مقاله “از مفهوم فرویدی کار رویا تا کارِ رویابینی بیون: مفهوم پردازیِ در حال تحولِ رویا بینی در نظریه روانکاوی” 2010/ نویسنده: جان آ. اشنایدر/ مترجم: محمد رضا یابنده/ ویراستار: عادله عزتی
From Freud’s dream-work to Bion’s work of dreaming: The changing conception of dreaming in psychoanalytic theory
بیون (Bion) نظریه روانکاوی را از نظریه کار رویا فروید به مفهومی از رویابینی تغییر داد که در آن، رویا نقطه عطف کلیه عملکردهای هیجانی است. در این مقاله، ابتدا جنبه های تاریخی، نظری و بالینی رویا را از نظر فروید و بیون مرور خواهیم کرد. سپس دو ایده مرتبط را پیشنهاد میکنم که معتقدم معرف جدایی مسیر بیون از فروید در رابطه با درک رویاست. بیون معتقد بود که همه رویاها کارهای روانشناختیِ در حالِ پیشرفت هستند و در یک مقطع اظهار کرد که همه رویاها حاوی عناصری مشابه توهمهای دیداری هستند. من ایدههای بیون را بررسی کرده و توضیح میدهم که همه رویاها حاوی جنبههایی از تجارب هیجانی هستند که در واقع بیش از حد آشفته کننده اند که بتوان آنها را در رویا دید، و در حین تحلیل، بیمار رویای خود را به این امید مطرح میکند که از تحلیلگر برای تکمیل کارِ ناخودآگاهی که جزئاً یا کلاً بیش از حد آشفته کننده بوده کمک بگیرد، آشفتگی که آنقدر شدید بوده که بیمار به تنهایی نتوانسته آن را رویابینی کند. فروید رویاها را پدیدههای ذهنی میداند که میتوان براساس آنها، عملکرد ذهن را درک کرد. اما معتقد است که رویاها فقط «نگهبان خواب» هستند و تا زمانی که توسط تحلیلگر تعبیر نشوند، به خودی خود رسانهایی برای کار روانشناختی و رشد روانی ناخودآگاه نیستند. بیون ایدههای فروید را گسترش میدهد، اما از فروید فاصله میگیرد و رویا را مترادف تفکر هیجانی ناخودآگاه میداند – فرآیندی که از نگاه او هم در بیداری و هم در خواب ادامه مییابد. از نقطه نظر دیگری که تا حدودی گیج کننده است، بیون رویاها را صرفاً تجلی چیزی میداند که رویابین قادر به اندیشیدن آن نیست.
واژه های کلیدی: بیون، رویابینی، کار رویا، فروید
ما هنر را داریم، تا توسط حقیقت نابود نشویم. (نیچه، در Ondaatje، 1970، پیشگفتار)
مقدمه
رویاها به طور متناقضی، هم ما را از حقایق ناشناخته محافظت می کنند و هم ما را از وجود آنها مطلع می سازند. رویاها یک کُلاژ بی انتها را ترسیم می کنند که آزادانه توسط قلم موی بقایای تجارب گذشته، حال و آیندۀ محتمل، ترسیم می شود. معنای واقعی یک رویا را هرگز نه می توان فهمید و نه می توان بیان کرد. رویاها کارهایی در دست انجام هستند که – اگر از آنها استقبال کنیم – این فرصت را به ما می دهند تا به حقایقی دست یابیم که احساس می کنیم کمترین توانایی در مواجهه با آنها را داریم. اما این حقایق همیشه بیش از توان تحمل ما می باشند: در هر رویا، ما از بخش زیادی از محتوای تجربه هیجانی حقیقی خود، اجتناب می کنیم.
مدتی است که به نظر می رسد توجه روانکاوی به رویا کم شده است. فکر میکنم که این امر حداقل تا حدی منعکسکننده اکراه روانکاوان در اندیشیدن به رویاها فراسوی دستاوردهای مهم فروید است. به عبارت ساده تر، میراث عظیم فروید، نظریه پردازان بعدی را از بازنگری کار رویا براساس دیدگاه های جدیدی که مستلزم تغییر پارادایم تحلیلگر معاصر می باشد، منصرف کرد.
بیون این تغییر را با استقرار رویابینی در مرکز عملکرد روانشناختی، و جابجا کردن نقطه تاکید نظریه رویا «از معنای نمادین رویا، به فرآیند رویابینی» انجام داد (Ogden, 2007b, pp. 577). او بیشتر به نحوه رویابینی ما توجه دارد تا محتوای نمادین رویا (Bion, 1962a, 1962b).
رویابینی برای بیون شامل جستجوی حقیقت از طریق تفکر و احساس کردن است. او معتقد است که سائق رشد آدمی جستجوی حقیقت است و ذهن از طریق رویابینی رشد می کند، چرا که انسان در تلاش برای کشف جنبه های واقعی تجربه خود می باشد.[1]
در این مقاله، دو ایده بیون را در مورد رویابینی گسترش خواهم داد: (1) این ایده که جنبههایی از همه رویاها، کارهای در حال پیشرفت [2] هستند که امکان میدهند تا حدی به حقایق پنهان درباره خودمان دسترسی پیدا کنیم (Bion, 1962a, 1962b)، و (2) این ایده که همه رویاها شامل عناصری غیر از کارهای در حال پیشرفت نیز هستند که معادل توهمات دیداری می باشند، ایده ای با بیون به خودش مطرح کرد (در تاملات Cogitations، [1992, pp. 68])، اما هرگز در طول حیاتش آن را بسط یا انتشار نداد.
کارِ رویا فروید و کارِ رویابینی بیون
فروید مطالعه رویاها را از چنگ اسطورهسازان، طالع بینان، عصبشناسان و مبلغان شیاطین نجات داد[3]. او رویکردی علمی را برای درک رویاها به ارمغان آورد که امکانات جدیدی برای کاوش و سازماندهی اعماق ناخودآگاه که قبلاً ناشناخته و غیرقابل شناخت بود ارائه میدهد.
فروید (1900a)کتاب تعبیر رویاها را با ارزشترین اکتشاف خود میدانست و میگفت «. . . که از بخت خوب توسط اینجانب صورت گرفته است. چنین شانسی فقط یک بار در طول زندگی در خانۀ آدم را می زند.» (فروید، 1931, pp. xxxii) اما هنگامی که فروید (1923) مدل ساختاری خود را در مقاله ایگو و اید معرفی کرد، بسیاری احساس کردند که آن « . . . آنقدر بی ارتباط با تحلیل رویا است که اهمیت تاکید بالینی بر رویا را به طرز محسوسی کاهش داده است» (Waldhorn, 1967, pp. 52). گروه مطالعاتی کریس میگوید فروید با تغییر نقطه تأکید از مدل توپوگرافی به مدل ساختاری، تمرکز روانکاوان را بر رویاها مختل کرد.[4]
شگفت آور است که دستاورد فروید آنقدر انقلابی بود که موجب توقف نظریه پردازی بیشتر در مورد رویا شد. فروید از اینکه همکاران تحلیلی اش در اشتیاق او برای رویاها شریک نبودند متأسف بود. بسیاری از تحلیلگران معاصر با دیدگاه فروید که رویا «جایگاه ویژه ای» در عملکرد روانکاوی دارد (Freud, 1933, pp. 7) و دسترسی به «مطالب غیرقابل دسترس» را فراهم میکند، مخالفند. آنها معتقدند رویا «به سادگی یکی از انواع نکات مفید برای تحقیق تحلیلی است» (Waldhorn, 1967, pp. 57). فروید (1933) در مقاله “سخنرانیهای مقدماتی جدید” خود اظهار داشت: «تحلیلگران طوری رفتار میکنند که انگار دیگر چیزی برای گفتن در مورد رویاها ندارند، گویی هیچ چیز دیگری برای افزودن به نظریه رویا وجود ندارد. . .» (1933، pp.8) (یعنی انگار فروید قبلاً همه چیز را گفته است.) ناامیدی فروید در این گفته آشکار است، اما همچنین از روانکاوان دعوت شده که تحقیقات او را در مورد رویاها به پیش ببرند.
مفهوم پردازی مجدد بیون از نظریه رویا، شاید یکی از تغییرات بزرگ و اساسی در تاریخ روانکاوی باشد. بیون کار خود را در مورد رویا به عنوان «. . . بسط مشروع گشایش روزنه ای برای تحقیق آنچه که فروید ایجاد کرد اما پیگیری نکرد» توصیف میکند (Bion, 1992, p. 73). با وجودی که نظریه رویای فروید مدلی برای درک روش ورود مشتقات ناخودآگاه به خودآگاهی ارائه میدهد، نظریه رویای بیون مدلی برای درک نحوه پردازش تجارب هیجانی توسط ذهن و معنا بخشیدن به آن ارائه میدهد. او رویابینی را پردازش ناخودآگاه تجربه هیجانی میداند که به طور پیوسته و همزمان با تفکر خودآگاهانه روی میدهد.
در بررسی تفاوت بین نظریههای فروید و بیون در مورد رویابینی، اغلب به دلیل استفاده از اصطلاحات مشابه برای اشاره به پدیدههای مختلف، سردرگمی بروز میکند. بیون نظریه کار-رویای فروید را «بدون محدود شدن … توسط شائبۀ ایدههای موجود» بسط داد (Bion, 1962a, pp.2)، اما تمام ایدههای فروید را به نفع ایدههای خودش کنار نگذاشت. او نوشت: «من اصطلاح «رویا» را همیشه برای پدیدهای که فروید با آن اصطلاح توصیف میکند، استفاده خواهم کرد» (Bion, 1992, pp. 95). همچنین، «عنوان «رویابینی[5]» همواره معنای بسیار ارزشمندی داشته است. میخواهم برخی از ایدههایی را که قبلاً با آن مرتبط بوده بسط دهم و برخی دیگر را محدود کنم» (Bion, 1992, pp. 62). این جملات برگرفته از دفترچه خصوصی بیون یعنی Cogitations (Bion، 1992) می باشد (که او هرگز قصد انتشار آن را نداشت) و نشان میدهد که چگونه وی توانست معنای مورد نظر آنچه ما به عنوان یک «رویا» در نظر میگیریم را با بررسی این پدیده از دیدگاهی جدید گسترش دهد.
مفهوم فرویدیِ «ته نشین های روز[6]» شبیه مفهوم عناصر بِتای بیون است. فروید معتقد است تصاویری که در طول روز تجربه می شوند از طریق بقایای روز به رویا راه پیدا می کنند. اینها چیزی را که برای رویابین غیرقابل قبول است شکل می دهند -یعنی نوعی بازنمود آن را ارائه میدهند. فروید معتقد است ته نشین های روز شامل ایدههای بی ضرری است که به ضمیر نیمه آگاه تعلق دارند. بیون معتقد است که هم تجارب روزانه و هم تجارب درونی برای ایجاد یک رویا ضروری هستند. «به نظر بیون، ته نشین های روز «عناصر بِتا» هستند که با پیش پنداشتهای ذاتی و اکتسابی مرتبط اند» (Grotstein, 2000, pp. 14). عمل رویابینی، کار روی رویدادهای واقعی است، «واقعیاتِ» تجاربِ زیسته، که شامل فرایند تحول عناصر بتا به عناصر آلفا می باشد.[7]
من در مرور تاریخی، نظری و بالینی زیر، بر این ایده فروید تمرکز خواهم کرد که تحلیلگر – نه بیمار – کار تفسیر تعارض روانی ناخودآگاه را در رویاها آغاز می کند، و این نکته را با بررسی کار او روی «رویای محرک دندانی» (Freud, 1900b) مطرح می کنم. سپس در مورد مفهوم رویابینی بیون به عنوان اساسی ترین روش برای پردازش تجربه هیجانی بحث خواهم کرد. در این رابطه، یک قرائت دقیق از یک پاراگراف برگرفته از Cogitations (Bion, 1992) را ارائه خواهم کرد که در آن، بیون از دیدگاهی وسیعتر نظریه خود را در مورد رویابینی مورد سوال قرار میدهد، و با انجام این کار، این امکان را می دهد که رویابینی را (از یک نقطه نظر برتر، متفاوت از سایر دیدگاه های بیون) بازتابی از کار هیجانی دانست که متوقف شده است. در نهایت، با ترکیب چندین دیدگاه بیون در رابطه با رویابینی، پیشنهاد خواهم کرد که همه رویاها را می توان به عنوان تفکر ناخودآگاهِ در حال پیشرفت فرض کرد، که البته حاوی عناصری هستند که رویابین کاملاً قادر به رویابینی آنها نیست: یعنی عناصر بِتا.
کار-رویای[8] فروید
اکثر خوانندگان امروزی متعجب می شوند وقتی بدانند از نظر فروید (1901)، رویاها یک هدف و فقط یک هدف را دنبال می کنند: آنها «نگهبان خواب» هستند (678pp. ) – یک فرآیند کاملاً فیزیولوژیکی. فروید (1916a) اظهار می کند: «. . . خواب بدون رویا بهترین حالت است، تنها حالت مناسب است. در خواب نباید هیچ فعالیت ذهنی وجود داشته باشد . . .» (pp. 89). او تقریباً یک دهه بعد این عقیده را تکرار کرد و نوشت: «تنها یک وظیفه مفید، تنها یک کارکرد وجود دارد که می توان به رویا نسبت داد، و آن مراقبت از خواب از طریق ممانعت از ایجاد وقفه در خواب است» (Freud, 1925, pp. 127).
فروید میگوید اضطراب مرتبط با تهدیدِ «بازگشت امر سرکوبشده» ممکن است آنقدر زیاد باشد که فرد را وسط رویا بیدار کند. این استعاره بیشتر مشابه سوپاپ اطمینان است و نه استعاره دگرگونی ناخودآگاه که واسطه رشد روانی میشود (برخلاف استعاره سیستم گوارشی بیون که بعداً به آن خواهم پرداخت).
«حالت خواب نمی خواهد چیزی از دنیای بیرون بداند. هیچ علاقه ای به واقعیت ندارد، یا فقط تا آنجا که به انصراف از حالت خواب – یعنی بیدار شدن – مربوط می شود . . . همه ویژگی های اساسی رویاها توسط عامل شرطی کننده خواب تعیین می شود» (Freud, 1917a, p. 234). رویاها، به عنوان «نگهبان خواب»، عملکرد روانشناختیِ محافظت خواب از غلبه افکار مزاحم را ایفا می کند. اگر آرزوهای نوزادیِ سرکوب شده برای دستیابی به سطح تفکر فشار بیاورند و فاقد سانسور بوده یا دگرگونه نماییِ ضعیفی داشته باشند، به گونه ای آزاردهنده وارد نیمه آگاهی می شوند که در نتیجه فرد را بیدار می کنند.
فروید معتقد نیست که فرد رویابین با رویابینی یک کار روانشناختی انجام می دهد که به او کمک می کند با تجربه هیجانی ناراحت کننده مقابله کند. در عوض، او معتقد است که رویابینی، تهدید اضطراب شدید ناشی از تنش تکانه های سرکوب شده نوزادی را از بین می برد.
فروید معتقد بود که ما فقط زمانی در خواب رویا می بینیم که آزادی بازنمایی دیداری، که با کاهش سانسور و حالت انفصال ذهن از عضلات اختیاری به وجود می آید، امکان دهد مشتقات سرکوب شده در رویا ظاهر شوند. رویا به شکل یک سوپاپ اطمینان از خواب محافظت می کند و با امکان بروز مقدار کافی تنش ناشی از تکانه های ناخودآگاه، ادامه خواب را ممکن می سازد. اگر انرژی شهوانی یا پرخاشگری بیش از حد بروز کند، از ظرفیت شکل گیری نمادها از طریق رویابینی فراتر می رود. وقتی تنش ناخودآگاه به چنین شدتی برسد، فرد را از خواب بیدار می کند. فشار از بخشی از ذهن به قسمت دیگر منتقل می شود، اما تنش هیجانی زیربنایی به بقای خود ادامه می دهد مگر اینکه و تا زمانی که، تحلیلگر تفسیری ارائه کند که تعارض ناخودآگاهی که منشاء آن تنش هیجانی زیربنایی بوده را رفع کند. کاری که فرد حین رویابینی به تنهایی انجام می دهد، به نظارت و تنظیم «بازگشت امر سرکوب شده» محدود می شود.
در واقع هیچ تشبیهی برای فرایند سرکوبی بهتر از وضعیت دفن ناگهانی پمپئی[9] و سپس ظهور مجدد آن با بیل زدن (یعنی نکته ای در ذهن همزمان هم غیرقابل دسترس شده و هم حفظ شود) وجود ندارد. (Freud, 1907, p. 40)
آنچه سرکوب شده دست نخورده باقی می ماند. بدون تحلیلگری که کار تفسیر را انجام دهد هیچ رشدی رخ نمی دهد.
فروید همچنین روشی را که جنبههای نیمهخودآگاه و ناخودآگاه ذهن با یکدیگر در طول رویابینی ارتباط برقرار میکنند، بررسی کرد. او بین تفکر فرآیند اولیه و فرآیند ثانویه، حالتهای ناخودآگاه و خودآگاه و حالتهای خواب و بیدار بودن تفکیک واضحی ایجاد کرد (رجوع شود به فروید، 1911). در طول خواب، ارتباط با منطق (و تشکیلات عضلانی) زندگی در بیداری قطع است. تمرکز توجه فرد کاملاً معطوف به مدیریت زیست درونی است (Freud, 1900a, pp. 608).
کار رویا، محتوای (نهفته) ناخودآگاه (مانند ترسهای دوران کودکی، تعارض و تمایلاتی که «برای آگاهی غیرقابل قبول» هستند) را به محتوای آشکاری ترجمه میکند. این کار بر اساس اصول زیر انجام می شود: (1) تراکم: «اولین دستاورد کار رویا» (Freud, 1916b, pp. 171) که چندین مفهوم را به منظور پنهان کردن زیر یک مفهوم درهم میگنجاند. (2) جابجایی: «… جایگزین کردن چیزی به صورت کنایه آمیز . . . با چیزی که دورتر است» (Freud, 1916b, pp. 171). (3) بازنمایی: «تبدیل افکار به تصاویر دیداری» (Freud, 1916b, pp. 175).
از طریق این عملیات ذهنی دگرگونه ساز و پنهانکننده، تمایلات (آرزوهای) ممنوعه به گونهای تغییر میکنند که به مشتقات ناخودآگاه خود «امکان دسترسی آزادانه به خودآگاهی [ذهن] » را میدهند (Freud, 1915, pp. 149). کار رویا با سانسور، ویرایش و مصالحه، به فرد اجازه میدهد تنش مزاحم خوابیدن ناشی از تمایلات نوزادی را، با «قاچاق کردن» آنها (رد کردن آنها دور از چشم سانسورکننده) به ضمیر نیمه آگاه و خودآگاه، از بین ببرد. بطور اساسی هیچ کار روانشناختی (منجر به پیشرفت در بلوغ) در کارکرد پنهانکاری و قاچاقی کار رویا وجود ندارد.
در تعبیر خواب فروید، تحلیلگر – که بین خودآگاه و ناخودآگاه قرار می گیرد – رویای بیمار را با معکوس کردن جهت کار رویا تفسیر می کند و از محتوای آشکار شروع کرده و بطور معکوس به سمت موارد نهفته پیش می رود (Freud, 1916b). کار رویا «کاری است که رویای نهفته را به رویای آشکار تبدیل می کند»، اما کاری که در جهت مخالف پیش می رود و تلاش می کند از رویای آشکار به نهفته دست یابد، کار تفسیری ما [یعنی تحلیلگر، نه بیمار] است . . . که به دنبال خنثی کردن کار رویا است» (Freud, 1916b, p. 170).
رویا-افکار و رویا-محتوا مانند دو نسخه از یک موضوع به دو زبان مختلف به ما ارائه می شود. یا بهطور دقیقتر، محتوای-رویا مثل رونوشتی از رویا-افکار با شیوه بیان متفاوتی به نظر میرسد. کار ما [تحلیلگر] این است که خصوصیات و قوانین نحوی آن را با مقایسه اصل و ترجمه تشخیص دهیم. به محض آنکه ما [به عنوان تحلیلگر] افکار مربوطه را بدانیم، آن افکار قابل درک می شوند (Freud, 1900a, p. 277).
فروید با این اظهارات به وضوح بر نقش مهم تحلیلگر در تعبیر خواب بیمار تأکید میکند و بر نقش بیمار در تعبیر یا درک رویاهای خود به تنهایی، تأکید نمیکند. این حالت، متضاد روشی است که اکثر تحلیلگران در حال حاضر در مورد رویابینی فکر می کنند. فروید در تعبیر رویاهای خود برای خودش استثنا قائل شد. تحلیلگر میتواند با پیوند دادن محتوای آشکار به محتوای پنهان، کاری را با رویا انجام دهد که بیمار به تنهایی قادر به انجام آن نیست. مهارت تحلیلگر در ترجمه محتوای نهفته رویا توسط فروید توضیح داده شده است: «وقتی چنتۀ تداعیهای بیمار خالی شود . . . ما خودمان مداخله میکنیم. ما خلاء را پر میکنیم، نتیجهگیری غیرقابل انکاری ارائـــه میکنیم و آنچه که بیمار فقط با تداعیهایش اشاره کرده را با سخنان صریح بیان میکنیم» (Freud, 1933, pp. 12). به محض آنکه نتیجه حاصل شد، “علاقه و توجه به رویا . . . اغلب به پایان میرسد» (Freud, 1933, pp.17) مانند راه حل یک پازل، راه حل جایگزینی وجود ندارد» (Freud, 1933, pp. 12). این مطلب و نظرات بعدی بیانگر این است که فروید کار تعبیر رویا را تقریباً منحصراً به حوزه تحلیلگر محدود می کند. تحلیلگر « . . . ایدههایی را که برای فرد رویابین روی می داده فرا میخواند تا وقتی که بر اساس دانش خود [تحلیلگر] از جایگزین ها در رویا به امور اصیل دست مییابد و نمادها را با معنای آنها جایگزین میکند» (Freud, 1916b, p. 170).
فروید نه تنها می گوید که بیمار در عمل رویابینی درگیر هیچ تفکر منطقی مولدی نیست، بلکه معتقد است که حتی ارتباط بیمار با رویا شامل تفکر فرآیند ثانویه نمی شود:
هر چیزی که در رویاها به عنوان فعالیت ظاهری قضاوت کردن ظاهر می شود را نه بهعنوان دستاورد فکری کار رویا، بلکه باید بهعنوان موارد مرتبط با رویا-افکار و بهعنوان انتقال از آن رویا-افکار به محتوای آشکار رویا در نظر گرفت . . . اینجانب حتی میتوانم این ادعا را بیشتر بسط دهم. حتی قضاوتهایی که پس از بیدار شدن از رویایی که به یاد سپرده شده و احساساتی که با بازتولید چنین رویایی در ما ایجاد میشود انجام می شوند، بخشی از . . . محتوای نهفته رویا را تشکیل میدهند و باید در تفسیر [تحلیلگر] گنجانده شوند. (Freud, 1900b, p. 445 – جملات ایتالیک در اصل متن است)
در اینجا به نظر می رسد فروید با مشاهده تداعی هایی که بیمار حتی پس از بیدار شدن به عنوان بخشی از محتوای نهفته رویا ارائـــه می دهد، تفکر فرآیند اولیه را از فرآیند ثانویه تفکیک می کند.
یکی از ایدههای فروید که بسیار نقلقول شده – «تعبیر رویاها شاهراه شناخت فعالیتهای ناخودآگاه ذهن است» (Freud, 1900a, pp. 608) – اغلب به طور گمراهکنندهای به این شکل خلاصه میشود: «رویاها شاهراه به سوی ناخودآگاه هستند.» این خلاصه گویی، ایده اساسی را که فروید بر آن تأکید می کرد مخدوش می کند، یعنی اینکه تعبیر تحلیلگر از رویاها (نه خود رویا یا تعبیر بیمار از رویای خود) درک فعالیت ذهنی ناخودآگاه را طور کلی و درک فعالیت ذهنی رویابین را به طور ویژه ممکن می کند. نقش اصلی بیمار در تحلیل رویا، تداعی آزاد، و سپس تفکر و صحبت کردن طبق منطق فرآیند ثانویه، در پاسخ به تعبیر تحلیلگر از رویا است.
کار فروید روی یک رویا
در تعبیر رویاها، فروید (1900b) «رویای محرک دندانی» را ارائه می دهد، که نشان دهنده اهمیتی است که فروید به تعبیر تحلیلگر از رویاها نسبت می دهد و اینکه چگونه تمام تعابیر (ارائه شده توسط درمانگر)، خاطرات، افکار، خواسته ها و ترسهای سکچوال سرکوب شده را آشکار میکنند. رؤیایی که توسط بیمارِ همکارِ اتو رنک (Otto Rank)تجربه شده، فرصتی را برای فروید فراهم میکند تا نشان دهد نظریه او در مورد رویابینی چگونه عمل میکند.
تعبیر خواب فروید (که توسط همکارِ رنک انجام شد) مراحل شکلگیری رویا را به صورت معکوس دنبال میکند و از محتوای آشکار به عقب حرکت میکند – مراجعه به دندانپزشک برای کشیدن دندان. فروید (1900b) در مقدمه خود به خواننده میگوید که این رویا یک رویای معمولی است که در آن از یک «محرک دندانی» (صفحه 387) برای نشان دادن «سرکوب جنسی» استفاده می شود (صفحه 387).
فروید با راهنمایی خواننده در مورد چگونگی فکرکردن در مورد رویا، رویای یک بیمار تحت درمان توسط همکارِ رنک را ارائه می دهد:
چندی پیش خواب دیدم که در مطب دندانپزشک هستم و او در حال سوراخ کردن یک دندان پشتی در فک تحتانی من می باشد. آنقدر روی آن کار کرد که دندان بِالکُل بلااستفاده شد. سپس با فورسپس آن را گرفت و طوری با سهولت بیرون کشید که من حیرت زده شدم. وی گفت که در این مورد باید قطع امید کنم، زیرا او در اصل به دنبال درمان دندان نبوده و سپس آن را روی میز گذاشت و دندان (که به نظرم یکی از دندان های پیش فوقانی بود) به چند لایه تجزیه شد. از روی صندلی دندانپزشکی بلند شدم، با احساس کنجکاوی به آن نزدیکتر شدم و یک سؤال پزشکی مطرح کردم که برایم جالب بود. دندانپزشک در حالی که قطعات مختلف دندان که بطور حیرت آوری کاملاً سفید به نظر می رسید را از هم جدا میکرد و با ابزاری له میکرد (پودر میکرد)، برایم توضیح داد که این قضیه با بلوغ مرتبط است و فقط قبل از بلوغ است که دندانها به این راحتی بیرون می آیند . . . (Freud, 1900b, pp. 388)
رنک پس از گزارش رویا گفت: «. . . تجارب و افکار روز قبل، نکاتی را برای تعبیر خواب فراهم می کند» (Freud, 1900b, pp. 389). بیمار فاش کرد که اخیراً تحت درمان دندانپزشکی قرار گرفته و دائماً در دندانی در فک تحتانی درد دارد – جایی که در واقع، دندانپزشک بیش از آنچه بیمار میخواسته روی آن کار کرده است. او در روزِ پس از رویا دیدن نزد دندانپزشک رفته بود که پیشنهاد کرده بود درد احتمالاً ناشی از دندانی است که باید کشیده شود – یک «دندان عقل».
رنک از تعبیر همکارش خشنود بود و به فروید گزارش داد: «این تعبیرِ [امیال خودارضایی] پیشنهادی همکارم بسیار روشنگر است و به نظر اینجانب نمیتوان به آن اعتراض کرد. چیزی ندارم که به آن اضافه کنم . . .» (Freud, 1900b, p. 391). با «بیرونکِشیدنِ» اقلام سرکوب شده و ارائه آن به بیمار (در قالب لایه ها) در قالب یک تفسیر، کار تحلیلگر روی رویا کامل می شود و به ما گفته می شود که فروید، رنک، همکار رنک، و بیمار همگی با این قضیه موافقند.
فروید این نظریه خود را در اختیار خواننده قرار میدهد: رویاها محصول تمایلات سکچوال نوزادی تغییر شکل یافته(مبدل) و ناخودآگاه هستند که تحلیلگر را ملزم به ترجمه محتوای آشکار رویا به «زبان» محتوای نهفته میکند. این ایده را به فرمولبندی فروید اضافه میکنم که محتوای نهفته اساسا به صورت «زبان» تصویری و روایتی رویا به ذهن نیمه خودآگاه و خودآگاه ارائه میشود. بنابراین وقتی تحلیلگر محتوای آشکار یک رویا را به عقب و به زبان محتوای نهفته ترجمه میکند، در واقع زبان محتوای نهفته را برای اولین بار به شکل نمادین کلامی ترجمه میکند. سپس این نسخه نمادین کلامی از محتوای نهفته به عنوان تفسیر به بیمار ارائه میشود و «. . . نیروی محرکه آن را . . . چیز دیگری بجز تمایلات خودارضایی دوره بلوغ نمی داند» (Freud, 1900b, p. 385).
فروید با مطرح کردن روش گام به گام خود، یک مدل قدرتمند تعبیر رویاها را برای نسل های آینده روانکاوان به جا نهاد.
مفهوم پردازی مجدد بیون از رویابینی
یکی باید در این میان به جای نوشتن کتابی به نام تعبیر رویاها، کتابی به نام تعبیر حقایق[10] بنویسد و آنها را به زبان رویا ترجمه کند – نه فقط به عنوان تمرینی انحرفی [توسط تحلیلگر]، بلکه به منظور ایجاد یک راه دوسویه [در «شاهراه»]. (Bion, 1980b, pp. 31)
طی این اظهارات، بیون روش کار خود با تجربه هیجانی (تفسیر حقایق) را به تصور فروید از کار با رویاها (تفسیر رویاها) می افزاید – که امکان «راه دوسویه» بین تفکر خودآگاه و ناخودآگاه را فراهم می کند. از نظر بیون، روانکاوی اساساً کار تفسیر حقایق و تأثیرات حسی خام است – یعنی کار بر روی «واقعیتهای» ابتدایی و نه کار بر روی تعبیر رویاها، زیرا رویاها در واقع همان روشی هستند که قبلاً حقایق با استفاده از آنها تعبیر شده اند – روشی که ما با موفقیت در مورد تجربه هیجانی خود اندیشیده ایم. رویاها تعبیر واقعیت حقایق هیجانی کنونی رویابین «. . . تجربه واقعیت روانی بیرونی یا درونی» هستند (Bion, 1992, pp. 45).
فرض اساسی مفهوم پردازی بیون از رویابینی این است که رویابینی کارکرد تحلیلگرایانه اولیه ذهن است (Ogden، 2004) و در نتیجه، وقتی ما قادر به رویابینی نیستیم، نمیتوانیم کار روانشناختی اساسی خودآگاه و ناخودآگاهی روی تجارب هیجانی خود انجام دهیم. «ناتوانی در خوردن، آشامیدن یا تنفس صحیح عواقب فاجعه باری برای نفس زندگی دارد» (Bion, 1962a, pp. 42). و ناتوانی در استفاده از تجارب هیجانی فاجعهای مثال زدنی در رابطه با رشد شخصیت ایجاد می کند . . . [که شامل] انحطاط روانپریشانه . . . به عنوان مرگ شخصیت می باشد» (Bion, 1962a, pp. 42). او نوشت:
«نیاز احساس شده» [نیاز بیمار به معنا بخشیدن به تجربه هیجانی خود] بسیار مهم است. اگر به آن اهمیت و وزن داده نشود، بیماری واقعیِ [آسیب شناسی روانی = ناتوانی در رویابینی] بیمار نادیده گرفته می شود، و با اصرار تحلیلگر بر تعبیر رویا به خفا میرود [یعنی تحلیلگر، در انجام کار تعبیر رویا، از این واقعیت غافل میشود که بیمار نمیتواند رویابینی کند]. (Bion, 1992, pp. 184)
برای مدتی، بیون از عملکرد آلفا[11] به عنوان راهی برای مفهوم پردازی رویابینی استفاده کرد. او «عملکرد آلفا» را به عنوان امری «نادانسته[12]» توصیف می کند (Bion, 1962a, pp. 38) – مجموعه ای از عملکردهای ذهنی که هنوز کشف نشدهاند که «تأثرات حسی [عناصر بتا[13]] مربوط به یک تجربه هیجانی را به عناصر آلفا تبدیل میکنند» (a, pp. 17 1962). تنها پس از اینکه عمکرد آلفا عناصر بتا را به عناصر آلفا تبدیل کرد، آنها به رویا-افکار مناسب برای رویابینی تبدیل میشوند. «عملکرد آلفا تأثیرات حسی را به عناصر آلفا تبدیل میکند که … ممکن است … با تصاویر دیداری… در رویاها یکسان باشند…» (Bion, 1962a, pp. 7) و محتوای ذهنی را برای ایجاد رویا-افکار فراهم میکنند (Bion, 1967, p. 115) و به مشکلات هیجانی، شکلی نمادین میدهند که طبق آن فرد بتواند به آنها فکر کند ویا آنها را رویابینی کند (Bion, 1962a; Grotstein, 2000, 2002, 2007; Meltzer, 1983; Ogden, 2003, 2007b)
بیون از اصطلاح « رویا-افکار » برای اشاره به نتیجه انباشتگی عناصر آلفا استفاده کرد (Bion, 1962a). رویا-افکار از عناصر مرتبط وجوه مختلفِ یک تجربه هیجانی مشتق شده که نیازمند حل و فصل شدن است، تشکیل شده است. هنگامی که تجربه هیجانی به شکل عناصر نامرتبط بتا ( پیوند نخورده با هم ) باقی بماند، «واقعیتهای هضمنشدهایی» را تشکیل میدهد که نمیتوان از آنها در شکلگیری رویا-افکار استفاده کرد (Bion, 1962a, pp. 6).
عناصر بتا «برای ساختن رویا-افکار قابل استفاده نیستند و در نتیجه، فقط تمایل به تخلیهشدن[14] به صورت همانندسازیِ فرافکنانه » (Bion, 1962a, pp. 6)، بیماری روانتنی، انحرافات شدید و غیره را دارند. همانندسازیِ فرافکنانه شامل تخلیه روانی و همچنین ارتباط گیری[15] است: «بیمار، حتی در ابتدای زندگی، تماس کافی با واقعیت دارد تا بتواند به گونهای عمل کند که احساساتی که مایل نبوده یا احساساتی که می خواهد مادر داشته باشد را در مادر ایجاد کند» (Bion, 1962a, pp. 31).
بیون نتیجه گرفت اختلال فکری و آشفتگی روان پریشانه به ناتوانی در رویابینی مربوط می شود و [در تفسیری برای یک بیمار روانپریش] گفت: «. . . شما بدون خیالپردازی[16] یا رویاها، امکان و وسیلهایی برای تفکر در مورد مشکلات خود ندارید» (Bion, 1962b, pp. 25-6). از آنجا که بیماران روانپریش نمیتوانند بین تجربه آگاهانه و ناآگاهانه تمایز قائل شوند یا یک رویداد واقعی را از یک توهم یا رویا یا خیال متمایز کنند، رویاهای آنها اَشکال تفکر واقعی نیستند و به رشد روانی کمک نمیکنند.
چون عملکرد آلفا برداشتهای حسی از تجربه هیجانی را در دسترس خودآگاهی و رویا-افکار قرار میدهد، بیماری که نمیتواند رویا ببیند نمیتواند بخوابد و نمیتواند بیدار شود. از این رو، یک وضعیت عجیب بالینی روی میدهد که بیمار روانپریش طوری رفتار میکند که گویی دقیقاً در همین حالت است (Bion, 1962a, pp. 7).
به عبارت دیگر، «رویاهای» فرد روانپریش «رویاهایی هستند که رویا نیستند»: هیچ کار روانشناختی اصیل ناخودآگاه انجام نمیشود و بیمار نمیتواند از تجربهای که در خواب، توهم آن را داشته، چیزی بیاموزد. بیون در کتاب درباره توهم، پیشنهاد میکند که «رویاهای فرد روانپریش به همان اندازه مشابه توهم است . . . که تجارب توهم در اتاق مشاوره ممکن است پرتویی بر رویای فرد روانپریش بیافکند» (1958, pp. 78).
بیون (1957) معتقد است که هر دو جنبه روانپریش و غیر روانپریش شخصیت در همه رویاها مشارکت دارند. او «بخشهایی از» شخصیتها را شناسایی میکند که به نظر میرسد – نه تنها در شخصیتهای روانپریش و مرزی، بلکه همچنین «در بخشهای روانپریش شخصیت [بهنجار]» – قادر به رویابینی واقعی نیستند. (Bion, 1962a, pp. 54). اینها (حتی در سالمترین افراد) بخشهایی از خود (سلف) هستند که تحت تسلط عناصر بتا/ توهمی بوده و بنابراین قادر به فکر کردن، یادگیری از تجربه یا انجام کار روانشناختی نیستند (Bion, 1957, p. 47).
تحلیلگرانی که رویای بیماران را تعبیر میکنند ممکن است این واقعیت را نادیده بگیرند که برخی از رویاها یا بخشهایی از رویاها، رویدادهای روانی آزاردهندهای هستند که در طول خواب اتفاق میافتند و گرچه رویا به نظر میرسند اما رویا نیستند و «نمی توان آنها را رویا نام نهاد» (Bion, 1962a; Ogden, 2005). در این تجارب تصویری رویاگونه، نه بیمار و نه تحلیلگر تداعی های اصیل ندارند[17] و این تجربه کار روانشناختی ناخودآگاه ناچیزی را انجام داده یا اصلاً کاری نمیکند.
نمونهای از «رویایی که رویا نیست» رویای یک بیمارِ کهنه سرباز ویتنام می باشد که «تیرانداز» یک قایق تیرباردار بود. او از کابوسهای تکراری رنج می برد که در آنها، همان خواب یکسان را با اندکی تفاوت در محتوا و بدون تغییر در هیجانهای خود میدید. اینکه او هر شب همان خواب را میدید نشان دهنده این واقعیت است که او شب قبل در خواب خود کار روانشناسانهای انجام نداده است، در غیر این صورت نیازی به تلاش دوباره برای دیدن همان رویا نداشت.
در رویا، ویِتکُنگ از دل تاریکی شلیک میکند، ولی تفنگ بیمار گیر کرده و او احساس می کند از ترس فلج شده است. او با وحشت از خواب بیدار میشود. اگر بیمار به خود مجال میداد که واقعاً رویا را ببیند، به اعتقاد من در معرض خطر روانپریشی قرار میگرفت. پس با تکرار تصاویر قدیمی (آشنا)، کار روانشناختی ناچیزی انجام میشد یا اصلاً کاری انجام نمیشد، که برای او در آن زمان بهترین گزینه بود. او در عین توهم سعی داشت صحنه رودخانه را ضمن ماهیت وحشتناکش کنترل کند – سعی می کرد از آن حالت وحشتناک خلاص شود. و با این حال، تصاویر هر شب ادامه مییافت. واقعیت روانی آنقدر آزاردهنده بود که به چیزی شبیه یک توهم دیداری تبدیل شد. فکر کردن (رویا بینی) متوقف شد و عمل کردن (توهم) غلبه کرد.
برای بیون، رشد توانایی کار روانشناختی ناخودآگاه حین رابطه مادر و نوزاد آغاز می شود، زمانی که ذهن مادر قادر به تبدیل عناصر بتای نوزاد به گونه ای است که عملکرد آلفای ابتدایی نوزاد قادر به پردازش آن باشد. ممکن است «رویاهای غیرقابل رویابینی» یا بخشهای غیرقابل رویابینی رویاها بهعنوان عناصر بتا در نظر گرفته شوند که هنوز توسط عملکرد آلفا تغییر شکل ندادهاند – شاید بقایای چیزی که در موقعیت مادر-نوزاد یا در تجارب هیجانی آزاردهنده یا آسیبزای بعدی غیرقابل رویابینی بوده است. رویا-افکاری رویابینی نشده به صورت قطعات مجزای حالت روانپریشی پابرجا میمانند (Bion, 1962a). آگدن (Ogden) (2007b) به این نکته به عنوان «تجربه غیرقابل رویابینی» اشاره می کند که ناشی از تروماهای بیرونی یا نیروهای درون روانی که «به عنوان رویاهای رویابینی نشده، در اشکالی مانند بیماری روانتنی، تجزیه های روانپریشانه، حالتهای «نارسایی هیجانی» (McDougall, 1984)، انباشته های از اوتیسم (Tustin, 1981)، انحرافات شدید (De M’Uzan, 1984)، و اعتیاد ظاهر میشوند» (Ogden, 2007, p. 7).
در این « نا-رویاها[18] » هیچ کار روانشناختی انجام نمیشود و درعوض، علائمی تولید میشوند که ناشی از تجربه مسدود شده و غیر نمادین هستند (de M’Uzan, 1984; Schneider, 1995, 2003a, 2003b, 2007, 2009).
بیون این نا-رویاها را شکلی از عدم تفکر می دانست که شامل موارد زیر است:
. . . استفاده از تصاویر دیداری رویا برای اهداف کنترلی و بیرون راندن تجربه های هیجانی ناخواسته. سپس تصویر دیداری رویا به عنوان فروگیرندهایی[19] توهمی – یعنی خیالپردازی شده(بطور مصنوعی ایجاد شده) – احساس میشود که برای نگهداری، حبس، و مصون سازی خود از آن تجربه هیجانی که فرد احساس میکند چنان ضعیف است که نمیتواند بدون خطر از هم پاشیدگی آن را فروگیرد، و به این صورت به عنوان وسیله ای برای فرآیند تخلیه بکار می رود. (Bion 1992a)
آگدن این (افکار- رویا) را فروگرفته شدهایی[20] می داند که بر فروگیرنده (ظرفیت رویابینی) غلبه کرده و آن را از بین می برد (Ogden, 2004, pp. 4). رویابینی یک عملکرد فروگیرندهگی است (یعنی تفکر) اما اگر افکار- رویا به اندازه کافی آزاردهنده باشد، سپس آنها (فروگرفته شدهها) می توانند ظرفیت رویابینی (یعنی فروگیرنده) را درهم شکنند.
در کار بیون این ایده ضمنی وجود دارد که عناصر بتایی که پردازش نشده اما پاره پاره شده و تخلیه میشوند، به صورت تجارب هیجانی نااندیشیده[21] باقی میمانند. مشکل هیجانی که باید حل و فصل شود به شکل یک حضور روانشناختی راکد اما مشکل آفرین باقی میماند – زیرا تخلیه هرگز کامل رخ نمیدهد. گویی یک لحظه قبل از تخلیه، شناختی از تجربه غیرقابل رویابینی وجود دارد که تأثیری آزاردهنده (در بخش روانپریشی شخصیت) بر جای میگذارد که اصرار بر ادامه کار (با رویابینی یا تحلیل اصیل) دارد. حتی در «رویاهای سالم» هم، عناصر روانپریشی و غیر روانپریشی وجود دارد: «تماس با واقعیت هرگز به طور کامل از بین نمیرود (تخلیه نمیشود) . . . کناره گیری از واقعیت یک توهم است نه یک واقعیت، و از به کارگیری همانندسازی فرافکنانه ناشی می شود…» (Bion, 1957, p. 46).
بیون در عین فاصله گرفتن زیاد از فروید، ادعا میکند که هیچ تفاوتی بین پردازش ناخودآگاه تجربه در حال بیداری و پردازش ناخودآگاه تجربه در حال خواب وجود ندارد. ما همیشه در حال رویابینی تجربه هیجانی خود هستیم. بیون می نویسد: «فروید (1933, pp. 26–7) گفته که ارسطو گفته رویا راهی برای ادامۀ کارکرد ذهن در خواب است. اینجانب می گویم که رویا [همچنین] راهی برای کارکرد ذهن در بیداری است (Bion, 1992, p. 43).
هر تجربه هیجانی که در خواب رخ می دهد . . . با تجربه هیجانی که در بیداری رخ میدهد، تفاوتی ندارد، زیرا ادراکات تجربه هیجانی در هر دو مورد باید توسط عملکرد آلفای [ناخودآگاه] پردازش شود تا بعد برای رویا-افکار مورد استفاده قرار گیرند. (Bion, 1962a, pp. 6)
یعنی هر دو تجربه، بیداری و خواب، تحت فرآیند تفکر ناخودآگاه یکسانی قرار می گیرند که کار روانشناختی بواسطۀ آن انجام میشود. بخش غیر روانپریش شخصیت همواره تجربه درونی و بیرونی را معنا میکند، بدین ترتیب که (1) عناصر بتا را به عناصر آلفا تبدیل میکند، (2) عناصر آلفا را جهت شکلگیری رویا-افکار پیوند میدهد، و (3) در قالب رویا به رویا-افکار می اندیشد.
بیون معتقد است که رویا، اندیشیدن درباره تجربه هیجانی است و اینکه در فرآیند رویابینی، تجربه زیستۀ آگاهانه برای کار روانشناختی در دسترس ناخودآگاه قرار میگیرد. از سوی دیگر، فروید معتقد است که ضمیر ناخودآگاه قادر به تفکر واقعی (تفکر فرآیند ثانویه منطقی) نیست و کارکرد «کار رویا» (Freud, 1900b) با محافظت از ذهن خودآگاه در قبال بازگشت امر سرکوب شده در صدد حفاظت از خواب است.
بیون معتقد است که بیمارانی که رویایی را به یک جلسه تحلیل می آورند، از قبل کار روانشناختی را حین همان عملِ رویابینی شروع کرده اند. بیماران رویاهای خود را نزد تحلیلگران میآورند نه برای اینکه رویاهایشان تعبیر شود، بلکه برای ادامه رویابینی با کمک تحلیلگر در رابطه با جنبههایی از رویاهایی که به تنهایی قادر به رویابینی آنها نبودهاند.
بیون احساس کرد که نظریه فروید در مورد «خودآگاهی» ناقص است و پیشنهاد کرد که «خودآگاه و ناخودآگاه که پیوسته با هم تولید می شوند، به گونه ای عمل می کنند که گویی موجودی با دوچشم هستند و بنابراین قادر به همبستگی، و التفات به نفس خود هستند [یعنی خودآگاهی] (Bion, 1962, p. 54). به عبارت دیگر، آنها نظرگاههای متفاوتی را تشکیل می دهند که هر یک می تواند به دیگری نگاه کند و از آن بهره مند شود. در حال سلامت، ما قادریم آزادانه بین ضمیر خودآگاه و ناخودآگاه حرکت کنیم و یک مکالمه دو طرفه از طریق «غشاء مانع تماسِ[22]» نیمه تراوایِ رویابینی برقرار کنیم (1962a, pp.17) و در حالی که امکان ارتباط بین آن دو موجود است، بتوانیم از برخی عناصر تجربه خودآگاه و از برخی دیگر عناصر تجربه ناخودآگاه شویم.
بیون با تکرار صحبت های فروید بیان میکند که در وقتی در خواب هستیم، اکثر تأثیرات حسی را که از دنیای بیرون میآیند قطع میکنیم و توجه کامل خود را به درون معطوف میکنیم و این امر موجب می شود خواب زمان ایدهآلی برای تفکر ناخودآگاه در مورد تجربه هیجانی فرد باشد (رویابینی):
یکی از دلایل ضرورت خواب این است که با تعلیق خودآگاهی، آن تجارب هیجانی را که شخصیت به خود اجازه نمیدهد در طول زندگی بیداریِ آگاهانه تجربه کند . . . در خواب امکان تبدیلشان به عناصر آلفا و یک قالب روایتی را میدهد . . . (Bion, 1992, p. 150)
در عجبم که آیا رویاها، یعنی تجارب هیجانی واقعی، همان تجارب هیجانی نیستند که من در طول بیداری ندارم یا نمی توانم به خودم اجازه دهم که داشته باشم. (Bion, 1992, p. 149)
ایده توسعه نیافتۀ بیون درباره رویاها به عنوان کارهایی در حال پیشرفت[23]
چنین می پندارم که مهم است خودتان (پاسخ ها) را بیابید. سعی می کنم به شما فرصتی بدهم تا جایخالی را بر جای گذاشتم پُر کنید. (Bion, 1980a, pp. 5)
بیون معتقد است که برای پیشبرد نظریه روانکاوی، شخص باید بر اساس تجربه منحصر به فرد خود، آزادانه تفکر کند. بر اساس این باور، بیون در نوشتهاش عمداً ایدههایی را بدون ابراز قطعی بودن نتیجهگیریها ارائه میکند و یک نظریه رویا را مطرح میکند که شامل دعوت از خوانندگان برای اقدام بر اساس ایدههای او میشود (Schneider, 2005a, 2005b, 2005c).
«شاید خواننده تلاش برای شفاف کردنِ این (ایده های مبهم) را برای خودش ثمربخش بیابد و نه صرفا کاری که به او تحمیل شده است، زیرا من خودم آن را انجام نداده ام. » (Bion, 1962a, pp. ii).
بیشتر تفکر من در مورد رویاها به عنوان «کارهای در حال پیشرفت»، ناشی از افکاری است که بیون پرورانده ولی هرگز توسعه نداده است. تقریباً در تمام نوشتههای منتشر شده بیون، او رویا را فرآیندی می داند که برای معنا دادن به تجربه هیجانی بکار میرود. یعنی رویابینی فرآیندی است که طی آن، تجربه هیجانی خامِ مشکل آفرین (که به عنوان عناصر بتا ثبت شده) به تجربه هیجانی معنادار (عناصر آلفا) تبدیل میشود که فرد رویابین میتواند با کمک آن کار روانشناختی ناخودآگاه انجام دهد. رویا بازنمایی یک تجربه هیجانی است که به سمت حل و فصل شدن می رود.
با این حال، در آخرین پاراگراف ( تاملات) Cogitations مورخ 10 اوت 1959، بیون حدس میزند این تصور از رویا ممکن است کاملاً اشتباه باشد. شاید رویاهای ما منحصراً متشکل از تجارب هیجانی باشد که ما قادر به فکر کردنِ ناخودآگاه در مورد آنها نبودهایم، و بنابراین از طریق همانندسازی فرافکنانه در قالب رویاها آنها را تخلیه میکنیم:
… پیشنهاد میکنم آنچه که معمولاً به عنوان رویا گزارش میشود [حتی در عین سلامتی] باید توسط ما به عنوان نشانه ای از سوء هاضمه در نظر گرفته شود، اما نه صرفاً سوء هاضمه فیزیکی بلکه باید به عنوان علامت سوء هاضمه ذهنی تلقی شود. یا به عبارت دقیقتر، وقتی بیمار رویایی را به ما گزارش میدهد و ما به این راضی هستیم که منظور او از آن مطلب همان چیزی است که معمولاً همه ما از رویا میفهمیم – باید چنین تلقی شود که کار رویا آلفا با شکست مواجه شده است.[24] البته ممکن است این شکست دقیقاً به دلایلی مانند استفاده از تصویرسازی دیداری در خدمت همانندسازی فرافکنانه باشد که اخیراً [در مورد بیماران روانپریش] توضیح داده ام، اما دلایل دیگری هم برای شکست آلفای کار رویا وجود دارد. همچنین توسل بیمار به استفاده از تصویرسازی رویایی در خدمت همانندسازی فرافکنانه درجات متفاوتی دارد. بررسی رویا [همه رویاها] به عنوان نشانه ای از شکست آلفای کار رویا به این معنی است که باید در برخی فرضیه ها که تحت عنوان آلفای کار رویا تدوین کردهایم تجدید نظر کنیم. (Bion, 1992, pp. 68, – فرمت ایتالیک افزوده شده است)
در اینجا، بیون با استفاده از استعاره مورد علاقه خود برای تفکر – یعنی دستگاه گوارش – می گوید که رویا ممکن است «علامت سوء هاضمه ذهنی» باشد که این واقعیت را آشکار میکند که برخی از تجارب هیجانی هنوز به طور کامل هضم نشده است. بیون بیان میکند که وقتی بیمار خوابی را گزارش میکند: «باید آن را نشانهای از «شکست آلفای کار رویا » در نظر گرفت. او با افزودن این نکته که رویا یک تفکر هیجانی ناخودآگاه است به نظریه خود، پیشنهاد میکند که همه رویاها ممکن است حداقل تا حدی منعکس کننده ناتوانی در پردازش تجربه هیجانی باشند. رؤیایی که توسط یک بیمار حتی نسبتاً سالم نزد تحلیلگر آورده شده، به جای بیان پردازش هیجانی سالم، ممکن است تا حدی نمایانگر شکست پردازش هیجانی باشد که منجر به استفاده از «تصویرسازی دیداری در خدمت همانندسازی فرافکنانه» شود، یعنی نوعی توهم دیداری. رویاها ممکن است موانع و محدودیتهایی را در فرآیند تفکر ناخودآگاه آشکار کنند.
بیون بطور ضمنی می گوید اگر رویابین قبلاً در تفکر ناخودآگاه (هنگام خواب) آنچه را باید انجام می داده به انجام رسانده، هیچ دلیلی برای دیدنِ (ساختنِ) رویا از نوعی که رویابین ممکن است هنگام بیدار شدن از خواب به خاطر بیاورد وجود ندارد. از این دیدگاه، این همان رویای ناموفق، یعنی رویا– فکری رویابینی نشدۀ نااندیشده شده، است که درون تصویرسازیِ رویای دیداری تخلیه میشود و سپس نزد تحلیلگر آورده میشود تا وی به اندیشیدن آنچه که تا آن موقع یک فرآیند فکری ناموجود – یا شاید به سختی آغاز شده – بوده، کمک کند.
بیون برخلاف ایدهای که روی آن کار میکرد (و بسیاری از چیزهایی که قبلاً در مورد رویابینی باور داشت) در اینجا این احتمال را در نظر میگیرد که همه رویاها (حتی رویاهای افراد سالم) ممکن است تفکر ناخودآگاه درباره تجربه هیجانی را منعکس نکنند. اما در عوض ممکن است معرف شکست تفکر ناخودآگاه باشند که خود را به شکل فرآیندهای توهم (دیداری) یا تخلیه، نشان می دهد.
بیون می تواند دو مطلب متناقض بگوید زیرا او به رویا از زوایای متفاوتی نگاه میکند، حالتی که مفروضات یک دیدگاه با مفروضات دیدگاه دیگر یکسان نیست. بیون روند اساسی زیربنایی کارش را از ابتدا تا انتها نشان میدهد – که او (و بقیه ما) باید آزاد باشیم که هر فکری را از زوایای مختلف بیندیشیم و مهم نیست که آنها چقدر قابل اعتراض، غیرمنطقی یا متناقض به نظر می رسند. بیون در حالی که گویی با خودش حرف می زند این سؤال را مطرح می کند: رویابینی چه نوع تفکری میتواند باشد؟ (Bion, 1992, pp. 67) او این ایده را امتحان میکند که رویابینی یک تفکر مولد[25] است: «زیرا رویای واقعی به نوعی ارتقای زندگی تجربه میشود» (ص 67). اما سپس از خود می پرسد: چه می شود اگر رویا بینی را تجلی همه چیزهایی بدانم که نمی توان صورت ناخودآگاه آنها را رویابینی کرد و یا به آنها فکر کرد؟ این همه چیز را تغییر خواهد داد. بیون در حال بررسی این ایده است که رویاها توهمات دیداری هستند. «گمان میرود این [تجربه توهم دیداری در خواب] فقط ظهور یک پدیدۀ ارتقای زندگی است و بنابراین، احساس بیمار از اینکه نمی تواند رویا ببیند را متاثر نمیسازد» (ص 66-7)، یعنی احساس بیمار از اینکه نمی تواند رویا ببیند صحیح است. بیون پیشنهاد میکند که بیماران به طور طبیعی در قبال بخشهای توهمآمیز رویاها، که نیاز به «ذهن دیگری» برای رویابینی دارند، گارد می گیرند. در نهایت، به نظر می رسد که بیون از خود (و خواننده) می پرسد: با این افکار متناقض چه خواهی کرد؟ او این سؤال را می پرسد زیرا باید بتواند به هر اندیشهای فکر کند – حتی اندیشهای که هر چیزی را که به آن منتهی شده را نفی میکند.
به نظر می رسد تفکر بیون در این پاراگراف از الگوی رویا پیروی می کند. پیچ و خم های ذهنی او منعکس کننده تفکر فرآیند اولیۀ ارزشمند و فاقد محدودیت است، اما، همانند رویا، با تفکر فرآیند ثانویه درآمیخته است. معتقدم که این پاراگراف حاوی ایده ارزشمندی است که بیون برای دیگران به جای گذاشته تا توسعه دهند: اینکه همه رویاها توهمات دیداری در خواب هستند و بنابراین، منعکس کننده ته ماندههای نااندیشیده و غیرقابل اندیشیدنِ تفکر ناخودآگاه هستند.
رویاها به عنوان کاری در حال پیشرفت و کاری در حال سکون
بر اساس کار بالینی روی رویاهای بیماران، تصور می کنم ترکیب دو روش بیون برای بررسی رویاها که اخیراً در مورد آنها صحبت کردم، مثمر ثمر است. از این دیدگاه دوگانه، رویاها شامل (1) عناصری هستند که برخی کارهای روانشناختی روی آنها انجام شده، و (2) عناصری که هیچ کاری روی آنها انجام نشده است. حتی در رویاهایی که درک زیادی برای فرد به همراه دارند، بخشهای رویابینی نشدهای وجود دارد.[26] در رویاها گویی ما با خودمان در حال گفتگو هستیم و چیزهای زیادی ناگفته و نااندیشیده باقی میماند. بخشهای نااندیشیده و غیرقابل اندیشیدن رویا نشاندهنده این واقعیت است که ما از حقایقی که بیشترین ترس را برایمان ایجاد می کنند فرار میکنیم.
در مورد بیمارانی که رویاهایی برای تحلیلگر می آورند که متشکل از تجارب هیجانیای است که برای آنها آنقدر آزاردهنده است که نمیتوانند به تنهائی با آنها کنار بیایند، مطالب زیادی گفته شده است و اینکه چگونه ما – یعنی زوج تحلیلی – می توانیم با همدیگر به رویابینی تجربه هیجانی آزاردهنده ادامه دهیم. بهعنوان یک تحلیلگر، البته به بخشهایی از رویای بیمار علاقهمندم که بیمار قبلاً بطور قابل ملاحظهایی رویابینی کرده است، یعنی بخشهایی که کار هیجانی قبلاً بر آنها انجام شده است. اما همانطور که بیون میگوید: «. . . آنچه میدانیم را که میدانیم – ما نیازی به کار روی این مطلب نداریم. ما باید روی همۀ چیزهایی که نمی دانیم کار کنیم» (Bion, 1987, pp. 158).
به عبارت دیگر، در کار خود، به بخشهای رویابینی نشدۀ رویاهای بیمار علاقه مند هستم – بخشهای غیرقابل تفکر، غیرقابل بیان، غیرقابل تفسیر – که تحلیل آنها ممکن است درک بیمار از خود را به آگاهی از «امورغیرقابل تفکر» توسعه دهد. من به آنچه که بیمار سعی می کند رویابینی کند، اما نمی تواند، بسیار علاقهمند هستم – عناصر توهم آمیز در رویاها. کار با جنبه توهمآمیز رویاها معمولاً شامل توجه به حالت خیالاندیشی[27] و سایر پاسخهای حسی خودم در حالی که بیمار رویای خود را تعریف می کند می باشد. به این ترتیب به بیمار کمک میکنم تا به رویابینی قسمتهای رویابینی نشدۀ رویایش ادامه دهد (یا این کار را شروع کند).
اگرچه بنظرم می رسد رویا کلاً حاوی عناصر توهمآمیز است، ولی برخی از آنها واضحتر از بقیه هستند و برخی آنقدر ظریف هستند که به راحتی آنها را تشخیص نمیدهم یا اصلاً متوجه آنها نمی شوم. کابوسها شکلی از رویاهای ناقص هستند «که در نقطهای قطع میشوند که فرد دیگر تحمل ایجاد افکار -رویا و رویابینی را ندارد . . .» (2004, pp. 5 Ogden,). در کابوسهای شبانه، بیماران کار را تا آنجا جلو میبرند که از این افکار -رویا وحشت میکنند و با ترسی از خواب بیدار میشوند «که مستلزم این است که ذهن شخص دیگری – «فردی که با شب آشناست» – به آنها کمک کند جنبه ای از کابوس را که هنوز رویابینی نشده را در رویابینی کنند (Ogden, 2004, p. 5).
غیر از کابوس رویاهای دیگر نیز به وضوح حاوی عناصر توهم آمیز هستند. عناصر توهمآور میتوانند به روشهای دیگری منعکس شوند، برای مثال، فقدان تداعی، نااندیشگی روانپریشانه، یا پاسخهای جسمانی از سوی درمانگر یا بیمار.
اکنون یک مثال بالینی را ارائه خواهم کرد که شامل رویایی است که کاری در حال انجام میباشد، رویایی که به بیماری موسوم به خانم B و اینجانب امکان میدهد کاری را که در تجربۀ رویابینی خودش آغاز کرده و شامل عناصر توهم آور بوده را ادامه دهیم. از اصطلاح رویابینی به معنای وسیع آن استفاده میکنم که یعنی توانایی انجام کار روانشناختی ناخودآگاه، که لزوماً به شکل بازنمایی دیداری نیست.
بیشترِ کار تحلیلی که روی خانم B کردم بر پاسخ او به مرگ پسر نوجوانش در تصادف رانندگی متمرکز بود. او در حال رانندگی برای شرکت در یک مسابقه شنا بود که تصادف کرد.
در ابتدای این تحلیل که 4 جلسه در هفته بود، بیمار با سرزنشِ خود، خودش را عذاب میداد و شوهر سابقش با بیرحمی از این وضعیت سوءاستفاده میکرد و میگفت: «تو گذاشتی پسره وسط طوفان باران رانندگی کند.» او احساس میکرد که با مرگ پسرش زندگیاش به پایان رسیده، گویی که «در چاله تاریک عمیقی افتاده و در کنار او مرده است». او دچار حملات پانیک شد و یک پاکت کاغذی حمل میکرد که بتواند حین حمله در آن نفس بکشد.
در جلسات ما، او خودش را کاملاً بیحرکت [سفت و سخت] نگاه می داشت و به صورت انعطافناپذیری روی کاناپه قرار می گرفت. پس از سکوت های طولانی پاسخ های اندکی به نظرات من می داد. وقتی جواب می داد، لبانش به سختی حرکت می کردند. همانطور که داشتم خانم B را که سفت و بیحرکت روی کاناپه دراز کشیده بود تماشا می کردم، تصویر جسدی برایم مجسم شد که قبل از سوزاندن در ساحل رودخانه گنگ به نمایش گذاشته شده بود. وی گفت هیچ چیزی احساس نمیکند، بدون پسرش وجود ندارد، آینده اش از بین رفته و زندگیاش به پایان رسیده است.
خانم B مرا نیز مثل شوهرش (و خودش) میدید که او را برای مرگ پسرش مقصر میدانستم. اگرچه او با یک مشکل هیجانی که باید حل شود به جلسه تحلیل آمد، اما احساس میکرد تنها راه حل برایش این است که «باید او را از جهان مردگان برگردانم – من او را میخواهم.» او هیچ اشتیاقی به زنده بودن بدون پسرش نداشت. خیلی مشخص بود که خانم B به نزد من میآمد تا پسرش را به او پس بدهم. او نمیخواست درگیر تفکر یا تحلیل شود – این کار برای او در تلاش برای بازیابی پسرش چه فایده ای داشت؟ میتوانستم احساس کنم که چقدر برای او ناگوار بود که پسرش را از دست داده و آرزو میکردم کاش میتوانستم پسرش را به او بازگردانم.
خانم B از مداخلات من در جلسه بهرهایی نمیبرد و این موجب شد به خودم به عنوان یک تحلیلگر شک کنم. مداخلات شامل یک «دانستن» و «درک» تدافعیِ «بیش از حد همدلانه» بود. طوری پاسخ میدادم که نه تنها غیرتحلیلی، بلکه خیلی هم مکانیکی بود و برای محافظت از خودم در قبال احساس مُردگی و ناکارآمدیام به کار میرفت.
در این مرحله از کارمان، اندک رویاهایی که بیمار گزارش کرد حاوی چهرههای نا متمایزی بود که در آنها، وی به پسرش تبدیل می شد و دوباره به شکل خودش باز می گشت. با این کار، او پسرش را به گونه ای جادویی از دنیای مرگ بازمیگرداند. او نمیتوانست مرگ پسرش را در خواب ببیند. من وارد همان ناتوانی برای رویابینی شدم – در عوض، به سوی آرزوی یک تناسخ جادویی در حال لغزیدن بودم.
پس از مدتی، تجربه هیجانی من در طول جلسات شامل تجارب گسست حسی و جسمی شد. متوجه شدم دارم نوک انگشتانم را می مالم چون سرد و سوزن سوزن شده بودند، انگار بی حس می-شدند. وقتی به دستانم نگاه کردم، احساس گیجی کردم. آیا سرد بود؟ آیا نوک انگشتانم در حال از دست دادنحس خود بودند؟ آیا آنها نوک انگشتان خودم بودند؟ بعداً، پاسخ جسمانی خود را بهعنوان عقبنشینی به یک حالت روانپریشی فاقد عمق اندیشه، احساسات و ظرفیت مراقبۀ نفس درک کردم – یک دلمشغولی تام با نوک انگشتان بیحس شدهای که انگار مال خودم نبودند. ازآنجا که انگار ارتباطم با جسم خود قطع شده بود، نمیتوانستم از احساسات جسمانیم بهرهبرداری تحلیلی کنم.
در یک موقعیت دیگر، وقتی با خانم B در اتاق انتظار ملاقات کردم، معده ام ناراحت بود و غرغر می کرد (گرسنگی را تجربه نمیکردم). عضلات شکمم را سفت کردم تا شکمم را آرام کنم. [در نگاهی به گذشته، فکر میکنم سعی میکردم او یا خودم را از مُردگی ای که هر دو همچنان احساس میکردیم یا بهطور دقیقتر، همچنان در صدد احساس نکردنش بودیم، بیدار نکنم.]
در مقطعی از این دورۀ تحلیلی، تجسم قبلیام از رودخانه گنگ – و باور (جادویی) هندوان که اگر جسدی در فاز صحیح قمر سوزانده شود، به طور جادویی بواسطۀ تناسخ از دنیای مردگان باز خواهد گشت (یعنی دوباره متولد می شود) – دگرگون شد. این خیالاندیشی به طور فزایندهای اینگونه احساس شد که بازتاب پاسخ آرزومندانه/ همهجانبهی خودم به تمایل جادویی بیمار که «پسرش را از دنیای مردگان برگردانم» بود. همچنین واکنشهای جسمی خود را به عنوان تلاشی برای نگاهداشتن و هضم آنچه برای او غیرقابل نگهداری و هضمناپذیر و فعلاً غیرقابل رویابینی بود، درک می کردم. با این آگاهی، توانستم تنش عضلات شکمم را رفع کنم و از «کنترل همه کارتوان» خود دست بکشم. شروع کردم به احساس چیزی فراتر از پاسخ های «دانستن» و «درک» که قبلاً احساس کرده بودم. آگاهی جدیدی را تجربه کردم، یک احساس جسمانی از خودم که توسط لحن صدایم بیان می شد. بدین ترتیب، در آستانه گردآوردن امور حسی و واقعی – عناصر بتا و عملکرد آلفا – در راستای استفاده از آنها برای تفکر بودم. توانستم به بیمار کمک کنم تا رویایی را ببیند که غیرقابل رویابینی بود – یعنی تشخیص دهد و تصدیق کند که پسرش از او جدا بوده و مرده است.
مدتی پس از این تجربه، خانم B در رویایی که تا حدودی متفاوت از بقیه بود، خواب دید که زیر آب شنا میکند و حبابهای تنفس او به سطح آب می روند. او حباب ها را تا سطح آب دنبال کرد و نفس عمیقی کشید. همانطور که رویا ادامه داشت، پسرش در میان یک صحنه خالی ظاهر شد. او از بین حُضار به پسرش نزدیک شد و احساس کرد او را در آغوش گرفته است. «در واقع حضور فیزیکی او را احساس کردم – میتوانستم وجود او را استشمام کنم و لطافت پوست او را روی پوست خودم حس میکردم.» وقتی از خواب بیدار شد این احساس فیزیکیِ در آغوش گرفتن پسرش در او باقی ماند و راهی برای شروع زندگی در عین فقدان پسرش برایش فراهم کرد – نه فقط احساسِ یک غم و اندوه عمیق، بلکه همچنین احساسِ آرامش. با واقعی ساختن این فقدان از نظر فیزیکی، او توانست (تا حد امکان) پسرش را به خاک بسپارد و «بازیافتن» زندگی خود را آغاز کند و زندگی خود را جدا از پسرش احیاء کند ولی در عین حال جایی را هم به پسرش اختصاص دهد. او با رفتن به فراسوی محدودیت های نااندیشگی[28] جادویی، به ظرفیت رویابینی دست یافت.
در نگاهی به گذشته، پاسخ اولیه من به خانم B (یعنی «درک» و «دانستن» به طور سطحی) شامل ارائه یک فروگیرنده بود، یک میل ناخودآگاه برای بازگرداندن جادویی پسرش. به جای رویابینی در مورد چیزی که او نمیتوانست آنرا رویابینی کند، آنچه را او در من تخلیه کرده بود در خود پذیرفتم و اجازه دادم که بیشتر (طبق تفکر جادویی من) «راکد» شود. تنها زمانی که از تمایل همهکارتوانانۀ خود برای بازگرداندن پسرش آگاه شدم و توانستم از حسهای بدنی خود به عنوان احساسات خودم آگاه باشم، توانستم از نقطه ای که او به تنهایی نمی توانست بیشتر رویابینی کند (و از جنبههای مهمی قادر به رویابینی آنها نبود) فراتر بروم. چیزی که به عنوان یک توهم شروع شد به خیالاندیشی تبدیل شد، و به انواعی از رویابینی در بیداری تبدیل شد که به من امکان داد همراه او فکر کنم و رویا ببینم. این آفرینش جدیدی بود که کاملاً با تجربه توهمآمیز متفاوت بود. آنچه که به عنوان یک توهم شروع شده بود، تبدیل به خیالاندیشهایی شد که به من اجازه داد همراه خانم B فکر کنم و رویابینی کنم.
نتیجه گیری
فروید معتقد است رویابین به تنهایی نمیتواند با رویابینی، تجربه هیجانی ناخودآگاه متعارض را حل و فصل کند یا به آگاهی خاصی برسد. بلکه رویاها فقط توسط تحلیلگر به طور کامل قابل تعبیر و درک میشوند و تحلیلگر معنای سرکوب شده (محتوای نهفته) رویا را برای بیمار در قالب کلمات بیان میکند. تحلیلگر و نه بیمار، کار تعبیر خواب را با ربط دادن محتوای پنهان به محتوای آشکار انجام میدهد و بدین وسیله به رویا معنای نمادینِ کلامی می دهد. سپس بیمار با تعبیری که توسط تحلیلگر انجام شده کار میکند.
برای بیون، رویابینی کارکرد تحلیلگرایانه اولیه ذهن است. این حالت شامل جستجوی حقیقت از طریق تفکر و احساس است. در حالی که ما تلاش میکنیم تا حقیقت تجاربمان را کشف کنیم، ذهن از طریق رویابینی رشد میکند. «کار رویابینی» بیون به تجربه هیجانی زیستۀ خودآگاهانه اجازه میدهد تا برای رویابینی در اختیار ناخودآگاه قرار گیرد، تا فرد بتواند بهتر به ایده ها یا راه حل های مختلف یک مشکل هیجانی نگاه کند. ظرفیت بیمار برای عملکرد آلفا، زیربنای توانایی او برای پردازش تجربه هیجانی خام، یعنی معنادار ساختن و در دسترس قراردادن آن برای کار روانشناختی ناخودآگاه میباشد.
من با بسط ایدههای بیون، پیشنهاد کردهام که رویاها کارهای روانشناختی در حال پیشرفت هستند و در عین حال، غالباً حاوی عناصری هستند که رویابین به دلیل ماهیت آزاردهنده تجربه هیجانی قادر به رویابینی آنها نبوده است. بیون معتقد است که هر شخصیت یک بخش روانپریش و غیر روانپریش دارد. من پیشنهاد می کنم که هر رویا یک بخش روانپریش و غیر روانپریش دارد. بخش غیر روانپریش به ما می گوید که بیمار چه چیزی میداند (می تواند فکر کند یا شروع به فکر کردن کند) در حالی که بخش روان پریش آنچه را که بیمار قادر به فکر کردن در مورد آن نیست به ما ارائه میدهد. بخش اخیر بخشی از رویاست که بیمار قادر به رویابینی آن نیست و چیزی شبیه توهم دیداری در خواب است. کار تحلیلی بر روی این بخش از رویا، مستلزم ایجاد ظرفیت رویابینی (یعنی پردازش ناخودآگاه) در مورد بخشی از رویا که قبلاً قابل رویابینی نبوده هم در تحلیلگر و هم در بیمار، می باشد.
- هرگونه کپی بدون ذکر نام مترجم و ارجاع به سایت ممنوع است.
زیرنویس ها:
- هرگونه کپی بدون ذکر نام مترجم و ارجاع به سایت ممنوع است.
[1] گرچه بیون این مطلب را با این عبارات بیان نمی کند، ولی کُلاً می گوید رویابینی، نوعی تفکر است، عمیقترین شکل تفکر (Bion، 1965)، و این که تفکر جستجوی حقیقت است: «. . . به نظر می رسد رشد ذهنی سالم به حقیقت وابسته است، همانطور که موجود زنده به غذا وابسته است» (Bion, 1965, pp. 38).
[2] progress
[3] از نظر تاریخی، رویاها بخشی از اساطیر تلقی می شدند. توسط معبر رویا از آنها برای پیشگویی وقایع استفاده می شد و به عنوان «تجلی مهیب یا خصمانه نیروهای برتر، شیطانی و الهی» در نظر گرفته می شدند (Freud, 1901, pp. 633). «شاید یک زمانی حمله نظامی بدون تعبیر کنندگان رویا به همان اندازه غیرممکن به نظر میرسید که امروزه بدون شناسایی هوایی غیرممکن به نظر می رسد. هنگامی که اسکندر کبیر فتوحات خود را آغاز کرد، ارتش او حاوی مشهورترین تعبیر کنندگان رویا بود . . .» (Freud, 1916a, pp. 85-6).
[4] مدل توپوگرافی یک استعاره باستان شناسی است که بر حسب «سطوحِ» ناخودآگاه، نیمه خودآگاه و خودآگاهِ ذهن تجسم می شود. مدل ساختاری استعاره ای از یک «گروه» متشکل از اید، ایگو و سوپرایگو است (Waldhorn, 1967, p. 52).
[5] dreaming
[6] day residue
[7] عناصر بتا، برداشتهای حسی خامی هستند که از طریق فرآیند عملکرد آلفا (که مجموعه ای از کارکردهای ذهنی غیر مکشوف است) به عناصر آلفا (تجربه هیجانی ذهنی) تبدیل می شوند (Bion, 1962a, pp. 38).
[8] dream-work
[9] زیر نویس مترجم: شهر پمپی (در نزدیکی ناپل در ایتالیا که در آتشفشان سال 79 میلادی نابود شد)
[10] Facts
[11] alpha function
[12] unknown
[13] beta elements
[14] evacuation
[15] communication
[16] phantasy
[17] هنگامی که به دلایل دفاعی خودمان، نمی خواهیم نزد خود اعتراف کنیم که هیچ تداعی برای رویای یک بیمار نداریم، همیشه می توانیم یک چیزی سَرِهم کنیم. در نوشتن این مقاله برای من غیرممکن است که رویای یک بیمار یا «رویایی» را که رویا نیست مطرح کنم بدون اینکه خواننده احساس کند که بیمار و من به سادگی نتوانسته ایم عناصر معنادار و هیجانی را تشخیص دهیم. خواننده لزوماً تداعیهایی خواهد داشت (مانند کارت های رورشاخ) اما این بدان معنا نیست که کارت یا «رویایی» که رویا نیست، چیزی معنادار را به او منتقل می کند.
[18] non-dreams
[19] container
[20] contained
[21] unthought
[22] contact barrier
[23] progress
[24] با مفهوم «آلفای کار رویا» (که مترادف با چیزی است که بعدها او آن را عملکرد آلفا می نامد)، بیون فعالیت رویابینی را که در حال بیداری رخ می دهد به رویابینی فروید در هنگام خواب اضافه می کند.
[25] generative
[26] وقتی میگویم «ناتوانی در رویابینی»، منظورم آن راز نهایی در وجود خودمان که قابل بیان با تصاویر دیداری یا افکار رویا نیست، و هرگز نمی توان وارد تجربه خودمان کرد، و همیشه ناشناخته باقی می ماند … رمز و رازی که بیون (1970) از آن به عنوان «O» یاد می کند، نمی باشد (رجوع کنید به Grotstein، 2000).
[27] reverie states
[28] nonthinking