آشفتگی زبان ها بین بزرگسالان و کودک (زبان لطافت و شور)| ساندور فرنزی (1949)

Confusion of the Tongues Between the Adults and the Child—(The Language of (1949) Tenderness and of Passion) / Sándor Ferenczi
آشفتگی زبان ها بین بزرگسالان و کودک (زبان لطافت و شور[1]) / نویسنده: ساندور فرنزی 1949/ مترجم: نگار نباتی/ ویرایش: هلیا رهنمایی
تلاش برای محدود کردن موضوعِ بسیار گسترده ی منشأ بیرونی شکلگیری شخصیت و روان رنجوریها در یک مقاله، اشتباه بود. بنابراین، من به یک چکیده کوتاه از آنچه میخواستم بگویم، بسنده میکنم. برای شروع شاید بهتر است بگویم که چطور به مشکلی که در عنوان این مقاله آمده، برخورد کردم. در خطابی که به انجمن روانکاوی وین به مناسبت هفتاد و پنجمین سالگرد تولد پروفسور فروید داده شد، گزارش پسرفت در تکنیک (و تا حدی در تئوری) روان رنجوری هایی را دادم که به دلیل برخی نتایج بد یا ناقص با بیمارانم مجبور به آن ها شدم. منظور من تاکید اخیر و بیشتر بر عوامل آسیب زا در بیماریزایی روان رنجوری است که در سال های اخیر به ناحق نادیده گرفته شده بود. کاوش ناکافی عامل برون زا منجر به خطر توسل زودهنگام به تبیینها – اغلب تبیینهای خیلی ساده – در مورد «وضعیت» [2] و «ساختار»[3] میشود. پدیده هایی – میخواهم بگویم تحمیلکننده – ، تکرارهای تقریباً توهمآمیز تجربیات آسیبزایی که در مشاهدات و کار روزانه من جمع آوری می شد، این امید را میداد که با این برونریزی، حجم زیادی از عواطف سرکوب شده ممکن است مورد پذیرش ذهن هوشیار قرار گیرند و همچنین شکل گیری علائم جدید، به ویژه زمانی که ساختار رویی و سطحی احساسات به اندازه کافی توسط فرایند تحلیل سست شده بود، پایان یابد. این امید، متأسفانه، خیلی ناقص برآورده شد و برخی از بیمارانم باعث نگرانی و شرمساری زیادی در من شدند. تکرار، که در پروسه تحلیل تشویق شده بود، خیلی خوب از آب درآمد (با لحن کنایه آمیز). درست است که بهبودی چشمگیری در برخی از علائم وجود داشت اما از سوی دیگر، این بیماران از حملات اضطراب شبانه و حتی از کابوس های شدید رنج میبردند و جلسه ی تحلیل به حمله هیستری اضطرابی تبدیل می شد. اگرچه ما توانستیم موشکافانه علائم تهدیدآمیز چنین حمله ای را تجزیه و تحلیل کنیم و به نظر می رسید بیمار متقاعد شده و اطمینان بخشی صورت گرفته، اما یک موفقیت دائم و مورد انتظار محقق نشد و صبح روز بعد شکایات مشابهی در مورد شب دهشتناک تکرار میشد، در حالی که در جلسه تحلیل، تکرار تروما رخ داده بود. در این موقعیت شرم آور سعی کردم به روش معمول خود را دلداری بدهم – اینکه بیمار مقاومت بسیار شدیدی داشته یا از سرکوب های شدیدی رنج می برده که تخلیه هیجانی و راه یافتن به هوشیاری فقط می تواند تدریجی و تکه تکه رخ دهد. اما از آنجایی که وضعیت بیمار حتی پس از مدت زمان قابل توجهی، در موارد ضروری تغییر نکرد، مجبور به خود انتقادی شدم. من شروع به گوشدادن به بیمارانم کردم هنگامی که در حملاتشان مرا بی احساس، سرد، حتی سخت و بی رحم خطاب می کردند، زمانی که مرا سرزنش می کردند که خودخواه، بی عاطفه، متکبر هستم، زمانی که سرم فریاد میزدند: ‘کمک! زود باش! مگذار درمانده هلاک شوم!، سپس شروع به ارزیابی وجدان خود کردم تا بفهمم آیا علیرغم تمام مقاصد خوب آگاهانه ام، ممکن است حقیقتی در این اتهامات وجود داشته باشد. میخواهم اضافه کنم که چنین دورههایی از خشم و نفرت فقط در موارد استثنایی اتفاق افتاد. جلسات غالبا با یک موافقت چشمگیر، با حالتی تقریبا درمانده و با تمایل به پذیرش تفسیرهای من به پایان میرسید. اما این وضعیت به قدری گذرا بود که متوجه شدم حتی این بیمارانِ به ظاهر راضی هم احساس تنفر و خشم میکردند و من آنها را تشویق کردم که به هیچ وجه به من رحم نکنند. این تشویق نیز خیلی موثر نبود، زیرا با اینکه به خوبی توسط مطالب تحلیلی پشتیبانی میشد، اکثر بیمارانم به شدت از پذیرش چنین تقاضایی امتناع کردند.
پس به تدریج به این نتیجه رسیدم که بیماران نسبت به خواستهها، گرایش ها، امیال، دلسوزیها و بیزاریهای تحلیلگر خود حساسیت فوق العاده ای دارند، حتی اگر تحلیلگر کاملاً از این حساسیت غافل باشد. بیماران به جای مخالفت با تحلیلگر یا متهم کردن او به اشتباه و نداشتن بصیرت، با او همانندسازی میکنند و فقط در لحظات نادر هیجان هیستروئیدی[4]، یعنی در حالت تقریباً ناهوشیار، میتوانند جرات کافی برای اعتراض داشته باشند. آنها معمولاً به خود اجازه نمی دهند که ما را نقد کنند، چنین انتقادی حتی در آنها هشیار هم نمی شود مگر اینکه به آنها اجازه مخصوص داده شود یا حتی تشویقشان کنیم که با ما بیپروا و جسور باشند. این بدان معناست که ما نه تنها باید رویدادهای دردناک گذشته آنها را از تداعیهایشان تمیز دهیم، بلکه – و بسیار بیشتر از آنچه قبلاً تصور میشد – باید انتقادهای سرکوبشده یا واپسرانده شان از ما را نیز تشخیص دهیم.
اما در اینجا ما با مقاومت های قابل توجهی مواجه می شویم، این بار مقاومت هایی در خودمان و همچنین بیمارانمان. مهمتر از همه، ما خودمان باید تا عمیقترین سطح ممکن به خوبی تحلیل شده باشیم. ما باید یاد گرفته باشیم که تمام ویژگیهای شخصیتی بیرونی و درونی ناخوشایند خود را بشناسیم تا بتوانیم واقعاً برای رویارویی با انواع نفرت و تحقیر پنهانیای که میتواند به طرز زیرکانهای در تداعیهای بیماران ما پنهان شود، آماده شویم. اینجا به یک موضوع جانبی برمیخوریم – تحلیل تحلیلگر – که روز به روز اهمیت بیشتری پیدا میکند. فراموش نکنید که تحلیل عمیق یک روان رنجوری به سالهای زیادی نیاز دارد، در حالی که میانگین تحلیل آموزشی فقط چند ماه یا حداکثر یک تا یک سال و نیم طول میکشد (نوشته شده در سال ۱۹۳۲). این ممکن است منجر به یک موقعیت غیرممکن شود، یعنی اینکه بیماران ما به تدریج بهتر از خود ما تحلیل شوند، به این معنی که اگرچه آنها ممکن است نشانههایی از بهبود و برتری را نشان دهند، قادر به بیان آن با کلمات نیستند. در واقع، آنها به دلیل ناتوانی یا ترس از نارضایتی ما از انتقاداتشان، به یک وضعیت افراطی سلطهپذیری تقلیل مییابند. بخش بزرگی از انتقادهای سرکوب شده که بیماران ما احساس می کنند، به سمت چیزی سوق داده می شود که می توان آن را ظاهرسازی حرفه ای[5] نامید. هنگامی که بیمار وارد اتاق ما میشود مودبانه به او خوشامد میگوییم، از او می خواهیم که با تداعیهای خود شروع کند و صادقانه به او قول می دهیم که با دقت به او گوش خواهیم داد، و به بهبودی او و کارهای لازم برای آن علاقهمندیم. اما در واقعیت، ممکن است این اتفاق بیفتد که ما در نهایت به سختی میتوانیم برخی از ویژگیهای بیرونی یا درونی بیمار را تحمل کنیم، یا شاید در برخی از امور حرفهای یا شخصی در جلسه تحلیلی بهطور ناخوشایندی دچار آشفتگی شویم. در اینجا نیز راهی جز این نمی بینم که منبع آشفتگی درونمان را کاملا به آگاهی در بیاورم و آن را با بیمار در میان بگذارم، و شاید نه تنها به عنوان یک احتمال، بلکه به عنوان یک واقعیت به آن اعتراف کنم. جالب است که دست کشیدن از ” ظاهرسازی حرفه ای” – ریاکاریای که تاکنون اجتناب ناپذیر تلقی میشد – به جای آسیب رساندن به بیمار، منجر به تسکین قابل توجهی در وضعیت او شد. حمله تروماتیک-هیستریک، حتی اگر تکرار میشد، به طور قابل ملاحظهای خفیفتر بود و وقایع غم انگیز گذشته بدون اینکه دوباره منجر به از دست دادن تعادل روانی شوند، میتوانستند در افکار بازتولید شوند؛ در واقع به نظر می رسید که سطح شخصیت بیمار به طور قابل توجهی ارتقا پیدا کرده است. حالا چه چیزی باعث این وضعیت شده است؟ چیزی در رابطه بین پزشک و بیمار ناگفته مانده بود، چیزی غیرصادقانه، و بحث صریح آن، بیمار به اصطلاح زبان بسته را آزاد کرد. پذیرش خطای تحلیلگر باعث ایجاد اطمینان در بیمار شد. به نظر میرسد که گاهی اوقات فایده ای در ارتکاب اشتباه از سوی درمانگر وجود دارد، زیرا موجب اعتراف بیمار به عیب خود میشود. با این حال، این توصیه کاملاً اضافی است. ما به اندازه کافی مرتکب اشتباه میشویم و یک بار یک بیمار بسیار باهوش به طور موجهی خشمگین شد و گفت: «خیلی بهتر بود اگر میتوانستی به طور کلی از اشتباهات اجتناب کنی. دکتر، غرور شما دوست دارد حتی از اشتباهات شما سود ببرد.» کشف و حل این مشکل صرفاً تکنیکی، محتوایی را که قبلاً پنهان شده یا به ندرت مورد توجه قرار گرفته بود را آشکار کرد. وضعیت تحلیلی– یعنی خونسردی مهار شده، ظاهرسازی حرفه ای و – نهفته در پس آن ولی هرگز آشکار نشده – بیزاری از بیمار که با این حال در تمام وجودش احساس می کرد – چنین وضعیتی اساساً با شرایطی که در کودکی او منجر به بیماری اش شده بود تفاوتی نداشت. هنگامی که علاوه بر فشار ناشی از این وضعیت تحلیلی، بار اضافی تکرار ترومای اولیه را به بیمار تحمیل کردیم، موقعیتی را ایجاد کردیم که واقعاً غیرقابل تحمل بود. جای تعجب نیست که تلاش ما نتایجی بهتر از ضربه اولیه نداشت. رها شدن از احساسات انتقادی او، تمایل ما به اعتراف به اشتباهاتمان و تلاش صادقانه برای اجتناب از آنها در آینده، همه اینها باعث ایجاد اعتماد بیمار نسبت به تحلیلگر میشود. این نوع از اعتماد است که تضاد بین حال و گذشته ی تروماتیک و غیرقابل تحمل را ایجاد می کند، تضادی که برای بیمار کاملاً ضروری است تا بتواند گذشته را دیگر نه به عنوان یک تکرار توهمی، بلکه به عنوان یک خاطره عینی دوباره تجربه کند. انتقادهای سرکوب شده ی بیمارانم، به عنوان مثال با نوعی ژرف نگری عجیب، کشفِ ویژگی های تهاجمی “درمان فعال” [6] من و ظاهرسازی حرفه ای در القای آرامش، به من آموخت که اغراق ها را در هر دو جهت تشخیص دهم و کنترل کنم. من از بیمارانم ممنونم که به من آموختند که ما میل زیادی به پایبندی به ساختارهای نظری خاص و نادیده گرفتن حقایقی داریم که به رضایت و اقتدار ما صدمه میزنند. در هر صورت، علت ناتوانی خود در تأثیرگذاری بر برونریزیهای هیستریک را فهمیدم و این کشف در نهایت موفقیت را ممکن کرد. برای من هم اتفاق افتاد، همان طور که برای آن زن عاقلی که دوستش با هیچ فریاد و تکانی نمی توانست از خواب نارکولپتیک بیدار شود و ناگهان ایده ی بیدار کردن او با یک ترانه و لالایی کودکانه به ذهنش رسید. پس از آن بیمار شروع به انجام هر کاری که از او خواسته شد کرد. ما در مورد تحلیل واپسروی به کودکی بسیار صحبت میکنیم، اما واقعاً باور نداریم که تا چه حد حق با ماست. ما در مورد دوپارگی شخصیت صحبت می کنیم، اما به نظر نمی رسد به اندازه کافی عمق این شکاف ها را درک کردهایم. اگر نگرش خونسرد و آموزشی خود را حتی در برابر یک بیمار اپیستوتونیک (opisthotonic) حفظ کنیم، آخرین رشته ای را که او را به ما متصل می کند پاره می کنیم. مریضی که به حالت خلسه رفته، در واقع کودکی است که دیگر به توضیحات عقلانی واکنش نشان نمی دهد، فقط شاید به دوستیای مادرانه که بدون آن، کودک در بزرگترین نیاز خود احساس تنهایی و رها شدن میکند، یعنی در همان موقعیت غیرقابل تحملی که زمانی منجر به دوپارگی ذهنش و در نهایت بیماری او شد. بنابراین جای تعجب نیست که بیمار اکنون نمیتواند شکلگیری علائم را دقیقاً همانطور که در زمان شروع بیماری بوده تکرار کند.
باید به شما یادآوری کنم که بیماران به عبارات نمایشی واکنش نشان نمیدهند، بلکه فقط به همدلی واقعی و صادقانه واکنش نشان میدهند. من نمی توانم بگویم که آیا آنها حقیقت را با لحن یا رنگ صدای ما یا از طریق کلماتی که استفاده می کنیم یا به روش دیگری تشخیص میدهند. در هر صورت، آنها بینش قابل توجه و تقریباً روشن بینانه ای در مورد افکار و احساساتی که در ذهن تحلیلگرشان میگذرد دارند. به نظر می رسد فریب دادن بیمار در این زمینه به سختی امکان پذیر است و اگر فردی سعی در انجام این کار داشته باشد، فقط منجر به پیامدهای ناگواری می شود.
اکنون به من اجازه دهید برخی از ایده های جدیدی را که در رابطه ی صمیمی تر با بیمارانم به من کمک کرد تا به آنها برسم گزارش کنم.
من بیش از هر چیز شواهد تأییدی جدیدی برای این فرض به دست آوردم که نقش تروما، به ویژه ترومای جنسی، به عنوان عامل بیماری زا بسیار پررنگ است. حتی کودکان خانوادههای بسیار محترم نیز بسیار بیشتر از آنچه که بتوان متصور شد قربانی خشونت واقعی یا تجاوز جنسی میشوند. یا از طریق والدینی که سعی میکنند از این راه بیمارگونه، برای ناامیدی خود لذتی را جایگزین کنند یا توسط افرادی که قابل اعتماد در نظر گرفته میشوند، مانند بستگان (دایی، خاله، پدربزرگ و مادربزرگ) و خدمتکار که از بیاطلاعی و بیگناهی کودک سوء استفاده میکنند. این توضیح فوری – که اینها فقط فانتزی های جنسی کودک هستند، یعنی نوعی دروغ هیستریک- متأسفانه با تعداد اعترافاتی که درمورد حمله به کودکان توسط بیماران در تحلیل مطرح میشود، بی اعتبار میشود. به همین دلیل تعجب نکردم وقتی اخیراً معلمی دلسوز و نوع دوست با ناامیدی به من گفت که در مدت کوتاهی متوجه شده بود که در پنج خانواده از طبقات سطح بالای جامعه، فرمانداران زندگی جنسی منظمی با پسران نه تا یازده ساله داشتند.
یک روش معمولی که در آن اغواهای محارم ممکن است رخ دهد این است: یک بزرگسال و یک کودک یکدیگر را دوست دارند وکودک در برابر فرد بزرگسال با فانتزیهای بازیگوشانهاش در نقش یک مادر مراقب ظاهر میشود. این نمایشنامه ممکن است اشکال اروتیک به خود بگیرد، اما با این وجود، در سطح لطافت و محبت[7] باقی میماند. اما در مورد بزرگسالان پاتولوژیک اینطور نیست، به خصوص اگر در اثر وضعیت فلاکتبار یا استفاده از داروهای مست کننده تعادل و کنترلشان مختل شده باشد. آنها بازی کودکان را با خواسته های یک فرد بالغ از نظر جنسی اشتباه میگیرند یا حتی به خود اجازه می دهند – صرف نظر از هر نوع عواقبی، با کودک همراهی کنند. تجاوز واقعی به دخترانی که به سختی از سنین نوزادی خارج شدهاند، کنش های جنسی مشابه زنان بالغ با پسر بچهها، و همچنین اعمال اجباری همجنسگرایانه ، بیش از آنچه تاکنون تصور میشد، اتفاق میافتد. تصور رفتار و هیجانات کودکان پس از چنین خشونتی دشوار است. میتوان انتظار داشت که اولین تکانه احتمالا طرد، نفرت، انزجار و سرپیچی باشد.” نه، نه، من این رو نمی خوام، برای من خیلی خشن هست، درد داره، منو تنها بذار”. در صورتیکه کودک با اضطراب شدید فلج نشود، این واکنش یا چیزی شبیه به آن، عکس العمل فوریاش خواهد بود. این کودکان از نظر جسمی و اخلاقی احساس درماندگی میکنند، شخصیت آنها به اندازه کافی برای اعتراض کردن مستحکم نشده است و حتی اگر فقط در فکر بیان کردنش باشند، تصور قدرت و اقتدار غالب بزرگسالان آنها را ساکت میکند و حواسشان را پرت می کند. اما اگر همین اضطراب به حداکثر برسد، آنها را وادار میکند که خود را مانند ماشین تابع اراده متجاوز و مهاجم کنند و هر یک از خواستههای او را خدایی کرده و برآورده کنند و به شکلی که کاملاً از خود غافل هستند با متجاوز همانندسازی کنند. از طریق همانندسازی، یا در واقع، درونفکنی پرخاشگر[8]، کودک به عنوان بخشی از واقعیت بیرونی حذف شده و به جای برون روانی، درونروانی می شود. سپس این وضعیت درونروانی در حالتی رویا مانند، شبیه به خلسه تروماتیک، در معرض فرآیند اولیه قرار میگیرد، یعنی طبق اصل لذت می توان آن را با استفاده از توهمات مثبت یا منفی تعدیل کرد یا تغییر داد. در هر صورت آن حمله به عنوان یک واقعیت خارجی سفت و سخت از بین می رود و در حالت خلسه تروماتیک، کودک موفق می شود وضعیت لطافت پیشین را حفظ کند.
مهمترین تغییری که در ذهن کودک با همانندسازی پر از ترس و اضطراب با شریک بزرگسال ایجاد میشود، درونفکنی احساس گناه بزرگسالان است که باعث میشود بازیای که تا آن زمان بیضرر به نظر میرسیده حالا به عنوان یک جرم قابل مجازات جلوه کند. هنگامی که کودک از چنین حمله ای بهبود می یابد، به شدت احساس سردرگمی میکند، در واقع، دوپارگی روی میدهد – بی گناهی و در عین حال مقصر بودن – و اعتمادش به حواس اش از بین میرود. علاوه بر این، رفتار خشن شریک بزرگسالی که از پشیمانی او زجر کشیده و عصبانی شده است، کودک را نسبت به گناه خود بیشتر آگاه کرده و بیشتر احساس شرمندگی میکند. تقریباً همیشه مرتکب تجاوز طوری رفتار می کند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است و با این فکر خود را دلداری می دهد: “اوه، این فقط یک بچه است، او چیزی نمی داند، او همه چیز را فراموش خواهد کرد.” ندرتا پس از چنین اتفاقاتی، فرد اغواکننده تبدیل به یک فرد اخلاقگرا یا مذهبی افراطی میشود و سعی میکند روح کودک را نجات دهد.
معمولاً رابطه با یک بزرگسال دوم – در موردی که در بالا ذکر شد، مادر – برای کودک به اندازه کافی صمیمی نیست که کودک درخواست کمک کند و مادر تلاش های همراه با خجالت او را تنها به عنوان حرفهایی بیمعنی تلقی میکند. کودکی که از او سوء استفاده شده، به یک ماشین مکانیکی و مطیع تبدیل میشود یا سرکشی می کند، اما نمیتواند دلایل مخالفت های خود را توضیح دهد. زندگی جنسی او یا رشد نیافته باقی می ماند یا اشکال انحرافی به خود میگیرد. نیازی نیست وارد جزئیات روان رنجوری ها و روان پریشی هایی شوم که ممکن است به دنبال چنین اتفاقاتی رخ دهد. با این حال، برای نظریه ی ما، این فرض بسیار مهم است – یعنی شخصیت ضعیف و رشد نیافته به اتفاق ناگوارِ ناگهانی نه با دفاع، بلکه با همانندسازی اضطرابآلود و با درونیکردن فرد متجاوز یا تهدیدکننده واکنش نشان میدهد. فقط با کمک این فرضیه میتوانم بفهمم که چرا بیمارانم اینقدر سرسختانه از پیروی از توصیههای من برای واکنش نشان دادن به رفتار ناعادلانه یا ناخوشایند به صورت ابراز درد یا نفرت و دفاع از خود امتناع کردند. بخشی ازشخصیت آن ها، احتمالا هسته شخصیت، در سطحی از رشد خود گیر کرده بود که قادر به واکنش نشان دادن از طریق تغییر دادن محیط بیرونی نبود[9]، اما فقط قادر بود با نوعی تغییر دادن از درون[10] به شیوه تقلید کردن واکنش نشان دهد. بنابراین ما به این فرض میرسیم که ذهنی که فقط از Id و Super-Ego تشکیل شده است فاقد توانایی حفظ ثبات در برابر ناملایمات است – همان طوری که افراد نابالغ بدون مراقبت مادرانه و بدون دریافت لطافت و محبت قابل توجه، تنها ماندن را غیرقابل تحمل می دانند. در اینجا باید به برخی از ایدههایی که مدتها پیش توسط فروید توسعه یافته بود بازگردیم که بر اساس آن قبل از ظرفیت ابژه – عشق[11] باید مرحلهای از همانندسازی رخ دهد.
من می خواهم این را مرحله ابژه – عشق منفعل یا مرحله لطافت بنامم. بقایای ابژه- عشق به شکلی بازیگوشانه در فانتزیها از قبل در اینجا حضور دارند. بنابراین تقریباً بدون استثنا، بازی پنهانیای را میبینیم که کودک جای والد همجنس خودش را برای ازدواج با والد دیگر میگیرد، اما باید تأکید کرد که این صرفاً در دنیای فانتزی روی میدهد؛ در واقعیت بچهها نمیخواهند، در واقع آنها نمیتوانند خصوصا آنچه که از طرف مادر میآید را بدون لطافت انجام دهند. اگر در مرحله ی لطافت، عشق فراوان یا عشق از نوع دیگری که نیاز کودکان است، به آن ها تحمیل شود، ممکن است به عواقب بیمارگونه ای به همان شیوهای که ناامیدی یا کناره گیری از عشق در جایی دیگر در این رابطه به آن اشاره شد، منجر گردد. اگر بخواهیم وارد جزئیات روان رنجوری ها و بد رشدیهای شخصیت شویم که به دنبال تحمیل نابهنگام عشق، شور و احساس گناه بر روی یک کودک بیگناه نابالغ صورت میگیرد، از موضوع اصلی دور شدهایم. نتیجه باید آشفتگی زبان باشد که در عنوان این مقاله بر آن تاکید شده است.
والدین و بزرگسالان، مانند ما تحلیلگران، باید بیاموزند که دائماً آگاه باشند که در پس سرسپردگی یا حتی ستایش و یا در پس انتقال[12] عشق، انتقال فرزندان، بیماران و شاگردانمان، میل شدیدی برای رهایی از این عشق طاقتفرسا نهفته است. اگر بتوانیم به کودک، بیمار یا دانش آموز کمک کنیم تا دست از همانندسازی بردارند و از انتقال طاقت فرسا جلوگیری کنند، ممکن است بگوییم که به هدف ارتقای شخصیت به یک سطح بالاتر رسیدهایم.
مایلم به طور خلاصه به توسعه دانشمان که با این مشاهدات ممکن شده است اشاره کنم. ما مدتهاست معتقدیم که نه تنها عشق تحمیل شده، بلکه تنبیههای غیرقابل تحمل نیز منجر به تثبیت[13] میشود. اکنون شاید حل این پارادوکسِ مسلم ممکن باشد. خطاهای بازیگوشانه کودک تنها با تحریم های تنبیهی پرشور و خشم آلود به واقعیتی جدی تبدیل می شود و منجر به حالت های افسردگی در کودکی میشود که تا آن زمان با شادمانی احساس بی گناهی میکرد.
بررسی دقیق پدیده ها در فضای تحلیلی به ما می آموزد که بدون ردی از دوپارگی شخصیتی، شوک و ترس وجود ندارد. هیچ تحلیلگری تعجب نخواهد کرد که بخشی از روان فرد به حالت شادی ای که قبل از تروما وجود داشت واپسروی میکند – تروما ای که تلاش دارد آن شادی را از بین ببرد. در همانندسازی، میتوان کار مکانیسم ثانویه را مشاهده کرد، مکانیزمی که من، به عنوان مثال، شناخت کمی از وجود آن داشته ام. منظور من ظهور ناگهانی و غافلگیرکننده استعدادهای جدید پس از یک تروما است، مانند معجزه ای که بر اثر حرکت یک عصای جادویی رخ می دهد، یا مانند دراویشی که گفته می شود از یک دانه کوچک، در مقابل چشمان ما، گیاه، برگ و گل میرویانند. به نظر میرسد نیاز شدید، و بهویژه اضطراب میرایی، این قدرت را دارند که ناگهان بیدار شده و حالات و تمایلات نهفتهای را به کار ببندند که، بدون هر نوع انرژی حیاتی، در سکونی عمیق منتظر رشد خود بودند.
هنگامی که کودک در معرض تعرض جنسی قرار می گیرد، تحت فشار چنین رویداد آسیب زایی، می تواند فوراً تمام احساسات یک بزرگسال بالغ و تمام ویژگیهای بالقوه نهفته را که معمولاً متعلق به ازدواج، مادری و پدری است، بروز دهد. میتوان گفت که به هنگام یک رویداد تروماتیک یک بلوغ زودرس روی میدهد. طبیعی است که این را با بلوغ زودرس میوه ای که توسط پرنده یا حشره آسیب دیده است مقایسه کنیم. نه تنها از نظر عاطفی، بلکه از نظر فکری و عقلانی نیز تروما می تواند بخشی از فرد را به بلوغ برساند. میخواهم «رویای نوزاد عاقل» را که چندین سال پیش توصیفش کردم، یادآوری کنم که در آن یک کودک تازه متولد شده یا یک نوزاد شروع به صحبت میکند و در واقع به کل خانواده خرد میآموزد. ترس از فرد بزرگسال بیپروا و تقریباً دیوانه، کودک را به اصطلاح به یک روانپزشک تبدیل میکند و برای اینکه یکی شود و از خود در برابر خطرات ناشی از سمت افراد فاقد خود-کنترلی دفاع کند، باید بداند چگونه با آنها همانندسازی کند. عملا باور نکردنی است که ما هنوز چقدر میتوانیم از فرزندان عاقل خود، روان رنجورها، بیاموزیم.
اگر تعداد ضربه ها در طول رشد کودک افزایش یابد، تعداد و انواع دوپارگی های شخصیتی نیز افزایش مییابد و به زودی حفظ یک ارتباطِ بدون سردرگمی با همه ی تکه ها و بخشهای روان بسیار دشوار میشود، تکه هایی که هر یک به گونه ای رفتار میکنند که انگار از وجود دیگر بخشها خبر ندارند. در نهایت ممکن است به حالتی برسد که – در ادامه تصویر تکه تکه شدن – میتوان آن را فرایند ریز کردن[14] نامید. انسان باید خیلی خوشبین باشد تا در مواجهه با چنین حالتی شجاعت خود را از دست ندهد، به این امید که حتی در اینجا هم بتوان رشتههایی را پیدا کرد که بخشهای مختلف را به هم پیوند دهند.
علاوه بر عشق پرشور و تنبیه پرشور، روش سومی نیز وجود دارد که کودک را با درماندگی به بزرگسالان پیوند می دهد و این، وحشتِ رنج کشیدن است. کودکان این اجبار را حس می کنند که تمام نابهنجاریهای خانواده را جبران کنند و به اصطلاح بر شانه های لطیف خود فشار بیاورند. البته این نه تنها از روی نوع دوستی محض، بلکه برای این است که بتوان دوباره از آسایش از دست رفته و مراقبت و توجه همراه با آن لذت برد. مادری که از بدبختی های همیشگی خود شکایت میکند، میتواند فرزندش را به پرستاری برای زندگی تبدیل کند، یعنی یک مادر جایگزین واقعی ایجاد کند و از علایق کودک غافل شود.
من مطمئن هستم – اگر همه اینها درست باشد – باید فصل های مشخصی از نظریه جنسیت[15] و تناسلی[16] را بازبینی کنیم. برای مثال، انحرافات شاید تا آنجا که در سطح لطافت باقی میمانند، بچگانه هستند. اما اگر پرشور و مملو از احساس گناه شوند، احتمالاً نتیجه ی تحریکات بیرونی، ثانویه و اغراق های روان رنجور هستند. اینکه چه مقدار از سادومازوخیسم درون سکچوالیتی در زمانه ما ناشی از تمدن است (یعنی فقط از احساس گناهِ درونی شده ناشی می شود) و چه قدر به صورت خودجوش و ذاتی به عنوان مرحله ای به جا از سازمان روانی شکل میگیرد، نیاز به تحقیقات بیشتر دارد.
اگر سعی کنید آنچه را که امروز گفتم در اندیشه و در عمل خود بررسی کنید و به توصیه من عمل کنید تا بیش از پیش به طرز تفکر پنهان و درعین حال انتقادی توجه کنید، مرا خوشحال کرده اید. با کودکان، بیماران و دانش آموزان خود صحبت کنید و به قولی از زیر زبانشان حرف بکشید تا بسیار بگویند. مطمئنم که مطالب مفید و آموزنده ای به دست خواهید آورد.
ضمیمه
این رشته فکری فقط به صورت توصیفی به موضوع لطافت اروتیسیزم[17] کودکانه و پرشوری در تمایلات جنسی بزرگسالان اشاره می کند. مشکل ماهیت واقعی این تفاوت هنوز پابرجاست. روانکاوی با کمال میل با این ایده دکارتی موافق است که رنج مسبب شور و احساسات است، اما شاید باید پاسخی برای این سوال بیابد که این چه چیزی است که عنصر رنج و سادومازوخیسم را وارد سطح لطافت و لذتجویی بازیگوشانه میکند. استدلالی که در بالا توضیح داده شد نشان میدهد که در میان دیگران، این احساس گناه است که ابژه- عشق را در زندگی شهوانی بزرگسالان به هر دو موضوع عشق ورزیدن و نفرت داشتن، یعنی احساسات دوسوگرا تبدیل می کنند، در حالی که لطافت کودکی هنوز فاقد این شکاف است. در حالی که یک بزرگسال به کودکی عشق می ورزد، این نفرت است که کودک را به شکل آسیب زایی غافلگیر میکند و میترساند، و او را از یک موجود خودانگیخته و بیگناه در حال بازی، به یک عشق مکانیکی و گناهکار تبدیل میکند که با اضطراب و خود نادیده انگاری از فرد بزرگسال تقلید میکند. احساس گناه و نفرتی که کودک نسبت به شریک اغواگر حس میکند، رابطه عشقی بزرگسالان را به یک کشمکش و تقلای ترسناک (صحنه اولیه) برای کودک تبدیل میکند. برای بزرگسالان، این در لحظه ارگاسم به پایان می رسد، در حالی که سکچوالیتی نوزادی[18]– در غیاب “کشمکش دو جنس”[19] – در سطح پیشلذت باقی میماند و لذت ها را فقط به عنوان چیزهایی متراکم درک می کند، نه به عنوان احساس از بین رفتن ارگاسم.” نظریه تناسلی” [20] که میکوشد “کشمکش دو جنس” را در تکامل نژادی بیابد، باید تفاوت بین لذتهای شهوانی- نوزادی و عشق آغشته به نفرت از جفتگیری بزرگسالان را روشن کند.
*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.
پانویس ها:
[1] The language of tenderness and passion
[2] Disposition
[3] Constitution
[4] Hysteroid excitement
[5] Professional hypocrisy
[6] Active therapy
[7] Tenderness
[8] Introjection of the aggressor
[9] Alloplastic
[10] Autoplastic
[11] Object-love
[12] Transference
[13] Fixation
[14] Atomization
[15] Sexuality
[16] Genitality
[17] Infantile eroticism
[18] Infantile sexuality
[19] Struggle of the sexes
[20] The Theory of Genitality