بازی کردن: اساس نظری آن در موقعیت بالینی| دونالد وینیکات (1968)

اسفند ۴, ۱۴۰۱ 0
WhatsApp-Image-2023-02-23-at-11.13.51.jpeg
PLAYING: ITS THEORETICAL
STATUS IN THE CLINICAL SITUATIONI
D. W. WINNICOTT, LONDON

بازی کردن: اساس نظری آن در موقعیت بالینی[1] / دونالد وینیکات 1968 / مترجم: هلیا رهنمایی
من سعی دارم در این مقاله ایده ای را کشف کنم که توسط کارم و رشد شخصی ام در زمان کنونی به من تحمیل شده، چیزی که به کار من رنگ و بوی خاصی می دهد. نیازی به گفتن نیست که کار من که عمدتا روانکاوی است شامل روان درمانی نیز می شود. و در راستای هدف این مقاله نیازی نمی بینم که تمایز روشنی بین کاربردهای این دو واژه قائل شوم.

همین که می خواهم تئوری ام را مطرح کنم، پی می برم که این کاری بسیار ساده است، همچون اکثر مواقع، و به واژگان زیادی برای شرح مطلب نیازی نیست. روان درمانی در همپوشانیِ دو حوزه ی بازی کردن اتفاق می افتد، حوزه ی بیمار و درمانگر. روان درمانی مربوط به بازی کردن دو نفر با هم است. نتیجه ی این موضوع این است که جایی که بازی کردن ممکن نباشد کار درمانگر به سویی هدایت می شود که بیمار را از وضعیت ناتوانی در بازی به حالت توانایی در بازی ببرد. اگرچه قصد ندارم پیشینه ی این تئوری را بررسی کنم، قصد دارم ادای احترامی به کار میلنر[2] (1950- 1955) بکنم، که زیرکانه در باب شکل گیری نماد نوشته است. اما نمی گذارم مطالعه جامع و عمیق او مرا از توجه کردن به موضوع بازی به زبان خودم باز دارد. میلنر (1955) بازی کردن کودکان را به تمرکز بزرگسالان ربط می دهد و من پی بردم که من هم مشابه همین را انجام داده ام:

وقتی شروع کردم به دیدن … که این استفاده از من نه تنها ممکن است یک پسرفت دفاعی باشد بلکه یک مرحله تکرارشونده ی ضروری از یک رابطه ی خلاقانه با جهان باشد …

میلنر به یک “آمیختگی پیش منطقی سوژه و ابژه” اشاره می کرد. من سعی دارم بین این آمیختگی و آمیختگی یا گسلش[3] ابژه ذهنی و ابژه به طور عینی ادراک شده تمایز قائل شوم. من همچنین بر این باورم که آنچه من تلاش دارم انجام دهم در ذات محتوای مشارکت و کار میلنر وجود دارد. این یکی دیگر از عبارات او است:

لحظاتی که شاعر اصلی درون هر یک از ما، جهان بیرونی را با یافتن چیزهای آشنا در ناآشنا، برای ما آفرید. آنچه که شاید بیشتر مردم فراموش اش کنند. و یا آن ها به این دلیل که بیش از حد شبیه به ملاقات خدایان بودند که با اندیشه و تفکر روزمره در هم آمیختند، در جای پنهانی در حافظه محافظت می شوند (میلنر 1955).

بازی و خودارضایی

می خواهم یک چیز را از سر راه بردارم. موضوع بازی در بحث ها و نوشته های روانکاوانه بیش از حد با خودارضایی و تجربیات حسی مرتبط شده است. درست است که هر زمان که با خودارضایی مواجه می شویم همیشه به این می اندیشیم که فانتزی و خیال چیست؟ و این نیز صحیح است که وقتی شاهد بازی کردن هستیم، با تعجب در پی فهم این هستیم که هیجان فیزیکیِ مربوط به این نوع بازی که شاهدش هستیم چیست. اما جدا از مفهوم والایش غریزه، بازی کردن به عنوان موضوعی مجزا درخور مطالعه است.

به خوبی ممکن است با پیوند نزدیک این دو پدیده در ذهنمان (بازی کردن و فعالیت شهوانی خودکار[4]) چیزی را از دست داده باشیم. من تلاش کرده ام به این نکته اشاره کنم که وقتی کودکی در حال بازی است، عنصر خودارضایی اساسا غایب است، یا به زبانی دیگر اگر هنگامی که کودکی در حال بازی کردن است، هیجان فیزیکیِ درگیری غریزی هویدا شود، بازی متوقف می شود یا در هر صورت ضایع
شده (وینیکات 1965). کریس[5] (1951) و اسپیتز[6] (1962) هر دو مفهوم شهوانی خودکار را برای پوشش مواردی مشابه مبسوط توضیح داده اند. ( همچنین به خان[7] 1964 مراجعه کنید).

من در حال دستیابی به بیانیه ی جدیدی از بازی کردن هستم و مادامی که در ادبیات روانکاوانه فقدان یک بیانیه ی موثر را درباره ی موضوع بازی مشاهده می کنم، این امر برایم جذاب است. تحلیل کودک از هر مکتب فکری که می خواهد باشد، پیرامون بازی کودک بنا شده. و بسیار عحیب است اگر متوجه شویم که برای به دست آوردن یک بیانیه ی خوب در مورد بازی باید سراغ کسانی برویم که حقیقتا تحلیلگر نیستند ولی درباره ی این موضوع نوشته اند (به عنوان مثال لوونفلد[8]، 1935، 1967).

طبیعتا آدمی به کارهای ملانی کلاین رجوع می کند اما به گمان من کلاین در نوشته هایش تماما بر استفاده از بازی تمرکز داشت. درمانگر در پی فهم پیغام کودک است و می داند که معمولا کودک آن قدر به زبان مسلط و مجهز نیست که بتواند ظرافت های بی پایانی را که در بازی یافت می شود به کسانی که در جستجوی آن ها هستند، منتقل کند. به کارهای ملانی کلاین و یا دیگرانی که استفاده از بازی کودک در روانکاوی کودکان را توصیف کرده اند، انتقادی مطرح نیست. این صرفا یک اظهار نظر است درباره ی این احتمال که در نظریه کلی شخصیت، روانکاو بیش از حد مشغول استفاده از محتوای بازی بوده است تا اینکه به کودکِ در حال بازی نگاه کند و درباره بازی کردن به عنوان موضوعی مجزا بنویسد.

هرچه درباره بازی کودکان بگویم حقیتا درباره ی بزرگسالان نیز صدق می کند، فقط زمانی که محتوای بیمار عمدتا از نظر ارتباط کلامی ظاهر می شوند توصیف این امر دشوار تر می شود. به پیشنهاد من، ما باید توقع داشته باشیم که بازی را همان اندازه که در کارمان با کودکان پیدا میکنیم در تحلیل های بزرگسالان نیز آن را بدیهی فرض کنیم. بازی خودش را آشکار می کند، برای مثال در حس شوخ طبعی.

پدیده های انتقالی
از زمانی که موضوع پدیده های انتقالی را دنبال می کنم، معنای بازی کردن برای من رنگ جدیدی گرفته است و این پدیده ها را در تمام تحولات ظریف شان درست از زمان استفاده اولیه از شی یا تکنیک انتقالی تا غایی ترین مراحل ظرفیت یک انسان برای تجربه ی فرهنگی دنبال می کنم.

گمان می کنم بیجا نباشد اگر در اینجا توجه شما را به سخاوتی که در محافل روانکاوی و در دنیای روانپزشکی در رابطه با توصیف من از پدیده های انتقالی نشان داده اند، جلب کنم. به این که این ایده دقیقا از خلال مبحث مراقبت کودک معروف شد، علاقمندم و گاها احساس می کنم در این زمینه بیش از آنچه مستحق اش باشم، به من پاداش داده شده. آنچه من پدیده های انتقالی نامیدم جهانی هستند و موضوع صرفا جلب کردن توجه به سوی آن ها و پتانسیل آنها برای استفاده در ساختار نظریه بود. پیش از کشف من، والف[9] درمورد اشیا فتیشی که توسط نوزادان یا کودکان استفاده می شود، نوشته بود. و می دانم در کلینیک روان درمانی آنا فروید، این اشیا  همراه کودکان کوچک مشاهده می شوند. شنیده ام که آنا فروید از استفاده از طلسم و جادو، پدیده ای بسیار وابسته صحبت می کند (رجوع شود به آنا فروید 1965). و البته آ. آ. میلن[10] (نویسنده و تصویرگر داستان های کودکان) خرس پو[11] را جاودانه کرد. در میان سایر نویسندگان، شولتز و آرتور میلر از این اشیا که من نام بردم و اختصاصا به آن ها ارجاع دادم، استفاده کرده اند. علاقه ی من به قبول این مفهوم از پدیده های انتقالی در حقیقت اینطور شدت پیدا می کند که ایده های دیگری که من داشته ام که ممکن است درست از آب در بیایند و مفید باشند، پذیرش و دریافت متفاوتی داشته اند و در اصل اینطور فکر می کنم که بیشتر ایده های ناب و اصیل ما به راحتی یکسان سازی نمی شوند، تلفیق نمی شوند و دشوار است که به ابزارهایی قابل استفاده در بیایند. تعجب نمی کنم که ایده هایی که ما مطرح می کنیم نادیده گرفته شوند یا به دشواری طرح شوند. آنچه مرا شگفت زده می کند این است که ایده پدیده های انتقالی به سرعت در جهان گسترش یافت و مقبولیت یافت. گویی پیشتر از آن شکافی وجود داشته یا کسی بخشی از چهره ی کودک یا عضوی از بدن او را لحاظ نمیکرده و آن بخش فراموش شده بوده و حالا همه خوشحال بودند که این قسمت از کودک بازسازی شد و به حالت اول خودش برگشته. از خودم می پرسم به جای مقاومت چه اتفاقی افتاده است؟ جایی که مقاومتی وجود ندارد، ممکن است انتظار آن برود که از ناراحتیِ ناهوشیارِ سرکوب شده فراری صورت بگیرد. اجازه بدهید در اینجا صرفا یک فرار جزئی را فرض بگیریم. در تجربه ی کودک از بازی کردن نیز ممکن است یک فرار جزئی وجود داشته باشد، همانطور که منفعت و سودی جزئی وجود داشته باشد. این نزدیک به موضوع اصلی من است.

سرنوشت خوشِ مفهوم پدیده های انتقالی مشوق من هستند، آن ها مرا دلگرم می کنند که فکر کنم آنچه اکنون می خواهم درباره ی  بازی کردن بگویم نیز به راحتی مورد قبول باشد. به عبارتی دیگر، آنچه می خواهم بگویم آن قدر واضح است که نیاز به گفته شدن ندارد. اما بر این باورم که چیزی درمورد بازی کردن هست که هنوز جایی در ادبیات روانکاوی پیدا نکرده است. در مقاله ام در باب تجربه ی فرهنگی و جایگاه آن (وینیکات 1967) سعی کردم با این ادعا که بازی زمان و مکان دارد، ایده ام را از بازی عینی کنم. هرگونه از کلمه استفاده کنیم، این لغت درون نیست ( و متاسفانه صحیح است که کلمه ی درون استفاده های بی شمار و متنوعی در مباحث روانکاوی دارد). باید گفت بیرون هم نیست، این بخشی از دنیای انکار شده، غیر-من، نیست. یعنی چیزی که فرد تصمیم گرفته باشد به عنوان کنترل واقعی بیرونی و جادویی(هر چه قدر سخت و دردناک)،  تشخیصش دهد. برای کنترل آنچه در بیرون است باید کارها را انجام داد، اینگونه نیست که کسی صرفا فکر کند و یا آرزو کند، و انجام دادن کارها زمان بر است. بازی کردن، انجام دادن است.

بازی کردن در زمان و مکان[12]

من فضای بالقوه ی بین کودک و مادر را برای این ابداع کردم که جایی به بازی کردن اختصاص دهم. اشاره کردم که این فضای بالقوه با توجه به تجربیات زندگی کودک در رابطه با مادر یا فرد مادرگونه[13] بسیار متفاوت است و من این فضای بالقوه را با این دو مورد مقایسه کردم. (الف) با دنیای درون (که مربوط به مشکلات روان تنی است) و (ب) با واقعیت خارجی یا محض ( که ابعاد خودش را دارد و می توان آن را به صورت عینی مطالعه کرد و هرچند که ممکن است بر اساس وضعیت فردی که آن را مشاهده می کند، متفاوت باشد اما در اصل ثابت و پایدار است).

اکنون می توانم مفهومی را که سعی داشتم برسانم، دوباره بازگو کنم. میخواهم حواس شما را از روانکاوی ترتیبی[14]، روان درمانی، مواد بازی، بازی کردن پرت کنم و آن را دوباره به شیوه ای دیگر بنا کنم. به عبارت دیگر، این بازی است که جهان شمول است و وابسته به سلامتی است. بازی، رشد و بنابراین سلامتی را تسهیل می کند، منجر به روابط گروهی می شود، می توان آن را شیوه ای از ارتباط در روان درمانی دید و در آخر، روانکاوی به عنوان یک شیوه بسیار تخصصی از بازی در خدمت ارتباط گسترش یافته است.

آنچه طبیعی باشد مشغول بازی کردن است و پدیده بسیار پیچیده قرن بیستم روانکاوی است. باید برای تحلیلگر ارزشمند باشد که دایم به یاد آنچه نه تنها به فروید مدیون است بلکه به امر جهانی و طبیعی یعنی بازی مرهون است نیز باشد.

ادموند، دو سال و شش ماهه
مادر ادموند برای مشورت با من آمده بود و او را هم با خودش آورده بود. در حالی که با مادر ادموند صحبت می کردم، او در اتاق من بود و من بین خودمان یک میز و صندلی کوچک گذاشته بودم که اگر دلش می خواست بتواند ما را ببیند. او جدی به نظر می رسید اما ترسیده یا غمگین نبود. پرسید: “اسباب بازی ها کجا هستند؟” در طول یک ساعت این تمام حرفی بود که او زد. ظاهرا پیشتر به اون گفته شده بود که آن جا اسباب بازی هست و من گفتم در آن سوی اتاق زیر کتابخوانه روی زمین مقداری اسباب بازی هست.

خیلی زود رفت و با یک سطل اسباب بازی برگشت و در مدتی که صحبت های من و مادرش ادامه داشت به شیوه ای سنجیده و تعمقی بازی می کرد. مادر توانست لحظه ای دقیق و مهم از دو سال و پنج ماهگی ادموند را که شروع به لکنت زبان کرده بود به من بگوید. لکنتی که پس از آن، به دلیل ترس از لکنت از حرف زدن امتناع می کرد. در حالی که من و مادرش در یک موقعیت مشورتی درباره ی ادموند و مادر بودیم، ادموند چند قطعه کوچک قطار را روی میز گذاشت و مشغول مرتب کردن آن ها و اتصال و الحاق آن ها شد. تنها در دو قدمی مادرش بود. خیلی زود به دامان مادر پرید و به آغوش او رفت و زمان خیلی کوتاهی بچگانه رفتار کرد و مادر به شکل طبیعی و کافی پاسخ داد. سپس خودش آغوش مادر را ترک کرد و دوباره بازی کردن روی میز را از سر گرفت. تمام اینها در حالی رخ داد که من و مادرش شدیدا درگیر یک گفتگوی عمیق بودیم.

بعد از حدود بیست دقیقه ادموند سرحال تر و سرزنده تر شد و به سمت دیگر اتاق رفت تا اسباب بازی های جدید بیاورد. از میان خرت و پرت ها یک کلافه ریسمان با خود آورد. مادر (که بی تردید تحت تاثیر انتخاب کلافه ی ریسمان او قرار گرفته بود ولی از معنای نمادین آن آگاه نبود) این نکته را بیان کرد: ” ادموند در مواقعی که شدیدا غیر کلامی ارتباط برقرار می کند، بسیار وابسته، چسبنده و نیازمند به سینه های واقعی من و ران های واقعی من است. پیشتر به دستمال سفره می چسبید که لکنت اش شروع شد اما همراه با لکنت به بی اختیاری هم برگشت کرده بود و امتناع از صحبت کردن در پی اش رخ داد. او تقریبا در زمان شروع جلسات مشاوره دوباره به دستمال سفره وابستگی نشان می داد. مادر این را بخشی از بهبودی از موانع رشدی او می دید. به بازی کردن ادموند توجه نشان می دادم و توانستم ارتباطم را نیز با مادر حفظ کنم.

حالا ادموند در حین بازی با اسباب بازی ها در دهانش حباب درست کرد. او دلمشغول کلافه ریسمان شده بود. مادر اظهار داشت که در کودکی از همه چیز به جز سینه ی مادرش امتناع می کرد تا اینکه بزرگتر شد و به سمت فنجان کشیده شد. ” هیچ جایگزینی را نمی پذیرد” او گفت: یعنی شیشیه شیر بچه را بر نمی داشت و قبول نمی کرد و رد کردن جایگزین ها بخش ثابتی از شخصیت او شده بود. حتا مادرِ مادر اش که به او علاقمند است کاملا پذیرفته نمی شود زیرا مادر واقعی اش نیست. در تمام عمرش مادر واقعی خودش را داشته که شب ها آرام و قرارش بدهد. زمانی که به دنیا آمد مشکلاتی با سینه وجود داشت و در روزها و هفته های اولیه، عادت داشت با لثه هایش محکم سینه را بگیرد احتمالا به عنوان تضمینی در برابر اینکه مادر از خودش به شکل حساسی مراقبت می کرد چون در وضعیت حساسی بود. در ده ماهگی یک دندان در آورد و در یک موقعیت سینه را گاز گرفت ولی منجر به خون ریزی نشد.

“او مثل بچه ی اول راحت نبود”

تمام اینها زمان برد و با مسائل دیگری که مادر می خواست با من در میان بگذارد آمیخته شد. به نظر می رسید ادموند در اینجا درگیر یک سر از کلافه ریسمانی بود که در معرض دید بود و از کلافه بیرون زده بود در حالی که بقیه ی کلافه در هم پیچیده بود. گاهی اوقات یک ژستی می گرفت گویی با انتهای دیگر ریسمان شبیه به سیم برق خود را به ران مادرش وصل می کرد. باید توجه داشت که اگرچه او “جایگزینی پیدا نکرد”، از ریسمان به عنوان نماد اتحاد با مادرش استفاده می کرد. واضح بود که ریسمان همزمان نماد جدایی و اتحاد از طریق ارتباط بود.

مادر به من گفت که او یک ابژه  انتقالی به نام “پتوی من” داشت – او از هر پتویی که روکش ساتنی داشته باشد و شبیه روکش اصلی اوایل دوران کودکی اش باشد استفاده می کند.

ادموند در این هنگام به طور طبیعی اسباب بازی ها را رها کرد، روی کاناپه نشست و مانند یک حیوان به سمت مادرش خزید و خودش را روی پاهای مادر جمع کرد. حدود سه دقیقه به آن شکل ماند. مادر واکنشی طبیعی و نه اغراق شده به او نشان داد. سپس ادموند از حالت خمیده در آمد و به سمت اسباب بازی ها برگشت. حالا ریسمانی که (که به نظر شیفته اش بود) را در ته سطل اسباب بازی ها مثل بستر و ملحفه گذاشت و شروع به گذاشتن اسباب بازی ها روی آن کرد. به طوری که اسباب بازی ها یک جای خوب و نرم برای خوابیدن داشتند، چیزی شبیه به گهواره. بعد از اینکه یکبار دیگر به مادرش چسبید و دوباره بعد به اسباب بازی ها برگشت، آماده ی رفتن شد و من و مادر کارمان را تمام کردیم. ادموند در بازی اش بسیاری چیزهایی که مادر از آن صحبت می کرد را به تصویر کشیده بود (اگرچه مادر درباره ی خودش نیز صحبت می کرد). پسرک یک حرکت رفت و برگشتیِ دوری از وابستگی و چسبیدن را مراوده کرده بود. اما از آنجایی که من با مادر مشاره می کردم، این را نمی توان روان درمانی تلقی کرد. در حالی که من و مادر مشغول صحبت بودیم، کاری که ادموند انجام داد تنها نمایش ایده هایی بود که زندگی اش را به خود مشغول کرده بود. من تفسیری ندادم و باید اینطور فرض کرد که محتمل بود که کودک بدون اینکه کسی آن جا باشد که او را ببیند و یا تماسی دریافت کند، همینگونه بازی کند. که در این صورت احتمالا با بخشی از خودش، یعنی ایگو ی مشاهده گر[15] ارتباط برقرا می کرد. همانطور که اتفاق افتاد، من آنجا بودم و آنچه رخ می داد را  منعکس می کردم و بنابراین به آن کیفیتِ ارتباط و مراوده می دادم ( به وینیکات 1967 رجوع شود).

دایانا، 5 ساله

در دومین مورد، مثل مورد ادموند، باید دو جلسه مشاوره را به صورت همزمان انجام می دادم. یکی با مادری که پریشان بود و دیگری ارتباط دختری به نام دایانا با بازی. او یک برادر کوچک (در خانه) داشت که از لحاظ روحی مشکل دار و ناهنجاری قلبی مادرزادی داشت. مادر آمده بود تا درباره ی تاثیر این برادر روی خودش و دایانا صحبت کند. گفتگو ی من با مادر یک ساعت طول کشید. کودک در تمام این مدت کنار ما بود و من وظیفه ای سه جانبه داشتم، توجه کامل به مادر و نیازهایش، بازی با کودک و (برای نوشتن این مقاله) یادداشت برداری از نوع بازی دایانا.

در اصل این خود دایانا بود که از ابتدا کارها را به عهده گرفت، که وقتی من در را باز کردم تا مادر داخل بیاید، دختربچه ای مشتاق خودش را معرفی کرد و یک خرس تدی عروسکی را به من نشان داد. من نه به مادرش و نه به خودش نگاه نکردم، فقط مستقیم به سمت عروسک رفتم و پرسیدم اسمش چیست؟ دخترک گفت: “فقط تدی”.

بنابراین خیلی زود یک ارتباط قوی بین من و دایانا شکل گرفت و من باید که اینگونه پیش می رفتم تا بتوانم نیازهای مادر را که وظیفه ی اصلی ام بود برطرف کنم. دایانا در اتاق مشاوره دائما مطالبه گر بود و این طبیعی بود که حس کند توجه مرا جلب کرده. اما در عین حال من قادر بودم هم به مادر توجه نشان دهم و هم با دایانا بازی کنم. در توصیف این مورد، همانطور که ادموند را توصیف کردم، آنچه بین من و دایانا اتفاق افتاد را ارائه میکنم واز  محتوای صحبتم با مادر صرف نظر می کنم.

وقتی هر سه وارد اتاق مشاوره شدیم، مادر روی کاناپه نشست و دایانا یک صندلی کوچک برای خودش کنار میز کودک داشت. دایانا خرس تدی اش را برداشت و آن را در جیب پیراهن من به زور چپاند. او سعی داشت بفهمد که عروسک تا کجا فرو می رود و آستر ژاکت من را ارزیابی کرد و از اینجا بود که به جیب های مختلف لباس من و به اینکه آن ها از هم مجزا بودند علاقمند شد. این در حالی بود که مادر و من خیلی جدی درباره ی کودک دو سال و نیمه ی عقب مانده صحبت می کردیم. و دایانا اطلاعات تکمیلی را داد: “در قلب اش یک سوراخ است.” می توان گفت که او در حالی که داشت بازی می کرد با یک گوشش به حرفها گوش می داد. به نظر می رسید که دایانا توانسته بود ناتوانی جسمی برادر اش به دلیلی داشتن حفره ی قلب اش را بپذیرد اما عقب ماندگی برادرش را در حد خود نمی دید.

وقتی من و دایانا با هم بازی می کردیم، بازی ای که در اصل کارکرد درمانی در خود نداشت، من از اینکه بازیگوش بودم احساس آزادی می کردم. وقتی فردی که با کودکان بازی می کند بتواند بازیگوش باشد، کودکان راحت تر بازی می کنند. من ناگهان گوشم را به جیب ژاکتم چسباندم و گفتم: “یه چیزی از تدی شنیدم!” دخترک خیلی به این حرف علاقمند شد. من گفتم: “گمان می کنم تدی دلش می خواهد کسی با او بازی کند” و به دخترک از بره ی پشمالویی گفتم که اگر به تمام اسباب بازی های زیر قفسه در آن سوی اتاق نگاه کند می تواند آن را پیدا کند. من احتمالا یک انگیزه ی نهان داشتم که خرس را از جیبم بیرون بیاورم. دایانا رفت و بره را که به شکل قابل ملاحظه ای از تدی بزرگ تر بود با خود آورد و از ایده من درباره ی دوستی بین آن ها استقبال کرد. برای مدتی تدی و بره را کنار مادر روی کاناپه گذاشت. البته صحبت من با مادر ادامه داشت و می شد فهمید که دایانا با بخشی از خودش به حرف های ما علاقه نشان می داد، آن بخشی که با بزرگسالان و نگرش های بزرگسالانه همانند سازی می کند. دخترک در بازی با گذاشتن عروسک ها زیر لباسش و اینکه آن ها را باردار است تصمیم گرفت که آن دو اسباب بازی بچه های او هستند. بعد از مدتی حاملگی اعلام کرد که بچه ها دارند به دنیا می آیند، اما آن ها “دو قلو نخواهند بود”. او روشن کرد که اول بره و سپس تدی به دنیا می آیند. پس از زایمان، آن دو فرزند تازه متولد شده را روی تختی که از خودش ابداع کرده بود روی زمین گذاشت و رویشان را پوشاند. در ابتدا، یکی را در یک سر و دیگری را در سوی دیگر قرار داد و گفت اگر با هم باشند ممکن است دعوا کنند. “آن ها ممکن است وسط تخت در زیر پارچه یکدیگر را ببینند دعوا کنند. سپس آن ها را بالای تخت ساختگی اش گذاشت تا در آرامش کنار هم خواباند. سپس رفت و تعدادی اسباب بازی در یک سطل و چندین جعبه با خود آورد. او اسباب بازی ها را روی زمین حوالیِ بالای تخت چید و با آن ها بازی کرد، بازی او نظم و قاعده داشت و چندین ایده مختلف که هر کدام از دیگری مجزا بودند پرورش می یافت. دوباره با ایده ای که به ذهنم رسید داخل شدم. گفتم: “اوه نگاه کن! تو داری خواب هایی را که این بچه ها موقع خواب می بینند دور سرشان می گذاری”. این ایده او را فریفت و به گسترش داستان های مختلفی پرداخت که گویی خواب های بچه ها را خیالبافی و رویا پردازی می کرد. همه ی این ها به من و مادر زمان می داد که به شدت به آن نیاز داشتیم تا به کار خود بپردازیم. در همین جاها بود که مادر گریه می کرد و بسیار آشفته بود و دایانا برای لحظه ای به او نگاه کرد و داشت مضطرب می شد. به دخترک گفتم: “مادر چون به برادر بیمارت فکر می کند، گریه اش گرفت”. این حرف به دایانا اطمینان داد زیرا مستقیم و واقعی بود و او گفت: ” سوراخ در قلب” و سپس به دیدن خواب های کودکان برای آن ها ادامه داد.

بنابراین اینجا دایانا بود که برای مشورت درباره ی خودش نیامده بود و نیاز خاصی به کمک نداشت، با من و با خودش بازی می کرد و همزمان در وضعیت مادرش هم گیر افتاده بود. می دیدم که مادر احتیاج داشت که دایانا را بیاورد، و خودش به دلیل ناراحتی بسیار عمیقِ داشتن یک پسر بیمار، برای مواجهه رو در رو با من بسیار دلواپس بود. بعدا مادر تنهایی، بدون نیاز به حواس پرتی کودک نزد من آمد.

وقتی بعدها مادر را به تنهایی دیدم، توانستیم درباره ی آنچه آن روز که با دایانا آمده بود رخ داد، صحبت کنیم. و سپس مادر توانست این جزئیات مهم را اضافه کند، اینکه پدر دایانا از جسارت و بی پروایی دخترک سوء استفاده می کند و زمانی که دخترک شبیه بزرگسالان رفتار می کند بیشتر دوستش دارد. در محتوای گفته شده می توان فشاری را به سمت رشد زودرس ایگو، همانند سازی با مادر و مشارکت در مشکلات مادر دید، کششی که از این واقعیت منتج می شوند که برادر حقیقتا بیمار و غیر طبیعی است.

با نگاهی به آنچه اتفاق افتاد می توانم بگویم که دایانا قبل از اینکه به دیدن من بیایند و در حالی که مشاوره برای او ترتیب داده نشده بود، خودش را آماده کرده بود. از حرفهای مادر می شد اینطور فهمید که دایانا برای دیدار با من برنامه ریزی کرده بود، گویی می دانست که نزد یک رواندرمانگر می آید. قبل از شروع، اولین خرس تدی خود و همچنین ابژه های انتقالی کنار گذاشته شده اش را جمع آوری کرده بود. او مورد دوم را با خود نیاورد اما آماده بود که تا حدودی یک تجربه ی واپس گرایانه را در فعالیت های بازی خود شکل دهد. همزمان من و مادرش شاهد توانایی دایانا در همانندسازی با مادرش نه تنها درباره ی بارداری بلکه راجع به مسئولیت پذیریِ مدیریت برادر هم بودیم. در اینجا نیز مانند مورد ادموند، بازی شیوه ای خود درمانی بود. در هر مورد، نتیجه با یک جلسه روان درمانی قابل مقایسه بود، جلساتی که داستان با تفسیر های درمانگر نشان داده و مشخص می شود. شاید یک رواندرمانگر از بازی کردن فعالانه با دایانا اجتناب می کرد. آنطور که من گفتم که از تدی جمله ای شنیدم و وقتی درباره ی رویاهای بچه های دایانا که روی زمین بودند حرفی زدم. اما این نظم و انضباط خودساخته ممکن است برخی جنبه های خلاق تجربه ی بازی دایانا را از بین ببرد.

من این دو نمونه را صرفا به این دلیل انتخاب کردم که دو مورد متوالی در کار من بودند که صبحی که مشغول نوشتن این مقاله بودم نزد من آمدند.

تئوری بازی

می توان توالی و دنباله ای از روابط مربوط به فرایند رشد را توصیف کرد و دقت کرد و دید که بازی به کجا تعلق دارد.

الف: کودک و شیء با یکدیگر ادغام می شوند. ابژه برای کودک یک موضوع ذهنی است و مادر به واقعی و حقیقی کردن آنچه کودک آماده ی پیدا کردن آن است تمایل دارد.
ب: ابژه مردود می شود، دوباره پذیرفته می شود و به شکل عینی درک می شود. این فرایند پیچیده به شدت به این بستگی دارد که یک مادر یا فردی مادر گونه آماده ی مشارکت کردن و پس دادن آنچه که توزیع شده، باشد.

این به این معناست که مادر یا (بخشی از مادر) در حالت رفت و برگشت بین دو وضعیت است. اینکه آنطور باشد که کودک ظرفیت پیدا کردن اش را دارد و (متناوبا) خودش باشد و منتظر باشد تا پیدا شود.

اگر مادر بتواند این نقش را در مدت زمان طولانی و (اصطلاحا) بدون مانع تراشی بازی کند، آن وقت کودک تجربه ای دارد از کنترل جادویی که در توصیف فرایند های درون روانی، تجربه ی “همه توانی”[16] نامیده می شود.

در وضعیتی از اطمینان و اعتماد که محصول زمانی است که مادر این کار دشوار را به خوبی انجام می دهد (نه اگر که قادر به انجام آن نباشد)، کودک شروع به لذت بردن از تجربه هایی می کند که بر اساس “ازدواج” همه توانیِ فرایند های درون روانی با کنترل چیزِ واقعی و حقیقی توسط کودک هستند. اطمینان در مادر در اینجا یک زمین بازی میانجی درست می کند. جایی که چون کودک تا حدودی همه توانی را تجربه می کند، ایده ی جادو از آنجا سرچشمه می گیرد. تمام این موضوع به کار اریکسون در باب شکل گیری هویت شباهت دارد (اریکسون 1950). من اینجا را زمین بازی می نامم چون بازی از همین جا شروع می شود. زمین بازی، آن فضای بالقوه ی بین مادر و کودک و یا الحاق و پیوند مادر و کودک است.

بازی فوق العاده هیجان انگیز است. هیجان انگیز است نه چون اساسا غرایز درکارند. چیزی که درباره ی بازی وجود دارد، همیشه تزلزلِ بر هم کنش واقعیت روانی شخصی و تجربه ی کنترلِ چیزهای واقعی است. این بی ثباتی خود جادو است، جادویی که در صمیمیت پدید می آید، در رابطه ای که قابل اطمینان به نظر می رسد. محرک یک رابطه قابل اطمینان لزوما عشق مادر است و نه واکنش وارونه[17]. وقتی بیماری نمی تواند بازی کند، درمانگر باید پیش از تفسیر پاره های رفتار به این سیمپتوم اصلی او رسیدگی کند.

ج: مرحله ی بعدی تنها بودن در حضور یک فرد است. اکنون کودک بر اساس این فرض بازی می کند که کسی را که دوست دارد و بنابراین قابل اعتماد است، در دسترس اوست و وقتی بعد از فراموش کردن به یاد می آیند باز هم قرار است که در دسترس باشد. احساس می شود که این شخص آنچه در بازی اتفاق می افتاد را منعکس می کند.

د: کودک در اینجا برای مرحله ی بعدی که قرار است از همپوشانی دو فضای بازی لذت ببرد، آماده است. ابتدا، مطمئنا این مادر است که با کودک بازی می کند اما تقریبا احتیاط می کند که با فعالیت های بازی کودک تناسب داشته باشد. با اینحال، دیر یا زود، او بازی به شیوه ی خودش را معرفی می کند و می داند که کودکان بر اساس ظرفیتی که برای دوست داشتن یا دوست نداشتن ایده هایی که متعلق به آن ها نیست، با هم متفاوت هستند.

بنابراین راه برای بازی کردن با یکدیگر در یک رابطه هموار می شود.

هنگامیکه به عقب بر می گردم و به مقالاتی که نشان از رشد فکر و فهم من دارند نگاه می کنم، متوجه می شوم که علاقه ی کنونی من به بازی در رابطه ی اعتمادی که ممکن است بین کودک و مادر شکل بگیرد، همیشه یکی از ویژگی های تکنیک مشاوره ای من بود. چنانکه مثال زیر از اولین کتاب من نشان می دهد (وینیکات 1931). به علاوه، ده سال بعد، می خواستم آن را در مقاله ی “مشاهده ی نوزادان در یک موقعیت دقیق[18] مفصلا شرح دهم (وینیکات 1941).

مورد: یک دختر (2463) اولین بار وقتی 6 ماهه بود با عفونت گانتروانتریت نسبتا شدید به بیمارستان مراجعه کرد. اولین نوزادی بود که از شیر مادر تغذیه می کرد. تا 6 ماهگی و نه بیشتر مستعد یبوست بود.

در 7 ماهگی چون در حالت بیداری دراز می کشید و گریه می کرد دوباره او را آوردند. او بعد از غذا مریض احوال بود و از شیر مادر لذت نمی برد. باید غذای تکمیلی به او داده می شد و فرایند از شیر گرفتن او طی چند هفته کامل شد.

در 9 ماهگی بیهوش[19] شد و بیهوشی های گاه به گاهی او ادامه پیدا کرد، که معمولا ساعت 5 بامداد، به مدت یک ربع ساعت بعد از بیدار شدن بود. بیهوشی بر هر دو سمت اثر گذاشت و پنج دقیقه طول کشید.

در 11 ماهگی مکررا بیهوشی داشت. مادر فهمید که با ایجاد حواس پرتی برای کودک می تواند جلوی از هوش رفتنش را بگیرد. مادر در یک روز مجبور بود چهار بار اینکار را انجام دهد. کودک عصبی شده بود و با کمترین صدا از جا می پرید. او یک بیهوشی در خواب داشت. در برخی حملات زبان خود را گاز گرفت و در برخی دیگر بی اختباری ادرار داشت.

در یک سالگی، روزی چهار الی پنج مرتبه بیهوش می شد. معلوم شد گاهی اوقات پس از صرف غذا می نشیند، خودش را جمع می کند و دلش را میگیرد و به خواب می رود. به او آب پرتغال دادند و سپس به خواب رفت. او را روی زمین گذاشتند و بیهوشی شروع شد. او یک روز صبح از خواب بیدار شد و بلافاصله از هوش رفت، سپس به خواب رفت، خیلی زود دوباره بیدار شد و بیهوشی دیگری رخ داد. در این زمان در پی از هوش رفتن ها، اشتیاقی به خوابیدن وجود داشت اما حتی در این مرحله ی سخت مادر میتوانست با ایجاد حواس پرتی مانع از هوش رفتن او شود. من در آن زمان این یادداشت را نوشتم: “روی پاهای من بی وقفه گریه می کند اما خصومتی نشان نمی دهد. همینطور که می گرید با بی توجهی کراوات من را می کشد. وقتی مادرش او را می گیرد به این تغییر وضعیت علاقه ای نشان نمی دهد و به گریه کردن ادامه می دهد. تا زمانی که لباس بپوشد و از ساختمان خارج شود بیشتر و بیشتر به شکلی اسفناک گریه می کند.” در این زمان شاهد از هوش رفتن او بودم، که با مراحل تونیک و کلونیک (دو وضعیت بدنی متفاوت در هنگام تشنج) مشخص می شد و به دنبال آن خوابیدن رخ می داد.کودک در یک روز چهار تا پنج بار این را تجربه می کرد و تمام روز گریه می کرد، هرچند که شب ها می خوابید. معاینات دقیق هیچ نشانه ای از عارضه فیزیکی را نشان نداد. متناسب با نیاز او 3 الی 15 گرم برومید در روز تجویز شد.

در یک جلسه مشاوره کودک را روی پاهایم گذاشتم و تماشایش می کردم. او برای گاز گرفتن بند انگشتم تلاشی پنهانی داشت. سه روز بعد دوباره او را روی پاهایم گذاشتم و منتظر بودم تا ببینم چه کاری می کند. سه مرتبه با چنان شدتی بند انگشتم را گاز گرفت که پوستش تقریبا کنده شد. سپس بی وقفه و به مدت 15 دقیقه مشغول بازی و پرت کردن یک وسیله ی پزشکی روی زمین شد. او گویی که ناشاد باشد، تمام مدت گریه می کرد. دو روز بعد برای سی دقیقه او را روی پاهایم گذاشتم. در روز قبل از آن چهار تشنج کرده بود. در ابتدا مثل همیشه گریه کرد. او دوباره بند انگشتم را بدون احساس گناه شدیدا گاز گرفت و بعد از آن بازی گاز گرفتن و پرتاب کردن وسیله پزشکی را انجام داد. در حالی که روی زانوی من بود توانست از بازی لذت ببرد.

رواندرمانی
اینجا در حوزه همپوشانی بین بازی کودک و بازی فرد مقابل شانسی برای غنی سازی وجود دارد. هدف تعلیم دهنده غنی سازی است. درمانگر به طور ویژه در فرایند های رشد خود کودک و برطرف کردن موانع رشدی ای که ممکن است آشکار شده باشند، درگیر است. این نظریه روانکاوی است که در مسیر درک این موانع است. در عین حال، کوته بینانه است که فرض کنیم تنها روانکاوی می تواند از بازی کودکان استفاده ی درمانی کند. به خاطر بیاوریم که بازی کردن خودش یک درمان است. اینکه کاری کنیم که بچه ها بتوانند بازی کنند، خود رواندرمانی با کاربرد سریع وجهانی است و مسبب نگرش اجتماعی مثبتی نسبت به بازی کردن می شود. این نگرش همچنین این را تصدیق می کند که همیشه احتمال دارد بازی ترسناک شود. بازی ها و تشکیلات آن ها باید به عنوان بخشی از تلاش برای پیشگیری از جنبه های ترس آور بازی کردن دیده شوند. در هنگام بازی کردن کودکان، افراد مسئول باید در دسترس باشند اما این بدین معنی نیست که فرد مسئول باید وارد بازی کودکان شود. زمانی که یک نظم دهنده باید در موقعیت مدیریتی شرکت داده شود، این معنا را می دهد که کودک یا کودکان قادر به بازی کردن خلاق در این ارتباط نیستند.

ویژگی اساسی پیغام من در این است که بازی یک تجربه و همیشه یک تجربه ی خلاق است. و یک تجربه در پیوستار فضا-زمان، شکل اساسی زندگی است.

بی ثباتی بازی درحقیقت به این دلیل است که همیشه روی خط نظری بین امر ذهنی و آنچه که به صورت عینی ادراک می شود، قرار دارد.

من صرفا می خواهم یادآوری کنم که بازی کودکان همه چیز را در خودش دارد، اگرچه که رواندرمانگر روی مواد، محتوای بازی کار می کند. طبیعتا در یک ساعت حرفه ای یا مشخص، صور فلکی دقیق تری نسبت به تجربه ی بی زمانی روی زمین در خانه ارائه می شود (رجوع شود به وینیکات 1941). اما برای درک کارمان کمک کننده است، اگر بدانیم که اساس کاری که انجام می دهیم بازی بیمار است، یعنی تجربه ای خلاق که فضا و زمان را پر می کند و شدیدا برای بیمار واقعی است.

این مشاهدات همچنین به ما کمک می کند تا بفهمیم رواندرمانی از نوع عمیق بدون عمل تفسیر چگونه انجام می شود. کار اکسلین[20] (1947) از نیویورک مثال خوبی از این امر است. کاری که در زمینه ی رواندرمانی انجام داده، برای ما خیلی حائز اهمیت است. من به طریق ویژه ای از کار اکسلین قدردانی می کنم زیرا با نکته ای که من در گزارش آنچه “مشاوره های درمانی” می نامم، به آن اشاره می کنم، ربط دارد. که لحظه ی مهم آن لحظه ای است که کودک خودش را در آن شگفت زده می کند. این لحظه تفسیر خردمندانه ی من نیست که مهم است.

تفسیرِ به دور از پختگی محتوا باعث تعلیم دادن می شود و به موافقت و اجابت می انجامد (وینیکات 1960). نتیجه این است که از تفسیری که خارج از حوزه هم پوشانی بازی بیمار و تحلیلگر داده می شود، مقاومت ظاهر می شود. زمانی که بیمار برای بازی کردن ظرفیت ندارد، تفسیر بی ثمر و یا گیج کننده است. هنگامی که بازی دو طرفه است، تفسیر براساس اصول پذیرفته شده ی روانکاوی می تواند کار درمانی را پیش ببرد. این بازی کردن باید خودجوش باشد و نه مطیع و موافق. من این مشاهدات را برای بحث پیشنهاد می کنم.

خلاصه

الف: فکر کردن به دلمشغولی و شیفتگی ای که خصیصه ی بازی کودکان خرسال است به درک معنای بازی کردن کمک می کند. محتوا اهمیتی ندارد. آنچه مهم است حالتِ صرف نظر کردن تقریبی است، خیلی شبیه به کودکان بزرگتر و بزرگسالان. کودک در حال بازی جایی سکنی گزیده که نه می توان به راحتی ترکش کرد و نه به آسانی قابل نفوذ و دخالت است.

ب: این حوزه از بازی واقعیت درون روانی نیست. خارج از شخص است اما جهان بیرونی هم نیست.

پ: کودک در این حوزه بازی تمام اشیا، پدیده ها (ابژه ها) را از  واقعیت بیرونی جمع آوری می کند و آن ها را در خدمت برخی نمونه هایی که از واقعیت درونی و شخصی مشتق شده اند می گیرد. کودک بدون توهم زدن، نمونه ای از رویای بالقوه خود را بیرون می آورد و در دسترس قرار می دهد و با این نمونه در یک محیط منتخب از تکه های واقعیت بیرونی زندگی می کند.

ت: کودک هنگام بازی کردن، پدیده های بیرونی را در خدمت رویا دستکاری می کند و به پدیده های بیرونی منتخب کیفیت و ویژگی معنی و احساس رویا را می دهد.

ث: از پدیده های انتقالی به بازی کردن، از بازی کردن به بازی مشترک و از آن به تجربه های فرهنگی رشد و تحول مستقیمی وجود دارد.

ج: بازی به اعتماد دلالت می کند و به فضای بالقوه ی بین (آنچه در ابتدا بود) کودک و فرد مادرگونه تعلق دارد. کودک در وضعیت وابستگی نسبتا مطلق است و نوزاد عملکرد تطبیقی مادر را بدیهی فرض می کند.

چ: بازی کودک را به این دلایل درگیر می کند: 1) دستکاری ابژه ها 2) برخی علاقمندی های شدید با جنبه های مشخصی از هیجان های بدنی مرتبط است.

ح: هیجان بدنی در نواحی شهوت زا دائما بازی کردن را تهدید می کند و بنابراین حس وجودی کودک را به عنوان یک شخص تهدید می کند. غرایز، تهدید اصلی برای بازی و همینطور برای ایگو هستند. در اغواگری، برخی عوامل بیرونی از غرایز کودک سوء استفاده می کنند و حس وجودی کودک را به عنوان واحدی خود مختار نابود می کنند، و بازی کردن ناممکن می شود (رجوع شود به خان 1964).

خ: بازی کردن اساسا رضایت بخش است. این امر حتا در مواقعی که منجر به میزان زیادی اضطراب می شود نیز صادق است. درجه ی تحمل ناپذیری از اضطراب وجود دارد که بازی را از بین می برد.

د: عنصر لذت بخش در بازی از آن حکایت دارد که برانگیختگی غریزی بیش از حد نیست. برانگیختگی غریزی فراتر از حدی معین باید منجر به موارد زیر شود: 1) اوج (کلایمکس) 2) اوج ناموفق و احساس سردرگمی ذهنی و ناراحتی جسمی که تنها چاره اش گذر زمان است. 3) اوج جایگزین (همچون در تحریک واکنش اجتماعی، واکنش والدین یا خشم، و غیره).

ذ: بازی ذاتا هیجان انگیز و مخاطره آمیز است. این خصیصه از برانگیختگی غریزی مشتق نمی شود، بلکه از بی ثباتی ناشی از برهم کنش ذهن کودک، آنچه ذهنی است (نزدیک به توهم) و آنچه به طور عینی ادراک می شود (حقیقی یا واقعیت مشترک) منتج می شود.

 

منابع:

 

[1] این مقاله در اکتبر 1967 در یک نشست علمی برای انجمن روانکاوی بریتانیا خوانده شد. تحت عنوان: به سوی نظریه رواندرمانی: پیوند با بازی” و در می 1968 تجدید نظر شد.

[2] Milner

[3] Defusion

[4] Auto-erotic

[5] Kris

[6] Spitz

[7] Khan

[8] Lowenfeld

[9] Wulff

[10] A. A. Milne

[11] Winnie the Pooh

[12] Playing in time and space

[13] Mother-figure

[14] Sequence psychoanalysis

[15] Observing ego

[16] Omnipotence

[17] Reaction Formation

[18] The Observation of Infants in a Set Situation

[19] Fit

[20] Axline

 

 

 

*این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.


پاسخ دادن

آدرس ایمیل شما منتشر نمی شود. فیلدهای ضروری نشانه گذاری شده اند *

4 × 1 =


پذیرش مراجع

جهت دریافت وقت روان درمانی با متخصصین مرکز روان تحلیلی مهرسای (درمان حضوری برای مراجعین تهرانی و درمان غیرحضوری از طریق اسکایپ یا واتس اپ برای مراجعین شهرستانی و مراجعین خارج از ایران)، می توانید به شماره واتس اپ زیر پیام دهید و مشخصات خود را به همراه علت مراجعه ارسال کنید، تا در اسرع وقت به درخواست شما رسیدگی گردد. (فقط پیام دهید)

کلیه حقوق این وب سایت متعلق به مرکز تخصصی روان درمانی تحلیلی مهرسای می باشد.