Screenshot_20220107-130238_Chrome.jpg
دی ۱۷, ۱۴۰۰

مقاله “از مفهوم فرویدی کار رویا تا کارِ رویابینی بیون: مفهوم پردازیِ در حال تحولِ رویا بینی در نظریه روانکاوی” 2010/ نویسنده: جان آ. اشنایدر/ مترجم: محمد رضا یابنده/ ویراستار: عادله عزتی

From Freud’s dream-work to Bion’s work of dreaming: The changing conception of dreaming in psychoanalytic theory

بیون (Bion) نظریه روانکاوی را از نظریه کار رویا فروید به مفهومی از رویابینی تغییر داد که در آن، رویا نقطه عطف کلیه عملکردهای هیجانی است. در این مقاله، ابتدا جنبه های تاریخی، نظری و بالینی رویا را از نظر فروید و بیون مرور خواهیم کرد. سپس دو ایده مرتبط را پیشنهاد می­کنم که معتقدم معرف جدایی مسیر بیون از فروید در رابطه با درک رویاست. بیون معتقد بود که همه رویاها کارهای روانشناختیِ در حالِ پیشرفت هستند و در یک مقطع اظهار کرد که همه رویاها حاوی عناصری مشابه توهم­های دیداری هستند. من ایده‌های بیون را بررسی کرده و توضیح می‌دهم که همه رویاها حاوی جنبه‌هایی از تجارب هیجانی هستند که  در واقع بیش از حد آشفته­ کننده­ اند که بتوان آنها را در رویا دید، و در حین تحلیل، بیمار رویای خود را به این امید مطرح می­کند که از تحلیلگر برای تکمیل کارِ ناخودآگاهی که جزئاً یا کلاً بیش از حد آشفته­ کننده بوده کمک بگیرد، آشفتگی که آنقدر شدید بوده که بیمار به تنهایی نتوانسته آن را رویابینی کند. فروید رویاها را پدیده‌های ذهنی می‌داند که می‌توان براساس آنها، عملکرد ذهن را درک کرد. اما معتقد است که رویاها فقط «نگهبان خواب» هستند و تا زمانی که توسط تحلیلگر تعبیر نشوند، به خودی خود رسانه‌ایی برای کار روان­شناختی و رشد روانی ناخودآگاه نیستند. بیون ایده‌های فروید را گسترش می‌دهد، اما از فروید فاصله می‌گیرد و رویا را مترادف تفکر هیجانی ناخودآگاه می­داند – فرآیندی که از نگاه او هم در بیداری و هم در خواب ادامه می‌یابد. از نقطه نظر دیگری که تا حدودی گیج کننده است، بیون رویاها را صرفاً تجلی چیزی می­داند که رویابین قادر به اندیشیدن آن نیست.

واژه های کلیدی: بیون، رویابینی، کار رویا، فروید

ما هنر را داریم، تا توسط حقیقت نابود نشویم. (نیچه، در Ondaatje، 1970، پیشگفتار)

مقدمه

رویاها به طور متناقضی، هم ما را از حقایق ناشناخته محافظت می­ کنند و هم ما را از وجود آنها مطلع می سازند. رویاها یک کُلاژ بی انتها را ترسیم می­ کنند که آزادانه توسط قلم موی بقایای تجارب گذشته، حال و آیندۀ محتمل، ترسیم می ­شود. معنای واقعی یک رویا را هرگز نه می توان فهمید و نه می توان بیان کرد. رویاها کارهایی در دست انجام هستند که – اگر از آنها استقبال کنیم – این فرصت را به ما می ­دهند تا به حقایقی دست یابیم که احساس می­ کنیم کمترین توانایی در مواجهه با آنها را داریم. اما این حقایق همیشه بیش از توان تحمل ما می­ باشند: در هر رویا، ما از بخش زیادی از محتوای تجربه هیجانی حقیقی خود، اجتناب می­ کنیم.

مدتی است که به نظر می­ رسد توجه روانکاوی به رویا کم شده است. فکر می‌کنم که این امر حداقل تا حدی منعکس‌کننده اکراه روانکاوان در اندیشیدن به رویاها فراسوی دستاوردهای مهم فروید است. به عبارت ساده ­تر، میراث عظیم فروید، نظریه پردازان بعدی را از بازنگری کار رویا براساس دیدگاه های جدیدی که مستلزم تغییر پارادایم تحلیلگر معاصر می­ باشد، منصرف کرد.

بیون این تغییر را با استقرار رویابینی در مرکز عملکرد روانشناختی، و جابجا کردن نقطه تاکید نظریه رویا «از معنای نمادین رویا، به فرآیند رویابینی» انجام داد (Ogden, 2007b, pp. 577). او بیشتر به نحوه رویابینی ما توجه دارد تا محتوای نمادین رویا (Bion, 1962a, 1962b).

رویابینی برای بیون شامل جستجوی حقیقت از طریق تفکر و احساس کردن است. او معتقد است که سائق رشد آدمی جستجوی حقیقت است و ذهن از طریق رویابینی رشد می کند، چرا که انسان در تلاش برای کشف جنبه­ های واقعی تجربه خود می ­باشد.[1]

در این مقاله، دو ایده بیون را در مورد رویابینی گسترش خواهم داد: (1) این ایده که جنبه‌هایی از همه رویاها، کارهای در حال پیشرفت [2] هستند که امکان می‌دهند تا حدی به حقایق پنهان درباره خودمان دسترسی پیدا کنیم (Bion, 1962a, 1962b)، و (2) این ایده که همه رویاها شامل عناصری  غیر از کارهای در حال پیشرفت نیز هستند که معادل توهمات دیداری می­ باشند، ایده ای با بیون به خودش مطرح کرد (در تاملات  Cogitations، [1992, pp. 68])، اما هرگز در طول حیاتش آن را بسط یا انتشار نداد.

کارِ رویا فروید و کارِ رویابینی بیون

فروید مطالعه رویاها را از چنگ اسطوره‌سازان، طالع بینان، عصب‌شناسان و مبلغان شیاطین نجات داد[3]. او رویکردی علمی را برای درک رویاها به ارمغان آورد که امکانات جدیدی برای کاوش و سازمان‌دهی اعماق ناخودآگاه که قبلاً ناشناخته و غیرقابل شناخت بود ارائه می‌دهد.

فروید (1900a)کتاب  تعبیر رویاها را با ارزش‌ترین اکتشاف خود می‌دانست و می­گفت «. . . که از بخت خوب توسط اینجانب صورت گرفته است. چنین شانسی فقط یک بار در طول زندگی در خانۀ آدم را می زند.» (فروید، 1931, pp. xxxii) اما هنگامی که فروید (1923) مدل ساختاری خود را در مقاله ایگو و اید معرفی کرد، بسیاری احساس کردند که آن « . . . آنقدر بی ارتباط با تحلیل رویا است که اهمیت تاکید بالینی بر رویا را به طرز محسوسی کاهش داده است» (Waldhorn, 1967, pp. 52). گروه مطالعاتی کریس می­گوید فروید با تغییر نقطه تأکید از مدل توپوگرافی به مدل ساختاری، تمرکز روانکاوان را بر رویاها مختل کرد.[4]

شگفت آور است که دستاورد فروید آنقدر انقلابی بود که موجب توقف نظریه پردازی بیشتر در مورد رویا شد. فروید از اینکه همکاران تحلیلی­ اش در اشتیاق او برای رویاها شریک نبودند متأسف بود. بسیاری از تحلیلگران معاصر با دیدگاه فروید که رویا «جایگاه ویژه­ ای» در عملکرد روانکاوی دارد (Freud, 1933, pp. 7) و دسترسی به «مطالب غیرقابل دسترس» را فراهم می­کند، مخالفند. آنها معتقدند رویا «به سادگی یکی از انواع نکات مفید برای تحقیق تحلیلی است»  (Waldhorn, 1967, pp. 57). فروید (1933) در مقاله “سخنرانی‌های مقدماتی جدیدخود اظهار داشت: «تحلیل‌گران طوری رفتار می‌کنند که انگار دیگر چیزی برای گفتن در مورد رویاها ندارند، گویی هیچ چیز دیگری برای افزودن به نظریه رویا وجود ندارد. . .» (1933، pp.8) (یعنی انگار فروید قبلاً همه چیز را گفته است.) ناامیدی فروید در این گفته آشکار است، اما همچنین از روانکاوان دعوت شده که تحقیقات او را در مورد رویاها به پیش ببرند.

مفهوم پردازی مجدد بیون از نظریه رویا، شاید یکی از تغییرات بزرگ و اساسی در تاریخ روانکاوی باشد. بیون کار خود را در مورد رویا به عنوان «. . . بسط مشروع گشایش روزنه ­ای برای تحقیق آنچه که فروید ایجاد کرد اما پیگیری نکرد» توصیف می­کند (Bion, 1992, p. 73). با وجودی که نظریه رویای فروید مدلی برای درک روش ورود مشتقات ناخودآگاه به خودآگاهی ارائه می­دهد، نظریه رویای بیون مدلی برای درک نحوه پردازش تجارب هیجانی توسط ذهن و معنا بخشیدن به آن ارائه می­دهد. او رویابینی را پردازش ناخودآگاه تجربه هیجانی می‌داند که به طور پیوسته و همزمان با تفکر خودآگاهانه روی می­دهد.

در بررسی تفاوت‌ بین نظریه‌های فروید و بیون در مورد رویابینی، اغلب به دلیل استفاده از اصطلاحات مشابه برای اشاره به پدیده‌های مختلف، سردرگمی بروز می­کند. بیون نظریه کار-رویای فروید را «بدون محدود شدن … توسط شائبۀ ایده‌های موجود» بسط داد (Bion, 1962a, pp.2)، اما تمام ایده‌های فروید را به نفع ایده‌های خودش کنار نگذاشت. او نوشت: «من اصطلاح «رویا» را همیشه برای پدیده‌ای که فروید با آن اصطلاح توصیف می‌کند، استفاده خواهم کرد» (Bion, 1992, pp. 95). همچنین، «عنوان «رویابینی[5]» همواره معنای بسیار ارزشمندی داشته است. می‌خواهم برخی از ایده‌هایی را که قبلاً با آن مرتبط بوده بسط دهم و برخی دیگر را محدود کنم» (Bion, 1992, pp. 62).  این جملات برگرفته از دفترچه خصوصی بیون یعنی Cogitations (Bion، 1992) می باشد (که او هرگز قصد انتشار آن را نداشت) و نشان می­دهد که چگونه وی توانست معنای مورد نظر آنچه ما به عنوان یک «رویا» در نظر می­گیریم را با بررسی این پدیده از دیدگاهی جدید گسترش دهد.

مفهوم فرویدیِ «ته­ نشین­ های روز[6]» شبیه مفهوم عناصر بِتای بیون است. فروید معتقد است تصاویری که در طول روز تجربه می ­شوند از طریق بقایای روز به رویا راه پیدا می­ کنند. اینها چیزی را که برای رویابین غیرقابل قبول است شکل می­ دهند -یعنی نوعی بازنمود آن را ارائه می­دهند. فروید معتقد است ته ­نشین­ های روز شامل ایده­های بی ضرری است که به ضمیر نیمه ­آگاه تعلق دارند. بیون معتقد است که هم تجارب روزانه و هم تجارب درونی برای ایجاد یک رویا ضروری هستند. «به نظر بیون، ته­ نشین­ های روز «عناصر بِتا» هستند که با پیش ­پنداشت‌های ذاتی و اکتسابی مرتبط اند» (Grotstein, 2000, pp. 14). عمل رویابینی، کار روی رویدادهای واقعی است، «واقعیاتِ» تجاربِ زیسته، که شامل فرایند تحول عناصر بتا به عناصر آلفا می ­باشد.[7]

من در مرور تاریخی، نظری و بالینی زیر، بر این ایده فروید تمرکز خواهم کرد که تحلیلگر – نه بیمار – کار تفسیر تعارض روانی ناخودآگاه را در رویاها آغاز می کند، و این نکته را با بررسی کار او روی «رویای محرک دندانی» (Freud, 1900b) مطرح می کنم. سپس در مورد مفهوم رویابینی بیون به عنوان اساسی ­ترین روش برای پردازش تجربه هیجانی بحث خواهم کرد. در این رابطه، یک قرائت دقیق از یک پاراگراف برگرفته از Cogitations (Bion, 1992) را ارائه خواهم کرد که در آن، بیون از دیدگاهی وسیع­تر نظریه خود را در مورد رویابینی مورد سوال قرار می­دهد، و با انجام این کار، این امکان را  می­ دهد که رویابینی را (از یک نقطه نظر برتر، متفاوت از سایر دیدگاه­ های بیون) بازتابی از کار هیجانی دانست که متوقف شده است. در نهایت، با ترکیب چندین دیدگاه بیون در رابطه با رویابینی، پیشنهاد خواهم کرد که همه رویاها را می توان به عنوان تفکر ناخودآگاهِ در حال پیشرفت فرض کرد، که البته حاوی عناصری هستند که رویابین کاملاً قادر به رویابینی آنها نیست: یعنی عناصر بِتا.

کار-رویای[8] فروید

اکثر خوانندگان امروزی متعجب می شوند وقتی بدانند از نظر فروید (1901)، رویاها یک هدف و فقط یک هدف را دنبال می کنند: آنها «نگهبان خواب» هستند (678pp. ) – یک فرآیند کاملاً فیزیولوژیکی. فروید (1916a) اظهار می کند: «. . . خواب بدون رویا بهترین حالت است، تنها حالت مناسب است. در خواب نباید هیچ فعالیت ذهنی وجود داشته باشد . . .» (pp. 89). او تقریباً یک دهه بعد این عقیده را تکرار کرد و نوشت: «تنها یک وظیفه مفید، تنها یک کارکرد وجود دارد که می توان به رویا نسبت داد، و آن مراقبت از خواب از طریق ممانعت از ایجاد وقفه در خواب است» (Freud, 1925, pp. 127).

فروید می‌گوید اضطراب مرتبط با تهدیدِ «بازگشت امر سرکوب‌شده» ممکن است آنقدر زیاد باشد که فرد را وسط رویا بیدار کند. این استعاره بیشتر مشابه سوپاپ اطمینان است و نه استعاره دگرگونی ناخودآگاه که واسطه رشد روانی می­شود (برخلاف استعاره سیستم گوارشی بیون که بعداً به آن خواهم پرداخت).

    «حالت خواب نمی­ خواهد چیزی از دنیای بیرون بداند. هیچ علاقه ای به واقعیت ندارد، یا فقط تا آنجا که به انصراف از حالت خواب – یعنی بیدار شدن – مربوط می شود . . . همه ویژگی های اساسی رویاها توسط عامل شرطی کننده خواب تعیین می شود» (Freud, 1917a, p. 234). رویاها، به عنوان «نگهبان خواب»، عملکرد روانشناختیِ محافظت خواب از غلبه افکار مزاحم را ایفا می کند. اگر آرزوهای نوزادیِ سرکوب شده برای دستیابی به سطح تفکر فشار بیاورند و فاقد سانسور بوده یا دگرگونه نماییِ ضعیفی داشته باشند، به گونه­ ای آزاردهنده وارد نیمه ­آگاهی می شوند که در نتیجه فرد را بیدار می کنند.

فروید معتقد نیست که فرد رویابین با رویابینی یک کار روانشناختی انجام می دهد که به او کمک می کند با تجربه هیجانی ناراحت کننده مقابله کند. در عوض، او معتقد است که رویابینی، تهدید اضطراب شدید ناشی از تنش تکانه های سرکوب شده نوزادی را از بین می برد.

 فروید معتقد بود که ما فقط زمانی در خواب رویا می بینیم که آزادی بازنمایی دیداری، که با کاهش سانسور و حالت انفصال ذهن از عضلات اختیاری به وجود می آید، امکان دهد مشتقات سرکوب شده در رویا ظاهر شوند. رویا به شکل یک سوپاپ اطمینان از خواب محافظت می کند و با امکان بروز مقدار کافی تنش ناشی از تکانه های ناخودآگاه، ادامه خواب را ممکن می سازد. اگر انرژی شهوانی یا پرخاشگری بیش از حد بروز کند، از ظرفیت شکل گیری نمادها از طریق رویابینی فراتر می رود. وقتی تنش ناخودآگاه به چنین شدتی برسد، فرد را از خواب بیدار می کند. فشار از بخشی از ذهن به قسمت دیگر منتقل می شود، اما تنش هیجانی زیربنایی به بقای خود ادامه می دهد مگر اینکه و تا زمانی که، تحلیلگر تفسیری ارائه کند که تعارض ناخودآگاهی که منشاء آن تنش هیجانی زیربنایی بوده را رفع کند. کاری که فرد حین رویابینی به تنهایی انجام می ­دهد، به نظارت و تنظیم «بازگشت امر سرکوب شده» محدود می شود.

در واقع هیچ تشبیهی برای فرایند سرکوبی بهتر از وضعیت دفن ناگهانی پمپئی[9] و سپس ظهور مجدد آن با بیل زدن (یعنی نکته ای در ذهن همزمان هم غیرقابل دسترس شده و هم حفظ شود) وجود ندارد. (Freud, 1907, p. 40)

آنچه سرکوب شده دست نخورده باقی می ماند. بدون تحلیلگری که کار تفسیر را انجام دهد هیچ رشدی رخ نمی دهد.

فروید همچنین روشی را که جنبه‌های نیمه­خودآگاه و ناخودآگاه ذهن با یکدیگر در طول رویابینی ارتباط برقرار می‌کنند، بررسی کرد. او بین تفکر فرآیند اولیه و فرآیند ثانویه، حالت‌های ناخودآگاه و خودآگاه و حالت‌های خواب و بیدار بودن تفکیک واضحی ایجاد کرد (رجوع شود به فروید، 1911). در طول خواب، ارتباط با منطق (و تشکیلات عضلانی) زندگی در بیداری قطع است. تمرکز توجه فرد کاملاً معطوف به مدیریت زیست درونی است (Freud, 1900a, pp. 608).

کار رویا، محتوای (نهفته) ناخودآگاه (مانند ترس‌های دوران کودکی، تعارض و تمایلاتی که «برای آگاهی غیرقابل قبول» هستند) را به محتوای آشکاری ترجمه می‌کند. این کار بر اساس اصول زیر انجام می شود: (1) تراکم: «اولین دستاورد کار رویا» (Freud, 1916b, pp. 171) که چندین مفهوم را به منظور پنهان کردن زیر یک مفهوم درهم می­گنجاند. (2) جابجایی: «… جایگزین کردن چیزی به صورت کنایه آمیز . . .  با چیزی که دورتر است» (Freud, 1916b, pp. 171).  (3) بازنمایی: «تبدیل افکار به تصاویر دیداری» (Freud, 1916b, pp. 175).

از طریق این عملیات ذهنی دگرگونه­ ساز و پنهان‌کننده، تمایلات (آرزوهای) ممنوعه به گونه‌ای تغییر می‌کنند که به مشتقات ناخودآگاه خود «امکان دسترسی آزادانه به خودآگاهی [ذهن] » را می‌دهند (Freud, 1915, pp. 149). کار رویا با سانسور، ویرایش و مصالحه، به فرد اجازه می‌دهد تنش مزاحم خوابیدن ناشی از تمایلات نوزادی را، با «قاچاق کردن» آنها (رد کردن آنها دور از چشم سانسورکننده) به ضمیر نیمه­ آگاه و خودآگاه، از بین ببرد. بطور اساسی هیچ کار روان‌شناختی (منجر به پیشرفت در بلوغ) در کارکرد پنهان‌کاری و قاچاقی کار رویا وجود ندارد.

در تعبیر خواب فروید، تحلیلگر – که بین خودآگاه و ناخودآگاه قرار می گیرد – رویای بیمار را با معکوس کردن جهت کار رویا تفسیر می کند و از محتوای آشکار شروع کرده و بطور معکوس به سمت موارد نهفته پیش می رود (Freud, 1916b). کار رویا «کاری است که رویای نهفته را به رویای آشکار تبدیل می کند»، اما کاری که در جهت مخالف پیش می رود و تلاش می کند از رویای آشکار به نهفته دست یابد، کار تفسیری ما [یعنی تحلیلگر، نه بیمار] است . . . که به دنبال خنثی کردن کار رویا است» (Freud, 1916b, p. 170).

رویا-افکار و رویا­-محتوا مانند دو نسخه از یک موضوع به دو زبان مختلف به ما ارائه می شود. یا به‌طور دقیق‌تر، محتوای-رویا مثل رونوشتی از رویا-افکار با شیوه بیان متفاوتی به نظر می‌رسد.  کار ما [تحلیل‌گر]  این است که خصوصیات و قوانین نحوی آن را با مقایسه اصل و ترجمه تشخیص دهیم. به محض آنکه ما [به عنوان تحلیلگر] افکار مربوطه را بدانیم، آن افکار قابل درک می شوند (Freud, 1900a, p. 277).

فروید با این اظهارات به وضوح بر نقش مهم تحلیلگر در تعبیر خواب بیمار تأکید می­کند و بر نقش بیمار در تعبیر یا درک رویاهای خود به تنهایی، تأکید نمی­کند. این حالت، متضاد روشی است که اکثر تحلیلگران در حال حاضر در مورد رویابینی  فکر می کنند. فروید در تعبیر رویاهای خود برای خودش استثنا قائل شد. تحلیلگر می‌تواند با پیوند دادن محتوای آشکار به محتوای پنهان، کاری را با رویا انجام دهد که بیمار به تنهایی قادر به انجام آن نیست. مهارت تحلیلگر در ترجمه محتوای نهفته رویا توسط فروید توضیح داده شده است: «وقتی چنتۀ تداعی‌های بیمار خالی شود . . . ما خودمان مداخله می‌کنیم. ما خلاء را پر می‌کنیم، نتیجه‌گیری غیرقابل انکاری ارائـــه می‌کنیم و آنچه که بیمار فقط با تداعی‌هایش اشاره کرده را با سخنان صریح بیان می­کنیم» (Freud, 1933, pp. 12). به محض آنکه نتیجه حاصل شد، “علاقه و توجه به رویا . . . اغلب به پایان می­رسد» (Freud, 1933, pp.17) مانند راه حل یک پازل، راه حل جایگزینی وجود ندارد» (Freud, 1933, pp. 12). این مطلب و نظرات بعدی بیانگر این است که فروید کار تعبیر رویا را تقریباً منحصراً به حوزه تحلیلگر محدود می کند. تحلیلگر « . . . ایده‌هایی را که برای فرد رویابین روی می داده فرا می‌خواند تا وقتی که بر اساس دانش خود [تحلیل‌گر] از جایگزین ها در رویا به امور اصیل دست می­یابد و نمادها را با معنای آنها جایگزین می­کند» (Freud, 1916b, p. 170).

 فروید نه تنها می گوید که بیمار در عمل رویابینی درگیر هیچ تفکر منطقی مولدی نیست، بلکه معتقد است که حتی ارتباط بیمار با رویا شامل تفکر فرآیند ثانویه نمی شود:

هر چیزی که در رویاها به عنوان فعالیت ظاهری قضاوت کردن ظاهر می شود را نه به‌عنوان دستاورد فکری کار رویا، بلکه باید به‌عنوان موارد مرتبط با رویا-افکار و به‌عنوان انتقال از آن‌ رویا-افکار به محتوای آشکار رویا در نظر گرفت . . . اینجانب حتی می‌توانم این ادعا را بیشتر بسط دهم. حتی قضاوت‌هایی که پس از بیدار شدن از رویایی که به یاد سپرده شده و احساساتی که با بازتولید چنین رویایی در ما ایجاد می‌شود انجام می شوند، بخشی از . . . محتوای نهفته رویا را تشکیل می‌دهند و باید در تفسیر [تحلیل‌گر] گنجانده شوند. (Freud, 1900b, p. 445 – جملات ایتالیک در اصل متن است)

در اینجا به نظر می رسد فروید با مشاهده تداعی ­هایی که بیمار حتی پس از بیدار شدن به عنوان بخشی از محتوای نهفته رویا ارائـــه می دهد، تفکر فرآیند اولیه را از فرآیند ثانویه تفکیک می کند.

یکی از  ایده‌های فروید که بسیار نقل‌قول‌ شده – «تعبیر رویاها شاهراه شناخت فعالیت‌های ناخودآگاه ذهن است» (Freud, 1900a, pp. 608) – اغلب به طور گمراه‌کننده‌ای به این شکل خلاصه می‌شود: «رویاها شاهراه به سوی ناخودآگاه هستند.» این خلاصه­ گویی، ایده اساسی را که فروید بر آن تأکید می کرد مخدوش می کند، یعنی اینکه تعبیر تحلیلگر از رویاها (نه خود رویا یا تعبیر بیمار از رویای خود) درک فعالیت ذهنی ناخودآگاه را طور کلی و درک فعالیت ذهنی رویابین را به طور ویژه ممکن می کند. نقش اصلی بیمار در تحلیل رویا، تداعی آزاد، و سپس تفکر و صحبت کردن طبق منطق فرآیند ثانویه، در پاسخ به تعبیر تحلیلگر از رویا است.

کار فروید روی یک رویا

در تعبیر رویاها، فروید (1900b) «رویای محرک دندانی» را ارائه می دهد، که نشان دهنده اهمیتی است که فروید به تعبیر تحلیلگر از رویاها نسبت می دهد و اینکه چگونه تمام تعابیر (ارائه شده توسط درمانگر)، خاطرات، افکار، خواسته ­ها و ترس­های سکچوال سرکوب شده را آشکار می­کنند. رؤیایی که توسط بیمارِ همکارِ اتو رنک (Otto Rank)تجربه شده، فرصتی را برای فروید فراهم می‌کند تا نشان دهد نظریه او در مورد رویابینی چگونه عمل می‌کند.

تعبیر خواب فروید (که توسط همکارِ رنک انجام شد) مراحل شکل‌گیری رویا را به صورت معکوس دنبال می‌کند و از محتوای آشکار به عقب حرکت می‌کند – مراجعه به دندانپزشک برای کشیدن دندان. فروید (1900b) در مقدمه خود به خواننده می­گوید که این رویا یک رویای معمولی است که در آن از یک «محرک دندانی» (صفحه 387) برای نشان دادن «سرکوب جنسی» استفاده می شود (صفحه 387).

فروید با راهنمایی خواننده در مورد چگونگی فکر­کردن در مورد رویا، رویای یک بیمار تحت درمان توسط همکارِ رنک را ارائه می دهد:

چندی پیش خواب دیدم که در مطب دندانپزشک هستم و او در حال سوراخ کردن یک دندان پشتی در فک تحتانی من می باشد. آنقدر روی آن کار کرد که دندان بِالکُل بلا­استفاده شد. سپس با فورسپس آن را گرفت و طوری با سهولت بیرون کشید که من حیرت زده شدم. وی گفت که در این مورد باید قطع امید کنم، زیرا او در اصل به دنبال درمان دندان نبوده و سپس آن را روی میز گذاشت و دندان (که به نظرم یکی از دندان های پیش فوقانی بود) به چند لایه تجزیه شد. از روی صندلی دندانپزشکی بلند شدم، با احساس کنجکاوی به آن نزدیکتر شدم و یک سؤال پزشکی مطرح کردم که برایم جالب بود. دندانپزشک در حالی که قطعات مختلف دندان که بطور حیرت آوری کاملاً سفید به نظر می رسید را از هم جدا می‌کرد و با ابزاری له می‌کرد (پودر می‌کرد)، برایم توضیح داد که این قضیه با بلوغ مرتبط است و فقط قبل از بلوغ است که دندان‌ها به این راحتی بیرون می آیند . . . (Freud, 1900b, pp. 388)

رنک پس از گزارش رویا گفت: «. . . تجارب و افکار روز قبل، نکاتی را برای تعبیر خواب فراهم می کند» (Freud, 1900b, pp. 389). بیمار فاش کرد که اخیراً تحت درمان دندانپزشکی قرار گرفته و دائماً در دندانی در فک تحتانی درد دارد – جایی که در واقع، دندانپزشک بیش از آنچه بیمار می‌خواسته روی آن کار کرده است. او در روزِ پس از رویا دیدن نزد دندانپزشک رفته بود که پیشنهاد کرده بود درد احتمالاً ناشی از دندانی است که باید کشیده شود – یک «دندان عقل».

رنک از تعبیر همکارش خشنود بود و به فروید گزارش داد: «این تعبیرِ [امیال خودارضایی] پیشنهادی همکارم بسیار روشنگر است و به نظر اینجانب نمی­توان به آن اعتراض کرد. چیزی ندارم که به آن اضافه کنم . . .»  (Freud, 1900b, p. 391). با «بیرون­کِشیدنِ» اقلام سرکوب شده و ارائه آن به بیمار (در قالب لایه ها) در قالب یک تفسیر، کار تحلیلگر روی رویا کامل می شود و به ما گفته می شود که فروید، رنک، همکار رنک، و بیمار همگی با این قضیه موافقند.

 فروید این نظریه خود را در اختیار خواننده قرار می­دهد: رویاها محصول تمایلات سکچوال نوزادی تغییر شکل یافته(مبدل) و ناخودآگاه هستند که تحلیلگر را ملزم به ترجمه محتوای آشکار رویا به «زبان» محتوای نهفته می­کند. این ایده را به فرمول‌بندی‌ فروید اضافه می‌کنم که محتوای نهفته اساسا به صورت «زبان» تصویری و روایتی رویا به ذهن نیمه خودآگاه و خودآگاه ارائه می‌شود. بنابراین وقتی تحلیلگر محتوای آشکار یک رویا را به عقب و به زبان محتوای نهفته ترجمه می‌کند، در واقع زبان محتوای نهفته را برای اولین بار به شکل نمادین کلامی ترجمه می‌کند. سپس این نسخه نمادین کلامی از محتوای نهفته به عنوان تفسیر به بیمار ارائه می‌شود و «. . . نیروی محرکه آن را . . . چیز دیگری بجز تمایلات خودارضایی دوره بلوغ نمی داند» (Freud, 1900b, p. 385).

فروید با مطرح کردن روش گام به گام خود، یک مدل قدرتمند تعبیر رویاها را برای نسل های آینده روانکاوان به جا نهاد.

مفهوم پردازی مجدد بیون از رویابینی

یکی باید در این میان به جای نوشتن کتابی به نام تعبیر رویاها، کتابی به نام تعبیر حقایق[10] بنویسد و آنها را به زبان رویا ترجمه کند – نه فقط به عنوان تمرینی انحرفی [توسط تحلیلگر]، بلکه به منظور ایجاد یک راه دوسویه [در «شاهراه»].  (Bion, 1980b, pp. 31)

طی این اظهارات، بیون روش کار خود با تجربه هیجانی (تفسیر حقایق) را به تصور فروید از کار با رویاها (تفسیر رویاها) می افزاید – که امکان «راه دوسویه» بین تفکر خودآگاه و ناخودآگاه را فراهم می کند. از نظر بیون، روانکاوی اساساً کار تفسیر حقایق و تأثیرات حسی خام است – یعنی کار بر روی «واقعیت‌های» ابتدایی و نه کار بر روی تعبیر رویاها، زیرا رویاها در واقع همان روشی هستند که قبلاً حقایق با استفاده از آنها تعبیر شده ­اند – روشی که ما با موفقیت در مورد تجربه هیجانی خود اندیشیده ­ایم. رویاها تعبیر واقعیت حقایق هیجانی کنونی رویابین «. . . تجربه واقعیت روانی بیرونی یا درونی» هستند (Bion, 1992, pp. 45).

فرض اساسی مفهوم پردازی بیون از رویابینی این است که رویابینی کارکرد تحلیلگرایانه اولیه ذهن است (Ogden، 2004) و در نتیجه، وقتی ما قادر به رویابینی نیستیم، نمی­توانیم کار روانشناختی اساسی خودآگاه و ناخودآگاهی روی تجارب هیجانی خود انجام دهیم. «ناتوانی در خوردن، آشامیدن یا تنفس صحیح عواقب فاجعه باری برای نفس زندگی دارد» (Bion, 1962a, pp. 42).  و ناتوانی در استفاده از تجارب هیجانی فاجعه­ای مثال زدنی در رابطه با رشد شخصیت ایجاد می کند . . . [که شامل] انحطاط روان­پریشانه . . . به عنوان مرگ شخصیت می باشد» (Bion, 1962a, pp. 42). او نوشت:

«نیاز احساس شده» [نیاز بیمار به معنا بخشیدن به تجربه هیجانی خود] بسیار مهم است. اگر به آن اهمیت و وزن داده نشود، بیماری واقعیِ [آسیب شناسی روانی = ناتوانی در رویابینی] بیمار نادیده گرفته می شود، و با اصرار تحلیلگر بر تعبیر رویا به خفا می­رود [یعنی تحلیلگر، در انجام کار تعبیر رویا، از این واقعیت غافل می­شود که بیمار نمی­تواند رویابینی کند]. (Bion, 1992, pp. 184)

برای مدتی، بیون از عملکرد آلفا[11] به عنوان راهی برای مفهوم پردازی رویابینی استفاده کرد. او «عملکرد آلفا» را به عنوان امری «نادانسته[12]» توصیف می کند (Bion, 1962a, pp. 38) – مجموعه ای از عملکردهای ذهنی که هنوز کشف نشده­اند که «تأثرات حسی [عناصر بتا[13]] مربوط به یک تجربه هیجانی را به عناصر آلفا تبدیل می­کنند» (a, pp. 17 1962). تنها پس از اینکه عمکرد آلفا عناصر بتا را به عناصر آلفا تبدیل کرد، آنها به رویا-افکار مناسب برای رویابینی تبدیل می­شوند. «عملکرد آلفا تأثیرات حسی را به عناصر آلفا تبدیل می‌کند که … ممکن است … با تصاویر دیداری… در رویاها یکسان باشند…» (Bion, 1962a, pp. 7) و محتوای ذهنی را برای ایجاد رویا-افکار فراهم می‌کنند (Bion, 1967, p. 115) و به مشکلات هیجانی، شکلی نمادین می­دهند که طبق آن فرد بتواند به آنها فکر کند ویا آنها را رویابینی کند (Bion, 1962a; Grotstein, 2000, 2002, 2007; Meltzer, 1983; Ogden, 2003, 2007b)

بیون از اصطلاح « رویا-افکار » برای اشاره به نتیجه انباشتگی عناصر آلفا استفاده کرد (Bion, 1962a). رویا-افکار از عناصر مرتبط وجوه مختلفِ یک تجربه هیجانی مشتق شده که نیازمند حل و فصل شدن است، تشکیل شده است. هنگامی که تجربه هیجانی به شکل عناصر نامرتبط بتا ( پیوند نخورده با هم ) باقی بماند، «واقعیت‌های هضم‌نشده­ایی» را تشکیل می‌دهد که نمی‌توان از آنها در شکل‌گیری رویا-افکار استفاده کرد (Bion, 1962a, pp. 6).

عناصر بتا «برای ساختن رویا-افکار قابل استفاده نیستند و در نتیجه، فقط تمایل به تخلیه­شدن[14] به صورت همانندسازیِ فرافکنانه » (Bion, 1962a, pp. 6)، بیماری روان­تنی، انحرافات شدید و غیره را دارند. همانندسازیِ فرافکنانه شامل تخلیه روانی و همچنین ارتباط گیری[15] است: «بیمار، حتی در ابتدای زندگی، تماس کافی با واقعیت دارد تا بتواند به گونه‌ای عمل کند که احساساتی که مایل نبوده یا احساساتی که می خواهد مادر داشته باشد را در مادر ایجاد کند» (Bion, 1962a, pp. 31).

بیون نتیجه گرفت اختلال فکری و آشفتگی روان پریشانه به ناتوانی در رویابینی مربوط می شود و [در تفسیری برای یک بیمار روان­پریش] گفت: «. . . شما بدون خیالپردازی[16] یا رویاها، امکان و وسیله­ایی برای تفکر در مورد مشکلات خود ندارید» (Bion, 1962b, pp. 25-6). از آنجا که بیماران روان­پریش نمی­توانند بین تجربه آگاهانه و ناآگاهانه تمایز قائل شوند یا یک رویداد واقعی را از یک توهم یا رویا یا خیال متمایز کنند، رویاهای آنها اَشکال تفکر واقعی نیستند و به رشد روانی کمک نمی­کنند.

چون عملکرد آلفا برداشت­های حسی از تجربه هیجانی را در دسترس خودآگاهی و رویا-افکار قرار می­دهد، بیماری که نمی­تواند رویا ببیند نمی­تواند بخوابد و نمی­تواند بیدار شود. از این رو، یک وضعیت عجیب بالینی روی می­دهد که بیمار روان­پریش طوری رفتار می­کند که گویی دقیقاً در همین حالت است (Bion, 1962a, pp. 7).

به عبارت دیگر، «رویاهای» فرد روان­پریش «رویاهایی هستند که رویا نیستند»: هیچ کار روانشناختی اصیل ناخودآگاه انجام نمی­شود و بیمار نمی­تواند از تجربه­ای که در خواب، توهم آن را داشته، چیزی بیاموزد. بیون در کتاب درباره توهم، پیشنهاد می‌کند که «رویاهای فرد روان‌پریش به همان اندازه مشابه توهم است . . . که تجارب توهم در اتاق مشاوره ممکن است پرتویی بر رویای فرد روان‌پریش بیافکند» (1958, pp. 78).

بیون (1957)  معتقد است که هر دو جنبه روان­پریش و غیر روان­پریش شخصیت در همه رویاها مشارکت دارند. او «بخش‌هایی از» شخصیت‌ها را شناسایی می‌کند که به نظر می‌رسد – نه تنها در شخصیت‌های روان‌پریش و مرزی، بلکه همچنین «در بخش‌های روان‌پریش شخصیت [بهنجار]» – قادر به رویابینی واقعی نیستند. (Bion, 1962a, pp. 54). اینها (حتی در سالمترین افراد) بخشهایی از خود (سلف) هستند که تحت تسلط عناصر بتا/ توهمی بوده و بنابراین قادر به فکر کردن، یادگیری از تجربه یا انجام کار روانشناختی نیستند (Bion, 1957, p. 47).

تحلیلگرانی که رویای بیماران را تعبیر می­کنند ممکن است این واقعیت را نادیده بگیرند که برخی از رویاها یا بخش‌هایی از رویاها، رویدادهای روانی آزاردهنده‌ای هستند که در طول خواب اتفاق می‌افتند و گرچه رویا به نظر می‌رسند اما رویا نیستند و «نمی توان آنها را رویا نام نهاد» (Bion, 1962a; Ogden, 2005). در این تجارب تصویری رویاگونه، نه بیمار و نه تحلیلگر تداعی های اصیل ندارند[17] و این تجربه کار روانشناختی ناخودآگاه ناچیزی را انجام داده یا اصلاً کاری نمی‌کند.

نمونه­ای از «رویایی که رویا نیست» رویای یک بیمارِ کهنه سرباز ویتنام می باشد که «تیرانداز» یک قایق تیرباردار بود. او از کابوس­های تکراری رنج می برد که در آنها، همان خواب یکسان را با اندکی تفاوت در  محتوا و بدون تغییر در هیجان­های خود می­دید. اینکه او هر شب همان خواب را می­دید نشان دهنده این واقعیت است که او شب قبل در خواب خود کار روانشناسانه­ای انجام نداده است، در غیر این صورت نیازی به تلاش دوباره برای دیدن  همان رویا نداشت.

در رویا، ویِتکُنگ از دل تاریکی شلیک می­کند، ولی تفنگ بیمار گیر کرده و او احساس می کند از ترس فلج شده است. او با وحشت از خواب بیدار می­شود. اگر بیمار به خود مجال می­داد که واقعاً رویا را ببیند، به اعتقاد من در معرض خطر روان­پریشی قرار می­گرفت. پس با تکرار تصاویر قدیمی (آشنا)، کار روانشناختی ناچیزی انجام می­شد یا اصلاً کاری انجام نمی­شد، که برای او در آن زمان بهترین گزینه بود. او در عین توهم سعی داشت صحنه رودخانه را ضمن ماهیت وحشتناکش کنترل کند – سعی می کرد از آن حالت وحشتناک خلاص شود. و با این حال، تصاویر هر شب ادامه می­یافت. واقعیت روانی آنقدر آزاردهنده بود که به چیزی شبیه یک توهم دیداری تبدیل شد. فکر کردن (رویا بینی) متوقف شد و عمل کردن (توهم) غلبه کرد.

برای بیون، رشد توانایی کار روانشناختی ناخودآگاه حین رابطه مادر و نوزاد آغاز می شود، زمانی که ذهن مادر قادر به تبدیل عناصر بتای نوزاد به گونه ­ای است که عملکرد آلفای ابتدایی نوزاد قادر به پردازش آن باشد. ممکن است «رویاهای غیرقابل رویابینی» یا بخش‌های غیرقابل‌ رویابینی رویاها به‌عنوان عناصر بتا در نظر گرفته شوند که هنوز توسط عملکرد آلفا تغییر شکل نداده‌اند – شاید بقایای چیزی که در موقعیت مادر-نوزاد یا در تجارب هیجانی آزاردهنده یا آسیب‌زای بعدی غیرقابل رویابینی بوده است. رویا-افکاری رویابینی نشده به صورت قطعات مجزای حالت روان‌پریشی پابرجا می‌مانند (Bion, 1962a). آگدن (Ogden) (2007b) به این نکته به عنوان «تجربه غیرقابل رویابینی» اشاره می کند که ناشی از تروماهای بیرونی یا نیروهای درون روانی که «به عنوان رویاهای رویابینی نشده، در اشکالی مانند بیماری روان­تنی، تجزیه های روان­پریشانه، حالت­های «نارسایی هیجانی» (McDougall, 1984)، انباشته های از  اوتیسم (Tustin, 1981)، انحرافات شدید (De M’Uzan, 1984)،  و اعتیاد ظاهر می­شوند» (Ogden, 2007, p. 7).

در این « نا-رویاها[18] » هیچ کار روانشناختی انجام نمی­شود و درعوض، علائمی تولید می‌شوند که  ناشی از تجربه مسدود شده و غیر نمادین هستند (de M’Uzan, 1984; Schneider, 1995, 2003a, 2003b, 2007, 2009).

بیون این نا-رویاها را شکلی از عدم تفکر می دانست که شامل موارد زیر است:

. . . استفاده از تصاویر دیداری رویا برای اهداف کنترلی و بیرون راندن تجربه های هیجانی ناخواسته. سپس تصویر دیداری رویا به ‌عنوان فروگیرنده­ایی[19] توهمی – یعنی خیالپردازی شده(بطور مصنوعی ایجاد شده)  – احساس می‌شود که برای نگهداری، حبس، و مصون سازی خود از آن تجربه هیجانی که فرد احساس می‌کند چنان ضعیف است که نمی‌تواند بدون خطر از هم پاشیدگی آن را فروگیرد، و به این صورت به عنوان وسیله ای برای فرآیند تخلیه بکار می رود. (Bion 1992a)

 آگدن این (افکار- رویا) را فروگرفته شده­ایی[20] می داند که بر فروگیرنده (ظرفیت رویابینی) غلبه کرده و آن را از بین می برد (Ogden, 2004, pp. 4). رویابینی یک عملکرد فروگیرنده­گی است (یعنی تفکر) اما اگر افکار- رویا به اندازه کافی آزاردهنده باشد، سپس آنها (فروگرفته شده­­ها) می توانند ظرفیت رویابینی (یعنی فروگیرنده) را درهم شکنند.

در کار بیون این ایده ضمنی وجود دارد که عناصر بتایی که پردازش نشده اما پاره پاره شده و تخلیه می‌شوند، به صورت تجارب هیجانی نااندیشیده[21] باقی می‌مانند. مشکل هیجانی که باید حل و فصل شود به شکل یک حضور روانشناختی راکد اما مشکل آفرین باقی می‌ماند – زیرا تخلیه هرگز کامل رخ نمی­دهد. گویی یک لحظه قبل از تخلیه، شناختی از تجربه غیرقابل رویابینی وجود دارد که تأثیری آزاردهنده (در بخش روان­پریشی شخصیت) بر جای می­گذارد که اصرار بر ادامه کار (با رویابینی یا تحلیل اصیل) دارد. حتی در «رویاهای سالم» هم، عناصر روان­پریشی و غیر روان­پریشی وجود دارد: «تماس با واقعیت هرگز به طور کامل از بین نمی­رود (تخلیه نمی­شود) . . . کناره گیری از واقعیت یک توهم است نه یک واقعیت، و از به کارگیری همانندسازی فرافکنانه ناشی می شود…» (Bion, 1957, p. 46).

بیون در عین فاصله‌ گرفتن زیاد از فروید، ادعا می‌کند که هیچ تفاوتی بین پردازش ناخودآگاه تجربه در حال بیداری و پردازش ناخودآگاه تجربه در حال خواب وجود ندارد. ما همیشه در حال رویابینی تجربه هیجانی خود هستیم. بیون می نویسد: «فروید (1933, pp. 26–7) گفته که ارسطو گفته رویا راهی برای ادامۀ کارکرد ذهن در خواب است. اینجانب می گویم که رویا [همچنین] راهی برای کارکرد ذهن در بیداری است (Bion, 1992, p. 43).

هر تجربه هیجانی که در خواب رخ می دهد . . . با تجربه هیجانی که در بیداری رخ می­دهد، تفاوتی ندارد، زیرا ادراکات تجربه هیجانی در هر دو مورد باید توسط عملکرد آلفای [ناخودآگاه] پردازش شود تا بعد برای رویا-افکار مورد استفاده قرار گیرند. (Bion, 1962a, pp. 6)

یعنی هر دو تجربه، بیداری و خواب، تحت فرآیند تفکر ناخودآگاه یکسانی قرار می گیرند که کار روانشناختی بواسطۀ آن انجام می­شود. بخش غیر روان­پریش شخصیت همواره تجربه درونی و بیرونی را معنا می­کند، بدین ترتیب که (1) عناصر بتا را به عناصر آلفا تبدیل می­کند، (2) عناصر آلفا را جهت شکل­­گیری رویا-افکار پیوند می­دهد، و (3) در قالب رویا به رویا-افکار می اندیشد.

بیون معتقد است که رویا، اندیشیدن درباره تجربه هیجانی است و اینکه در فرآیند رویابینی، تجربه زیستۀ آگاهانه برای کار روانشناختی در دسترس ناخودآگاه قرار می­گیرد. از سوی دیگر، فروید معتقد است که ضمیر ناخودآگاه قادر به تفکر واقعی (تفکر فرآیند ثانویه منطقی) نیست و کارکرد «کار رویا» (Freud, 1900b) با محافظت از ذهن خودآگاه در قبال بازگشت امر سرکوب شده در صدد حفاظت از خواب است.

بیون معتقد است که بیمارانی که رویایی را به یک جلسه تحلیل می آورند، از قبل کار روانشناختی را حین همان عملِ رویابینی شروع کرده اند. بیماران رویاهای خود را نزد تحلیلگران می‌آورند نه برای اینکه رویاهایشان تعبیر شود، بلکه برای ادامه رویابینی با کمک تحلیل­گر در رابطه با جنبه‌هایی از رویاهایی که به تنهایی قادر به رویابینی آنها نبوده‌اند.

 بیون احساس کرد که نظریه فروید در مورد «خودآگاهی» ناقص است و پیشنهاد کرد که «خودآگاه و ناخودآگاه که پیوسته با هم تولید می شوند، به گونه ای عمل می کنند که گویی موجودی با دوچشم هستند و بنابراین قادر به همبستگی، و التفات به نفس خود هستند [یعنی خودآگاهی] (Bion, 1962, p. 54). به عبارت دیگر، آنها نظرگاه­های متفاوتی را تشکیل می دهند که هر یک می تواند به دیگری نگاه کند و از آن بهره مند شود. در حال سلامت، ما قادریم آزادانه بین ضمیر خودآگاه و ناخودآگاه حرکت کنیم و یک مکالمه دو طرفه از طریق «غشاء مانع تماسِ[22]» نیمه تراوایِ رویابینی برقرار کنیم (1962a, pp.17) و در حالی که امکان ارتباط بین آن دو موجود است، بتوانیم از برخی عناصر تجربه خودآگاه و از برخی دیگر عناصر تجربه ناخودآگاه شویم.

بیون با تکرار صحبت های فروید بیان می‌کند که در وقتی در خواب هستیم، اکثر تأثیرات حسی را که از دنیای بیرون می‌آیند قطع می‌کنیم و توجه کامل خود را به درون معطوف می‌کنیم و این امر موجب می شود خواب زمان ایده‌آلی برای تفکر ناخودآگاه در مورد تجربه هیجانی فرد باشد (رویابینی):

یکی از دلایل ضرورت خواب این است که با تعلیق خودآگاهی، آن تجارب هیجانی را که شخصیت به خود اجازه نمی­دهد در طول زندگی بیداریِ آگاهانه تجربه کند . . . در خواب امکان تبدیل­شان به عناصر آلفا و یک قالب روایتی را می­دهد . . . (Bion, 1992, p. 150)

در عجبم که آیا رویاها، یعنی تجارب هیجانی واقعی، همان تجارب هیجانی نیستند که من در طول بیداری ندارم یا نمی توانم به خودم اجازه دهم که داشته باشم. (Bion, 1992, p. 149)

ایده توسعه نیافتۀ بیون درباره رویاها به عنوان کارهایی در حال پیشرفت[23]

چنین می پندارم که مهم است خودتان (پاسخ ها) را بیابید. سعی می کنم به شما فرصتی بدهم تا جای­خالی را بر جای گذاشتم پُر کنید. (Bion, 1980a, pp. 5)

 بیون معتقد است که برای پیشبرد نظریه روانکاوی، شخص باید بر اساس تجربه منحصر به فرد خود، آزادانه تفکر کند. بر اساس این باور، بیون در نوشته‌اش عمداً ایده‌هایی را بدون ابراز قطعی بودن نتیجه‌گیری­ها ارائه می‌کند و یک نظریه‌ رویا را مطرح می‌کند که شامل دعوت از خوانندگان برای اقدام بر اساس ایده‌های او می‌شود (Schneider, 2005a, 2005b, 2005c).

«شاید خواننده تلاش برای شفاف کردنِ این (ایده های مبهم) را برای خودش ثمربخش بیابد و نه صرفا کاری که به او تحمیل شده است، زیرا من خودم آن را انجام نداده ام. » (Bion, 1962a, pp. ii).

 بیشتر تفکر من در مورد رویاها به عنوان «کارهای در حال پیشرفت»، ناشی از افکاری است که بیون پرورانده ولی هرگز توسعه نداده است. تقریباً در تمام نوشته‌های منتشر شده بیون، او رویا را فرآیندی می داند که برای معنا دادن به تجربه هیجانی بکار می­رود. یعنی رویابینی فرآیندی است که طی آن، تجربه هیجانی خامِ مشکل‌ آفرین (که به عنوان عناصر بتا ثبت شده) به تجربه هیجانی معنادار (عناصر آلفا) تبدیل می‌شود که فرد رویابین می‌تواند با کمک آن کار روان‌شناختی ناخودآگاه انجام دهد. رویا بازنمایی یک تجربه هیجانی است که به سمت حل و فصل شدن می رود.

با این حال، در آخرین پاراگراف ( تاملات) Cogitations مورخ  10 اوت 1959، بیون حدس می‌زند این تصور از رویا ممکن است کاملاً اشتباه باشد. شاید رویاهای ما منحصراً متشکل از تجارب هیجانی باشد که ما قادر به فکر کردنِ ناخودآگاه در مورد آنها نبوده‌ایم، و بنابراین از طریق همانندسازی فرافکنانه در قالب رویاها آنها را تخلیه می‌کنیم:

… پیشنهاد می‌کنم آنچه که معمولاً به عنوان رویا گزارش می‌شود [حتی در عین سلامتی] باید توسط ما به عنوان نشانه ای از سوء هاضمه در نظر گرفته شود، اما نه صرفاً سوء هاضمه فیزیکی بلکه باید به عنوان علامت سوء هاضمه ذهنی تلقی شود. یا به عبارت دقیق‌تر، وقتی بیمار رویایی را به ما گزارش می‌دهد و ما به این راضی هستیم که منظور او از آن مطلب همان چیزی است که معمولاً همه ما از رویا می‌فهمیم – باید چنین تلقی شود که کار رویا آلفا با شکست مواجه شده است.[24] البته ممکن است این شکست دقیقاً به دلایلی مانند استفاده از تصویرسازی دیداری در خدمت همانندسازی فرافکنانه باشد که اخیراً [در مورد بیماران روان­پریش] توضیح داده ام، اما دلایل دیگری هم برای شکست آلفای کار رویا وجود دارد. همچنین توسل بیمار به استفاده از تصویرسازی رویایی در خدمت همانندسازی فرافکنانه درجات متفاوتی دارد. بررسی رویا [همه رویاها] به عنوان نشانه ای از شکست آلفای کار رویا به این معنی است که باید در برخی فرضیه ها که تحت عنوان آلفای کار رویا تدوین کرده­ایم تجدید نظر کنیم. (Bion, 1992, pp. 68, – فرمت ایتالیک افزوده شده است)

در اینجا، بیون با استفاده از استعاره مورد علاقه خود برای تفکر – یعنی دستگاه گوارش – می گوید که رویا ممکن است «علامت سوء هاضمه ذهنی» باشد که این واقعیت را آشکار می­کند که برخی از تجارب هیجانی هنوز به طور کامل هضم نشده است. بیون بیان می‌کند که وقتی بیمار خوابی را گزارش می‌کند: «باید آن را نشانه‌ای از «شکست آلفای کار رویا » در نظر گرفت. او با افزودن این نکته که رویا یک تفکر هیجانی ناخودآگاه است به نظریه خود، پیشنهاد می‌کند که همه رویاها ممکن است حداقل تا حدی منعکس کننده ناتوانی در پردازش تجربه هیجانی باشند. رؤیایی که توسط یک بیمار حتی نسبتاً سالم نزد تحلیلگر آورده شده، به جای بیان پردازش هیجانی سالم، ممکن است تا حدی نمایانگر شکست پردازش هیجانی باشد که منجر به استفاده از «تصویرسازی دیداری در خدمت همانندسازی فرافکنانه» شود، یعنی نوعی توهم دیداری. رویاها ممکن است موانع و محدودیت‌هایی را در فرآیند تفکر ناخودآگاه آشکار کنند.

بیون بطور ضمنی می گوید اگر رویابین قبلاً در تفکر ناخودآگاه (هنگام خواب) آنچه را باید انجام می داده به انجام رسانده، هیچ دلیلی برای دیدنِ (ساختنِ) رویا از نوعی که رویابین ممکن است هنگام بیدار شدن از خواب به خاطر بیاورد وجود ندارد. از این دیدگاه، این همان رویای ناموفق، یعنی رویا– فکری رویابینی نشدۀ نااندیشده شده، است که درون تصویرسازیِ رویای دیداری تخلیه می­شود و سپس نزد تحلیلگر آورده می­شود تا وی به اندیشیدن آنچه که تا آن موقع یک فرآیند فکری ناموجود – یا شاید به سختی آغاز شده –  بوده، کمک کند.

 بیون برخلاف ایده‌ای که روی آن کار می‌کرد (و بسیاری از چیزهایی که قبلاً در مورد رویابینی باور داشت) در اینجا این احتمال را در نظر می‌گیرد که همه رویاها (حتی رویاهای افراد سالم) ممکن است تفکر ناخودآگاه درباره تجربه هیجانی را منعکس نکنند. اما در عوض ممکن است معرف شکست تفکر ناخودآگاه باشند که خود را به شکل فرآیندهای توهم (دیداری) یا تخلیه، نشان می دهد.

بیون می تواند دو مطلب متناقض بگوید زیرا او به رویا از زوایای متفاوتی نگاه می­کند، حالتی که مفروضات یک دیدگاه با مفروضات دیدگاه دیگر یکسان نیست. بیون روند اساسی زیربنایی کارش را از ابتدا تا انتها نشان می­دهد – که او (و بقیه ما) باید آزاد باشیم که هر فکری را از زوایای مختلف بیندیشیم و مهم نیست که آنها چقدر قابل اعتراض، غیرمنطقی یا متناقض به نظر می رسند. بیون در حالی که گویی با خودش حرف می زند این سؤال را مطرح می کند: رویابینی چه نوع تفکری می­تواند باشد؟ (Bion, 1992, pp. 67) او این ایده را امتحان می‌کند که رویابینی یک تفکر مولد[25] است: «زیرا رویای واقعی به نوعی ارتقای زندگی تجربه می‌شود» (ص 67). اما سپس از خود می پرسد: چه می شود اگر رویا بینی را تجلی همه چیزهایی بدانم که نمی توان صورت ناخودآگاه آنها را رویابینی کرد و یا به آنها فکر کرد؟ این همه چیز را تغییر خواهد داد. بیون در حال بررسی این ایده است که رویاها توهمات دیداری هستند. «گمان می­رود این [تجربه توهم دیداری در خواب] فقط ظهور یک پدیدۀ ارتقای زندگی است و بنابراین، احساس بیمار از اینکه نمی تواند رویا ببیند را متاثر نمی­سازد» (ص 66-7)، یعنی احساس بیمار از اینکه نمی تواند رویا ببیند صحیح است. بیون پیشنهاد می‌کند که بیماران به طور طبیعی در قبال بخش‌های توهم‌آمیز رویاها، که نیاز به «ذهن دیگری» برای رویابینی دارند، گارد می گیرند. در نهایت، به نظر می رسد که بیون از خود (و خواننده) می پرسد: با این افکار متناقض چه خواهی کرد؟ او این سؤال را می پرسد زیرا باید بتواند به هر اندیشه­ای فکر کند – حتی اندیشه­ای که هر چیزی را که به آن منتهی شده را  نفی می­کند.

به نظر می رسد تفکر بیون در این پاراگراف از الگوی رویا پیروی می کند. پیچ و خم های ذهنی او منعکس کننده تفکر فرآیند اولیۀ ارزشمند و فاقد محدودیت است، اما، همانند رویا، با تفکر فرآیند ثانویه درآمیخته است. معتقدم که این پاراگراف حاوی ایده ارزشمندی است که بیون برای دیگران به جای گذاشته تا توسعه دهند: اینکه همه رویاها توهمات دیداری در خواب هستند و بنابراین، منعکس کننده ته مانده­های نااندیشیده و غیرقابل اندیشیدنِ تفکر ناخودآگاه هستند.

رویاها به عنوان کاری در حال پیشرفت و کاری در حال سکون

بر اساس کار بالینی روی رویاهای بیماران، تصور می کنم ترکیب دو روش بیون برای بررسی رویاها که اخیراً در مورد آنها صحبت کردم، مثمر ثمر است. از این دیدگاه دوگانه، رویاها شامل (1) عناصری هستند که برخی کارهای روانشناختی روی آنها انجام شده، و (2) عناصری که هیچ کاری روی آنها انجام نشده است. حتی در رویاهایی که درک زیادی برای فرد به همراه دارند، بخش‌های رویابینی نشده­ای وجود دارد.[26] در رویاها گویی ما با خودمان در حال گفتگو هستیم و چیزهای زیادی ناگفته و نااندیشیده باقی می‌ماند. بخش‌های نااندیشیده و غیرقابل اندیشیدن رویا نشان‌دهنده این واقعیت است که ما از حقایقی که بیشترین ترس را برایمان ایجاد می کنند فرار می‌کنیم.

در مورد بیمارانی که رویاهایی برای تحلیلگر می آورند که متشکل از تجارب هیجانی­ای است که برای آنها آنقدر آزاردهنده است که نمی­توانند به تنهائی با آنها کنار بیایند، مطالب زیادی گفته شده است و اینکه چگونه ما – یعنی زوج تحلیلی – می توانیم با همدیگر به رویابینی تجربه هیجانی آزاردهنده ادامه دهیم. به‌عنوان یک تحلیلگر، البته به بخش‌هایی از رویای بیمار علاقه‌مندم که بیمار قبلاً بطور قابل ملاحظه­ایی رویابینی کرده است، یعنی بخش‌هایی که کار هیجانی قبلاً بر آنها انجام شده است. اما همانطور که بیون می­گوید: «. . . آنچه می‌دانیم را که می‌دانیم – ما نیازی به کار روی این مطلب نداریم. ما باید روی همۀ چیزهایی که نمی دانیم کار کنیم» (Bion, 1987, pp. 158).

 به عبارت دیگر، در کار خود، به بخش‌های رویابینی نشدۀ رویاهای بیمار علاقه مند هستم – بخش‌های غیرقابل تفکر، غیرقابل بیان، غیرقابل تفسیر – که تحلیل آنها ممکن است درک بیمار از خود را به آگاهی از «امورغیرقابل تفکر» توسعه دهد. من به آنچه که بیمار سعی می کند رویابینی کند، اما نمی تواند، بسیار علاقه­مند هستم – عناصر توهم آمیز در رویاها. کار با جنبه توهم‌آمیز رویاها معمولاً شامل توجه به حالت خیال­اندیشی[27] و سایر پاسخ‌های حسی خودم در حالی که بیمار رویای خود را تعریف می کند می باشد. به این ترتیب به بیمار کمک می‌کنم تا به رویابینی قسمت‌های رویابینی نشدۀ رویایش ادامه دهد (یا این کار را شروع کند).

اگرچه بنظرم می رسد رویا کلاً حاوی عناصر توهم‌آمیز است، ولی برخی از آنها واضح‌تر از بقیه هستند و برخی آنقدر ظریف هستند که به راحتی آنها را تشخیص نمی‌دهم یا اصلاً  متوجه آنها نمی شوم. کابوس‌ها شکلی از رویاهای ناقص هستند «که در نقطه‌ای قطع می‌شوند که فرد دیگر تحمل ایجاد افکار -رویا و رویابینی را ندارد . . .» (2004, pp. 5 Ogden,). در کابوس‌های شبانه، بیماران کار را تا آنجا جلو می­برند که از این افکار -رویا وحشت می­کنند و با ترسی از خواب بیدار می­شوند «که مستلزم این است که ذهن شخص دیگری – «فردی که با شب آشناست» – به آنها کمک کند جنبه ای از کابوس را که هنوز رویابینی نشده را در رویابینی کنند (Ogden, 2004, p. 5).

غیر از کابوس رویاهای دیگر نیز به وضوح حاوی عناصر توهم آمیز هستند. عناصر توهم‌آور می‌توانند به روش‌های دیگری منعکس شوند، برای مثال، فقدان تداعی، نااندیشگی روان‌پریشانه، یا پاسخ‌های جسمانی از سوی درمانگر یا بیمار.

اکنون یک مثال بالینی را ارائه خواهم کرد که شامل رویایی است که کاری در حال انجام می­باشد، رویایی که به بیماری موسوم به خانم B و اینجانب امکان می­دهد کاری را که در تجربۀ رویابینی خودش آغاز کرده و شامل عناصر توهم آور بوده را ادامه دهیم. از اصطلاح رویابینی به معنای وسیع آن استفاده می‌کنم که یعنی توانایی انجام کار روان‌شناختی ناخودآگاه، که لزوماً به شکل بازنمایی دیداری نیست.

بیشترِ کار تحلیلی که روی خانم B کردم بر پاسخ او به مرگ پسر نوجوانش در تصادف رانندگی متمرکز بود. او در حال رانندگی برای شرکت در یک مسابقه شنا بود که تصادف کرد.

در ابتدای این تحلیل که 4 جلسه در هفته بود، بیمار با سرزنشِ خود، خودش را عذاب می‌داد و شوهر سابقش با بی‌رحمی از این وضعیت سوءاستفاده می­کرد و می‌گفت: «تو گذاشتی پسره وسط طوفان باران رانندگی کند.» او احساس می‌کرد که با مرگ پسرش زندگی‌اش به پایان رسیده، گویی که «در چاله‌ تاریک عمیقی افتاده و در کنار او مرده است». او دچار حملات پانیک شد و یک پاکت کاغذی حمل می‌کرد که بتواند حین حمله در آن نفس بکشد.

در جلسات ما، او خودش را کاملاً بی­حرکت [سفت و سخت] نگاه می داشت و به صورت انعطاف­ناپذیری روی کاناپه قرار می گرفت. پس از سکوت های طولانی پاسخ های اندکی به نظرات من می داد. وقتی جواب می داد، لبانش به سختی حرکت می کردند. همانطور که داشتم خانم B را که سفت و بی­حرکت روی کاناپه دراز کشیده بود تماشا می کردم، تصویر جسدی برایم مجسم شد که قبل از سوزاندن در ساحل رودخانه گنگ به نمایش گذاشته شده بود. وی گفت هیچ چیزی احساس نمی­کند، بدون پسرش وجود ندارد، آینده اش از بین رفته و زندگی­اش به پایان رسیده است.

خانم B مرا نیز مثل شوهرش (و خودش) می­دید که او را برای مرگ پسرش مقصر می­دانستم. اگرچه او با یک مشکل هیجانی که باید حل شود به جلسه تحلیل آمد، اما احساس می­کرد تنها راه حل برایش این است که «باید او را از جهان مردگان برگردانم – من او را می­خواهم.» او هیچ اشتیاقی به زنده بودن بدون پسرش نداشت. خیلی مشخص بود که خانم B به نزد من  می­آمد تا پسرش را به او پس بدهم. او نمی­خواست درگیر تفکر یا تحلیل شود – این کار برای او در تلاش برای بازیابی پسرش چه فایده ای داشت؟ می‌توانستم احساس کنم که چقدر برای او ناگوار بود که پسرش را از دست داده و آرزو می‌کردم کاش می‌توانستم پسرش را به او بازگردانم.

خانم B از مداخلات من در جلسه بهرهایی نمی­برد و این موجب شد به خودم به عنوان یک تحلیلگر شک کنم. مداخلات شامل یک «دانستن» و «درک» تدافعیِ «بیش از حد همدلانه» بود. طوری پاسخ می‌دادم که نه تنها غیرتحلیلی، بلکه خیلی هم مکانیکی بود و برای محافظت از خودم در قبال احساس مُردگی و ناکارآمدی‌ام به کار می‌رفت.

در این مرحله از کارمان، اندک رویاهایی که بیمار گزارش کرد حاوی چهره‌های نا متمایزی بود که در آنها، وی به پسرش تبدیل می شد و دوباره به شکل خودش باز می گشت. با این کار، او پسرش را به گونه ای جادویی از دنیای مرگ بازمی­گرداند. او نمی­توانست مرگ پسرش را در خواب ببیند. من وارد همان ناتوانی برای رویابینی شدم – در عوض، به سوی آرزوی یک تناسخ جادویی در حال لغزیدن بودم.

پس از مدتی، تجربه هیجانی من در طول جلسات شامل تجارب گسست حسی و  جسمی شد. متوجه شدم دارم نوک انگشتانم را می مالم چون سرد و سوزن سوزن شده بودند، انگار بی حس می-شدند. وقتی به دستانم نگاه کردم، احساس گیجی کردم. آیا سرد بود؟ آیا نوک انگشتانم در حال از دست دادنحس خود بودند؟ آیا آنها نوک انگشتان خودم بودند؟ بعداً، پاسخ جسمانی خود را به‌عنوان عقب‌نشینی به یک حالت روان‌پریشی فاقد عمق اندیشه، احساسات و ظرفیت مراقبۀ نفس درک کردم – یک دلمشغولی تام با نوک انگشتان بی‌حس شده­ای که انگار مال خودم نبودند. ازآنجا که انگار ارتباطم با جسم خود قطع شده بود، نمی­توانستم از احساسات جسمانیم بهره‌برداری تحلیلی کنم.

در یک موقعیت دیگر، وقتی با خانم B در اتاق انتظار ملاقات کردم، معده ام ناراحت بود و غرغر می کرد (گرسنگی را تجربه نمی­کردم). عضلات شکمم را سفت کردم تا شکمم را آرام کنم. [در نگاهی به گذشته، فکر می‌کنم سعی می‌کردم او یا خودم را از مُردگی ای که هر دو همچنان احساس می‌کردیم یا به‌طور دقیق‌تر، همچنان در صدد احساس نکردنش بودیم، بیدار نکنم.]

در مقطعی از این دورۀ تحلیلی، تجسم قبلی­ام از رودخانه گنگ – و باور (جادویی) هندوان که اگر جسدی در فاز صحیح قمر سوزانده شود، به طور جادویی بواسطۀ تناسخ از دنیای مردگان باز خواهد گشت (یعنی دوباره متولد می شود) – دگرگون شد. این خیال­اندیشی به طور فزاینده‌ای اینگونه احساس ­شد که بازتاب پاسخ آرزومندانه/ همه‌جانبه‌ی خودم به تمایل جادویی بیمار که «پسرش را از دنیای مردگان برگردانم» بود. همچنین واکنش‌های جسمی خود را به عنوان تلاشی برای نگاه‌داشتن و هضم آنچه برای او غیرقابل نگهداری و هضم‌ناپذیر و فعلاً غیرقابل رویابینی بود، درک می کردم. با این آگاهی، توانستم تنش عضلات شکمم را رفع کنم و از «کنترل همه­ کارتوان» خود دست بکشم. شروع کردم به احساس چیزی فراتر از پاسخ های «دانستن» و «درک» که قبلاً احساس کرده بودم. آگاهی جدیدی را تجربه کردم، یک احساس جسمانی از خودم که توسط لحن صدایم بیان می شد. بدین ترتیب، در آستانه گردآوردن امور حسی و واقعی – عناصر بتا و عملکرد آلفا – در راستای استفاده از آنها برای تفکر بودم. توانستم به بیمار کمک کنم تا رویایی را ببیند که غیرقابل رویابینی بود – یعنی تشخیص دهد و تصدیق کند که پسرش از او جدا بوده و مرده است.

مدتی پس از این تجربه، خانم B در رویایی که تا حدودی متفاوت از بقیه بود، خواب دید که زیر آب شنا می‌کند و حباب‌های تنفس او به سطح آب می روند. او حباب ها را تا سطح آب دنبال کرد و نفس عمیقی کشید. همانطور که رویا ادامه داشت، پسرش در میان یک صحنه خالی ظاهر شد. او از بین حُضار به پسرش نزدیک شد و احساس کرد او را در آغوش گرفته است. «در واقع حضور فیزیکی او را احساس کردم – می‌توانستم وجود او را استشمام کنم و لطافت پوست او را روی پوست خودم حس می‌کردم.» وقتی از خواب بیدار شد این احساس فیزیکیِ در آغوش گرفتن پسرش در او باقی ماند و راهی برای شروع زندگی در عین فقدان پسرش برایش فراهم کرد – نه فقط احساسِ یک غم و اندوه عمیق، بلکه همچنین احساسِ آرامش. با واقعی ساختن این فقدان از نظر فیزیکی، او توانست (تا حد امکان) پسرش را به خاک بسپارد و «بازیافتن» زندگی خود را آغاز کند و زندگی خود را جدا از پسرش احیاء کند ولی در عین حال جایی را هم به پسرش اختصاص دهد. او با رفتن به فراسوی محدودیت های نااندیشگی[28] جادویی، به ظرفیت رویابینی دست یافت.

در نگاهی به گذشته، پاسخ اولیه من به خانم B  (یعنی «درک» و «دانستن» به طور سطحی) شامل ارائه یک فروگیرنده بود، یک میل ناخودآگاه برای بازگرداندن جادویی پسرش. به جای رویابینی در مورد چیزی که او نمی‌توانست آنرا رویابینی کند، آنچه را او در من تخلیه کرده بود در خود پذیرفتم و اجازه دادم که بیشتر (طبق تفکر جادویی من) «راکد» شود. تنها زمانی که از تمایل همه­کارتوانانۀ خود برای بازگرداندن پسرش آگاه شدم و توانستم از حس­های بدنی خود به عنوان احساسات خودم آگاه باشم، توانستم از نقطه ای که او به تنهایی نمی توانست بیشتر رویابینی کند (و از جنبه­های مهمی قادر به رویابینی آنها نبود) فراتر بروم. چیزی که به عنوان یک توهم شروع شد به خیال­اندیشی تبدیل شد، و به انواعی از رویابینی در بیداری تبدیل شد که به من امکان داد همراه او فکر کنم و رویا ببینم. این آفرینش جدیدی بود که کاملاً با تجربه توهم‌آمیز متفاوت بود. آنچه که به عنوان یک توهم شروع شده بود، تبدیل به خیال­اندیش­هایی شد که به من اجازه داد همراه خانم B فکر کنم و رویابینی کنم.

نتیجه گیری

فروید معتقد است رویابین به تنهایی نمی­تواند با رویابینی، تجربه هیجانی ناخودآگاه متعارض را حل و فصل ­کند یا به آگاهی خاصی برسد. بلکه رویاها فقط توسط تحلیلگر به طور کامل قابل تعبیر و درک می­شوند و تحلیلگر معنای سرکوب شده (محتوای نهفته) رویا را برای بیمار در قالب کلمات بیان می­کند. تحلیلگر و نه بیمار، کار تعبیر خواب را با ربط دادن محتوای پنهان به محتوای آشکار انجام می­دهد و بدین وسیله به رویا معنای نمادینِ کلامی می دهد. سپس بیمار با تعبیری که توسط تحلیلگر انجام شده کار می­کند.

برای بیون، رویابینی کارکرد تحلیلگرایانه اولیه ذهن است. این حالت شامل جستجوی حقیقت از طریق تفکر و احساس است. در حالی که ما تلاش می­کنیم تا حقیقت تجارب­مان را کشف کنیم، ذهن از طریق رویابینی رشد می­کند. «کار رویابینی» بیون به تجربه هیجانی زیستۀ خودآگاهانه اجازه می­دهد تا برای رویابینی در اختیار ناخودآگاه قرار گیرد، تا فرد بتواند بهتر به ایده­ ها یا راه حل ­های مختلف یک مشکل هیجانی نگاه کند. ظرفیت بیمار برای عملکرد آلفا، زیربنای توانایی او برای پردازش تجربه هیجانی خام، یعنی معنادار ساختن و در دسترس  قراردادن آن برای کار روانشناختی ناخودآگاه می­باشد.

من با بسط ایده‌های بیون، پیشنهاد کرده‌ام که رویاها کارهای روان‌شناختی در حال پیشرفت هستند و در عین حال، غالباً حاوی عناصری هستند که رویابین به دلیل ماهیت آزاردهنده تجربه هیجانی قادر به رویابینی آنها نبوده است. بیون معتقد است که هر شخصیت یک بخش روان­پریش و غیر روان­پریش دارد. من پیشنهاد می کنم که هر رویا یک بخش روان­پریش و غیر روان­پریش دارد. بخش غیر روان­پریش به ما می گوید که بیمار چه چیزی می­داند (می تواند فکر کند یا شروع به فکر کردن کند) در حالی که بخش روان پریش آنچه را که بیمار قادر به فکر کردن در مورد آن نیست به ما ارائه می­دهد. بخش اخیر بخشی از رویاست که بیمار قادر به رویابینی آن نیست و چیزی شبیه توهم دیداری در خواب است. کار تحلیلی بر روی این بخش از رویا، مستلزم ایجاد ظرفیت رویابینی (یعنی پردازش ناخودآگاه) در مورد بخشی از رویا که قبلاً قابل رویابینی نبوده هم در تحلیلگر و هم در بیمار، می ­باشد.

    • هرگونه کپی بدون ذکر نام مترجم و ارجاع به سایت ممنوع است. 

      زیرنویس ها:

  • [1] گرچه بیون این مطلب را با این عبارات بیان نمی کند، ولی کُلاً می گوید رویا­بینی، نوعی تفکر است، عمیق­ترین شکل تفکر (Bion، 1965)، و این که تفکر جستجوی حقیقت است: «. . . به نظر می رسد رشد ذهنی سالم به حقیقت وابسته است، همانطور که موجود زنده به غذا وابسته است» (Bion, 1965, pp. 38).

    [2] progress

    [3] از نظر تاریخی، رویاها بخشی از اساطیر تلقی می شدند. توسط معبر رویا از آنها برای پیشگویی وقایع استفاده می شد و به عنوان «تجلی مهیب یا خصمانه نیروهای برتر، شیطانی و الهی» در نظر گرفته می شدند (Freud, 1901, pp. 633). «شاید یک زمانی حمله نظامی بدون تعبیر کنندگان رویا به همان اندازه غیرممکن به نظر می‌رسید که امروزه بدون شناسایی هوایی غیرممکن به نظر می رسد. هنگامی که اسکندر کبیر فتوحات خود را آغاز کرد، ارتش او حاوی مشهورترین تعبیر کنندگان رویا بود . . .» (Freud, 1916a, pp. 85-6).

    [4] مدل توپوگرافی یک استعاره باستان شناسی است که بر حسب «سطوحِ» ناخودآگاه، نیمه خودآگاه و خودآگاهِ ذهن تجسم می شود. مدل ساختاری استعاره ای از یک «گروه» متشکل از اید، ایگو و سوپرایگو است (Waldhorn, 1967, p. 52).

    [5] dreaming

    [6] day residue

    [7] عناصر بتا، برداشتهای حسی خامی هستند که از طریق فرآیند عملکرد آلفا (که مجموعه ای از کارکردهای ذهنی غیر مکشوف است) به عناصر آلفا (تجربه هیجانی ذهنی) تبدیل می شوند (Bion, 1962a, pp. 38).

    [8] dream-work

    [9] زیر نویس مترجم: شهر پمپی (در نزدیکی ناپل در ایتالیا که در آتشفشان سال 79 میلادی نابود شد)

    [10] Facts

    [11] alpha function

    [12] unknown

    [13] beta elements

    [14] evacuation

    [15] communication

    [16] phantasy

    [17] هنگامی که به دلایل دفاعی خودمان، نمی خواهیم نزد خود اعتراف کنیم که هیچ تداعی برای رویای یک بیمار نداریم، همیشه می توانیم یک چیزی سَرِهم کنیم. در نوشتن این مقاله برای من غیرممکن است که رویای یک بیمار یا «رویایی» را که رویا نیست مطرح کنم بدون اینکه خواننده احساس کند که بیمار و من به سادگی نتوانسته ایم عناصر معنادار و هیجانی را تشخیص دهیم. خواننده لزوماً تداعی­هایی خواهد داشت (مانند کارت های رورشاخ) اما این بدان معنا نیست که کارت یا «رویایی» که رویا نیست، چیزی معنادار را به او منتقل می کند.

    [18] non-dreams

    [19] container

    [20] contained

    [21] unthought

    [22] contact barrier

    [23] progress

    [24] با مفهوم «آلفای کار رویا» (که مترادف با چیزی است که بعدها او آن را عملکرد آلفا می نامد)، بیون فعالیت رویابینی را که در حال بیداری رخ می دهد به رویابینی فروید در هنگام خواب اضافه می کند.

    [25] generative

    [26] وقتی می‌گویم «ناتوانی در رویابینی»، منظورم آن راز نهایی در وجود خودمان که قابل بیان با تصاویر دیداری یا افکار رویا نیست، و هرگز نمی توان وارد تجربه خودمان کرد، و همیشه ناشناخته باقی می ماند … رمز و رازی که بیون (1970)  از آن به عنوان «O» یاد می کند، نمی باشد (رجوع کنید به Grotstein، 2000).

    [27] reverie states

    [28] nonthinking


images-2.jpeg
آذر ۷, ۱۴۰۰

مقاله تکنیک کلاین/ نوشته جی گرینبرگ، ۲۰۱۸/ ترجمه خشایار داودی فر/ ویراستار: عادله عزتی

مطالعه‌ی متون از پیش منتشرنشده‌ی کلاین مطمئناً باعث تعجب خوانندگان خواهد شد، این امر حتی برای خوانندگانی که با نظریات کلاین آشنایی دارند نیز صدق می‌کند. گرچه او به نگاه اولیه روانکاوی که در نوع خود به باستان‌شناسی نیز تشبیه می‌شود مقید بود اما همچنان ایده‌های کلاین نو و تحریک‌آمیز باقی‌مانده‌اند. در این شرح، من به بررسی مجادلاتی که وی در سخنرانی‌ها و سمینارهای خود داشته می‌پردازم و در باب چگونگی نگاه معاصر به آن‌ها بحث‌هایی صورت خواهم داد.

مطالعه‌ی سخنرانی‌های اخیراً منتشرشده کلاین درباره تکنیک (اشتاینر، ۲۰۱۷) بدون درگیر شدن در موضوعات مورد بحث فعلی روانکاوی غیرممکن است. کلاین درباره‌ی همه کارهایی که می‌کنیم، ایده‌هایی که داریم و احساسات ما تحلیلگران حرفی برای گفتن دارد. رویارویی با او که اغلب ایده‌های غافلگیرکننده‌ای دارد همواره ما را به‌سوی مقابله با عقایدمان سوق می‌دهد.
ازآنجایی‌که ایده‌های کلاین بسیار گسترده است در یک شرح کوتاه نمی‌توان حتی بخش قابل‌توجهی از ایده‌های او را مطرح نمود. به همین دلیل من بخشی از ایده‌ها را انتخاب کرده‌ام که مرا بیشتر تحت تأثیر قرار داده‌اند، موضوعاتی که در عمل و نظر با آن‌ها بیشتر دست‌وپنجه نرم می‌کنیم.

نگرش تحلیلی و موضوع مطالعه
من بحث را با نگرش تحلیلی آغاز می‌کنم، چراکه کلاین این حوزه را پایه و اساس فعالیت نظری و بالینی می‌داند. سخنرانی‌های اخیراً منتشرشده‌ی کلاین در این باب بسیار آگاهی‌بخش است و یک تفاوت اساسی در نظر کلاین و نظریات معاصر که حتی خواننده آگاه به روانکاوی را نیز متعجب خواهد کرد در باب نگاه او به موقعیت تحلیلی و نقش تحلیل‌گر است. تفکرات پیرامون نگرش تحلیل‌گر موجب تأمل خوانندگان درباره مفهوم کلیدی همانندسازی فرافکنانه می‌شود، که در نظر بسیاری به جنبه اساسی نظریه و تکنیک معاصر کلاینی تبدیل‌شده است. ازاین‌رو، بسیاری متعجب خواهند شد اگر بفهمند که نه عبارت و نه مفهوم “همانندسازی فرافکنانه” در سخنرانی‌ها استفاده‌نشده‌اند. گرچه این عبارت سال‌ها پیش‌تر از آن توسط ادواردو ویس ساخته‌شده بود، کلاین تا سال 1946 از آن استفاده نکرده بود، و وقتی هم که این کار را کرد این مفهوم و عبارت کمابیش مبهم بود و از نظر کاربردهای آن در کار بالینی نیز با محدودیت‌هایی مواجه بود.
در این سخنرانی‌ها کلاین درباره آنچه باید توجه درمانگر را به خود جلب کند واضح و صریح می‌نویسد: «تمام علاقه ما باید به یک نکته جلب شود، تحلیل ذهن بیمار، و او است که باید در مرکز توجه ما باشد.»
این سخنان برای ما غافلگیرکننده است چراکه وی اصرار دارد که علاقه ما باید تنها کاوش ذهن بیمار باشد و هر چیز دیگری ازجمله احساسات شخصی ما باید به شکل موقتی رنگ ببازد. اگر درمانگر قادر به نگه‌داشتن این تمرکز باشد _کلاین معتقد است که اضطراب می‌تواند این امر را مختل کند_، قادر به نشان دادن ذهن بیمار خواهد بود.
این همان جوهر بینش تحلیلی از نظر کلاین است. همان‌طور که وی در سال ۱۹۳۶ در سخنرانی خود آن را روشن ساخت و در طول ۲۰ سال بعد از آن در سمینارهای خود اشاره کرد: ذهن مختل نشده‌ی تحلیل‌گر به‌طور انحصاری درگیر ذهن تحلیل شونده است. من در طول بحث بارها به این مفهوم بازخواهم گشت.
برای شروع، این ادعا نیازمند باز شدن است. علی‌رغم تفاوت‌های گسترده در کارِ درمان، تغییر ملایم درمانی به‌نوعی بستگی به توانایی بیمار در کشف ذهن دارد. درواقع این نوع اکتشافات همواره هدف درمان است، اما کلاین در این مرحله از اهداف درمانی سخن نمی‌گوید، بلکه او در حال پرداختن به روش تحلیلی است، کاری که یک تحلیل‌گر باید انجام دهد.
درک کلاین از تکنیک صحیح حتی اگر پیش‌پاافتاده باشد، به‌طور گسترده‌ای پذیرفته‌شده بود، اگرچه با مخالفت‌های پیروان فرنتزی روبه‌رو شد. اما امروز این امر بحث‌برانگیز شده است و علت آن به‌طور متناقضی وابسته به کار تحلیل‌گرانی است که خود را کلاینی معاصر می‌دانند.
من درباره تغییر معرفت‌شناسی و درک روانکاوی نسبت به عوامل بیماری‌زا نیز بحث خواهم نمود. به‌طور خلاصه، امروزه تردید بزرگی در این باب که ذهن تحلیل‌گر قادر است آنچه میان تحلیل‌گر و تحلیل شونده می‌گذرد را دست‌نخورده باقی بگذارد وجود دارد. قطعاً دسترسی تحلیل‌گر به ذهن بیمار در دیدگاه‌های معاصر به آن شیوه‌ای که کلاین اعتقاد داشت نیست.
باوجود یادآوری‌های مکرر کلاین در این مورد که تفسیرهای او در جهت تسهیل اکتشاف است، ممکن است رفتار ما در نظر تحلیل شونده مستبدانه یا لااقل ساده‌انگارانه به نظر برسد. ممکن است ما به‌وضوح به کلاین و هم‌نسلان او رشک بورزیم، اما درهرصورت نمی‌توانیم بگوییم که هدفمان از تحلیل تنها ذهن بیمار است، بلکه ذهن تحلیل‌گر نیز که همواره تحت تأثیر این رابطه‌ی دوتایی است اهمیت دارد و باید به موضوع رسیدگی بدل شود.
من معتقدم که ما باید ذهن تحلیل‌گر را هم مورد بررسی قرار دهیم، تا گزینه‌های بهتر و بدتر را دریابیم، چرا که ما هنوز برای جایگزینی نظر کلاین به توافق نرسیده‌ایم.
در عوض، ما ایده‌های رقیبی در مورد موقعیت روان تحلیلی داریم که برای ما مشخص می‌کنند که تحلیل‌گر باید به چه نکاتی توجه کند. شایان‌ذکر است که دو مورد از این موارد بسیار حائز اهمیت است، چرا که توجه به آن‌ها باعث می‌شود تا تفکر کلاین را همان‌گونه که در سمینارها و سخنرانی‌ها تشریح شده است، درک کنیم.
در برخی روایت‌ها برخورد تحلیلی می‌تواند حاصل تعامل دو ذهن باشد که در حین این تعامل هرکدام استقلال خویش را نیز حفظ می‌کند. تحلیل‌گر هر چیزی که درباره ذهن تحلیل شونده می‌داند _و در مورد آنچه در طی درمان رخ می‌دهد_ ارائه می‌دهد و این فردیت از طریق تاریخ، تعارض‌ها، ترس‌ها، امیال، تمایلات شخصی و … شکل می‌گیرد.
در این دیدگاه، تحلیل‌گر از لحاظ بالینی و اخلاقی موظف است تا نسبت به ذهن خود نیز توجه کافی داشته باشد. نسخه کلاینی رویکرد بالینی می‌تواند بسیار ظریف باشد، چراکه تحلیل‌گر خود تبدیل به هدف تحلیل نیز می‌شود. حضور انتقال متقابل بخش مهمی از این ماجرا است، اما این تنها بخشی نیست که تحلیل‌گران می‌بایست در آن مشارکت کنند. درباره این موضوع که درمانگر باید اطلاعات انتقال متقابل را به بیمار منتقل کند با خیر، کلاین این نکته را در سمینارهای خود با دانشجویانش به نفع یک رویکرد تغییر شکل یافته رد می‌کند. در عوض، من بر این امر اصرار دارم که تجربه و مشارکت تحلیل‌گر یا به‌عبارت‌دیگر فردیت او باید در این زمینه که چگونه در فضای تحلیل تأثیر می‌گذارد و تأثیر می‌پذیرد بررسی شود.

این تغییر معرفت‌شناختی در طول زندگی کلاین پدید آمد، اما پس از مرگ او رویکردهای نوین‌تری شکل گرفتند که فردیت تحلیل‌گر و تحلیل شونده را به‌صورت مشترک و به‌عنوان یک دوگانه‌ی تحلیلی مورد بررسی قرار می‌دهند. نسخه‌های بسیاری از این رویه ایجادشده است که هرکدام مدعی هستند که در موقعیت تحلیلی خلق جدیدی رخ می‌دهد که فراتر از فردیت مشترک دو سوی تحلیل است.
نگاه کردن از این لنز باعث می‌شود که این ایده که موضوع تحلیل ذهن بیمار ماست ناپدید شود، و هدف تحلیل و تمرکز روانکاو به یک حوزه دونفره متمرکز شود، چیزی که مادلین برانگر (۲۰۰۵) آن را زوج فراروان‌شناسی می‌نامد. در عمل این امر به معنای توجه به یک ساختار جدید است که حول یک فانتزی مشترک می‌گردد. این فانتزی مشترک به‌تنهایی برای درمانگر و بیمار شکل نمی‌گیرد، و در هیچ موقعیت دیگری جز تحلیل رخ نمی‌دهد. بنابراین مشاهده ذهن بیمار در انزوا ممکن نیست و برای تحلیل‌گر گمراه‌کننده است.
هیچ روانکاو معاصری، صرف‌نظر از نگاه نظری و درمانی خود، نمی‌تواند با این مشارکت تحلیل‌گر مخالف باشد. با آگاهی از این تغییرات و آشنا شدن با فضای بالینی فعلی تحلیل، طبیعتاً مطالعه تصویری که کلاین از این موضوع ارائه می‌دهد آزاردهنده است. از طرفی آن‌ها همیشه تصویری از جهان درونی بیمار خود ارائه می‌دهند که ظریف، تند و سرشار از پیچیدگی‌های ناهشیار است. فانتزی و واقعیت، گذشته و حال و انتقال و زندگی بیرون همگی جزو روش‌هایی در تحلیل هستند که امروزه به‌ندرت استفاده می‌شوند. بااین‌حال، در برخی موارد خاص که به آن بازخواهیم گشت ما تجربه تحلیل‌گر از مشارکت را از دست می‌دهیم.

همانندسازی فرافکنانه: پاسخ درمانگر

تفکر درباره‌ی نگرش تحلیلی به‌طور شگفت‌انگیزی ما را به سمت توجه به مفهوم همانندسازی فرافکنانه سوق خواهد داد که در ذهن بسیاری از تحلیلگران سنگ بنای نظریه و تکنیک کلاینی معاصر است. به همین دلیل، برای بسیاری این امر که مفهوم و واژه همانندسازی فرافکنانه در سخنرانی‌ها موردتوجه قرار نمی‌گیرد تعجب‌آور است. البته چندین سال قبل، ادواردو ویس عنوان کرده بود که کلاین شخصاً تا پیش از ۱۹۴۶، از این واژه استفاده نکرده بود و هنگامی‌که از این واژه استفاده کرد نیز به شکلی مبهم و برای فضای بالینی بود.
بر اساس نگاه کلاین، همانندسازی فرافکنانه شامل نسبت دادن بخشی از خود، شامل بخش‌های هراس‌انگیز، ارزشمند و غیرقابل‌پذیرش به بازنمایی ابژه‌های درونی شده است. تجربه‌ی این امر در برخی موارد ممکن است باعث شود تا فرد آنچه در این میان وجود دارد را ویژگی واقعی ابژه در نظر بگیرد. بنابراین، همانندسازی فرافکنانه به‌طور قابل‌ملاحظه‌ای مسئول ساخت جهانی است که سوژه در آن زندگی می‌کند.
به‌هر روی، کلاین در تمام زندگی‌اش معتقد بود که همانندسازی فرافکنانه یک پروسه درون روانی یا فانتزی ناهشیار است. بنابراین، همانندسازی فرافکنانه به تجربه بیمار شکل می‌دهد و نگاه او به تحلیل‌گر را می‌سازد.
بااین‌حال، کلاین معتقد نبود که همانندسازی فرافکنانه قطعاً بر بیمار یا درمانگر تأثیر می‌گذارد. بر اساس نوشته‌های اسپیلیوس، کلاین معتقد نبود که این فانتزی‌های فردی همانندسازی فرافکنانه بر روی رفتار فرد با دیگران تأثیر می‌گذارد. شاید به همین دلیل اسپیلیوس از علاقه کلاین به این مفهوم تعجب می‌کند و می‌بینیم که کلاین در کارهای منتشرشده خود علاقه‌ی چندانی به این مفهوم نشان نمی‌دهد.
امروزه شور و اشتیاق زیادی به استفاده از مفهوم همانندسازی فرافکنانه وجود دارد اما این شور و اشتیاق به میزان زیادی نیز وابسته به تغییراتی است که در این مفهوم ایجادشده است، تغییری که به‌طورجدی توسط نظریه‌پردازانی که از شاگردان کلاین بودند پدید آمد، ازجمله بیون، سیگال و روزنفلد. این نظریه‌پردازان این مفهوم را تبدیل به امری بین فردی کرده و آن را از حالت یک موضوع کاملاً ناهشیار انفرادی خارج کردند.
در این نگاه تجدیدنظر شده، نه‌تنها فانتزی‌های ناهشیار به‌صورت مستقیمی توسط این مفهوم شکل می‌یافتند بلکه دیگران نیز بر اساس آن تجربه می‌شدند. همان‌طور که اسپیلیوس گفته است، فرآیند همانندسازی فرافکنانه می‌تواند طیف وسیعی از عملکردهای روان‌شناختی را ممکن سازد، و ابزاری باشد برای برقراری ارتباط، تلاشی برای کنترل ذهن دیگران، یا حتی مکانیزمی برای از بین بردن هشیاری در باب جدا بودن از دیگران.
وقتی همانندسازی فرافکن تبدیل به امری بین فردی شود و پاسخ ابژه به فرافکنی فرد نیز بخشی از این پروسه گردد، دیگر نمی‌توان همانندسازی فرافکنانه را به‌سادگی همچون یک فانتزی دانست، بلکه تبدیل به کنش ورزی میان دو نفر می‌شود که در رشد و بیماری‌زایی هم اهمیت دارد.
این فرآیند که بیش از همه توسط بیون توضیح داده شد بر این امر استوار است که کودک در مسیر یادگیری، فکر کردن، و فراتر رفتن از عملکرد روان‌شناختی خود، باید بتواند احساساتی را که به صورت غیرقابل‌تحمل تجربه می کند را به مادر فرافکنی کند. مادر نیز به‌نوبه خود می‌بایست این احساسات فرافکنی شده را دریافت کرده و به صورتی قابل‌تحمل به نوزاد بازگرداند. اگر این فرآیند به دلیل استفاده بیش‌ازحد نوزاد از آن یا به دلیل ناتوانی مادر در سم‌زدایی عواطف دردناک کودک به مشکل برخورد کند، این سم‌زدایی قطع‌شده و وضعیت سایکوتیک ایجاد می‌شود.
در برخی موارد بوردرلاین و سایکوتیک این مسئله به شکلی آشکار قابل‌مشاهده است. با این‌وجود، یک هسته‌ی روان‌پریشی در تمامی ما وجود دارد، که برایمان قابل نمادسازی و کلامی سازی نبوده است.
این بخش و دیدگاه بازنگری شده در باب همانندسازی فرافکنانه، در فضای تحلیلی فرصت بازگشت به پروسه رشد را فراهم کرده و منجر به بازسازی آنچه معیوب است می‌شود. به همین دلیل است که روانکاوی امروز می‌تواند برای بیمارانی که پیش از آن نامناسب یا دور از دسترس و البته مهم تلقی می‌شدند مناسب باشد، چراکه می‌تواند سطوحی از تجربه کارکرد روانی بیمار را که در دیدگاه سنتی هرگز مدنظر قرار نگرفته‌اند را لمس کند. با این‌حال، این امر نیازمند آن است که تحلیل‌گر به‌گونه‌ای متفاوت با آنچه کلاین اندیشیده بود عمل کند و این امر بدین معناست که نگرش تحلیلی نیازمند تغییر است. هسته مرکزی این تغییر این است که درمانگر باید نوع جدیدی از گشودگی را تجربه کند و توانایی کانتین کردن و پردازش اطلاعات فرافکنی شده را داشته باشد. این امر به درمانگر اجازه می‌دهد تا نسخه سم‌زدایی شده‌ای ازآنچه بیمار به او فرافکنی کرده است را به او بازگرداند.
این نگرش تحلیلی از دو جهت با آنچه کلاین می‌خواست متفاوت است. نخست اظهارنظر او دراین‌باره که «درمانگر باید آنچه بیمار به وی ارائه می‌دهد را بدون مزاحمت دریافت کند» را به یادآورید. نگرش تحلیلی جدید به ما می‌آموزد ذهنی که به‌شدت در مقابل آشفتگی مقاومت می‌کند نمی‌تواند برای بیمار مفید باشد، چرا که اجازه تخلیه هر آنچه بیمار می‌خواهد را به او نمی‌دهد. بیون ازجمله کسانی است که به این موضوع اشاره‌کرده است. در واقع، تنها تحلیل‌گری که آمادگی آشفته شدن را دارد قادر است فرافکنی بیمار را تحمل کند. این پذیرش می‌بایست پیش از کانتین کردن ایجاد شود. از طرفی، این نکته که تحلیل‌گر تنها ذهن تحلیل شونده را مورد توجه قرار دهد کافی نیست، بلکه ذهن تحلیل‌گر نیز که در اثر پذیرش فرافکنی‌های تحلیل شونده تغییریافته است شایسته توجه است.
به زبان ساده‌تر، انتقال متقابل نه‌تنها غیرقابل‌اجتناب، بلکه ضروری است، زیرا بدین معناست که ذهن درمانگر به‌اندازه کافی درگیر شده است و آنچه برای رشد فرد نیاز بوده به او داده‌شده است، و البته بدین دلیل که طبیعت خاص مشکل تحلیل شونده تنها به این طریق قابل‌درک است. انتقال متقابل تا زمانی که بر اساس آنچه تحلیل شونده ارائه می‌دهد ایجاد شود، در واقع شاهراهی برای دسترسی به ناهشیار است.
خواننده‌ای که بر اساس رویکرد کلاینی معاصر به مطالعه سخنرانی‌ها و سمینارهای کلاین می‌پردازد شگفت‌زده خواهد شد، چراکه درمی‌یابد کلاین به شکلی استوار این نگرش تحلیلی جدید را رد می‌کند. کلاین در سمینارهای خود روش بررسی همانندسازی فرافکنانه خویش را دنبال می‌کند و از توجه به اطلاعات به‌دست‌آمده از انتقال متقابل سر باز می‌زند.
نگرش کلاین نسبت به شیوه‌هایی که همانندسازی فرافکنانه قادر به تغییر شکل وضعیت تحلیلی است جالب‌توجه است. او در پاسخ به دانشجویی که معتقد است گشودگی درمانگر برای درک فرآیند فرافکنی ضروری است پاسخ می‌دهد: «درمانگر تنها از طریق آگاهی کامل از فرآیند همانندسازی فرافکنانه است که می‌تواند خود را در برابر فرافکنی تحلیل شونده مصون بدارد.»
کلاین معتقد است برخی بیماران (که آشفتگی بیشتری دارند) همواره امیدوار هستند که بر ذهن تحلیل‌گر تأثیر بگذارند و احساسات ناخواسته‌ای را به او تحمیل کنند و تحلیل‌گر نیز به این احساسات توجه کند. در این سمینار کلاین پذیرفت که در این موقعیت به نظر می‌رسد: «فرد تمام افسردگی، خشم، حسادت و هر آن چه مربوط به آنهاست را وارد می‌کند.» بااین‌حال او به‌سرعت به هسته‌ مرکزی نگرش تحلیلی خود بازمی‌گردد:
«تحلیل‌گر آگاه است که بیمار چیزی را به درون وی هل می‌دهد و این‌که چنین امری رخ دهد یا خیر بدین موضوع بستگی دارد که تحلیل‌گر به او این اجازه را بدهد. منظور این است که ما در اینجا دو نفر هستیم، او احساساتش را به‌سوی من هل می‌دهد، اما من آن‌ها درون خودم نمی‌فرستم.»
پافشاری کلاین بر این موضوع که اینجا دو نفر وجود دارند و کمی بعد این جمله که بیمار می‌خواهد چیزی درون درمانگر وارد کند و درمانگر نباید اجازه این کار را بدهد به‌شدت با نگرش تحلیلی رسمی و غیررسمی معاصر اختلاف دارد.
بر این اساس، خواسته‌های درمانگران معاصر بسیار متفاوت است. امروزه بسیاری از تحلیل‌گران به میزان زیادی از این نگاه محافظت از خود دور شده‌اند و مطابق با نظر توماس اگدن عمل می‌کنند که می‌گوید: «دست به یک اقدام به خودسوزی بزنید… عملی که به شما اجازه می‌دهد تا وضعیتی روان‌شناختی را خلق کنید که در آن تحلیل‌گر و بیمار می‌توانند هر دو باهم وارد واقعیت روانی بیمار شوند‌، حالتی که بیمار به‌تنهایی قادر به تحمل آن نیست».
تنها کلاینی ها نیستند که به چنین نتیجه‌ای دست‌یافته‌اند که تحلیل کارآمد بستگی به تمایل تحلیل‌گر برای تسلیم کردن برخی جنبه‌های فردی آن‌ها دارد، یا حداقل می‌پذیرند که ذهن آن‌ها نیز در درمان آشفته شود. این امر عزیمتی چشمگیر از تجویز فروید مبنی بر بی‌طرفی و انفصال بود که به‌طور مستقل در بسیاری از سنت‌های روانکاوی دهه بیست به بعد رخ داد. در این وضعیت، دیدگاه کلاین نیز همانند یک چارچوب نظری خاص محصول زمان خود است.
دیل بوئسکی، تحلیل‌گری که بر اساس دیدگاه ایگو سایکولوژی می‌نویسد معتقد است: «اگر تحلیل‌گر دیر یا زود از نظر هیجانی درگیر نشود تحلیل نتیجه مناسبی نخواهد داشت.»
حتی پیش‌از این ادگار لوینسون با فاصله گرفتن از ریشه سالیوانی خود که به‌اندازه گسست بوئسکی از معلمانش مهم است، می‌نویسد: «تحلیل‌گر باید این ترس را تجربه کند که در جهان بیمار تبدیل به یک ابژه شود. این دگرگونی تنها در تخیل بیمار نیست، بلکه تهدیدی برای واقعیت درمانگر است.»
نه لوینسون و نه بوئسکی دیدگاه خود درباره تکنیک و رشد را با دیدگاه‌های پیشگامانه بیون مرتبط نمی‌دانند. زیرا این امر توصیف یک فرآیند تحلیلی است که به یک نگرش تحلیلی خاص منجر می‌شود.
بااین‌حال، ازنظر مفهومی دیدگاه آن‌ها در کنار کسانی که مستقیماً تحت تأثیر کلاین بوده‌اند، تأثیر مهمی در تغییر نگرش تحلیلی و درک ما از مشارکت تحلیل‌گر در دوره پس از مرگ کلاین داشته است.

کانتین کردن و انکتمنت (enactment)
گاهی اوقات خواندن سخنرانی‌ها موجب می‌شود تا راهی برای درک آنچه در نگاه ما نسبت به موقعیت تحلیلی تغییر کرده است باز شود _هم در باب مفهوم و هم اصطلاحات_ که این امر به ما ابزارهایی جدید برای درک مشکلات قدیمی ارائه می‌دهد، بنابراین لازم است تا پرسش‌های خودمان را مجدداً بررسی کنیم.
پیش‌از این اشاره کردم که کلاین در سمینارها اصرار دارد که اگرچه بیماران سعی دارند تا چیزی به او تحمیل کنند (از طریق همانندسازی فرافکنانه)، اما آنچه در این وضعیت پیش می‌آید، به این بستگی دارد که درمانگر این اجازه را به بیمار می‌دهد یا خیر. ادعای کلاین در این باب که می‌تواند از فرافکنی بیمار جلوگیری کند _بدون توجه به این‌که می‌خواهد این کار را انجام دهد یا خیر_ احتمالاً بسیاری از خوانندگان را شگفت‌زده خواهد کرد، درواقع اشتاینر در مقدمه خود می‌نویسد: «این فکر که درمانگر می‌تواند به فرافکنی بیمار نه بگوید در ابتدا برای من شوکه کننده بود.» این شگفتی به درک این موضوع نیز وابسته است که تصور می‌شود فرافکنی نقش مهمی در شکل‌گیری تجربه هر دو طرف درمان دارد.
اشتاینر تلاش می‌کند تا این ایده را با مفروضات معاصر تطبیق دهد و معتقد است که تحلیل‌گر بایست پاسخ‌های بیمار را پذیرفته و کانتین کرده اما ضروری است که از تحت تأثیر قرار گرفتن توسط فرافکنی بیمار اجتناب کند. وی در ادامه می‌نویسید: «فقط درصورتی‌که درمانگر بتواند از مال خود کردن فرافکنی اجتناب کند، قادر خواهد بود تا از به نمایش گذاشتن و مداخله کردن بر اساس آن در حین کانتین کردن پیش‌گیری کند». اشتاینر به‌خوبی به تمایز میان کانتین کردن و انکتمنت در نگرش تحلیلی کلاین آگاه است، هرچند که اصطلاح انکتمنت در طول حیات کلاین در دسترس نبوده است.
بااین‌حال در تفکر معاصر، یا لااقل بخشی از آنچه به تفکر رایج بدل شده است این تمایز دیده نمی‌شود. این ایده را که موضوع انکتمنت به شکل فزاینده‌ای پذیرفته‌شده است را در نظر بگیرید. این دیدگاه منعکس‌کننده تغییر عمیقی در دیدگاه ما در باب وضعیت تحلیلی است. این امر در موازات تغییر تفکر فروید از ایده اولیه‌اش مبنی بر مقاومت اپیزودیک به نگاه جدیدتر او درباره «مقاومت گام‌به‌گام با درمان» همراه با تداعی آزاد بیمار قرار دارد.
امروزه حداقل برای کسانی که معتقدند هدف ما بررسی زوج تحلیلی و نه ذهن بیمار به‌تنهایی است، به نظر می‌رسد مفاهیم کانتین کردن و انکتمنت اجتناب‌ناپذیر هستند. آن‌ها زمانی اتفاق می‌افتند که به نظر می‌رسد فرافکنی کانتین شده است. از این منظر، تمایز میان کانتین کردن و انکتمنت محو به نظر می‌رسد، درواقع گاهاً به نظر می‌آید که کانتین کردن خود نیز نوعی انکتمنت است.
این دیدگاه توسط روزولت کازولا، روانکاو بیونی، به‌خوبی تبیین شده است. کازولا (2012)، معتقد است بین آنچه وی «انکتمنت مزمن» می‌نامد و ایجاد اتحاد درمانی، ارتباط ظریفی وجود دارد. در ایجاد اتحاد درمانی، تحلیل‌گر و تحلیل شونده ممکن است برای ایجاد نوعی دوتایی خاص تلاش کنند تا از فشار مثلث واقعی جلوگیری کنند. وی ادامه می‌دهد تحلیل‌گر به‌سختی می‌تواند از ایجاد این تبانی جلوگیری کند، چرا که گمان می‌کند بیمار ممکن است موقعیت آسیب‌زای گذشته را در ارتباط بی‌دفاع خود با واقعیت زنده کند. در پنجمین سخنرانی کلاین مثال چشمگیری از این موقعیت وجود دارد. بیمار وی آقای D معتقد بود که با تولد خواهر کوچکش عشق منحصر به‌ فرد مادرش را از دست‌ داده است. هنگامی‌که کلاین برنامه کاری خود را تغییر داد، آقای D برای اولین بار با بیمار دیگری، یک پسر جوان روبه‌رو شد. او پس‌از این واقعه به‌شدت عصبانی شد و ادعا کرد که تحلیل بسیار بد پیش می‌رود. آقای D علاوه بر ابراز این واکنش‌ها تهدید می‌کرد که درمان را ترک می‌کند و اغلب در جلسات خود تأخیر داشت.
در پاسخ به مشکل آقای D، کلاین پیشنهاد داد تایم جلسه ده دقیقه تغییر کند تا وی بتواند به‌موقع به جلسه برسد و هنگامی‌که آقای D بازهم تأخیر کرد کلاین تایم جلسه را افزایش داد. کلاین گفت این پیشنهاد را به این دلیل ارائه کرده است که رنج آقای D را درک می‌کند (درواقع برخلاف مادرش، درمانگر یک ابژه خوب است).
این امر با دیدگاه کازولا همخوانی دارد. کازولا معتقد است که در تجربه آقای D، او و درمانگرش دایره‌ی مستقلی را شکل دادند که پاسخی به مثلث ایجادشده توسط او و مادرش هنگام تولد خواهر بود، که این مثلث در تقابل او با بیمار جوان نیز تکرار شده بود.
این دوتاییِ شکل‌گرفته ضروری بود؟ یا کلاین و بیمارش درگیر نوعی انکتمنت مفرط شده بودند؟ کلاین که فاقد ابزارهای مفهومی ضروری برای پرسیدن این سؤال بود پیشنهاد تغییر وضعیت تحلیلی را ارائه کرد که در آن تایم جلسه ده دقیقه تغییر کرد (پیشنهادی که آقای D آن را رد کرد) و هنگامی‌که او بازهم تأخیر داشت تایم جلسه را افزایش داد (که ظاهراً آقای D آن را پذیرفت). در این مورد، به نظر می‌رسد که کلاین نیازهای بیمارش را مورد حمایت قرار می‌دهد. بااین‌حال، ما باید از حمایت کلاین نسبت به فانتزی دوتایی بیمارش یا حتی دوتایی خود او تعجب کنیم؟ این سؤالی است که به‌راحتی در ذهن یک تحلیل‌گر قرن بیست و یکمی در مورد کلاین ایجاد می‌شود.
این سؤال همچنین با ایده کلاین درباره این‌که درمانگر نه‌تنها باید رفتار بیمار را، بلکه انتقال متقابل خودش را هم کنترل کند مرتبط است. او این امر را در توضیح آنچه میان وی و بیمار 5 ساله‌اش جان رخ داد بیان می‌کند. جان مشغول بازی بود که در آن تحلیل‌گر باید وانمود کند خواب است و درحالی‌که جان نقش شیر را ایفا می‌کند به تحلیل‌گر حمله کرده و او را می‌بلعد. کلاین این امر را ناشی از ترس جان در مورد خورده شدن توسط تحلیل‌گر می‌داند (انتقام. م)، ترسی که ناشی از میل جان به خوردن تحلیل‌گر است. این تفسیر اضطراب جان را تا حد زیادی کم کرد، چراکه اجازه داد تا جان واقعیت را آزمایش کرده و دریابد که ضربه‌ای که گمان می‌کرد به‌شدت خفیف‌تر است و ابژه حاضر با ابژه فانتزی او متفاوت است.
همه این‌ها نشان می‌دهد که تفسیر انتقال به‌خوبی عمل می‌کند. در ادامه، کلاین می‌گوید که این تغییر به بخش دیگری از آزمایش واقعیت مربوط است: «درواقع، جان دریافته بود که تمایلات بلعیدن خود را به درمانگر فرافکنی کرده است و درمانگر فردی کمک‌کننده و مفید است که به شکلی دوستانه رفتار می‌کند و …».
در این بخش، استفاده کلاین از کلمه «درواقع» برای ما شوکه کننده است، چراکه فاقد جزئی‌نگری همیشگی او است. اگر ما بر تجربه تحلیل شونده تمرکز کنیم، صحبت کردن درباره واقعیت برای شخص دیگر از لحاظ نظری نامتجانس است، چرا که تئوری کلاینی به ما می‌گوید که تمام آنچه ما درباره جهان می‌دانیم ترکیبی از واقعیت و فانتزی است. این امر بدان معنا نیست که تفسیر نمی‌تواند به تجربه‌ای خوشایند منجر شود، اما این امر غیرممکن است که تصور کنیم درنتیجه این تفسیر فانتزی پیشین دیگر نحوه نگاه فرد را تحت تأثیر قرار نمی‌دهد.
در این صورت، مانند سایر موارد درک فرآیند تحلیل (به‌جز محتوای تفسیرها)، کلاین همچنان در کنار فروید باقی می‌ماند. به نظر می‌رسد او گمان می‌کند که انتقال را می‌توان خاموش کرد و تحلیل شونده پس‌ از آن با دیدی واقع‌گرایانه و بدون میانجی قادر به مشاهده تحلیل‌گر است.
نکته جالب‌تر این است که به نظر می‌رسد کلاین متقاعد شده بود که واقعاً و کاملاً دوستانه و مفید است. درواقع به نظر می‌رسد او متقاعد شده بود که می‌تواند به شکل کاملی، یا لااقل به میزانی قابل‌توجه بر احساسات خود و نحوه تأثیر آن بر بیمارش آگاه باشد. این راه مهمی برای روانکاو (خصوصاً تحلیل‌گر کلاینی) است که از آن طریق خود و دیگران را توصیف کند. بااین‌حال، کلاین از شیوه‌ای که ناهشیار تحلیل‌گر بر فرآیند تحلیل اثر می‌گذارد چیزی نمی‌گوید. حتی به نظر می‌رسد وقتی کلاین به انتقال متقابل توجه می‌کند نیز تنها بر واکنش‌های آگاهانه خود متمرکز است. بنابراین، او درباره «احساس قدرت و برتری و هرگونه تمایل به تأثیرگذاری سریع و جادویی یا تبدیل کردن بیمار به آنچه ما می‌خواهیم هشدار می‌دهد»، بااین‌حال او چیزی از ریشه ناهشیار این موضوعات نمی‌گوید.
اشتاینر در مقدمه خود از این امر تعجب کرده و خاطرنشان می‌کند: «برای من جالب است که کلاین درباره درگیری‌های ناهشیاری که تحلیل‌گر می‌تواند داشته باشد، مثلاً درباره تمایلات سادیستیک وی صحبتی نمی‌کند». درواقع او به شکل سلیقه‌ای می‌نویسد توجه به انتقال متقابل اخیراً به شکلی افراطی مد شده است.
اسپیلیوس معتقد است «کلاین نگران بود که هرگونه تمرکز بر واکنش‌های تحلیل‌گر می‌تواند به انعکاس جنبه‌های خودشیفته تحلیل‌گر منجر شود، و این امر به‌نوعی یک گارد محافظ برای جلوگیری از مداخله‌های شخصی بود».

نتیجه‌گیری
معرفت‌شناسی کلاین که نتیجه زمانه‌ی وی نیز بوده است توجه وی را بر فرآیندهای درون روانی متمرکز می‌کند که این امر می‌تواند برای خواننده معاصر تعجب‌آور و قابل نقد باشد. این امر وسوسه‌انگیز است که این دیدگاه‌ها را ترک کرده و نتیجه بگیریم که نگاه بیناذهنی (که شامل تجدیدنظرهای کلاینی های معاصر است) نارسایی‌های کلاین را اصلاح‌کرده است. بر این اساس، روانکاوی روبه‌جلو حرکت می‌کند و ما تاریخچه آن را تنها برای درک چگونگی رسیدن به نقطه فعلی در نظر می‌گیریم.
من گمان می‌کنم غنای آنچه کلاین آموزش می‌دهد ما را کور می‌کند. شاید امروزه محال باشد آن‌طور که کلاین می‌خواست تنها ذهن بیمار در کانون توجه مان باشد، اما با این‌حال شاید ما بتوانیم تا حدی از وی پیروی کنیم و تصور کنیم تنها بر انتقال متمرکز باشیم (چه در اینجا و اکنون و چه در بافت تاریخی خود) بدون این‌که درگیر بخش مربوط به تحلیل‌گر شویم.
به‌عنوان‌مثال، بیمارِ کودکِ کلاین را در نظر بگیرید. کلاین با هیجان شیوه‌ای را شرح می‌دهد که طی آن نفرت، اضطراب، احساس گناه و دفاع‌های فرافکنانه یک ابژه دوست‌داشتنی و دوست دارنده را به ابژه‌ای نفرت‌انگیز و ترسناک بدل کرده است. ما نیازی نداریم تا برای درک این‌که ابژه (در ابتدا مادر و سپس تحلیل‌گر) در ابتدا دوستانه و مفید بوده است از کلاین پیروی کنیم. بااین‌حال درس عمیقی که در این مثال کلاین وجود دارد این است که کودک نمی‌توانست تجربه خود را چه در مورد دوست داشتن و چه در مورد دوست داشته شدن دوستانه و مفید به شمار بیاورد، تا زمانی که نفرت، اضطراب و احساس گناه به شکل هشیارانه‌ای در دسترس قرار بگیرند.
ناگفته نماند (و این امر قطعاً منعکس‌کننده پیشرفت در راه ما برای فهم ذهن است) که ما باید خصومت ناهشیار درمانگر را (از هر منبعی که باشد) و همچنین اثرات پرخاشگری نسبت به کودک در دوران رشدی‌اش را بررسی کنیم.
بااین‌حال، شاید پیامد ناخواسته این دیدگاه احتمال از دست دادن ارتباط با ایده‌های ظریف و تلخ کلاین درباره عشق و نفرت باشد، که این امر در هنگام انتقال بیشتر مطرح است.
این ایده‌ها اغلب اشتباه درک می‌شوند، چراکه عملکرد درمانگر کلاینی اغلب بر تفسیر سرسختانه نفرت استوار است که در انتقال منفی بیان می‌شود. بااین‌حال، او دوباره ما را شگفت‌زده می‌کند. وی با اشاره به این‌که در سال‌های اولیه روانکاوی تفسیر فقط بر انتقال لیبیدینال متمرکز بوده است و اظهار تأسف می‌کند که برخی تحلیل گران نیز جز نفرت و پرخاشگری چیزی را قابل‌تحلیل نمی‌دانند. او فوراً می‌گوید که این امر بدین معنا نیست که اهمیت انتقال منفی بیش‌ازحد برآورد شده است، بلکه بدین معنا است که درکی ناکافی از عمیق‌ترین رابطه میان احساسات مثبت و منفی را نشان می‌دهد. سپس ادعای کلاین در باب ارزش توجه به پرخاشگری در انتقال مطرح می‌شود. درواقع تنها به این روش است که می‌توانیم دریابیم «اندوه، احساس گناه و اضطراب جزئی از رابطه پیچیده‌مان با ابژه‌ها هستند که آن را عشق می‌نامیم».
اشتاینر در مقدمه خود بر اهمیت این نوع نگاه تأکید می‌کند و ادامه می‌دهد که کلاین به ما کمک می‌کند تا دریابیم عشق تنها رمانتیک و لیبیدینال نیست و اگر احساسات منفی ظاهر نشوند احساسات عمیق‌تر عاشقانه نیز از بین می‌روند. این هسته اصلی دیدگاه او است: «نفرت (ریشه آن هرچه باشد) به‌طور جدایی‌ناپذیری با عشق آمیخته‌شده است». این حساسیت در مفهوم بحث‌برانگیز شفر یعنی دیدگاه «تراژیک روانکاوی» موردتوجه قرارگرفته است و عمق شفقت را مطرح می‌کند که در تفسیرهای متداول‌تر تفکر کلاینی نادیده گرفته‌شده است.
همچنین اگر ما بخواهیم جداگانه روی هرکدام از این بخش‌ها تمرکز کنیم دیگری را از دست می‌دهیم، درحالی‌که این دو باهم عمل می‌کنند، تحت تأثیر قرار می‌گیرند و بر یکدیگر اثر می‌گذارند. بااین‌حال (و این دقیقاً جایی است که نگاه کلاین محدودکننده به نظر می‌رسد)، کلاین نوشته است: «ما آموخته‌ایم توجه خود را تقسیم کنیم تا از اثرات تعاملات بین فردی، مخصوصاً انواع آسیب‌رسان آن مصون بمانیم». به همین دلیل خواندن سخنرانی‌ها هم الهام‌بخش است و هم آزاردهنده. ما همواره آگاه هستیم که کلاین با توجه به معرفت‌شناسی قدیمی و الگوی ذهنی که توانایی دیدن او را محدود می‌کرد، بسیار کمتر از آنچه ما آموخته‌ایم می‌دانست. اما اگر خودمان را در برابر نظرات او بگشاییم، درخواهیم یافت تمرکز بر آنچه وی ارائه نکرده است، باعث می‌شود تا چیزهایی زیادی را که باید از او بیاموزیم، از دست بدهیم.

* هرگونه کپی بدون ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به سایت، ممنوع می باشد.


Screenshot_20211221-001319_Pinterest-1.jpg
اسفند ۱, ۱۴۰۰

مقاله بیماری نرمال بودن (نورموتیک ایلنس)/ نوشته کریستوفر بولاس 1989/ مترجم: یاسمن همتیان/ ویراستاران: هلیا رهنمایی، عادله عزتی

زمانی که وینیکات نوشت “این درک خلاقانه است که بیش از هر چیز دیگری باعث می شود فرد احساس کند زندگی ارزش زیستن دارد” (1971b:65)، می دانست که روانکاوی بر آشفتگی‌هایی در ذهنیت انسان تمرکز دارد که زیستن خلاقانه را دشوار می سازند. او درحالی‌که به مسیر متفاوتی از آشفتگی اشاره می‌کرد، قطب دیگری از بیماری را پیشنهاد کرد:

مردم ممکن است در حالی که زندگی‌های رضایت بخشی دارند و یا کاری با ارزشی استثنایی انجام می دهند، اسکیزوئید و یا اسکیزوفرنیک باشند. آنها ممکن است به دلیل درک ضعیف از واقعیت، به لحاظ روانپزشکی بیمار باشند. برای توازن این موضوع باید گفت که دیگرانی هم وجود دارند که به شدت درکی عینی از واقعیت دارند که به دلیل عدم تماس با جهان ذهنی و رویکردی خلاق نسبت به واقعیت، از سوی دیگرِ طیف، بیمار تلقی می شوند. (1971b: 66–7)

من باور دارم که ما هم شاهد ظهور تأکید تازه‌ای در بیماری شخصی هستیم و هم داریم به درک عنصری از شخصیت می پردازیم که همیشه با ما همراه بوده ‌است. این عنصر، سائق خاصی است در حهت نرمال بودن، کسی که مشخصه‌اش بی‌حسی و حذف نهایی ذهنیت است به نفع خودی که به عنوان ابژه ای مادی در کنار دیگر محصولات ساخته دست انسان در جهان مادی ادراک می‌شود.

ما توجه مان را به سمت تعداد رو به افزایشی از آشفتگی در شخصیت معطوف می کنیم که مشخصه شان می تواند حذف های جزیی از عامل ذهنیت باشد. بنابرین، ما درباره “خودهای پوچ (blank selves)” (Giovacchini, 1972)، “سایکوز‌های پوچ (blank psychoses)” (Donnet and Green, 1973)، و یک “شخصیت سازمان یافته (organizing personality)” (Hedges, 1983) می‌نویسیم. تلاش برای کشف ویژگی‌های خاص این شخصیت‌ها می‌تواند در کار مسعودخان (1974,1979)، اندره گرین (1973) دونت و گرین (1973) و رابرت استولر (1973, 1976) دیده شود. تلاش این افراد برای رها شدن از زندگی درون روانی اغلب ناموفق‌ است، چون آنها نمی توانند درد روانی ناشی از نداشتن یک زندگی درونی را حل و فصل کنند. آنها غالبا از احساس پوچی و یا نداشتن حسی از خود آگاهند و در پی یافتن راهی برای حس کردن واقعیت خواهان کمک تحلیلی هستند، یا دردی که می تواند به عنوان یک احساس تهی بودن یا درد تجربه شود، را نمادین می کنند.

البته نوع خاصی از افراد وجود دارند که در خنثی‌سازی عنصر ذهنیت شخصیت موفق شده‌اند. همانطور که وینیکات اشاره می‌کند، بعضی از افراد با ایجاد ذهنیتی جایگزین، عنصر خلاقیت را نابود کرده اند؛ فردی که می خواهد عینی باشد، ذهنی که کمتر توسط خصایص روانی (نما‌‌دسازی بازنمایی شدۀ احساسات، حس‌ها و ادراکات بین‌ذهنی) تعریف می شود تا خصایص عینی. این ذهنیت نمی خواهد شئ ای را بازنمایی کند، بلکه میخواهد بازتابی از شئ بودن ذاتی اشیا مادی باشد، می خواهد کالایی سودمند در جهان تولیدات بشری باشد.

در شرح پیش رو، نوع خاصی از شخص توصیف می شود، کسی که غالبا به او بی توجهی کرده ایم، اگرچه جویس مک دوگال باهوش است و آنچه او “ضدتحلیل شونده” (1980) می‌نامد توصیف خوبی از فردی است که من “نورموتیک” می‌نامم.

فرد نورموتیک شخصی است که به طرز غیر نرمالی نرمال است. او بسیار باثبات، امن، آسوده و از لحاظ اجتماعی برون‌گرا است. او اساسا به دنیای ذهنی بی‌علاقه است و تمایل دارد در مورد شئ بودن اشیا، واقعیت مادی آن ها، یا اطلاعاتی که مربوط به پدیده‌های مادی است، تأمل کند.

ما ممکن است از یک اصل نورموتیک رایج صحبت کنیم؛ مثلا وقتی درباره هرگونه فعالیت ذهنی فکر می کنیم که مسبب انتقال از یک حالت ذهنیِ ذهن، به سمت شئ خارجی مادی می شود و به نمادزدایی محتوای ذهنی می انجامد. اگر این عنصر بیش از اندازه استفاده شود و اگر شیوه ای برای تهی کردن ذهن از ذهنیت باشد، آنگاه احتمال آن می رود که فرد به تدریج به بیماری نورموتیک مبتلا شود. اگر عنصر نورموتیک معمول باشد، آنگاه بیماری نورموتیک زمانی رشد می‌یابد که معنای ذهنی، درون یک شئ بیرونی اقامت می کند، آنجا باقی می‌ماند و درون فکنی مجدد نمی‌شود و به مرور زمان عملکرد نمادینش را به عنوان یک دال از دست می‌دهد. افراد آشفته ی نورموتیک، بخش‌ها و عملکردهای مختلف دنیای درونی‌ خود را با موفقیت در ابژه‌های مادی مستقر می‌سازند و حتی با وجود این‌که از این ابژه‌ها استفاده می‌کنند و آنها را در فضای آشنایی گرد هم می آورند، این ابژه ها هیچ هدف نمادینی ندارند. چنین فردی در دنیایی از بی معنایی گسترده زنده است.

شخصیت نورموتیک

ویژگی متمایز کننده ی اساسی این افراد، عدم تمایل به درگیری با عناصر ذهنی در زندگی است، خواه در خود فرد وجود داشته باشد یا در دیگری. ظرفیت درون‌نگری به ندرت استفاده می‌شود. اگر از این فرد بخواهند در مورد مسائلی نظر بدهد که نیازمند نگاه به درون خود یا دیگری در هر عمقی باشد، واقعا خام و بی تجربه جلوه می کند. در عوض، اگر سیر تکامل به سمت انسان نورموتیک شدن موفق عمل کند، او با رضایت پیرامون پدیده‌ها و ابژه‌های مادی زندگی می‌کند.

منظور من از عنصر ذهنی، نقش درونی عواطف و افکاری است که مولد تخیلات شخصی هستند، کار خلاقانه ما را تحت تأثیر قرار می‌دهد، و منابع همیشگی برای روابط بین‌فردی ما می‌باشند. اثر توانایی ذهنی مشابه نوع خاصی از فضای درونی (Stewart, 1985) است که پذیرش عواطف، خاطرات و ادراکات ناهشیار را تسهیل می‌کند.

فرد نورموتیک‌، در تجربه کردن حالات ذهنیِ در حال تکامل درون خویش ناتوان به نظر می‌رسد. او ممکن است به طرز غیرمعمولی سالم و استوار به نظر برسد. اگر بنا به شرایطی در موقعیت پیچیده‌ای قرار گرفته باشد که در آن عنصر ذهنی به کار گرفته می شود (مانند درگیر شدن در یک مشاجره خانوادگی، یا بحث درمورد یک فیلم، یا شنیدن درباره وقایع تراژیک)، عدم وجود دنیای ذهنی‌اش را فاش می‌کند. او ممکن است بتواند در مورد پدیده‌ای به عنوان شئ‌ای منحصر به فرد، مملو از قوانین شناخته‌ شده و بنابراین قابل فهم صحبت کند. یک جر و بحث ممکن است سبب شود او بگوید: “شما آدما غیرمنطقی هستید”، یا ممکن است هملت برای اون الهام بخش این جمله باشد: “یک دهقان جوان ناخشنود”، یا در بیشتر مواقع، به سکوت احترام آمیزی فرو می‌رود.

این به این معنا نیست که او به سینما یا تئاتر نمی‌رود. اما تأکید می‌کند که قرار است به یک نمایش برود یا یک بلیط فصلی دارد. او از بحث پیرامون محتوای نمایش اجتناب می کند با تاکید بر اینکه نمایش را باید برویم ببینیم و یا آن را داشته باشیم. او حقیقتا در خواندن و نظر دادن در مورد یک شعر ناتوان است. ظرفیت تعمق کردن در یک شعر، یک دستاورد ذهنی پیچیده است که توانایی ذهنی ای را طلب می کند که از فرد نورموتیک دور است.

هرچند فرد نورموتیک علاقمند به واقعیات است، اما اشتیاقی به داده‌های واقعی برای بنیان نهادن دانشی مشترک که حامی خلاقیت یک گروه باشد (مانند جامعۀ علمی) ندارد. واقعیات جمع و نگه‌داری می‌شوند چون این عمل اطمینان‌بخش است. این بخشی از تکامل شخصی است که در آن ناآگاهانه تلاش می‌کند شئ‌ای در دنیای اشیاء شود. جمع‌آوری واقعیات نهایتا یکی شدن با آن چیزهایی ست که جمع آوری شده: تبدیل به واقعیت شدن. بخشی از دستگاه تولید بودن حقیقتا اطمینان بخش است. او دوست دارد بخشی از یک نهاد باشد چون به این طریق قادر است با زندگی و موجودیتی غیر شخصی همدل شود: کارهای یک موسسه یا محصولات یک شرکت. او بخشی از تیم است، او در خانه در یک انجمن و هیئت است، در گروه‌های اجتماعی‌ که صمیمیت کاذب راه و چاره ای برای شناختن فردی دیگر است احساس امنیت می کند.

نورموتیک به دنیای مادی پناه می برد. او انگیزه ای دارد که قناعت را از طریق اکتساب اشیاء و چیزها تعریف کند. و ارزش انسانها را به واسطه ی مجموعه اشیاء کسب شده می سنجد. اما این شکل از تصاحب آن گونه پرشور نیست برعکس زمانی که یک فرد قایقی می خرد و آن را ستایش می کند، آخر هفته ها با آن کار میکند و درباره ی سفر دریایی می آموزد. در فرد نورموتیک اشیاء مادی با بی‌میلی جمع آوری می‌شوند. آنها را به زندگی اش می آورد، گویی پیامد هایی منطقی و امضای شخصیت او هستند.

درست نیست اگر بگوییم که فرد نورموتیک احساس هویت ندارد. این یک فرد “انگار که” یا یک “خود کاذب” بنا به تعریف وینیکات نیست. شرح ذات هویت او کار آسانی نیست، غیر از اینکه بگوییم، یک بیننده ممکن است احساس کند که یک اکتساب مصنوعی به چشم می آید. گویی هیچ کار ذهنی در شکل گرفتن تاریخچه هویت او صورت نگرفته‌است.

همچنین نادرست است که بگوییم فرد نورموتیک نمی‌تواند عاشق شود یا یک رابطه را شکل دهد. به هر حال او جذب فکرهایی شبیه خودش می‌شود و چون عشق می‌تواند به برخی اعتیادها نزدیک باشد، او می‌تواند بدون هیچ مطالبه‌ای از ذهنیتش عاشق یک فرد باشد.

آیا عاطفه اش غنا ندارد؟ نه به این معنا که او بی‌عاطفه‌ است. او ممکن است حس شوخ طبعی داشته باشد، ممکن است از یک خندۀ حسابی، لذت ببرد و عشق سرگرمی به نظر برسد. اما به جای تجربۀ غم، کند می‌شود. کنش برای او کیفیت زندگی تلقی می شود، بنابرین حالتهای افسردگی و اضطراب به شکل گسترده ی ذهنی ظاهر نمی‌شود: آنها فقط او را در مسیر جستجوی بی نقص شادمانی اش کند می کنند. در شکلی شدید، او ممکن است به طرز مخوفی پوچ به نظر برسد، اما این مشاهدات از این منظر که فقط برای ما چنین به نظر می رسد قابل توجه است در حالی که او در درون خودش فاقد خواسته ای است. به این معنا، آنچه که به عنوان ربات در ادبیات معاصر و فیلم های سینمایی نشان داده می شود فهم ظهور این نوع از شخصیت در فرهنگ ما است. این جلوه ها بیش از آنکه آینده ی این ربات ها را شرح دهند پیش بینی دقیقی از اختلال شخصیتی هستند که در حال حاضر با ما است.

این فرد ممکن است یک معتاد به کار باشد. شکوفایی و موفقیت او وابسته به ساختار زندگی است و آینده‌اش را بر اساس دستورهای کاری بازبینی شده می‌سازد. او اغلب می‌داند که هر ساعت از روز چه کاری قرار است بکند. زمان های آزاد صرف تشریفات و مناسک می شوند، پس احتمال کارهای یک دفعه ای و خود به خودی را از بین می برد. او می‌داند که کجا قرار است ناهار بخورد، یا پنجشنبه عصر قرار است ورق بازی کند، یا اینکه هر دوشنبه با همسرش شام می‌خورد. تفریحات فاقد بازیگوشی است و شبیه هر کار دیگری با تعصب و حمایت شدید پیگیری می شود.

اینکه این فرد به چیزی در وضعیت خیالبافی ناِیل شود، قابل توجه است. یک بیمار زن در طی روز از مغازه ای به مغازه ی دیگر سرک می کشد. ممکن است یک ساعت و یا بیشتر در سوپرمارکت وقت بگذراند نه برای اینکه به خوراکی خاصی احتیاج دارد بلکه چون زیبایی اشیاء، زرق و برق سبزیجات، حبوبات و غذاهای کنسروی، آرامش بخش است. از سوپرمارکت به فروشگاه حیوانات خانگی؛ از مغازۀ لوازم ورزشی به یک ابزارفروشی بزرگ؛ از ناهار با دوستانی که هر کدامشان لیستی از کارهایشان را تحقق بخشیدند به خانه برای تمیزکردن بی ذوق آشپزخانه؛ از مسابقه ی تنیس به جکوزی؛ این فرد می تواند بدون لحظه ای چشم به هم زدن زندگی کند. اگر پدر یا مادر فرد نورموتیک در حال مرگ باشند او احساس ماتم و سوگ نمی کند در عوض درگیر بررسی موشکافانه ی بیماری آن ها، تجهیزات بیمارستانی که فرد در آن درمان می شود و بیان حرف های کلیشه ای که تجربه ی مرگ را در بر دارد و می زداید، می شود: “خوب میدونی اون خیلی پیره و همۀ ما یه روزی می‌ریم!”

نورموتیک به هیچ وجه بدون دوست نیست. درواقع او می تواند در تدارک مهمانی ها و شام ها ماهر باشد. اما موضوعاتی که نیازمند ظرفیت تحمل عنصر ذهنیت در زندگی باشد به ندرت به میان می آیند و دوستی ها به جای تبادلات بین ذهنی افراد که در آن صمیمیت رو به افزایشی شکل می گیرد که خود مسبب یک حس واقعی شناخت دیگری(دوست) است، با وقایع نگاری مشترک از اتفاقات زندگی مشخص می شود. ظرفیت صحبت کردن بی پرده درباره ی خود فرد، شخصیت و احساسات اش موضوعی ناشناخته است. در حالی که بسیاری افراد دیگران را در یک فهم مشترک سهیم می کنند، آگاه از اینکه چنین صمیمیتی دو طرف را وارد و درگیر این ترازوی متزلزل دوسوگرایی می کند، هیچ احتیاجی در فرد نورموتیک دیده نمی شود.

او یک فرد بدون اصول و اعتقاد نیست، ولی به نظر می رسد هردو اینها را از جایی غیر از خودش کسب کرده‌است. اندکی فکر یا سائق ذهنیت در عملکرد ذهنی و فکری او دیده می شود. چنین فردی دارای کنجکاوی به جای احساس گناه است. او به درست و غلط باور دارد، اما به جای مکالمۀ درونی که بین ایگو و سوپر‌ایگو رخ می‌دهد، مکالمه‌ای که اغلب بیان احساس گناه می‌باشد، نوعی درونی کردن قانونی وجود دارد. قوانین یا پارادایم‌های بسیاری وجود دارد که رفتار درست و غلط را را توصیه کند. در هر حال در یک بررسی محتاطانه، این قوانین پاسخگوی تغییر شرایط زندگی نیستند و آن ها کمتر بازتاب دهنده ی کنش های منتقدانه قضاوت هستند تا شاهکارهای تصویری یادآور شونده.

زاده نشده

اینکه نورموتیک چگونه زاده نشده به نظر می رسد حیرت آور است. گویی اینطور است که مراحل نهایی تولد روانی حاصل نشده و نقصان را برای فرد بر جای گذاشته. یا حداقل اینگونه به نظر می رسد. وقتی کسی با چنین فردی کار می کند، با اینکه خوشحال و راضی است اما بسیار شبیه به نوزادی است که پستان همیشه راه حل نهایی برای پریشانی و ارضای نیاز های او است.

چیزی که کم است ذهنیت اولیه است که دسترسی نمادین ما را می رساند. نورموتیک‌ها خودشان را چیزی به جز یک شئ میان سایز اشیاء جهان مادی نمی بینند. ( به طور ایده‌آلی باهوش و مرتب، مولد و اجتماعی). چون او خود را به عنوان یک سوژه درک نمی کند، از دیگران هم نمی‌خواهد او را اینگونه ببینند، خودش هم به دیگران اینگونه نمی نگرد.

علاقه‌ای به حالات ذهنی ندارد و در جستجوی اشیاء مادی به عنوان چیزهایی فی نفسه برای اهداف کارکردی و نه اهداف نمادین می‌باشد، نورموتیک تنها در حد نسبی ظرفیت نمادین سازی خود را کسب کرده. در زبان بیون، یک محصول تضعیف شده از عناصر آلفا وجود دارد، کلمه ای که بیانگر تغییر شکل ذهنی است و به واسطه اش در وهله ی اول تجارب هیجانی امکان پذیر می شوند. عناصر آلفا محصول تاثیرات تجارب هستند بنابراین آن ها برای رویا-افکار و اندیشه ی بیدار برانگیزاننده ی ناهوشیار، ذخیره و در دسترس قرار می گیرند (1977:8). این جریان زیر لایه ای در زندگی ذهنی فرد ایجاد می کند، یعنی او از طریق عناصر بتا، بودن خود را تثبیت می کند و ارتباط می گیرد، چیزی که برای بیون نشانه ی “واقعیات هضم نشده” یا واقعیاتی در زندگی وجودی است که به حالت های ذهنی توسعه نیافته است. اگرچه من باور ندارم نبود عملکردهای آلفا در افراد نورموتیک فقط به دلیل نفرت یا رشک است، اما توصیف بیون از فردی که عملکرد آلفا‌ی او به طور مزمنی نقص دارد، به تعریف ماهیت نورموتیک نزدیک است و من آن را کاملا نقل قول می‌کنم:

حمله به عملکرد آلفا، که توسط تنفر یا رشک تحریک شده، احتمال ارتباط هوشیارانه ی بیمار با خودش یا فردی دیگر به عنوان سوژه ای زنده را تخریب می کند. نتیجتا، زمانی که توقع داریم درباره ی انسان ها بشنویم، از اشیاء بی جان و حتا مکان ها می شنویم. این ها گرچه کلامی توصیف شده اند به واسطه ی اسامی شان بازنمایی می شوند. این حالت با جان باوری ای که در آن موجودات زنده واجد خصایص مرگ هستند، در تقابل است.

حمله به عملکرد آلفا یعنی آن فرد هرگز به معنای واقعی زنده نمی شود، و بنابراین تا اندازه ای متولد شده است. نورموتیک، ناتوان در یافتن عملکرد آلفا، در تبادل ارتباط اولیه ای که توسط اندیشه و عمل بتا مشخص می شود، گیر افتاده است. نورموتیک مسایل روانشناختی خود را با شفادادن خود (معمولا با زیاده نوشی) و زیستن میان اشیاء مادی حل می کند.

ملاحظات سبب شناسی

پیدایش بیماری نورموتیک برای من تنها زمانی معقول به نظر می‌رسد که این تحول را درون زندگی یک خانواده درنظر بگیرم. در اساسی‌ترین مرحله، نورموتیک تنها تاحدی توسط پدر و مادر مشاهده می‌شود، مشاهده شده توسط والدینی که توانایی بازتاب آنها کند است و تنها درک اندکی از شمایل کلی خود را برای کودک محقق می کنند. بیون بر خلاف مطالعه ی عمیق اش از ماهیت عملکرد ذهنی، حمله به عملکرد آلفا را فقط در نوزاد قائل می شود، و در نتیجه آم را به تنفر و رشک نسبت می دهد. این بسیار مرا سردرگم می کند که چرا جنون مادر یا پدر یا رابطه ی بین آن ها یا فضایی که توسط همه ی عوامل و شرکت کنندگان در تعاملات والد-کودک ساخته شده است، باید به عنوان یکی از منابع بالقوه ی آشفتگی در رشد عملکرد آلفای کودک حذف شوند. این ها بیشتر گیج کننده می شود وقتی بیون به کارکرد حیاتی والدین به عنوان دربرگیرنده ی زندگی روانی نوزاد اذعان می کند. اگر چنین است، آیا غیر قابل فهم نیست که یک والد از طریق همانند سازی فرافکنانه، بخش نامطلوب و مخرب خودش را در فرزندش بکارد، و کودک با پریشانی حتمی و غرق در احساسات ویرانگر بر جا بماند؟

من متوجه نمی شوم که چرا برخی از کودکان تسلیم چنین فضای خانوادگی‌ای می شوند و نورموتیک می‌شوند و چرا برخی نمی‌شوند؟ من این را نمی گویم که بزرگسالان نورموتیک ناچارا کودک نورموتیک به بار می آورند. اگرچه آنها که نورموتیک می‌شوند باید از خانواده‌های نورموتیک آمده باشند، برخی کودکانی که در چنین خانواده‌ای بزرگ شدند، توانایی کشف و نگهداری یک جهان ذهنی شخصی را درست بر عکس زندگی والدین شان دارا هستند. برخی دیگر دائما بزهکار می‌شوند، زندگی ذهنی خود را بر موفقیت‌های مستمر برون‌کنش‌نمایی نشان می دهند، گواهی بر شورش در برابر ذهنیت نورموتیک. احتمالا تمایز بین کودکان نورموتیک و آنهایی که سالم به نظر می‌رسند (یا نوروز) این باشد که برخی کودکان راهی برای بازتاب گرفتن می‌یابند حتی اگر والدینشان آن را فراهم نکنند. با پیدا کردن بازتاب خود در جای دیگر، یک عملکرد آینه ای/بازتاب دهنده را درونی می کنند و مکالمه های بین ذهنی را به جای نقش بین فردی به کار می برند. آنها یک ظرفیت درون‌نگری ایجاد می‌کنند و زندگی برای آنها پرمعنا خواهد بود حتی اگر ناکامل باشد.

اگرچه این موضوع باید گسترده‌تر و عمیق‌تر مورد بررسی قرار بگیرد، من فکر می‌کنم بسیار محتمل است که کودکانی که به عامل نورموتیک تن می دهند، یک شکلی از تنفر را در شیوه ی بودن والدین شان درک می کنند که ما ممکن است آن را غریزه ی مرگ مفهوم سازی کنیم. این نفرت بر شخصیت کودک متمرکز نیست، پس نادرست است اگر بگوییم کودک از والدین احساس مورد تنفر بودن می‌گیرد. دقیق‌تر خواهد بود اگر بگوییم کودک حمله ی والدین به خود زندگی را حس می کند و چنین والدینی سعی می‌کنند زندگی را به سمت نیستی ببرند.

اما ممکن است اینگونه باشد که سرشت بچه برای خالی شدن از خود، بازتاب دهنده ی غریزه ی مرگ او باشد. عملی که از منظر من زمانی موفقیت آمیز است که والدین آن را بخواهند. والدین و کودک یک فرایند سلب ذهنیت را سازمان می‌دهند. آنها از این طریق که با هم زندگی را مسدود می کنند و بواسطه ی مهارت ناهشیار عملیات نظامی بر زندگی مسلط می شوند، صمیمیت خاصی پیدا می کنند. چون نورموتیک نمی تواند حالات ذهنی ذهن اش را توسط زبان نمادین کند، دشوار است که به خشونت در این فرد اشاره کنیم. اما این خشونت وجود دارد، نه در بیاناتشان، بلکه در همان شیوه ای که راه زندگی را سد می کنند.

والدین نورموتیک میل دارند که شئ‌ای میان اشیاء شوند. این تلاش بر سیر تحول کودک به سمت یک ذهنیت مشخص که می‌تواند با غریزۀ مرگ کودک مطابق باشد، دلالت می کند. سائقِ (انسان) نبودن، در عین تسلط بر بودن، باعث تسهیل حرکت به سمت وضعیت های بی جان از ثبات می شود. وضعیت هایی که فروید (1920) وقتی درباره ی سائق مرگ می نوشت آن را در نظر گرفت. دستاورد این سائق (نبودن اما بودش: not to be but to have been) این است که روان را از تنش های بودن آزاد کند و خود را به سمت اشیاء خارجی ای که جایگزینی برای خودآگاهی هستند بکشاند. به این دلیل است که نورموتیک تجربیات درون روانی و فرهنگی را به فضولات حفظی تبدیل می‌کند: یک تعطیلات یک دفعه ای مهم‌تر از تجربۀ حقیقی دیدن مکانی تازه می‌باشد، آبونمان اپرا مهم‌تر از دیدن خود اپراست.

اگر دیالکتیکی از “کارِ مرگ” (Pontalis, 1981) وجود داشته باشد که در آن والد و کودک یک ترجیح دو جانبه را برای حفظ خودِ متولد نشده ایجاد کنند، این مشارکت به سمت اختلال شخصیت کودک پیشروی می کند که به واسطه ی رد کردن جدیِ زنده بودن در واقعیت درونی کودک اتفاق می افتد. این کار مرگِ (death work) یک ‘زندگی’ خانوادگی مشخص است، که در آن کودک به تدریج این همکاری را درونی می‌کند و شرایط و قیود آن را به رابطه با خودش به عنوان یک ابژه (شئ) تبدیل می کند. چیزی که به امتناع او از سرگرم بودن در زندگی درونی خود اش منجر می شود.

چون والدین فرد نورموتیک به اندازۀ کافی برای واقعیت درونی‌ بچه ها زنده و حاضر نیستند، نمی توانند بیان خلاق هسته ی درونی خود را تسهیل و ممکن کنند. ما می‌توانیم بگوییم که آنها پاسخگوی گسترش خود کاذب بودند، که در آن به سازگاری کودک با قرارداد ها، با تمجید و پاداش مادی پاسخ می دادند. این دیدگاه من است که عملکرد ابژۀ تحول آفرین والدین نوع ویژه ای بوده است.

من باور ندارم که هیچ چیز قابل ملاحظه‌ای در تاریخچۀ فرد نورموتیک رخ داده باشد. این کودکان توسط والدین در یک محیط ساختاریافته پرورش یافته‌اند و برای آنها اسباب‌بازی فراهم شده است و قطعا محروم از اشیاء مادی نبوده‌اند. اما هیچ یک از والدین تمایلی به تجلیل از زندگی تخیلی کودک نداشته‌اند. آنها اگر وارد بازی شوند فکر می‌کنم که اغلب به خاتمه ی بازی منجر شود تا زیرکانه کودک را به سمت واقعیت بکشانند. مهم‌تر از همه، آنها می خواهند که کودکشان نرمال باشد و میل ندارند که بچه ها به طریقی رفتار کنند که نامناسب یا عجیب تفسیر شود. بنابرین کودک برای خوب بودن تشویق می‌شود، جایی‌که خوب بودن به معنای نرمال و متداول بودن است و او بابت خیال‌پردازی اش نادیده گرفته و تهدید می‌شود، مخصوصا اگر این موضوع در جمع بیان شود.

باید به ذهن بسپاریم که همانطور که این والدین عامل خیال پرداز بودن را در کودکانشان طرد می‌کنند، به جای آن نوعی از تشریفات را پیشنهاد می‌دهند. یک ساختار خالی، جایگزینِ فقدانِ خلاقِ ساختار می شود. برای مثال، کودکی که می‌خواهد با پدرش بازی کشت و کشتار کند، مجبور می‌شود تلویزیون تماشا کند. برنامه‌ای پس از دیگری، روزی پس از دیگری، در یک الگوی قابل پیش بینی.

کودک ممکن است برای قهرمان ورزشی شدن تشویق شود و پدر می‌تواند تصمیم بگیرد که فوتبال راه مناسبی برای آن است. به کار بردن این تشریفات و فعالیت‌های در دسترس مثال دیگری از کودکی است که با شکل از پیش موجودی که توسط دیگران ساخته شده، همساز می شود. آنها ربطی به زندگی خیالی کودک ندارند، گرچه کودک ممکن است هنوز در تلاش باشد که خود را یک قهرمان فوتبال یا چیزی شبیه به آن تصور کند. این کودکان، اگرچه ممکن است درگیر فعالیت‌های متفرقه خارج از خانه باشند که همۀ آنها از لحاظ فیزیکی و تحصیلی هیجان‌انگیز هستند، در زندگی‌ای شرکت دارند که جایگزینی برای زیستن از هستۀ خود فرد است. در عملکرد مستمر ابژۀ تحول آفرین، والدین حیات روانی کودکانشان را به سمت فعالیت فیزیکی یا به سمت برخی ساختارها و محتویات تشریفاتی هدایت می‌کنند، مانند تلویزیون و یا بازی ویدیویی. کودک به ابداع خلاقانه از زندگی تشویق نمی شود.

پاسخ بر حذر دارنده ی عناصر خلاقانه در کودک به حدی از توهم منفی می رسد، چون به بخش های مهمی از شخصیت کودک توجه نشده. همین که بچه به زیستن ادامه می دهد این بخش های خود اجزایی می شوند که غایب ند (اجزای آن جا نه)، همانطور که هر کدام از ما آن الگوهای اساسی حاصل از ابژه تحول آفرین والدین مان را به ارث برده ایم که در مراقبت از خود ما به عنوان یک ابژه عمل می کند، عناصر آن جا نه ی توهم منفی والدین به دفاع های روانی ذاتی کودک (مثل انکار) ملحق می شوند تا تبدیل به اجزای آنجا نه ی زندگی درون ذهنی این فرد شوند. وقتی کودک به مرحله ی نوجوانی وارد می شود اگر رنج روانی زیادی را متحمل شده باشد، در مخمصه ی هولناکی از ناتوانی در نمادین کردن درد اش قرار گرفته. در عوض او توهم منفی را تجربه می کند چیزی که شبیه صفحه ای خالی است، حذفی که فراموشی ممتد را می سازد. همۀ این‌ها زمانی بیشتر رنج آور است که به نظر می‌رسد کودک هرچیزی که باید بخواهد را دارد و والدین ممکن است به شدت به رفتار اصطلاحی کودک بی‌تفاوت باشند.

فروپاشی نورموتیک

اگر بیماری سایکوتیک به عنوان یک شکست در جهت‌گیری واقعیت و از دست دادن تماس با دنیای واقعی شناخته شود، پس بیماری نورموتیک با جدایی افراطی با ذهنیت گرایی و با غیابِ ژرفِ عنصر ذهنیت در زندگی روزمره شناخته می‌شود. همانطور که بیماری سایکوتیک با چرخش درونی به دنیای فانتزی و توهم شناخته می شود، بیماری نورموتیک به عنوان گرایش به بیرون به سمت اشیاء واقعی و رفتارهای قراردادی متمایز می شود. فرد نورموتیک از زندگی رویایی، حالت های ذهنی ذهن، زندگی خیالپردازانه و خشونت مشتق شده از بازی با دیگران می گریزد. تخلیه ی زندگی ذهنی بیش از تشریح مفصل و با جزییاتی که لازمه اش فرایند نمادین و ارتباط واقعی است مورد پسند قرار می گیرد. می توانیم بگوییم اگر سایکوتیک رفتن در پایان عمیق را دارد نورموتیک رفتن به پایان پوچ را دارد.

یک خانوادۀ نورموتیک ممکن است برای مدت زمان مشخصی با تکیه بر آسایش مادی و وجود ثروت شخصی موفق باشند. همانطور که آنها به ذخیره ای از اشیاء مادی نیاز دارند که شادکامی شخصی شان را غنا ببخشد، بسیار بیشتر از دیگران وابسته به جریانات زندگی اقتصادی می‌باشند. برای مثال، اگر یکی از والدین بی‌کار شود، این موضوع چیزی بیش از تعدیل نیرو به نظر می رسد: این، فروپاشی ذهنیت را تهدید می کند. این به بازخورد یا حالت های احساسی ای که فهم افراد خانواده را از خودشان و زندگی شان عمق می بخشد، منجر نمی شود. پدر ممکن است غایب شود، خواه عینا، با بیرون‌ رفتن و از خانه دور ماندن و یا ممکن است زمان زیادی پای تلویزیون بنشیند. بهتر است بگوییم آنجا یک افسردگی حضور دارد، ولی از درون خانواده؛ تجربۀ “پدرت را تنها بگذار” وجود دارد که معادل ذهنی اش این است ” بخشی از ذهنت را که نگران پدرت است را تنها بگذار”. این بیانات فراوانند و به این شیوه ذهن به مرور خاموش می شود.

یک مادر ممکن است خانه را تبدیل به شئ ای کند که باید به طرز طاقت فرسایی تمیز باشد. فعالیت‌ اجباری و تاحدی بی روح او ممکن است برای ما شوکه‌کننده باشد، اما درون خانواده این ممکن است به عنوان “مادرت کمک می‌خواهد” توصیف شود که معادل روانی آن این است که “هر زمان فکر کردی علائمی از آشفتگی در ما می‌بینی، این فکر را از سرت بیرون کن و آن را با در نظر گرفتن کاری که پیش رو داری جایگزین کن”. اگر پدر مجددا کار پیدا کند، تمام این دوره نادیده گرفته می‌شود و احتمالا تنها به عنوان کلیشه به آن پرداخته می‌شود: “پسر، این خیلی سخت بود” یا “خب، تو پایین و بالاهای خودتو داشتی”. اگر اوضاع بهتر نشود اما، فشارها به ماجرا اضافه می شود به شکلی که دفاع نورموتیک کارساز نیست.

شایع ترین شکل فروپاشی اعتیاد به الکل می‌باشد. هرگاه این فرد احساس رنج روانی می‌کند یا هرگاه از روی بخت و شانس به تحمل تجارب ذهنی فراخوانده می شود، از این کار امتناع می کند و تا سرحد بیهوشی نوشیدنی می نوشد. این کار را رد می‌کند و می‌نوشد تا به یک حالت بی‌حسی برسد. یا ممکن است به شکل پرکاری به شغلش بپردازد، ساعت های مدید بی عاطفه ی انسانی در دفترش کار کند. او ممکن است در کنار سایر فعالیت ها عاشق ورزش باشد، ده مایل دویدن در روز. اگر او افسرده شود و نتواند کار یا تمرین کند، خودش را در استعاره های ماشینی توصیف می کند. او فقط یک “گلوله” است یا “از کار افتاده” یا “در بی نظمی کاری”. ممکن است برای مشکل‌اش دنبال یک درمان شیمیایی باشد.

بیماری‌های روان‌تنی مشخص و آشفتگی‌های خوردن ممکن است شکل هایی از فروپاشی نورموتیک باشند که در آن فرد سعی در اجتناب از بررسی درون نگر ریشه های ذهنی رنج و پریشانی دارد و به جای آن تمرکز بر عینیت فروپاشی می کند، مثل یک درد یا بدکارکردی بخشی از بدن یا یک اشتغال افراطی به مصرف غذا و دقت به وضعیت تناسب اندام.

فرآیند های ذکر‌شده برای شخصیت نورموتیک همساز است. آنها تلاش هایی برای بقا در شخصیت نورموتیک و مفروضات آن هستند. اما برخی از آشفتگی‌های همجنس‌گرایی، ممکن است به شکل شخصیت ضدنورموتیک شناخته شود. تزیینات همجنس‌گرایان در بیانات اغراق شدۀ آنها از عنصر ذهنی می‌تواند یک اعتراض به روش زندگی نورموتیک باشد. جایی‌که والدین نورموتیک ممکن است بر تفکر منطقی تأکید کرده باشند، همجنس‌گرایان ممکن است از برتری ضد منطق جانبداری کنند. جایی که والدین نورموتیک هیچ وقت چالش ها را تحمل نکرده‌اند همجنس‌گرایان ممکن است معتاد به جمع آوری مجادلات باشند. این دفاع در برابر عنصر نورموتیک (نسبت به دفاع اجباری در برابر بیماری اسکیزوفرنیک) به هیچ وجه دربرگیرندۀ رد تناقض مورد نظر نیست. خلاقیت برای همجنس‌گرایان ممکن است تنها تصنعی باشد: ذهنی گرایی مختص شده برای اهداف تزیینی. موضوعی مناسب برای هدف تصنع. همجنس گرایان ممکن است شئ مادی شوند، همانطور که تلاش می‌کند با آن بودنی که اجباری جمع‌آوری شده است، اشتیاق را از گذشته‌اش بازگرداند. بی‌قیدی جنسی میان همجنس گرایان ویژگی پدیدۀ مادی را دارد و تاحدودی نمایش معکوس بیماری نورموتیک است.

حساس‌ترین مرحلۀ زندگی فرد نورموتیک نوجوانی است. از دیدگاه من ما می‌توانیم اغلب مشاهده کنیم که چگونه یک کودک که در چنین فضای پرورش یافته است، فشاری غیرقابل تحمل احساس می‌کند و به مواد مخدر یا خودکشی به‌عنوان جایگزینی برای زندگی در خانواده کشیده می شود. همچنین ما با وضوح بیشتر شاهد پویایی خانواده هستیم، زمانی‌که والدین نورموتیک بچه ی نوجوان خود را فراموش می کنند گویی دارند خانه را تمیز می کنند.

تام

چند وقت پیش من برای مصاحبه با یک بیمار در برابر اعضای دپارتمان روانپزشکی یک بیمارستان بزرگ دعوت شده بودم. من به این تجربه عادت نداشتم و با ملاحظه و اضطراب منتظر آن بودم.

قبل از اینکه بیمار به اتاقی با تقریبا سی نفر وارد شود، خانواده درمانگر به ما گفت که بیمار نوجوانی است که با بریدن رگ دستش از مچ تا آرنج تلاش هایی برای خودکشی داشته. این رویداد متعاقب یک نا امیدی در مدرسه، زمانی که حس کرده بوده دیگران را نا امید کرده، رخ داده بوده. برای چند روز بعد از آن احساس نا امیدی، حالت رویاگونه به او دست می دهد، یک تغییری که توسط دوستان و ظاهرا برای اعضای خانواده اش قابل مشاهده بوده، هر چند که هیچ کسی چیزی به او نمی گوید و درباره ی حال اش جویا نمی شوند. پس از آن، او اقدام به خودکشی می کند و قطعا اگر پیدایش نمی کردند، مرده بود. پس از چندین هفته در بیمارستان به نظر خیلی بهتر می رسید. به یک روانپزشک جوانی که مشتاق و همدل و کمی ساده بود دلبستگی پیدا کرده بود. به خوبی مشهود بود که روانپزشک عمیقا از بچه مراقب می کرده. ما فهمیدیم که به تام داروها ی ضد افسردگی می دادند، مانند حالت رویا گونه اش که معمولِ زمانی بود که در بیمارستان بستری بود، شاهدی بر وجود افسردگی بالینی بود. پس از کمتر از یک ماه، از بیمارستان مرخص شد. بعد از چند روز دوباره یک اقدام به خودکشی شدید کرد.

او رابطه‌اش را با روانپزشک از سرگرفت و ما قرار بود بحث کنیم که با او چه کنیم. کمترین مشکل که مخصوصا در ذهن مدیران بیمارستان بود، این بود که تام داشت بیشتر از زمانی که به او اختصاص یافته بود در بیمارستان می ماند.

قبل از دیدن بیمار، من تصور کردم که او نسبتا افسرده به نظر برسد و جوانکی ناامید باشد و فکر کردم که مصاحبه دشوار خواهد بود: چطور باید ترغیب اش می کردم که دربارۀ خودش صحبت کند؟ من کاملا شگفت زده‌‌شدم زمانی که وارد اتاق شد و با اعتماد بنفس به سمت صندلی گام برداشت. کسی که کنار من نشست پسری خوش تیپ، ورزشکار و با ظاهری سالم بود، آراسته در شلوار کتان، کفش تنیس و پیراهن آستین کوتاه. او دیدار را با چند نظر شوخ طبعانۀ مناسب درباره ی شکل تقریبا غیر معمول این رویداد شروع کرد. واضحا او می دانست من چه کاره ام و برای کاری که قرار بود من انجام بدهم مناسب به نظر می رسید.

من فکر می‌کنم درست است بگوییم اگرچه من با او مصاحبه کردم، هرگز به شوکه شدن ملاقات با او غلبه نکردم. این به نحوی در مشاوره مشخص بود. تام جوری رفتار می‌کرد که انگار هرگز چیزی در تاریخچه ی بلافصل او عجیب نبود. اگرچه او یک جای زخم ناجور قابل مشاهده بر ساعد اش داشت، آن را به تلاشش برای خودکشی ربط نداد. بعد از 5 دقیقه مکالمه، من به او گفتم که مشخص است رنج زیادی را متحمل شده وگرنه نمی بایست تلاش برای خودکشی می کرده. او با این نظر طوری برخورد کرد که انگار من چنین حرفی نزدم. او مودبانه نظر من را با یک اُکی گفتن رد کرد. او به سوالات من درباره ی وقایعی که سبب ساز اقدام خود جرحی او بودند پاسخ داد و واضح بود که او پس از ورود به مدرسه ی جدید اش به طرز مهیبی احساس تنهایی می کرده و برای دوست یابی به ورزش وارد شده بوده. با کلیشۀ ساختگی پدرش در خانواده در این باره که چگونه افراد قوی اتفاقات را پشت سر می‌گذارند، به او هرگز اجازه داده نشده بود که برای از دست دادن دوستان مدرسۀ قبلی‌اش سوگواری کند. با پیشرفت مصاحبه، واماندگی و شکست اعلای خانواده ی تام ما را به این سوق داد که بر این خانواده چه گذشته؟ از آنجایی که آن ها پیشتر برای مقابله با رنجِ چنین تغییر فاحشی هیچ درگیری ذهنی ای نداشتند، نیازی به گفتن نیست که درباره ی این موضوع با یکدیگر صحبت نکردند.

زمانی که من سعی کردم با تام درباره ی تجربه ی پیشرفت و تغییرش گفتگو کنم، او ناگزیر من را به گفته های پدرش ارجاع می داد: ” این آخرش خوب از آب در میاد” یا ” اگر می خواهی در زندگیت جلو بیفتی باید پیشرفت کنی. “

ما از گزارش خانواده درمانگر فهمیدیم که پدر تام یک مرد خوش مشرب اما سطحی بود که به عنوان مهندس کار می‌کرد. او ظالم یا بی ملاحظه نبود و تقریبا زمان زیادی را با فرزندانش سپری می‌کرد، به طور اجتناب ناپذیری به فعالیت های بیرونی مثل فوتبال و اسکی و بسکتبال مشغول بود. با اینحال این تاثیر گذاری و حس را منتقل نمی کرد که با بچه ها وقت می گذراند و درباره مشکلاتشان با آن ها گفتگو می کند.

خانواده تام مانند خیلی از این افراد، ایده‌آل جلوه می کنند. آنها ذهنیت شهری دارند و در بسیاری از رویدادهای اجتماعی نقش دارند. شکی نیست که دوستانشان آنها را افراد با ثباتی که جای پایشان محکم است می شناسند. زمانی که تام سعی کرد خودش را بکشد، پاسخ دوستانش می بایست شبیه واکنش خانواده‌اش بوده باشد: ورای باور و خارج از حوزۀ عقل سلیم بود. بنابراین چیزی بود که نمی شد انتظار داشت و باید به عنوان اتفاقی تاسف بار شناخته شود، یک “شرم حقیقی”، که بدون شک زمانی پایان یافت که تام بهبود پیدا کرد.

در حالی که با تام زمان سپری می کردم، حس کردم که با ذهنیتی مواجه‌ام که هیچ تحقیق یا بازتابی نمی پذیرد. بعد از مدتی، روشن بود که بی‌فایده است از او سوالات بیشتری بپرسیم، چون نمی توانست از خودش برای دیگری صحبت کند. پس تصمیم گرفتم کمی بیشتر درباره ی دوره ی نوجوانی همانطور که خودم تجربه اش کرده بودم برایش بگویم. من گفتم که گاهی اوقات به طور وحشتناکی احساس تردید می کردم که چیزها نهایتا در زندگی ام چطور از آب در می آیند. خاطراتی از ورزش های دوره دبیرستان گفتم و اینکه چه احساس بدی پیدا می کردم اگر در ورزش های رقابتی به خوبی عمل نمی کردم، اما چه بدتر ازین بود که حس می کردم تیم را نا امید کردم، که گفتم، نا امید هم کردم. بعد از اینکه مدتی به این شیوه صحبت ادامه دادم، گفتم من نتوانستم با این موضوع کنار بیایم که چه خشم و شک و عدم قطعیت کمی نسبت به نوجوان بودن در تام نمایان بود. با شوخی گفتم که او من را بیشتر یاد یکی از همکاران پنجاه ساله ی پدرش انداخت تا خودش که شانزده ساله است.

من گفتم که حدس می زدم که او چه قدر سعی کرده مطابق استانداردهای ناممکن زندگی کند، چیزی که باعث می شده اون گاه به گاه احساس بی کفایتی و خشم داشته باشه و اینکه او باید تصور می کرده که اگر این چیزی هست که توی زندگی او را گیر انداخته، او احتمالا باید اینچنین خودش را در آن گیر بیندازد.

زمانی که شروع کردم از خودم صحبت کنم، او بیشتر مشتاق به نظر می‌رسید و همچنین مضطرب‌تر و نامطمئن‌تر، بدون شک انگار او عادت نکرده بود که از یک فرد بالغ از ترس های رایج و عدم قطعیت های دوره ی نوجوانی بشنود. او بر خلاف خودم در طول مصاحبه خونسرد و مودب باقی ماند. الان که به عقب بر می گردم می بینم من کلافه تر از خود معمولم بودم (در صندلی ام وارفته بودم در حالی که او به طور شایسته ای نشسته بود و من کلماتم را گم می کردم ولی او برای هر سوال یک جوابی داشت). به زبان دیگر، من بیشتر از تام به تجربه ی نوجوانی نزدیک بودم و او، در عوض، به تقلید کردن جهت گیری جدی و تجاری در زندگی نزدیک تر بود، چیزی که باور داشت مشخصه ی رفتار طبیعی است.

از منظر من، فروپاشی تام یک امتناع ساکت و خاموش در فرهنگ نوروموتیکی را شکل می دهد. اگر چه در زمان اقدام به خودکشی راه های دیگری را برای بیان احساساتش پیدا نکرده بود. که خوشبختانه با روان درمانی اش محقق خواهد شد.

منحرف شدنِ خود

همانطور که بحث شد، فرد نورموتیک در محیطی پرورش یافته‌است که والدین از پاسخ‌گویی به هسته و درونه ی خود کودک اجتناب می کنند. در حالت سلامت، بازی کودک باعث می‌شود که والد این تجربه را از طریق مشارکت هیجانی، بازتاب دهندگی خلاق و اظهارنظر کلامی بسط دهد، بنابراین کودک از بازی کردن به صحبت کردن تحول می یابد، احساس تقویت شدن و گسترش یافتن از طریق زبان می کند. در خانوادۀ نورموتیک، بازی کودک به جز به عنوان یک شئ و چیز، بدون اظهارنظر می‌ماند، همانقدر که ممکن است کسی به یک صندلی اشاره کند و بگوید این یک صندلی است. والد با ابتکارات خیال‌پردازانۀ کودک تعامل نمی‌کند، او هیچ یک از تصورات کودک را با نظردادن بر آن، شفاف و قابل فهم نمی‌کند و کودک توسط والد بازخورد نمی گیرد. به جای بازتاب گرفتن از والدین، کودک منکسر و منحرف می شود. این امر با سوق دادن کودک از درونی و روانی به بیرونی و مادی به وجود می آید.

خانواده‌های نورموتیک کتابخانه‌ای از ابژه‌های مادی ایجاد می‌کنند. اگر کودک با علائق یا مشکلات روانی درونی درگیر باشد، خانواده اغلب برای انتقال از روان به مادیات، یک شیء عینی خارجی و در دسترس دارد. بگذارید تصور کنیم که یک کودک چهار ساله در شرف به نمایش در آوردن علاقه اش به آلت تناسلی اش به عنوان سلاحی در یک رابطه ی جنسی دگر جنس گرا در بازی اش است. او یک فضای بازی ای خلق می کند که در آن یک دختر یا یک پسر را به اینکه قربانی او باشند و در حالی که آن ها را در یک کپسول زندانی می کند و بر آن ها با شمشیر اش ریاست می کند، دعوت می کند. من از واژه ی در شرف این بازی بودن حرف زدم، چون تا آن موقع که او در حال راه اندازی آن بازی است، والدین نورموتیک در کار او دخالت کرده اند و او را به سمت دیگری جهت داده اند. به او گفته می شود اگر می خواهد بازی کند باید یک توپ را پرتاب کند یا دوچرخه اش را براند و باید با دوستانش خوب رفتار کند و مثل یک هیولا رفتار نکند. ممکن است به او گفته شود که مودبانه با دوستانش بنشیند و تلویزیون تماشا کند. این مثالی برای خودِ منکسر شده و منحرف شده است. خودی که به سمت دیگری منتقل شده است. این از پایه، متفاوت با عمل تجزیه ای است که وینیکات (1960) زمانی که از شخصیت اسکیزویید می نوشت آن را بیان کرد، در این موردِ وینیکات، یک خود درونی محرمانه ای وجود دارد که به زندگی مخفیانه می پردازد و توسط خود کاذب حفاظت می شود. افراد اسکیزویید زندگی های فانتزی درونی، پیچیده ولی غنی دارند، اما از نبود سرزندگی و خودانگیختگی رنج می‌برند. فرد نورموتیک تقریبا برخلاف این است. او ممکن است کاملا برون‌گرا باشد (و نه واقعا خودانگیخته) و یک گذشتۀ مسلط بر استفاده از اشیاء مادی داشته باشد، ولی او زندگی درونی روانی اندکی دارد.

مشخص کردن جوی که بر جهان درونی فرد نورموتیک مسلط است دشوار است. من به خوبی آگاهم که با به بحث گذاشتن چیزی که از مثال بالینی مشخص خارج شده، خطر ایجاد انبوهی از پدیده های پیچیده را با هم و به شکلی که ساده انگارانه باشد، سبب شوم. با این وجود باور دارم که می شود از بعضی خصیصه های مشخصی از زندگی‌های درونی این افراد صحبت کرد.

چون فرد نورموتیک توسط دیگران شناخته و بازخورد داده نمی شود، در مهارت های بینشی خود اش هم کمبود دارد. او همچنین در درونی کردن یک شیء نسبتا ناتوان است و متعاقبا در همانندسازی با دیگران و توانایی همدلی با آن ها ناتوان و بازداری شده است. دنیای مادی درونی او به طرز عجیبی بی هدف است. نورموتیک به دیگران فکر نمی کند. او ماهیت یک فرد دیگر را برای خود ترسیم نمی کند. یک بیمار در تحلیل به ندرت درباره ی افراد دیگر و یا خصایص ویژه ی آن ها صحبت می کند. در عوض او رویداد های روزانه اش را لیست می کند، چیزهایی که همه شان گویی در خلاء اتفاق می افتند. همانطور که جلسه پس از جلسه درباره ی چیزی که روزی اتفاق افتاده بوده می خندد، من در تلاش برای تعریف کیفیت دنیای درونی او هستم. مطمئنا او تهی نبود. او برای گزارش اتفاقات هیجان زده بود، اغلب به خاطر بی معنایی محض آن ها اعتصاب می کرد. اگر من نمی توانستم کیفیت زندگی درونی او را شرح دهم، با اینحال می توانستم دسته بندی اش کنم. او من را یاد مکالمه ای رادیویی انداخت، وقتی ما در حال گوش دادن به میزبان برنامه هستیم و کسی پشت خط تلفن مشغول مهمل بافی پرشور و مبتذل جلوه دادن موضوعات پیچیده و مهم است. زندگی درونی بیمار من به یک صدای پس زمینه می مانست. مملو از مشاهدات پیش پا افتاده و چک لیستها.

اگر چنین فردی واقعا اشیا را درونی نکند، عملا خودش را هم به دنیای اشیاء برون فکنی نکند، چه ویژگی های ذهنی ای مشخص کننده ی دنیای درونی او هستند؟ به عقیده ی من، او به جای درونی کردن، آن ها در خودش جا می دهد و یکی شان می کند (Green, 1981) و به جای برون فکنی، بیرون می اندازد و خارج می کند. اگر برای لحظه ای به تفاوت بین یکی کردن و درونی کردن در فضای کلینیکی بیاندیشیم، این تمایز همان طور که در اینجا به کار رفت باید شفاف به نظر برسد. اگر بیمار تحلیلگر را از طریق حواسش نگه دارد، او تحلیلگر را درونی سازی نمی کند بلکه او را در درون جا می دهد. دیدن تحلیلگر و اتاق مشاوره او برای چنین فردی خوراک کافی است، همانطور که بوی تحلیلگر، اتاق مشاوره، احساس کاناپه، بانگ صدای تحلیلگر و صداهای دیگری که وصف کننده ی اتاق مشاوره است. به درون خود بردن  و بیرون دادن چیزی غیربازنمایانه است و تحلیلگر به عنوان یک ابژه ی درونی تقریبا بی معناست. چنانچه یک بیمار وقتی به حرفی که تحلیلگر زده فکر می کند، درمانگرش را تجسم کند و با او یک ارتباط درونی شکل دهد، آن وقت می شود از درون فکنی (اینتروجکشن) حرف زد. این اصطلاح این جا به معنیِ درونی کردنِ (اینترنالیزیشن) شخصیت ابژه (یا بخشی از آن) در یک ارتباط پویا با بعضی بخش های خودِ بیمار اشاره دارد. برخی بیماران فقط دریافت های خام حسی را درون فکنی می کنند و آنها را در سطح غیربازنمایانه نگه می داردد. این معادل سطح عملکرد بتای بیون است.

بیرون انداختن، یعنی اخراج کردن یک ابژه، که تقریبا معادل اصطلاح به درون بردن است. دوباره مفید است که فرمول بندی بیون، مشخصا مفهوم او از وارونگی عملکرد، را در نظر آوریم (1958). ما نه تنها ابژه را از طریق چشم حفظ می کنیم بلکه ابژه ها را از طریق چشم بیرون می دهیم. این موضوع برای شنیدن، بوییدن و لمس کردن هم صادق است. برخی از اشکال رایج بیرون راندن در موقعیت های کلینیکی مواقعی است که یک بیمار سرفه می کند یا خمیازه می کشد یا ضرباتی آهسته به مبل می زند و یا آه می کشد.

ماهیت ارتباط نورموتیک چیست؟ من فکر میکنم که این از قوانین تئوری عملکرد بتای بیون حمایت می کند، به طور ویژه، ابژه ها از خلال همانندسازی فرافکنانه دستکاری نشده اند. تقریبا بر عکس این رخ می دهد. این مثل وقتی است که مبدل های زبانی استفاده می شوند که ارتباط را از تمام معانی پاک کنند، پس فرد را قادر سازد که تعارض را ناپدید و کاملا نرمال جلوه کند. این کار با به درون دادن عباراتی اتفاق می افتد که به خودی خود با معنا هستند اما انقدر به کرات استفاده شده اند که ذهنیت منشا شان را از دست داده اند. من به استفاده از عبارات آشنایی که یک فرد استفاده می کند اشاره دارم، در واقع در تنگنای واژگانی، یک سد زبانی که فقط در طول دوره ی شناخت یک فرد قابل مشاهده است. پس برای مثال، یک شخصی که اختلال شخصیت نورموتیک دارد ممکن است یک واژه از عباراتی که خود را از معنا تهی می کند، استفاده کند. عباراتی مانند: “این غم انگیز است” یا ” اوه ها” یا “بله” یا “واو” معنا را بی اثر می کنند در حالی که برای تصدیق اهمیت ظاهر می شوند. یا فردی ممکن است از واژه‌های پیچیده‌تری مانند “خدایا واقعا حیرت‌آور است” و یا “این خارق العاده است که جهان به چه سمتی میره” استفاده کند که معنا را از تبادل بیناذهنی دور کند.

کارکرد تبدیل از معنای بالقوه به بی معنایی، فرایندی را بازتاب می دهد که از والدینی مشتق شده که در ایگو به کار گذاشته شده اند تا بخشی از روند آن را شکل دهند. این عملکرد ایگو در ذات خاطره ی مادر و پدر دوران اولیه زندگی است، مادر و پدری که در عملکردشان به عنوان ابژه ی تحول آفرین، دائما اشارات کودک را از عملکرد معنایی شان تهی می ساختند. این پارادایم تعاملی، یکی از قوانینِ بسیارِ شخصیت کودک می شود.

همانطور که توصیه شد، پیامد چنین محیطی فردی است که به نظر می رسد واقعا برون گرا و توانمند است. به نظر می رسد تعارضی ندارد، حتا در جهان مشکل دار. او به واسطه ی به کارگیری “مبدل ها ی زبان” که مهم را به بی اهمیت تغییر می دهد، پریشانی را کنترل می کند. این به واسطه ی مزیت استفاده از واژه ی عباراتی که به عنوان تهی کننده ی معنی کار می کند، ایجاد می شود.

از سوژه به ابژه

کودکان نورموتیک خود را به عنوان شئ ادراک می‌کنند و یک شئ خوب شدن برای فرد به امری مهم و ارزشمند تبدیل می شود. توسط والدینی پرورش یافته‌اند که رفتارشان را تأیید کرده‌اند و شبیه والدین خود یک نگرانی برای کاملا نرمال بودن را پرورش می دهند. این منجر به دوپارگی اسکیزویید، حداقل تا آن جایی که ما مشترکا آن را درک کرده ایم، نمی شود. چون در چنین کودکانی رشد در امتداد مسیر های خود کاذب به شکل مادی پاداش می گیرد و این افراد مانند کودکان از سهم داشتن در جمعیت هنجار بسیار خرسند هستند.

اعضای خانواده دلشان می خواهد در ذهن دیگران به عنوان چیزهایی نیرومند و دوستانه دقیقا شبیه جایگاه اشیاء مادی ای که همه آن ها برایشان ارزش قائل هستند، نقش ببندند. این خانواده ها به بیان هویت آشنا و شناخته شده شان افتخار می کنند (مانند آمریکایی یا انگلیسی بودن)، و از اینکه می بینند دیگران خودشان را در آن ها می شناسند، لذت می برند. یک فرد نورموتیک نگران “یک آدم خوب” بودن یا فردی که “مردم دوست دارند دور و برش باشند” است. خود، فقط یعنی ابژه ای مادی بودن خیلی بیش از چیزی که اشیاء متداول تصور می شوند. و ارزش گذاری خود فقط با کارآمدی بیرونی خود، همان طور که در نرم و هنجار به نظر می رسد، معین می شود: رفتار فرد با خود به عنوان یک ابژه خصوصیتی مشابه نگرانی بخش کنترل کیفیت درباره کیفیت عملکرد یک محصول دارد.

در فردی که به خوبی شخصیت نورموتیک را حفظ کند، احساس انزوا به لطف آمیختن با اشیا و ابژه ها و شناخته شدن با جهان شیء گونه ی کالاها، کاهش می یابد. برای مثال، راندن ماشینی که فردی به آن افتخار می کند، ممکن است در عمل ناهوشیارانه ی ازدواج باشد. به این شیوه، محصولات بخشی از خانواده ی فرد می شوند و اشیاء خانواده ی نورموتیک خودشان را در سراسر جهان اشیاء مادی گسترش می دهد. مفهوم خانواده، زمانی که فرد در محیط غریبی باشد خودش را آشکار می کند. هنگام سفر، نوروموتیک ممکن است بسیار غمگین باشد چون نمی تواند هیچ ابژه ی خانواده یا ابژه مشترکی پیدا کند. در این جهان مملو از ابژه های بیگانه یک فشار افزایشی برای نگهداری فهم درونی آشنا از خود و سر حال بودن وجود دارد، پس کشف ساده ی ابژه ای مانوس، مانند کوکا کولا، با عاطفه و تجلیل بازخورد داده می شود، واکنشی که سایر افراد (غیر نورموتیک) فقط برای موجودات انسانی نشان می دهند.

نتیجه گیری

یک نوع شخصیت وجود دارد که ما روان تحلیلگران تمایل داریم آن را در نوشته‌هایمان نادیده بگیریم، چون همانطور که وینیکات بیان کرد، این آشفتگی در راستای محور نرمال کشیده می شود. با این حال، اگر دقیق تر بنگریم، می توانیم مشاهده کنیم که برخی افراد به شکل غیر طبیعی نرمال هستند. ویژگی اصلی آن ها عینی بودن است، هم در تفکرشان و آرزوهایشان. آن ها با ریشه کن کردن زندگی ذهنی شان، یک وضعیت نرمال بودن غیر طبیعی را به دست آورده اند، چنانکه تلاش می کنند شیء ای در بودن شان باشند. نورموتیک در کاشتن پدیده های مادی اش یک ابژه شده است، هم برای خودش و هم برای دیگران: ابژه ای بدون سوژه (شی ای بدون ذهنیت)، ابژه ای زنده و شادمان در جهان مادیات. نورموتیک اظهار می کند که خود ذهن، خصوصا ناهوشیار، یک امر باستانی است، چیزی که به صلاح پیشرفت انسان، باید رها و متروکه شود.

* هرگونه کپی بدون نام نویسنده و ویراستار و ارجاع به سایت غیرمجاز و ممنوع می باشد.


Screenshot_20211024-163734_ToonMe-1.jpg
مهر ۵, ۱۴۰۰

چرا فیربرن بخوانیم؟/ نوشته توماس آگدن، ۲۰۱۰/ مترجم: فریما رحمتی/ ویراستار: عادله عزتی

نویسنده در این مقاله، قرائتی موشکافانه از بخش‌هایی از کار فیربرن ارائه می‌دهد که نه تنها سبک فکری فیربرن را روشن می‌کند، بلکه با بسط مفاهیمی که معتقد است به طور ضمنی در کار فیربرن نهفته است، ایده‌های خودش را بیان می‌کند.

در میان جنبه‌های شرح داده نشده یا گسترش نیافته کار فیربرن، آنچه آگدن مورد بحث قرار می‌دهد شامل این موارد است: ۱) ساختار دنیای ابژه درونی، همیشه، تا حدی، در پاسخ به تجربه تروما شکل می گیرد ( شکست مادر در انتقال این حس به نوزاد که او را دوست دارد و پذیرای عشق او است). ۲) مهمترین انگیزه ای که ساختار دنیای ابژه درونی را حفظ می کند، تلاش‌های بی‌وقفه نوزاد است برای تبدیل رابطه درونی با مادر نامهربان به یک رابطه محبت آمیز _و بنابراین معکوس کردن اثر “عشق سمی” (خیالی) اش به مادر_  ۳) حملاتی که فرد بخاطر شیوه دوست داشتنش، به خود می کند، گرچه خود تخریب‌گرانه است، اما بیانگر بینش اندکی است که فرد نسبت به نفرت و شرمش از خود دارد، نفرت و شرم بخاطر تلاش‌های بیهوده و بی‌پایانی که برای تغییر خود (یا ابژه طرد کننده) می کند. نویسنده با استفاده از مثال‌هایی از کار بالینی خود، شیوه درک خود را از “زندگی هیجانی” ابژه های درونی برای تسهیل رشد هیجانی، بیان می‌کند.

واژگان کلیدی: عشق اعتیادآور، شخصیت، تحقیر، فیربرن، ابژه‌های درونی، خرابکار درونی، متاسایکالوژی، کینه‌ورزی، تروما، انتقال

دریافت من از نظریه فیربرن این است که او مدلی از ذهن را ارائه می‌دهد که با مفهوم ساختار بسیار ابتدایی رشد روانی قابل ادغام است. مدلی که در نوشتار هیچ یک از نظریه پردازان تحلیلی برجسته در قرن بیستم دیده نمی‌شود. فیربرن مدل ساختاری فروید (۱۹۲۳) درباره ذهن را با یک مدل استعاری که در آن ذهن به عنوان یک «دنیای درونی» تصور می‌شود، جایگزین کرد (فیربرن. ۱۹۴۳). مدلی که در آن بخش‌های واپس‌رانده شده و دوپاره شده خود، در ارتباطی پایدار و در عین حال بالقوه تغییر پذیر با یکدیگر قرار می گیرند (مثل زیر‌ساخت‌هایی از شخصیت). دنیای ابژه‌ درونی فیربرن گسترده‌تر از مدل سه‌گانه ساختاری فروید است و مجموعه‌ای غنی از استعاره را فراهم می‌کند که به درک دو موضوع کمک می کند: ۱) انواع معضلات انسانی‌، به ویژه آنها که مربوط به ترس از مخرب بودن عشق فرد است و ۲) نقش محوری کینه، تحقیر، سرخوردگی و عشق اعتیادآور در ذهن ناهشیار.

از دید من، تئوری فیربرن درباره دنیای ابژه درونی (internal object world)، کمک مهمی به گسترش نظریه تحلیلی در سده اول آن کرد. با این حال، ارجاع اندک به کارهای او، به ویژه در نوشته‌های آمریکای شمالی و آمریکای لاتین (برای مثال ایده‌های فیربرن در مقالات سال ۱۹۴۰، ۱۹۴۱، ۱۹۴۳، ۱۹۴۴) و تفکر بالینی او (۱۹۵۶، ۱۹۵۸)، نسبت به دیگر نظریه‌پردازان قرن بیستم مثل کلاین، بیون و وینیکات نشان می دهد که نوشته های فیربرن علاقه و مطالعات کمتری را به خود جلب کرده اند. این مساله تا حدی به این علت بود که فیربرن در ادینبورگ در انزوا کار می‌کرد. او فرصت کمی برای درگیری شخصی و یا تبادل فکری با دیگر همکارانش در انیستیتو روانکاوی لندن داشت که اعضایش در آن دوره بالینت، بیون، آنا فروید، هایمن، کلاین، میلنر، روزنفلد، سیگال و وینیکات بودند (۱۹۸۹). در نتیجه مواجهه با کارهای فیربرن حتی برای هم‌نسلان خودش هم تنها از طریق نوشته‌هایش امکان‌پذیر بود.

به عقیده من جایگاه نسبتا حاشیه‌ای فیربرن در روانکاوی امروز هم مشتق از این واقعیت است که خواننده خود را با ادبیات متراکمی مواجه می‌بیند که بسیار انتزاعی و تئوریک است و شامل مجموعه‌ای از اصطلاحات نا‌آشنا است (برای مثال، ساختار پویا، ساختار اندوسایکیک، ایگوی مرکزی (central ego)، خرابکار درونی (internal saboteur)، ایگوی لیبیدویی (libidinal object)، ابژه برانگیزاننده (exciting object)، ابژه طرد کننده (rejecting object) و …) که در نظریه‌های تحلیلی بعدی جایی پیدا نکرد.

در این مقاله قصد من ارائه یک توضیح ساده و روشن از نظریه فیربرن نیست. بلکه هدفم، نگاهی دقیق تر به نظریه او، به ویژه مقاله عوامل اسکیزوئید شخصیت (۱۹۴۰) و مقاله ساختار اندوسایکیک در ادبیات روابط ابژه (۱۹۴۴) است. من آنچه را که به نظرم موجب دلالت‌ها و بسط‌های نظری مهم از کار فیربرن می‌شود توضیح می‌دهم و سعی دارم با مطالعه دقیق متون او، چیزی از خودم را نیز بر نوشته های او بیافزایم.

۱) عناصر بازنگری فیربرن در نظریه تحلیلی:

از دید فیربرن، سخت ترین مشکل روان‌شناختی که نوزاد در فرایند تکوین روانشناختی با آن مواجه است، دوگانگی ای است که تجربه می کند و این دوگانگی زمانی برانگیخته می‌شود که مادر (مادری که کودک به او وابستگی مطلق دارد)، هم به عنوان ابژه مهربان و پذیرای عشق او، و هم به عنوان ابژه نامهربان و رد‌کننده عشقش تجربه می‌شود. نوشته‌های فیربرن شامل یک ابهام اساسی در مورد این دوگانگیِ مهم انسانی است. زبان مورد استفاده فیربرن بارها خواننده را با این سوال مواجه می‌کند که آیا هر نوزادی با تجربه فقدان عشق مادر تروماتایز می‌شود؟ یا اینکه آیا همه نوزادان ناکامی‌های اجتناب ناپذیر (و ضروری) مادر را به عنوان شکست او در دوست داشتن خود سوء تعبیر می‌کنند؟

شواهد کافی در کار فیربرن برای حمایت از هر دو فرضیه وجود دارد. به عنوان مثال، فیربرن در حمایت از این ایده که نوزاد محرومیت را به عنوان طرد از سمت مادر تعبیر می‌کند، می‌نویسد:

در اینجا باید به این نکته اشاره کرد که آنچه از نقطه نظر انگیزشی، به عنوان ناکامی از سمت مادر به کودک یا نوزاد ارائه می شود، از نقطه نظر عاطفی به گونه متفاوتی خود را به کودک می نمایاند. از نقطه نظر اخیر، آنچه کودک یا نوزاد تجربه می‌کند، احساس فقدان عشق و در واقع طرد شدن احساسی از سمت مادر است (فیربرن. ۱۹۴۴).

در عین حال یک منطق ثابت در کار فیربرن وجود دارد که از این ایده حمایت می‌کند که هر نوزادی به طور واقع‌بینانانه ظرفیت محدود مادر برای دوست داشتن او را درک می‌کند و در عین حال این درک واقع‌بینانه، خود برای نوزاد یا کودک به عنوان تروما تجربه می‌شود. به دنبال این منطق: ۱) همه بدون استثناء باید اسکیزوئید در نظر گرفته شوند. به این صورت که هر فردی شواهدی از دوپاره‌سازی خود را دارد. تفاوت صرفا در شدت پاتولوژی اسکیزوئیدی است. ۲) آسیب‌شناسی روانی اسکیزوئید ریشه در یک رابطه غیر رضایت‌بخش با مادر دارد (به عنوان مثال، شکست مادر در دوست داشتن کودک به عنوان فردی مستقل). ۳) از آنجایی که همه اسکیزوئید هستند و وضعیت اسکیزوئید مشتق شده از شکست مادر در مطمئن ساختن کودک از عشق او است، هر نوزادی شکست تروماتیک مادر در عشق ورزیدن به خودش را تجربه می‌کند.

اما زبان استفاده شده برای این توالی منطقی، یک ابهام اساسی را بی‌پاسخ باقی می‌گذارد: «آیا شکست مادر در اطمینان بخشی به کودک، بازتابی از شکست مادر در متقاعد سازی است، یا شکست/ ناتوانی کودک در متقاعد شدن؟ (مثلا ناتوانی کودک در پذیرش عشق). عبارت «شکست از طرف مادر»، به گوش من، در جهت تفسیر اولی است، اما به هیچ وجه دومی را نقض نمی کند. به طور کلی به اعتقاد من، ابهام زبانی در کار فیربرن، در خدمت انتقال این مفهوم است که هر نوزاد یا کودک به طور دقیقی محدودیت توانایی مادر را درک می‌کند، و همزمان آن را سوء تعبیر می‌کند. از این دید، مفهوم رشد روانی ابتدایی فیربرن یک نظریه تروما است، که در آن نوزاد به درجات مختلف با درک واقع‌بینانه‌ای از این که او  به مادری مطلقا وابسته است که ظرفیت محدودی برای عشق ورزیدن دارد، تروماتایز می‌شود. از این دید، نظریه روابط ابژه فیربرن و کلاین مکمل هم هستند. این مکمل بودن برای ما به عنوان تحلیلگر فرصتی را فراهم می‌کند تا با یک دید دوچشمی ببینیم/فکرکنیم. فیربرن (بر خلاف کلاین) به تقدم واقعیت بیرونی و فانتزی ناآگاه معتقد است (این مقاله مجال پرداختن به تفاوت‌های نظری کلاین و فیربرن را فراهم نمی‌کند).

فیربرن (۱۹۴۴)، معتقد است احساس ذهنی نوزاد مبنی بر اینکه مادری که وی به او کاملا وابسته است، قادر به دوست داشتن او نیست، “یک تجربه عاطفی بسیار ویرانگر” را می‌سازد. “برای کودک بزرگتر، تجربه دوست داشتن مادری که عشق نمی‌دهد و پذیرای عشق او نیست «به شدت تحقیر کننده» است. در سطح عمیق‌تر (مرحله ابتدایی‌تر)، شرم از نمایش نیازهایی تجربه می‌شود که مورد بی‌اعتنایی یا تحقیر قرار گرفته‌اند”. کودک “احساس می‌کند به حالتی از بی‌ارزشی، بیچارگی یا التماس افتاده است”. “به طور همزمان، احساس او از بد بودن (بخاطر نیازمند بودن بیش از حد)، با احساس ناتوانی مطلق پیچیده تر می‌شود..”.

اما درد حاصل از احساس شرم، بی‌ارزشی، التماس، بدی و ناتوانی، فاجعه‌بار ترین نتیجه وابستگی به مادری که کودک او را نامهربان و ناپذیرا نسبت به عشقش تجربه می کند نیست؛ احساس ویرانگر‌تر، تهدید به نابودی ناشی از چنین رابطه‌ای است.

حتی در سطحی عمیق‌تر (مرحله ابتدایی‌تر)، تجربه کودک اصطلاحا مشابه انفجاری بی‌حاصل و تخلیه کامل لیبیدو است. بنابراین حسی از مرگ قریب‌الوقوع و فروپاشی روانی (در زمان حال) و تهدید به از دست دادن لیبیدو [عشق] تجربه می‌شود (لیبیدویی که نوزاد با آن خوبیِ خودش را می‌سازد)… خودش را می سازد. [او با از دست دادن آنچه که خودش را می‌سازد تهدید می‌شود]. (فیربرن، ۱۹۴۴).

به عبارت دیگر، بخش مشترک و جهانی از اولین تجربه انسان پس از تولد، تجربه وحشتناک از دست دادن قریب‌الوقوع خود/زنده بودن خود است.

نوزاد یا کودک احساس می‌کند دلیل فقدان آشکار عشق مادر به او این است که او خود عاطفه مادر را تخریب کرده و آن را ناپدید کرده است. به طور همزمان، احساس می‌کند علت اینکه مادر آشکارا از پذیرش عشق او سرباز می زند، این است که عشق او مخرب و بد است (فیربرن، ۱۹۴۰).

کودک درعشق ورزیدن به ابژه بد پافشاری می‌کند (۱۹۴۳)، زیرا داشتن ابژه های بد بهتر از نداشتن هیچ ابژه‌ای است. “نوزاد/کودک به ابژه های مادرانه نیاز دارد و نمی‌تواند بدون آنها ادامه دهد. از این رو نمی‌تواند از تلاش برای بازسازی پیوندی عاشقانه با مادری نامهربان و ناپذیرا دست بکشد. نوزاد با چسبیدن و آویختن به مادر نامهربان، تلاش می‌کند اثرات سمی عشق خودش را خنثی کند. اما اگر کودک بیش از حد در تلاش برای جلب محبت مادر نامهربان دست و پا بزند، دچار ازهم گسیختگی و … احساس مرگ روانی قریب‌الوقوع” خواهد شد (۱۹۴۴).

از این دیدگاه، مهم‌ترین وظیفه‌ای که نوزاد/کودک با آن مواجه است (از نظر حفظ حیات)، این نیست که پیوندی عاشقانه با مادری ایجاد و حفظ کند که قادر به عشق ورزیدن و پذیرش عشق اوست. موضوع حیاتی یا لااقل به همان اندازه مهم، این است که نوزاد بتواند خود را از چنگ زدن بیهوده به ابژه مادرانه بیرونی، خلاص کند. نوزاد این توانایی نجات‌بخش را با ساختن دنیای ابژه درونی (جنبه ای از ذهن)، برای خود به وجود می‌آورد. در این حالت، رابطه با مادر بد بیرونی تبدیل به رابطه با ابژه درونی می‌شود.

نوزاد پستان مادر را به منظور کنترل آن به درون خود می برد. روابط با ابژه های درونی شده روابطی هستند که در آن فرد ناچار است فرض کند رابطه اش با ابژه های جهان بیرونی رضایت بخش بوده است (۱۹۴۱). در جایگزینی رابطه با ابژه واقعی خارجی با یک ابژه درونی شده، نوزاد جلوی خروج بی رویه لیبیدو (عشق نوظهورش) را به درون یک خلاء هیجانی (مادری که به دلایل واقعی یا تصوری نامهربان تجربه می‌شود) می گیرد. با ایجاد رابطه درونی با مادر نامهربان، نوزاد عشق نوپای خود را به سمت ابژه درونی‌شده هدایت می‌کند، ابژه‌ای که بخشی از خودش است (همه ابعاد ذهن فرد _ از جمله همه فیگور‌های درونی‌شده سازنده دنیای درونی_ الزاما ابعادی از خود هستند). برای فیربرن رابطه با ابژه درونی شده، رابطه واقعی بین ابعاد مختلف ایگو را می‌سازد. فیربرن (۱۹۴۴-۱۹۴۳)، دوباره و دوباره به خواننده یادآوری می‎‌کند که تصویر کردن رابطه با ابژه درونی‌شده، به عنوان رابطه با بخش‌های دوپاره ایگو، چیزی بیشتر از توضیح مفهوم فروید (۱۹۱۷) از “عاملیت انتقادی” (critical agency) نیست (که بعدا سوپرایگو نامیده شد). فروید (۱۹۱۷) در مقاله ماتم و ملانکولیا، فرآیندی را توضیح می‌دهد که در آن دو بخش از ایگو از بدنه اصلی آن (من_I_) جدا شده و وارد رابطه ناهشیاری با یکدیگر می‌شوند. در ملانکولیا بخشی از ایگو (که پناهگاه احساسات خشم ناتوان کننده نسبت به ابژه رها کننده است)، وارد رابطه پایدار درونی با بخش جدا شده دیگری از ایگو می‌شود (همانندسازی با ابژه رها کننده). به این ترتیب یک رابطه با ابژه واقعی ناهشیار بین جنبه‌های مختلف ایگو ساخته و حفظ می‌شود. نتیجه این دوپاره‌سازی ایگو از دید فروید، احساس ناهشیاری مبنی بر این است که تا زمانی که ابژه ناکام کننده با بخشی از خود فرد جایگزین شده، چیزی از دست نرفته است. به این ترتیب، نظریه ابژه درونی شده فیربرن، بازنمایی از توضیح نظریه فروید و همزمان خروجی رادیکال از آن است (در فهم ساختار اندوسایکیک و ماهیت روابط ابژه درونی).

پس از بحث در مورد جایگزینی ابژه ناکام کننده بیرونی با ابژه درونی، اکنون به مفهوم فیربرن از دنیای ابژه درونی (حالت اندوسایکیک پایه ای)، خواهم پرداخت که در نتیجه درونی‌سازی رابطه ناکام‌کننده با مادر ساخته می شود.

برای درک مفهوم رشد روانی فیربرن لازم است به نظریه او درباره ساختار اندوسایکیک بپردازیم. به طور خلاصه، ساختار اندوسایکیک یک زیرساخت از ایگو است که از بدنه اصلی ایگو جدا شده است. فیربرن معتقد است جداسازی ساختار اندوسایکیک (ابعادی از ایگو که قادر به تفکر، احساس، به یاد آوردن و پاسخ دادن به شیوه خودشان هستند)، از پویایی های روانی (تکانه‌ها، آرزو‌ها، نیازها و اشتیاق‌ها) اشتباه است. فیربرن در این زمینه نظر متفاوتی با کلاین و فروید ارائه می‌دهد. او معتقد است در نظر گرفتن بخشی از سلف (ایگو/من) که عاری از تکانه‌ها، آرزوها و نیازها است، توصیف دقیقی از ایگو نیست. ایگو بدون نیازها و تکانه‌هایش چیست؟ به طور مشابه، در نظر گرفتن تکانه‌ها و نیازها جدا از سلف/ایگو/من، برای فیربرن مطلقا بی‌معنا است (۱۹۴۴): «تکانه‌ها از ساختار ایگو- با یک الگوی مشخص- جدا شدنی نیستند».

توجه کنید که فیربرن مشخص می‌کند که ساختار ایگو یک الگوی مشخص دارد. این ایده منعکس کننده دیدگاه او در این باره است که هر زیرمجموعه‌ای از ایگو (هر بعدی از خود)، ساختار منحصر به فرد خودش را دارد که نحوه پاسخ او به ادراکات، نیازها و خواسته‌ها را تعریف می‌کند. برای مثال احساس تحقیر شدن برای هر ساختاری از ایگو تجربه‌ای متفاوت است (به عنوان بعدی شبه خودمختار از ایگو)؛ و متعاقبا هر ساختار ایگویی، پاسخ هیجانی متفاوتی نیز به آن می‌دهد (مثل احساس رنجش و کینه ورزی، تحقیر، انتقام و غیره).

در تلاش برای ساده‌سازی و در دست گرفتن کنترل در مقابل مادر نامهربان، نوزاد درگیر یک “مانور تقسیم” (devide et impra) می‌شود. او مادر نامهربان درونی را به دو بخش تقسیم می‌کند: مادر اغواگر (tantalizing mother) و مادر طرد کننده (rejecting mother).

فیربرن توضیحی نمی‌دهد که چگونه به این ایده رسید (چرا به جای این‌ها، بخش‌های حسود و قاتل، یا بخش‌های سمی و بلعنده را وضع نکنیم؟). همانطور که با پیشنهاد جسورانه فروید مواجه شدیم که هر انگیزه انسانی از رانه‌های جنسی و یا غریزه صیانت از نفس ایگو ناشی می‌شود (و این ایده بعدا با غریزه مرگ جایگزین شد)، باید تا زمانی که نتایج بالینی و نظری تئوری نویسنده را آزمایش نکردیم، قضاوت را به تاخیر بیندازیم.

فیربرن (۱۹۴۴) پیشنهاد می‌کند که جنبه‌ای از شخصیت نوزاد احساس می‌کند که به طرز قدرتمند و غیر قابل کنترلی، به بعد اغواگر مادر درونی‌شده متصل است. در حالی که جنبه دیگری از آن، حس می‌کند نومیدانه به بعد طرد کننده مادر درونی چسبیده است. هر دو بخش از روان نوزاد، از بدنه سالم و اصلی ایگو جدا شده اند (که فیربرن آن را ایگوی مرکزی نامید). در عین حال ابعادی از شخصیت نوزاد نیز که با مادر اغواگر و طرد کننده همانند سازی کرده اند، از ایگوی مرکزی جدا شده اند. بنابراین دو رابطه سرکوب شده با ابژه درونی (ساخته شده توسط چهار بخش جدا‌شده از ایگوی مرکزی)، ایجاد می‌شود: ۱) رابطه مربوط به خود اغوا شده (به اصطلاح فیربرن ایگوی لیبیدویی) و خود اغواگری که با ابژه برانگیزاننده (exciting object) همانندسازی کرده، و ۲) رابطه مربوط به خود طرد شده (خرابکار درونی)، و خود طردکننده ای که با ابژه طرد کننده همانند سازی کرده. این دو مجموعه از روابط ابژه درونی، با عصبانیت از سمت ایگوی مرکزی رد (سرکوب) می‌شوند. زیرا جنبه‌های سالم شخصیت نوزاد، خشم شدیدی نسبت به مادر نامهربان درونی احساس می‌کند. ابژه اغواگر و ابژه طرد کننده، مثل ایگوی لیبیدویی و خرابکار درونی، بخش‌هایی از خود هستند. ابژه‌های درونی اغواگر و طرد کننده، برای خود احساسی از غیرمن (not me) را ایجاد می کنند. زیرا این‌ها بخش‌هایی از خود هستند که با مادر نامهربان و کیفیت‎‌های اغواکننده و طرد کننده آن همانند‌سازی کرده اند.

فیربرن (۱۹۶۳، ۱۹۴۴)، معتقد بود درونی‌سازی ابژه ناکام کننده، دفاعی است که در تلاش برای کنترل ناکامی استفاده می‌شود. اما به عقیده من کنترل توهمی که کودک از طریق این درونی‌سازی به دست می‌آورد، فقط نسبت به بخشی از قدرت دنیای ابژه درونی ایمنی ایجاد می‌کند «تا واقعیت درونی در سیستم بسته‌ای باقی بماند» (فیبرن. ۱۹۵۶) (یعنی انزوای خود را از دنیای بیرونی حفظ کند). فیربرن بیان می‌کند که علیرغم این واقعیت که بخش‌های دوپاره شده و سرکوب شده ایگو (ایگوی لیبیدویی و خرابکار درونی) احساس خشم شدید و گاهی بی‌حسی نسبت به مادر نامهربان دارند، ارتباط این بخش‌های جدا شده از خود و مادر نامهربان درونی، ماهیتی لیبیدویی دارند.

ماهیت لیبیدویی این پیوندها حاکی از آن است که ابعاد مختلف فرد (خرابکار درونی و ایگوی لیبیدویی)، به هیچ وجه از استعداد بالقوه ابژه ناکام کننده برای دادن و گرفتن عشق ناامید نمی شوند. به نظر من، پیوند لیبیدویی با ابژه درونی برای کسی که احساسات خشم و کینه و مانند آن را تجربه می‌کند، مستلزم میل/نیاز ناهشیار او به کنترل و تغییر ابژه نامهربان و ناپذیرای درونی به ابژه مهربان و پذیرا است.

بر این اساس، من ایگوی لیبیدویی و خرابکار درونی را به عنوان جنبه‌هایی از خود می‌بینم که قصد دارند ابژه اغواگر و طرد کننده را تبدیل به ابژه‌ مهربان و پذیرا کنند. علاوه بر این، بسط نظریه فیربرن مبنی بر تلاش نوزاد برای تبدیل ابژه‌های ناکام کننده به ابژه‌های رضایت‌بخش و در نتیجه معکوس کردن اثر سمی خیالی عشق خود (نوزاد) بر مادر، تنها انگیزه مهم برای حفظ ساختار دنیای ابژه‌ درونی است؛ و زمانی که این ساختار بیرونی می‌شود زیربنای همه روابط ابژه پاتولوژیک خارجی را می‌سازد.

۲) “زندگی هیجانی” ابژه‌های درونی فیربرن:

فیربرن نموداری ارائه می‌دهد که روابط بین ساختارهای درونی را به تصویر می‌کشد. تجربه من از مطالعه و تدریس نظریه فیربرن این بوده که این نمودار برای درک ماهیت دنیای ابژه‌های درونی آنطور که فیربرن آن را توصیف کرده مفید است. از آن جا که نمودار دارای کیفیتی مکانیکی و غیر انسانی است، در ادامه من تلاش می‌کنم آنچه را که معتقدم ماهیت زندگی هیجانی ابژه‌های درونی را تشکیل می‌دهد، منتقل کنم.

روابط بین ساختارهای روانی (فیربرن، ۱۹۴۴)
شکل۱. روابط بین ساختارهای روانی (فیربرن، ۱۹۴۴)

CE: ایگوی مرکزی، IS: خرابکار درونی، LE: ایگوی لیبیدویی، RO: ابژه طرد کننده، EO: ابژه برانگیزاننده، Cs: هشیار، Pcs: نیمه هشیار، Ucs: ناهشیار

-عشق اعتیاد‌آور (ارتباط بین ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده):

آنطور که من نظریه فیربرن را در مورد روابط ابژه‌های درونی فهمیده ام، همه عشق و نفرتی که ابژه‌های درونی را به یکدیگر متصل می‌کند، ذاتا بیمارگونه است. چرا که کاملا از ارتباط بیمارگونه نوزاد با مادری که در دسترس نیست مشتق شده است (مادری که در دادن و گرفتن عشق ناتوان است). رابطه بین ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده یکی از انواع عشق اعتیاد آور از جانب ایگوی لیبیدویی است که از نوع نیاز ناکام شده از جانب ابژه برانگیزاننده ای است که میل ایگوی لیبیدویی را برمی انگیزد (میلی که ابژه برانگیزاننده هرگز آن را ارضا نخواهد کرد).

زمانی که به نقش ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده در یک درام فکر می‌کنم، اغلب یکی از مراجعینم به ذهنم می‌آید که سال‌ها پیش در جلسات رودررو با تواتر دو بار در هفته با او کار می‌کردم. مراجع، آقای س، مردی مبتلا به فلج مغزی بود که اوایل دهه 30 زندگی‌اش را می‌گذراند. آقای س شدیدا عاشق خانم ز بود (دوستی زیبا که فلج مغزی یا هیچ اختلال ذهنی دیگری نداشت). در طول سال‌های این دوستی، درخواست های بیمار ملتمسانه‌تر و شدیدتر شده بود. این در نهایت باعث شد که خانم ز رابطه اش را با آقای س به کلی پایان دهد. بیان کلمات برای توصیف آن وضعیت برای آقای س سخت بود و هر زمان که تلاش می‌کرد بیان کند چقدر خانم ز را دوست دارد، درد می‌کشید. او اصرار داشت خانم ز باید او را دوست داشته باشد، زیرا از حس شوخ‌طبعی آقای س لذت می‌برده و دو بار او را در خانه‌اش به مهمانی دعوت کرده بود. گرچه من خانم ز را تنها از صحبت‌های آقای س می‌شناختم (به علاوه تجربه انتقال/ انتقال متقابل در جلسات)، این ظن را داشتم که خانم ز ممکن است به نحو پاتولوژیک و ناهشیاری جذب آقای س شده باشد. این ظن تا حدی بر این اساس برای من شکل گرفت که در کار با آقای س، من دائما آرزو داشتم نه تنها او را تسکین دهم، بلکه فلج مغزی او را درمان کنم. من این آرزوی خود را به عنوان بازتابی از ناتوانی خودم برای پذیرش او آنگونه که بود، و به جای آن دنبال راه حلی جادویی گشتن می‌دیدم. عمل کردن روی این احساسات اینگونه خود را نشان می‌داد که با آقای س طوری صحبت می‌کردم که به طور ضمنی وعده درمان در آن بود. این وعده می‌توانست بیمار را تشویق کند تا برای ادامه فرار جادویی از واقعیت، کاملا به من وابسته باشد. تحت چنین شرایطی فرصتی برای رشد و رسیدن به بلوغ و استقلال برای آقای س فراهم نمی‌شد. به نظر می‌رسید نتیجه کار تحلیلی بستگی به توانایی من برای تشخیص، فکر کردن و کنار آمدن با نیازهای خودم در زمینه وابسته نگه داشتن همیشگیِ آقای س به خودم بود.

به نظر من رابطه عاشقانه آقای س با خانم ز (و با من از جهت انتقال/انتقال متقابل که درگیری ناهشیار من با درمان کردن او را شامل می‌شد)، بیانی از یک وابستگی متقابل بیمارگون بود. در ادبیات فیربرن این شرایط عاطفی ممکن است به عنوان پیوندی بین ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده تصور شود. چنین رابطه‌ای یک اسارت روانی است که در آن هر عضو، زندانبان و زندانی، تعقیب‌گر و تعقیب‌شونده است.

-روابط مبتنی بر کینه‌ورزی (پیوند بین خرابکار درونی و ابژه طرد کننده):

ارتباط بین خرابکار درونی و ابژه طرد کننده مشتق شده از عشق نوزاد به مادرش با وجود (یا بخاطر) طرد او است. ماهیت عشق بیمارگونی که خرابکار درونی و ابژه طرد کننده را به هم متصل می‌کند، ارتباطی است نه از جنس تنفر، بلکه از جنس عشقی بیمارگون که به عنوان کینه‌ای تلخ تجربه می‌شود (فیربرن، ۱۹۴۴). نه ابژه طرد کننده و نه خرابکار درونی، مایل و یا قادر به فکر کردن در مورد این پیوند و رها کردن آن نیستند. در واقع هیچ تمایلی در هیچ یک به رها کردن این وابستگی متقابل وجود ندارد. ابژه طرد کننده و خرابکار درونی اصرار دارند از احساسات خود مبنی بر اینکه شدیدا فریب‌خورده، تحقیر شده، استثمار شده و مورد تبعیض قرار گرفته اند محافظت کنند. اینکه هریک از انها توسط دیگری مورد بدرفتاری قرار گرفته اند نابخشودنی تلقی می‌شود. هر دو همیشه انتظار عذرخواهی ای را دارند که هرگز توسط هیچ یک ارائه نمی‌شود. هیچ چیز برای خرابکار درونی (خود طرد شده)، مهم‌تر از این نیست که ابژه طرد کننده را متقاعد کندکه چه درد بی‌حسابی به او وارد کرده است.

تجربه این شکل از عشق بیمارگون، مستلزم این است که ابژه طرد کننده (جنبه جداشده‌ای از سلف که با مادر طرد کننده همانندسازی کرده است)، خرابکار درونی را حریص، سیری‌ناپذیر، نازک نارنجی، ناسپاس، بی‌میل به منطق و ناتوان در رها کردن کینه بداند. اما با وجود بار سنگین شکایت بی‌وقفه و خشم خودخواهانه خرابکار درونی، ابژه طرد کننده، بی‌میل و ناتوان از رها کردن این رابطه است. بقا و عزم ابژه طرد کننده به عنوان بخشی از سلف، وابسته به رابطه‌اش با خرابکار درونی است. ابژه طرد کننده، در غیاب این بخش وسواس‌گونه از خرابکار درونی که عشق را می‌کشد، پشیمان می‌شود و در صدد جبران جادویی آن برمی آید، یک پوسته تو خالی و بخش فراموش شده‌ای از گذشته است. رابطه با ابژه‌های درونی رابطه‌ای است که در آن هر زندانبانی زندانی، و هر زندانی زندانبان است. خارج از شرایط بیمارگون و وابستگی متقابل، هیچ یک معنایی برای دیگری یا خود ندارند (و برای بخش‌های دیگر خود به مراتب بی‌معنی تر اند). در غیاب هر یک از این دو دیگری تبدیل به بازمانده‌ای از جفت خدایان قدرتمندی می شود که بر مذهبی منسوخ شده حکم می راند.

ارتباط بین خرابکار درونی و ابژه طرد کننده یک مورد بالینی خاص را به ذهن من می‌آورد. مدیر یک آژانس خدمات اجتماعی از من خواسته بود به عنوان مشاور بخش روان‌درمانی کار کنم. اعضای آن بخش در کشمکش مداوم با یکدیگر و با آژانس بودند. مدیر بخش روان‌درمانی، روانپزشکی در اوایل دهه ۵۰ زندگی‌اش بود. او بر کارکنانش شامل سه روانپزشک مرد و شش روانشناس زن و مددکاران اجتماعی نظارت می‌کرد که همگی در ۳۰ یا ۴۰ سالگی بودند. مدیر بخش جانب‌داری مداومی از روانپزشکان مرد، نه تنها در پذیرش ایده‌هایشان بلکه در انتصاب آن‌ها به سمَت‌های بالاتر با حقوق بیشتر می‌کرد.

درمانگران زن که بیشتر این سال‌ها را در آژانس کار کرده بودند، هیچ یک از مدیر بخش رضایت نداشتند. در جریان صحبت با کارکنان بخش با این واقعیت مواجه شدم که در حالی که درمانگران زن مجموعه، خشم شدید و تلخی نسبت به مدیر بخش ابراز می‌کردند، همگی احساس می‌کردند گزینه دیگری به جز ماندن در آن کلینیک ندارند. آن‎‌ها می‌گفتند خدمات روان‌درمانی در سازمان‌های دیگر و بیمارستان‌های آن منطقه در حال تعطیلی هستند. بنابراین چاره‌ای جز ماندن در کلینیک ندارند. اما هیچ یک مصاحبه‌ای در بیمارستان‌های دیگر یا سازمان‌های خدمات اجتماعی انجام نمی‌دادند. در صحبت‌هایم با مدیر بخش، او با من به عنوان یک روانپزشک همکار صحبت کرد که معتقد بود درک می‌کنم کار با درمانگران زن غیر پزشک که همواره با دلبستگی‌های ادیپالشان با یکدیگر و با لیدرهای پزشک درگیر هستند، چقدر دشوار است.

مشاوره من با آن کلینیک به طور ناگهانی پس از سه ماه پایان یافت. زمانی که بودجه دولتی برای خدمات بهداشت روان به کلی قطع شد و بخش روان‌درمانی تعطیل شد. یکی از کارکنان که بعدا به طور اتفاقی در یک سخنرانی من را ملاقات کرد به من گفت: «در نگاه به گذشته احساس می‌کنم مانند بچه‌ای بودم که در خانواده‌ای سایکوتیک زندگی می‌کند. نمی‌توانستم ترک کردن آن جا و پیدا کردن شغل دیگری را تصور کنم. انگار اگر مجبور به ترک آن جا می‌شدم چاره ای جز کارتن‌خواب شدن نداشتم. دنیای من به اندازه ابعاد آن کلینیک کوچک شده بود. اگر کلینیک تعطیل نمی‌شد، مطمئنا هنوز آن‌جا مشغول به کار بودم». او مدیر بخش را فردی بسیار محدود توصیف کرد که از زنان متنفر بود و از تحقیر آن‌ها لذت می‌برد. او اضافه کرد: «اما این برای من ترسناک‌ترین اتفاق نبود. اوضاع فقط در ساعت کاری بد نبود. من هرگز نمی‌توانستم از فکر کردن در مورد آن موضوع دست بردارم. در طول شب و حتی تعطیلات آخر هفته به آن فکر می‌کردم. انگار به آن وضعیت آلوده شده بودم».

به نظر می‌رسید همه شرکت کنندگان این درام، احساس می‌کردند زندگی‌شان به پیوند همیشگی بین ستمگر و ستم‌دیده وابسته است. مدیر، سه روانپزشکی که می‌گفتند انگار آن بین گیر افتاده‌اند اما هیچ کاری برای رسیدگی به این ناعدالتی نمی‌کردند، و درمانگران زن همگی اشتباه احساس می‌کردند. به نظر نمی‌رسید هیچ یک از آن‌ها آگاه باشد که چطور منفعلانه احساس خشم، کینه‌وزری و درماندگی را در دیگران برمی‌انگیزد. در نگاهی به گذشته به نظر می‌رسید آنچه که من شاهدش بودم می‌تواند به عنوان شکل شدیدی از وابستگی متقابل بین خرابکار درونی و ابژه طرد کننده باشد.

روابط مبتنی بر تحقیر (ارتباط بین خرابکار درونی با ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده):

برای من یکی از اصلی ترین و قابل توجه ترین کمک‌های فیربرن به روان‌تحلیلی، درک ماهیتی از انسان است که با تصور او از رابطه بین خرابکار درونی و ایگوی لیبیدویی و بین خرابکار درونی و ابژه برانگیزاننده شکل می‌گیرد. خرابکار درونی، که از خودش به خاطر “وابستگی تحمیل شده از طرف … نیازهای (نوزادمنشانه)” اش شدیدا متنفر است، به ایگوی لیبیدویی و درنتیجه به خودش حمله می کند (چرا که هر ابژه درونی _هرساختار اندوسایکیک_ بخشی از سوژه انسانی است).

خرابکار درونی به طور مداوم و به شکلی تحقیر آمیز به ایگوی لیبیدویی حمله می کند و با او مثل یک بیچاره رقت انگیز رفتار می‌کند، زیرا ایگوی لیبیدویی برای به دست آوردن عشق ابژه برانگیزاننده خودش را خار کرده و در نتیجه به عنوان موجوری ضعیف و رقت انگیز مورد ملامت خرابکار درونی قرار می گیرد: «تو (ایگوی لیبیدویی) هیچ وقت راه درست را یاد نمی‌گیری. او (ابژه برانگیزاننده) دائما به تو سیلی می‌زند و تو روی پای خودت می‌ایستی تا دوباره و دوباره سیلی بخوری و زمین بیافتی. چطور می‌توانی اینقدر احمق باشی که چیزی به روشنی روز را نبینی؟ او تو را اسباب بازی خود می‌کند، تو را رهبری می‌کند و هر دفعه رهایت می‌کند و هر بار برای بیشتر از این‌ها برمی‌گردی. تو واقعا منزجر کننده‌‌ای».

به نظر من از این دیدگاه (دیدگاه خرابکار درونی)، بهتر می توانیم درک کنیم که فیربرن چطور با استفاده از اصطلاح ایگوی لیبیدویی سعی کرده جنبه‌ای از سلف را که با عشق اعتیادآور به ابژه برانگیزاننده پیوند دارد، توضیح دهد. لیبیدو در این بافت و به طور کلی در دنیای ابژه درونی، مترادف با لیبیدوی خودشیفته وار است.

همه ابژه‌های درونی (به طور دقیق‌تر، سوژه‌های درونی)، بخش‌های دوپاره‌شده‌ای از ایگوی مرکزی هستند و بنابراین ارتباط آن‌ها منحصرا ارتباط با خودشان است. بنابراین، ایگوی لیبیدویی ایگوی مهربان است. اما فقط مهربان با خودش (در قالب ابژه برانگیزاننده). حمله خرابکار درونی به ابژه عشق خودشیفته وار (ابژه برانگیزاننده) در پیوند نزدیک با حمله خرابکار درونی به ایگوی لیبیدویی است. خرابکار درونی، ابژه برانگیزاننده را به عنوان ابژه‌ای می بیند که به قصد تخریب او را دست می‌اندازد، اغوا می‌کند و پر از وعده‌های تو خالی است: تو  (ابژه برانگیزاننده) مرا گول نزن. ممکن است بتوانی او (ایگوی لیبیدویی) را فریب دهی، اما من تو را می‌شناسم، دروغ‌هایت را شنیده ام و تقلیدهای شکست‌خورده‌ات از عشق را دیده ام. تو یک انگلی. می‌توانی بکنی و ببری اما نمی‌دانی بخشیدن به چه معنا است. تو ساده‌ها و بیچاره‌ها را طعمه خود می‌کنی.

در نگاه اول، خرابکار درونی برازنده نامش است: او ایگوی لیبیدویی را بخاطر درخواست های کودکانه‌اش خجالت زده کرده، و به ابژه برانگیزاننده بخاطر اشتهای بی‌پایانش برای وسوسه‌ کردن، اغواگری، فریب و تحقیر حمله می‌کند. اما تحقیر و بیزاری که خرابکار درونی نسبت به ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده تجربه می‌کند، زاده نفرت از خود و شرم و ناتوانی در دست کشیدن از تعقیب کودکانه ابژه طرد کننده است (برای مثال، مورد بالینی ذکر شده و پیگیری بیهوده و ناهشیار عشق از مدیری طرد کننده توسط درمانگران زن). من معتقدم مفهوم ضمنی فیربرن از ساختار ابژه‌های درونی ، این ایده است که خشم و تحقیری که خرابکار درونی به ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده دارد، ناشی از به رسمیت شناختن شرم و تحقیری است که از وابستگی و وفاداری خود نسبت به مادر (ابژه درونی) طرد کننده احساس می‌کند. حملات خرابکار درونی به ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده ممکن است در وضعیت تحلیلی طیف گسترده‌ای از اشکال را شامل شود.

در کار من با خانم ت، مراجعی که طی سال‌ها، 5 جلسه در هفته با او کار می‌کردم، انگار من نمی‌توانستم هیچ کاری را درست انجام دهم. اگر حرفی می‌زدم، منظور او را نفهمیده بودم، اگر سکوت می‌کردم یک درمانگر کلیشه‌ای می‌شدم، اگر تعبیری می‌دادم وسواس‌گونه بود، اگر دقیقه‌ای دیر می‌کردم بخاطر ترس از دیدن او بود و … . در یک جلسه در سال چهارم تحلیل، تصویری از یک مرد بی‌خانمان که نزدیک چراغ راهنمایی روی پیاده‌رو نشسته بود، به نظر می رسید که از گدایی دست برداشته و چیزی نمانده که بمیرد. عمیقا ازین تصویر ناراحت شدم، شروع به آگاهی از احساس خودم کردم که چند ماهی است از اینکه او مرا همانطور که هستم ببیند دست کشیده‌ام، و من در مقابل، از اینکه تلاش کنم برای او یک روانکاو باشم دست کشیده بودم. اینطور نبود که من صرفا یک خطای ساده کرده باشم. وضعیت برای من بسیار بدتر از آن حس می شد: من خودم خطا بودم. تمامِ بودن من برای او اشتباه بود.

بخش جدایی‌ناپذیری از تلاش من برای استفاده درمانی از احساساتم، حالتی بود که شروع به تشخیص و به کلام آوردن آن‌ها برای خودم کردم. مثل اینکه آیا تجربه‌ای شبیه به این داشته‌ام که وجودم اشتباه باشد؟  مشکلی به مراتب بدتر از اینکه حس کنم مرتکب اشتباهات جدی می‌شوم.

من در نهایت به خانم ت گفتم: «برای مدت طولانی تو به من می‌گفتی که نمی‌توانم تو را بفهمم و تقریبا هرآنچه که می‌گفتم این را تایید می‌کرد. اما من فکر نمی‌کنم با من خشن‌تر از آنچه که با خودت هستی، بوده باشی». در واقع من فکر می‌کنم حمله‌های تو به خودت به مراتب وحشیانه تر از حمله به من است. من فکر می‌کنم شاید تو نه تنها احساس می‌کنی هرآنچه که انجام می‌دهی اشتباه است، بلکه با قاطعیت باور داری وجودت اشتباه است و تنها کاری که می‌توانی برای تغییر این وضعیت انجام دهی این است که آدم دیگری بشوی. البته اگر قرار بود موفق شوی می‌مردی و شاید بدتر از آن، هرگز وجود نمی‌داشتی».

من با گفتن این‌ها احساس کردم خالی شدم. علیرغم تجربه سال‌ها درمان با این بیمار، درواقع انتظار داشتم که حداقل این یک بار متوجه آنچه که گفتم بشود. اما او بعد از چند لحظه سکوت گفت: «لطفا مرا رها نکنید».

از نظر فیربرن، بیمار حداقل برای همان یک لحظه، حمله درون‌روانی خود را کمرنگ کرده بود (حمله خرابکار درونی به ایگوی لیبیدویی بخاطر مدل دوست داشتنش). او به خودش اجازه داد نه تنها وابستگی‌اش به من را بپذیرد، بلکه از من چیزی بخواهد (به عنوان فردی مجزا) که می‌دانست نمی‌تواند برای خودش فراهم کند.

-رابطه بین ایگوی مرکزی و ابژه‌های بیرونی:

قبل از اتمام بحث در مورد رابطه هیجانی ابژه‌های درونی/ساختار اندوسایکیک، به طور خلاصه به مفهوم ایگوی مرکزی فیربرن خواهم پرداخت، جنبه‌ای از روان که فیربرن کمتر مورد بحث قرار داد.  آنچه که فیربرن بیان کرد این بود که ایگوی مرکزی ساختاری اندوسایکیک است که قادر به تفکر، احساس، پاسخ دادن و … است. ایگوی مرکزی، خود سالم و اصلی نوزاد تازه متولد شده را می‌سازد. از همان ابتدا نوزاد قادر به تمایز ابتدایی خود از ابژه است و بر اساس اصل واقعیت عمل می‌کند. اما در پاسخ به تجربه آسیب‌زا با مادری که هم پذیرا و  مهربان است و هم ناپذیره و طرد کننده، نوزاد بخش‌هایی از ایگوی مرکزی را دوپاره و سرکوب می‌کند. در نتیجه، ایگوی مرکزی سلامت خود را حفظ می‌کند، اما بواسطه این دوپاره‌سازی و سرکوب به طور قابل توجهی از بخش‌هایی از خودش خالی می‌شود. ایگوی مرکزی تنها بخشی از خود است که توانایی درگیر شدن با ابژه‌های بیرونی و تجربه و یادگیری از آن‌ها را دارد. تغییر در روابط ابژه درونی همواره توسط ایگوی مرکزی تعدیل می‌شود (که گاهی با مشارکت عینی ابژه های بیرونی کار می کند مثل ارتباط با روانکاو). ابژه‌های درونی تنها در قالب روابط ابژه خودشیفته وار با دنیای خارج تعامل می‌کنند که شامل بیرونی‌سازی (فرافکنی) روابط ابژه‌ درونی است (لزوما ماهیتی خودشیفته وار دارد). ایگوی مرکزی هیچ ابژه درونی سرکوب شده‌ (غیر رضایت بخش) ای را در بر نمی‌گیرد. بلکه منحصرا شامل روابط ابژه به اندازه کافی خوب (در مقابل آرمانی شده) است، مثل همانندسازی با افرادی که که فرد دوستشان داشته‌، و از طرف آنها احساس دوست داشته شدن، به رسمیت شناخته شدن، و پذیرفته شدن کرده است. چنین همانند سازی هایی، زیربنای احساساتی مثل امنیت درونی و احساسات زمینه‌ای استحکام و یکپارچگی هستند.

۳) رشد روانشناختی:

در بخش پایانی این مقاله میخواهم به بیان برخی از راه‌هایی بپردازم که از طریق آنها میتوان به رشد روانشناختی فرد کمک کرد. فیربرن “وضعیت اندوسایکیک پایه ای”؛ یعنی بخش های جداشده و سرکوب شده ایگوی مرکزی، را “تقریبا تغییر ناپذیر” می‌دانست. برای فیربرن، تغییرات روانی که از طریق روانکاوی به دست می‌آیند در درجه اول شامل کاهش شدت احساسات کینه‌ورزی، عشق اعتیادآور، تحقیر، وابستگی بدوی، سرخوردگی و … است که قسمت‌های جداشده و سرکوب شده سلف را به یکدیگر متصل می‌کنند. به طور خاص تغییرات روان‌شناختی سالم زمانی حاصل می‌شوند که این موارد به حداقل کاهش پیدا کنند:

الف) دلبستگی زیرشاخه‌های ایگو (خرابکار درونی و ایگوی لیبیدویی) به ابژه‌های مرتبط با خود (ابژه طرد کننده و ابژه برانگیزاننده). ب) خشم ایگوی مرکزی نسبت به زیرشاخه‌های ایگو و ابژه‌های آن (که به شکل سرکوب کردن جفت دوپاره شده سلف خود را نشان می دهد)  ج) خشم خرابکار درونی نسبت به ایگوی لیبیدویی و ابژه آن ( ابژه برانگیزاننده).

تراکم متن، ماهیت مکانیکی استعاره‌ها، سطح انتزاعی و اتکا به اصطلاحات فنی، همگی تعریف فیربرن را عاری از آنچه به عنوان تجربه انسانی شناخته می‌شود، جلوه می‌دهد. من راه جایگزینی را برای صحبت کردن و تفکر در مورد چگونگی رشد روانشناختی پیشنهاد می‌کنم که کمتر به ایده‌های صریح فیربرن و بیشتر به ایده‌هایی که به طور ضمنی از کار او استنباط می‌شود متکی است. گرچه فیربرن هرگز نظریه خود را به این شکل بیان نکرد، به نظر من اساسی‌ترین اصل روانشناختی که زمینه‌ساز مفهوم رشد روانشناختی فیربرن است، این ایده است که پختگی روانشناختی شامل پذیرش حقیقی بیمار از خود، و تعمیم این پذیرش به دیگران است. این پذیرش از طریق کنار آمدن با طیف وسیعی از جنبه‌های خود حاصل می شود، که شامل جنبه های ناراحت‌کننده، کودکانه، و جنبه های دوپاره شده ای است که با مادر طرد کننده و ناپذیرا همانندسازی کرده اند. تغییر روانشناختی از این نوع، امکان کشف دنیایی از افراد و تجربه‌هایی بیرون از خود را فراهم می‌کند. دنیایی که در آن کنجکاوی، شگفتی، ناامیدی، غربت و …. مجاز هستند.

دنیای تفکر، احساسات و ارتباطات انسانی با این پذیرش گسترش می یابند. دنیایی که در آن احساسات اجباری برای تبدیل شدن به چیزی که نیستند را ندارند. به عبارتی اجباری برای تغییر دادن خود یا ابژه (که در حال حاضر سوژه‌ای کاملا جداگانه و کامل برای افراد دیگر است) نیست. در این حالت هرکس می‌تواند از تجربه دیگری یاد بگیرد، چرا که این تجربه‌ها دیگر تحت سلطه فرافکنی‌های ثابت روابط ابژه درونی نیستند.

یک تجربه تحلیلی خاص در این مورد به ذهن من می‌رسد. آقای س، مراجع مبتلا به فلج مغزی که پیش‌تر در موردش صحبت کردم، در کودکی توسط مادرش مورد خشونت قرار می‌گرفت. همانطور که گفتم او به مدت هشت سال بواسطه عشق به خانم ز تسخیر شده بود. خانم ز دوبار به شهر دیگری نقل مکان کرد و بیمار هر دوبار به دنبالش رفت. او تلاش می‌کرد به آقای س بفهماند او را به عنوان یک دوست می‌پذیرد، اما رابطه عاشقانه‌ای با او نمی‌خواهد. آقای س به طور فزاینده‌ای ناامید، عصبانی و متمایل به خودکشی شده بود. از ابتدای کار تحلیلی و و در ادامه آن، به کرات به من می‌گفت نمی‌داند چطور او را تحمل می‌‌کنم.

در جلسات ما زمانی که آقای س از طرد شدن ناعادلانه‌اش توسط خانم ز صحبت می‌کرد، درد می‌کشید. زمانی که ناراحت بود و به طور خاص وقتی گریه می‌کرد، کنترل عضلات دهان خود را از دست می‌داد و این باعث می‌شد حرف زدن برایش خیلی سخت شود. بزاق کف‌مانندی دور دهانش جمع می‌شد و وقتی گریه می‌کرد مخاط بینی‌اش همراه با اشک‌ها صورتش را پر می‌کرد. بودن با آقای س در این لحظات واقعا دردناک بود. من به ندرت چنین احساس بدنی و فوریتی را تجربه می‌کردم که شبیه به احساس مادر نوزادی پریشان بود. به نظر می‌رسید آقای س از من کمک می‌خواست تا خود را طوری به خانم ز نشان دهد که موجب ترس او نشده و او بتواند درک کند که س چقدر دوستش دارد (و خانم ز او را، اگر فقط به این حس اعتراف می‌کرد). شنیدن این درخواست آقای س که من خانم ز را تبدیل به کسی کنم (و به طور ناهشیار، مادرش را، و آن بخش از من را که صرفا او را تحمل می‌کرد) که می‌توانست عشق او را بپذیرد و برایش ارزش قائل شود، دور از ذهن نبود.

من معتقدم با نگاه به گذشته در تحلیل آقای س، تجربه او از خودش در طول سال‌ها بسیار مهم بود. این واقعیت که من حتی زمانی که او از درد به خود می‌پیچید و نمی‌توانست اشک‌ها و مخاط بینی‌اش را کنترل کند، از او بیزار نشدم. گرچه هرگز به زبان نیاوردم، اما باید برای آقای س واضح می‌بود که من طوری او را دوست داشتم که روزی فرزند شیرخوار خودم را دوست خواهم داشت. او برای سال‌ها بسیار شرمگین می‌شد ازینکه بخواهد در این مورد صحبت کند که مادرش چطور او را در کودکی تحقیر می‌کرد. برای مثال، بارها او را هیولایی نفرت انگیز و متعفن می‌خواند. او تنها به تدریج توانست این جنبه‌های شرم آور را به من واگذار کند. من توصیف آقای س از مادر تحقیرگری را می‌شنیدم که نه تنها توصیفی از ابژه بیرونی بود، بلکه تعریفی از بخشی از خودش بود که خود را به عنوان ابژه حقیر می‌دید و به دنبال آن دیگران را (برجسته‌تر از همه خانم ز) وادار به تحقیر خود می‌کرد. ارتباط تحقیرآمیز با خانم ز برای او به مراتب بهتر از نداشتنِ هیچ ارتباطی بود.

پس از چندین سال کار با آقای س، او رویایی را برایم تعریف کرد: «اتفاق خاصی در رویا نیافتاد. من بودم و فلج مغزی‌ام. ماشینم را می‌شستم و از موزیکی که از رادیوی ماشین پخش می‌شد و من صدایش را بلند کرده بودم لذت می‌بردم». این رویا از چند جهت قابل توجه بود. این اولین باری بود که او رویایی را تعریف می‌کرد که در آن مشخصا به فلج مغزی‌اش اشاره داشت. گذشته از این، مدل بیانش (من بودم و فلج مغزی‌ام) عمق شناخت و پذیرش او را نسبت به خودش می‌رساند که تا آن زمان از او ندیده بودم. چطور می‌توانست مدل خاصی از تغییر ارتباط با خودش را بهتر از این بیان کند؟ این تغییر روانشناختی، شامل شناخت خودی مهربان بود که کمک می‌کرد از نیاز به چنگ زدن به عشق و پذیرش از ابژه‌های درونی و بیرونی که کمترین تمایل یا توانایی برای عشق ورزیدن به او نداشتند، رها شود. در رویا او توانست مادری باشد که می‌توانست از حمام کردن کودکش (ماشین) لذت ببرد. در حالی که به صدایی (موزیک) گوش می‌داد که از درون کودک برمی‌آمد. این یک رویای پیروزمندانه نبود. این رویایی عادی از یک عشق عادی بود (اتفاق خاصی نیافتاد).

من عمیقا تحت تاثیر رویا قرار گرفتم و به او گفتم: «چه رویای فوق‌العاده‌ای بود». چند سال بعد آقای س به شهر دیگری نقل مکان کرد تا در یک شغل رده بالا در زمینه کاری خودش مشغول به کار شود. او به صورت دوره‌ای برایم نامه می‌نوشت. در آخرین نامه‌ای که از او گرفتم (حدود پنج سال بعد از اتمام کار تحلیلی)، او به من گفت با زنی ازدواج کرده که دوستش دارد، زنی مبتلا به فلج مغزی. آن‌ها به تازگی دختر بچه سالمی به دنیا آورده‌اند.

در بافت رابطه تحلیلی، آقای س توانست خود را از عشق اعتیادآور به خانم ز رها کند (پیوند ایگوی لیبیدویی با ابژه برانگیزاننده)، در حالی که همزمان درگیری وسواس‌گونه خود را با رابطه‌هایی که بر اساس ارتباط بخش‌های مخرب بود، کاهش داد (ارتباط خرابکار درونی و ایگوی لیبیدویی).

به نظر من عنصر کلیدی در کار تحلیلی با آقای س، ارتباط واقعی (در مقابل رابطه انتقالی) بین ما بود (برای مثال زمانی که من از اشک‌ها و مخاط بینی و بزاق دهان او زمانی که درد می‌کشید و از تجربه عشقی که به او داشتم منزجر نشدم). من فکر می‌کنم فیربرن با این درک من از ایده‌اش موافق بود و یک قدم جلوتر می‌رفت: «یک عامل درمانی واقعا تعیین کننده، ارتباط درمانی با روانکاو است». او کمی بعد در مقاله‌ای این را بیان کرد:

«درمان روان تحلیلگرانه، خودبخود درگیر کشمکشی می شود بین تلاش بیمار برای کشاندن روانکاو به سیستم بسته دنیای درونی اش، از طریق عاملیت انتقال، و عزم و اراده روانکاو برای ایجاد شکاف در این سیستم بسته، و فراهم کردن شرایطی، در بافت رابطه درمانی، که باعث شود بیمار بتواند سیستم باز واقعیت بیرونی را بپذیرد». (فیربرن. ۱۹۵۸)

نتیجه‌گیری:

رشد روانشناختی از دید فیربرن، آنطور که من درک کرده‌ام، شامل شکلی از پذیرش خود است که فقط می‌تواند در بافت یک رابطه واقعی با فردی نسبتا بالغ از نظر روانشناختی حاصل شود. رابطه‌ای از این نوع (شامل رابطه تحلیلی)، تنها راه خروج از دنیای خودبینانه ابژه‌های درونی است. پذیرش خود، حالتی ذهنی است که نشانه دست کشیدن (ی که هرگز کاملا محقق نمی شود) از تلاش عمرفرسا برای تبدیل ابژه درونی غیر رضایت‌بخش به رابطه با ابژه رضایت‌بخش  (مهربان و پذیرا) است.

با رشد روانشناختی، فرد عمیقا درمی یابد که تجارب اولیه اش با مادر نامهربان و ناپذیرا، هرگز به چیزی غیر آنچه بوده تبدیل نخواهد شد. این تلاش برای تغییر خود و دیگران و تبدیل آن‌ها به کسانی که او آرزویش را دارد، اتلاف زندگی است. برای تجربه زندگی در دنیایی که از انسانهایی پر شده که ما آنها را نساخته ایم و انسان هایی که امکان یادگیری از آنها را داریم، فرد ابتدا باید یاد بگیرد ارتباط ناهشیارش را که مبتنی بر کینه‌ورزی، عشق اعتیادآور، تحقیر و سرخوردگی است و او را به زندگی در دنیای درونی محکوم می‌کنند، رها سازد.

 

* هرگونه انتشار و کپی، بدون ارجاع به سایت و ذکر نام مترجم و ویراستار، غیراخلاقی و ممنوع است.


Screenshot_20210820-110335_Pinterest.jpg
مرداد ۲۹, ۱۴۰۰

خلاصه مقاله “چگونه تحلیل‌گر به عنوان درمانگر و خواننده‌ی ادبی فکر می‌کند”/ نوشته بنجامین آگدن و توماس آگدن، ۲۰۱۲/ ترجمه و تلخیص: الهه‌خانیکی/ ویراستار: عادله عزتی

این مقاله، کار مشترک توماس آگدن و پسرش، بنجامین آگدن است که در فصل دوم کتاب “گوش روانکاو و چشم نقاد” (The Analyst’s Ear and the Critic’s Eye)، به آن پرداخته شده است. در این کتاب، توماس آگدن از جایگاه یک روانکاو به نقد ادبی نگاه می کند، و بنجامین آگدن، از دید ادبی آن را مد نظر قرار می دهد. آنها در این مقاله، تمرکز خود را بر روی دو موضوع گذاشته‌اند:
ارائه‌ درکی از مفهوم ناهوشیار، و معرفی نوعی از نقد ادبی-روان‌کاوی.

در آغاز مقاله، توجه خواننده به این نکته جلب می‌شود که حوزه‌ نقد ادبی به طور شایسته‌ای از علم روانکاوی بهره نبرده و دانش آن پیرامون روانکاوی معاصر به روز نشده است. در راستای این موضوع، آگدن و بنجامین بیان می‌کنند: «ما معتقدیم که مفاهیم روانکاوی از نظر تاریخی در نقدهای ادبی (هم توسط روانکاوان و هم غیر روانکاوان) به روش‌هایی به کار گرفته شده است که حس سرزندگی را از آن‌ها گرفته و آن‌ها را به اصطلاحات فنی بی روحی تبدیل کرده است. از جانب کسانی که روانکاوی را اصولا با خواندن فروید یاد گرفته‌اند، مفاهیم روانکاوی اغلب به شیوه‌ای منسوخ شده مورد استفاده قرار می گیرد و به شدت محدود به جو فکری دورانی است که این مفاهیم در آن ایجاد شده‌اند. غالباً در نقد ادبی، واژه‌ ناهشیار، طوری به کار می‌رود که معلوم نیست از کجا گرفته شده است و ارتباط خیلی کمی با تحول مفهومی این اصطلاح و کاربردش در روانکاوی معاصر دارد».
در ادامه، آن‌ها به توصیف ناهشیار از نگاه خودشان و روانکاوان معاصر، سخن می‌گویند: «برای فکر کردن به نقش بالقوه‌ نظریه‌ روانکاوی در کار نقد ادبی، ما باید به مفهوم ناهشیار که معتقدیم هسته‌ نظریه‌ روانکاوی و کار بالینی است اشاره کنیم. وقتی ما از واژه‌ی ناهشیار استفاده می‌کنیم به جنبه‌ای از ذهن که خارج از سطح هشیاری فرد فعالیت می‌کند، اشاره داریم. فروید، دو نوع از ناهوشیار را معرفی کرده است: « ناهشیار توصیفی»، برای مثال شماره‌ تلفن ما در ذهن هست در حالیکه که به آن فکر نمی‌کنیم و این نوع از عدمِ آگاهی در زمانی که نیاز داریم تا چیزی را یاد آوریم به راحتی قابلیت برگشت به آگاهی را دارد. در مقابل، فروید از اصطلاح «ناهشیار پویا» استفاده کرد که به جنبه‌ای از ذهن اشاره دارد که فاقد کیفیت آگاهی هشیارانه است، زیرا حاوی تکانه‌های جنسی و پرخاشگرانه، تجربه‌های هیجانی واقعی و فانتزی‌های مرتبط با این تکانه‌ها است که بسیار ترسناک، دردناک، شرم‌آور، و طاقت‌فرسا است یا برای تجربه کاملا آگاهانه غیر قابل پذیرش است. فروید در توصیف خروجی یک روانکاوی موفق نوشته است: 《جایی که نهاد (id) بوده است، باید خود (ego) باید قرار بگیرد》.
آنچه تا کنون در مورد ناهشیار گفتیم توسط فروید در سال 1900 معرفی شد و امروزه نیز در قلب تفکر روانکاوی، باقی مانده است. تغییرات مفهوم ناهشیار، که از قدیم در حال تکامل و تغییر بوده و هنوز هم هست، به ندرت در درک رایج امروز از ناهشیار و در نقد ادبی معاصر بازتاب داشته است.
به عنوان مثال، ناهشیار برای بیون، محل ترس‌های غیرمنطقی و تکانه‌های ممنوعه نیست، بلکه جنبه‌ای از ذهن است (هم در خواب و هم در بیداری کار می‌کند) که با آن در وضعیت سلامت‌روان‌شناختی، عمیق‌ترین تفکر/رویا کردن (dreaming) را انجام می‌دهیم (برای بیون رویاکردن با تفکر ناهشیار مترادف است). همانطور که ستاره‌ها حتی وقتی نور آن‌ها با تابش خورشید پنهان می‌شود در آسمان باقی می‌مانند، رویاکردن (تفکر ناهشیار) نیز یک عملکرد مداوم ذهن است و حتی زمانی که از آگاهی هوشیارانه به واسطه‌ تابشِ زندگیِ بیداری پنهان است، ادامه می‌یابد. در واقع تفکر ناهشیار، فکر و احساسی پیچیده و غنی را ارائه می‌دهد که در زندگی هشیارانه قابل دسترسی نیست».
پس از توصیف تعریف بیون از ناهشیار، نویسندگان مقاله به توضیح پیرامون نگاه متفاوت هدف درمانی در این دیدگاه معاصر و موضوع رویا کردن (dreaming) می‌پردازند: «طبق ارائه‌ مفهوم‌پردازی جدید از ناهشیار، هدف روانکاوی دیگر هشیارکردن ناهشیار نیست؛ بلکه هدف این است که ذهن هشیار، ناهشیار شود [خودآگاه، ناخودآگاه شود]. چنین برداشتی از کارکرد ناهشیار، بیانگر یک خروج رادیکال از دیدگاه فروید است و در خارج از حرفه‌ روانکاوی کمتر شناخته یا مطالعه شده است. همچنین از نقطه نظر معرفی شده توسط بیون، رویاها بازتاب‌های متفاوتی را نشان می‌دهند. رویا کردنِ رویاهایی که ما هنگام بیدار شدن از خواب به یاد داریم، نوعی از تجربه است که ما در آن مستقیم‌ترین دسترسی هشیارانه به این تجربه‌ حیاتی از تفکر ناهشیار را داریم. رویا دیدن ظاهرا یک تجربه‌ همراه با توالی زمانی (به نظر می‌رسد که یک رخداد به دنبال یکی دیگر می‌آید) و در عین حال، یک تجربه‌ فارغ از زمان است (یک رویا چقدر طول می‌کشد؟). در رویاها، افراد و اشیا به صورت واقعی به تصویر کشیده می‌شوند و هم‌زمان به صورت غیرواقعی و جادویی، تصاویرِ تغییریافته‌ افراد، اشیا و وقایع نیز وجود دارد. هم‌‍زیستی و تعامل این شکل‌های تفکر است که به منحصر فرد بودن تجربه‌ رویا کمک می‌کند. رویاها به سادگی، بیانِ مبدّل تکانه‌های سرکوب شده، میل‌ها و ترس‌ها نیستند؛ بلکه آن‌ها شکل‌های چندگانه‌ تفکر هستند که ما با آن‌ها در حال تقلا و تجربه‎ راه‌های بی‌شماری هستیم برای دریافت احساس حقیقی تجربه‌ زیسته‌ی خودمان. ناهشیار، زمانی که به این شیوه در نظر گرفته شود، یک مکان یا ساختار نیست، بلکه شکلی از تفکر است که به واسطه‌ آن، ما با غنای بیشتری، معانی دائماً در حال تغییر را از وجود فردی و بین‌فردی‌ خودمان خلق می‌کنیم. این مسئله، همچنین نوعی از درک-خود (Self-understanding) است که در آن رویابین (فردی که درگیر تفکر ناهشیار است)، هم «رویابینی است که رویاها را می‌بیند» و هم «رویابینی است که (ناهشیارانه)، رویا را درک می‌کند. به عبارت دیگر، ظرفیت‌مان در تفسیر، درک و سازگاری با تجارب اذیت‌کننده‌ خود، ممکن است در وهله‌ نخست یا کاملاً ناهشیارانه در قالب رویا کردن (تفکر ناهشیار) اتفاق بیفتد».
در ادامه، نویسندگان پیرامون اتخاذِ نگاه غنی و منحصر به فرد بیون از تفکر ناهشیار، هشداری می‌دهند و می‌گویند: « به خاطر داشته باشیم که مبادا ناهشیاری که در بالا توصیف کرده‌ایم را ایده‌آل کنیم، آنچه که ما در حال حاضر توصیف کرده‌ایم آن جنبه‌های ناهشیار ذهن است که در وضعیت سلامت روان‌شناختی، کارکرد دارد. محدودیت‌های ظرفیت ما در رویا کردن تجربه‌هایمان، آن محدودیت‌هایی هستند که متعاقب تلاش‌های روان‌شناختی ناهشیار برای خودمحافظتی شکل می‌گیرد (شروع آن از نوزادی و کودکی است) تا توسط تجربیاتمان غرق نشویم (آسیب نبینیم). نقطه‌ای که در آن ما به محدودیت‌ ظرفیتمان برای رویاکردن تجربه‌هایمان می‌رسیم، نقطه‌ای است که در آن، اگر ما فرد دیگری را نداشته باشیم که با او تجربه‌ی خود را احساس و فکر کنیم، علائم روان‌شناختی ایجاد می‌شود. در آن نقطه، ممکن است یک شخص از روانکاو جهت کمک به رویا کردنِ تجربه‌ غیرقابل تفکرِ قبلی خود کمک بگیرد. دستاورد کار تحلیلی موفق را می‌توان اینگونه تصور کرد که بیمار قادر می‌شود تجربه‌ خودش را به شکل کامل‌تری رویا کند. بدین‌ترتیب، چینشِ روان‌کاوی (با چیدمان غریبِ بیمار درازکشیده روی کاوچ و روانکاوی که خارج از دید و پشت کاوچ نشسته است)، یک ساختاری را فراهم می کند که برای تسهیل تجربه‌ی بین‌فردی طراحی شده است که در آن هم بیمار و هم روانکاو این امکان را دارند که هم به شکل فردی و هم با یکدیگر، در حالتِ ریوری (reverie)، درگیرِ تفکر ناهشیار شوند (حالتی از ذهن که در آن، دو نفر تا درجات بالایی آزاد هستند تا در جریان هشیاری مسدود نشده، که نوعی از هشیاری است که به وسیله‌ تعامل جنبه‌های هشیار و ناهشیار هر دو ذهن رویابین، که به صورت جداگانه یا با هم کار می کند، ایجاد می شود)».

از مقاله اینطور برداشت می‌شود که هیچ یک از طرفین (بیمار و روانکاو) نمی‌توانند ادعای انحصاری بودن رویاها و خیال‌پردازی‌ها را داشته باشند، زیرا این‌ها تا حد زیادی از حوزه‌ روان‌شناختیِ ناهشیار بین‌فردی که بیمار و روانکاو با همدیگر ایجاد کرده‌اند، ناشی می‌شود (به نوعی اشاره به مفهوم سوم‌تحلیلی آگدن دارد).
نویسندگان مقاله در دو سطح، به ویژگی غیرقابل‌شناخت بودن ناهشیار اشاره می‌کنند: «در شکل اول که برداشتی سطحی است؛ معنای ناهشیار یعنی عاری از کیفیت هشیاری آگاهانه و بنابراین هر فکر یا حسی که از آن آگاه باشیم، فکر یا حس ناهشیار نیست. ولی ناهشیار از جهتی بسیار مهم‌تر نیز غیرقابل‌شناخت است: ناهشیار شامل رمزآلودترین و زنده‌ترین موضوعات ما می‌شود. شگفتی‌ای که ما نسبت به ناهشیار احساس می‌کنیم، لزوماً از جنس معماگونه یا مذهبی نیست؛ بلکه یک تجربه‎ حیرت‌انگیز است از پیچیدگی غیرقابل‌فهم و عظیمِ زنده بودنِ حقیقت تجربه‌ ما و جهان درونی و بیرونی ماست که در آن، تجربه‌ خود را می‌سازیم».
در ادامه‌ توصیف و بررسی تفکر ناهشیار، به معرفی دو ویژگی زنده و مُرده و ارتباط آن‌ها با ذهن ناهشیار و هشیار پرداخته می‌شود. در آغاز این بحث، به توصیف بخش‌هایی از جلسه‌ روانکاوی با یک کیس بالینی پرداخته می‌شود و به تاثیر زبانِ سرد بیمار در پنهان کردن عشق اشاره می‌شود [برای مطالعه‌ کیس بالینی، به اصل مقاله رجوع شود-م]. بعد از توضیح ارتباط زبان سرد بیمار و تجربه‌ فضای مُرده‌ جلسه توسط روانکاو، به این نکته‌ اشاره می‌ شود: «شاید مهم‌ترین معیار لحظه به لحظه‌ فرآیند تحلیل، آن کیفیت زنده و مرده‌ای است که روانکاو و بیمار در بودن با یکدیگر تجربه می‌کنند».
«ویژگی‌های زنده و مُرده، ویژگی‌هایی از تجربه‌ خود (self) هستند که نه تنها شامل طبیعت تقابل جنبه‌های هشیار و ناهشیار ذهن است، بلکه بسیاری از وجوه دیگر تجربه‌های فردی را نیز شامل می‌شود. برای مثال: ویژگی‌هایی از تفکر تصوری (imaginative)، رویا کردن، عاشق شدن، «گم شدن» و «پیدا شدن» در جریان گفت‌و‌گو با یک دوست یا با روانکاو و همینطور تجربه‌ خواندن و نوشتن ادبی.
اشتباه خواهد بود که به سادگی ذهن ناهشیار را به زنده بودن و ذهن هشیار را با مرده بودن (یا بالعکس) معادل سازیم: جنبه‌های هشیار و ناهشیار ذهن با هم‌دیگر در یک کنسرت (در یک هماهنگی) برای خلق کیفیت زنده بودن، همکاری می‌کنند. زنده بودن، کیفیتی از تعامل سالم بین جنبه‌های هشیار و ناهشیار ذهن و مرده بودن ناشی از جنبه‌های پاتولوژیک (قطع شده) هشیار و ناهشیار ذهن است».
در بخش بعدی مقاله، آگدن و بنجامین به هدف دیگر خود، یعنی معرفی نوعی از نقد ادبی‌‌‌-روانکاوی می‌پردازند.
«منطق خواننده‌ ادبی روانکاوی (PLR) این است: واقعیت روان‌شناختی در زبان ساخته شده است و زبان (که شامل آواهای آن هم می‌شود) به واقعیت روان‌شناختی شکل می‌دهد. ماهیت دقیق ارتباط آن‌ها مشخص نیست، اما هر یک دیگری را به روشی دیگر مجسم می‌کند».
نویسندگان مقاله برای اینکه بتوانند نمونه‌ای از توصیف و خوانش ادبی-روانکاوی را به خواننده ارائه دهند، بر نقد و بررسی داستان «هنرمند گرسنگی» از کافکا متمرکز می‌شوند [در صورت علاقمندی به جزئیات نقد ادبی-روانکاوی این داستان به اصل مقاله رجوع شود-م]. آن‌ها به توصیف فضای روانی کاراکتر داستان (هنرمند گرسنگی)، و زبان راوی می‌پردازند و در واقع، به مداری ناگسستنی بین زبان و روان‌شناسی و از سویی دیگر مداری ناگسستنی بین جهان خارج (جهانی که زبان به زعم خود توصیف می‌کند) و زندگی درونی هنرمند گرسنگی اشاره می‌کنند. گویی راوی و هنرمند گرسنگی، به طور نزدیکی به یکدیگر گره خورده‌اند و شاید دو جنبه از یک فرد باشند. از جمله مواردی که خواننده‌ ادبی روانکاوی (PLR) در خوانشِ داستان موردتوجه قرار می‌دهد: فاصله‌ بین هنرمند گرسنگی و راوی، نحوه‌ به کارگیری قواعد دستورزبان و فضای مٌرده و تجربه‌ فضای زنده در اواخر داستان است. در توصیف نوع جدید نقد ادبی-روانکاوی‌ای که توسط آگدن و بنجامین معرفی شده است، می‌توان جان‌کلام را در این پاراگراف خواند و دریافت کرد: «بدیهی است که زبان و روان‌شناسی، دو مسئله‌ی جدایی‌ناپذیر و وابسته هستند که هم در داستان کافکا و هم در خوانشِ خواننده‌ی ادبی روان‌کاوی دیده می‌شود. ما سعی کرده‌ایم نشان دهیم که خواننده‌ ادبی روان‌کاوی، نسبت به داستان کافکا به گونه‌ای واکنش نشان داده است که تاثیرات زبان را به عنوان حامل اطلاعاتی درباره‌ی وضعیت زندگی روان‌شناختی شنیده و احساس کرده است؛ مفاهیم روان‌شناختی برای رمزگشایی یا توضیح کار استفاده نمی‌شوند بلکه آن‌ها برای توصیف کافکا از جهانی که با زبان خلق کرده به کار برده شده است».

*کپی تنها با ذکر منبع و ارجاع به سایت مجاز است.


Screenshot_20210702-164631_Pinterest.jpg
تیر ۱۱, ۱۴۰۰

خوانش وینیکات/ نویسنده: توماس آگدن (2001)/ مترجم: فریما رحمتی/ ویراستار: عادله عزتی

روانکاوی در قرن اول پیدایش خود چندین متفکر بزرگ داشته است، اما از نظر نویسنده این مقاله، فقط یک نویسنده بزرگ انگلیسی زبان وجود دارد: دونالد وینیکات. از آنجا که سبک و محتوا در نوشتار وینیکات بسیار به هم وابسته است، خوانش موضوعی مقالات وی، که منحصراً به منظور جمع آوری “آنچه مقاله در مورد آن نوشته شده است” انجام می شود، حق مطلب را ادا نمی کند. چنین تلاش هایی غالباً به بیاناتی پیش پا افتاده می انجامد. وینیکات در بیشتر موارد، از زبان برای نتیجه گیری استفاده نمی کند؛ بلکه او از زبان برای ایجاد تجاربی در خواندن استفاده می کند که از ایده هایی که ارائه می دهد، یا به عبارت دقیق تر از ایده هایی که با آنها بازی می کند، جدایی ناپذیر هستند.

نویسنده در این مقاله، مطالعه ای از “رشد هیجانی اولیه” وینیکات (1945) را ارائه می دهد، اثری که دربردارنده بذر تقریباً تمام کارهای وینیکات، در طول بیست و شش سال بعدی زندگیش است. نویسنده مقاله حاضر، به بررسی وابستگی متقابل زندگی ایده های در حال گسترش، و زندگی نوشتار در این مقاله مهم وینیکات نشان می پردازد. آنچه مقاله “رشد هیجانی اولیه” به خواننده روانکاوی ارائه می دهد را نمی توان به روش دیگری بیان کرد (یعنی این که نوشتار به طور عجیبی در برابر تفسیر و تاویل مقاوم است). تجربه نویسنده مقاله حاضر -با این امید که بتواند آن را به خواننده منتقل کند- این بوده است که آگاهی از نحوه کاربرد زبان در نوشته های وینیکات، می تواند به طور قابل توجهی یادگیری فرد را از خوانش آنها افزایش دهد.

سبک و محتوی دو عنصر جدایی ناپذیر در نوشتار هستند. هرچه نوشته قوی‌تر باشد، بیشتر از این پیوستگی در خدمت ایجاد معنا استفاده می‌کند. من در سال‌های اخیر دریافته‌ام که مناسب ترین راه برای مطالعه و آموزش وینیکات، این است که مقالات او را با صدای بلند، خط به خط و مثل یک شعر بخوانم؛ در راستای این که بفهمم زبان در کنار آنچه می گوید، دارد چه کاری انجام می دهد. اغراق نیست اگر بگوییم بسیاری از متون وینیکات سزاوار نام شعر منثور هستند. از این دیدگاه، متون وینیکات با تعریف تام استاپارد (1999) هم‌خوانی دارد: «فشرده‌سازی همزمان زبان و گسترش معنا».

در این مقاله تمرکز من روی مقاله «رشد هیجانی اولیه» وینیکات (1945) است که از دید من اولین سهم عمده او در روانکاوی است. من خودم را به توضیح مقاله وینیکات محدود نمی‌کنم، هرچند که بسیاری از ایده‌هایی که از این مقاله نضج یافتند در اینجا مورد بحث قرار می‌گیرند. علاقه اصلی من این است که به این مقاله به عنوان قطعه‌ای از ادبیات غیر داستانی نگاه کنم که در آن ملاقات خواننده و نوشتار، شروع تجربه‌ای خیالی از طریق مدیوم زبان است. صحبت از نوشته‌های وینیکات به عنوان اثر ادبی، به معنی کم کردن ارزش علمی آن‌ها به عنوان آثاری که حاوی ایده‌های بزرگ و مهم در رشد روانکاوی است، نیست؛ برعکس تلاش من این خواهد بود که راه هایی را نشان دهم که در آن‌ها زندگی نویسنده از ایده‌هایی که مطرح می‌کند جدایی ناپذیر است.

قبل از نگاهی نزدیکتر به «رشد هیجانی اولیه»، من تعدادی از مشاهدات را که نشان می‌دهد چگونه اهمیت نوشتن مجازا در همه کارهای وینیکات راه پیدا می‌کند ارائه می‌کنم. اولین کیفیت نوشته برای ضربه زدن به خواننده، فرم آن است. بر خلاف مقالات هر روانکاو دیگری که می‌توانم به آن فکر کنم، مقالات وینیکات مختصر است (معمولا شش الی ده صفحه) و اغلب شامل لحظه‌ای در میانه مقاله است که خواننده را به کناری می‌کشد و در جمله‌ای می‌گوید: «ویژگی ضروری ارتباط برای من این است که …..» (1971). اما مشخص ترین امضای نوشته‌های وینیکات صدای آن است. صدایی که تصادفی و بداهه است، با این حال همیشه هم به خواننده و هم به موضوع مورد بحث عمیقا احترام می‌گذارد. این صدا به خودش اجازه سرگردان کردن در حین فشردگی شعر را می‌دهد. این صدا حاوی هوشی فوق‌العاده‌ است که در عین حال فروتن بوده و به خوبی از محدودیت‎‌های خود آگاه است؛ صدایی حاکی از یک صمیمیت خلع سلاح شده که گاهی با شوخ‌طبعی همراه می شود؛ صدایی که در عین بازیگوش و خیالی بودن، هیچ وقت خودمانی و احساساتی نمی شود.

هر تلاشی برای انتقال حس صدا در نوشته‌های وینیکات، باید در کیفیت بازی‌گونه آن مکان‌یابی شود. انواع بازیگوشی که در نوشته‌های وینیکات با آن مواجه می‌شویم طیف وسیعی را در بر می‌گیرد. اگر بخواهیم از مواردی نام ببریم، می‌توان به شاهکار غیرآگاهانه و دلسوزانه‌ی او در معرفی «بازی اسکوئیگل» با بیماران کودک اشاره کرد. بازی‌گوشی‌های جدی (و یا جدیت بازی‌گونه‌ای) در تلاش وینیکات برای تولید یک شکل از تفکر/ تئوری و بیان ماهیت پارادوکسیکال تجربه انسان، طوری که وینیکات آن را درک می‌کرد وجود دارد. او از بازی با ظرافت با کلمات لذت می‌برد، مانند تکرار یک عبارت آشنا در اشکال مختلف برای اشاره به نیاز بیمار برای شروع و پایان تحلیل: «من تحلیل را انجام می‌دهم، زیرا این کاری است که بیمار باید بتواند آن را انجام دهد و آن را پشت سر بگذارد».

در حالی که نوشتار او شخصی است، یک احتیاط خاص مربوط به زبان انگلیسی در زبانش وجود دارد، که حاوی ترکیبی پارادوکسیکال از رسمیت و صمیمیت است، که مشخصه روانکاوی است (آگدن، 1989). از نظر همه مسائل مرتبط با فرم و صدا، کار وینیکات شباهت‌های قوی به داستان‌های موجز، هوشمندانه، بازیگوشانه و همزمان جذاب و کنایه‎آمیز بورخس و نثر و شعر رابرت فراست دارد.

صدای غیر قابل تقلید وینیکات در «رشد هیجانی اولیه»، تقریبا به محض اینکه شروع به توضیح متدولوژی خود می‌کند، شنیده می‌شود:

قصد ندارم در ابتدا به مرور تاریخچه پرداخته و رشد ایده‌هایم از نظریه‌های دیگران را نشان دهم، زیرا ذهن من اینطور کار نمی‌کند. من این و آن، اینجا و آن‌جا را جمع‌آوری می‌کنم و با تجربه بالینی که از تئوری خودم حاصل شده می‌نشینم و در آخر نگاه می‌کنم تا ببینم چه چیزی را از کجا برداشته‌ام. شاید این به اندازه روش های دیگر خوب باشد.

در جمله «شاید این از هر رویکردی بهتر باشد»، یک شوخ‌طبعی بازیگوشانه با کلمات وجود دارد. به نظر می‌رسد این در زمینه آنچه که به عنوان موضوع اصلی مقاله بیان شده، قرار می گیرد: ایجاد یک «روش»، روشی برای زنده ماندن که متناسب با فردیت شخص بوده و مشخصه و علامت منحصر به فرد او باشد، شاید تنها نتیجه مهم رشد هیجانی اولیه باشد. در فرآیند تبدیل شدن به یک فرد، نوزاد (و مادر)، «این و آن را از اینجا و آ‌ن‌جا جمع‌آوری می‌کنند». تجربه اولیه از سلف تکه تکه است، و به طور همزمان، (به کمک مادر) «جمع آوری» می شود، به شیوه‌ای که اجازه می‌دهد تجربه نوزاد از خود، در هر لحظه، در یک جا منسجم شود. از این گذشته، برای نوزاد، تکه‌های (درون فکنی شده) از دیگران _یا برای نویسنده ایده‌های دیگران_ نباید در فرآیند ایجاد معنا غالب شود. «ذهن من اینطور کار نمی‌کند»؛ همانطور که نوزاد سالم تحت مراقبت مادری سالم. تجربه زیسته هر فرد باید مبنای ایجاد انسجام خود و یکپارچگی آن باشد. تنها پس از اینکه احساسی از خود شروع به ظهور می‌کند (چه برای نوزاد و چه نویسنده)، می‌توان به کمک دیگران برای ساختن سلف (یا ایده‌ها) اذعان کرد. «در انتها نگاه می‌کنم که چه چیزی را از کجا برداشته‌ام».

وینیکات سپس به اختصار جنبه‌های متعددی از رابطه تحلیلی را با تاکید خاصی بر انتقال/ انتقال متقابل بررسی می‌کند. او معتقد است که هسته تجربه است که منبع اصلی او از مفهوم رشد هیجانی اولیه را می‌سازد. من فقط یک پاراگراف کوتاهی را بررسی می‌کنم (دو جمله) که به دقت در بحث وینیکات در مورد انتقال/ انتقال متقابل در رشد هیجانی اولیه آورده شده است. من این جملات را انتخاب کردم زیرا به نظرم هر دو جمله، هم در زمینه رابطه تحلیلی، و هم به هم پیوستگی قوی زبان و ایده در کار های وینیکات، اهمیت زیادی دارند.

مراجع افسرده، نیاز به این دارد که روانکاو بداند بخشی از کار تحلیلی تا حدی در تلاش برای کنار آمدن با افسردگی، یا احساس گناه و اندوه ناشی از عناصر مخرب عشق خودش (روانکاو) است. برای پیش رفتن بیشتر در بین این خطوط، بیماری که به‌واسطه رابطه اولیه و پیش افسرده با ابژه‌هایش درخواست کمک می‌کند، به روانکاوش نیاز دارد تا بتواند عشق و نفرت جابه‌جا نشده و همزمان روانکاو از خودش را ببیند. در بند اولیه این دو جمله، وینیکات نه تنها یک نظریه افسردگی کاملا متفاوت از فروید و کلاین ارائه می‌دهد، همچنین مفهوم جدیدی از نقش انتقال متقابل در روند تحلیلی معرفی می‌کند. او پیشنهاد می‌کند که افسردگی اساسا یک همانندسازی بیمارگون با جنبه های مورد نفرت یک ابژه دوگانه دوست داشتنی (و از دست رفته) در تلاش ناهشیار برای اجتناب از تجربه خشم نسبت به ابژه از دست رفته نیست (فروید. 1914). همچنین وینیکات افسردگی را حول فانتزی ناهشیار که در آن عصبانیت ابژه دوست داشتنی را زخمی می‌کند، از خود می‌راند و یا می‌کشد نمی‌بیند (کلاین. 1952).

در فضای یک جمله واحد، وینیکات پیشنهاد می‌کند (با استفاده از یک ایده، به جای توضیح دادن آن) که افسردگی، نمودی از به کار گرفتن افسردگی مادر و یا دیگر ابژه‌های عشق (در فانتزی، کشیدن آن به سمت خودش) با هدف ناهشیار تسکین دادن او است. آنچه که شگفت آور است این است که تصویر ارائه شده از افسردگی نه از طریق یک بیان مستقیم، بلکه با استفاده از جمله‌ای که عملا نامفهوم است ارائه شده، تا زمانی که خواننده ابتکار عمل انجام یک خلق یا کشف از مفهوم ریشه‌های بین نسلی و ساختارهای پویای افسردگی داشته باشد. تنها پس از اینکه خواننده این وظیفه را به انجام رساند، اینکه چرا «مراجع افسرده نیاز به درک روانکاو از این دارد که بخشی از کار تحلیلی تا حدی در تلاش برای کنار آمدن با افسردگی، یا احساس گناه و اندوه ناشی از عناصر مخرب عشق خودش (روانکاو) است»، معنا پیدا می‌کند. به عبارت دیگر، اگر روانکاو از کنار آمدن با احساسات مبنی بر افسردگی خود که ناشی از گذشته و یا تجربه زندگی فعلی است ناتوان باشد (چه بهنجار و چه بیمارگون)، قادر نخواهد بود راه‌هایی را شناسایی کند که بیمار ازطریق آن‌ ناآگاهانه تلاش می‌کند و تا حدی موفق می‌شود افسردگی روانکاو را به عنوان مادر انتقالی از بین ببرد.

آن جنبه‌هایی از افسردگی روانکاو که از منابع مستقل از همانندسازی ناهشیار روانکاو با مادر درونی‌شده افسرده ناشی می‌شود، به مراتب کمتر در دسترس بیمار است. زیرا بیمار نمی‌تواند افسردگی مادر را که تمام طول عمر از نزدیک شناخته و حضورش را حس کرده در روانکاو پیدا کند. بیمار با قدرت نگران افسردگی منحصر به فرد مادر درونی شده است (افسردگی هر فرد آفرینش منحصر به فرد خود اوست که ریشه در شرایط خاص تجربه زندگی و سازمان شخصیت او دارد). به این ترتیب، وینیکات پیشنهاد می‌کند که روانکاو باید با افسردگی خودش کنار بیاید تا بتواند افسردگی مادر درونی شده بیمار را که به او فرافکنی می‌شود تجربه کند. تنها در صورتی که روانکاو بتواند با تجربه افسردگی مادر درونی شده (به عنوان حسی مجزا از افسردگی خود) بنشیند/ زندگی کند، قادر خواهد بود تا تلاش پاتولوژیک بیمار برای تسکین درد روانی مادر (که در حال حاضر در روانکاو احساس می‌شود) را، که با درون‌فکنی آن به سلف بیمار به عنوان یک جسم خارجی آسیب‌رسان انجام می شود، تجربه کند. وینیکات بند دوم جمله مورد بحث را در حالی ارائه می‌کند که انگار راه ساده دیگری برای بیان آنچه که در جمله اول گفته شد وجود دارد؛ «یا باید بگویم»، در واقع این به کلی موضوعی جدید است: «روانکاوِ بیمار افسرده، باید بتواند با افسردگی خودش کنار بیاید…»، با احساس گناه و اندوه ناشی از تخریبگر بودن عشق خود. بنابراین، روانکاوِ یک بیمار افسرده همچنین باید قادر به کنار آمدن با نابودی اجتناب‌ناپذیر عشق باشد. بدین ­معنی که، عشق تقاضای ابژه دوست‌داشتنی است، ابژه ای که ممکن است (در فانتزی یا گاهی در واقعیت) فشار زیادی به شخصی که دوستش دارد وارد کند. به عبارت دیگر، روانکاو در مسیر تحلیل شخصی و به وسیله خود تحلیلی، باید به طور موثری با ترس خودش از اثرات تخلیه‌ای عشق مواجه شود، تا بتواند بیمار را بدون ترس از آسیب زدن به او که باعث احساس غم و اندوه در روانکاو می‌شود، دوست بدارد.

 وینیکات اینجا توقف نمی‌کند. در جمله‌ای که در پاورقی نقل می‌کند، در مفهوم روانکاوانه از «چارچوب تحلیلی»، با دیدن آن به عنوان مدیومی برای ابراز تنفر روانکاو از بیمار، انقلابی برپا می‌کند (و من کلمات را با دقت استفاده کرده ام): «……….پایان ساعت، پایان تحلیل، قوانین و مقررات … همه این‌ها نمودهایی از نفرت روانکاو هستند». بخش زیادی از قدرت این کلمات، ناشی از این واقعیت است که این ایده که نفرت درمانگر در رفتارش بروز پیدا می‌کند (اقداماتی که آنقدر عادی به نظر می رسند که مکررا مورد بی توجهی قرار می‌گیرند)، بلافاصله توسط خواننده روانکاو به عنوان بخشی از تجربه‌اش با تقریباً همه بیماران شناسایی می‌شود. وینیکات نمودهای ناگفته نفرت را از تجربه ناهشیار یا نیمه هشیار خواننده/ روانکاو از «بیرون انداختن بیمار» (در انتهای هر جلسه)، یا وضع کردن محدودیت‌هایی برای بیمار (در نگه داشتن سایر چارچوب ها)، شناسایی و تفسیر می‌کند. آنچه که در اینجا به طور ضمنی مطرح است، این تصور است که ترس روانکاو از مخرب بودن نفرتش، می‌تواند منجر به نقض مخرب چارچوب تحلیلی در درمان شود. مثل ادامه دادن چند دقیقه‌ای جلسه توسط درمانگر برای «قطع نکردن مراجع» یا هماهنگ کردن هزینه‌ای کمتر از آنچه مراجع استطاعت پرداخت آن را دارد «چون مراجع مکررا در کودکی توسط پدر و مادر مورد بهره برداری قرار گرفته»، یا تماس گرفتن تکانشی با بیمار زمانی که جلسه‌ای را نیامده «برای اینکه مطمئن شود که او خوب است» و ….

 تنها با نگاهی دقیق به این جملات، می‌توان آنچه که در رابطه زنده بین نوشتار و خواننده وجود دارد را تشخیص داد و درک کرد، که بخش عمده‌ای از زندگی ایده‌های در حال گسترش را تشکیل می‌دهد. همانطور که دیدیم، نوشتار خواستار این است که خواننده در خلق معنا، یک شریک فعال باشد. نوشتار (مانند تعاملات آنالیزان)، فقط و فقط احتمالاتی از معنا را پیشنهاد می‌کند. خواننده/روانکاو باید مایل و قادر باشد فضایی درون خود برای تجربه یا خلق معانی متعدد باز کند، و اجازه دهد یک یا چند معنی همزمان و باهم حضور داشته باشند.

از این گذشته، مهم است که توجه داشته باشیم که عبارت «کار می‌کند» (با وام گرفتن کلمه‌ای در بیان وینیکات از متودولوژی) در ابعاد بزرگ‌تر به وسیله قدرتش برای (تعبیر ناهشیار) درک خواننده آورده شده است. شاید همه نوشته‌های خوب (چه شعر، چه نمایشنامه و رمان و ….) تا حد مشخصی اینطور «کار می‌کنند».

نوشته وینیکات در مقاله مورد بحث (و تقریبا تمام آثاری که در سه جلد مجموعه مقالات جمع آوری شدند)، به طرز شگفت‌آوری در بحث بالینی کوتاه هستند. من معتقدم، این موضوع حاصل این واقعیت است که تجربه بالینی تا حد زیادی در تجربه خواننده از «خوانده شدن» (تعبیر شدن و فهمیده شدن) توسط نوشته، شکل می‌گیرد. هنگامی که وینیکات موارد بالینی را ارائه می‌دهد، معمولاً به یک مداخله خاص با یک بیمار خاص نمی‌پردازد، بلکه به تجربه‌ای بسیار رایج در تحلیل اشاره می‌کند. به این ترتیب، او به طور ضمنی از خواننده می‌خواهد تا از تجربه زیسته با بیمار استفاده کند. نه با هدف بلعیدن تئوری وینیکات بلکه با دعوت از پاسخ اولیه خواننده به متن (فراست، 1942).

شکل‌های مختلفی از اثرات متقابل سبک و محتوی، نوشتار و خواننده، در متنی که در ادامه از مقاله رشد هیجانی اولیه می آورم اهمیت میابند. آنجایی که به تجربه یکپارچه‌سازی در رشد هیجانی اولیه اشاره می‌کند:

یک مثال از پدیده از هم گسیختگی در تجربه متداول بیمارانی مشخص می‌شود که در جلسه، تمام جزئیات آخر هفته خود را بیان می‌کنند و اینگونه احساس رضایت می‌کنند. هرچند روانکاو احساس کند که هیچ کار تحلیلی انجام نشده است. گاهی می توانیم این را اینگونه تفسیر کنیم که بیمار نیاز دارد با تمام جزئیات یا تکه هایش توسط فردی دیگر (روانکاو) شناخته شود. شناخت به معنی یکپارچگی در تحلیل است. یکپارچه شدن شخصیت در زندگی نوزاد یک اتفاق معمول است. نوزادی که کسی را برای جمع کردن تکه‌هایش نداشته باشد، با نقصی در تکلیف یکپارچه کردن سلفش شروع می کند و احتمالاً هیچ وقت موفق به یکپارچگی شخصیت ‌نشود و یا نتواند یکپارچگی خود را با اطمینان حفظ کند… .

کش آمدن‌های طولانی زمان در زندگی نرمال نوزاد وجود دارد که در آن برایش اهمیتی ندارد مجموعه ای از تکه ها باشد یا یک کل منسجم. یا اینکه در صورت مادرش زندگی می‌کند یا در بدن خودش. به شرطی که هر از گاهی این‌ها کنار هم جمع شوند و چیزی احساس شود.

آنچه که در این متن نهفته است، به رسمیت شناختن خشم روانکاو از بیماری است که «جزئیات کاملی از آخر هفته خود را بیان می‌کند» و روانکاو را با این حس که «هیچ کار تحلیلی انجام نشده»، رها می‌کند. وینیکات این را به طور کلی به خواننده واگذار می‌کند تا تکانه روانکاو برای خالی کردن خشم و یا احساس شکست در قالب تفسیر مقاومت به بیمار را تصور کند.

وینیکات، سپس تجزیه و تحلیل عمده‌ای از تکنیک تحلیلی در اختیار خواننده قرار می‌دهد. او این کار را به قدری زیرکانه انجام می‌دهد که ممکن است اگر خواننده متن را به دقت نخوانده باشد متوجه آن نشود. این چیزی کمتر از یک راه جدید برای بودن و صحبت با بیمار نیست که بدون موعظه و یا هیایو به خواننده ارائه می‌شود: «گاهی ما باید این را (علاقه بیمار به تعریف جزئیات) به عنوان نیاز بیمار برای شناخته شدن همه تکه‌ها توسط فرد دیگر/ روانکاو تفسیر کنیم». عبارت «گاهی ما باید» خواننده را به عنوان همکاری می‌بیند که با موقعیت تحلیلیِ در حال توصیف آشنا است و به احتمال زیاد احساس نیاز می‌کند تا مداخله‌ای به سبکی که وینیکات توصیف می‌کند داشته باشد. شاید آنچه خواننده/روانکاو با بیمار تجربه کرده به طور کامل برایش روشن نباشد. زبان، تفسیر مقاومتی را که ناشی از خشمی است که خواننده/ روانکاو آن را تجربه کرده و یا در پاسخ به احساسات ناکامی و شکست به آن متمایل شده، روشن نمی‌کند. وینیکات با استفاده از زبانی که با آن برای خواننده تجربه خواندن را فراهم می‌کند، به او کمک می‌کند تا به صورت غیر دفاعی تجربیات بیان نشده از تحلیل خود یا از کار تحلیلی با بیماران را کنار هم جمع کند.

همچنین، عبارت ساده «تجربه بسیار رایج»، یک مفهوم نظری مهم را منتقل می‌کند (باز هم بدون جلب توجه): مراحل ابتدایی از هم گسیختگی، محدود به بیماران به شدت آشفته نیست، چنین حالت‌هایی به طور منظم در همه بیماران تحلیلی، حتی سالم‌ترین آن‌ها اتفاق می‌افتد. عبارت «تکنیک»، قصد بازی با خواننده را ندارد، بلکه مانند یک تفسیر خوب عمل می‌کند. عبارتی که آنچه را خواننده روانکاو در تمام طول تجربه شخصی شناخته، اما به این شناخت آگاه نبوده است را به شیوه‌ای نمادین و یکپارچه در قالب کلمه در می‌آورد.

پاراگراف دوم متن مورد بحث قابل توجه است:

کش آمدن‌های طولانی زمان در زندگی نرمال نوزاد وجود دارد که در آن برایش اهمیتی ندارد مجموعه ای از تکه ها باشد یا یک کل منسجم. یا اینکه در صورت مادرش زندگی می‌کند یا در بدن خودش. به شرطی که هر از گاهی این ها کنار هم جمع شوند و چیزی (یک کل) احساس شود.

این جمله‌ای متمایز است، نه تنها بخاطر اصالت ایده‌هایی که ارائه می‌کند، بلکه برای شیوه‌ای که در آن بخش‌های مختلف را برای خلق ایده‌ها به صورت حسی ترکیب می‌کند. این جمله از چند گروه کلمه ساخته شده است (با شمارش من ده کلمه) که با مکث بسیار کوتاهی در بین آنها خوانده می‌شود (برای مثال پس از کلمات زمان، زندگی، اهمیت و …). این جمله علاوه بر اشاره به موضوع مورد بحث، در یک مسیر پر پیچ و خم برای لحظه‌ای با ساختار شنیداری خود به آن زندگی می‌بخشد (تجربه زندگی کردن تکه‌ها از زمانی به زمان دیگر) «کنار هم جمع شوند و چیزی (یک کل) احساس شود». صدا، شکل، ریتم و نحوه انتخاب با دقت کلمات و عبارت‌های سازنده این جمله همراه با هم ایده‌های در حال گسترشی را همراهی می‌کنند و تجربه‌ای در خواندن می‌سازند که مشخصه وینیکات است. مثل پاراگراف اول خشم و هیاهو که مشخصه ویلیام فاکنر است، و یا جمله آغازین پرتره یک بانو که منحصر به هنری جیمز است. خواننده متن مورد بحث از خود نمی پرسد وینیکات چطور می‌تواند آنچه را که یک نوزاد احساس می‌کند بفهمد، یا این که واپس روی در تحلیل بزرگسالان یا کودکان (سایکوتیک، افسرده و یا تقریبا سالم) ارتباط بسیار نامشخصی با تجربه نوزاد دارد. بلکه تمایل دارد برای مدتی در ناباوری معلق بماند و به تجربه‌ای از خواندن وینیکات ورود کند که توسط موسیقی زبان و ایده‌ها هدایت می‌شود. خواننده در مطالعه متن، تجربه‌ای از خواندن را زندگی می‌کند که شبیه آن چیزی است که وینیکات از تجربه نوزاد به تصویر کشیده است، مهم نیست که تکه تکه است (تجربه شناور بودن در تفکر غیر خطی) و یا یک کل منسجم (تجربه لحظه‌ایِ “انسجام در مقابل سردرگمی” [فراست، 1939]). نوشته‌های وینیکات مانند یک راهنما “که ماهیت آن گم شدن است” (فراست، 1947)، اطمینان می‌دهد که هرگز راه نهایی برای فهمیدن قطعی نیست و این فهمیدن اهمیتی هم ندارد.

جناس کلمه «اهمیت»، اجازه می‌دهد عبارت «نوزاد اهمیتی نمی‌دهد تکه تکه باشد یا کلی منسجم»، با معانی مختلف دیگری همپوشی کند. کودک اهمیتی نمی‌دهد زیرا مادر آنجا حضور دارد تا «اهمیت دهد» (از او مراقبت کند). او اهمیت نمی‌دهد زیرا هیچ فشاری برای «اهمیت دادن» احساس نمی کند که می تواند به معنای ساختن ذهنیتی نا‌بالغ و دفاعی باشد که او را از تجربه بدنی اش قطع می کند. خودِ نوشته، به طور ماهرانه و ناهشیارانه ای، چنین تجربه‌ای از لذت اهمیت ندادن و مجبور نبودن برای دانستن و معنا ساختن، و به جای آن لذت بردن از تجربه ظریف زبان و ایده‌ها، را دربردارد.

زبانی که وینیکات در توصیف یکپارچگی نوزاد در یک مکان استفاده می‌کند تعجب آور است. آنجا که مکانی که برای گرد هم آمدن توصیف شده اساسا یک مکان نیست، بلکه یک عمل است (عمل احساس کردن چیزی). گذشته از این، نوزاد در عملِ «یک جا جمع شدن» به سادگی حس نمی‌کند «چیزی را احساس کرده». کلمه «چیزی» ابهام لذت بخشی در خود دارد: «چیزی» یک چیز عینی است. ابژه‌ای که احساس می‌شود، و همزمان «چیزی» شامل کلمات بی معنای بی شماری است که تنها تجربه‌هایی از یک احساس را منتقل می‌کند. این ابهام ظریفی که در تجربه خواندن دنیای متزلزل احساسی نوزاد ساخته می‌شود، دنیایی که اتصال به ابژه‌ها در آن شل است و در بدن به عنوان احساسی بدون ابژه حس می‌شود، حالا در یک احساس مشخص و مکان نمایی شده از ابژه، در صورت مادر احساس می‌شود.

چرخش‌های غیر منتظره و انقلاب‌های آرامی که در مقالات ابتدایی وینیکات در جریان است بسیارند. با این حال، من نمی‌توانم در مقابل شگفت زده شدن در برابر لحظاتی که در آن وینیکات، پزشک اطفال و روانکاو کودک بی‌پروا، زبان فنی پنجاه ساله روانکاوی را دور می‌ریزد و از زبانی استفاده می‌کند که با تجربه‌هایی که توصیف کردیم، زنده است، اجتناب کنم:

… وضعیت‌های آرام و محرک وجود دارند. من فکر می‌کنم نمی‌توان گفت نوزاد از آغاز زمانی که در تختش خوابیده، یا زمانی که هنگام حمام کردن از محرک‌های پوستی لذت می‌برد، یا وقتی برای به دست آوردن فوری لذت جیغ می‌کشد و همه چیز را خراب می‌کند تا شیر دریافت کند، به احساسات مختلفش آگاه است. این بدین معنا است که او در آغاز نمی‌داند مادری که در طی تجربه‌های آرام خود می‌سازد، در واقع همان قدرتی است که در پشت سینه‌ای قرار دارد که می‌خواهد نابودش کند.

نوزاد هر دو حالت آرامش و تحریک را دارد (هرکسی که با نوزادی وقت گذرانده باشد این را می‌داند، اما چرا هیچ کس اینگونه به آن فکر نکرده است؟). کودک «این و آن» را احساس می‌کند (در زبان راحتی ای وجود دارد، همانند راحتی ای که در تجربه نوزاد از حالت ذهن-بدن اش وجود دارد)… و از تحریک پوستی در هنگام حمام کردن لذت می برد، که نمی‌توان گفت از آن آگاه است. یا زمانی که برای به دست آوردن فوری لذت جیغ می‌کشد… . چطور می‌توان بهتر از این احساس تداوم در همانندسازی با احساسات/وضعیت‌های معنایی مختلف را توصیف کرد که با واج آرایی نامحسوس صدای «س» (شانزده بار در یک جمله) در کلماتی که طیفی گسترده از معانی را دارند همراه می شود: وضعیت‌ها (states)، شروع  (start)، پوست (skin)، تحریک (stimulation)، یکسان (same)، جیغ کشیدن (screaming)، رضایت (satisfaction)، چیزی (something)، راضی  (satisfied).

وینیکات ادامه می‌دهد:

همچنین من فکر می‌کنم لزوما یکپارچگی بین خواب و بیداری کودک وجود ندارد… هنگامی که رویایی به یاد آورده می‌شود و به طریقی به شخص سومی منتقل می‌شود، گسستگی (dissociation) تا حدی از بین می رود، اما برخی افراد هرگز رویا‌هایشان را به وضوح به یاد نمی‌آورند و کودکان برای شناخت رویاهایشان به بزرگسالان وابسته هستند. داشتن رویاهای اضطراب‌زا و وحشت آور برای کودکان طبیعی است. در چنین زمان‌هایی کودکان نیاز به کمک بزرگسالان دارند تا خواب خود را به یاد آورند. این یک تجربه ارزشمند است، چه زمانی که رویا دیده می‌شود و چه زمانی که به یاد آورده می‌شود، دقیقا به خاطر از بین رفتنِ گسستگی ای که بازنمایی می‌شود.

در این بخش از مقاله، وینیکات در مورد اهمیت تجربه‌ای که در آن «رویای کودک به نحوی به شخص سومی منتقل می‌شود» صحبت می‌کند. هربار که این جمله را می‌خوانم به نظرم تکان‌دهنده و گیج کننده می‌آید. من تلاش کردم نقش نفر سوم را در تجربه ظاهرا دو نفره انتقال رویای کودک ( که هنوز ساخته شده یا تحت تملک کودک نیست) پیدا کنم. آیا نفر سوم تجربه حضور نمادین پدر حتی در غیاب او است؟ شاید، اما چنین ایده‌ای بیش از حد به تجربه ای از ذهن مربوط است که جدای از احساس بدنی یا احساس زنده بودنی است که افراد هنگام معاشرت با کودکان، چه کلامی و چه غیر کلامی تجربه می‌کنند. رویا گاهی می‌تواند بدون کلمه به طور نامحسوسی وارد مکالمه یا بازی کودک شود. زیرا قبل از اینکه رویا از آنِ کودک باشد، کودک از آنِ رویا است. بنابراین از این دیدگاه، سه نفر شامل کودک رویا بین، کودکی که بیدار است و بزرگسال هستند. این تفسیر با زبان وینیکات ارائه شده اما بار دیگر خواننده باید به صورت تصوری وارد تجربه خواندن شود. بر خلاف بحث‌ها، زبان به آرامی نوعی سردرگمی را ایجاد می‌کند که خواننده/ کودک در این باره که چند نفر در انتقال رویای کودک به بزرگسال نقش دارند، تجربه می‌کند. خواننده احساسی را که دو نفر بودن برای کودک دارد، تجربه می‌کند و تا زمانی که بزرگسال در فرایند شروع به شناختن (آنچه که در حال تبدیل شدن به) رویا به او کمک نکند متوجه این تجربه نمی‌شود. عبارت «شروع به شناخت» رویا (getting to know dream) منحصر به وینیکات است، به جز او هیچ کس اینطور نمی‌نویسد. این عبارت به طور ضمنی استعاره‌ای است که در آن بزرگسال در اولین مواجهه کودک بیدار شده با رویا «مقدمه‌ای می‌سازد». در این رویداد اجتماعی خیالی ناهشیار، کودک یاد می‌گیرد که «این» (که همواره در حالت سلامتی در حال تبدیل شدن به «من» است) یک زندگی بیداری دارد. زبان استعاری این متن بدون کوچکترین شواهدی از سختی و تقلا، بار نظری سنگینی را حمل می‌کند. اول از همه، این موضوع وجود دارد که همانطور که فروید (1915) قید کرده، ناهشیار زنده است و نتیجتاً دانستن رویای یک نفر، آغاز یک ارتباط سالم در مرز نیمه هشیار و ناهشیار است. همانطور که کودک بیدار و کودک رویا بین با یکدیگر آشنا می‌شوند (به این صورت که کودک خود را به عنوان شخص واحدی می بیند که بیداری و خواب را تجربه می‌کند)، از غریب بودن تجربه رویا کاسته می‌شود و از این رو رویا ترس کمتری بر می‌انگیزد.

ممکن است گفته شود که وقتی یک رویا هم دیده می‌شود و هم به یاد آورده می‌شود، مکالمه بین هشیار-نیمه هشیار و جنبه‌های ناهشیار ذهن در سراسر مرز سرکوب افزایش یافته است. اما قرار گرفتن این ایده در این عبارات، دلیل لذت بردن از نوشتار وینیکات را آشکار‌تر می‌کند. در تقابل با زبانِ اسامی پربارِ نیمه هشیار، هشیار، ناهشیار، واپسروی و …، به نظر می‌رسد زبان وینیکات پر از افعال است. «احساس کردن چیزی»، «شروع به شناختن رویاهایشان»، «جیغ کشیدن»، «تصرف» و مانند این‌ها.

پس از بحث درباره تجربه ابتدایی نوزاد (در حالت سلامتی) از گرد هم آمدن قطعه‌ها و تکه‌ها (عدم یکپارچگی)، و گردهم آمدن شکل‌های مختلف از هم گسیختگی (مانند تجزیه وضعیت‌های خواب و بیداری)، وینیکات توجه خود را به «رشد هیجانی اولیه» معطوف می‌کند، به تجربه نوزاد از روابط ابتدایی خود با واقعیت خارجی:

با در نظر گرفتن رابطه نوزاد و سینه مادر (من ادعا نمی کنم سینه مادر ابزار اصلی انتقال عشق مادر است)، نوزاد دارای خواسته‌های غریزی و درنده خویی است. مادر سینه و قدرت تولید شیر را دارا است، و این ایده وجود دارد که او می‌خواهد توسط نوزاد گرسنه مورد حمله قرار گیرد. این دو پدیده تا زمانی که نوزاد و مادر یک تجربه را با هم زندگی می‌کنند کنار هم نمی‌گنجند. مادر بالغ و توانا از نظر فیزیکی باید آن کسی باشد که تحمل و درک می‌کند، اینطور که او کسی است که موقعیتی را می‌سازد که ممکن است به اولین ارتباط نوزاد با واقعیت بیرونی منجر شود، ابژه‌ای که از نقطه نظر نوزاد از سلف جدا است.

در این متن، زبان نقش بیشتری از آنچه که به نظر می رسد دارد. «…نوزاد (در این مقطع)، تکانه‌های غریزی و درنده‌خویی دارد. مادر (با یک زندگی درونی کاملا مجزا از نوزاد) سینه و قدرت تولید شیر را دارا است، و این ایده وجود دارد که او می‌خواهد توسط نوزاد گرسنه مورد حمله قرار گیرد». جدیت مرگبار و خشن این کلمات -تکانه‌های غریزی، احساسات درنده خویی، قدرت و حمله- نقش مقابل طنز و هوس موجود در تصاویری که عمدا اغراق آمیز کشیده شده را دارد. تصور نوزادی با «ایده‌های درنده خو»، تصویر یک مجرم با برنامه و مغز متفکر در پوشک را تداعی می‌کند. و به طور مشابه تصور مادری که می‌خواهد توسط نوزاد گرسنه مورد حمله قرار گیرد، تصویر زنی با سینه‌های بزرگ پر از شیر را می‌سازد که در کوچه‌‍‌های تاریکی در شب راه می رود، به امید اینکه توسط نوزادی اوباش با میل شدید به شیر مورد حمله قرار گیرد.

زبان، که گاهی جدی و گاهی بازیگوش (و گاهی حتی مسخره) است، حسی از مکمل بودن وضعیت‌های درونی مادر و کودک را می سازد. مکمل‌هایی که در مسیرهایی موازی حرکت می‌کنند و با هم ارتباطی ندارند.

در جمله‌ای که بلافاصله به دنبال آن می‌آید، مهم‌ترین کار تحلیلی نظری وینیکات برای روانکاوی را می‌بینیم. ایده‌ای که در پنجاه سال دوم تاریخ روانکاوی به طور قابل توجهی شکل گرفت. آنچه که اینجا از این ایده ارائه شده است، برای من بسیار وسوسه انگیز‌تر از شکل‌های آشکاری است که بعدا ارائه شد: «این دو پدیده، نوزادی با امیال درنده خوی و مادری با میل به مورد حمله قرار گرفتن توسط نوزاد گرسنه، تا زمانی که نوزاد و مادر یک تجربه را با هم زندگی می‌کنند کنار هم نمی گنجند».

«زندگی کردن یک تجربه باهم»: آنچه که این عبارت را قابل تامل می‌کند به کار رفتن غیر قابل پیش بینی کلمه «زندگی» است. مادر و نوزاد باهم در تجربه «شرکت نمی‌کنند»، «آن را شریک نمی‌شوند» یا «وارد آن نمی‌شوند». آن‌ها تجربه را باهم زندگی می‌کنند. در همین تک عبارت، وینیکات پیشنهاد می‌کند (گرچه من فکر می کنم او آنطور که نوشته از این آگاه نیست)، که او درحال طی کردن فرآیند دگرگونی روانکاوی، هم به عنوان نظریه و هم درمان است. به شیوه‌ای که آنچه برای روانشناسی انسانی اساسی بود را تغییر می‌دهد. دیگر میل و تنظیم میل (فروید)، دوست داشتن، نفرت و ترمیم (کلاین) و ابژه جویی و ارتباط با ابژه (فیربرن) مهم‌ترین سهم در رشد روانکاوی و علائم روان تنی از آغاز و تداوم در طول زندگی را بر عهده ندارد. در عوض، چیزی که وینیکات برای اولین بار مطرح کرد، این ایده است که سازماندهی مرکزی رشد روانی، از آغازپیدایش، تجربه زنده بودن و عواقب اختلال در تداوم بودن است.

روش خاص وینیکات در استفاده از زبان در این متن، برای ماهیت معانی در حال تولید حیاتی است. در عبارت «تجربه را باهم زندگی می‌کنند»، زندگی کردن یک فعل انتقالی است، و تجربه، مفعول آن است. زندگی کردن یک تجربه، عمل انجام کاری با کسی یا چیزی است (به همان اندازه که عمل ضربه زدن به یک توپ عمل انجام کاری با توپ است)؛ این عمل القای تجربه به زندگی است. تجربه انسانی فاقد زندگی است مگر آنکه ما آن را زندگی کنیم (در برابر اینکه به سادگی آن را بصورت عمل گرایانه داشته باشیم). مادر و نوزاد وارد رابطه با یکدیگر نمی‌شوند، مگر اینکه کاری برای تجربه آن انجام دهند. آن را باهم زندگی کنند، نه یک همزمانی ساده، بلکه تجربه و پاسخدهی به رفتارهای مجزای زنده بودن در زندگی کردن یک تجربه.

این پاراگراف نتیجه می‌گیرد: «مادر بالغ و توانا از نظر فیزیکی باید آنی باشد که تحمل و درک می‌کند، اینطور که او کسی است که موقعیتی را می سازد که ممکن است به اولین ارتباط نوزاد با واقعیت بیرونی منجر شود، ابژه‌ای که از نقطه نظر نوزاد از سلف جدا است». پارادوکس بیان نشده‌ای که اینجا پدیدار می‌شود شامل این ایده است که باهم زندگی کردن یک تجربه در خدمت جدا کردن مادر و نوزاد است (تا از نقطه نظر نوزاد، آن‌ها را به عنوان دو گونه مجزا با هم وارد ارتباط کند). این پارادوکس در قلب تجربه تصویر نهفته است: «من این روند را اینطور می‌بینم که دو خط که از دو جهت مخالف آمده‌اند به هم نزدیک می‌شوند. اگر باهم همپوش شوند لحظه‌ای توهمی به وجود می‌آید، تجربه‌ای که نوزاد می‌تواند به عنوان توهم یا واقعیتی بیرونی برداشت کند».

 در واقع، آنچه که در حال معرفی است مفهومی است که بعدا وینیکات آن را «پدیده انتقالی» نام‌گذاری می‌کند. لحظه توهم یک لحظه از همپوشانی روانی مادر و نوزاد است: لحظه‌ای که در آن مادر تجربه‌ای را با نوزاد زندگی می‌کند که فعالانه، ناهشیارانه و طبیعی، خود را به عنوان ابژه‌ای که می‌تواند توسط نوزاد و با خلق او تجربه شود (این یک تجربه نامحسوس است، زیرا هیچ چیز غیرمنتظره ای وجود ندارد) و یا کشف شود (رویدادی با کیفیت دیگری بودن در واقعیت بیرونی نسبت به احساس نوزاد از خود).

به زبان دیگر، نوزاد در زمان هیجان، تحریک و آمادگی برای توهم چیزی متناسب برای حمله، به سمت سینه می‌آید. در لحظه‌ای سینه واقعی پیدا می‌شود و او می‌تواند آنطور که در تصورش بود آن را احساس کند. بنابراین ایده‌های او با جزئیات دقیق بینایی، لامسه، بویایی و … غنی می‌شوند و دفعه بعد از این خوراک در توهم استفاده می‌شود. به این ترتیب او شروع به ساختن ظرفیتی برای تخیل کردن آنچه که واقعا وجود دارد می‌کند. مادر باید این نوع از تجربه را به کودک بدهد.

آنچه که وینیکات تلاش می‌کند توضیح دهد (و با استفاده از زبان موفق می‌شود)، به سادگی یک تجربه نیست، بلکه راهی جسورانه تر از راه‌های دیگر برای تجربه است. استعاره اولیه‌ای که وینیکات با آن این مدل از تجربه را توضیح می‌دهد شامل تصویر مادر و نوزاد به شکل دو خط است (یا دو زندگی) که از دو مسیر مخالف می‌آیند (از جهان جادو و از واقعیت توافقی زمینی) که تمایل (liable) به نزدیک شدن به یکدیگر را دارند. استفاده از کلمه “liable”  غیر منتظره است که دلالت ضمنی بر اتفاقات شانسی (از یک طبیعت ناخوشایند؟) دارد. آیا این کنایه اشاره ای است به تصادفاتی که در خدمت ورود به “واقعیت بیرونی” هستند؟

برای وینیکات، تامین مادرانه حتی پیچیده‌تر از ساختن یک زمینه بین فردی روان‌شناختی است که در آن نوزاد همزمان به واقعیت بیرونی، واقعیت درونی و تجربه وهم ورود می‌کند. در «رشد هیجانی اولیه»، او بیان می‌کند که وظیفه مادر در این مرحله شامل حفاظت از نوزاد در برابر پیچیدگی‌هایی است که هنوز قادر به درکشان نیست. «پیچیدگی» کلمه جدیدی است که در این جمله ساخته شده. کلمه پیچیدگی‌ها در دستان وینیکات، مجموعه خاصی از معانی با همگرایی محرک‌های درونی و بیرونی را حمل می‌کند که با هم در ارتباط هستند، ارتباطی که فراتر از ظرفیت درک نوزاد است. وینیکات چند سال بعد در صحبت از تلاش مادر برای «معرفی کردن پیچیدگی‌ها، طوری که فراتر از ظرفیت نوزاد نباشد» اضافه کرد: «به ویژه او تلاش می‌کند نوزادِ خود را از تصادفات (همزمانی‌ها) حفاظت کند». «همزمانی» کلمه‌ای به مراتب معما‌گونه‌تر از پیچیدگی است. کلمه‌ای با سابقه طولانی و درد سر‌ساز در ادبیات افسانه‌ای غربی (نسخه سوفوکلس از افسانه ادیپ بازنمایی از تنها یک نمونه از تخریب‌گری این همزمانی در زمان بیداری است).

وینیکات توضیحی نمی‌دهد که منظورش از پیچیدگی یا همزمانی چیست. و حتی کمتر از آن توضیح می‌دهد که چطور باید از نوزاد در برابر این‌ها محافظت کرد. زبان نامشخص و معما‌گونه او این فضای خالی را با دانش پر نمی‌کند. در عوض فضایی را برای فکر کردن، تصور کردن و تجربه کردن باز می‌کند. یک مدل خواندن ممکن از کلمات «پیچیدگی» و «همزمانی» به شکلی که که وینیکات ساخته و استفاده می‌کند و به نظر من گاهی مفید است، به این شکل است: همزمانی‌ها یا پیچیدگی‌هایی که نوزاد نیاز دارد از آنها حفاظت شود، همزمانی شانسی وقایعی است که زمانی که واقعیت بیرونی و درونی در حال تفکیک از یکدیگر هستند اتفاق می‌افتد. به عنوان مثال، نوزاد گرسنه ممکن است در شرایطی که بیشتر از حد تحملش است صبر کرده است، ترسیده و خشمگین باشد. مادر ممکن است به دلایلی که هیچ ربطی به نوزاد ندارد مشغول و پریشان باشد، شاید بخاطر بحث با همسرش یا یک درد فیزیکی که می‌ترسد بخاطر یک بیماری جدی باشد. همزمانی رویداد درونی (گرسنگی، ترس و خشم نوزاد) و رویداد بیرونی (غیاب هیجانی مادر)، اتفاقی است که نوزاد قادر به درک آن نیست. برای او این همزمانی اینطور معنا پیدا می‌کند که خشم و امیال درنده خو در او، مادر را کشته اند. مادری که مایل بود توسط کودک گرسنه مورد حمله قرار بگیرد، دیگر نیست و به جای او مادری بی‌جان حضور دارد که منفعلانه به نوزاد اجازه حمله می‌دهد. مثل لاشه‌ای که در دسترس کرکس ها است.

این همزمانی باعث می‌شود نوزاد به صورت دفاعی، میزانی از نظم و کنترل را با برگرداندن آنچه که واقعیت خارجی ایجاب کرده بود به صورت یک فانتزی همه‌توانی در دنیای درونی ایجاد کند: «من او را کشتم». در مقابل، زمانی که مادر و نوزاد قادر به «باهم زندگی کردن یک تجربه» هستند، سرزندگیِ دنیای درونی کودک، توسط دنیای بیرونی دیده شده و تشخیص داده می شود (عمل مادر برای زندگی کردنِ تجربه همراه با کودک). وینیکات این ایده‌ها را به صراحت بیان نمی‌کند، اما آن‌ها برای خوانده شدن و فهمیده شدن توسط خواننده حضور دارند.

اینجا با توجه به مجوزی که خواننده برای ساختن متن دارد و اخطاری که خود وینیکات می‌دهد، یک یادداشت احتیاطی لازم است. این نکته به طور ضمنی در تمام نوشته های وینیکات وجود دارد که ارزش خلاقیت نباید بالاتر از همه چیز قرار گیرد. خلاقیت گاهی بی‌ارزش و مهلک است _زمانی که کودک از عینیت قطع ارتباط می‌کند_  و از پذیرش واقعیت بیرونی امتناع می‌ورزد. نوزاد برای همیشه در این توهم می‌ماند که آنچه که او می‌خواهد منجر به مرگ می‌شود. خواننده‌ای که ارتباطش با متن قطع می‌شود متوجه این نکته نمی‌شود.

تصور وینیکات از اولین تجربه کودک در پذیرش واقعیت خارجی، به زیبایی در محتوی بیان شده:

چیزی که به دنبال پذیرش واقعیت بیرونی می‌آید، مزیتی است که از آن به دست می‌آید. ما اغلب در مورد ناکامی‌هایی می شنویم که واقعیت بیرونی تحمیل می کند، و کمتر از تسکین و رضایت حاصل از آن می‌شنویم. شیر واقعی در مقایسه با شیر خیالی رضایت بخش‌تر است. اما نکته این نیست. نکته این‌جا است که فانتزی بصورت جادویی عمل می‌کند: هیچ ترمزی برای فانتزی وجود ندارد، و عشق و نفرت هراس آور می شوند. واقعیت بیرونی یک ترمز بر روی آن [فانتزی] می‌سازد و آن را قابل بررسی و شناسایی می‌کند. در واقع، فانتزی فقط زمانی قابل تحمل است که واقعیت بیرونی در نظر گرفته شود. ذهنیت بسیار ارزشمند است، اما بسیار هراس آور و جادویی می شود اگر به موازات عینیت پیش نرود.

این متن ماهیت مردانه‌ای دارد. پس از اذعان به آنچه که از پیش مشخص است (“شیر واقعی در مقایسه با شیر خیالی رضایت بخش است “)، متن جمله میانی را می‌شکند و داخل می‌شود: اما نکته این نیست. نکته این‌جا است که فانتزی جادویی عمل می‌کند: هیچ ترمزی برای فانتزی وجود ندارد. عشق و نفرت هراس آور می شوند. واقعیت بیرونی در این جمله به سادگی یک مفهوم انتزاعی نیست؛ بلکه در زبان زنده است. حضور واقعیت بیرونی در صدای کلمات احساس می‌شود، برای مثال، در صدای متراکم، سرد و فلز گونه ترمز (که برای من تصویر لوکوموتیوی با چرخ‌های قفل شده را برمی‌انگیزد که با صدای جیغ مانندی روی ریل کشیده می‌شود). استعاره وسیله نقلیه‌ای که قرار نیست بایستد (استعاره ضمنی در عبارت بدون ترمز) با پیش رفتن جمله تفصیل می‌شود: «عشق و نفرت هراس آور میشوند». عشق و نفرت فاقد موضوع هستند. بنابراین وسیله نقلیه استعاری نه تنها بدون ترمز، بلکه بدون راننده است. اثرات تعدیل کننده واقعیت بیرونی، در خویشتن داری و مکث‌های مکرر در نیمه اول جمله‌ای که بلافاصله به دنبال آن می‌آید احساس می‌شود: «واقعیت بیرونی بر روی آن ترمز می‌گذارد_ و می‌تواند مورد بررسی و شناخت قرار گیرد_، و_،در واقع …». جمله (و تجربه واقعیت درونی و بیرونی) با کند شدن به صورتی روان‌تر (و نه آرام و مرده) آشکار می‌شود. «… در واقع فانتزی فقط زمانی قابل تحمل است که واقعیت بیرونی در نظر گرفته شود».

وینیکات بارها و بارها در «رشد هیجانی اولیه» به موضوع توهم برمی‌گردد، هر دفعه از دیدگاهی متفاوت. او در توانایی به تصویر کشیدن آنچه که کودک می‌تواند به عنوان توهم تجربه کند، بی همتا است. برای مثال، بعدا در همین مقاله در بازگشت به این موضوع او می‌گوید برای اینکه توهم ایجاد شود: «… باید تماس ساده‌ای با واقعیت بیرونی یا واقعیت مشترک برقرار شود. این تماس باید بوسیله توهم نوزاد و ارائه دنیا برقرار شود، با لحظاتی از وهم نوزاد که در آن این دو یکسان در نظر گرفته می شوند (درحالی که هرگز اینگونه نیست)». برای اینکه چنین چیزی اتفاق بیافتد، یک نفر همیشه به دردسر می افتد (حتی زمانی که طولانی‌تر از یک ساعت به خواب می رود)، [راه فوق‌العاده ساده‌ای برای اشاره به این واقعیت که مادر بودن شغلی پر کار و پردردسر است]، تا دنیا را برای نوزاد به صورتی محدود و متناسب با نیازهایش به شکل قابل درکی درآورد (بدون پیچیدگی‌ها و هم زمانی‌های زیاد). ریتم عبارت‌هایی که این جمله را می‌سازند، نیازهایی که مادر باید در روال ساختن وهم برای کودک در نظر بگیرد روی هم انباشته می‌کند. این تلاش‌ها از طرف مادر به منزله کار شدیدی در پشت صحنه است که برای لذت بردن نوزاد روی صندلی ارکستر خود از توهم لازم است. چنین اجرایی اشاره‌ای به کار طاقت‌فرسایی که وهم را می‌سازد و از آن محافظت می‌کند ندارد.

من فکر می کنم طنز تضاد بین وهمی که از پشت صحنه دیده می شود و آنچه که از صندلی ارکستر دیده می‌شود، به هیچ وجه از دید وینیکات پنهان نبوده. موقعیت مجاور این متن (شرحی از کار مادرانه) و پاراگرافی که به دنبالش آمده (که تمام حس شگفتی و تسخیر کودک از دیدن این اجرا را نشان می‌دهد) نمی‌تواند تصادفی باشد: «موضوع وهم … که برای جلب علاقه کودک از طریق حباب‌ها، ابرها و رنگین‌کمان‌ها و همه پدیده‌های مرموز فراهم می‌شود، و همچنین علاقه نوزاد به چیزهای پف کرده، همچنین در جایی علاقه به فرآیند تنفس، که هیچ وقت تصمیم نمی‌گیرد که اول وارد شود یا خارج». من چنین بیان مقایسه‌ای را در هیچ متن تحلیلی دیگری اینطور شفاف ندیدم. کیفیت مرموزی از تجربه خیالی که در زمان انفجار کامل فانتزی توسط درک قاطع کودک از واقعیت بیرونی ممکن می‌شود.

نتیجه گیری:

وینیکات در این اولین مقاله از مقالات اصلی خود، بی سر و صدا و بی تکلف از خرد متعارف سرپیچی می‌کند، مقاله‌ای که از ابتدا وسیله‌ای برای پایان دادن است، وسیله‌ای برای انتقال داده‌های تحلیلی و ایده ها به خواننده، مانند خطوط تلفن که صدا را در قالب تکانه‌های الکتریکی و امواج صوتی منتقل می‌کنند. تجربه ما به عنوان روانکاو از ایده‌هایی که برایمان معنا پیدا می‌کنند، از زبانی که برای ساختن یا انتقال آن‌ها استفاده می‌کنیم جدایی ناپذیر است. برای برخی از روانکاوان این ایده ای است که به شدت در برابر آن مقاومت می ورزند. برای آنها سخت است قبول کنند گفتمان بین روانکاوان، چه کتبی و چه گفتاری، برای همیشه با گزارش های غیر دقیق، امپرسیونیستی -و در نتیجه گیج کننده و گمراه کننده- درباره آنچه مشاهده می شود و نحوه تفکر درباره کاری که به عنوان روانکاو انجام می دهیم، محدود خواهد ماند. برای سایر روانکاوان، جدایی ناپذیری مشاهدات و عقاید ما، از یک سو، و زبانی که ما برای بیان آنها استفاده می کنیم از سوی دیگر، هیجان انگیز است، که در آن تداخل حل ناشدنی زندگی و هنر که نه هیچ یک قبل از دیگری می آید و نه بر دیگری غالب می‌شود حفظ می‌شود. زنده بودن (که بیشتر از یک حس عملی است) همواره خلق کردن چیزی شخصی از درون خود است، خواه افکار، احساسات و حرکات بدنی، ادراکات، مکالمات باشد، یا شعرها و مقالات روانکاوانه. نوشته هیچ روانکاوی به اندازه وینیکات شاهدی بر رابطه وابستگی متقابل هنر و زندگی نیست.

* کپی فقط با ذکر منبع و “ارجاع به سایت” مجاز است.


Screenshot_20210820-111045_Pinterest.jpg
مرداد ۲۹, ۱۴۰۰

گفتگوی لوکا دی دونا با توماس آگدن (۲۰۱۳)/ مترجم: مهناز ارسلانی/ ویراستاران: نگار نباتی و عادله عزتی

لوکا: چه چیزی درابتدای کار منبع الهام تان بود که باعث شد شما نظریه روابط ابژه بریتانیا را در مورد فرایند ناخودآگاه بپذیرید؟ علت آن عدم توافق با روان شناسی ایگو آمریکایی سنتی بود یا تجربه کار با بیمارانتان شما را به این سمت سوق داد؟

آگدن: من قبل از اینکه نامی برای روانکاوی داشته باشم به آن علاقمند شدم. زمانی که کودک بودم مادرم تحت روان درمانی بود. او زن خیلی باهوش و حساسی بود که با من در مورد روانکاوی گفتگو نمی کرد اما من را خیلی خوب می شنید و طوری با من صحبت می کرد که حاصل تجربه اش از تحلیل بود. من فقط بخاطر دستیابی به حساسیتی که روانکاوی در شیوه ی مادری کردن او ایجاد کرده بود، وقتی ۱۶ سالم بود، از لیست کتاب هایی که به من داده شد برای تابستان بخوانم، کتاب مقدمه جامع بر روانکاویِ فروید را انتخاب کردم. به خاطر دارم که آن را در اتوبوسی در نیویورک سیتی شروع به خواندن کردم و چنان غرق در آن شدم که مسیر توقفم را فراموش کردم. این موضوع به هیچ وجه ناراحتم نکرد چرا که توانستم بدون هیچ مزاحمتی تا هر زمان که میخواستم مطالعه کنم. من بیشتر مجذوب صدای کتاب شده بودم تا ایده هایی که بیان می کرد. متن کتاب شبیه سخنرانی ای خیالی برای شنوندگانی شکاک بود. شیوه ای که فروید با شنوندگان درباره شک ها و ترس هایشان صحبت می کرد، چه اکنون و چه آن موقع، برایم خیلی جذاب تر از ایده ها بود. برای مثال، روانشناسی ناخودآگاه جوک یا حتی روانشناسی ناخودآگاه رویاها. اینگونه بود که انگار از قبل محتوی ایده ها را می دانستم، این طور احساس می کردم که با این ایده های ناهوشیار از زمانی که یاد گرفتم صحبت کنم و شاید قبل تر از آن آشنا شده بودم.
در نگاهی به گذشته، فکر می کنم دو دلیل وجود داشت که چرا صدای کتاب برایم بیشتر جذاب بود و شاید دلایل بیشتری بود اما من به دو تا از آن ها اشاره خواهم کرد. اول اینکه صدا یک خلق ادبی است و من نوشته های فروید را دوست داشتم. البته همه نوشته های خوبی را که می توانست در سن 16 سالگی  ذهن ام را تحت تاثیر قرار دهد دوست داشتم. و دلیل دیگری که در مورد صدا در کتاب به دست آوردم فکر می کنم این بود که گویی در آن زمان صدایی که از آن کتاب می شنیدم صدای روانکاو مادرم بود، صدایی که بسیار به آن کنجکاو بودم و البته هیچ وقت به طور مستقیم نشنیده بودم با این حال در وجودم جریان داشت.
بنابراین، مقدمه ی آشنایی من با روانکاوی از طریق روابط ابژه بود، ارتباط اولیه ام با مادرم، و ارتباط با روانکاوش و با روانکاوی از طریق او. این تجربه اولیه من با روانکاوی به روشی بدون کلام بود، روشی که هم با بودنم و هم با بودن مادرم انجام شده بود.
سوال شما را مستقیم پاسخ ندادم ، اما این روش صادقانه تری است که می توانم با آن گفتن داستانی را شروع کنم. بعد از اینکه روانکاوی را پیدا کردم، یا آن من را پیدا کرد، به طور تصادفی بخش های کتاب هایی که پیش رویم قرار می گرفت را مطالعه کردم. دومین کتاب روانکاوی را که مطالعه کردم کتاب عشق اولیه و تکنیک روانکاوی بالینت بود، چرا که تنها کتاب در زمینه روانکاوی در کتابخانه محلی مان بود. احساس کردم که صدا و شیوه نوشتاری این کتاب بسیار متفاوت از شیوه نگارش فروید بود. بالینت به شکل های اولیه عشق پرداخته بود در حالیکه فروید به شکل های ابتدایی سکچوالیتی می پرداخت. حتی در آن سن کم متوجه شدم که عشق اتفاقی انسانی تر از بررسی سکچوالیتی بود که فروید به آن می پرداخت.

تصمیم گرفتم به مدرسه پزشکی بروم چرا که در آن زمان تنها دکتری پزشکی در انستیتوهای مرتبط با انجمن روانکاوی آمریکا پذیرفته می شد. در آن زمان نمی دانستم که انیستیتوهای خیلی کمی بودند که کاندیدهای غیر پزشک را هم می پذیرفتند. مطمئن نیستم اگر میدانستم که میتوانم بدون اینکه پزشکی بخوانم روانکاو شوم، باز هم این کار را میکرم یا نه. فکر می کنم که آموختن پزشکی در پرداختن به روانکاوی ارزشمند است. برای من، آنچه که درباره آموزش پزشکی خیلی مهم بود، تجربه به عهده گرفتن مسئولیت زندگی بیمار به شیوه ای واقعی بود. این مسئولیت بزرگی است و یکی از مسئولیت هایی است که فکر میکنم بعضی از روانکاوان سعی می کنند آن را انکار کنند. بیشتر اوقات در کار روانکاوی، بیماران قادر به پذیر مسئولیت زندگی شان هستند، اما این همیشگی نیست. برای مثال، بیماران اسکیزوفرنی و بیمارانی با انواع مختلف روانپریشی یا بیماران افسرده ای که تمایل به خودکشی دارند، اغلب قادر به عهده گرفتن مسئولیت زندگی شان نیستند. متاسفانه، همیشه هم برای بیمار و هم برای روانکاو پیش بینی اینکه بیماران در طی درمان یا تحلیل روانپریش شوند یا افکار خودکشی داشته باشند امکان پذیر نیست. در واقع من معتقدم که هر تجربه تحلیلی حتی اگر مشتمل بر روانپریشی و یا وضعیت افسردگی حاد باشد ارزشمند است، تجاربی که  به واسطه ترس روانکاو از عهده گرفتن مسئولیت زندگی بیماران از آنها اجتناب می شود.
برگردیم به سوال شما در مورد روانشناسی ایگو آمریکایی و تئوری روابط ابژه انگلیسی، فکر می کنم که روانکاوان متاخر مانند وینی کات، فربرن، ملیز، بیون، روزنفلد و سگال به نسبت روانشناسان ایگو آمریکایی تمایل زیادی به بررسی بیماران روانپریش و بخش روانپریش هر بیمار داشتند. این مهمترین قسمت از آن چیزی بود که من را به تئوری روابط ابژه انگلیسی متمایل کرد.
از ابتدای آموزش دستیاری ام، عمیقا به بیماران رسما آشفته علاقمند بودم و در حرفه ام به عنوان روانکاو، خیلی خوب توانستم نه تنها چنین بیمارانی را درمان کنم بلکه آموزش و راهنمای روانکاوهایی برای این گروه از بیماران باشم.

لوکا: شما در مورد موضوعات مختلف زیادی نوشته اید. لیستی از علایق وسیع شما را تهیه کرده ام، که اگر اجازه دهید این لیست را که تقریبا بر اساس زمان نوشتاری شما می باشد بخوانم، مانند مفهوم همانندسازی فرافکنانه، درمان روانکاوانه اسکیزوفرنی، سرآغاز عقده ادیپ مردانه و زنانه، اولین ملاقات تحلیلی، وضعیت کلاینی، فضای بالقوه وینی کاتی، مفهوم ارتباط ابژه درونی، سوژه های فرویدینی، کلاینی و وینی کاتی، سوم تحلیلی، ریوری، شناخت نادرست (misregognition)، وضعیت اتیستیک _همجوار، سوپرویژن تحلیلی، آموزش روانکاوی، نوشتن روان تحلیلی، و همچنین سلسله مقالاتی که در آنها نثر و شعر فراست، بورخس، استیون، ویلیامز کارولز، ویلیامز و کافکا را مورد بحث قرار داده اید، همچنین سری مقالات دیگری که در مورد روش منحصر به فرد مطالعه تحلیلی نویسندگانی همچون فروید، آیزاکس، فربرن، وینی کات، بیون، لئووالد و سرلز نوشته اید. البته موفق نشدم به همه مقالات اشاره کنم. با نگاهی به گذشته، در چهل سال نوشتن که درگیر آن بوده اید آیا یک “پروژه” یا “خط رشدی” در کارهایتان بوده است؟

آگدن: امیدوار بودم در انتهای مصاحبه به این سوال مشکل بپردازید. سوال شما یکی از سوالاتی است که اغلب اوقات از خودم می پرسم. فکر می کنم چند ایده هستند که در همه کارهایم جریان دارند. اولین ایده ای که به ذهنم می رسد این است که فکر کردن حداقل به دونفر نیاز دارد. این ایده را در مقالات آغازین در مورد همانند سازی فرافکنانه به کار گرفتم. من به ندرت اصطلاحات را به مدت طولانی استفاده می کنم چرا که هر فردی تعریف خودش را از آن دارد، بنابراین تلاش می کنم برای توصیف یک پدیده، به جای استفاده یک واژه که عاری از معنی باشد درباره اش صحبت کنم. آن چیزی که در ذهن دارم درباره آن چیزی که معمولا ” همانندسازی فرافکنانه” می نامم این است که در کودکی، مادر و نوزاد ذهن سومی را خلق می کنند که از معنای فردی که به هر کدام تعلق می گیرد فراتر می رود و در حالی که هر دوی آنها در آن شریک هستند، هویت فردی شان را نیز حفظ می کنند و خودشان را تحت انقیاد ذهن سومی قرار میدهند که در این لحظه به واسطه تجربه زندگی در ذهن سوم تغییر کرده است.
ویلیام جیمز بیان کرد که تفکر اصیل همیشه در حرکت است همچون “در حال پرواز” بودن. ویلیام جیمز در سال 1900 همزمان با انتشار تفسیر رویا، اشاره به این موضوع کرد که باید فعل ها، قیدها، حروف اضافه و حروف ربط را در توصیف همه رخدادهای روانی به کار بگیریم نه اسم و صفت را، چرا که هر پدیده روانی دائما در حال تغییر می باشد. وقتی جیمز- روانکاوی که ارزشش در ادبیات تحلیلی کمتر از همه به جا آورده شده- گفت که ما کلماتی همچون اما، و، از برای احساسات باید داشته باشیم. من قدری واژه های متفاوتی به کار گرفتم اینکه: ما حافظه نداریم و به طور غم انگیز، مبهم و مکرر به یاد می آوریم و به این ترتیب این روش های به یادآوری ما را تغییر می دهد. همان طور که ما آنها را تغییر می دهیم و در پروسه تغییر تحت تاثیر آنها قرار می گیریم آنها هم ما را تغییر می دهند و با هم به شکلی متفاوت از آنچه بوده ایم برمی گردیم. دگرگونی، یک اتفاق همیشگی در وضعیت روانشناختی است.
مفهوم تفکر و احساس درون ذهنی که توصیف کردم پایه ای برای آن چیزی که من آن را سوم تحلیلی می نامم ایجاد می کند، اگر مفهومی معنای ثابتی را در ذهنم پیدا کند، سعی می کنم به تکرار، آن را دوباره متوجه شوم. اغلب، وقتی استفاده واژه سوم تحلیلی دیگران را مطالعه می کنم پدیده ای که آنها از آن صحبت می کنند برایم جدید است. واقعیت این است که نمی توانم  منظور خودم را از این مفهوم، در آنچه دیگران از سوم تحلیلی فهمیده اند و آن را تعبیر کرده اند بیابم. البته  پذیرای این رخداد هستم چرا که معنای آن تعبیر حاصل تفکر فرد دیگری است – که اصل مهمی در هر نوع نوشته است. خواننده یک رمان شخصیت های آن را خلق می کند و تقریبا همیشه فیلم هایی که اساس آن بر رمانی است که به آن علاقمند هستم ناامیدم می کنند، اغلب شخصیت های فیلم تصاویرم از شخصیت های رمان را از بین می برد و من را با تصاویر فرد دیگری تنها می گذارد که در برابر تجربه ام از خواندن و ارتباطم با شخصیت هایی که من و نویسنده خلق کردیم کم اهمیت جلوه می کند.

افرادی مثل بارانگرز، فرو، سیویتاریس، چیانیس و بلوگنینی استعاره فضای تحلیلی را برای اشاره به تفکر دو نفر با هم به کار برده اند _زندگی کردن در دنیایی از نیروهای روانشناختی و جسمیِ مشترک که روش های ویژه ای را برای ساختن (معنی دادن به ) تجربه فردی ارائه می کنند. ایده فضا و سوژه سوم صرفا استعاره هایی برای توصیف جنبه های تجربه تحلیلی، مانند ارتباط مادر-نوزاد و بسیاری از تجربه های هیجانی صمیمی دیگر هستند. هیچ دو استعاره ای پدیده یکسانی را توصیف نمی کنند _درواقع اصل کلی استفاده از استعاره، ایجاد روش منحصر به فردی برای توصیف یک چیز و مقایسه با دیگر چیزهاست. از نظر من، به لحاظ ماهیت ویژه تجربه ای که من و بیمار در طی جلسه تحلیلی داریم، یک استعاره یا دیگر استعاره ها به نظر می رسد بهتر می تواند آنچه را که در جلسه تحلیلی جریان دارد را توصیف کند. گاهی هم به نظر می رسد که هیچ کدام به کار نیاید. من به این واژه های مفهومی بعد از جلسه یا در حین جلسه (چه در شادی و چه در غم) فکر می کنم در حالیکه تلاش می کنم وضعیت ام را بیرون از تجربه ای که با بیمار داشته ام بفهمم. ایده هایی که در طول زندگی ام به عنوان نویسنده تحلیلی شکل گرفته اند متوجه شدم که غیرقابل جداشدن از یکدیگر هستند. برای مثال، چند لحظه قبل، در گفتگو با شما درباره ایده ای که دو یا چند نفر را مشغول به فکر کردن می کند، متوجه شدم خودم در مورد استفاده فعل، قید، حرف اضافه، حرف ربط و ماهیت استعاره ها صحبت می کنم. علاقه ام به زبان و روانکاوی به عنوان بخش های حل نشدنی از یک کل تحول پیدا کرده اند.

 لوکا: در ادامه این گفتگو از نقش زبان در روانکاوی، علاقمندم که نظراتتان در مورد اهمیت نوشتن برای شما به عنوان یک روانکاو را بشنوم. مشخص است که نوشتن برای شما معنی خاصی دارد. برای سال‌های متمادی روانکاوان ایتالیایی به ایده های مفهومی نوشتن در روانکاوی علاقمند بوده اند-مانند کارهایی از فرو، راکالبوتو و سمی. کارهای شما بر جامعه روانکاوی ایتالیا تاثیر زیادی داشته است. نه تنها برای شفافیت نثر شما بلکه برای تعامل موثر شما با خواننده. ممکن است در مورد این ارتباط بین خواندن ادبیات و کار روانکاوی صحبت کنید؟

آگدن: لوکا، علاقه شدید من به ادبیات در کل زندگی ام بوده است، و به نظر می رسد الان که در حال پیرشدن هستم پررنگ‌تر نیز می‌شود. آن چه من ازعلاقه مشترک روانکاوی و ادبیات به مقوله زبان می‌بینم فقط به راهی برای ابراز افکار و احساسات خلاصه نمی‌شود، بلکه مهمتر از آن، زبان، بستری برای خلق این افکار و احساسات است. به عبارتی ما ازکلمات به وجود آمده ایم. ما به واسطه زبان است که تجربیات مان را به افکار واحساسات تغییر می دهیم، همان طور که بیون و فرو هر کدام به شیوه خودشان این موضوع را بیان کردند که تصورات دیداری ما هنگام رویا پردازی _چه در بیداری و چه در خواب_ بخشی از فرایند تبدیل تجربه خام فرد به یک معنای شخصی را تشکیل می‌دهند. اما من فکر می کنم که عقیده فروید درباره دگرگونی ارائه-چیز (thing-presentations) به ارائه-کلمه (word-presentations)، _در تبدیل تجربه ناهشیاربه تجربه نیمه هشیار_ به همان اندازه ی خلق تجربه شخصی دارای اهمیت است.
فکر می کنم که نقش زبان در آفرینش انسان، توسط نویسندگان ادبی و روانکاوان به شیوه مشابهی ارزش‌گذاری شده است. در ادامه این ایده که زبان ما را یک قدم بیشتربه مفهوم انسان بودن می‌رساند، من فکر می‌کنم که اگرما به عنوان روانکاو می‌خواهیم به این سوال پاسخ دهیم که چه چیزمنحصربه فرد انسانی ای درباره هر یک از بیمارانمان وجود دارد، باید همگام با بیمار در گفتگوی تحلیلی ای که با هیچ فرد دیگری در دنیا نداشته ایم رشد کنیم. مفهومی که از آن صحبت می‌کنم، چه در حیطه سلامت روان فعالیت کنیم یا نه، برای همه ما تا حدودی آشناست: ما با همسرمان یا شریکمان به شیوه ای صحبت می کنیم که با هیچ فرد دیگر در این دنیا صحبت نمی کنیم. منظورمن محتوای آنچه که می‌گوییم نیست، بلکه روشی است که با آن‌ها صحبت می‌کنیم. به همین نحو ما با نزدیکترین دوستانمان، دختر بزرگمان و یا دختر کوچکترمان، برادر، پدر، مادر یا با هر فرد دیگری که در ارتباط صمیمی هستیم به گونه ای صحبت می‌کنیم که حتی در رویاهایمان هم نمی‌دیدیم که با هیچ کسی در دنیا این‌گونه صحبت کنیم. ضمنأ کلمه رویاپردازی که آن را ناخواسته به کار بردم ارتباط زیادی با آن روش منحصر به فرد سخن گفتنی دارد که ما با افراد مختلف در زندگی مان به کار می‌بریم. همین امر در مورد صحبت‌هایمان با بیمارانمان نیز صدق می‌کند. انتظار دارم اگر یکی از بیمارانم گفت‌وگویم را با بیمار دیگری بشنود بگوید که: این شیوه گفتگو را دوست ندارم نه به این به معنا که شما اغواگرانه، والدگرانه یا قلدرمابانه صحبت می‌کنید، این صرفا به چشم من درست نمی‌آید. و من به او خواهم گفت چیزی که امیدوار بودم بشنوم را گفتی. این مدل گفتگو قرار نبوده که برای تو باشد و چیزی هم نیست که من و تو باهم آن را خلق‌ کرده باشیم یا تصورش کرده باشیم. از نظر من خلق کردن یک روش منحصربه فرد صحبت کردن با بیمار، پیش‌نیاز کار تحلیلی نیست، اصلِ کارتحلیلی است. وقتی که بیمارصحبت می‌کند درحال خلق کردن خودش است. خلق سلفی که به او احساس خودش بودن را می‌دهد. وقتی که که بیمار مدتی این کار را انجام می‌دهد، می‌تواند هم در رویاهای خودش (به وسیله تصاویر دیداری) و هم در صحبت با دیگران (به شیوه کلامی و غیرکلامی) گفتگو کند. این گفتگوها تحلیل او را ادامه دار می‌کنند، یعنی بودن بیماراز طریق زبان تصویری و زبان کلامی اش را ادامه‌دار می‌کنند.
انتقال، موضوع گفتگو در روانکاوی است، به طوری‌که گاهی درفهمیدن آن چه که مانع بیمار در بیان بی‌پرده افکارش است، می‌تواند بسیار کمک کننده باشد. گمان نمی کنم واژه تعبیر به خوبی بتواند نحوه ای که با بیمارم صحبت می‌کنم را توصیف کند. من فکر می‌کنم عبارت “صحبت کردن با بیمار” (talking with)، در مقایسه با “تعبیر دادن” (making an interpretation)، تصویر بهتری از احساس من در طی گفت و گوهایی که با بیمارانم دارم، می‌دهد. وقتی بیمار از من می پرسد که “چرا شما هرگز تعبیر نمی دهید؟ این را تمجید بزرگی می دانم. این، برای من، به این معنی نیست که روانکاوانه فکر نمی کنم، بلکه به این معناست که روانکاوانه صحبت نمی کنم. صحبت کردن روانکاوانه، سخن گفتن به زبانی خارجی است، زبانی که من خلق‌اش نکرده ام. تلاش می کنم با اینکه کاربسیارسختی است، به زبان خودم سخن بگویم.
مفهوم منحصر به فرد بودنِ صدا، من را به یاد تاثیری که خواندن شعر و رمان روی کار روان تحلیلی من گذاشت، انداخت. برای یادگیری سخن گفتن به زبان خود شخص، هیچ کاری بهتر از دنبال کردن نویسندگان بزرگ نیست. در تاریخ ادبیات دنیا هیچ کس به شیوه ای که بورخس نوشت، ننوشت. اگر کسی سعی بر این کار داشت در نهایت یک تقلیدگر صرف از بورخس شد، که این موضوع در مورد کافکا، کالینو، هومر، کوتز، وردزورث، ملویل، بکت و فراست (تنی چند از نویسندگان مورد علاقه ام) هم صدق می‌کند. من درکنار این نویسندگان و سایرنویسندگان بزرگ نه تنها به عنوان تماشاگر بلکه برای خلق زبان خود نیز شرکت می‌کردم.

لوکا: تام، عشق شما به ادبیات و روانکاوی تامل برانگیز است. با خواندن آخرین کتاب شما، خواندن خلاق، نوشته های شما بر متن های انتخابی از فروید، ایزاکس، فیربیرن، وینی کات، بیون، لووالد و سرلز را خیلی دوست داشتم. به دوست داشتن به عنوان راهی برای کشف چیزهای جدید می‌نگرم، که درواقع در این مورد کشف چیزی جدید در این متن‌ها است. نوشته های شما به گونه‌ای متقاعد کننده است که موجب به وجود آوردن روش‌های جدیدی از فهم می‌شود و نقطه کور در نوشته های این متفکران برجسته را آشکار می کند. به نظر می رسد نویسندگانی که انتخاب کردید روانکاوانی بودند که درنوشته‌هایشان این نگرانی را نداشتند که فراترازمعیارهای مقررشده زمان خود بروند. آنها متفکرانی سنت‌گریز، کمی خیال اندیش و مستقلی بودند که درعین حال علاقه به اجداد خود را نیز حفظ کرده بودند. می‌شود کمی بیشتر از علاقه‌تان به این نویسنگان بگویید و اینکه در کار خود چه بهره‌ای از اجداد روانکاوی بردید؟

آگدن: وقتی شما واژه اجداد روانکاوی را به کار بردید، اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد مقاله بورخس است که می گوید کافکا اجداد خودش را به وجود آورد. فکر می کنم من و همه خوانندگان، اجداد خودمان را که در آن نوشته ها است خلق کردیم و به این ترتیب توانستیم خودمان را در نوشته‌های نیاکانمان پیدا- یا شاید خلق- کنیم. در آن نوشته‌ها یک پتانسیل تحقق نیافته‌ ای هست که به وسیله آن نه تنها کیستی آن‌ها، بلکه کیستی خودمان را هم کشف کردیم. در طی دهه گذشته، در سری مقالاتی که در “خواندن خلاق” جمع آوری شدند، من بدون اینکه این موضوع را با خودم اینگونه مطرح کرده باشم، شجره‌نامه روان‌تحلیلی خودم را خلق کردم. در نوشتن راجع به آثاراین نویسندگان، تا اندازه‌ای کارشان را به نحوی که انگار کار خود من است، بازنویسی کردم. در واقع به عبارتی دیگر، آنها به واسطه تاثیرشان بر من، مرا بازنویسی کردند. من از کار آن‌ها تقریبا به همان شیوه‌ای که وینیکات در رابطه با استفاده نوزاد از مادر به عنوان یک آیینه توصیف می‌کند، استفاده کردم. بگذارید منظور خود را از این مقایسه توضیح دهم. تفکر وینی کات درمورد کارکرد آینه‌ای مادر مکررا اشتباه بیان شده، به گونه‌ای که نه تنها گمراه کننده است بلکه فاکتور ضروری در رشد را به عنصری بیمارگونه تبدیل می‌کند. بنابراین، اغلب اوقات می شنوم یا می خوانم که روانکاوان، تفکر وینیکات از نقش آیینه ای مادر را اینگونه که ” نوزاد خودش را در چشمان مادر می بیند” توصیف می‌کنند. آن چیزی که واقعا وینیکات می گوید این است که نوزاد “چیزی شبیه خودش” را در چشمان مادر می‌بیند. این ایده دوم، یک عملکرد نمادین است که در آن نوزاد خودش را در چشمان مادر “تغییر یافته” (transformed) می‌بیند. او تعبیر مادر را از خودش را می‌بیند، یا به عبارتی، نوزاد استعاره ای را می بیند که مادر آن استعاره را ساخته تا بیان کند نوزاد چه تاثیری روی او داشته است. دگرگونی ‌ای که نوزاد از خودش در چشمان مادر می بیند در یک فضای نمادین غیر کلامی شکل گرفته است. آن نوزادی که نوزاد در چشمان مادر می بیند تصویر آیینه ای (کپی خودش) نیست، بلکه چیزی که می بیند ” تاثیر” او است، اثری که بر شخص دیگر گذاشته است، اثری بر آنچه که مادر به تنهایی انجام می دهد.

از این منظر، تجربه نوزاد از دیدن چیزی شبیه خودش در چشمان مادرش تجربه‌ای است ازارتباط با کسی که او نیست. در نتیجه، تجربه آیینه ای، تجربه ی جداشدن است، در دو مفهوم متفاوت. ابتدا، تجربه جدا شدن از مادر است، فردی مجزا که با تجربه‌هایی که ازنوزادش داشته استعاره‌هایی را ساخته است. تجربه نوزاد از دیدن یک مدل استعاری تغییر یافته از خودش در چشم دیگری، یک اتفاق حساس در رشد ظرفیت نوزاد در حیطه هشیاری و خودآگاهی است. در تجربه نوزاد از دیدن استعاره‌ای که مادر از تجربه خودش ازاو (نوزاد) ایجاد کرده است، دو مدل از نوزاد به طور همزمان در ذهن نوزاد واقعییت میابد: نوزاد به عنوان درک کننده ی خود (I) و نوزاد به عنوان ابژه‌ ای که توسط مادردرک می شود (me). فضای بین نوزادِ مشاهده‌گر (I) و نوزاد مشاهده شده در چشم مادر(me) فضایی است که تجربه هشیاری را به وجود می آورد، فضایی که در آن نوزاد همزمان هم مشاهده گر خود است و هم خودی مشاهده شونده دارد.
در تجربه مطالعه کارمتفکران تحلیلی بزرگ، چیزی از تجربه نقش آینه‌ای یافتم که اکنون راجع به آن صحبت کردم. من ایده های آنها را به عنوان استعاره هایی برای فکر کردن خودم درنظر می‌گیرم (فکر کردنی که در فرایند مطالعه کارهایشان اتفاق می‌افتد). هرچقدرتاکید کنم باز هم کم است که: در ایده‌های آنهاست (ایده‌هایی که من خلقشان نکردم) که من بازتاب‌هایی از خودم را که تا آن موقع نشناخته بودمشان، می‌بینم. در واقع این دگرگونی من است که من از آن در بازنویسی آثار دیگران به شیوه‌ای که اصالت کار حفظ شود، استفاده می‌کنم- به بیان دقیق‌تر، نوشته‌های من افکار خودم هستند که همزمان که از نوشته‌های دیگران جدا هستند (ایده‌های اصیل خودم هستند)، و جدا از نوشته‌های دیگران نیستند (ایده‌های من فرم دگرگون شده ی ایده‌های آن‌هاست). به بیانی دیگر، آنها من را به شیوه ای که هنوز خودم را ندیدم، دیده اند، و من آنها را به شیوه ای که آنها هنوزندیده اند مطالعه کرده ام. به این طریق است که من خالق نیاکانی هستم که آن‌ها نیز من را هنگام مطالعه کارهایشان آفریدند.
برای فهم موضوع نیاکان، باید باور به ترتیب زمانی را کنار گذاشت. سیراثرگذاری (و زمان) تنها از گذشته به حال به آینده نیست بلکه از آینده به حال به گذشته است. ما که خوانندگان فعلی فروید، ایزاکس و وینیکات هستیم، اکنون با خلق دوباره ی نوشته‌هایشان گذشته را (کارهایشان را به گونه‌ای که آنها درک کرده‌اند)، به آنچه در حال حاضر از آنها می فهمیم، تغییر می‌دهیم. مهمترازهمه اینکه، درفرایند تبدیل کارهایشان به کارهای خودمان، درحال تبدیل شدن به متفکرانی توانمند هستیم که درآینده دیگران نیز از ایده‌هایمان در فرایند خلق خودشان به شیوه ای که برای ما قابل تصور نیست، استفاده می‌کنند.

لوکا: در طول دهه هایی که روانکاوی را تدریس کردید، به نظر شما چه چیزی در مرکز آن قرار گرفته است؟

آگدن: برای پاسخ به سوال شما در لحظه دو چیز به ذهنم می رسد. اول، اهمیت انسان بودن که بدون حضور این ویژگی در تحلیلگر هیچ چیز تحلیلی‌ای درباره تجربه ای که بین بیمار و روانکاو رخ می دهد وجود ندارد. افراد زیادی، هم کاندیداهای روانکاوی و هم افرادی خارج ازحرفه سلامت روان، درمورد مشکلاتی که در درمان تحلیلی‌شان داشتند با من صحبت کردند. تقریبا همیشه، در این موارد اینگونه بوده که روانکاو قادر به مدیریت کردن انتقال متقابل نبوده است و درشیوه بودن اش با بیمار غیرانسانی رفتار کرده است. گاهی اوقات این رفتار به این شکل است که تحلیلگر با بیمار طوری رفتار می کند که گویی بیمار، دشمن روانکاو در زمینه خوب بودن، کامل بودن و شهرت داشتن بوده است. و تقریبا در همه موارد، این‌گونه به نظرم می‌رسد که روانکاو ناهوشیارانه آن چیزی را که بین خودش و بیمار رخ می‌دهد به عنوان تهدیدی بر سلامت روانی اش تجربه می‌کند. تحلیلگر در پاسخ به این تهدید با رفتار کردن به شیوه‌ای که سلامت روان بیمار را به خطر می‌اندازد به او حمله می‌کند. در واقع، به خاطر شناخت عمیق روانکاو نسبت به بیمار، او در موقعیتی قرار دارد که می‌تواند بیمار را در معرض آن‌چه که وحشت‌زده اش می‌کند قراردهد.
در حالیکه به علت رازداری نمی‌توانم به ذکر جزییات بپردازم، در برخی ازموارد حمله متقابل روانکاو به شکل بهره‌برداری از احساسات انتقالی وابستگی بیمار به روانکاو، رخ می‌دهد. در این موارد، روانکاو به طور ضمنی یا آشکار تهدید به قطع ارتباطش با بیمارمی کند، به گونه ای که این احساس را به بیمار منتقل کند که دیگر هیچ درمانگر یا روانکاوی با چنین بیمار زننده و خطرناکی، کاری نخواهد داشت. نه تنها روانکاو تصمیم می گیرد که بیمار را رها کند، بلکه به بیمار این ایده را منتقل می کند که هر کس دیگری نیز در این دنیا این کار را انجام خواهد داد و بیمار خودش را تنها خواهد یافت و به دلیل ناتوانی در مراقبت کردن از خودش یا می‌میرد یا عقلش را از دست می‌دهد که در واقع این هم نوعی مردن است. منظور من از درمان غیرانسانی این است، جایی که دیگر روانکاوی وجود ندارد.
مورد دیگری که در ارتباط با سوال شما در مورد اینکه من چه چیز را در روانکاوی مهم‌ترین می‌دانم به ذهنم آمد، موضوعی است که آن‌قدر قدیمی شده که در روانکاوی تبدیل به کلیشه شده و البته هنوز معتقدم که این ایده مورد غفلت قرار گرفته _این تفکر که روانکاوی نه تنها “یک درمان از طریق صحبت کردن” (talking therapy) است، بلکه یک “درمان گفت و شنودی” (conversation therapy) است. برای روانکاو تنها شنیدن بیمار از طریق ” توجه آزاد شناور” (آنطور که فروید به آن اشاره کرد) و تعبیر دادن به موقع ازانتقال کافی نیست. حتی اگر تعبیردادن با بالاترین مهارت و دقت اتفاق بیفتد. براساس تجربیات سوپریژن ام با روانکاوان، معتقدم که بیمار در جریان این فرایند، در زمینه خودمشاهده گری و برقراری ارتباط بین رویدادهای گذشته و حال توانمند می‌شود. اما این خودشناسی برای رشد روانی بنیادی کافی نیست. از نظر من، تجربه تحلیلی ، تجربه‌ی صحبت کردن “همراه با” (talking with) فرد دیگری است، نه تجربه ی صحبت کردن “با” (talking to) شخص دیگر. دومین حالت شبیه بازی کردن موازی کودکان است. حالت اول، گفت ‌وگویی است که در آن دو فرد با یکدیگر صحبت می کنند و شامل نوع متفاوتی از ساختارهای زبانی و ساختارهای تجربه‌ای است. گفتارِ گفت و شنودی، با گفتگوی ناهشیار که درآن دو نفر با هم در حال تفکر هستند، همساز می‌شود. فکر کردن با یکدیگر (thinking together)، دیگر ویژگی ضروری روانکاوی است که در ذهن دارم. همان طور که قبلا گفتم، برای فکر کردن به دونفر نیاز است و این نیازمند خلق شکلی از فکر کردن ناخودآگاه است که از شبکه بهم متصل تفکر و احساسات دو نفر ساخته شده و به آن‌ها این قابلیت را می‌دهد که به شیوه‌ای فکر کنند که هر کدام به تنهایی قادر به فکر یا احساس کردن به آن طریق نباشند. این تجربه فکر کردن با دیگری‌ که در حال گفتگو با او هستیم، هشیارانه و ناهشیارانه، پتانسیلی برای به وجود آوردن شرایطی را دارد که موجب تغییر روان شناختی هم در بیمار و هم در روانکاو می‌شود.
چیزهای زیاد دیگری هم هستند که می توانند در مرکز روانکاوی باشند اما این ها جنبه‌هایی از تجربه تحلیلی اند که به نظرم ضروری هستند.

لوکا: شما مفهوم ” سوم تحلیلی” (analytic third) را معرفی کردید، چه طور این مفهوم از مفهوم ” فضای تحلیلی” (analytic field) متمایز می‌شود؟

آگدن: خودم هر دو واژه را به کار می گیرم. اینکه کدام را بکار بگیرم بستگی به آن دارد که من در حال فکر کردن یا صحبت کردن درباره کدام جنبه تجربه تحلیلی هستم. هر دو مفهوم استعاره هستند و هر کدام بر یک جنبه متفاوت از کارکرد روان تاکید دارند. ذهن چیزی مادی نیست _شما نمی توانید آن را ببینید، اندازه بگیرید یا حتی جایگاه آن را مشخص کنید. ذهن فضایی بین گوش های ما را اشغال نکرده است. بر خلاف این واقعیت که به آن واقفم، اما نمی توانم خودم را از تصور اینکه ذهن ” در” سر ما می باشد باز دارم. با وجود اینکه این یک تصور غلط است و ذهن چیزی مادی نیست، ازاستعاره هایی که از دنیای فیزیکی گرفته شده است برای فکر کردن درباره کارکرد روان استفاده می کنیم. در مفهوم فضای تحلیلی که از فیزیک وام گرفته شده کنش‌های نیروهای روانی غیر قابل مشاهده، همانند فعل و انفعالات نیروهایی است که در میدان‌های الکترومغناطیسی و نیروی جاذبه ای اتفاق می‌افتد. استعاره فضای تحلیلی بر روش‌هایی تاکید دارد که میدان‌های نیرو از برهم کنش ” قطب های” مختلف به وجود آمده است که این نیروهای قدرتمند توسط رویدادهای نامرئی ایجاد شده‌اند.
مفهوم سوم تحلیلی استعاره ای مشابه ” نظریه تکوین” است؛ مجموعه ای از ایده‌ها ها که توسط نظریه پردازان در علوم طبیعی ایجاد شده است. نظریه تکوین اینگونه است که انرژی و ماده ای که از یک طبقه هستند، این پتانسیل را دارند که در صورت ترکیب شدن محصولی را به بار آورند که به طور کلی از ذات مواد تشکیل دهنده اش متفاوت و غیرقابل پیش‌بینی است. مثال بارز از این نوع “تکوین” ، آفرینش زندگی از ترکیب نیروهای الکتریکی و موادشیمیایی غیرزنده است. استعاره سوم تحلیلی تاکید کمتری بر میدان نیرویی دارد که توسط تجربه هشیار و ناهشیار دو نفر به وجود می آید و بیشتر متمرکز بر خلق ذهنیت سوم است که غیرقابل تقلیل به مجموع دو ذهنیتی است که منجر به ایجاد آن شده است. سوم تحلیلی استعاره ای است برای خلق ذهنی که از خودش موجودیتی دارد و می‌تواند به شیوه‌ای فکر کند که هیچ کدام از طرفینی که در خلق این ذهنیت سوم سهیم بوده‌اند به تنهایی قادر به تولید آن نوع فکر کردن نیستند. همان طور که می توانید متوجه شوید توصیفی که ازاستعاره سوم تحلیلی داشتم می تواند خطر استفاده از آن را به صورت غیرانتزاعی به همراه داشته باشد. برای مثال، ممکن است فردی بپرسد “آیا شخص سومی وجود دارد که فاقد بدن است؟” و ” آیا ذهن سوم می تواند بدون بدن، تجربه جسمانی داشته باشد؟”
البته که وام گرفتن استعاره از یک واقعیت فیزیکی می تواند این سوالات و دیگر چرندیات را با خود داشته باشد. هر استعاره وقتی به مقدار زیاد در آن اغراق شود یا خیلی غیرانتزاعی به کار گرفته شود به نقطه شکست اش می‌رسد. مسئله مهم این است که وقتی استعاره‌ها را استفاده می کنیم به خاطر داشته باشیم که آنها فقط استعاره هستند و زمانی که استعاره ای به نقطه شکست می رسد یا قدیمی می شود، مجبوریم استعاره جدیدی به کار گرفته یا به وجود آوریم.
قطعا که استعاره فضای تحلیلی نیز محدودیت‌های خودش را دارد. و اگر به طور تحت الفظی به کار گرفته شود نه استعاره ای، سوالات بی‌معنایی را به وجود می آورد، برای مثال، میدان نیروی روانی چیست؟ آیا ناهشیار دو نفر با یکدیگر تماس برقرار می کنند؟ معنی ” تماس” در میدان روانی چیست؟

لوکا: تحت چه شرایطی از این استعاره ها استفاده می کنید؟ (فضای تحلیلی یا سوم تحلیلی)

آگدن: سوال سختی است. اجازه دهید کمی درباره آن فکر کنم چرا که بین این دو به شیوه ای طبیعی جا‌به‌جا می‌شوم، و مرزبندی سفت و سختی بینشان ندارم.
عمدتا دو مفهوم با یکدیگر همپوشانی دارند و این چیزی که میخواهم بگویم صرفا یک نظر است: فکر می کنم تمایل دارم مفهوم فضای تحلیلی را وقتی به کار ببرم که به خیال پردازی فکرمی‌کنم. اینکه افکار و احساسات ابراز شده ابداعاتی منحصر به تحلیل‌گر و تحلیل‌شونده نیستند. به رویاهای بیمار هم به همین شیوه می‌نگرم که به طور خاص به عنوان ابداعات بیمار در نظر گرفته نمی‌شوند. البته نمی خواهم این ادراک ابتدایی من به عنوان یک مرجع صحیح برای به کار بردن این دو استعاره در نظر گرفته شود. هرفردی دو استعاره فضای تحلیلی و سوم تحلیلی را در تلاش برای فکر کردن درباره چیزی که درتجربه تحلیلی در حال رخ دادن است به شیوه ای که به بهترین نحو برایش کار کند به کار می گیرد. و در بلند مدت، هر دو این استعاره‌ها کهنه شده و استعاره های دیگر جایگزین آن خواهند شد.

لوکا: شما و بنجامین، پسرتان، کتابی با نام ” گوش تحلیلی و چشم نقاد مروری برروانکاوی و نقد ادبی”، با یکدیگر در مورد روانکاوی و نقد ادبی نوشته اید. متوجه شدم این کتاب در انگلیس و ایتالیا چاپ شده است. لطفا کمی درباره تجربه نوشتن این کتاب با پسرتان برایمان بگویید.

آگدن: نوشتن این کتاب با بن یکی از تجربیات خوشایند و راضی کننده در زندگی ام بوده است. کارکردن روی پروژه ای از این نوع با فرزندی که دیگر کودک نیست بلکه پژوهشگر ادبی ماهری است، چیز خارق العاده ای است. دیگران می پرسند که آیا در نوشتن این کتاب با یکدیگر خصومت یا رقابتی وجود داشته است. همیشه از این سوال متعجب می شوم چرا که هیچ دشمنی در هیچ یک از دو طرف وجود نداشت. همکاری در این کتاب یک زمینه عالی برای شناختن‌مان از یکدیگربه عنوان دو بزرگسال بود.
بخشی از آنچه که این تجربه را برایم لذت‌بخش می‌کرد، فرصت یادگیری زیادم از بن بود. از توانایی بن در مشاهدات خردمندانه اش در مورد فرضیاتی که در نقد ادبی نوشته بودم، شگفت زده شده بودم. برای مثال، او به این موضوع اشاره کرد که من تمایل دارم بدون توجیه اینکه چرا از نظر من صدا در یک متن خاص بخش مهمتری از دستور زبان یا ژانر ادبی است، به صدا بیش از سایر جنبه‌های استفاده زبان توسط نویسنده بها دهم. همچنین به این موضوع اشاره کرد که من فکر می کنم اگر یک شعر یا رمان وضعیت احساسی خاصی را به وجود می آورد، نویسنده حتما در زمانی –شاید در نوشتن قطعه ای- آن مجموعه احساسات را تجربه کرده است. وقتی که او این مشاهده را داشت پاسخ دادم: ” شخصیت ها خیالی هستند، بنابراین نمی توانند چیزی را احساس کنند. چه کسی جز نویسنده می تواند احساسی که توسط داستان برانگیخته شده است را متوجه شود؟” او پرسید: “چرا امکان پذیرنیست که نویسنده به اندازه کافی مهارت داشته باشد که بتواند وضعیت احساسی جذابی در متن خلق کند؟” من هم گفتم که گمان نمی کنم نویسنده بتواند به طور مناسب مجموعه ای از احساسات را به وجود آورد که خودش هرگز تجربه نکرده است. بن پاسخش این بود که قصد تغییر عقیده من را ندارد، اما این یک فرض بود که باید از آن آگاه می شدم. او اضافه کرد که خودش هم همان شک‌ها را داشته، اما جالب است که وقتی در حال خواندن یا نوشتن نقد ادبی هستی این سوال را در گوشه ذهنت داشته باشی.

لوکا: چگونه کتاب را با توجه به دیدگاهتان تنظیم کردید؟ آیا گفتگویی در موردش انجام شد؟

آگدن: نه، تصمیم گرفتیم کتاب را براساس گفتگوی بین یک روانکاو و یک منتقد ادبی تنظیم نکنیم. هر دو، روایت “ما” را برای گفتگو با خواننده به کار گرفتیم. این “ما” همزمان که در طول کتاب از یکدیگر یاد می‌گیریم تغییر می کند و ما را قادر به درک پیچیده‌تری از رابطه بین روانکاوی و درک ادبی می‌سازد.

لوکا: مشتاق هستم این کتاب را مطالعه کنم. در دو کتاب اخیر شما، “هنر روانکاوی” و” کشف مجدد روانکاوی”، متوجه تغییر در وضعیت تئوریک شما شدم. به نظر می رسد که شما در حال دور شدن از زبانی توصیفی به سمت زبانی موثر که از طریق آن بتوانید به مراجع دست یابید، هستید.

آگدن: این مشاهده خیلی تیزبینانه است. به این فکر نکرده بودم که این راه را در پیش بگیرم اما فکر می‌کنم درست باشد. همان طور که قبلا گفتم، بیش از پیش به گفتگوی تحلیلی همچون گفتگویی که تحت هیچ شرایط دیگری رخ نمی دهد فکر می‌کنم. ساختار گفتگو بین بیمارو روانکاو را اینگونه نمی بینم که روانکاو شنونده‌ای است که بعد از اینکه تفکرش را جمع و جور می کند و به معانی ناهشیار ارتباطات بیمار پی ‌می‌برد، تعبیری ارائه می دهد. به جای آن، اینگونه فکر می کنم که زوج تحلیلی با یکدیگر رویاپردازی می کنند. در چهارچوب ارتباط دکتر و بیمار، هر کدام فرصتی دارند برای گفتن آنچه که باور دارند درست بوده و قابلیت به کار بردن توسط دیگری را دارد. این بخش اخیر ضروری است: اینکه روانکاو هم سطح با بیمار است اما قطعا نقشی متفاوت و پاسخگو نسبت به بیمار دارد که به آن خواهم پرداخت. فعلا اجازه دهید من به پاسخ سوال شما بپردازم. من خودم را به عنوان یک راهنمای سفر در ذهن ناهشیار بیمار نمی‌بینم. پیشرفت از طریق شناخت فرد درباره خودش اتفاق نمی‌افتد. تغییر و پیشرفت در واقع تجربه فرد در بافت بودن با فرد دیگری است که آن دیگری او را همان فردی که هست و همان فردی که در مسیر تبدیل شدن به آن است به رسمیت بشناسد. تجربه تحلیلی بودن با دیگری در ارتباط تحلیلی، تجربه منحصر به فردی است که در محیطی خاص رخ می دهد؛ محیطی که بیمار بر روی کاناپه قرار می گیرد و روانکاو پشت آن و بیرون از دیدرس بیمار می نشیند، این وضعیت ارتباطی را شکل می‌دهد که در آن “با هم رویاپردازی کردن” ابزار اصلی ارتباط ناخودآگاه و منبع اصلی افکار و احساساتی است که روانکاو و بیمار دائما درباره آن با یکدیگر حرف می‌زنند. در عین حال که از این ایده‌ها به عنوان کلیاتی از شیوه‌ فعلی کار کردن با بیمارانم حرف می‌زنم، امیدوارم که این برداشت را ایجاد نکنم که در تجربه من با همه آنها یک همسانی همیشگی وجود دارد. قبلا هم اشاره کردم اما هرچه تاکید کنم باز هم کم است که: تجربه ای که با هر بیمار در تحلیل دارم منحصر به آن بیمار است. ضروری است که بیمار و من تجربه تحلیلی ای را رویاپردازی کنیم که مختص بیمار و من است، و همچنین ضروری است که با هر بیمار، روانکاوی را دوباره کشف کنم. برای مثال، در حالی که با یک بیمار صحبت کردن از رابطه‌مان که همان انتقال است برای رشد روانشناختی‌مان ضروری بود، برای بیمار دیگری تصمیم گرفتم سالها گفتگویی درباره ارتباط مان نداشته باشم، اگرچه بخش بزرگی از اندیشیدن راجع به هر جلسه را به آن اختصاص می‌دادم. نمی توانم بگویم که در تحلیل بیمار اول انتقال مهم‌تر از بیمار دوم بود، بلکه گفتگوی آشکار در مورد انتقال در تحلیل بیمار اول خیلی مهمتر از بیمار دوم درهمه سال های تحلیلش بود.
اجازه دهید به ایده ای که چند لحظه قبل آن را کنار گذاشتم که راجع به مسئولیت روانکاو به عنوان پزشک درمقابل بیمار بود برگردم. وقتی می شنوم روانکاوان در مورد مسئولیت شان به روانکاوی و ضرورت پایبندی به آن مسئولیت از آن جهت که بهترین چیزی است که برای ارائه به بیمار داریم، می نویسند یا صحبت می کنند، یکه می‌خورم. من به این نگرش‌ها دقیقا دیدی متضاد دارم. من عمیقا فکر می‌کنم که ما نه در برابر روانکاوی، بلکه در برابر بیمار مسئولیت داریم. مسئولیت من در برابر بیمارارائه بهترین درمانی است که می‌توانم برای مشکلات روانشناختی و فیزیکی‌اش دهم. در واقع تنها مسئولیت من، در برابر بیمار و دیگرانی است که در معرض رفتار‌های غیرانسانی او هستند. من پزشک بیمار به معنای وسیع کلمه پزشک هستم ، نه به معنای دقیق پزشکی که قبلاً بحث کردیم. اگر بیمار می‌تواند از روانکاوی استفاده کند، تلاش می‌کنم که شکلی از آن را ابداع کنم که برایش بیشترین کارایی را داشته باشد. و اگر بیمار از بیماری‌هایی مانند اعتیاد به الکل یا مواد رنج می برد او را به برنامه درمانی ای که به این بیماران کمک می‌کند، ارجاع می‌دهم. روانکاوی تاریخچه ضعیفی در ارائه درمان به معتادین مواد دارد.
همان طور که این موضوع را بیان می کردم، روانکاوی که در مورد کار بالینی اش با من مشورت می کرد به ذهنم خطور کرد. اخیرا بیماری داشته است که در اتاق مشاوره فروپاشی روانی را تجربه کرده است، البته اخیرا بیمار رویدادهای مشابه ای را داشته است، اما درباره آنها کاری انجام نداده بود. روانکاو که پزشک داخلی بوده است تصمیم می گیرد بیمار را به خانه خواهرش ببرد. خواهرش او را به بیمارستان منتقل می کند و برایش چک آپ کامل پزشکی انجام می شود. معتقدم که این عمل، درمانی‌ترین عملی بود که روانکاو می توانست برای آن بیمار انجام دهد و البته این یک نسخه برای هر زوج تحلیلی نیست. آن وضعیت نمی توانست بین هر بیمار و روانکاو دیگری رخ دهد. چیزی که از این مثال در نظرم می‌ماند آزادی عمل روانکاو برای بودن در نقش دکتری بود که بیمار در آن شرایط به آن نیاز داشت. من معتقدم بهترین پزشک بودن برای بیمار، بهترین روانکاو بودن برای بیمار است. روانکاو فردی نیست که روانکاوی می کند بلکه فردی است که توانایی حس تحلیلی، آموزش و تجربه اش را وارد کار با بیمارانش می‌کند.

لوکا: در مورد تروما به طور کلی و ترومایی که به خصوص بین نسلی منتقل می شود چگونه فکر می کنید؟ دومی فراگیر است و ریشه‌های عمیقی در جنوب آفریقا، بالکان، شمال ایرلند و مناطق آسیب دیده از هولوکاست دارد.

آگدن: لوکا، من تروما را تجربه غیرقابل تفکر درنظر می‌گیرم. تروما رخدادی است که فکر کردن و احساس کردن آن برای فرد خیلی زیاد، خیلی آزار دهنده و خیلی غیرقابل تحمل است. در تجربه تروما امکان هیچ نوع رویاپردازی (کار روانشناختی ناهشیار) اتفاق نمی افتد. و سرانجام تجربیاتی که نتوانستند رویاپردازی شوند، منجربه بیماریهای فیزیکی، کابوس های یکسان و تکراری، وحشت های شبانه و واپس‌روی‌های اتیستیک می‌شوند.
تروماها حداقل به دو فرد نیازدارند که درباره آن واقعه فکر و احساس کنند. فکر می کنم برخی تروماها می توانند تنها در یک چهارچوب گروهی پردازش شوند. هر فردی ناچارا با محدودیت‌های سیستم شخصیتی‌اش که به او اجازه فکر کردن و احساس کردن را می‌دهد، روبه‌رو می‌شود و در این محدودیت است که یک فرد علائمی را از خودش بروز می‌دهد، جایی که فرد دیگر نمیتواند راجع به افکارش تعمق و رویاپردازی کند. فردی که آنقدر خوش‌شانس بوده که با تروماهایش تنها نباشد، از شخص دیگر یا افراد دیگری برای فکر کردن و احساس کردن تجربه‌ای که نمیتواند به تنهایی از پس آن برآید، کمک می‌گیرد. این فرد یا افراد دیگر ممکن است همسر، دوست، خواهر یا برادر و یا یک روانکاو باشند. در گفتگو با یک فرد یا افراد دیگر، دو نفر (یا بیشتر) چیزی فراتر ازآنچه که یک سیستم واحد شخصی تحمل می‌کند را تحمل می‌کنند. در واقع آن چیزی که برای تحمل کردنِ “فکرغیرقابل تفکر” ایجاد می‌شود، چیزی فراترازمجموع سیستم‌های شخصیتی هر کدام از طرفین است. دو یا چند نفر، سوژه سوم ناهشیاری را ایجاد می کنند که آن‌ها را قادر به فکرکردن درباره چیزی می‌کند که هیچ کدام به تنهایی نمی‌توانستند داشته باشند.
گاهی دو نفر یا حتی ده نفر قادر به فکر کردن راجع به افکار غیرقابل تفکر نیستند زیرا همه‌شان از تروماهای مشابهی آسیب دیده‌اند .آن گروه از افراد ممکن است نسلی را تشکیل دهند –برای مثال نسل (دوم یا سوم) از آفریقای جنوبی (هم سیاه ها هم سفیدها) که تجربه آپارتاید را زندگی کردند یا نسلی از افراد ایرلند شمالی (هم کاتولیک ها و هم پروتستان ها) در دوره “مصیبت ها”. عظمت کتمان حقیقت در واژه “مصیبت ها” بازتابی است از حجم کشتارها، قتل عام ها و ترورکردن هایی که نمی تواند حتی به آن فکر شود و یا به زبان آورده شود.
گاهی فردی از نسلی آسیب دیده، برای مثال نلسون ماندلا یا دزموند توتو ممکن است قادرباشد ملتی را که توان فکر کردن به مقوله غیرقابل تفکر را از دست داده بود، یاری کند. مشابهش درمورد گاندی است. فکر می کنم مارتین لوتر کینگ درآمریکا این کارکرد را در ارتباط با نسلی که ترومای برده داری داشتند، داشت. گمان نمی کنم که دو یا سه نفر بتوانند فکر غیرقابل تفکر ملتی را به چیزی قابل گفتگو، قابل رویا پردازی و قابل ابراز کردن تبدیل کنند اما قویا معتقدم می توانند تفاوتی را ایجاد کنند.

لوکا: برای زمان و توجه شما بسیار سپاسگزارم.

آگدن: گفت و گو با شما درمورد موضوعاتی که برای هر دوی ما خیلی مهم هستند برایم افتخار بزرگی بود.

منبع: http://www.pep-web.org/document.php?id=rpsa.059.0625a&type=hitlist&num=3&query=zone1%2Cparagraphs%7Czone2%2Cparagraphs%7Cjournal%2Crpsa#hit1

* کپی تنها با ذکر منبع و ارجاع به سایت مجاز است.


Screenshot_20210213-100706_Pinterest.jpg
فروردین ۲۸, ۱۴۰۰

مقاله سوم تحلیلی| تلویحاتی برای تئوری و تکنیک روانکاوانه (۲۰۰۴)/ نوشته: توماس آگدن/ مترجم: منصوره ولی بیگی/ ویراستار: عادله عزتی

نویسنده در این مقاله، کار اصلی تحلیل را درگیری و تلاش روانکاو جهت ردیابی حرکت دیالکتیکی ذهنیت فردی (روانکاو و آنالیزان) و بین فردی (تجربه ناخودآگاه‌‌ِ مشترکاً خلق شدۀ جفت تحلیلی- سوم تحلیلی) در نظر می گیرد. در بخش اول این مقاله، نویسنده با تکیه بر تجربیات برآمده از ریوری ها -یا خیال اندیشی هایش- به بررسی محتویات بالینی می پردازد، و بر اساس این تجربیات، آنچه که در رابطه تحلیلی و در سطح ناخودآگاه اتفاق می افتد را شناسایی و بصورت کلامی نمادسازی -یا سمبولایز-  می کند. در بخش دوم مقاله، نویسنده همانند سازی فرافکنانه را به عنوان شکلی از سوم تحلیلی در نظر می گیرد، فضایی که در آن ذهنیت فردی روانکاو و آنالیزان  تحت انقیاد در می آید و یک سوژه تحلیلی سومی مشترکاً خلق می‌شود. کار تحلیلی موفق، بر جایگزینی سوژه سومِ تحت انقیادی دلالت دارد که از طریق فهم مشترک روانکاو و آنالیزان به عنوان سوژه های جدا، و نیز اختصاص مجدد ذهنیت فردیِ (دگرگون شده) هریک از آنها صورت می پذیرد.

باعث افتخار من است که از طرف انجمن سالیانه روانکاوی جهت همکاری در رابطه با این موضوع خاص، تحت عنوان سوم تحلیلی دعوت شده ام. مفهوم سوم تحلیلی طی دهه گذشته، یک بخش ضروری تئوری و تکنیک در کار تحلیلی من بوده است. در مقاله حاضر با استفاده از کارهای تئوریک و بالینی قبلی (آگدن ۱۹۹۴، ۱۹۹۴، ۱۹۹۹) تلاش می کنم تا بخشی از تفکراتم در مورد موضوع سوم تحلیلی را بصورت یکجا بیاورم (سپاسگزارم از مجله بین المللی روانکاوی بخاطر مجوز ارائه بخش هایی از مقاله قبلی) . همانطور که بحث خواهد شد، از نظر من حرکت دیالکتیکی ذهنیت فردی (روانکاو و آنالیزان بعنوان افراد جدا، هر یک با تجربه ناخودآگاه خود) و بین فردی (تجربه ناخودآگاهِ مشترکاً خلق شده جفت تحلیلی)، موضوع اصلی کار روانکاوی است که تمام متفکرین تحلیلی در تلاش اند تا آن را در قالب مفاهیم جامع تر و زایاتر توصیف کنند.

برداشت من ار مفهوم آنالیتیک اینترسابجکتیویتی -یا بیناذهنیِ تحلیلی-، به نوعی بسط این مفهوم وینیکات (۱۹۶۰) است که  “چیزی بعنوان یک نوزاد [جدای از مراقبت مادرانه] وجود ندارد” (ص.۳۹). من نیز معتقدم که در یک بافت تحلیلی، چیزی بعنوان یک آنالیزان جدای از رابطه با روانکاو وجود ندارد، همچنین چیزی بعنوان یک روانکاو جدای از رابطه با آنالیزان وجود ندارد. این گفته معروف وینیکات از نظر من اساساً ناکامل است. به باور خود او، ادراک این ایده که چیزی به عنوان یک نوزاد وجود ندارد به نظر مبالغه آمیز می آید و به نوعی بیانگر یک عنصری از یک بیان تناقض آمیزتر می باشد. از نقطه نظر دیگر (از نظر قطب دیگر این تناقض)، بدیهی است که یک نوزاد و یک مادر با موجودیت فیزیکی و روانشناختی جداگانه وجود دارند. به عبارت دیگر، واحد مادر-نوزاد در تنشی پویا با مادر و نوزاد به طور جداگانه قرار دارد.

در هر دو رابطۀ مادر و نوزاد و روانکاو و آنالیزان، کار تحلیلی به معنای مشخص کردن عناصر تشکیل دهنده رابطه در جهت تعیین کیفیات آنها نمی باشد؛ بلکه از نقطه‌نظر وابستگی متقابل سوژه و ابژه، کار تحلیلی تلاشی است در جهت توصیف ماهیت خاص تجربه ناخوداگاه که تحت تاثیر متقابل ذهنیت فردی و بین فردی (بیناذهنی) خلق می شود. در بخش اول مقاله حاضر، تلاش خواهم کرد که جزئیات تغییر و تحولات تجربۀ بودن همزمان در درون و بیرون بیناذهنی ناخودآگاه را در رابطه روانکاو- آنالیزان ردیابی کنم؛ آنچه که من آن را سوم تحلیلی نامیده ام (آگدن ۱۹۹۴).۲( بازنگری جامع در رابطه با ادبیات مرتبط با رویکرد بیناذهنی از فرایند تحلیلی و ماهیت ناخودآگاهِ تحت تاثیر انتقال و انتقال متقابل از حوصله این مقاله خارج است. نگاه شود به کار بیون (۱۹۶۲) و گرین (۱۹۷۵) در رابطه با ابژه تحلیلی و نظر بارن گر (۱۹۹۳) در رابطه با حوزه تحلیلی برای مفاهیم بیناذهنی تحلیلی ناخودآگاه که با آنچه که من سوم تحلیلی می نامم، همپوشانی دارد.).  این ذهنیت سوم، یا سوم تحلیلی بیناذهنی، محصول یک دیالکتیک منحصر به فردی است که در درون چارچوب تحلیلی از طریق ذهنیت های جداگانه روانکاو و آنالیزان خلق می شود. یک ذهنیتی که ظاهراً در حوزه بین فردی گسترش می یابد و بین روانکاو و آنالیزان خلق می‌شود.

 در بخش دوم، من با ارائه یک نظر جدید در مورد پدیده همانند سازی فرافکنانه و نقش آن در فرایند تحلیلی، آن را بعنوان شکلی از سوم تحلیلی بیناذهنی در نظر می گیرم. در همانند سازی فرافکنانه، آنگونه که من آن را فهمیده ام، ذهنیت های فردی روانکاو و آنالیزان تا حدود زیادی از طریق یک سوژه سوم تحلیلی درک و دریافت می شود، یک ناخودآگاه مشترکاً خلق شده: آن سوم تحت انقیاد. یک تجربه موفق تحلیلی به جایگزینی آن سوم از طریق شناسایی روانکاو و آنالیزان بعنوان سوژه های جدا و یک اختصاص مجدد ذهنیت های فردی (دگرگون شده) هر دو شرکت کننده اشاره دارد.

بخش اول: سوم تحلیلی در تکنیک بالینی

در اینجا من بخشی از تحلیل را به همراه بحث در مورد اهمیت توجه روانکاو به غالب جنبه‌های معمول و روزمره پس زمینه های ذهنی اش (آنچه ظاهراً “مالِ خود” روانکاو و کاملا نامرتبط با بیمار است) ارائه خواهم کرد. همچنین من در رابطه با وظیفه روانکاو در استفاده از سمبل های کلامی بحث خواهم کرد، آنچه که برآمده از صحبت روانکاو با یک صدایی است در درون سوم تحلیلی بینا ذهنی، که آن را زندگی کرده و از طریق آن تجربه تغییر کرده و می‌تواند از آن و درباره آن با آنالیزان  (کسی که آن سوم را تجربه و زندگی کرده است) صحبت کند.  در این ارائه بالینی، تمام تلاشم را خواهم کرد تا تجربه با بیمار به ساخت یک تئوری منجر شود.

 شرح کیس : نامه سرقت شده

در جلسه تحلیلی با آقای “ال”، بیماری که حدوداً سه سال بود که با او کار می‌کردم، من متوجه شدم که حین جلسه داشتم به پاکت نامه ای که روی میز کنار صندلی ام بود نگاه می کردم. در یک هفته یا ده روز گذشته من از آن پاکت برای نوشتن شماره های تلفن، ایده هایی برای تدریس در کلاس، کارهایی که باید انجام می دادم، و یادداشت های شخصی ام استفاده می‌کردم. اگرچه این پاکت بیش از یک هفته در معرض دیدم بود اما من تا آن لحظه به آن توجه نداشتم و تنها در آن لحظه بود که توجه من به خطوط عمودی که در قسمت راست پایین پاکت بود جلب شد، نشانه‌هایی از اینکه نامه بخشی از انبوه نامه های پستی بود. من بواسطه حس مشخص ناامیدی، حالتی از گیجی و شوک را تجربه می‌کردم. آن نامه از طرف همکاری در ایتالیا بود و درباره موضوعی برایم نوشته بود که احساس می کرد موضوع حساسی است و بایستی با اطمینان بسیار حفظ شود.

 آنگاه با نگاه به تمبرها برای اولین بار متوجه دو مورد دیگر شدم. سه تمبر که روی یکی از آنها نوشته هایی بود که با کمال تعجب توانستم آنها را بخوانم. با دیدن واژه های ولفگانگ آمادئوس موزارت پس از چند لحظه متوجه شدم که آن واژه‌های ایتالیایی اسمی آشنا برایم بودند، “همانند” آنچه که در انگلیسی هست.

وقتی از ریوری بیرون آمدم نمی دانستم که این موضوع  به آنچه که بین من و بیمار در آن لحظه می‌گذشت مربوط بود. تلاش برای تغییر این موضوع به یک وضعیت روانشناختی مبارزه ای دشوار بود، از این نظر که تلاشی بود برای “جنگ واپس روی”، و من هنگامی آن را تجربه کردم که تلاش داشتم یک رویای در حال گریز از چنگ هشیاری را به یاد آورم. در سالهای گذشته من اعتنایی به این لغزش های توجه نداشتم و تلاش میکردم خودم را وقف معنای آنچه که بیمار می‌گوید بکنم، بدین جهت پس از بازگشت از ریوری کمی عقب تر از بیمار بودم.

 من متوجه شدم که نسبت به اصالت و واقعی بودن صمیمیتی که ظاهراً در آن نامه بود بدگمان بودم. این فانتزی زودگذر که نامه بخشی از انبوه نامه های پستی بوده باعث شد یک حس ساده لوح بودن داشته باشم. احساس می کردم که فردی ساده و گول خور هستم و آماده بودم که باور کنم که متعهد به حفظ یک راز خاص هستم. من تداعی های تکه تکه ای داشتم که شامل تصاویری از یک بسته پستی پر از نامه با تمبرهای باطل نشده، کیسه تخم‌مرغ عنکبوت، تار شارلوت (وایت ۱۹۵۲)، پیغام شارلوت روی تار عنکبوت، موش تمپلتون، و ویل بور مقدس. به نظر نمی رسید که هیچیک از این افکار لطمه‌ای به آنچه بین من و آقای “ال” گذشته وارد کرده؛ احساس من این بود که گویی داشتم جریان تحلیل انتقال متقابلی را که برایم فشار آور بود تاب می آوردم.

 همانطور که به آقای “ال” گوش میدادم (مردی ۴۵ ساله و سرپرست یک موسسه غیر انتفاعی بزرگ)، از این موضوع آگاه شدم که شیوه حرف زدن او بیانگر یکی از ویژگی‌های بارز او است، او خسته و ناامید به نظر می‌رسید و با اینحال سرسختانه به تولید تداعی آزاد ادامه می داد. در تمام طول تحلیل، او در تلاش بود تا از محدودیت هایی که باعث جدایی هیجانی شدید او از خودش و دیگران شده بود فرار کند. من داشتم به توصیف او در مورد وارد شدن به خانه ای که در آن زندگی می کرد اما نمی توانست آن را خانه خود احساس کند فکر می‌کردم. وقتی وارد خانه می شد مورد استقبال و خوش آمد گویی “زن و چهار بچه ای که آنجا زندگی میکردند” واقع می‌شد اما احساس نمی کرد که آنها همسر و فرزندانش هستند. “حسی از این که در تصویر نیستم و با این حال آنجا هستم. درلحظه ای که تشخیص می دهم که متناسب نیستم، حس جدا افتادگی در کنار حس تنهایی دارم.”

من به این ایده  فکر کردم که شاید این حس ساده لوح بودن در من از طریق بیمار و باور داشتن  صمیمیت ظاهری او هنگام حرف زدن با من ایجاد شده است. اما این فکر برایم غیر واقعی بود. من به یاد حس ناکامی که در صدای او وجود داشت افتادم، هنگامی که بارها برایم توضیح می‌داد که می‌داند که باید چیزی را احساس کند اما نشانه ای ندارد از اینکه آن چه چیزی می تواند باشد.

رویاهای او پُر بود از تصاویر افراد معلول، زندانی، و لال. در یک رویای اخیر، او پس از صرف انرژی بسیار موفق به شکستن یک سنگ و یافتن خطوط هیروگلیف حک شده در سطوح داخلی آن شد، خطوطی مشابه علامت گذاری فسیل. زمانیکه او متوجه شد که قادر به فهم یک عنصر واحد از معنای هیروگلیف نمی‌باشد، لذت اولیه رویا برایش از بین رفت. کشف او یک هیجان‌ گذرایی بود، اما نهایتاً به یک تجربه پوچ و دردناک و نیز یاسی عمیق منجر شد. حتی این حس یاس و ناامیدی هم بلافاصله بعد از بیداری از بین می رفت، و تبدیل به تصاویر مرده ای می شد که او برایم گزارش می کرد (به جای تعریف کردن آنها). رویا به یک خاطره عقیم شده تبدیل شده بود و دیگر بعنوان افکار و احساسات زنده احساس نمی شد.

من فکر می کنم که تجربه ام در آن جلسه شکلی از همانند سازی فرافکنانه بود، بطوری که من هم در تجربه ناامیدی بیمار در رابطه با ناتوانی از تشخیص و تجربه یک زندگی درونی مسدود شده،  سهیم بودم. این فرمول بندی عقلانی، کلیشه‌ای و عاری از هیجان احساس می شد. سپس یک سری افکار رقابتی، نارسیستیک نشخوار گونه‌ای در ارتباط با موضوعات حرفه ای در من بیدار شد. زمانی که متوجه شدم که بایستی قبل از ساعت ۶ عصر ماشینم را از تعمیرگاه تحویل بگیرم، این افکار نشخوارگونه  بطور ناخوشایندی قطع شدند. من بایستی مراقب می بودم که جلسه تحلیل آخرین بیمارم را راس ساعت ۵:۵۰ عصر خاتمه دهم تا بتوانم قبل از بسته شدن تعمیرگاه به آنجا برسم. من تصویر روشنی در ذهن داشتم از اینکه  جلوی درِ بسته گاراژ پشت ترافیک ایستاده ام. حسی از درماندگی و خشم (و نیز دلسوزی به حال خودم) نسبت به صاحب تعمیرگاه داشتم، به این دلیل که او با وجود اینکه می‌دانست من سال‌ها یک مشتری منظم بودم و به ماشینم هم نیاز داشتم، اما راس ساعت ۶ عصر گاراژ را بسته بود. در این تجربه رویاگون یک حس عمیقی از یاس و تنهایی و نیز حس بدنی ملموسی از سختی پیاده رو، بوی دود اگزوز، و شیشه های گل آلود گاراژ وجود داشت.

اگرچه من در آن زمان کاملا از آن احساسات آگاه نبودم، اما اکنون با نگاه به گذشته بهتر می توانم دلیل آشفتگی ام را بفهمم. این آشفتگی با احساسات و تصاویر رقابتی/نارسیستیک نشخوارگونه شروع شد و سپس با فانتزی های خاتمه دادن به جلسه آخرین بیمارم و بستن گاراژ توسط صاحب آن پایان یافت.

زمانیکه با تمرکز بیشتری مجددا شروع به گوش دادن به آقای “ال” کردم، تلاش کردم به چیزهایی که در آن زمان می گفت یک شکل و ساختی بدهم: غرق شدن زنش در کارش و خستگی که هر دو در پایان روز احساس می کردند، مشکلات مالی و ورشکستگی برادرزنش، تجربه نزدیک به تصادف با یک موتورسوار بی پروا. من می‌توانستم هر یک از این تصاویر را بعنوان یک نمادی از موضوعاتی در نظر بگیرم که قبلا در موردش صحبت داشتیم، به انضمام موضوع جدا افتادگی که به نظر می رسید به تمام آنچه که بیمار در موردش صحبت می‌کرد سرایت کرده بود، همچنین گسستگی که هم از طرف خودم و هم از طرف آقای “ال” احساس می کردم. به هر حال من تصمیم گرفتم مداخله ای نکنم به خاطر اینکه احساس می‌کردم که هر تلاشی برای ارائه تفسیر در آن لحظه، فقط تکرار خودم و نیز تایید خودم بود بدین جهت که ثابت کنم چیزی برای گفتن دارم.

در ابتدای جلسه تلفن دفترم زنگ خورد و قبل از سکوت مجدد پیامگیر تلفن برای ثبت پیام دوبار زنگ خورد. زمانی که تلفن زنگ خورد من بطور آگاهانه در مورد اینکه چه کسی می تواند تماس گرفته باشد فکر نکردم، اما در آن لحظه از جلسه من ساعت را چک کردم تا ببینم چقدر طول می کشد تا بتوانم پیام را دریافت کنم. با فکر کردن به صدای زنده و پرنشاط ضبط شده روی پیامگیر حسی از رهایی داشتم. البته من بیشتر از آن که به دنبال یافتن خبرهای جدید باشم مشتاق شنیدن یک صدای با نشاط و بی دغدغه بودم. این یک مولفه حسی‌ (بدنی) برای فانتزی کردن بود، بطوری که من توانستم وزش نسیم خنکی را بر روی صورتم و در شش هایم حس کنم و از سکوت خفه کننده آن اتاق گرم و بدون تهویه رهایی یابم.

من به یاد تمبرهای تازه بر روی پاکت نامه افتادم؛ با رنگ هایی ساده و زنده، که بواسطه اثر ترسناک، مکانیکی و ثابتِ علامت های باطل شده ماشینی آشکار می شوند.

هنگامی که دوباره به پاکت نامه نگاه کردم متوجه چیزی شدم که در این مدت فقط بطور زیر آستانه ای از آن آگاه بودم: اسم و آدرسم را روی ماشین تحریرِ دستی تایپ کرده بودند، نه کامپیوتری، نه با برچسب پستی، و نه حتی با یک ماشین تایپ برقی. من تقریبا بخاطر کیفیت شخصی که اسم من پیدا کرده بود، خوشحال بودم. من تقریبا می توانستم بی نظمی های خاصِ هر حرف نوشته شده، بی دقتی در خط، و بخش حذف شده بالای حرف t را بشنوم. آنها برای من همانند لهجه و بیانی از یک صدای انسانی بود که با من حرف می زد و اسم مرا صدا می زد.

 این افکار و احساسات و همچنین حس های بدنی مرتبط با این فانتزی ها برایم تداعی کننده چیزی بود که بیمار ماه‌ها قبل به من گفته بود، و پس از آن دیگر در موردش حرفی نزده بود. او به من گفته بود که او نزدیکترین حس را زمانی با من تجربه می کند که من اشتباهی می کنم، نه زمانی که حرف های درستی می زنم. ماه ها طول کشید تا بتوانم چیزی که به من گفته بود را بفهمم. در آن لحظه از جلسه بود که من توانستم معنای حس ناامیدی خودم، و نیز جستجوی شدید بیمار برای چیزی انسانی و شخصی در کار با یکدیگر را درک کنم. بتدریج توانستم آن حس وحشت، نومیدی، و خشم مرتبط با تجربه تصادف را با چیزی که به نظر انسانی می رسید، اما مکانیکی و غیرشخصی احساس می‌شد را بفهمم.

من به یاد توصیفی که آقای “ال” از مادرش کرده بود افتادم؛ فردی دچار “مرگ مغزی”! او قادر نبود حتی یک مورد از احساس خشم یا هیجان شدید مادرش را بیاد آورد. او خودش را غرق در کارهای خانه و “آشپزی کاملا معمولی” کرده بود و با مشکلات هیجانی، بعنوان چیزهایی بسیار معمولی و پیش پا افتاده برخورد می کرد‌. بطور مثال، وقتی بیمار شش ساله بود و هرشب وحشت داشت از اینکه موجوداتی زیر تختش باشند، مادرش به او می گفت: “چیزی برای ترسیدن وجود ندارد”. این گفته در تحلیل تبدیل شد به یک نمادی از ناهماهنگی بین درستی گفتار از یک سو ( هیچ موجودی در واقع زیر تخت وجود نداشت) و بیزاری/ ناتوانی مادرش در تشخیص زندگی درونی بیمار ( آن چیزی که بیمار از آن وحشت داشت، اما مادرش از شناسایی و حتی کنجکاوی نسبت به آن اجتناب می کرد).

زنجیره افکار آقای “ال”، شامل اظهار نظرهایش درباره زنش و احساسات خستگی خودش، ورشکستگی برادر زنش، و تصادف جدی و مهلک احتمالی، اکنون برایم انعکاسی بود از تلاش های ناخودآگاه او برای انتقال احساسات شکل نیافته اش در رابطه با ورشکستگی، خالی و مُرده بودن فضای تحلیل. احساس او این بود که تعامل زنده ای بین ما برقرار نیست؛ و از آنجایی که خودش قادر به برقراری یک رابطه انسانی با من نبود، شیوه رابطه من با خودش را هم مکانیکی تلقی می کرد.

من به او گفتم که من فکر می کنم زمان بودنت در اینجا و با من برایت یک کار ناخوشایند و اجباری است، شبیه کار در کارخانه که تو مجبوری برای اعلام حضورت کارت ورود و خروج بزنی. سپس من به او گفتم که من حسی از این دارم که گاهی او بطور نومیدانه ای خاموش است، شبیه احساس خفگی بواسطه چیزی که ظاهراً در هوا وجود دارد، اما در واقع خالیست.

صدای آقای “ال” بلند تر و قوی تر می شد، بطوری که من قبلا نشنیده بودم، او گفت: ” بله، من بخاطر ترس از خفگی در طول شب، پنجرها را باز می گذارم. من اغلب با وحشت از اینکه کسی دارد مرا خفه می کند، از خواب بیدار می شوم، گویی آنها یک کیسه پلاستیکی روی سرم کشیده‌اند.  بیمار ادامه داد که موقع ورود به اتاق مشاوره هم دائماً این حس را دارد که اتاق بسیار گرم و هوای آن بطور غیر قابل تحملی ساکن است. او گفت که هرگز این اتفاق برایش نیافتاده که از من بخواهد که یا بخاری را خاموش کنم و یا پنجره را باز کنم،  به این دلیل که تاکنون از اینکه چنین احساساتی داشته، کاملا آگاه نبوده است. او گفت این برایش خیلی دلسرد کننده است که می فهمد چقدر کم به خودش اجازه داده که درباره آنچه که در درونش می‌گذرد بفهمد، و اینکه حتی قادر نبوده گرمای اتاق را احساس کند.

آقای “ال” به مدت ۱۵ دقیقه در جلسه ساکت بود، یک سکوتی  که قبلاً اتفاق نیافتاده بود. درطول این سکوت، من احساس فشاری برای حرف زدن نداشتم. در حقیقت یک احساسی از آسودگی و رهایی وجود داشت، در حالیکه پیش از این، جلسات ما انباشته بود از “اضطراب ذهنی” که در هر دو مورد وجود داشت. من نسبت به تلاش بسیار و عجیبی که هردوی ما انجام می دادیم تا تحلیل را از فرو رفتن به یک ناامیدی نجات دهیم آگاهی یافتم. من تصور می‌کردم که هر دوی ما در گذشته در تلاش بودیم تا یک توپ بادی را در هوا نگه داریم و سپس آن را به دیگری پاس دهیم. در پایان جلسه من احساس خواب آلودگی داشتم و سعی می کردم که در مقابل بخواب رفتنم مقاومت کنم.

در جلسه بعدی بیمار گفت که او به خاطر خوابی که در ابتدای صبح دیده بود از خواب بیدار شده بود. در رویا او زیر آب بود و می‌توانست کسانی را ببیند که کاملا لخت بودند. او متوجه شد که خودش هم لخت بود، اما نمی توانست بطور خودآگاه آن را احساس کند. او نفسش را حبس کرده بود و حس وحشتی داشت از اینکه اگر نتواند نفسش را نگه دارد غرق خواهد شد. یکی از مردانی که براحتی زیر آب نفس می کشید، به او گفت که اگر نفس بکشد مشکلی پیش نمی آید. آقای “ال” خیلی محتاطانه در رویا شروع کرد به نفس کشیدن و فهمید که می تواند نفس بکشد. زمانی که او هنوز زیر آب بود، صحنه تغییر کرد. او در حال گریه حس غم شدیدی را تجربه می‌کرد. یک دوست که چهره اش برای او قابل تشخیص نبود با او صحبت می‌کرد. آقای “ال” گفت او یک حس قدردانی نسبت به دوستش داشت، از این جهت که تلاشی برای قوت قلب دادن یا سرزنده نگه داشتن او نداشت.

بحث

گزارش کیس مذکور نه بعنوان یک نقطه عطف در یک تحلیل، بلکه تا حدودی تلاشی بود برای انتقال مفهوم حرکت ناخودآگاهِ دیالکتیکی ذهنیت فردی و بیناذهنی درچارچوب تحلیلی. من تلاش کرده ام تا از طریق تجربیات شخصی ام (شامل ادراک های سخت و کارهای معمول و روزانه ذهنی و بدنی) تجربه بیناذهنی خلق شده بین روانکاو و آنالیزان را مفهوم سازی کنم. هیچ فکر، احساس، و یا حس بدنی نمی‌تواند به همان شکلی که بوده یا خواهد بود خارج از بافت ویژه (پیوسته در حال حرکت) بینا ذهنی ناخودآگاه خلق شده بین روانکاو و آنالیزان در نظر گرفته شود.

من مایلم در ابتدای بحث به این نکته اشاره کنم که من بخوبی می دانم که شکل ارائه محتویات بالینی قدری عجیب بود، و تقریبا تا اواخر ارائه کیس اطلاعات خاصی را درباره آقای “ال” ارائه نکردم. تلاش من بر این بود که تا حدودی احساساتم را در رابطه با زمان هایی که آقای “ال” کاملاً از افکار و احساسات خودآگاه من غایب بود،  منتقل کنم.  در طی دوره های ریوری، توجه من بطور کامل بر آقای “ال” متمرکز نبود. (من از مفهوم ریوری بیون [۱۹۶۲] استفاده کردم تا به حالت های روانشناختی اشاره کنم که انعکاسی است از پذیرندگی فعال روانکاو در رابطه با ناخودآگاه آنالیزان، و همچنین برای اشاره به یک مجموعه متفاوتی از حالتهای روانشناختی که به نظر می‌رسد انعکاسی است از غرق شدن نارسیستیک روانکاو در افکار خود، نشخوارهای ذهنی وسواس گونه، رویاهای روز، فانتز یهای جنسی، حس های بدنی، و غیره.)

 نگاه به جزئیات محتویات بالینی، به روشنی تجربه من از پاکت نامه (در بافت این تحلیل) را نمایان می کند، به این معنا که توجه من به پاکت نامه ای که هفته ها در آنجا وجود داشت را می توان بعنوان یک رویداد روانشناختی، و حامل معانی روانشناختی، که فقط در آن زمان خاص به تجربه درآمد، قلمداد کرد.  به نظر من این معانی جدید صرفاً انعکاسی از رفع یک سرکوبی نبود، بلکه این اتفاق انعکاسی از یک حقیقت و یک سوژه جدیدی (سوم تحلیلی) بود که بین من و آقای “ال” در حال خلق شدن بود، آنچه که به خلق پاکت نامه بعنوان یک ابژه تحلیلی منجر شد (بیون۱۹۶۲؛ گرین ۱۹۷۵). هنگامی که به ابژه جدید روی میز توجه کردم، آن را کاملا همخوان با ایگو یافتم، و این یک اتفاق کاملا ناخودآگاه بود. من مجذوب علامت های چاپ شده (ماشینی) روی پاکت نامه، که تا آن لحظه برایم وجود خارجی نداشت، شده بودم : برای اولین بار این علامت ها را در بافتی با یک ماتریکسی از معانیِ تجربه می کردم، که می توانست با اضطراب من در رابطه با عدم وجود احساسی برای صحبت کردن با آقای “ال”، مرتبط باشد. تمبرهای باطل نشده نیز به همین شکل “خلق” شدند و در تجربه بیناذهنی که در حال ساخته شدن بود، قرار گرفتند. شدت احساسات بیگانگی بحدی بود که من بسختی توانستم نام موزارت را که بعنوان بخشی از زبان متداول بود، تشخیص دهم.

 جزئیاتی از مجموعه تداعی های تکه تکه مرتبط با تار شارلوت (وایت ۱۹۵۲) مستلزم توضیح می باشد. اگرچه این افکار و احساسات در تجربه زندگی ام معنای بسیار شخصی و ویژه ای داشتند، اما در درون بافت تجربه سوم تحلیلی مجددا خلق شدند. اگرچه من بطور خودآگاه به اهمیتی که این کتاب (تار شارلوت) برایم داشت پی برده بودم، اما معنای ویژه آن را سرکوب کرده بودم، و تنها در آن زمان خاص در جلسه بود که متوجه آن شدم. چند هفته پس از آن جلسه بود که من از این موضوع آگاه شدم که این کتاب اساساً با احساسات تنهایی من مرتبط بود. من برای اولین بار (در هفته های بعدی) متوجه شدم که در دوران کودکی و در یک دوره تنهایی شدید این کتاب را چندین بار خوانده بودم و بطور کامل با شخصیت ویل بور بعنوان یک فرد مطرود و منفور همانندسازی کرده بودم.

به نظر من این تداعی های ناخودآگاه در رابطه با کتاب تار شارلوت، نه بعنوان بازیابی یک خاطره سرکوب شده، بلکه بعنوان خلق تجربه ای (در درون و از طریق بیناذهنی ناخودآگاه تحلیلی) است که قبلا به شکل کنونی، وجود نداشته است. مفهوم بیناذهنی تحلیلی اساس مفهوم فرآیند تحلیلی است: تجربه تحلیلی در نقطه ای از گذشته و حال اتفاق میافتد، گذشته ای که (برای روانکاو و آنالیزان) از طریق تجربه تولید شده بین روانکاو و آنالیزان (یعنی، درون فضای سوم تحلیلی) مجددا خلق می شود.

پس از تجربه ریوری و بازگشت مجدد به بیمار (گوش دادن به آنچه می گوید، چگونگی بیانش، و نیز شیوه بودنش با من)، من دیگر به آن نقطه چند لحظه قبل بر نخواهم گشت؛ من در هر وهله بواسطه تجربه ریوری، و گاهاً به طرقی که بسختی قابل ادراک است تغییر می کنم. بعد از تجربه افکار و احساسات مرتبط با پاکت نامه و توجه مجدد به آقای “ال”، نسبت به کیفیات اسکیزوئیدی تجربه او، و نیز تلاشهای هر یک از ما برای خلق چیزی واقعی، پذیرنده تر شده بودم. اکنون من درک بیشتری از احساسات خشک او در ارتباط با حسی که نسبت به جایگاهش در خانواده و دنیا داشت، و نیز احساس ناامیدی خودم در ارتباط با تلاش برای قرار گرفتن در جایگاه یک روانکاو برای او، پیدا کرده بودم.

سپس من درگیر دومین سری از افکار و احساسات “خود درگیری” شدم (پیگیری تلاش های رضایت مندانه جهت مفهوم سازی ناامیدی خودم و بیمار بر حسب همانندسازی فرافکنانه؛ من فکر می کنم که توصیف من در مورد جنبه ای از تجربه ام با آقای “ال”، می تواند بر حسب همانندسازی فرافکنانه فهمیده شود، اما من در نقطه ای از جلسه که این به افکار فرو می رفتم، از مفهوم همانندسازی فرافکنانه بعنوان یک دفاع عقلانی سازی استفاده می کردم). ‌افکار من با فانتزی ها و احساسات مشوش کننده ای در رابطه با بسته شدن گاراژ و نیازم به خاتمه دادن به جلسۀ آخرین بیمارم قطع شدند. ماشین من کل آن روز در گاراژ بود، اما فقط با این بیمار و دقیقا در آن زمان بود که موضوع ماشین بعنوان ابژه تحلیلی خلق شد. فانتزی بسته شدن گاراژ در آن لحظه نه فقط بوسیله من و در تنهایی، بلکه از طریق مشارکت در تجربه بیناذهنی ناخودآگاه با آقای “ال” خلق شد. افکار و احساسات مرتبط با موضوع ماشین و گاراژ در هیچ یک از جلسات تحلیلی آن روز اتفاق نیافتاد.

در ریوری مرتبط با موضوع گاراژ و نیاز من به خاتمه دادن به جلسه آن روز، تجربیاتی از برخوردهای غیر منعطف، مکانیکی، و غیر انسانی در خودم و دیگران به اشکال مختلف برایم تکرار شد. در هم تنیدگی فانتزی ها بشکل احساساتی از زبری و سختی (پیاده رو، شیشه، و شن) و خفگی (دود اگزوز) تجربه می شدند. این فانتزی ها در من یک حسی از اضطراب و اضطرار را ایجاد می کرد، و نادیده گرفتن شان برایم بسیار دشوار بود (اگرچه قبلا بخوبی می توانستم این فانتزی ها و احساسات را نادیده بگیرم، و معنایی بجز یک مداخله قابل کنترل برایم نداشت).

زمانی که مجددا با تمرکز بیشتری شروع کردم به گوش دادن به آقای “ال”، همچنان احساس می کردم که کاملا نسبت به آنچه در جلسه اتفاق می افتد گیجم، و بشدت وسوسه می شدم چیزی بگویم تا احساس ناتوانی ام را از بین ببرم. در این نقطه از جلسه، آنچه که پیشتر در جلسه اتفاق افتاده بود (تماس ثبت شده بوسیله پیام گیر تلفن) برای اولین بار بعنوان یک رویداد تحلیلی حادث شد (بدین معنا، آن بعنوان یک رویدادی بود که در بافت بیناذهنی ناخودآگاه معنایی را بیان می کرد). صدای ضبط شده روی دستگاه پیام گیر به نظر می رسید که از طرف کسی باشد که مرا می شناسد و مایل است که شخصاً با من صحبت کند. احساسات بدنی نفس کشیدن آزادانه و خفگی معنای بسیار مهمی را در بر داشت. پاکت نامه به یک ابژه تحلیلی تبدیل شد که کاملا متفاوت از آن چیزی شد که پیشتر در جلسه بود: اکنون آن پاکت نامه معنایی را در بر داشت که بازنمایی کننده یک صدای شخصی و ویژه بود (نام و آدرسی که به صورت دستی نوشته شده بود با یک t ناقص).

تاثیرات این احساسات در فضای سوم تحلیلی، منجر به تغییر چیزی شد که بیمار ماهها قبل در باره اش  با من صحبت کرده بود (اینکه او زمان هایی احساس نزدیکی را با من تجربه می کند که من اشتباهی می کنم). اکنون این گفته او معنای جدیدی را به خود گرفته بود، اما من فکر می کنم درست تر این است که گفته شود (به یاد آورده شود) که آن گفته برای من به گونه جدیدی معنا پیدا کرد؛ گویی اولین بار بود که داشت بیان می شد.

در این نقطه از جلسه من توانستم چیزی را به کلام درآورم که بیان کننده تجربه مواجهه من با بخشی غیر انسانی از خودم و شخص دیگر بود. بخشی از موضوعاتی که آقای “ال” درباره شان حرف میزد نسبت به قبل برایم انسجام بیشتری یافته بودند: اکنون به نظر میرسید که این موضوعات با آنچه که او بعنوان ورشکستگی و مُردگی در مورد من و گفتگوی بین ما تجربه میکرد، همگرا شده بود. اکنون این موضوعات مشابه برایم تبدیل به ابژه جدید و زنده ای شدند. من تلاش کردم تا احساسم را در مورد تجربه ای که او نسبت به من و تحلیل بعنوان موضوعی مکانیکی و غیر انسانی داشت، با او در میان بگذارم. من قبل از اقدام به مداخله، بطور آگاهانه طرحی جهت استفاده از تصویر ذهنی ماشین (کارخانه و زمان ساعت) برای انتقال موضوعات ذهنی ام نداشتم. اما بطور ناخودآگاه از این تصویرهای ذهنی در خصوص موضوع (ساعت معین) خاتمه دادن به جلسه و بسته شدن گاراژ در ریوری هایم استفاده می کردم. از نظر من “انتخاب” این تصاویر بعنوان انعکاس شیوه ای است از تجربه ناخودآگاه من در رابطه با موضوع سوم تحلیلی (بیناذهنی ناخودآگاه در حال خلق شدن بین آقای “ال” و من).

من درباره تصویر یک فضای تهی (یک ماشین دیگر)، که به نظر میرسید هوایی برای زنده ماندن در آن وجود داشت؛ در واقع یک پوچی و خلا، با بیمار صحبت کردم (اینجا من بطور ناخودآگاهی از تصاویر احساسیِ آن تجربه به فانتزی درآمده با هوایی انباشته از دود اگزوز  بیرون گاراژ و تنفس هوای تازه تداعی شده با فانتزی دستگاه پیام گیر تلفن، استفاده کردم). [این یک شیوه غیر مستقیم بود (به معنای اینکه من توانستم تجربه ناخودآگاهم را با بیمار به اشتراک بگذارم و در نتیجه مداخلاتم را شکل دهم) تا بتوانم در باره تجربه ام از/بوسیله سوم تحلیلی به بیمار “بگویم”. این تعامل غیرمستقیم انتقال متقابل در جهت ایجاد احساس خودانگیختگی، زنده بودن، و اصالت تجربه تحلیلی بسیار کمک کننده بود]. پاسخ آقای “ال” نسبت به مداخله من همراه با یک صدای پُر شور و قوی در او بود که میتوانست انعکاسی باشد از یک قدرت تنفس (یک بده بستان کامل تر). احساسات خودآگاه و ناخودآگاه او با تصاویر و احساسات خفگی توسط دستان مادر/ روانکاو کشنده مسدود شده بود (کیسه پلاستیکی [سینه] که او را از هوایی که لازمه زنده ماندن است محروم کرده بود).

سکوت انتهای جلسه خودش یک اتفاق تحلیلی جدید، و انعکاسی از یک احساس آسودگی خیال بود، که مشخصا با تصاویر خفگی وحشیانه در یک کیسه پلاستیکی یا احساس فروخوردگی از هوای ساکن در اتاق مشاوره مغایر بود.

دو جنبه بسیار معنادار دیگر از تجربه من در طول این سکوت وجود داشت: اول، فانتزی یک توپ بادی، که من و آقای “ال”، آن را با ضربه های وحشیانه به یکدیگر پاس می دادیم، و دوم احساس خواب آلودگی من. اگرچه این سکوت بین ما یک حس آرامشی را به من می داد (بهمراه احساساتی از نومیدی، خستگی شدید، و امید)، اما در این تجربه سکوت عنصری وجود داشت (که تا حدودی در خواب آلودگی من انعکاس می یافت) همانند طوفانی در دوردست ها ( که من با نگاه به گذشته آن را یک خشم بازداری شده میدانستم).

 در جلسه بعد من در مورد خواب آقای “ال” تفسیر کوتاهی دادم. من آن خواب را هم بعنوان پاسخی به جلسه قبل، و هم توصیف دقیق تر جنبه ای از انتقال-انتقال متقابل درک میکردم، که بخاطر ترس آقای “ال” از تاثیر خشمش روی من، و احساسات هم جنس گرایانه اش نسبت به من، بشکل اضطراب خودش را نشان میداد. (من پیشتر سرنخ هایی در باره این احساسات داشتم اما قادر نبودم از آنها بعنوان ابژه های تحلیلی استفاده کنم -همانند تصویر و احساسی که از سر و صدای ترافیک پشت سرم در ریوری گاراژ داشتم).

در اولین بخش رویا، بیمار زیر آب با افرادی لخت و مردی بود که به او گفت که با وجود ترسش از غرق شدن، میتواند براحتی نفس بکشد. زمانیکه او نفس کشید، فهمید باور به اینکه او میتواند این کار را انجام دهد چقدر برایش سخت بوده. دربخش دوم رویا، او با یک حس غم و در حال گریه کردن متوجه مرد ناشناسی در کنارش شد، که تلاشی برای تسلی دادن به او نداشت. به نظر من این رویا تا حدودی بیانی از احساسات او در جلسه قبل بود، که هر دو با هم تجربه کردیم، و این تجربه منجر  شد به یک درک بهتر درباره زندگی ناخودآگاه او (زیر آب بودن)، و نیز از بین رفتن ترس من در رابطه با احساس از هم پاشیدگی ام (غرق شدن) بخاطر احساسات تنهایی، غم، و پوچی بیمار. در نتیجه او توانست زنده بودن را احساس ‌کند، و با چیزی (نفس کشیدن) روبرو شود، که پیشتر بخاطر ترس از خفه شدن (سینه تهی/روانکاو) با آن روبرو نمیشد. بعلاوه، یک تلقینی وجود داشت که باعث میشد تا تجربه بیمار بطور کاملا واقعی احساس نشود، اما از طریق رویایش به این باور رسید که میتواند کاری را انجام دهد که حتی تصورش هم برایش سخت بود.

در قسمت دوم رویا، آقای “ال” توانست با وضوح بیشتری غمش را احساس کند و بدین طریق احساس جدایی کمتری را نسبت به خودش و من تجربه کرد. رویا تا حدودی یک ابراز قدردانی نسبت به من بود، به این خاطر که  به احساسات در حال تجربه اش دستبرد نزده بودم، اگر که من با ارائه یک تفسیر سکوت او را می شکستم و یا تلاشی برای از بین بردن–یا حتی تغییر دادن– غمش داشتم، این اتفاق می توانست بیافتد.

علاوه بر حس قدردانی (آمیخته با تردید) که او در رابطه با این اتفاقات تجربه میکرد، من احساس میکردم همچنان احساسات ناشناخته ای از دوسوگرایی نسبت به من وجود دارد. و من از طریق احساس خواب آلودگی (انعکاسی از حالت دفاعی من) که در انتهای جلسه قبل داشتم، تا حدودی نسبت به آن آگاه شدم. فانتزی ضربه زدن به توپ بادی (سینه) میتوانست نشانه ای باشد از یک خشم بازداری شده. اتفاقات بعدی در تحلیل مرا متقاعد ساخت که ناشناس بودن آن مرد در بخش دوم رویا ابرازی از خشم او (انتقال مادرانه) نسبت به من بود بخاطر ناملموس، درک نشدنی، و بی شکل بودنم (همانگونه که او خودش را احساس میکرد). این ایده در سالهای بعدی تحلیل زمانیکه او خشمش را نسبت به من به صورت “هیچ شخص خاصی نبودن” ابراز کرد، تایید شد.

بعلاوه در یک سطح عمیق تر از ناخودآگاه، دعوت آن مرد لخت برای نفس کشیدن در آب ناشی از این احساس ناخودآگاه در او بود که من نیز میخواهم او را وسوسه کنم تا اینکه در اتاق با من زنده باشد، بطوریکه این احساسات یک اضطراب هم جنس گرایانه ای را در او برمی انگیخت (بازنمایی از ترغیب مرد لخت برای به دهان بردن یک مایعی). من تا مدتها در مورد این اضطراب جنسی انعکاس یافته در خوابش تفسیری ندادم.

ریوری و سوم تحلیلی

در آنچه در بالا توصیف شد، “سرگردانی” ذهن من و تمرکزم بر نشانه ای ماشینی روی پاکت نامه پُر شده با خطوط ناخوانایی از شماره های تلفن، یادداشت هایی برای تدریس، و یادآوری کارهای انجام نشده، موضوعی اتفاقی نبود. همچنین خود پاکت نامه (علاوه بر انتقال معانی مذکور) بازنمایی از مباحثه خصوصی من؛ یک مکالمه شخصی که معنایی برای شخص دیگر نداشت، بود. یادداشت های روی پاکت نامه موجب شد تا یک گفتگوی درونی درباره جزئیات زندگی ام در من راه اندازی شود. یک بخش مهم کار ذهنی روانکاو در طی جلسات تحلیل این است که بطور ناخودآگاه و “طبیعی” با جنبه های شخصی، خصوصی، و ناخوشایند زندگی اش درگیر شود. درک کردن این جنبه های شخصی و معمول زندگی ‌که بشکل ناخودآگاه در ریوری بازتاب می یابند، نیازمند تلاش بسیار زیادی است تا بتوان این تجربه ذهنی را بشکل یک گفتگوی درونی درآورد؛ جلوه ای از ناخودآگاه که یک فعل و انفعالی را با سوژه های تحلیلی دارد. این سوژه های شخصی که درخلق سوم تحلیلی بیناذهنی دخیل هستند نه دیگر آن چیزی هستند که قبلاً بودند و نه چیزی کاملاً متفاوت از آن.

 به باور من یک بعد اصلی زندگی روانشناختی روانکاو در ارتباط با جزئیات معمول زندگی اش، در اتاق درمان با بیمار به شکل ریوری در میاید (که غالباً برایش اهمیت نارسیستیک بسیار زیادی دارد). [در اینجا و نیز در ادامه مقاله ضمائر مذکر اشاره به هر دو جنس دارد]. در این بحث بالینی، من تلاش کردم تا نشان دهم که این ریوری ها صرفاً انعکاسی از بی‌توجهی، خود درگیری نارسیستیک، تعارضات هیجانی حل نشده، و یا موضوعات مشابه نیست. بلکه این فعالیت روانشناختی، بازنمایی کننده اشکال سمبولیک و پیش سمبولیک (مبتنی بر احساس) تجربه به بیان در نیامده (و اغلب احساس نشده)ی آنالیزان است که در فضای بیناذهنیِ ناخودآگاهِ جفت تحلیلی در حال شکل گیری است (در سوم تحلیلی). این شکل از فعالیت روانشناختی غالباً به عنوان موضوعی در نظر گرفته میشود که روانکاو بایستی بر آن غلبه کند تا بتواند از لحاظ هیجانی با بیمار حاضر و هوشیار باشد. به نظر من این نگاه اهانت آمیز به تجربه روانکاو، منجر به دست کم گرفتن (نادیده گرفتن) اهمیت تجربه روانکاو با آنالیزان میشود. من احساس می‌کنم که بی ارزش سازی این بخش مهم تجربه تحلیلی، روانکاو را درگیر تفکر آگاهانه فزاینده ای میکند، که میتواند عامل مزاحمی برای تجربه تحلیلی باشد. تحلیل انتقال_انتقال متقابل از طریق وارسی شیوه ای که ما درباره خودمان و در باره آنچه که در یک حالت روانشناختی شخصی تجربه میکنیم، امکان پذیر می شود. در این حالت، فعل و انفعالات دیالکتیکی خودآگاه و ناخودآگاه به حالت هایی شبیه به رویا تغییر می یابند. با خودآگاهی نسبت به این وضعیت رویاگون، متوجه میشویم که در حال مذاکراتی پنهانی و زیرپوستی با یک پناهگاه درونی واقعی (خلوت خودمان) و در واقع یکی از پایه های سلامت روانیمان، هستیم. در این حالت روانی، ما به یک حوزه روحانی و خاصی قدم می گذاریم؛ یک حوزه شخصی که در آن تا حدود زیادی در تعامل با ابژه های ذهنی مان قرار می گیریم (وینیکات ۱۹۶۳؛ و نگاه شود به آگدن ۱۹۹۱). این شیوه تعاملی است که من در رابطه با یادداشت های روی پاکت نامه تجربه کردم، آنچه که برای شخص دیگر، و حتی برای جنبه هایی از خودمان که بیرون از این “بیغوله” شخصی/دنیوی قرار دارد، معنایی ندارد (وینیکات ۱۹۶۳، ص. ۱۸۴). این حوزه از تجربه انتقال_انتقال متقابل، که در ساختار شخصیت روانکاو بسیار شخصی و ریشه دار است، نیازمند تلاش بسیار زیاد روانشناختی است تا بتواند بشکل مباحثه ای با خود فرد درآید، و نیز شناخت در مورد اینکه این جنبه شخصی بوسیله/در جریانِ سوم تحلیلی تغییر یافته است. اگر قرار است که به معنای واقعی روانکاو شویم، بایستی تلاش کنیم که این جنبه از خودمان را در فرایند تحلیلی تحمل کنیم.

چند توضیح دیگر

به دلیل اینکه سوم تحلیلی تجربه ای است که روانکاو و آنالیزان آن را با توجه به ساختار شخصیتی، تاریخچه شخصی، ساختار روان تنی، و سایر عوامل شخصی دیگر تجربه میکنند، بنابراین تجربه این سوژه سوم، اگرچه مشترکاً خلق میشود، اما برای هر یک از آنها متفاوت تجربه میشود. بنابراین سوم تحلیلی ساختار نامتقارنی دارد، به این دلیل که این ساختار در یک بافت تحلیلی تولید می‌شود که نقش هر یک از آنها (زوج تحلیلی) در چگونگی شکل گیری آن بسیار تعیین کننده است. در شکل گیری این بافت تحلیلی، تجربه ناخودآگاه آنالیزان، یعنی تجربه گذشته و حال او که بناست بوسیله جفت تحلیلی درک شود، به عنوان عامل اصلی (و نه تنها عامل) سوژه مباحثه تحلیلی در نظر گرفته می شود. و تجربه روانکاو بوسیله سوم تحلیلی (ابتدئا) از طریق درک او از تجربه خودآگاه و ناخودآگاه آنالیزان صورت می‌گیرد. (روانکاو و آنالیزان درگیر در یک فرایند دموکراتیک از تحلیل متقابل نیستند).

سوم تحلیلی، اگرچه اغلب یک اثر قهری دارد؛ از این نظر که ظرفیت روانکاو و آنالیزان برای فکر کردن بعنوان افرادی جدا را محدود می‌کند، اما میتواند بسیار زاینده و رشد دهنده باشد. بطور مثال، تجربیاتی که بوسیله سوم تحلیلی تولید می‌شود، کیفیتی از صمیمیت را “به معنای واقعی” بین بیمار و روانکاو تولید می‌کند (وینیکات ۱۹۶۳، ص. ۱۸۴). چنین تجربیاتی می تواند احساساتی از شوخ طبعی مفرح، همراهی، بازیگوشی، شفقت، معاشقه سالم، فریبندگی، و احساسات دیگر را درگیر کند. این تجربیات در سوم تحلیلی اهمیت ویژه‌ای برای تحلیل دارد، به دلیل اینکه این شیوه های سالم و زایای رابطه با ابژه می‌تواند بعنوان اولین تجربیات در زندگی بیمار باشد. من معمولاً تفسیر در مورد معانی این اتفاقات تحلیلی را تا مدت‌ها به تاخیر می‌اندازم، اگر اصلا تفسیری بدهم. بنابراین زندگی کردن این تجربیات است که از اهمیت ویژه ای در تحلیل برخوردار است نه درک کردن آنها.

بخش دوم: همانندسازی فرافکنانه و سوم تحت انقیاد

پس از بحث در بخش اول در رابطه با تجربه ام از سوم تحلیلی در یک چارچوب بالینی، اکنون به این سوال خواهم پرداخت که چگونه مفهوم سوم تحلیلی باعث رشد روانکاوی در سطح تئوری بالینی می شود. [آنچه که در ادامه به آن پرداخته میشود یک مدل فشرده و تا حدودی تجدیدنظر شده از موضوعاتی است، که در ابتدا در آگدن ۱۹۹۴b چاپ شد.].  در پایان این مبحث من ایده هایم را در رابطه با مفهوم همانندسازی فرافکنانه بعنوان یک شکل از سوم بیناذهنی ناخودآگاه ارائه خواهم کرد. بطور ویژه ای، من فعل و انفعالات ناخوداگاه را از لحاظ انقیاد متقابل و شناخت متقابل توصیف خواهم کرد، و آن را بعنوان اساس همانندسازی فرافکنانه در نظر می گیرم.  (جهت بحث در مورد اشکال دیگر سوم تحلیلی، نگاه شود به آگدن ۱۹۹۶، ۱۹۹۹.)

درک من از همانندسازی فرافکنانه مبتنی است بر اینکه من مفهوم روانکاوی را بعنوان فرآیندی در نظر می گیرم که در آن شکل های متنوعی از سوم بیناذهنی در یک تنش دیالکتیک بین روانکاو و آنالیزان، با هویت های روانشناختی جداگانه، خلق می شود. در همانندسازی فرافکنانه، شکل مشخصی از سوم تحلیلی خلق می شود، که من بعنوان سوم تحت انقیاد به آن اشاره می‌کنم، چون این شکل از بیناذهنیت (اینترسابجکتیویتی) هم متاثر از ادراکات درونی است، و هم به میزان  زیادی تحت تاثیر ذهنیت های فردی هر دو شرکت کننده است. من با استفاده از مفهوم همانند سازی فرافکنانه به طیف وسیعی از اتفاقات روانشناختی- بین فردی اشاره می کنم، که شکل های اولیه تعامل مادر و نوزاد (بیون ۱۹۶۲)؛ فانتزی های ناخودآگاه، تهاجم های قهری، اشغال شخصیت فرد دیگر، حالت های گیج کننده اسکیزوفرنیک (روزنفلد ۱۹۵۲، ۱۹۶۵)؛ و “اشتراک همدلانه” سالم را شامل می شود (پیک ۱۹۸۵، ص. ۴۵).

همانندسازی فرافکنانه موجب خلق روایت های ناخودآگاهی می شود (بشکل کلامی و غیرکلامی سمبل سازی شده) که دربردارنده فانتزی برون ریزی یک بخش از خود فرد به درون دیگری است. این فانتزی های برون ریزی هم در خدمت مراقبت فرد از خطراتی است که توسط جنبه ای از خود فرد در او ایجاد شده، و هم محافظت از یک بخش از خود با به امانت گذاشتن آن در شخص دیگر بطوریکه آن بخش متمایز از خود فرد تجربه شود (کلاین ۱۹۴۶، ۱۹۵۵؛ و آگدن ۱۹۷۹). این جنبه از خود فرد، بشکل فانتزی ناخودآگاه، در شخص دیگری قرار داده می شود، بطوریکه طی یک فرایندی تغییر یافته، و سپس در شرایط بهینه ای با زهرآگینی کمتری باز پس گرفته می شود  (بیون ۱۹۵۹). اما در شرایط آسیب زا، این بخش باز پس گرفته شده مجدداً ضعیف و حتی خطرناک تر از قبل تجربه می شود.

به همراه این مجموعه فانتزی های ناخودآگاه و کاملاً مرتبط با آنها، مجموعه‌ای از ضمائم بین‌فردی با این فانتزی ها وجود دارد (بیون ۱۹۵۹؛ جوزف ۱۹۸۷؛ راکر ۱۹۵۲، ۱۹۶۸؛ روزنفلد ۱۹۷۱). کیفیت بین فردی این اتفاق روانشناختی از فانتزی ناخودآگاه تبعیت نمی‌کند؛ فانتزی ناخودآگاه و اتفاق بین فردی دو جنبه از یک اتفاق روانشناختی واحد هستند. این مفهوم سازی از فرایند همانندسازی فرافکنانه، اکنون بعنوان یک مولفه پذیرفته شده تئوری روانکاوی در نظر گرفته می شود. من در ادامه به بسط بیشتر این درک جدید از مفهوم همانندسازی فرافکنانه خواهم پرداخت.

این شکل از همانند سازی فرافکنانه، که یک وضعیت ذهنی خلق شده بوسیله سوم تحلیلی است، موجب تغییری در ذهنیت “دریافت کننده” می شود، بطوریکه  “منیّت” او بعنوان فردی جدای از دیگری (تا مدتی و به درجاتی) از بین می رود. در این فعل و انفعال ناخوداگاه ذهنیت‌ها،تو [دریافت کننده همانند سازی فرافکنانه] من می شوی [فرافکن] تا من بتوانم تا حدودی  با استفاده از تو چیزی را تجربه کنم که خودم به تنهایی قادر به تجربه آن نیستم. از طرف دیگر، تو غیر من می شوی، تا اندازه‌ای که من نیاز دارم یک جنبه از خودم را انکار کنم و  بشکل فانتزی (مبدل شدن به غیر من) خودم را در تو پنهان کنم.” بنابراین دریافت کننده همانند سازی فرافکنانه، تبدیل به شریکی می شود که خودش را بعنوان یک شخص جدا انکار می کند، و لذا با ساختن “فضای روانشناختی” در خودش (بشکل فانتزی ناخودآگاه) در تصرف فرافکن در می آید (جانشین او می شود).

در فرایند همانند سازی فرافکنانه، فرافکن از طریق نفی خودش بعنوان یک “من”  جدا، تبدیل به یک دیگری در رابطه با خودش می شود: او با ساکن شدن در درون دریافت کننده _به عنوان کسی که هم “من” است و هم “غیر من”_ بودنی را بیرون از خود تجربه می کند. دریافت کننده هم تا حدودی هم او (فرافکن) هست و هم نیست. فرافکن در این فرآیند تبدیل به شخص دیگری می شود، که تا حدودی متفاوت از آن کسی است که در آن لحظه بوده است. تجربه او از تصرف ذهن دریافت کننده، تجربه ای است از نفی دیگری بعنوان سوژه و همراه کردن ذهنیت دریافت کننده با ذهنیت خودش؛ و بطور همزمان هم بخشی از سلف خودش (فرافکن) به عینیت در می آید ( بعنوان یک پارت ابژه) و هم انکار می شود. برآیند این نفی دو طرفه، منجر به خلق یک سوژه سوم می شود، “سوژه همانند سازی فرافکنانه” که هم فرافکن و هم دریافت کننده هست و در عین حال هیچ یک از آنها نیست. بنابراین، همانند سازی فرافکنانه فرایندی است که بوسیله آن ذهنیت های فردی فرافکن و دریافت کننده به شکل های مختلفی نفی می شود: فرافکن این کار را با انکار یک جنبه از خودش و تصور برون ریزی آن در دریافت کننده انجام می دهد، در حالیکه دریافت کننده شریکی است که با نفی خودش و وقف کردن خودش (ساختن فضایی برای آن) جنبه نفی شده ذهنیت فرافکن را می پذیرد.

از آنجایی که مفاهیم فرافکنی و همانندسازی به بعد درون روانی یک تجربه اشاره دارد، بنابراین کافی نیست که بگوییم همانند سازی فرافکنانه بازنمایی کننده ی شکلی از فرافکنی یا همانند سازی، یا مجموعه هر دو آنهاست. تا حدودی می توان مفهوم همانندسازی فرافکنانه را اینگونه فهمید: یک خلق و نفی دو طرفه، و نگه داشتن سوژه‌های دیالکتیکی که هر کدام می‌تواند توسط دیگری “تحت انقیاد” درآید، به این معنا که آن جنبه نفی شده می‌تواند به شیوه‌ای از طریق دیگری تبدیل به یک سوژه سوم شود (سوژه همانندسازی فرافکنانه).

همانندسازی فرافکنانه، شکلی از رابطه تحلیلی است که در بیناذهنی تحلیلی بواسطه یک انقیاد دوطرفه (نامتقارن) موجب خلق یک ذهنیت سوم می شود، که در دگرگونیِ تجربه روانکاو و آنالیزان بعنوان سوژه های جدا تاثیر بسزایی دارد. در چارچوب تحلیلی، همانندسازی فرافکنانه اشاره دارد به یک فروپاشی جزئی حرکت دیالکتیکی ذهنیت فردی و بیناذهنی، که در آن ذهنیت‌های فردی روانکاو و آنالیزان بوسیله سوم تحلیلی، تحت انقیاد در می آید. در یک تحلیل موفق، روانکاو و آنالیزان می توانند ذهنیت فردی شان را که بوسیله سوم تحلیلی تغییر کرده بود (سوژه همانند سازی فرافکنانه)، مجدداً به تملک خود درآورند. همانندسازی فرافکنانه یک پارادوکس اساسی را در خود دارد: افراد درگیر در این شکل از رابطه بطور ناخودآگاه تحت انقیاد یک سوم بیناذهنی خلق شده دو طرفه درمی آیند، تا از محدودیت های آن لحظه خاص رهایی یابند. در فرایند همانند سازی فرافکنانه، روانکاو و آنالیزان هر دو حالتهایی از محدودیت و غنا، و نیز سرخوردگی و نشاط را تجربه می کنند. سپس یک هویت جدید بیناذهنی خلق می شود، یعنی یک سوم تحلیلی تحت انقیاد، که عاملی است تا کمک کند به افکار فکر شود، احساسات حس شوند، و حس ها تجربه شوند، جنبه هایی که تا آن لحظه برای هر دو فقط بعنوان تجاربی خام و بالقوه وجود داشتند. به منظور دستیابی به یک رشد روانشناختی، بایستی سوم تحت انقیاد نفی و یک دیالکتیک جدید و زایا تر به لحاظ یک نفره گی و دونفره گی، همانندی و تفاوت، و ذهنیت فردی و بین فردی اتفاق بیافتد.

اگرچه کلاین (۱۹۵۵) فرایند همانندسازی فرافکنانه را بعنوان یک تجربه نقصان روانشناختی، در نظر می گرفت، اما کارهای بیون (۱۹۶۲)، روزنفلد (۱۹۷۱)، راکر (۱۹۵۲، ۱۹۶۸)، و دیگران نشان داد که همانندسازی فرافکنانه دلالت بر خلق چیزی دارد که بالقوه فراتر و زایاتر از آن چیزی است که هر یک از شرکت‌کنندگان (جدای از یکدیگر) قادر به خلق آن هستند. سرزندگی یا بسط ذهنیت فردی، منحصراً تجربه فرافکن نیست؛ و اینطور نیست که دریافت کننده هم  صرفا یک شکلی از بار روانی؛ محدودیت و بی حسی، را تجربه کند. بلکه دریافت کننده‌ نیز بطور همزمان می تواند فرافکن باشد، لذا فعل و انفعالات ذهنیت ها کاملا یک طرفه نیست: هر شخص در عین حال که بوسیله دیگری نفی می شود، در عین حال در یک تنش دیالکتیکی منحصر به فرد دو نفره مجددا خلق می شود.

دریافت کننده نیز بطور ناخودآگاه درگیر نفی (واژگونی) خودش میشود، به این هدف که حصارهای بنیادین انسجام/ رکود سلف را مختل سازد. همانندسازی فرافکنانه امکان خلق یک شکل جدیدی از تجربه بعنوان یک دیگری در رابطه با خود را، به دریافت کننده میدهد، و بدین وسیله شرایطی را برای تغییر شخصی که تاکنون بوده و گونه ای که خودش را تجربه کرده برایش فراهم میشود. همچنین دریافت کننده بسادگی با دیگری (فرافکن) همانندسازی نمی‌کند؛ بلکه او خودش یک دیگری میشود و بدین وسیله خودش را (آنچه را که در حال شدن است) بواسطه ذهنیت دیگری/سوم/سلف خلق شده جدید تجربه میکند.

این دو شخص با ورود به فرآیند همانندسازی فرافکنانه (اگرچه بطور غیر ارادی) بطور ناخودآگاه در تلاش برای مغلوب کردن خود (نفی خود) هستند، و بدین ترتیب فضایی برای خلق یک فردیت جدید، و تجربه ای از من بودن که هر یک به تنهایی قادر به خلق آن نخواهند بود، ایجاد میشود. به این معنا، ما در فرایند همانندسازی فرافکنانه مشارکت می کنیم (با وجود تلاش خودآگاه برای اجتناب از آن) تا خودمان را بوسیله دیگری که کاملا هم آن دیگری نیست خلق کنیم؛ و همزمان بطور ناخودآگاه در خدمت دیگری قرار می گیریم (کسی که کاملا دیگری نیست) تا او خودش را بوسیله ما بعنوان یک شخص خلق کند. بنابراین، با ورود به فرایند همانندسازی فرافکنانه، هر فرد به شیوه های متفاوتی دو جنبه از این اتفاق بیناذهنی را تجربه می کند (نفی کردن و نفی شدن). اما، اگر فرضمان این باشد که در همانندسازی فرافکنانه فرد در حال ایفای نقشی در فانتزی ناخودآگاه شخصی دیگر است، حق مطلب را ادا نکرده ایم (بیون ۱۹۵۹). و درست تر این است که بگوییم، فرد هم در حال ایفای نقشی در فانتزی ناخودآگاه شخصی دیگر است، و هم موُلف آن.

در همانندسازی فرافکنانه، شخص بخشی از فردیت مستقل خودش را نفی میکند تا ورای محدوده های فردی خودش برود: شخص بطور ناخودآگاه خودش را تحت انقیاد در میاورد تا از بند خودش رها شود. این رهایی زایا که بواسطه مشارکت های فردی در سوم تحت انقیاد حاصل می شود، بستگی به دو عامل دارد (۱) به رسمیت شناختن فردیت آنالیزان توسط روانکاو (برای مثال، درک درست و همدلانه و تفسیر انتقال-انتقال متقابل)، و (۲) به رسمیت شناختن فردیت مستقل روانکاو از طرف آنالیزان (برای مثال، استفاده آنالیزان از تفسیرهای روانکاو).

تمثیل هگل (۱۸۰۷) در مورد ارباب و برده (بویژه همانگونه که توسط الکساندر کوژه بحث شده [۱۹۳۵-۱۹۳۴] ) یک زبان روشن و تصویرسازی ذهنی را جهت فهم بیشتر موضوع خلق و نفی (جانشین سازی) سوم تحت انقیاد در همانندسازی فرافکنانه فراهم می کند. در تمثیل هگل، در “آغاز تاریخ”، اینطور آمده که در برخورد اولیه دو انسان، هر یک از آنها حس می کند که قابلیتش برای تجربه کردن حس خودش از من بودن، و نیز آگاهی نسبت به خودش، توسط یک دیگری نگه داشته می شود.

خودآگاهی [در یک شکل بدوی] از طریق خودآگاهی در رابطه با یک دیگری ظهور می یابد؛ آنکه از خودش بیرون آمده است. این موضوع یک معنای دوگانه دارد: اولاً، آن فرد ابتدائاً قرار است خودش را از دست بدهد تا سپس بتواند خودش را بعنوان یک دیگری ببیند؛ ثانیاً، با انجام این کار او می تواند جانشین دیگری شود، چون او دیگری را بعنوان یک وجود ذاتی نمی بیند، بلکه در دیگری [در ابتدا] سلف خودش را می بیند. [هگل ۱۸۰۷، ص. ۱۱۱]

هر فردی بسادگی نمی تواند از ‌طریق دیدن خودش در دیگری، یعنی از طریق فرافکندن خودش به شخص دیگر و تجربه کردن او بعنوان خودش، تبدیل به یک شخص خودآگاه شود. “او بایستی قادر شود تا بر وجود بیرون از خودش فائق آید” (کوژه ۱۹۳۵-۱۹۳۴، ص. ۱۳). مقدر است که هر فرد  بیرون از خودش بماند (بیگانه با خودش) تا جاییکه یک “دیگری او را بشناسد و سپس او را به خودش برگرداند” (ص.۱۳). تنها از طریق دیده شدن توسط یک دیگری بعنوان یک شخص جدا ومستقل (و درعین حال در یک وابستگی متقابل) است، که او می تواند به یک انسان ( قادر به درون نگری) تبدیل شود. وجود داشتن در بیرون از خود (برای مثال وجود داشتن درون سوژه همانند سازی فرافکنانه)، صرفاً یک شکل بالقوه بودن است. هنگامی که ما توسط یک دیگری به خودمان بازگردانده می شویم، ما هرگز به حالت اولیه مان بر نمی گردیم، بلکه این را می توان بعنوان خلق خود بعنوان یک سوژه برای اولین بار در نظر گرفت (شکل تغییر یافته ای از ما، انسانی کاملتر، و متفکرتر).

یک دیالکتیک بین فردی به لحاظ به رسمیت شناختن یک دیگری و به رسمیت شناخته شدن توسط یک دیگری می تواند اساس خلق یک ذهنیت فردی باشد.

چنانچه این شناخته شدن توسط دیگری اتفاق نیافتد، در میانه فرایند [تنش دیالکتیک]، ما یک فروپاشی را در درون “یک یگانگی ساکن” (کوژه ۱۹۳۵-۱۹۳۴، ص.۱۴)، و حالتی از ایستایی و عدم تفکر را شاهد خواهیم بود: هریک دیگری را “بعنوان یک شئ” رها می کند، و در نتیجه مشارکتی در فرایند بین فردی که هر یک دیگری را به خودش بازمی‌گرداند، و بموجب آن یک ذهنیت فردی خلق میشود، وجود نخواهد داشت.

 در همانندسازی فرافکنانه، فرافکن و دریافت کننده به هدف رهایی از منیّت فردی شان، بطور ناخواسته و ناخودآگاه با یکدیگر متحد می شوند تا بتوانند از منابع ذهنیت فردی و بین فردی یکدیگر بهره ببرند. اما هنگامیکه آنها توسط روابط ابژه درونی خود احاطه شده باشند، صرفاً یک گفتگوی درون روانی (که ما آن راخود تحلیلی می نامیم) اتفاق میافتد؛ فضای ایزوله شده ای که در آن تجربه بیناذهنی که لازمه یک تغییر روانشناختی است، وجود ندارد. (این به معنای این نیست که خود تحلیلی فاقد ارزش است؛ اما به اعتقاد من خود تحلیلی ما را محدود میکند بدلیل اینکه فاقد آن فضای بیناذهنی است که در فرایند همانندسازی فرافکنانه اتفاق می افتد). در موجود انسانی یک نیاز عمیق، همانند نیاز گرسنگی و تشنگی، برای ایجاد ساخت های بیناذهنی وجود دارد (همانند فضای همانندسازی فرافکنانه) تا بتواند از سرگردانی بی پایان و عبث در دنیای ابژه های درونی رهایی یابد. به این دلیل است که مشاوره با همکاران و سوپروایزرها در کار بالینی ما از اهمیت ویژه ای برخوردار است.

اتحاد بیناذهنی و ناخودآگاه در فرایند همانندسازی فرافکنانه کیفیاتی دارد که احساساتی مشابه آدم ربایی، اخاذی، اغوا گری، هیپنوتیزم شدن، حذف شدن توسط یک نیروی مقاومت ناپذیر، تطمیع شدنی همراه با ترس توسط یک داستان وحشت آور، و غیره، را به هر دو فرد مشارکت کننده میدهد. میزان آسیب مرتبط با یک تجربه همانندسازی فرافکنانه معین، از طریق  میزان اجبار و اضطرار وارد شده در انقیاد به فانتزی درآمده، سنجیده نمی شود؛ بلکه این آسیب در تجربه همانندسازی فرافکنانه انعکاسی از میزان ناتوانی/بی میلی مشارکت کنندگان جهت رهایی دیگری از انقیاد ایجاد شده توسط آن سوژه سوم است، درحالیکه این کار مهم بوسیله شناختی دو طرفه از فردیت جدا و منحصر بفرد دیگری و خودشان امکان پذیر می شود (که در پروسه درمان می تواند از طریق تفسیر دادن محقق شود).

بطور مختصر و مفید، مفهوم همانندسازی فرافکنانه زمانی معنای واقعی خود را پیدا می کند که آن را بعنوان یک شکلی از سوم تحلیلی بیناذهنی در نظر بگیریم. در این فرایند، آنگونه که من آن را فهمیدم، یک فروپاشی جزئی در حرکت دیالکتیک به سبب ناخودآگاه ذهنیت فردی و بین فردی اتفاق می افتد، که در نهایت منتج به خلق یک سوم تحلیلی تحت انقیاد می شود (که در آن قرار است که ذهنیت فردی هر دو مشارکت کننده به میزان زیادی پذیرفته شود). یک فرایند روانکاوانه موفق، شامل جانشین شدن یک سوژه ناخودآگاه و سپس بازگشت و ظهور مجدد (تغییر یافته) ذهنیت های فردی هر یک بعنوان افرادی جدا (اما همچنان در یک وابستگی متقابل) است. این اتفاق از طریق شناخت دو طرفه ای حاصل می شود، که غالبا بواسطه تفسیر روانکاو از جریان انتقال-انتقال متقابل و استفاده واقعی و اصیل آنالیزان از تفسیر روانکاو صورت می پذیرد.

* کپی تنها با ذکر منبع و ارجاع به سایت مجاز می باشد.


Screenshot_20210213-103220_Pinterest.jpg
بهمن ۲۶, ۱۳۹۹

در باب روانکاو شدن/ نوشته توماس اگدن، گلن گابارد 2009/ مترجمان:  فاطمه حسینی غفاری، الهه خانیکی/ ویراستار: عادله عزتی

تعداد اندکی از ما وقتی دورۀ رسمی آموزش روانکاوی را به اتمام می‌رسانیم، واقعاً می‌دانیم داریم چه کار می کنیم. ما تلاش می‌کنیم تا «صدا» و «سبک» خودمان را پیدا کنیم؛ احساسی که هریک از ما هنگام درگیری با کار روانکاوی داریم، که به نوعی حامل امضای ما است:

تنها پس از اینکه در جایگاه تحلیل‌گر واجد صلاحیت شدید، این فرصت را خواهید داشت که به یک تحلیل‌گر بدل شوید. تحلیل‌گری که به آن بدل می‌شوید شما و تنها شمایید؛ شما بایستی به منحصربه‌فرد بودن شخصیت خودتان احترام بگذارید —یعنی آن‌چیزی که از آن استفاده می‌کنید و نه این تفسیرها [نظریه‌هایی که از آن‌ها برای مبارزه با این احساس استفاده می‌کنید که در واقع یک تحلیل‌گر نیستید و نمی‌دانید چگونه به یک تحلیل‌گر تبدیل شوید].(بیون، ۱۹۸۷، ص. 15).

در این فصل دربارۀ تجارب رشد دهندۀ متنوعی صحبت می‌کنیم که در تلاش‌مان برای تحلیل‌گر شدن پس از اتمام آموزش تحلیلی‌مان برای ما مهم بوده است. البته هرچند تجربه‌هایی که ارزش ویژه‌ای برای هریک از ما داشتند، با یکدیگر متفاوت بودند، اما از جهاتی نیز اشتراکاتی با یکدیگر داشتند. سعی ما بر این است که هم اشتراکات و تفاوت‌های میان تجربه‌هایی را روایت کنیم که در تلاش‌ ما برای تحلیل‌گر شدن (و رشد یافتن  در جایگاه روانکاو) بیش‌ترین اهمیت را داشته‌ است. به علاوه، ما درمورد چند ابزار دفاعی صحبت خواهیم کرد که تحلیل‌گران به طور کلی (و ما به طور خاص) از آن‌ها در برابر اضطرابی استفاده می‌کنند که بخشی جدایی‌ناپذیر از فرآیندِ حقیقی تبدیل شدن به یک تحلیل‌گر تحت شرایطی تعیین‌شده به شیوۀ خود فرد است.

پیش‌زمینۀ نظری

تجارب مختلفی در طی رشد فرد در جایگاه تحلیل‌گر نقش ایفا می کنند که در پختگی او هم به عنوان تحلیل‌گر و هم به عنوان یک شخص اساسی هستند. به طور کلی، پختگی تحلیل‌گر شباهت‌های زیادی به رشد روانی‌ دارد. ما چهار جنبه از رشد روانی را شناسایی کرده‌ایم که به باور ما در فرایند روانکاو شدن تأثیر مهمی دارند.

اولین ایده این است که فکر کردن/رؤیاپردازی در مورد تجربۀ زیستۀ فرد در دنیا، ابزاری پایه‌ای، و شاید مهم‌ترین ابزاری است که فرد از طریق آن از تجاربش یاد می‌گیرد و به رشد روان‌شناختی دست می‌یابد (بیون،1962). به علاوه، تجربۀ زیستۀ فرد غالباً آن‌قدر آشفته‌کننده است که از ظرفیت او برای انجام هرگونه اقدامی، یعنی فکر کردن یا رؤیاپردازی دربارۀ آن، فراتر می‌رود. تحت چنین شرایطی، بایستی دو فرد در مورد این تجربه، فکر یا رؤیاپردازی کنند. روانکاوی با هر بیمار ما را ناگزیر در موقعیتی قرار می‌دهد که قبلاً هرگز آن را تجربه نکرده‌ایم و در نتیجه، ما را ملزم به داشتن شخصیتی وسیعتر از آنی می‌کند که با خود به جلسۀ تحلیلی آورده‌ایم. از نظر ما این مسأله در مورد همۀ تحلیل‌ها صدق می‌کند: هیچ تحلیلی «ساده» یا «سرراست» نیست. بازسازی مفهوم همانندسازی فرافکنانه به مثابۀ فرایندی درون‌فردی/بین‌فردی در نوشته‌های بیون و رُزنفلد (۱۹۸۷) نشان می‌دهد که در چنین موقعیت‌های تحلیلیِ جدید و آشفته، تحلیل‌گر نیازمند فرد دیگری است تا به او کمک کند که به آن‌چه برایش غیرقابل تفکر است، فکر کند. آن فرد دیگر در بیشتر مواقع بیمار است، اما می‌تواند ناظر بالینی، همکار، استاد، گروه مشاوره، و غیره نیز باشد.

در مفهوم تفکر بیناذهنی، این ایده‌ نهفته است که در طول زندگی هر فرد، «حداقل به دو نفر نیاز است تا یک فرد ساخته شود» (بیون، ۱۹۸۷). برای اینکه نوزاد بتواند به «وضعیت واحد» دست یابد، به یک مادر و فرزند نیاز است (وینیکات، 1985، ص. 44). برای اینکه کودک اُدیپیِ سالمی داشته باشیم، به سه فرد، یعنی مادر، پدر و فرزند نیاز است؛ به سه فرد، یعنی مادر، پدر و نوجوان، نیاز است تا جوان بالغی شکل گیرد؛ به دو فرد بالغ جوان نیاز است تا بتوانند فضای روان‌شناختی را ایجاد کنند که زوجی را بسازد که امکان باروری (هم به صورت واقعی و هم به صورت استعاری) دارند؛ به ترکیبی از یک خانوادۀ جوان و خانوادۀ پیر (مادربزرگ، پدربزرگ، مادر، پدر و فرزند) نیاز است تا شرایطی فراهم شود که پذیرش و استفادۀ خلاق از تجربۀ پیر شدن و مرگ پدربزرگ و مادربزرگ به طور سازنده ای امکان پذیر باشد یا آن را تسهیل کند (لئووالد، ۱۹۷۹).

با این حال، مفهوم بین فردی رشد تحلیل‌گر در نبود معادل درون‌روانی آن کامل نخواهد بود. این همان چیزی است که ما را به جنبۀ دوم پیش‌زمینۀ نظری در این بحث می‌رساند: برای تفکر/رؤیاپردازی دربارۀ تجربۀ خودمان، به همان اندازۀ که به مشارکت ذهنی دیگران نیازمندایم، به دوره‌هایی از انزوای شخصی نیز نیاز داریم. وینیکات (۱۹۶۳) به این پیش‌نیاز اساسی رشدی توجه کرد و بیان کرد: «در رشد سالم، مرحله‌ای میانی (intermediate space) وجود دارد که در آن مهم‌ترین تجربۀ بیمار در رابطه با اُبژۀ خوب یا اُبژۀ بالقوه رضایت‌بخش، امتناع از آن است» (ص. ۱۸۲). در ساختار تحلیلی، کار روانشناختی که در بین جلسات انجام می‌شود، کم اهمیت‌تر از  کاری نیست که با تحلیل‌گر در طی جلسات انجام می‌شود. در واقع، لازم است تحلیل‌گر و بیمار در مورد جلسه تفکر کنند، یعنی پیش از آن که در نقش زوج تحلیلی کار بیشتری انجام دهند، باید به تنهایی دربارۀ آن جلسه رؤیاپردازی کنند. به همین نحو، در جلسات، کار روانشناختی‌ که بیمار جدای از تحلیل‌گر انجام می‌دهد (و کاری که تحلیل‌گر در فضای جداگانه خودش در پشت کاوچ انجام می‌دهد) به اندازۀ تفکر/رؤیاپردازی‌ که این دو با یکدیگر انجام می‌دهند، اهمیت دارد. این ابعاد —بین‌فردی و فردی— کاملاً به یکدیگر وابسته هستند و در تنشی دیالکتیکی با یکدیگر قرار دارند (هنگامی که از انزوای شخصی صحبت می‌کنیم، به حالتی روانشناختی اشاره داریم که متفاوت از تنها بودن در حضور فرد دیگر است، یعنی همان «ظرفیت تنها بودن» که وینیکات  به آن اشاره کرده است. در عوض، آن‌چه در ذهن داریم حالتی است که وابستگی بسیار کم‌تری به روابط اُبژه‌ایِ بیرونی، یا حتی روابط اُبژه‌ای درونی‌سازی‌شده دارد [برای بحث در مورد حالت «انزوای شخصی» به آگدن، ۱۹۹۱، مراجعه کنید].

سومین جنبه از رشد روانی که در درک ما از رشد روانی تحلیل‌گر اهمیت اساسی دارد این است که بدل شدن به یک تحلیل‌گر فرآیند«هستی یافتن کامل‌تر خود از طریق رؤیاپردازی» (آگدن، 2004، ص. ۸۵۸) است که به شیوه‌هایی پیچیده‌تر و جامع‌تر صورت می‌پذیرد. در سنت بیون (1962) ما از «رؤیاپردازی» برای اشاره به عمیق‌ترین شکل تفکر استفاده می‌کنیم. رؤیاپردازی نوعی از تفکر است که در آن فرد از محدودیت‌های منطق فرآیند ثانویه عبور می‌کند، بدون آن که دسترسی اش را به آن نوع از منطق از دست بدهد. رؤیاپردازی به طور مداوم، چه در خواب و چه در بیداری، اتفاق می‌افتد. همان‌طور که ستارگان همیشه در آسمان حضور دارند حتی زمانی که نورشان با نور خورشید پنهان می‌شود. رؤیاپردازی نیز عملکردی مداوم در ذهن است که با وجود کم‌رنگ شدن توسط آگاهی در زمان بیداری، هم‌چنان ادامه دارد. رؤیاپردازی در زمان بیداری در ساختار تحلیلی شکلی از تجربۀ «خیال یا ریوری» تحلیل‌گر می‌شود (بیون، 1962؛ آگدن 1997).  بی‌زمانی رؤیا به فرد امکان می‌دهد که هم‌زمان دیدگاه‌های مختلف را دربارۀ یک تجربۀ احساسی به صورتی درک کند که در حالت زمان خطی و منطق علی ‌و معلولی فرایند تفکر ثانویه در زمان بیداری ممکن نیست (هم‌زمانی دیدگاه‌های گوناگون موجود در هنر کوبیسم پیکاسو و باراک که بر همۀ حوزه‌های هنری قرن بیستم تأثیرگذار بوده است — اشعار تی. اس. الیوت و اِزرا پوند، رمان‌های فاکنر و رمان‌های اخیر هنری جیمز، نمایشنامه‌های هارولد پینتر و یونسکو، و فیلم‌های کیشلوفسکی و دیوید لینچ، و همچنین هنر روانکاوی).

رؤیاپردازی کاری روانشناختی‌ است که از طریق آن معانی شخصی و نمادین را می‌سازیم و به تبع آن، به خودمان بدل می‌شویم. با این معانی است که می‌توانیم خودمان را از طریق رؤیاپردازی در جایگاه تحلیل‌گر، تحلیل‌شونده، ناظر بالینی، والدین، دوستان، و غیره قرار دهیم. بدون رؤیاپردازی، نمی‌توانیم از تجارب زیستۀ خود بیاموزیم و در نتیجه در زمان حالی بی‌پایان و نامتغیر گرفتار خواهیم شد.

جنبۀ چهارم رشد روانی که به باور ما در طرز تفکر ما در مورد فرآیند بدل شدن به یک تحلیل‌گر نقش اساسی دارد، مفهوم ظرف-مظروف (container-contained) بیون (۱۹۷۰) است. «ظرف» یک شیء نیست، بلکه فرآیند انجام کار روان‌شناختی با افکار آشفتۀ ما است. عبارت «انجام کار روان‌شناختی» معادل افکار/احساساتی مانند تجربۀ «کنار آمدن با» جنبه‌ای از زندگی فرد است که پذیرفتن آن یا «به صلح رسیدن» با آن دشوار است، یعنی رویدادهایی بسیار مهم و مختل‌کننده در زندگیِ فرد مانند مرگ یکی از والدین، فرزند، یا همسر، یا نزدیک شدن مرگ خودِ فرد. «مظروف» بازنمایی روان‌شناختی از چیزی است که فرد سعی در کنار آمدن یا به صلح رسیدن با آن را دارد. فروپاشی رابطۀ متقابل سازنده میان افکار حاصل از تجارب مختل‌کننده (مظروف) و ظرفیت تفکر/رؤیاپردازی در مورد آن افکار (ظرف) می‌تواند به اشکال مختلفی روی دهد و خودش را به صورت شکست و یا رشد روانشناختی تحلیل‌گر نشان ‌دهد (آگدن،2004) تجارب زیستۀ آشفته‌ساز – «مظروف» (برای مثال، زیر پا گذاشتن مرزها از سمت تحلیل‌گر شخصیِ تحلیل‌گر)- می‌تواند باعث نابودی ظرفیت تحلیل‌گر برای تفکر در جایگاه تحلیل‌گر («ظرف») به خصوص در شرایط هیجانی خاص شود (گابارد و لستر، ۱۹۹۵).

با در نظر گرفتن این ایده‌ها، اکنون به برخی از تجارب رشد دهندۀ روانشناختی می‌پردازیم که در مسیر رشد تحلیل‌گران متداول است. هنگامی که فرد آموزش روانکاوی را به پایان می‌رساند، غالباً احساس مبهمی از اصیل نبودن در خود دارد. در مواردی، تحلیل‌گران از فرصت به‌دست آمده برای یادگیری از (بالغ شدن) در موقعیت‌های تحلیلی‌ که در ادامه توضیح خواهیم داد، استقبال می‌کنند. در برخی مواقع، تحت شرایطی دیگر، تحلیل‌گران به طور ناگهانی و ناخواسته، خود را در این موقعیت‌های تحلیلی مختل‌کننده غوطه‌ور می‌یابند و با اتکا به شهود خود در هر لحظه به رشد روان‌شناختی دست می‌یابند.

تجربه‌های رشدی تحلیل‌گر

در بخش‌هایی از این مقاله که در ادامه خواهند آمد، درمورد تجربه‌های رشدی تحلیل‌گر صحبت خواهیم کرد که نقش مهمی در شکل‌دهی هویت تحلیلی ما دارند. این تجربه‌ها عبارتند از: فرآیند تدریجی شکل‌گیری شیوۀ صحبت فرد با بیماران؛ رشد حس خویشتن فرد در جایگاه تحلیل‌گر در مسیر ارائۀ کار بالینی به مشاور؛ استفاده از تجارب به دست آمده از بیماران برای تحلیل خود؛ و خلق/کشف خویشتن در جایگاه تحلیل‌گر در فرایند نوشتن مقالات تحلیلی.

ایجاد صدایی مختص به خود

در فرایند گوش سپردن به صحبت‌های خود (برای مثال، صحبت با بیماران، سوپروایزرهای بالینی، همکاران، و اعضای سمینار)، فرد از خود می‌پرسد: «وقتی این‌گونه صحبت می‌کنم چطور به نظر می‌آیم؟»،«آیا می‌خواهم این‌گونه شنیده شوم؟»، «چطور به‌نظر می‌آیم»، «به چه شیوه‌هایی از فردی که به آن تبدیل شده‌ام یا در حال تبدیل به آن هستم، بیگانه می‌شوم؟»، «اگر به شکل متفاوتی صحبت کنم، چطور به نظر می‌آیم؟»، «صحبت کردن به شیوه ای که با هرکس دیگری متفاوت باشد، چه حسی دارد؟»، در این حقیقت نوعی تناقض وجود دارد که صحبت کردن در جایگاه خود فرد، آسان (از این نظر که نیازی نیست که خودتان را جای دیگری جا بزنید) و در عین حال بسیار سخت است (یعنی صدایی را خلق کنید که از تمام هویت فرد در یک لحظۀ خاص نشأت می‌گیرد). وقتی دقیق می‌شویم درمی‌یابیم که بقایای مسلمی از صدای تحلیل‌گر ما در کلماتی که با بیمارانمان صحبت می‌کنیم، وجود دارد. این شیوۀ صحبت کردن «بخشی از گوشت و پوست و استخوان ما» شده که مدت‌ها پیش در ما درونی‌ شده‌است، بدون آن که از فرایند جذب آن آگاه بوده باشیم.

درحالیکه که این تجربۀ رشدی تا حد زیادی در حین صحبت با دیگران رخ می‌دهد، جنبه‌ای درون‌روانی نیز دارد که حاصل نزاع آگاه و ناخودآگاه با خود فرد در تلاش برای یافتن/خلق خودش در جایگاه تحلیل‌گر است. صداهایی که فرد می‌شنود تا حد زیادی در سر او هستند (اسمیت، ۲۰۰۱)، و به «شبح‌ها» و «اجداد» او تعلق دارند (لئووالد، ۱۹۶۰، ص. ۲۴۹). این شبح‌ها به صورتی در درون ما خانه کرده‌اند که به طور کامل با حس خویشتن ما یکی نشده‌اند؛ اجداد ما حس پیوستگی با گذشته در اختیار ما قرار می‌دهند. در فرایند تبدیل شدن به یک تحلیل‌گر، ما بایستی روشی اصیل برای صحبت کردن «رؤیاپردازی» پیذا کنیم که ما  را از تحلیل‌گر یا تحلیل‌گران خودمان و هم‌چنین ناظران بالینی و آموزگارها و نویسندگانی که آن‌ها را تحسین می‌کنیم، رها کند و در عین حال، از چیزهایی که از آن‌ها آموخته‌ایم، بهره ببریم. تنشی دیالکتیکی میان خلق اصیل و مجدد خودمان از یک سو، و استفادۀ خلاقانه از گذشتۀ احساسی‌مان از سوی دیگر وجود دارد.

هیچ‌کس به اندازۀ لئووالد تنگنای موجود در مسیر گذار قدرت از نسلی به نسل دیگری را خوب توصیف نکرده است. در کتاب افول عقدۀ اُدیپ، لئووالد (۱۹۷۹) راه‌هایی را شرح می‌دهد که در آن‌ها رشد (تبدیل شدن به فرد بالغ به نوبۀ خود) نیازمند آن است که فرد والدین خود را بکشد (به صورت استعاری) و در عین حال آن‌ها را ابدی کند. کشتن والدین، عملی در جهت مطالبۀ جایگاه فرد به مثابۀ فردی مسئول برای خودش و در برابر خودش است؛ ابدی کردن والدین (عملی در جهت توبه برای کشتن والدین) نوعی درونی‌سازی تغیرشکل یافتۀ آن‌ها است. این درونی‌سازی از آن جهت «تغییرشکل یافته» است که در طی آن والدین صرفاً به جنبه‌ای از خود فرد تغییر شکل نمی‌دهند (یک همانندسازی ساده). بلکه این نوع درونی‌سازی بسیار غنی‌تر است: یعنی گنجاندن نسخه‌ای از والدین در درون هویت فرد، که از کسانی که می‌توانستند باشند، اما به علت محدودیت‌های شخصیتی‌ خودشان و شرایط زندگی‌شان نتوانستند به آن تبدیل شوند تشکیل شده است. چه کفاره‌ای بهتر از این می‌توان برای جبران کشتن والدین یافت؟ (آگدن، ۲۰۰۶)

در فرآیند تبدیل شدن به یک تحلیل‌گر، فرد بایستی بتواند مرتکب قتل والدین تحلیلی‌اش شود، و در عین حال، کفاره این گناه را با درونی‌سازی نسخۀ تغییر شکل یافته آن‌ها بدهد. این درونی‌سازی دگرگون‌یافته، نقاط قوت و ضعف آن‌ها را مشخص می‌کند و تلفیقی از هویتی می‌شود، که نه تنها شامل کسی است که بوده‌اند، بلکه کسی که می‌توانستند باشند، اگر شرایط بیرونی و درونی به آنها اجازه می‌داد را نیز شامل می شود.

در توصیف بالینی‌ که در ادامه خواهد آمد، یکی از ما (آگدن) تجربه‌ای را شرح می‌دهد که در آن بیمار و تحلیل‌گر با یکدیگر تجربه‌ای را زیسته و رؤیاپردازی می‌کنند که باعث رشد هر دو می‌شود:

برای مدت قابل توجهی، تحلیل‌گر متوجه شد که از لغت «خب» در آغاز تقریباً تمامی سؤالات و اظهارنظرهایش برای بیماران استفاده ‌می‌کند. این لغت آن‌قدر طبیعی به نظر می‌رسید که زمان زیادی طول کشید تا او متوجه این حقیقت شود که از چنین الگوی کلامی استفاده می‌کند. او هم‌چنین متوجه شد که این اتفاق تنها با بیمارانش می‌افتد، و وقتی که با ناظران بالینی، سخنرانی در سمینارها، گفتگو با همکاران، و غیره صحبت می‌کند، چنین چیزی وجود ندارد. با آگاهی از این شیوۀ گفتاری، بلافاصله فهمید که این طرز گویش را از تحلیل‌گر اولش وام گرفته است. او نیازی به «اصلاح» آن نمی‌دید، زیرا به گفتۀ خودش، این موضوع برایش به معنای پیوند با مردی بود که به او علاقه داشت و تحسینش می‌کرد. آن ‌چه متوجه نمی‌شد این بود که او همپنان نیازی به واکاوی این موضوع نیز احساس نمی‌کرد (یعنی تفکر دربارۀ این که چرا این همانندسازی در آن مقطع از زندگی و در کارش با این بیماران مشخص، خود را نشان داده بود).

یکی از بیمارانی که با او در این مقطع کار تحلیلی انجام می‌داد، آقای« اِی»  بود، مردی که شغلی را برگزیده بود که پدرش در آن حوزه یکی از افراد شناخته‌شده به حساب می‌آمد. در جلسات این بیمار – با وجود تجارب مشابه با دیگر بیماران – تحلیل‌گر به تدریج، در مورد آن‌چه تا آن زمان به نظرش تغییری بی‌ضرر در گویش او بود، احساس متفاوتی پیدا کرد. این تغییر در دیدگاه، در یک دورۀ چندهفته‌ای رخ داد که او می‌شنید که آقای «اِی» تأثیر پدر بر خودش را در مورد ورود به حوزۀ کاری‌اش کوچک می‌شمرد و در عین حال مکرراً از عبارت «حوزۀ او» به جای «حوزۀ من» یا «حوزۀ ما» استفاده می‌کرد. در این دوره از تحلیل، آقای «اِی» چیزی گفت که برای تحلیل‌گر اینگونه به نظر می‌رسید که بیمار به طور غیرمعمول، به یکی از فرزندانش به علت «تلاش برای رفتاری شبیه به یک بزرگسال» کنایه می‌زد. با وجود آن که تحلیل‌گر حرفی دربارۀ این رفتار نزد، این مسأله او را مشوش کرد.

در ابتدای جلسه‌ در این دورۀ کاری، بیمار از این موضوع شکایت کرد که تحلیل‌گر بیش از حد به تأثیر انتخاب او با ورود به «حوزۀ  کاری پدرش» می‌پردازد. تحلیل‌گر باور داشت که مراقب بوده  است که از طرف خاصی طرفداری نکند، بنابراین تصمیم گرفت در پاسخ به اتهام بیمارش سکوت کند. کمی بعد در همین جلسه، آقای «اِی» رؤیایی را تعریف کرد: «زلزله با تنها چند لرزش کوتاه شروع شده بود، اما من می‌دانستم که این شروع یک زمین‌لرزۀ بسیار بزرگ است و به احتمال زیاد کشته می‌شوم. سعی کردم قبل از اینکه از خانه‌ بیرون بروم، چیزهایی را که به آن‌ها علاقه دارم، بردارم.آن خانه تا حدودی شبیه به خانۀ من بود. دستم را به سمت عکس خانوادگی بردم —عکسی که در واقعیت روی میزی در اتاق نشیمن من قرار دارد. عکسی که از والدینم، کارِن [همسرش] و بچه‌ها در فلوریدا گرفته‌ام. به شدت احساس می‌کردم از نظر زمانی تحت فشار هستم — انگار که داشتم خفه می‌شدم و دیوانگی بود که آخرین نفس‌هایم را صرف نجات این عکس کنم. زمین‌لرزه احساس خفگی نمی‌دهد، اما احساس من این بود. با ترس و در حالی که قلبم به شدت می‌تپید از خواب پریدم». (به دلایلی که برای تحلیل‌گر نیز مشخص نبود، او نیز وقتی بیمار این رؤیا را تعریف می‌کرد، به شدت احساس اضطراب می‌کرد.)

در حین صحبت دربارۀ این رؤیا، آن چیزی که توجه آقای « اِی» را به خودش جلب کرده بود این بود که: «چون من آن عکس را گرفته بودم، خودم در آن نبودم، و در نقش بیننده در آن حضور داشتم نه یکی از اعضای خانواده». تحلیل‌گر گفت: «در ابتدا از شروع زمین‌لرزه ترسیده بودی که می‌توانست آن‌قدر قوی باشد که خودت و هرچیزی که برایت عزیز است را بکشد؛ کمی بعد در رؤیا، این احساس را داشتی که تنها یک نفس با خفگی فاصله داری. فکر می‌کنم در این رؤیا در حال صحبت با خودت و من در مورد این احساست بوده‌ای که چقدر در زندگی تحت فشار هستی — در عکس خانوادگی‌ات تنها بیننده بودی، ولی می‌خواستی در آخرین نفس‌هایت برای حفظ همان جایگاه حاشیه‌ای تلاش کنی. این کار حتی در رؤیا هم به نظرت مسخره آمده بود.

وقتی تحلیل‌گر این حرف‌ها را می‌زد، به نظرش رسید که شاید آقای «اِی» با تعریف کردن این رؤیا  اشاره‌ای هم به تحلیل‌گر دارد. گفتۀ بیمار که «خب به احتمال زیاد با زمین‌لرزه کشته می‌شوم» عبارتی بود که او نه تنها از همان کلمه‌ای استفاده می‌کرد که تحلیل‌گر بر آن متمرکز بود، بلکه به طور مستقیم آن را به ایدۀ کشته شدن وصل می‌کرد. این موضوع باعث شد تحلیل‌گر به این مسأله شک کند که آقای «اِی» به اتفاقی واکنش نشان می‌دهد که در تغییر شیوۀ گفتار تحلیل‌گر منعکس شده است. به نظر او بیمار از این هراسان بود که تحلیل‌گر تیک عصبی دارد، تیک عصبی که بیانگر نوعی دیوانگی در تحلیل‌گر است و باعث می‌شود  او تحلیل‌گری نباشد که او به آن نیاز دارد. اگر تحلیل‌گر نیز در جایگاه تحلیل‌گر تحت چنین فشاری باشد و تغییر شیوۀ صحبتش نیز به همین علت باشد (شیوه‌ای که بیمار در گذشته و در طی سال‌ها به آن عادت کرده بود)، چطور ممکن است بتواند به او در حل مشکلی مشابه کمک کند؟

تحلیل‌گر فکر کرد بعید است که این رؤیا پاسخ ناخودآگاه آقای «اِی» در برابر چیزی باشد که در آن او تفاوت قابل‌ملاحظه‌ای در شیوۀ صحبت تحلیل‌گر را درک کرده باشد. رؤیای بیمار برای کار تحلیل اهمیت اساسی داشت، نه به این دلیل که به احساساتی بسیار متفاوتی می‌پرداخت که در رؤیاهای دیگر به آن‌ها پرداخته شده بود، بلکه به این دلیل که این اولین بار بود که تحلیل‌گر می‌توانست آن‌چه به باور او تلاش ناخودآگاه بیمار برای صحبت دربارۀ هراسش در مورد تغییری شوم در تحلیل‌گر را بشنود و به آن پاسخ دهد. با نگاه به گذشته، منبع این سمپتوم (آن‌طوری که تحلیل‌گر آن را درک کرده بود) توانایی او  را برای رشد در جایگاه یک فرد و یک تحلیل‌گر را تحت تأثیر قرار داده بود. همچنین، تحلیل‌گر متوجه شد که اشارۀ بیرحمانۀ بیمار به «تلاش برای رفتاری همانند یک بزرگسال» در فرزندش بیانگر پیامی به تحلیل‌گر در مورد تنفر بیمار از خودش از شیوه‌هایی است که از طریق آن‌ها احساس کودک بودن می‌کرد. (از نظر ما این رؤیا به گونه‌ای است که نمی‌توان آن را تنها به بیمار نسبت داد، بلکه باید آن را به موضوعی ناخودآگاه نیز نسبت داد که با همکاری بیمار و تحلیل‌گر ساخته می‌شود — یعنی «سوم تحلیلی» [آگدن، ۱۹۹۴]. این موضوع سوم است که مشکلات موجود در رابطۀ تحلیلی را رؤیاپردازی می‌کند [علاوه بر بیمار و تحلیل‌گر به عنوان رؤیاپردازانی جداگانه].

مشاهدۀ ناخودآگاه بیمار مبنی بر این که در عکس خانوادگی صرفاً بیننده است، علاوه بر آگاهی تحلیل‌گر از اضطراب خود در حین گوش دادن به رؤیا، او را در جهت آغاز خط فکری(در واقع مکالمه‌ای با خودش) دربارۀ معنی تقلید او از تحلیل‌گر اولش سوق داد. بیش‌ترین تأثیری این آگاهی تازه از الگوی کلامی که وام گرفته بود، دوام و تغییرناپذیری آن در طیف کاملی از موقعیت‌هایی هیجانی و مکالمات گوناگون با انواع مختلف بیماران بود. به نظر او این‌طور می‌آمد که کیفیت غیرشخصی این روش کلی  گفتگو بیانگر احساس نیمه‌آگاهی بود که برای مدت طولانی در خود نگه داشته بود، اما تاکنون آن را به صورت کلمه‌ای بیان نکرده بود: به نظر او در تحلیل اولش (و پس از آن) تحلیل‌گر او در برخی از بخش‌های مهم او را به صورت کلی درک کرده بود که برای او و تحلیل‌گر او شخصی نبودند. به نوعی احساس می‌کرد که درک تحلیل‌گر اولش از او غیرقابل تغییر بود و از سویی نیز مسألۀ مهمی را نادیده می‌گرفت. این احساس‌ها در عکس درون رؤیا به این صورت دیده شده بودند که آن عکس نیز تغییرناپذیر بود و شامل عکاس نمی‌شد. تحلیل‌گر تا حدودی در قبال تحلیل‌گر اولش احساس ناامیدی می‌کرد، اما در درجۀ اول از این احساس شرم می‌کرد که جرأت نداشته است تا آگاهانه کیفیت غیرشخصی شیوه‌ای که با او رفتار می‌شده را تشخیص دهد و به آن اعتراض کند. در رؤیا، بین نجات عکس و نجات زندگی خودش تنها یک انتخاب وجود داشت. تحلیل‌گر متوجه شد که به صورت استعاری تصمیم گرفته عکس را نجات دهد —یعنی تصویر ثابتش از تحلیل‌گر خودش را— و، در نتیجه، بخشی از سرزندگی خودش را رها کند.

بر اساس این افکار و افکار دیگری که در هفته‌ها و ماه‌های بعدی ایجاد شد، تحلیل‌گر به تدریج توانست با آقای « اِی» در مورد احساسات شرم صحبت کند (شرم از خیانت به خودش)، شرمی که با انتخاب شغلی در «حوزۀ پدرش» به جای شغلی در حوزۀ خودش برایش به وجود آمده بود (حتی اگر همان حوزه‌ای بود که پدرش نیز در آن کار کرده بود). (در بخش‌های بعدی مقاله به این مثال بالینی باز خواهیم گشت.)

ارائۀ محتوای بالینی به مشاور

تحلیلگران در بسیاری از موارد، وقتی در یک موقعیت بالینی به مشکلی برمی‌خورند، به طور مکرر به همکار مورد اعتماد خود مراجعه می‌کنند. در این شرایط گوش دادن به خودمان به طور محسوسی متفاوت از زمانی است که با بیماران، دانشجویان یا ناظر بالینی صحبت می‌کنیم. تحلیلگران، وقتی با مشاور صحبت می‌کنند، برخلاف زمانیکه با بیمار صحبت می‌کنند، نمی‌خواهند طرف مقابل را بشناسند. به هنگام کار تحلیلگر با مشاور (لئووالد، ۱۹۶۰) شیب پختگی به سمت دیگر متمایل می‌شود. در چنین شرایطی، با توجه به این که تحلیلگر به روشنی از مشاور درخواست کمک کرده است، ناامنی‌ها و اضطراب‌های او در مرکز توجه قرار می‌گیرد و تأکید بر مسائلی است که تحلیلگر نمی‌داند. فقدان درک تحلیلگر – تردید به خود، اضطراب، ترس، شرم، احساس گناه، بی‌حوصلگی، نقاط کور، هوس، حسادت، تنفر و وحشت – وقتی تحلیلگر اعتماد می‌کند، همگی در برابر همکار نمایان می‌شوند. تجربۀ محدودیت‌های خود (در مقام تحلیلگر و فرد)، و پذیرش چنین محدودیت‌هایی از طرف مشاور، به شکل‌گیری هویت تحلیلگر کمک می‌کنند تا فروتنی داشته باشد، در مورد خودش کنجکاوی کند و آگاهی باشد که تحلیل خود مساله‌ای مادام‌العمر است. بخشی از هویت تحلیلگر، تعارض، دوسوگرایی، امیال و ترس‌های کودکی و تلاش برای کنار آمدن با این حقیقت است که تحلیل شخصی تحلیلگر باعث نمی‌شود که او از درد درونی‌ عبور کند که او را از همان ابتدا به کار تحلیلی سوق داده است. به علاوه، این حقیقت که مشاور در پاسخ به مشکلات تحلیلگر عقب نمی‌نشیند، این اطمینان خاطر را به وجود می‌آورد که «خوب بودن به اندازۀ کافی» (۱۹۵۱، وینیکات، ص. ۲۳۷) برای دیگران قابل قبول است و این مسئله که تحلیلگر به طور اجتناب‌ناپذیری از درک کامل و نتایج درمانی‌ که می‌خواهد به آن دست یابد، ناتوان خواهد بود.

جنبه‌هایی از تجربۀ زیستۀ تحلیلگر، از ظرفیت او در انجام کار روان‌شناختی با آن‌ها فراتر می‌رود و غالباً در بطن رویارویی‌های او با بیمارانش خود را نشان می‌دهند. درخواست مشاوره می‌تواند ظرفی بسیار ضروری را فراهم کند که تحلیلگر به آن نیاز دارد، هنگامی که متوجه می‌شود پردازش مسائلی که در خود و بیمارانش، با آن‌ها روبرو می‌شوند، غیرممکن است. یکی از ما (گابارد) برای سال‌ها با بیماری کار می‌کرد که مرتباً می‌خواست خودکشی کند، علی‌رغم تلاش‌های تحلیلگر برای درک، دربرگیری و تفسیر انگیزه‌ها و معانی متعددی که در آرزوی او برای مرگ نقش داشتند، هم‌چنان برای خودکشی برنامه‌ریزی می‌کرد.

بعد از اینکه تحلیلگر مشکلش را با مشاور درمیان گذاشت، مشاور به این نکته اشاره کرد که تحلیلگر سعی دارد که این ایده را پس بزند که شاید تلاش‌های خیرخواهانۀ او بی‌نتیجه باشند و بیمار احتمالاً علی‌رغم درمان زندگی خود را به پایان برساند. مشاور بر این مسأله تأکید کرد که تحلیلگر از خیال بین‌فردی اجراشدۀ ناخودآگاهِ بیمار مبنی بر داشتن کنترل همه‌جانبه بر او و عدم توانایی در پذیرش ناتوانی‌اش در جلوگیری از خودکشی بیمار خشمگین است. در نهایت، شاید خودکشی انتخاب بیمار باشد، بدون اینکه به تمایلات یا نیازهای روانکاو توجهی داشته باشد. نظرات مشاور باعث شد که تحلیلگر روی این افکار ترسناک کار کند و راهی برای سم‌زدایی آن‌ها بیابد، به طوری که بتواند به درستی به آن‌ها فکر کند، آن‌ را بخش ذاتی موقعیت درمانی و پیامی از احساسات بیمار مبنی بر کنترل نداشتن در مورد مرگ و زندگی خودش بداند.

دنیای درونی بیمار ذهن تحلیلگر را دربرگرفته بود، و زمانی که سهم آن کم‌رنگ شد، تحلیلگر متوجه شد که چگونه آرزوی مرگ غیرقابل تغییر بیمار، آرزوهایش را در زمینۀ کار تحلیلی بر باد می‌دهد (گابارد، ۲۰۰۳). مانند بسیاری از تحلیلگران، او فانتزی ناخودآگاه قدرتمندی در مورد رابطۀ تحلیلی داشت — فانتزی که در آن شکل مشخصی از رابطۀ ابژه‎ وجود داشت. در این فانتزی، او شفادهنده‌ای فداکار و از خودگذشته بود و بیمار نیز به تدریج بهبود می‌یافت و در نهایت از کمک تحلیلگر قدردانی می‌کرد (گابارد، ۲۰۰۰). بیماری که می‌خواست خودکشی کند موافقت خود را با این قرارداد ناخودآگاه اعلام نکرده بود و علی‌رغم میل تحلیلگر برای کمک به او —یا شاید هم بی‌اعتنا به آن—به سمت نابودی خودش ادامه می‌داد. با تأمل بیش‌تر، تحلیلگر متوجه شد که او در موقعیتی انتقالی قرار گرفته است که بعدها استاینر (۲۰۰۸) آن را مشاهده‌گر نادیده‌گرفته‌شده‌ توصیف کرد، فردی که از این حقیقت متنفر است که ابژۀ اصلی بیمار به حساب نمی‌آید.

مشاوره هم‌چنین به تحلیلگر کمک کرد تا بتواند در مورد تداعی‌های باقی مانده از تجارب رشدی گذشته تأمل کند که در آن‌ها متوجه ناتوانی خود در برابر افول و مرگ اجتناب‌ناپذیر دیگران و خودش شده بود، عامل تعیین‌کننده ناخودآگاهی که باعث انتخاب این حرفه برای او شده بود. نگاه صادقانه به آرزوهای جادو‌یی‌اش و غیرممکن دانستن این که فرد دیگری (یا خودش) در نهایت چه کاری انجام خواهد داد، مؤلفۀ اصلی در پختگی تحلیلگر است. بخشی از این آگاهی این است که فرد در مقام تحلیلگر محدودیت‌های خود را در تأثیرگذاری بر بیمار بشناسد و از آن شناخت برای گوش دادن و پاسخ دادن به بیماری استفاده کند که با محدودیت‌های خودش (علاوه بر محدودیت‌های تحلیلگر) روبرو است.

کار تحلیلی با بیماران ابزاری اصلی برای تحلیل خود

هیچ تحلیلی کامل نیست. همان‌طور که فروید (۱۹۳۷) خاطرنشان می‌کند، پایان تحلیل در حالت عادی موضوعی منطقی است و اینکه به طور مشخصی نقطۀ پایانی برای آن تعیین کنیم که در آن نقطه تعارض حل و فصل شده است. امروزه این مسئله کاملاً پذیرفته شده است که تحلیل به پایان نمی‌رسد (به این معنی که به بیمار کمک کرده باشیم که به تحلیل کاملی از خودش دست یابد)؛ بلکه بیمار و روانکاو در مقطعی در فرایند تحلیل، تجربه‌ای را به پایان می‌رسانند که در آن احساس می‌کنند کار روان‌شناختی قابل ملاحظه‌ای انجام شده است و اکنون مهم‌ترین کار از نظر آن‌ها پایان درمان است. به بیانی متفاوت‌تر: انتقال پایان‌نا‌پذیر است، انتقال‌متقابل پایان‌نا‌پذیر است، تعارض پایان‌ناپذیر است. تجربۀ سازنده در تحلیل فرایندی را شکل می‌دهد که در تمام زندگی ادامه خواهد یافت.

خودکاوی تحلیلگر در نقش کارکرد تکمیلی برای گفتگو با مشاوری قابل اعتماد است. تجربۀ بین‌فردی کار کردن با مشاور فواصلی را ایجاد می‌کند که فرد در تنهایی خودش و در سکوت اتومبیل، در ساعات اولیۀ صبح هنگامی که به سقف خیره می‌شود، یا در محیط خصوصی مطب هنگامی که بیماری مراجعه نکرده است، با افکار خودش تنها می‌شود. درمان روانکاوی آغاز فرایندی اکتشافی در زندگی درونی بیمار و تحلیلگر است، فرایندی که غالباً با حدس و گمان و دوگانگی همراه است. خودکاوی به این فرایند کمک می‌کند، اما در این نوع تحلیل فرد به تنهایی روی خودش کار می‌کند و مصمم است آن چیزی را که درمی‌یابد بررسی کند، اما همیشه چنین انتظاراتی برآورده نمی‌شود. از این منظر، در پایان دورۀ تحلیلی، «پایان» خودکاوی یا کار تحلیلی با مشاور، تعارض ناخودآگاه حل و فصل نشده است، بلکه فردی که تحت کار تحلیلی قرار داشته، می‌تواند به تنهایی (تا حد زیادی) در مورد تجربه‌اش تفکر و رؤیاپردازی کند.

کشف یا خلق «چیزی که فرد به آن می‌اندیشد و کسی که هست» در تجربۀ نوشتن

نوشتن شکلی از تفکر است. در بسیاری از مواقع، وقتی چیزی می‌نویسیم، فرد چیزی را نمی‌نویسد که به آن فکر می‌کند؛ بلکه چیزی را که می‌نویسد، فکر می‌کند. احساسی این چنینی وجود دارد که ایده‌‌ها از قلم فرد می‌آیند، و نویسنده ایده‌هایی را که به طور برنامه‌ریزی نشده خلق می‌شوند، به نظاره می‌نشیند (آگدن، ۲۰۰۵). با این حال، نوشتن لزوماً فعالیتی انفرادی نیست. در نوشتن روانکاوانه غالباً در حین پیشرفت کار، خواننده نیز‌ در ذهن نویسنده وجود دارد. این فانتزی که خواننده چه عکس‌العملی در برابر عبارتی خاص یا نقطه‌نظر افراطی جدید در مورد نظریه یا تکنیک دارد, به آن‌چه بر روی کاغذ نقش می‌بندند، شکل می‌دهد و تأثیرگذار است. با این وجود، بخش اعظمی از چنین فرآیند خلاقی در انزوا و در حالی انجام می‌شود که فرد در مورد هستۀ ایده بارها و بارها و به اشکال گوناگونی تفکر می‌کند. چنین دورۀ تأملی ممکن است روزها، هفته‌ها، یا حتی سال‌ها طول بکشد. بیشتر نوشته‌ها میان تأمل در سکوت در مورد چیزی که فرد قصد دارد بگوید از سویی، و تأمل در مورد پاسخ‌های خیالی خوانندگان بالقوه از سوی دیگر در نوسان است. مخاطبین خیالی بخش ثابت نوشته‌های فروید بودند. او بارها مخاطبان نکته‌بینی را درنظر می‌گرفت که با مهارت انتقادهای مخاطبین یا خوانندگان را در مورد استدلال خودش پیش‌بینی می‌کند و پاسخ قانع‌کننده‌ای به آن‌ها ارائه می‌داد.

هنگامی که متنی بیش از یک نفر نویسنده دارد، این فرایند پیچیدگی بیشتری پیدا می‌کند. علاوه بر تأمل انفرادی و تعامل خیالی با خواننده، مشارکت با نویسندۀ دیگر نیازمند حساسیت ویژه‌ای از سوی نویسندۀ دیگر است، زیرا جمله باید به جای یک نویسنده، نمودی از دو نویسنده باشد.

در نگارش این مقاله، نمونه‌ای از چنین مشارکتی اتفاق افتاد. ما با ایدۀ مشترکی شروع کردیم، یعنی به‌روزرسانی ایدۀ فروید مبنی بر این که چیزی که در تحلیل به مثابۀ درمان مشکلات روان‌شناختی تعیین‌کننده است، توجه ویژه به درک انتقال و مقاومت است. هدف ما این بود که نشان دهیم چگونه تعریف ما از تحلیل، برگرفته از ایده‌های فروید در سال ۱۹۱۴ و یا متفاوت با آن‌ است. ما کار خود را با اشتیاق بر روی این پروژۀ مشارکتی آغاز کردیم. اما متوجه شدیم که کلمات به آن راحتی که انتظارش را داشتیم از هیچ‌یک از ما جاری نمی‌شود.

وقتی احساس کردیم  تلاش‌های ما نتیجه نمی‌دهد، مقالۀ سال ۱۹۱۴ فروید را بازخوانی کردیم. وقتی متوجه شدیم بخش زیادی از مقالۀ فروید حاوی سخنانی تند علیه اختلاف نظر میان ایده‌های فروید و یونگ و اصرار شدید او بر این موضوع است که او و تنها او پایه‌گذار روانکاوی است، بسیار ناامید شدیم. در نتیجه به این مسئله پی‌بردیم که حالت دفاعی لحن فروید بیانگر ناامنی‌های او از ادعاهای مخالف نویسنده در برابر ایدۀ او (یعنی روانکاوی به مثابۀ شاخۀ علمی) و ترس از این که یونگ آن‌چه او خلق کرده را نابود کند و باز هم آن را «روانکاوی» بنامد. ما نقل قولی را انتخاب کرده بودیم که  نشان می‌داد فروید در لحظه‌ای نامیمون در پیشینۀ رشد روان‌شناسی خودش گیر افتاده بود.

با رنگ باختن اشتیاق‌مان، بایستی دربارۀ موضوع این مقاله دوباره فکر می‌کردیم. اصلاحیه‌هایی را بین خودمان ردوبدل کردیم و کم کم به این نتیجه رسیدیم که مسئلۀ مهم برای ما ارائۀ تعریفی معاصر از ایدۀ روانکاوی نیست. در عوض، خود مشارکت برای هر یک از ما این موضوع را روشن کرد که هریک از ما در ۳۰ سال تجربۀ کاری به چه شکلی تکامل یافتیم. ما به طور عمیقی با یکدیگر در این باره صحبت کردیم که هریک از ما به چه صورتی به حس کنونی و در حال تکامل از خود در مقام روانکاو دست یافته است. تجارب رشدی ما در طی دورۀ آموزشی روانکاوی و سال‌های ابتدایی پس از آن از جهات مهمی با یکدیگر متفاوت بودند، با این حال، متوجه شدیم که اشتراکات زیادی در طرز تفکر ما در مورد نحوۀ کار و هویت‌مان در مقام روانکاو  وجود دارند. با وجود اینکه ۲۰ سالی می‌شود که یکدیگر را می‌شناسیم، متوجه شدیم که در جریان این گفتگو یکدیگر را به شکل جدیدی شناخته‌ایم. اما با توجه به این هدف که می‌خواهیم با نوشتن مشارکتیِ این مقاله به چیزی دست یابیم، صحبت کردن به تنهایی کافی نبود. تنها پس از تلاش‌های مکرر برای نوشتن افکارمان بود (یا به طور دقیق‌تر، به خودمان اجازه دادیم تا آن‌چه را در حین  نوشتن به آن فکر می‌کردیم، نظاره کنیم) در نهایت توانستیم بفهمیم، می‌خواهیم به چه چیزی دست پیدا کنیم. آوردن کلمات بر روی کاغذ ما را وادار کرد (و آزاد گذاشت) افکار و احساسات ابتدایی‌مان را به مفاهیم و ایده‌ای تغییر دهیم که  قصد انتقال آن را  به صورت یک فصل تحلیلیِ مشارکتی داشتیم.

وقتی به این مسئله که خوانندگان می‌توانند چه پاسخی به دیدگاه ما بدهند، فکر کردیم، متوجه شدیم که شاید تجارب رشدی ما با دیگر تحلیل‌گران یکی نباشد. مسلماً نمی‌خواستیم که لحن ما تجویزی باشد. بنابراین به صورت هماهنگ تلاش کردیم ایده‌های خود را صرفاً به صورت توصیف تجارب خود ارائه کنیم و بیان نکنیم که این ایده‌ها همواره درست هستند. تکلیف‌مان را با خودمان در این مورد روشن کردیم که در میان ویژگی‌های یک تحلیل‌گر که از نظر ما بیش‌ترین اهمیت را دارند شیوه‌ای است که روانکاو از آن استفاده می‌کند و منحصربه‌فرد بودن شخصیت او است.

در نوشتن مشارکتی تجربه‌ای مبنی بر داشتن ویراستار  یا مشاوری درونی دارید (صرف نظر از این که فرد چنین چیزی بخواهد یا نخواهد) که می‌تواند دیدگاه «بیرونی» دربارۀ محتوی بالینی نویسندۀ دیگر را ارائه ‌دهد. در جریان همکاری‌مان برای نوشتن این مقاله، یکی از ما (آگدن) پیش‌نویسی از این فصل را برای همکار نویسندۀ خود ارسال کرد که دربارۀ نمونۀ بالینی‌ که به آن اشاره شد و رویای زمین‌لرزه بود. همکار نویسنده (گابارد) در پاسخ افکار زیر را در مورد نمونۀ بالینی به طور کلی و رؤیا به طور خاص به (به صورت مکتوب) ارائه کرد:

با نظر تو بسیار موافق هستم که این رؤیا را نمی‌توان تنها به بیمار نسبت داد، بلکه آن موضوعی است که به صورت مشارکتی ساخته شده است. احساس من این بود که این رؤیا به همان اندازه‌ای که به بیمار مربوط می‌شود، به تو نیز مربوط است. فانتزی من در مورد این رؤیا این است: با وجود آن که حس تو این بود که تحلیلگر تو به طور عادی و متداول با تو رفتار کرده است، آن رفتارها برای تو به نوعی حمایت بوده است – یعنی جایگاهی امن-. چنین حمایتی، مانع از او جدایی تو از او شده بود و در نتیجه نیازی نبود که رنج از دست دادن او را تحمل کنی. این موضوع من را به یاد جملۀ معروف فروید می‌اندازد که تنها راهی که ایگو می‌تواند اُبژه را رها کند، این است که آن اُبژه را به درون خود ببرد. بنابراین، زمین‌لرزه را می‌توان به صورت آگاهی فزایندۀ بیمار از این موضوع دانست که به زودی از محل درونی‌ای که برای خودت ساخته بودی جدا خواهی شد – یعنی محل امن دفتر تحلیلگر تو یا حضور درونی‌سازی‌شدۀ او- و به دنیایی خواهی رفت که در آن مجبور خواهی بود با صدای خودت حرف بزنی. در یک سطح، بیمار نیز همین احساس را در مورد جدا شدن از «خانۀ» پدرش داشت. اتفاقی که در حال رخ دادن در درون تو بود، شباهت بسیار زیادی با آن چیزی داشت که در درون او رخ می‌داد. این موضوع را به مقاله اضافه نکردم، زیرا تنها حدس من است و ممکن است با تجربۀ تو هماهنگ نباشد.

همان‌طور که در این نقل‌قول مشهود است، نقطه نظر همکار نویسنده در مورد محتوای بالینی باید از فیلتر نویسنده‌ای عبور کند که اطلاعات بالینی را ارائه کرده است تا مشخص شود با لحظۀ تحلیلی تشریحی حقیقی«هماهنگ»  است یا خیر.

آگدن که به چنین «مداخله‌ای» در روند نوشتن خود عادت نداشت، متوجه شد که نظرات غیرمنتظرۀ گابارد باعث تشویش خاطر او شد. او به دو ماه «تفکر در هنگام خواب» (رؤیاپردازی) در مورد آن‌چه ایدۀ گابارد در او برانگیخته بود نیاز داشت قبل از این که بتواند پاسخی مناسب (این بار هم به صورت نوشتاری) ارائه کند:

 با خواندن دوبارۀ گزارشم از کارم با آقای اِی، این موضوع به نظرم جالب آمد که در تنها چیزی که در غیرمتغیر بودن عکس در رؤیای بیمار به نظرم مهم بود همان ایستایی آن بود، و نه قابل اتکا بودنش؛ هم‌چنین آن چیزی که در مورد عدم حضور عکاس می‌دیدم تنها عدم حضور شخص در حال فکر کردن/احساس کردن تا نامحسوس بودن آن بود. نظرات تو در مورد این ماجرا به من کمک کرد آن چیزی که تمام این مدت دربارۀ این روایت نوشته‌‌ام را متوجه شوم: خشنودی عمیق من از آن چیزهایی که احساس می‌کنم دو ویژگی از بهترین ویژگی‌های تحلیل‌گر اول من هستند — تمایل او به حضور احساسی در مواقع سخت در حین تحلیل و همچنین مواقع سخت در طول زندگی‌اش؛ و توانایی او در «سر راه قرار نگرفتن» (و تفسیر نکردن واکنشیِ انتقال‌ها) هنگامی که من به تنهایی در جلساتم کار روان‌شناسی انجام می‌دادم.

همکار نویسنده تجربۀ احساسی‌ را که آگدن توصیف می‌کند، از طرفی پاسخی به خاطره‌اش در مورد کار با آقای اِی و از طرف دیگر نظرات گابارد در مورد روایت او از آن تجربه تلقی می‌کند. این گفتگو میان همکاران نویسنده نوعی تجربۀ رشدی را بوجود می‌آورد که برای هر دو نویسنده ارزشمند بود. 

شهامت بداهه‌گویی

در مورد هر بیمار، مسئولیت ما این است که به تحلیل‌گری تبدیل شویم که قبلاً نبوده‌ایم. این مسأله مستلزم آن است که پیش‌نویس را کنار بگذاریم و به مکالمه‌ای دعوت شویم که قبلاً آن را تجربه نکرده‌ایم (هافمن، ۱۹۹۸؛ رینگستروم، ۲۰۰۱). این موضوع می‌تواند به شکل پاسخی به اشارۀ بیمار به فیلمی باشد: «صحبت چندانی در تمامی فیلم ردو بدل نشد، حداقل چنین احساسی در من ایجاد شد». در بیمار دیگر، بداهه‌پردازی شاید به معنی ساکت ماندن باشد – یعنی تسلیم نشدن در برابر درخواست‌های اجباری برای اطمینان‌بخشی یا حتی برای شنیدن صدای درمانگر-. البته بداهه‌پردازی یک استعارۀ نمایشی است. استاد بازیگری بزرگ روسی، کنستانتین استانیسلاوسکی، یکبار گفت: بهترین اتفاقی که می‌تواند بیافتد این است که بازیگر کاملاً مبهوت نمایش شود. سپس بدون توجه به این که میلی به این کار دارد یا ندارد، نقش مورد نظر را زندگی خواهد کرد، و به این که چه احساسی دارد توجهی نخواهد داشت، در مورد این که چه کاری انجام می‌دهد فکر نخواهد کرد، و همه‌چیز حرکتی ناخودآگاه و غریزی خواهد بود (۱۹۳۶، ص. ۱۳). به طور مشابه، رشد کردن در مقام تحلیل‌گر اجازه دادن فزاینده به خودمان برای غرق شدن در لحظه (در ناخودآگاهِ تحلیل) است و بر اساس آهنگ جلسۀ تحلیل منتقل می‌شود. تحلیل تجربه‌ای نیست که بتوان آن را از قبل طراحی کرد. رویدادهایی میان دو شخص در کنار یکدیگر در یک اتاق رخ می‌دهند، و معنای این رویدادها مورد بحث قرار می‌گیرند و درک می‌شوند. تحلیل‌گران با شرکت در «رقصِ» لحظه بیش‌تر در مورد شخصی که هستند می‌آموزند. گسترۀ «زنده بودن» تحلیل می‌تواند وابسته به تمایل و توانایی تحلیل‌گر در بداهه‌پردازی کردن و بداهه‌پردازی شدن از طریق ناخودآگاه رابطۀ تحلیلی باشد.

 تلاش‌های ناخودآگاه تحلیلگر برای برهم زدن تعادل روانی خود

آن‌چه را زمانی می‌توانستیم قابل اتکا، باثبات، و قابل اعتماد بنامیم، ممکن است به تدریج بیش از حد آسان و تا حد زیادی مبتذل و قابل پیش‌بینی شود. گاهی، ما در جلسه با بیمار متوجه می‌شویم که بیش از حد با خودمان در مقام تحلیل‌گر راحت هستیم. در چنین جلساتی «خطاها» می‌توانند غالباً به صورت اِبراز سالم‌ترین بخش‌های خودمان باشند و اگر بتوانیم از این هشدارها استفاده کنیم، اهمیت زیادی در رشد روانی ما خواهند داشت. این‌گونه «خطاها» عبارتند از: دیر رسیدن روانکاو به جلسه، اتمام پیش از موعد جلسه، خوابیدن در حین جلسه، و انتظار بیمار دیگری را داشتن هنگامی که آنالیزان را در اتاق انتظار می‌بینید. (عدول از مرزها مانند داشتن رابطۀ جنسی با بیماران، زیر پا گذاشتن محرمانگی، برقراری رابطۀ تجاری با بیمار، و غیره از این نوع خطاها به حساب نمی‌آید [گابارد و لستر، ۱۹۹۵].) خطاهایی که عدول از مرزهای درمانی به حساب نمی‌آیند در بسیاری از موارد نشان‌دهندۀ تلاش‌های ناآگاهانۀ تحلیل‌گر در برهم زدن تعادل روانی خود و  توجه به شیوه‌هایی است که از طریق آن‌ها در نقش خود در مقام روانکاو دچار رکود شده  است.

ما بر این باور هستیم که نیازی برای اصیل بودن خودتحمیل‌شده وجود دارد — نه به معنی نمایش خودشیفته‌وار، بلکه به معنی نیاز به مکالمه‌ای آرام، استوار، و بدون نگرانی با بیمار یا ناظر بالینی به شکلی که چنین مکالمه‌ای میان هیچ دو فرد دیگری در دنیا وجود ندارد (آگدن،2004).  اگر چنین چیزی اجباری باشد، به زودی خود را به صورت تمهیدی توخالی نشان خواهد داد. «سبک تحلیلی» (آگدن، ۲۰۰۷، ص. ۱۱۸۵) که به صورت اصیلی تجربه شود، بخشی از تلاش مداوم هر تحلیل‌گری است تا به تحلیل‌گری با ویژگی‌های خاص خودش تبدیل شود. فرد می‌تواند به حس تبدیل شدن به شخصی «منحصربه‌فرد» تنها از طریق تلاشی طاقت‌فرسا برای رهایی از قیدهای هنجاری و سنتی و محدودیت‌های غیرمنطقی خود دست پیدا کند (گابارد، ۲۰۰۷). درگیری تحلیل‌گر با نظریه در جایگاه ارباب یا رعیّت می‌تواند بخشی جدایی‌ناپذیر از این تلاش باشد. ما با این نظر سندلر (۱۹۸۳) موافق هستیم که هر تحلیل‌گر ترکیبی شخصی یا الگویی متشکل از جنبه‌های مشخصی از نظریه‌های مختلف را شکل می‌دهد که با ذهنیت شخصی او و رویکرد او به تحلیل هماهنگ است. در عین حال، با این ایدۀ بیون نیز موافق هستیم که تحلیل‌گر باید بکوشد آن‌چه تصور می‌کند می‌داند یا «بیش از اندازه خوب» می‌داند را فراموشی بسپارد تا بتواند از تجربۀ کنونی‌اش با بیمار بیاموزد. بیون (۱۹۸۷) به شخصی که موردی را به او گزارش می‌کرد گفت: «من [تنها در صورتی به نظریه تکیه می‌کنم] … که خسته باشم و ندانم چه اتفاقی در حال رخ دادن است …» (ص. ۵۸).

 توجه به شیوۀ بالغ شدن و پیر شدن

با افزایش سن، فرد می‌تواند به نحوی از تجارب خودش حرف بزند که پیش از آن نمی‌توانست. در بیشتر مواقع، فرد پس از مدتی متوجه می‌شود که دچار تغییر شده است، برای مثال، با گوش سپردن به صحبت‌های خود با بیمار. در حالت بهینه، روانکاو وارد فرایند سوگواری‌ می‌شود که در طی آن به از دست رفتن جوانی و اجتناب‌ناپذیر بودن پیری و مرگ اذعان می‌کند، آن را می‌پذیرد و حتی شکل جدیدی از تبدیل شدن به فردی را در خود دارد که یک زندگی بررسی شده را پیش می‌برد. شاید تحلیلگر از این طریق درک بهتری از تجارب بیمار در زمینۀ فقدان پیدا کند و شیوه‌هایی که او مدیریت می‌کند یا از آن‌ها اجتناب کرده است.

فرآیند پختگی هم در درون و هم در بیرون از محیط تحلیلی رخ می‌دهد. تحلیلگری که هر روز به اتاق مشاوره می‌آید (در حالت ایده‌آل) هرگز همان تحلیلگر روز قبل نیست. تا زمانیکه تحلیلگر غم از دست دادن عزیزان و پایان دوره‌های مهم زندگی را حس نکرده باشد (برای مثال، دوره‌ای که فرزندانش در خانه زندگی می‌کنند یا دوره‌ای که والدینش زنده هستند) ظرفیت تحلیلگر در درک کامل اندوه بیمار محدود باقی می‌ماند.

مشکلات تبدیل شدن به یک تحلیلگر

دلایل زیادی هست که تحلیلگر از «بزرگ شدن» هراس داشته باشد و راه‌های متعددی هست که از خودش در برابر این هراس دفاع کند. در این فصل، ما نمی‌توانیم این هراس‌ها و مکانیسم‌های دفاعی را فهرست کنیم، چه برسد به آن که بخواهیم به آن‌ها بپردازیم. در پاراگراف بعدی، از فرار تحلیلگر از تجارب رشدی بالقوه و دفاع‌های گوناگون در برابر چنین تجاربی مثال‌هایی می‌آوریم.

شاید تحلیلگر بترسد که در جایگاه یک فرد آنقدر بی‌اهمیت باشد که نتواند صدایی مختص به خود داشته باشد؛ یا از انزوایی بترسد که تصور می‌کند وقتی به سبک سیاق خودش رفتار کند، به سراغش آید؛ یا از سردرگمی تحمل‌ناپذیری بترسد که با شناسایی بالغانه عدم قطعیت به آن دچار خواهد شد. شاید تحلیلگر برای دفاع از خود در برابر این ترس‌ها و ترس‌های دیگر به طغیان نوجوانی در برابر «سازمان تحلیلی» روی بیاورد تا تلاش کند از تعریف خودش با شرایط خودش بپرهیزد؛ یا با صحبت زودهنگام با صدایی که نشان از تجربه دارد، در حالی که در حقیقت به طرز دردآوری به دلیل بی‌تجربگی‌اش احساس کمبود می‌کند. یا از قطعیت کاذب به شکل همانندسازی شدید با مکتب روانکاوی خاصی، با تحلیلگر خودش، با نویسندۀ تحلیلی ایده‌آل‌سازی‌شده و غیره استقبال کند. در نهایت، باید به خاطر داشته باشیم که هر چقدر هم که به تحلیل علاقه‌مند باشیم، بخشی از ما نیز هست که از آن متنفر است (استاینر، ۲۰۰۰). تعهد به کار تحلیلی مداوم (بر روی خودمان و بیماران) ما را نه تنها به عدم قطعیت، بلکه به روبرویی با مسائلی سوق می‌دهد که کم‌تر علاقه داریم در خود و دیگران با آن روبرو شویم.

نظرات پایانی

در این فصل، به برخی از تجارب مربوط به پختگی خود پرداختیم و از دیدگاه‌های نظری مختلف بررسی کردیم. برخی خوانندگان در جایگاه تحلیل‌گر، متوجه شباهت‌هایی با تجارب خودشان در زمینۀ پختگی می‌شوند که تشریح کرده‌ایم و برخی هم چنین شباهتی را پیدا نمی‌کنند. الگوی تکرارشونده در این فصل این است که صحبت با عبارات کلی با بیماران، همکاران و دانشجویان کاری ضدتحلیلی است (به‌دلیل بازنمایی شکست در تفکر و صحبت به شیوۀ فرد). همان‌طور که بیون (۱۹۸۷) در نقل قولی که در ابتدای این مقاله آورده شد اشاره می‌کند، بخشی از فرایند تبدیل شدن به یک تحلیلگر تکامل در جهتی است که نه محدود به نظریه است و نه به طور اختصاصی نشأت‌گرفته از همانندسازی با دیگران است: «تحلیلگری که به آن بدل می‌شوید شما و تنها شمایید — یعنی آن چیزی که از آن استفاده می‌کنید … » (ص. ۱۵). مباحث تحلیلی چیزی است که به  تجربۀ یک فرد خاص مربوط می‌شود و منحصربه‌فرد و مختص به خود او و زنده است. تبدیل شدن به یک تحلیلگر ساختن هویتی بسیار فردی است که هیچ شباهتی به هویت تحلیلگر دیگر ندارد.

هر چقدر هم بر سخت بودن زندگی بر اساس چنین ایده‌آلی تأکید کنیم، کم گفته‌ایم. پیوندهای آگاه و ناخودآگاه با آن‌چه که فکر می‌کنیم می‌دانیم، قدرتمند هستند. اما تلاش برای غلبه بر این پیوندها (حداقل به میزان قابل توجهی) همان چیزی است که ما در هر جلسه از خود می‌خواهیم. تجربۀ ما این بوده است که هرگاه  تعادل تحلیلگر برهم می‌خورد، بهترین کار تحلیلی خود را ارائه می‌دهد.

  • * کپی تنها با دکر منبع و ارجاع به سایت مجاز می باشد.

Screenshot_20210202-162158_Pinterest-1.jpg
شهریور ۲۴, ۱۳۹۷

مقاله ابژه های انتقالی و پدیده انتقالی- مطالعه اولین موقعیت مالکیت غیر_من (۱۹۵۳) نوشته دونالد وینیکات/ ترجمه: مهرناز یکتا / ویراستار: عادله عزتی

مقدمه

واضح است که نوزادان به محض تولد تمایل به استفاده از مچ، انگشتان و شست ها دارند که این کار به دلیل تحریک دهانی برای ارضای غرایز آن منطقه، و ایجاد حس انسجام نسبی صورت می گیرد. واضح است که بعد از چندین ماه نوزادان با هر جنسیتی تمایل به بازی با عروسک دارند و اکثر مادران به نوزادانشان اجازه می دهند که از برخی اشیا خاص استفاده کنند و به چنین اشیایی خو بگیرند.

یک ارتباط بین این دو مجموعه پدیده که با فاصله ی زمانی ایجاد می شوند وجود دارد، و مطالعه ی رشد از اولیه ترین مراحل تا مراحل بعدی می تواند سودمند بوده و به محتوای بالینی که تا حدی مغفول مانده است، غنا بخشد.

اولین مالکیت

کسانی که در تماس نزدیک با علائق و مشکلات مادران هستند، از الگوهای بسیار غنی کودکان در استفاده ی آنها از اولین مالکیتِ غیر_من آگاه اند. این الگوها، که در ادامه توصیف می شوند، می توانند هدف مشاهدات مستقیم باشد.
مالکیت غیر_من یک تغییر وسیع در توالی اتفاقاتی است که با فعالیت های مچ در دهان نوزادان شروع شده، و نهایتا منجر به وابستگی به عروسک، یا اسباب بازی نرم یا سخت، می شود.

در توضیح این موضوع باید گفت که موارد دیگری به غیر از هیجانات و ارضاهای دهانی مهم هستند، که بسیاری از آنها شامل موارد زیر می باشند:

1. ماهیت ابژه.
2. قابلیت نوزاد در شناسایی ابژه بعنوان غیر_من.
3. جایگاه ابژه _خارج، بیرون و درون مرز.
4. قابلیت نوزاد در ایجاد، تصور، اختراع و تولید ابژه.
5. نوع شروع روابط ابژه از لحاظ هیجانی.

من واژگان “ابژه انتقالی” و ” پدیده انتقالی” را برای معرفی منطقه میانی تجربه بین انگشت شست و خرس پشمالو، بین ذهنی گرایی و روابط ابژه حقیقی، بین فعالیت خلاقانه اولیه و فرافکنی آنچه درونی شده است، بین ناآگاهی از بدهکاری و تایید بدهکاری، معرفی کرده ام.

با این تعریف غان و غون کردن نوزاد یا آهنگ هایی که کودکان بزرگتر هنگام خوابیدن با خود زمزمه می کنند، در حیطه انتقالی بعنوان پدیده انتقالی شناخته می شوند، به این موارد اضافه کنید استفاده از اشیایی را که بخشی از بدن نوزاد نیستند ولی هنوز کاملا بعنوان واقعیت بیرونی تشخیص داده نشده اند.

نابسندگی شرح معمول

واقعیت تایید شده این است که ماهیت انسان برحسب روابط بین فردی به اندازه کافی خوب توصیف نشده است. حتی وقتی که جزئیاتی درمورد عملکرد فانتزی هشیار و ناهشیار، و ناهشیارِ سرکوب شده، فراهم شود. یک روش دیگر برای توصیف افراد وجود دارد که از تحقیقات دو دهه گذشته ناشی می شود. می توان گفت هر فردی که به مرحله انسجام رسیده است، حتی اگر مرز باریکی بین درون و بیرونش باشد، دارای یک واقعیت درونی است. یک دنیای درونی که می تواند غنی یا فقیر باشد و می تواند در صلح یا در جنگ باشد. این واقعیت قطعا کمک کننده است اما آیا کافی هم هست؟

ادعای من این است که اگر نیازی برای توضیح مجدد این موضوع باشد، نیاز به شرح یک موضوع احساس می شود. بخش سوم زندگی بشر؛ بخشی که نمی توانیم آن را انکار کنیم، حیطه بینابینی تجربه، که واقعیت درونی و زندگی بیرونی هر دو را دربر می گیرد. این حیطه ای است که چالش بر انگیز نیست، زیرا هیچ ادعایی در موردش ایجاد نمی شود جز اینکه می تواند بعنوان یک جایگاه استراحت برای افرادی باشد که درگیر وظیفه ی دائمی حفظ واقعیت درونی و بیرونی به صورت مجزا می باشند.

[در ادبیات روانشناسی] به مسئله واقعیت آزمایی زیاد اشاره شده است، اما من در اینجا قصد بیان یک حالت بینابینی را دارم که بین ناتوانی کودک در درک واقعیت و توانایی رشد یافته در شناسایی و پذیرش واقعیت قرار دارد. به این منظور، به مطالعه ی مفهوم وهم می پردازم که یکی از ویژگی های دوران نوزادی است، و امری ذاتی در هنر و مذهب است که در دوران بزرگسالی نمایان می شود، و همچنین می تواند نشانی از دیوانگی باشد وقتی که یک بزرگسال به سختی باور دارد که دیگران ساده لوح اند و آنها را مجبور می کند که این وهم را تصدیق کنند در حالی که آن وهم مودرد قبول آنها نیست. ما می توانیم توجه به تجربه ی وهمی را به اشتراک بگذاریم، و اگر بخواهیم ممکن است گروهی بر حسب شباهت تجارب وهمی مان ایجاد کنیم. این یک اصل طبیعی از گروه بندی میان انسان ها است.

امیدوارم درک شود که من دقیقاً به خرس پشمالو کودک یا به اولین استفاده ی نوزاد از اولین شئ (شست، انگشتان) اشاره نمی کنم. من به طور اختصاصی اولین موضوع روابط موضوعی را بررسی نمی کنم. من با اولین مالکیت، و حیطه ی بینابینی بین ذهنیت و آنچه به طور ذهنی درک می شود سروکار دارم.

ایجاد یک الگوی فردی

در ادبیات روان تحلیل گری ارجاعات زیادی به پیشرفت از “دست به دهان” و “دست به آلت تناسلی” وجود دارد، اما شاید پیشرفت کم و بیشی به رسیدگی ابژه های غیر-من وجود داشته باشد. در روند رشد نوزاد دیر یا زود، تمایلی به حرکت به سمت ابژه های غیر-من بوجود می آید. این ابژه ها تا حدی نمادی از سینه مادر می باشند، اما ضرورتاً این نکته ی مورد بحث ما نیست.

در برخی موارد نوزادان شست شان را در دهان می گذارند در حالی که انگشتان جوری قرار می گیرند که با حرکت بازو و ساعد، صورت را نوازش می کنند. بنابراین دهان در ارتباط با شست فعال می شود، اما هیچ ارتباطی با انگشتان وجود ندارد. انگشتان، لب بالا یا سایر بخش ها را نوازش می کنند، و ممکن است برای نوزاد از شستی که در دهان است مهمتر باشند یا نباشند. علاوه براین، این فعالیت نوازشی ممکن است به تنهایی و بدون ارتباط مستقیم شست-دهان، دیده شود.

در تجربه ی متداولی که یک خودتحریکی ساده مانند مکیدن شست را پیچیده می کند، معمولاً یکی از موارد زیر رخ می دهد:

1. نوزاد با دست دیگرش یک شیء بیرونی مانند بخشی از یک ملافه یا بالشت را می گیرد و آن را با انگشتانش به دهان می برد؛
2. نوزاد بخشی از لباس را گرفته و می مکد، شاید هم در واقع آن را نمی مکد. موضوعات طبیعی مورد استفاده شامل پیشبند و دستمال گردن می باشند، و این بستگی به آنچه در حال حاضر در دسترس است دارد.
3. یا ممکن است کودک از ماه های اولیه شروع به کشیدن کرک و پشم اشیا و جمع اوری آن و استفاده ازآن برای نوازش کردن کند. قورت دادن پشم و کرک کمتر متداول است و حتی مشکل ساز است.
4. گاهی در دهان گذاشتن اشیا، همراه با صدای اممممم، غان و غون کردن، صداهای مقعدی، نت های موسیقی اولیه و غیره همراه می شود.

می توان تصور کرد که تفکر، یا فانتزی کردن با این تجارب کارکردی مرتبط است.

من تمام اینها را پدیده ی انتقالی می نامم. همچنین، ممکن است (اگر ما هر نوزاد رابه طور اختصاصی بررسی کنیم) چیزی یا پدیده ای خارج از آنچه ذکر شد بروز یابد. شاید دسته ای پشم یا گوشه ی ملافه یا لحاف، یا واژه یا صدایی خاص، یا حالتی، که برای نوزاد در هنگام خوابیدن مهم است که استفاده شود و دفاعی است علیه اضطراب، بخصوص اضطراب نوع افسرده وار. ممکن است برخی از اشیای نرم یا اشیای دیگری توسط نوزاد یافت و استفاده شود که بعدتر به همان چیزی تبدیل می شود که من آن را ابژه ی انتقالی می نامم. این شئ بسیار مهم می شود. والدین ارزشش را می دانند و وقتی سفر می کنند آن را با خود حمل می کنند. مادر اجازه می دهد که آن شئ کثیف شود و حتی بو بگیرد، می داند که با شستن آن او یک شسکت در تداوم تجربه ی نوزاد بوجود می آورد، شکستی که ممکن است معنا و ارزش شیء را برای نوزاد تخریب کند.

پیشنهاد من برای سن شروع الگوی پدیده ی انتقالی، حدود 4-6-8 تا 12 ماهگی است. من عمداً فضایی برای تغییرات وسیع باقی گذاشته ام.

الگوهای ایجاد شده در نوزادی ممکن است در دوران کودکی دوام یابند، به طوری که شی نرم اصلی در زمان خواب یا زمان تنهایی یا حتی وقتی حالت افسردگی تهدید کننده است ضروری باشد. در حالت سلامت، دامنه ی علایق تدریجاً بسط یافته و نهایتاً این علایق به صورتِ بسط یافته در فرد باقی می مانند، حتی وقتی که فرد در آستانه ی اضطراب افسردگی است. نیاز برای شئِ خاص یا الگوی رفتاری که در هر زمانی شروع می شود ممکن است در سن های بعدی وقتی محرومیت تهدید کننده می شود، دوباره بروز یابد.
اولین مالکیت در ارتباط با تکنیک های خاص ناشی از نوزادی اولیه استفاده می شود، که می تواند شامل فعالیت های خود تحریکی مستقیم تر، یا چیزی جدا از آن باشد. تدریجاً در زندگی نوزاد، عروسک ها و اسباب بازی های سخت نیز مورد توجه قرار می گیرند. پسران تمایل به اشیاء سخت دارند در حالی که دختران تمایل به کسب مالکیت خانواده دارند.

اشاره به این نکته ضروری است که هیچ تفاوت قابل توجهی بین پسر و دختر در استفاه از اصل مالکیت غیر-من ، که من آن را ابژه ی انتقالی می نامم، وجود ندارد.

با شروع استفاده از صداهای سازماندهی شده (مام، تا، دا) ممکن است واژه ای برای ابژه ی انتقالی نیز ظاهر شود. نامی که توسط نوزاد به این اولیه ترین اشیاء داده می شود اغلب مهم است، و معمولاً واژه ای است که توسط بزرگسالان تا حدی استفاده می شود. بعنوان مثال، ممکن است این اسم “باا” باشد، و حرف “ب” آن از استفاده ی بزرگسالان از واژه ی ” baby ” یا “bear” بوجود آمده باشد.

باید اشاره کنم که گاهی اوقات هیچ ابژه ی انتقالی ای بجز خود مادر وجود ندارد. یا یک نوزاد ممکن است در رشد احساسی آسیب دیده و نتواند از حالت انتقالی لذت ببرد، یا توالی اشیای مورد استفاده اش قطع شود. البته این توالی ممکن است به روشی پنهان باقی بماند.

خلاصه ای از کیفیات خاص در روابط

1. نوزاد فرض می کند که حقی بر آن شئ دارد، و ما با این فرض موافق هستیم. با این حال بخشی از این حس در اصل حاصل ویژگی همه توانی است که از ابتدا وجود دارد.

2. شئ به لحاظ عاطفی در آغوش گرفته می شود و همچنین به لحاظ هیجانی مورد عشق و تخریب قرار می گیرد.

3. این شئ نباید تغییر کند مگر توسط نوزاد.

4. این شئ باید عشق، نفرت و خشم غریزی نوزاد را تحمل کند.

5. با این حال به نظر می رسد که نوزاد آن شئ را دارای ویژگی هایی مثل گرمی، حرکت، یا حالات خاصی می داند و یا تصور می کند که کارهایی انجام میدهد که آن شئ را دارای واقعیتی برای خودش می کند.

6. این شئ [و اهمیت آن] نه از دیدگاه ما ناشی می شود و نه از دیدگاه نوزاد. این یک توهم نیست.

7. این شئ سرنوشتش این است که تدریجاً سرمایه زدایی می شود، ولی نه به آن صورت که در طول سال ها کاملاً فراموش شده و به آتش انداخته شود. منظور این است که در حالت سلامت، ابژه ی انتقالی نه کاملاً به درون می رود و نه احساسات در موردش کاملاً سرکوب می شود. نه فراموش می شود و نه برایش سوگی گرفته می شود. معنایش را از دست می دهد، و این بخاطر این است که پدیده ی انتقالی پراکنده می شود و در طول کل حیطه ی بینابینی بین واقعیت روانی درونی و دنیای بیرونی که توسط دو فرد به طور مشترک درک می شود پخش می شود، یعنی در کلِ حیطه ی فرهنگی پخش می شود.

در این زمان است که موضوع مورد بحث من بسط پیدا می کند به بازی، خلاقیت و درک هنری، احساس مذهبی، رویاپردازی، و همچنین فتیشیسم، دروغگویی، دزدی، اصالت و از دست دادن احساسات عاطفی، اعتیاد به مواد، جادوی آداب وسواسی و غیره.

رابطه ی ابژه ی انتقالی با نماد

درست است که گوشه پتو (یا هرچیز دیگری) به لحاظ نمادین بخشی از شئ است، همانند سینه که بخشی از مادر است. با این حال ارزش نمادین آن به اندازه واقعیت آن نیست. همانطور که نماد سینه یا مادر، به اندازه ی خودِ سینه یا مادر مهم نیست.

وقتی نمادگرایی بکار می رود [فرض می شود که] نوزاد به وضوح بین فانتزی و واقعیت، بین ابژه های درونی و بیرونی، بین خلاقیت اولیه و درک تمایز قائل می شود. اما اصطلاح ابژه ی انتقالی، آنچنان که من پیشنهاد می کنم، به فرایندی اشاره دارد که در طی آن فرد قادر می شود تفاوت ها و شباهت های فانتزی و واقعیت را بپذیرد. من تصور می کنم که استفاده از این واژه در اینجا، به ریشه های اصل نمادین اشاره دارد، واژه ای که سفر نوزاد از ذهنیت کامل به عینیت را توصیف می کند، و به نظرم می رسد که ابژه ی انتقالی همان چیزی است که ما از فرایند این سفر می بینیم.

ما می توانیم مفهوم ابژه ی انتقالی را درک کنیم حتی اگر ماهیت نمادین را کاملاً درک نکرده باشیم. به نظر می رسد که نماد گرایی می تواند تنها در فرایند رشد فرد به خوبی مطالعه شود، و در بهترین حالت یک معنای بی ثبات و متغیر دارد. بعنوان مثال، اگر شیرینی مراسم عشای ربانی را در نظر بگیریم که نمادی از جسم مسیح است. تصور می کنم درست تر باشد که بگویم برای انجمن کاتولیک رومی نماد بدن است، و برای انجمن پروتستان یک نماد جایگزین یا هشداردهنده است و ضرورتاً بدن خودش نیست، با این حال در هر دو مورد یک نماد است.

بیمار اسکیزوئیدی از من پرسید، آیا بعد از کریسمس، از خوردن او در مهمانی لذت برده ام؟ و سپس، آیا واقعاً من او را خورده ام یا فقط فانتزی بوده است؟ من می دانستم که او نمی تواند با هیچ جایگزینی ارضا شود. جداسازی او نیاز به جواب دوبل داشت.

توصیف بالینی از ابژه ی انتقالی

برای هر کسی که در ارتباط با والدین و کودکان کار می کند، یک کیفیت بی نهایت و متنوع از محتوای بالینیِ بیانگر وجود دارد. اظهارات زیر تنها برای یادآوری محتوای مشابه در تجارب خودمان ارائه می شود:

دو برادر؛ استفاده ی اولیه ی متضاد از مالکیت

(استفاده ی تحریف شده از ابژه ی انتقالی): X، اکنون یک مرد سالم است، و باید برای پخته شدن جنگیده باشد. مادر X در زمان نوزادی او تازه یادگرفت چگونه مادر باشد، و قادر بود از برخی اشتباهات خاص در مورد سایر کودکان اجتناب کند که آنها را از تربیت X یاد گرفته بود. همچنین او به دلیل مشکلات بیرونی و احساس تنهایی، در زمان تولد X فردی مضطرب بود‌. او مادر بودنش را با جدیت تمام انجام می داد و به مدت 7 ماه به X شیر خودش را داد. احساس او این است که این مدت در مورد X بسیار طولانی به نظر می رسید و از شیر گرفتنش برایش دشوار بود. X هیچگاه شست یا سایر انگشتانش را نمی مکید، و وقتی مادر او را از شیر گرفت، X چیزی نداشت که بدان متکی باشد. او هیچگاه شیشه یا پستانک یا هر تغذیه کننده ی دیگری نداشت. او دلبستگی بسیار قوی و اولیه با مادرش داشت، و این مادر واقعی بود که او به آن نیاز داشت.

X از 12 ماهگی به یک خرگوش عروسکی عادت کرده و آن را نوازش می کرد، این احساس عاطفی به خرگوش عروسکی نهایتاً به یک خرگوش واقعی منتقل شد که تا وقتی X پنج شش ساله بود وجود داشت. این خرگوش می توانست بعنوان یک آرام کننده برای X باشد، اما هیچگاه کیفیت واقعی ابژه ی انتقالی را نداشت و هیچگاه بعنوان یک ابژه ی انتقالی از مادر ، بخش حیاتی و جدایی ناپذیر از نوزاد نبود.

در مورد این پسر خاص اضطراب های متعددی وجود داشت که با از شیر گفتن در 7 ماهگی شروع شد و بعدها به تنگی نفس انجامید که البته او تدریجاً بر این مورد غلبه کرد. X در دوران بزرگسالی برایش مهم بود که در جایی دور از شهر محل زندگی اش استخدام شود. دلبستگی او به مادرش همچنان بسیار قوی است و می تواند در تعریف گسترده ای از واژه ی نرمال یا سالم بگنجد. این مرد ازدواج نکرده است.

(استفاده ی معمول شی انتقالی). Y، برادر جوان ترِ X، به شکل ساده تری رشد یافته است و حالا 3 کودک سالم دارد. او تا 4 ماهگی شیر مادرش را خورد و سپس بدون سختی از شیر گرفته شد. Y شست خود را در هفته های اول می مکید و این امر “از شیر گرفتن را برای او نسبت به برادر بزرگترش آسان تر کرده بود”. بعد از شیر گرفتن او در 5 یا 6 ماهگی انتهای پتو را می گرفت و اگر کمی پشم از کنار پتو بیرون می آمد لذت می برد و بینی اش را با آن غلغلک می داد. او خیلی زود کلمه ی baa را برای این شئ بکار برد و از زمانی که حدوداً 1 ساله بود توانست به جای انتهای پتو یک پارچه ی سبز نرم با انتهای قرمز را جایگزین کند. این شئ برای او صرفاً آرام کننده نبود (مانند برادر بزرگترش)، بلکه حقیقتاً تسکین دهنده بود و به عنوان مسکن همیشه به کار می آمد.

این یک نمونه ی معمول از آن چیزی است من آن را ابژه ی انتقالی می نامم. وقتی Y پسری کوچک بود اگر کسی به او Baa را می داد او فوراً آن را می مکید و اضطرابش از بین می رفت، و اگر زمان خوابش نزدیک بود، طی چند دقیقه به خواب می رفت. مکیدن شست نیز همزمان ادامه داشت، و تا 3-4 سالگی ادامه یافت، او شست مکیدن خودش را به یاد می آورد. او حالا به شست مکیدن کودکانش و استفاده ی انها از Baas علاقه مند است.

داستان 7 کودک معمولی در این خانواده نکات زیرا را بهمراه دارد، که برای مقایسه تنظیم شدند:

ارزش تاریخچه گرفتن

در جلسه ی مشاوره با والد اغلب گرفتن اطلاعاتی در مورد تکنیک های اولیه و مالکیت های تمام کودکان و خانواده اررزشمند است. این موضوع مادر را آماده می کند که کودکانش باهم مقایسه کند، و او را قادر می سازد تا ویژگی های آنان را در سنین اولیه به یاد آورده و مقایسه کند.

سهم کودک

کسب اطلاعات از یک کودک می تواند بر حسب ابژه های انتقالی باشد.

بعنوان مثال، آنگوس (11 سال و 9 ماه) به من گفت که برادرش “چندین خرس پشمالو(تدی) و موارد دیگر دارد” و “قبل از آن او خرس های کوچکی داشت”، و این را با صحبت در مورد تاریخچه ی خودش ادامه داد. او گفت که هیچگاه خرس پشمالو(تدی) نداشته است. یک زنگوله بود که آویزان بود، و یک منگوله ای انتهایش بود که او می توانست آن را بزند و بنابراین به خواب رود. احتمالا در نهایت آن منگوله افتاد، و این آخر داستان بود. او در این مورد خیلی خجالتی بود و می گفت یک خرگوش بنفش بود با چشمان قرمز که من به او علاقه ای نداشتم. من آن را دور انداختم. “جرمی الان اونو را داره. من اونو بهش دادم. من اونو به جرمی دادم چون خیلی شیطون بود. از قفسه ی دراور می افتاد. و هنوز منو نگاه می کرد”. او وقتی خرگوش بنفش را در نقاشی اش می کشید بسیار هیجانزده بود.

اشاره خواهد شد که این پسر 11 ساله با حس واقعیت سنجی نورمال نسبت به سنش، در این مورد به گونه ای صحبت می کرد که انگار در زمان توصیف کیفیت و فعالیت های ابژه ی انتقالی، واقعیت سنجی کم و ناقصی دارد. وقتی بعداً مادر را دیدم او بسیار متعجب شده بود که آنگوس آن خرگوش بنفش را به یاد دارد. او به راحتی از نقاشی های رنگی او این را فهیمد.

دسترسی به نمونه ها

من عمداً از دادن نمونه های بیشتر خودداری می کنم، بخصوص که می خواهم از ارائه ی این عقیده که آنچه من گزارش می کنم نادر است، خود داری کنم. عملاً در تاریخچه ی هر مورد چیزی یافت می شود که در پدیده ی انتقالی یا در عدم حضورشان جالب به نظر می رسد.

مطالعه ی نظری
نکات خاصی وجود دارد که می تواند بر اساس نظریه ی روان تحلیل گریِ پذیرفته شده ببیان شود:

1. ابژه ی انتقالی نمادی از سینه ، یا ابژه ای از روابط مهم اولیه می باشد.

2. ابژه ی انتقالی پیش درآمد تحقق واقعیت آزمایی است.

3. در ارتباط با ابژه ی انتقالی نوزاد از کنترل همه توانی به کنترل توسط دستکاری کردن عبور می کند ( شامل تحریک ماهیچه ای و لذت توامان).

4. ابژه ی انتقالی ممکن است در نهایت به شئ فتیش تبدیل شود و بنابراین بعنوان ویژگی زندگی جنسی بزرگسال شناخته شود (مقاله رشدی وولف (۱۹۴۶) را ببنید).

5. ابژه ی انتقالی ممکن است، بخاطر سازماندهی جنسی مقعدی، نمادی از مدفوع باشد (اما این بدین معنی نیست که لزوماً شئ ای بودار یا کثیف است).

ارتباط با ابژه ی درونی (کلاین)

مقایسه ی مفهوم ابژه ی انتقالی با مفهوم ابژه ی درونی ملانی کلاین جالب است. ابژه ی انتقالی لزوماً یک ابژه ی درونی نیست بلکه یک مالکیت است (یک مفهوم روانی است). با این حال برای نوزاد این شئ یک ابژه ی بیرونی نیز نیست.

توضیح این مفهوم نیاز به شرح و بسط دارد. نوزاد می تواند ابژه ی انتقالی را زمانی به کار گیرد که ابژه ی درونی زنده، واقعی و به اندازه ی کافی خوب است. اما کیفیت این ابژه ی درونی به موجودیت، زنده بودن و رفتار ابژه ی بیرونی (سینه، شکل مادر، مراقبت محیطی) بستگی دارد. بدی یا ناکامی های پی در پی به طور غیر مستقیم منجر به مرگ یا کیفیت آزار دهنده ی ابژه ی درونی می شود. بعد از تداوم ناکامی توسط ابژه ی بیرونی، ابژه ی درونی در معنا داشتن برای نوزاد شکست می خورد، و سپس، ابژه ی انتقالی نیز بی معنا می شود. ابژه ی انتقالی ممکن است نمادی از سینه ی بیرونی باشد، اما به طور غیر مستقیم، نمادی از سینه ی درونی است.

ابژه ی انتقالی نه مانند ابژه ی درونی تحت کنترل جادویی است و نه مانند مادر واقعی دارای کنترل بیرونی است.

وهم-رهایی از وهم

به منظور آماده سازی زمینه برای ایفای سهم مثبت خودم در این موضوع، باید به بیان برخی موارد بپردازم که به نظرم در نوشته های روانکاوی در زمینه ی رشد احساسی نوزادی به راحتی بیان می شوند، اما شاید فقط در عمل قابل درک باشند.

هیچ امکانی برای نوزاد وجود ندارد که از اصل لذت به اصل واقعیت یا به سمت چیزی فراتر از همانندسازی اولیه حرکت کند، مگر اینکه یک مادر به اندازه کافی خوب داشته باشد. مادر به اندازه کافی خوب (که لزوماً مادرِ خودِ بچه نیست) مادری است که سازگاری فعالانه ای با نیازهای نوزاد دارد، سازگاری فعالانه ای که تدریجاً بر اساس رشد توانایی نوزاد در ناکامی و تحمل نتایج آن، کم می شود. طبیعتاً مادر خود نوزاد به احتمال بیشتری نسبت به افراد دیگر به اندازه ی کافی خوب است، زیرا این سازگاری فعالانه نیاز به یک اشتغال ذهنی آسان و بدون اذیت با نوزاد دارد، در واقع، موفقیت در مراقبت از نوزاد به واقعیت از خود گذشتگی، و نه باهوشی یا روشن فکری عقلانی، بستگی دارد.

مادر به اندازه کافی خوب، همانطور که بیان کرده ام، با یک سازگاری تقریباً کامل با نیازهای نوزاد شروع می کند، و با گذشت زمان تدریجاً، بر اساس توانایی نوزاد در مواجهه با شکست ها و خطاهای مادر، این سازگاری کمتر و کمتر می شود.

ابزار نوزاد برای حل و فصل شکست ها و خطاهای مادر شامل وارد زیر می باشد:

1. تجربه ی نوزاد؛ تجربه ی تکرار شونده ی ناکامی معمولاً یک محدوده ی زمانی دارد. در ابتدا، طبیعتاً، این محدوده ی زمانی باید کوتاه باشد.

2. حس رشدیافته از فرآیند

3. شروع فعالیت روانی

4. بکارگیری ارضاهای خود تحریکی

5. یادآوری، تجربه ی مجدد، فانتزی کردن، رویاپردازی، یکپارچه سازی گذشته، حال و آینده.

اگر همه چیز خوب پیش رود نوزاد می تواند از تجربه ی ناکامی چیزهایی بدست آورد، ابژه ها به خاطر سازگاری ناقص با نیاز نوزاد، واقعی می شوند، بدین معنا که به همان اندازه که مورد عشق واقع می شوند، مورد نفرت نیز واقع می شوند. نتیجه این است که اگر همه چیز خوب پیش رود نوزاد می تواند بواسطه ی یک سازگاری نزدیک با نیاز که برای مدت طولانی ادامه می یابد، تخریب شود، زیرا سازگاری دقیق شبیه جادو است و موضوعی که کامل و جامع رفتار کند چیزی ببشتر از توهم نیست. با این حال لازم است که در ابتدا این سازگاری دقیق باشد، و در غیر این صورت برای نوزاد امکان پذیر نیست که یک قابلیت برای تجربه ی ارتباط با واقعیت بیرونی، یا حتی شکل دهی مفهوم واقعیت بیرونی را رشد دهد.

وهم و ارزش وهم

در ابتدای تولد، مادر با سازش تقریباً صد در صدی با نوزاد، او را قادر می سازد که فرصتی برای این وهم که سینه ی مادر بخشی از خودِ اوست داشته باشد. این امر تحت کنترل جادوییِ نوزاد است. مشابه این موضوع می تواند زمان های آرامش بینابین تجارب تحریکی باشد. می توان گفت حقیقت این تجربه به نوعی همه توانی است. وظیفه ی نهایی مادر رهایی تدریجی نوزاد از این وهم است، اما او هیچ امیدی به موفقیت ندارد مگر اینکه در ابتدا فرصتی را برای این وهم و شیفتگی برای نوزاد فراهم کرده باشد.

به عبارت دیگر، نوزاد بارها و بارها بواسطه ی قابلیت عشق ورزیدن یا بواسطه ی نیازش، سینه را خلق می کند. به تدریج پدیده ای ذهنی در کودک ایجاد می شود که ما آن را سینه ی مادر می نامیم. مادر سینه واقعی را در لحظه ی درست و دقیقاً همان جایی می گذارد که نوزاد آماده ی خلق آن است.
بنابراین انسان از زمان تولد با مشکل ارتباط بین آنچه به صورت عینی درک می شود و آنچه به شکل ذهنی درک می شود، دست به گریبان است و حل این مشکل برای انسانی که با مادر به اندازه ی کافی خوب شروع نکرده باشد، مقدور نخواهرد بود. حیطه ی بینابینی که من به آن اشاره می کنم، حیطه ای است که به نوزاد اجازه ی حرکت بین خلاقیت اولیه و درک عینی مبتنی بر واقعیت آزمایی را می دهد. پدیده ی انتقالی بیان کننده ی مراحل اولیه ی استفاده از خیال است که بدون آن هیچ معنایی برای انسان در ارتباط با شئ ای که توسط دیگران بعنوان ابژه ی بیرونی درک می شود، وجود ندارد.

ایده ی ارائه شده در شکل 1 بدین صورت است: به لحاظ نظری، در جریان رشد اولیه ی فرد ، نوزاد در محیط خاصی که توسط مادر فراهم شده قادر به درک مفهوم چیزهایی است که نیازهای رشدی را که ناشی از تنش غریزی است، برآورده می سازد. نوزاد نمی تواند در ابتدا بگوید چه چیزی قرار است خلق شود و در این لحظه مادر خودش را ارائه می کند. در روشی معمول او سینه ی خود و پتانسیل خودش در تغذیه نیاز را ارائه می دهد. سازگاری مادر با نیازهای نوزاد، وقتی به اندازه کافی خوب است، به نوزاد این وهم را می دهد که یک واقعیت بیرونی وجود دارد که با قابلیت خود نوزاد در خلق آن مرتبط است. به عبارت دیگر، یک همپوشی بین آنچه مادر فرآهم می کند و آنچه کودک احتمالاً درک می کند وجود دارد. برای مشاهده گر، کودک آن چیزی را درک می کند که مادر واقعاً ارائه می کند، اما این کل واقعیت نیست. نوزاد سینه را تا بدین جا فقط بعنوان سینه درک می کند. هیچ تبادلی بین مادر و نوزاد نیست. به لحاظ روانشناختی نوزاد سینه را به گونه ای درک می کند که بخشی از خودِ اوست، درحالی که مادر به نوزاد شیری را می دهد که آن شیر بخشی از خودش است. در بین روانشناسان این ایده ی تبادل، بر اساس گونه ای وهم می باشد.

در شکل 2، تصویری به حیطه ی وهم داده می شود که آنچه را من بعنوان عملکرد اصلی ابژه ی انتقالی و پدیده ی انتقالی در نظر می گیرم را نشان می دهد. ابژه ی انتقالی و پدیده ی انتقالی در هر فرد انسانی با چیزی شروع می شود که همیشه برای او مهم خواهد بود، یعنی یک حیطه ی خنثی از تجربه که چالش برانگیز نخواهد بود. در مورد ابژه ی انتقالی می توان گفت که مسئله ای مورد توافق بین ما و کودک است و ما هیچگاه از او نخواهیم پرسید که “آیا این را درک کردی یا این از بیرون به تو ارائه شد؟”. نکته ی مهم این است که انتظار نمی رود هیچ تصمیمی در این زمینه وجود داشته باشد و این سوال قابل فرمول بندی نخواهد بود.

این مشکل، که بدون شک نوزاد را در یک مسیر پنهان از ابتدا در نظر می گیرد، تدریجاً تبدیل به یک مشکل واضح می شود بر این اساس که وظیفه ی اصلی مادر (پس از فراهم کردن فرصتی برای تجربه وهم در نوزاد)، کمک به رهایی او از وهم است. این به تکلیف از شیر گرفتن مقدماتی مربوط می شود و همچنین بعنوان تکلیف والدین و مربیان ادامه می یابد. به عبارت دیگر، این مسئله ی وهم (شیفتگی) امری ذاتی در انسان است و هیچ فردی آن را نهایتاً برای خودش حل نمی کند، هرچند درک نظری از آن ممکن است یک راه حل نظری فراهم آورد. اگر مسائل خوب پیش رود، در این فرآیندِ رهایی تدریجی از وهم و شیفتگی، موقعیت برای ناکامی هایی که ما تحت واژه ی از شیر گرفتن قرار می دهیم، فراهم می شود، اما باید به یاد داشته باشیم که وقتی در مورد پدیده ای صحبت می کنیم که در پیرامون از شیر گرفتن دسته بندی می شود ( و کلاین (۱۹۴۰) تحت عنوان وضعیت افسرده وار به طور خاص به آن اشاره کرده است)، ما یک فرآیند زیربنایی را فرض می گیریم، فرآیندی که بوسیله ی آن فرصتی برای وهم و رهایی تدریجی از آن فراهم می شود. اگر فرایند وهم-رهایی از وهم به انحراف رفته باشد نوزاد از شیر گرفتنِ نورمال را تجربه نخواهد کرد، همچنین نمی تواند واکنشی به ازشیرگرفتن بدهد، و بنابراین اشاره به از شیر گرفتن نامعقول است. از شیر گرفتن تنها به معنی پایان تغذیه از سینه نیست.

می توانیم اهمیت زیاد از شیر گرفتن را در مورد کودک نرمال ببینیم. وقتی ما شاهد واکنش پیچیده هسیتم که در فرایند از شیر گرفتن در کودک ایجاد می شود، می دانیم که از شیر گرفتن در مورد او رخ داده است، زیرا فرآیند وهم- رهایی از وهم به خوبی انجام شده به طوری که می توانیم در مورد از شیر گرفتن واقعی صحبت کنیم، درحالی که آن فرایند را نادیده بگیریم.

رشد تئوری وهم-رهایی از وهم

در اینجا باید فرض کنیم که تکلیف پذیرش کامل واقعیت هیچگاه کامل نمی شود، هیچ انسانی از فشار مربوط به واقعیت بیرونی و درونی رها نیست، و رهایی از این فشار توسط حیطه ی بینابینی تجربه ای که چالش برانگیز نیست تجربه می شود (هنر، مذهب، و غیره). این حیطه ی بینابینی در پیوستگی مستقیم با حیطه ی بازی کودکی است که در بازی گم می شود.

در نوزادی این حیطه ی بینابینی برای شروع ارتباط بین کودک و دنیا ضروری است، و با مادری به اندازه کافی خوب در مرحله ی بحرانی اولیه فراهم می شود. تداوم (به جا و مناسب) محیط عاطفی بیرونی و عوامل خاص در محیط فیزیکی مانند ابژه ی انتقالی ضروری است.

پدیده ی انتقالی برای نوزاد بخاطر درک ذاتی والدین از فشار ذاتی در درک عینی قابل قبول است، و نوزاد را بر حسب ذهنیت یا عینیت در اینجا که موضوع ابژه ی انتقالی درمیان است به چالش نمی کشیم.

ما به فرد بزرگسالی که همه را به پذیرش عینیت پدیده ی ذهنی اش وامیدارد، تشخیص دیوانگی می دهیم. با این حال بزرگسالان می توانند از حیطه ی بینابینی لذت ببرند بدون اینکه ادعایی داشته باشند، با این تفسبیر می توانیم حیطه ی بینابینی خودمان را به رسمیت بشناسیم، و از یافتن شباهت و همپوشی با یکدیگر لذت ببریم که تجربه ای متداول بین اعضای یک گروه در هنر، مذهب یا فلسفه است.

اشاره به مقاله ی وولف

می خواهم توجه تان را به مقاله ی وولف، که در بالا اشاره شد جلب کنم که در آن محتوای بالینی خوبی برای اشاره ی دقیق به آنچه من تحت عنوان پدیده و ابژه ی انتقالی اشاره می کنم ارائه می شود. یک تفاوت بین نقطه نظر من و وولف وجود دارد که در استفاده خاص من از واژه ی ابژه ی انتقالی و استفاده ی او از واژه ی شئ فتیش می باشد. مطالعه ی مقاله ی وولف نشان می دهد که او در استفاده از واژه ی فتیش به دوران نوزادی برگشته است که متعلق به تئوری اولیه ی انحراف سکچوال می باشد. من در مقاله ی او فضای کافی برای در نظر گرفتن ابژه ی انتقالی کودک بعنوان یک تجربه ی اولیه ی سالم نیافتم. اما از نظر من پدیده ی انتقالی پدیده ای سالم و فراگیر است. علاوه بر این اگر ما استفاده از واژه ی فتیش را برای پوشش پدیده ی نرمال بسط دهیم، شاید برخی از ارزش های این واژه را از دست بدهیم.

ترجیح می دهم که واژه ی فتیش را برای توصیف شئ ای که بخاطر هذیان فالوس مادرانه بکار رفته، حفظ کنم. بنابراین فراتر می روم و می گویم که باید جایگاهی برای وهمِ فالوس مادرانه در نظر گیریم، یعنی، ایده ای که فراگیر است و آسیب شناختی نیست. اگر ما تاکید را از شئ به وهم تغییر دهیم، به ابژه ی انتقالی نوزاد نزدیک می شویم، اهمیت موضوع در مفهوم وهم، که یک تجربه ی فراگیر است، قرار دارد.

بدنبال این، ما می توانیم به ابژه ی انتقالی اجازه دهیم که بالقوه فالوس مادرانه باشد اما اساساً سینه است، یعنی شئ ای که توسط نوزاد خلق می شود و بطور همزمان توسط محیط ارائه می گردد. بدین صورت من تصور می کنم که مدل استفاده از ابژه ی انتقالی نوزاد و پدیده ی انتقالی به طور کلی ممکن است پرتوی به اصل شئ فتیش و فتیشسم بیندازد. چیزی در اینجا گم شده است، چیزی که در نگاه رو به عقب از آسیب شناسی روانی فتیشیسم به پدیده ی انتقالی که متعلق به شروع تجربه بوده و فراگیر است و در رشد هیجانی سالم اساسی می باشد، باید در نظر گرفته شود.

خلاصه

توجه اصلی این مقاله معطوف به مشاهدات غنی از ابتدایی ترین تجارب نوزاد سالم بود که اساساً در ارتباط با اولین مالکیت ابراز می شود.

این اولین مالکیت به طور رو به عقب، به پدیده ی خود تحریکی و مکیدن مچ و شست بر می گردد، و بعدتر به حیوان نرم یا عروسک یا اسباب بازی سفت مرتبط می شود که هم به ابژه ی بیرونی (سینه ی مادر) و هم به ابژه ی درونی (سینه ی درونی شده) مرتبط است، و در عین حال جدا از آن ها است.

ابژه ی انتقالی و پدیده ی انتقالی به حیطه ی وهم تعلق دارند که اساسِ شروع تجربه است. این مرحله ی اولیه در رشد توسط قابلیت خاص مادر در سازگاری با نیازهای نوزادش فراهم می شود، بنابراین نوزاد فرصت این را می یابد توهم کند که آنچه او خلق می کند واقعاً وجود دارد.

این حیطه ی بینابینی تجربه، بر اساس تعلقش به واقعیت درونی یا بیرونی چالش برانگیز نبوده و بخش بزرگتری از تجربه ی نوزاد را تشکیل می دهد، این حیطه در طول زندگی بزرگسالی در تجربه ی قوی که متعلق به هنر، مذهب، زندگی خیالی ،و کار علمی خلاقانه است، باقی می ماند.

در اینجاست که ارزش مثبت وهم قابل ذکر است.

در شرایط نورمال ابژه ی انتقالی نوزاد به تدریج سرمایه زدایی می شود، بخصوص وقتی علائق فرهنگی رشد می یابند.

در آسیب شناسی روانی:

اعتیاد می تواند بر حسب واپس روی به مرحله ی اولیه ای بیان شود که پدیده ی انتقالی امری چالش برانگیز نیست.

فتیش می تواند بر حسب تداوم ابژه ی خاص یا ابژه ی انتقالی از دوران نوزادی توصیف شود که با هذیان فالوس مادرانه در ارتباط است.

دروغگویی و دزدی نیز می توانند برحسب فشار ناهشیار فرد برای پل زدن به شکاف در تداوم تجربه بر حسب شئ انتقالی توصیف شوند.

 

متن اصلی این مقاله را می توانید از اینجا دانلود کنید.

* هرگونه کپی تنها با ذکر منبع و ارجاع به سایت مجاز است.

پذیرش مراجع

جهت دریافت وقت روان درمانی با متخصصین مرکز روان تحلیلی مهرسای (درمان حضوری برای مراجعین تهرانی و درمان غیرحضوری از طریق اسکایپ یا واتس اپ برای مراجعین شهرستانی و مراجعین خارج از ایران)، می توانید به شماره واتس اپ زیر پیام دهید و مشخصات خود را به همراه علت مراجعه ارسال کنید، تا در اسرع وقت به درخواست شما رسیدگی گردد. (فقط پیام دهید)

کلیه حقوق این وب سایت متعلق به مرکز تخصصی روان درمانی تحلیلی مهرسای می باشد.