ترس از فروپاشی: یک مثال بالینی| دونالد وینیکات (1980)

اسفند ۴, ۱۴۰۱ 0
WhatsApp-Image-2023-02-23-at-11.10.00.jpeg
FEAR OF BREAKDOWN: A CLINICAL EXAMPLE
CLARE WINNICOTI

ترس از فروپاشی : یک مثال بالینی/ دونالد وینیکات 1980/ مترجم: آزاده سیدیان

مورد بالینی که در این مقاله توضیح خواهم داد ، تئوری مقاله وینی کات و ترس از فروپاشی،(1970) را برای من زنده کرد . این مورد همچنین استفاده از سیستم دفاعی سلف کاذب (وینی کات ،1960) را نیزبه عنوان راهی برای بقا و استفاده از ابژه ی گذار ( وینی کات ،1953 ) را در پروسه ی بهبودی نشان می دهد.

این قابل درک است که در یک گفتگوی کوتاه فقط موارد اصلی پیشرفت درمانی را می توان شرح داد. هر رویداد مهمی نشاندهنده ی سطح جدیدی از رشد ego و یکپارچگی آن است.آنچه باید در این ارائه کنار گذاشته شود، جزئیات کار سخت و اغلب رنج طاقت فرسایی است که قبل از هر حرکت به جلو اتفاق می افتاد . اما در طی این دوره های طولانی درد و ناامیدی هیچوقت تلاش بی باکانه ی بیمار برای بقا به هر قیمتی، قطع نشد. این بود که برای آنالیز از همان ابتدا قدرت حرکت فزاینده ای ایجاد    می کرد. قبلاً این انگیزه ی زنده ماندن ، دفاع های بیمار را برای جلوگیری از فروپاشی نگاه         می داشت – ولی این دفاع ها دیگر نگاهدارنده نبودند ، تلاش برای بقا باید در جای دیگری سرمایه گذاری می شد . در مراحل اولیه ی درمان اغلب حس می کردم که بیمار زنده نمی ماند. درپرسه های بی هدفش در لندن به راحتی می توانست دچار حادثه ای مرگبار شود .

لحظه ای که در درمان به آنچه مربوط به تئوری وینی کات در مقاله ی ( ترس از فروپاشی) اتفاق افتاد متصل شدم ، برای من یکی از تجربیات فزاینده ای بود که همه چیز به درستی باهم جمع می شد. لحظه ای که امکان وجود یک سرانجام خوب را برای بیمارم دیدم .

در نگاهی به ادامه ی مقاله ، موضوع اصلی مقاله ی وینی کات به طور مختصر بیان می شود .      از دیدگاه وینی کات، وقتی ترس از فروپاشی به طور بالینی ظاهر شود نشاندهنده ی این است که یک فروپاشی اولیه ی قبلی ، زمانی که ایگو نمی توانسته در مقابل شکست های محیطی خود را تنظیم کند و وقتی که وابستگی به معنای یک حقیقت واقعی وجود داشته ، ایجاد شده است.در مرحله ی وابستگی، شکست های محیطی ، سازمان دهی دفاعی ایگو را بر هم می زند و فرد را در معرض اضطراب های اولیه ای قرار می دهد که او قبلاً با کمک محیط تسهیل گر ، با آنها کنار می آمده و اکنون این شکست او را به مرحله ای از شرایط غیرقابل باور می کشاند .

در حقیقت کلمه ی اضطراب ، کلمه ای با قدرت کافی نیست وینی کات آنها را رنج های اولیه می نامد که دفاع های جدیدی برای مقابله با آنها باید ساخته شود . ترومای اولیه همچنان یک تهدید باقی می ماند تا زمانی که بیمار قادر باشد با کمک ایگوی کمکی آنالیست (مادر) آن واقعه ی اولیه را تجربه کند . وینی کات اینطور نتیجه می گیرد: پایانی برای (آنالیز) وجود نخواهد داشت مگر اینکه به زیرین ترین لایه ی مسیر برسیم و آن مسأله ی ترسناک تجربه شود .

اکنون در مورد مراجع توضیح خواهم داد. مراجع خانمی 42 ساله است که توسط پزشک عمومی اش به من ارجاع داده شده بود. او یک موزیسین حرفه ای است که در انگلستان و خارج از کشور برای اینکه یک اجراکننده ی تک نواز شود ، آموزش دیده بود . من او را خانم ک می نامم .

از علائم اصلی خانم ک بیماری های زیادی بود که باعث می شد او بستری شود و در مورد درمانش بررسی انجام شود . بهبودی او پس از بیماری به تاخیر افتاده بود و بی حوصله وافسرده شده بود .

او در این حالت پس از بیماری بود که به من ارجاع داده شده بود . از نظر حرفه ای او به درجه ای که تواناییش را داشت ، نرسیده بود . پزشکش گفت که خانم ک موافق بود من را ببینید ولی نسبت به اینکه روانشناسی بتواند کاری برایش انجام دهد ، شک داشت .

اولین مصاحبه در واقع به اولین جلسه ی درمانی خانم ک تبدیل شد . او با حالتی پرسش گونه و با نگاهی مستقیم به من خیره شده بود و من متوجه شدم که قصد دارد خودش را در این موقعیت نگاه  دارد . او با گفتن اینکه فقط به این قصد به این جا آمده تا پزشکش را راضی کند ، شروع کرد و سپس با گفتن مطالب زیادی در مورد خودش ، ادامه داد ، ولی این یک اجرای نمایشی بود و بالاخره من حرفش را قطع کردم و گفتم : من می دانم که شما به دیدن من آمده اید چون دکتر س فکر می کند این کار درستی است ، ولی من فکر می کنم واقعاً تو چرا آمدی؟ آیا این به این معنی نیست که تو واقعاً کمک می خواستی؟ او گفت : خوب من در این مورد نمی دانم  ، ولی فقط یک چیز وجود دارد که من نمی توانم آن را انجام دهم . من نمی دانم آن چیست . من همه چیز را در مورد خودم می دانم و همیشه می دانستم به جز این یکی که کاری نمی توانم برایش انجام دهم ، همه چیز را خیلی خوب مدیریت   می کنم . من به او گفتم : خوب، چیزی که تو نمی توانی انجام دهی این است که شخص دیگری باشی، به نظر رسید خانم ک با این ایده شوکه شد . به نظرمی رسید که این ایده هم در او التهاب ایجاد کرد و هم می خواست آن را از خود دور کند، یا اینکه ضربه را به خود جذب کند . او خیلی نامطمئن بود . پاسخ او اینگونه بود که زمانی طولانی به طریقی جستجوگر به من نگاه کرد و در طی آن هیچکدام از ما نه تکان می خوردیم نه آرامشی برای توجه کردن داشتیم. در واقع او داشت من را می سنجید و حس کردم سوالی که در آن فضا موج می زد این بود که، آیا من مانند شخص دیگری ، رفتار می کنم ، و اینکه آیا احتمالاً او می تواند این ریسک را بکند که به من نقشی در ارتباط با خودش بدهد؟ در نهایت او آرامش پیدا کرد، با صدای متفاوتی شروع به صحبت کرد و برای شروع درمان بدون تاخیر برنامه ریزی کردیم .

بدون شک این مصاحبه اولیه هر چیزی را که در پی آن آمد ، پایه ریزی کرد و هرگز مراجع فراموشش نکرد . پاسخ من به خانم ک این فرصت را داده بود که دفاع های معمولش برای بی نیازی از دیگران را بشکند و به او راه دیگری را برای زندگی نشان دهد که شامل فرد دیگری می شد ، که خودم بودم ، و او تصمیم گرفت که آن را امتحان کند . تصور می کنم اعتمادی که به پزشک خود داشت ، باعث شد این خطر را با من بپذیرد .

من متوجه شدم که مادر خانم ک زنی با قدرت حرفه ای بالا و نفوذ زیاد می باشد . پدر او مرد با استعدادی در دنیای موسیقی بود . وقتی او 14ساله بود پدرش فوت شد ولی در آن زمان 11 سال بود که از مادرش جدا شده بود. برادران خانم ک در جایگاه شغلی شان موفقیت های قابل توجهی پیدا کرده بودند. در نهایت او خانه را در سن 21 سالگی برای تحصیل در خارج از کشور ترک کرد و اکنون به تنهایی در آپارتمان خودش در لندن زندگی می کند . اولین بخش از درمان خانم ک به طور مستقیم بر پایه ی موضوع ( شخص دیگر) بنا نهاده شد که او آن را به سرعت پذیرفته بود . او راجع به قطع رابطه اش با فردی که عاشقش بود بعد از 3 سال رابطه ، سخن گفت . او عصری را به خاطر       می آورد که او را ترک کرد و می دانست این پایان رابطه آنها می باشد . چیز دیگری را که بعد از آن به خاطر می آورد ، بیدار شدن در نیمه های روز بعد در تختش در خانه است. او گفت :«من نسبت به هرچیزی که در این میان اتفاق افتاد فراموشی کامل داشتم و این شوک بزرگی برایم بود». من به او گفتم که به نظر می رسد فراموشی ، چیزی را که او نمی خواست به یاد بیاورد را می پوشاند، شاید چیزی مربوط به گذشته ای دور، که آن هم برایش یک شوک بوده است. او واکنشی به این عقیده نشان نداد ولی به نظر می رسید که به آن فکر می کرد ، و این باعث قدم بعدی در درمانش شد .

بعد از اینکه خانم ک زمان کافی برای ایجاد اعتماد در پروسه ی آنالیتیک را داشت. (هرماه با کار کردن روی بعضی از احساسات منفی اش در رابطه با وابستگی) او راجع به کابوس های تکراری اش صحبت کرد. او خوابش را از زمان ورود به مدرسه به یاد می آورد و در زمانی که در مورد آن صحبت کرد ، هنوز در حال تکرار دیدن آن خواب بود . او خواب می بیند که در صحرایی با فضای خالی و پهناورشنی است . در آنجا حیواناتی هست ولی انسانی وجود ندارد. حیوانات با اینکه آشنا هستند ، ولی واقعی به نظر نمی رسند . بعضی از آنها دو بعدی و ساخته شده از چوب و مقوا هستند. آنها همگی در شن فرو می روند و او تنها می ماند و بسیار می ترسد. از خواب بیدار می شود. من به این فکر کردم که حیوانات مانند اسباب بازی های زمان کودکی او هستند ، که برای او بی معنی شده بودند، چون در مقطعی از زمان ارتباطش با ابژه های خوب درونی و بیرونی (مادر)، قطع شده بوده . من به او گفتم که او باید از دست حیوانات عصبانی بوده باشد به طوری که همه را از خود دور کرده، و به دلایلی دیگر آنها را دوست نداشته و به این خاطر آنها را به پایین فشار داده تا دیگر جلوی چشمش نباشند. ولی این به معنای تنها ماندن او بوده که برایش غیر قابل تحمل بوده و به این علت بیدارمی شد. خانم ک با تعجب گفت :« عجب ، واقعاً شما فکر می کنید من حیوانات را از خود دور می کنم ؟» من گفتم : « من فکر می کنم که تو به خاطر اینکه دیگر آنها را دوست نداشتی ، خواستی که از دستشان خلاص شوی ، به همین خاطر آنها به صورت چیزهای مقوایی غیرحقیقی و بدون معنا در آمدند ، بنابراین از دست آنها خلاص شدی و وقتی تنها شدی ، دنیا به صورت یک صحرا در آمد ؛»

خانم ک وقتی به جلسه ی بعدی آمد، یک آلبوم خانوادگی قدیمی که سال ها مخفی اش کرده بود را به همراه خود آورد . او به من عکس دختری 5/2 ساله که در ورودی کلبه ای که خانواده اش در آن زندگی می کردند، ایستاده بود را به من نشان داد .کودک تنها کز کرده بود و لباسش را محکم می فشرد و انگشت شستش را می مکید . من به نظرم یک کودک اوتیستیک آمد . خانم ک گفت :آنها به من  می گویند که این عکسی از من است . من اصلاً نمی توانم باور کنم ، من هیچ چیزی را در آن راجع به خودم به یاد نمی آورم. ولی مادرم می گوید :«احمق نباش ، البته که این توهستی- چه کسی دیگری می تواند باشد؟ » در آخر بعد از یک سکوت من گفتم که او ممکن است این عکس را برای من آورده که شاید من در مورد قسمتی از او که خودش نمی داند و نمی تواند بشناسد ، چیزی بدانم . من همچنین گفتم که کودک به نظر ترسیده است ، انگار که اتفاق غیرقابل تحملی برایش افتاده است . من فکر کردم که او این عکس را پیش خودش نگاه داشته به امید این که کسی بتواند کمکش کند تا به قسمتی از خودش که گم کرده و نمی تواند بشناسد متصل شود . در این ارتباط ، اشاره به کاری کردم که از مصاحبه ی اول نمی توانست آن را انجام دهد ، او گفت که می تواند به اتصال قسمت وحشت زده ی کودکی اش به بقیه  وجودش ارتباط داشته باشد . خانم ک با تمام وجودش با دقت به آنچه می گفتم گوش می داد، و به نظر می رسید برایش معنا می دهد اگر چه بازهم این که کودک درون عکس را به عنوان خودش بشناسد را انکار می کرد. من به او گفتم که می دانم که نمی تواند کودک درون عکس را بشناسد ولی برایش مهم بوده که من از وجود این کودک مطلع شوم . این جلسه از جلسات فراموش نشدنی ما بود و من آگاهانه آنچه گذشت را به مقاله وینی کات (ترس از فروپاشی) ارتباط می دادم . من همچنین فکر می کردم که چقدر خوش شانس بودم که مساله ی این بیمار قبل از من، بسیار روشن ، مطرح شده است . به علاوه چون بیمار عکس را برای من آورده بود یعنی آمادگی این را داشت که به حقیقت فروپاشی اولیه اش نگاهی بیندازد.

خانم ک یک روز به طور غیرمنتظره ای به ارتباطش با من اشاره کرد و گفت این ارتباط با هر ارتباطی که تا به حال داشته ، متفاوت است : « شما من را به اینکه به شکل خاصی در بیایم مجبور نمی کنید و به من فضای کافی برای حرکت می دهید ؛»  من به او گفتم که او حس می کند که فضا شامل من هم هست – این فضای بین ما بود ، و این متفاوت از خالی بودن است – خالی بودن صحرا.

باز سازی حقایق در مورد فروپاشی اولیه زمان می برد ، و ما هنوز در حال دریافت نکات بیشتری در مورد آن هستیم . بخواهیم آن را خلاصه کنیم: او وقتی 5/2 ساله بوده جنگ شروع شده . دختری که از موقع تولد از او پرستاری می کرد، آلمانی بود و ناپدید شد . برادرانش که کوچکترین آنها 6 ساله بود

به نزد بستگان در آن سوی دنیا فرستاده شدند ، و برای6 سال از آنها دور بودند. کلبه شان در زمان کوتاهی پر از آشفتگی و پر از کودکان فراری شده بود که در آن موقع در نهایت پدر خانم ک بعد از رفت و آمد های متعدد ، خانه را ترک کرد ، و او بندرت بعد از آن زمان پدرش را می دید. اخیراً خانم ک  به یاد آورد که در آن کلبه ی روستایی در اتاقش ، شروع به کوبیدن سرش کرد و در روزهای مدرسه هم آن را ادامه داد. در یک جلسه خانم ک به طور دردناکی خاطره ای را به یاد آورد که کاملاً گم شده بود . او باید موقعی می بود که او 3 ساله بود و از خانه همراه با مادرش به سفر کوچکی برای صرف چای با دوستان مادرش رفته بودند . بعد از چای مادرش دیگر آنجا نبود و او شب را به تنهایی در یک تخت بزرگ خوابید . فردای آن روز او به مدرسه ی شبانه روزی برده شده که دوست مادرش مسئول آنجا بود . او تا وقتی 9 ساله بود در این مدرسه ماند ، اغلب تعطیلات شامل کریسمس را هم در آنجا می گذراند چون مادرش سرکار بود . در واقع ، او توسط مادرش از 3 تا 9 سالگی رها شده بود، و بعد ها هم زمان دیگری را در مدرسه شبانه روزی گذراند .

خانم ک مدیر دبستان و همسرش را با احساس به یاد می آورد . در 3 سالگی او کوچک ترین کودک بود و آنها با او خوب رفتار می کردند. این او را قادر ساخت که از مدرسه برای سامان دادن خودش و کنار آمدن با ضربه ای که از فروپاشی کامل دنیایش ایجاد شده بود ، استفاده کند. راهکاری که او از آن به این منظور استفاده کرد ، قابل پیش بینی بود. او از هوش بالایش و شخصیت قویش برای سامان دهی محیط مدرسه ی اطرافش استفاده کرد و به نظر رسید که بسیار موفق عمل کرده ولی در این مسیر کودک شکسته شده ، ترسیده بود و جدا شده بود و علیه اش دفاع ایجاد شده بود . به عبارت دیگر، او توانسته بود یک خود کاذب موفق برای کنار آمدن با موقعیت ایجاد کند.

در اینجا 2 مورد از رنج های اولیه ای که وینی کات در مورد آنها صحبت می کرد ، قابل ذکر است: (1) از دست دادن احساس واقعی بودن: دفاعی که برای آن استفاده می شود ، بهره برداری از دنیا برای حمایت ازخود شیفتگی اولیه ی فرد است (2) سقوط ابدی: دفاعی که برای آن استفاده می شود خود نگهداری است . خانم ک از سن خیلی کم با کنترل کردن معلمانش، دوستانش و مادران دوستانش برای انجام دادن آنچه او خودش نمی توانست انجام دهد، زندگیش را مدیریت کرد. در آخر او شخصیت خودش را طرح ریزی کرد و با گرفتن جایزه ها و بورسیه ها هزینه ی زیادی برای آن پرداخت. توانایی موسیقیایی او درسن کم دیده شد و آموزش اختصاصی برای او فراهم گردید.

به طور قابل انتظاری، وقتی در مورد جزئیات زندگی گذشته خانم ک صحبت می شد، او دچار دوره هایی از افسردگی شدید می شد .او در زمان کوتاهی وزن قابل مشاهده ای را از دست داد و در لبه ی سقوط قرار گرفت .اغلب در این مواقع دچار شک می شدم که شاید دیگر نباید او را ببینم . من همیشه وقتی او ارتباطش را با من از دست می داد، حمله های افسردگیش را به احساس نا امیدی ای که او نتوانسته بود در  سن  5/2 سالگی وقتی تمام زندگیش سقوط  کرد، تجربه کند، ارتباط می دادم و به این علت او در حال حاضر این احساسات را داشت و من را به خاطر رها کردنش و تحمیل این همه درد به او سرزنش می کرد. او به آسانی پذیرفت که من را سرزنش می کند. آنالیز باعث شده بود که او احساس بدتری داشته باشد، نه اینکه بهتر شود و می خواست به دیدن دکترش برود. به تدریج او از این مراحل عبور کرد، و بعد از یکی از این مراحل خواب مهمی دید.

خانم ک خواب دید که در تخت آپارتمانش خوابیده است. در پایه ی تختش در سمت راست توده ی بزرگی از زغال سنگ بود که در جلوی چشمانش به تدریج ناپدید شد. وقتی این پدیده در حال اتفاق بود، او متوجه ی سمت دیگر تخت روبروی توده ی زغال شد که شتری در آنجا بود. او از دیدنش خیلی خوشحال شد چون  می دانست که او من هستم . او نقاشی ای از خوابش را برای من آورد که در آن زغال سنگ سیاه و شتر زرد رنگ را کشیده بود. او هنگامی که بیدار شد با خودش می گفت: او از دستش راحت شد، او از دستش راحت شد .

او می دانست که این یک خواب بد بوده و دیگر تکرار نمی شود . و گفت: من پر ازحس لذت بودم ، همچنان که خوابیده بودم با خودم فکر کردم: عروسک خرسی من کجاست؟ و من خیلی مشتاق آن بودم و می دانستم که آن در آپارتمان نیست، بنابراین تمام کاری که می توانستم انجام دهم این بود که بروم و به جایش یک بطری آب گرم پر کنم؛ خانم ک این خواب را با صدایی حاکی از تعجب و لذت تعریف کرد.

من از ایده آل سازی خودم در این خواب اطلاع داشتم و اینکه به من قدرت های مطلق داده بود. او گفت شتری که در خواب دیده بود از حیواناتی که در کابوسش دیده بود، متفاوت بوده ، برای اینکه آن واقعی بود، و یک بارهم گفت آن شتر من بودم . دو کوهان او را به یاد پستان می انداخت. من مطرح کردم که به نظر می رسد من را به عنوان یک تراپیست مادر دیده بوده که می توانسته به او شیر دهد و یک مادر خاص شتر مانند که غذای کافی ذخیره برای گذراندن او از صحرا داشته است . در دقایق بعدی، به او گفتم که او احساس می کرده که من قدرت های مخصوصی دارم که می توانم افسردگی او را که با توده زغال سنگ نشان داده شده بود، از بین ببرم . توده ی زغال، وقتی او من را به صورت شتر شناخت، ازبین رفت. به نظر می رسید وقتی او من را شناخت، زغال سنگ ناپدید شد. موقعی که من حضور داشتم، افسردگی او از بین رفت، ولی اگر نباشم او با تکه های شکسته ی زغال تنها می ماند که شبیه به تکه های شکسته ی من به علت عصبانیت او از نبودن من، است. من تمام رابطه های شکست خورده ای که اخیراً به من گفته بود را به او یادآوری کردم و اینکه چقدر می خواسته که از دست آنها خلاص شود .خانم ک گفت که عروسک خرسی اش تا جایی که می توانسته به یاد آورد بخشی از زندگیش بوده است، و از تمام تعلقات دوران کودکی اش محبوب تر بوده وعلاقه اش به آن طولانی تر ازهمه بوده. او به خانه اش که راهی طولانی داشت، رفت. آخر هفته عروسک را برای جلسه ی دوشنبه اش آورد. او را روی صندلی ای نشاند که صورتش رو به هر دو نفر ما بود، ابژه ای که خیلی مورد استفاده قرار گرفته بود و کهنه شده بود و او خیلی دوست داشت دوباره به آن بپیوندد.

به نظر می رسید وقتی خانم ک توانست من را به عنوان یک مادر خوب تغذیه کننده قبول کند، توانست خرس تدی اش را که ابژه ی گذارش بود را به زندگیش وارد کند .

خانم ک با ایجاد ارتباط با ابژه ی گذارش ( اولین وسیله ای که کودک به آن عشق می ورزد که نمای از سینه ی مادرو اولین تجارب اولیه با مادر است، البته اگر آنها به اندازه کافی خوب بوده باشند که امکان نماد سازی به وجود آمده باشد) می توانست رابطه ی دوباره ای را با مادر اولیه که قبل از 5/2 سالگی از دست داده بود، بازیابی کند من سعی کردم این مورد را به کلام در آورم تا خانم ک بتواند ارتباط برقرار کند و از آن استفاده کند. پاسخش این بود که مادرش در حقیقت او را از سینه اش شیر داده و این کار راهم به خوبی انجام داده، چون او انسان خونگرمی است اگر چه به گونه ای غیر قابل تحمل بود . او اضافه کرد « من طاقت آوردم چون مانند خانواده مادریم سرسخت بودم » من حس کردم این کلمات به مثابه ی این است که خانم ک  تشخیص داده که زنده ماندن او وابسته به دریافت چیزی مثبت از مادر در اوایل زندگیش است.

به دنبال این رویا که در آن خانم ک با ابژه ی گذارش ارتباط برقرار کرد، در نگرش بیمار نه تنها نسبت به درمان بلکه به طور عمومی در زندگیش، تغییر ایجاد شد او همیشه از آن به عنوان یه نقطه ی عطف یاد میکرد چون بعد ازآن فهمید که نمی خواهد بمیرد. او از آن به عنوان « زمانی که شروع کردم به خواستن به زندگی کردن» یاد کرد و هرگز از این جایگاه باز نگشته مگر در مراحل شدید افسردگی که شامل خشونت و قطع ارتباط با من می شد و برای او بسیار دردناک و هشداردهنده بود .

خانم ک به تدریج به سمت موضوع خواستن به زندگی کردن پیش رفت، که زمان را با درنظر گرفتن شخصیت و جایگاهش در جهان بگذراند. او شروع به یک کار موفق در اجرای تک نوازی کرد ولی      علی رغم فشار دوستانش نتوانست آن را دنبال کند، چون اگر چه برای بدست آوردن همه ی آن تکنیک های تخصصی و یادگیری موسیقی سخت کار کرده بود و اکنون آنها بخشی از او شده بودند، ترس از فراموش کردن و شکست خوردن ، بسیار زیاد بود.اگر چه او می دانست که این خیلی مضحک است ولی نمی توانست برایش کاری انجام دهد.

من اشاره کردم به این که او احتمالا نگران این است که بقیه خاطرات ترسناک سر باز کنند و خاطره موسیقی را بپوشانند. قسمت کنار زده شده و بیمار او ممکن است کنترل را به دست گیرد. به نظر می رسد خانم ک نمی توانست از این جلوتر برود، حدس زدم به این علت که تعطیلات تابستانی در پیش بود.

خانم ک به  خارج از کشور برای گذراندن تعطیلات در کنار خانواده ای که با آنها دوران تحصیل مدرسه اش را گذراند، که شاید بهترین دوران زندگیش بود میرود، او مدت زیادی را در منزل آنها می ماند.

خانم ک در اولین جلسه بعد از برگشتنش راجع به دو رویا که اوائل تعطیلات دیده بود صحبت میکند. او خواب آن دختری که در تصویر در ورودی کلبه ایستاده بود را میبیند، فقط اینکه این بار او واقعی بود و تنها یک عکس نبود. وقتی او به این دخترنگاه کرد، او دستانش را به آهستگی بالا برد. به نظر میرسید میخواست حرکت کند ولی مطمئن نبود که میتواند. در اینجا این خواب به پایان رسید. شب بعد او دوباره این رویا را دقیقاً مثل قبل دید، به جز این که این بار آن دختر، دستهایش را آسانتر تکان میداد وآنها را به طرف او بالا برد. او فکر کرد:«این کودک میخواهد که بلندش کنم، بهتر است بروم و بلندش کنم.» او آن کودک را بلند کرد، به زیر بازوانش گرفت و به سمت دروازه باغ رفت به نظر میرسید که خانم ک از این رویاها بسیار خشنود بود و آنها را با اشتیاق توصیف میکرد .

من گفتم که به نظر می رسد او اکنون به اندازه ی کافی با کمک من احساس قدرت می کند که به عقب برگردد و آن قسمت از خودش که کودک ناراحتی است و مدت های مدیدی از او جدا شده بود را بردارد و حمل کند. من همچنین گفتم که به نظر می رسد که کودک دیگر میخکوب نیست و آماده به حرکت و زنده شدن و قسمتی از وجود رشد یافته ی خانم ک است .

در جلسه ی 2 روز بعد خانم ک به من گفت که بعد از آخرین جلسه وقتی او به خانه رسیده، شروع به زدن موسیقی معمولش کرد. برای او رسیدن به خانه به معنای برگشت به موسیقی اش بود و موقع نواختن بود که همه افکار راجع به آنالیز از دهن او می گذشت.

موقعی که او داشت موسیقی می نواخت، به طور تعجب آوری به خودش گفت:« من دیگر از اینکه بخشی از موسیقی ام را فراموش کنم، نمی ترسم. در واقع من هیچوقت از فراموش کردن نمی ترسیدم، از اینکه به یاد آورم می ترسیدم.» او ساکت شد و بعد از یک توقف من گفتم: «به یاد آوردن چه چیزی؟ » و از آنجا که او به نظر مطمئن نمی رسید، یا قادر به گفتنش نبود، من اشاره کردم که آن می تواند به یاد آوردن رنج آن کودک درون تصویرباشد که می تواند آنقدرترسناک باشد که توانایی نواختن را از او می گیرد. او نمی خواهد عقب نشینی کند و مانند کاری که کودک درون تصویر انجام داده بود می خواهد خودش را از فروپاشی نجات دهد. به نظر رسید او این نظر را قبول کرد و گفت می دانید، نکته این است که من دیگرنمی ترسم . ممکن است من موسیقی را فراموش کنم، ولی این اهمیتی ندارد، می توانم تا زمانی که آن دوباره برگردد به نواختن ادامه دهم.» من اشاره کردم که از زمانی که خواب بلند کردن آن دختر را دیده، به نظر می رسد که دیگر آن دختر درون عکس برای او یک تهدید حساب نمی شود . چون آن دختر دیگر قسمتی ازاو شده بود.

رابطه ی خانم ک با موسیقی و استادان موسیقی اش به نوبه ی خود جالب توجه است . موسیقی او، که شامل تصورش از خودش به عنوان یک موسیقی دادن هم هست، قطعاً مهم ترین بخش زندگیش است. موسیقی تنها تداومی را که می شناخت برای او فراهم می کرد و او را قادر می ساخت که علی رغم محرومیت ها و مسائل غیر قابل پیش بینی ای که برایش پیش آمده بوده به کار کردش ادامه دهد. من متعجب نشدم که بعد از حدود دو ماه از جلسه ای که توضیح دادم، خانم ک با لحنی بی احساس از من پرسید« من چه موقع می توانم برای شما بنوازم؟ » و ما وقتی را تنظیم کردیم.

من حدس زدم که خانم ک در حین درمان به درجه ای از انسجام خود رسیده که در حقیقت اجازه داده از موسیقی اش به طور متفاوتی استفاده شود . آن موسیقی اکنون می توانست به اشتراک گذاشته شود و من می دانستم که قرار است اولین نفری باشم که او این خطر را با او می کند. درخواست نواختن برای من هرگز تکرار نشد، و او توانست برای خود کسی را پیدا کند که همنوازی های متعددی با هم داشتند. به همان اندازه که درمانش را پیش می برد، در کنار آن نوازنده ی شناخته شده ای می شد. آنچه اهمیت داشت این بود که موسیقی برای او در دسترس بود که هر طوری می خواست از آن استفاده کند . خیلی طول نکشید که از او خواسته شد در یک مهمانی بزرگ بنوازد، و در هنگام نواختن در مهمانی او با خودش فکر کرد:« آیا زیبا نیست؟ من واقعا در حال لذت بردن از خودم هستم.»

آخرین مرحله از درمان خانم ک به بازسازی دوباره زندگی و مرگ پدرش گذشت. او در یک تعطیلات فقط به این قصد خانه رفت که هر آنچه می توانست از مادر مورد پدرش بپرسد ولی مادرش به طور قاطع از صحبت در مورد پدر، سر باز زد. بعد از جر و بحث با مادر، خانم ک آنقدر عصبانی شد که سر جایش خشکش زد. او آن صحنه را به وضوح به یاد می آورد که شوکه شده بود. او به لندن بازگشت و با یکی از دوستانش ماند و آنجا بود که از آن موقعیت به عنوان یک فراموشی دیگر یاد می کند. آن دوست با دکتر خانم ک تماس گرفت. مدتی زمان برد تا او با عصبانیتش که در حدی بود که می خواست مادرش را بکشد، مواجه شد. من این را به خشم وغضبی که نتوانسته بود آن را در دو و نیم سالگی زمانی که دنیایش از هم پاشیده شده بود، تجربه کند ربط دادم و این را بیان کردم که شدت درد و شوک او تنها به امروز تعلق نداشت بلکه به آن زمان دور متعلق بود، تفاوتش این بود که او امروز من را داشت که بتواند با من در مورد آن عصبانیت همراه شود، و پزشکش را داشت که مراقبش بود. به نظر من این مرحله ی زیرین افکارش بود که در مقاله، وینی کات در موردش گفته بود. از این نقطه بود که بهبود او ممکن شد .

به عنوان بخشی از بهبودیش، خانم ک 6 ماه بعدی را به دنبال هر آنچه می توانست در مورد پدرش بداند ، می گشت. این یک داستان جالب توجه از هوش، ابتکار و مقاومت است. هنگامی که او کارش را به اتمام رساند آنگاه توانست به تدریج وارد پروسه ی سوگ برای پدرش و هر آنچه را که با نشناختن او از دست داده بود، بشود. او از دوست پسرش خواست که از پیش او برود تا بتواند تا وقتی که می خواهد تمرکز داشته باشد. او به من گفت:« حدس میزنم این افسردگی معمول پاییزی ام است». ولی در واقع مهم تر از آن بود. سرانجام او این خواب را مرتبط دانست: او در نزدیک خانه اش در یک دشت قدم می زد. او ازیک راه در میان چوب ها عبور کرد و به پلی روی رودخانه رسید و در مسیر پل قدم زد تا سگ بسیار مورد علاقه اش که 11 سال همراهش بود و در 19 سالگی او ناپدید شده بود را ببیند. در خواب او بسیار سرزنده و مشتاق بود که او را ببیند و از اینکه او را همچنین سالم می بیند، بسیار خوشحال بود.

من گفتم که فکر می کنم آن پل نمایانگر اتصال قسمت هایی از خودش بود. بخش افسرده ی نا امیدش که نه تنها سگش را گم کرده بود بلکه پدر و هر آنکه را می شناخت گم کرده بود و بخش دیگرش که می توانست به دیگران با تجربه مجدد آنچه به او معنا داده بود، زندگی ببخشد، همانند آنچه در خواب برای سگش انجام داده بود. این خواب شروع بر طرف شدن افسردگی اش بود چون بعد از مدتی کوتاهی اعلام کرد که این بار افسردگیش طولانی نشد. او همچنین قادر به صحبت در مورد ارزش افسردگی شد : اینکه چگونه هر کسی نیاز دارد منابع قدرتش را جمع کند، چون زندگی سخت است، اتفاقات وحشتناکی می افتد که انسان به طریقی باید با آنها کنار بیاید. بعد از یک توقف او گفت:« با نگاهی به 4 سال گذشته حس می کنم که دچار فروپاشی طولانی ای در تمام مدت بوده ام که در نوسان بوده.» من با موافق بودم که او در حال فروپاشی ای بوده که وقتی کودک کوچکی درون عکس بوده، نتوانسته آن را داشته باشد . او با این جمله حرفش را تمام کرد:  « خوب البته الان مسائل را بسیار متفاوت درک می کنم، فکر نمی کنم دیگردچار فروپاشی شوم.»

 

خلاصه مقاله

این  مقاله کار با یک بیمار را شرح می دهد که ترس ناخودآگاهش از فروپاشی به طور فزاینده ای ظرفیت کار کردی اش را پایین می آورد. دفاع موثر خود کاذب که بیمار برای کنار آمدن با ترومای اولیه ایجاد کرده بود منجر به اضطراب های جسمانی و بیماری هایی شده بود که از آن ها رهایی نمی یافت. این الگو بود که باعث شد پزشکش او را برای سایکو آنالیز ارجاع دهد.

وقتی انتقال برقرار شد بیمار قادر شد که به روشی عینی به آنالیست ماهیت ترومای اولیه که فروپاشی اصلی را در وقتی که ایگوی نا بالغ بیمار آنقدر قوی نبود که بتواند از تجارب به سلامتی بگذرد، ایجاد کرده بود، نشان دهد. آن بخش کودک آسیب دیده را از خود جدا کرده بود و علیه اش دفاع انجام داده بود. کار آنالیز به این صورت انجام گرفت که برای اولین بار به صورت تدریجی، با کمک آنالیست، درد و وحشت فروپاشی اولیه را تجربه کرد .در طی سالها این باعث کشف مجدد و یکپارچگی مجدد کودک گمشده درون سیستم ایگوی اکنون بیمار شد در طی این پروسه بیمار احساس نیاز برای ابژه ی گذارش را به یاد آورد. ابژه ی اصلی پیدا شد و به انالیز آورده شد و در نهایت بیمار توانست ارتباط با مادر به اندازه ی کافی خوب، قبل از فروپاشی را برقرار کند.

تغییرات بسیار زیادی در سلامتی و ظرفیت کار کردی بیمار ایجاد شد، و اکنون قادر است که به آینده فکر کند و پایان آنالیزش را به طور واقع بینانه در نظر بگیرد.

همان طور که قبلاً گفته شد، کار با این بیمار به طور سنگینی بر پایه فرمولاسیون تئوری مقاله ی وینی کات، بنا نهاده شده بود.

 

*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.

 


پاسخ دادن

آدرس ایمیل شما منتشر نمی شود. فیلدهای ضروری نشانه گذاری شده اند *

بیست − دو =


پذیرش مراجع

جهت دریافت وقت روان درمانی با متخصصین مرکز روان تحلیلی مهرسای (درمان حضوری برای مراجعین تهرانی و درمان غیرحضوری از طریق اسکایپ یا واتس اپ برای مراجعین شهرستانی و مراجعین خارج از ایران)، می توانید به شماره واتس اپ زیر پیام دهید و مشخصات خود را به همراه علت مراجعه ارسال کنید، تا در اسرع وقت به درخواست شما رسیدگی گردد. (فقط پیام دهید)

کلیه حقوق این وب سایت متعلق به مرکز تخصصی روان درمانی تحلیلی مهرسای می باشد.