با مردی بود که به او علاقه داشت و تحسینش می‌کرد. آن ‌چه متوجه نمی‌شد این بود که او همپنان نیازی به واکاوی این موضوع نیز احساس نمی‌کرد (یعنی تفکر دربارۀ این که چرا این همانندسازی در آن مقطع از زندگی و در کارش با این بیماران مشخص، خود را نشان داده بود).

یکی از بیمارانی که با او در این مقطع کار تحلیلی انجام می‌داد، آقای« اِی»  بود، مردی که شغلی را برگزیده بود که پدرش در آن حوزه یکی از افراد شناخته‌شده به حساب می‌آمد. در جلسات این بیمار – با وجود تجارب مشابه با دیگر بیماران – تحلیل‌گر به تدریج، در مورد آن‌چه تا آن زمان به نظرش تغییری بی‌ضرر در گویش او بود، احساس متفاوتی پیدا کرد. این تغییر در دیدگاه، در یک دورۀ چندهفته‌ای رخ داد که او می‌شنید که آقای «اِی» تأثیر پدر بر خودش را در مورد ورود به حوزۀ کاری‌اش کوچک می‌شمرد و در عین حال مکرراً از عبارت «حوزۀ او» به جای «حوزۀ من» یا «حوزۀ ما» استفاده می‌کرد. در این دوره از تحلیل، آقای «اِی» چیزی گفت که برای تحلیل‌گر اینگونه به نظر می‌رسید که بیمار به طور غیرمعمول، به یکی از فرزندانش به علت «تلاش برای رفتاری شبیه به یک بزرگسال» کنایه می‌زد. با وجود آن که تحلیل‌گر حرفی دربارۀ این رفتار نزد، این مسأله او را مشوش کرد.

در ابتدای جلسه‌ در این دورۀ کاری، بیمار از این موضوع شکایت کرد که تحلیل‌گر بیش از حد به تأثیر انتخاب او با ورود به «حوزۀ  کاری پدرش» می‌پردازد. تحلیل‌گر باور داشت که مراقب بوده  است که از طرف خاصی طرفداری نکند، بنابراین تصمیم گرفت در پاسخ به اتهام بیمارش سکوت کند. کمی بعد در همین جلسه، آقای «اِی» رؤیایی را تعریف کرد: «زلزله با تنها چند لرزش کوتاه شروع شده بود، اما من می‌دانستم که این شروع یک زمین‌لرزۀ بسیار بزرگ است و به احتمال زیاد کشته می‌شوم. سعی کردم قبل از اینکه از خانه‌ بیرون بروم، چیزهایی را که به آن‌ها علاقه دارم، بردارم.آن خانه تا حدودی شبیه به خانۀ من بود. دستم را به سمت عکس خانوادگی بردم —عکسی که در واقعیت روی میزی در اتاق نشیمن من قرار دارد. عکسی که از والدینم، کارِن [همسرش] و بچه‌ها در فلوریدا گرفته‌ام. به شدت احساس می‌کردم از نظر زمانی تحت فشار هستم — انگار که داشتم خفه می‌شدم و دیوانگی بود که آخرین نفس‌هایم را صرف نجات این عکس کنم. زمین‌لرزه احساس خفگی نمی‌دهد، اما احساس من این بود. با ترس و در حالی که قلبم به شدت می‌تپید از خواب پریدم». (به دلایلی که برای تحلیل‌گر نیز مشخص نبود، او نیز وقتی بیمار این رؤیا را تعریف می‌کرد، به شدت احساس اضطراب می‌کرد.)

در حین صحبت دربارۀ این رؤیا، آن چیزی که توجه آقای « اِی» را به خودش جلب کرده بود این بود که: «چون من آن عکس را گرفته بودم، خودم در آن نبودم، و در نقش بیننده در آن حضور داشتم نه یکی از اعضای خانواده». تحلیل‌گر گفت: «در ابتدا از شروع زمین‌لرزه ترسیده بودی که می‌توانست آن‌قدر قوی باشد که خودت و هرچیزی که برایت عزیز است را بکشد؛ کمی بعد در رؤیا، این احساس را داشتی که تنها یک نفس با خفگی فاصله داری. فکر می‌کنم در این رؤیا در حال صحبت با خودت و من در مورد این احساست بوده‌ای که چقدر در زندگی تحت فشار هستی — در عکس خانوادگی‌ات تنها بیننده بودی، ولی می‌خواستی در آخرین نفس‌هایت برای حفظ همان جایگاه حاشیه‌ای تلاش کنی. این کار حتی در رؤیا هم به نظرت مسخره آمده بود.

وقتی تحلیل‌گر این حرف‌ها را می‌زد، به نظرش رسید که شاید آقای «اِی» با تعریف کردن این رؤیا  اشاره‌ای هم به تحلیل‌گر دارد. گفتۀ بیمار که «خب به احتمال زیاد با زمین‌لرزه کشته می‌شوم» عبارتی بود که او نه تنها از همان کلمه‌ای استفاده می‌کرد که تحلیل‌گر بر آن متمرکز بود، بلکه به طور مستقیم آن را به ایدۀ کشته شدن وصل می‌کرد. این موضوع باعث شد تحلیل‌گر به این مسأله شک کند که آقای «اِی» به اتفاقی واکنش نشان می‌دهد که در تغییر شیوۀ گفتار تحلیل‌گر منعکس شده است. به نظر او بیمار از این هراسان بود که تحلیل‌گر تیک عصبی دارد، تیک عصبی که بیانگر نوعی دیوانگی در تحلیل‌گر است و باعث می‌شود  او تحلیل‌گری نباشد که او به آن نیاز دارد. اگر تحلیل‌گر نیز در جایگاه تحلیل‌گر تحت چنین فشاری باشد و تغییر شیوۀ صحبتش نیز به همین علت باشد (شیوه‌ای که بیمار در گذشته و در طی سال‌ها به آن عادت کرده بود)، چطور ممکن است بتواند به او در حل مشکلی مشابه کمک کند؟

تحلیل‌گر فکر کرد بعید است که این رؤیا پاسخ ناخودآگاه آقای «اِی» در برابر چیزی باشد که در آن او تفاوت قابل‌ملاحظه‌ای در شیوۀ صحبت تحلیل‌گر را درک کرده باشد. رؤیای بیمار برای کار تحلیل اهمیت اساسی داشت، نه به این دلیل که به احساساتی بسیار متفاوتی می‌پرداخت که در رؤیاهای دیگر به آن‌ها پرداخته شده بود، بلکه به این دلیل که این اولین بار بود که تحلیل‌گر می‌توانست آن‌چه به باور او تلاش ناخودآگاه بیمار برای صحبت دربارۀ هراسش در مورد تغییری شوم در تحلیل‌گر را بشنود و به آن پاسخ دهد. با نگاه به گذشته، منبع این سمپتوم (آن‌طوری که تحلیل‌گر آن را درک کرده بود) توانایی او  را برای رشد در جایگاه یک فرد و یک تحلیل‌گر را تحت تأثیر قرار داده بود. همچنین، تحلیل‌گر متوجه شد که اشارۀ بیرحمانۀ بیمار به «تلاش برای رفتاری همانند یک بزرگسال» در فرزندش بیانگر پیامی به تحلیل‌گر در مورد تنفر بیمار از خودش از شیوه‌هایی است که از طریق آن‌ها احساس کودک بودن می‌کرد. (از نظر ما این رؤیا به گونه‌ای است که نمی‌توان آن را تنها به بیمار نسبت داد، بلکه باید آن را به موضوعی ناخودآگاه نیز نسبت داد که با همکاری بیمار و تحلیل‌گر ساخته می‌شود — یعنی «سوم تحلیلی» [آگدن، ۱۹۹۴]. این موضوع سوم است که مشکلات موجود در رابطۀ تحلیلی را رؤیاپردازی می‌کند [علاوه بر بیمار و تحلیل‌گر به عنوان رؤیاپردازانی جداگانه].

مشاهدۀ ناخودآگاه بیمار مبنی بر این که در عکس خانوادگی صرفاً بیننده است، علاوه بر آگاهی تحلیل‌گر از اضطراب خود در حین گوش دادن به رؤیا، او را در جهت آغاز خط فکری(در واقع مکالمه‌ای با خودش) دربارۀ معنی تقلید او از تحلیل‌گر اولش سوق داد. بیش‌ترین تأثیری این آگاهی تازه از الگوی کلامی که وام گرفته بود، دوام و تغییرناپذیری آن در طیف کاملی از موقعیت‌هایی هیجانی و مکالمات گوناگون با انواع مختلف بیماران بود. به نظر او این‌طور می‌آمد که کیفیت غیرشخصی این روش کلی  گفتگو بیانگر احساس نیمه‌آگاهی بود که برای مدت طولانی در خود نگه داشته بود، اما تاکنون آن را به صورت کلمه‌ای بیان نکرده بود: به نظر او در تحلیل اولش (و پس از آن) تحلیل‌گر او در برخی از بخش‌های مهم او را به صورت کلی درک کرده بود که برای او و تحلیل‌گر او شخصی نبودند. به نوعی احساس می‌کرد که درک تحلیل‌گر اولش از او غیرقابل تغییر بود و از سویی نیز مسألۀ مهمی را نادیده می‌گرفت. این احساس‌ها در عکس درون رؤیا به این صورت دیده شده بودند که آن عکس نیز تغییرناپذیر بود و شامل عکاس نمی‌شد. تحلیل‌گر تا حدودی در قبال تحلیل‌گر اولش احساس ناامیدی می‌کرد، اما در درجۀ اول از این احساس شرم می‌کرد که جرأت نداشته است تا آگاهانه کیفیت غیرشخصی شیوه‌ای که با او رفتار می‌شده را تشخیص دهد و به آن اعتراض کند. در رؤیا، بین نجات عکس و نجات زندگی خودش تنها یک انتخاب وجود داشت. تحلیل‌گر متوجه شد که به صورت استعاری تصمیم گرفته عکس را نجات دهد —یعنی تصویر ثابتش از تحلیل‌گر خودش را— و، در نتیجه، بخشی از سرزندگی خودش را رها کند.

بر اساس این افکار و افکار دیگری که در هفته‌ها و ماه‌های بعدی ایجاد شد، تحلیل‌گر به تدریج توانست با آقای « اِی» در مورد احساسات شرم صحبت کند (شرم از خیانت به خودش)، شرمی که با انتخاب شغلی در «حوزۀ پدرش» به جای شغلی در حوزۀ خودش برایش به وجود آمده بود (حتی اگر همان حوزه‌ای بود که پدرش نیز در آن کار کرده بود). (در بخش‌های بعدی مقاله به این مثال بالینی باز خواهیم گشت.)

ارائۀ محتوای بالینی به مشاور

تحلیلگران در بسیاری از موارد، وقتی در یک موقعیت بالینی به مشکلی برمی‌خورند، به طور مکرر به همکار مورد اعتماد خود مراجعه می‌کنند. در این شرایط گوش دادن به خودمان به طور محسوسی متفاوت از زمانی است که با بیماران، دانشجویان یا ناظر بالینی صحبت می‌کنیم. تحلیلگران، وقتی با مشاور صحبت می‌کنند، برخلاف زمانیکه با بیمار صحبت می‌کنند، نمی‌خواهند طرف مقابل را بشناسند. به هنگام کار تحلیلگر با مشاور (لئووالد، ۱۹۶۰) شیب پختگی به سمت دیگر متمایل می‌شود. در چنین شرایطی، با توجه به این که تحلیلگر به روشنی از مشاور درخواست کمک کرده است، ناامنی‌ها و اضطراب‌های او در مرکز توجه قرار می‌گیرد و تأکید بر مسائلی است که تحلیلگر نمی‌داند. فقدان درک تحلیلگر – تردید به خود، اضطراب، ترس، شرم، احساس گناه، بی‌حوصلگی، نقاط کور، هوس، حسادت، تنفر و وحشت – وقتی تحلیلگر اعتماد می‌کند، همگی در برابر همکار نمایان می‌شوند. تجربۀ محدودیت‌های خود (در مقام تحلیلگر و فرد)، و پذیرش چنین محدودیت‌هایی از طرف مشاور، به شکل‌گیری هویت تحلیلگر کمک می‌کنند تا فروتنی داشته باشد، در مورد خودش کنجکاوی کند و آگاهی باشد که تحلیل خود مساله‌ای مادام‌العمر است. بخشی از هویت تحلیلگر، تعارض، دوسوگرایی، امیال و ترس‌های کودکی و تلاش برای کنار آمدن با این حقیقت است که تحلیل شخصی تحلیلگر باعث نمی‌شود که او از درد درونی‌ عبور کند که او را از همان ابتدا به کار تحلیلی سوق داده است. به علاوه، این حقیقت که مشاور در پاسخ به مشکلات تحلیلگر عقب نمی‌نشیند، این اطمینان خاطر را به وجود می‌آورد که «خوب بودن به اندازۀ کافی» (۱۹۵۱، وینیکات، ص. ۲۳۷) برای دیگران قابل قبول است و این مسئله که تحلیلگر به طور اجتناب‌ناپذیری از درک کامل و نتایج درمانی‌ که می‌خواهد به آن دست یابد، ناتوان خواهد بود.

جنبه‌هایی از تجربۀ زیستۀ تحلیلگر، از ظرفیت او در انجام کار روان‌شناختی با آن‌ها فراتر می‌رود و غالباً در بطن رویارویی‌های او با بیمارانش خود را نشان می‌دهند. درخواست مشاوره می‌تواند ظرفی بسیار ضروری را فراهم کند که تحلیلگر به آن نیاز دارد، هنگامی که متوجه می‌شود پردازش مسائلی که در خود و بیمارانش، با آن‌ها روبرو می‌شوند، غیرممکن است. یکی از ما (گابارد) برای سال‌ها با بیماری کار می‌کرد که مرتباً می‌خواست خودکشی کند، علی‌رغم تلاش‌های تحلیلگر برای درک، دربرگیری و تفسیر انگیزه‌ها و معانی متعددی که در آرزوی او برای مرگ نقش داشتند، هم‌چنان برای خودکشی برنامه‌ریزی می‌کرد.

بعد از اینکه تحلیلگر مشکلش را با مشاور درمیان گذاشت، مشاور به این نکته اشاره کرد که تحلیلگر سعی دارد که این ایده را پس بزند که شاید تلاش‌های خیرخواهانۀ او بی‌نتیجه باشند و بیمار احتمالاً علی‌رغم درمان زندگی خود را به پایان برساند. مشاور بر این مسأله تأکید کرد که تحلیلگر از خیال بین‌فردی اجراشدۀ ناخودآگاهِ بیمار مبنی بر داشتن کنترل همه‌جانبه بر او و عدم توانایی در پذیرش ناتوانی‌اش در جلوگیری از خودکشی بیمار خشمگین است. در نهایت، شاید خودکشی انتخاب بیمار باشد، بدون اینکه به تمایلات یا نیازهای روانکاو توجهی داشته باشد. نظرات مشاور باعث شد که تحلیلگر روی این افکار ترسناک کار کند و راهی برای سم‌زدایی آن‌ها بیابد، به طوری که بتواند به درستی به آن‌ها فکر کند، آن‌ را بخش ذاتی موقعیت درمانی و پیامی از احساسات بیمار مبنی بر کنترل نداشتن در مورد مرگ و زندگی خودش بداند.

دنیای درونی بیمار ذهن تحلیلگر را دربرگرفته بود، و زمانی که سهم آن کم‌رنگ شد، تحلیلگر متوجه شد که چگونه آرزوی مرگ غیرقابل تغییر بیمار، آرزوهایش را در زمینۀ کار تحلیلی بر باد می‌دهد (گابارد، ۲۰۰۳). مانند بسیاری از تحلیلگران، او فانتزی ناخودآگاه قدرتمندی در مورد رابطۀ تحلیلی داشت — فانتزی که در آن شکل مشخصی از رابطۀ ابژه‎ وجود داشت. در این فانتزی، او شفادهنده‌ای فداکار و از خودگذشته بود و بیمار نیز به تدریج بهبود می‌یافت و در نهایت از کمک تحلیلگر قدردانی می‌کرد (گابارد، ۲۰۰۰). بیماری که می‌خواست خودکشی کند موافقت خود را با این قرارداد ناخودآگاه اعلام نکرده بود و علی‌رغم میل تحلیلگر برای کمک به او —یا شاید هم بی‌اعتنا به آن—به سمت نابودی خودش ادامه می‌داد. با تأمل بیش‌تر، تحلیلگر متوجه شد که او در موقعیتی انتقالی قرار گرفته است که بعدها استاینر (۲۰۰۸) آن را مشاهده‌گر نادیده‌گرفته‌شده‌ توصیف کرد، فردی که از این حقیقت متنفر است که ابژۀ اصلی بیمار به حساب نمی‌آید.

مشاوره هم‌چنین به تحلیلگر کمک کرد تا بتواند در مورد تداعی‌های باقی مانده از تجارب رشدی گذشته تأمل کند که در آن‌ها متوجه ناتوانی خود در برابر افول و مرگ اجتناب‌ناپذیر دیگران و خودش شده بود، عامل تعیین‌کننده ناخودآگاهی که باعث انتخاب این حرفه برای او شده بود. نگاه صادقانه به آرزوهای جادو‌یی‌اش و غیرممکن دانستن این که فرد دیگری (یا خودش) در نهایت چه کاری انجام خواهد داد، مؤلفۀ اصلی در پختگی تحلیلگر است. بخشی از این آگاهی این است که فرد در مقام تحلیلگر محدودیت‌های خود را در تأثیرگذاری بر بیمار بشناسد و از آن شناخت برای گوش دادن و پاسخ دادن به بیماری استفاده کند که با محدودیت‌های خودش (علاوه بر محدودیت‌های تحلیلگر) روبرو است.

کار تحلیلی با بیماران ابزاری اصلی برای تحلیل خود

هیچ تحلیلی کامل نیست. همان‌طور که فروید (۱۹۳۷) خاطرنشان می‌کند، پایان تحلیل در حالت عادی موضوعی منطقی است و اینکه به طور مشخصی نقطۀ پایانی برای آن تعیین کنیم که در آن نقطه تعارض حل و فصل شده است. امروزه این مسئله کاملاً پذیرفته شده است که تحلیل به پایان نمی‌رسد (به این معنی که به بیمار کمک کرده باشیم که به تحلیل کاملی از خودش دست یابد)؛ بلکه بیمار و روانکاو در مقطعی در فرایند تحلیل، تجربه‌ای را به پایان می‌رسانند که در آن احساس می‌کنند کار روان‌شناختی قابل ملاحظه‌ای انجام شده است و اکنون مهم‌ترین کار از نظر آن‌ها پایان درمان است. به بیانی متفاوت‌تر: انتقال پایان‌نا‌پذیر است، انتقال‌متقابل پایان‌نا‌پذیر است، تعارض پایان‌ناپذیر است. تجربۀ سازنده در تحلیل فرایندی را شکل می‌دهد که در تمام زندگی ادامه خواهد یافت.

خودکاوی تحلیلگر در نقش کارکرد تکمیلی برای گفتگو با مشاوری قابل اعتماد است. تجربۀ بین‌فردی کار کردن با مشاور فواصلی را ایجاد می‌کند که فرد در تنهایی خودش و در سکوت اتومبیل، در ساعات اولیۀ صبح هنگامی که به سقف خیره می‌شود، یا در محیط خصوصی مطب هنگامی که بیماری مراجعه نکرده است، با افکار خودش تنها می‌شود. درمان روانکاوی آغاز فرایندی اکتشافی در زندگی درونی بیمار و تحلیلگر است، فرایندی که غالباً با حدس و گمان و دوگانگی همراه است. خودکاوی به این فرایند کمک می‌کند، اما در این نوع تحلیل فرد به تنهایی روی خودش کار می‌کند و مصمم است آن چیزی را که درمی‌یابد بررسی کند، اما همیشه چنین انتظاراتی برآورده نمی‌شود. از این منظر، در پایان دورۀ تحلیلی، «پایان» خودکاوی یا کار تحلیلی با مشاور، تعارض ناخودآگاه حل و فصل نشده است، بلکه فردی که تحت کار تحلیلی قرار داشته، می‌تواند به تنهایی (تا حد زیادی) در مورد تجربه‌اش تفکر و رؤیاپردازی کند.

کشف یا خلق «چیزی که فرد به آن می‌اندیشد و کسی که هست» در تجربۀ نوشتن

نوشتن شکلی از تفکر است. در بسیاری از مواقع، وقتی چیزی می‌نویسیم، فرد چیزی را نمی‌نویسد که به آن فکر می‌کند؛ بلکه چیزی را که می‌نویسد، فکر می‌کند. احساسی این چنینی وجود دارد که ایده‌‌ها از قلم فرد می‌آیند، و نویسنده ایده‌هایی را که به طور برنامه‌ریزی نشده خلق می‌شوند، به نظاره می‌نشیند (آگدن، ۲۰۰۵). با این حال، نوشتن لزوماً فعالیتی انفرادی نیست. در نوشتن روانکاوانه غالباً در حین پیشرفت کار، خواننده نیز‌ در ذهن نویسنده وجود دارد. این فانتزی که خواننده چه عکس‌العملی در برابر عبارتی خاص یا نقطه‌نظر افراطی جدید در مورد نظریه یا تکنیک دارد, به آن‌چه بر روی کاغذ نقش می‌بندند، شکل می‌دهد و تأثیرگذار است. با این وجود، بخش اعظمی از چنین فرآیند خلاقی در انزوا و در حالی انجام می‌شود که فرد در مورد هستۀ ایده بارها و بارها و به اشکال گوناگونی تفکر می‌کند. چنین دورۀ تأملی ممکن است روزها، هفته‌ها، یا حتی سال‌ها طول بکشد. بیشتر نوشته‌ها میان تأمل در سکوت در مورد چیزی که فرد قصد دارد بگوید از سویی، و تأمل در مورد پاسخ‌های خیالی خوانندگان بالقوه از سوی دیگر در نوسان است. مخاطبین خیالی بخش ثابت نوشته‌های فروید بودند. او بارها مخاطبان نکته‌بینی را درنظر می‌گرفت که با مهارت انتقادهای مخاطبین یا خوانندگان را در مورد استدلال خودش پیش‌بینی می‌کند و پاسخ قانع‌کننده‌ای به آن‌ها ارائه می‌داد.

هنگامی که متنی بیش از یک نفر نویسنده دارد، این فرایند پیچیدگی بیشتری پیدا می‌کند. علاوه بر تأمل انفرادی و تعامل خیالی با خواننده، مشارکت با نویسندۀ دیگر نیازمند حساسیت ویژه‌ای از سوی نویسندۀ دیگر است، زیرا جمله باید به جای یک نویسنده، نمودی از دو نویسنده باشد.

در نگارش این مقاله، نمونه‌ای از چنین مشارکتی اتفاق افتاد. ما با ایدۀ مشترکی شروع کردیم، یعنی به‌روزرسانی ایدۀ فروید مبنی بر این که چیزی که در تحلیل به مثابۀ درمان مشکلات روان‌شناختی تعیین‌کننده است، توجه ویژه به درک انتقال و مقاومت است. هدف ما این بود که نشان دهیم چگونه تعریف ما از تحلیل، برگرفته از ایده‌های فروید در سال ۱۹۱۴ و یا متفاوت با آن‌ است. ما کار خود را با اشتیاق بر روی این پروژۀ مشارکتی آغاز کردیم. اما متوجه شدیم که کلمات به آن راحتی که انتظارش را داشتیم از هیچ‌یک از ما جاری نمی‌شود.

وقتی احساس کردیم  تلاش‌های ما نتیجه نمی‌دهد، مقالۀ سال ۱۹۱۴ فروید را بازخوانی کردیم. وقتی متوجه شدیم بخش زیادی از مقالۀ فروید حاوی سخنانی تند علیه اختلاف نظر میان ایده‌های فروید و یونگ و اصرار شدید او بر این موضوع است که او و تنها او پایه‌گذار روانکاوی است، بسیار ناامید شدیم. در نتیجه به این مسئله پی‌بردیم که حالت دفاعی لحن فروید بیانگر ناامنی‌های او از ادعاهای مخالف نویسنده در برابر ایدۀ او (یعنی روانکاوی به مثابۀ شاخۀ علمی) و ترس از این که یونگ آن‌چه او خلق کرده را نابود کند و باز هم آن را «روانکاوی» بنامد. ما نقل قولی را انتخاب کرده بودیم که  نشان می‌داد فروید در لحظه‌ای نامیمون در پیشینۀ رشد روان‌شناسی خودش گیر افتاده بود.

با رنگ باختن اشتیاق‌مان، بایستی دربارۀ موضوع این مقاله دوباره فکر می‌کردیم. اصلاحیه‌هایی را بین خودمان ردوبدل کردیم و کم کم به این نتیجه رسیدیم که مسئلۀ مهم برای ما ارائۀ تعریفی معاصر از ایدۀ روانکاوی نیست. در عوض، خود مشارکت برای هر یک از ما این موضوع را روشن کرد که هریک از ما در ۳۰ سال تجربۀ کاری به چه شکلی تکامل یافتیم. ما به طور عمیقی با یکدیگر در این باره صحبت کردیم که هریک از ما به چه صورتی به حس کنونی و در حال تکامل از خود در مقام روانکاو دست یافته است. تجارب رشدی ما در طی دورۀ آموزشی روانکاوی و سال‌های ابتدایی پس از آن از جهات مهمی با یکدیگر متفاوت بودند، با این حال، متوجه شدیم که اشتراکات زیادی در طرز تفکر ما در مورد نحوۀ کار و هویت‌مان در مقام روانکاو  وجود دارند. با وجود اینکه ۲۰ سالی می‌شود که یکدیگر را می‌شناسیم، متوجه شدیم که در جریان این گفتگو یکدیگر را به شکل جدیدی شناخته‌ایم. اما با توجه به این هدف که می‌خواهیم با نوشتن مشارکتیِ این مقاله به چیزی دست یابیم، صحبت کردن به تنهایی کافی نبود. تنها پس از تلاش‌های مکرر برای نوشتن افکارمان بود (یا به طور دقیق‌تر، به خودمان اجازه دادیم تا آن‌چه را در حین  نوشتن به آن فکر می‌کردیم، نظاره کنیم) در نهایت توانستیم بفهمیم، می‌خواهیم به چه چیزی دست پیدا کنیم. آوردن کلمات بر روی کاغذ ما را وادار کرد (و آزاد گذاشت) افکار و احساسات ابتدایی‌مان را به مفاهیم و ایده‌ای تغییر دهیم که  قصد انتقال آن را  به صورت یک فصل تحلیلیِ مشارکتی داشتیم.

وقتی به این مسئله که خوانندگان می‌توانند چه پاسخی به دیدگاه ما بدهند، فکر کردیم، متوجه شدیم که شاید تجارب رشدی ما با دیگر تحلیل‌گران یکی نباشد. مسلماً نمی‌خواستیم که لحن ما تجویزی باشد. بنابراین به صورت هماهنگ تلاش کردیم ایده‌های خود را صرفاً به صورت توصیف تجارب خود ارائه کنیم و بیان نکنیم که این ایده‌ها همواره درست هستند. تکلیف‌مان را با خودمان در این مورد روشن کردیم که در میان ویژگی‌های یک تحلیل‌گر که از نظر ما بیش‌ترین اهمیت را دارند شیوه‌ای است که روانکاو از آن استفاده می‌کند و منحصربه‌فرد بودن شخصیت او است.

در نوشتن مشارکتی تجربه‌ای مبنی بر داشتن ویراستار  یا مشاوری درونی دارید (صرف نظر از این که فرد چنین چیزی بخواهد یا نخواهد) که می‌تواند دیدگاه «بیرونی» دربارۀ محتوی بالینی نویسندۀ دیگر را ارائه ‌دهد. در جریان همکاری‌مان برای نوشتن این مقاله، یکی از ما (آگدن) پیش‌نویسی از این فصل را برای همکار نویسندۀ خود ارسال کرد که دربارۀ نمونۀ بالینی‌ که به آن اشاره شد و رویای زمین‌لرزه بود. همکار نویسنده (گابارد) در پاسخ افکار زیر را در مورد نمونۀ بالینی به طور کلی و رؤیا به طور خاص به (به صورت مکتوب) ارائه کرد:

با نظر تو بسیار موافق هستم که این رؤیا را نمی‌توان تنها به بیمار نسبت داد، بلکه آن موضوعی است که به صورت مشارکتی ساخته شده است. احساس من این بود که این رؤیا به همان اندازه‌ای که به بیمار مربوط می‌شود، به تو نیز مربوط است. فانتزی من در مورد این رؤیا این است: با وجود آن که حس تو این بود که تحلیلگر تو به طور عادی و متداول با تو رفتار کرده است، آن رفتارها برای تو به نوعی حمایت بوده است – یعنی جایگاهی امن-. چنین حمایتی، مانع از او جدایی تو از او شده بود و در نتیجه نیازی نبود که رنج از دست دادن او را تحمل کنی. این موضوع من را به یاد جملۀ معروف فروید می‌اندازد که تنها راهی که ایگو می‌تواند اُبژه را رها کند، این است که آن اُبژه را به درون خود ببرد. بنابراین، زمین‌لرزه را می‌توان به صورت آگاهی فزایندۀ بیمار از این موضوع دانست که به زودی از محل درونی‌ای که برای خودت ساخته بودی جدا خواهی شد – یعنی محل امن دفتر تحلیلگر تو یا حضور درونی‌سازی‌شدۀ او- و به دنیایی خواهی رفت که در آن مجبور خواهی بود با صدای خودت حرف بزنی. در یک سطح، بیمار نیز همین احساس را در مورد جدا شدن از «خانۀ» پدرش داشت. اتفاقی که در حال رخ دادن در درون تو بود، شباهت بسیار زیادی با آن چیزی داشت که در درون او رخ می‌داد. این موضوع را به مقاله اضافه نکردم، زیرا تنها حدس من است و ممکن است با تجربۀ تو هماهنگ نباشد.

همان‌طور که در این نقل‌قول مشهود است، نقطه نظر همکار نویسنده در مورد محتوای بالینی باید از فیلتر نویسنده‌ای عبور کند که اطلاعات بالینی را ارائه کرده است تا مشخص شود با لحظۀ تحلیلی تشریحی حقیقی«هماهنگ»  است یا خیر.

آگدن که به چنین «مداخله‌ای» در روند نوشتن خود عادت نداشت، متوجه شد که نظرات غیرمنتظرۀ گابارد باعث تشویش خاطر او شد. او به دو ماه «تفکر در هنگام خواب» (رؤیاپردازی) در مورد آن‌چه ایدۀ گابارد در او برانگیخته بود نیاز داشت قبل از این که بتواند پاسخی مناسب (این بار هم به صورت نوشتاری) ارائه کند:

 با خواندن دوبارۀ گزارشم از کارم با آقای اِی، این موضوع به نظرم جالب آمد که در تنها چیزی که در غیرمتغیر بودن عکس در رؤیای بیمار به نظرم مهم بود همان ایستایی آن بود، و نه قابل اتکا بودنش؛ هم‌چنین آن چیزی که در مورد عدم حضور عکاس می‌دیدم تنها عدم حضور شخص در حال فکر کردن/احساس کردن تا نامحسوس بودن آن بود. نظرات تو در مورد این ماجرا به من کمک کرد آن چیزی که تمام این مدت دربارۀ این روایت نوشته‌‌ام را متوجه شوم: خشنودی عمیق من از آن چیزهایی که احساس می‌کنم دو ویژگی از بهترین ویژگی‌های تحلیل‌گر اول من هستند — تمایل او به حضور احساسی در مواقع سخت در حین تحلیل و همچنین مواقع سخت در طول زندگی‌اش؛ و توانایی او در «سر راه قرار نگرفتن» (و تفسیر نکردن واکنشیِ انتقال‌ها) هنگامی که من به تنهایی در جلساتم کار روان‌شناسی انجام می‌دادم.

همکار نویسنده تجربۀ احساسی‌ را که آگدن توصیف می‌کند، از طرفی پاسخی به خاطره‌اش در مورد کار با آقای اِی و از طرف دیگر نظرات گابارد در مورد روایت او از آن تجربه تلقی می‌کند. این گفتگو میان همکاران نویسنده نوعی تجربۀ رشدی را بوجود می‌آورد که برای هر دو نویسنده ارزشمند بود. 

شهامت بداهه‌گویی

در مورد هر بیمار، مسئولیت ما این است که به تحلیل‌گری تبدیل شویم که قبلاً نبوده‌ایم. این مسأله مستلزم آن است که پیش‌نویس را کنار بگذاریم و به مکالمه‌ای دعوت شویم که قبلاً آن را تجربه نکرده‌ایم (هافمن، ۱۹۹۸؛ رینگستروم، ۲۰۰۱). این موضوع می‌تواند به شکل پاسخی به اشارۀ بیمار به فیلمی باشد: «صحبت چندانی در تمامی فیلم ردو بدل نشد، حداقل چنین احساسی در من ایجاد شد». در بیمار دیگر، بداهه‌پردازی شاید به معنی ساکت ماندن باشد – یعنی تسلیم نشدن در برابر درخواست‌های اجباری برای اطمینان‌بخشی یا حتی برای شنیدن صدای درمانگر-. البته بداهه‌پردازی یک استعارۀ نمایشی است. استاد بازیگری بزرگ روسی، کنستانتین استانیسلاوسکی، یکبار گفت: بهترین اتفاقی که می‌تواند بیافتد این است که بازیگر کاملاً مبهوت نمایش شود. سپس بدون توجه به این که میلی به این کار دارد یا ندارد، نقش مورد نظر را زندگی خواهد کرد، و به این که چه احساسی دارد توجهی نخواهد داشت، در مورد این که چه کاری انجام می‌دهد فکر نخواهد کرد، و همه‌چیز حرکتی ناخودآگاه و غریزی خواهد بود (۱۹۳۶، ص. ۱۳). به طور مشابه، رشد کردن در مقام تحلیل‌گر اجازه دادن فزاینده به خودمان برای غرق شدن در لحظه (در ناخودآگاهِ تحلیل) است و بر اساس آهنگ جلسۀ تحلیل منتقل می‌شود. تحلیل تجربه‌ای نیست که بتوان آن را از قبل طراحی کرد. رویدادهایی میان دو شخص در کنار یکدیگر در یک اتاق رخ می‌دهند، و معنای این رویدادها مورد بحث قرار می‌گیرند و درک می‌شوند. تحلیل‌گران با شرکت در «رقصِ» لحظه بیش‌تر در مورد شخصی که هستند می‌آموزند. گسترۀ «زنده بودن» تحلیل می‌تواند وابسته به تمایل و توانایی تحلیل‌گر در بداهه‌پردازی کردن و بداهه‌پردازی شدن از طریق ناخودآگاه رابطۀ تحلیلی باشد.

 تلاش‌های ناخودآگاه تحلیلگر برای برهم زدن تعادل روانی خود

آن‌چه را زمانی می‌توانستیم قابل اتکا، باثبات، و قابل اعتماد بنامیم، ممکن است به تدریج بیش از حد آسان و تا حد زیادی مبتذل و قابل پیش‌بینی شود. گاهی، ما در جلسه با بیمار متوجه می‌شویم که بیش از حد با خودمان در مقام تحلیل‌گر راحت هستیم. در چنین جلساتی «خطاها» می‌توانند غالباً به صورت اِبراز سالم‌ترین بخش‌های خودمان باشند و اگر بتوانیم از این هشدارها استفاده کنیم، اهمیت زیادی در رشد روانی ما خواهند داشت. این‌گونه «خطاها» عبارتند از: دیر رسیدن روانکاو به جلسه، اتمام پیش از موعد جلسه، خوابیدن در حین جلسه، و انتظار بیمار دیگری را داشتن هنگامی که آنالیزان را در اتاق انتظار می‌بینید. (عدول از مرزها مانند داشتن رابطۀ جنسی با بیماران، زیر پا گذاشتن محرمانگی، برقراری رابطۀ تجاری با بیمار، و غیره از این نوع خطاها به حساب نمی‌آید [گابارد و لستر، ۱۹۹۵].) خطاهایی که عدول از مرزهای درمانی به حساب نمی‌آیند در بسیاری از موارد نشان‌دهندۀ تلاش‌های ناآگاهانۀ تحلیل‌گر در برهم زدن تعادل روانی خود و  توجه به شیوه‌هایی است که از طریق آن‌ها در نقش خود در مقام روانکاو دچار رکود شده  است.

ما بر این باور هستیم که نیازی برای اصیل بودن خودتحمیل‌شده وجود دارد — نه به معنی نمایش خودشیفته‌وار، بلکه به معنی نیاز به مکالمه‌ای آرام، استوار، و بدون نگرانی با بیمار یا ناظر بالینی به شکلی که چنین مکالمه‌ای میان هیچ دو فرد دیگری در دنیا وجود ندارد (آگدن،2004).  اگر چنین چیزی اجباری باشد، به زودی خود را به صورت تمهیدی توخالی نشان خواهد داد. «سبک تحلیلی» (آگدن، ۲۰۰۷، ص. ۱۱۸۵) که به صورت اصیلی تجربه شود، بخشی از تلاش مداوم هر تحلیل‌گری است تا به تحلیل‌گری با ویژگی‌های خاص خودش تبدیل شود. فرد می‌تواند به حس تبدیل شدن به شخصی «منحصربه‌فرد» تنها از طریق تلاشی طاقت‌فرسا برای رهایی از قیدهای هنجاری و سنتی و محدودیت‌های غیرمنطقی خود دست پیدا کند (گابارد، ۲۰۰۷). درگیری تحلیل‌گر با نظریه در جایگاه ارباب یا رعیّت می‌تواند بخشی جدایی‌ناپذیر از این تلاش باشد. ما با این نظر سندلر (۱۹۸۳) موافق هستیم که هر تحلیل‌گر ترکیبی شخصی یا الگویی متشکل از جنبه‌های مشخصی از نظریه‌های مختلف را شکل می‌دهد که با ذهنیت شخصی او و رویکرد او به تحلیل هماهنگ است. در عین حال، با این ایدۀ بیون نیز موافق هستیم که تحلیل‌گر باید بکوشد آن‌چه تصور می‌کند می‌داند یا «بیش از اندازه خوب» می‌داند را فراموشی بسپارد تا بتواند از تجربۀ کنونی‌اش با بیمار بیاموزد. بیون (۱۹۸۷) به شخصی که موردی را به او گزارش می‌کرد گفت: «من [تنها در صورتی به نظریه تکیه می‌کنم] … که خسته باشم و ندانم چه اتفاقی در حال رخ دادن است …» (ص. ۵۸).

 توجه به شیوۀ بالغ شدن و پیر شدن

با افزایش سن، فرد می‌تواند به نحوی از تجارب خودش حرف بزند که پیش از آن نمی‌توانست. در بیشتر مواقع، فرد پس از مدتی متوجه می‌شود که دچار تغییر شده است، برای مثال، با گوش سپردن به صحبت‌های خود با بیمار. در حالت بهینه، روانکاو وارد فرایند سوگواری‌ می‌شود که در طی آن به از دست رفتن جوانی و اجتناب‌ناپذیر بودن پیری و مرگ اذعان می‌کند، آن را می‌پذیرد و حتی شکل جدیدی از تبدیل شدن به فردی را در خود دارد که یک زندگی بررسی شده را پیش می‌برد. شاید تحلیلگر از این طریق درک بهتری از تجارب بیمار در زمینۀ فقدان پیدا کند و شیوه‌هایی که او مدیریت می‌کند یا از آن‌ها اجتناب کرده است.

فرآیند پختگی هم در درون و هم در بیرون از محیط تحلیلی رخ می‌دهد. تحلیلگری که هر روز به اتاق مشاوره می‌آید (در حالت ایده‌آل) هرگز همان تحلیلگر روز قبل نیست. تا زمانیکه تحلیلگر غم از دست دادن عزیزان و پایان دوره‌های مهم زندگی را حس نکرده باشد (برای مثال، دوره‌ای که فرزندانش در خانه زندگی می‌کنند یا دوره‌ای که والدینش زنده هستند) ظرفیت تحلیلگر در درک کامل اندوه بیمار محدود باقی می‌ماند.

مشکلات تبدیل شدن به یک تحلیلگر

دلایل زیادی هست که تحلیلگر از «بزرگ شدن» هراس داشته باشد و راه‌های متعددی هست که از خودش در برابر این هراس دفاع کند. در این فصل، ما نمی‌توانیم این هراس‌ها و مکانیسم‌های دفاعی را فهرست کنیم، چه برسد به آن که بخواهیم به آن‌ها بپردازیم. در پاراگراف بعدی، از فرار تحلیلگر از تجارب رشدی بالقوه و دفاع‌های گوناگون در برابر چنین تجاربی مثال‌هایی می‌آوریم.

شاید تحلیلگر بترسد که در جایگاه یک فرد آنقدر بی‌اهمیت باشد که نتواند صدایی مختص به خود داشته باشد؛ یا از انزوایی بترسد که تصور می‌کند وقتی به سبک سیاق خودش رفتار کند، به سراغش آید؛ یا از سردرگمی تحمل‌ناپذیری بترسد که با شناسایی بالغانه عدم قطعیت به آن دچار خواهد شد. شاید تحلیلگر برای دفاع از خود در برابر این ترس‌ها و ترس‌های دیگر به طغیان نوجوانی در برابر «سازمان تحلیلی» روی بیاورد تا تلاش کند از تعریف خودش با شرایط خودش بپرهیزد؛ یا با صحبت زودهنگام با صدایی که نشان از تجربه دارد، در حالی که در حقیقت به طرز دردآوری به دلیل بی‌تجربگی‌اش احساس کمبود می‌کند. یا از قطعیت کاذب به شکل همانندسازی شدید با مکتب روانکاوی خاصی، با تحلیلگر خودش، با نویسندۀ تحلیلی ایده‌آل‌سازی‌شده و غیره استقبال کند. در نهایت، باید به خاطر داشته باشیم که هر چقدر هم که به تحلیل علاقه‌مند باشیم، بخشی از ما نیز هست که از آن متنفر است (استاینر، ۲۰۰۰). تعهد به کار تحلیلی مداوم (بر روی خودمان و بیماران) ما را نه تنها به عدم قطعیت، بلکه به روبرویی با مسائلی سوق می‌دهد که کم‌تر علاقه داریم در خود و دیگران با آن روبرو شویم.

نظرات پایانی

در این فصل، به برخی از تجارب مربوط به پختگی خود پرداختیم و از دیدگاه‌های نظری مختلف بررسی کردیم. برخی خوانندگان در جایگاه تحلیل‌گر، متوجه شباهت‌هایی با تجارب خودشان در زمینۀ پختگی می‌شوند که تشریح کرده‌ایم و برخی هم چنین شباهتی را پیدا نمی‌کنند. الگوی تکرارشونده در این فصل این است که صحبت با عبارات کلی با بیماران، همکاران و دانشجویان کاری ضدتحلیلی است (به‌دلیل بازنمایی شکست در تفکر و صحبت به شیوۀ فرد). همان‌طور که بیون (۱۹۸۷) در نقل قولی که در ابتدای این مقاله آورده شد اشاره می‌کند، بخشی از فرایند تبدیل شدن به یک تحلیلگر تکامل در جهتی است که نه محدود به نظریه است و نه به طور اختصاصی نشأت‌گرفته از همانندسازی با دیگران است: «تحلیلگری که به آن بدل می‌شوید شما و تنها شمایید — یعنی آن چیزی که از آن استفاده می‌کنید … » (ص. ۱۵). مباحث تحلیلی چیزی است که به  تجربۀ یک فرد خاص مربوط می‌شود و منحصربه‌فرد و مختص به خود او و زنده است. تبدیل شدن به یک تحلیلگر ساختن هویتی بسیار فردی است که هیچ شباهتی به هویت تحلیلگر دیگر ندارد.

هر چقدر هم بر سخت بودن زندگی بر اساس چنین ایده‌آلی تأکید کنیم، کم گفته‌ایم. پیوندهای آگاه و ناخودآگاه با آن‌چه که فکر می‌کنیم می‌دانیم، قدرتمند هستند. اما تلاش برای غلبه بر این پیوندها (حداقل به میزان قابل توجهی) همان چیزی است که ما در هر جلسه از خود می‌خواهیم. تجربۀ ما این بوده است که هرگاه  تعادل تحلیلگر برهم می‌خورد، بهترین کار تحلیلی خود را ارائه می‌دهد.

  • * کپی تنها با دکر منبع و ارجاع به سایت مجاز می باشد.

20210109_044117.png
دی ۱۹, ۱۳۹۹

در باب نگه‌داشتن و دربرگرفتن، بودن و رویاپردازی/ توماس اگدن 2004/ ترجمه: دکتر فاطمه حسینی غفاری

مفهوم «نگه‌داشتن» وینیکات و ایدۀ «ظرف -مظروف» بیون، از مهمترین دستاوردهای این تحلیلگران در تفکر روانکاوی است. جالب اینجا است که این دو ایده اغلب با یکدیگر اشتباه گرفته می‌شوند و به جای هم استفاده می‌شوند. در این مقاله، نویسنده با ذکر نمونه‌هایی جنبه‌های اساسی هر یک از این مفاهیم و نحوۀ استفاده از آنها را در کار بالینی خود نشان می‌دهد. ایدۀ «نگه‌داشتن» وینیکات یک مفهوم هستی‌شناختی است که در درجۀ اول به تجربۀ وجودداشتن و ‌رابطۀ آن با زمان ارتباط دارد. در ابتدا، مادر از تداوم حیات نوزاد محافظت می‌کند و تا حدی همانند عایقی در برابر جنبۀ «غیر من» زمان عمل می‌کند. پختگی مستلزم درونی‌سازی تدریجی کارکرد نگهدارندگی مادر برای شکل‌گیری احساس تداوم وجود و احساسات عاطفی در طی زمان است. در مقابل، ایدۀ «ظرف و مظروف» بیون به طور عمده مربوط به پردازش (رویاپردازی) افکار ناشی از تجربۀ عاطفی زنده است. ایده «ظرف و مظروف» به تعامل پویای افکار عمدتاً ناهوشیار (مظروف) و ظرفیت رویاپردازی و تفکر آن افکار (ظرف) می‌پردازد.
کلمات کلیدی: وینیکات، بودن، نگه‌داشتن، بایون، ظرف، مظروف، رویاپردازی، زمان.

مفهوم «نگه‌داشتن» وینیکات و ایدۀ «ظرف و مظروف» بیون – اگرچه اغلب در پیشنۀ روانکاوی به جای هم بکار می‌روند – به نظر من، هر یک از آنها بیانگر جنبه‌های کاملاً متفاوتی از تجربۀ انسانی هستند و شکل متمایزی از تفکر تحلیلی را نشان می‌دهند. درنظر نگرفتن تمایز بین دو مفهوم به معنای از دست دادن اصلی‌ترین و مهمترین ابعاد دیدگاه‌های روانکاوی است که وینیکات و بیون آن‌ها را شکل داده‌اند.
من معتقدم که سردرگمی در مورد مفاهیم «نگه‌داشتن» و «ظرف- مظروف» به میزان قابل توجهی ناشی از تمایل بیون در استفاده از کلمات به گونه‌ای است که آنها را از نو می‌آفریند (آگدن، 2004). در نظر بیون، کلمۀ «ظرف» به کلمه‌ای تبدیل می‌شود که طیف وسیعی از روشهای پردازش تجربه را از مخرب‌ترین و کشنده ترین تا خلاقانه‌ترین و رشددهنده‌ترین آنها را نشان می‌دهد.

در این مقاله، ویژگیهای اساسی مفاهیم «نگه‌داشتن» و «ظرف و مظروف» را شرح می‌دهم و با کنار هم قرار دادن آنها برخی از تفاوتهای این دو را نشان می‌دهم. در طی بحث، باید در نظر داشت که مفاهیم نگهداری و ظرف و مظروف نه در تقابل با یکدیگر، بلکه دو نقطه‌نظر متفاوتی هستند که از طریق آنها می‌توان یک تجربۀ احساسی را بررسی کرد.

بخش اول: نگه‌داشتن holding

همانطور که این مسئله تقریباً در تمامی آثار مهم وینیکات صدق می‌کند، مفهوم نگه‌داشتن به طرز عجیبی ساده به نظر می‌رسد (آگدن، 2001). کلمه «نگه‌داشتن» همانطور که وینیکات آن‌ را به‌کار می‌برد، به میزان زیادی یادآور تصویر مادری است که به آرامی و محکم کودک خود را در آغوش می‌‌گیرد و هنگامی که کودک درمانده است، او را محکم در سینه نگه می‌دارد. حالتهای روانشناختی / جسمی مادر و نوزاد در واقع منابع تجربی اساسی برای استعاره مفهوم نگه‌داشتن وینیکات هستند.
تعداد بسیار کمی از روانکاوان اهمیت تأثیر «کارکرد نگهداشتن» مادر را بر رشد هیجانی نوزاد مورد تردید قرار داده‌اند. با این حال، اهمیت نظریۀ روانکاوی دربارۀ مفهوم نگه‌داشتن وینیکات بسیار ظریف‌تر از آن است که در این مجال بگنجد. «نگه‌داشتن» از نظر وینیکات، یک مفهوم هستی‌شناختی است که وی برای کاوش در ویژگی‌های خاص تجربه زنده بودن در مراحل مختلف رشدی و همچنین تغییر معانی درون روانشناختی – بین فردی به کار می‌برد که به موجب آن حس تداوم وجود در طول زمان پایدار می‌شود.

هماهنگی با ریتم نوزاد
کیفیت آغازین سرزندگی در متن تجربۀ نگه‌داشتن شکل می‌گیرد، که وینیکات 1956، ص 303) آن را «تداوم یافتنِ بودن» نامید. عبارتی که تماماً فعل است و عاری از فاعل. این عبارت در زمانی قبل از اینکه نوزاد به سوژه‌ تبدیل شود، سیر تجربۀ زنده بودن را نشان می‌دهد. وینیکات، وضعیت هیجانی مادر را که فراهم کننده کارکرد نگه‌دارنده مادر برای نوزاد است و در ابتدایی ترین وضعیت «تداوم یافتنِ بودن» است، «اشتغال فکری اولیۀ مادر» می‌نامد.
همانطور که در حالت «تداوم یافتنِ بودن» نوزاد صدق می‌کند، اشتغال فکری اولیه مادر یک حالت بدون سوژه است و باید اینگونه باشد زیرا حضور محسوس مادر به عنوان سوژه، بافت ظریف « تداوم یافتنِ بودن» کودک را پاره می‌کند. در اشتغال فکری اولیۀ مادر، چیزی به نام مادر وجود ندارد. مادر «خود را در جایگاه نوزاد» قرار می‌دهد (وینیکات، 1956، ص 304) و با این کار نه تنها باعث می‌شود که کودک از دید خودش مادر را تجربه کند، بلکه به میزان زیادی، خودش نیز جایگاه خود را از دید کودکش مجسم می‌کند. چنین وضعیت روانشناختی «به نوعی بیماری» می ماند (ص 302) – «یک زن باید از میزانی از سلامتی برخوردار باشد تا هم بتواند این حالت را ایجاد کند و هم زمانی که نوزاد او را رها می‌کند، از آن حالت دوباره بیرون بیاید» (ص 302).

عملکرد اصلی کارکرد نگه‌دارندگی روانشناختی و جسمی اولیۀ مادر، مصون نگه داشتن نوزاد از تغییرناپذیری و طاقت‌فرسایی عامل زمان در وضعیت «تداوم یافتنِ بودن» است. وقتی از زمان به عنوان عاملی غیر از نوزاد صحبت می‌کنم، به تجربۀ او از «زمان ساخت بشر» صحبت می‌کنم: ساعت‌ و تقویم، برنامه چهار ساعتۀ تغذیه، روز و شب، برنامه‌های کاری مادر و پدر، تعطیلات آخر هفته، زمان‌بندی شاخص‌های رشدی که در کتاب‌های مربوط به رشد نوزاد و غیره آمده است.
زمان در همۀ این اشکال اختراعی انسانی است (حتی ایده روز و شب) که هیچ ارتباطی با تجربۀ نوزاد ندارد. زمان برای نوزاد چیزی غیر از او است، در زمانی که آگاهی از «غیر من» برای تداوم یافتنِ بودن او غیرقابل تحمل و مزاحم است. مادر در اولین کارکرد نگه‌دارندگی نوزاد، با تحمیل هزینه‌های عاطفی و جسمی زیادی بر خود، تأثیر زمان را کم می‌کند (به عنوان مثال، با صرف‌نظر کردن از زمانی که مادر به خواب نیاز دارد، زمانی که برای تجدید قوای هیجانی می‌خواهد با فردی غیر از نوزادش وقت بگذراند و زمانی که نیاز دارد تا کاری را به شیوه خودش بدون حضور نوزاد انجام دهد). در حقیقت، اولین کارکرد نگه‌دارندگی مادر، ورود به دنیای نوزاد و درک زمان از نگاه اوست، در نتیجه تأثیر زمان را به عنوان عنصری جدا از نوزاد برای او تغییر می‌دهد و در عوض، توهم وسیعی را شکل می‌دهد که در آن زمان تقریباً همه چیز بر اساس ریتم‌های جسمی و روانی نوزاد تنظیم می‌شود. این ریتم‌ها شامل ریتم نیاز نوزاد به خواب و بیداری، نیاز او به تعامل با دیگران و نیاز به انزوا، ریتم گرسنگی و سیری، ریتم تنفس و ضربان قلب است. کارکرد نگه‌دارندگی اولیه مادر برای نوزاد نشان دهنده این است که علی رغم تلاش ناهوشیار او برای خلاصی از سبک و سیاق نوزاد، نیازهای خودش را از درجۀ اعتبار ساقط می‌کند. حضور نامحسوس او زمینه‌ای را برای سرشت نوزاد فراهم می‌کند تا بتواند خود را آشکار کند، تمایلات رشدی آشکار شوند و کودک حرکت خودجوشی را تجربه کند و صاحب احساساتی شود که متناسب با این مرحلۀ اولیه زندگی است. (وینیکات، 1956، ص 303).

مادر با قرار دادن خود در حالتی روان‌پریش‌گونه و صرفنظر کردن از خویشتن خویش به منظور “محافظت از حیات نوزاد” (وینیکات، 1955، ص. 147) به نوزاد اجازه می‌دهد تا بتواند این خطر را بپذیرد که بخش‌های مختلف خویشتن خود را گرد هم آورد. لحظه‌های ابتدایی یکپارچگی خویشتن… لحظه‌ای حساسی است. این فرد جدید کاملاً احساس می‌کند که در معرض خطر است (صفحه 148).

توصیف بالینی
در گزارش بالینی زیر، کارکرد نگه‌دارندگی که در بالا توصیف شد، نقشی اساسی ایفا می کند.
وقتی خانم «ر» را در برای اولین بار در اتاق انتظار ملاقات کردم، از دیدن من یکه خورد. او بدون اینکه به چشمان من نگاه کند سلام کرد، و به شیوۀ عجیبی، از اتاق انتظار به سمت اتاق درمان حرکت کرد. او بدون اینکه ما هرگز درمورد استفاده از کاناپه با هم حرفی زده باشیم، روی کاناپه دراز کشید. خانم «ر» سرش را به سمت دیوار برگرداند (دور از من و نور اندکی که از پنجره‌های بسته اتاق بیرون می‌‌آمد). بیمار با رگباری از کلمات به من گفت که دچار حملات وحشت شده است و دلیلی برای آن نمی‌یافت. او به من گفت که توانایی کار یا مراقبت از دو فرزند نوجوان‌اش را هم ندارد. زمانی که از اتاق خارج می‌شد به من گفت که مادرش شش ماه پیش فوت کرده بود «او پیر و بیمار بود و برای او بهترین مادر بود.»

در ابتدای تحلیل هر زمان حرفی می‌زدم یا سوالی می‌پرسیدم، بیمار مثل اولین روزی که او را در اتاق انتظار دیدم، هراسان می‌شد. من در مورد این رفتارش حرفی نزدم و به سرعت فهمیدم که تقریباً نباید در جلسات چیزی بگویم. بیمار حتی صدای حرکت من روی صندلی‌ام را طوری تجربه می‌کرد که انگار به او سیلی زده‌ام. برای اینکه خانم «ر» بتواند بودن با من را در اتاق درمان تحمل کند، بایستی تا آنجا که ممکن بود ساکت و آرام بمانم. بیمار، با ساکت شدن من (به جز صدا و حرکت تنفس من)، در چند جلسۀ اول به طور محسوسی آرام شد. هفته‌های بعد کلاً در جلسات حرفی نزدم. من نیاز به سکوت و آرامش را، البته تا جایی که می‌توانستم، اجباری از سوی بیمار به خودم حس نکردم. در عوض، جلسات او مرا به یاد خاطرۀ کابوس پسر کوچکم انداخت، هنگامی که 3 سال‌اش بود و از کابوسی که دیده بود، از خواب پریده بود و در رختخوابش دراز کشیده بود.

برعکس احساسی که خانم «ر» (یا پسرم) به من می‌داد این بود که گویا حضور من مانند مرهم آرامبخشی روی سوختگی او است. در حالی که مدت زیادی ساکت در کنار بیمار بودم، به یاد آوردم که وقتی پسرم خوابیده بود، ریتم تنفس او و من یکی شده بود. در یکی از شبهایی که کنار او نشسته بودم، در حالتی نیمه‌خواب، خواب دیدم که همسر و فرزندانم گم شده بودند. رویای من آنقدر واقعی بود که وقتی بیدار شدم کمی طول کشید تا بفهمم که خواب دیده‌ام.

وقتی به گذشته برمی‌گردم، معتقدم که در آن شبها با پسرم به طور ناهوشیار از نظر جسمی و روانی یکی شده بودم، ریتم تنفس او را نفس می‌کشیدم، ترسهایش را در رویا می‌دیدم. ساعت‌هایی را که در کنار تختخواب او می‌گذراندم، به عنوان تجربیاتی ناراحت‌کننده و لطیف با من باقی ماندند. در جلسۀ با خانم «ر» همانطور که خاطرات پسر کوچکم را به یاد می‌آوردم، سطری از شعر « شیموس هینی»به ذهنم خطور کرد: «هرگز زندگی هایمان اینقدر به هم نزدیک نشده بود» (1984، ص 285). احساس کردم بیمار همان چیزی را از من می‌خواهد که پسر کوچکم به آن احتیاج داشت. وقتی خانم «ر» خطر استفاده از من در چنین عمقی را پذیرفت، من هم می‌خواستم با خانم «ر» اینگونه باشم.
در خیال اندیشی(ریوری) با افکار مربوط به پسرم و متن شعر هینِی، به طور نیمه‌هشیار در مورد تجربه نگه‌داشتن «فارغ از خودی» با خودم حرف می‌زدم که خانم «ر» به آن نیاز داشت. این تجربه همانقدر که یک تجربه جسمی (برای من و به اعتقاد من، برای او) بود، تجربۀ روانشناختی نیز بود؛ جمع کردن تکه‌هایی از خویشتن در کنار هم.

با رشد نوزاد، کارکرد نگه‌داشتن مادر از مراقبت از «تداوم یافتن بودن» نوزاد به نگه‌داشتن / حفظ کردن شیوه‌های زنده بودن ابژه محور در طی زمان تغییر می‌کند. یکی از این اشکال نگه‌داشتن، ایجاد «مکانی» (یک حالت روانشناختی) است که در آن نوزاد (یا بیمار) تکه‌های خودش را دور هم جمع کند. وینیکات در این باره می‌گوید:
بسیار پیش می‌آید که بیمار تمامی جزئیات آخر هفته‌اش را بازگو می‌کند و هر چیزی که درمانگر می‌گوید در نهایت به او احساس رضایت می‌دهد، اگرچه تحلیلگر احساس‌کند که هیچ کار تحلیلی انجام نداده است. گاهی اوقات ما باید چنین اتفاقی را نیاز بیمار قلمداد کنیم که می‌خواهد با حضور فرد دیگری، برای مثال تحلیلگر، تمام تکه‌ها و بخش‌های وجودی‌اش شناخته شود. شناخته شدن به معنای احساس یکپارچگیِ حداقل در فرد تحلیل‌شونده است. این اتفاق جریانی است که به طور معمول در زندگی نوزادان وجود دارد. نوزادی که کسی بخش‌های وجودی او را در چنین فضایی گرد هم جمع نکرده باشد، و اگر موفق نشود، یا به درجاتی نتواند در میزان اعتماد به نفس خود یکپارچگی ایجاد کند، با نقصی در یکپارچه‌سازی خود زندگی‌اش را شروع می‌کند (1945، ص 150)

در این مرحله، نگه‌داشتن جسمی / احساسی جای خود را به نگهداشتن استعاری می‌دهد، ایجاد فضای روانشناختی که به توانایی تحلیلگر در تحمل این احساس ربط دارد که «هیچ کار تحلیلی انجام نشده باشد.» وینیکات آنچه را که در ذهن خودش دارد، به زبان خودش و به این شیوه بازگو می‌کند. وینیکات با گفتن این جمله، «گاهی اوقات ما باید چنین اتفاقی را نیاز بیمار بدانیم، نیاز به این‌که دیگری همۀ وجود او را با تمام جزئیاتش بشناسد»، وینیکات از کلمه «تفسیر» به معنای تعبیر کلامی به بیمار استفاده نمی‌کند و در عوض، تعبیر به معنای ایجاد فضای انسانی پیوسته‌ای است که بیمار در آن فضا کلیت خود را شکل می‌دهد.
این نوع نگهداشتن از همه مهمتر حالتی نامحسوس از «جمع شدن در یک مکان» است که هم بُعد روانی دارد و هم بُعد جسمی. کیفیتی آرام از خود و دیگری که بخشی از تجربۀ قبلی «تداوم زندگی» نوزاد نیست (که مادر مرحلۀ دلمشغولی اولیه مادرانه آن را نگه می‌داشت).

درونی‌سازی و محیط نگهدارنده

تجربۀ پدیدۀ انتقالی (وینیکات، 1951) و همچنین ظرفیت تنها بودن (1958) را می‌توان جنبه‌هایی از فرایند درونی‌سازی عملکرد مادرانه در نگه داشتن یک موقعیت عاطفی در زمان درنظر گرفت. در پدیدۀ انتقالی، وضعیتی که نگه داشته می‌شود “تجربه توهمی را ایجاد می‌کند (1951، ص 231) که در آن چنین سوالی شکل نمی‌گیرد که «آیا شما به آن فکر کردید یا از بیرون به شما داده شد؟ نکته مهم این است که انتظار نمی‌رود در این مورد تصمیمی گرفته شود. پرسشی فرموله نمی‌شود »(ص 239–40).

وینیکات این حوزه سوم تجربه – فضای بین تصور و واقعیت – را نه فقط ریشه نمادگرایی، بلکه «ریشه نمادگرایی در زمان»(ص 234) می‌داند. زمان که بیانگر دنیای بیرون کودک است که از کنترل او خارج است، قابل تحمل‌تر می‌شود و در عین‌حال بسط ریتمهای بدنی و روانی خود نوزاد است. وقتی وضعیت روانی نوزاد (چه در نتیجه آرایش سرشتی و / یا آسیب روحی) به گونه‌ای باشد که او نتواند ترس ناشی از نبود مادر را تحمل کند، تعادل ظریف میان حس همزمان ایجاد و کشف ابژه فرو می‌ریزد و خیال همه توانی جایگزین آن می‌شود.
مورد دوم نه تنها مانع رشد نماد سازی و ظرفیت شناخت و استفاده از ابژه بیرونی می‌شود، بلکه باعث امتناع از پذیرش بیرونی بودن زمان نیز می‌شود. در نتیجه، تجربه زنده بودن دیگر مداوم نیست. بلکه در اتفاق‌های جدا از هم رخ می‌دهد: معجزه‌ مجموعه‌ای از پدیده‌های آنی است.

ظرفیت تنها بودن، مانند شکل‌گیری پدیده‌های انتقالی، حاصل درونی شدن مادر محیطی است که موقعیت را در زمان نگه می‌دارد. اساسی ترین تجربه‌ای که زمینه ساز ایجاد ظرفیت تنها بودن است، «تجربه تنها ماندن به عنوان یک نوزاد خردسال و کودک در حضور مادر [محیطی]» است (1958، ص 30). در اینجا، عملکرد مادر به عنوان محیط نگه دارنده (در مقابل مادر به عنوان ابژه نگه دارنده) کم کم توسط نوزاد یا کودک به عهده گرفته می‌شود. این پیشرفت را نباید با دستیابی به ثبات ابژه یا دوام ابژه اشتباه گرفت، که هر دو شامل شکل‌گیری بازنمایی ذهنی پایدار مادر به عنوان ابژه است. وینیکات، در توصیف شکل گیری ظرفیت تنها بودن، به مسألۀ ظریف‌تری می‌پردازد: به عهده گرفتن عملکرد محیط نگهدارنده مادر در قالب ایجاد زمینۀ ذهن کودک، یک محیط نگهدارندۀ درونی است.

نگه‌داشتن موقعیت افسرده‌ وار ( Depressive position holding )

در شکل‌های مختلف کارکرد نگه‌داشتن که من تاکنون به آن‌ها پرداختم، ماهیت مفهوم نگه‌داشتن وینیکات به طور ضمنی وجود دارد و همانطور که وینیکات تصور می‌کرد به‌عنوان پیش‌سازهای احساسی موقعیت افسرده‌ساز در نظر گرفته ‌شود. از نظر وینیکات (1954)، موقعیت افسرده‌وار نگه داشتن یک موقعیت هیجانی در طول زمان توسط خود فرد است. هنگامی که نوزاد به «وضعیت واحد» دست می‌یابد (ص 269)، او فردی در درون و بیرون خودش است. در این مرحله به هنگام تغذیه نوزاد یا کودک خردسال می‌ترسد که مادر خود را خالی کند (به طور مشخص در مادر یا پستان حفره‌ای ایجاد می‌کند). (در حقیقت نوزاد به دلیل فشارهای جسمی و روحی ناشی از باردار بودن، به دنیا آوردن و مراقبت از او به عنوان یک نوزاد، مادر را کاملاً خالی کرده است.) “در تمام مدت [هنگام تغذیه و روند هضم که در ادامه روی می‌دهد] این مادر است که وضعیت را در طول زمان نگه می‌دارد ‘(ص 269).

در زمان هضم تجربه خوردن، شیرخوار یا کودک در حال انجام کارهای روانشناختی است که خسارتی را که خوراک او (تحت اللفظی و استعاری) به مادرش (که اکنون به طور فزاینده ای جدا شده) وارد کرده است، تشخیص می‌دهد. “این کار [روانشناختی] [احساس او نسبت به آسیب رساندن به مادرش] زمان بر است و نوزاد فقط می‌تواند منتظر نتیجه باشد [در یک وضعیت روانشناختی که در آن است]، منفعلانه تسلیم آنچه می‌شود که در درون می‌گذرد ” (ص 269). سرانجام، اگر نوزاد یا کودک بتواند این کار روانشناختی را انجام دهد و اگر مادر توانسته باشد به مرور زمان شرایط را نگه‌دارد، کودک می‌تواند به طور استعاره ای (و بعضاً واقعی نیز) آن را هضم کند. نوزاد یا کودکی که هدیه او توسط مادر شناخته و پذیرفته می‌شود اکنون در موقعیتی است که می‌تواند کاری در مورد آن حفره [خیالی]، حفره در پستان یا بدن [مادر] انجام دهد … ژست هدیه ممکن است بتواند این حفره را پر کند….اگر مادر بتواند کار خودش را انجام دهد [با به موقع نگه داشتن اوضاع، به رسمیت شناختن هدیه به عنوان رفتار جبرانی و پذیرش آن به این نحو] »(ص 270).
نگه داشتن موقعیت افسرده‌وار درنتیجۀ به رسمیت شناختن “وضعیت واحد” نوزاد (تبدیل شدن به فردی جدا) توسط مادر است، در این مرحله مادر می‌تواند جدایی خود را از کودک تحمل کند، و از نظر روانی حقیقت کودک خود و وضعیت متغیر او را در رابطه با خود نگه دارد. مادر دیگر تمام دنیای کودک نیست و درد  (و البته تسکین) بزرگی برای مادر در این از دست دادن وجود دارد. اوضاع عاطفی به طور خلاقی ویرانگر است از این جهت که کودک چیزی را از مادر می‌گیرد تا بتواند خودش را تغذیه کند (برای اینکه به شخصی جدا از او تبدیل شود)، خطر از بین بردن مادر (با ایجاد حفره‌ای در مادر) را به همراه دارد.
در نگه‌داشتن موقعیت افسرده‌وار، کودک در چارچوب حس زمان که اکنون بیش از هر چیزی غیر از اوست، خودش به تنهایی، در حال تبدیل شدن به سوژه ای است. کودک متوجه می‌شود که نمی‌تواند افراد را سریعتر از آنچه که خودشان حرکت می‌کنند، جابجا کند و همچنین نمی‌تواند زمانی را که باید منتظر نیاز و خواسته‌های خود باشد، کوتاه کند. نگهداشتن موقعیت افسرده وار، تجربه فرد از شکلی از وجود را حفظ می‌کند که به طور مداوم در حال دگرگونی است– تجربه‌ای از خود بودن در گذر زمان و جریان هیجان اضطراب در عمل تبدیل شدن به خود به شکلی که قبلاً ناشناخته بود، اما به نوعی مبهم احساس می‌شود.

بخش دوم
ظرف- مظروف
همانطور که در مورد مفهوم «نگهداشتن» وینیکات صدق می‌کند، مفهوم «ظرف و مظروف» بیون با مهمترین دستاوردهای وی در روانکاوی ارتباط نزدیکی دارد. ایده «ظرف و مظروف» به محتوای آنچه به آن فکر می‌کنیم اشاره نمی‌کند، بلکه به شیوۀ تفکر ما می‌پردازد، یعنی نحوۀ پردازش تجربۀ زنده ما و اینکه وقتی که قادر به انجام کارهای روانشناختی با آن تجربه نیستیم، از نظر روانی چه اتفاقی می‌افتد.

کارکرد روان‌تحلیلی شخصیت
اساس تفکر بیون، و سنگ بنای مفهوم «ظرف و مظروف» ایده‌ای است که بندرت در مباحث مربوط به کار وی به آن پرداخته می‌شود: کارکرد روان-تحلیلی (شخصیت 1962الف، ص 89)

در معرفی این اصطلاح، بیون بیان می‌کند که شخصیت انسان اساساً به مجموعه‌ای از عملیات ذهنی مجهز شده است که وظیفۀ انجام کار روانشناختی آگاهانه و ناهوشیار در مورد تجربه هیجانی (فرآیندی که در رشد روانی حاصل می‌شود) را بر عهده دارد. علاوه بر این، بیون با نامیدن این عملیات ذهنی «روانی-تحلیلی» نشان می‌دهد که‌ این کار روانشناختی با استفاده از آن نوع تفکر که مشخصۀ روانکاوی است، یعنی مشاهده تجربه به طور همزمان از نقطه نظر ذهن آگاه و ناهوشیار بدست می‌آید.
تجلی بارز کارکرد روانکاوی شخصیت، تجربۀ رویاپردازی است. رویاپردازی نوعی کار روانشناختی است که در آن مکالمه‌ای مولد بین جنبه‌های ناهوشیار ذهن و افکار، احساسات و تصورات مزاحم روی می‌دهد که منع شده اند، با این وجود به سمت آگاهی (ناهوشیار پویا) فشار می‌آورد. این تجربه برای هر انسانی که ذهن آگاه و ناهوشیار او تمایز یافته است، بدون توجه به دوره‌ای که در آن زندگی می‌کند یا شرایط زندگی او، صدق می‌کند.

از یک منظر، پیشنهاد بیون در مورد عملکرد روانکاوی شخصیت، حیرت انگیز است. آیا منظور او واقعاً این بود که سیستم شخصیتی انسان به عنوان سوژه‌های آگاه به خود به گونه‌ای طراحی شده است تا عملکردهایی انجام دهد را که توسط مدل ذهن اواخر قرن 19 / اوایل قرن 20 شرح داده شده است؟ پاسخ به طور شگفت آوری مثبت است: از نظر بیون (1970)، روانکاوی قبل از فروید، اندیشه‌ای بدون متفکر بود، اندیشه‌ای در انتظار یک متفکر بود تا بتواند آن را به عنوان یک فکر تصور کند. آنچه که ما روانکاوی می‌نامیم ایده‌ای است که توسط فروید تفکر شد، اما قبل از «کشف» فروید از هزاران سال پیش در مورد روان انسان صادق بوده است (بایون، 1970؛ آگدن الف، 2003)

افکار -رویاگونه و رویاپردازی
برای یافتن جایگاه مفهوم «ظرف و مظروف» بیون در رابطه با بدنه بزرگتر تفکر، لازم است منظور او از نقش رویاپردازی در زندگی روانشناختی را درک کنید (به مقاله بالینی آگدن، ب 2003 مراجعه کنید و بحث نظری درباره مفهوم بیون از رویاپردازی). از نظر بیون، رویاپردازی هم در هنگام خواب و هم در بیداری اتفاق می‌افتد: ‘فروید [1933] می‌گوید ارسطو اظهار می‌دارد که رویا روشی است که ذهن در خواب کار می‌کند: من می‌گویم روشی است که هنگام بیداری کار می‌کند 43) فکر- رویاگونه یک فکر ناهوشیار است که در پاسخ به تجربه عاطفی زیسته‌ایجاد می‌شود و انگیزه‌ای برای کار رویاپردازی است، یعنی انگیزه‌ای برای انجام کارهای روانشناختی ناهوشیار با افکار ناهوشیار ناشی از تجربه عاطفی زیسته.

مفهوم بیون(1962الف) از عملیات رویاپردازی، مخالف «کار رویای » فروید (1900) است. مفهوم رویاپردازی فروید به مجموعه‌ای از عملیات ذهنی اشاره دارد که در جهت پنهان کردن افکار رویا ناهوشیار به وسیله ادغام و جابجایی عمل می‌کند. بنابراین، در شکل مشتق/ مبدل، افکار رویا ناهوشیار در دسترس آگاهی و فرآیند تفکر ثانویه قرار می‌گیرد. در مقابل، کار رویاپردازی بیون مجموعه عملیات ذهنی است که اجازه می‌دهد تجربه زنده آگاهانه به گونه‌ای تغییر یابد که برای کارهای روانشناختی (رویاپردازی) در دسترس ناهوشیار قرار گیرد. به طور خلاصه، کار رویا فروید اجازه می‌دهد تا مشتقات ناهوشیار هوشیار شوند، در حالی که کار بیون در رویاپردازی اجازه می‌دهد تا تجربه زنده آگاهانه ناهوشیار شود (یعنی در دسترس ناهوشیار برای کار روانشناختی برای ایجاد افکار رویایی و رویاپردازی آن افکار قرار گیرد ).

برخی تعاریف تامل برانگیز
بنابراین، اساس تفکر بیون این ایده است که رویاپردازی شکل اولیه از چیزی است که ما با استفاده از تجربه زنده خودمان، کار روانشناختی ناهشیار انجام می‌دهیم. این دیدگاه، همانطور که مشاهده خواهیم کرد، از مفهوم “ظرف و مظروف» جدایی ناپذیر است. من بحث در مورد این ایده را با تعریف تامل برانگیز “ظرف و مظروف» آغاز می‌کنم.

«ظرف» یک شیء نیست، بلکه یک فرایند است. این مفهوم ظرفیتی برای کار روانشناختی ناهوشیار برای رویاپردازی فراهم می‌کند که با توانایی تفکر رویاگونه ناهوشیار رویایی (ریوری: نوعی تفکر رویاگونه ) و ظرفیت تفکر کاملاً آگاهانه در فرآیند ثانویه کار می‌کند. اگرچه هر سه نوع تفکر – رویاپردازی ناهوشیار، ریوری ناهوشیار و تعمق آگاهانه – در کارکرد دربرگیرندۀ ذهن نقش دارند، بیون کار ناهوشیار رویاپردازی را کاری می‌داند که از اهمیت اساسی در ایجاد تغییر و رشد روانی برخوردار است. بیون از تحلیلگر می‌خواهد که “نسبت به وضعیت ذهن که در آن بیدار هستیم [در مقایسه با وضعیت ذهن که در آن خواب هستیم] تعصب نداشته باشد” (1978، ص 134). به عبارت دیگر، برای بیون، حالت بیداری بسیار اغراق شده است.

« مظروف»، مانند ظرف، یک چیز ثابت نیست، بلکه یک فرایند زنده است که به نحو مناسبی به طور مداوم در حال گسترش و تغییر است. این اصطلاح به افکار (به معنای وسیع ترین کلمه) و احساساتی اشاره دارد که در فرایند مشتق شدن از تجربه عاطفی زندۀ فرد است. در حالی که افکار و احساسات هشیار و نیمه هوشیار جنبه‌هایی از محتوای مظروف را تشکیل می‌دهند، مفهوم مظروف بیون تأکید اصلی بر افکار ناهوشیار دارد.
ابتدایی‌ترین افکار تشکیل دهنده محتوای مظروف، «احساسات خام – احساسات مربوط به تجربه عاطفی» (1962الف، ص 17) است که بیون آنها را “عناصر بتا” می‌نامد (ص 8). من برای توصیف این افکار نوپا کلمات بهتری از آنچه در شعری از ادگار آلن پو استفاده شده است پیدا نکرده ام: عناصر β ممکن است به عنوان «افکاری شبیه به افکار غیرقابل تفکر» در نظر گرفته شوند که روح افکار هستند .

این اساسی ترین افکار – افکار غیرقابل پیوند با یکدیگر – تنها ارتباط بین ذهن و تجربه عاطفی زنده در دنیای واقعیت بیرونی را تشکیل می‌دهند. این افکار غیرقابل تفکر (عناصر بتا β) توسط «عملکرد آلفا α» (مجموعه‌ای از اقدامات ذهنی هنوز ناشناخته) به عناصر تجربه (عناصر آلفا α) تبدیل می‌شوند که می‌تواند به فرایند رویاپردازی_تفکر پیوند بخورد.

منشا مفهوم ظرف – مظروف

من بحث و گفتگو در مورد ظرف- مظروف را با تعریف «ظرف و مظروف» شروع خواهم کرد، من به طور مختصر پیشرفت ایده‌های بیون را در مورد تعامل افکار و تفکر، افکار-رویا و رویاپردازی پیگیری خواهم کرد.

بیون در اولین اثر روانکاوی خود، «تجربه در گروه» (1959ب)، این ایده را ارائه داد که افکار (پیش فرض‌های اساسی ناخودآگاه مشترک) قدرت از بین بردن ظرفیت یک گروه برای تفکر را دارند. بیون این ایده را که افکار می‌توانند ظرفیت تفکر را از بین ببرند را در مقاله‌های خود مانند «اندیشه‌های ثانویه» (1967)، مقاله مهم «حمله به پیوند» (1959ج) و « تئوری تفکر» (1962ب) مطرح کرد. در آنجا، او این ایده را مطرح کرد که در آغاز (زندگی و تحلیل) دو نفر با هم تفکر می‌کند. کاملاً برخلاف وینیکات – که متخصص اطفال بود – برای بیون، عقاید/ گمانه‌زنی‌های او درباره وقایع روانشناختی که در روابط مادر و نوزاد اتفاق می‌افتد صرفاً استعاره است – یک نشانه (1962الف، ص 96) – که او در زمینه ساختن مدلی (ص 96) برای آنچه در سطح ناخودآگاه در ‌رابطۀ تحلیلی رخ می‌دهد آن را مفید می داند. استعاره ی ‌رابطۀ مادر و نوزاد که بیون (1962الف، 1962ب) مطرح می‌کند، بر اساس تجدید نظر خود در مفهوم همانندسازی فرافکنانه کلاین است: کودک به مادر (که در بهترین حالت، در وضعیت ریوری است) تجربه‌های هیجانی را که خود قادر به پردازش نیست فرافکنی می‌کند به دلیل ماهیت ابتدایی مادر برای توانایی داشتن کارکرد الفا . مادر کار روانی ناخودآگاه رویای تجربه غیر قابل تحمل نوزاد را انجام می‌دهد و آن را به شکلی در دسترس او قرار می‌دهد که قادر است از آن در رویاپردازی تجربه خود استفاده کند.
مادری که نمی‌تواند از نظر عاطفی در دسترس نوزاد قرار گیرد (مادری که قادر به ریوری نیست) افکار غیر قابل تحمل خود را به شکلی به کودک برمی‌گرداند که از هر معنایی که قبلاً داشته اند سلب شده است. ترس پیش‌بینی شده کودک در چنین شرایطی به عنوان «ترس بی‌نام و نشان» به او بازگردانده می‌شود (1962الف، ص 96). تجربه نوزاد یا کودک از ناتوانی مادر در دربرگیری حالات احساس فرافکنی شده، به عنوان نوعی تفکر (به معنای دقیق تر، وارونه سازی تفکر) درونی می‌شود که به فرآیندی که به تجربه معنا می‌دهد (عملکرد α) و پیوند افکار رویایی در روند رویاپردازی و تفکر حمله می‌کند (1959ج، 1962الف، 1962ب).

جابه‌جایی هستۀ نظریه و فعالیت روانکاوی

وقتی ‌رابطۀ ظرف (ظرفیت رویاپردازی، در خواب و بیداری) و مظروف (افکار ناخودآگاه ناشی از تجربه عاطفی زیسته) متقابل است بدون اینکه به یکدیگر آسیبی بزنند (بیون، 1962الف، ص 91)، در نتیجه رشد هم در ظرف و هم در مظروف رخ می‌دهد. در ظرف، رشد شامل افزایش توانایی برای رویاپردازی ‌تجربۀ فرد است، یعنی ظرفیت انجام (عمدتا) کار روانشناختی ناخودآگاه.

گسترش ظرفیت دربرگیرندگی در شرایط تحلیلی ممکن است به شکل به یاد آوردن رویاهای بیمار باشد که او و تحلیلگر با آنها تداعی می‌کنند – تداعی‌هایی که واقعی هستند و بیانگر آنچه ناخودآگاه در روابط تحلیلی اتفاق می‌افتد. برای بیمار دیگری، افزایش ظرفیت رویاپردازی ممکن است با کاهش علامت روان تنی یا رفتار انحرافی همراه با افزایش ظرفیت بیمار برای ‌تجربۀ احساسات و کنجکاوی در مورد آنها منعکس شود. برای بیمار دیگری، افزایش کارکرد دربرگیرندگی خودش را در توقف کابوس‌های تکرار شونده پس از سانحه نشان دهد (که در آن کابوس‌ها هیچ کار روانشناختی حاصل نمی‌شود) (آگدن ب، 2004).

رشد مظروف با گسترش دامنه و عمق افکار و احساسات خودش را نشان می‌دهد که در نتیجه این رشد فرد می‌تواند از ‌تجربۀ عاطفی خود چیزهایی بدست آورد. این رشد بیانگر افزایش “نفوذپذیری” (1962الف، ص 93) افکار فرد است، یعنی تحمل “قرار گرفتن در ابهام، رازها، تردیدها، بدون هیچ ‌گونه تحریک پذیری پس از روبرویی با واقعیت” (کیتس، 1817، به نقل از بیون، 1970، ص 125) به عبارت دیگر، مظروف رشد می‌کند زیرا بهتر می‌تواند‌ پیچیدگی کامل وضعیت احساسی را که از آن ناشی می‌شود، دربربگیرد. یک شکل از ‌تجربۀ رشد مظروف اینگونه است که بیمار می‌فهمد که ‌تجربۀ گذشته دارای احساسات عاطفی بااهمیتی است که قبلاً برای او اینگونه نبوده است. به عنوان مثال، در سال سوم تحلیل، درمانجو، برای اولین بار احساس کرد که، یادآوری اینکه والدینش در طی سه ماه بستری شدن او در بیمارستان پس از یک دورۀ روانپریشی وقتی که در دانشگاه درس می‌خواند چقدر عجیب و دردناک بوده است. (به طور منطقی می‌توان ادعا کرد که اهمیت رویدادی که اخیراً به یاد آورده شده نشان دهنده رشد است، نه به دلیل رشد مظروف، بلکه به دلیل رشد ظرف است – ظرفیت رویاپردازی تجربه. به اعتقاد من هر دو روش تفکر در مورد مثال بالینی معتبر است: در هر به عنوان مثال، در هر رشد روانشناختی، رشد “ظرف و مظروف» وجود دارد. علاوه بر این، در تلاش برای تمایز بین “ظرف و مظروف» در کار بالینی، من اغلب می‌دانم که این دو در یک ‌رابطۀ رفت و برگشتی با یکدیگر قرار دارند).

تحت شرایط آسیب زا مظروف ممکن است برای ظرف مخرب باشد و به محدودیت دامنه و عمق افکار فرد بینجامد. به عنوان مثال، مظروف ممکن است زندگی را از ظرف خالی کند، بنابراین از آنچه ممکن است به فکر رویاگونه تبدیل شود، چیزی جز غلافی خالی باقی می‌گذارد. به عنوان مثال، مظروف آسیب‌زا در کار تحلیلی با بیمار اینگونه خودش را نشان می دهد که مداخلات تحلیلگر (موجود) را بی معنا می‌کند با پاسخ دادن واکنشی با جملاتی مثل “چه فایده ای برای من دارد؟” یا “چیزی به من بگویید که قبلاً نمی‌دانستم یا “از کدام کتاب روانشناسی این جمله را آوردید؟”

شکل دیگری از مظروف آسیب‌زا در تحلیل بیمار اسکیزوفرنیک رخ داد که قبلاً آن را بیان کرده ام (اگدن، 1980). در طی مرحلۀ اولیه تحلیل، بیمار از هر آنچه گفتم و انجام دادم تقلید می‌کرد، نه تنها کلمات من را تکرار می‌کرد، بلکه تن صدای من، حالت‌های چهره و حرکات بدنی من را نیز تکرار می‌کرد. تأثیر این رفتار روی من بسیار زیاد بود: تقلید هر جنبه از ذهن و بدن من احساس واقعی بودن و “منیت” را در من از بین می‌برد. بیمار مرا تحت نوعی فشار برای دربرگیری قرار می‌داد که باعث می‌شد احساس کنم ذهن و بدنم را از دست می‌دهم. بعداً در تحلیل، هنگامی که یک فرم سالم از دربرگیری بدست آمد، کارکرد ظرف آسیب‌زا به عنوان تکرار (تقلید) از احساس ناخودآگاه بیمار در مورد تصرف مادر بر بدن و ذهن او درک شد، و هیچ چیز دیگری برای او باقی نماند که واقعی و زنده باشد.

نوع دیگری از کارکرد آسیب زننده ظرف، نوعی “رویاپردازی” است که مانند سرطان “فضای رویا و فضای تحلیلی” را با تصاویر و روایتهایی غیر قابل استفاده برای کارهای روانشناختی پُر می‌کند. افکار رویاگونه بالقوه بی پروا تکثیر می‌شوند تا جایی که به جایی می‌رسند که رویابین (و تحلیل گر) را در دریایی از تصاویر و روایت‌های بی معنی غرق می‌کنند. “رویاهایی” که به این روش تولید می‌شوند شامل “رویاهایی” هستند که مانند موجی از تصاویر نامرتبط به هم احساس می‌شوند. ‘رویاهای’ طولانی که کل جلسه را به طریقی پر می‌کنند که با قدرت، پتانسیل برای خیال اندیشی و تفکر انعکاسی را تضعیف می‌کند. و موجی از رویاها ماهها یا سالها رویاپردازی می‌شوند که هیچ ارتباط معناداری از نظر بیمار یا تحلیلگر ایجاد نمی‌کند. برعکس، مظروف ممکن است ظرف را از پا درآورد و از بین ببرد. به عنوان مثال، ممکن است یک کابوس به عنوان یک رویا تصور شود که در آن فکر رویاگونه (مظروف) آنقدر آزار دهنده است که ظرفیت رویاپردازی (ظرف) از بین می‌رود و خواب بیننده از ترس بیدار می‌شود (آگدن، 2004ب). به همین ترتیب، اختلال در بازی نشان می‌دهد که افکار ناخودآگاه ظرفیت بازی را میان می‌برند.
مفهوم ظرف- مظروف بیون، کانون توجه چهارچوب روانکاوی را از تضاد بین مجموعه افکار و احساسات فراتر می‌برد (به عنوان مثال عشق و نفرت از رقیب در مرحله ادیپ؛ آرزو برای یکی شدن با مادر و ترس از از دست دادن هویت فردی که مستلزم آن است؛ آرزو و نیاز به تبدیل شدن به یک سوژه جداگانه و ترس از تنهایی و انزوایی که درگیر آن خواهد بود و غیره). از نظر بیون، نگرانی اصلی روانکاوی تعامل پویا بین افکار و احساسات ناشی از ‌تجربۀ عاطفی زیسته (مظروف) از یک سو، و ظرفیت رویاپردازی و تفکر آن افکار (ظرف) از سویی دیگر است.
هدف روانکاوی از این منظر اساساً تسهیل حل و فصل تعارض ناخودآگاه نیست بلکه تسهیل رشد “ظرف و مظروف» است. به عبارت دیگر، وظیفه تحلیلگر ایجاد شرایطی در چهارچوب تحلیلی است که امکان رشد متقابل ظرف (ظرفیت رویاپردازی) و مظروف (افکار / احساسات ناشی از ‌تجربۀ زیسته) را فراهم کند. زمانی که درمانجو توانایی تولید دامنه و عمق کامل تری از افکار و احساسات را در پاسخ به ‌تجربۀ خود (گذشته و حال) و رویاپردازی این افکار (برای انجام کار روانشناختی ناخودآگاه با آنها) ایجاد ‌کند، دیگر نیازی به کمک تحلیلگر در رویا دیدن تجربه اش ندارد. پایان تحلیل اساساً با میزان حل و فصل تعارض ناخودآگاه (که در انتقال-انتقال متقابل ایجاد می‌شود) اندازه گیری نمی‌شود، بلکه با توجه به درجه‌ای که بیمار قادر است تجارب زیسته خود را رویاپردازی کند محک می خورد.

در مجموع، “ظرف و مظروف»، در حالت بهینه، کاملاً به یکدیگر وابسته اند: ظرفیت رویاپردازی (ظرف) به افکار رویاگونه نیاز دارد. و افکار رویاگونه (مظروف) به ظرفیت رویاپردازی نیاز دارند. بدون افکار رویاگونه، فرد هیچ ‌تجربۀ زیسته ای برای رویاپردازی ندارد. و بدون ظرفیت رویاپردازی، هیچ کس نمی‌تواند‌ با ‌تجربۀ عاطفی خود کار روانشناختی انجام دهد (و در نتیجه فرد قادر به زنده ماندن در آن تجربه نیست).

نمونۀ بالینی
نمونۀ بالینی زیر نحوۀ استفاده از مفهوم “ظرف و مظروف» را در کار تحلیلی نشان می‌دهد.
خانم «ن» همیشۀ جلسات روزانه خود را با صحبت درمورد اتفاق‌های روز قبل و با جزئیات زیاد شروع می‌کرد و از موضوعاتی که من در جلسات اخیر گفته بودم استفاده می‌کرد. او بعد مکثی می‌کرد و منتظر می‌ماند تا به او بگویم که از درکی که از کار تحلیلی به دست آورده، بسیار خوب استفاده کرده است. وقتی بیمار منتظر می‌ماند تا جمله‌ام را بگویم، عصبانی می‌شدم و طی سالهایی که با هم کار می‌کردیم این احساس بیشتر می‌شد. حتی احساس می‌کردم عصبانیت من در کنترل‌ام نیست، زیرا بیمار به خوبی از اثر دیوانه کننده‌ای که مدل کنترل کننده‌اش بر من داشت آگاه بود. «شرح اتفاقات» و «جملات مرا به خورد خودم دادن» استعاره‌هایی بود که خانم «ن» و من برای تلاش او برای از بین بردن آگاهی از جدا بودن ذهن و زندگی‌مان ایجاد کرده بودیم. همچنین استعاره‌ها به احساس بیمار اشاره می‌کردند که مادرش با او به عنوان ضمیمه خودش رفتار کرده بود. شاید در تلاش برای جدایی روانی از مادرش، بیمار در دوران نوجوانی دچار بی‌اشتهایی عصبی شد. این اختلال از آن زمان به بعد همچنان نقش مهمی در زندگی او داشت.
خانم «ن» از خرید کردن به عنوان راهی برای از بین بردن احساس پوچی و تنهایی استفاده می‌کرد. او می‌توانست زنان فروشنده را در فروشگاه‌های لباس‌های گران قیمت به نوعی درگیر نمایشی کند. بیمار صحنه‌ای را کارگردانی می‌کرد که در آن صحنه او لباس‌هایی را امتحان می‌کرد و فروشنده به شیوۀ مادرانه به او می‌گفت که چقدر زیبا به نظر می‌رسد. در سال هشتم تحلیل، خانم «ن» جلسه‌ را با تعریف رویایی آغاز کرد: … من در فروشگاه بزرگی بودم که احساس می‌کردم مثل دخمه است. صدایی ضعیفی از بلندگو نه تنها به کارمندان، بلکه به مشتریان نیز دستور می‌داد. چیزهای زیادی بود که می‌خواستم بخرم. یک جفت گوشواره الماس دوست داشتنی در جعبه‌ای نرم و ساتن به نمایش گذاشته شده بودند – آنها مانند دو تخم مرغ کوچک در لانه پرنده به نظر می‌رسیدند. من بدون اینکه چیزی بخرم توانستم از فروشگاه بیرون آمدم.
در آن لحظه خواستم به رویا واکنش نشان دهم، تلاشی دیگر از سمت بیمار برای اینکه مرا وادار کند که انگیزه‌هایم را بیان کنم، یا اگر هم موفق نمی‌شد، تعابیر مبتنی بر عصبانیت را در من برانگیزاند. اما چیز کاملاً متفاوتی در مورد خواب و روشی که بیمار به من گفت وجود داشت. به نظرم رسید که در میان تکرار اجبارگونه الگوی کاملاً آشنای رابطه، وقتی خانم «ن» گوشواره ها را توصیف می‌کرد چیز دیگری پنهان شد. صدای او کمتر آهنگین بود و گفتارش آهسته بود، گویی دو تخم مرغ کوچک را در لانه پرنده قرار داده باشید.
و بعد، گویی چنین لحظه ملایمی هرگز رخ نداده باشد، خانم «ن»، با غرور، به تعریف رویا ادامه داد: «من بدون اینکه چیزی بخرم توانستم از فروشگاه بیرون بیایم». گویا در این اظهارنظر نهایی، نیرویی من را به این سمت می‌برد که موفقیت بیمار را به او تبریک بگویم. در همان زمان، در سطح ناخودآگاه‌تر، آخرین اظهارات وی نشان از کنترل مطلق او بر اوضاع تحلیلی داشت، کنترلی که حاکی از این بود که وی اتاق مشاوره را ترک می‌کرد بدون اینکه با کسی که وقتی پا به جلسه گذاشته بود، تفاوتی داشته باشد (توانستم بدون اینکه چیزی بخرم از فروشگاه بیرون بیایم).
کمی بعد از اینکه خانم «ن» رویا را برایم تعریف‌کرد، به یاد آوردم که چند سال پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه با نزدیکترین دوست خود، «جی» برای خرید رفته بودم. هر دوی ما به دنبال حلقه نامزدی بودیم تا به زنی بدهد که با او زندگی می‌کرد. هیچ یک از ما چیز زیادی درباره الماس – یا جواهرات دیگری نمی‌دانستیم. این «تجربۀ خرید» با احساس صمیمیت و نزدیکی همراه بود، اما در عین حال می‌دانستم به نحوی در رویدادی (روند ازدواج دوستم جی) شرکت می‌کنم که می‌ترسم دوستی ای که تا ان زمان وجود داشت تغییر کند (یا شاید حتی به پایان برسد).

کاملاً غیرمنتظره، متوجه شدم که از خانم «ن» می‌پرسم، «چرا گوشواره‌هایی را که آنقدر زیبا بودند، نخریدید؟» کمی طول کشید تا فهمیدم که به گونه‌ای حرف می‌زنم که انگار رویای او اتفاقی واقعی در دنیای بیرون است. صدای خودم را می‌شنیدم که به من می‌گفت‌ به جنبه تحریک‌آمیز رویای بیمار با عصبانیت واکنش نشان ندهم. سوال من به تعبیری دیگر تعجب‌آور بود: چیزهایی که بیمار در گذشته خریداری کرده بود هیچ وقت برای او معنای نمادین یا ارزش زیباشناختی نداشت – آنها صرفاً ابزار بازیگری در یک نمایش انتقال متقابل و انتقال بودند که با زنان فروشنده و با من اجرا شده بود.
ترکیبی از پاسخ من به رویا به عنوان یک رویداد واقعی و صدای درونی من هنگامی که از خانم «ن» می‌پرسیدم چرا گوشواره ها را نخریدید، از چشم بیمار دور نمانده بود. او تقریباً یک دقیقه مکث کرد – که به خودی خود برای او بسیار غیرمعمول بود – و سپس پاسخ داد (گویی که‌این رویا یک واقعه واقعی بود) با گفتن: “من نمی‌دانم. این ایده هرگز به ذهن من خطور نکرد”.
خودداری و عدم توانایی همیشگی خانم «ن» در استفاده از تقریباً هر آنچه گفتم ممکن است نوعی دربرگیری آسیب زا تصور شود. نمایشنامه‌ای که سطرهایی از آن را می‌خواندم (در حالی که او نمایشنامه را کارگردانی می‌کرد) در تقابل با تفکری بود که کار روانشناختی ناخودآگاه را تسهیل می‌کرد. هیچ چیز اصلی از آن حاصل نمی‌شد. هیچ فکر جدیدی ایجاد نمی‌شد. کارکرد آسیب‌زا دربرگیری وی تا زمانی که در درجه اول شامل نوعی “رویاپردازی” بود که در آن بیمار به طور ناخودآگاه خود را از ویژگیهای انسانی (که به نوعی ضعف تجربه می‌شد) از قبیل میل به غذا، میل جنسی و نیاز به ‌رابطۀ عاطفی واقعی با دیگران معاف می‌کرد.
در رویا، عملکرد آسیب زا دربرگرفته شده بود- به صدایی ضعیفی (صدای غیر انسانی) از “بلندگو” مکانیکی که به هر کسی در آن دور و بر دستور می‌داد. اولین تکانه من بطور انعطاف‌پذیری پاسخگویی به رویای خانم «ن» بود به گونه‌ای که انگار هیچ تفاوتی با صد مورد دیگر نداشت.او رویایی به من گفت که رویا نبود. با این حال، صدای بیمار در تعریف بخشی از رویا که مربوط به گوشواره‌ها بود و همچنین محتوای تصویر آن بخش از رویا، این واقعیت را نشان می‌دهد که وی می‌توانست (به طور واقعی ‌تجربۀ هیجانی خودش را رویاپردازی کند) تجارب خودش را دربرگیرد که توانایی مرا برای رویاپردازی نیمه خودآگاه در بیداری (ریوری) تسهیل می‌کرد.
ریوری من از خرید با دوستم جی برای خرید حلقۀ نامزدی شکل جدیدی از دربرگیری بود که با عناصر دربرگرفته شده خصومتی نداشت، یعنی برای بیمار همانطور که من او را تجربه کردم نبود. ‌تجربۀ ریوری من، که شامل احساس محبت، حسادت و ترس از دست دادن بود، نوعی مشارکت من در رویا پردازی رویای بود که رویاپردازی نشده بود (اگدن، 2004 ب)، یعنی شرکت من در رویاپردازی او در ‌تجربۀ خود به روشی غیرانسانی..
خیال اندیشی من در طرح یک سوال به صورت غیر برنامه ریزی شده خودش را نشان داد: “چرا گوشواره‌هایی را که اینقدر زیبا بودند، نخریدید؟” این سوال این واقعیت را نشان می‌دهد که من نه تنها ‌تجربۀ غیرقابل رویای قبلی بیمار را با او رویاپردازی کردم، بلکه برای لحظه‌ای به نگاره‌ای در رویا تبدیل شده بود که هر دوی ما در جلسه رویاپردازی می‌کردیم.
علاوه بر این، لحن صدایی که با خانم «ن» صحبت کردم این واقعیت را منتقل می‌کند که تغییری در روش من (ظرف) برای ‌تجربۀ وضعیت عاطفی بیمار ایجاد شده است. کلماتی که به صورت خودجوش بیان کردم کاملاً مخالف مجموعه‌ای از «سطرها» (کلمات پوچ) بود که از من بیرون می‌آمد. در نتیجه، می‌توان آنها را به او داد. (نمی‌توان چیزی را به شخصی داد که می‌خواهد چیزهای زیادی را که فرد دوست دارد به او بدهد، بدزدد.)

به نظرم با نگاهی به گذشته سوال / پرسش من بیانگر این واقعیت بود که برای اولین بار ناخودآگاه قادر به رویاپردازی (دربرگیری) میزانی از انتقال–انتقال متقابل ادیپال عاشقانه با بیمار بودم.
آنچه من در هنگام سوال پرسیدن به خانم «ن» دادم عبارت بود از به رسمیت شناختن خواب او به نحوی جدید؛ در بطن برانگیختگی‌های آشنا و غیرقابل فکر، لحظه‌ای وجود داشت که خانم «ن» در واقع شروع به کار واقعی روانشناختی ناخودآگاه کرد. این کار شامل فانتزی ناخودآگاهی که ما دو نوزاد زیبا (دوست داشتنی) (جوجه پرندگان در لانه) داریم که با بیشترین لطافت و مراقبت با آنها رفتار می‌شود. (در زمان نوشتن این مقاله فهمیدم که در زمانی که خانم «ن» رویای خود را می‌گفت، «صدای ضعیف» به صدای «ریز» تبدیل شده بود.) پاسخ من به (دربرگیری) رویا که در سوال من نمود پیدا کرد، احساسی را انتقال می‌کرد که دیگر لازم نیست بیمار به طور انعطاف پذیری ظهورش را غیرانسانی کند؛ اینکه هنوز هم احساسات عاشقانه بسیار شکننده‌ای به من دارد.

نظرات پایانی
در وهلۀ اول، ایدۀ نگهداشتن وینیکات مفهومی است دربارۀ نقش مادر / تحلیلگر در حفاظت از پیوستگی تجربۀ بودن یا شدن نوزاد یا کودک در طی زمان است. رشد روانشناختی فرایندی است که در آن نوزاد یا کودک به طور فزاینده‌ای عملکرد مادر را برای حفظ تداوم تجربۀ خود از زنده بودن برعهده می‌گیرد. رسش، از این منظر، مستلزم رشد ظرفیت کودک در ایجاد و حفظ احساس تداوم وجود خویشتن در گذر زمان است – زمان که به طور فزاینده‌ای ریتمی دارد که نوزاد یا کودک آن را غیر از خودش تجربه می‌کند. وجه مشترک همۀ اشکال نگه‌داشتن احساس تداوم وجود فرد در گذرزمان، حالت هیجانی مبتنی بر این احساس است که به آرامی و محکم در آغوش مادر قرار می‌گیرد. در حالت سلامت، هستۀ فیزیکی/ روانی نگه‌داشتن در طول حیات فرد ثابت می‌ماند.
در مقابل، مفهوم ظرف- مظروف بیون همیشه در تعامل هیجانی پویایی بین افکار رویایی (مظروف) و ظرفیت رویاپردازی (ظرف) قرار دارد.«ظرف و مظروف» همیشه به شدت در تنش با یکدیگرند و در یک حالت وابستگی متقابل ناآرام با هم همزیستی می‌کنند. مفهوم نگه‌داشتن وینیکات و «ظرف و مظروف» بیون حاوی سرفصل‌های تحلیلی متفاوتی هستند که می‌توان به وسیلۀ آنها تجربۀ تحلیلی یکسانی را مشاهده کرد. نگه‌داشتن در درجه اول به تجربۀ وجود داشتن و رابطۀ آن با زمان مربوط است. «ظرف و مظروف» با پردازش (رویاپردازی) افکار حاصل از ‌تجربۀ عاطفی زنده مرتبط است. این دو با هم عمق «سه بعدی» از تجربیات هیجانی را شکل می‌دهند که در محیط تحلیلی اتفاق می‌افتد.

*کپی تنها با ذکر منبع و ارجاع به سایت مجاز است.


Negar_20200724_100437.png
خرداد ۲۳, ۱۳۹۹

من چگونه با بیمارانم حرف می زنم/ نویسنده: توماس آگدن (۲۰۱۸)/ مترجم: الهه خانیکی/ ویراستار: عادله عزتی

در این مقاله، نویسنده تلاش می‌‎کند تا روش صحبت با بیمارانش را توصیف و تصویرسازی کند. او از به کار بردن زبانی که بیمار را غالباً به تفکر هوشیارانه یا پردازش ثانویه سوق می‌دهد، خودداری می‌کند؛ مخصوصا در زمانی که به دنبال ابعاد ناهوشیار تفکر است. او برای اشتباه فهمیدن‌ها ارزش قائل می‌شود زیرا منجر به فراخواندن حدسیات، احتمالات و یک حسی از تواضع در مقابل شرایط ناشناخته و غیرقابل شناخت انسانی می‌گردد. نویسنده معتقد است که قطعیت از طرف روانکاو، فرآیند تحلیل و ظرفیت بیمار برای رشد روانی را تضعیف می‌کند. نویسنده مطرح می‌کند که راه‌های توصیف کردن (در تضاد با توضیح دادن) در گفتگوی تحلیلی فرآیند تحلیل را آسان‌تر می‌کند. در این مقاله یک نمونه بالینی نیز آورده شده است که در آن نویسنده در مورد فرآیند تفکر خود هنگام صحبت با یکی از بیمارانش بحث می‌کند.

شاید یکی از مهم‌ترین و سخت‌ترین پرسش‌های بالینی برای من به عنوان یک روانکاو، بیش از آنکه مرتبط با این باشد که «چه به بیمارانم بگویم»، پیرامون این مساله است که «چگونه با آن‌ها صحبت کنم». به عبارت دیگر، در طول سال‌ها توجهم از اینکه «چه معنایی بدهم» به اینکه «چگونه معنا بدهم» معطوف شده است. البته این دو عبارت از هم منفک نیستند اما در این مقاله، بر مورد دوم تاکید می‌کنم. من در مورد مسائل پیش رو بحث خواهم کرد: مشکلات و احتمالات حاصل از این شناخت که ما هرگز نمی‌توانیم تجربه‌های بیمارانمان را بشناسیم؛ تعمیم نحوه‌ی صحبت با بیماران غیرممکن است و روانکاو مسئولیت دارد که روانکاوی را برای هر بیمار از نو بیافریند؛ رویکرد روانکاو به ترس بیمار از تغییر روانی؛ طریقه‌ی خاموش‌سازیِ (Off-ness) سوءبرداشت‌ها و تفسیرهای اشتباه روانکاو که منجر به ایجاد حالتی خلاقانه در هر دوی بیمار و روانکاو می‌گردد؛ و شیوه‌هایی که تجربه‌ها در آن توصیف می‌شود نه توضیح، باعث شکل‌گیری گفتگوهای بهتری می‌گردد که سطح ناهوشیار ِموضوعاتی که در تحلیل در جریان است را نشانه می‌گیرد. در کار بالینی که ارائه می‌دهم، تفکرات گفته شده و ناگفته‌ام را در مورد نحوه‌ی صحبت با بیمارم توصیف می‌کنم.
بیمار و روانکاو در هر لحظه از کارشان با یکدیگر، با این حقیقت روبه‌رو می‌شوند که تجربیات زندگی آن‌ها در لحظه، غیرقابل انتقال است. هیچ‌کس به خوبی ویلیام جیمز (1890) شکاف بین ذهن‌ انسان‌ها را توضیح نداده است:
هرکدام از این ذهن‌ها (افراد حاضر در سالن سخنرانی) افکارش را نزد خود نگه می‌دارد. هیچگونه داد و ستدی بین آن‌ها وجود ندارد. هیچ فکری در هوشیاری شخصی غیر از خود فرد تشکیل نمی‌شود. این یک قانون است؛ عایق بندی کامل، کثرت گرایی کاهش ناپذیر!… شکاف بین چنین افکاری (افکار دو فرد متفاوت) از قطعی‌ترین شکاف‌های طبیعت است.
بنابراین در صحبت با بیماران، تجربه‌ی شخصی خودم غیرقابل انتقال و تجربه‌ی بیمار غیرقابل‌دسترسی است، یعنی من هرگز نمی‌توانم تجربه‌ی بیمار را بدانم. واژه‌ها و حالت‌های جسمانی، خیلی کم‌ارزش‌تر از برقراری ارتباط با تجربه‌ی زیسته بیمار یا خودم است. با این وجود، بیمار و من ممکن است بتوانیم به وسیله‌ی بازنمایی مجدد یک تجربه، تاحدی شبیه به تجربه‌های زندگی‌مان باهم ارتباط برقرار کنیم. این موضوع ممکن است شامل استفاده از زبانی باشد که مخصوص به هر کدام از ما (منحصر به فرد) و مرتبط با رویداد هیجانی در حال وقوع است؛ به طور مثال با استفاده از استعاره، طعنه، مبالغه، ریتم، قافیه، بذله‌گویی، اصطلاح عامیانه و غیره، همچنین برخی از نشانه‌های بدنی مثل تغییر لحن، شدت صدا، سرعتِ تکلم و کیفیت تماس چشمی.
این شکاف بین ذهن بیمار و من، مانعی نیست که بخواهم بر آن غلبه کنم؛ بلکه فضایی است که در آن یک دیالکتیک جدایی و صمیمیت ممکن است موجب حالتی خلاقانه گردد. در فضای تحلیلی، اگر به طریقی تجربه‌ی برقراری ارتباطِ فردی شدنی بود، نیاز/ فرصت تصور خلاقانه‌ی تجربیات دیگری از بیمار و من گرفته می‌شد. به شکلی متناقض، بخش‌هایی از ارتباط که مورد غفلت واقع شده یا از ارتباط ما خارج شده اند، فضایی را باز می‌کنند که ما را قادر می‌سازد تا به نوعی، پُلی بین شکاف بین خودمان و دیگران بزنیم. تجربه‌ی بیمار از خلاق بودن در عمل برقراری ارتباط، بخشی اساسی از فرآیند «رویاپردازی کامل» اوست، که به شیوه منحصر به فرد او ایجاد می‌شود.
غیرممکن بودن آگاهی از تجربه‌ی شخصی دیگر، پیامد مهمی در نحوه‌ی صحبت من با بیمار دارد. به عنوان مثال، من تلاش می‌کنم که به بیمارم نگویم چه احساسی دارد و به چه فکر می‌کند، به این دلیل ساده که نمی‌توانم آن را بدانم. برخلاف آن، سعی می‌کنم تا خود را فقط محدود به گفتن این کنم که چه فکر و احساسی دارم. لازم به ذکر است که این موضوع، یک قانون سفت و سخت نیست که خود را مجبور به آن کنم. بلکه تقریبا تمام مباحث مرتبط با صحبت بیمار، یعنی چگونگی گفتگو با بیمار در هر لحظه، وابسته به اتفاقاتی است که بین من و آن بیمارِ خاص در این لحظه‌ی خاص رخ می‌دهد.
هنگامی که من با بیمارم درباره‌ی احساسم پیرامونِ اتفاقات جلسه از منظر هیجانی صحبت می‌کنم ، ممکن است چیزی شبیه به این بگویم: «وقتی داشتی حرف می‌زدی (یا در حین سکوت)، این اتاق شبیه به یک فضای خیلی خالی (یا فضای آرام، یا فضای گیج‌کننده و غیره) احساس می‌شد.»
در جمله‌بندی‌هایی به این شکل، من این پرسش را باز می‌گذارم که چه کسی احساس پوچی یا خالی بودن (یا احساس‌های دیگر) می‌کند. بیمار یا من، یا چیزی که هر دوی ما ناهوشیارانه با یکدیگر خلق کردیم؟ (همان «بافت تحلیلی» analytic field یا «سوم تحلیلی» “analytic third”). تقرییاً همیشه، هر سه مورد هستند _ بیمار و من به عنوان افرادی مستقل و محصول مشترک ناهوشیارهای‌ ما.
من دریافته‌ام که پرسیدن سوالاتی از بیمار مانند: «چرا امروز انقدر ساکت بودی؟» یا «چرا تصمیم گرفتی جلسه‌ی دیروزت رو نیای؟»، او را به حرکت در لایه‌ی سطحی تجربه‌اش، یعنی به فکر و صحبت با حالت هوشیارانه، منطق، ترتیب و زمان، علت و معلول (پردازش ثانویه) تفکر دعوت می‌کند. بنابراین، زمانی که خود را در حال طرح پرسش‌هایی می‌بینم که فرآیند تفکر ثانویه‌ی بیمار یا من را فرا می‌خواند، تامل می‌کنم تا متوجه شوم، چه چیزی از بخش‌های ناخوداگاهِ موقعیت کنونی، در حال ترساندن من است؟
احساس اطمینان روانکاو غالباً با این باور گره خورده است که یک «تکنیک تحلیلی» مناسب وجود دارد؛ تکنیکی که منشعب از عقاید نسلی از تحلیل‌گران است و به نسل های دیگر منتقل شده است (و شاید توسط برخی «موسسات» تفکر تحلیلی فرمول‌بندی شده است). در عوض، من فکر می‌کنم که «سبک تحلیلی»، به نوعی خلاقیت شخصی هر درمانگر است که به ندرت بر پایه‌ی اصول موجود در درمان تحلیلی شکل گرفته است؛ بلکه مهم‌تر از آن، فرآیندی زنده است که در شخصیت و تجربه‌ی روانکاو ریشه دارد. ضروری است که در درمان تحلیلی، دیدگاهی که در حال حاضر منسوخ‌شده یعنی این دیدگاه که مخالفت بیمار با فرآیند تحلیل غالبا تلاشی برای از بین بردن فرآیند روان‌کاوی یا روان‌کاو است، را به کار نبریم. چنین دیدگاهی، ظرفیت درمانگر را برای انعکاس دادن به ابعاد انتقال -انتقال‌متقابل با «مقاومت» بیمار در کار تحلیلی محدود می‌کند. شِفر به طور گسترده درباره‌ی خطرات این نوع نگاه، و لزوم داشتن «نگرشی مثبت» نوشته است، دیدگاهی که با رویکردی همدلانه و درک‌کننده به دلایل ناهوشیار بیمار برای ترس از تغییر روانی نگاه می کند. همسو با تجربیاتم، «عدم‌تمایل» یا «ناتوانی» بیمار در انجام فرآیند تحلیل، تقریبا همیشه منعکس کننده معادلی از الگوی انتقال-انتقال‌متقابل اوست به شیوه ای که او در کودکی برای حفظ سلامتی و زندگی اولیه‌اش آن را ایجاد کرده است؛ روشی که من با احترام و حتی تحسین به آن نگاه می‌کنم.
اما زمانی که به دوره‌ی بزرگسالی می‌رسد، روش‌های روانی‌ای که به بیمار کمک می‌کرد تا از سلامتی و زندگی‌اش در کودکی محافظت نماید، ممکن است شدیداً ظرفیت یادگیری تجربه در بیمار، درگیرشدن در روابط بالغانه با ابژه‌های درونی و بیرونی، و همچنین یافتن خود تا بیشترین حد توان، را محدود نماید. تجربه‌ی بیمار از این محدودیت‌ها و درد روانیِ تداعی‌شده از آن، تقریباً همیشه نیروهای پنهانی است که منجر به کمک خواستن بیمار از فرآیند تحلیل می‌شود.
اگر یک تحلیل به اندازه‌ی قابل‌توجهی پیشرفت کرده باشد، بیمار و من می‌توانیم تفاوت‌هایی را بین موقعیت کنونی و آنچه که تصور می‌کنیم تجربه‌ی کودکی بیمار باشد، احساس کنیم. نخست، بیمار در دوره‌ی کودکی در مقابل مشکلاتی که با آن‌ها رو به رو می‌شده، احساس تنهایی کرده است- احساسی وحشتناک که با افرادی گیر کرده که ارتباط اصیل و تغییر واقعی با آن‌ها غیرممکن بوده است (و بیمار و روانکاو چیزی شبیه به این حالت را در رابطه‌ی انتقال-انتقال‌متقابل تجربه می‌کنند). اما بیمار شاید بتواند از جهاتی حس کند که به اندازه‌ای که تنها بوده است، تنها نیست. دوم، بیمار دیگر کودک نیست و ظرفیت‌هایی روانی برای مدیریت تهدیدهای سلامتی و زندگی‌اش دارد، همان چیزی که در کودکی برایش در دسترس نبوده است. این تفاوت‌های احساس‌شده، زیربنای مهمی از امید را در تحلیل‌هایی که انجام داده‌ام، فراهم کرده است.
طبق تجربه‌ام، قطعیت در هنگامی که بیمار و یا روانکاو، والدین را به طور خاص مسئول مشکلات هیجانی کنونی بیمار بدانند، در فرآیند تحلیل تاثیرگذار است. درحالیکه برای بیمار و من شاید درست به نظر برسد که او به شدت مورد غلفت، تحقیر، آزار جنسی و پرخاشگرانه توسط والدین بوده، من فهمیده‌ام که وظیفه‌ی من است که در تعریف یا مشارکت با بیمار در «سرزنش والدین» همراه نشوم. من با مشارکت در این بیش‌ساده‌سازی، فرصت تجربه‌ی زیستن بیمار به شکلی پیچیده‌تر، و شاید به نوعی انسانی‌تر، را از او می‌رُبایم که می تواند منجر به درکی از احساس مسئولیت منطقی یا غیرمنطقی بیمار برای مشکلاتی که در کودکی تجربه کرده است شود. احساس مسئولیت رنج‌آور و پر از حس گناه بیمار برای مخرب بودن آنچه در کودکی رخ داده است، شاید با این اعتقاد از طرف او (یا من) که او قربانیِ منفعل غفلت یا آزار والدین بوده است، پنهان بماند.
رویکرد «سرزنش والدین» از طرف روانکاو ممکن است بیش‌ازحد، تجربه‌ی بیمار – یا ناتوانی تجربه- از آنچه رخ داده است را ساده سازد، یعنی آن یکپارچگیِ اصیل تجربه‌های کودکی با تمام پیچیدگی‌هایش دشوارتر تصور می‌شود.
در ارتباط با این موضوع، تجربه‌ی تحلیلم از بیماری که سال‌ها قبل با او کار کردم به ذهنم می‌آید. او در زمان کودکی، به شکل وحشیانه‌ای از پدرش کتک خورده بود و در این مورد، من کوچکترین شکی نداشتم.
اما تازه بعد از اینکه بخش زیادی از کار تحلیل انجام شده بود، بیمار توانست رازی را به من بگوید که به شکل غیرقابل تصوری برایش شرم‌آور بود: این «واقعیت» که او مکررا پدرش را تا حدی تحریک می‌کرد که او را کتک بزند.
تنها پس از اینکه بیمار توانست این خاطره را با من و خودش در میان بگذارد، که شاید حتی یک فانتزی بوده باشد (در تحلیل، تفاوتی ندارد)، درک کرد که تحریک پدرش، اگر حتی واقعا انجام شده است، می‌تواند تنها تلاشی ناهوشیار از سمت او باشد برای خلق این خیال که او تاحدی، بر خشم و عصبانیت وحشتناک پدرش کنترل دارد.
من در واکنش به اعتماد او برای در میان گذاشتن رازش با من، گفتم:«اگر تو پدرت رو به روشی که گفتی تحریک کردی، شکی نیست که این بهترین کاری بوده که تحت اون شرایط می‌تونستی انجام بدی. من مطمئنم که این کار، زندگیت رو نجات داد تا یه کمی در اون موقعیت، احساس کنترل داشته باشی». اگر از همان ابتدای تحلیل، در قضاوت به شکل سرزنش والدین شرکت کرده بودم، فکر می‌کنم که بیمار دشواری بیشتری در دستیابی به خاطره یا فانتزیِ «شرم‌آورِ» غیرقابل توصیف ناهوشیار (یا هنوز تجربه‌نشده) خود داشت.
من همچنین دریافته‌ام که تغییر روند از «توضیح دادن» به «توصیف کردن»، با آزاد کردن من و بیمار از نیاز به فهمیدن، باعث تسهیل در فرایند تحلیل می شود. توصیفِ «محض» در مقابل «کشف دلایل» برای آنچه در حال اتفاق است، احساس فروتنی مرا در برابر آنچه «به طور انسانی قابل فهم هست یا قابل فهم نیست» در زندگی بیماران و در زندگی تحلیل‌ مان منعکس می‌کند.
نمونه‌ای از توصیف به جای توضیح، در اوایل یک جلسه‌ی تحلیل اتفاق افتاد. در اوایل شروع کارم به عنوان روانکاو، اگر یک بیمار در جلسه‌ی ابتدایی، با گفتن اینکه او از ملاقات با من وحشت داشته است شروع می‌کرد، شاید می‌پرسیدم «چی تو رو می‌ترسونه؟» یا «چرا وحشت کردی؟». اخیراً، وقتی که یک بیمار با گفتن اینکه از ملاقات با من ترسیده است، جلسه را شروع کرد، من گفتم: « البته که ترسیدی». واکنشم چیزی بود که من از آن به عنوان «توصیف در لحظه» یاد کردم، یعنی توصیفی از پذیرشم از آنچه او دقیقاً هست، یعنی از من ترسیده است، و راهی برای استقبال از فانتزی‌هایش به جای تلاش برای دفع‌کردن آن‌ها از طریق به کار بردن دلایل هوشیارانه، «منطقی» (پردازش ثانویه) یا با استفاده از اطمینان بخشی. بیمار به وضوح از آنچه گفتم شگفت‌زده شد که شاید چیزی در واکنش او بود که من را هم شگفت‌زده کرد: «من مطمئن نیستم که در مطب مناسبی هستم، اما برای مدتی اینجا خواهم ماند». پاسخ وی حاکی از این بود که من، آنچه او انتظار داشته، نبودم اما حالا او بیش از اینکه ترسیده باشد کنجکاو بود و می‌خواست «برای مدتی بماند» تا درباره‌ی اینکه خودش را با چه چیز و چه کسی روبه‌رو کرده است، بیشتر بداند.
نمونه‌ی دوم از توصیف به جای توضیح، در جلسه‌ای چندین ساله در تحلیل‌های آقای «میم» اتفاق افتاد. بیمار گفت که او شروع به گفتن خوابی به همسرش کرده که در آن پسرشان مرده بود. قبل از اینکه او بتواند وارد جزئیات بیشتری شود، همسرش گفته بود:«ادامه نده، من بیشتر از این نمی‌خوام بشنوم». من به آقای میم گفتم:«خوش به حال همسرت».
زمانی که خودبخود (خودجوش) گفتم: «خوش به حال همسرت»، من در ذهنم این ایده را داشتم (یا شاید به طور دقیق‌تر، احساس کردم)، ازآنجا که تمامِ فیگورهای رویا خود بیمار است، تمام فیگورهای داستان زندگی روزمره‌ اش نیز می توانند بخش هایی از خود او باشند. در داستان او از تعریف آن رویا برای همسرش، من بیمار را نه تنها از جایگاه خودش، بلکه از جایگاه همسر (که حرفش را قطع‌کرده) نگاه کردم. من اعتقاد دارم که بیمار گفته‌ی من یعنی «خوش به حال همسرت» را به عنوان تشخیص و ارزیابی من از «رفتارش در قطع‌کردن حرف خودش» درک کرد. بیمار بعد از اینکه این نظر را دادم مکث کرد و سپس گفت: هنگامی که همسرش حرفش را قطع کرد، احساس آرامش کرد. به نظرم رسید که واکنش او، بازتابی بود از شناختش که به نوعی طی فرآیند تحلیل حاصل شده بود؛ او زمانی که تکانه‌ای برای تخلیه‌ی احساس‌های غیرقابل تحملش «درون» دیگران احساس کند، جلوی خودش را می‌گیرد.
من در هیچ‌کدام از این مثال‌ها، چیزی را برای بیمار توضیح ندادم بلکه به جای آن، توصیف مختصری از حالت‌های احساسی ارائه دادم: «البته که تو ترسیدی» (آنچه تو احساس می‌کنی، الان طبیعی به نظر می‌رسد) و «خوش به حال همسرت» (متوقف ساختن خودت از تخلیه‌ی احساس، دستاوردی است که باید شناخته شود).
زنی که هنوز یک دختر نشده است
من و خانم «وای» وقتی که او برای تنظیم یک قرار ملاقات تماس گرفته بود، مختصرا تلفنی صحبت کردیم. هنگامی که دربِ اتاقِ ‌انتظار را باز کردم، از دیدن زنی که به نظرم در اوایل دهه‌ی بیست سالگی‌اش بود، اما می‌توانست خیلی بزرگتر یا کوچکتر باشد، شگفت زده شدم. مدل لباس پوشیدن او کودکانه و گل گلی بود و شبیه به هیپی ها لباس پوشیده بود. او پیراهنی تا مچ‌پا به تن داشت که به نظر رسید آن را از مغازه‌ی لباس های دست دوم خریده است. لباس به اندازه‌ای بزرگ بود که تقریبا تمام انحناهای بدنش را پنهان می ساخت. گردن‌بندهای مهره‎ای با رنگ‌ها و طول‌های مختلف، طوری از گردن او آویزان بود که یک لایه‌ی اضافی از توجه نسبت به شکل بدن او ایجاد کرده بود.
به محض معرفی خودم با عنوان دکتر آگدن، بیمار پاسخی بدون کلام و تنها با نگاهی عمیقاً خیره در چشمان من داد، طوری که تصور کردم یک موجود پست یا روانی در مقابل چشمان یک مشتریِ آینده‌نگر قرار گرفته است. خانم وای در حالیکه تماس چشمی خود را با من حفظ می‌کرد به آرامی از صندلی اتاق انتظار بلند شد.
با اشاره به سمت درب بازِ اتاق، گفتم: «لطفا بفرمایید»، اما او با مقداری کج‌کردن سرِ خود نشان داد که من باید راه را پیش بگیرم. من زمانی که صدای بستن درب اتاق انتظار توسط بیمار را شنیدم به پشت سرم نگاه کردم، ولی به محض اینکه شروع به حرکت در راهروی فرش‌شده‌ی بین اتاق انتظار و اتاق مشاوره کردیم، دیگر نمی‌توانستم صدای قدم‌های او پشت خودم را بشنوم. هنگامی که تصمیم گرفتم تا برنگردم ببینم آیا او می‌آید یا نه، تصویری از سفر اورفئوس و اوریدیس از دنیای مردگان در ذهنم گذشت. در زمان رسیدن به اتاق مشاوره، درب را باز کرده و کنار رفتم تا به خانم وای اجازه‌ی ورود به اتاق را جلوتر از خودم بدهم. او با نگاهی به من برگشت تا بدون کلامی بپرسد که کجا بنشیند یا شاید روی کاوچ دراز بکشد. با حرکت دادن صندلی در اتاق به اون گفتم: «لطفا بنشینید».
من احساس کردم که بازیگر فیلمی هستم که از من خواسته می‌شود، صحنه‌ای از نشستن دکتر و بیمار برای شروع جلسه‌ی اول تحلیل را بداهه بازی کنم. یک کیفیت فراجهانی وجود داشت که به نظر می رسید این بیمار برای باقی ماندن در آن سخت تلاش می کند، اما من احساس اندوهی عمیق برای این بازیگر می کردم که به نظر می‌رسید برای همیشه محکوم به بازیِ یک نقش در این دِرام شده است و تلاش می‌کند تا مردم را برای ایفای نقش در سایر نقش‌های این نمایشنامه به بازی بگیرد. (من فقط دو یا سه جمله‌ی کوتاه گفتم و بیمار در این صحنه‌ی پیچیده‌ای که در حال شکل‌گیری بود، هیچ چیزی نگفت).
من بر صندلی‌ام نشستم که پشت کاوچ و مستقیماً رو به روی صندلی بیمار قرار گرفته است. بعد از آرام گرفتن بر صندلی، به خانم وای طوری نگاه کردم که او را به شروع کردن دعوت می‌کرد. سپس سکوتی برقرار شد که برای من به اندازه‌ی کافی طولانی بود تا چهره‌ی او را بررسی کنم. او هیچ آرایشی نکرده بود و درحالیکه اثری از کثیفی بر صورتش نبود، من تصور کردم که او مدتی است حمام نکرده است، انگار که او یک کولی باشد. درحالیکه او عناصری در چهره داشت که به نظر من جذاب بود، از لحاظ جنسیتی کاملاً تهی از مردانگی یا زنانگی بود. با این تفاسیر، او عاری از زندگی و به تبع آن، مقداری رمزآلود بود.
بعد از اینکه سکوت برای مدتی ادامه یافت، مشخص شد که سکوت خانم وای برای مرتب کردن افکارش نیست بلکه او منتظر شروع من است. من اجازه ندادم که این سکوت به یک جنگ قدرت یا یک حفره‌ی روانی تبدیل شود که ممکن است بیمار در آن سقوط کند. (من به ندرت اجازه می‌دهم که در آغاز اولین جلسه‌ی تحلیل، سکوت بیشتر از نیم‌دقیقه ادامه یابد). گفتم: «من اینطور احساس کردم که جلسه‌ی ما، دقایقی قبل شروع شد».
خانم وای در حالتی که به نظر می‌رسید، جایگاه من را به جایگاه بیمار و نقش خودش را به نقش روانکاو، تغییر می‌دهد گفت: «لطفا به من بگید، منظور شما چیه؟»
من با حالتی نسبتاً معذب گفتم: «من احساس می‌کنم که با چندین ورژن از شما روبه‌رو شدم: هنگامی که تلفنی حرف زدیم، موقعی که ما در اتاق ‌انتظار هم رو ملاقات کردیم و زمانی که اینجا در این اتاق نشسته‌ایم».
او پرسید: «چه چیزی دراین مورد، تعجب‌آوره؟». اما قبل از اینکه زمانی برای پاسخ داشته باشم، او اضافه کرد: «گمان می‌کنم عجیب‌غریبم».
من او را پرسشگرانه نگاه کردم.
«به نظرم تلاش می‌کنم تا غیرمتعارف باشم. شما اولین کسی نیستید که منو عجیب می‌بینه».
«عجیب، واژه‌ای نیست که من خیلی زیاد به کار ببرم. به نظر من اینطور قضاوت‌کردن نمی‌تونه خیلی به کسی کمک کنه».
او گفت: «آره خیلی خوب به نظر می‍اد اما… من مسیر گفتگومون رو گم کردم». او با اظهارنظر دقیق و کنایه‌آمیزش درمورد ماهیت کلیشه‌ای پاسخم – «آره خیلی خوب به نظر میاد»- به من نیش زد.
-«ما در مورد این صحبت می‌کردیم که شما گاهی اوقات، بخشی از خودتون رو گم می‌کنید».
او با اشک‌هایی که در چشمانش حلقه زده بود، گفت: «به نظرم درست میگید. واقعا نمی‌دونم، من نمی‌دونم قراره اینجا چی کار کنم».
«قراری نیست»، داشتم به خودم گوش می‌دادم که این را بگویم، احساس کردم که من یک روانکاو واقعی نیستم و دوباره فقط در حال بازی کردن نقش یک روانکاو هستم. خودم نبودم و این خیلی احساس آزاردهنده‌ای بود. من واقعا درباره‌ی آنچه در این اتاق با این بیمار انجام می‌دادم، احساس سردرگمی می‌کردم. به محض اینکه شروع کردم تا جهت‌گیری‌ام را دوباره پیدا کنم، این مساله برای من رخ داد که خانم وای نه تنها نمی‌دانست که او چرا در این اتاق با من نشسته است، حتی نمی‌دانست زنی که در این نمایش بود کیست، آیا این زن هنوز یک دختر بچه‌ است با لباسی که بیشتر متعلق به نسل مادرش است تا نسل خودش؟
خانم وای گفت: «من درسم خوب نیست، هیچ‌وقت خوب نبودم. حوصله‌م رو سر می‌بره ولی واقعا هدف از اینکه تو مدارس یا دانشگاه چی کار می‌کنن رو نمی‌فهمم. من الان دارم یه کتابِ فانتزی می‌خونم. شما ازش خوشت نخواهد اومد. والدینم که ازش متنفرن. اونا تلاش می‌کنن تا منو به خوندن کتاب‌های خودشون ترغیب کنن، اما اون کتاب‌ها بدجوری حوصله‌م رو سر می‌برن. ادبیات فاخر!».
گفتم: «و شما کمتر ادبی هستید؟»
«شاید. بی‌خیال، این موضوع ارزش صحبت کردن نداره»
«تو ادبی نیستی؟»
«نه نیستم».
در سراسر این بخش از جلسه‌، من حواسم بود که پرسش‌هایی درباره‌ی اینکه خانم وای چه کسی است نپرسم، من آنچه را که او می‌گفت از نقطه نظری که برای او تعجب برانگیز بود توصیف می‌کردم که شروع به جلب کردن خیال‌پردازی او شد، به طور مثال با بازسازی این جمله که «من مسیر گفتگومون رو گم کردم» به «ما درمورد این صحبت می‌کردیم که شماگاهی اوقات، بخشی از خودت رو گم می‌کنی».
من از خانم وای خوشم آمد. در این مقطع از جلسه، احساس کردم که او بعضی از زیورآلات یک زن را دارد اما از نظر روانی دختربچه‌ای است که بازیِ لباس پوشیدن را انجام داده. سن تقویمی او مهم نبود. اینطور برای من به نظر می‌رسید که او فقط یک «هیچ‌کس » یا یک «روح گمشده » نبود؛ احساس کردم تکه‌ای از کسی آنجاست که در آن لباس پنهان شده و تکه‌ای از کسی که هنوز به شکل اساسی، خودش نشده است. من نمی‌توانستم که تجربه‌اش را بفهمم، اما توانستم احساس‌هایی از تجربه‌ی بودن با او داشته باشم. بخشی از آنچه که باید با آن هوشیارانه کار می‌کردم، مجموعه‌ای از احساس‌های غم برای او همراهِ رنجی که ناشی از بازی‌کردن نقشی در زندان تئاترش بود که او در آن به جای زندگی، برای بقا تلاش می‌کرد. در کنار آگاهی هوشیارانه‌ام، کنجکاویم درباره‌ی احساسی بود که در آن زمان داشتم، اینکه من اورفئوسی هستم که تلاش می کند اوریدیس را از نگاه به عقب بازدارد.
هنگامی که بیمار گفت: «من نمی‌دونم که چرا اینجا هستم»، مرا از حالت نیمه‌هوشیار درآورد.
من گفتم: «چطور؟»، با جمله‌هایی مانند «حتما چیزی باعث شده که به خودت زحمت اومدن اینجا رو بدی» یا حتی «فکر می‌کنم به این دلیل اینجا هستی که احساس می‌کنی، نیاز به کمک برای چیزی داری» پاسخ ندادم. من نخواستم که او را به سمت آوردن دلایل هوشیارانه یا توضیح برای رفتارهایش؛ که فقط به عنوان حواس‌پرتی از بُعد ناهوشیارِ آنچه اتفاق می‌افتاد است، هل بدهم.
سپس، سکوتی طولانی برقرار شد. من نگاهم را برگرداندم؛ که فکر می‌کنم فرصتی را به خانم وای می‌داد تا چهره‌ی من را بررسی کند یا اگر خواست او هم نگاهش را برگرداند. من می‌توانستم در حاشیه‌ی نگاهم ببینم که او طوری به من نگاه می‌کرد که این حس منتقل می‌شد که نمی‌داند با من چه کند. او برای من شبیه به یک حیوان وحشیِ بدون خانه به نظر می‌رسید. این فکر به ذهنم رسید، «اگر او یک بی‌خانمان باشد، من با او چه کار می‌کنم؟».
او پرسید: «شما از من ترسیدید؟»
گفتم: «نه، نترسیدم»
او گفت:«چه بامزه!»
من احساس کردم که انگار به صورتم سیلی زده شده است- خشونت هیجانیِ که خانم وای قادر به آن بود به من نشان داده شده بود. طی صحنه‌ای که در حال اجرا بود، من در نقش کودکی بودم که محبت و آرزوی دوست داشته شدنش با تمسخر رو به رو شده بود. من همچنین احساس کردم که چندین توجیه برای اظهارنظر تمسخرآمیزش «چه بامزه» وجود داشت که در آن کاملاً به نظر نمی‌رسید که من از او نترسیده بودم.
من گفتم: « اگه نیاز داری، می‌تونی سخت‌گیر باشی»
«همیشه نیاز هست. من بهتون گفتم که عجیبم»
من گفتم: «منم عجیبم»
او گفت: «منظورتون چیه؟»، صدایش از آنچه قبلاً وانمود می‌کرد مشتاقانه‌تر به نظر می‌رسید.
«کافیه به این فضا نگاه کنی. اینجا زیرزمین یک خونه‌ست. من بیشتر ساعت‌های بیداریم رو اینجا می‌گذرونم. برای انجام این کار باید عجیب باشی».
«حدس می‌زنم. میز شما خیلی تمیزه، اما وقتی که به اینجا اومدم توجه کردم که خورده کاغذهایی روی زمین بود که شبیه به دفترچه‌های سیمی هست که بچه‌های مدرسه‌ای استفاده می‌کنن. راستشو بخواید، به نظرم عجیب اومد، اما دوستش داشتم. و اینکه شما پیر هستید. این چیزی هست که همیشه منو می‌ترسونه. متاسفم اگه به شما توهین کردم».
«چرا تو نباید به من و چیزهای اتاقم که ممکنه به تو بگن که با چه کسی داری شانست رو امتحان می‌کنی، نگاهی بندازی؟»
او گفت: «شما داشتید به من نگاه می‌کردید و سعی می‌کردید از من سر در بیارید»
«من ترجیح می‌دم بگم که تلاش می‌کنم شما رو بشناسم»
او گفت: «تا همین حالا هم شناختید، نشناختید؟»
گفتم: «پس من یک ذهن‌خوانم»
«من ذهن‌خوان‌ها رو می‌شناسم، جداً»
گفتم: «شکی ندارم. می‌دونم که تو اینجا نیومد‌ی که ذهنت خونده بشه، بلکه ممکنه اینجا باشی تا یاد بگیری که چطوری ذهنت رو خودت بخونی».
«اینو خوب اومدی. تو دانشگاه روان‌شناس‌ها اینو بهتون یاد دادن؟»
من هیچ جوابی ندادم، چونکه نمی‌خواستم با او اینگونه رودر رو شوم، مدلی که احساس می‌کردم فقط ما را از شکل دادنِ یک ارتباط واقعی‌تر(اصیل‌تر) منحرف می‌کرد. همچنین، من نیز با او موافقم که اظهارنظرم کلیشه‌ای به نظر می‌رسید. از خودم سوال کردم که چرا من به شکلی رسمی با او صحبت می‌کردم؛ مدلی که شبیه خودم به نظر نمی‌رسید.
بعد از یک مکث نیم‌دقیقه‌ای یا بیشتر، او گفت: «متاسفم. من دوباره اونطوری‌ شدم؟ نه؟»
«ممکنه»
«مادرم می‌تونه ذهن‌ها رو بخونه»
«واقعاً»
«نه دقیقاً. اون همیشه در ذهنمه در حالی که ایرادای کارهایی که من انجام می‌دم رو میگه. نه دقیقا اینکه بگه. داد می‌زنه. من نمی‌تونم اونو از سرم بیرون کنم».
اکنون، من بهتر می‌توانستم تا احساسم را در مقابل مدل لباس پوشیدن خانم وای توصیف کنم، اینکه او و مادرش یک نفر بودند، در سنی مشابه، سبک لباس پوشیدن یکسان، روش بررسی‌کردن یکسان، سبک تفکر یکسان، روش صحبت کردن یکسان و روش حمله کردن یکسان. اما، همزمان مادرش برایش شخص دیگری بود. بیمار، مثل من در مورد این موضوع بسیار گیج شده بود. او احساس می‌کرد که مادرش درون سرش است، ولی تا این لحظه هنوز سرش کامل در اختیار مادرش نبود و این باعث می‌شد تا از اینکه خود را کامل به «مادرِ درون سرش» واگذار کند، بترسد.
این افکار در مورد آنچه ممکن است اتفاق بیفتد، به هیچ وجه شبیه نتیجه گیری یا توضیح نبودند؛ بلکه برداشت، احتمال، شگفتی، احساس، توصیف (اصولا شرم و فقدان احساس معمولِ تماس با خود) بودند. من از بیمار درباره‌ی صدای درون سرش سوالی نپرسیدم، زیرا دوباره نگران بودم که پرسش‌هایی از این قبیل، واکنش‌های سطوح هوشیاری (پردازش ثانویه) را فعال کند که ما را به سطحی دور از آنچه ابتدایی‌تر است و جنبه‌هایی تمایزنیافته از آنچه در این لحظه رخ می‌دهد، ببرد.
گفتم: «شبیه به کابوسی به نظر میاد که نمی‌تونی از اون بیدار بشی»
« او به من می‌گه که نمی‌تونم به شما اعتماد کنم»
«تعجبی هم نداره»
«شما از اون نمی‌ترسی؟»
«نه، نمی‌ترسم». من از او نپرسیدم که «چرا باید بترسم؟»، زیرا من بازهم دنبال توضیحات نبودم، من در پی توصیف بودم. در این لحظه از جلسه، چیزی تغییر کرده بود: من هنگامی که گفتم از بیمار یا «مادرِ درون سرش» نترسیده بودم، صادق بودم.
«شما بهتره ازش بترسی»
«واقعاً»
«من داشتم باهاتون شوخی می‌کردم». او نه تنها با من شوخی می‌کرد، بلکه به شکلی دوست‌داشتنی داشت سر صحبت را با من باز می‌کرد، طوری‌که بخشی از مدل احساسی که به خودش داشت را به من منعکس می‌کرد که در آن، به نظر نمی‌رسید او احساس کند که کاملاً در اختیار مادرش است. صحبت کردنش منحرفانه یا نمایشی احساس نمی‌شد، بلکه برای من به شکل یک اِبراز واقعیِ زنانه برای دوست داشتنم احساس می‌شد. حالا درخششی در چشمانش بود که در تضاد آشکاری با آن نگاه خیره‌‌ی شبه‌هیپنوتیزم‌شده که در اتاق انتظار دیدم بود.
زمانی که پایان جلسه، نزدیک شد، از خانم وای پرسیدم که آیا او دوست دارد که دوباره همدیگر را ملاقات کنیم؟
او پاسخ داد: «همینطوری که الان هستید، خواهید بود؟»
گفتم: «آره و نه. من انتظار دارم که منو به عنوان همین فردی که امروز دیدی بشناسی ولی همچنین انتظار دارم که چیز متفاوتی در جلسمون پیش بیاد که ممکنه معنی‌ش این باشه که دوباره دفعه‌ی بعد مجبور بشی منو بشناسی و منم مجبور می‌شم تا دوباره تو رو بشناسم.». احساس کردم که پرگویی می‌کنم و دوباره در حال افتادن به دام سخنرانی کلیشه‌ای هستم.
«پس من باهاتون تماس خواهم گرفتم تا خبر بدم».
خانم وای یک هفته بعد تماس گرفت و گفت «من دوست دارم یه بار دیگه شما رو ببینم اگر از نظرتون مشکلی نداره».
گفتم از نظر من مشکلی نیست.
ما ملاقات را به صورت «فقط همین یک بار» برای دو ماه ادامه دادیم، تا خانم وای درخواست جلسات منظم را مطرح کرد. ما به آرامی، قرار جلسات را تا چهار بار در هفته افزایش دادیم، به خاطر اینکه بیمار من را کمتر و کمتر به عنوان کسی می‌دید که تمایل دارد به ذهنش وارد شود یا به اجراهای تئاترگونه‌اش ملحق شود. با این وجود، چنین تردیدهایی به هیچ وجه جدا از انتقال نبود و همین طور احساس‌هایی که من تنها یک «روانکاو مقلد» هستم نیز جدا از انتقال متقابل نبود.
در این روایت از یک جلسه‌ی تحلیلی، من آنچه را که با جمع‌آوری سرنخ‌هایی برای رمزگشایی، کشف یا رسیدن به یک تفسیر در تضاد بود، توصیف می‌کنم. سوال‌هایم از خودم متمرکز بر فهمیدنِ «چرا؟»، یا «چطور شد؟» یا «علت توهمات شنیداری بیمار چیست؟» نبود. به جای آن، علاقمند بودم بدانم زندگی کردن به سبک این بیمار و صبحت کردن به شکلی عجیب و آزاردهنده که با او می‌کنم، «شبیه به چه حسی است». مشاهداتم، اظهاراتم و خیال‌پردازی‌هایم در جستجوی توضیح برای آنچه در حال وقوع است، نبودند؛ در عوض، مولفه‌هایی بودند که می‌توانستم از آن‌ها در تلاش‌هایم برای توصیف اینکه بیمار و خودم چه کسانی بودیم (در هر لحظه‌ی در حالِ تغییر جلسه)، استفاده کنم.
خواننده متوجه خواهد شد که من از بیمار درخواست نکردم که مرا در درک تجربه‌اش کمک کند. برای مثال، من از او نخواستم رفرنس‌هایی را که برای تجربه‌هایی خاصی می‌سازد «پُر کند»، مثلاً صدای نظرات انتقادی مادرش که در سرش داد می‌زند. و تلاش نکردم تا خود را برایش توضیح دهم و در عوض، به شکلی با او صحبت کردم که امید داشتم سطحی از اضطراب قابل‌تحمل ِآمیخته با کنجکاوی برایش حاصل شود (مثلاً زمانی که گفتم «منم عجیبم»). همچنین، باید بگویم که عدم‌موفقیتم در صحبت کردن به شکل عادی با بیمار، حقیقتاً «اشتباه» نبود؛ بلکه تجلیِ سازنده‌ای از فقدان ارتباطم با خودم بود که منعکس شد اما تکرار نشد، که تجربه‌ی بیمار از گم شدن خودش بود.
و در بیشتر اوقات، من تلاش نکردم تا خانم وای را در «فهمیدن» آنچه می‌گفتم، کمک کنم. اغلب، اظهارنظرهایم از این قبیل بود: «واقعا» یا «متعجب نشدم» یا «نترسیدم». گاهی اوقات، تلاش کردم تا آنچه تصور می‌کردم بیمار تجربه می‌کند را توصیف کنم (استعاره‌ای پیشنهاد دهم). مثلا زمانی که گفتم: «شبیه به کابوسی به نظر میاد که نمی‌تونی از اون بیدار بشی». به طور ویژه در مورد این بیمار، که همین حالا هم ذهنش با دونفر اِشغال بود (یا او اینطور احساس می‌کرد)، مهم بود که جمله شامل «به نظر میاد» باشد.
این جنبه‌ها از روشی که با این بیمار صحبت می‌کنم، احساسی قوی از طرف من را منعکس می‌کند که ما همه با آرزوی هم‌زمان برای فهمیده شدن و به اشتباه فهمیده شدن صحبت می‌کنیم و ما به دیگران با هر دو میل فهمیدن و اشتباه فهمیدن گوش می‌دهیم. بخش دوم، یعنی میل به اشتباه فهمیدن و به اشتباه فهمیده شدن، فقط در مواقعی، یک میل از شناخته نشدن را منعکس می‌کند، میلی برای نگه‌داشتن بخشی از خود که در جداسازی ضروری رخ می‌دهد. طبق تجربه‌ام، آرزوی بیمار برای «اشتباه فهمیده شدن»، اغلب بیشتر از زمانی که «آرزوی فهمیده شدن» داشته باشد، منجر به راهی برای ورود به خودش به سبک خودش می‌شود. آرزوی فهمیده شدن ذاتاً آرزویی برای نزدیکی است، آرزویی برای به رسمیت شناخته شدن کسی که در حال حاضر است. درمقابل، می‌فهمم که آرزوی بیمار برای به اشتباه فهمیده شدن، آرزویی از خیال کردن خودش (در مقابل آنچه روانکاو می بیند) را دربردارد. احترام به نیاز خوداکتشافی بیمار، در من نیاز به «زیاد ندانستن» را بوجود می‌آورد. اشتباه فهمیدن‌ها، من و بیمار را در موقعیت استفاده از «خاموش‌سازیِ» فهمم قرار می‌دهد تا به تلاشی برای ساختن تصویری از تجربیات او بپردازیم که نه من و نه خودش پیش‌بینی نکرده بودیم؛ مثلا در هنگام گفتن «منظورم اون نیست، بیشتر شبیه اینه»، «این» ممکن نبود بدون «خاموش‌سازی» خاصی از فهمیدن، ساخته (رویاپردازی) شود. من در اینجا یاد توصیفی از جیمز گروتشتاین (مربوط به گفتگویی که بیست و پنج سال قبل با هم داشتیم) درمورد لحظه‌ای از تحلیلش با بیون افتادم. در پاسخ به یکی از تفاسیر بیون، گروتشتاین گفته:« فهمیدم». بیون بدون معطلی پاسخ داده بود «لطفاً تلاش کن تا نفهمی. هر کاری میخوای بکن ولی لطفا تلاش کن تا نفهمی». از این دیدگاه، فهمیدن در مقایسه با عملِ نفهمیدن و انجام دادن چیزی با «خاموش‌سازیِ» فهمیدن، یک فعالیت روانیِ منفعلانه است. عمل فهمیدن، خطر «کُشتن» تجربه‌ای را دارد که زمانی در جلسه‌ی تحلیلی زنده بوده است. به محض اینکه تجربه‌ای «کشف شود»، مرده است. لحظه‌ای که فردی، «فهمیده» شود، او دیگر شخصی جذاب، زنده، کشف‌نشدنی و رمزآلود نیست.


Negar_16112018_141254.png
تیر ۱۹, ۱۳۹۷

مقاله ترس از فروپاشی و زندگی زیسته نشده (۲۰۱۴) نوشته توماس اگدن/ مترجم: حوریه رضایی/ ویراستار: عادله عزتی

چکیده:
مقاله ترس از فروپاشی وینیکات، کار ناتمامی است که لازم است خواننده ی آن تنها “خواننده” نباشد، بلکه علاوه بر آن، نویسنده ای باشد که معنایی تازه به آن می دهد؛ چه بسا این معنا با ایده هایی که قبلاً بیان شده در تضاد باشد. درک نویسنده این مقاله، از مقاله گیج کننده و گاه مبهم وینیکات به شرح زیر است. در دوران کودکی، فروپاشی هایی در رابطه و پیوند مادر- کودک اتفاق می افتد که کودک مجبور می شود بار آنها را خودش به دوش بکشد، اتفاقات هیجانی ای که کودک برای مدیریت آنها ناتوان است. او تجربه خود را از این رنج ابتدایی، با ایجاد ساز و کارهایی دفاعی که در ذات خود روان پریشانه هستند، جمع و جور می کند، به این معنی که کودک، واقعیت درونیِ خود ساخته را جایگزین واقعیت بیرونی می کند؛ در نتیجه، او از تجربه ی واقعیِ حوادث مهمِ زندگی اش محروم می شود. وقتی فروپاشیِ پیوند مادر- کودک، که در دوران کودکی رخ داده تجربه نمی شود، فرد وضعیتی روانشناختی را ایجاد می کند که در آن او با ترس از تجربه ی فروپاشی ای که قبلاً رخ داده اما تجربه نشده، زندگی می کند. نویسنده این مقاله، این ایده وینیکات را اینگونه گسترش می دهد که نیروی محرکه بیمار برای یافتن منبع ترسش، این احساس است که بخش هایی از او گم شده اند و او اگر بخواهد کل وجودش را محقق کند، باید آنها را بیابد. درواقع اگر آن بخش ها را پیدا نکند، آنچه از زندگی اش باقی مانده به عنوان زندگی ای تجربه می شود که قسمت عمده ای از آن زندگی ای زیسته نشده و بی جان است.

تعداد محدودی از مقالات و کتب روان‌تحلیلی هستند که بیشترین اثر را روی شیوه تفکر من بر جا گذاشته‌اند، این تاثیر نه صرفاً در زمینه روان‌تحلیلی بلکه درباره این است که زنده بودن به عنوان یک انسان چگونه می تواند باشد. آثاری که چنین تاثیری روی شیوه ی تفکر من گذاشته اند از این قرارند: سوگ و ملانکولیای فروید (1917)، ساختارهای درون‌روانی که در قالب روابط ابژه درنظر گرفته شده‌اند (فربرن 1944)، نکاتی بر چند مکانیسم اسکیزوئید (کلاین 1946)، آموختن از طریق تجربه اثر بیون (1962)، به آخر رسیدن عقده ادیپ اثر لئووالد (1979) و همچنین مقاله‌ای که در اینجا بر آن تمرکز دارم یعنی ترس از فروپاشی اثر وینیکات (1974).

بلند بلند فکر کردن وینی‍‌کات درباره ترس از فروپاشی

ترس از فروپاشی(1974) که در آخرین سال زندگی وینیکات نوشته شده و 3 سال بعد از مرگش به چاپ رسید، برای من آخرین کار مهم او است. مثل بیشتر مقالات مهم او، این اثر هم ممکن است در یک یا دو جمله خلاصه گردد مگر اینکه زمان زیادی برای بررسی عمیق آن گذاشته شود تا پیچیدگی پنهان در ورای ظاهر ساده و فریبنده آن آشکار گردد. در حین مطالعه خطوط آغازین این اثر، هیچ شکی باقی نمی‌ماند که وینیکات معتقد است به درک مفهومی تازه نائل آمده و برایش انتقال این مفهوم پیش از مرگش بسیار مهم است. مقاله بدین شکل آغاز می‌شود:

تجارب بالینی من اخیراً درک تازه‌ای از معنای ترس از فروپاشی را برایم فراهم کرده‌اند.
( وینی کات،1974، صفحه 87)

بدون تردید، واژه “تجربه” که در عبارت آغازین اثر آمده است، هرچند واژه ای معمولی به نظر می رسد، اما سنگ بنا و موضوع اصلیِ مقاله است. واژه “اخیراً” و “تازه” در این جمله با استفاده دوباره از واژه “تازه” در جمله بعدی پیگیری می‌گردد:

هدف من در اینجا بیان هرچه ساده‌تر آن چیزی است که برای من و احتمالاً برای هر کسی که درگیر روان‌تحلیلی است، تازه می باشد.
(صفحه 87)

او در جمله سوم و چهارم می‌نویسد:

اگر آنچه می‌گویم درست باشد، پیشاپیش در دنیای شعر درمورد آن صحبت شده است؛ اما جرقه های بینشی که در شعر وجود دارند نمی‌توانند ما را از تکلیف دردناک دور شدن تدریجی از انکار و به سمت هدف رفتن، مبرا نمایند. به نظر من، مطالعه این حوزه محدود منجر به تجدید نظر در مشکلات مختلف دیگری می شود که ما را گیج می‌کردند و از نظر بالینی نیز باعث شکستمان می‌شدند.
(صفحه 87)

چه کسی به جز وینیکات می توانست این کلمات را بنگارد؟ حتی وینیکات، تا آنجا که حافظه‌ام یاری می‌کند، قبلاً بدین شکل ننوشته بود. او اظهار می‌دارد، اگر آنچه به آن معتقد است درست باشد، او به کشف تازه‌ای رسیده و امیدوار است بتواند آن را انتقال دهد. بدون شک این حقیقت دارد که شاعران در شعر هایشان به این مضامین اشاره کرده اند. اما، ما به عنوان درمانگر، دارای تجملات لازم برای حل و فصل این جرقه های بینشی نیستیم. فهم اندک ما از شعر نمی تواند ما را از “تکلیف دردناک گام به گام دور شدن از انکار و به سمت هدف رفتن” مبرا کنند. این بیان نسبتاً لحن مذهبی دارد. مسئولیت ما در قبال بیمارانمان به ما اجازه “دور شدن از تکلیف دردناکمان” را نمی دهد؛ اگر بخواهیم حقیقتاً به آنها کمک کنیم. برای انجام این امر، ما باید “گام به گام از انکار دور شویم”. اما چه نوع انکاری؟ مشخصاً منظور انکارِ نظریه تحلیلی نیست (آنچه وینیکات در ادامه مقاله دوبار اظهار می‌دارد). آنطور که من از این کلمات برداشت کردم، انکاری که ما باید بر آن غلبه کنیم، انکار هیجانی خودمان است. ما باید قادر به تجربه آنچه از همه چیز در زندگی ما دردناک‌تر است، باشیم و با توجه به این تجارب دردناک آگاهی به دست آوریم. این بیان خیلی موعظه‌وار نیست بلکه ناشی از احساس سرخوردگی و پشیمانی او در مواجهه با شکست‌های خودش است (کمی بعد در مقاله این موضوع را از خودکشی یکی از بیماران وینیکات متوجه می‌شویم).

وینیکات به ما می‌گوید که معتقد است آنچه از این “حوزه محدود” (مفهوم ترس از فروپاشی) آموخته، می تواند به ما در ورود به درک سایر مشکلاتی که منجر به شکست مان می شوند، کمک نماید. در هنگام مطالعه این خطوط بی تردید متوجه می‌شویم که وینیکات مشتاقانه آرزوی انتقال مفاهیمی که آموخته را داشته در حالی که همچنان در حال آموختن بوده است.

نوشته وینیکات در راستای زندگی تحلیلی‌اش به پیش می‌رود، نه به دلیل اینکه او صادقانه از خودش صحبت می‌کند. در واقع، او خیلی کم از زندگی درونی‌اش و کمتر از آن از زندگی خارج از اتاق درمانش، صحبت می‌کند. نوشته وینیکات نوشته ای سیال است، زیرا او می تواند از طریق استفاده از زبان، مفاهیمی زنده را انتقال دهد که به تجارب و ایده هایش جان می بخشند (همانطور که در عبارت آغازین مقاله، اظهار می‌دارد که موضوعی که قصد تبیین آن را دارد از تجربه خودش لاینفک است).

ممکن است فردی به سرعت از “مقدماتی” که من در اینجا به آن اشاره نمودم بگذرد با این امید که به اصل مقاله برسد اما برای رسیدن به این منظور، اصل اثر را از دست می‌دهد: وینیکات در این جملات ابتدایی به خواننده نشان می‌دهد که مقصود از “زندگی کردنِ تجارب”، هم در عمل نوشتن او و هم به طور بالقوه در عمل خواندن خواننده مستور است.
وینیکات اظهار می‌دارد که آنچه او قصد اشاره به آن را دارد “پدیده‌ای جهانی” است، بنابراین ممکن است این پدیده در تعدادی از بیماران همه ی ما مشهود باشد.

در واقع همه می توانند به طرز همدلانه ای احساس بیمار را در هنگام تجربه ی ترس از فروپاشی درک نموده و شدت هیجاناتی که او در هنگام این ترس تجربه می کند را بفهمند. (همچنین می توان گفت، همه ما تمام جزئیات دیوانگی افراد دیوانه را درک می کنیم، هرچند این جزئیات خاص آزارمان ندهد).
(صفحه 87)

چطور وینیکات می‌توانست منظور خود را روشن‌تر و نیرومندتر از این بیان کند: برای اینکه درمانگر باکفایتی باشیم، باید از دانش شخصی خود درباره “چه احساسی دارد” _مثلا “دیوانه” بودن چه احساسی دارد- استفاده کنیم، حتی در زمانی که تسلط کامل به اجزای دقیق این دیوانگی در لحظه حاضر نداریم.

همانند مقاله استفاده از ابژه (1967)، وینیکات در ترس از فروپاشی نیز زبان تازه و عمداً تحریف شده‌ای برای انتقال منظورش، ابداع می‌نماید. در ترس از فروپاشی، وینیکات واژه‌ها را از استفاده رایج آن ها جدا می کند و معنایی بی ثبات و تازه برای خواننده به آنها می بخشد. چنانکه در مورد اصطلاح فروپاشی این کار را انجام می دهد:

من عمداً از واژه فروپاشی استفاده کردم چون مبهم‌تر است و چون می‌تواند معانی مختلفی داشته باشد. به طور کلی این واژه می‌تواند در این متن به معنای شکست سازمان دفاعی باشد. اما به سرعت ما می‌پرسیم: دفاع در برابر چه؟ و این سوال به معنای عمیق‌تر این اصطلاح ختم می‌شود زیرا ما برای توصیف وضعیت غیرقابل تفکر امور زیربنایی سازمان دفاعی، نیاز داریم که از این اصطلاح استفاده نماییم.
(وینی کات،1974، صفحه 88)

هر زمان که من به مطالعه این متن می‌پردازم، گیج می‌شوم. یک سری از اصطلاحات وابسته به هم معرفی شده که معنای هرکدام تغییر می‌کند. من سعی می‌کنم کلمه به کلمه آن را بررسی کنم. وینیکات می‌گوید:

به طور کلی فروپاشی می‌تواند در این متن به معنای شکست سازمان دفاعی باشد.

پس تا اینجا: فروپاشی به معنای شکست سازمان دفاعی است. در جمله بعدی می‌خوانیم:

اما به سرعت ما می‌پرسیم: دفاع در برابر چه؟

وینیکات پاسخی برای این پرسش ارائه می‌دهد:

ما برای توصیف وضعیت غیرقابل تفکر امور زیربنایی سازمان دفاعی، نیاز داریم که از این اصطلاح استفاده نماییم.

در اینجا به نظر ابهام ایجاد می‌شود: به نظر می‌رسد وینیکات می‌خواهد بگوید که “فروپاشی” (که در جمله قبل اشاره کرده بود که به معنای شکست سازمان دفاعی است) وضعیت غیرقابل تفکرِ امور زیربنایی سازمان دفاعی نیز هست. من مردّدم، چگونه فروپاشی می‌تواند هم به معنای شکست در سازمان دفاعی باشد و هم به معنای وضعیت غیرقابل تفکر زیربنایی همان سازمان؟

گویا پیچیدگی و ابهام سوالات به اندازه کافی نبود که وینیکات در پاراگراف بعدی اضافه می‌نماید: آنچه “زیربنای سازمان دفاعی” می‌باشد “پدیده سایکاتیک” است که شامل “فروپاشی استقرار واحد خود” می‌شود. (واحد خود “وضعیتی است که در آن نوزاد یک واحد است، یک شخص کامل، که دنیای درونی و بیرونی خود را دارد و فردی است زنده در درون بدنی که توسط پوست احاطه شده است.” در مسیر دستیابی به وضعیت فوق، کودک تبدیل به شخص، فردی با حقوق شخصی، می‌گردد.

خوب تا بدینجا چه چیزی داریم؟ “فروپاشی” شکست یک سازمان دفاعی است که برای حفاظت از فرد در برابر وضعیت غیرقابل تفکر و سایکوتیک ایجاد شده است و شامل “فروپاشی استقرار واحد خود” نیز می‌باشد. یکی از مشکلات از آنجا نشات می‌گیرد که واژه “فروپاشی” به طرق مختلفی استفاده شده است. مشکل دیگر نیز ناشی از این است که واژه “فروپاشی” مکررا در تلاش برای توضیح اصطلاح “فروپاشی” استفاده شده است.

من معتقدم که روش گیج‌کننده‌ای که برای توضیح واژه “فروپاشی” استفاده شده است ماحصل این واقعیت است که وینیکات همانطور که فکر می‌کند، می‌نویسد یا به عبارت دیگر، او از نگارش به عنوان بستری استفاده می‌کند که بتواند در خلال آن بیاندیشد. همانطور که خودش نیز قبلا اشاره کرده بود، تمام این مفاهیم برای او تازه است و من باید اضافه کنم او دقیقا مطمئن نبوده است که چطور این مفاهیم را در قالب کلمات بیان نماید. کلمات او عاری از معنا نیستند در عوض معنای آن‌ها در حین نگارش ایجاده شده و محتاطانه توضیح داده شده‌اند. حال سوالات زیادی ایجاد می‌گردند:

• آیا فروپاشی یک شکست روانی، یک از هم گسستگی در ذهن (یا در وضعیت واحد) است؟

• آیا سازمان دفاعی (که در ذات خود سایکوتیک است) در خدمت حفاظت از یک فاجعه سایکوتیک یا حتی چیزی شدیدتر است؟

• آیا سایکوز “وضعیتی غیرقابل تفکر” است که “زیربنای سازمان دفاعی” می‌باشد؟

• چگونه فروپاشی می‌تواند در آینده به شکل “ترس از فروپاشی” تحکیم گردد؟

خواننده باید صبور بوده و سردرگمی را تاب بیاورد همانطور که وینیکات در تلاش برای حل مشکل توضیح ماهیت “فروپاشی” که موضوع این مقاله است، صبور بوده است.

تجربه زیسته و نزیسته

در ادامه به نظر می‌رسد که وینیکات تلاش تازه‌ای برای پرداختن به موضوع می‌کند و از طریق توضیح فرآیندهای بنیادین متعلق به مراحل اولیه رشد هیجانی کارش را شروع می نماید. او از آنجایی شروع می‌کند که همه ما باید مطالعه وینیکات را از آنجا شروع کنیم:

افراد فرآیند رسش را به ارث می‌برند، این فرایند آن‌ها را به این سمت می‌برد که در محیط تسهیل کننده وجود داشته باشند… جنبه حیاتی این محیط این است که به خودی خود دارای نوعی رشد است و نسبت به نیازهای متغیر فرد در حال رشد انطباق پیدا می‌کند.
(صفحه 89)

همراه با این اظهارنظر درباره رابطه اولیه مادر-کودک در ذهن، وینیکات لیستی از “رنج‌های ابتدایی” را ارائه می‌دهد- شکلی از درد که اضطراب برای آن به اندازه کافی کلمه ای قوی نیست- و برای هر کدام از این رنج ها، او یک سازمان دفاعی پیشنهاد می دهد که قرار است در برابر تجربه رنج ابتدایی زیربنایی که غیرقابل تفکر نیز هست، از فرد دفاع کند. این رنج‌ها در خلال دوره‌ای اتفاق می‌افتند که فرد در مرحله وابستگی کامل -زمانی که مادر “تامین کننده کارکرد ایگوی کمکی” می‌باشد…زمانی که کودک “غیر من” را از “من” تفکیک نکرده است- قرار دارد. رنج‌های ابتدایی و روش‌هایی که ما در برابر آن‌ها از خود دفاع می‌نماییم عبارتند از:

1. بازگشت به وضعیت یکپارچه نشده. (دفاع: تجزیه)

2. سقوط همیشگی. (دفاع: self-holding)

3. فقدان اتحاد روان‌تنی، شکست در سکونت گزیدن. (دفاع: شخصیت زدایی)

4. فقدان احساس واقعی بودن. (دفاع: به‌کارگیری خودشیفتگی اولیه)

5. فقدان توانمندی برای ارتباط با ابژه‌ها. (دفاع: وضعیت اوتیستیک، ارتباط فقط با پدیده‌های شخصی)

و به همین صورت.

خواننده در اینجا باید: نه تنها مقاله را بخواند، بلکه همچنین باید آن را بنویسد. من ترس از فروپاشی را به عنوان مقاله ای تکمیل نشده‌ می‌بینم (از نظر من، در آخرین روزهای زندگی وینیکات نوشته شده). در خوانش این مقاله، من تلاش نمی‌کنم متوجه شوم وینیکات “واقعا چه منظوری” دارد، در عوض من ایده‌های وینیکات را به صورت ضمنی و آشکار به عنوان نقطه شروع برای پرورش افکار خودم در نظر می‌گیرم. من به رنج‌های ابتدایی از این منظر نگاه کردم که هر کدام از آن‌ها به عنوان مثال “بازگشت به وضعیت یکپارچه نشده” رنجی است که فقط در غیاب پیوند کودک- مادر به اندازه کافی خوب اتفاق می‌افتد (وضعیتی از امور که وینیکات آن را شکست محیط تسهیل کننده می‌داند) . همانطور که وینیکات از ابتدا در مسئله ی ریشه های خود در بدن روشن می‌نماید، کودک ممکن است “در مواقعی تجزیه شود، شخصیت زدایی شود و حتی برای لحظه‌ای میل تقریبا بنیادین برای وجود و احساس وجود داشتن را از دست دهد”. توانمندی برای گذار از این وضعیت‌ها، حالت سالمی است که در هنگامی تجربه می‌شود که مادر-کودک پیوند سالمی داشته باشند.

کودکی که در وضعیت یکپارچه نشده توسط خودش- خارج از پیوند کودک-مادر- قرار دارد، وضعیتی اسف‌بار را تجربه می‌کند. وینیکات اظهارمی‌دارد که کودک برای حفاظت از خودش در این وضعیت، از دفاع سایکوتیک تجزیه استفاده می‌کند به این معنا که او به صورت پیشگیرانه‌ای خود را نابود می‌نماید (دفاع: تجزیه). من معتقدم که نکته اصلی در اینجا این است که وضعیت‌های هیجانی که در بافت پیوند مادر-کودک قابل تحمل هستند، وقتی کودک باید آن‌ها را شخصا تجربه نماید تبدیل به رنج‌های ابتدایی می‌شوند.
من در لیست کامل وینیکات از رنج‌ها و دفاع‌هایشان دست برده و این مورد را نیز اضافه می کنم: زمانی که کودک از مادر جدا می‌شود. در این وضعیت، نوزاد، به جای تجربه رنج، این تجربه را حذف کرده و به جای آن یک سازمان دفاعی سایکوتیک جایگزین می‌نماید (مانند تجزیه).

به طور مشابه، رنج ابتدایی که وینیکات آن را “سقوط همیشگی” می‌خواند، حذف تجربه است (و نه رنجی که تجربه شده) زیرا می‌تواند برای کودک تجربه آن به تنهایی غیرقابل تحمل باشد. من تصور می‌کنم که رنج سقوط همیشگی، تجربه‌ایست مشابه آنچه استنلی کوبریک آن را در فیلم ادیسه، یک سفینه فضایی (۲۰۰۱) به تصویر کشیده است که در آن یک فضانورد پس از قطع شدن سیم رابطش با سفینه، در یک فضای تهی، ساکت و بی انتها معلق می گردد در حالی که به کلی تنهاست.

نوزاد برای اینکه رنج غیرقابل تحمل سقوط همیشگی را تجربه نکند، به وسیله self-holding (تلاشی ناامیدانه در غیاب مادر برای کنار هم نگه‌داشتن حداقل چیزی که دارد)، از خودش محافظت می‌کند. ایده محوری در اینجا این است که احساس سقوط همیشگی، تنها زمانی منجر به رنج می شود، که “خود”ِ نوزاد از مادر منفک شده باشد. (نکته ای که به خود خواننده واگذار شده است تا آن را بنویسد).

وینیکات همچنان برای آنچه “بیان موضوع اصلی” می‌نامد، آماده سازی کرده و می‌گوید:

فکر کردن به بیماری سایکوتیک به عنوان یک فروپاشی اشتباه است، بیماری سایکوتیک یک سازمان دفاعی مرتبط با رنج ابتدایی می‌باشد.
(1974، صفحه 90)

بنابراین یکی از سوالاتی که در ابتدای متن بی پاسخ می‌ماند، این است که: اصطلاح “فروپاشی” که وینیکات از آن استفاده می‌نماید، هم‌معنی ضربه سایکوتیک نیست؛ بلکه سایکوز در سازمان دفاعی ای مستقر می شود که شخص از آن برای دفاع در برابر تجربه “رنج ابتدایی” استفاده می‌نماید. و سوال اینجاست که اگر “فروپاشی” یک ضربه روانی نیست پس چیست؟

تنها در این نقطه از متن است که وینیکات برای آنچه “بیان موضوع اصلی” می‌خواند آماده است و در آن به این سوال اشاره می‌کند که منظور او از “فروپاشی” چیست؟ او شروع به توضیح می‌نماید: “من مدعی هستم که ترس از فروپاشی بالینی، ترس از فروپاشی ای است که قبلا تجربه شده است.” به نظر می‌رسد، وینیکات به چند دلیل منظور اصلی خود را درست اظهار نکرده است. آنچه من فکر می‌کنم منظور او بوده و آنچه به کرات بعدا توسط خود او بیان می‌شود، این است که ترس از فروپاشی، ترس از فروپاشی‌ای است که قبلا اتفاق افتاده است اما هنوز تجربه نشده است. به عبارت دیگر، ما راههای متعددی برای تجربه کردن و تجربه نکردن حوادث زندگی خود داریم.

ایده وینیکات درباره رابطه گذشته تا حال در فروپاشی ای که اتفاق می‌افتد اما تجربه نمی‌شود، با مفهوم “عمل به تعویق افتاده” فروید متفاوت است. مفهوم فروید به فرایندی اشاره دارد که در آن، “تجارب، اثرات و ردهای حافظه ممکن است در زمانی دیگر برای جاگرفتن در یک تجربه جدید یا همزمان با دستیابی به مرحله رشدی جدیدی مورد تجدید نظر قرار گیرند”. در عمل به تعویق افتاده، حادثه تجربه شده است اما معنای آن همراه با رشد روانشناختی فرد تغییر کرده است. در ترس از فروپاشی، حادثه تجربه نشده است و همین ویژگی است که رابطه آن را با زمان حال توضیح می‌دهد.

من معتقدم مفهومی که به مفهوم حادثه تجربه نشده وینیکات نزدیک باشد، در کارهای مکتب روان‌تنی فرانسوی دیده می‌شود که طبق آن، تجربه‌ای هیجانی که برای شخص بیش از اندازه آزاردهنده است، ازقلمروی روانی سلب شده و به قلمروی بدن واگذار می‌گردد، جایی که بیماری یا انحراف جسمانی ممکن است پرورش یابد.

وینیکات، در اتخاذ موضوع اصلی، ابتدا بر دشواری کار با بیمارانی تمرکز دارد که به دلیل ناتوانی در تجربه فروپاشی که در گذشته اتفاق افتاده است، در درد و رنج به سر می برند، و ترس از فروپاشی در آینده، آنها را عذاب می دهد:

ما نمی‌توانیم بیمارانمان را به عجله واداریم. با این وجود، ما می‌توانیم به دلیل واقعا آگاه نبودن مانع پیشرفت آن‌ها شویم؛ زیرا هر ذره از درک ما ممکن است به ما در همگام بودن با نیازهای بیمارمان کمک نماید.
(صفحه 90)

من فکر می‌کنم آنچه وینیکات قصد دارد با گفتن “هر ذره از درک ما ممکن است به ما در همگام بودن با نیازهای بیمارمان کمک نماید” بدان اشاره کند این است که: اگر قرار است به بیمارمان کمک کنیم که توانمندی تجربه فروپاشی و رنج ابتدایی خودش را پرورش دهد، باید قادر به آگاه بودن (از تجربه خودمان) از فروپاشی و رنج ابتدایی باشیم. وینیکات ادامه می‌دهد:

براساس تجربه من، لحظاتی وجود دارند که بیمار نیاز دارد که به او گفته شود فروپاشی (ترسی که زندگی او را نابود کرده) قبلا اتفاق افتاده است. واقعیتی که در ناهوشیار مخفی نگه داشته شده است.
(صفحه 90)

فروپاشی خیلی زود در زندگی بیمار اتفاق افتاده است اما تجربه نشده است. واقعیت فروپاشی زودهنگام، “در ناهوشیار مخفی نگه داشته شده است”، اما وینیکات بیان می‌نماید، ناهوشیار نه آن ناهوشیار سرکوب شده فروید، نه ناهوشیار اید تحت کنترل غریزه فروید و نه ناهوشیار کهن الگویی یونگ می‌باشد. وینیکات ادعا می‌کند:

در این موقعیت به خصوص [که فروپاشی قبلا اتفاق افتاده اما تجربه نشده است] ناهوشیار به این معنی است که یکپارچگی ایگو قادر به دربرگرفتن چیزی نمی‌باشد.
(صفحه 90-1، ماکدا اضافه شده)

من معتقدم وینیکات در این جمله قصد دارد ضمیمه‌ای به مفهوم تحلیلی ناهوشیار اضافه کند. ناهوشیار قلمرویی روانی است برای تجربه ابعاد سرکوب شده زندگی که اتفاق افتاده و تجربه شده‌اند، تجربیاتی که به خاطر منع شدن از آگاهی هوشیارانه بسیار اخلال گر هستند. علاوه بر آن، ناهوشیار شامل جنبه‌هایی (بیشتر جسمانی تا روانی) نیز می‌باشد که محل ثبت وقایعی است که اتفاق افتاده‌ اما تجربه نشده‌اند. مورد آخر جنبه‌ای از شخص است که دربردارنده تجربه تروماتیک یکپارچه نشده و رویای فراموش شده شخص می‌باشد.

اکنون پاسخ به سوالات دیگری که پیش‌تر در این مقاله مطرح شده‌ اما پاسخ داده نشدند، ممکن می‌شود. منظور وینیکات از فروپاشی چیست؟ آیا فروپاشی همان فروپاشی ذهن در سایکوز است؟ آیا سازمان دفاعی، دفاعی در برابر سایکوز است یا دفاعی در برابر فروپاشی یا دفاعی در برابر رنج ابتدایی؟ مجددا، آنچه من قصد بازگوی آن را دارم خوانش/نگارش من از مقاله وینیکات است. از نظر من، اصطلاح فروپاشی، اشاره به فروپاشی پیوند مادر-کودک دارد که کودک را تنها و ناپخته در لبه وجود نداشتن رها می‌کند. کودک، در این وضعیت -منفک شدن از مادر- بالاجبار به سمت چیزی می‌رود که ممکن است تبدیل به تجربه رنج ابتدایی گردد. اما تجربه رنج ابتدایی اتفاق نمی‌افتد (یا حذف می شود) زیرا کودک که وجودش به خطر افتاده، به طور تمام و کمال از سازمان دفاعی ای استفاده می‌کند که بتواند از تجربه رنج ابتدایی کاملا جلوگیری کند. بنابراین، برای من اینطور به نظر می‌رسد که اصطلاح فروپاشی، به فروپاشی پیوند مادر-کودک و نه فروپاشی سایکوتیک اشاره دارد. سایکوز زاییده دفاع دربرابر تجربه شکست پیوند مادر-کودک است.

ایگو[ی کودکی که فروپاشی را تجربه کرده است] برای گردآوردن تمام پدیده‌ها درون حوزه همه‌توانی شخصی اش بسیار ناپخته است.
(صفحه 91)

در حین مطالعه این مقاله، من مدام در مسیرم متوقف شده‌ام. ناتوانی در “گردآوری تمام پدیده‌ها در درون حوزه همه‌توانی شخصی” به چه معناست؟ حوزه همه‌توانی شخصی چیست؟ آیا شکلی از همه‌توانی است که در آن فرد به اندازه کافی پخته هست که بتواند خود را در این شیوه ی تفکر درگیر کند؟ وینیکات به روشنی اظهار می‌دارد که او این روش از تفکر را بخشی از رشد سالم می‌داند.

آنچه در ادامه می‌آید، تفسیر من از اظهارنظر وینیکات در مورد ناتوانی ایگوی ناپخته برای گردآوردی تمام پدیده‌ها درون حوزه همه‌توانی شخصی می‌باشد. من فکر می‌کنم اصطلاح “همه‌توانی شخصی” اشاره دارد به پیش‌زمینه وضعیت احساسی دنیای درونی شخص که به وضعیت واحدی دست یافته است، کسی که تبدیل به فردی با حقوق خاص خودش شده است. اگر این فرض دقیق باشد، در این متن، همه‌توانی به معنی درونی سازی تجربه اولیه با مادر است. مادری که قادر است این توهم را در نوزادش ایجاد کند که دنیا جایی که که او دوست دارد باشد و هرچه را نیاز دارد برایش فراهم می کند. هرچند مادر بالغ (محیط تسهیل کننده) به گونه ای رفتار می کند که به نیاز فرزند در حال رشدش برای “مراقبت منفی و غفلت زنده” پاسخ دهد، که اینگونه پاسخدهی، کودک را در جهت تبدیل شدن به یک فرد واحد سوق می دهد؛ با این وجود، او (مادر) تجربه اولیه “همه‌توانی” – این تجربه که دنیا به همان شکلی است که باید باشد- را به عنوان عنصری از دنیای درونی ناهوشیار و سالم فرد باقی می‌گذارد.

وینیکات به وسیله این مفهوم از ناهوشیار، قصد دارد که به پرسشی دیگر که در خلال متن ایجاد شده اشاره نماید: چطور فروپاشی، تبدیل به ترس از فروپاشی در آینده می شود؟ پاسخ وینیکات به این پرسش منتج به پاراگرافی می‌شود که از نظر من یکی از زیباترین قسمت‌های این مقاله است:

باید در اینجا سوال شود: چرا بیمار نگران چیزی می‌شود که در گذشته روی داده است؟ ]در واقع از آنچه در آینده اتفاق خواهد افتاد، می‌ترسد [. پاسخ باید این باشد که تجربه اصلی رنج ابتدایی نمی‌تواند کاملا در گذشته جا بگیرد مگر اینکه ایگو اول قادر باشد آن را در تجربه زمان حال و کنترل همه توان اکنون خود جا بدهد (با فرض کارکرد حمایتی ایگوی کمکی مادر-تحلیل‌گر).

به عبارت دیگر، بیمار باید جستجو برای جزئیات گذشته را که هنوز تجربه نشده‌اند، ادامه دهد. این جستجو شکل جستجو برای جزئیات در آینده را به خود می‌گیرد.
(1974، صفحه 91)

بنابراین، اتفاقی که در گذشته روی داده اما تجربه نشده است همچنان بیمار را عذاب می‌دهد تا در زمان حال زنده گردد (توسط مادر یا تحلیل‌گر). علی رغم زیبایی پاسخ وینیکات به این پرسش، اما به نظر من هنوز این پاسخ ناقص است. از نظر من انگیزه اصلی فردی که قسمت‌های مهمی از آنچه در اوایل زندگی‌اش اتفاق افتاده اما تجربه نکرده، می تواند نیاز اساسی او برای پیدا کردن بخش های گمشده‌اش باشد تا در نهایت با دربرگرفتن زندگی نزیسته‌ (تجربه نکرده) اش در درون خود، کامل گردد. من این موضوع را به عنوان یک نیاز جهانی می‌بینم -نیاز برای به هم پیوستن بخش های گم شده ی یک فرد- یا برای اولین بار اعتراف به آنچه او از دست داده‌است و در ادامه فرصت پیدا کردن برای تبدیل شدن به فردی که هنوز پتانسیل آن را دارد. فرد علی رغم این که تلاش برای شناسایی پتانسیل‌ها در جهت تبدیل شدن به فردی کامل‌تر تجربه دردناکی است (درد فروپاشی و رنج ابتدایی ناشی از فروپاشی) و در کودکی بیش از حد تحمل فرد بوده و باعث شده جنبه‌های مهمی از خودش را از دست بدهد، اما بازهم این کار را انجام می‌دهد.

دو تفاوت اساسی میان تجربه این حوادث در زمانی که در کودکی اتفاق افتاده‌اند و تجربه آن‌ها به عنوان بیمار در فضای تحلیل وجود دارد: بیمار اکنون یک بزرگسال است، نه یک نوزاد یا کودک و نتیجتا تا حدی سازمان خودِ پخته‌تری دارد و حتی مهم‌تر از آن اینکه حالا بیمارتنها نیست بلکه با تحلیل‌گری است که می‌تواند تجربه فروپاشی و رنج ابتدایی خودش و بیمارش را تاب بیاورد.

از نظر من ما همگی، با درجات مختلف، حوادثی در اوایل زندگی‌مان داشتیم که شامل فروپاشی‌های چشم‌گیری در پیوند مادر-کودک شده‌اند و به آن‌ها به وسیله سازمان دفاعی سایکوتیک خود پاسخ داده‌ایم. هر کدام از ما به صورت دردناکی از آن آگاهیم که فارغ از اینکه چقدر از نظر روانشناختی به چشم دیگران سالم به نظر برسیم، عرصه‌های مختلفی وجود دارند که در آن‌ها قادر به زیستن تجارب خود نیستیم چه آن تجربه لذت باشد یا توانایی برای دوست داشتن یک یا همه فرزندانمان یا توانمندی سخاوتمند بودن تا حدی که چیزی ارزشمند را به دیگری ببخشیم یا توانمندی برای بخشیدن دیگری که آسیب جدی به ما زده است (همچنین توانایی بخشش خودمان). هریک از ما به شکل های مختلفی توانایی زنده بودن را از دست داده ایم. این‌ها تعداد کمی از بیشمار انواع محدودیت‌های هیجانی هستند که از ناتوانی در زیستن شکست‌هایی که وقتی کودک بودیم اتفاق افتاده، نشات می‌گیرند. هر کدام از این محدودیت‌ها جنبه‌ای از زندگی نزیسته ما هستند، آنچه ما قادر نبوده و نیستیم که تجربه‌اش کنیم. همه ما تجارب خاص خود را داریم که نمی‌توانیم آن‌ها را زندگی کنیم و همواره در جستجوی تجارب و بخش های گمشده خود زندگی می‌کنیم.
یک تحلیل تا اندازه‌ای خوب، احتمالا بر محور درگیری تحلیل‌گر برای کمک به بیمار در جهت زندگی کردن زندگی نزیسته‌اش در انتقال-انتقال متقابل خواهد چرخید. وینیکات چگونگی تسهیل توانایی بیمار به وسیله تحلیل‌گر برای تجربه آنچه من جنبه‌های نزیسته فرد می‌نامم را اینگونه توصیف می‌نماید:

اگر بیمار برای پذیرش این نوع عجیب از واقعیت، که گرچه هنوز تجربه نشده ولی در گذشته اتفاق افتاده است، آماده است پس راه برای تجربه رنج در انتقال، در واکنش به اشتباهات و شکست‌های تحلیل‌گر باز است. این مورد آخر می‌تواند در دوزهایی که زیاد نیستند حل و فصل گردد و بیمار می‌تواند هرکدام از شکست‌های تکنیکی تحلیل‌گر را به حساب انتقال متقابل بگذارد. به عبارت دیگر، بیمار به تدریج شکست اصلی محیط تسهیل‌کننده را درون حوزه همه‌توانی و تجربه همه‌توانی که به وضعیت وابستگی تعلق دارد ( واقعیت انتقال)، جا می‌دهد.
(صفحه 91 )

اینجا وینیکات در چند کلمه منظورش را از چگونگی کارکرد تحلیل ارائه می‌دهد: برای قرار دادن تجربه فروپاشی در زمان گذشته، شخص باید تجربه آنچه اتفاق افتاده (گذشته) را در انتقال (اکنون) زنده نماید. این اتفاق در تحلیل بدین وسیله روی می‌دهد که بیمار و تحلیل‌گر باهم در طی زمان این تجربه را، تجربه شکست نقش تحلیل‌گر که قابل توجه نیز هست اما بیش از تحمل بیمار نیست، زندگی کنند.

وینیکات به روشنی بیان می‌دارد که تحلیل‌گر تلاش می‌کند تجربه فروپاشی را در اتاق تحلیل نگه دارد بنابراین نیازی به بستری شدن وجود ندارد. همچنین، تجربه فروپاشی به اندازه کافی خوب نخواهد بود اگر شامل درک تحلیلی و بینش در بخشی از بیمار نباشد. وینیکات درمان را با کاتارسیس یکی نمی‌داند. رشد روانشناختی به وسیله تجربه و آگاهی از تجربه زیسته‌ی شکست مادر/تحلیل‌گر در وضعیت وابستگی مطلق اتفاق می‌افتد. به طور متناقضی، تحلیل‌گر باید به طور همزمان هم بیمار را به نحوی سرخورده ‌کند تا در طول دوره ی وابستگی، پیوند تحلیل‌گر-بیمار از هم بپاشد و هم به بیمار کمک کند تا شکست اخیرش را به درستی تجربه کرده، فروپاشی را درک نموده و در عین حال سرخورده نشود.

نمونه‌های بالینی

وینیکات تنها چهار نمونه بالینی مختصر در ترس از فروپاشی ارائه می‌دهد. در یکی از آن‌ها که درباره پوچی است، او کارش را با بیماری توصیف می‌کند که ترسی از پوچی یا فروپاشی را تجربه نکرده و در عوض “تجربه ذخیره شده از نوع غیرمستقیم” را نشان می‌دهد. وضعیت روانی که وینیکات به عنوان زیربنای پوچی هنوز تجربه نشده، نشان می‌دهد، صرفا احساس “احتمالا چیزی وجود دارد” است.
در دو نمونه بالینی که من ارائه خواهم داد، تمرکز من مثل وینیکات در بحثی درباره پوچی، بر روش‌هایی نخواهد بود که از طریق آن ها ترس از فروپاشی خودش را بر فروپاشی آتی که در گذشته روی داده است، فرافکنی می‌کند. درعوض، من بر روش‌هایی تمرکز می‌کنم که در آن‌ها فروپاشی پیوند مادر-کودک در نوزادی و کودکی، باعث ایجاد بخش هایی از زندگی نزیسته می شود که تبدیل به احساس مداوم ناکامل بودن خود می‌گردند (مشابه ایده وینیکات درباره پوچی هنوز تجربه نشده که خود را در زمان حال به صورت احساس “احتمالا چیزی وجود دارد” نشان می‌دهد).

در مقاله اخیر، در آغاز بحث نظری من، و اکنون در ارائه موارد بالینی، امیدوارم بتوانم راه‌هایی را نشان دهم که در آن‌ها من نیاز بنیادین بیمارم را برای دستیابی به قسمت‌های گمشده خودش را مجسم کرده و روی آن کار کرده ام؛ قسمت هایی هرگز وارد زندگی‌اش نشده‌اند و نزیسته باقی مانده‌اند (و بنابراین تنها به عنوان جنبه‌های بالقوه خود باقی مانده‌اند). همانطور که بیان نمودم، اساس کمک به بیمار برای تجربه جنبه‌هایی از خودش که گم شده (ناشناخته باقی مانده)، نگرش تحلیلی است که منجر به شناسایی و ارزشمندسازی نامحسوس‌ترین و غیرمحتمل‌ترین راه‌هایی می شود که در آن‌ها بیمار شاید تلاش کند تا برای اولین بار اتفاقات نزیسته گذشته را تجربه نماید.

اولین تجربه بالینی که من توضیح خواهم داد، درباره ی زنی است که ۴ جلسه در هفته تحلیل می شد و از غفلت شدید در زمان کودکی اش رنج می برد. مادر این زن افسرده بود -گاهی حتی نمی‌توانسته از تخت خارج شود- و پدرش زمانی که بیمار دو ساله بوده خانواده را ترک کرده است.

در طول این تحلیل طولانی، خانم ال مکررا عاشق مردانی می‌شد که به نظر می‌رسید متقابلا عاشق او هستند اما خیلی زود طوری رفتار می‌کردند که انگار هیچ‌گاه هیچ علاقه‌ای به او نداشتند. پس از اینکه خانم ال زمانی را صرف خرید ماشین کرده بود، به من گفت که فروشنده در یکی از نمایشگاه‌های ماشین با او خیلی باعلاقه صحبت کرده است. زمانی که آن‌ها ماشین را برای تست بردند آن مرد درباره اینکه چقدر راندن ماشین در جاده‌ای در طول بیگ سور می‌تواند لذت بخش باشد صحبت کرد.

بعد از خرید ماشین، خانم ال به نمایشگاه ماشین باز می‌گردد تا فروشنده را ببیند. او به آن مرد علاقه‌مند شده بود. اما آن مرد بعد از چند دقیقه صحبت، او را ترک کرده تا با “افراد دیگری” که وارد نمایشگاه شدند صحبت کند. بعد از اینکه آن مرد در طی دیدارشان او را نادیده گرفت، بیمار احساس کرد با دورویی او “ویران شده” است. در دو هفته آینده، خانم ال هر روز ماشینش را مقابل نمایشگاه ماشین پارک می‌کرد تا بتواند آن فروشنده را ببیند. در طی ماه آینده، او به ندرت به چیز دیگری جز اینکه چقدر به آن مرد علاقه‌مند است فکر می‌کرد.

من با خانم ال درباره ارتباط احتمالی بین تجربه ناامیدکننده، دیوانه کننده و تحقیرآمیز با فروشنده و احساس اینکه من هم در انتهای هر جلسه و آخر هفته‌ها و تعطیلات او را ترک می‌کنم، صحبت کردم. خانم ال با شنیدن این موضوع به شدت برافروخته شد و من را متهم به این کرد که باور ندارم مردی که او درگیرش است علاقه خاصی به این خانم نشان داده است. در نتیجه من دیگر باور او و اظهارنظرش درباره انتقال را به چالش نکشیدم.

زمانی که من با خانم ال درباره شباهت‌های میان احساسی که به فروشنده دارد و احساسی که نسبت به من دارد صحبت کردم، حتی خودم هم نظراتم را کلیشه‌ای و فرموله شده احساس می‌کردم. به نظر می‌رسد که خانم ال حق داشت با این موضوع مخالفت کند- این اظهار نظر بدون در نظر گرفتن شخص او بیان شده بود- و مخصوص او و مربوط به آنچه بین ما دو نفر هوشیارانه و ناهوشیارانه در حال اتفاق افتادن است، نبود. با کمک خانم ال، من آنچه در حال بیانش بودم را متوقف کردم.

سپس من به ذهنم اجازه دادم رها شود تا به هر احساس و فکری (reverie) که در حین جلسات با خانم ال برایم روی می‌دهد، توجه کنم. اما در خلال ماه‌های بعد از تفسیر انتقال بدون فکرم، من آگاه شدم که روش جدیدم نیز “تکنیک تحلیلی” از پیش ساخته شده دیگری است. من نمی‌توانستم افکارم را به سمت رهایی و زنده بودن سوق دهم. من به کندی متوجه شدم که واقعی‌ترین چیزی که بین من و خانم ال در حال روی دادن است، تجربه استریلی از طرف هر دو ما است.

ماه‌ها بعد از زیستن با این نوع از استریل بودن در تحلیل، من به خانم ال گفتم: تو با اصالت پیش من آمدی چون احساس می‌کردی به خاطر طرد شدن از سمت مردی تحقیر شده‌ای و آن وضعیت را با دنبال کردن او بدتر کردی. این ممکن است تو را متعجب کند اما من متوجه شده‌ام هرآنچه در تو باعث می‌شود که این مردان را دنبال کنی سالم‌ترین بخش توست.
خانم ال: من را مسخره می‌کنی؟

تحلیل‌گر: نه، من هرگز جدی‌تر از الان نبودم. همانطور که درموردش صحبت کرده ایم، زمانی که تو بچه بودی، رها شده ای تا خودت، خودت را بالا بکشی -پدرت تو را ترک کرد و مادرت از تو دوری می‌کرد-. اما دنیای تو برای باور پیدا کردن به افراد، هیچ جایگزین مناسبی ارائه نداد تا تو بتوانی یک کودکی واقعی با والدین و دوستان واقعی را تجربه کنی. فکر نمی‌کنم زیاده‌روی باشد اگر بگویم تو زمانی که کودک خردسالی بودی به دلیل مورد محبت قرار نگرفتن و تمایل به دیده شدن به خاطر آنچه هستی، مردی. وقتی تو صحنه تماشای فروشنده را از آن طرف خیابان توصیف می‌کردی، من احساس کردم که تو شبیه یک کاراگاه خصوصی هستی که تا وقتی فرد گمشده را پیدا نکنی، تسیلم نمی‌شوی.

خانم ال: من الان برای مدتی احساس کردم که تو من را رها کرده ای، و برای این به دیدن من ادامه می‌دهی که نمی‌دانی چطور از دستم خلاص شوی.

من واقعا از این صداقت متاثر شدم و یادم نمی آمد که خانم ال هیچ وقت با چنین صداقتی صحبت کرده باشد. گفتم: “به همین خاطر به تو گفتم که فکر می‌کنم که دنبال کردن دیگران سالم‌ترین بخش وجود توست. این بخشی است که تو آن رها نکردی، بخشی که در برابر تسلیم شدن مقاومت کرده قبل از اینکه تو یک رابطه‌ عاشقانه واقعی برقرار کنی، عشقی که متقابل، قدرتمند و خالصانه است.

خانم ال: این قسمتی از من است که از همه بیشتر خجالت زده‌ام می‌کند. من وقتی در ماشینم نشسته بودم و او را تماشا می‌کردم احساس حقارت می‌کردم ولی نمی‌دانستم چه کار دیگری می‌توانم انجام دهم.

تحلیل‌گر: من فکر می‌کنم دنبال کردن، تو را زنده نگه می‌دارد و روشی است که تو را به آخرین ریسمان واصل بین تو و زندگی متصل می‌کند. چاره دیگر این است که اجازه دهی بمیری چه به معنای کلامی آن و چه به صورت زندگی زامبی‌وار.

خانم ال: من در زمان کودکی از زامبی‌ها وحشت داشتم. من از عقرب و عنکبوت یا خون آشام و قاتل سریالی نمی‌ترسیدم اما از زامبی مثل گه می‌ترسیدم.

این اولین باری بود که خانم ال از الفاظ زشت استفاده می کرد و اهمیت این کار او بر هیچ کدام از ما پوشیده نبود. به نظر من این بازتابی از رهایی خالصانه آزادی بیمار برای فکر کردن و صحبت کردن بود. دقیقا در عمل حرف زدن درباره اینکه چقدر از تبدیل شدن به زنده‌ای مرده می‌ترسد، او توانست از واژه گه در فضای تحلیلی رسما استریله استفاده کند.

تحلیل‌گر: اگر گه را از درون بدن فردی حذف کنیم، او خواهد مرد. هر انسانی به باکتری‌هایی نیاز دارد که باعث بوی بد گه می‌شوند.

صدای خانم ال کمتر از قبل کنترل شده بود وقتی به من گفت: خنده دار است که شما از واژه گه استفاده می‌کنید. من خوشم آمد. مثل این است که ما بچه مدرسه‌ای هستیم که قوانین را می‌شکنیم و شما این کار را با هیچکس جز من انجام نمی‌دهید. خیلی عجیب است اما من دیگر نمی‌ترسم که از تحلیل اخراج شوم.

در ادامه کار با خانم ال، سرزندگی جلسه‌ای که ذکر کردم همراه با کشمکشی با ترس شدید، از طرف خانم ال، که من آن را دستکاری می کردم باقی ماند. او گفت که می‌ترسد من با او “بازی تحلیلی” کرده باشم که در آن او را گول زده‌ام تا آنچه بین ما می‌گذرد را جدی بگیرد در حالی که من بدون حرکت از بیرون او را نگاه می‌کنم. اتهامات او تا حدی برایم آزاردهنده و غیرمعمول بود. من خانم ال را دوست داشتم و احساس می‌کردم به اندازه خودم و تا جایی که به عنوان یک تحلیل‌گر می‌توانستم با او صادق هستم.

تحلیل‌گر: وقتی من را متهم به سواستفاده می‌کنی، به من نشان می‌دهی که دیده نشدن و نامرئی بودن چه حسی دارد. تو احتمالا بیشتر این احساس را درک می کنی؛ اینکه نامرئی باشی انگار وجود نداری حتی برای خودت.

خانم ال باقی زمان جلسه را ساکت ماند، طوری که برای من عمیقا ناراحت کننده بود.

اکنون که به عقب برمی‌گردم و کارم را با خانم ال بررسی می‌کنم، به نظر می‌رسد که ما دوره ای طولانی را در استریل هیجانی به سر می‌بردیم. در طی این سال‌ها، هر یک از ما تلاش میکردیم بفهمیم چه چیزی در رابطه ی ما جاری است (برای مثال تلاش های من برای تقلید یک روش تحلیلی که به شکل تفسیر انتقال قالبی و سطحی نمود پیدا کرد، یا تلاشم برای تمرکز بر فکر و خیالی که در جلسه درگیرم می کرد).
اما علی رغم این استریل (غیاب خودانگیختگی او به عنوان یک انسان زنده، دارای نفس و دارای مدفوع) ما تحلیل را ادامه دادیم، شاید چون تا حدی می‌دانستیم که باید قبل از اینکه هرچیزی اتفاق بیفتد، آن را باهم تجربه کنیم. این ایده که او در کودکی مرده است تنها بعد از تجربه کردن آن همراه با من در فضای مرده تحلیل و احساس ناتوانی برای انجام هرکار دیگری در آن، می‌توانست برایش به واقعیت تبدیل شود. تنها در صورتی می‌توانستیم آنچه در لحظه حال اتفاق می‌افتد را تجربه کنیم که قادر به پیدا کردن واژه‌ ای مناسب می بودیم -مثل واژه گه-.

در مورد این تجربه بالینی، ممکن است این سوال پیش آید که چگونه درک من از آنچه در تحلیل خانم ال اتفاق افتاده می تواند متفاوت باشد از مواردی که من در مطالعه آثار فربرن یافته بودم و در کار بالینی‌ام استفاده می‌کردم. من تجاربی با بیمارانی داشتم که آن‌ها را در قالب وابستگی اعتیادگونه بین ابژه‌های درونی ناهوشیار، مثلا بین “ایگوی لیبیدینال” فربرن و “ابژه محرک”، و بین “خرابکار درونی” و “ابژه طردکننده” فربرن یافتم. می‌توانم بگویم تمایزی اساسی میان مفهوم فربرنی روابط ابژه درونی اعتیادگونه و آنچه از رفتار دنبال کردن وسواسی خانم ال متوجه شدم، وجود دارد. دنیای ابژه‌های درونی فربرن به عنوان نسخه‌ای درونی شده از تجارب زیسته در روابط ابژه ناکام کننده با مادر ایجاد شده است. در مقابل، دنیای ناهوشیار خانم ال، دنیایی است که از ابتدا به وسیله تجربه زیسته نشده در روابط ابژه اولیه ناکام کننده با مادرش شکل گرفته است. عزم راسخ خانم ال برای دستیابی دوباره به زندگی نزیسته‌اش به سمپتوم‌هایش (رفتار دنبال کردن) جهت و نیرو می داد. در رفتار دنبال کردن، خانم دال به طرز بی رحمانه ای جنبه‌های نزیسته و تجربه نکرده خودش و زندگی‌اش را در زمان حال و گذشته می‌جست.

به نظر من، بیماری که شدیدترین شکل ترس از فروپاشی را تجربه می‌کند، مانند خانم ال، احساس می‌کند بواسطه احساس ناتوانی برای زیستن بیشتر تجارب زندگی‌اش مورد ظلم واقع شده است. اینگونه بیماران احساس زنده بودن را به صورت خجالت‌آوری دردناک احساس می‌کنند. زیرا این موضوع یادآور این است که چقدر از زندگی‌شان را نزیسته‌اند. آن‌ها احساس نا خوشایندی را تجربه می کنند که ناشی از این است که زندگی از آن‌ها گرفته شده و هیچ‌گاه به آن‌ها برگردانده نشده است. این درد، معمولا به صورت ترکیبی از درد جسمانی و هیجانی می‌باشد.

از آن‌جایی که میزان قابل توجهی از درد تجربه نزیسته در بدن نگه داشته می‌شود که بیون آن را “وضعیت پروتومنتال” می‌نامد و تعجب آور نیست که آگاهی ناهوشیار من از این درد خیلی به ندرت در تحلیل بیمارانم شکل تجربه بدنی به خودش می‌گیرد. در دوره‌ای حین کار با یکی از این بیمارانم به نام “زد”، گرسنگی شدیدی را در طی جلسه با او احساس می‌کردم که در جلسه با بیمار بعدیم از بین می‌رفت. مدت زمانی طول کشید تا متوجه شدم خانم زد چگونه از من به عنوان جایگزینی برای زندگی نزیسته‌اش استفاده می‌کند.
در اوایل تحلیل خانم زد، او به من گفت زمانی که یکی از همسایه‌هاش از او پرسیده آیا رستورانی که در زندگی آنجاست را دوست دارد یا نه، او در پاسخ گفته که هرگز آنجا نرفته در حالی که درواقع چندین بار آنجا غذا خورده است. وقتی به عقب برمی‌گردم، متوجه می‌شوم خانم زد با تعریف کردن این ماجرا، بیش از آنچه ما در آن زمان می‌دانستیم درباره حقیقت صحبت می‌کرد: او مکررا به آن رستوران رفته اما هرگز واقعا آنجا نبوده است زیرا تجربه آنجا بودن برایش احساس زنده بودن نداشته است.

سال‌ها بعد او به من گفت، در طی آن سال‌های اولیه تحلیل، او یادداشت‌هایی از هر کدام از جلسات تحلیل -پنج بار در هفته- تهیه می‌کرده اما تمام یادداشت‌ها شامل آنچه من گفته بودم، است و حتی کلمه‌ای درباره صحبت‌های خودش یادداشت نکرده است. من متوجه شدم، غیاب خانم زد در نوشته‌هایش از جلسات تحلیل، راهی برای شناسایی عدم وجود و فروپاشی‌اش به شکل منفک شدن از زندگی بوده است.

تحلیل بسیار مشکل بود و من هیچ وقت فکر نمی‌کردم بتوانم به خانم زد کمک کنم تا تجاربش را زنده کند. بعد از سال‌ها تحلیل، من موضوع خاتمه جلسات را پیش کشیدم. من به بیمار گفتم، به نظر می‌رسد من دیگر نمی‌توانم به تغییر دادن روش زندگی او کمکی کنم و او احتمالا از کار با فرد دیگری بیشتر استفاده خواهد کرد.

خانم زد در پاسخ گفت: “من هرگز فکر نمی‌کردم، این تحلیل پیش از مرگ یکی از ما دو نفر به پایان برسد”. من فکر کردم اما بازگو نکردم که در واقع هر دوی ما از بسیاری جهات مرده‌ایم. او اضافه کرد: “در واقع من هرگز فکر نمی‌کردم که تحلیل ربطی به تغییر داشته باشد”. برای خانم زد، تغییر مفهومی بود که هیچ معنایی نداشت. مرده هیچگاه تغییر نمی‌کند و او مرده بود. ما جلسات را تا زمانی که یکی از ما از نظر جسمانی نمرده باشد ادامه می‌دهیم (ما هر دو از نظر ذهنی در جلسات مرده بودیم).

برایم من شگفت‌انگیز بود که پیش کشیدن موضوع خاتمه جلسات، نیروی محرکه‌ای برای بحث درباره مرگ بیمار، مرگ من همراه با او و مرگ تحلیل شد. خانم زد در جلسه بعدی گفت چیزهایی در زندگی وجود دارد که او می‌خواهد قبل از پایان تحلیل به آن‌ها دست یابد: او می‌خواهد ازدواج کند، پژوهشش را به پایان برساند و آن را به عنوان کتاب منتشر کند. در طی سال‌های آینده تحلیل، خانم زد به تمام این اهداف دست یافت. من و او درباره اینکه ازدواج کردن با ساختن یک ازدواج متفاوت است و لازم است در آینده و پس از اتمام تحلیل، تلاش زیادی بکند تا به آن هدف دست پیدا کند. ما 5 سال پس از اولین باری که من در مورد خاتمه جلسات صحبت کردم، تحلیل را خاتمه دادیم.

در طی سال‌هایی که تحلیل متوقف شده بود، خانم زد دو بار در سال برای من نامه می‌نوشت. در این نامه‌ها، او به من گفته بود که احساس می‌کند که خاتمه تحلیل مسئله‌ای اختیاری نبوده و حالا او متوجه شده که ما وقتی و طوری به جلسات خاتمه دادیم که باید می‌دادیم. این مسئله که او باید زندگی خودش را بکند نه زندگی‌ای که از من قرض گرفته شده یا دزدیده است. زندگی او حالا به شکلی است که انگار زندگی خودش است و هر کاری که توانش را دارد برای زندگی‌اش انجام می‌دهد. او اکنون قدردان جمله ای بود که من در سال های تحلیل به او گفته بودم؛ اینکه “نویسنده ی زندگی خودش باشد”.

من معتقدم، خانم زد به صورت هوشیارانه ترس از مرگ را تجربه نمی‌کرد چون او احساس شدیدی درباره اینکه از قبل مرده است، داشت. برای خانم زد، مردن و غایب بودن در زندگی شخصی خودش روشی برای محافظت از خودش بود؛ محافظت از خودش هم در برابر درد تجربه گذشته ای که هنوز زنده بود، و هم درد بخش هایی از خودش که گم شان کرده بود.

 

متن اصلی این مقاله را می توانید از اینجا دانلود کنید.

(کپی با ذکر منبع مجاز می باشد)

پذیرش مراجع

جهت دریافت وقت روان درمانی با متخصصین مرکز روان تحلیلی مهرسای (درمان حضوری برای مراجعین تهرانی و درمان غیرحضوری از طریق اسکایپ یا واتس اپ برای مراجعین شهرستانی و مراجعین خارج از ایران)، می توانید به شماره واتس اپ زیر پیام دهید و مشخصات خود را به همراه علت مراجعه ارسال کنید، تا در اسرع وقت به درخواست شما رسیدگی گردد. (فقط پیام دهید)

کلیه حقوق این وب سایت متعلق به مرکز تخصصی روان درمانی تحلیلی مهرسای می باشد.