WhatsApp-Image-2023-02-23-at-11.13.51.jpeg
اسفند ۴, ۱۴۰۱

PLAYING: ITS THEORETICAL
STATUS IN THE CLINICAL SITUATIONI
D. W. WINNICOTT, LONDON

بازی کردن: اساس نظری آن در موقعیت بالینی[1] / دونالد وینیکات 1968 / مترجم: هلیا رهنمایی
من سعی دارم در این مقاله ایده ای را کشف کنم که توسط کارم و رشد شخصی ام در زمان کنونی به من تحمیل شده، چیزی که به کار من رنگ و بوی خاصی می دهد. نیازی به گفتن نیست که کار من که عمدتا روانکاوی است شامل روان درمانی نیز می شود. و در راستای هدف این مقاله نیازی نمی بینم که تمایز روشنی بین کاربردهای این دو واژه قائل شوم.

همین که می خواهم تئوری ام را مطرح کنم، پی می برم که این کاری بسیار ساده است، همچون اکثر مواقع، و به واژگان زیادی برای شرح مطلب نیازی نیست. روان درمانی در همپوشانیِ دو حوزه ی بازی کردن اتفاق می افتد، حوزه ی بیمار و درمانگر. روان درمانی مربوط به بازی کردن دو نفر با هم است. نتیجه ی این موضوع این است که جایی که بازی کردن ممکن نباشد کار درمانگر به سویی هدایت می شود که بیمار را از وضعیت ناتوانی در بازی به حالت توانایی در بازی ببرد. اگرچه قصد ندارم پیشینه ی این تئوری را بررسی کنم، قصد دارم ادای احترامی به کار میلنر[2] (1950- 1955) بکنم، که زیرکانه در باب شکل گیری نماد نوشته است. اما نمی گذارم مطالعه جامع و عمیق او مرا از توجه کردن به موضوع بازی به زبان خودم باز دارد. میلنر (1955) بازی کردن کودکان را به تمرکز بزرگسالان ربط می دهد و من پی بردم که من هم مشابه همین را انجام داده ام:

وقتی شروع کردم به دیدن … که این استفاده از من نه تنها ممکن است یک پسرفت دفاعی باشد بلکه یک مرحله تکرارشونده ی ضروری از یک رابطه ی خلاقانه با جهان باشد …

میلنر به یک “آمیختگی پیش منطقی سوژه و ابژه” اشاره می کرد. من سعی دارم بین این آمیختگی و آمیختگی یا گسلش[3] ابژه ذهنی و ابژه به طور عینی ادراک شده تمایز قائل شوم. من همچنین بر این باورم که آنچه من تلاش دارم انجام دهم در ذات محتوای مشارکت و کار میلنر وجود دارد. این یکی دیگر از عبارات او است:

لحظاتی که شاعر اصلی درون هر یک از ما، جهان بیرونی را با یافتن چیزهای آشنا در ناآشنا، برای ما آفرید. آنچه که شاید بیشتر مردم فراموش اش کنند. و یا آن ها به این دلیل که بیش از حد شبیه به ملاقات خدایان بودند که با اندیشه و تفکر روزمره در هم آمیختند، در جای پنهانی در حافظه محافظت می شوند (میلنر 1955).

بازی و خودارضایی

می خواهم یک چیز را از سر راه بردارم. موضوع بازی در بحث ها و نوشته های روانکاوانه بیش از حد با خودارضایی و تجربیات حسی مرتبط شده است. درست است که هر زمان که با خودارضایی مواجه می شویم همیشه به این می اندیشیم که فانتزی و خیال چیست؟ و این نیز صحیح است که وقتی شاهد بازی کردن هستیم، با تعجب در پی فهم این هستیم که هیجان فیزیکیِ مربوط به این نوع بازی که شاهدش هستیم چیست. اما جدا از مفهوم والایش غریزه، بازی کردن به عنوان موضوعی مجزا درخور مطالعه است.

به خوبی ممکن است با پیوند نزدیک این دو پدیده در ذهنمان (بازی کردن و فعالیت شهوانی خودکار[4]) چیزی را از دست داده باشیم. من تلاش کرده ام به این نکته اشاره کنم که وقتی کودکی در حال بازی است، عنصر خودارضایی اساسا غایب است، یا به زبانی دیگر اگر هنگامی که کودکی در حال بازی کردن است، هیجان فیزیکیِ درگیری غریزی هویدا شود، بازی متوقف می شود یا در هر صورت ضایع
شده (وینیکات 1965). کریس[5] (1951) و اسپیتز[6] (1962) هر دو مفهوم شهوانی خودکار را برای پوشش مواردی مشابه مبسوط توضیح داده اند. ( همچنین به خان[7] 1964 مراجعه کنید).

من در حال دستیابی به بیانیه ی جدیدی از بازی کردن هستم و مادامی که در ادبیات روانکاوانه فقدان یک بیانیه ی موثر را درباره ی موضوع بازی مشاهده می کنم، این امر برایم جذاب است. تحلیل کودک از هر مکتب فکری که می خواهد باشد، پیرامون بازی کودک بنا شده. و بسیار عحیب است اگر متوجه شویم که برای به دست آوردن یک بیانیه ی خوب در مورد بازی باید سراغ کسانی برویم که حقیقتا تحلیلگر نیستند ولی درباره ی این موضوع نوشته اند (به عنوان مثال لوونفلد[8]، 1935، 1967).

طبیعتا آدمی به کارهای ملانی کلاین رجوع می کند اما به گمان من کلاین در نوشته هایش تماما بر استفاده از بازی تمرکز داشت. درمانگر در پی فهم پیغام کودک است و می داند که معمولا کودک آن قدر به زبان مسلط و مجهز نیست که بتواند ظرافت های بی پایانی را که در بازی یافت می شود به کسانی که در جستجوی آن ها هستند، منتقل کند. به کارهای ملانی کلاین و یا دیگرانی که استفاده از بازی کودک در روانکاوی کودکان را توصیف کرده اند، انتقادی مطرح نیست. این صرفا یک اظهار نظر است درباره ی این احتمال که در نظریه کلی شخصیت، روانکاو بیش از حد مشغول استفاده از محتوای بازی بوده است تا اینکه به کودکِ در حال بازی نگاه کند و درباره بازی کردن به عنوان موضوعی مجزا بنویسد.

هرچه درباره بازی کودکان بگویم حقیتا درباره ی بزرگسالان نیز صدق می کند، فقط زمانی که محتوای بیمار عمدتا از نظر ارتباط کلامی ظاهر می شوند توصیف این امر دشوار تر می شود. به پیشنهاد من، ما باید توقع داشته باشیم که بازی را همان اندازه که در کارمان با کودکان پیدا میکنیم در تحلیل های بزرگسالان نیز آن را بدیهی فرض کنیم. بازی خودش را آشکار می کند، برای مثال در حس شوخ طبعی.

پدیده های انتقالی
از زمانی که موضوع پدیده های انتقالی را دنبال می کنم، معنای بازی کردن برای من رنگ جدیدی گرفته است و این پدیده ها را در تمام تحولات ظریف شان درست از زمان استفاده اولیه از شی یا تکنیک انتقالی تا غایی ترین مراحل ظرفیت یک انسان برای تجربه ی فرهنگی دنبال می کنم.

گمان می کنم بیجا نباشد اگر در اینجا توجه شما را به سخاوتی که در محافل روانکاوی و در دنیای روانپزشکی در رابطه با توصیف من از پدیده های انتقالی نشان داده اند، جلب کنم. به این که این ایده دقیقا از خلال مبحث مراقبت کودک معروف شد، علاقمندم و گاها احساس می کنم در این زمینه بیش از آنچه مستحق اش باشم، به من پاداش داده شده. آنچه من پدیده های انتقالی نامیدم جهانی هستند و موضوع صرفا جلب کردن توجه به سوی آن ها و پتانسیل آنها برای استفاده در ساختار نظریه بود. پیش از کشف من، والف[9] درمورد اشیا فتیشی که توسط نوزادان یا کودکان استفاده می شود، نوشته بود. و می دانم در کلینیک روان درمانی آنا فروید، این اشیا  همراه کودکان کوچک مشاهده می شوند. شنیده ام که آنا فروید از استفاده از طلسم و جادو، پدیده ای بسیار وابسته صحبت می کند (رجوع شود به آنا فروید 1965). و البته آ. آ. میلن[10] (نویسنده و تصویرگر داستان های کودکان) خرس پو[11] را جاودانه کرد. در میان سایر نویسندگان، شولتز و آرتور میلر از این اشیا که من نام بردم و اختصاصا به آن ها ارجاع دادم، استفاده کرده اند. علاقه ی من به قبول این مفهوم از پدیده های انتقالی در حقیقت اینطور شدت پیدا می کند که ایده های دیگری که من داشته ام که ممکن است درست از آب در بیایند و مفید باشند، پذیرش و دریافت متفاوتی داشته اند و در اصل اینطور فکر می کنم که بیشتر ایده های ناب و اصیل ما به راحتی یکسان سازی نمی شوند، تلفیق نمی شوند و دشوار است که به ابزارهایی قابل استفاده در بیایند. تعجب نمی کنم که ایده هایی که ما مطرح می کنیم نادیده گرفته شوند یا به دشواری طرح شوند. آنچه مرا شگفت زده می کند این است که ایده پدیده های انتقالی به سرعت در جهان گسترش یافت و مقبولیت یافت. گویی پیشتر از آن شکافی وجود داشته یا کسی بخشی از چهره ی کودک یا عضوی از بدن او را لحاظ نمیکرده و آن بخش فراموش شده بوده و حالا همه خوشحال بودند که این قسمت از کودک بازسازی شد و به حالت اول خودش برگشته. از خودم می پرسم به جای مقاومت چه اتفاقی افتاده است؟ جایی که مقاومتی وجود ندارد، ممکن است انتظار آن برود که از ناراحتیِ ناهوشیارِ سرکوب شده فراری صورت بگیرد. اجازه بدهید در اینجا صرفا یک فرار جزئی را فرض بگیریم. در تجربه ی کودک از بازی کردن نیز ممکن است یک فرار جزئی وجود داشته باشد، همانطور که منفعت و سودی جزئی وجود داشته باشد. این نزدیک به موضوع اصلی من است.

سرنوشت خوشِ مفهوم پدیده های انتقالی مشوق من هستند، آن ها مرا دلگرم می کنند که فکر کنم آنچه اکنون می خواهم درباره ی  بازی کردن بگویم نیز به راحتی مورد قبول باشد. به عبارتی دیگر، آنچه می خواهم بگویم آن قدر واضح است که نیاز به گفته شدن ندارد. اما بر این باورم که چیزی درمورد بازی کردن هست که هنوز جایی در ادبیات روانکاوی پیدا نکرده است. در مقاله ام در باب تجربه ی فرهنگی و جایگاه آن (وینیکات 1967) سعی کردم با این ادعا که بازی زمان و مکان دارد، ایده ام را از بازی عینی کنم. هرگونه از کلمه استفاده کنیم، این لغت درون نیست ( و متاسفانه صحیح است که کلمه ی درون استفاده های بی شمار و متنوعی در مباحث روانکاوی دارد). باید گفت بیرون هم نیست، این بخشی از دنیای انکار شده، غیر-من، نیست. یعنی چیزی که فرد تصمیم گرفته باشد به عنوان کنترل واقعی بیرونی و جادویی(هر چه قدر سخت و دردناک)،  تشخیصش دهد. برای کنترل آنچه در بیرون است باید کارها را انجام داد، اینگونه نیست که کسی صرفا فکر کند و یا آرزو کند، و انجام دادن کارها زمان بر است. بازی کردن، انجام دادن است.

بازی کردن در زمان و مکان[12]

من فضای بالقوه ی بین کودک و مادر را برای این ابداع کردم که جایی به بازی کردن اختصاص دهم. اشاره کردم که این فضای بالقوه با توجه به تجربیات زندگی کودک در رابطه با مادر یا فرد مادرگونه[13] بسیار متفاوت است و من این فضای بالقوه را با این دو مورد مقایسه کردم. (الف) با دنیای درون (که مربوط به مشکلات روان تنی است) و (ب) با واقعیت خارجی یا محض ( که ابعاد خودش را دارد و می توان آن را به صورت عینی مطالعه کرد و هرچند که ممکن است بر اساس وضعیت فردی که آن را مشاهده می کند، متفاوت باشد اما در اصل ثابت و پایدار است).

اکنون می توانم مفهومی را که سعی داشتم برسانم، دوباره بازگو کنم. میخواهم حواس شما را از روانکاوی ترتیبی[14]، روان درمانی، مواد بازی، بازی کردن پرت کنم و آن را دوباره به شیوه ای دیگر بنا کنم. به عبارت دیگر، این بازی است که جهان شمول است و وابسته به سلامتی است. بازی، رشد و بنابراین سلامتی را تسهیل می کند، منجر به روابط گروهی می شود، می توان آن را شیوه ای از ارتباط در روان درمانی دید و در آخر، روانکاوی به عنوان یک شیوه بسیار تخصصی از بازی در خدمت ارتباط گسترش یافته است.

آنچه طبیعی باشد مشغول بازی کردن است و پدیده بسیار پیچیده قرن بیستم روانکاوی است. باید برای تحلیلگر ارزشمند باشد که دایم به یاد آنچه نه تنها به فروید مدیون است بلکه به امر جهانی و طبیعی یعنی بازی مرهون است نیز باشد.

ادموند، دو سال و شش ماهه
مادر ادموند برای مشورت با من آمده بود و او را هم با خودش آورده بود. در حالی که با مادر ادموند صحبت می کردم، او در اتاق من بود و من بین خودمان یک میز و صندلی کوچک گذاشته بودم که اگر دلش می خواست بتواند ما را ببیند. او جدی به نظر می رسید اما ترسیده یا غمگین نبود. پرسید: “اسباب بازی ها کجا هستند؟” در طول یک ساعت این تمام حرفی بود که او زد. ظاهرا پیشتر به اون گفته شده بود که آن جا اسباب بازی هست و من گفتم در آن سوی اتاق زیر کتابخوانه روی زمین مقداری اسباب بازی هست.

خیلی زود رفت و با یک سطل اسباب بازی برگشت و در مدتی که صحبت های من و مادرش ادامه داشت به شیوه ای سنجیده و تعمقی بازی می کرد. مادر توانست لحظه ای دقیق و مهم از دو سال و پنج ماهگی ادموند را که شروع به لکنت زبان کرده بود به من بگوید. لکنتی که پس از آن، به دلیل ترس از لکنت از حرف زدن امتناع می کرد. در حالی که من و مادرش در یک موقعیت مشورتی درباره ی ادموند و مادر بودیم، ادموند چند قطعه کوچک قطار را روی میز گذاشت و مشغول مرتب کردن آن ها و اتصال و الحاق آن ها شد. تنها در دو قدمی مادرش بود. خیلی زود به دامان مادر پرید و به آغوش او رفت و زمان خیلی کوتاهی بچگانه رفتار کرد و مادر به شکل طبیعی و کافی پاسخ داد. سپس خودش آغوش مادر را ترک کرد و دوباره بازی کردن روی میز را از سر گرفت. تمام اینها در حالی رخ داد که من و مادرش شدیدا درگیر یک گفتگوی عمیق بودیم.

بعد از حدود بیست دقیقه ادموند سرحال تر و سرزنده تر شد و به سمت دیگر اتاق رفت تا اسباب بازی های جدید بیاورد. از میان خرت و پرت ها یک کلافه ریسمان با خود آورد. مادر (که بی تردید تحت تاثیر انتخاب کلافه ی ریسمان او قرار گرفته بود ولی از معنای نمادین آن آگاه نبود) این نکته را بیان کرد: ” ادموند در مواقعی که شدیدا غیر کلامی ارتباط برقرار می کند، بسیار وابسته، چسبنده و نیازمند به سینه های واقعی من و ران های واقعی من است. پیشتر به دستمال سفره می چسبید که لکنت اش شروع شد اما همراه با لکنت به بی اختیاری هم برگشت کرده بود و امتناع از صحبت کردن در پی اش رخ داد. او تقریبا در زمان شروع جلسات مشاوره دوباره به دستمال سفره وابستگی نشان می داد. مادر این را بخشی از بهبودی از موانع رشدی او می دید. به بازی کردن ادموند توجه نشان می دادم و توانستم ارتباطم را نیز با مادر حفظ کنم.

حالا ادموند در حین بازی با اسباب بازی ها در دهانش حباب درست کرد. او دلمشغول کلافه ریسمان شده بود. مادر اظهار داشت که در کودکی از همه چیز به جز سینه ی مادرش امتناع می کرد تا اینکه بزرگتر شد و به سمت فنجان کشیده شد. ” هیچ جایگزینی را نمی پذیرد” او گفت: یعنی شیشیه شیر بچه را بر نمی داشت و قبول نمی کرد و رد کردن جایگزین ها بخش ثابتی از شخصیت او شده بود. حتا مادرِ مادر اش که به او علاقمند است کاملا پذیرفته نمی شود زیرا مادر واقعی اش نیست. در تمام عمرش مادر واقعی خودش را داشته که شب ها آرام و قرارش بدهد. زمانی که به دنیا آمد مشکلاتی با سینه وجود داشت و در روزها و هفته های اولیه، عادت داشت با لثه هایش محکم سینه را بگیرد احتمالا به عنوان تضمینی در برابر اینکه مادر از خودش به شکل حساسی مراقبت می کرد چون در وضعیت حساسی بود. در ده ماهگی یک دندان در آورد و در یک موقعیت سینه را گاز گرفت ولی منجر به خون ریزی نشد.

“او مثل بچه ی اول راحت نبود”

تمام اینها زمان برد و با مسائل دیگری که مادر می خواست با من در میان بگذارد آمیخته شد. به نظر می رسید ادموند در اینجا درگیر یک سر از کلافه ریسمانی بود که در معرض دید بود و از کلافه بیرون زده بود در حالی که بقیه ی کلافه در هم پیچیده بود. گاهی اوقات یک ژستی می گرفت گویی با انتهای دیگر ریسمان شبیه به سیم برق خود را به ران مادرش وصل می کرد. باید توجه داشت که اگرچه او “جایگزینی پیدا نکرد”، از ریسمان به عنوان نماد اتحاد با مادرش استفاده می کرد. واضح بود که ریسمان همزمان نماد جدایی و اتحاد از طریق ارتباط بود.

مادر به من گفت که او یک ابژه  انتقالی به نام “پتوی من” داشت – او از هر پتویی که روکش ساتنی داشته باشد و شبیه روکش اصلی اوایل دوران کودکی اش باشد استفاده می کند.

ادموند در این هنگام به طور طبیعی اسباب بازی ها را رها کرد، روی کاناپه نشست و مانند یک حیوان به سمت مادرش خزید و خودش را روی پاهای مادر جمع کرد. حدود سه دقیقه به آن شکل ماند. مادر واکنشی طبیعی و نه اغراق شده به او نشان داد. سپس ادموند از حالت خمیده در آمد و به سمت اسباب بازی ها برگشت. حالا ریسمانی که (که به نظر شیفته اش بود) را در ته سطل اسباب بازی ها مثل بستر و ملحفه گذاشت و شروع به گذاشتن اسباب بازی ها روی آن کرد. به طوری که اسباب بازی ها یک جای خوب و نرم برای خوابیدن داشتند، چیزی شبیه به گهواره. بعد از اینکه یکبار دیگر به مادرش چسبید و دوباره بعد به اسباب بازی ها برگشت، آماده ی رفتن شد و من و مادر کارمان را تمام کردیم. ادموند در بازی اش بسیاری چیزهایی که مادر از آن صحبت می کرد را به تصویر کشیده بود (اگرچه مادر درباره ی خودش نیز صحبت می کرد). پسرک یک حرکت رفت و برگشتیِ دوری از وابستگی و چسبیدن را مراوده کرده بود. اما از آنجایی که من با مادر مشاره می کردم، این را نمی توان روان درمانی تلقی کرد. در حالی که من و مادر مشغول صحبت بودیم، کاری که ادموند انجام داد تنها نمایش ایده هایی بود که زندگی اش را به خود مشغول کرده بود. من تفسیری ندادم و باید اینطور فرض کرد که محتمل بود که کودک بدون اینکه کسی آن جا باشد که او را ببیند و یا تماسی دریافت کند، همینگونه بازی کند. که در این صورت احتمالا با بخشی از خودش، یعنی ایگو ی مشاهده گر[15] ارتباط برقرا می کرد. همانطور که اتفاق افتاد، من آنجا بودم و آنچه رخ می داد را  منعکس می کردم و بنابراین به آن کیفیتِ ارتباط و مراوده می دادم ( به وینیکات 1967 رجوع شود).

دایانا، 5 ساله

در دومین مورد، مثل مورد ادموند، باید دو جلسه مشاوره را به صورت همزمان انجام می دادم. یکی با مادری که پریشان بود و دیگری ارتباط دختری به نام دایانا با بازی. او یک برادر کوچک (در خانه) داشت که از لحاظ روحی مشکل دار و ناهنجاری قلبی مادرزادی داشت. مادر آمده بود تا درباره ی تاثیر این برادر روی خودش و دایانا صحبت کند. گفتگو ی من با مادر یک ساعت طول کشید. کودک در تمام این مدت کنار ما بود و من وظیفه ای سه جانبه داشتم، توجه کامل به مادر و نیازهایش، بازی با کودک و (برای نوشتن این مقاله) یادداشت برداری از نوع بازی دایانا.

در اصل این خود دایانا بود که از ابتدا کارها را به عهده گرفت، که وقتی من در را باز کردم تا مادر داخل بیاید، دختربچه ای مشتاق خودش را معرفی کرد و یک خرس تدی عروسکی را به من نشان داد. من نه به مادرش و نه به خودش نگاه نکردم، فقط مستقیم به سمت عروسک رفتم و پرسیدم اسمش چیست؟ دخترک گفت: “فقط تدی”.

بنابراین خیلی زود یک ارتباط قوی بین من و دایانا شکل گرفت و من باید که اینگونه پیش می رفتم تا بتوانم نیازهای مادر را که وظیفه ی اصلی ام بود برطرف کنم. دایانا در اتاق مشاوره دائما مطالبه گر بود و این طبیعی بود که حس کند توجه مرا جلب کرده. اما در عین حال من قادر بودم هم به مادر توجه نشان دهم و هم با دایانا بازی کنم. در توصیف این مورد، همانطور که ادموند را توصیف کردم، آنچه بین من و دایانا اتفاق افتاد را ارائه میکنم واز  محتوای صحبتم با مادر صرف نظر می کنم.

وقتی هر سه وارد اتاق مشاوره شدیم، مادر روی کاناپه نشست و دایانا یک صندلی کوچک برای خودش کنار میز کودک داشت. دایانا خرس تدی اش را برداشت و آن را در جیب پیراهن من به زور چپاند. او سعی داشت بفهمد که عروسک تا کجا فرو می رود و آستر ژاکت من را ارزیابی کرد و از اینجا بود که به جیب های مختلف لباس من و به اینکه آن ها از هم مجزا بودند علاقمند شد. این در حالی بود که مادر و من خیلی جدی درباره ی کودک دو سال و نیمه ی عقب مانده صحبت می کردیم. و دایانا اطلاعات تکمیلی را داد: “در قلب اش یک سوراخ است.” می توان گفت که او در حالی که داشت بازی می کرد با یک گوشش به حرفها گوش می داد. به نظر می رسید که دایانا توانسته بود ناتوانی جسمی برادر اش به دلیلی داشتن حفره ی قلب اش را بپذیرد اما عقب ماندگی برادرش را در حد خود نمی دید.

وقتی من و دایانا با هم بازی می کردیم، بازی ای که در اصل کارکرد درمانی در خود نداشت، من از اینکه بازیگوش بودم احساس آزادی می کردم. وقتی فردی که با کودکان بازی می کند بتواند بازیگوش باشد، کودکان راحت تر بازی می کنند. من ناگهان گوشم را به جیب ژاکتم چسباندم و گفتم: “یه چیزی از تدی شنیدم!” دخترک خیلی به این حرف علاقمند شد. من گفتم: “گمان می کنم تدی دلش می خواهد کسی با او بازی کند” و به دخترک از بره ی پشمالویی گفتم که اگر به تمام اسباب بازی های زیر قفسه در آن سوی اتاق نگاه کند می تواند آن را پیدا کند. من احتمالا یک انگیزه ی نهان داشتم که خرس را از جیبم بیرون بیاورم. دایانا رفت و بره را که به شکل قابل ملاحظه ای از تدی بزرگ تر بود با خود آورد و از ایده من درباره ی دوستی بین آن ها استقبال کرد. برای مدتی تدی و بره را کنار مادر روی کاناپه گذاشت. البته صحبت من با مادر ادامه داشت و می شد فهمید که دایانا با بخشی از خودش به حرف های ما علاقه نشان می داد، آن بخشی که با بزرگسالان و نگرش های بزرگسالانه همانند سازی می کند. دخترک در بازی با گذاشتن عروسک ها زیر لباسش و اینکه آن ها را باردار است تصمیم گرفت که آن دو اسباب بازی بچه های او هستند. بعد از مدتی حاملگی اعلام کرد که بچه ها دارند به دنیا می آیند، اما آن ها “دو قلو نخواهند بود”. او روشن کرد که اول بره و سپس تدی به دنیا می آیند. پس از زایمان، آن دو فرزند تازه متولد شده را روی تختی که از خودش ابداع کرده بود روی زمین گذاشت و رویشان را پوشاند. در ابتدا، یکی را در یک سر و دیگری را در سوی دیگر قرار داد و گفت اگر با هم باشند ممکن است دعوا کنند. “آن ها ممکن است وسط تخت در زیر پارچه یکدیگر را ببینند دعوا کنند. سپس آن ها را بالای تخت ساختگی اش گذاشت تا در آرامش کنار هم خواباند. سپس رفت و تعدادی اسباب بازی در یک سطل و چندین جعبه با خود آورد. او اسباب بازی ها را روی زمین حوالیِ بالای تخت چید و با آن ها بازی کرد، بازی او نظم و قاعده داشت و چندین ایده مختلف که هر کدام از دیگری مجزا بودند پرورش می یافت. دوباره با ایده ای که به ذهنم رسید داخل شدم. گفتم: “اوه نگاه کن! تو داری خواب هایی را که این بچه ها موقع خواب می بینند دور سرشان می گذاری”. این ایده او را فریفت و به گسترش داستان های مختلفی پرداخت که گویی خواب های بچه ها را خیالبافی و رویا پردازی می کرد. همه ی این ها به من و مادر زمان می داد که به شدت به آن نیاز داشتیم تا به کار خود بپردازیم. در همین جاها بود که مادر گریه می کرد و بسیار آشفته بود و دایانا برای لحظه ای به او نگاه کرد و داشت مضطرب می شد. به دخترک گفتم: “مادر چون به برادر بیمارت فکر می کند، گریه اش گرفت”. این حرف به دایانا اطمینان داد زیرا مستقیم و واقعی بود و او گفت: ” سوراخ در قلب” و سپس به دیدن خواب های کودکان برای آن ها ادامه داد.

بنابراین اینجا دایانا بود که برای مشورت درباره ی خودش نیامده بود و نیاز خاصی به کمک نداشت، با من و با خودش بازی می کرد و همزمان در وضعیت مادرش هم گیر افتاده بود. می دیدم که مادر احتیاج داشت که دایانا را بیاورد، و خودش به دلیل ناراحتی بسیار عمیقِ داشتن یک پسر بیمار، برای مواجهه رو در رو با من بسیار دلواپس بود. بعدا مادر تنهایی، بدون نیاز به حواس پرتی کودک نزد من آمد.

وقتی بعدها مادر را به تنهایی دیدم، توانستیم درباره ی آنچه آن روز که با دایانا آمده بود رخ داد، صحبت کنیم. و سپس مادر توانست این جزئیات مهم را اضافه کند، اینکه پدر دایانا از جسارت و بی پروایی دخترک سوء استفاده می کند و زمانی که دخترک شبیه بزرگسالان رفتار می کند بیشتر دوستش دارد. در محتوای گفته شده می توان فشاری را به سمت رشد زودرس ایگو، همانند سازی با مادر و مشارکت در مشکلات مادر دید، کششی که از این واقعیت منتج می شوند که برادر حقیقتا بیمار و غیر طبیعی است.

با نگاهی به آنچه اتفاق افتاد می توانم بگویم که دایانا قبل از اینکه به دیدن من بیایند و در حالی که مشاوره برای او ترتیب داده نشده بود، خودش را آماده کرده بود. از حرفهای مادر می شد اینطور فهمید که دایانا برای دیدار با من برنامه ریزی کرده بود، گویی می دانست که نزد یک رواندرمانگر می آید. قبل از شروع، اولین خرس تدی خود و همچنین ابژه های انتقالی کنار گذاشته شده اش را جمع آوری کرده بود. او مورد دوم را با خود نیاورد اما آماده بود که تا حدودی یک تجربه ی واپس گرایانه را در فعالیت های بازی خود شکل دهد. همزمان من و مادرش شاهد توانایی دایانا در همانندسازی با مادرش نه تنها درباره ی بارداری بلکه راجع به مسئولیت پذیریِ مدیریت برادر هم بودیم. در اینجا نیز مانند مورد ادموند، بازی شیوه ای خود درمانی بود. در هر مورد، نتیجه با یک جلسه روان درمانی قابل مقایسه بود، جلساتی که داستان با تفسیر های درمانگر نشان داده و مشخص می شود. شاید یک رواندرمانگر از بازی کردن فعالانه با دایانا اجتناب می کرد. آنطور که من گفتم که از تدی جمله ای شنیدم و وقتی درباره ی رویاهای بچه های دایانا که روی زمین بودند حرفی زدم. اما این نظم و انضباط خودساخته ممکن است برخی جنبه های خلاق تجربه ی بازی دایانا را از بین ببرد.

من این دو نمونه را صرفا به این دلیل انتخاب کردم که دو مورد متوالی در کار من بودند که صبحی که مشغول نوشتن این مقاله بودم نزد من آمدند.

تئوری بازی

می توان توالی و دنباله ای از روابط مربوط به فرایند رشد را توصیف کرد و دقت کرد و دید که بازی به کجا تعلق دارد.

الف: کودک و شیء با یکدیگر ادغام می شوند. ابژه برای کودک یک موضوع ذهنی است و مادر به واقعی و حقیقی کردن آنچه کودک آماده ی پیدا کردن آن است تمایل دارد.
ب: ابژه مردود می شود، دوباره پذیرفته می شود و به شکل عینی درک می شود. این فرایند پیچیده به شدت به این بستگی دارد که یک مادر یا فردی مادر گونه آماده ی مشارکت کردن و پس دادن آنچه که توزیع شده، باشد.

این به این معناست که مادر یا (بخشی از مادر) در حالت رفت و برگشت بین دو وضعیت است. اینکه آنطور باشد که کودک ظرفیت پیدا کردن اش را دارد و (متناوبا) خودش باشد و منتظر باشد تا پیدا شود.

اگر مادر بتواند این نقش را در مدت زمان طولانی و (اصطلاحا) بدون مانع تراشی بازی کند، آن وقت کودک تجربه ای دارد از کنترل جادویی که در توصیف فرایند های درون روانی، تجربه ی “همه توانی”[16] نامیده می شود.

در وضعیتی از اطمینان و اعتماد که محصول زمانی است که مادر این کار دشوار را به خوبی انجام می دهد (نه اگر که قادر به انجام آن نباشد)، کودک شروع به لذت بردن از تجربه هایی می کند که بر اساس “ازدواج” همه توانیِ فرایند های درون روانی با کنترل چیزِ واقعی و حقیقی توسط کودک هستند. اطمینان در مادر در اینجا یک زمین بازی میانجی درست می کند. جایی که چون کودک تا حدودی همه توانی را تجربه می کند، ایده ی جادو از آنجا سرچشمه می گیرد. تمام این موضوع به کار اریکسون در باب شکل گیری هویت شباهت دارد (اریکسون 1950). من اینجا را زمین بازی می نامم چون بازی از همین جا شروع می شود. زمین بازی، آن فضای بالقوه ی بین مادر و کودک و یا الحاق و پیوند مادر و کودک است.

بازی فوق العاده هیجان انگیز است. هیجان انگیز است نه چون اساسا غرایز درکارند. چیزی که درباره ی بازی وجود دارد، همیشه تزلزلِ بر هم کنش واقعیت روانی شخصی و تجربه ی کنترلِ چیزهای واقعی است. این بی ثباتی خود جادو است، جادویی که در صمیمیت پدید می آید، در رابطه ای که قابل اطمینان به نظر می رسد. محرک یک رابطه قابل اطمینان لزوما عشق مادر است و نه واکنش وارونه[17]. وقتی بیماری نمی تواند بازی کند، درمانگر باید پیش از تفسیر پاره های رفتار به این سیمپتوم اصلی او رسیدگی کند.

ج: مرحله ی بعدی تنها بودن در حضور یک فرد است. اکنون کودک بر اساس این فرض بازی می کند که کسی را که دوست دارد و بنابراین قابل اعتماد است، در دسترس اوست و وقتی بعد از فراموش کردن به یاد می آیند باز هم قرار است که در دسترس باشد. احساس می شود که این شخص آنچه در بازی اتفاق می افتاد را منعکس می کند.

د: کودک در اینجا برای مرحله ی بعدی که قرار است از همپوشانی دو فضای بازی لذت ببرد، آماده است. ابتدا، مطمئنا این مادر است که با کودک بازی می کند اما تقریبا احتیاط می کند که با فعالیت های بازی کودک تناسب داشته باشد. با اینحال، دیر یا زود، او بازی به شیوه ی خودش را معرفی می کند و می داند که کودکان بر اساس ظرفیتی که برای دوست داشتن یا دوست نداشتن ایده هایی که متعلق به آن ها نیست، با هم متفاوت هستند.

بنابراین راه برای بازی کردن با یکدیگر در یک رابطه هموار می شود.

هنگامیکه به عقب بر می گردم و به مقالاتی که نشان از رشد فکر و فهم من دارند نگاه می کنم، متوجه می شوم که علاقه ی کنونی من به بازی در رابطه ی اعتمادی که ممکن است بین کودک و مادر شکل بگیرد، همیشه یکی از ویژگی های تکنیک مشاوره ای من بود. چنانکه مثال زیر از اولین کتاب من نشان می دهد (وینیکات 1931). به علاوه، ده سال بعد، می خواستم آن را در مقاله ی “مشاهده ی نوزادان در یک موقعیت دقیق[18] مفصلا شرح دهم (وینیکات 1941).

مورد: یک دختر (2463) اولین بار وقتی 6 ماهه بود با عفونت گانتروانتریت نسبتا شدید به بیمارستان مراجعه کرد. اولین نوزادی بود که از شیر مادر تغذیه می کرد. تا 6 ماهگی و نه بیشتر مستعد یبوست بود.

در 7 ماهگی چون در حالت بیداری دراز می کشید و گریه می کرد دوباره او را آوردند. او بعد از غذا مریض احوال بود و از شیر مادر لذت نمی برد. باید غذای تکمیلی به او داده می شد و فرایند از شیر گرفتن او طی چند هفته کامل شد.

در 9 ماهگی بیهوش[19] شد و بیهوشی های گاه به گاهی او ادامه پیدا کرد، که معمولا ساعت 5 بامداد، به مدت یک ربع ساعت بعد از بیدار شدن بود. بیهوشی بر هر دو سمت اثر گذاشت و پنج دقیقه طول کشید.

در 11 ماهگی مکررا بیهوشی داشت. مادر فهمید که با ایجاد حواس پرتی برای کودک می تواند جلوی از هوش رفتنش را بگیرد. مادر در یک روز مجبور بود چهار بار اینکار را انجام دهد. کودک عصبی شده بود و با کمترین صدا از جا می پرید. او یک بیهوشی در خواب داشت. در برخی حملات زبان خود را گاز گرفت و در برخی دیگر بی اختباری ادرار داشت.

در یک سالگی، روزی چهار الی پنج مرتبه بیهوش می شد. معلوم شد گاهی اوقات پس از صرف غذا می نشیند، خودش را جمع می کند و دلش را میگیرد و به خواب می رود. به او آب پرتغال دادند و سپس به خواب رفت. او را روی زمین گذاشتند و بیهوشی شروع شد. او یک روز صبح از خواب بیدار شد و بلافاصله از هوش رفت، سپس به خواب رفت، خیلی زود دوباره بیدار شد و بیهوشی دیگری رخ داد. در این زمان در پی از هوش رفتن ها، اشتیاقی به خوابیدن وجود داشت اما حتی در این مرحله ی سخت مادر میتوانست با ایجاد حواس پرتی مانع از هوش رفتن او شود. من در آن زمان این یادداشت را نوشتم: “روی پاهای من بی وقفه گریه می کند اما خصومتی نشان نمی دهد. همینطور که می گرید با بی توجهی کراوات من را می کشد. وقتی مادرش او را می گیرد به این تغییر وضعیت علاقه ای نشان نمی دهد و به گریه کردن ادامه می دهد. تا زمانی که لباس بپوشد و از ساختمان خارج شود بیشتر و بیشتر به شکلی اسفناک گریه می کند.” در این زمان شاهد از هوش رفتن او بودم، که با مراحل تونیک و کلونیک (دو وضعیت بدنی متفاوت در هنگام تشنج) مشخص می شد و به دنبال آن خوابیدن رخ می داد.کودک در یک روز چهار تا پنج بار این را تجربه می کرد و تمام روز گریه می کرد، هرچند که شب ها می خوابید. معاینات دقیق هیچ نشانه ای از عارضه فیزیکی را نشان نداد. متناسب با نیاز او 3 الی 15 گرم برومید در روز تجویز شد.

در یک جلسه مشاوره کودک را روی پاهایم گذاشتم و تماشایش می کردم. او برای گاز گرفتن بند انگشتم تلاشی پنهانی داشت. سه روز بعد دوباره او را روی پاهایم گذاشتم و منتظر بودم تا ببینم چه کاری می کند. سه مرتبه با چنان شدتی بند انگشتم را گاز گرفت که پوستش تقریبا کنده شد. سپس بی وقفه و به مدت 15 دقیقه مشغول بازی و پرت کردن یک وسیله ی پزشکی روی زمین شد. او گویی که ناشاد باشد، تمام مدت گریه می کرد. دو روز بعد برای سی دقیقه او را روی پاهایم گذاشتم. در روز قبل از آن چهار تشنج کرده بود. در ابتدا مثل همیشه گریه کرد. او دوباره بند انگشتم را بدون احساس گناه شدیدا گاز گرفت و بعد از آن بازی گاز گرفتن و پرتاب کردن وسیله پزشکی را انجام داد. در حالی که روی زانوی من بود توانست از بازی لذت ببرد.

رواندرمانی
اینجا در حوزه همپوشانی بین بازی کودک و بازی فرد مقابل شانسی برای غنی سازی وجود دارد. هدف تعلیم دهنده غنی سازی است. درمانگر به طور ویژه در فرایند های رشد خود کودک و برطرف کردن موانع رشدی ای که ممکن است آشکار شده باشند، درگیر است. این نظریه روانکاوی است که در مسیر درک این موانع است. در عین حال، کوته بینانه است که فرض کنیم تنها روانکاوی می تواند از بازی کودکان استفاده ی درمانی کند. به خاطر بیاوریم که بازی کردن خودش یک درمان است. اینکه کاری کنیم که بچه ها بتوانند بازی کنند، خود رواندرمانی با کاربرد سریع وجهانی است و مسبب نگرش اجتماعی مثبتی نسبت به بازی کردن می شود. این نگرش همچنین این را تصدیق می کند که همیشه احتمال دارد بازی ترسناک شود. بازی ها و تشکیلات آن ها باید به عنوان بخشی از تلاش برای پیشگیری از جنبه های ترس آور بازی کردن دیده شوند. در هنگام بازی کردن کودکان، افراد مسئول باید در دسترس باشند اما این بدین معنی نیست که فرد مسئول باید وارد بازی کودکان شود. زمانی که یک نظم دهنده باید در موقعیت مدیریتی شرکت داده شود، این معنا را می دهد که کودک یا کودکان قادر به بازی کردن خلاق در این ارتباط نیستند.

ویژگی اساسی پیغام من در این است که بازی یک تجربه و همیشه یک تجربه ی خلاق است. و یک تجربه در پیوستار فضا-زمان، شکل اساسی زندگی است.

بی ثباتی بازی درحقیقت به این دلیل است که همیشه روی خط نظری بین امر ذهنی و آنچه که به صورت عینی ادراک می شود، قرار دارد.

من صرفا می خواهم یادآوری کنم که بازی کودکان همه چیز را در خودش دارد، اگرچه که رواندرمانگر روی مواد، محتوای بازی کار می کند. طبیعتا در یک ساعت حرفه ای یا مشخص، صور فلکی دقیق تری نسبت به تجربه ی بی زمانی روی زمین در خانه ارائه می شود (رجوع شود به وینیکات 1941). اما برای درک کارمان کمک کننده است، اگر بدانیم که اساس کاری که انجام می دهیم بازی بیمار است، یعنی تجربه ای خلاق که فضا و زمان را پر می کند و شدیدا برای بیمار واقعی است.

این مشاهدات همچنین به ما کمک می کند تا بفهمیم رواندرمانی از نوع عمیق بدون عمل تفسیر چگونه انجام می شود. کار اکسلین[20] (1947) از نیویورک مثال خوبی از این امر است. کاری که در زمینه ی رواندرمانی انجام داده، برای ما خیلی حائز اهمیت است. من به طریق ویژه ای از کار اکسلین قدردانی می کنم زیرا با نکته ای که من در گزارش آنچه “مشاوره های درمانی” می نامم، به آن اشاره می کنم، ربط دارد. که لحظه ی مهم آن لحظه ای است که کودک خودش را در آن شگفت زده می کند. این لحظه تفسیر خردمندانه ی من نیست که مهم است.

تفسیرِ به دور از پختگی محتوا باعث تعلیم دادن می شود و به موافقت و اجابت می انجامد (وینیکات 1960). نتیجه این است که از تفسیری که خارج از حوزه هم پوشانی بازی بیمار و تحلیلگر داده می شود، مقاومت ظاهر می شود. زمانی که بیمار برای بازی کردن ظرفیت ندارد، تفسیر بی ثمر و یا گیج کننده است. هنگامی که بازی دو طرفه است، تفسیر براساس اصول پذیرفته شده ی روانکاوی می تواند کار درمانی را پیش ببرد. این بازی کردن باید خودجوش باشد و نه مطیع و موافق. من این مشاهدات را برای بحث پیشنهاد می کنم.

خلاصه

الف: فکر کردن به دلمشغولی و شیفتگی ای که خصیصه ی بازی کودکان خرسال است به درک معنای بازی کردن کمک می کند. محتوا اهمیتی ندارد. آنچه مهم است حالتِ صرف نظر کردن تقریبی است، خیلی شبیه به کودکان بزرگتر و بزرگسالان. کودک در حال بازی جایی سکنی گزیده که نه می توان به راحتی ترکش کرد و نه به آسانی قابل نفوذ و دخالت است.

ب: این حوزه از بازی واقعیت درون روانی نیست. خارج از شخص است اما جهان بیرونی هم نیست.

پ: کودک در این حوزه بازی تمام اشیا، پدیده ها (ابژه ها) را از  واقعیت بیرونی جمع آوری می کند و آن ها را در خدمت برخی نمونه هایی که از واقعیت درونی و شخصی مشتق شده اند می گیرد. کودک بدون توهم زدن، نمونه ای از رویای بالقوه خود را بیرون می آورد و در دسترس قرار می دهد و با این نمونه در یک محیط منتخب از تکه های واقعیت بیرونی زندگی می کند.

ت: کودک هنگام بازی کردن، پدیده های بیرونی را در خدمت رویا دستکاری می کند و به پدیده های بیرونی منتخب کیفیت و ویژگی معنی و احساس رویا را می دهد.

ث: از پدیده های انتقالی به بازی کردن، از بازی کردن به بازی مشترک و از آن به تجربه های فرهنگی رشد و تحول مستقیمی وجود دارد.

ج: بازی به اعتماد دلالت می کند و به فضای بالقوه ی بین (آنچه در ابتدا بود) کودک و فرد مادرگونه تعلق دارد. کودک در وضعیت وابستگی نسبتا مطلق است و نوزاد عملکرد تطبیقی مادر را بدیهی فرض می کند.

چ: بازی کودک را به این دلایل درگیر می کند: 1) دستکاری ابژه ها 2) برخی علاقمندی های شدید با جنبه های مشخصی از هیجان های بدنی مرتبط است.

ح: هیجان بدنی در نواحی شهوت زا دائما بازی کردن را تهدید می کند و بنابراین حس وجودی کودک را به عنوان یک شخص تهدید می کند. غرایز، تهدید اصلی برای بازی و همینطور برای ایگو هستند. در اغواگری، برخی عوامل بیرونی از غرایز کودک سوء استفاده می کنند و حس وجودی کودک را به عنوان واحدی خود مختار نابود می کنند، و بازی کردن ناممکن می شود (رجوع شود به خان 1964).

خ: بازی کردن اساسا رضایت بخش است. این امر حتا در مواقعی که منجر به میزان زیادی اضطراب می شود نیز صادق است. درجه ی تحمل ناپذیری از اضطراب وجود دارد که بازی را از بین می برد.

د: عنصر لذت بخش در بازی از آن حکایت دارد که برانگیختگی غریزی بیش از حد نیست. برانگیختگی غریزی فراتر از حدی معین باید منجر به موارد زیر شود: 1) اوج (کلایمکس) 2) اوج ناموفق و احساس سردرگمی ذهنی و ناراحتی جسمی که تنها چاره اش گذر زمان است. 3) اوج جایگزین (همچون در تحریک واکنش اجتماعی، واکنش والدین یا خشم، و غیره).

ذ: بازی ذاتا هیجان انگیز و مخاطره آمیز است. این خصیصه از برانگیختگی غریزی مشتق نمی شود، بلکه از بی ثباتی ناشی از برهم کنش ذهن کودک، آنچه ذهنی است (نزدیک به توهم) و آنچه به طور عینی ادراک می شود (حقیقی یا واقعیت مشترک) منتج می شود.

 

منابع:

 

[1] این مقاله در اکتبر 1967 در یک نشست علمی برای انجمن روانکاوی بریتانیا خوانده شد. تحت عنوان: به سوی نظریه رواندرمانی: پیوند با بازی” و در می 1968 تجدید نظر شد.

[2] Milner

[3] Defusion

[4] Auto-erotic

[5] Kris

[6] Spitz

[7] Khan

[8] Lowenfeld

[9] Wulff

[10] A. A. Milne

[11] Winnie the Pooh

[12] Playing in time and space

[13] Mother-figure

[14] Sequence psychoanalysis

[15] Observing ego

[16] Omnipotence

[17] Reaction Formation

[18] The Observation of Infants in a Set Situation

[19] Fit

[20] Axline

 

 

 

*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.


WhatsApp-Image-2023-02-23-at-11.10.00.jpeg
اسفند ۴, ۱۴۰۱

FEAR OF BREAKDOWN: A CLINICAL EXAMPLE
CLARE WINNICOTI

ترس از فروپاشی : یک مثال بالینی/ دونالد وینیکات 1980/ مترجم: آزاده سیدیان

مورد بالینی که در این مقاله توضیح خواهم داد ، تئوری مقاله وینی کات و ترس از فروپاشی،(1970) را برای من زنده کرد . این مورد همچنین استفاده از سیستم دفاعی سلف کاذب (وینی کات ،1960) را نیزبه عنوان راهی برای بقا و استفاده از ابژه ی گذار ( وینی کات ،1953 ) را در پروسه ی بهبودی نشان می دهد.

این قابل درک است که در یک گفتگوی کوتاه فقط موارد اصلی پیشرفت درمانی را می توان شرح داد. هر رویداد مهمی نشاندهنده ی سطح جدیدی از رشد ego و یکپارچگی آن است.آنچه باید در این ارائه کنار گذاشته شود، جزئیات کار سخت و اغلب رنج طاقت فرسایی است که قبل از هر حرکت به جلو اتفاق می افتاد . اما در طی این دوره های طولانی درد و ناامیدی هیچوقت تلاش بی باکانه ی بیمار برای بقا به هر قیمتی، قطع نشد. این بود که برای آنالیز از همان ابتدا قدرت حرکت فزاینده ای ایجاد    می کرد. قبلاً این انگیزه ی زنده ماندن ، دفاع های بیمار را برای جلوگیری از فروپاشی نگاه         می داشت – ولی این دفاع ها دیگر نگاهدارنده نبودند ، تلاش برای بقا باید در جای دیگری سرمایه گذاری می شد . در مراحل اولیه ی درمان اغلب حس می کردم که بیمار زنده نمی ماند. درپرسه های بی هدفش در لندن به راحتی می توانست دچار حادثه ای مرگبار شود .

لحظه ای که در درمان به آنچه مربوط به تئوری وینی کات در مقاله ی ( ترس از فروپاشی) اتفاق افتاد متصل شدم ، برای من یکی از تجربیات فزاینده ای بود که همه چیز به درستی باهم جمع می شد. لحظه ای که امکان وجود یک سرانجام خوب را برای بیمارم دیدم .

در نگاهی به ادامه ی مقاله ، موضوع اصلی مقاله ی وینی کات به طور مختصر بیان می شود .      از دیدگاه وینی کات، وقتی ترس از فروپاشی به طور بالینی ظاهر شود نشاندهنده ی این است که یک فروپاشی اولیه ی قبلی ، زمانی که ایگو نمی توانسته در مقابل شکست های محیطی خود را تنظیم کند و وقتی که وابستگی به معنای یک حقیقت واقعی وجود داشته ، ایجاد شده است.در مرحله ی وابستگی، شکست های محیطی ، سازمان دهی دفاعی ایگو را بر هم می زند و فرد را در معرض اضطراب های اولیه ای قرار می دهد که او قبلاً با کمک محیط تسهیل گر ، با آنها کنار می آمده و اکنون این شکست او را به مرحله ای از شرایط غیرقابل باور می کشاند .

در حقیقت کلمه ی اضطراب ، کلمه ای با قدرت کافی نیست وینی کات آنها را رنج های اولیه می نامد که دفاع های جدیدی برای مقابله با آنها باید ساخته شود . ترومای اولیه همچنان یک تهدید باقی می ماند تا زمانی که بیمار قادر باشد با کمک ایگوی کمکی آنالیست (مادر) آن واقعه ی اولیه را تجربه کند . وینی کات اینطور نتیجه می گیرد: پایانی برای (آنالیز) وجود نخواهد داشت مگر اینکه به زیرین ترین لایه ی مسیر برسیم و آن مسأله ی ترسناک تجربه شود .

اکنون در مورد مراجع توضیح خواهم داد. مراجع خانمی 42 ساله است که توسط پزشک عمومی اش به من ارجاع داده شده بود. او یک موزیسین حرفه ای است که در انگلستان و خارج از کشور برای اینکه یک اجراکننده ی تک نواز شود ، آموزش دیده بود . من او را خانم ک می نامم .

از علائم اصلی خانم ک بیماری های زیادی بود که باعث می شد او بستری شود و در مورد درمانش بررسی انجام شود . بهبودی او پس از بیماری به تاخیر افتاده بود و بی حوصله وافسرده شده بود .

او در این حالت پس از بیماری بود که به من ارجاع داده شده بود . از نظر حرفه ای او به درجه ای که تواناییش را داشت ، نرسیده بود . پزشکش گفت که خانم ک موافق بود من را ببینید ولی نسبت به اینکه روانشناسی بتواند کاری برایش انجام دهد ، شک داشت .

اولین مصاحبه در واقع به اولین جلسه ی درمانی خانم ک تبدیل شد . او با حالتی پرسش گونه و با نگاهی مستقیم به من خیره شده بود و من متوجه شدم که قصد دارد خودش را در این موقعیت نگاه  دارد . او با گفتن اینکه فقط به این قصد به این جا آمده تا پزشکش را راضی کند ، شروع کرد و سپس با گفتن مطالب زیادی در مورد خودش ، ادامه داد ، ولی این یک اجرای نمایشی بود و بالاخره من حرفش را قطع کردم و گفتم : من می دانم که شما به دیدن من آمده اید چون دکتر س فکر می کند این کار درستی است ، ولی من فکر می کنم واقعاً تو چرا آمدی؟ آیا این به این معنی نیست که تو واقعاً کمک می خواستی؟ او گفت : خوب من در این مورد نمی دانم  ، ولی فقط یک چیز وجود دارد که من نمی توانم آن را انجام دهم . من نمی دانم آن چیست . من همه چیز را در مورد خودم می دانم و همیشه می دانستم به جز این یکی که کاری نمی توانم برایش انجام دهم ، همه چیز را خیلی خوب مدیریت   می کنم . من به او گفتم : خوب، چیزی که تو نمی توانی انجام دهی این است که شخص دیگری باشی، به نظر رسید خانم ک با این ایده شوکه شد . به نظرمی رسید که این ایده هم در او التهاب ایجاد کرد و هم می خواست آن را از خود دور کند، یا اینکه ضربه را به خود جذب کند . او خیلی نامطمئن بود . پاسخ او اینگونه بود که زمانی طولانی به طریقی جستجوگر به من نگاه کرد و در طی آن هیچکدام از ما نه تکان می خوردیم نه آرامشی برای توجه کردن داشتیم. در واقع او داشت من را می سنجید و حس کردم سوالی که در آن فضا موج می زد این بود که، آیا من مانند شخص دیگری ، رفتار می کنم ، و اینکه آیا احتمالاً او می تواند این ریسک را بکند که به من نقشی در ارتباط با خودش بدهد؟ در نهایت او آرامش پیدا کرد، با صدای متفاوتی شروع به صحبت کرد و برای شروع درمان بدون تاخیر برنامه ریزی کردیم .

بدون شک این مصاحبه اولیه هر چیزی را که در پی آن آمد ، پایه ریزی کرد و هرگز مراجع فراموشش نکرد . پاسخ من به خانم ک این فرصت را داده بود که دفاع های معمولش برای بی نیازی از دیگران را بشکند و به او راه دیگری را برای زندگی نشان دهد که شامل فرد دیگری می شد ، که خودم بودم ، و او تصمیم گرفت که آن را امتحان کند . تصور می کنم اعتمادی که به پزشک خود داشت ، باعث شد این خطر را با من بپذیرد .

من متوجه شدم که مادر خانم ک زنی با قدرت حرفه ای بالا و نفوذ زیاد می باشد . پدر او مرد با استعدادی در دنیای موسیقی بود . وقتی او 14ساله بود پدرش فوت شد ولی در آن زمان 11 سال بود که از مادرش جدا شده بود. برادران خانم ک در جایگاه شغلی شان موفقیت های قابل توجهی پیدا کرده بودند. در نهایت او خانه را در سن 21 سالگی برای تحصیل در خارج از کشور ترک کرد و اکنون به تنهایی در آپارتمان خودش در لندن زندگی می کند . اولین بخش از درمان خانم ک به طور مستقیم بر پایه ی موضوع ( شخص دیگر) بنا نهاده شد که او آن را به سرعت پذیرفته بود . او راجع به قطع رابطه اش با فردی که عاشقش بود بعد از 3 سال رابطه ، سخن گفت . او عصری را به خاطر       می آورد که او را ترک کرد و می دانست این پایان رابطه آنها می باشد . چیز دیگری را که بعد از آن به خاطر می آورد ، بیدار شدن در نیمه های روز بعد در تختش در خانه است. او گفت :«من نسبت به هرچیزی که در این میان اتفاق افتاد فراموشی کامل داشتم و این شوک بزرگی برایم بود». من به او گفتم که به نظر می رسد فراموشی ، چیزی را که او نمی خواست به یاد بیاورد را می پوشاند، شاید چیزی مربوط به گذشته ای دور، که آن هم برایش یک شوک بوده است. او واکنشی به این عقیده نشان نداد ولی به نظر می رسید که به آن فکر می کرد ، و این باعث قدم بعدی در درمانش شد .

بعد از اینکه خانم ک زمان کافی برای ایجاد اعتماد در پروسه ی آنالیتیک را داشت. (هرماه با کار کردن روی بعضی از احساسات منفی اش در رابطه با وابستگی) او راجع به کابوس های تکراری اش صحبت کرد. او خوابش را از زمان ورود به مدرسه به یاد می آورد و در زمانی که در مورد آن صحبت کرد ، هنوز در حال تکرار دیدن آن خواب بود . او خواب می بیند که در صحرایی با فضای خالی و پهناورشنی است . در آنجا حیواناتی هست ولی انسانی وجود ندارد. حیوانات با اینکه آشنا هستند ، ولی واقعی به نظر نمی رسند . بعضی از آنها دو بعدی و ساخته شده از چوب و مقوا هستند. آنها همگی در شن فرو می روند و او تنها می ماند و بسیار می ترسد. از خواب بیدار می شود. من به این فکر کردم که حیوانات مانند اسباب بازی های زمان کودکی او هستند ، که برای او بی معنی شده بودند، چون در مقطعی از زمان ارتباطش با ابژه های خوب درونی و بیرونی (مادر)، قطع شده بوده . من به او گفتم که او باید از دست حیوانات عصبانی بوده باشد به طوری که همه را از خود دور کرده، و به دلایلی دیگر آنها را دوست نداشته و به این خاطر آنها را به پایین فشار داده تا دیگر جلوی چشمش نباشند. ولی این به معنای تنها ماندن او بوده که برایش غیر قابل تحمل بوده و به این علت بیدارمی شد. خانم ک با تعجب گفت :« عجب ، واقعاً شما فکر می کنید من حیوانات را از خود دور می کنم ؟» من گفتم : « من فکر می کنم که تو به خاطر اینکه دیگر آنها را دوست نداشتی ، خواستی که از دستشان خلاص شوی ، به همین خاطر آنها به صورت چیزهای مقوایی غیرحقیقی و بدون معنا در آمدند ، بنابراین از دست آنها خلاص شدی و وقتی تنها شدی ، دنیا به صورت یک صحرا در آمد ؛»

خانم ک وقتی به جلسه ی بعدی آمد، یک آلبوم خانوادگی قدیمی که سال ها مخفی اش کرده بود را به همراه خود آورد . او به من عکس دختری 5/2 ساله که در ورودی کلبه ای که خانواده اش در آن زندگی می کردند، ایستاده بود را به من نشان داد .کودک تنها کز کرده بود و لباسش را محکم می فشرد و انگشت شستش را می مکید . من به نظرم یک کودک اوتیستیک آمد . خانم ک گفت :آنها به من  می گویند که این عکسی از من است . من اصلاً نمی توانم باور کنم ، من هیچ چیزی را در آن راجع به خودم به یاد نمی آورم. ولی مادرم می گوید :«احمق نباش ، البته که این توهستی- چه کسی دیگری می تواند باشد؟ » در آخر بعد از یک سکوت من گفتم که او ممکن است این عکس را برای من آورده که شاید من در مورد قسمتی از او که خودش نمی داند و نمی تواند بشناسد ، چیزی بدانم . من همچنین گفتم که کودک به نظر ترسیده است ، انگار که اتفاق غیرقابل تحملی برایش افتاده است . من فکر کردم که او این عکس را پیش خودش نگاه داشته به امید این که کسی بتواند کمکش کند تا به قسمتی از خودش که گم کرده و نمی تواند بشناسد متصل شود . در این ارتباط ، اشاره به کاری کردم که از مصاحبه ی اول نمی توانست آن را انجام دهد ، او گفت که می تواند به اتصال قسمت وحشت زده ی کودکی اش به بقیه  وجودش ارتباط داشته باشد . خانم ک با تمام وجودش با دقت به آنچه می گفتم گوش می داد، و به نظر می رسید برایش معنا می دهد اگر چه بازهم این که کودک درون عکس را به عنوان خودش بشناسد را انکار می کرد. من به او گفتم که می دانم که نمی تواند کودک درون عکس را بشناسد ولی برایش مهم بوده که من از وجود این کودک مطلع شوم . این جلسه از جلسات فراموش نشدنی ما بود و من آگاهانه آنچه گذشت را به مقاله وینی کات (ترس از فروپاشی) ارتباط می دادم . من همچنین فکر می کردم که چقدر خوش شانس بودم که مساله ی این بیمار قبل از من، بسیار روشن ، مطرح شده است . به علاوه چون بیمار عکس را برای من آورده بود یعنی آمادگی این را داشت که به حقیقت فروپاشی اولیه اش نگاهی بیندازد.

خانم ک یک روز به طور غیرمنتظره ای به ارتباطش با من اشاره کرد و گفت این ارتباط با هر ارتباطی که تا به حال داشته ، متفاوت است : « شما من را به اینکه به شکل خاصی در بیایم مجبور نمی کنید و به من فضای کافی برای حرکت می دهید ؛»  من به او گفتم که او حس می کند که فضا شامل من هم هست – این فضای بین ما بود ، و این متفاوت از خالی بودن است – خالی بودن صحرا.

باز سازی حقایق در مورد فروپاشی اولیه زمان می برد ، و ما هنوز در حال دریافت نکات بیشتری در مورد آن هستیم . بخواهیم آن را خلاصه کنیم: او وقتی 5/2 ساله بوده جنگ شروع شده . دختری که از موقع تولد از او پرستاری می کرد، آلمانی بود و ناپدید شد . برادرانش که کوچکترین آنها 6 ساله بود

به نزد بستگان در آن سوی دنیا فرستاده شدند ، و برای6 سال از آنها دور بودند. کلبه شان در زمان کوتاهی پر از آشفتگی و پر از کودکان فراری شده بود که در آن موقع در نهایت پدر خانم ک بعد از رفت و آمد های متعدد ، خانه را ترک کرد ، و او بندرت بعد از آن زمان پدرش را می دید. اخیراً خانم ک  به یاد آورد که در آن کلبه ی روستایی در اتاقش ، شروع به کوبیدن سرش کرد و در روزهای مدرسه هم آن را ادامه داد. در یک جلسه خانم ک به طور دردناکی خاطره ای را به یاد آورد که کاملاً گم شده بود . او باید موقعی می بود که او 3 ساله بود و از خانه همراه با مادرش به سفر کوچکی برای صرف چای با دوستان مادرش رفته بودند . بعد از چای مادرش دیگر آنجا نبود و او شب را به تنهایی در یک تخت بزرگ خوابید . فردای آن روز او به مدرسه ی شبانه روزی برده شده که دوست مادرش مسئول آنجا بود . او تا وقتی 9 ساله بود در این مدرسه ماند ، اغلب تعطیلات شامل کریسمس را هم در آنجا می گذراند چون مادرش سرکار بود . در واقع ، او توسط مادرش از 3 تا 9 سالگی رها شده بود، و بعد ها هم زمان دیگری را در مدرسه شبانه روزی گذراند .

خانم ک مدیر دبستان و همسرش را با احساس به یاد می آورد . در 3 سالگی او کوچک ترین کودک بود و آنها با او خوب رفتار می کردند. این او را قادر ساخت که از مدرسه برای سامان دادن خودش و کنار آمدن با ضربه ای که از فروپاشی کامل دنیایش ایجاد شده بود ، استفاده کند. راهکاری که او از آن به این منظور استفاده کرد ، قابل پیش بینی بود. او از هوش بالایش و شخصیت قویش برای سامان دهی محیط مدرسه ی اطرافش استفاده کرد و به نظر رسید که بسیار موفق عمل کرده ولی در این مسیر کودک شکسته شده ، ترسیده بود و جدا شده بود و علیه اش دفاع ایجاد شده بود . به عبارت دیگر، او توانسته بود یک خود کاذب موفق برای کنار آمدن با موقعیت ایجاد کند.

در اینجا 2 مورد از رنج های اولیه ای که وینی کات در مورد آنها صحبت می کرد ، قابل ذکر است: (1) از دست دادن احساس واقعی بودن: دفاعی که برای آن استفاده می شود ، بهره برداری از دنیا برای حمایت ازخود شیفتگی اولیه ی فرد است (2) سقوط ابدی: دفاعی که برای آن استفاده می شود خود نگهداری است . خانم ک از سن خیلی کم با کنترل کردن معلمانش، دوستانش و مادران دوستانش برای انجام دادن آنچه او خودش نمی توانست انجام دهد، زندگیش را مدیریت کرد. در آخر او شخصیت خودش را طرح ریزی کرد و با گرفتن جایزه ها و بورسیه ها هزینه ی زیادی برای آن پرداخت. توانایی موسیقیایی او درسن کم دیده شد و آموزش اختصاصی برای او فراهم گردید.

به طور قابل انتظاری، وقتی در مورد جزئیات زندگی گذشته خانم ک صحبت می شد، او دچار دوره هایی از افسردگی شدید می شد .او در زمان کوتاهی وزن قابل مشاهده ای را از دست داد و در لبه ی سقوط قرار گرفت .اغلب در این مواقع دچار شک می شدم که شاید دیگر نباید او را ببینم . من همیشه وقتی او ارتباطش را با من از دست می داد، حمله های افسردگیش را به احساس نا امیدی ای که او نتوانسته بود در  سن  5/2 سالگی وقتی تمام زندگیش سقوط  کرد، تجربه کند، ارتباط می دادم و به این علت او در حال حاضر این احساسات را داشت و من را به خاطر رها کردنش و تحمیل این همه درد به او سرزنش می کرد. او به آسانی پذیرفت که من را سرزنش می کند. آنالیز باعث شده بود که او احساس بدتری داشته باشد، نه اینکه بهتر شود و می خواست به دیدن دکترش برود. به تدریج او از این مراحل عبور کرد، و بعد از یکی از این مراحل خواب مهمی دید.

خانم ک خواب دید که در تخت آپارتمانش خوابیده است. در پایه ی تختش در سمت راست توده ی بزرگی از زغال سنگ بود که در جلوی چشمانش به تدریج ناپدید شد. وقتی این پدیده در حال اتفاق بود، او متوجه ی سمت دیگر تخت روبروی توده ی زغال شد که شتری در آنجا بود. او از دیدنش خیلی خوشحال شد چون  می دانست که او من هستم . او نقاشی ای از خوابش را برای من آورد که در آن زغال سنگ سیاه و شتر زرد رنگ را کشیده بود. او هنگامی که بیدار شد با خودش می گفت: او از دستش راحت شد، او از دستش راحت شد .

او می دانست که این یک خواب بد بوده و دیگر تکرار نمی شود . و گفت: من پر ازحس لذت بودم ، همچنان که خوابیده بودم با خودم فکر کردم: عروسک خرسی من کجاست؟ و من خیلی مشتاق آن بودم و می دانستم که آن در آپارتمان نیست، بنابراین تمام کاری که می توانستم انجام دهم این بود که بروم و به جایش یک بطری آب گرم پر کنم؛ خانم ک این خواب را با صدایی حاکی از تعجب و لذت تعریف کرد.

من از ایده آل سازی خودم در این خواب اطلاع داشتم و اینکه به من قدرت های مطلق داده بود. او گفت شتری که در خواب دیده بود از حیواناتی که در کابوسش دیده بود، متفاوت بوده ، برای اینکه آن واقعی بود، و یک بارهم گفت آن شتر من بودم . دو کوهان او را به یاد پستان می انداخت. من مطرح کردم که به نظر می رسد من را به عنوان یک تراپیست مادر دیده بوده که می توانسته به او شیر دهد و یک مادر خاص شتر مانند که غذای کافی ذخیره برای گذراندن او از صحرا داشته است . در دقایق بعدی، به او گفتم که او احساس می کرده که من قدرت های مخصوصی دارم که می توانم افسردگی او را که با توده زغال سنگ نشان داده شده بود، از بین ببرم . توده ی زغال، وقتی او من را به صورت شتر شناخت، ازبین رفت. به نظر می رسید وقتی او من را شناخت، زغال سنگ ناپدید شد. موقعی که من حضور داشتم، افسردگی او از بین رفت، ولی اگر نباشم او با تکه های شکسته ی زغال تنها می ماند که شبیه به تکه های شکسته ی من به علت عصبانیت او از نبودن من، است. من تمام رابطه های شکست خورده ای که اخیراً به من گفته بود را به او یادآوری کردم و اینکه چقدر می خواسته که از دست آنها خلاص شود .خانم ک گفت که عروسک خرسی اش تا جایی که می توانسته به یاد آورد بخشی از زندگیش بوده است، و از تمام تعلقات دوران کودکی اش محبوب تر بوده وعلاقه اش به آن طولانی تر ازهمه بوده. او به خانه اش که راهی طولانی داشت، رفت. آخر هفته عروسک را برای جلسه ی دوشنبه اش آورد. او را روی صندلی ای نشاند که صورتش رو به هر دو نفر ما بود، ابژه ای که خیلی مورد استفاده قرار گرفته بود و کهنه شده بود و او خیلی دوست داشت دوباره به آن بپیوندد.

به نظر می رسید وقتی خانم ک توانست من را به عنوان یک مادر خوب تغذیه کننده قبول کند، توانست خرس تدی اش را که ابژه ی گذارش بود را به زندگیش وارد کند .

خانم ک با ایجاد ارتباط با ابژه ی گذارش ( اولین وسیله ای که کودک به آن عشق می ورزد که نمای از سینه ی مادرو اولین تجارب اولیه با مادر است، البته اگر آنها به اندازه کافی خوب بوده باشند که امکان نماد سازی به وجود آمده باشد) می توانست رابطه ی دوباره ای را با مادر اولیه که قبل از 5/2 سالگی از دست داده بود، بازیابی کند من سعی کردم این مورد را به کلام در آورم تا خانم ک بتواند ارتباط برقرار کند و از آن استفاده کند. پاسخش این بود که مادرش در حقیقت او را از سینه اش شیر داده و این کار راهم به خوبی انجام داده، چون او انسان خونگرمی است اگر چه به گونه ای غیر قابل تحمل بود . او اضافه کرد « من طاقت آوردم چون مانند خانواده مادریم سرسخت بودم » من حس کردم این کلمات به مثابه ی این است که خانم ک  تشخیص داده که زنده ماندن او وابسته به دریافت چیزی مثبت از مادر در اوایل زندگیش است.

به دنبال این رویا که در آن خانم ک با ابژه ی گذارش ارتباط برقرار کرد، در نگرش بیمار نه تنها نسبت به درمان بلکه به طور عمومی در زندگیش، تغییر ایجاد شد او همیشه از آن به عنوان یه نقطه ی عطف یاد میکرد چون بعد ازآن فهمید که نمی خواهد بمیرد. او از آن به عنوان « زمانی که شروع کردم به خواستن به زندگی کردن» یاد کرد و هرگز از این جایگاه باز نگشته مگر در مراحل شدید افسردگی که شامل خشونت و قطع ارتباط با من می شد و برای او بسیار دردناک و هشداردهنده بود .

خانم ک به تدریج به سمت موضوع خواستن به زندگی کردن پیش رفت، که زمان را با درنظر گرفتن شخصیت و جایگاهش در جهان بگذراند. او شروع به یک کار موفق در اجرای تک نوازی کرد ولی      علی رغم فشار دوستانش نتوانست آن را دنبال کند، چون اگر چه برای بدست آوردن همه ی آن تکنیک های تخصصی و یادگیری موسیقی سخت کار کرده بود و اکنون آنها بخشی از او شده بودند، ترس از فراموش کردن و شکست خوردن ، بسیار زیاد بود.اگر چه او می دانست که این خیلی مضحک است ولی نمی توانست برایش کاری انجام دهد.

من اشاره کردم به این که او احتمالا نگران این است که بقیه خاطرات ترسناک سر باز کنند و خاطره موسیقی را بپوشانند. قسمت کنار زده شده و بیمار او ممکن است کنترل را به دست گیرد. به نظر می رسد خانم ک نمی توانست از این جلوتر برود، حدس زدم به این علت که تعطیلات تابستانی در پیش بود.

خانم ک به  خارج از کشور برای گذراندن تعطیلات در کنار خانواده ای که با آنها دوران تحصیل مدرسه اش را گذراند، که شاید بهترین دوران زندگیش بود میرود، او مدت زیادی را در منزل آنها می ماند.

خانم ک در اولین جلسه بعد از برگشتنش راجع به دو رویا که اوائل تعطیلات دیده بود صحبت میکند. او خواب آن دختری که در تصویر در ورودی کلبه ایستاده بود را میبیند، فقط اینکه این بار او واقعی بود و تنها یک عکس نبود. وقتی او به این دخترنگاه کرد، او دستانش را به آهستگی بالا برد. به نظر میرسید میخواست حرکت کند ولی مطمئن نبود که میتواند. در اینجا این خواب به پایان رسید. شب بعد او دوباره این رویا را دقیقاً مثل قبل دید، به جز این که این بار آن دختر، دستهایش را آسانتر تکان میداد وآنها را به طرف او بالا برد. او فکر کرد:«این کودک میخواهد که بلندش کنم، بهتر است بروم و بلندش کنم.» او آن کودک را بلند کرد، به زیر بازوانش گرفت و به سمت دروازه باغ رفت به نظر میرسید که خانم ک از این رویاها بسیار خشنود بود و آنها را با اشتیاق توصیف میکرد .

من گفتم که به نظر می رسد او اکنون به اندازه ی کافی با کمک من احساس قدرت می کند که به عقب برگردد و آن قسمت از خودش که کودک ناراحتی است و مدت های مدیدی از او جدا شده بود را بردارد و حمل کند. من همچنین گفتم که به نظر می رسد که کودک دیگر میخکوب نیست و آماده به حرکت و زنده شدن و قسمتی از وجود رشد یافته ی خانم ک است .

در جلسه ی 2 روز بعد خانم ک به من گفت که بعد از آخرین جلسه وقتی او به خانه رسیده، شروع به زدن موسیقی معمولش کرد. برای او رسیدن به خانه به معنای برگشت به موسیقی اش بود و موقع نواختن بود که همه افکار راجع به آنالیز از دهن او می گذشت.

موقعی که او داشت موسیقی می نواخت، به طور تعجب آوری به خودش گفت:« من دیگر از اینکه بخشی از موسیقی ام را فراموش کنم، نمی ترسم. در واقع من هیچوقت از فراموش کردن نمی ترسیدم، از اینکه به یاد آورم می ترسیدم.» او ساکت شد و بعد از یک توقف من گفتم: «به یاد آوردن چه چیزی؟ » و از آنجا که او به نظر مطمئن نمی رسید، یا قادر به گفتنش نبود، من اشاره کردم که آن می تواند به یاد آوردن رنج آن کودک درون تصویرباشد که می تواند آنقدرترسناک باشد که توانایی نواختن را از او می گیرد. او نمی خواهد عقب نشینی کند و مانند کاری که کودک درون تصویر انجام داده بود می خواهد خودش را از فروپاشی نجات دهد. به نظر رسید او این نظر را قبول کرد و گفت می دانید، نکته این است که من دیگرنمی ترسم . ممکن است من موسیقی را فراموش کنم، ولی این اهمیتی ندارد، می توانم تا زمانی که آن دوباره برگردد به نواختن ادامه دهم.» من اشاره کردم که از زمانی که خواب بلند کردن آن دختر را دیده، به نظر می رسد که دیگر آن دختر درون عکس برای او یک تهدید حساب نمی شود . چون آن دختر دیگر قسمتی ازاو شده بود.

رابطه ی خانم ک با موسیقی و استادان موسیقی اش به نوبه ی خود جالب توجه است . موسیقی او، که شامل تصورش از خودش به عنوان یک موسیقی دادن هم هست، قطعاً مهم ترین بخش زندگیش است. موسیقی تنها تداومی را که می شناخت برای او فراهم می کرد و او را قادر می ساخت که علی رغم محرومیت ها و مسائل غیر قابل پیش بینی ای که برایش پیش آمده بوده به کار کردش ادامه دهد. من متعجب نشدم که بعد از حدود دو ماه از جلسه ای که توضیح دادم، خانم ک با لحنی بی احساس از من پرسید« من چه موقع می توانم برای شما بنوازم؟ » و ما وقتی را تنظیم کردیم.

من حدس زدم که خانم ک در حین درمان به درجه ای از انسجام خود رسیده که در حقیقت اجازه داده از موسیقی اش به طور متفاوتی استفاده شود . آن موسیقی اکنون می توانست به اشتراک گذاشته شود و من می دانستم که قرار است اولین نفری باشم که او این خطر را با او می کند. درخواست نواختن برای من هرگز تکرار نشد، و او توانست برای خود کسی را پیدا کند که همنوازی های متعددی با هم داشتند. به همان اندازه که درمانش را پیش می برد، در کنار آن نوازنده ی شناخته شده ای می شد. آنچه اهمیت داشت این بود که موسیقی برای او در دسترس بود که هر طوری می خواست از آن استفاده کند . خیلی طول نکشید که از او خواسته شد در یک مهمانی بزرگ بنوازد، و در هنگام نواختن در مهمانی او با خودش فکر کرد:« آیا زیبا نیست؟ من واقعا در حال لذت بردن از خودم هستم.»

آخرین مرحله از درمان خانم ک به بازسازی دوباره زندگی و مرگ پدرش گذشت. او در یک تعطیلات فقط به این قصد خانه رفت که هر آنچه می توانست از مادر مورد پدرش بپرسد ولی مادرش به طور قاطع از صحبت در مورد پدر، سر باز زد. بعد از جر و بحث با مادر، خانم ک آنقدر عصبانی شد که سر جایش خشکش زد. او آن صحنه را به وضوح به یاد می آورد که شوکه شده بود. او به لندن بازگشت و با یکی از دوستانش ماند و آنجا بود که از آن موقعیت به عنوان یک فراموشی دیگر یاد می کند. آن دوست با دکتر خانم ک تماس گرفت. مدتی زمان برد تا او با عصبانیتش که در حدی بود که می خواست مادرش را بکشد، مواجه شد. من این را به خشم وغضبی که نتوانسته بود آن را در دو و نیم سالگی زمانی که دنیایش از هم پاشیده شده بود، تجربه کند ربط دادم و این را بیان کردم که شدت درد و شوک او تنها به امروز تعلق نداشت بلکه به آن زمان دور متعلق بود، تفاوتش این بود که او امروز من را داشت که بتواند با من در مورد آن عصبانیت همراه شود، و پزشکش را داشت که مراقبش بود. به نظر من این مرحله ی زیرین افکارش بود که در مقاله، وینی کات در موردش گفته بود. از این نقطه بود که بهبود او ممکن شد .

به عنوان بخشی از بهبودیش، خانم ک 6 ماه بعدی را به دنبال هر آنچه می توانست در مورد پدرش بداند ، می گشت. این یک داستان جالب توجه از هوش، ابتکار و مقاومت است. هنگامی که او کارش را به اتمام رساند آنگاه توانست به تدریج وارد پروسه ی سوگ برای پدرش و هر آنچه را که با نشناختن او از دست داده بود، بشود. او از دوست پسرش خواست که از پیش او برود تا بتواند تا وقتی که می خواهد تمرکز داشته باشد. او به من گفت:« حدس میزنم این افسردگی معمول پاییزی ام است». ولی در واقع مهم تر از آن بود. سرانجام او این خواب را مرتبط دانست: او در نزدیک خانه اش در یک دشت قدم می زد. او ازیک راه در میان چوب ها عبور کرد و به پلی روی رودخانه رسید و در مسیر پل قدم زد تا سگ بسیار مورد علاقه اش که 11 سال همراهش بود و در 19 سالگی او ناپدید شده بود را ببیند. در خواب او بسیار سرزنده و مشتاق بود که او را ببیند و از اینکه او را همچنین سالم می بیند، بسیار خوشحال بود.

من گفتم که فکر می کنم آن پل نمایانگر اتصال قسمت هایی از خودش بود. بخش افسرده ی نا امیدش که نه تنها سگش را گم کرده بود بلکه پدر و هر آنکه را می شناخت گم کرده بود و بخش دیگرش که می توانست به دیگران با تجربه مجدد آنچه به او معنا داده بود، زندگی ببخشد، همانند آنچه در خواب برای سگش انجام داده بود. این خواب شروع بر طرف شدن افسردگی اش بود چون بعد از مدتی کوتاهی اعلام کرد که این بار افسردگیش طولانی نشد. او همچنین قادر به صحبت در مورد ارزش افسردگی شد : اینکه چگونه هر کسی نیاز دارد منابع قدرتش را جمع کند، چون زندگی سخت است، اتفاقات وحشتناکی می افتد که انسان به طریقی باید با آنها کنار بیاید. بعد از یک توقف او گفت:« با نگاهی به 4 سال گذشته حس می کنم که دچار فروپاشی طولانی ای در تمام مدت بوده ام که در نوسان بوده.» من با موافق بودم که او در حال فروپاشی ای بوده که وقتی کودک کوچکی درون عکس بوده، نتوانسته آن را داشته باشد . او با این جمله حرفش را تمام کرد:  « خوب البته الان مسائل را بسیار متفاوت درک می کنم، فکر نمی کنم دیگردچار فروپاشی شوم.»

 

خلاصه مقاله

این  مقاله کار با یک بیمار را شرح می دهد که ترس ناخودآگاهش از فروپاشی به طور فزاینده ای ظرفیت کار کردی اش را پایین می آورد. دفاع موثر خود کاذب که بیمار برای کنار آمدن با ترومای اولیه ایجاد کرده بود منجر به اضطراب های جسمانی و بیماری هایی شده بود که از آن ها رهایی نمی یافت. این الگو بود که باعث شد پزشکش او را برای سایکو آنالیز ارجاع دهد.

وقتی انتقال برقرار شد بیمار قادر شد که به روشی عینی به آنالیست ماهیت ترومای اولیه که فروپاشی اصلی را در وقتی که ایگوی نا بالغ بیمار آنقدر قوی نبود که بتواند از تجارب به سلامتی بگذرد، ایجاد کرده بود، نشان دهد. آن بخش کودک آسیب دیده را از خود جدا کرده بود و علیه اش دفاع انجام داده بود. کار آنالیز به این صورت انجام گرفت که برای اولین بار به صورت تدریجی، با کمک آنالیست، درد و وحشت فروپاشی اولیه را تجربه کرد .در طی سالها این باعث کشف مجدد و یکپارچگی مجدد کودک گمشده درون سیستم ایگوی اکنون بیمار شد در طی این پروسه بیمار احساس نیاز برای ابژه ی گذارش را به یاد آورد. ابژه ی اصلی پیدا شد و به انالیز آورده شد و در نهایت بیمار توانست ارتباط با مادر به اندازه ی کافی خوب، قبل از فروپاشی را برقرار کند.

تغییرات بسیار زیادی در سلامتی و ظرفیت کار کردی بیمار ایجاد شد، و اکنون قادر است که به آینده فکر کند و پایان آنالیزش را به طور واقع بینانه در نظر بگیرد.

همان طور که قبلاً گفته شد، کار با این بیمار به طور سنگینی بر پایه فرمولاسیون تئوری مقاله ی وینی کات، بنا نهاده شده بود.

 

*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.

 


WhatsApp-Image-2022-12-21-at-15.56.57.jpeg
آذر ۳۰, ۱۴۰۱

THE LOCATION OF CULTURAL EXPERIENCE1
D. W. WINNICOTT

جایگاه تجربه ی فرهنگی 1/ دونالد وینیکات  1966/ مترجم: هلیا رهنمایی

من قصد دارم در این مقاله موضوعی را که مختصرا در سخنرانی ضیافت 8 اکتبر  1966 عنوان کردم، بسط بدهم. در تلاش برای ادای احترام به جیمز استراچی گفتم:
فروید در مدل توپوگرافی ذهن خود جایی برای چیزهای فرهنگی نداشت. او به واقعیت روانی درونی ارزش تازه ای بخشید و از همین جا اهمیت تازه ای برای آنچه که حقیقی و به راستی بیرونی هستند، پدید آمد. فروید از واژه ی “والایش” برای اشاره به فضایی که تجارب فرهنگی معنا دار هستند، استفاده کرد. اما آن قدری پیش نرفت که به ما بگوید این تجربه های فرهنگی کجای ذهن هستند.
حالا می خواهم این ایده را بیشتر بسط بدهم و تلاش کنم که پیام مثبتی بدهم . من از زبان خود استفاده خواهم کرد و از همکارانم می خواهم تا راه هایی را که فروید و دیگران پیموده اند را به من یاد آور شوند. اما، این بخشی از تئوری من است که ادبیات روانتحلیلی آنچه من می خواهم پیش رو بگذارم را در بر نمی گیرد.
در پایان معلوم خواهد شد که من کاری کمی بیش از بسط مقاله ای که به انجمن بریتانیا تحویل دادم، انجام داده ام. مقاله ای در باب ابژه های انتقالی در 1951 و در باب پدیده ی انتقالی در سال 1953. اما این شرح و بسط نیاز است. بسیاری برای گسترش و تغییر آنچه که من در سال 1951 نوشتم کوشش کردند. از نظر من، هنوز جا دارد تحقیقات بیشتری و بیان مجددی در حوزه ی فعالیت ذهن صورت بگیرد و من از این تحولات استقبال می کنم. آن نقل قول تاگور [2]همیشه مجذوبم کرده است. در دوران نوجوانی هیچ دیدگاهی نداشتم که معنی آن چیست اما جایی در درون من پیدا کرد و در من نقش بست. نقشی که ماندگار شد. وقتی برای اولین بار هوادار فروید شدم (یک فرویدین) معنایش را میدانستم. ساحل و دریا نمایانگر آمیزش بی پایان زن و مرد بود و کودک از دل این آمیختگی و پیوند پدید آمد تا درست پیش از آنکه  به نوبه ی خود یک فرد بالغ یا یک والد شود، لحظه ی مختصری را تجربه کند. سپس، به عنوان محقق نمادگرایی ناهوشیار می دانستم که کودکان بر بستر ساحل جهان های بی پایانی بازی می کنند – تاگور.
انسان همیشه می داند که دریا مادر است و کودک در ساحلِ دریا زاده می شود. نوزادان از دریا سر بر می آورند و بر زمین سرازیر می شوند شبیه به یونس که از درون نهنگ بیرون افتاد. بعد از اینکه نوزاد متولد شده و مادر و نوزادِ زنده در حال شناخت یکدیگر هستند، پس حالا ساحل دریا همان بدن مادر بود.
سپس متوجه شدم که این موضوع، مفهوم پیچیده ای از رابطه ی والد_نوزاد را به کار می برد و می توانست دیدگاه نوزاد و چیزی متفاوت از دیدگاه مادر و یا مشاهده گر وجود داشته باشد و اینکه دیدگاه نوزاد بررسی شود. ذهن من برای مدت زیادی در حالت ندانستن مانده بود و فرمول بندی آنچه که من پدیده ی انتقالی نامیدم در ذهنم شفاف شد. در این میان با “بازنمایی های ذهنی” [3]و توصیفات آن ها بر حسب ابژه ها و پدیده هایی که در واقعیت شخصی روانی که درونی حس می شد، بازی بازی می کردم. همچنین تاثیرات عملکرد مکانیزم های ذهنی فرافکنی و درونفکنی را دنبال کردم. با اینحال متوجه شدم که بازی نه موضوع واقعیت روانی درونی و نه مسئله ی واقعیت بیرونی است.

حالا به موضوع این مقاله رسیده ام و نیاز دارم به این پرسش پاسخ بدهم که اگر بازی نه درون است و نه بیرون، پس کجاست؟ من به ایده ای که در مقاله ام یعنی “ظرفیت تنها بودن”[4] (1958) بیان می کنم، نزدیک بودم. که در آن گفتم کودک در ابتدا فقط در حضور فردی دیگر تنها است. در آن مقاله ایده ی زمینه ی مشترک در این رابطه بین کودک و فردی دیگر را توسعه ندادم.

بیماران من (خصوصا هنگام واپسروی در انتقال) به من یاد داده اند که چطور پاسخی برای این پرسش پیدا کنم که بازی کجاست؟ آرزو دارم که آنچه در کار روانتحلیلی آموخته ام را در یک بیانیه ی نظری  خلاصه کنم.

پدیده های انتقالی، نمادگرایی، بازی.
من ادعا کرده ام که وقتی نوزادی از یک ابژه انتقالی استفاده می کند، یعنی اولین مالکیت غیر-من، ما شاهد دو رویداد هستیم : اولین استفاده ی کودک از یک نماد و همچنین اولین تجربه ی بازی. یک بخش مهمی از فرمول بندی من از پدیده های انتقالی این است که (تکرار مکررات می کنم) آیا خودت این شئ را ساختی یا این را به همین راحتی در همین اطراف پیدا کردی؟ در واقع شئ نماد اتحاد و پیوند نوزاد و مادر (یا بخشی از مادر) است. این نماد می تواند جایگذاری شود. این در مکان و زمانی است یعنی جایی و وقتی که مادر ( در ذهن کودک) در حال گذر کردن از بودن، با نوزاد ادغام شده و به جای اینکه به شیوه ای خاص تصور شود، به عنوان یک ابژه درک و دریافت می شود. استفاده از ابژه، پیوند دو چیز که در حال حاضر جدا هستند را نمادین می کند، یعنی مادر و کودک، در نقطه ی شروع حالت جدایی آن ها.[5] یک مانع درست از همان ابتدای لحاظ کردن این ایده وجود دارد، به این شکل که ضروری است اینگونه فرض کنیم که اگر استفاده از ابژه توسط کودک، به چیزی تبدیل شود (یعنی حتا در نوزادی که بدون مغز به دنیا می آید، بیش از یک فعالیت در کار است)، پس باید برای اینکه تنظیمی در ذهن نوزاد یا واقعیت روانی شخصیِ یک تصویر از ابژه (مادر) صورت بگیرد، آغازی وجود داشته باشد. اما با تقویتی که از طریق در دسترس بودن مادر بیرونیِ جدا شده و واقعی به همراه تکنیک های مراقبی او از کودک ارائه می شود، بازنمایی ذهنی یا ایماژ/تصویر هر دو در دنیای درونی مهم و زنده نگاه داشته می شود. شاید ارزشمند باشد که در حین فرمول بندی این موضوع، فاکتور زمان را مهم قلمداد کنم. احساس وجود مادر ایکس دقیقه طول می کشد. اگر مادر بیش از ایکس دقیقه دور شود، سپس ایماژ/تصویر محو می شود و در کنار آن ظرفیت کودک برای استفاده از نماد پیوند و اتحاد دیگر یک مطرح نیست. کودک مضطرب است، اما این ناراحتی به زودی برطرف می شود چون مادر در ایکس + وای دقیقه باز می کردد. اما در ایکس +وای +زد دقیقه کودک آسیب دیده است. در ایکس+ وای+ زد دقیقه، بازگشت مادر حالت تغییر یافته ی کودک را بهبود نمی بخشد. آسیب حکایت از آن دارد که کودک یک شکست را در تداوم زندگی تجربه کرده است. پس حالا دفاع های بدوی به نحوی طراحی می شوند که در برابر تکرار “اضطراب ورای تصور”[6] و یا حالت گیجی حادی که مربوط به از هم گسیختگی ساختار ایگو ی در حال ظهور است، دفاع کند.
ما باید فرض کنیم که اکثریت کودکان هرگز مقدار ایکس به اضافه وای به اضافه زد از محرومیت را تجربه نمی کنند. معنی این حرف این است که اکثریت کودکان از تجربه ی دیوانه بودن در زندگی خود آگاهی ندارند. دیوانگی در اینجا صرفا به معنای گسست هر چیزی است که ممکن است در زمان تداومِ بودنِ شخصی، وجود داشته باشد. کودک پس از بازیابی از محرومیت ایکس + وای+ زد مجبور است (در حالی که) از ریشه ی خود محروم است، دوباره شروع کند. آنچه که تداوم با آغاز شخصی خواهد بود. این به معنای یک سیستم حافظه و سازماندهی خاطرات است.

در مقابل، کودکان به واسطه ی تخریب موضعیِ مادر که ساختار ایگو را ترمیم می کند، دائما از نتایج درجه محرومیت ایکس+ وای درمان می شوند. این ترمیم ساختار ایگو، باعث ایجاد دوباره ی ظرفیت کودک برای استفاده از نماد پیوند می شود. سپس کودک یکبار دیگر می آید تا اجازه دهد و از جدایی بهره ببرد. اینجا همان جایی است که آن را آزمایش کرده ام. جدایی که جدایی نیست بلکه شکلی از اتحاد و پیوند است.[7]

ماریون میلنر[8] در نقطه ای حیاتی در حین رشد این ایده ها در من و در گفتگویی توانست اهمیت فوق العاده ای را که می تواند در تعامل لبه های دو پرده یا سطح کوزه ای که رو به روی کوزه ی دیگری قرار می گیرد، به من منتقل کند.

باید گفت پدیده هایی که من توصیف می کنم هیچ اوجی ندارند. این آن ها را از پدیده هایی که پشتوانه غریزی دارند متمایز می کند. جایی که عنصر اورگاستیک نقش اساسی ایفا می کند و جایی که رضایت ها با کلایمکس (اوج) ارتباط شدیدا نزدیکی دارند. در اینجا مفهوم خنثی سازی هارتمن مطرح می شود.

اما این پدیده هایی که در جایی که وجودشان را فرض می کنم واقعیت دارند، متعلق به تجربه ی ارتباط مستقیم با اشیا است. انسان می تواند به الکتریسیته که به نظر می رسد در تماس صمیمی یا معناداری تولید می شود، فکر کند و این ویژگی دو فردی است که عاشق یکدیگرند. این پدیده های حوزه بازی تنوع بی شماری دارند و این امر با کلیشه نسبی پدیده هایی که یا به عملکرد شخصی بدن و یا به واقعیت محیطی مربوط هستند، متضاد است.
روانکاوهایی که به درستی بر اهمیت تجربه ی غریزی و واکنش ها به ناکامی و سرخوردگی تاکید داشته اند، در اینکه با وضوح یا اطمینان مشابهی شدت فوق العاده ی این تجارب فاقد اوج[9] که بازی نامیده می شوند را بیان کنند، شکست خورده اند. همانطور که از بیماری روانی-عصبی و دفاع های ایگو  شروع می کنیم، یعنی دفاع هایی که به اضطراب هایی مربوطند که منشا آن ها زندگی غریزی است، تمایل داریم به سلامتی بر حسب وضعیت دفاع های ایگو بیاندیشیم – ما می گوییم وقتی دفاع ها سفت و سخت نباشند، وضعیت سالم تر است و غیره. اما زمانی که به این نقطه رسیده ایم هنوز از اینکه زندگی جدا از بیماری و یا عاری از بیماری چگونه است، توصیفی ارایه نکرده ایم. یعنی ما هنوز باید به این پرسش بپردازیم که زندگی درباره ی چیست. بیماران روانپریش‌مان مارا مجبور می کنند که به این نوع مشکل اساسی توجه کنیم. اکنون متوجه می شویم آنچه منجر می شود کودک شروع به بودن کند، احساس کند زندگی واقعی است، و حس کند زندگی ارزش زیستن دارد رضایت غریزی نیست. در واقع، ارضاهای غریزی به عنوان کارکردهایی جزئی شروع می شود و سپس به اغواگری تبدیل می شوند مگر اینکه در شخصی بر مبنای یک ظرفیتِ به خوبی تثبیت شده برای یک تجربه ی کلی یا تجربه در حوزه پدیده های انتقالی باشد. این سلف است که باید بر استفاده اش از غریزه مقدم باشد: سوارکار باید اسب را براند و نه اینکه با او بگریزد و فراری شود. می توان از ضرب المثل (بوفون)[10] استفاده کنم “سبک خود انسان است” (امری ذاتی و فردی است). وقتی کسی از یک انسان حرف می زند از او در کنار تمام تجارب فرهنگی او حرف می زند. کل، یک فرد را می سازد.

من بدون اینکه مطمئن باشم که می توانم واژه ی فرهنگ را تعریف کنم از اصطلاح تجربه فرهنگی در جهت بسط ایده ی پدیده های انتقالی و بازی استفاده کرده ام. در اصل تاکید بر تجربه است. در استفاده از واژه فرهنگ به سنت موروثی می اندیشم. به چیزی فکر می کنم که در مخزن مشترک بشریت است و افراد و گروه هایی از مردم می توانند در آن مشارکت داشته باشند. و منبعی است که اگر  آنچه می یابیم را در جایی بگذاریم شاید بتوانیم از آن استفاده و برداشت کنیم. در اینجا به نوعی عادت ثبت و ضبط وجود دارد. بی شک چیزهای بسیاری از تمدن های نخستین از دست رفت، اما می توان گفت در اسطوره هایی که محصول سنت شفاهی بودند، یک مخزن فرهنگی وجود دارد که تاریخ فرهنگ بشر را به قدر شش هزار سال اندازه زده است. علیرغم تلاش مورخان برای عینی بودن، که البته هرگز نمی توانند اینگونه باشند، این تاریخ از طریق اسطوره ها تا به امروز ماندگار است.

احتمالا به اندازه ای گفته ام که هم آنچه می دانم و هم آنچه نمی دانم را در مورد واژه ی فرهنگ نشان دهم. اما، به عنوان یک مسئله ی جانبی و فرعی، برای من جالب است که در هیچ زمینه فرهنگی نمی توان اصیل بود مگر بر اساس سنت. در مقابل، در ردیف مشارکت کنندگان فرهنگی هیچ کس تکرار نمی کند مگر به عنوان نقل قول عامدانه، و گناه نابخشودنی در حوزه ی فرهنگی، سرقت ادبی است. به نظر من کنش و واکنش بین اصالت و پذیرش سنت به عنوان مبنایی برای خلاقیت و ابداع فقط یک مثال دیگر و بسیار هیجان انگیز از فعل و انفعال بین جدایی و پیوند است.

من باید از لحاظ تجربیات اولیه ی کودک، این موضوع را بیشتر پیگیری کنم. وقتی که ظرفیت های مختلف در حال شکل گیری هستند، که به خاطر سازگاری شدیدا حساس مادر با نیازهای نوزادش، بر اساس همانندسازی مادر با کودک از لحاظ رشدی ممکن شده است. (من به مراحل رشد اشاره می کنم، پیشتر از آنکه کودک مکانیزم های ذهنی را که به زودی برای سازماندهی دفاع های پیچیده در دسترس قرار می گیرند، کسب کند. اینجا دوباره تکرار می کنم: یک نوزاد انسان باید ازهمان روزهای نخستین مسافتی را طی کند تا به بلوغی عمیق برسد.)

این نظریه بر آنچه ما در رابطه با سبب شناسی روان رنجوری یا درمان بیماران روان رنجور به آن باور داریم، تاثیر نمی گذارد. همچنین به لحاظ ایگو، اید و سوپرایگو با نظریه ساختاری ذهن فروید تضاد ندارد. آنچه من می گویم بر دیدگاه ما از این سوال اثر می گذارد که: زندگی درباره ی چیست؟ ممکن است بیمار خود را درمان کنید و ندانید چه چیزی او را به زندگی برگرداند. برای ما مهم است که آشکارا اذعان کنیم که فقدان بیماری روان رنجوری شاید سلامتی باشد اما زندگی نیست. بیماران روان پریشی که دائما بین زندگی کردن و نکردن معلق هستند ما را وادار می کنند به این مشکل نگاه کنیم، مشکلی که واقعا فقط متعلق به روان رنجور ها نیست بلکه به همه انسانها مربوط است. من ادعا می کنم که این پدیده های یکسان که برای بیماران اسکیزویید و مرزی ما مرگ و زندگی است، در فرهنگ ما پدیدار می شود. این همین تجارب فرهنگی است که باعث تداوم در نسل بشر می شود، تداومی که از وجود شخصی فراتر می رود. من اینطور می پندارم که تجارب فرهنگی در یک تدوام مستقیم با بازی هستند، بازی کسانی که هنوز اسم بازی را هم نشنیده اند.

تز اصلی
حالا اینجا بیانیه ی اصلی ام که مدعی آن هستم را می آورم.

  1. جای تجربه ی فرهنگی را باید فضای بالقوه ی بین فرد و محیط (در اصل ابژه) در نظر گرفت.
  2. برای هر فرد، تجربیات مراحل اولیه ی زندگی، تعیین کننده ی استفاده از این فضا است.
  • از همان ابتدا، کودک تجربه های بسیار شدیدی در فضای بالقوه بین ابژه ذهنی و ابژه ای که به طور عینی درک و دریافت می شود دارد؛ بین امتدادهای من[11] و غیر من. این فضای بالقوه در تعامل بین وجود من و ابژه ها و پدیده های خارج از تسلط همه توانی است.
  1. هر کودکی در اینجا تجربه ی مطلوب و نامطلوب مخصوص به خود را دارد. وابستگی بسیار زیاد است. فضای بالقوه فقط در رابطه با احساس اعتماد از سمت کودک اتفاق می افتد، یعنی اطمینان مربوط به قابل اعتماد بودن فرد مادرگونه یا عناصر محیطی، اعتماد گواهی از قابل اعتماد بودنی است که در حال درونفکنی است.
  2. برای فهم بازی و همینطور زندگی فرهنگی یک فرد باید سرنوشت فضای بالقوه بین هر کودک و انسان مادر گونه (و طبیعتا جایزالخطا) را مطالعه کرد. فضای بین کودک و فرد مادرگونه یعنی کسی که اساسا به خاطر عشق انطباق پذیر است.

اینگونه است که اگر قرار باشد این ناحیه به عنوان بخشی از سازمان ایگو درنظر گرفته شود، در واقع بخشی از ایگو است که ایگوی بدنی نیست و بر اساس الگوی عملکرد بدنی بنا نشده بلکه متکی به تجارب بدنی است. این تجربیات متعلق به ابژه گرایی از نوع غیر ارگاستیک هستند و یا در جایی که تداوم متوقف می شود و جای خود را به مجاورت می دهد آن چیزی است که می توان وابسته به ایگو نامید.

ادامه استدلال
این بیانیه بررسی آینده ی این فضای بالقوه را ضروری می کند، آنچه شاید به عنوان منطقه ای حیاتی در حیات ذهنی فرد در حال رشد برجسته شود.

چه روی می دهد اگر مادر قادر باشد شکست نهایی انطباق را از وضعیت انطباق کامل شروع کند؟ این معمای ماجرا است و این مشکل از آنجایی که ما بیمارانی داریم که از منظر وابسته بودن دچار پسروی می شوند و تکنیک ما را به عنوان تحلیلگر تحت تاثیر قرار می دهند، نیاز به مطالعه دارد. کودک در یک تجربه ی نسبتا خوب در این ترتیب (که خیلی زود شروع می شود وشروع می شود و دوباره شروع می شود) لذتی شدید و حتا دردناک مرتبط با بازی تخیلی پیدا می کند. هیچ بازی ای در کار نیست، پس همه چیز خلاقانه است و هرچند که بازی بخشی از رابطه ی ابژه ای[12] ست، هر آنچه رخ می دهد، برای کودک شخصی است. هر چیز فیزیکی که به صورت تخیلی بزرگ و پرجزییات شده، با کیفیتی همچون سرمایه گذاری برای اولین بار است. آیا می توانم بگویم که این معنای در نظر گرفته شده برای کلمه ی کتکت[13] است؟ متوجه شدم که در حوزه ی مفهوم ابژه جویی فیربرن (1941) هستم (در مقابل مفهوم رضایت طلبی).

در جایگاه مشاهده گر متوجه می شویم که همه چیز در بازی قبلا انجام شده است، قبلا احساس شده، بوییده شده، و جایی که نمادهای خاصی از اتحاد مادر و نوزاد (ابژه های انتقالی) ظاهر می شوند، همین ابژه ها ساخته نمی شوند بلکه اتخاد می شوند. با اینحال برای کودک (اگر مادر بتواند شرایط مناسب را فراهم کند)، تمام جزییات زندگی کودک مثالی از زیست خلاقانه است. هر ابژه، ابژه ی “یافته شده” است. اگر شانسی باشد، کودک شروع به خلاقانه زیستن می کند و از اشیا واقعی در جهت خلاقیت استفاده می کند. اگر این فرصت به کودک داده نشود، هیچ زمینه ای وجود ندارد که در آن بازی کند یا تجربه فرهنگی داشته باشد. تحت این شرایط هیچ ارتباطی با میراث فرهنگی وجود ندارد و هیچ کمکی هم به مخزن فرهنگی نخواهد شد.

کودک محروم به ویژه ناآرام و ناتوان از بازی ست و برای تجربه در بافت فرهنگی ظرفیت اندکی دارد. این مشاهده منجر به بررسی تاثیر محرومیت در زمان از دست دادنِ چیزی می شود که به عنوان چیزی قابل اعتماد پذیرفته شده است. مطالعه ی اثرات این نوع از دست دادن در مراحل اولیه ما را وا می دارد به فضای میانی یا بالقوه ی بین سوژه و ابژه نگاه کنیم. نقصی در اعتماد کردن و یا از دست دادن ابژه برای کودک به معنای از دست دادن فضای بازی و نماد های معنادار است. این فضای بالقوه، در شرایطی مطلوب با محصولات تخیل خلاق خود کودک پر می شود. در شرایط نامطلوب، یا استفاده ی خلاقانه ای از اشیا صورت نمی گیرد و یا این استفاده نا مشخص است. من در جایی دیگر، روش ظاهر شدن دفاع خود کاذب[14] سازگار به واسطه ی پنهان کردنِ خود حقیقی[15] که پتانسیل استفاده ی خلاقانه از اشیا دارد را شرح داده ام. خطر دیگر، در مواردی که شکست زودرس در قابل اطمینان بودن محیط وجود دارد، و آن اینکه ممکن است این فضای بالقوه با آنچه توسط کسی به جز کودک به آن تزریق می شود، پر شود. اینطور به نظر می رسد که هرآنچه در این فضا از طرف کسی دیگر می آید ماهیت رنج آوری دارد و کودک برا رد کردن آن هیچ ابزاری در دست ندارد.

روانکاوان باید بر حذر باشند از اینکه حس اعتماد ایجاد کنند و یا فضای حد وسطی شکل دهند که در آن بازی رخ می دهد و سپس آن را با تعبیر ها پر کنند، تعبیرهایی که در اصل محصول تخیلات و انگاره های خلاقانه ی خودشان است. چنین تفاسیری به عنوان اجزایی آزارنده روی هم تلنبار می شوند.
پلات (1966)، یک تحلیلگر یونگی، مقاله ای نوشته است که از آن نقل قول می کنم.
” ظرفیت تشکیل تصاویر و استفاده ی سازنده از آن ها با ترکیب مجدد در الگو های جدید- بر خلاف رویاها یا فانتزی ها- به توانایی فرد در اعتماد کردن وابسته است.”
واژه ی “اعتماد” در این بافت نشان می دهد که منظور من از ایجاد اعتماد بر اساس تجربه چیست، جایی که وابستگی در حد اعلی است، پیش از لذت بردن و بهره بردن از جدایی و استقلال. به پیشنهاد من وقت آن رسیده است که نظریه روانکاوی به این حوزه ی سوم[16] یعنی تجربه ی فرهنگی که مشتق شده از بازی است ادای احترام کند. روان پریش ها بر آگاهی ما از این امر اصرار دارند و بسیار مهم است که ارزیابی ما از زندگی انسان ها باشد تا وضعیت سلامت آن ها. (دو حوزه ی دیگر واقعیت روانی شخصی یا درونی و همچنین دنیای واقعی با فردی است که در آن زندگی می کند.)

خلاصه
من کوشش کردم به اهمیت این حوزه ی سوم هم در تئوری و هم در عمل توجه نشان دهم، به قلمرو بازی که به زندگی خلاق و کل زندگی فرهنگی انسان گسترش می یابد. این حوزه ی سوم با واقعیت روانی درونی یا شخصی و با دنیای واقعی که فرد در آن زندگی می کند و می توان آن را به طور عینی درک کرد، در تقابل قرار گرفته است. من این حوزه ی مهم تجربه را در فضای بالقوه ی بین فرد و محیط قرار دادم. فضایی که مادر و کودک را در ابتدا هم به یکدیگر پیوند می دهد و از هم جدا می کند، زمانی که محبت مادر که به شکل اعتمادی انسانگونه نشان داده می شود، در اصل به کودک حس اعتماد و یا اطمینان به عامل محیطی را می دهد. توجه به این حقیقت جلب می شود که این فضای بالقوه یک عامل بسیار متغیر است (از فردی به فرد دیگر)، در حالی که دو مکان دیگر – واقعیت شخصی یا روانی و دنیای واقعی – نسبتا ثابت هستند. اولی از منظر بیولوژیکی تعیین شدن و دیگری خصیصه ی مشترک بودن. فضای بالقوه ی بین کودک و مادر، بین کودک و خانواده، بین فرد و جامعه به تجربه ای که به اعتماد منجر می شود وابسته است. می توان این را برای فرد مقدس و روحانی دید زیرا اینجاست که فرد زندگی خلاقانه را تجربه می کند. در مقابل، بهره کشی از این ناحیه منجر به یک وضعیت بیمارگونه می شود که در آن حالت، فرد سرشار از عناصر آزاردهنده ای می شود که هیچ وسیله ای و راهی برای رهاندن خودش ندارد.

شاید بتوان از اینجا فهمید که چه اندازه می تواند برای تحلیلگر مهم باشد که وجود این فضا را تشخیص دهد، تنها مکانی که که بازی می تواند آغاز شود، مکانی که در لحظه ی تداوم-پیوستگی[17] است، همان جا که پدیده های انتقالی سرچشمه می گیرند.

امید من این است که شروع کنم و به این پرسش خود پاسخ دهم: جایگاه تجربه ی فرهنگی کجاست؟

 

 

*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.

 

 

پانویس ها:

[1] آنچه در قالب سخنرانی برای اعضای انجمن روانکاوی بریتانیا در 7 دسامبر 1966 خوانده شد.

[2] Tagore

[3] Mental representations

[4] The capacity to be alone

[5] لازم است با اشاره به استفاده از ابژه ها موضوع را ساده کنیم، اما عنوان مقاله اصلی من “ابژه های انتقالی و پدیده های انتقالی” بود

[6] Unthinkable anxiety

[7] میدلمور (1941)، در تکنیک های در هم آمیخته ی زوج پرستار غنای بی نهایت را دید. او به آنچه من می خواهم در اینجا بیان کنم نزدیک بود. موارد ارزشمندی برای مشاهده کردن و لذت بردن ما از رابطه بدنی در این زمینه وجود دارد، که ممکن است بین مادر و کودک وجود داشته باشد ( البته ممکن هم هست که نباشد)، خصوصا اگر در مشاهدات خود (مستقیم یا در روانکاوی) صرفا از منظر اروتیزم دهانی با رضایت یا کامیابی فکر نکنیم.

[8] Marion Milner

[9] non-climactic

[10] Buffon

[11] Me-extensions

[12] Object-relating

[13] Cathect

[14] False self

[15] True self

[16] Third area

[17] Continuity-contiguity


WhatsApp-Image-2022-11-09-at-12.03.55-PM.jpeg
آبان ۱۸, ۱۴۰۱

(1963) Psychotherapy of Character Disorders
D. Winnicott.

روان درمانی اختلالات کاراکتر/ دونالد وینی‌کات 1963/ مترجم: فاطمه رحمان زاده

از آنجا که عنوان انتخاب شده برای این مقاله «روان‌درمانی اختلالات کاراکتر» است، بحث درباره‌ی معنای اصطلاح «اختلال کاراکتر» غیرقابل اجتناب به نظر می‌رسد. همان‌طور که فنیچل(۱۹۴۵، صفحه‌ی ۵۳۹) می‌گوید،

ممکن است این سؤال مطرح شود که آیا تحلیلی وجود دارد که «تحلیل کاراکتر» نباشد. تمامی علائم، ماحصل نگرش‌های به خصوصی در ایگو هستند که خود را به شکل مقاومت در روانکاوی نشان می‌دهند و طی تعارض‌های نوزادی شکل گرفته‌اند. این درست است و به واقع، تمامی تحلیل‌ها تا درجه‌ای تحلیل کاراکتر هستند و نیز،اختلالات کاراکتر یک طبقه‌ی تشخیصی را شکل نمی‌دهند. سازوکارهای پایه‌ای اختلال کاراکتر ممکن است به اندازه‌ی سازوکارهای پایه‌ی نوروزهای علامتی متفاوت باشند. بدین گونه که یک کاراکتر هیستریک بسیار آسان‌تر از یک مورد کامپالسیو و به همین ترتیب یک کاراکتر کامپالسیو بسیار آسان‌تر از یک مورد نارسیسیست مورد درمان قرار خواهد گرفت.

واضح است که این اصطلاح یا گسترده‌تر از آن است که مفید باشد، یا باید آن را در معنای به‌خصوصی به کار گرفت . در حالت دوم، لازم است استفاده‌ای که از این اصطلاح خواهم کرد را نشان دهم.

در درجه‌ی اول، عدم آشنایی با این سه اصطلاح  موجب سردرگمی خواهد شد:

کاراکتر، کاراکتر خوب و اختلال کاراکتر، سه پدیده‌ی بسیار متفاوت را به ذهن می‌آورند و اگر بخواهیم با هر سه‌ی این‌ها به یکباره و همزمان تعامل کنیم، کارمان با نقص همراه خواهد بود، با این حال این سه وابسته به یکدیگر هستند.

فروید (b ۱۹۰۵) نوشت که داشتن یک کاراکتر به نسبت قابل اعتماد یکی از شروط لازم تحلیل موفق است (فنیچل، ۱۹۴۵، صفحه‌ی ۵۳۷)؛ اما ما غیر قابل اعتماد بودن را مربوط به شخصیت در نظر می‌گیریم، و فینچل می‌پرسد که آیا این غیر قابل اعتماد بودن می‌تواند مورد درمان قرار گیرد؟ او احتمالاً می‌پرسد سبب‌شناسی آن چیست؟

 زمانی که اختلالات کاراکتر را مد نظر قرار می‌دهم به کلیت شخص می‌نگرم. در این اصطلاح به طور ضمنی درجه‌ای از یکپارچگی وجود دارد که خود نشانه‌ای از سلامت روانی است.

مقالاتی که مقدم بر مقاله‌ی من نگاشته شده‌اند، بسیار به من آموخته‌اند و به این ایده‌ که کاراکتر چیزی از جنس یکپارچگی است، قدرت بخشیده‌اند. کاراکتر تجلی یک یکپارچگی موفق است و اختلال در کاراکتر، تحریفی در ساختار ایگو با وجود حفظ یکپارچگی است. خوب است به خاطر داشته باشیم که یکپارچگی دارای یک فاکتور زمان هم هست. کاراکتر کودک بر اساس یک فرآیند تحولی دارای توالی شکل می‌گیرد، یعنی کودک یک گذشته و یک آینده دارد.

به کار گیری اصطلاح اختلال کاراکتر در توصیف تلاش کودک برای وفق یافتن با ناهنجاری‌ها و کاستی‌های تحولی، ارزشمند به نظر می‌رسد. ما همواره فرض می‌کنیم که ساختار شخصیت قادر به تاب آوردن فشار ناهنجاری است. کودک نیاز دارد تا به تدریج با الگوهای شخصی اضطراب یا کامپالژن یا خلق یا ظن و گمان و غیره کنار بیاید. و نیز این را با الزامات و انتظارات محیط اطراف هماهنگ سازد.

از نظر من ارزش این اصطلاح، به خصوص به توصیفی از تحریف شخصیت تعلق دارد که زمانی اتفاق می‌افتد که کودک نیاز دارد با درجه‌ای از تمایل ضداجتماعی وفق یابد. در این صورت به بیانی از من در مورد به کارگیری این اصطلاح می‌رسیم.

این کلمات را از آن جهت به کار می‌برم که ما را قادر می‌سازند تا توجهمان را نه چندان بر رفتار بلکه بر ریشه‌های سوء رفتاری که در کل حوزه‌ی میان بهنجاری و بزهکاری گسترده شده‌اند، متمرکز سازیم. این تمایل ضداجتماعی را می‌توانید در کودک سالم خود زمانی که در سن دوسالگی سکه‌ای را از کیف دستی مادرش برمی‌دارد، امتحان کنید.

تمایل ضداجتماعی، همواره برخاسته از محرومیت است و خواست کودک برای باز پس‌گیری حالتی از مناسبات را نمایان می‌سازد‌ که پیش از محرومیت و زمانی که همه‌چیز خوب بود، وجود داشتند. در اینجا نمی‌توانم این زمینه را بسط دهم، اما آنچه من آن را تمایل ضداجتماعی می‌نامم باید مورد اشاره قرار گیرد چرا که مرتباً در تشریح اختلال کاراکتر دیده می‌شود. کودک در انطباق با تمایل ضداجتماعی‌ای که از آن اوست، ممکن است آن را مخفی کند، واکنش جبرانی‌ای در برابر آن شکل دهد، مثلاً خودنمای اخلاق‌گرا شود، ممکن است به علل نارضایتی و شکایت‌های متعددی شکل دهد و کاراکتری ایرادگیر کسب کند، ممکن است به خیالبافی، دروغگویی، خود ارضایی مزمن خفیف، خیس کردن تخت‌خواب، مکیدن شست کامپالسیو، مالیدن ران و غیره بپردازد، یا شاید به صورت دوره‌ای تمایل ضداجتماعی‌ای (که از آن اوست) را در یک اختلال رفتاری بروز دهد. مورد آخر، همواره با امید مرتبط است، و ماهیت آن یا دزدی یا فعالیت پرخاشگرانه و تخریب است و شکلی کامپالسیو دارد.

بدین ترتیب و بر اساس شیوه‌ی نگریستن من، اختلال کاراکتر بیش از هر چیزی به انحراف از شخصیت سالم اشاره دارد؛ انحرافی که نتیجه‌ی عناصر ضداجتماعی حاضر در آن است. این عنصر ضداجتماعی است که میزان درگیر شدن در اجتماع را تعیین می‌کند. جامعه (خانواده‌ی کودک و مانند آن) باید با این چالش رو در رو شود و باید این کاراکتر و این اختلال کاراکتر را دوست بدارد یا ندارد.

در آغاز توصیف اختلالات کاراکتر باید گفت:

اختلالات کاراکتر، اسکیزوفرنی نیستند. در اختلال کاراکتر، بیماری نهانی در شخصیت سالم وجود دارد. اختلالات کاراکتر به طریقی و تا درجه‌ای فعالانه در جامعه درگیر می‌شوند.

اختلالات کاراکتر را می‌توان بر این اساس تقسیم بندی کرد:

موفقیت یا ناکامی فرد در تلاش تمامیت شخصیت برای مخفی کردن عنصر بیماری. موفقیت در اینجا یعنی اینکه شخصیت، هر چند از غنایش کاسته شده، قادر به اجتماعی کردن انحراف کاراکتر برای یافتن منفعت‌های ثانویه یا قرار گرفتن در یک روال اجتماعی شده است.

ناکامی در اینجا یعنی اینکه ضعیف شدن شخصیت، در نتیجه‌ی عنصر نهفته‌ی بیماری، ناکامی در ایجاد ارتباط با جامعه به صورت یک کل را با خود به همراه دارد.

در حقیقت، جامعه نقش خود را در تعیین سرنوشت شخص دارای اختلال کاراکتر بازی می‌کند و این کار را به طرق متنوع انجام می‌دهد. برای مثال:

جامعه بیماری فردی را تا حدی برمی‌تابد. جامعه باز ماندن شخص از مشارکت را برمی‌تابد. جامعه انحرافات را در شیوه‌ی مشارکت فرد برمی‌تابد یا حتی از آن لذت می‌برد.

یا جامعه با چالش تمایل ضداجتماعی فرد رو در رو‌ می‌شود و واکنشش به طرق زیر برانگیخته می‌شود:

انتقام.

آرزوی اجتماعی کردن فرد.

فهمیدن و به کار گرفتن این فهم برای پیشگیری.

فرد دارای اختلال کاراکتر ممکن است از این موارد رنج بکشد:

از دست رفتن غنای شخصیت، حس شکایت، غیر واقعی بودن، آگاهی از فقدان هدف جدی و غیره.

ناکامی در اجتماعی شدن.

پس اینجا برای روان درمانی جایگاهی وجود دارد، چرا که روان‌درمانی به رنج و نیاز فرد برای کمک مرتبط است. اما این رنج در اختلال کاراکتر تنها به مراحل ابتدایی بیماری فرد تعلق دارد؛ منفعت‌های ثانویه به زودی غالب می‌شوند، رنج را کاهش می‌دهند و با رانه‌ی فرد برای جست‌وجوی کمک یا پذیرفتن کمک ارائه شده تداخل دارند.

باید تصدیق کرد که در صورت «موفقیت» (اختلال کاراکتر مخفی شده و اجتماعی شده) روان‌درمانی فرد را بیمار می‌سازد، چرا که بیماری جایی میان دفاع و سلامت فرد قرار دارد. در مقابل، در صورت «عدم ‌موفقیت» در پنهان کردن اختلال کاراکتر، هر چند ممکن است رانه‌ی اولیه‌ای در فرد برای جستجوی کمک در مرحله‌ی اولیه، به خاطر واکنش جامعه، وجود داشته باشد، این انگیزه طی فرآیند عمیق‌تر درمان بیماری ، لزوماً بیمار را همراهی نمی‌کند.

سرنخ فرآیند درمان اختلال کاراکتر به واسطه‌ی نقشی مشخص می‌شود که محیط می‌تواند برای معالجه‌ی طبیعی بازی کند. در یک مورد خفیف محیط می‌تواند «معالجه کند» چرا که علت آن ناکامی محیط در حوزه‌ی حمایت و محافظت از ایگو در مرحله‌ی وابستگی فرد بوده است. این توضیح می‌دهد که چرا کودکان در جریان تحول کودکی خود دائماً و به سادگی با به کارگیری زندگی خانگی، از اختلال‌های کاراکتر ابتدایی «علاج می‌یابند». والدین، علی‌رغم ناکامی در مدیریت اولیه‌ترین مراحل، زمانی که کودک به شدت وابسته است (که تقریباً غیر قابل اجتناب می‌نماید)، شانس دوم و سومی هم برای بازگرداندن فرزندانشان به جریان دارند. بنابراین زندگی خانوادگی مکانی است که بهترین فرصت برای کاوش در سبب‌شناسی اختلال کاراکتر را فراهم می‌آورد؛ و در حقیقت این یک زندگی خانوادگی یا جایگزین آن است که کاراکتر کودک بر اساس آن به اشکال مثبتی ساخته می‌شود.

سبب‌شناسی اختلال کاراکتر

در بررسی سبب‌شناسی اختلال کاراکتر، ضروری است که هم فرآیند رسش در کودک، قلمروی عاری از تعارض ایگو (هارتمن)، هم حرکت پیش رو با رانه‌ی اضطراب (کلاین) و نیز کارکرد محیط در تسهیل‌ فرآیندهای رسشی را بدیهی در نظر بگیریم. برای به واقعیت پیوستن رسش در زندگی هر کودک، تأمین محیط باید به قدر کافی «خوب» باشد.

با داشتن این در ذهن، می‌توان گفت که دو سر طیف انحراف وجود دارد که مرتبط به سطحی از رسش فرد هستند که در آن نقصان محیط، ظرفیت ایگو را برای سازمان‌ دادن به دفاع‌ها بیش از حد تحت فشار قرار داده است:

در یک سو ایگویی قرار دارد که شکل گیری علائم روان‌رنجورانه (که با اضطراب عقده‌ی اُدیپ نسبت دارد) را مخفی می‌کند. در اینجا بیماری مخفی شده تعارضی ست در ناخودآگاه شخصی فرد.

در سوی دیگر، ایگویی ست که شکل‌گیری علایم روان‌پریشانه (دو نیمه‌ سازی، تجزیه‌ها، سوگیری در واقعیت، زوال شخصیت، واپس‌روی و وابستگی‌های همه‌توانی و غیره) را مخفی می‌کند. در اینجا بیماری مخفی شده متعلق به ساختار ایگو ست.

اما مسئله‌ی مشارکت اساسی جامعه، وابسته به پاسخ این پرسش نیست: که آیا بیماری نهانی، روان رنجوری است یا روان‌پریشی؟ در حقیقت، در اختلال کاراکتر عنصر دیگری نیز وجود دارد: ادراک صحیح فرد در آن زمان در اوایل کودکی‌اش که در آن ابتدا همه‌چیز خوب یا به قدر کافی خوب، و سپس همه‌چیز غیر خوب بوده است. به بیان دیگر، در یک زمان خاص یا طی دوره‌ای از رشد یک نقصان واقعی در حمایت از ایگو اتفاق افتاده که مانع رشد هیجانی فرد شده است. واکنش به این آشفتگی در فرد جای رشد عادی را گرفته است. فرآیندهای رسشی به واسطه‌ی نقصان در تسهیل‌کنندگی محیط متوقف شده‌اند.

این نظریه‌ی سبب‌شناسی اختلال کاراکتر، اگر درست باشد، به شرح جدیدی در باب شکل‌گیری اختلال کاراکتر منجر می‌گردد. فرد در این دسته‌بندی دو بارِ مجزا را متحمل می‌شود. یکی از آن‌ها، البته، افزایش بار فرآیند رسشی مختل و از جهاتی درجامانده یا به تعویق افتاده است. دیگری امید است، امیدی که هرگز کاملا از بین نمی‌رود، امید به این که محیط ممکن است نقصان به خصوصی را که موجب آسیب شده، تصدیق کرده و آن را جبران کند. در اکثریت گسترده‌ای از موارد، والدین یا خانواده یا مراقبان کودک، واقعیتِ «نومید شدن» (که اغلب غیر قابل اجتناب است) را به رسمیت می‌شناسند و با دوره‌ای از مدیریت ویژه، لوس کردن، یا هر آن چه که می‌تواند پرستاری روانی نامیده شود، کودک را در مسیر بهبود از تروما می‌بینند.

زمانی که خانواده نقصان خود را بهبود نمی‌بخشد، کودک با ناتوانی‌های مشخصی پیش می‌رود و علی‌رغم درجاماندگی هیجانی و پایبندی تمام مدت به لحظات امید، لحظاتی که به نظر می‌رسد می‌توان محیط را مجبور کرد که معالجه گر باشد (و بنابراین: کنش‌نمایی)، مشغول برنامه‌ریزی برای زیستنِ زندگی می‌شود.

مابین حالت بالینی کودکی که به این شکل آسیب دیده و شروع مجدد رشد هیجانی او و تمامی آنچه به معنای اجتماعی شدن است، نیازی وجود دارد برای مجبور نمودن جامعه به تصدیق و بازپرداخت .

 در پس هر بدتنظیمی کودک، نقصان محیط برای تنظیم نیازهای خالص کودک در زمان وابستگی نسبی نهفته است. (چنین نقصانی در شکل اولیه‌ی خود نقصان در تغذیه است.) و ناکامی خانواده برای از بین بردن آثار چنین نواقصی و سپس شکست جامعه زمانی که جای خانواده را می‌گیرد نیز می‌تواند به آن اضافه شود.

اجازه دهید این را مورد تأکید قرار دهم که می‌توان نشان داد که این موارد نقصان اولیه در زمانی اتفاق افتاده که رشد کودک تنها تا به حدی است که او را قادر می‌سازد وجود نقصان و طبیعت بدتنظیمی محیط را درک کند.

کودک اکنون تمایلی ضد اجتماعی بروز می‌دهد که (همان‌طور که گفته‌ام) در مرحله‌ی پیش از توسعه‌ی منفعت‌های ثانویه همواره نمودی از امید است.

این تمایل ضد اجتماعی به دو شکل نشان داده می‌شود:

مدعی شدن برای زمان، دغدغه، پول و… افراد (که با دزدی نمود می‌یابد).

انتظار درجه‌ای از مقاومت ساختاری و سازمان‌دهی و «بازگشت»، که در زندگی کودک برای آسودن، آرام بودن، منفک شدن، و احساس ایمنی داشتن ضروری است (که با تخریبی که مدیریتی قوی می‌طلبد، نمود می‌یابد).

اکنون بر اساس این نظریه‌ی سبب‌شناسی اختلال کاراکتر، می‌توانم برای ارزیابی مسأله‌ی درمان پیش بروم.

شاخص‌های درمان

درمان اختلال کاراکتر دارای سه هدف است:

موشکافی بیماری‌ای که نهفته است و در انحراف کاراکتر ظهور می‌یابد. لازمه‌ی آن شاید دوره‌ای باشد که از فرد دعوت می‌شود تا بیمار باشد، تا به جای مخفی کردن مریضی، مریض باشد.

مواجه شدن با تمایل ضداجتماعی، که از نقطه نظر درمانگر، شاهدی دال بر امید در بیمار است؛ مواجه شدن با آن به مثابه‌ی درخواستی برای کمک، فریادی از سوی قلب و علامتی از پریشانی.

تحلیلی که هم انحراف ایگو و هم بهره‌کشی بیمار از سائق‌های اید خود در طی تلاش برای معالجه‌ی سلف را در نظر آورد.

تلاش برای مواجه شدن با تمایل ضداجتماعی بیمار دو جنبه دارد:

پذیرش مطالبه‌ی بیمار برای حقش درخصوص دریافت عشق و اعتماد یک فرد.

تأمین یک ساختار حمایتگر ایگو که نسبتا غیرقابل‌ تخریب است.

با اعمال این موارد، بیمار در برهه‌هایی کنش‌نمایی خواهد کرد و مادامی که این کنش‌نمایی به انتقال ربط داشته باشد، می‌تواند مدیریت شود و مورد تفسیر قرار گیرد. مشکل موجود در درمان مربوط به کنش‌نمایی ضد اجتماعی‌ای است که خارج از ساختار کلی درمان قرار دارد،‌ یعنی جامعه را درگیر می‌کند.

برای درمان بیماری نهان و انحراف ایگو، نیاز به روان‌درمانی است. اما در همین حین زمانی که تمایل ضداجتماعی آشکار می‌شود، باید آن را درگیر کرد. هدف این بخش از روند درمان رسیدن به ترومای اصلی است. لازم است که این در جریان روان‌درمانی اتفاق بیفتد و چنانچه روان‌درمانی در دسترس نیست، با فراهم آمدن مدیریت تخصصی، صورت پذیرد.

کاستی‌های درمانگر یا آن‌هایی که زندگی کودک را اداره می‌کنند در این کار، واقعی خواهد بود و می‌تواند کوتاهی‌های نخستین را به شکلی نمادین به نمایش بگذارد یا باز تولید کند. این شکست‌ها در حقیقت واقعی هستند، و خصوصاً تا بدین جایی که بیمار یا به وابستگی سن مربوطه واپس‌روی کرده یا اینکه آن را به یاد می‌آورد، این چنین هستند.

به رسمیت شناختن کاستی‌های روانکاو یا مراقب، بیمار را قادر می‌سازد که در عوض عصبانیت تروما زده، به صورت متناسبی عصبانی شود. بیمار باید از طریق ترومای انتقالی به وضعیتی برگردد که قبل از ترومای اصلی وجود داشته است. (در برخی موارد، احتمال رسیدن سریع به ترومای محروم‌کننده در یک مصاحبه‌ی سریع وجود دارد). واکنش به نقصان فعلی تنها تا جایی معنی می‌دهد که از نقطه نظر کودک، نقصان فعلی مربوط به نقصان اصلی محیط باشد. باز تولید مثال‌ها برای بالاآوردن نقصان محیطی اصلی در روند درمان، همگام با تجربه‌ی بیمار از خشمی که متناسب است، فرآیندهای رسشی بیمار را آزاد می‌سازد؛ و باید به خاطر سپرده شود که بیمار در حالت وابستگی و نیاز به حمایت ایگو و مدیریت محیطی (نگه‌داری) در چیدمان درمانی است و لازم است فاز بعدی دوره‌ای از رشد هیجانی‌ای باشد که در آن کاراکتر به شکل مثبتی ساخته می‌شود و تحریفات خود را از دست می‌دهد.

در یک مورد دلخواه، کنش‌نمایی‌ای که به این موارد تعلق دارد محدود به انتقال می‌شود، یا می‌تواند از طریق تفسیر جابجایی، نمادگرایی و فرافکنی به شکل سودمند به انتقال آورده شود. در یک سو معالجه‌ی «طبیعی‌»ای که در خانواده‌ی کودک اتفاق می‌افتد، رایج است. در سوی دیگر بیماران شدیداً مغشوشی هستند که کنش‌نمایی آن‌ها ممکن است درمان به واسطه‌ی تفسیر را غیر ممکن سازد چرا که کار، توسط واکنش‌های جامعه به دزدی یا تخریب‌گری، دچار وقفه می‌شود.

در یک مورد نیمه جدی، این که کنش‌نمایی بتواند مدیریت شود، باعث می‌شود که درمانگر معنی و اهمیت آن را بفهمد. می‌توان گفت که کنش‌نمایی جایگزینی برای ناامیدی است. بیشتر اوقات بیمار از تصحیح ترومای اصلی نومید است فلذا در حالتی از افسردگی یا قطع ارتباط نسبی به سر می‌برد که پوششی‌ ست بر حالت آشفته‌ای که همواره تهدیدکننده است.

با این حال، وقتی که بیمار شروع به ساختن یک رابطه‌ی ابژه یا سرمایه‌گذاری انرژی روانی روی یک فرد می‌کند، همزمان یک تمایل ضداجتماعی آغاز می‌شود، کامپالژنی برای مدعی شدن (دزدیدن) یا رفتار تخریب‌گرانه در جهت صدمه زدن و یا حتی مدیریت انتقام‌جویانه.

در هر موردی، اگر قرار باشد روان‌درمانی موفقیت‌آمیز باشد، باید بیمار را در یک یا بسیاری از این فازهای ناخوشایند ابراز رفتار ضداجتماعی دید، و غالباً تنها در این لحظات ناخوشایند است که روند درمانی با وقفه مواجه می‌شود. کنار گذاشتن بیمار لزوماً به خاطر غیر قابل تحمل بودن موقعیت نیست، بلکه بدین خاطر است که افراد درگیر نمی‌دانند این فازهای کنش‌نمایی‌ اساسی هستند و می‌توانند ارزش مثبتی داشته باشند.

در موردهای شدید، این فازها مشکلاتی را در مدیریت یا روند درمان پدیدار می‌سازند که به قدری بزرگ هستند که قانون (جامعه) کنترل را به دست می‌گیرد، و در این حین روان‌درمانی دچار تعلیق می‌شود. انتقام جامعه جای دلسوزی یا همدردی را می‌گیرد و فرد از رنج کشیدن و بیمار بودن دست می‌کشد و در عوض به مجرمی با هذیان گزند و آسیب بدل می‌شود.

قصد من این است که توجه را به این عنصر مثبت در اختلالات کاراکتر جلب نمایم. ناکامی در رسیدن به اختلال کاراکتر در فردی که در تلاش است تا درجه‌ای از تمایل ضد اجتماعی را سازگار کند، نمایانگر آمادگی برای فروپاشی روان‌پریشانه است. اختلال کاراکتر نشان می‌دهد که ساختار ایگوی فرد می‌تواند انرژی‌هایی که جلوی فرآیندهای رسشی را می‌گیرند و نیز نابهنجاری‌های موجود در تعامل فرد به عنوان کودک با خانواده را محصور سازد. تا زمانی که منفعت ثانویه تبدیل به خصیصه‌ی فرد شود، شخصیت دارای اختلال کاراکتر همواره مستعد فروپاشی به پارانویا، افسردگی مانیک، روان‌پریشی یا اسکیزوفرنی است.

برای جمع‌بندی باید گفت که نوشته‌ای درباره‌ی روند درمان اختلال کاراکتر می‌تواند با این اظهارنظر آغاز شود که درمان چنین اختلالی شبیه هر اختلال روانشناختی دیگر است، برای مثال با روانکاوی، اگر در دسترس باشد. ملاحظات زیر باید رعایت شوند:

روانکاوی ممکن است نتیجه‌بخش باشد، اما روانکاو باید انتظار مواجه شدن با کنش‌نمایی را در انتقال داشته باشد، و باید متوجه اهمیت این کنش‌نمایی باشد و بتواند به آن ارزش مثبت دهد.

روانکاوی ممکن است نتیجه‌بخش و در عین حال سخت باشد چرا که مریضی پنهان مشخصه‌های روان‌پریشانه دارد، بنابراین بیمار قبل از بهتر شدن باید مریض شود (روان‌پریش، اسکیزوئید)؛ و روانکاو به تمامی منابع خود نیاز خواهد داشت تا با دفاع‌های اولیه‌ای که تبدیل به خصیصه خواهند شد، رو در رو شود.

روانکاوی ممکن است موفقیت‌آمیز باشد، اما مادامی که کنش‌نمایی به رابطه‌ی انتقالی محدود نیست، بیمار به علت واکنش جامعه به تمایل ضد اجتماعی بیمار یا به خاطر عملکرد قانون، از دسترس روانکاو خارج می‌شود. در اینجا به دلیل تنوع واکنش‌های جامعه، از انتقام ناپخته گرفته تا ابراز تمایل برای دادن فرصتی به بیمار برای اجتماعی شدن دیرهنگام، می‌توان حالات متنوعی را متصور شد.

در بسیاری از موارد اختلال کاراکتر اولیه با یک مرحله یا مراحل مدیریت تخصصی (ملایمت زیاد) یا با مراقبت شخصی مخصوص یا کنترل قاطع توسط شخصی که کودک را دوست دارد، در خانه کودک درمان می شود که درمانی موفقیت آمیز است. شکل بسط‌یافته‌ی این روند درمان اختلال کاراکتر اولیه یا زودهنگام بدون روان‌درمانی از طریق مدیریت در گروه‌هایی فراهم می‌شود که برای دادن آنچه خانواده‌ی خود کودک نمی‌تواند از مسیر مدیریت تخصصی ارائه دهد، طراحی شده‌اند.

ممکن است تا زمانی که بیمار برای درمان مراجعه می‌کند، یک نمود شکل گرفته‌ی تمایل ضد اجتماعی و یک نگرش سرسخت که با منفعت‌های ثانویه تقویت شده است، در بیمار وجود داشته باشد؛ که در این مورد، روانکاوی مطرح نمی‌شود. پس هدف ایجاد مدیریتی مستحکم از طریق فهمیدن اشخاص و فراهم آوردن آن به عنوان روند درمانی، افزون بر فراهم کردن آن به عنوان جنبه‌ی اصلاحی‌ بنا بر دستور دادگاه است.

در نهایت، مورد اختلال کاراکتر ممکن است تحت عنوان یک پرونده قضایی معرفی شود، یا به صورت واکنش جامعه در قالب حکم آزادی مشروط یا فرستادن به مدرسه اصلاح تربیت یا موسسه‌ی کیفری دارای صلاحیت، نمود یابد.

ممکن است ثابت شود که توقیف زودهنگام توسط دادگاه عنصر مثبتی در اجتماعی شدن بیمار است. این موضوع نیز به بهبود طبیعی‌ای مربوط است که معمولاً در خانواده‌ی بیمار اتفاق می‌افتد. واکنش جامعه، برای بیمار نمایشی عملی از «عشق» او[جامعه] بوده است، یعنی تمایل او به «نگه داشتن» خود یکپارچه‌ی بیمار، و مقابله با پرخاشگری به شکلی قاطع (برای محدود کردن اثرات دوره های شیدایی) و رو در رو شدن با نفرت از طریق نفرت، به شکلی مناسب و تحت کنترل. این مورد آخر، بهترین چیزی است که برخی از کودکان محروم شده از طریق مدیریت رضایت بخش به دست می‌آورند، و بسیاری از کودکان محروم شده‌ی بی‌قرار ضد اجتماعی، در ساختار سخت گیرانه‌ی یک بازداشتگاه از آموزش ناپذیر به آموزش پذیر تغییر می‌کنند. خطر اینجاست که چون کودکان ضد اجتماعی بی‌قرار در فضای دیکتاتوری رشد می‌کنند، ممکن است این شرایط به نوعی فرایند پرورش دیکتاتور بدل شود، و حتی ممکن است این فرایند مربیان را وادار کند که فکر کنند فضای نظم و انضباط سخت که با پر شدن هر دقیقه از روز کودک همراه است، درمان آموزشی خوبی برای کودکان عادی است، که نیست.

دختران

 به طور کلی، همه اینها به طور یکسان در مورد پسران و دختران صدق می‌کند. اما در مرحله‌ی نوجوانی، ماهیت اختلال کاراکتر الزاماً در دو جنس متفاوت است. به عنوان مثال، در نوجوانی، دختران تمایل دارند که تمایلات ضداجتماعی خود را با تن‌فروشی نشان دهند و یکی از خطرات این کنش‌نمایی، تولید نوزادان نامشروع است. در تن‌فروشی منفعت‌های ثانویه وجود دارد. یکی این است که دختران درمی‌یابند که می‌توانند با تن‌فروشی در جامعه مشارکت کنند، در حالی که به هیچ شکل دیگری نمی‌توانند این مشارکت را داشته باشند. آن‌ها مردان تنهای بسیاری را پیدا می‌کنند که به خواهان ارتباط در عوض رابطه‌ی جنسی هستند و آماده‌اند تا هزینه‌ی آن را بپردازند. همچنین، این دختران اساساً تنها، با سایر افرادِ مانند خود، ارتباط برقرار می‌کنند. روند درمانی دختران نوجوان ضد اجتماعی‌ که شروع به تجربه‌ی منفعت‌های ثانویه‌ی تن‌فروشی کرده‌اند، سختی‌های غیر قابل حلی را به همراه دارد. شاید ایده‌ی درمان در این زمینه منطقی نباشد. در بسیاری از موارد نیز دیگر خیلی دیر شده است. بهترین کار این است که از تمام تلاش‌ها برای درمان تن‌فروشی دست بردارید و در عوض، روی فراهم کردن غذا و سرپناه و فرصتی برای حفظ سلامتی و پاکیزگی برای این دختران تمرکز کنید.

نمونه‌های بالینی

یک مورد معمول:

پسری در اواخر دوره‌ی نهفتگی (اولین دیدار در ده سالگی) تحت درمان روانکاوی از سوی من بود. بی‌قراری او و وفادارای‌اش به طغیان‌های غیظ بسیار زودهنگام، بلافاصله پس از تولد و مدت‌ها قبل از اینکه در هشت ماهگی از شیر گرفته شود، آغاز شد. مادرش فردی روان رنجور و در تمام عمرش کم و بیش افسرده بود. این پسر دزدی می‌کرد و طغیان های پرخاشگرانه داشت. تحلیل او به خوبی پیش می‌رفت و در طول یک سال جلسات روزانه، بیشتر کار معمول روانکاوی انجام شد. با این حال، همان‌طور رابطه اش با من اهمیت پیدا می‌کرد، بسیار هیجان زده شد، روی سقف کلینیک رفت و به سوی پایین سرازیر شد و آنقدر سر و صدا کرد که لازم بود درمان متوقف شود. گاهی من در خطر بودم. او توانست به ماشین من که خارج از کلینیک بود وارد شود و با استفاده از استارت خودکار با دنده پایین حرکت کند و نیازی هم به سویچ ماشین نباشد. در همان زمان او دوباره شروع به دزدی و پرخاشگری در خارج از محیط درمان کرد و درست در زمانی که روند درمان روانکاوی‌اش در اوج بود، توسط دادگاه کودکان به یک مدرسه اصلاح تربیت فرستاده شد. شاید اگر من از او خیلی قوی‌تر بودم، می توانستم این مرحله را مدیریت کنم، و این فرصت را داشتم که تحلیل را کامل کنم؛ اما مجبور شدم تسلیم شوم.

(این پسر نسبتاً خوب عمل کرد. او یک راننده کامیون شد، کاری که که با بی قراری‌اش سازگار بود. در زمان پی‌گیری مشخص شد که او برای چهارده سال کار خود را حفظ کرده است؛ ازدواج کرده و صاحب سه فرزند می‌باشد. همسرش از او طلاق گرفت. پس از آن، او با مادرش در تماس است که جزئیات پیگیری از طریق مادرش به دست آمد).

سه مورد مطلوب:

پسری هشت ساله شروع به دزدی نموده بود. او در دو سالگی، در زمانی که مادرش باردار بود، از محرومیت نسبی (در محیط خانه‌ی خوب خود) رنج برده و به صورت بیمارگونه‌ای مضطرب شده بود. والدینش توانسته بودند نیازهای به خصوص او را برآورده کنند و تقریباً موفق شده بودند وضعیت او را به طور طبیعی معالجه نمایند. من با تلاش برای ارائه‌ی فهمی از کاری که در این تکلیف طولانی در حال انجامش بودند، به آنها کمک کردم. زمانی که پسر هشت ساله بود، این امکان برای من فراهم شد که در یک جلسه مشاوره درمانی این پسر را در ارتباط احساسی با محرومیتش قرار دهم و او به یک رابطه‌ی ابژه با مادر خوب دوران شیرخوارگی خود بازگشت. طی این فرایند، دزدی او متوقف شد.

دختری هشت ساله به خاطر دزدی نزد من آمد. او در سن 4 تا 5 سالگی در خانه‌ی خوب خود از محرومیتی نسبی رنج برده بود. او در یک مشاوره‌ی روان‌درمانی، به تماس اولیه دوران کودکی خود با یک مادر خوب رسید و در همان زمان، دزدی او ناپدید شد. او همچنین خود را خیس می‌کرد و آشفتگی ایجاد می‌کرد و این تظاهرات جزئی تمایل ضد اجتماعی برای مدتی ادامه داشت.

پسری سیزده ساله، در مدرسه ای دولتی که از خانه‌ی خوبش فاصله‌ی زیادی داشت، دزدی‌های بسیاری می‌کرد، همچنین با به دردسر انداختن پسرها و گذاشتن یادداشت‌های ناپسند در توالت‌ها و غیره، مدرسه را به هم می‌زد. او در یک مشاوره درمانی توانست به من اطلاع دهد که در سن شش سالگی که به مدرسه شبانه روزی می‌رفته، دوره‌ای از فشار غیرقابل تحمل را پشت سر گذاشته است. من توانستم ترتیبی بدهم که به این پسر (فرزند وسط از سه فرزند) اجازه داده شود که یک دوره‌ی “پرستاری ذهنی” در خانه خودش داشته باشد. وی از این فرایند برای یک مرحله‌ی واپس‌روی استفاده کرد و سپس به مدرسه روزانه رفت. سپس به مدرسه‌ای شبانه روزی در همسایگی خانه‌اش رفت. علائم ضد اجتماعی او پس از یک مصاحبه با من ناگهان از بین رفت و پیگیری نشان می‌دهد که او به خوبی عمل کرده است. اکنون دانشگاه را به اتمام رسانده و در حال شکل دادن به خود به عنوان یک مرد است. درباره‌ی این مورد، مشخصاً درست است که بگوییم بیمار، فهمیدن مورد خود را، با خود به همراه آورد، و آنچه او نیاز داشت این بود که به رسمیت شناخته شود و تلاشی نمادین برای جبران نقصان محیط انجام شود.

توضیح:

در این سه مورد که منفعت‌های ثانویه تبدیل به یک خصیصه نشده بودند، امکان کمک وجود داشت. طرز برخورد من به عنوان روان‌پزشک به طور کلی، در هر مورد کودک را قادر ساخت تا بتواند حوزه‌ی به خصوصی از محرومیت نسبی را بیان کند، و این واقعیت که این امر به عنوان چیزی واقعی و درست پذیرفته شد، به او این امکان را داد که به پیش از آن [محرومیت] برگردد و با ابژه‌های خوبی که مسدود شده بودند رابطه‌ای دوباره برقرار کند.

موردی در مرز بین اختلال کاراکتر و روان پریشی

پسری چندین سال تحت مراقبت من بوده است. من فقط یک بار او را دیده‌ام و بیشتر در مواقع بحران با مادر او تماس داشته‌ام. بسیاری سعی کرده‌اند مستقیماً به این پسر که اکنون بیست ساله است کمک کنند، اما او به سرعت رفتاری غیر همکارانه از خود نشان داده است.

این پسر هوش بالایی دارد و همه کسانی که امکان یافته‌اند تا به او آموزش دهند، گفته‌اند که او می‌تواند به عنوان بازیگر، شاعر، هنرمند، موسیقیدان و غیره، استثنایی و درخشان باشد. او در هیچ مدرسه‌ای به مدت طولانی نماند اما با خودآموزی به خوبی توانست پیشروتر از همسالان خود باشد، و این کار را در اوایل نوجوانی با هدایت کردن دوستانش در تکالیف مدرسه و سپس با در تماس ماندن با آنان انجام داد.

او در دوره‌ی نهفتگی در بیمارستان بستری شد و تشخیص اسکیزوفرنی دریافت کرد. در بیمارستان «روند درمانی» پسران دیگر را بر عهده گرفت و هرگز جایگاه خود به عنوان یک بیمار را قبول نکرد. سرانجام فرار کرد و دوره‌ای طولانی را بدون تحصیل گذراند. او در رختخواب دراز می‌کشید و به آهنگ‌های حزن‌انگیز گوش می‌داد، یا خود را در خانه حبس می کرد تا کسی در کنارش نباشد. او به خصوص در روابط عاطفی خشن خود، مدام تهدید به خودکشی می‌کرد. گهگاه مهمانی‌ای ترتیب می‌داد که به طور نامحدود ادامه می‌یافت و طی آن گاهی به وسایل خسارت وارد می‌شد.

این پسر در یک آپارتمان کوچک با مادرش زندگی می‌کرد و او را دائماً در حالت نگرانی نگه می‌داشت و از آنجایی که به خارج از خانه یا مدرسه و بیمارستان نمی‌رفت، هرگز نتیجه‌ای حاصل نمی‌شد. او به اندازه کافی باهوش بود که دقیقاً همانطور که می‌خواست عمل کند، هرگز مجرم شناخته نشد، و بنابراین از قلمرو قضایی دور ماند.

من در زمان‌های مختلف، با ایجاد دسترسی با پلیس، خدمات عفو مشروط و سایر خدمات اجتماعی به مادر او کمک کردم، و زمانی که آن پسر در نهایت گفت به یک دبیرستان لاتین به خصوص می‌رود، برای اینکه او را قادر به انجام این کار کنم «از ارتباطات و آشنایی‌هایم استفاده کردم».

مشخص شد او کاملاً جلوتر از گروه سنی خود است و استادان او را به دلیل درخشان بودنش تشویق کردند. اما مدرسه را زودتر از موعد ترک کرد و برای یک کالج بازیگری خوب بورسیه تحصیلی گرفت. در این مرحله به این نتیجه رسید که بینی بد شکلی دارد و در نهایت مادرش را متقاعد کرد که به یک جراح پلاستیک پول بدهد تا آن را از حالت سر بالا به صاف تغییر دهد. سپس دلایل دیگری پیدا کرد که چرا نمی‌تواند به سمت موفقیت پیش برود و با این حال به هیچ‌کس فرصتی برای کمک نداد. ماجرا همچنان ادامه دارد و در حال حاضر او در بخش مراقبت در یک بیمارستان روانی است، اما راهی برای ترک آن پیدا خواهد کرد و یک بار دیگر در خانه مستقر خواهد شد.

این پسر دارای پیشینه‌ی اولیه‌ای است که سرنخی از وجه ضد اجتماعی اختلال کاراکتر او می‌دهد. در واقع او نتیجه‌ی رابطه‌ای بود که بلافاصله پس از آغاز ناخوشایندش پایان یافت و پدر بلافاصله پس از جدایی از مادر، به یک بیمار پارانوئید بدل شد. این ازدواج بلافاصله پس از یک تراژدی انجام شده و محکوم به شکست بود چرا که مادر هنوز از از دست دادن نامزد محبوب خود بهبود نیافته بود. مادر اینطور احساس می‌کرد که نامزدش در اثر بی احتیاطی مردی کشته شده که بعداً با او ازدواج کرد و پدر این پسر بود.

امکان کمک به این پسر در سنین پایین، شاید در شش سالگی، زمانی که برای اولین بار توسط روانپزشک ویزیت شد، وجود داشت. او می‌توانست روان‌پزشک را به بررسی محرومیت نسبی‌اش سوق دهد تا از مشکل شخصی مادر و دلیل دوسوگرایی او در رابطه با پسر مطلع شود. اما در عوض، پسر را در بخش بیمارستان بستری کردند و از این زمان به بعد، او تبدیل به یک مورد اختلال کاراکتر شد. او بدل به فردی شد که به شکلی کامپالسیو مادر، معلمان و دوستانش را دست می‌اندازد.

در این سری از توصیف‌های موردی کوتاه، قصد نداشتم موردی را که با روانکاوی درمان شده است، توصیف کنم.

مواردی که صرفاً به واسطه‌ی مدیریت درمان می‌شوند، بی‌شمارند و همه‌ی کودکانی را شامل می‌شود که پس از هر شکلی از محرومیت، به فرزندخواندگی یا در پرورشگاه یا در خانه‌های کوچکی که به عنوان موسسات درمانی و موارد خصوصی اداره می‌شوند، پذیرفته می‌شوند. توصیف یک مورد در این دسته، تصور نادرستی ارائه خواهد داد. به واقع لازم است توجه را به این واقعیت جلب کنیم که اختلال کاراکتر اولیه، به ویژه در خانه، همواره با موفقیت درمان می‌شود، در همه‌ی گروه های اجتماعی، و کاملاً جدا از روان درمانی.

با این وجود، این کار فشرده با موارد معدود است که مشکل اختلال کاراکتر را، مانند سایر انواع اختلالات روانی روشن می‌سازد و این کار گروه‌های روانکاوی در کشورهای مختلف است که به مبنایی برای یک شرح نظری منجر شده است. شرح نظری‌ای که در صدد توضیح این مورد به گروه‌های تخصصی درمانی است که چه چیزی در پیشگیری یا درمان اختلال کاراکتر موفق عمل می‌کند.

 

 

 

*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.


photo_2022-10-20_06-22-59.jpg
آبان ۲, ۱۴۰۱

A Personal View of the Kleinian Contribution1 (1962)
D. Winnicott F.R.C.P
یک نگاه شخصی به جایگاه کلاینی ها/ نویسنده: دونالد وینیکات 1962/ مترجم: آزاده سیدیان

در طی جستجو در خارج از نوشتارهای فروید، به نام های مهم دیگری برمی خورید و روانکاوانی را خواهید شناخت که به روش خودشان عمل می کنند و عملکردشان به طورعمومی پذیرفته شده است . به عنوان مثال ، آنا فروید را می شناسید ، که جایگاهی خاص  در زندگی پدرش در دو دهه ی آخر عمرش داشت و هنگامی که او بیمار بود ، با بردباری از او پرستاری کرد و شما حداقل با خلاصه کلاسیک او در مورد « ایگوومکانیسم های دفاعی »  (1936) آشنا هستید . در هر صورت ، آنا فروید تاثیر زیادی بر سایکو آنالیزی که در ایالات متحده گسترش پیدا کرده داشته است و علاقه زیادش به آنچه دیگران انجام می دهند ، مسبب تحقیقات زیادی بوده که به نام های دیگری منتشر شده است .

آنا فروید در انگلستان به اندازه ایالت متحده آمریکا ، اهمیت نداشت که به علت پیشرفت های بزرگی بود که در 20 سال بعد از جنگ جهانی اول در لندن اتفاق افتاد ، قبل از اینکه خانم فروید  و پدرش به علت آزار نازی ها ، به عنوان پناهنده به آنها بروند . در خلال این دوران بود که رشد سایکو آنالیتیک من ریشه و ساقه پیدا کرد و این ممکن است شما را به شنیدن در مورد بستری که از آن شکوفا شدم ، علاقمند کند .

در آنجا مجادلاتی بین ملانی کلاین و آنا فروید پیش آمد و این مسأله هنوزهم حل نشده است ، ولی این مسأله در سال های ابتدایی که شکل دهنده ی من بود ، برایم مهم نبود و در حال حاضر هم فقط تا حدی برایم مهم است که بخواهد به تفکر آزاد آسیب بزند . در واقع ملانی کلاین و آنا فروید در زمانی که در وین بودند ، ارتباطاتی با هم داشتند که برای من معنایی ندارد .

از نقطه نظر من ، سایکو آنالیز در انگلستان ، عمارتی بود که پایه اش ارنست جونز بود . اگر قرار هست قدردان فردی باشیم ، آن ارنست جونز است و اوکسی بود که در سال 1923 که دریافتم به کمک احتیاج دارم ، به پیشش رفتم . او مرا با جیمز استراچی آشنا کرد ، کسی که برای ده سال من را آنالیز کرد ، ولی همیشه می دانستم که این بخاطر جونز بود که توانستم از استراچی وجامعه ی سایکو آنالیز انگلستان استفاده کنم .

من بدون آگاهی از تضاد شخصیتی میان آنالیست های مختلف ، وارد سایکو آنالیز شدم و تنها برای گرفتن کمک موثر برای مشکلاتم ، بسیار مشتاق بودم .

من در حال راه اندازی انجام مشاوره ی اطفال در آن زمان بودم و می توانید تصور کنید چقدر از گرفتن شرح حال های بی شمار هیجان زده بودم و از والدینی که در بیمارستان و تعلیم ندیده بودند ، این تائیدیه را می گرفتم که هر کسی می تواند به تئوری های سایکو آنالیتیک نیاز پیدا کند که از طریق آنالیز خودم برای من معنا پیدا کرده بود . در آن زمان هیچ آنالیست دیگری متخصص اطفال نبود و در طی 2 یا 3 دهه من پدیده ی منحصر به فردی بودم .

من این حقایق را خاطرنشان می کنم چون با کار به عنوان متخصص اطفال با مهارتی که در گرفتن شرح حال از مادران در مورد فرزندانشان و راجع به  اختلالات اولیه ی کودکانشان داشتم ˓ به زودی در موقعیتی قرار گرفتم که هم با بینشی که سایکو آنالیز به زندگی کودکان می داد و هم با نقص مشخص در تئوری سایکو آنالیتیک که توضیح خواهم داد ، متحیر شده بودم . آن زمان در سال 1920، عقده ی ادیپ  در هسته ی همه چیز وجود داشت. آنالیز نوروز توجه آنالیست را بیشتر و بیشتر به اضطراب های مربوط به دوره ی غرایز در 4-5 سالگی در رابطه با ارتباط کودکان با والدینش معطوف می کرد . مشکلات اولیه تر که در آنالیز نمایان می شدند ، بازگشت به نقاط تثبیت پره ژنیتال در نظر گرفته می شدند ولی دینامیک ها ، ناشی از تعارضات در عقده ی ادیپ ژنیتال در کودکان نوپا یا اواخر کودکی بودند ، که درست قبل از رد شدن از عقده ی ادیپ و شروع دوره نهفتگی بود .

حالا ، شرح حال های بی شمار به من نشان داد که کودکانی که مختل می شدند ،  از جمله سایکونوروتیک ، سایکوتیک ، سایکوسوماتیک یا ضداجتماعی ، مشکلات رشد عاطفی در کودکی را نشان می دادند ، حتی در نوزادی .

کودکان با حساسیت بالا و پارانوئید این الگو را در هفته های اول یا حتی روزهای اول زندگی نشان می دادند . گاهی اوقات چیزی اشتباه بود . هنگامی که سایکو آنالیز را برای  درمان  کودکان شروع می کردم ˓ می توانستم این را تائید کنم که منشاء سایکو نوروز در عقده ی ادیپ هست ˓ در حالی که می دانستم آن مشکلات زودتر شروع شده است.

من مقالات تجربی و ترسناک خودم را به همکارانی از سن میانه ی بیست سالگی به بعد دادم که به این حقایق اشاره می کرد و در نهایت نقطه نظر من در یکی از مقالات ˓ خود را نشان داد (1936) که آن را Appetite and Emotional Disorder  نامیدم . در این مقاله من موردهای بالینی را مطرح کردم  که تا حدی با تئوری عقده ی ادیپ به عنوان منشاء تعارضات فردی تطابق داشتند . کودکان   می توانستند از نظر عاطفی بیمار شوند.

این لحظه ی مهمی در زندگی من بود که روانکاوم در حین آنالیز به طور ناگهانی به من راجع به ملانی کلاین گفت . او در مورد شرح حال گرفتن دقیق من و راجع به تلاش من برای اینکه آنچه در آنالیز خودم دریافت  می کنم را در مورد کودکانی با هر نوع مشکل اطفال به کار می بردم ، شنیده بود. من بخصوص در مورد کودکانی که با کابوس شبانه مراجعه می کردند ، تحقیق می کردم. استراچی گفت :« اگر تو تئوری سایکو آنالیتیک را برای کودکان اجرا می کنی ، باید ملانی کلاین را ملاقات کنی . او را جونز برای آنالیز شخصی که برایش خاص بود ، به انگلستان کشانده است. او چیزهایی می گوید که ممکن است درست باشد یا نباشد و تو باید خودت  متوجه شوی چون به آنچه در آنالیز تو به من یاد می دهد ، دسترسی نداری ».

بنابراین من برای شنیدن و سپس دیدن ملانی کلاین رفتم و آنالیستی را پیدا کردم که چیزهای زیادی برای گفتن در مورد اضطراب متعلق به دوران کودکی داشت و با کمک گرفتن از او کارهایم را ادامه دادم . من به او شرح حالی از یک مراجع که با جزئیات زیاد نوشته شده بود را دادم و او این لطف را داشت که آن را به طور کامل خواند ، من در این مراجع بر اساس آنالیز پره کلاین که بر پایه ی آنالیز استراچی از خودم بود ، می توانستم موارد فوق العاده ای از چیزهایی که کلاین خودش تا به حال    می دانست ، دریابم.

این مسأله برای من سخت بود ، چون یک شبه از یک پیشکسوت تبدیل به دانش آموزیک پیشکسوت شدم . ملانی کلاین یک معلم سخاوتمند بود و اینکه با او بودم ، خوش شانسی من بود . به یاد می آورم که در یک جلسه سوپرویژن با او بعد از یک هفته ی کاری، هیچ چیزی را نمی توانستم به یاد بیاورم. او برای من به راحتی در مورد یکی از مراجعین خودش صحبت کرد.

من سایکو آنالیز را از ملانی آموختم و بقیه معلم ها نسبتا غیرقابل انعطاف بودند. به عنوان مثال او حافظه ی شگفت انگیزی داشت. در عصر یکشنبه ، اگر می خواست ، می توانست هر جزئیاتی از کار هفتگی اش با هر بیمار را بدون اینکه به یادداشت های خود مراجعه کند ، به یاد بیاورد. او مراجع ها و ماتریال آنالیتیک من را از من بهتر به یاد می آورد. بعدها او برای آنالیز شخصی عزیز ونزدیک به او ˓ به من اعتماد کرد ، ولی این مسأله باید روشن باشد که من هرگز توسط او یا هیچ کدام از آنالیزان های او ، آنالیز نشدم . بنابراین صلاحیت اینکه به عنوان شخصی از گروه کلاینین ها باشم را نداشتم .

اکنون می خواهم سعی کنم که به آنچه از ملانی کلاین دریافت کردم ، جنبه ی خاصی بدهم که مشکل است ، چون در زمانی که به سادگی در حال کار روی مراجعین بالینی ام و مواردی که او به من  می گفت بودم ، هیچ ایده ای در مورد اینکه آنچه به من یاد می داد بسیار اصیل بود ، نداشتم . مسأله این است که آنچه به من یاد می داد قابل درک بود و به جزئیات شرح حال های بالینی من و تئوری سایکو آنالیتیک متصل می شد . برای ملانی کلاین آنالیز کودکان دقیقا مثل آنالیز بزرگسالان بود . در شروع کارم ، از نقطه نظر من این مساله هیچ مشکلی نداشت چون با همین دیدگاه کارم را شروع کردم و همچنان این دیدگاه را دارم . دوره ی آماده سازی به نوع مراجع بستگی دارد ، نه اینکه یک تکنیک ثابت متعلق به آنالیز کودکان باشد. ملانی کلاین از مجموعه های اسباب بازی خیلی کوچک استفاده می کرد. به نظر من آنها واقعاً با ارزش بودند ، چون به راحتی به کار برده می شدند و به طور خاصی وارد قوه ی تخیل کودک می شدند . این پیشرفتی در صحبت کردن و همچنین ترسیم بود که من همیشه آن را به کار می بردم ، چون برای افراد به یاد آوردن کابوس یا نمونه ای از بازی با استفاده از شکل کشیدن راحت بود .

ملانی کلاین راهی داشت که می توانست واقعیت روانی را به صورت خیلی واقعی در بیاورد . برای بازی خاص با اسباب بازی ها یک فرافکنی از واقعیت روانی کودک بود که توسط کودک در درون خود و بدنش متمرکز شده بود .

به این صورت من در مورد استفاده ی کودکان از اسباب بازی های کوچک  و بقیه ی بازی های خاص برای نگاهی اجمالی  به درون دنیای کودک فکر کردم و دریافتم که می توان واقعیت روانی کودک را درونی نامید چون آن متعلق به تصور کودک از این است که درونی دارد که قسمتی از خودش است و برونی وجود دارد که متعلق به او نیست و انکار شده است.

بنابراین به این صورت ارتباط نزدیکی بین مکانیسم های ذهنی درون فکنی و کارکرد خوردن وجود داشت. اگر چه برون کنی هم ارتباطی با کارکردهای بدنی که مربوط به دفع هستند دارد مانند بزاق ، تعریق ، مدفوع ، ادرار ، جیغ زدن ، بدرفتاری کردن و غیره .

به این صورت آنالیز باید با ارتباطات ابژه های کودکی یا با مکانیسم های برون فکنی و درون فکنی کار کند. گر چه ارتباط ابژه ای می تواند به معنای ابژه های درونی یا بیرونی باشد . بنابراین کودک در دنیایی رشد می کند ، که هم کودک و هم جهان در تمام مدت تحت تاثیر برون فکنی و درون فکنی قرار دارند . موارد درون فکنی و برون فکنی شده همگی شرح حالی در گذشته دارند ، اما به صورت پایه ای آنچه درون و برون کودک است در ابتدا بر اساس عملکرد بدنی خوردن شکل گرفته است . به این شکل ، وقتی کسی همیشه از دیدگاه درون فکنی و برون فکنی آنالیز می کند ، تغییرات در رابطه  با خوردن که همان اوتیسم دهانی و سادیسم است اتفاق می افتد.

به دنبال این موارد گاز گرفتن خشمگینانه در انتقال مثلاً در رابطه با تعطیلات ، این نظریه را تقویت می کرد که ابژه های درونی ، کیفیت پرخاشگرانه دارند . در نتیجه این موارد ، وقتی کودک درد داشت یا احساس تهدید درونی می کرد یا مریض بود یا هر مورد دیگری داشت ،  با مکانیسم برون فکنی احساس تهدید از بیرون می کرد ˓ فوبیا پیدا می کرد یا فانتزی های تهدید کننده در بیداری یا خواب پیدا می کرد ، یا بد گمان می شد یا دچار موارد مشابه می شد . بنابراین یک دنیای غنی آنالیتیک به روی من گشوده شد و ماتریال مراجعین من این تئوری ها را تائید می کرد و این مسأله به طور مرتب اتفاق می افتاد. در نهایت من به همه ی این موارد یقین پیدا کردم . به هر صورت این عقاید در مقاله ی Mourning & Melancholia ˓ فروید مطرح شده بود (1917) و آبراهام (1916) (معلم کلاین در برلین ) حوزه ی جدیدی را بنا نهاد که ملانی کلاین بسیار از آن لذت برد .

مسأله مهم برای من این بود که در حالی که هیچ یک از تاثیرات عقده ی ادیپ از بین نرفته بود ˓ حالا کار بر روی اضطراب هایی که بر پایه ی رانه های پیش ژنیتالی بود ، انجام می شد . می شد دید که کم و بیش در مراجعینی که به طور خالص نوروتیک بودند ، ماتریال پیش ژنیتال ، پس رانده شده بودند و دینامیک ها متعلق به دوره 4 سالگی بودند ، ولی از سوی دیگر ، در بسیاری از موارد ، بیمارانی بودند که در آنها مجموعه دفاع هایی که متعلق به دوران قبلتر از کودکی هست وجود داشت و بسیاری از کودکان در واقع هرگز به نقطه ی سلامت عقده ی ادیپال در دوران نوپایی نمی رسند.

من درمورد دومین مراجع کودکم در اوایل دهه سی سالگی ، خوش شانش بودم. مراجعم دختر سه ساله ای بود که بیماریش (آنورکسی) در اولین تولدش شروع شده بود  . ماتریال آنالیز ، ادیپال و با واکنش هایی به صحنه ی اولیه بود و کودک به هیچ روی سایکوتیک نبود . او بهبودی پیدا کرد و الان ازدواج کرده و در حال پرورش خانواده ی خودش است ولی تعارض ادیپال او در اولین تولدش وقتی برای اولین بار با دو والدش پشت میز نشست شروع شده بود .  کودکی که قبل از آن هیچ علامتی نداشت ، غذا را می گرفت به طور جدی به والدینش نگاه می کرد و گاهی والدین ، کودک را می خوردند ، در حالی که در بقیه ی موارد کودک میز ( تخت ) را به هم می ریخت و همه چیز را نابود می کرد. آنالیز او در موقع مناسب برای او تمام شد و توانست عقده ی ادیپ ژنیتال را قبل از شروع فاز نهفته داشته باشد .

روش ملانی کلاین مرا قادر ساخت که در زمینه ی تعارضات کودکانه و اضطراب ها و دفاع های اولیه ، چه بیمار کودک باشد و چه بالغ کار کنم و به تدریج تئوری افسردگی واکنشی (که با فروید آغاز شده بود) را روشن ساخت و در بعضی مواقع مشخصه ی تئوری ، انتظارات بدبینانه بود و این احساس را به وجود می آورد که مراجع از نظر بالینی تغییراتش بین خود بیمار انگاری و هذیان بدبینی و بین افسردگی و دفاع های وسواسی در رفت و آمد است .

در تمام مدتی که با کلاین کار می کردم ، متوجه شدم که هیچ تغییر پذیری ای در اصول تکنیکی سخت گیرانه ی فروید وجود ندارد . اجتناب محتاطانه ای برای اینکه آنالیست از نقش خارج نشود ، وجود داشت و تعبیر اصلی تعبیر انتقال بود . این مسأله برای من طبیعی بود چون آنالیست خودم به طور سخت گیرانه ای ارتودکس بود . (بعداً من آنالیست دومی به نام  Joan Riviere داشتم.)

آنچه من دریافتم ، درک غنی تر از آنچه عرضه می شد بود و بخصوص دریافتم که اینکه در جایگاهی باشم که واقعیت روانی را چه در درون چه بیرون ، مشخص کنم با ارزش است و اینکه از عبارت فانتزی ضعیف تر استفاده نکنیم حتی اگر با ph خوانده شود.

در حال کار کردن با کلاین ، می توان به فهم مرحله ی پیچیده ای از رشد که کلاین آن را موضع افسرده وار نامید ˓ رسید. من فکر می کنم که نام بدی دارد ولی از نظر بالینی صحیح است که در درمان سایکو آنالیتیک ˓ رسیدن به این موضع باعث درگیر شدن بیمار در افسرده بودن می شود. در اینجا افسرده بودن ،  یک موفقیت است و به این مسأله دلالت دارد که فرد به درجات بالایی از یکپارچگی رسیده است  و اینکه مسئولیت تخریب گری که با زنده بودن در هم آمیخته شده ، بازندگی غرائز و همچنین با خشم در ناکامی ، رابه عهده گرفته است.

کلاین از موارد بیمارانم ، قادر بود برای  من مشخص کند که چگونه داشتن ظرفیت احساسات گناه و  دغدغه ی نگرانی ، یک رشد محسوب می شود و این موارد بیشتر از افسردگی نشان دهنده ی رسیدن به موضع افسرده وار در کودکان در حال رشد می باشد .

رسیدن به این مرحله با داشتن عقاید ترمیم و تلافی مرتبط است و اینکه انسان نمی تواند وجود پرخاشگری و تخریب را در ذات خود ، بدون تجربه ی ترمیم قبول کند و به این خاطر حضور مداوم ابژه ی عشق در این مرحله ضروری است چون تنها راهی هست که با آن فرصت برای ترمیم وجود دارد.

این ˓ به عقیده ی من ، مهم ترین سهم کلاین است و من فکر می کنم با درجه ی نظریه ی عقده ی ادیپ فروید برابری می کند . دومی ˓ در مورد ارتباط سه نفره است و فاز افسرده وار کلاین ˓ در مورد ارتباط دو نفره بین مادر و کودک است . عنصر اصلی فاز افسرده وار درجاتی از قدرت و سازماندهی خود را در کودک لازم دارد و به این علت ، سخت است که بتوان شروع آن را قبل  از  8-9 ماهگی یا یک سالگی دانست. ولی این چه اهمیتی دارد ؟

همه این مسائل متعلق به دوران بینابین جنگ ها بود ˓ وقتی که جامعه ی بریتانیا رشد سریعی داشت و کلاین نماینده ی رشد دهنده بود . پائولا هایمن و سوزان آیساک و همچنین جان ریوریا ، آنالیست دومم ، از او حمایت می کردند.

تا اینکه همان روزها مسائل مهمی اتفاق افتاد ˓  و من ادعا نمی کنم که قادر بودم دیدگاه کلاین را به صورتی که او خودش موافق بود ، گسترش دهم. من باور دارم که دیدگاه هایمان شروع  به جدا شدن از یکدیگر کرد ˓ و به هر روی دریافتم که او من را یک کلاینین نمی داند . این مسأله برای من مهم نبود چون من هرگز نتوانسته بودم دنباله روی شخص دیگری ˓ حتی فروید باشم . ولی انتقاد از فروید آسان بود چون او همیشه منتقد خودش بود . به عنوان مثال ˓ من به راحتی نمی توانم بهایی به اعتقادش در زمینه غریزه ی مرگ بدهم .

کلاین کارهای زیادی انجام داده که ما نمی توانیم آنها را ندیده بگیریم . او در مکانیسم های مغزی بیمارانش عمیق و عمیق تر شده بود و سپس آن مفاهیم را در مورد کودکان در حال رشد به کار برده بود . من فکر می کنم او در همین قسمت مرتکب اشتباه شده بود چون عمیق تر شدن در روانشناسی ، همیشه به معنای سریعتر رسیدن به آن نیست.

قسمت مهمی از تئوری کلاین این بود که موضع پارانوئید- اسکیزوئید را با شروع از ابتدا بدیهی فرض کرده بود. اصطلاح پارانوئید – اسکیزوئید قطعاً معنای بدی دارد. ولی با این وجود نمی توانیم این حقیقت را انکار کنیم که در مسائل بیسار مهمی ، دو مکانیسم قصاص گونه ی دوپاره سازی ابژه را به خوب و بد ، می بینیم .

به نظر می رسید کلاین در انتها این طور فکر می کرد که کودک به این صورت زندگی را شروع  می کند ، ولی ظاهراً این حقیقت را در نظر نمی گرفت که با وجود مادری به اندزه ی کافی خوب ، این مکانیسم تا زمانی که ارگانیزاسیون ایگو ، کودک را قادر به استفاده از مکانیسم های درون فکنی و برون فکنی برای داشتن کنترل روی ابژه ها کند ، نسبتاً بی اهمیت می ماند. اگر مادری به اندازه کافی خوب وجود نداشته باشد، نتیجه بیشتر از اینکه دو پاره سازی قصاص گونه ی ابژه به خوب و بد باشد ، آشفتگی می شود .در خصوص خوب و بد ، من شک دارم که این کلمات بتوانند قبل از اینکه کودک بتواند ابژه های درونی خوش خیم و آزار دهنده را از هم جدا کند ، به کار روند . میزان زیادی از مسائلی که کلاین در دو دهه ی آخر عمر پربارش عنوان کرد ، ممکن است با تمایل او به این اعتقاد که افزایش سن مکانیسم های دفاعی را بیشتر و بیشتر به عقب می زند ، بی فایده شده باشد ،او حتی به این گونه ، فاز افسرده وار را در هفته های اولیه زندگی می یافت؛ اگر چه او اهمیت زیادی به سهم محیط بیرونی می داد ، ولی هیچوقت به طور کامل تصدیق نمی کرد که در کنار وابستگی در اوایل کودکی، واقعاً دوره ای وجود دارد که در آن غیرممکن است بتوان کودک را بدون توصیف مادری که کودک هنوز نتوانسته خودش را از او جدا کند ، توصیف کرد کلاین ادعا کرده که توجه کاملی به فاکتورهای محیطی داشته ، ولی به نظر من او به طور نا مناسبی قادر به این کار نبود . شاید در این مسأله برایش دستاوردی وجود داشت، او به طور حتم تلاش زیادی می کرد که به سمت مکانیسم های مغزی افراد عقب و عقب تر برود تا یک انسان جدید بسازد که در اولین پله ی نردبان رشد عاطفی قرار دارد.

مسأله ی اصلی این است که هر چقدر هم بخواهیم از دیدگاه کلاین در دو دهه ی آخر عمرش انتقاد  کنیم ، نمی توانیم تاثیر بسیار زیاد کارش در انگستان را انکار کنیم و در همه جا تاثیر آن را در  سایکوآنالیز ارتودکس خواهیم داشت.

اختلاف نظر میان کلاین و آنا فروید ، و بین پیروانشان ، برای من هیچ اهمیتی ندارد ، و برای شما هم نخواهد داشت. زیرا این یک مسأله ی محلی هست ، خیلی اختلاف اساسی ای نمی باشد. تنها مسأله مهم این است که سایکو آنالیز که به طور استواری بر پایه ی فروید بنا نهاده شده ، دیدگاه کلاین را حفظ خواهد کرد که  من در اینجا قصد دارم خلاصه ی آن را شرح دهم :

  • تکنیک سخت گرانه ی ارتودکس در سایکو آنالیز کودکان
  • تکنیک با استفاده از اسباب بازی های کوچک در مراحل اولیه ، آسان می شود .
  • تکنیک برای آنالیز کودکان 5/2 ساله و همه سنین بالاتر استفاده می شود .
  • شناختن فانتزی که توسط کودک (یا بزرگسال ) در درون یا بیرون خود مشخص می شود .
  • شناخت نیروها یا ابژه های درونی آزارگر و خوش خیم وشناخت منشاء آنها درون تجربیات غرایز راضی کننده یا ناراضی کننده (با منشاء دهانی یا سادیستیک دهانی ).
  • اهمیت داشتن درون فکنی و برون فکنی به عنوان مکانیسم های مغزی که در ارتباط با تجربیات کودک از عملکردهای بدنی به درون بردن و دفع کردن ، شکل گرفته اند.
  • تاکید براهمیت عناصر مخرب در ارتباط با ابژه ها، به صورتی جدا از خشم در ناکامی.
  • ایجاد تئوری دستیابی فرد به ظرفیتی برای داشتن دغدغه (فاز دپرسیو).
  • ارتباط با بازی سازنده .
  • توانایی انجام کار دردناک به دنیا آوردن کودک
  • توانایی وارد شدن به فاز دپرسیو
  • فهم انکار افسردگی (دفاع مانیک)
  • توانایی فهم آشفتگی تهدید کننده در درون واقعیت روانی و دفاع های مربوط به این آشفتگی

( نوروز وسواسی یا خلق افسرده )

  • بدیهی دانستن تکانه های کودکی ، ترس از قصاص و دوباره سازی ابژه ، قبل از دستیابی به دوسوگرایی
  • تلاش همیشگی برای شرح دادن وضعیت روانشناسی کودک بدون ارجاع به کیفیت تدارکات محیطی
  • سپس در مورد ادعاهای مورد شک صحبت می کند.
  • نگاه داری استفاده از تئوری زندگی وغریزه مرگ
  • کوشش در شرح دادن تخریب گری کودکان به صورت داشتن رشک موروثی

 

 

 

*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.


WhatsApp-Image-2022-10-22-at-1.23.32-PM.jpeg
مهر ۳۰, ۱۴۰۱

Psychiatric Disorder in terms of Infantile Maturational
Processes1 (1963)
D. Winnicott F.R.C.P

اختلال روانپزشکی ناشی از فرآیندهای رسش در نوزادی/ نویسنده: دونالد وینیکات 1963/ مترجم: هانیه آتشی پور

هدف من این است که روند اصلی در تز کلی فروید را دنبال کنم، که برای علت شناسی روان رنجوری باید به عقده ادیپ و بنابراین به روابط بین فردی سه نفره در سن کودک نوپا نگاه کرد. من کاملاً به این نظریه اعتقاد دارم و چهل سال بر اساس این نظریه کار کرده ام و معتقدم، مانند اکثر روانکاوها، آموزش تکنیک روانکاوی باید در مواردی انجام شود که با تکنیک کلاسیک قابل درمان است، یعنی ، تکنیکی که دقیقاً برای تجزیه و تحلیل نوروز ابداع شده است.

به‌عنوان سرپرست  و ناظردانش‌جویان، بهترین حالت زمانی است که دانشجوی تحلیلگر کیس خوبی داشته باشد، زیرا تجزیه و تحلیل خوب فقط در مورد یک کیس خوب قابل انجام است. اگر کیس خوب نباشد (نوروز یا روان رنجور نباشد) نمی توانیم بگوییم که دانشجو در تلاش خود برای یادگیری تکنیک اساسی کار ما خوب عمل می کند یا بد.

انواع کیس موجود

با این حال، همه ما می دانیم که در عمل، زمانی که به عنوان تحلیلگر صلاحیت داشته باشیم، نمی توانیم کار خود را فقط به تحلیل روان رنجورها محدود کنیم. پس از شروع، و با عمیق‌تر و کامل‌تر شدن کارمان، عناصر روان‌پریشی را در بیماران نورتیک خود کشف می‌کنیم. برای اینکه فراتر از نظریه بروم می توان گفت تثبیت‌های پیش از مراحل جنسی در بیماران روان‌نورتیک ما گاهی بدون علت( به تنهایی) و نه صرفاً به‌عنوان پدیده‌های واپس‌گرایانه سازمان‌دهی شده در دفاع  که به دنبال اضطراب‌های ادیپال ایجاد می شود، وجود دارند.

ما همیشه قادر به تشخیص درستی از بیمار در ابتدای کار نیستیم. برخی از افسردگی های واکنشی شدیدتر از آن چیزی هستند که می توانستیم حدس بزنیم، به خصوص اینکه نمیتوانیم بفهمیم آیا هیستری در نهایت به نشان دادن ویژگی های روان پریشی در ادامه تحلیل متمایل می شود یا خیر. و یک هیولای  بسیار واقعی از شخصیت ” گویی که”  وجود دارد – چیزی که من شخصا آن را خود کاذب می نامم –  که خودش را به خوبی به جهان نشان می دهد، اما درمان ما باید پشت این ظاهر خوب به شکست و فروپاشی برسد که نفی می شود. در این موارد خود کاذب، درمان ما افراد موفق را بیمار می‌کند، و گاهی اوقات مجبوریم آنها را مریض و بیمار رها کنیم. کسی چه می داند شاید بدون ما آنها بدتر نبودند – شاید خودشان را می کشتند یا شاید حتی موفق تر می شدند اما برای خودشان بیش از پیش غیر واقعی تر می شدند. و البته این نیز اتفاق می افتد که به عنوان روان درمانگر از ما خواسته می شود که صریحاً افراد روان پریش را درمان کنیم و ممکن است آنها را به عنوان موارد تحقیقاتی بپذیریم. اما چه کنیم؟ آیا می توانیم از تکنیک روانکاوی استفاده کنیم؟

کاربرد گسترده‌تر تکنیک روان‌تحلیلی

من شخصاً معتقدم که می توانیم (از تکنیک روانکاوی استفاده کنیم)، مشروط بر اینکه تغییری در نظریه علت شناسی اختلال را بپذیریم. ما همیشه نباید درمان ایجاد کنیم، اما به هر حال باید بتوانیم احساس کنیم که داریم کاری صادقانه انجام می دهیم.

عمق کار تفسیری (عمیق تر شدن تفسیر)

اگر بخواهم دیدگاه طولانی خود را در یک بیانیه کوتاه ارائه کنم، این است که می توان با استفاده از تکنیک کلاسیک، با دانستن بیشتر در مورد مکانیسم های روانی و به کارگیری این دانش، کارعمیق تری انجام داد. من می‌توانم صرفاً در مورد این بسط  در کار روان‌تحلیلی صحبت کنم، اما در عوض می‌خواهم منظورم را توضیح دهم.

روانکاوی کلاسیک را می توان بر روی یک کیس روان رنجور به خوبی انتخاب شده، صرفاً با تفسیر دوسوگرایی و زمانی که در روان رنجوری انتقالی ظاهر می شود، انجام داد. (این نوع  کیس، به هر حال در انگلستان نادر است، زیرا به نظر می رسد که بیماران قبلاً این کار را از طریق خواندن و جذب روند عمومی فرهنگی، همانطور که آشکارا و در رمان ها و نمایشنامه ها و در ارزیابی مجدد مدرن از اساتید قدیمی (شکسپیر، لئوناردو داوینچی، بتهوون و غیره) بیان می شود، روی خود انجام داده اند.

پس تحلیل افسردگی مطرح می شود. با تشخیص افسردگی، سازماندهی و قدرت ایگو را بدیهی می‌دانیم. تجزیه و تحلیل افسردگی شامل درک مکانیسم های روانی درون فکنی و تئوری یک واقعیت روانی درونی است که (در خیال بیمار) در شکم یا  سر یا به نحوی در جایی دیگر از درون خود قرار گرفته است. شیء گمشده به این مکان درونی برده می شود و در آنجا مورد نفرت قرار می گیرد، تا زمانی که نفرت از بین رود، و بهبودی از سوگواری یا افسردگی زمان می برد، خود به خود در سوگ و اغلب خود به خود در افسردگی واکنشی. این بسط نظریه در عمل به تحولاتی منجر می شود که از مطالعه جهان پدیده های درونی ناشی می شود. و پایان افسردگی ممکن است با عبور یک توده تیره مدفوع، برداشتن تومور با جراحی، یا به شکلی رویایی باشد که به شکل نمادین به این حد می رسد.

واقعیت روانی شخصی واقع در درون

تجزیه و تحلیل افسردگی و هیپوکندری منجر به گسترشی مبتنی بر مطالعه عملکرد کل بدن، از جمله روده‌ها می‌شود، و درون فکنی و فرافکنی به مکانیسم‌های روانی تبدیل می‌شوند که از جزئیات بلع و دفع نشأت می‌گیرند.

فروید، آبراهام و کلاین دنیای جدیدی را در اینجا برای عمل تحلیلگر گشودند. تکنیک تجزیه و تحلیل تحت تأثیر قرار نگرفت. تحلیلگر اکنون درگیر بررسی نفرت و پرخاشگری، و نتایج حاصل از اینها در واقعیت روانی درونی بیمار است. این نتایج را می توان به عنوان عناصری خوش خیم و آزاردهنده در نظر گرفت که نیاز به مدیریت در این دنیای درونی غیرقابل دستیابی دارند، و در واقع خلق افسرده به یک ویژگی بالینی تبدیل می شود که نشان دهنده پوشش موقت همه پدیده های درونی است. بهبودی از افسردگی تبدیل به برداشتن این پوشش می‌شود، جایی که اینجا و آنجا در دنیای درونی می‌توان به عناصر خوش‌خیم و آزاردهنده اجازه داد که با خیال راحت با هم رویارو شوند.

مکانیزم های فرافکنی و درون فکنی

اکنون به دلیل تبادل عناصری که در واقعیت روانی درونی و در واقعیت بیرونی (یا مشترک) به وجود می‌آیند، عرصه جدیدی برای کار تفسیری ایجاد شده است. این یک جنبه مهم از رابطه فرد با جهان را تشکیل می دهد، و باید از نظر اهمیت با روابط ابژه ای قابل مقایسه باشد که اساس آنها کارکرد اید است.

علاوه بر این، جایگزین بالینی بین هیپوکندری و هذیان عوامل آزاردهنده به عنوان یک مفهوم قابل کنترل می شود، که اشکال درونی و برونی شده  یک چیز را نشان می دهد، یعنی تلاش برای کنترل و شکست در کنترل عناصر آزاردهنده در دنیای درونی شخصی فرد.

از اینجا، تحلیلگر، با حفظ تکنیک کلاسیک، درمی‌یابد که می‌تواند نحوه  ای که منشا عوامل درونی خوش‌خیم و آزاردهنده که در جنبه‌های رضایت‌بخش و نامطلوب به تجربیات غریزی مرتبط می شود را تفسیر کند.

در ارتباط با ابژه ها

به همین ترتیب، تحلیلگر در تفاسیر خود از ارتباط  فرد با ابژه ها عمیق تر می شود. جنبه‌های اولیه چنین ارتباطی وجود دارد، و شامل دوپاره سازی ابژه، به طوری که از دوسوگرایی اجتناب شود، و نیز دوپاره سازی در شخصیت خود برای هماهنگی و تطابق با دوپاره سازی ابژه. همچنین ارتباط با انگیزه غریزی به یک جز از ابژه، یا چیزی که جز به عنوان یک ابژه جزئی تصور نمی شود، باعث ایجاد ترسی خام  شده  که باعث می شود فرد از ارتباط با ابژه ها کناره گیری کند. همه این موارد را می توان در محتوا و متریال تحلیلی مشاهده کرد، به ویژه زمانی که بیمار درگیر علائم روان پریشی  و یا یک کیس “مرزی” است.

باید تلاش کرد تا با استفاده از تکنیک تحلیلی کلاسیک، همه این موارد را در محدوده درک خود قرار داد تا در صورت آمادگی بیمار برای تفسیرهایی از این دست، تفسیر انجام شود.

وضعیت ایگو بیمار

در این مرحله از توضیح من ممکن است شما به عنوان پزشک، نوعی فشار را احساس کنید. امیدوارم که این فشار را تجربه کنید ، زیرا دلیلی برای این وجود دارد که می توان به آن پرداخت.

در این مرحله این سوال مطرح می شود: ایگو بیمار در چه وضعیتی است؟ چه وابستگی به ایگو کمکی وجود دارد؟ چگونه تحلیلگر می تواند بداند که تفسیرهایی از این دست در یک لحظه خاص، چه درجه ای از پاسخ فکری – به جای احساس – را برمی انگیزد؟ اگر تفسیر به هر دلیلی نامفهوم باشد، بیمار احساس ناامیدی می کند و ممکن است احساس کند مورد حمله و حتی نابودی قرار گرفته است.

از اینجا به مطالعه روان‌شناسی ایگو می‌پردازیم تا ساختار و قدرت ایگو یا سخت گیری یا انعطاف‌پذیری، و وابستگی به ایگو را بررسی کنیم.

نوزاد نیازمند به مراقبت

ممکن است در تحلیل کیس های مرزی بتوانیم به گونه‌ای تفسیر کنیم که بتوان آن را عمیق‌تر و عمیق‌تر نامید، اما با این کار هر چه بیشتر از وضعیت بیمار در دوران نوزادی جدا می‌شویم. نوزاد نیازمند مراقبت، موجودی وابسته، و در ابتدا کاملاً وابسته و ناتوان است و و نمی توان در مورد یک نوزاد بدون صحبت در مورد مراقبت از او و مادر صحبت کرد.

مراقبت از نوزاد و سلامت روان

این مستقیماً به نکته اصلی مورد نظر من منتهی می‌شود، و آن این است که من فکر می‌کنم وقتی ارتباط مستقیمی بین اوایل دوران نوزادی (یعنی نوزاد نیازمند به مراقبت در حالتی از وابستگی مطلق) و اختلالات روانپزشکی ابتدایی تر که تحت کلمه اسکیزوفرنی گروه بندی می شوند، ایجاد میکنیم از فروید پیروی میکنیم. سبب شناسی اسکیزوفرنی ما را نه به عقده ادیپ (که هرگز به درستی یا به طور کامل حل نمی شود) بلکه به رابطه دونفر بازمی گرداند، رابطه نوزاد با مادر قبل از اینکه پدر یا هر شخص سوم دیگری به صحنه بیاید.

در واقع به زندگی نوزاد در ارتباط  با ابژه های دو پاره می رسیم و نوزادی که وابسته است اما قادر به درک این وابستگی نیست. سلامت روانی فرد از نظر رهایی از بیماری روانی توسط نوزاد و مادر در مراحل اولیه رشد نوزاد و مراقبت از نوزاد تعیین می شود.

ایگو در دوران نوزادی

مسائل اصلی که در رشد عاطفی نوزاد در هفته ها و ماه های اولیه اتفاق می افتد (و در مراحل بعدی تثبیت می شود) چیست؟

سه مورد از این مسائل عبارتند از:

انسجام و یکپارچگی

شخصی سازی

ارتباط با ابژه

ایگو  شیرخوار بسیار قوی است، اما تنها به دلیل ایگو کمکی که  توسط یک مادر خوب فراهم می شود که می تواند کاملا خود را با نیازهای نوزادش سازگار کند و به تدریج از این موقعیت فاصله بگیرد چرا که نوزاد کم کم به این نیاز دارد که مادر هر چه کمتر با او سازگار شود. بدون این ایگو کمکی، ایگو نوزاد شکل نیافته و ضعیف خواهد بود که به راحتی نابود می شود و قادر به ایجاد رشد در راستای فرآیند بلوغ نیست.

ماهیت اختلال روانپزشکی

بیماری روانپزشکی معمولاً به زبانی توصیف می‌شود که نشان‌دهنده ناکامی‌های خاص از سوی بیمار در ایجاد این موقعیت‌ها و سایر موقعیت‌های نوزادی است. شخصیت‌ها «از هم می‌پاشند»، بیماران «ظرفیت ماندن در بدن خود و پذیرش مرزهای بدن خود را از دست می‌دهند» و «نمی‌توانند با ابژه ها ارتباط برقرار کنند». آنها در رابطه با محیط “احساس غیر واقعی بودن” می کنند و “احساس می کنند که محیط غیر واقعی است”.

نکته این است که: روان‌پزشکان تا چه اندازه احساس می‌کنند این یک نظرمنصفانه است که اختلالاتی که با آن‌ها سروکار دارند، دقیقاً در جایی که دستاوردها مشخصه زندگی هر نوزاد سالم است، شکستی نسبی وجود دارد؟

منابع ایده های شخصی من

این نوع نگاه به رشد از تلاقی چندین نوع تجربه ناشی می شود. به نوبه خود، من به عنوان یک متخصص اطفال فرصت زیادی داشته ام تا نوزادان را با مادرانشان مشاهده کنم، و از مادران بی شماری خواسته ام که شیوه زندگی نوزادان خود را در مراحل اولیه قبل از اینکه مادر از ارتباط با آنها خارج شود، توصیف کنند. چیزهای صمیمی (اگر دوباره وقت داشتم، با نوزادان نارس کار می کردم، اما این امکان پذیر نبود.) سپس یک تحلیل شخصی داشتم که مرا به قلمرو فراموش شده دوران نوزادی خود بازگرداند. به دنبال آن آموزش روانکاوی را شروع کردم  و موارد آموزشی اولیه من را به مکانیسم‌های روانی اولیه دوران کودکی که در خواب و علائم نشان داده می‌شود، برد. تجزیه و تحلیل کودک به من دیدگاه نسبت به دوران نوزادی کودک داد.

سپس به تجزیه و تحلیل بیمارانی رسیدم که ثابت کردند مرزی هستند، یا کسانی که قسمت دیوانه آنها را ملاقات کرده و تغییر کردند. این کار با بیماران مرزی است که من را (خواه دوست داشته باشم یا نه) به شرایط اولیه انسان رسانده است، و در اینجا به جای مکانیسم های روانی اولیه نوزادی، به زندگی اولیه فرد می پردازم.

تصویر بالینی

(مشخصه جلسه دوشنبه، جلسه قبل از جلسه ای که برای بحث گزارش می کنم، این بود که بیمار زن جوانم با مواد غذایی وارد شده بود. او مغازه های نزدیک اتاق مشاوره من را پیدا کرده بود و خوشحال بود. یک رشد طبیعی از کشف تدریجی رابطه با من در انتقال چیزی بود که او آن را طمع خود می نامد. او حتی گفته است که آمدن به تحلیل، مانند آمدن به یک وعده غذایی است. در گزارش های مربوط به بی اشتهایی او که متناوب با درجه شدید لیبیدینیزاسیون یک غذای واقعا خوب پخته و خوب سرو شده می شود، آمادگی زیادی وجود دارد).

روز سه شنبه خانم ایکس روی کاناپه دراز کشید و طبق معمول از گردن تا نوک پایش با روپوش پوشانده شد و به پهلو رو به من دراز کشید. (در تحلیل او، در کنار، اما هم راستا با کوسن ها می نشینم.) هیچ اتفاقی نیفتاد. نه او مضطرب بود و نه من. ما در مورد چند چیز به شکلی در هم صحبت کردیم، اما هیچ موضوعی ادامه پیدا نکرد. در پایان خانم ایکس از رفتن راضی بود و از جلسه خود لذت برده بود.

این یک تحلیل با پیشرفت بسیار ثابت در فرآیند تحلیل است و من نمی دانستم و نمی توانستم دقیقاً بدانم چه اتفاقی در جلسات ما می افتد.

روز بعد، چهارشنبه، خانم ایکس خودش را بطبق معمول پوشاند و این روز او بسیار صحبت کرد، که نصف آن عذرخواهی بود برای اینکه به نظر می رسید هیچ محتوا و حرفی برای تحلیل وجود ندارد. ما صحبتی در مورد پرش با اسب داشتیم و اتفاقی هر کدام از ما  همان مسابقه پرش با اسب را از تلویزیون تماشا کرده بودیم. من به طور طبیعی در گفتگو شرکت کردم و نمی دانستم چه خبر است. او گفت که انگلیسی‌ها فقط اجازه می‌دهند اسب بپرد، و وقتی موفقیت حاصل می‌شود، همانطور که اغلب اتفاق می‌افتد، فقط اسب بسیار خوبی است. از طرف دیگر آلمانی ها همه چیز را محاسبه می کنند، از جمله تعداد قدم هایی که اسب باید قبل از هر مانع بردارد. در پایان مشخص شد که آنچه او را در پرش با اسب بیش از همه تحت تأثیر قرار می داد، آموزش اسب ها بود.

حالا، گوش‌هایم را در اینجا تیز کردم، زیرا می‌دانم که خانم ایکس به آموزش تحلیل‌گران علاقه خاصی دارد. او چندین سال با یک نفر بود تا متوجه شد که او آموزش ندیده است، و قبل از اینکه ریسک تحلیل دوم را بپذیرد و من را انتخاب کند، بسیار بررسی و مطالعه کرد. متوجه شدم که او نوشته های من را کاملاً خوانده است، و برای تحلیل با من، به جای رفتن به سراغ شخص دیگری، مدت زیادی منتظر ماند.

بنابراین اکنون سه ربع از جلسه به پایان رسیده بود و کار در چند دقیقه آخر انجام شد، همانطور که اغلب در مورد او اتفاق می افتد.

او خواب یک نقاش را گزارش کرد که در مورد کارش یک هفته قبل به من گفته بود. نقاشی های او واقعاً بسیار خوب است اما هنوز شناخته نشده است. در خواب او برای خرید یک عکس، شاید یکی از آنهایی که در نمایشگاه اصلی دیده بود، رفت، اما نقاش تصاویر زیادی کشیده بود و همه چیز؟ تغییر کرده بود. تصاویر اصلی او شبیه عکس های یک کودک بود. او ترجیح می دهد یک عکس کودک بخرد. اما تمام تصاویر بعدی حساب شده و پیچیده بودند و هنرمند حتی نمی توانست تصاویر اصلی را به خاطر بیاورد. او حتی یکی از آنها را کشید اما نقاش به یادش نیامد.

وقتی گفتم این رویا ادامه مضمون تکنیک پرش با اسب و موضوع تمرین و از دست دادن خودانگیختگی است، بلافاصله فهمید که اینطور است و خوشحال شد. او موضوع را توضیح داد. این مسئله تعهد اولیه و تکنیک عملی ایجاد محصول نهایی بود.

این موضوع کل ایده جلسه دیروز را باز کرد که او در ادامه گفت که مهم و در واقع حیاتی بوده است. در غروب او در مورد آن فکر می کرد و اکنون به یاد آورد. این گونه بود.

در تحلیل قبلی او به سرعت به جایی رسیده بود که اکنون در این تحلیل با من است. با این حال، تحلیلگر قبلی نمی توانست اجازه دهد همه چیز پیشرفت کند. مثلاً وقتی ساکت دراز می‌کشید، ممکن بود به او بگوید که بنشیند، یا روش دیگری را اتخاذ کند، و خانم ایکس به سرعت ارتباطش را با روندی که در او شروع شده بود از دست داد. چند سال طول کشید تا او متوجه شد که این تکنیک تحلیلگر است که برای نوع کیس او مناسب نیست، و در نهایت متوجه شد که او یک تحلیلگر آموزش دیده نیست. و اگر او یک تحلیلگر آموزش دیده هم بود ممکن بود نتواند نیازهای او را که نیازهای یک بیمار روان پریش بود را برآورده کند (به رغم این واقعیت که او به اندازه بسیاری از بیماران اسکیزوفرنی که می شناخت و با آنها زندگی می کرد و سعی می کرد به انها کمک کند، بیمار نیست).

در جلسه آرام دیروز او به این نقطه رسیده و از سختی عبور کرده بود. از یک طرف وقتی متوجه می‌شد که تحلیل‌اش با من، که به خوبی شروع شد، نیز شکست می‌خورد،احساس راحتی میکرد، و از طرف دیگراین میتواند خیلی بد باشد و به خودکشی ختم شود، اما این چیزی است که او از روی تجربه می داند، و می تواند بی حس شود و از درد در تجربه این چیزی که انتظار دارد، اجتناب کند. او حتی می تواند در اینجا با دانستن حقیقت از قبل احساس قدرت کند.

چیزی که در آن ساعت اتفاق افتاد این بود که او متوجه شد که تحلیل قرار نیست به روش معمول شکست بخورد، و او پیش خواهد رفت و تمام خطرات را می پذیرد و اجازه می دهد احساسات رشد یابد و شاید عمیقاً رنج ببرد. به این ترتیب او این ساعت سه شنبه را بسیار رضایت بخش یافت و قدردانی کرد.

او اکنون کارهایی را که گاهی اوقات انجام می دهد و می تواند انجام دهد، به دلیل بینش خاص خود ادامه داد، و نکات مفیدی در مورد نقش تحلیلگر در درمان بیمارانی که ترس  آنها از فروپاشی است، به من داد. او خاطرنشان کرد که چنین بیمارانی کاملاً به تحلیلگری نیاز دارند که همه توان باشد. در واقع آنها بر خلاف نوروتیک ها هستند. آنها نیاز دارند که تحلیلگر بداند و به آنها بگوید از چه چیزی می ترسند. خودشان هم همیشه می دانند، اما مسئله این است که تحلیلگر باید بداند و بگوید. بیمار ممکن است برای آزمایش بیشتر توانایی خود برای دیدن نکته اصلی بدون اینکه به او گفته شود، چیزهایی بگوید و انجام دهد تا تحلیلگر را ازفضا خارج کند.

با هم این توضیح را اضافه کردیم که توانایی مطلق و دانایی خود بیمار است که تحلیلگر باید آن را در اختیار بگیرد تا بیمار با آرامش از هم بپاشد و درجه بدتری از فروپاشی یا احساس نابودی را تجربه کند.

به عنوان نتیجه، یک بیمار اسکیزوئید ساده لوح است. هر کسی ممکن است پیش بیاید، یک حیله گر، یک درمانگر ایمانی، یک تحلیلگر وحشی – او (یا او) فقط باید بگوید: من می دانم که شما چگونه هستید و می توانم شما را درمان کنم، و بیمار شیفته ی او می شود. این مرحله اول است و شخصی که این را می گوید ممکن است کاملاً آموزش ندیده باشد و در واقع ممکن است یک احمق نادان یا یک شارلاتان باشد. سپس مرحله آزمایش می آید و سرخوردگی و کناره گیری بیمار به یک ناامیدی جدید تبدیل می شود که آنقدر آشناست که تقریباً مورد استقبال قرار می گیرد. برای رساندن بیمار به مرحله بعدی، تحلیلگر باید آموزش ببیند یا باید یک نظریه ساختاریافته و یک شخصیت بالغ و یک نگرش ثابت نسبت به بیمار و درمان داشته باشد. برخی از تحلیلگران ممکن است این جنبه از کار خود را دوست نداشته باشند زیرا چیزی که به آن نیاز نیست، زیرکی است.

روز بعد، پنجشنبه، خانم ایکس با یک ربع تاخیر آمد، چیزی که در تحلیل او بسیار نادر است. ماشین به موقع نیامده بود، اما خانم ایکس گفت که این توضیح قانع کننده ای نیست زیرا او خواب دیده بود که برای جلسه امروز دیر کرده بود. من در اینجا تعبیر کردم که چیزی تغییر کرده است به طوری که او اکنون در رابطه خود با من و تحلیل دوگانگی نشان می دهد. او موافقت کرد و گفت که در واقع خیلی مشتاق است که بیاید، زیرا واقعاً از تحلیل چند روز گذشته بسیار خشنود است. بدیهی است که باید عامل دیگری بر خلاف آرزوی او برای آمدن باشد.

آنچه در آن ساعت اتفاق افتاد وضعیت جدیدی از مشکلات پیش رو بود. معلوم می شود که او می تواند به شدت حریص باشد. ما در این مورد بحث کردیم و من تعبیر کردم که این بدان معناست که یک عنصر اجباری در اشتهای او وجود دارد. (ما قبلاً روی این کار کار کرده‌ایم.) چیزی که او می‌داند برای من دشوار خواهد بود مدیریت تحلیل است وقتی که او به ظرفیت کامل خود برای ادعای من و همه چیزهایی که از آن من است برسد. دزدی وارد اینجا شد و روز دوشنبه، یادم آمد، او یک کتاب امانت گرفته بود.

از سوی دیگر، و من به این نکته اشاره کردم، او دیروز با اشاره مفیدی به نقش تحلیلگر در تجزیه و تحلیل بیماران اسکیزوئید به من پول داده بود.

ما مطالب زیادی در دسترس داشتیم که مربوط به خوردن تحلیلگر بود (بقالی و غیره) و خوشحال بودم که سادیسم دهانی را در این مراحل اولیه تفسیر نکرده بودم، زیرا تعبیر قابل توجهی که اکنون قابل قبول است، طمع اجباری. از گرایش ضد اجتماعی بود. این مربوط به محرومیت است.

نوزاد وابسته

برای فرموله کردن تجربه دوران نوزادی می‌دانم باید وابستگی صحبت کنم، و در واقع اکنون به تمام اظهارات مربوط به مکانیسم‌های روانی اولیه که نوزاد وابسته و گرفتار در رفتار و نگرش مادر را در نظر نمی‌گیرد، مشکوک هستم.

گرایش های موروثی (ژنتیکی)

این من را به توضیحی از اوایل دوران نوزادی می رساند. در دوران شیرخوارگی فرآیند رشد متعلق به نوزاد و مجموعه ای از تمایلات موروثی است و این شامل فرآیند بلوغ می شود. فرآیند بلوغ تنها تا جایی که محیط تسهیل کننده وجود داشته باشد، در یک شیرخوار اثر می گذارد. مطالعه محیط تسهیل کننده تقریباً به اندازه مطالعه فرآیند بلوغ فردی اهمیت دارد. ویژگی فرآیند بلوغ، حرکت به سوی یکپارچگی است، که با رشد نوزاد پیچیده و پیچیده تر می شود. ویژگی محیط تسهیل‌کننده سازگاری است که تقریباً از 100 درصد شروع می‌شود و با توجه به پیشرفت‌های جدید در نوزاد که بخشی از تغییر تدریجی به سمت استقلال است، با دوزهای مدرج به سمت سازگاری‌زدایی می‌رود.

هنگامی که محیط تسهیل کننده به اندازه کافی خوب باشد (این همیشه به این معنی است که مادری وجود دارد که در ابتدا به کار خود یعنی مراقبت از نوزاد می پردازد، و به تدریج و تنها به تدریج خود را به عنوان یک فرد مستقل نشان می دهد) فرآیند بلوغ شانس خود را دارد. . نتیجه این است که شخصیت نوزاد در ابتدا زیر چتر ایگو کمکی مادر (سازگاری مادر) به درجه‌ای از یکپارچگی دست می‌یابد و به مرور زمان بیشتر و بیشتر به جایگاهی می‌رسد که روی پای خود می‌ایستد.

همانطور که گفتم، در این هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌های اولیه، نوزاد نیز می‌تواند با ابژه ها ارتباط برقرار کند، در بدن و عملکرد بدن خود ساکن ‌شود و من بودن را تجربه می‌کند و آماده است تا با همه چیز ملاقات کند.

این تحولات در فرد که مبتنی بر فرآیندهای بلوغ است، سلامت روان را ایجاد می دهد. اگر بخواهیم اختلال شخصیت از نوع اسکیزوئید را درک کنیم، باید به عکس یا معکوس شدن همین فرآیندها توجه کنیم.

اصلاح تکنیک

نکته مهمی که برای توضیح من باقی مانده است، اصلاح تکنیک مورد نیاز در زمانی است که یک کیس مرزی تحت درمان است. اساس درمان تکنیک کلاسیک است، اما چیزهایی که در روانکاوی نوروتیک بدیهی تلقی می شوند، سنگ بنای تکنیک اصلاح شده می شوند.

در روانکاوی، چهارچوب امری بدیهی تلقی می شود. تحلیلگر خودش رفتار می کند، خود را به علایق بیمار در ساعت تحلیلی می سپارد، به جز موارد ضروری که جزییات روان رنجوری انتقالی هستند، همه چیز را نادیده می گیرد. او به بیمار باور دارد و وقتی فریب هایی وجود دارد به توجه به انگیزه های بیمار برای فریب تحلیلگرواقف است.

هنگامی که بیمار نوروتیک به این موارد اشاره می کند، تحلیلگر می داند که در محیط تحلیلی عناصر قابل اعتمادی را که قبلاً در گذشته تجربه شده است، پیدا می کند. فرد نوروتیک توانایی باور به تحلیل مبتنی بر تجربه را دارد و سوء ظن او به دلیل دوسوگرا بودن اوست.

آنچه در اینجا در مورد ‌نورتیک‌ها گفته شد، در مورد افراد افسرده نیز صادق است، مگر اینکه این افراد دارای ویژگی‌های اسکیزوئیدی باشند.

هنگامی که یک روانکاو با افراد اسکیزوئید کار می کند (آن را روانکاوی می نامید یا نه) تفسیرهای بینش افزا کمتر اهمیت می یابد، و حفظ یک فضا و چهارچوب سازگار با ایگو ضروری است، قابل اعتماد بودن محیط یک تجربه اولیه است، نه چیزی که به یاد آورده و در تکنیک تحلیلگر دوباره اجرا می شود.

خطرات وابستگی

وابستگی دقیقاً شبیه به نوزاد در رابطه مادر نوزاد می شود، فقط بیمار ممکن است مدت زیادی طول بکشد تا به آنجا برسد زیرا تجربیات قبلی او را محتاط کرده است و نیاز دارد آزمایش های زیادی انجام دهد. به خوبی می توان درک کرد که برای بیمار بسیار دردناک است که وابسته باشد، مگر اینکه واقعاً یک نوزاد باشد، و خطراتی که باید در پسرفت به وابستگی متحمل شوند، واقعاً بسیار زیاد هستند. خطر این نیست که تحلیلگر بمیرد بلکه بیشتر این است که تحلیلگر ناگهان نتواند واقعیت و شدت اضطراب اولیه بیمار، ترس از فروپاشی یا نابودی یا سقوط برای همیشه را باور کند.

کارکرد نگه دارنده

خواهید دید که تحلیلگر بیمار را در آغوش گرفته است، و این اغلب به شکل انتقال با کلمات در لحظه مناسب چیزی است که نشان می دهد تحلیلگر عمیق ترین اضطرابی را که بیمار در حال تجربه است یا تجربه خواهد کرد را می داند و درک می کند. گه گاهی نگه داشتن باید شکل فیزیکی به خود بگیرد، اما من فکر می‌کنم این فقط به این دلیل است که در درک تحلیلگر تاخیر وجود دارد و او می‌تواند از آن برای بیان شفاهی آنچه در جریان است استفاده کند.

مواقعی وجود دارد که کودکتان را که گوش درد دارد می چرخانید. کلمات آرامش بخش فایده ای ندارند. احتمالاً مواقعی وجود دارد که یک بیمار سایکوتیک نیاز به نگه داشتن بدنی دارد، اما در نهایت درک و همدلی ضروری خواهد بود.

مقایسه تکنیک ها

در مورد نوروتیک، تحلیلگر باید عشق و نفرت  را همانطور که در روان رنجوری انتقالی ظاهر می شود و به معنای برگرداندن آنچه در حال وقوع است به دوران کودکی است، تفسیر کند. این به ارتباط بیمار با ابژه ها مربوط می شود.

در مورد افسردگی، تحلیلگر باید از پرخاشگری که با عشق همراه است جان سالم به در ببرد. افسردگی واکنشی بسیار شبیه نوروز است و نیاز به تفسیر انتقال دارد. اما افسردگی به بقای تحلیلگر نیاز دارد و این به بیمار فرصت می دهد تا عناصر واقعیت درونی خود را دوباره جمع کند تا تحلیلگر درونی نیز زنده بماند. این کاری است که می‌توان انجام داد، زیرا افسردگی قدرت ایگو را نشان می دهد و تشخیص افسردگی ما به این معناست که فکر می‌کنیم بیمار می‌تواند با احساس گناه و دوسوگرایگی کنار بیاید و انگیزه‌های پرخاشگرانه شخصی را بدون ایجاد اختلال در شخصیت، با توجه به زمان بپذیرد.

در درمان افراد اسکیزوئید، تحلیلگر باید همه چیز را در مورد تفسیرهایی که ممکن است در مورد مطالب ارائه شده انجام شود بداند، اما باید بتواند از انحراف در انجام این کار خودداری کند، زیرا در اینجا نیاز اصلی به یک ایگو کمکی یا نگه دارنده ی  نادان است. این «نگهداری»، مانند وظیفه مادر در مراقبت از نوزاد، به طور ضمنی تمایل بیمار به از هم پاشیدگی، از بین رفتن وجود، سقوط برای همیشه را تصدیق می کند.

سازگاری و ارضا تکانه های اید

یک منبع سوء تفاهم در اینجا این ایده است (که برخی از تحلیلگران دارند) که اصطلاح “سازگاری با نیاز” در درمان بیماران اسکیزوئید و در مراقبت از نوزادان به معنای رسیدگی به تکانه های اید است. در این چهارچوب، سوال ما ارضا یا ناکامی تکانه های اید نیست. چیزهای مهم تری در جریان است، و اینها ماهیت ایگو کمکی در فرآیندهای ایگو هستند. تنها در شرایط  کفایت ایگو است که تکانه های اید، چه ارضا شده و چه ناکام شده، به تجربیات فرد تبدیل می شوند.

خلاصه

فرآیندهایی که بیماری روانی اسکیزوفرنی را تشکیل می دهند، فرآیندهای بلوغ اولیه نوزادی هستند، اما برعکس.

 

 

*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.


WhatsApp-Image-2022-08-04-at-1.52.39-AM.jpeg
مرداد ۱۳, ۱۴۰۱

psycho-somatic illness in its positive and negative
(1966) aspects/ D.Winnicott, London

بیماری روان‌-تنی در ابعاد مثبت و منفی آن/ دونالد وینیکات 1966/ مترجم: نگار نباتی

پیش‌نویس

۱) کلمه روان تنی از آن جهت که هیچ کلمه ساده‌ دیگری وجود ندارد که برای توصیف برخی از حالات بالینی مناسب باشد، مورد نیاز است.

۲) خط فاصله به طور همزمان دو جنبه عمل پزشکی را که دائماً در هر بحثی در مورد این موضوع مورد بررسی قرار می‌گیرد، به هم پیوند داده و از هم جدا می‌کند.

۳) این کلمه دقیقاً چیزی را توصیف می‌کند که در ذات این کار است.

۴) روان-تنی به توانایی خود در سوار شدن بر دو اسب، با یک پا بر روی هر یک از دو زین، با  داشتن هر دو افسار در دستان ماهرانه خود می‌بالد.

۵) باید عاملی را که تمایل دارد دو جنبه اختلال روانی-تنی را از هم جدا کند تا خط فاصله را جای دهد پیدا کرد.

۶) این عامل در واقع یک نوع گسست در بیمار است.

۷) بیماری در اختلال روان-تنی حالتی بالینی نیست که بر حسب آسیب‌شناسی جسمی یا عملکرد پاتولوژیک بیان شود(کولیت، آسم، اگزمای مزمن). این تداوم نوعی دوپارگی در سازمان ایگوی بیمار یا گسستگی‌های متعدد است که بیماری واقعی را تشکیل می دهد.

۸) این حالت بیماری در مریض خود یک سازمان دفاعی با عوامل تعیین کننده بسیار قوی است و به همین دلیل بسیار معمول است که پزشکان خیرخواه و آگاه و حتی فوق العاده مجهز در تلاش برای درمان بیماران مبتلا به اختلال روان-تنی شکست بخورند.

۹) اگر دلایل این تمایل به شکست درک نشود، پزشکان انگیزه خود را از دست می‌دهند. سپس موضوع روان-تنی به موضوعی برای بررسی غیر بالینی یا نظری تبدیل می شود و این کار نسبتاً آسانی است زیرا نظریه پرداز نگاهی مجزا دارد و درگیر مسئولیت بیماران نمی‌شود. نظریه‌پرداز همان کسی است که می‌تواند ارتباطش را با گسست از دست بدهد، و به راحتی می‌تواند موضوع را از هر دو طرف ببیند.

می خواهم به وضوح بگویم که نیروهایی که در بیمار کار می‌کنند بسیار قوی هستند. معضل کارکردن با روان-تنی یک واقعیت است.

در این مرحله باید یک یا دو مشکل در استدلال ذکر شود:

  • برخی از پزشکان مجرب واقعاً قادر به سوار شدن بر این دو اسب نیستند. روی یک زین می‌نشینند و اسب دیگر را با افسار می‌برند و یا ارتباط خود را با آن قطع می‌کنند. بالاخره چرا پزشکان باید از نظر روانپزشکی سالم‌تر از بیماران خود باشند؟ آنها بر اساس معیارهای روانپزشکی انتخاب نشده‌اند. گسستگی‌های خود پزشک باید در کنار گسستگی‌ها در شخصیت بیماران در نظر گرفته شود.
  • بیماران ممکن است بیش از یک بیماری داشته باشند. مردی که مستعد ابتلا به اسپاسم عروق کرونر است، ثانویه به سردرگمی عاطفی، ممکن است شریان‌های همراه با تود‌های کلسیمی داشته باشد. یا زنی که فیبروم و خونریزی رحمی زیاد دارد نیز ممکن است نابالغی جنسی داشته باشد، و بسیاری از همین دست موارد دیگر. در مجموع این افراد هیپوکندری هستند که در صورت ابتلا به سرطان سینه یا هیپرنفروما موفق به معاینه نمی‌شوند و این‌ها همان بیمارانی هستند که از نظر جسمی بیمار بوده و نیاز به روانکاوی یا هیپنوتیزم را مطرح می‌کنند. و بیمارانی که همیشه در حال فشار آوردن به تعدادی از پزشکان برای معاینه آنها هستند، به ندرت می‌توان در آنها چیزی را با آزمایش فیزیکی یافت. به این ترتیب پزشکان به بیراهه کشیده می‌شوند و داستان‌های شگفت‌انگیزی از غفلت پزشکی گفته می‌شود که البته تنها برخی از آنها را باید باور کرد.
  • بسیاری از بیماران مراقبت‌های پزشکی خود را به دو بخش تقسیم نمی‌کنند. این یک تقسیم چند قطعه‌ای است و ما به عنوان پزشک خود را در نقش یکی از این قطعات پیدا می‌کنیم. من (1958) از اصطلاح «پراکندگی عوامل مسئول» برای توصیف این گرایش استفاده کرده‌ام. چنین بیمارانی مثال‌هایی را ارائه می‌کنند که در پژوهش‌های موردی اجتماعی نقل شده‌اند که در آن بیست یا سی یا تعداد بیشتری از افراد عامل در رهایی از پریشانی یک خانواده درگیر بوده‌اند. بیماران با گسست‌های متعدد نیز از شکاف‌های طبیعی در حرفه پزشکی استفاده می‌کنند. مانند:
پزشکی
جراحی
روان‌پزشکی
روان-تحلیلی
روان درمانی
هومیوپاتی
استئوپاتیک
درمان اعتقادى
خدمات جانبی مختلف

روان-تنی‌ها به عنوان یک سوژه

روان تنی از بسیاری جهات موضوعی کنجکاوی برانگیز است، زیرا اگر فردی وارد فضای عقلانی‌سازی شده و ارتباط خود را با بیمار واقعی قطع کند، به زودی متوجه می‌شود که اصطلاح روان تنی کارکرد یکپارچه خود را از دست می‌دهد. سوالی که مطرح می‌شود این است که چرا این تخصص وجود دارد؟ آیا به همه جنبه های رشد انسان مربوط نمی شود، به جز جنبه رفتاری؟ من خودم را درگیر همان ملاحظاتی می‌بینم که سعی کردم به نفع خودم در «ذهن و رابطه آن با روان-تن» (1949) روشن کنم زیرا در نوشتن آن مقاله بود که از طریق استفاده از اصطلاح “اختلال روانی” از سردرگمی موجود آگاه شدم. اصطلاحی که به نوعی نمی‌تواند مورد کودک مبتلا به حمله صفراوی یا مورد فردی مبتلا به یک بیماری جسمی کشنده که از امید تهی نمی شود را پوشش دهد. از نظر من هر تلاش روشنفکرانه‌ای برای آسان‌کردن روان‌تنی‌سازی، از به هم ریختگی بالینی که ما را در کار واقعی‌مان غرق می‌کند، دور نگه می‌دارد. ما خود را درگیر تلاش برای ساختن نظریه‌ای می‌کنیم که در واقع باید کلمه نظریه‌ها(به صورت جمع) را به آن اختصاص دهیم. هدف من بیان حقیقت نهایی نیست، بلکه تنها منظورم را بیان می‌کنم و به این ترتیب مطالبی را برای بررسی ارائه می‌کنم. عنصری که به کار ما در مورد روان-تنی انسجام می‌دهد، همانطور که گفتم، به نظر من جداسازی پاتولوژیک بیمار از منابع محیطی است. این جداسازی قطعاً یکی از مواردی است که مراقبت فیزیکی را از درک عقلانی جدا می‌کند. مهمتر از آن، مراقبت روانی را از مراقبت بدنی جدا می‌کند. اگر در حال حاضر موردی را در مطب خود انتخاب کنم و سعی کنم از طریق او معضل را توصیف کنم، در معرض خطر خراب کردن درمان بیمارم قرار می‌گیرم، زیرا هر چقدر هم با دقت آنچه را که باید گزارش کنم بیان کنم، نمی‌توانم بیمارم را که ممکن است گزارش من را بخواند راضی کنم. راه حل این موضوع را نباید در گزارش دقیق‌تر و بیشتر جستجو کرد. راه حل فقط می‌تواند از طریق موفقیت در درمان حاصل شود که با در نظر گرفتن زمان، ممکن است منجر به این شود که بیمار دیگر نیازی به دوپاره کردن و ایجاد مشکل پزشکی‌ای که من در گزارشم توضیح می‌دهم، نداشته باشد. من در کارم باید در ارائه مطالب بسیار دقیق عمل کنم.

بیایید وانمود کنیم که من در بین خوانندگان یک بیمار دارم، یک بیمار مبتلا به انواعی از این اختلال که ما به آن برچسب روان-تنی می‌زنیم. بیمار با اینکه از او نقل قولی شود مسئله‌ای نداشته و این مشکل ما نیست. مشکل اینجاست که نمی‌توانم در مورد چیزی که هنوز در ساز‌و‌کار داخلی بیمار قابل قبول نیست، روایت قابل قبولی ارائه دهم. در کیس واقعی تنها ادامه درمان مفید است و در طول درمان، بیماری که من فرضا راجع به او صحبت می‌کنم می‌تواند مرا از معضلی که بیماری‌اش در آن قرار داده و قرار است در مقاله‌ام راجع به آن صحبت کنم، رها ‌کند. و یکی از کارهایی که من از انجام آن متنفرم این است که بیمار را به یک بیانیه توافق شده ترغیب کنم که شامل کنار گذاشتن روان-تنی و فرار به سمت نوعی ساختار عقلانی‌سازی باشد. آیا من این منظور را می‌رسانم که در عمل مشکلی واقعی و غیرقابل جبران وجود دارد؟ تجزیه‌ای که به عنوان یک سازمان دفاعی، سوء عملکرد بدنی و تعارض در روان را همچنان از هم جدا نگه می‌دارد؟ با در نظر گرفتن زمان و شرایط مساعد، بیمار تمایل به بهبودی از گسست را دارد. نیروهای یکپارچه در بیمار تمایل دارند که بیمار دفاع را کنار بگذارد. من باید سعی کنم اظهار نظری بکنم که از دوراهی جلوگیری کند. بدیهی است که من بین مورد واقعی روان-تنی و مشکل بالینی تقریباً جهانی درگیری عملکردی در فرآیندهای عاطفی و تعارضات ذهنی تمایز قائل می‌شوم. من لزوماً بیمارم را که دیسمنوره‌اش مربوط به اجزای مقعدی در سازمان تناسلی است، یک مورد روان-تنی نمی‌دانم، و به همین ترتیب مردی را که در شرایط خاص باید فوراً ادرار کند. این فقط زندگی و زنده بودن است. اما بیمار من که ادعا می‌کند مشکل دیسک لغزیده‌اش به دلیل یک کشیدگی است، ممکن است ادعا کند که برچسب روان‌تنی دارد، و بنابراین در این مقاله واجد شرایط توجه ما باشد.

مطالب توصیفی

وقتی به سراغ نمونه‌های بالینی می‌روم، در انبوهی از محتوا غرق می‌شوم. احتمالا در بیان دیدگاه من باید صد راه برای توصیف وجود داشته باشد.

مورد بی اشتهایی عصبی

در موارد بی اشتهایی ویژگی‌های مشترک خاصی وجود دارد، اگرچه در یک مورد ممکن است کودک تقریباً طبیعی باشد و در مورد دیگر دختر(گاهی اوقات پسر) ممکن است بسیار بیمار باشد. ممکن است یک کودک در یک اختلال فازی تقریباً از گرسنگی بمیرد و با این حال خود به خود بهبود یابد، و در نمونه کم خطرتر ممکن است کودک از نظر روانی یک آسیب‌دیده باقی بماند.

من یک دختر 10 ساله را به طور خلاصه توصیف می‌کنم که در حال تحلیل است. او از نظر جسمی خوب است زیرا غذا را به عنوان دارو مصرف می‌کند. اصلا به عنوان غذا چیزی نمی‌خورد. می توانید تصور کنید که این دختر به صحبت های بین پزشکان بالینی خود و تحلیلگر‌اش بسیار مشکوک است. در عین حال او کاملاً و آگاهانه به همکاری نزدیک بین تحلیلگر و پزشکان و کادر پرستاری متکی است. شکاف‌های متعددی وجود دارد. پرستاران و پزشکان توسط بیمار به کسانی که می‌فهمند و کسانی که هرگز نمی‌توانند بفهمند طبقه بندی می‌شوند. تمام تلاش‌ها در راستای اجتناب از لحظه‌ای است که منطق در صحنه ظاهر می‌شود و وجود گسستگی را در بیمار آشکار می‌سازد. بدترین کار ممکن اجبار کردن این موضوع است. یکی از پزشکان به او گفت: “وقتت را تلف می‌کنی، باید درس‌های مدرسه را انجام دهی.” این حرف باعث ایجاد خطر اضطراب شدید شد و شرایط تنها با جلسه تحلیلی‌ای که بلافاصله پس از این صحبت خطرناک برگزار شد، مدیریت شد. بیمار می‌دانست که می‌تواند برای منع تدریس دیگران به خودش، به تحلیلگر تکیه کند. اما من نیازی به انجام کاری نداشتم زیرا او به زودی یکی از پزشکان دیگر را پیدا کرد، “کسی که می فهمد”، و او البته تدریس را ممنوع کرد و همه چیز را حل کرد. اما با این‌حال یکی از پرستاران بخش و یکی از زن‌های مستخدم بخش ممکن بود حرفی بدون فکر، یعنی حرفی که گسستگی در بیمار را نادیده می‌گرفت بگوید. من معتقدم که تا به حال هیچ کس در فاصله ده مایلی این دختر واقعاً به او نمی‌گوید که غذا بخورد، بنابراین نیاز شدید او به تنها گذاشتن در این زمینه شناخته شده و با اکراه پذیرفته شده است. در اینجا روش دیگری برای توصیف این جنبه از این مورد وجود دارد. برای ماه‌های متمادی در این تحلیل، احساسات و دردها و رویاهای بیمار به شکل محتوایی ضروری در ارتباط با شکم ظاهر می‌شد. دنیایی از اشیاء در جلوی او بود و جلوی او می‌افتاد. در خواب کمدهای بایگانی و حتی درهای فولادی با لبه های تیز وجود داشت که به او دردهای شدید شکمی می‌داد. اینها را نمی توان با تفاسیر مربوط به اعضا داخلی جایگزین کرد. یک روز (پس از سالها) او سردردی را گزارش کرد. در اینجا بالاخره یک تغییر از وضعیت گسست رخ داد، زیرا سردرد را می‌توان مربوط به آشفتگی ایده‌ها و مسئولیت‌ها پذیرفت. من این را اینگونه تعبیر کردم که او در مورد بیماری ذهنی خود به من می‌گوید، و بنابراین از عضویت در یک تیم روانی-تنی به نقش روان درمانگر درآمدم. این موضوع ادامه داشته است، و در حال حاضر برای چندین ماه گزارشی در مورد مشکلات شکم به من داده نشده است. اکنون، به عنوان یک بیمار، او می تواند مطالبی را در اختیار من قرار دهد که در صورت تمایل، بتوانم آن را با اصطلاحاتی مربوط به ابژه‌های درونی تفسیر کرده و با بیمار در مورد ماهیت خیال‌پردازی‌اش از درونش و اینکه در آنجا چه چیزی یافت شده، چگونه به آنجا رسیده و باید با آن چکار کرد، کار کنم. در مقابل، در مرحله قبل، حرکت به سمت علائم هذیانی شکمی، و انکار محتوای ذهن وجود داشت.

اگر این بیمار اکنون اینجا بود و این مقاله را می‌خواند، احتمالا نگران می‌شد، زیرا می‌فهمید که پزشکانی که از او مراقبت می‌کنند دوستان تحلیلگر او هستند. بیماران روان-تنی همیشه از همکاری نکردن پزشکان مختلف شکایت دارند، اما در واقع وقتی نوبت بحث راجع به پرونده‌شان می‌شود، مضطرب می‌شوند. متأسفانه، همکاران اطفال من به این دیدگاه روانشناس پویا یا روانکاو متعهد نیستند و بنابراین در محیط پزشکی واقعاً شکاف‌هایی وجود دارد؛ این باعث می‌شود که کودک احساس کند که در هر سمتی از کشمکش درونی‌اش که ناشی از تجزیه است، متحدانی علیه خودش دارد.

در کار با روان-تنی چیزی که روان‌درمانگر به آن نیاز دارد، همکاری یک پزشک بالینی است که دیدگاه مطلقا علمی نداشته باشد. این ادعا خیلی بد به نظر می‌رسد و من هنگام طرح این ادعا انتظار مخالفت دارم. با این حال باید احساسم را بیان کنم. هنگام تجزیه و تحلیل یک مورد روان-تنی، دوست دارم طرف مقابلم دانشمندی باشد که از علم فاصله گرفته و به نوعی تعطیلات رفته باشد. به نوعی آنچه مورد نیاز است، علمی-تخیلی است تا کاربرد سفت و سخت و اجباری نظریه پزشکی که بر اساس ادراک واقعیت عینی است.

بیمار بزرگسال

یک بیمار روانکاوی من که زنی در میانسالی‌اش است، در طول درمان خود علاوه بر تحلیلگر خود به بسیاری از افراد وابسته بوده است. بگذارید چند مورد را فهرست کنم:

پزشک خانوادگی و گروهی از متخصصین زنان و پاتولوژیست. متخصص بیماری‌های استخوان،متخصص پوست، تحلیلگران سابقش، ماساژورش، آرایشگرش، مخصوصاً شخصی که گاه به گاه آلوپسی او را بدون هزینه درمان می‌کند، روحانی با روشن‌بینی، کشیش ویژه، دایه بچه هایش که با دقت بسیار انتخاب شده‌اند تا در مراقبت از نوزادان به اندازه کافی خوب باشد و بنابراین بتواند به یک پرستار روانی هم برای خودش تبدیل شود، گاراژ بسیار ویژه برای ماشینش و … در اینجا “ملغمه‌ای از عوامل مسئول” که ثانویه به یک فروپاشی فعال در سازمان شخصیت بیمار است، وجود دارد. نحوه ایجاد یکپارچگی در تحلیل او از طریق خنثی کردن تدریجی پراکندگی سازمان‌یافته عوامل درمانی و گسستگی چندگانه شخصیت او بوده است که به وسیله آن بیمار از خود در برابر از دست دادن هویت‌اش در فرآیند ادغام با مادرش دفاع کرد. واضح است که در ابتدا بیمار از همه این کمک‌کنندگان به‌صورت مجزا استفاده می‌کرد؟ در واقع حرکتی از یکی به دیگری وجود داشت، و از آنجایی که یک گسست چندگانه اساسی وجود داشت، بیمار هرگز به طور همزمان در یک مکان و در تماس با هر کدام از جنبه‌هایی از مراقبت که سازماندهی‌شان می‌کرد، نبود.

اما در طول درمان یک تغییر بسیار بزرگ رخ داد. من دیدم که همه این عوامل به تدریج به جنبه‌هایی از انتقال تبدیل می‌شوند. هنگامی که بیمار به این موفقیت نزدیک شد، برای اولین بار توانست کسی را دوست داشته باشد، شوهرش. دوپاره‌سازی شخصیت مربوط به نیازی بود که بیمار برای نجات هویت شخصی و اجتناب از درهم‌امیختگی با مادر داشت. آن روزی که بیمار به اشتباه به من زنگ زد در حالیکه قصد داشت به قصابش زنگ بزند برای من یک روز خاطره‌انگیز بود.

بیمار مبتلا به کولیت

در مورد سوم، یک نتیجه کمتر خوشحال کننده را می توان برای متعادل کردن این موضوع گزارش کرد. کودکی که به دلیل کولیت توسط من تحلیل می‌شد، نمونه خوبی از نوعی از اختلال است که با دوپاره‌سازی که من سعی در توصیف آن دارم نمایان می‌شود. متأسفانه من نتوانستم به زودی متوجه شوم که فرد بیمار در این مورد مادر است. این مادر بود که یک دوپاره‌سازی اساسی داشت و کودکه که مبتلا به کولیت بود. اما این بچه بود که برای معالجه پیش من آوردند.

کارم با بچه خیلی خوب پیش می‌رفت و تصور می‌کردم که همکاری مادر را هم دارم. وقتی دختر 8 ساله بود، گفتم که می‌تواند همانطور که آرزویش را داشت به مدرسه برود، و این یک تغییر در نگرش ناخودآگاه مادر را ایجاد کرد. کودک به مدرسه رفت اما به سرعت بیمار شد. اکنون متوجه شدم که مادر در 8 سالگی بود خودش پرونده امتناع از تحصیل داشت و این موضوع به نوعی با آسیب‌شناسی روانی مادرش مرتبط بود. مادر، اگرچه از این واقعیت بی‌خبر بود، اما نمی‌توانست اجازه دهد دخترش که در حال زندگی دوباره مادر بود، از آن الگو خارج شود.

پس از شکست غیرمنتظره درمانم متوجه شدم که کودک تحت نظر چند پزشک عمومی و همچنین تحت نظر پزشک اطفال و در یک زمان در اواخر دوران خدمت من به یک هیپنوتیست و یک روان‌درمانگر دیگر مراجعه کرده است. طولی نکشید که کولونش توسط جراح برداشته شد و خروج من از پرونده‌اش حتی به ندرت حس شد. من حتی اخراج هم نشدم. با این حال، سه ماه قبل به نظر می‌رسید که کل پرونده را در دست داشتم، و فکر می‌کردم که اعتماد کامل خانواده را دارم، و مطمئنم که اعتماد کودک را تا آنجا که یک انسان مستقل بود، داشتم. متأسفانه، این دقیقاً همان چیزی بود که او نبود.

من نتیجه را نمی دانم و دلی برای پرس و جو ندارم. خطای من این بود که کودک را در زمانی که بیماری در مادر بود، درمان کردم، و این بیماری نوعی تجزیه روانی-تنی اساسی است که موضوع این مقاله است. مسئله این نبود که من از آسیب شناسی روانی مادر که کودک آن را می دانست و همیشه عنصر مهمی در کار انجام شده بین من و کودک بود غافل شدم. اما من نیاز ناخودآگاه فوق‌العاده قدرتمند مادر را برای پراکنده کردن عوامل مسئول و حفظ وضعیت موجود که در اینجا بیماری جسمی کودک جزء لاینفک آن بود، فراموش کرده بودم. تا زمانی که بیماری در کودک بود، مادر می‌توانست بدنی سالم داشته باشد.

خلاصه

ادامه مثال از نمونه های بالینی این بحث را بازتر نمی‌کند. هیچ زمینه ای از رشد شخصیت وجود ندارد که از درگیر شدن در مطالعه اختلال روانی-تنی فرار کند. یک تهدید از هم پاشیدگی شدید را می توان در یک گردن شکسته پنهان کرد. بثورات پوستی ناچیز ممکن است مسخ شخصیت را پنهان کند. سرخ شدن ممکن است تماما نشان‌دهنده ناکامی کودکی در برقراری رابطه انسانی در طول مرحله دفع ادرار باشد ، شاید به این دلیل که هیچ‌کس کودک را در مرحله ادرار کردن نگاه و تحسین نمی‌کند. علاوه بر این،  در مورد خودکشی ممکن است که با نوعی سختی روی قوزک داخلی مواجه باشیم که از طریق لگد زدن مداوم ایجاد و حفظ می‌شود. هذیان های آزار و اذیت ممکن است از نظر بالینی همراه با استفاده از عینک تیره یا پیچاندن چشم ها باشد. یک تمایل ضد اجتماعی مربوط به یک محرومیت جدی ممکن است به عنوان شب ادراری ساده نشان داده شود. بی تفاوتی نسبت به بیماری فلج کننده یا دردناک ممکن است نوعی رهایی از یک سازمان جنسی سادو‌مازوخیستی باشد. فشار خون مزمن ممکن است معادل بالینی یک حالت اضطراب روان‌رنجوری یا یک عامل آسیب‌زای طولانی‌مدت باشد، مانند والدی که دوستش دارند اما یک بیمار روان‌پزشکی است. و بسیاری موارد دیگر که همه این‌ها از یک زمینه مشابه ناشی می‌شوند.

ادعای من این است که این موارد به خودی خود اختلال روانی-تنی را تشکیل نمی‌دهند، و همچنین استفاده از یک اصطلاح خاص یا سازماندهی یک گروه روان-تنی را در حرفه پزشکی و جراحی عمومی توجیه نمی‌کنند. چیزی که به این گروه بندی معنا می‌دهد تمایلی است که برخی از بیماران داردند که به دلیل یک نیاز درونی، پزشکان را در یک وضعیت شک و ناتوانی در تصمیم‌گیری نگه دارند . همچنین این نیاز درونی بخشی از سیستم دفاعی کاملاً سازمان یافته و قدرتمندی است که دفاع‌هایی را در برابر خطراتی که از یکپارچگی و دستیابی به شخصیت یکپارچه ناشی می‌شود، تعبیه کرده است. این بیماران نیاز دارند که ما از هم جدا شویم (اما اساساً در پس‌زمینه‌ای دور که نمی‌توانند هم درباره آن باخبر شوند متحد شویم). تا مدت‌ها از ناکامی‌مان در طبقه‌بندی اختلالات روان-‌تنی و ناتوانی‌مان در بیان یک نظریه یکپارچه از این گروه بیماری، دچار سردرگمی بودم. وقتی راهی برای توضیح اختلال روانی-تنی به خودم پیدا کردم، به یک طبقه بندی آماده رسیدم که آن را ارائه خواهم کرد. اما ابتدا اجازه دهید تز اصلی خود را دوباره بیان کنم و آن را با نظریه بلوغ در رشد فردی پیوند دهم.

عنصر مثبت در دفاع روانی-تنی

بیماری روان تنی، منفی ای در یک مثبت است. گرایش به یکپارچگی در معانی مختلف آن و آنچه من (1963) به عنوان شخصی سازی نام بردم، مثبت است. نکته مثبت، تمایل ارثی هر فرد برای دستیابی به نوعی پیوستگی در روان و جسم یعنی یکپارچگی در هویت تجربی روح یا روان و کلیت عملکرد فیزیکی است. گرایشی در نوزاد و کودک او را به سمت بدنی می‌برد که در آن و بیرون از آن، شخصیتی کارآمد همراه با دفاع در برابر انواع و اقسام اضطراب‌ها، شکل‌ می‌گیرد. به عبارت دیگر، همانطور که فروید چندین دهه پیش گفته است، ایگو بر اساس ایگوی بدن است. فروید ممکن است تا جایی پیش رود که بگوید در سلامتی، خود(self) این هویت ظاهری را با بدن و عملکرد آن حفظ می‌کند. (کل نظریه پیچیده درونی‌کردن و فرافکنی، و همچنین مفهوم‌سازی پیرامون اصطلاح «ابژه درونی»، نوعی گسترش همین موضوع است).

این مرحله در فرآیند یکپارچه سازی، مرحله‌ای است که می‌توان آن را مرحله «من هستم» نامید(وینیکات، 1965). من این نام را دوست دارم زیرا من را به یاد تکامل ایده اعتقاد به خدای واحد و انتصاب خدا به عنوان “من بزرگ هستم” می‌اندازد. از نظر بازی دوران کودکی، این مرحله (اگرچه در سنی دیرتر از آنچه اکنون در ذهن دارم) با بازی برگزار می‌شود: “من پادشاه قلعه هستم – تو آدم کثیف و بدجنس هستی “. این معنای “من” و “من هستم” است که با گسست روانی-تنی تغییر می‌کند. دوپاره‌سازی روان از بدن یک پدیده واپس‌گرایانه است که از بقایای قدیمی در روان برای ایجاد یک سازمان دفاعی استفاده می‌کند. در مقابل، تمایل به یکپارچگی روان-تنی بخشی از حرکت رو به جلو در فرآیند رشد است. «دوپاره‌سازی» در اینجا نماینده «سرکوب» است که اصطلاحی مناسب در یک سازمان پیچیده‌تر است.

طبقه‌بندی

اگر این درست باشد، باید بتوان بیماری روانی-تنی را بر اساس نظریه فرآیندهای رشدی، شامل دو ایده اصلی طبقه‌بندی کرد:

۱) یک وضعیت غیر یکپارچه اولیه، با تمایل به یکپارچگی. در اینجا نتیجه، بستگی به تقویت ایگوی مادر بر اساس ظرفیت سازگاری او دارد که به ایگوی نوزاد یک وابستگی در واقعیت می‌بخشد. شکست در مادری کردن سبب می‌شود که نوزاد بدون تجهیزات لازم برای عملکرد فرآیندهای رشدی رها شود.

۲) یکپارچگی روان تنی یا رسیدن به «سکونت» روان در جسم، و به دنبال آن لذت بردن از یکدستی روانی-تنی در تجربه کردن.

در فرآیند یکپارچگی، نوزاد (در صورت رشد سالم) در رشد عاطفی جای پایی در موقعیت «من هستم» یا «پادشاه قلعه» به دست می‌آورد، و سپس نه تنها لذت بردن از عملکرد بدن، رشد ایگو را تقویت می‌کند، بلکه رشد ایگو موجب تقویت عملکرد بدن می‌شود (بر انعطاف‌پذیری عضلانی، هماهنگی، سازگاری با تغییرات دما و غیره و غیره تأثیر می‌گذارد). ناتوانی رشدی در این زمینه‌ها منجر به نوعی عدم اطمینان در «جای‌گیر شدن» می‌شود، یا منجر به مسخ شخصیت می‌شود تا جایی که ساکن شدن به ویژگی‌ای تبدیل می‌شود که می‌تواند از دست برود. اصطلاح سکونت گزیدن در اینجا برای توصیف سکونت روان در بدن شخصی یا برعکس استفاده می‌شود. در موقعیت «من هستم» یا «پادشاه قلعه»، فردی ممکن است به دلایل درونی یا بیرونی نتواند (و نوزاد هنوز هم به شدت وابسته است) با رقابتی که این امر ایجاد می‌کند کنار بیاید (تو آدم کثیف و بدجنس هستی). در  وضعیت سالم، رقابت به محرکی اضافه برای رشد و شوق زندگی تبدیل می‌شود. از این رو، اختلال روانی-تنی مربوط به ایگویی ضعیف (که عمدتاً به مادری نه چندان خوب وابسته است) است که در یک وضعیت سکونت شکننده در فرایند رشد شخصی قرار دارد. با عقب نشینی از”من هستم” و از دنیایی خصمانه که ناشی از انکار فرد از وضعیت “ NOT-ME” است، به نوعی دوپاره‌سازی در ذهن در امتداد خطوط روان-تنی روی می‌آورد(در اینجا جزئیات گزند و آسیبی محیطی ممکن است تعیین‌کننده عقب نشینی فرد به نوعی از دوپاره‌سازی باشد). به این ترتیب، بیماری روانی-تنی حاکی از شکاف در شخصیت فرد، با پیوندی ضعیف بین روان و بدن، یا شکافی سازماندهی شده در ذهن برای دفاع در برابر گزند و آسیب کلی از جهانی است که انکار شده است. با این حال، در فرد بیمار تمایلی وجود دارد که به طور کامل پیوند روانی-بدنی را از دست ندهد.

پس ارزش مثبت درگیری بدنی در اینجاست که فرد برای پیوند روانی-تنی بالقوه، ارزش قائل است. برای درک این موضوع باید به خاطر داشت که سازماندهی دفاع تنها به شکل دوپاره‌سازی که از نابودی محافظت می‌کند نمی‌باشد، بلکه برای محافظت از روان-بدن از فرار به یک وضعیت فکری یا معنوی، یا فرار به استثمارهای جنسی اجباری است که ممکن است روانی را که بر اساس عملکرد بدنی ساخته و نگهداری می‌شود را نادیده بگیرد.

یک مشکل دیگر اینکه طبیعتاً وقتی شخصیت از هم گسسته شده است، فرد ازگسستگی‌های موجود در محیط سوء استفاده می‌کند. به عنوان مثال می‌توان از تمایل مادر به از هم گسیختگی یا مسخ شخصیت، اختلاف والدین، یا از هم گسیختگی واحد خانواده، یا تضاد (به ویژه تضاد ناخودآگاه) بین خانواده و مدرسه استفاده کرد. به همین ترتیب نیز از دوپاره‌سازی در امور پزشکی هم می‌توان بهره‌برداری کرد. در اینجا می‌توان بازگشتی به ایده اصلی‌ام داشت، یعنی حضور گروهی از پزشکان «روان‌تنی» یا (روان تنی)، از نیاز بیماران برای دوپاره‌سازی اهداف عملی در درمانشان حکایت می‌کند، در حالی که می‌خواهند این پزشکان از نظر تئوری به اصول حرفه‌شان پایبند باشند. سختی کار ما این است که دیدگاهی واحد نسبت به بیمار و بیماری داشته باشیم بدون اینکه به نظر رسد این کار را داریم به گونه‌ای انجام می‌دهیم که فراتر از توانایی بیمار برای رسیدن به یک واحد یکپارچه است. اغلب اوقات ما باید به بیمار اجازه دهیم علائم را داشته باشد و آنها را به شیو‌های مختلف و حتی در تضاد با ما دستکاری کند، بدون اینکه تلاشی برای درمان بیماری واقعی داشته باشیم. بیماری واقعی شکاف شخصیت بیمار است که از ضعف ایگو شکل گرفته و به عنوان دفاعی در برابر تهدید نابودی در لحظه یکپارچگی استفاده می‌شود.

بیماری روان-تنی، مانند گرایش ضداجتماعی، این جنبه امیدوارکننده را دارد که بیمار با امکان وحدت روان تنی (یا شخصیت‌سازی) و وابستگی در تماس است، حتی اگر وضعیت بالینی او به طور فعال خلاف این امر را از طریق دوپاره‌سازی، گسست‌های مختلف، تلاش مداوم برای شکاف درخدمات پزشکی، و مراقبت از خودهمه‌توان نشان دهد.

 

 

 

*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.


WhatsApp-Image-2022-05-24-at-5.47.46-AM.jpeg
خرداد ۳, ۱۴۰۱

(1956) On Transference/ D. Winnicott

در باب انتقال/ نویسنده: دونالد وینیکات 1956 / مترجم: یاسمن همتیان

مشارکت من در این سمپوزیوم در مورد انتقال به یک جنبه خاص از موضوع و به تأثیرش در کار تحلیلی­ می­ پردازد که از لحاظ درک جدیدی از مراقبت از نوزاد که به نوبه خود از نظریه تحلیلی ریشه گرفته است، مربوط می­ شود.

اغلب در تاریخ روانکاوی در کاربرد مستقیم فراروانشناسی تحلیلی در کار تحلیلی تأخیری وجود داشته است. فروید توانست نظریه­ای از مراحل بسیار ابتدایی رشد احساسی فرد را تدوین کند، در زمانی که نظریه تنها برای درمان مورد نوروتیک به خوبی انتخاب شده، به کار می ­رفت. (من به دوره زمانی از کارهای فروید بین 1905، سه مشارکت[1]، و 1914،خودشیفتگی ارجاع می­ دهم.)

به عنوان مثال، بخشی از نظریه که مربوط به فرآیند اولیه، همانندسازی اولیه و سرکوب اولیه بود در کار تحلیلی تنها به شکل توجه بیشتری که روانکاوان در مقایسه با دیگران بر روی رویا و واقعیت روانی داشتند، ظاهر شد.

همانطور که اکنون که به گذشته نگاه می­ کنیم، ممکن است بگوییم که موارد به خوبی به عنوان موارد مناسب برای تحلیل انتخاب شده بودند اگر در تاریخچه شخصی بسیار ابتدایی بیمار مراقبت به اندازه کافی خوب از نوزاد وجود داشته است. این نیاز به انطباق به اندازه کافی خوب در ابتدا، ایگو بیمار را قادر به بودن کرده بود، با این نتیجه که مراحل ابتدایی استقرار ایگو می­ توانست برای روانکاو مسلم در نظر گرفته شود. به این طریق برای روانکاوان ممکن بود که طوری صحبت کنند و بنویسند که انگار تجربه اول نوزاد انسان اولین تغذیه بود و انگار روابط ابژه بین مادر و نوزاد که از این امر دلالت می­ کند، اولین رابطه مهم بوده است. این برای روانکاو در حال کار[2]رضایت بخش بود، اما برای مشاهده­گر مستقیم نوزادان، تحت مراقبت مادرانشان رضایت­ بخش نبود.

در آن زمان نظریه به دنبال بینش عمیق­تری نسبت به موضوع مادر با نوزادش آزموده می ­شد و در واقع اصطلاح “همانندسازی اولیه” به محیطی اشاره دارد که هنوز از فرد افتراق داده نشده است. هنگامی که مادری را می­ بینیم که نوزاد تازه متولد شده را در آغوش می­ گیرد یا نوزادی را که هنوز متولد نشده است، در همان حال می­ دانیم که دیدگاه دیگری از نوزاد وجود دارد، در صورتی که نوزاد از قبل آنجا بود و در این دیدگاه نوزاد یا هنوز افتراق داده نشده است و یا  فرآیند افتراق آغاز شده است و وابستگی مطلق به محیط اولیه و رفتار آن وجود دارد. اکنون مطالعه و استفاده از این بخش اساسی از نظریه قدیمی به طریق تازه و عملی در کار بالینی با موارد مرزی یا با مراحل یا لحظات سایکوتیک که در جریان تحلیل بیماران نوروتیک یا افراد عادی رخ می ­دهد، ممکن شده است. این کار مفهوم انتقال را گسترش می­ دهد چون در زمان تحلیل این مراحل، ایگو بیماران نمی ­تواند به عنوان یک کیفیت مستقر شده پنداشته شود و نمی­ تواند یک انتقال نوروتیک وجود داشته باشد چون برای آن حتما باید ایگویی باشد و در واقع یک ایگوی سالم، ایگویی که قادر باشد دفاع­هایی در برابر اضطرابی مستقر کند که از غرایز می­ آید، که مسئولیت آن پذیرفته شده باشد.

من به حالتی از امور ارجاع می­ دهم که در زمانی وجود دارند که حرکتی در مسیر ظهور همانندسازی اولیه صورت می­ گیرد. اینجا در ابتدا وابستگی مطلق وجود دارد. دو نتیجه احتمالی وجود دارد: اول اینکه انطباق محیطی به نیاز به اندازه کافی خوب باشد، در نتیجه ایگویی به وجود خواهد آمد که در آن زمان بتواند تکانه­ های اید را تجربه کند، انطباق محیطی دیگر به اندازه کافی خوب نیست و در نتیجه یک استقرار ایگوی واقعی وجود ندارد ولی به جای آن، نوعی شبه-خود[3] رشد می­ کند که مجموعه­ای از واکنش­های بیشمار به توالی­ای از شکست­ها در انطباق می­ باشد. مشتاقم که اینجا به مقاله آنا فروید ارجاع دهم: “گسترش دامنه دلالت­ها برای روانکاوی[4]“. محیط زمانی که به طور موفقیت­ آمیزی در این مراحل ابتدایی سازگار شده است، شناسایی یا ثبت نمی­ شود بنابرین در مرحله اصلی احساس وابستگی وجود ندارد، زمانی که محیط در به وجود آوردن یک انطباق فعال شکست می­خورد به هر حال به طور خودکار به عنوان یک برخورد[5] ثبت می­ شود، آنچه تداوم بودن را مختل می­ کند، چیز مهمی که اگر شکسته نشود می­ تواند خود را به شکل ایگویی از بودن متمایز کننده انسان در بیاورد.

ممکن است موارد شدیدی وجود داشته باشند که در آن چیزی بیش از این مجموعه واکنش­ ها به شکست­ های محیطی در انطباق در مرحله مهم ظهور همانندسازی اولیه وجود ندارد. من مطمئنم که این شرایط با زندگی و سلامت جسمی همساز است. در مواردی که کار من بر اساس آن قرار دارد چیزی وجود دارد که من آن را خود حقیقی[6] پنهان می­ نامم که توسط خود کاذب[7] محافظت می­ شود. این خود کاذب بی شک جنبه­ای از خود حقیقی است، پنهانش می­ کند و از آن محافظت می­ کند و به شکست­ های انطباق واکنش نشان می­ دهد و الگویی که منطبق به الگوی شکست ­های محیطی باشد را شکل می­ دهد. به این طریق خود حقیقی درگیر واکنش نشان دادن و بنابرین حفاظت از بودن نمی­ شود. این خود حقیقی پنهان از فقری رنج می ­برد که نتیجه فقدان تجربه است.

خود کاذب ممکن است به یک تمامیت گمراه کننده کاذب دست یابد که می­ توان گفت یک توانایی ایگوی کاذب می­ باشد که از الگوی محیطی و از یک محیط خوب و قابل اعتماد جمع آوری شده است که به هیچ وجه از شکست­ های مادری ابتدایی که منجر به شکست کلی مراقبت کودک می ­شود، تبعیت نمی­ کند. به هر حال خود کاذب نمی­ تواند زندگی را تجربه کند و احساس حقیقی بودن داشته باشد.

در یک مورد مطلوب خود کاذب یک نگرش مادری ثابت در برابر خود حقیقی رشد می­دهد و دائما در حال نگه داشتن[8] خود حقیقی همچون مادری که کودکش را در مراحل بسیار ابتدایی افتراق و ظهور همانندسازی اولیه نگه می­ دارد.

در کاری که گزارش می­دهم روانکاو از اصول اساسی روانکاوی تبعیت می­ کند که ناخودآگاه بیمار اولویت دارد و تنها چیزی است که باید دنبال شود. در مواجه با یک تعامل واپسرونده، روانکاو باید آماده دنبال کردن فرآیندهای ناخود­آگاه بیمار باشد اگر نمی­ خواهد مستقیما رهنمود دهد و بنابرین بیرون از نقش روانکاو بیایستد. من دریافتم که نیازی نیست که بیرون از نقش روانکاو قرار بگیریم و امکان دارد که دنبال کردن ناخودآگاه بیمار در این مورد ما را هدایت کند همانطور که در روانکاوی نوروتیک می­ کند. به هر حال تفاوت­هایی در این دو مدل کار وجود دارد.

زمانی که یک ایگوی سالم وجود دارد و روانکاو می­ تواند این جزئیات اولیه مراقبت کودک را مسلم بنگارد، بنابرین محیط روانکاوی نسبت به کار تفسیر کم اهمیت است. (منظور من از محیط، خلاصه­ای از تمام جزئیات مدیریت است.) حتی اگر یک سهم بنیادی از مدیریت در روانکاوی معمولی وجود داشته باشد که کم و بیش توسط تمامی روانکاوان پذیرفته شده است.

در کاری که توصیف می­کنم محیط بسیار مهم­تر از تفسیر می­ شود. تأکید از یکی بر دیگری تغییر می­ یابد.

رفتار روانکاو نماینده آنچه است که من محیط می­ نامم با به اندازه کافی خوب بودن در موضوع انطباق با نیاز به تدریج توسط بیمار به عنوان چیزی ادراک می ­شود که امید را افزایش می­ دهد که در آن خود حقیقی ممکن است حداقل، ریسک درگیر شدن در آغاز تجربه زیستن را بکند.

در نهایت خود کاذب خود را تسلیم روانکاو می­ کند. این زمان وابستگی­ های زیاد و یک ریسک واقعی است و بیمار به طور طبیعی در یک حالت واپسرونده واقعی است. (منظور من ار واپسروی، واپسروی به وابستگی و فرآیندهای رشدی اولیه است.) همچنین این یک حالت بسیار دردناک است چون بیمار آگاه است در حالی که نوزاد در موقعیت اولیه از خطرهایی که شامل آن می­ شود، آگاه نیست. در برخی موارد بخش زیادی از شخصیت درگیر این می­ شود که در این مرحله بیمار باید تحت مراقبت باشد. به هر حال فرآیندها بهتر در مواردی که مطالعه شده­ اند در مواردی که این موضوع­ها کم و بیش به زمان جلسات تحلیلی محدود هستند.

یکی از ویژگی­های انتقال در این مرحله طریقی است که ما باید به گذشته بیمار اجازه دهیم حال شود. این ایده در Mme موجود می ­باشد. کتاب سچهای[9] و در عنوانش تحقق بخشی نمادین. در حالی که در انتقال نوروتیک گذشته به اتاق مشاوره می­ آید، در این کار بیشتر درست است که بگوییم حال به گذشته برمی­ گردد و گذشته است. بنابرین روانکاو خودش را در مواجه با فرآیندهای اولیه در محیطی می­ بیند که اعتبار اصلی خود را نگه داشته است.

انطباق به اندازه کافی خوب توسط روانکاو نتیجه­ای ایجاد می­ کند که دقیقا به سمت تغییر بیمار از محل اصلی عمل از خود کاذب به سمت خودحقیقی سوق داده می­ شود. اکنون برای اولین بار در زندگی بیمار فرصتی برای رشد یک ایگو، برای یکپارچگی آن از هسته-های ایگو، برای استقرار آن به عنوان یک ایگوی بدنی و همچنین برای رد یک محیط خارجی بیرونی همراه با آغاز رابطه ­مندی با ابژه محیا می ­شود. برای اولین بار ایگو می­ تواند تکانه های اید را تجربه کند و در تجربه آن و همچنین در استراحت در تجربه کردن می ­تواند احساس واقعی بودن کند. و از اینجا در نهایت می­ توان از یک تحلیل معمول از دفاع­های ایگو در برابر اضطراب تبعیت کند.

توانایی­ای در بیمار در استفاده از موفقیت­های محدود روانکاو از انطباق شکل می گیرد. بنابرین ایگو بیمار توانا می­ شود تا به یادآوردن شکست­های اصلی را آغاز کند، همه آنچه ثبت شده بود، آماده می­ شود. این شکست­ها در آن زمان اثر آزاردهنده دارند و درمانی از نوعی که من توصیف می­ کنم راه زیادی را پیموده است تا بیمار قادر باشد مثالی از یک شکست اصلی بدهد و از آن عصبانی باشد. به هرحال تنها زمانی که بیمار به این نقطه می ­رسد آزمون واقعیت می­ تواند وجود داشته باشد.به نظر می ­رسد که چیزی شبیه پس رانش اولیه این تروماهای ثبت شده را زمانی که استفاده می ­شدند، برعهده می­ گیرد.

راهی که این موضوع از تجربه بودن مختل شده به تجربه خشمی که از آن می­ آید تبدیل می­ شود، موضوعی است که برای من به شیوه خاصی اهمیت دارد، در این نقطه از کارم است که خودم را شگفت زده یافتم. بیمار از شکست­ های روانکاو استفاده می­ کند. شکست­ هایی که باید باشند و در واقع تلاشی برا دادن انطباق سازگار نیست، من باید بگویم که با این بیماران در مقایسه با بیماران نوروتیک ضرر کمتری وجود دارد اگر اشتباه شود. روانکاو ممکن است شگفت زده شود همانطور که من شدم زمانی که متوجه شود یک اشتباه بزرگ ممکن است اتفاق بیافتد اما ضرر کمی برساند، یک خطای کوچک در قضاوت ممکن است تأثیر زیادی داشته باشد. سرنخ این است که از شکست روانکاو استفاده می ­شود و از آن به عنوان یک شکست در گذشته استفاده می ­شود، آنچه بیمار می­ تواند درک کند، دربربگیرد و از آن عصبانی باشد. روانکاو نیاز دارد قادر باشد از شکست­ هایش به عنوان معنایشان برای بیماران استفاده کند و او باید اگر ممکن بود هر شکست را در نظر بگیرد حتی اگر این به معنای بررسی انتقال متقابل ناخودآگاهش باشد.

در این مراحل از کار تحلیلی، مقاومت و یا آنچه در کار با بیماران نوروتیک مقاومت نامیده می­شود، همیشه نشان می­دهد که روانکاو اشتباه کرده است، یا در برخی جزئیات بد رفتار کرده است، مقاومت باقی می­ماند تا زمانی که روانکاو آن اشتباه را بیابد و آن را درنظر بگیرد و از آن استفاده کند. اگر او تنها اینجا از خود دفاع کند، بیمار فرصت عصبانی بودن در مورد شکست گذشته را از دست می­دهد تنها جایی که خشم برای اولین بار ممکن می­شود. اینجا تفاوت زیادی بین این کار و بیماران نوروتیک با ایگوی سالم وجود دارد. اینجاست که ما می­توانیم این مفهوم را در این گفته ببینیم که هر روانکاوی­ای که شکست خورده است، شکست بیمار نیست بلکه شکست روانکاو است.

این کار تا حدودی نیاز است چون روانکاو باید نسبت به نیازهای بیمار و آرزوی ایجاد محیطی که این نیازها را تأمین می­کند حساس باشد. با وجود این، روانکاو مادر طبیعی نوزاد نیست.

این همچنین نیاز است به این دلیل که اهمیت دارد روانکاو هر زمان که مقاومت ظاهر شد به دنبال اشتباهات خودش بگردد. هنوز تنها با استفاده از اشتباهات خودش است که می­ تواند مهمترین بخش درمان در این مراحل را انجام دهد، بخشی که بیمار را قادر می­ سازد برای اولین بار در مورد جزئیات در شکست در انطباق که (در زمانی که اتفاق افتادند) اختلال ایجاد کرده­ اند، عصبانی شود. این بخشی از کار است که بیمار را از وابستگی به روانکاو رها می­ کند.

به این طریق انتقال منفی روانکاوی نوروتیک با خشم عینی در مورد شکست­های درمانگر جابه جا می­ شود. بنابرین اینجا دوباره یک تفاوت مهم در پدیده انتقالی در این دو نوع کار را داریم.

ما نباید به دنبال آگاهی­ای در سطح عمیق از موفقیت­ هایمان در انطباق باشیم چون اینها زیاد حس نمی­ شوند. اگرچه ما نمی ­توانیم بدون تئوری­ای که بحثمان را براساس آن بنا کردیم کار کنیم، بی­ شک این کار را در می ­یابیم اگر فهم ما از نیازهای بیمارنمان موضوعی برای ذهن نسبت به روان­ تن باشد.

من در کار بالینی خود یافتم که یک کار بالینی کار دیگر را پیش بینی نمی­ کند. من خودم را درحالی یافتم که براساس گرایش فرآیند ناخودآگاه بیمار از موردی به دیگری می­ لغزم.

زمانی که کار به نوع خاصی که به آن اشاره کردم اتمام یافت به طور طبیعی به سمت کار تحلیلی معمول هدایت می­ شود، تحلیل موقعیت افسرده ­وار و دفاع­ های نوروتیک بیمار با یک ایگو، یک ایگوی سالم، و ایگویی که قادر است تکانه های اید را تجربه کند و عواقب آن را دربرگیرد.

آنچه اینجا توصیف کردم تنها  آغازی برای من بود برای کاربرد اظهاراتی که در مقاله “رشد احساسی اولیه” کردم. چیزی که اکنون باید مطالعه مفصلی که باید انجام شود معیارهای است که توسط آن روانکاو بداند که باید با این تغییر در تأکید کار کند، چگونه ببیند که نیازی برمی­ خیزد که از نوعی است که من گفتم و باید با انطباق فعال، روانکاو مفهوم همانندسازی اولیه را تمام مدت در ذهن خود نگه­ دارد (حداقل راه خود را بیابد.).

 

 

*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.

 

 

  پانویس ها:

[1] Three contributions

[2] Practicing analysts

[3] Pseudo-self

[4] The Widening Scope of Indications for Psycho-Analysis’.

[5] impingement

[6] True self

[7] False self

[8] holding

[9] Sechehaye


Screenshot_20210702-164631_Pinterest.jpg
تیر ۱۱, ۱۴۰۰

خوانش وینیکات/ نویسنده: توماس آگدن (2001)/ مترجم: فریما رحمتی/ ویراستار: عادله عزتی

روانکاوی در قرن اول پیدایش خود چندین متفکر بزرگ داشته است، اما از نظر نویسنده این مقاله، فقط یک نویسنده بزرگ انگلیسی زبان وجود دارد: دونالد وینیکات. از آنجا که سبک و محتوا در نوشتار وینیکات بسیار به هم وابسته است، خوانش موضوعی مقالات وی، که منحصراً به منظور جمع آوری “آنچه مقاله در مورد آن نوشته شده است” انجام می شود، حق مطلب را ادا نمی کند. چنین تلاش هایی غالباً به بیاناتی پیش پا افتاده می انجامد. وینیکات در بیشتر موارد، از زبان برای نتیجه گیری استفاده نمی کند؛ بلکه او از زبان برای ایجاد تجاربی در خواندن استفاده می کند که از ایده هایی که ارائه می دهد، یا به عبارت دقیق تر از ایده هایی که با آنها بازی می کند، جدایی ناپذیر هستند.

نویسنده در این مقاله، مطالعه ای از “رشد هیجانی اولیه” وینیکات (1945) را ارائه می دهد، اثری که دربردارنده بذر تقریباً تمام کارهای وینیکات، در طول بیست و شش سال بعدی زندگیش است. نویسنده مقاله حاضر، به بررسی وابستگی متقابل زندگی ایده های در حال گسترش، و زندگی نوشتار در این مقاله مهم وینیکات نشان می پردازد. آنچه مقاله “رشد هیجانی اولیه” به خواننده روانکاوی ارائه می دهد را نمی توان به روش دیگری بیان کرد (یعنی این که نوشتار به طور عجیبی در برابر تفسیر و تاویل مقاوم است). تجربه نویسنده مقاله حاضر -با این امید که بتواند آن را به خواننده منتقل کند- این بوده است که آگاهی از نحوه کاربرد زبان در نوشته های وینیکات، می تواند به طور قابل توجهی یادگیری فرد را از خوانش آنها افزایش دهد.

سبک و محتوی دو عنصر جدایی ناپذیر در نوشتار هستند. هرچه نوشته قوی‌تر باشد، بیشتر از این پیوستگی در خدمت ایجاد معنا استفاده می‌کند. من در سال‌های اخیر دریافته‌ام که مناسب ترین راه برای مطالعه و آموزش وینیکات، این است که مقالات او را با صدای بلند، خط به خط و مثل یک شعر بخوانم؛ در راستای این که بفهمم زبان در کنار آنچه می گوید، دارد چه کاری انجام می دهد. اغراق نیست اگر بگوییم بسیاری از متون وینیکات سزاوار نام شعر منثور هستند. از این دیدگاه، متون وینیکات با تعریف تام استاپارد (1999) هم‌خوانی دارد: «فشرده‌سازی همزمان زبان و گسترش معنا».

در این مقاله تمرکز من روی مقاله «رشد هیجانی اولیه» وینیکات (1945) است که از دید من اولین سهم عمده او در روانکاوی است. من خودم را به توضیح مقاله وینیکات محدود نمی‌کنم، هرچند که بسیاری از ایده‌هایی که از این مقاله نضج یافتند در اینجا مورد بحث قرار می‌گیرند. علاقه اصلی من این است که به این مقاله به عنوان قطعه‌ای از ادبیات غیر داستانی نگاه کنم که در آن ملاقات خواننده و نوشتار، شروع تجربه‌ای خیالی از طریق مدیوم زبان است. صحبت از نوشته‌های وینیکات به عنوان اثر ادبی، به معنی کم کردن ارزش علمی آن‌ها به عنوان آثاری که حاوی ایده‌های بزرگ و مهم در رشد روانکاوی است، نیست؛ برعکس تلاش من این خواهد بود که راه هایی را نشان دهم که در آن‌ها زندگی نویسنده از ایده‌هایی که مطرح می‌کند جدایی ناپذیر است.

قبل از نگاهی نزدیکتر به «رشد هیجانی اولیه»، من تعدادی از مشاهدات را که نشان می‌دهد چگونه اهمیت نوشتن مجازا در همه کارهای وینیکات راه پیدا می‌کند ارائه می‌کنم. اولین کیفیت نوشته برای ضربه زدن به خواننده، فرم آن است. بر خلاف مقالات هر روانکاو دیگری که می‌توانم به آن فکر کنم، مقالات وینیکات مختصر است (معمولا شش الی ده صفحه) و اغلب شامل لحظه‌ای در میانه مقاله است که خواننده را به کناری می‌کشد و در جمله‌ای می‌گوید: «ویژگی ضروری ارتباط برای من این است که …..» (1971). اما مشخص ترین امضای نوشته‌های وینیکات صدای آن است. صدایی که تصادفی و بداهه است، با این حال همیشه هم به خواننده و هم به موضوع مورد بحث عمیقا احترام می‌گذارد. این صدا به خودش اجازه سرگردان کردن در حین فشردگی شعر را می‌دهد. این صدا حاوی هوشی فوق‌العاده‌ است که در عین حال فروتن بوده و به خوبی از محدودیت‎‌های خود آگاه است؛ صدایی حاکی از یک صمیمیت خلع سلاح شده که گاهی با شوخ‌طبعی همراه می شود؛ صدایی که در عین بازیگوش و خیالی بودن، هیچ وقت خودمانی و احساساتی نمی شود.

هر تلاشی برای انتقال حس صدا در نوشته‌های وینیکات، باید در کیفیت بازی‌گونه آن مکان‌یابی شود. انواع بازیگوشی که در نوشته‌های وینیکات با آن مواجه می‌شویم طیف وسیعی را در بر می‌گیرد. اگر بخواهیم از مواردی نام ببریم، می‌توان به شاهکار غیرآگاهانه و دلسوزانه‌ی او در معرفی «بازی اسکوئیگل» با بیماران کودک اشاره کرد. بازی‌گوشی‌های جدی (و یا جدیت بازی‌گونه‌ای) در تلاش وینیکات برای تولید یک شکل از تفکر/ تئوری و بیان ماهیت پارادوکسیکال تجربه انسان، طوری که وینیکات آن را درک می‌کرد وجود دارد. او از بازی با ظرافت با کلمات لذت می‌برد، مانند تکرار یک عبارت آشنا در اشکال مختلف برای اشاره به نیاز بیمار برای شروع و پایان تحلیل: «من تحلیل را انجام می‌دهم، زیرا این کاری است که بیمار باید بتواند آن را انجام دهد و آن را پشت سر بگذارد».

در حالی که نوشتار او شخصی است، یک احتیاط خاص مربوط به زبان انگلیسی در زبانش وجود دارد، که حاوی ترکیبی پارادوکسیکال از رسمیت و صمیمیت است، که مشخصه روانکاوی است (آگدن، 1989). از نظر همه مسائل مرتبط با فرم و صدا، کار وینیکات شباهت‌های قوی به داستان‌های موجز، هوشمندانه، بازیگوشانه و همزمان جذاب و کنایه‎آمیز بورخس و نثر و شعر رابرت فراست دارد.

صدای غیر قابل تقلید وینیکات در «رشد هیجانی اولیه»، تقریبا به محض اینکه شروع به توضیح متدولوژی خود می‌کند، شنیده می‌شود:

قصد ندارم در ابتدا به مرور تاریخچه پرداخته و رشد ایده‌هایم از نظریه‌های دیگران را نشان دهم، زیرا ذهن من اینطور کار نمی‌کند. من این و آن، اینجا و آن‌جا را جمع‌آوری می‌کنم و با تجربه بالینی که از تئوری خودم حاصل شده می‌نشینم و در آخر نگاه می‌کنم تا ببینم چه چیزی را از کجا برداشته‌ام. شاید این به اندازه روش های دیگر خوب باشد.

در جمله «شاید این از هر رویکردی بهتر باشد»، یک شوخ‌طبعی بازیگوشانه با کلمات وجود دارد. به نظر می‌رسد این در زمینه آنچه که به عنوان موضوع اصلی مقاله بیان شده، قرار می گیرد: ایجاد یک «روش»، روشی برای زنده ماندن که متناسب با فردیت شخص بوده و مشخصه و علامت منحصر به فرد او باشد، شاید تنها نتیجه مهم رشد هیجانی اولیه باشد. در فرآیند تبدیل شدن به یک فرد، نوزاد (و مادر)، «این و آن را از اینجا و آ‌ن‌جا جمع‌آوری می‌کنند». تجربه اولیه از سلف تکه تکه است، و به طور همزمان، (به کمک مادر) «جمع آوری» می شود، به شیوه‌ای که اجازه می‌دهد تجربه نوزاد از خود، در هر لحظه، در یک جا منسجم شود. از این گذشته، برای نوزاد، تکه‌های (درون فکنی شده) از دیگران _یا برای نویسنده ایده‌های دیگران_ نباید در فرآیند ایجاد معنا غالب شود. «ذهن من اینطور کار نمی‌کند»؛ همانطور که نوزاد سالم تحت مراقبت مادری سالم. تجربه زیسته هر فرد باید مبنای ایجاد انسجام خود و یکپارچگی آن باشد. تنها پس از اینکه احساسی از خود شروع به ظهور می‌کند (چه برای نوزاد و چه نویسنده)، می‌توان به کمک دیگران برای ساختن سلف (یا ایده‌ها) اذعان کرد. «در انتها نگاه می‌کنم که چه چیزی را از کجا برداشته‌ام».

وینیکات سپس به اختصار جنبه‌های متعددی از رابطه تحلیلی را با تاکید خاصی بر انتقال/ انتقال متقابل بررسی می‌کند. او معتقد است که هسته تجربه است که منبع اصلی او از مفهوم رشد هیجانی اولیه را می‌سازد. من فقط یک پاراگراف کوتاهی را بررسی می‌کنم (دو جمله) که به دقت در بحث وینیکات در مورد انتقال/ انتقال متقابل در رشد هیجانی اولیه آورده شده است. من این جملات را انتخاب کردم زیرا به نظرم هر دو جمله، هم در زمینه رابطه تحلیلی، و هم به هم پیوستگی قوی زبان و ایده در کار های وینیکات، اهمیت زیادی دارند.

مراجع افسرده، نیاز به این دارد که روانکاو بداند بخشی از کار تحلیلی تا حدی در تلاش برای کنار آمدن با افسردگی، یا احساس گناه و اندوه ناشی از عناصر مخرب عشق خودش (روانکاو) است. برای پیش رفتن بیشتر در بین این خطوط، بیماری که به‌واسطه رابطه اولیه و پیش افسرده با ابژه‌هایش درخواست کمک می‌کند، به روانکاوش نیاز دارد تا بتواند عشق و نفرت جابه‌جا نشده و همزمان روانکاو از خودش را ببیند. در بند اولیه این دو جمله، وینیکات نه تنها یک نظریه افسردگی کاملا متفاوت از فروید و کلاین ارائه می‌دهد، همچنین مفهوم جدیدی از نقش انتقال متقابل در روند تحلیلی معرفی می‌کند. او پیشنهاد می‌کند که افسردگی اساسا یک همانندسازی بیمارگون با جنبه های مورد نفرت یک ابژه دوگانه دوست داشتنی (و از دست رفته) در تلاش ناهشیار برای اجتناب از تجربه خشم نسبت به ابژه از دست رفته نیست (فروید. 1914). همچنین وینیکات افسردگی را حول فانتزی ناهشیار که در آن عصبانیت ابژه دوست داشتنی را زخمی می‌کند، از خود می‌راند و یا می‌کشد نمی‌بیند (کلاین. 1952).

در فضای یک جمله واحد، وینیکات پیشنهاد می‌کند (با استفاده از یک ایده، به جای توضیح دادن آن) که افسردگی، نمودی از به کار گرفتن افسردگی مادر و یا دیگر ابژه‌های عشق (در فانتزی، کشیدن آن به سمت خودش) با هدف ناهشیار تسکین دادن او است. آنچه که شگفت آور است این است که تصویر ارائه شده از افسردگی نه از طریق یک بیان مستقیم، بلکه با استفاده از جمله‌ای که عملا نامفهوم است ارائه شده، تا زمانی که خواننده ابتکار عمل انجام یک خلق یا کشف از مفهوم ریشه‌های بین نسلی و ساختارهای پویای افسردگی داشته باشد. تنها پس از اینکه خواننده این وظیفه را به انجام رساند، اینکه چرا «مراجع افسرده نیاز به درک روانکاو از این دارد که بخشی از کار تحلیلی تا حدی در تلاش برای کنار آمدن با افسردگی، یا احساس گناه و اندوه ناشی از عناصر مخرب عشق خودش (روانکاو) است»، معنا پیدا می‌کند. به عبارت دیگر، اگر روانکاو از کنار آمدن با احساسات مبنی بر افسردگی خود که ناشی از گذشته و یا تجربه زندگی فعلی است ناتوان باشد (چه بهنجار و چه بیمارگون)، قادر نخواهد بود راه‌هایی را شناسایی کند که بیمار ازطریق آن‌ ناآگاهانه تلاش می‌کند و تا حدی موفق می‌شود افسردگی روانکاو را به عنوان مادر انتقالی از بین ببرد.

آن جنبه‌هایی از افسردگی روانکاو که از منابع مستقل از همانندسازی ناهشیار روانکاو با مادر درونی‌شده افسرده ناشی می‌شود، به مراتب کمتر در دسترس بیمار است. زیرا بیمار نمی‌تواند افسردگی مادر را که تمام طول عمر از نزدیک شناخته و حضورش را حس کرده در روانکاو پیدا کند. بیمار با قدرت نگران افسردگی منحصر به فرد مادر درونی شده است (افسردگی هر فرد آفرینش منحصر به فرد خود اوست که ریشه در شرایط خاص تجربه زندگی و سازمان شخصیت او دارد). به این ترتیب، وینیکات پیشنهاد می‌کند که روانکاو باید با افسردگی خودش کنار بیاید تا بتواند افسردگی مادر درونی شده بیمار را که به او فرافکنی می‌شود تجربه کند. تنها در صورتی که روانکاو بتواند با تجربه افسردگی مادر درونی شده (به عنوان حسی مجزا از افسردگی خود) بنشیند/ زندگی کند، قادر خواهد بود تا تلاش پاتولوژیک بیمار برای تسکین درد روانی مادر (که در حال حاضر در روانکاو احساس می‌شود) را، که با درون‌فکنی آن به سلف بیمار به عنوان یک جسم خارجی آسیب‌رسان انجام می شود، تجربه کند. وینیکات بند دوم جمله مورد بحث را در حالی ارائه می‌کند که انگار راه ساده دیگری برای بیان آنچه که در جمله اول گفته شد وجود دارد؛ «یا باید بگویم»، در واقع این به کلی موضوعی جدید است: «روانکاوِ بیمار افسرده، باید بتواند با افسردگی خودش کنار بیاید…»، با احساس گناه و اندوه ناشی از تخریبگر بودن عشق خود. بنابراین، روانکاوِ یک بیمار افسرده همچنین باید قادر به کنار آمدن با نابودی اجتناب‌ناپذیر عشق باشد. بدین ­معنی که، عشق تقاضای ابژه دوست‌داشتنی است، ابژه ای که ممکن است (در فانتزی یا گاهی در واقعیت) فشار زیادی به شخصی که دوستش دارد وارد کند. به عبارت دیگر، روانکاو در مسیر تحلیل شخصی و به وسیله خود تحلیلی، باید به طور موثری با ترس خودش از اثرات تخلیه‌ای عشق مواجه شود، تا بتواند بیمار را بدون ترس از آسیب زدن به او که باعث احساس غم و اندوه در روانکاو می‌شود، دوست بدارد.

 وینیکات اینجا توقف نمی‌کند. در جمله‌ای که در پاورقی نقل می‌کند، در مفهوم روانکاوانه از «چارچوب تحلیلی»، با دیدن آن به عنوان مدیومی برای ابراز تنفر روانکاو از بیمار، انقلابی برپا می‌کند (و من کلمات را با دقت استفاده کرده ام): «……….پایان ساعت، پایان تحلیل، قوانین و مقررات … همه این‌ها نمودهایی از نفرت روانکاو هستند». بخش زیادی از قدرت این کلمات، ناشی از این واقعیت است که این ایده که نفرت درمانگر در رفتارش بروز پیدا می‌کند (اقداماتی که آنقدر عادی به نظر می رسند که مکررا مورد بی توجهی قرار می‌گیرند)، بلافاصله توسط خواننده روانکاو به عنوان بخشی از تجربه‌اش با تقریباً همه بیماران شناسایی می‌شود. وینیکات نمودهای ناگفته نفرت را از تجربه ناهشیار یا نیمه هشیار خواننده/ روانکاو از «بیرون انداختن بیمار» (در انتهای هر جلسه)، یا وضع کردن محدودیت‌هایی برای بیمار (در نگه داشتن سایر چارچوب ها)، شناسایی و تفسیر می‌کند. آنچه که در اینجا به طور ضمنی مطرح است، این تصور است که ترس روانکاو از مخرب بودن نفرتش، می‌تواند منجر به نقض مخرب چارچوب تحلیلی در درمان شود. مثل ادامه دادن چند دقیقه‌ای جلسه توسط درمانگر برای «قطع نکردن مراجع» یا هماهنگ کردن هزینه‌ای کمتر از آنچه مراجع استطاعت پرداخت آن را دارد «چون مراجع مکررا در کودکی توسط پدر و مادر مورد بهره برداری قرار گرفته»، یا تماس گرفتن تکانشی با بیمار زمانی که جلسه‌ای را نیامده «برای اینکه مطمئن شود که او خوب است» و ….

 تنها با نگاهی دقیق به این جملات، می‌توان آنچه که در رابطه زنده بین نوشتار و خواننده وجود دارد را تشخیص داد و درک کرد، که بخش عمده‌ای از زندگی ایده‌های در حال گسترش را تشکیل می‌دهد. همانطور که دیدیم، نوشتار خواستار این است که خواننده در خلق معنا، یک شریک فعال باشد. نوشتار (مانند تعاملات آنالیزان)، فقط و فقط احتمالاتی از معنا را پیشنهاد می‌کند. خواننده/روانکاو باید مایل و قادر باشد فضایی درون خود برای تجربه یا خلق معانی متعدد باز کند، و اجازه دهد یک یا چند معنی همزمان و باهم حضور داشته باشند.

از این گذشته، مهم است که توجه داشته باشیم که عبارت «کار می‌کند» (با وام گرفتن کلمه‌ای در بیان وینیکات از متودولوژی) در ابعاد بزرگ‌تر به وسیله قدرتش برای (تعبیر ناهشیار) درک خواننده آورده شده است. شاید همه نوشته‌های خوب (چه شعر، چه نمایشنامه و رمان و ….) تا حد مشخصی اینطور «کار می‌کنند».

نوشته وینیکات در مقاله مورد بحث (و تقریبا تمام آثاری که در سه جلد مجموعه مقالات جمع آوری شدند)، به طرز شگفت‌آوری در بحث بالینی کوتاه هستند. من معتقدم، این موضوع حاصل این واقعیت است که تجربه بالینی تا حد زیادی در تجربه خواننده از «خوانده شدن» (تعبیر شدن و فهمیده شدن) توسط نوشته، شکل می‌گیرد. هنگامی که وینیکات موارد بالینی را ارائه می‌دهد، معمولاً به یک مداخله خاص با یک بیمار خاص نمی‌پردازد، بلکه به تجربه‌ای بسیار رایج در تحلیل اشاره می‌کند. به این ترتیب، او به طور ضمنی از خواننده می‌خواهد تا از تجربه زیسته با بیمار استفاده کند. نه با هدف بلعیدن تئوری وینیکات بلکه با دعوت از پاسخ اولیه خواننده به متن (فراست، 1942).

شکل‌های مختلفی از اثرات متقابل سبک و محتوی، نوشتار و خواننده، در متنی که در ادامه از مقاله رشد هیجانی اولیه می آورم اهمیت میابند. آنجایی که به تجربه یکپارچه‌سازی در رشد هیجانی اولیه اشاره می‌کند:

یک مثال از پدیده از هم گسیختگی در تجربه متداول بیمارانی مشخص می‌شود که در جلسه، تمام جزئیات آخر هفته خود را بیان می‌کنند و اینگونه احساس رضایت می‌کنند. هرچند روانکاو احساس کند که هیچ کار تحلیلی انجام نشده است. گاهی می توانیم این را اینگونه تفسیر کنیم که بیمار نیاز دارد با تمام جزئیات یا تکه هایش توسط فردی دیگر (روانکاو) شناخته شود. شناخت به معنی یکپارچگی در تحلیل است. یکپارچه شدن شخصیت در زندگی نوزاد یک اتفاق معمول است. نوزادی که کسی را برای جمع کردن تکه‌هایش نداشته باشد، با نقصی در تکلیف یکپارچه کردن سلفش شروع می کند و احتمالاً هیچ وقت موفق به یکپارچگی شخصیت ‌نشود و یا نتواند یکپارچگی خود را با اطمینان حفظ کند… .

کش آمدن‌های طولانی زمان در زندگی نرمال نوزاد وجود دارد که در آن برایش اهمیتی ندارد مجموعه ای از تکه ها باشد یا یک کل منسجم. یا اینکه در صورت مادرش زندگی می‌کند یا در بدن خودش. به شرطی که هر از گاهی این‌ها کنار هم جمع شوند و چیزی احساس شود.

آنچه که در این متن نهفته است، به رسمیت شناختن خشم روانکاو از بیماری است که «جزئیات کاملی از آخر هفته خود را بیان می‌کند» و روانکاو را با این حس که «هیچ کار تحلیلی انجام نشده»، رها می‌کند. وینیکات این را به طور کلی به خواننده واگذار می‌کند تا تکانه روانکاو برای خالی کردن خشم و یا احساس شکست در قالب تفسیر مقاومت به بیمار را تصور کند.

وینیکات، سپس تجزیه و تحلیل عمده‌ای از تکنیک تحلیلی در اختیار خواننده قرار می‌دهد. او این کار را به قدری زیرکانه انجام می‌دهد که ممکن است اگر خواننده متن را به دقت نخوانده باشد متوجه آن نشود. این چیزی کمتر از یک راه جدید برای بودن و صحبت با بیمار نیست که بدون موعظه و یا هیایو به خواننده ارائه می‌شود: «گاهی ما باید این را (علاقه بیمار به تعریف جزئیات) به عنوان نیاز بیمار برای شناخته شدن همه تکه‌ها توسط فرد دیگر/ روانکاو تفسیر کنیم». عبارت «گاهی ما باید» خواننده را به عنوان همکاری می‌بیند که با موقعیت تحلیلیِ در حال توصیف آشنا است و به احتمال زیاد احساس نیاز می‌کند تا مداخله‌ای به سبکی که وینیکات توصیف می‌کند داشته باشد. شاید آنچه خواننده/روانکاو با بیمار تجربه کرده به طور کامل برایش روشن نباشد. زبان، تفسیر مقاومتی را که ناشی از خشمی است که خواننده/ روانکاو آن را تجربه کرده و یا در پاسخ به احساسات ناکامی و شکست به آن متمایل شده، روشن نمی‌کند. وینیکات با استفاده از زبانی که با آن برای خواننده تجربه خواندن را فراهم می‌کند، به او کمک می‌کند تا به صورت غیر دفاعی تجربیات بیان نشده از تحلیل خود یا از کار تحلیلی با بیماران را کنار هم جمع کند.

همچنین، عبارت ساده «تجربه بسیار رایج»، یک مفهوم نظری مهم را منتقل می‌کند (باز هم بدون جلب توجه): مراحل ابتدایی از هم گسیختگی، محدود به بیماران به شدت آشفته نیست، چنین حالت‌هایی به طور منظم در همه بیماران تحلیلی، حتی سالم‌ترین آن‌ها اتفاق می‌افتد. عبارت «تکنیک»، قصد بازی با خواننده را ندارد، بلکه مانند یک تفسیر خوب عمل می‌کند. عبارتی که آنچه را خواننده روانکاو در تمام طول تجربه شخصی شناخته، اما به این شناخت آگاه نبوده است را به شیوه‌ای نمادین و یکپارچه در قالب کلمه در می‌آورد.

پاراگراف دوم متن مورد بحث قابل توجه است:

کش آمدن‌های طولانی زمان در زندگی نرمال نوزاد وجود دارد که در آن برایش اهمیتی ندارد مجموعه ای از تکه ها باشد یا یک کل منسجم. یا اینکه در صورت مادرش زندگی می‌کند یا در بدن خودش. به شرطی که هر از گاهی این ها کنار هم جمع شوند و چیزی (یک کل) احساس شود.

این جمله‌ای متمایز است، نه تنها بخاطر اصالت ایده‌هایی که ارائه می‌کند، بلکه برای شیوه‌ای که در آن بخش‌های مختلف را برای خلق ایده‌ها به صورت حسی ترکیب می‌کند. این جمله از چند گروه کلمه ساخته شده است (با شمارش من ده کلمه) که با مکث بسیار کوتاهی در بین آنها خوانده می‌شود (برای مثال پس از کلمات زمان، زندگی، اهمیت و …). این جمله علاوه بر اشاره به موضوع مورد بحث، در یک مسیر پر پیچ و خم برای لحظه‌ای با ساختار شنیداری خود به آن زندگی می‌بخشد (تجربه زندگی کردن تکه‌ها از زمانی به زمان دیگر) «کنار هم جمع شوند و چیزی (یک کل) احساس شود». صدا، شکل، ریتم و نحوه انتخاب با دقت کلمات و عبارت‌های سازنده این جمله همراه با هم ایده‌های در حال گسترشی را همراهی می‌کنند و تجربه‌ای در خواندن می‌سازند که مشخصه وینیکات است. مثل پاراگراف اول خشم و هیاهو که مشخصه ویلیام فاکنر است، و یا جمله آغازین پرتره یک بانو که منحصر به هنری جیمز است. خواننده متن مورد بحث از خود نمی پرسد وینیکات چطور می‌تواند آنچه را که یک نوزاد احساس می‌کند بفهمد، یا این که واپس روی در تحلیل بزرگسالان یا کودکان (سایکوتیک، افسرده و یا تقریبا سالم) ارتباط بسیار نامشخصی با تجربه نوزاد دارد. بلکه تمایل دارد برای مدتی در ناباوری معلق بماند و به تجربه‌ای از خواندن وینیکات ورود کند که توسط موسیقی زبان و ایده‌ها هدایت می‌شود. خواننده در مطالعه متن، تجربه‌ای از خواندن را زندگی می‌کند که شبیه آن چیزی است که وینیکات از تجربه نوزاد به تصویر کشیده است، مهم نیست که تکه تکه است (تجربه شناور بودن در تفکر غیر خطی) و یا یک کل منسجم (تجربه لحظه‌ایِ “انسجام در مقابل سردرگمی” [فراست، 1939]). نوشته‌های وینیکات مانند یک راهنما “که ماهیت آن گم شدن است” (فراست، 1947)، اطمینان می‌دهد که هرگز راه نهایی برای فهمیدن قطعی نیست و این فهمیدن اهمیتی هم ندارد.

جناس کلمه «اهمیت»، اجازه می‌دهد عبارت «نوزاد اهمیتی نمی‌دهد تکه تکه باشد یا کلی منسجم»، با معانی مختلف دیگری همپوشی کند. کودک اهمیتی نمی‌دهد زیرا مادر آنجا حضور دارد تا «اهمیت دهد» (از او مراقبت کند). او اهمیت نمی‌دهد زیرا هیچ فشاری برای «اهمیت دادن» احساس نمی کند که می تواند به معنای ساختن ذهنیتی نا‌بالغ و دفاعی باشد که او را از تجربه بدنی اش قطع می کند. خودِ نوشته، به طور ماهرانه و ناهشیارانه ای، چنین تجربه‌ای از لذت اهمیت ندادن و مجبور نبودن برای دانستن و معنا ساختن، و به جای آن لذت بردن از تجربه ظریف زبان و ایده‌ها، را دربردارد.

زبانی که وینیکات در توصیف یکپارچگی نوزاد در یک مکان استفاده می‌کند تعجب آور است. آنجا که مکانی که برای گرد هم آمدن توصیف شده اساسا یک مکان نیست، بلکه یک عمل است (عمل احساس کردن چیزی). گذشته از این، نوزاد در عملِ «یک جا جمع شدن» به سادگی حس نمی‌کند «چیزی را احساس کرده». کلمه «چیزی» ابهام لذت بخشی در خود دارد: «چیزی» یک چیز عینی است. ابژه‌ای که احساس می‌شود، و همزمان «چیزی» شامل کلمات بی معنای بی شماری است که تنها تجربه‌هایی از یک احساس را منتقل می‌کند. این ابهام ظریفی که در تجربه خواندن دنیای متزلزل احساسی نوزاد ساخته می‌شود، دنیایی که اتصال به ابژه‌ها در آن شل است و در بدن به عنوان احساسی بدون ابژه حس می‌شود، حالا در یک احساس مشخص و مکان نمایی شده از ابژه، در صورت مادر احساس می‌شود.

چرخش‌های غیر منتظره و انقلاب‌های آرامی که در مقالات ابتدایی وینیکات در جریان است بسیارند. با این حال، من نمی‌توانم در مقابل شگفت زده شدن در برابر لحظاتی که در آن وینیکات، پزشک اطفال و روانکاو کودک بی‌پروا، زبان فنی پنجاه ساله روانکاوی را دور می‌ریزد و از زبانی استفاده می‌کند که با تجربه‌هایی که توصیف کردیم، زنده است، اجتناب کنم:

… وضعیت‌های آرام و محرک وجود دارند. من فکر می‌کنم نمی‌توان گفت نوزاد از آغاز زمانی که در تختش خوابیده، یا زمانی که هنگام حمام کردن از محرک‌های پوستی لذت می‌برد، یا وقتی برای به دست آوردن فوری لذت جیغ می‌کشد و همه چیز را خراب می‌کند تا شیر دریافت کند، به احساسات مختلفش آگاه است. این بدین معنا است که او در آغاز نمی‌داند مادری که در طی تجربه‌های آرام خود می‌سازد، در واقع همان قدرتی است که در پشت سینه‌ای قرار دارد که می‌خواهد نابودش کند.

نوزاد هر دو حالت آرامش و تحریک را دارد (هرکسی که با نوزادی وقت گذرانده باشد این را می‌داند، اما چرا هیچ کس اینگونه به آن فکر نکرده است؟). کودک «این و آن» را احساس می‌کند (در زبان راحتی ای وجود دارد، همانند راحتی ای که در تجربه نوزاد از حالت ذهن-بدن اش وجود دارد)… و از تحریک پوستی در هنگام حمام کردن لذت می برد، که نمی‌توان گفت از آن آگاه است. یا زمانی که برای به دست آوردن فوری لذت جیغ می‌کشد… . چطور می‌توان بهتر از این احساس تداوم در همانندسازی با احساسات/وضعیت‌های معنایی مختلف را توصیف کرد که با واج آرایی نامحسوس صدای «س» (شانزده بار در یک جمله) در کلماتی که طیفی گسترده از معانی را دارند همراه می شود: وضعیت‌ها (states)، شروع  (start)، پوست (skin)، تحریک (stimulation)، یکسان (same)، جیغ کشیدن (screaming)، رضایت (satisfaction)، چیزی (something)، راضی  (satisfied).

وینیکات ادامه می‌دهد:

همچنین من فکر می‌کنم لزوما یکپارچگی بین خواب و بیداری کودک وجود ندارد… هنگامی که رویایی به یاد آورده می‌شود و به طریقی به شخص سومی منتقل می‌شود، گسستگی (dissociation) تا حدی از بین می رود، اما برخی افراد هرگز رویا‌هایشان را به وضوح به یاد نمی‌آورند و کودکان برای شناخت رویاهایشان به بزرگسالان وابسته هستند. داشتن رویاهای اضطراب‌زا و وحشت آور برای کودکان طبیعی است. در چنین زمان‌هایی کودکان نیاز به کمک بزرگسالان دارند تا خواب خود را به یاد آورند. این یک تجربه ارزشمند است، چه زمانی که رویا دیده می‌شود و چه زمانی که به یاد آورده می‌شود، دقیقا به خاطر از بین رفتنِ گسستگی ای که بازنمایی می‌شود.

در این بخش از مقاله، وینیکات در مورد اهمیت تجربه‌ای که در آن «رویای کودک به نحوی به شخص سومی منتقل می‌شود» صحبت می‌کند. هربار که این جمله را می‌خوانم به نظرم تکان‌دهنده و گیج کننده می‌آید. من تلاش کردم نقش نفر سوم را در تجربه ظاهرا دو نفره انتقال رویای کودک ( که هنوز ساخته شده یا تحت تملک کودک نیست) پیدا کنم. آیا نفر سوم تجربه حضور نمادین پدر حتی در غیاب او است؟ شاید، اما چنین ایده‌ای بیش از حد به تجربه ای از ذهن مربوط است که جدای از احساس بدنی یا احساس زنده بودنی است که افراد هنگام معاشرت با کودکان، چه کلامی و چه غیر کلامی تجربه می‌کنند. رویا گاهی می‌تواند بدون کلمه به طور نامحسوسی وارد مکالمه یا بازی کودک شود. زیرا قبل از اینکه رویا از آنِ کودک باشد، کودک از آنِ رویا است. بنابراین از این دیدگاه، سه نفر شامل کودک رویا بین، کودکی که بیدار است و بزرگسال هستند. این تفسیر با زبان وینیکات ارائه شده اما بار دیگر خواننده باید به صورت تصوری وارد تجربه خواندن شود. بر خلاف بحث‌ها، زبان به آرامی نوعی سردرگمی را ایجاد می‌کند که خواننده/ کودک در این باره که چند نفر در انتقال رویای کودک به بزرگسال نقش دارند، تجربه می‌کند. خواننده احساسی را که دو نفر بودن برای کودک دارد، تجربه می‌کند و تا زمانی که بزرگسال در فرایند شروع به شناختن (آنچه که در حال تبدیل شدن به) رویا به او کمک نکند متوجه این تجربه نمی‌شود. عبارت «شروع به شناخت» رویا (getting to know dream) منحصر به وینیکات است، به جز او هیچ کس اینطور نمی‌نویسد. این عبارت به طور ضمنی استعاره‌ای است که در آن بزرگسال در اولین مواجهه کودک بیدار شده با رویا «مقدمه‌ای می‌سازد». در این رویداد اجتماعی خیالی ناهشیار، کودک یاد می‌گیرد که «این» (که همواره در حالت سلامتی در حال تبدیل شدن به «من» است) یک زندگی بیداری دارد. زبان استعاری این متن بدون کوچکترین شواهدی از سختی و تقلا، بار نظری سنگینی را حمل می‌کند. اول از همه، این موضوع وجود دارد که همانطور که فروید (1915) قید کرده، ناهشیار زنده است و نتیجتاً دانستن رویای یک نفر، آغاز یک ارتباط سالم در مرز نیمه هشیار و ناهشیار است. همانطور که کودک بیدار و کودک رویا بین با یکدیگر آشنا می‌شوند (به این صورت که کودک خود را به عنوان شخص واحدی می بیند که بیداری و خواب را تجربه می‌کند)، از غریب بودن تجربه رویا کاسته می‌شود و از این رو رویا ترس کمتری بر می‌انگیزد.

ممکن است گفته شود که وقتی یک رویا هم دیده می‌شود و هم به یاد آورده می‌شود، مکالمه بین هشیار-نیمه هشیار و جنبه‌های ناهشیار ذهن در سراسر مرز سرکوب افزایش یافته است. اما قرار گرفتن این ایده در این عبارات، دلیل لذت بردن از نوشتار وینیکات را آشکار‌تر می‌کند. در تقابل با زبانِ اسامی پربارِ نیمه هشیار، هشیار، ناهشیار، واپسروی و …، به نظر می‌رسد زبان وینیکات پر از افعال است. «احساس کردن چیزی»، «شروع به شناختن رویاهایشان»، «جیغ کشیدن»، «تصرف» و مانند این‌ها.

پس از بحث درباره تجربه ابتدایی نوزاد (در حالت سلامتی) از گرد هم آمدن قطعه‌ها و تکه‌ها (عدم یکپارچگی)، و گردهم آمدن شکل‌های مختلف از هم گسیختگی (مانند تجزیه وضعیت‌های خواب و بیداری)، وینیکات توجه خود را به «رشد هیجانی اولیه» معطوف می‌کند، به تجربه نوزاد از روابط ابتدایی خود با واقعیت خارجی:

با در نظر گرفتن رابطه نوزاد و سینه مادر (من ادعا نمی کنم سینه مادر ابزار اصلی انتقال عشق مادر است)، نوزاد دارای خواسته‌های غریزی و درنده خویی است. مادر سینه و قدرت تولید شیر را دارا است، و این ایده وجود دارد که او می‌خواهد توسط نوزاد گرسنه مورد حمله قرار گیرد. این دو پدیده تا زمانی که نوزاد و مادر یک تجربه را با هم زندگی می‌کنند کنار هم نمی‌گنجند. مادر بالغ و توانا از نظر فیزیکی باید آن کسی باشد که تحمل و درک می‌کند، اینطور که او کسی است که موقعیتی را می‌سازد که ممکن است به اولین ارتباط نوزاد با واقعیت بیرونی منجر شود، ابژه‌ای که از نقطه نظر نوزاد از سلف جدا است.

در این متن، زبان نقش بیشتری از آنچه که به نظر می رسد دارد. «…نوزاد (در این مقطع)، تکانه‌های غریزی و درنده‌خویی دارد. مادر (با یک زندگی درونی کاملا مجزا از نوزاد) سینه و قدرت تولید شیر را دارا است، و این ایده وجود دارد که او می‌خواهد توسط نوزاد گرسنه مورد حمله قرار گیرد». جدیت مرگبار و خشن این کلمات -تکانه‌های غریزی، احساسات درنده خویی، قدرت و حمله- نقش مقابل طنز و هوس موجود در تصاویری که عمدا اغراق آمیز کشیده شده را دارد. تصور نوزادی با «ایده‌های درنده خو»، تصویر یک مجرم با برنامه و مغز متفکر در پوشک را تداعی می‌کند. و به طور مشابه تصور مادری که می‌خواهد توسط نوزاد گرسنه مورد حمله قرار گیرد، تصویر زنی با سینه‌های بزرگ پر از شیر را می‌سازد که در کوچه‌‍‌های تاریکی در شب راه می رود، به امید اینکه توسط نوزادی اوباش با میل شدید به شیر مورد حمله قرار گیرد.

زبان، که گاهی جدی و گاهی بازیگوش (و گاهی حتی مسخره) است، حسی از مکمل بودن وضعیت‌های درونی مادر و کودک را می سازد. مکمل‌هایی که در مسیرهایی موازی حرکت می‌کنند و با هم ارتباطی ندارند.

در جمله‌ای که بلافاصله به دنبال آن می‌آید، مهم‌ترین کار تحلیلی نظری وینیکات برای روانکاوی را می‌بینیم. ایده‌ای که در پنجاه سال دوم تاریخ روانکاوی به طور قابل توجهی شکل گرفت. آنچه که اینجا از این ایده ارائه شده است، برای من بسیار وسوسه انگیز‌تر از شکل‌های آشکاری است که بعدا ارائه شد: «این دو پدیده، نوزادی با امیال درنده خوی و مادری با میل به مورد حمله قرار گرفتن توسط نوزاد گرسنه، تا زمانی که نوزاد و مادر یک تجربه را با هم زندگی می‌کنند کنار هم نمی گنجند».

«زندگی کردن یک تجربه باهم»: آنچه که این عبارت را قابل تامل می‌کند به کار رفتن غیر قابل پیش بینی کلمه «زندگی» است. مادر و نوزاد باهم در تجربه «شرکت نمی‌کنند»، «آن را شریک نمی‌شوند» یا «وارد آن نمی‌شوند». آن‌ها تجربه را باهم زندگی می‌کنند. در همین تک عبارت، وینیکات پیشنهاد می‌کند (گرچه من فکر می کنم او آنطور که نوشته از این آگاه نیست)، که او درحال طی کردن فرآیند دگرگونی روانکاوی، هم به عنوان نظریه و هم درمان است. به شیوه‌ای که آنچه برای روانشناسی انسانی اساسی بود را تغییر می‌دهد. دیگر میل و تنظیم میل (فروید)، دوست داشتن، نفرت و ترمیم (کلاین) و ابژه جویی و ارتباط با ابژه (فیربرن) مهم‌ترین سهم در رشد روانکاوی و علائم روان تنی از آغاز و تداوم در طول زندگی را بر عهده ندارد. در عوض، چیزی که وینیکات برای اولین بار مطرح کرد، این ایده است که سازماندهی مرکزی رشد روانی، از آغازپیدایش، تجربه زنده بودن و عواقب اختلال در تداوم بودن است.

روش خاص وینیکات در استفاده از زبان در این متن، برای ماهیت معانی در حال تولید حیاتی است. در عبارت «تجربه را باهم زندگی می‌کنند»، زندگی کردن یک فعل انتقالی است، و تجربه، مفعول آن است. زندگی کردن یک تجربه، عمل انجام کاری با کسی یا چیزی است (به همان اندازه که عمل ضربه زدن به یک توپ عمل انجام کاری با توپ است)؛ این عمل القای تجربه به زندگی است. تجربه انسانی فاقد زندگی است مگر آنکه ما آن را زندگی کنیم (در برابر اینکه به سادگی آن را بصورت عمل گرایانه داشته باشیم). مادر و نوزاد وارد رابطه با یکدیگر نمی‌شوند، مگر اینکه کاری برای تجربه آن انجام دهند. آن را باهم زندگی کنند، نه یک همزمانی ساده، بلکه تجربه و پاسخدهی به رفتارهای مجزای زنده بودن در زندگی کردن یک تجربه.

این پاراگراف نتیجه می‌گیرد: «مادر بالغ و توانا از نظر فیزیکی باید آنی باشد که تحمل و درک می‌کند، اینطور که او کسی است که موقعیتی را می سازد که ممکن است به اولین ارتباط نوزاد با واقعیت بیرونی منجر شود، ابژه‌ای که از نقطه نظر نوزاد از سلف جدا است». پارادوکس بیان نشده‌ای که اینجا پدیدار می‌شود شامل این ایده است که باهم زندگی کردن یک تجربه در خدمت جدا کردن مادر و نوزاد است (تا از نقطه نظر نوزاد، آن‌ها را به عنوان دو گونه مجزا با هم وارد ارتباط کند). این پارادوکس در قلب تجربه تصویر نهفته است: «من این روند را اینطور می‌بینم که دو خط که از دو جهت مخالف آمده‌اند به هم نزدیک می‌شوند. اگر باهم همپوش شوند لحظه‌ای توهمی به وجود می‌آید، تجربه‌ای که نوزاد می‌تواند به عنوان توهم یا واقعیتی بیرونی برداشت کند».

 در واقع، آنچه که در حال معرفی است مفهومی است که بعدا وینیکات آن را «پدیده انتقالی» نام‌گذاری می‌کند. لحظه توهم یک لحظه از همپوشانی روانی مادر و نوزاد است: لحظه‌ای که در آن مادر تجربه‌ای را با نوزاد زندگی می‌کند که فعالانه، ناهشیارانه و طبیعی، خود را به عنوان ابژه‌ای که می‌تواند توسط نوزاد و با خلق او تجربه شود (این یک تجربه نامحسوس است، زیرا هیچ چیز غیرمنتظره ای وجود ندارد) و یا کشف شود (رویدادی با کیفیت دیگری بودن در واقعیت بیرونی نسبت به احساس نوزاد از خود).

به زبان دیگر، نوزاد در زمان هیجان، تحریک و آمادگی برای توهم چیزی متناسب برای حمله، به سمت سینه می‌آید. در لحظه‌ای سینه واقعی پیدا می‌شود و او می‌تواند آنطور که در تصورش بود آن را احساس کند. بنابراین ایده‌های او با جزئیات دقیق بینایی، لامسه، بویایی و … غنی می‌شوند و دفعه بعد از این خوراک در توهم استفاده می‌شود. به این ترتیب او شروع به ساختن ظرفیتی برای تخیل کردن آنچه که واقعا وجود دارد می‌کند. مادر باید این نوع از تجربه را به کودک بدهد.

آنچه که وینیکات تلاش می‌کند توضیح دهد (و با استفاده از زبان موفق می‌شود)، به سادگی یک تجربه نیست، بلکه راهی جسورانه تر از راه‌های دیگر برای تجربه است. استعاره اولیه‌ای که وینیکات با آن این مدل از تجربه را توضیح می‌دهد شامل تصویر مادر و نوزاد به شکل دو خط است (یا دو زندگی) که از دو مسیر مخالف می‌آیند (از جهان جادو و از واقعیت توافقی زمینی) که تمایل (liable) به نزدیک شدن به یکدیگر را دارند. استفاده از کلمه “liable”  غیر منتظره است که دلالت ضمنی بر اتفاقات شانسی (از یک طبیعت ناخوشایند؟) دارد. آیا این کنایه اشاره ای است به تصادفاتی که در خدمت ورود به “واقعیت بیرونی” هستند؟

برای وینیکات، تامین مادرانه حتی پیچیده‌تر از ساختن یک زمینه بین فردی روان‌شناختی است که در آن نوزاد همزمان به واقعیت بیرونی، واقعیت درونی و تجربه وهم ورود می‌کند. در «رشد هیجانی اولیه»، او بیان می‌کند که وظیفه مادر در این مرحله شامل حفاظت از نوزاد در برابر پیچیدگی‌هایی است که هنوز قادر به درکشان نیست. «پیچیدگی» کلمه جدیدی است که در این جمله ساخته شده. کلمه پیچیدگی‌ها در دستان وینیکات، مجموعه خاصی از معانی با همگرایی محرک‌های درونی و بیرونی را حمل می‌کند که با هم در ارتباط هستند، ارتباطی که فراتر از ظرفیت درک نوزاد است. وینیکات چند سال بعد در صحبت از تلاش مادر برای «معرفی کردن پیچیدگی‌ها، طوری که فراتر از ظرفیت نوزاد نباشد» اضافه کرد: «به ویژه او تلاش می‌کند نوزادِ خود را از تصادفات (همزمانی‌ها) حفاظت کند». «همزمانی» کلمه‌ای به مراتب معما‌گونه‌تر از پیچیدگی است. کلمه‌ای با سابقه طولانی و درد سر‌ساز در ادبیات افسانه‌ای غربی (نسخه سوفوکلس از افسانه ادیپ بازنمایی از تنها یک نمونه از تخریب‌گری این همزمانی در زمان بیداری است).

وینیکات توضیحی نمی‌دهد که منظورش از پیچیدگی یا همزمانی چیست. و حتی کمتر از آن توضیح می‌دهد که چطور باید از نوزاد در برابر این‌ها محافظت کرد. زبان نامشخص و معما‌گونه او این فضای خالی را با دانش پر نمی‌کند. در عوض فضایی را برای فکر کردن، تصور کردن و تجربه کردن باز می‌کند. یک مدل خواندن ممکن از کلمات «پیچیدگی» و «همزمانی» به شکلی که که وینیکات ساخته و استفاده می‌کند و به نظر من گاهی مفید است، به این شکل است: همزمانی‌ها یا پیچیدگی‌هایی که نوزاد نیاز دارد از آنها حفاظت شود، همزمانی شانسی وقایعی است که زمانی که واقعیت بیرونی و درونی در حال تفکیک از یکدیگر هستند اتفاق می‌افتد. به عنوان مثال، نوزاد گرسنه ممکن است در شرایطی که بیشتر از حد تحملش است صبر کرده است، ترسیده و خشمگین باشد. مادر ممکن است به دلایلی که هیچ ربطی به نوزاد ندارد مشغول و پریشان باشد، شاید بخاطر بحث با همسرش یا یک درد فیزیکی که می‌ترسد بخاطر یک بیماری جدی باشد. همزمانی رویداد درونی (گرسنگی، ترس و خشم نوزاد) و رویداد بیرونی (غیاب هیجانی مادر)، اتفاقی است که نوزاد قادر به درک آن نیست. برای او این همزمانی اینطور معنا پیدا می‌کند که خشم و امیال درنده خو در او، مادر را کشته اند. مادری که مایل بود توسط کودک گرسنه مورد حمله قرار بگیرد، دیگر نیست و به جای او مادری بی‌جان حضور دارد که منفعلانه به نوزاد اجازه حمله می‌دهد. مثل لاشه‌ای که در دسترس کرکس ها است.

این همزمانی باعث می‌شود نوزاد به صورت دفاعی، میزانی از نظم و کنترل را با برگرداندن آنچه که واقعیت خارجی ایجاب کرده بود به صورت یک فانتزی همه‌توانی در دنیای درونی ایجاد کند: «من او را کشتم». در مقابل، زمانی که مادر و نوزاد قادر به «باهم زندگی کردن یک تجربه» هستند، سرزندگیِ دنیای درونی کودک، توسط دنیای بیرونی دیده شده و تشخیص داده می شود (عمل مادر برای زندگی کردنِ تجربه همراه با کودک). وینیکات این ایده‌ها را به صراحت بیان نمی‌کند، اما آن‌ها برای خوانده شدن و فهمیده شدن توسط خواننده حضور دارند.

اینجا با توجه به مجوزی که خواننده برای ساختن متن دارد و اخطاری که خود وینیکات می‌دهد، یک یادداشت احتیاطی لازم است. این نکته به طور ضمنی در تمام نوشته های وینیکات وجود دارد که ارزش خلاقیت نباید بالاتر از همه چیز قرار گیرد. خلاقیت گاهی بی‌ارزش و مهلک است _زمانی که کودک از عینیت قطع ارتباط می‌کند_  و از پذیرش واقعیت بیرونی امتناع می‌ورزد. نوزاد برای همیشه در این توهم می‌ماند که آنچه که او می‌خواهد منجر به مرگ می‌شود. خواننده‌ای که ارتباطش با متن قطع می‌شود متوجه این نکته نمی‌شود.

تصور وینیکات از اولین تجربه کودک در پذیرش واقعیت خارجی، به زیبایی در محتوی بیان شده:

چیزی که به دنبال پذیرش واقعیت بیرونی می‌آید، مزیتی است که از آن به دست می‌آید. ما اغلب در مورد ناکامی‌هایی می شنویم که واقعیت بیرونی تحمیل می کند، و کمتر از تسکین و رضایت حاصل از آن می‌شنویم. شیر واقعی در مقایسه با شیر خیالی رضایت بخش‌تر است. اما نکته این نیست. نکته این‌جا است که فانتزی بصورت جادویی عمل می‌کند: هیچ ترمزی برای فانتزی وجود ندارد، و عشق و نفرت هراس آور می شوند. واقعیت بیرونی یک ترمز بر روی آن [فانتزی] می‌سازد و آن را قابل بررسی و شناسایی می‌کند. در واقع، فانتزی فقط زمانی قابل تحمل است که واقعیت بیرونی در نظر گرفته شود. ذهنیت بسیار ارزشمند است، اما بسیار هراس آور و جادویی می شود اگر به موازات عینیت پیش نرود.

این متن ماهیت مردانه‌ای دارد. پس از اذعان به آنچه که از پیش مشخص است (“شیر واقعی در مقایسه با شیر خیالی رضایت بخش است “)، متن جمله میانی را می‌شکند و داخل می‌شود: اما نکته این نیست. نکته این‌جا است که فانتزی جادویی عمل می‌کند: هیچ ترمزی برای فانتزی وجود ندارد. عشق و نفرت هراس آور می شوند. واقعیت بیرونی در این جمله به سادگی یک مفهوم انتزاعی نیست؛ بلکه در زبان زنده است. حضور واقعیت بیرونی در صدای کلمات احساس می‌شود، برای مثال، در صدای متراکم، سرد و فلز گونه ترمز (که برای من تصویر لوکوموتیوی با چرخ‌های قفل شده را برمی‌انگیزد که با صدای جیغ مانندی روی ریل کشیده می‌شود). استعاره وسیله نقلیه‌ای که قرار نیست بایستد (استعاره ضمنی در عبارت بدون ترمز) با پیش رفتن جمله تفصیل می‌شود: «عشق و نفرت هراس آور میشوند». عشق و نفرت فاقد موضوع هستند. بنابراین وسیله نقلیه استعاری نه تنها بدون ترمز، بلکه بدون راننده است. اثرات تعدیل کننده واقعیت بیرونی، در خویشتن داری و مکث‌های مکرر در نیمه اول جمله‌ای که بلافاصله به دنبال آن می‌آید احساس می‌شود: «واقعیت بیرونی بر روی آن ترمز می‌گذارد_ و می‌تواند مورد بررسی و شناخت قرار گیرد_، و_،در واقع …». جمله (و تجربه واقعیت درونی و بیرونی) با کند شدن به صورتی روان‌تر (و نه آرام و مرده) آشکار می‌شود. «… در واقع فانتزی فقط زمانی قابل تحمل است که واقعیت بیرونی در نظر گرفته شود».

وینیکات بارها و بارها در «رشد هیجانی اولیه» به موضوع توهم برمی‌گردد، هر دفعه از دیدگاهی متفاوت. او در توانایی به تصویر کشیدن آنچه که کودک می‌تواند به عنوان توهم تجربه کند، بی همتا است. برای مثال، بعدا در همین مقاله در بازگشت به این موضوع او می‌گوید برای اینکه توهم ایجاد شود: «… باید تماس ساده‌ای با واقعیت بیرونی یا واقعیت مشترک برقرار شود. این تماس باید بوسیله توهم نوزاد و ارائه دنیا برقرار شود، با لحظاتی از وهم نوزاد که در آن این دو یکسان در نظر گرفته می شوند (درحالی که هرگز اینگونه نیست)». برای اینکه چنین چیزی اتفاق بیافتد، یک نفر همیشه به دردسر می افتد (حتی زمانی که طولانی‌تر از یک ساعت به خواب می رود)، [راه فوق‌العاده ساده‌ای برای اشاره به این واقعیت که مادر بودن شغلی پر کار و پردردسر است]، تا دنیا را برای نوزاد به صورتی محدود و متناسب با نیازهایش به شکل قابل درکی درآورد (بدون پیچیدگی‌ها و هم زمانی‌های زیاد). ریتم عبارت‌هایی که این جمله را می‌سازند، نیازهایی که مادر باید در روال ساختن وهم برای کودک در نظر بگیرد روی هم انباشته می‌کند. این تلاش‌ها از طرف مادر به منزله کار شدیدی در پشت صحنه است که برای لذت بردن نوزاد روی صندلی ارکستر خود از توهم لازم است. چنین اجرایی اشاره‌ای به کار طاقت‌فرسایی که وهم را می‌سازد و از آن محافظت می‌کند ندارد.

من فکر می کنم طنز تضاد بین وهمی که از پشت صحنه دیده می شود و آنچه که از صندلی ارکستر دیده می‌شود، به هیچ وجه از دید وینیکات پنهان نبوده. موقعیت مجاور این متن (شرحی از کار مادرانه) و پاراگرافی که به دنبالش آمده (که تمام حس شگفتی و تسخیر کودک از دیدن این اجرا را نشان می‌دهد) نمی‌تواند تصادفی باشد: «موضوع وهم … که برای جلب علاقه کودک از طریق حباب‌ها، ابرها و رنگین‌کمان‌ها و همه پدیده‌های مرموز فراهم می‌شود، و همچنین علاقه نوزاد به چیزهای پف کرده، همچنین در جایی علاقه به فرآیند تنفس، که هیچ وقت تصمیم نمی‌گیرد که اول وارد شود یا خارج». من چنین بیان مقایسه‌ای را در هیچ متن تحلیلی دیگری اینطور شفاف ندیدم. کیفیت مرموزی از تجربه خیالی که در زمان انفجار کامل فانتزی توسط درک قاطع کودک از واقعیت بیرونی ممکن می‌شود.

نتیجه گیری:

وینیکات در این اولین مقاله از مقالات اصلی خود، بی سر و صدا و بی تکلف از خرد متعارف سرپیچی می‌کند، مقاله‌ای که از ابتدا وسیله‌ای برای پایان دادن است، وسیله‌ای برای انتقال داده‌های تحلیلی و ایده ها به خواننده، مانند خطوط تلفن که صدا را در قالب تکانه‌های الکتریکی و امواج صوتی منتقل می‌کنند. تجربه ما به عنوان روانکاو از ایده‌هایی که برایمان معنا پیدا می‌کنند، از زبانی که برای ساختن یا انتقال آن‌ها استفاده می‌کنیم جدایی ناپذیر است. برای برخی از روانکاوان این ایده ای است که به شدت در برابر آن مقاومت می ورزند. برای آنها سخت است قبول کنند گفتمان بین روانکاوان، چه کتبی و چه گفتاری، برای همیشه با گزارش های غیر دقیق، امپرسیونیستی -و در نتیجه گیج کننده و گمراه کننده- درباره آنچه مشاهده می شود و نحوه تفکر درباره کاری که به عنوان روانکاو انجام می دهیم، محدود خواهد ماند. برای سایر روانکاوان، جدایی ناپذیری مشاهدات و عقاید ما، از یک سو، و زبانی که ما برای بیان آنها استفاده می کنیم از سوی دیگر، هیجان انگیز است، که در آن تداخل حل ناشدنی زندگی و هنر که نه هیچ یک قبل از دیگری می آید و نه بر دیگری غالب می‌شود حفظ می‌شود. زنده بودن (که بیشتر از یک حس عملی است) همواره خلق کردن چیزی شخصی از درون خود است، خواه افکار، احساسات و حرکات بدنی، ادراکات، مکالمات باشد، یا شعرها و مقالات روانکاوانه. نوشته هیچ روانکاوی به اندازه وینیکات شاهدی بر رابطه وابستگی متقابل هنر و زندگی نیست.

* کپی فقط با ذکر منبع و “ارجاع به سایت” مجاز است.


Screenshot_20210810-172556_Pinterest.jpg
مرداد ۱۹, ۱۴۰۰

یکپارچگی ایگو در رشد کودک/ دونالد وینی کات (1962)/ ترجمه: ندا جاوید خلیلی/ ویراستاران: هلیا رهنمایی _ عادله عزتی

اصطلاح ایگو را می توان در توصیف بخشی از شخصیت رو به رشد انسان توصیف کرد که تحت شرایط مناسب، به سمت “یکپارچگی به صورت یک واحد” تمایل دارد.
در بدن یک نوزاد آنسفالیک ممکن است رویدادهایی کارکردی از جمله متمرکز کردنی ذاتی در حال وقوع باشد، رویدادهایی که اگر مغزی وجود داشت، می توانست تجارب عملکرد اید نامیده شود. می‌توان گفت که اگر مغز طبیعی در آن نوزادان وجود داشت، سازمانی از این کارکردها نیز موجود بود که می توانستیم به این سازمان واژه ایگو را اختصاص دهیم. اما بدون وجود یک دستگاه الکترونیکی، هیچ تجربه‌ای و متعاقبا ایگویی وجود نخواهد داشت.
اما کارایی اید معمولا از دست نرفته است، بلکه با تمام خصایص اش یک جا جمع آوری شده و تبدیل به تجربه ایگو می شود. بنابراین استفاده از واژه اید برای پدیده هایی که پوشیده، دسته‌بندی و تجربه نشده‌اند و نهایتا به واسطه ی عملکرد ایگو تفسیر می شوند، معقول نیست.
بنابراین در مراحل بسیار اولیه رشد کودک انسان، کارکرد ایگو باید به عنوان مفهومی جدانشدنی از وجود نوزاد به عنوان یک فرد تلقی شود. آنچه از زندگی غریزی که ممکن است جدا از کارکرد ایگو وجود داشته باشد می تواند نادیده گرفته شود، چون هنوز نوزاد وجود و هستیِ دارای تجارب نیست. هیچ ایدی قبل از ایگو وجود ندارد. تنها با این فرض می توان مطالعه ی ایگو را توجیه کرد.
اینگونه است که ایگو مدتها قبل از اینکه واژه خود معنا پیدا کند، خودش را برای مطالعه و بررسی ارائه می‌دهد. واژه خود زمانی مطرح می‌شود که کودک برای مشاهده آنچه دیگران می‌بینند یا احساس می‌کنند یا می‌شنوند و آنچه هنگام مواجهه با بدن کودک ادراک می‌کنند، شروع به استفاده از نیروی عقلش می‌کند. (مفهوم خود در این فصل مورد مطالعه قرار نمی‌گیرد.)

اولین پرسش درباره آنچه که ایگو نامیده می‌شود، این است که:
آیا ایگو از همان ابتدا وجود دارد؟ پاسخ این است که ابتدا، زمانی است که ایگو آغاز می‌شود ( پانویس: خوب است به یاد داشته باشید که سرآغاز مجموع آغازها است).

سپس سوال دوم مطرح می‌شود: آیا ایگو قوی است یا ضعیف؟ پاسخ به این سوال بستگی به مادر واقعی، و توانایی‌اش در برآورده کردن وابستگی مطلق نوزاد واقعی در ابتدای زندگیش دارد. در مرحله‌ای، پیش از آنکه نوزاد مادر را از خود جدا کند.
در ترمینولوژی من، مادر به اندازه کافی خوب می‌تواند نیازهای کودک خود را در آغاز برآورده کند و این نیازها را به اندازه‌ای خوب تأمین کند که نوزاد، وقتی از ماتریکس رابطه مادر-نوزاد خارج می شود، قادر است یک تجربه مختصر از همه توانی داشته باشد. (این باید از همه توانی ای که نامی است که به یک کیفیت احساسی داده می‌شود، متمایز شود).
مادر می تواند نیازهای نوازدش را برآورده کند به این خاطر که موقتا برای انجام یک وظیفه از خودش دست کشیده است، که آن وظیفه مراقبت از این کودک خاص است. وظیفه مادر به واسطه ی این واقعیت امکان پذیر می شود، که کودک ظرفیتی دارد که زیر سایه کارکرد ایگوی حمایتی مادر، با ابژه های ذهنی  ارتباط برقرار کند. از این نظر، کودک می تواند اینجا و آنجا، حالا و بعدا ، اما نه همه جا و به یکباره، با اصل واقعیت رو به رو شود. به این معنا که کودک حوزه‌هایی از ابژه‌های ذهنی را به همراه حیطه‌های دیگری که در آن جا مقداری ارتباط به ابژه هایی که به صورت عینی درک شده اند یا ابژه های غیر من [not-me] (نه من_ non-I) وجود دارد، حفظ می‌کند.
بین کودکی که مادرش می‌تواند این کارکرد را در ابتدای مرحله رشدش به خوبی انجام دهد، با کودکی که مادرش نمی‌تواند آن را به خوبی انجام دهد، تفاوت زیادی وجود دارد. جایی که ابدا هیچ ارزشی در توصیف این کودکان در مراحل اولیه رشدی شان به جز در رابطه با کارکرد مادر وجود ندارد. وقتی مادری به اندازه کافی خوب وجود ندارد، ایگوی نوزاد نمی‌تواند شروع به بلوغ و رشد کند و یا رشد ایگو در جنبه‌های مهم حیاتی لزوما تحریف می‌شود.
باید درک کرد که وقتی به ظرفیت سازگاری مادر اشاره می‌شود، این امر ارتباط اندکی با توانایی او در ارضای غرایز دهانی نوزاد مانند دادن غذای رضایت بخش به او دارد. آنچه در اینجا بحث می شود، به موازات چنین ملاحظه ای پیش می رود. در واقع، می توان غرایز دهانی را ارضا کرد و با چنین کاری همزمان عملکرد ایگوی نوزاد را نقض کرد، یا آن چیزی را که بعدتر از خود، که هسته ی شخصیت است، محافظت می کند. ارضای غذایی می تواند اغوا کننده و آسیب زا باشد، وقتی صحبت از کودک بدون پوشش کارکرد ایگو در میان باشد.
در این مرحله مورد بحث، نباید کودک را به عنوان فردی که گرسنه می شود، و سائق های غریزی اش ممکن است ارضا یا ناکام شوند، ببینیم. بلکه باید او را به عنوان موجود نابالغی که تمام مدت در مرز اضطرابی “غیرقابل تفکر” (unthinkable anxiety) قرار دارد، در نظر بگیریم. این اضطراب غیرقابل تفکر، بواسطه این کارکرد مهم حیاتی مادر در این مرحله دور می‌ماند، ظرفیت مادر برای قرار دادن خودش به جای کودک و فهمیدن اینکه کودک در مدیریت عمومی بدن اش و بنابراین خودش، به چه چیزهایی احتیاج دارد. عشق، در این مرحله، تنها می‌تواند مانند مرحله آخر قبل از تولد، در مراقبت بدنی نشان داده‌ شود.
“اضطراب غیرقابل تفکر” تنها چند شکل دارد که هر کدام از آنها سرنخ یکی از جنبه‌های رشد طبیعی هستند:
1) تکه تکه شدن
2) سقوط ابدی
3) نداشتن ارتباط با بدن
4) نداشتن جهت‌گیری
اینگونه درک خواهد شد که مواردی از اضطراب‌های روان پریشانه وجود دارد که از نظر بالینی، به بیماری اسکیزوفرنی یا به ظهور عنصر اسکیزوئیدی نهفته در شخصیت غیر روان‌پریش تعلق دارد.
در اینجا لازم است از ادامه این بحث خودداری کنیم تا سرنوشت کودکانی را مورد بررسی قرار دهیم که مراقبت به انداره کافی خوب را در مراحل اولیه رشد، و قبل از اینکه بتوانند من را از غیر من جدا کنند، از دست داده اند. این مسئله به دلیل درجات و انواع مختلف نقصان و کمبود مادری، یک موضوع پیچیده است. مفید است که ابتدا به موارد زیر مراجعه کنیم:
1) تحریف‌های سازمان ایگو که مبنای ویژگی‌های اسکیزوئید هستند.
2) دفاع خاصی از خود_نگهداری (self_holding) یا شکل گیری خود مراقبت‌کننده (caretaker self)، و سازمانی از یک جنبه شخصیت که کاذب است (کاذب از این جهت که آنچه نشان داده می شود، مشتق شده از جنبه فردی نیست، بلکه از جنبه مادرانه ی زوج مادر- نوزاد مشتق شده است). این دفاعی است که موفقیت آن ممکن است تهدید جدیدی برای هسته خود فراهم آورد، اگر چه این دفاع برای پنهان کردن و محافظت از این هسته خود طراحی شده است.
عواقب حمایت ناقص ایگو توسط مادر شامل موارد زیر است که می تواند به شدت فلج کننده باشد:

الف) اوتیسم یا اسکیزوفرنیای کودکانه
این گروه بالینی معروف، اختلالات ثانویه بر آسیب‌ها یا نقص‌های فیزیکی مغزی را شامل می‌شود، و همین طور درجاتی از هر نوع شکست از جزئیات بلوغ زودرس را نیز دارا می‌باشد. در برخی موارد مدرکی مبنی بر بیماری یا نقص نورولوژیکی وجود ندارد.
این یک تجربه متداول در روانپزشکی کودک است که پزشک بالینی نمی‌تواند بین تشخیص‌های نقص اولیه، بیماری لیتلِ خفیف، نارسایی روانشناختی خالص از بلوغ زودرس در کودکی با مغز سالم، یا ترکیبی از دو بیماری یا همه اینها، تصمیم گیری کند. در برخی موارد بالینی، شواهد خوبی در مورد واکنش به عدم حمایت ایگو وجود دارد. آنچه من در این فصل در حال توصیف آن هستم.

ب) اسکیزوفرنی نهفته
انواع مختلف بالینی از اسکیزوفرنی نهفته در کودکانی وجود دارد که به مثابه کودکان طبیعی هستند یا حتی ممکن است درخشش خاصی از هوش و خرد یا عملکرد زودرس نشان دهند. این بیماری در شکنندگی “موفقیت” خودش را نشان می دهد. فشار و استرس در مراحل بعدی رشد می‌تواند منجر به این بیماری شود.

ج) دفاع خود کاذب
استفاده از دفاع‌ها بخصوص دفاع خود کاذب موفق، بسیاری از کودکان را قادر می‌سازد تا به ظاهر خوب باشند ولی بالاخره وجود یک عدم موفقیت، حقیقتِ غیاب خود واقعی در صحنه را فاش می‌کند.

د) شخصیت اسکیزوئید
به طور کلی، اختلال شخصیت در این مرحله به گونه‌ای ایجاد می‌شود که یک عنصر اسکیزوئیدی در شخصیت پنهان شده باشد که در غیر اینصورت فرد سالم تلقی می شود. عنصر‌های وخیم اسکیزوئیدی که بتوانند در الگوی اختلال اسکیزوئیدیِ پذیرفته شده در فرهنگ محلی پنهان شوند، می توانند به خوبی اجتماعی شوند.
این درجات و انواع نقص‌های شخصیتی می‌تواند در بررسی‌های موارد بالینی به طور فردی، به انواع و درجه‌های مختلف شکستِ نگهداری (holding)، رسیدگی (handling) و ارائه ابژه (object-presenting) در مراحل اولیه رشدی مرتبط باشد. این امر برای انکار وجود عوامل وراثتی در نقص‌های شخصیتی نیست، بلکه به منظور تکمیل آنها در جنبه‌های مهم است.

رشد ایگو با جریان‌های مختلفی مشخص می‌شود:
1) جریان اصلی در فرآیند بلوغ می‌تواند در معانی مختلف واژه یکپارچگی جمع شود. یکپارچگی در زمان به آنچه یکپارچگی در فضا خوانده می‌شود، اضافه می‌شود.
2) ایگو بر مبنای ایگوی بدنی ساخته می شود، اما تنها زمانی خوب پیش می‌رود که شخص کودک شروع به برقرار کردن ارتباط با بدن و کارکردهای بدنی، و با پوست به عنوان غشای محدود کننده کند. من اصطلاح شخصیت سازی (personalization) را برای توصیف این فرآیند به کار برده‌ام، زیرا به نظر می‌رسد اصطلاح شخصیت زدایی (depersonalization)، در اساس به معنای فقدان پیوند محکم بین ایگو و بدن ازجمله سائق های اید و ارضاهای آن می‌باشد. (اصطلاح شخصیت ‌زدایی در خودش معنای پیچیده‌تری را در نوشته‌های روانپزشکی جمع کرده است).
3) ایگو، ارتباط با ابژه را به وجود می‌آورد. با مادرانگی به اندازه کافی خوب در مراحل اولیه رشد، کودک در معرض ارضای غریزی قرار نمی گیرد مگر در مواردی که مشارکت ایگو وجود داشته باشد. از این نظر، بحث در مورد ارضا کردن کودک نیست، بلکه اجازه دادن به او برای یافتن، پذیرش و سازش با ابژه (پستان، بطری، شیر و غیره) است.
وقتی ما سعی در ارزیابی این داریم که سِچِهای (1951) چه کاری انجام داد هنگامی که به بیمار خود در لحظه مناسب سیب داد (واقعی شدنِ نمادین )، این لحظه ی کوتاهی است که آیا بیمار سیب را خورده است یا فقط به آن نگاه کرده است یا آن را گرفته و برای خودش نگاه داشته است. نکته مهم این بود که بیمار توانست ابژه‌ای خلق کند، و سچهای کاری نکرد جز اینکه ابژه را قادر ساخت شکل سیب به خود بگیرد، پس دختر بخشی از دنیای واقعی، یک سیب، را خلق کرده بود.

به نظر می‌رسد بتوان این سه پدیده در رشد ایگو را با سه جنبه از نوزاد و مراقبت کودک مطابقت داد:
یکپارچگی (integration) با نگهداری (holding) انطباق دارد.
شخصیت سازی (personalization) با رسیدگی (handling) انطباق دارد.
ارتباط با ابژه (object relating) با ارائه ابژه (object presenting) انطباق دارد.

این انطباق ها، ما را به در نظر گرفتن دو مسئله در رابطه با ایده یکپارچگی رهنمون می سازد:

1) یکپارچگی از چه چیزی؟
مفید است به عناصر حسی حرکتی اولیه، یا موضوعات مربوط به خودشیفتگی اولیه ای فکر کنیم که یکپارچگی از آنها به وجود می‌آید. این، تمایلی به سمت حس وجود داشتن را ایجاد می کند. برای توصیف این بخش مبهم از فرآیند بلوغ، می‌توان از زبان دیگری استفاده کرد، اما اگر بخواهیم ادعا کنیم که این انسان جدید شروع به بودن کرده و شروع به جمع‌آوری تجربه‌ای کرده است که بتوان آن را شخصی خواند، باید ابتدا وجود جزئیات تخیلی از کارکرد بدنی محض را فرض کرد.
2) یکپارچگی با چه چیزی؟
همه اینها به سمت ایجاد یک خود واحد متمایل است، اما نمی توان بیش از حد تاکید کرد که آنچه در این مرحله بسیار اولیه اتفاق می‌افتد، وابسته به پوشش ایگویی است که توسط مادر از رابطه ی مادر-نوزاد حاصل شده است.
می‌توان گفت که اگر مادر، به اندازه کافی ایگوی کودک را کاور کند (به لحاظ اضطراب‌های غیرقابل تفکر)، انسان جدید را قادر می‌سازد تا شخصیتی براساس الگویی از استمرار تداوم در بودن (going-on-being) بسازد. همه ناکامی‌ها (که می‌توانند اضطرابی غیرقابل تفکر ایجاد کنند)، موجب واکنش نوزاد می‌شود و این واکنش، تداوم در بودن را تحت تاثیر قرار می‌دهد. اگر واکنشی که مختل کننده ی تداوم در بودن است دائما تکرار شود، الگوی چندپارگیِ بودن (fragmentation of being) ایجاد خواهد شد. نوزادی که الگویش یکی از انواع چندپارگی های مسیرِ پیوسته ی بودن است، یک وظیفه تکاملی دارد که آن تقریبا از آغاز مرحله رشدی در جهت آسیب شناختی روانی قرار دارد. بنابراین ممکن است یک عامل خیلی ابتدایی (در ساعت‌ها یا روزهای اولیه زندگی)، در سبب شناسی بی‌قراری، پرتحرکی، و بی‌توجهی (که بعدا به عنوان ناتوانی در تمرکز شناخته شد)، وجود داشته باشد.
در اینجا بیان این نکته ضروری است که عوامل بیرونی هرچه باشند، این دیدگاه فرد ( فانتزی او) از عوامل بیرونی است که اهمیت دارد. به هر حال درکنار این موضوع، لازم به یاد آوری است که مرحله‌ای وجود دارد قبل از اینکه فرد، غیر-من را پس بزند. در این مرحله بسیار اولیه، هیچ عامل بیرونی وجود ندارد و مادر بخشی از کودک است. در این مرحله، الگوی نوزاد شامل تجربه‌اش از مادر است، همان طور که مادر در واقعیتِ شخصی خودش است.
به نظر می‌رسد نقطه مقابل یکپارچگی، گسستگی (disintegration) باشد. این تا حدی می‌تواند درست باشد. در اصل، نقطه مقابل یکپارچگی، مستلزم واژه ای مثل عدم یکپارچگی (unintegration) است. آرامش برای نوزاد به معنای عدم احساس نیاز به یکپارچگی است، کارکرد حمایتی ایگو مادر برای نوزاد کافی است. درک وضعیت های بدون تحریک کودک، نیاز به فهم بیشتری در این تئوری دارد.

اصطلاح گسستگی یا دیس اینتگریشن، برای توصیف یک دفاع پیچیده استفاده می‌شود، دفاعی که محصول فعالِ بی نظمی در دفاع علیه عدم یکپارچگی (آن اینتگریشن) در غیاب ایگوی حمایتی مادرانه است. به بیان دیگر، دیس اینتگریشن، دفاع در برابر اضطرابی قدیمی یا غیرقابل تفکر است که ناشی از شکست در نگهداری (holding)، در مرحله وابستگی مطلق (absolute dependence) است. بی نظمیِ دیس اینتگریشن، ممکن است به اندازه غیرقابل اطمینان بودن محیط، بد باشد، اما مزیت آن این است که توسط کودک آفریده می‌شود و بنابراین غیرمحیطی است، و در محدوده همه توانی کودک است. از نظر روانکاوی این قابل تحلیل است، در حالی که اضطراب‌های غیرقابل تفکر این گونه نیستند.
یکپارچگی، با کارکرد نگهداری محیط ارتباط تنگاتنگی دارد. دستاورد یکپارچگی، تشکیل یک واحد است. ابتدا “من” پدید می‌آید که مشتمل است بر اینکه: “هرچیز دیگری، غیر از من است”. بعد این می آید: “من هستم، من وجود دارم، من تجربه‌ها را جمع‌آوری می‌کنم و خویش را غنی می‌سازم و با غیر-من (دنیای حقیقی از واقعیت مشترک) تعامل درون فکنانه و برون فکنانه برقرار می‌کنم”. سپس: “وجود من توسط کسی دیده و فهمیده می شود.” اضافه می‌شود، و حتی بیشتر، می‌توان اضافه کرد: “من شواهدی که برای به رسمیت شناخته شدن هستی ام نیاز دارم را در اختیار می گیرم (همانطور که چهره در آینه دیده می‌شود)”.
در شرایط مطلوب، پوست بدن، مرزی برای من و غیر-من می‌شود. به عبارتی دیگر، روان در تن زندگی کرده و زندگی روان- تنی فرد آغاز می‌شود.
استقرار حالتی از “من هستم”، همراه با دستیابی انسجام یا نیروی درونی روان – تنی، وضعیتی را شکل می‌دهد که با اضطراب خاصی همراه است و آزار و اذیت از آن انتظار می‌رود. این واکنش آزار و اذیت، بخش ذاتیِ ایده پس زدن “غیر-من”  است، که با محدودیت واحدِ خود در بدن، با پوست به عنوان پوششی محدود کننده همراه است.
در انواعی از بیماری‌های روان- تنی، به لحاظ نشانه شناسی، سماجتی بر تعامل روان و تن وجود دارد. این امر به عنوان دفاعی در برابر تهدید از دست دادن پیوند روان–تنی یا در برابر شکلی از شخصیت زدایی حفظ می‌شود.
رسیدگی (handling)، توصیف کننده ی تدارکاتِ محیطی ای است که با ایجاد مشارکت روان–تنی مطابقتی نسبی دارد. در غیاب رسیدگی فعالانه و سازگار به اندازه کافی خوب، وظیفه مشارکت از درون احتمالا سخت می شود، در واقع ممکن است ثابت شود که ایجاد مشارکت رابطه بین روان و تن در اینگونه رشد، ممکن نیست به درستی برقرار شود.
پیدایش ارتباط با ابژه پیچیده است. آن رابطه نمی‌تواند اتفاق بیفتد مگر در شرایط محیطی ای که ارائه ابژه به گونه‌ای انجام شود که کودک ابژه را خلق کند. این الگو بدین ترتیب است: کودک انتظار مبهمی را که منشا آن در یک نیاز فرموله نشده است، به وجود می‌آورد. مادر سازگار، یک ابژه یا ترفندی ایجاد می کند که نیازهای کودک را برآورده کند. بنابراین کودک شروع به نیاز به همان چیزی می کند که مادر ارائه می‌دهد. به این ترتیب، کودک احساس اطمینان می‌کند که قادر به خلق ابژه‌ها و دنیای واقعی است. مادر یک زمان کوتاهی به کودک می‌دهد که در آن، همه توانی موضوع تجربه اش شود. باید تاکید شود که منظور من در اشاره به پیدایش ارتباط با ابژه، ارضاء اید و ناکامی آن نیست. من به پیش شرط‌های درونی و بیرونی کودک اشاره می کنم. شرایطی که در آن از تغذیه ارضاکننده ی پستان مادر (یا واکنش به ناکامی و محرومیت از آن )، تجربه ی ایگو حاصل می شود.

خلاصه و جمع بندی
هدف من بیان کردن مهم‌ترین بخش مفهوم پیدایش ایگو است. من از مفهوم یکپارچگی ایگو و جایگاه آن در شروع رشد هیجانی کودک استفاده می کنم. کودکی که تمام مدت از وابستگی مطلق به سمت وابستگی نسبی و به سوی استقلال در حرکت است. من همچنین آغاز ارتباط با ابژه را در چارچوب تجربه و رشد کودک پیدا می‌کنم.
به علاوه ، من سعی می کنم اهمیت محیط واقعی در مراحل اولیه رشد یعنی پیش از جدایی من از غیر-من را ارزیابی کنم. من قدرت ایگوی کودکی که حمایت ایگو را از رفتار سازگارانه واقعی مادر یا از عشق او دریافت می‌کند را با ضعف ایگوی کودکی که در مراحل بسیار ابتدایی رشد در کمبود و نقصان شرایط محیطی قرار دارد، مقایسه می‌کنم.

* کپی تنها با ذکر منبع و ارجاع به سایت مجاز است.


پذیرش مراجع

جهت دریافت وقت روان درمانی با متخصصین مرکز روان تحلیلی مهرسای (درمان حضوری برای مراجعین تهرانی و درمان غیرحضوری از طریق اسکایپ یا واتس اپ برای مراجعین شهرستانی و مراجعین خارج از ایران)، می توانید به شماره واتس اپ زیر پیام دهید و مشخصات خود را به همراه علت مراجعه ارسال کنید، تا در اسرع وقت به درخواست شما رسیدگی گردد. (فقط پیام دهید)

کلیه حقوق این وب سایت متعلق به مرکز تخصصی روان درمانی تحلیلی مهرسای می باشد.