یادداشت هایی در باب شکل گیری نماد| هانا سگال (1957)

Notes on Symbol Formation/ Hanna Segal (1957)
یادداشت هایی در باب شکل گیری نماد (1957)/ نویسنده: هانا سگال/ مترجم: هلیا رهنمایی
درک و تفسیر نمادسازی ناهشیار [3] یکی از اصلی ترین ابزار های روانشناس است. او اغلب نه تنها با فهم و شناخت معنای یک سمبل خاص بلکه با کل فرایند شکل گیری نماد مواجه می شود. این موضوع خصوصا برای کار با بیمار هایی صدق می کند که آشفتگی و یا ممانعتی در شکل دهی و یا استفاده ی آزاد از نماد ها دارند، برای مثال سایکوتیک ها و یا اسکیزویید ها.
یک مثال خیلی ابتدایی از دو بیمار مختلف ارایه می دهم. اولی با نام “الف” یک بیمار اسکیزوفرنیک در یک بیمارستان روانی بود. یک بار پزشکش از او پرسید چرا از زمانی که بیمار شده دیگر ویولن نمی نوازد و او با خشونت پاسخ داد که چرا؟ آیا از من انتظار داری در ملا عام خود ارضایی کنم؟
بیمار دیگر، “ب” یک شب خواب دید که او و یک دختر جوان در حال دو نوازی ویولن بودند. او ارتباط هایی با خودارضایی و بیهوده ور رفتن با چیزها داشت، که به وضوح معلوم شد ویولن بیانگر اندام تناسلی او و نواختن ویولن فانتزی خود ارضایی در ارتباطش با دختر بود.
پس در اینجا دو بیمار هستند که به ظاهر نمادهای مشابهی را در موقعیتی یکسان استفاده می کنند. یک ویولن که نشان از اندام تناسلی مرد دارد و نواختن آن که خودارضایی را نشان می دهد. اما عملکرد نمادها بسیار متفاوت است. برای بیمار “الف” ویولن کاملا برابر با اندام تناسلی اش بود بنابراین لمس آن در اجتماع غیر ممکن بود. برای بیمار “ب” نواختن ویولن در بیداری والایشی حیاتی بود. ممکن است تفاوت اساسی بین این دو بیمار را این گونه در نظر بگیریم که بیمار “الف”، به معنای نمادین ویولن هشیار بود ولی بیمار “ب” هشیار نبود. اما من فکر نمی کنم که این مهم ترین تمایز بین این دو بیمار باشد. در مورد بیمار “ب”، هشیار شدن به معنای خواب هرگز او را از ویولن نواختن باز نداشت. از سوی دیگر، در مورد”الف” نمادهای بسیاری به شیوه ای یکسان در سطح ناهشیار کار می کردند که در آن ویولن در سطح هشیار به کار گرفته شد.
مثالی دیگری می زنم، این بار از یک بیمار اسکیزوفرنیک در یک موقعیت تحلیلی: یک جلسه در هفته های اول تحلیل او، با شرمندگی و خنده های ناشی از دستپاچگی به جلسه آمد و در طول جلسه با من صحبت نمی کرد. متعاقبا فهمیدیم که پیش از حضورش در جلسه ی تحلیل در کلاس کار درمانی مشغول نجاری و ساخت یک چهارپایه بوده. دلیل سکوتش این بود که نمی توانست با من درباره ی کاری که آنجا انجام می داده صحبت کند. برای او آن چهارپایه[4] ی چوبی که رویش کار می کرده، واژه ی “چهارپایه” که در ارتباط با آن از آن استفاده میکرد و “مدفوع” او در دستشویی به او احساس چیزی مشابه و یکسان می دادند که او قادر به صحبت از آن نبود. تحلیل های بعدی مشخص کرد که برابری این سه، یعنی خود واژه، چهارپایه و مدفوع در آن زمان کاملا ناهشیار بودند. احساس شرمندگی و اینکه قادر به صحبت کردن نبود تمام آن چیزی بود که او از آن آگاه بود.
تفاوت اصلی بین بیمار اول و دوم در استفاده از ویولن به عنوان نماد اندام تناسلی این نبود که در یکی این نماد هشیارانه و در دیگری ناهشیار بود بلکه در این بود که بیمار اول احساس می کرد آن باید اندام تناسلی باشد و بیمار دوم حس می کرد آن باید بیانگر و بازنمود اندام تناسلی باشد.
بر اساس تعریف ارنست جونز[5] ، ویولن بیمار اسکیزوفرنیک “الف”، یک نماد تلقی می شود درست شبیه به خواب بیمار “ب”. اما در مورد حالت بیداریِ بیمار “ب” وقتی که به عنوان والایش مورد استفاده قرار گرفته این دیگر یک نماد نیست. جونز در مقاله اش که در سال 1916 نوشته است میان نمادسازی ناهشیار و سایر شکل های بازنمایی غیر مستقیم [6] تمایز قائل شده و آنچه در ذیل می آید را در باب نمادپردازی ناهشیار [7] اظهار داشته.
1 ) یک نماد نشان دهنده ی چیزی ست که از هشیاری رانده شده است و کل فرایند نماد سازی در ناهشیار ادامه می یابد.
2 ) تمام نماد ها بازنمایی انگاره های ” خود، روابط خونی اصلی و پدیده ی تولد، زندگی و مرگ” هستند.
3 ) یک نماد معنای ثابتی دارد. بسیاری نماد ها می توانند برای نشان دادن ایده ی سرکوب شده ی یکسانی استفاده شوند اما یک نماد معین معنایی ثابت و جهانی دارد.
4 ) نماد سازی محصول تعارض درون روانی بین تمایلات سرکوبگر و سرکوب شده است. بهتر است بگوییم: تنها آنچه که سرکوب شده، نمادین می شود؛ آنچه که سرکوب شده نیاز به نمادین شدن دارد.
او همچنین بین والایش و نمادسازی تمایز قائل شد. او می گوید: نمادها زمانی ظاهر می شوند که عاطفه ای که روی ایده ی نمادین شده سرمایه گذاری می شود، تا جایی که به نماد مربوط است، قابلیت تغییر کیفیت به شیوه ای که در والایش شاهدش هستیم نداشته باشد.
با خلاصه کردن نکاتی که جونز مطرح کرده، کسی شاید بگوید پس زمانی که آرزویی به دلیل سرکوب شدن و تعارض باید کنار گذاشته شود، شاید خودش را به شیوه ای نمادین بیان کند و ابژه ی آن میل و آرزو که باید از آن صرف نظر می شده، با یک نماد جایگزین می شود.
کارهای تحلیلی بیشتر و بالاخص تحلیل بازی کودکان نکات اصلی فرمول بندی جونز را تصدیق می کند. اولین تکانه ها و علایق کودک معطوف به بدن خودش و والدینش است و این همان تکانه ها و ابژه های موجود در ناهشیار هستند که راه را برای علایق بیشتر از طریق نمادسازی باز می کنند. اما با این نقطه نظر جونز مبنی بر اینکه نمادها جایی شکل می گیرند که والایشی وجود ندارد به سرعت مخالفت شد. در حقیقت، جونز هم همانند فروید مقالات جذاب بسیاری در تحلیل و تفسیر آثار هنری نوشت. در سال 1923، ملانی کلاین در مقاله ای مربوط به تحلیل نوزاد با این دیدگاه در مورد رابطه ی نمادسازی و والایش موافق نبود. او تلاش کرد نشان دهد بازی کودکان – یک فعالیت والایش یافته- بیانی نمادین از آرزوها و اضطراب ها ی آن هاست.
ما شاید این را فقط یک مسئله ی واژگانی لحاظ کنیم و دیدگاه جونز را بپذیریم که می گوید: نماد ها فقط آن جانشینانی هستند که بدون تغییر در عاطفه جایگزین ابژه می شوند. از طرف دیگر، مزیت های فراوانی در گسترش تعریف برای پوشش دادن نمادهایی که در والایش به کار می روند، وجود دارد. در وهله ی اول تعریفی بسیط تر با کاربرد زبانی معمول، تطابق بهتری دارد. تعریف جونز بیشتر مواردی که در سایر علوم و زبان روزمره ی ما “نماد” نامیده می شوند را در بر نمی گیرد و در وهله ی دوم من باید این نکته را روشن کنم که به نظر می رسد رشدی بی وقفه از نماد های اولیه ای که جونز توصیف کرد به نمادهایی که در ابراز وجود، ارتباط، کشف، خلق و سایر چیزها استفاده می شود، پدید آمده. در وهله ی سوم، ربط دادنِ آرزوهای اصلی ابتدایی با فرایند های موجود در ذهن و بعد تر رشد فردی آسان نیست، مگر آن که مفهوم بسیط تری از نمادسازی پذیرفته شود. در نگاه تحلیلی، اشتیاق کودک به جهان بیرونی با مجموعه ای از جابه جایی ها و جانشینی های عاطفه و اشتیاق از ابژه های بسیار اولیه به جدید ترین ابژه ها تعیین می شود. و در عمل اگر چنین جابه جایی هایی از طریق نماد سازی به دست نیایند چگونه به دست می آیند؟
ملانی کلاین در سال 1930، مشکل بازداری در شکل گیری نماد را مطرح کرد. او یک پسر بچه ی اوتیستیک چهار ساله به نام دیک را توصیف کرد که قادر به بازی و تکلم نبود. پسر بچه ای که عاطفه یا اضطرابی بروز نمی داد و به جز دستگیره های در، ایستگاه ها و قطار ها، چیزهایی که او را مسحور می کردند، به چیز دیگری در اطرافش علاقه و توجه نشان نمی داد. تحلیل او مشخص کرد که از خشمی که به بدن مادرش بروز داده بود و از خود بدن مادر، ترسیده بود. بدنی که به گمان پسر بچه به دلیل حمله هایش به آن، به چیزی بد بدل شده بود. به دلیل قدرت اضطرابش دفاع های نیرومندی علیه فانتزی هایش به مادر ساخته بود. این امر منجر به فلج شدن زندگی فانتزی او و شکل گیری نماد شد. او به جهان پیرامونش هیچ معنای نمادین و بنابراین علاقه ای معطوف نکرده بود. ملانی کلاین این گونه نتیجه گیری کرد که اگر نمادسازی اتفاق نیفتد، از کل فرایند رشد ایگو بازداری می شود.
اگر این دیدگاه را بپذیریم، به این معنا است که عملیات نمادسازی یک مطالعه ی دقیق و تازه می طلبد. برای شروع، این گفته ی موریس[8] کمک کننده است که نمادسازی را به عنوان یک ارتباط سه وجهی[9] در نظر بگیریم ، به معنی رابطه ی بین آنچه نمادین می شود، آنچه کارکرد نماد دارد و فردی که برای او یکی، نشانگر فردی دیگر است. از نظر روانشناختی، نمادسازی ارتباط بین ایگو، ابژه و نماد است.
شکل گیری نماد، فعالیتی از جانب ایگو است که تلاش می کند با اضطراب های ناشی از رابطه با ابژه، مقابله کند و این در درجه ی اول ترس از ابژه ی بد و بیمِ از دست دادن ابژه های خوب و یا عدم دسترسی به آن هاست. پریشانی هایی که در ارتباط ایگو با ابژه هاست در آشفتگی های شکل گیری نماد بازتاب پیدا می کنند. به طور ویژه، آشفتگی ها در تمیز ایگو و ابژه منجر به آشفتگی ها در تفکیک بین نماد و ابژه ی نمادین شده و بنابراین منجر به تفکر عینی که مشخصه ی سایکوز است، می شود.
شکل گیری نماد خیلی زود آغاز می شود؛ احتمالا به همان اندازه اولیه که روابط موضوعی شروع می شوند. اما با تغییرات در ویژگی های ایگو و روابط موضوعی، سرشت و کارکرد آن نیز تغییر می کند. به نظر من نه تنها محتوای واقعی نماد بلکه شیوه ای که نماد ها شکل می گیرند و از آن ها استفاده می شود به طرز دقیقی وضعیت تحول ایگو و راه و رسم مقابله کردن آن با ابژه ها را بازتاب می دهد. اگر نمادسازی به عنوان یک ارتباط سه وجهی باشد، مشکلاتِ شکل گیری نماد همیشه باید در متنِ رابطه ی ایگو با ابژه هایش بررسی شود.
من سعی خواهم کرد به اختصار برخی از حالات و رفتار اساسی ایگو نسبت به ابژه ها را توضیح دهم و همچنین شیوه ای که فرایند های شکل گیری نماد و عملکرد نمادسازی را تحت تاثیر قرار می دهند. در اینجا توصیف من بر اساس مفهوم موضع پارانویید-اسکیزویید[10] و موضع افسرده وار[11] ملانی کلاین است. طبق نظر او، مرحله ی دهانیِ رشد به دو دسته تقسیم می شود، مرحله ی مقدم تر نقطه ی تثبیت بیماری های گروه اسکیزوفرنی است و مرحله ی متاخر نقطه ی تثبیت مانیک-دپرسیو. در تعریف من، که ناچارا بسیار شماتیک است، باید آن نقاطی را انتخاب کنم که مستقیما مربوط به مشکل شکل گیری نماد هستند. ویژگی های اصلی اولین روابط موضوعی نوزاد به شرح زیر هستند. ابژه به صورت یک خوب ایده آل و یک کاملا بد دیده می شود. هدف ایگو اتحاد کامل با ابژه ی ایده آل و نابودی کامل ابژه ی بد و همچنین بخش های بد سلف است. تفکر همه توانی یا قادر مطلق بسیار است و حس واقعیت تضمین ناشدنی و گاه به گاهی ست. مفهوم غیاب اصلا معنا ندارد. هر زمان اتحاد با ابژه ی ایده آل محقق نمی شود آنچه تجربه می شود، غیبت نیست، بلکه ایگو حس می کند توسط همتای ابژه ی خوب – ابژه یا ابژه های بد – مورد حمله قرار گرفته. این همان زمانی ست که همانطور که فروید توصیف کرد، آرزوهای توهم زا محقق می شوند. زمانی که پندار و اندیشه ابژه هایی را خلق می کند که احساس در دسترس بودند می دهند. طبق نظر ملانی کلاین، این همچنین مرحله ی توهمِ بد است که اگر شرایط ایده آل فراهم نشود، ابژه ی بد نیز به همان اندازه وهم زده و واقعی احساس می شود.
مکانیزم دفاعی اصلی در این مرحله همانند سازی فرافکنانه [12] است. در همانند سازی فرافکنانه، سوژه در فانتزی بخش های زیادی از خودش را به ابژه فرافکنی می کند و ابژه با بخش هایی از خود (سلف) که احساس می کند آن را در خود دارد، همانند سازی می کند. به همین ترتیب، ابژه های درونی به بیرون فرافکنی شده و با بخش هایی از دنیای بیرون که آن ها را نمایش می دهند همانند سازی می شوند. آغاز فرایند شکل گیری نماد همین فرافکنی های اولیه و همانندسازی ها هستند.
اما ایگو نمادهای اولیه را به عنوان نمادها یا جانشین ها احساس نکرده، بلکه آن ها را خود ابژه های اصلی احساس می کند. آن ها با آن نمادهایی که بعد ها شکل می گیرند و به عقیده ی من لایق داشتن نامی از آن خود هستند، بسیار متفاوتند. در مقاله ی من در سال 1950 من واژه ی معادله[13] را توصیه کردم. با اینحال این واژه آن ها را از کلمه ی “نماد” خیلی زیاد متمایز می کند و من می خواهم این را اینجا به معادله نمادین[14] تغییر دهم.
من فکر می کنم معادله نمادین بین ابژه ی اصلی و نماد در جهان درونی و خارجی اساس تفکر عینی اسکیزوفرنیک است، جایی که جانشین هایی برای ابژه ی های اصلی یا بخش هایی از سلف می توانند آزادانه به کار برده شوند. اما درباره ی دو مورد بیمار اسکیزوفرنیکی که من نقل کردم می توان گفت که آن ها با ابژه ی اصلی فرق ندارند بلکه به گونه ای درک و دریافت می شوند که گویی با ابژه ی اصلی یکسان[15] هستند. این عدم تمایز بین نماد و آنچه نمادین می شود بخشی از آشفتگی در رابطه بین ایگو و ابژه است. بخش هایی از ایگو و ابژه های درونی به یک ابژه فرافکنی می شوند و با آن همانند سازی می شوند. تمایز بین ابژه و سلف مبهم است. سپس، چون بخشی از ایگو با ابژه اشتباه گرفته می شود، متقابلا نماد که محصول و عمل ایگو است با ابژه ای که نمادین شده اشتباه گرفته می شود.
جایی که این معادله های نمادین در رابطه با ابژه های بد شکل می گیرد، سعی می شود با آن ها مانند ابژه های اصلی رفتار شود یعنی از طریق نابودی [16] کامل و نادیده انگاری [17]. در مقاله ی ملانی کلاین که بالاتر به آن اشاره شد به نظر می رسید که دیک روابط نمادینی با جهان بیرون نساخته بوده. آن مقاله در اوایل تحلیل دیک نوشته شده بود و من بر اساس تجربه ی شخصی خودم با بیماران اسکیزوفرنیک متعجبم که آیا بعدها معلوم نشد که دیک معادله های نمادین متعددی را در جهان بیرون ساخته بوده است. اگر چنین باشد، این ها اضطراب کاملی را که در رابطه با ابژه ی اصلی آزار دهنده و ایجاد کننده ی گناه تجربه شده، حمل کرده بودند: بدن مادر اش، پس او مجبور بوده است که با نابودی به مقابله با آن بپردازد، یعنی از طریق بی علاقگی کامل. همچنان که تحلیلش پیش می رفت به نظر می رسید برخی نمادهایی که ساخته بود و علایقی که در اتاق مشاوره به اشیای مشخصی نشان می داد خواص و تعاریف معادله ی نمادین را داشتند. برای مثال وقتی که مقداری تراشه ی مداد دید گفت بیچاره خانم کلاین. تراشه های مداد برای او خانم کلاین بودند که ذره ذره شده بود.
در تحلیل بیمار من ادوارد، در یک مرحله از تحلیلِ اش درجه ی خاصی از شکل گیری نماد بر اساس معادله ی نمادین رخ داده بود، به طوری که میزانی اضطراب از تحلیلگر او که به عنوان ابژه ی درونیِ بد احساس می شد به جانشین هایی در جهان بیرونی منتقل شد. در نتیجه به واسطه ی نادیده انگاری با آزاردهنده های فراوانی در جهان بیرون سر و کار داشت. آن مرحله از تحلیل اش که ماه ها به طول انجامید با محدود شدن شدید علایق اش به جهان بیرون توصیف می شد. در آن مرحله دایره ی لغات او نیز ناچیز بودند. او خودش و من را از استفاده از لغاتی که به گمانش قدرت ایجاد توهم داشتند و بنابراین باید منسوخ می شدند، منع کرد. این به طرز مسحور کننده ای مشابه رفتار یک قبیله ی پاراگوئه ای به نام ابیپونز[18] است که نمی توانند آنچه آن ها را به یاد مردگان می اندازد تحمل کنند. وقتی عضوی از قبیله می میرد، تمام لغاتی که کمترین قرابتی با نام مرحوم دارد سریعا از دایره ی واژگان بیرون انداخته می شود. در نتیجه، آموختن زبان آن ها بسیار کار دشواری است از آنجایی که پر از انسداد و واژگان تازه اختراع شده ای ست که جایگزین کلمات ممنوعه شده اند.
تحول ایگو و تغییرات در رابطه ی ایگو با ابژه هایش تدریجی است. همچنین تغییر از نماد های اولیه، آنچه من معادله ی نمادین می نامم، به نماد های کاملا شکل گرفته در موضع افسردگی نیز تدریجی است. پس فقط محض روشن شدن بیشتر است که من باید یک تمایز بسیار جدی و شدید بین ارتباطات ایگو در موضع پارانویید اسکیزویید و متعاقبا در موضع افسرده وار قائل شوم. و همچنین تمایزی تند و تیز بین معادله ی نمادین و نمادهایی که در حین و بعد از موضع افسرده وار شکل می گیرند.
هنگامی که به موقعیت افسرده وار می رسیم، از ویژگی های بارز و اصلی رابطه ی موضوعی این است که ابژه به عنوان یک ابژه ی کلی حس شود. درجات بیشتری از آگاهی وجود دارد و ابژه و ایگو از هم متمایز تر می شود. چون ابژه به عنوان یک کل در نظر گرفته شده است، حالت دو سوگرایی بیشتر تجربه می شود. ایگو در این مرحله با دوسوگرایی دست و پنجه نرم می کند و گناه، ترس از دست دادن یا تجربه ی واقعی فقدان و سوگ و کوشش برای خلق دوباره ی ابژه، رابطه ی ایگو با ابژه را تعیین می کنند. همزمان همراه با تلاش برای حفظ ابژه در درون و همچنین ترمیم، بازیابی و خلق دوباره اش، فرایند های درونفکنی[19] بیش از فرافکنی[20] مطرح می شوند.
در شرایط رشد و تحول طبیعی، پس از تجارب تکرار شونده ی فقدان، بازیابی و خلق دوباره، ابژه ی خوب به شکلی اطمینان بخش در ایگو بنا می شود. همچنان که ایگو متحول و یکپارچه می شود سه تغییر بر حس واقعیت سنجی ایگو[21] در رابطه ی با ابژه تاثیر اساسی می گذارند. با افزایش آگاهی از دو سوگرایی، کاهش شدت فرافکنی، افزایش تمایز بین خود(سلف) و ابژه، احساس فزاینده ای از هر دو واقعیت درونی و بیرونی بوجود می آید. جهان درونی از جهان بیرونی متمایز می شود. تفکر همه توانی که ویژگی مراحل رشدی ابتدایی تر است به تدریج جایش را به تفکر واقع بینانه می دهد. همزمان و به عنوان بخشی از همان فرایند، تغییر خاصی در اهداف غریزی اولیه بوجود می آید. پیشتر، هدف این بود که اگر ابژه ای، ابژه ی خوبی حس می شد در تصرف کامل در بیاید و اگر ابژه ای، ابژه ی بدی ادراک و احساس می شد به تمامی نابود شود. با درک اینکه ابژه های خوب و بد در واقع یکی هستند، هر دوی این اهداف غریزی به تدریج اصلاح می شوند. ایگو به طور فزاینده ای درگیر حفظ ابژه از حس خشم و تملک جویی خود است. و این امر مستلزم درجه ی معینی بازداری از هر دوی اهداف غریزی پرخاشگرانه و لیبیدینال است.
این موقعیت محرک قدرتمندی برای خلق نمادها است و نمادها کارکرد های جدیدی کسب می کنند که ماهیتشان را تغییر دهد. نماد ها، برای جابه جا کردن خشم از روی ابژه ی اصلی و به شیوه ای که گناه و ترس از فقدان را کم کند، لازم می شوند. نماد در اینجا معادل ابژه ی اصلی نیست، چون هدف از این جابه جایی حفظ و بقای ابژه است و گناهی که در این رابطه تجربه می شود بسیار کمتر از حمله به خود ابژه ی اصلی است. نمادها همچنین در دنیای درونی به عنوان وسیله ای برای بازیابی، بازآفرینی، باز پس گیری و مالکیت مجدد ابژه ی اصلی ساخته شده اند. اما در این مرحله هر چه درک از واقعیت بیشتر می شود، آن ها به عنوان مخلوق ایگو در نظر گرفته می شوند و بنابراین هرگز کاملا با ابژه ی اصلی برابر نیستند.
طبق مفروضه ی فروید، اصلاح اهداف غریزی پیش شرط اساسی والایش است. از نظر من شکل گیری نماد ها در مرحله ی افسرده وار مستلزم بازداری اهداف مستقیم غریزی در رابطه با ابژه ی اصلی است و در نتیجه ی آن نمادها برای والایش در دسترس قرار می گیرند. سپس نمادهای شکل گرفته در درون، می توانند به جهان بیرون فرافکنی شده و معنای نمادین به آن ها اعطا شود.
ظرفیت تجربه ی فقدان و آرزوی خلق مجدد ابژه در درون یک فرد، به او آزادی ناهوشیاری در استفاده از نماد ها می دهد. و درست برعکس معادله ی نمادین، از آنجایی که نماد، محصول سوژه (فرد) شناخته می شود سوژه آن را آزادانه و سرخود استفاده می کند. هنگامی که جانشینی در جهان بیرون به عنوان نماد استفاده می شود، چون کاملا با آن نماد همانند سازی نشده، نسبت به ابژه ی اصلی ازادانه تر از آن بهره می توان برد. هر چه از ابژه ی اصلی متمایزتر شود به نوبه ی خود به عنوان یک ابژه شناخته می شود. هیچ اشتباه گرفتنی با ابژه ی اصلی نمی تواند ویژگی های ابژه ی جدیدی که به عنوان نماد استفاده شده است را محو و کمرنگ کند، پس صفات و خصایص خود آن دیده میشود، مورد احترام است و مورد استفاده قرار می گیرد. در تحلیل گاها می توانیم تغییرات در روابط نمادین را در نگرش بیمار نسبت به مدفوع اش به وضوح دنبال کنیم. در سطح اسکیزویید بیمار توقع دارد که مدفوع او پستان ایده آل مادر باشد، و چنانچه این ایده آل سازی ادامه نیابد، مدفوع او آزار دهنده می شود و به عنوان پستان گاز گرفته شده، تخریب شده و آزارنده بیرون می آید. اگر بیمار در تلاش باشد که مدفوعش را در جهان بیرون نمادین کند، نماد ها در دنیای بیرون مدفوع هستند-آزاردهنده و تحت چنین شرایطی هیچ والایشی از فعالیت های مقعدی روی نمی دهد.
در سطح افسرده وار، احساسات بدینگونه هستند که ایگو ابتدا پستان درونفکنی شده را تخریب و خودش آن را دوباره می سازد. سپس مدفوع به عنوان چیزی که بیرون از ابژه و توسط ایگو ساخته شده است، حس می شود. و می تواند به عنوان نمادی از پستان و همزمان محصول خوبی از خلاقیت خود ایگو ارزش گذاری شود.
وقتی این رابطه ی نمادین با مدفوع و سایر تولیداتِ بدن برقرا شد، فرافکنی به مواد و اشیا جهان بیرونی مثل رنگ، خمیر، خاک رس وهر آنچه که در خدمت والایش است، روی می دهد.
البته دستیابی به این مرحله ی تحولی غیر قابل بازگشت نیست. اگر اضطراب ها بی اندازه قدرتمند باشند، در هر مرحله از رشد فردی، پسروی به موضع پارانویید-اسکیزویید محتمل است و همانند سازی فرافکنانه ممکن است به عنوان دفاعی در برابر اضطراب صورت گیرد. سپس نمادهایی که رشد کرده و به عنوان نمادهایی در والایش کارایی دارند به معادلات نمادین عینی باز می گردند. این عمدتا به این خاطر است که در همانند سازی فرافکنانه ی عظیم ایگو مجددا با ابژه اشتباه گرفته می شود، نماد با آنچه که نمادین شده اشتباه گرفته می شود و بنابراین به یک معادله تبدیل می شود.
در مثال بیمار اسکیزوفرنیک “الف” که در ابتدای مقاله نقل شد، در والایشی که قبلا رخ داده بود، نقصی وجود داشت. پیش از بیماری اسکیزوفرنیک او، ویولن به عنوان نمادی که هدف والایش را محقق می کرد، اثر بخش بود. تنها به طور مشخص در زمان بیماری اش با آلت تناسلی معادل شده بود. کلماتی که مشخصا در زمانی به وجود آمده اند که ایگو نسبتا بالغ است، با ابژه هایی که باید آن ها را بازنمایی کنند برابر می شوند. و زمانی که همانندسازی فرافکنانه در نتیجه ی اشتباه گیری نماد ها با هم، همانها که ایگو آن ها را ساخته، رخ می دهد کلمات به عنوان ابژه هایی عینی تجربه می شوند: کلمه و یا حتا اندیشه و ابژه ای که آن ها قرار بود نمادینش کنند.
در این مرحله باید منظورم را به ترتیب از “معادله ی نمادین” و “نماد” و اینکه تحت چه شرایطی این دو پدید می آیند، خلاصه کنم. در معادله ی نمادین، نماد-جانشین[22] ، ابژه ی اصلی تصور می شود. صفات و خواص خود جانشین شناسایی یا پذیرفته نمی شوند. از معادله ی نمادین برای انکار غیبت ابژه ی ایده آل و یا کنترل ابژه ی آزاردهنده استفاده می شود. این متعلق به ابتدایی ترین مراحل رشد و تحول است.
این نماد مناسب، که برای والایش و تحولات بیشترِ ایگو در دسترس است، نماینده و نشان دهنده ی ابژه حس می شود. خصایص اصلی آن شناخته شده، محترم شمرده شده و مورد استفاده قرار می گیرند. این، در زمانی که احساسات افسرده وار بر حس های پارانویید-اسکیزویید غلبه می کنند، ظاهر می شود. زمانی که میتوان جدایی از ابژه، دوسوگرایی، گناه و فقدان را تجربه و تحمل کرد. این نماد نه برای انکار بلکه برای غلبه بر فقدان مورد استفاده قرار می گیرد. وقتی مکانیزم همانندسازی فرافکنانه به عنوان دفاعی بر علیه اضطراب های افسرده کنندهتفاده می شود، نمادهایی که تا آن زمان اساسا شکل گرفته اند و به عنوان نماد اثر گذاری دارند ممکن است به معادله های نمادین بازگشت کنند.
شکل گیری نماد مسئول و حاکم بر ظرفیت برقرای ارتباط است، چون تمام ارتباطات به واسطه ی نمادها شکل می گیرند. وقتی اغتشاشاتِ اسکیزویید در روابط موضوعی ایجاد می شوند، ظرفیت برقراری ارتباط نیز مختل می شود. اولا به این خاطر که تفکیک ابژه و سوژه واضح نیست، دوما چون نمادها به شیوه ای عینی حس می شوند و بنابراین برای اهداف ارتباطی در دسترس نیستند، وسایل و راه های ارتباطی نادر ند. یکی از مشکلات همیشه تکرار شونده در تحلیل بیماران سایکوتیک همین سختی ارتباط است. برای مثال، کلمات، خواه کلمات تحلیلگر باشد یا بیمار، ابژه ها و فعالیت ها احساس می شوند و به راحتی برای اهداف ارتباطی مورد استفاده قرار نمی گیرند.
نمادها نه تنها در ارتباط با جهان بیرونی، بلکه در ارتباطات داخلی نیز مورد نیاز هستند. در واقع، می شود اینگونه سوال کرد که وقتی از افرادی صحبت می کنیم که به خوبی با ناهشیار خود در تماس هستند منظور چیست؟ اینگونه نیست که آنها فانتزی های بدوی آگاهانه دارند، شبیه به آن هایی که در تحلیل آنها آشکار می شود، بلکه صرفا چون آن ها میزانی آگاهی از احساسات و تکانه های خود دارند. اما من فکر می کنم بیش از این باشد، منظور ما این است که آنها ارتباطاتی حقیقی با فانتزی های ناهشیار خود دارند و این، شبیه به شکل های دیگر ارتباط، تنها با کمک نماد ها صورت می پذیرد. به طوری که در افرادی که ارتباط و تماس خوبی با خود دارند یک شکل گیری نماد آزادِ پیوسته وجود دارد که بدین وسیله آن ها می توانند هوشیار باشند و اظهارات نمادینِ فانتزی های بدوی و اساسی خود را در کنترل بگیرند. دشواری دست و پنجه نرم کردن با بیماران اسکیزویید و اسکیزوفرنیک در این نیست که آن ها با ما ارتباط برقرار نمی کنند بلکه در این است که آن ها قادر به ارتباط با خودشان نیستند. هر قسمتی از ایگو آن ها ممکن است از بخش دیگر جدا شود بدون اینکه بین آن ها ارتباطی برقرار باشد. به عقیده ی من، ظرفیت ارتباط باخود به واسطه ی استفاده از نمادها بنیانِ تفکر کلامی[23] است، که ظرفیت ارتباط با خویش را به لطف واژگان مهیا می کند. همه ی ارتباطات درونی، تفکر کلامی نیستند اما، همه ی تفکرات کلامی یک ارتباطی درونی به واسطه ی نماد ها- واژگان هستند. جنبه ی مهم ارتباطات درونی یکپارچگی آرزوهای نخستین، اضطراب ها و فانتزی ها در مراحل بعدی رشد به واسطه ی نمادسازی است. برای مثال، در عملکرد تناسلی کاملا توسعه یافته، همه ی اهداف پیشین -مقعدی، ادراری و دهانی- ممکن است به صورت نمادین بیان و محقق شوند. نکته ای که به زیبایی در تالاسای فرنزی[24] توصیف شده و همین نکته من را به سمت آخرین مورد در مقاله ی خودم می برد. من فکر می کنم یکی از مهم ترین کار هایی که ایگو در موقعیت افسرده وار انجام می دهد نه تنها با اضطراب های افسردگی بلکه با تعارض های حل نشده ی ابتدایی تر هم مقابله می کند. یک دستاورد جدید متعلق به موقعیت افسرده وار: ظرفیت نمادسازی و از این طریق کاهش اضطراب و حل تعارض، برای مقابله با تعارض های حل نشده ی قبلی تر به واسطه ی نمادسازی آنها به کار برده می شود. اضطراب هایی که پیش تر به دلیل عینی بودن شدیدِ تجربه با ابژه و جانشینان ابژه [25] در معادله های نمادین نمی شد با آنها رو به رو شد به تدریج و به واسطه ی نمادسازی می توان با ایگوی بیشتر یکپارچه شده با آن ها مقابله کرد تا از این طریق بتوانند یکپارچه شوند. در موقعیت افسرده وار و بعد از آن، نمادها نه تنها از کل ابژه ی تخریب شده و دوباره ساخته شده که ویژگی موقعیت افسرده وار است تشکیل می شوند، بلکه از دو نیم سازی ابژه -ابژه ی شدیدا خوب و شدیدا بد- و همچنین نه تنها از تمامی یک ابژه بلکه از جزء-ابژه ها تشکیل می شوند. برخی از ارتباطات موضوعی ایده آل، پارانویید و اضطراب ها ممکن است به عنوان بخشی از فرایند یکپارچه سازی در موقعیت افسرده وار نمادین شوند.
داستان های افسانه ای کودکان یک نمونه است. داستان هایی که اساسا با جادوگر، مادر خوانده ی پری، شاهزاده ی جذاب، غول و غیره سر و کار دارد و مقدار قابل توجهی محتوای اسکیزوفرنیک در دل خود دارد. در عین حال یک محصول بسیار یکپارچه و یک خلاقیت هنری است که به تمامی، آرزوها و اضطراب های اولیه ی کودک را نمادین می کند. من می خواهم کارایی چنین داستانی افسانه ای را با مطالبی از تحلیل یک نوجوان اسکیزوفرنیک نشان دهم. این دختر از 4 سالگی دچار توهم و به وضوح اسکیزوفرنیک بود. با این حال، بسیاری از جلوه های افسردگی را نیز داشت و در مراحلی از زندگی او یکپارچگی نسبتا بیشتری وجود داشت. در این مراحل، زمانی که او احساس رنجش کمتری می کرد و به قول خودش کمی میل و اشتیاق نسبت به والدینش داشت، عادت داشت قصه های افسانه ای بنویسد. در فازهای بد، چهره های بدِ داستان هایش به زندگی او می آمدند و او را می آزردند. یک روز بعد از هفته ها سکوت، زمانی که به وضوح به شیوه ای آزار دهنده متوهم شده بود ناگهان به من روی کرد و با وحشت شدیدی پرسید: جادوگران لنکاشایر[26] چه کاری انجام می دهند؟ من هرگز درباره ی این جادوگران نشنیده بودم و او هرگز پیش تر در باره آن ها چیزی نگفته بود اما من می دانستم که خود این دختر اهل لنکاشایر بود. بعد از کمی تفسیر او به من گفت که وقتی 11 ساله بوده ( زمانی که یک سال کامل هیچ توهمی نداشته)، داستانی درباره ی جادوگران لنکاشایر نوشته. بعد از این جلسه، وضع تحلیل او بسیار آشکار کننده بود. مشخص شد که این جادوگران در واقع خودش و مادرش بودند. این موقعیت اضطرابی درست به اوایل کودکی او بر می گشت یعنی زمانی که او، خود و مادرش را در حال بلعیدن یکدیگر و همچنین در حال بلعیدن پدر می دید. وقتی درجات بیشتری از یکپارچگی حاصل شد و او رابطه ی واقعی تری با والدینش بر قرار کرد، وضعیت قبلی با شکل گیری نماد حل و فصل شد: به واسطه ی نوشتن داستانی درباره ی جادوگران لنکاشایر.
بعد حال او وخیم تر شد و موقعیت آزاردهنده ی قبلی شدید تر و وخیم تر ولی به شیوه ای جدید تکرار شد. داستان افسانه ای به زندگی اش وارد شد: جادوگران لنکاشایر- چهره های افسانه ای که او ساخته بود به واقعیت خارجی ملموسی تبدیل شده بودند. در اتاق مشاوره کاملا واضح بود که تا چه اندازه این عینی سازی داستان افسانه ای به همانندسازی فرافکنانه وابسته بود. او به من روی کرد و از جادوگران لنکاشایر پرسید. او توقع داشت که من آن ها را بشناسم. در اصل او فکر میکرد من یک جادوگر لنکاشایر هستم. او به طور ناهوشیاری فانتزی کرده بود که بخشی از خودش را که مخترع آن جادوگران بود در درون من قرار داده و ارتباطش را با آن بخش از وجودش از دست داده بود. او تمام حس واقعیت را در این فرافکنی و حافظه اش از ساخت این نماد، “جادوگران لنکاشایر” را از دست داده بود. نماد اش با من، یک ابژه ی بیرونی واقعی، اشتباه گرفته شده بود و بنابراین برای او یک واقعیت عینی بیرونی شده بود – من به یک جادوگر لنکاشایر تبدیل شده بودم. روشی که ایگوی در حال رشد و بلوغ در فرایند حل و فصل موقعیت افسرده وار با روابط موضوعی اولیه رو به رو می شود، بسیار با اهمیت است. برخی یکپارچگی ها و تمام روابط موضوعی در موضع افسرده وار که با جدا شدن تجربیات ایگوی قدیمی تر همراه هستند، حاصل می شوند. در چنین شرایطی چیزی شبیه به یک بسته ی تنهای اسکیزوفرنی در درون ایگو وجود دارد و یک تهدید دایمی برای ثبات است. در بدترین حالت، یک فروپاشی ذهنی رخ می دهد و اضطراب های اولیه و معادلات نمادینِ دوپاره شده[27] به ایگو هجوم می برند. در بهترین حالت، یک ایگوی نسبتا بالغ و البته محدود می تواند تحول یابد و کارایی داشته باشد.
اما اگر ایگو در موضع افسرده وار به اندازه کافی قوی باشد که با اضطراب ها مواجه شود، موقعیت های پیشینِ بیشتری امکان یکپارچه شدن درون ایگو را دارند و می توان از راه نمادسازی با آن ها مواجه شد، غنی کردن ایگو با کل داشته ها و دارایی ناشی از تجربه های قبلی.
کلمه ی “نماد” از اصطلاح یونانی دور هم جمع کردن[28]، گرد هم آوردن[29] و یکپارچه کرده آمده است. به نظر من فرایند شکل گیری نماد یک فرایند ممتد از گرد هم آوری و یکپارچگی دنیای بیرون و درون است، سوژه با ابژه، تجربیات قبلی با تجربیات بعدی.
*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.
منابع:
زیگموند فروید – ایگو و اید
ارنست جونز 1916 – ” تئوری نمادسازی”. مقالات روانکاوی
ملانی کلاین 1930 – “اهمیت شکل گیری نماد در رشد ایگو” . کمک به روانکاوی
س. موریس – “مبانی نظریه ی نشانه ها” . دایره المعارف بین الملیل علوم واحد2
ای. رودریگز – یادداشت هایی بر نمادسازی . ژورنال بین المللی روانکاوی 37
س. رایکرافت – نمادسازی و رابطه اش با فرآیند های نخستین و ثانویه . ژورنال بین المللی روانکاوی37
هانا سگال 1950 – برخی جنبه های تحلیل یک بیمار اسکیزوفرنیک . ژورنال بین المللی روانکاوی 31
هانا سیگال 1952 – سهم روانکاوی در زیبایی شناسی . ژورنال بین المللی روانکاوی 33
هانا سیگال 1955 – افسردگی در اسکیزوفرنیک . ژورنال بین المللی روانکاوی 36
پانویس ها:
[1] Notes on Symbol Formation
[2] Hanna Segal
[3] unconscious symbolism
[4] Stool
[5] Ernest Jones
[6] indirect representation
[7] unconscious symbolism
[8] C. Morris
[9] A three-term relation
[10] Paranoid schizoid
[11]Depressive
[12] projective identification
[13] equation
[14] symbolic equation
[15] identical
[16] annihilation
[17] scotomization
[18] Abipones
[19] introjection
[20] projection
[21] ego’s reality sense
[22] symbol-substitute
[23] verbal thinking
[24] Ferenczi’s Thalassa
[25] Object-substitutes
[26] Lancashire
[28] throwing together
[29] bringing together