بیوگرافی و اندیشه های دیدگاه روانکاوانه هانس لئووالد[1]

هانس لئووالد (1906–1993) روانکاو و نظریه پرداز آلمانی-آمریکایی بود. هانس لئووالد یک نظریه­پرداز دانا و اصیل همتراز با هر اندیشمند بزرگ پسا­فرویدی است، اما او به اندازه سایر مبتکران مشابه خود معروف و مشهور نشده است. در این مقاله نویسنده سعی دارد تا به توصیف دامنه و عمق نظریه لئووالد- دیدگاه او در مورد روان و زندگی روانی، یا فرا­روانشناسی، فرایند روانکاوی و دیدگاه او درباره اهداف بالینی و انسانی روانکاوی- بپردازد. این مقاله شامل تأملات کوتاهی در مورد چگونگی ارزیابی نظریه­های روانکاوی، از جمله نظریه لئووالد است که پیش از آن دسته از تحقیقات تجربی توسعه یافته­اند که به نظر می­رسد این نظریات را به چالش می­کشند.

بینش دوگانه لئووالد

هم نظریه لئووالد در مورد روان و هم تصور او در مورد حالات روانی، یک بینش دوگانه است، دیدگاهی ابتکاری در مورد زندگی روانی، هم روانشناسی ایگو و هم روابط ابژه. از یک دیدگاه، لئووالد با نخستین مقاله خود با عنوان ” ایگو و واقعیت” (1951) به تاکید بر انتقال، به­عنوان یک ادغام درون­روانی[2] ناخودآگاه و نیمه­­خودآگاه (1960) و در تفکر خود درباره فردگرایی ادیپوس[3] (1979)، یک روانشناس حوزه خود و ایگو، در سبک هارتمن[4] است. او به استقرار ایگو و واقعیت از دیدگاه یک ایگوی واحد، تمایز و توسعه ساختار روانی ورای آنچه که هارتمن آن را ماتریس ego-id می­دانست و همچنین به اشکال مختلف تفکر، علاقه­مند است. در این زمینه، لئووالد، در طول توسعه کار خود، به بررسی نحوه ایجاد خود و همچنین جهان، هر واقعیت ذاتی، شناختی، مادی یا بین­فردی توسط روان افراد می­پردازد. در مقاله “ایگو و واقعیت”، او به ما می­گوید که اعتقادی ندارد که اگر ابژه­ها و واقعیات را تجربه یا خلق نکنیم، دلیل بر این است که آنها وجود ندارند. از این منظر، می­توان دیدگاه لئووالد در مورد روان را اساسا ذهنی[5] تلقی کرد. با این حال، با تغییر دیدگاه، لئووالد یک نظریه­پرداز روابط بین­ذهنی یا نظریه­پرداز روابط ابژه نیز است. این ارتباط، ماتریسی روانی است که از طریق آن غرایز درون­روانی و ایگو، و ابژه­های درون­روانی متمایز می­شود (1978b، ص 216). بنابراین، دنیای ابژه هم از طریق تمایز ایگو- ابژه و هم به عنوان بخشی از رابطه­مندی اولیه اصلی ایجاد می­شود.

عدم تمایز اولیه و پژوهش­های معاصر بر روی نوزادان

در مورد لئووالد، ما باید به­طور خاص به دامنه و میزان تضعیف یا آسیب نوزاد از طریق فرض خودشیفتگی اولیه یا دوره­ای از عدم تمایز در روان کودک- فرض روانکاوانه که توسط استرن[6] (1985) و دیگران به چالش کشیده شده است- بپردازیم. پرداختن به نظریه لئووالدی در ارتباط با پژوهش­های معاصر در مورد رشد نوزاد، خود یک مقاله است (مقاله­ای که ارزش نوشتن دارد)، اما هدف من در اینجا چیز دیگری است. آنچه نه­تنها در مورد لئوواد بلکه در مورد هر نظریه­ای مورد نیاز است، توجه به این نکته است که لئووالد در تلاش برای دستیابی به چه نوع درک­های تکاملی، نظری و بالینی بوده است. به دنبال فروید و ماهلر[7] [لئووالد (1978) در همایش بزرگداشت 80 سالگی ماهلر سخنرانی کرد]، او از زبان تمایز استفاده می­کند و نوسان بین عدم­تمایز اولیه، یا وحدت اولیه و تمایز را محور عملکرد انسان می­داند. با این حال، به­نظر می­رسد که توضیحات لئووالد می­تواند به­راحتی اصلاح شود تا با این دیدگاه مطابقت پیدا کند که نوزاد تازه متولد­شده از برخی توانایی­های شناختی برای تشخیص مغایرت برخوردار است و او نه از لحاظ “همزیستی” درهم آمیخته است و نه به لحاظ “خودشیفتگی” ناسازگار است. از نظر بالینی و نظری، لئووالد قصد دارد تا نگرش خود مبنی بر اینکه زندگی روانی می­تواند به خودشیفتگی، چندپارگی و سایر حالاتی که ما آنها را ابتدایی می­نامیم، تمایززدایی شود (یا در تجارب “ادغام” غیر آسیب­شناختی مانند احساسات مذهبی و معنوی، احساس یگانگی مادر با نوزاد، اتحاد جنسی و غیره) و سپس به پیشرفته­ترین ظرفیت­ها جداسازی شود تا پیچیدگی دیگران­، پروژه­های خلاق، فرهنگ و جهان مادی را درک کند و یا با آنها ارتباط برقرار کند.

برای شروع، فرمول­بندی لئووالد باید حاکی از ظرفیت­های بیولوژیکی و شناختی ذاتی باشد که باعث ایجاد تمایز می­شود: هیچ چیز مغایر با دیدگاه فطرت­گرایان مبنی بر اینکه نوزادان مایل به سازماندهی تجارب به شیوه­های خاص شناختی و ادراکی هستند، وجود ندارد. بنابراین، هنگامی که استرن ادعا می­کند که “احساسات وجودی پیش­کلامی” (1985، ص 6) برای شکل­دهی به تولد شروع می­شوند، ما فرض را بر این می­داریم که به تعبیر لئووالد، حس­ها هستند که اولین تجربه ایگو و واقعیت، یا انگیزه و هدف را ایجاد می­کنند. به­طور مشابه، هنگامی که استرن،”سازماندهی تجربه ذهنی هر چیزی که بعدها به­صورت کلامی به آن اشاره خواهد شد” را ” خود ” می­نامد، (ص 7) و ادعا می­کند که “نوزادان از بدو تولد، خود نوظهور را تجربه می­کنند” (ص 10)، این سازماندهی تجربه ذهنی با توضیحات لئووالد در مورد تجربیات خود اولیه در ماتریس رابطه­مندی همخوانی دارد. عدم تمایز اولیه و اساسی، همانطور که لئووالد آن را توصیف می­کند، دال بر “سردرگمی خود و دیگران” نیست (استرن ، 1985 ، ص 10). استرن ادعا می­کند که دو ماه اول تولد، “نوعی زندگی پیش اجتماعی­، پیش­شناختی و از پیش سازماندهی­شده” است (ص 37) و توصیفات غیر­پژوهشی لئووالد در مورد رشد اولیه جامعه­گرایی، شناخت و سازماندهی نشان می­دهد که تجربه خود یا ایگو در پیش­مرحله جهان ابژه… “اشکال” آغاز می­شود (لئووالد، 1960، ص 235). استرن توسعه هماهنگ یک خود اصلی و یک هسته دیگر را توصیف می­کند (1985 ، ص 10)، درست همانطور که لئووالد ادعا می ­کند که ایگو و واقعیت با هم توسعه می­یابند و رشد می­کنند. بنابراین، لئووالد نیز مانند استرن در هنگام توصیف بیشتر و بیشتر شدن چگونگی تمایز و سازماندهی خود و دیگران (اصطلاحات استرن) یا ایگو و شیء (اصطلاحات لئووالد)، چندان بر اتحاد اولیه یا وحدت همزیستی اصرار ندارد. استرن به این نکته روانکاوی اشاره می­کند که “فرایندهای عاطفی و شناختی را نمی­توان به آسانی از هم جدا کرد”- که این نکته نه­تنها با نظر لئووالد بلکه با نظر اکثر روانشناسان ایگو[8] مطابقت دارد (1985، ص 42). این نکته­ای است که لئووالد نه­تنها در شرح تمایز ایگو- شیء خود، بلکه در توضیح زبان نیز به آن توجه دارد. بنابراین، هدف لئووالد، توصیف مسیر کاملی از افزایش تمایز و سازمان است؛ چه تمایز شناختی ابتدایی و تمایل به سازماندهی در ابتدا وجود داشته باشد، چه وجود نداشته باشد. از این دیدگاه، می­توان گفت که استرن زمینه پژوهش لئووالد را فراهم می­کند، چرا که او عنوان می­کند که “نوزادان نه­تنها حس ساماندهی را تجربه می­کنند… بلکه حس به وجود آمدن سازمان و همچنین نتیجه آن” را نیز تجربه می­کنند (1985 ، ص. 45) ؛ او توضیح می­دهد که اگرچه ممکن است نوزادان تجربیات متفاوتی داشته باشند، اما توانایی ارتباط این تجربیات، یک تجربه با تجربه دیگر، یک محصول تکاملی است (ص 46). لئووالد درباره اشکال و پیکربندی­های نامشخص و سیال می­نویسد و استرن ادعا می­کند که “اطلاعات احتمالاً متعلق به هیچ­گونه حالت حسی خاصی نیست” و ” بازنمایی­های انتزاعی که نوزادان آنها را تجربه می­کنند، مناظر و صداها و لمس­ها و اشیاء نام­بردنی و قابل ذکر نیستند، بلکه بیشتر اشکال، شدت و الگوهای زمانی- ویژگی های جهانی­تر”- را ارائه می­دهند (1985، ص 51).  به­طور مشابه، به نظر می­رسد که توضیحات او در مورد توسعه و تکامل زبان، به­طور کلی چیزی را توصیف می­کند که پژوهش­های امروزی نشان داده­اند؛ او بیان می­دارد که تکامل زبان در بستر مادر- فرزند شکل می­گیرد، در نتیجه زبان از طریق تعامل مادر و فرزند آموخته می­شود و معنا در اصل در این رابطه خاص مادر و کودک نهفته است و بر اساس الگوهای احساسی و نحوی شکل می گیرد.

دیدگاه لئووالد در مورد روان

نگرش لئووالد به روان و زندگی روانی از این فرض آغاز می­شود که در ساماندهی روانی موضوع، در ابتدا هیچ­گونه درونی و بیرونی، هیچ ایگوی در ارتباط با واقعیت، هیچ انگیزه­ قابل­تشخیص و هیچ فرایند اولیه متمایز از فرایند ثانویه وجود ندارد. تمام این موارد به­تدریج در خارج از یک ساختار کلی ایجاد می­شود و یا ورای یک وحدت غیر­متمایز از هم متمایز می­گردند. از دیدگاه روان، ایگو، ابژه، واقعیت خارجی و انگیزه­ها و محرک­ها، همه و همه با هم به­وجود می­آیند (به لوواد، 1951، 1960، 1962، 1978a و 1978b مراجعه کنید). بنابراین توسعه و رشد، نه­تنها شامل ایجاد مفاهیم عاطفی و شناختی از خویشتن و ابژه­هایی است که وجود آنها به عنوان موارد معلوم فرض شده است، بلکه شامل ایجاد وجود روانی خود و ابژه خاص و متمایز، در وهله اول است. تنها پس از تثبیت و ایجاد درون و برون، فرافکنی و درون­فکنی ایجاد می­شود، یا صحبت از میل جنسی یا پرخاشگری که به سوی یک ابژه یا به سمت خود هدایت می­شود، معنی­دار می­شود (1960 ، ص 235). بنابراین، از نظر لئووالد، تبادلات درون­فکن و برون­فکن که توسط نظریه­پردازان روابط ابژه مانند کلاین و فیربرن[9] توصیف می­شود و وجود ایگو و ابژه از بدو تولد را پذیرفته­اند، می­تواند تنها پس از ایجاد مرزها و ساختارهایی آغاز شود که ایگو و ابژه را از نظر روانی از هم جدا می­کنند (به یاد داشته باشید که از نظر او آغاز این موارد در ماه دوم است). او ادعا می­کند که در اینجا از کتاب “تمدن و ملالت­های آن[10]“، اثر زیگموند فروید تبعیت می­کند و بیان می­دارد که “ایگو (فاعل) و واقعیت بیرونی … از یکدیگر متمایز هستند و یکدیگر را سازماندهی می­کنند، به جای آنکه از همان آغاز به­عنوان حقایق تمام­شده در نظر گرفته شوند” (1978a، ص 194). فرایندهای ایجاد مرز، وجود و معنا را، یکی در ارتباط با دیگری، خود و ابژه، به­صورت درونی و بیرونی ایجاد می­کند: برونی­سازی اولیه نشان می­دهد که اثرات و پیامدهای خارجی در حال وقوع هستند؛ درونی­سازی اولیه نشان می­دهد که اثرات و پیامدهای درونی در حال شکل­گیری هستند؛ بنابراین، در این سطح، ما نمی­توانیم از برونی­سازی (فرافکنی) و درونی­سازی به عنوان دفاع (در برابر درگیری درونی یا محرومیت خارجی) صحبت کنیم. ما باید از آنها به عنوان فرآیندهای ایجاد کننده مرز و به عنوان فرایندهای تمایز یک حالت تمایز­نیافته صحبت کنیم. با این وجود، این موضوع صحت دارد که دفاع در برابر تعارضات درونی و در برابر محرومیت بیرونی چنین تمایزی را ترویج کرده و تحت تاثیر قرار می­دهد (1962، ص 266). بنابراین، از نظر لئووالد، واقعیت درونی و بیرونی، ویژگی­هایی نیستند که به معنای تجربی مستقیم “برای همه زمان­ها” ارائه شوند. بر این اساس، از دیدگاه روان، انطباق متمرکز بر فروید و هارتمن تنها پس از تفسیر دنیای بیرونی واقعیت، وارد عمل می­شود. تمایز ایگو و ابژه دست به دست هم می­دهند و واقعیت درونی و بیرونی پیوسته از طریق برونی­سازی­ها و درونی­سازی­ها بازسازی می­شوند (در اینجا، منظور لئووالد از برونی­سازی­ها و درونی­سازی­ها، به­جای فرافکنی و درون­فکنی هم­ریشه که او گهگاه از آن استفاده می­کند، شکل­گیری آن را در سنت ایگو- روانی منعکس می­کند: او به اندازه شکل­گیری ساختار و ساماندهی که شامل شناسایی، تلفیق، تخیلات و تغییرات و تحولات محرک­های میل جنسی و پرخاشگرانه است، علاقمند به تأکید بر تخیلات ناخودآگاهی است که منجر به درون­فکنی و فرافکنی می­شود). درونی و بیرونی بودن، ویژگی­هایی هستند که توسط سوژه شرح داده می­شوند و ایجاد تکاملی اولیه آنها فرایند مادام العمری را آغاز می­کند که در آن، نه تنها معنا بلکه ساختار آرایش و ترتیب درونی و بیرونی مورد بحث قرار می­گیرد، چرا که به­نظر می­رسد که معانی و ابژه­های جدید یا در درون شخص یا در جهان خارج و یا به­صورت خود درونی یا دیگری درونی وجود دارند. لئووالد بیان می­دارد که “واقعیت در نهایت عینی می­شود”، اما نه به ­عنوان یک نتیجه، بلکه به صورت یک فرآیند، به­طوری که “عینیت بخشی” و “عینیت­زدایی” ایگو و واقعیت می­تواند ادامه یابد. لئووالد می­گوید که بدون تمایز بیشتر جهان درونی، تمایز بیشتری در جهان اشیاء رخ نمی­دهد… روابط داخلی و خارجی … همچنان در طول دروان بزرگسالی به طرق مختلف به تکمیل و تاثیرگذاری بر یکدیگر ادامه می­دهند؛ بین روابط داخلی و خارجی تغییرات و تبادلات کم و بیش مداومی وجود دارد (1962 ، صص 267-8).

لئووالد در مقایسه با نظریه­پردازان بنیانگذار روابط ابژه، وجود اصلی ایگو و ابژه را مطرح نمی­کند، همچنین در مقایسه با فروید، نظریه­پرداز بنیانگذار انگیزه، از انگیزه­ها شروع نمی­کند بلکه از این فرض شروع می­کند که فرد در حال رشد و توسعه، آنچه را که انگیزه او می­شود- تجربیات نهادین و فراخوانی پرخاشگری و میل جنسی- ایجاد می­کند. انگیزه­ها همراه با ایگو و ابژه ایجاد می­شوند و کمک می­کند تا ابژه معنایی به خود بگیرد. لئووالد بیان می­دارد که تمرکز روانی[11] به معنای “تزریق سوخت” نیست؛ همچنین نیروهای محرک ذاتی در جستجوی رهایی نیز نیستند. تمرکز روانی “یک اقدام ذهنی سازماندهی­کننده” است که در وهله اول به تبدیل مواد موجود به یک شیء خاص کمک می­کند (1978a، ص 195).

حتی با این وجود، در نهایت ظرفیت شناختی و زبان، در روابط ابژه و از طریق آن توسعه می­یابد. گفتار مادر، گرچه برگرفته از از یک جهان از پیش تعیین­شده است- یک زبان مشترک- در زمینه رابطه و عاطفی که کودک در آن صحبت می­کند، طنین خاصی برای دارد. کلام او تنها دربردارنده معانی وابسته به زبانشناسی و توافقی نیستند (لئووالد از طرفداران لاکان نیست[12])، بلکه حاوی چیزی است که لئووالد آن را “جنبه­های جادویی و انگیزشی” می نامد (1978a ، ص 194). ساختار و آرایش ایگو و ابژه، انگیزه­ها، تمایز و پیچیدگی فرآیندهای اولیه و ثانویه، همه و همه در توضیحات لئووالد در مورد رشد ادیپال[13] آمده­اند (1979). “پیش مراحل” پیش ادیپی جهان (ایگو-) ابژه در یک ماتریس کلی، بدون انگیزه­های کاملاً شکل­گرفته یا تمایز ثانویه بین ابژه­ها، بر ابژه ادیپال مقدم است که خود ابژه ادیپی بر مرحله دلبستگی به ابژه پساادیپال مقدم است، که هر کدام از لحاظ شکل تمرکز روانی فرد، متمایز و خاص هستند. لئووالد استدلال می­کند که ابژه ادیپی خود “پدیده­هایی میانی و مبهم” هستند (1979 ، ص 397) که از یک سو دربردارنده پیکربندی­های اولیه هستند و از سوی دیگر دربردارنده جدائی به­عنوان ابژه میل جنسی هستند. دلبستگی به ابژه پساادیپی باید از ویژگی­های پیش­ادیپی و میان­ادیپی فراتر رود: از نظر ساختاری، هویت­های اولیه به شکل خود آرمانی و فراخود تبدیل می­شوند؛ به موازات توصیف کلاین[14] در مورد جبران، لئووالد ادعا می­کند که نه­تنها ابژه گزینی بلکه جبران فراتر رفتن از والدین و از بین بردن آنها در تخیل، وظایف اصلی ادیپ است. محوریت زندگی و توسعه روانی از نظر تمایز رشدی و فرایندهای سازماندهی، دیدگاه لئووالدی از روان را متحد می­کند. پتانسیل­های انگیزه به انگیزه­های ایگو و خود تبدیل می­شوند و این انگیزه­ها به نوبه خود دنیای ابژه­ها را سازماندهی کرده و به آن معنای عاطفی- تمرکز روانی- می­بخشند. زبان از تراکم جهانی و عاطفی به پیچیدگی­های تفکر فرایند ثانویه منتقل می­شود. ابژه در ابتدا مراحل اولیه اشیا هستند، پیکربندی­هایی با عدم قطعیت و سیالیت که به سمت میانجی­گری ادیپ حرکت می­کنند تا زمانی که تبدیل به ابژه دوست­داشتنی وابسته به شهوت جنسی پیش ادیپی شوند. لئووالد از نخستین نوشته­های خود تأکید دارد که رشد از همان ابتدا، به جای اینکه توالی مراحل باشد، یک پیوستار دو جهته است. از زمان ارائه ادعای غیر­قطعی خود مبنی بر اینکه “موضوع بقای روانی مراحل اولیه در کنار ماحل بعدی رشد” نیاز به مطالعه بیشتری دارد (1951 ، ص 10)، با قوت به کار خود ادامه می­دهد و بیان می­دارد که مسئله فقط بقاء مراحل قبلی ادغام واقعیت و ایگو نیست، بلکه مسئله مهم این است که افراد روز به روز، در دوره­های مختلف زندگی خود، در حالات و موقعیت­های مختلف و از سطحی به سطح دیگر تغییر می­کنند. در واقع، به نظر می­رسد که هر چه افراد سر­زنده­تر باشند (هرچند لزوماً نباید از ثبات بیشتری برخوردار باشند)، دامنه سطوح واقعیت- ایگو آنان گسترده­تر خواهد بود (ص 20). او در طول کار خود به نوسان مادام العمر بین اشکال متمایز، ادیپ و پساادیپ، فرایند ثانویه و خودمختار وجود و اندیشه، و اشکال ادغام شده، پیش از ادیپ، فرایند اولیه و غیر زبانی- آنچه او آن را “هسته روان­پریشی ما”می­نامد، اشاره می­کند. ممکن است رشد در اصل از مجموعه­ای از فرایندها به فرایند دیگر ادامه یابد، اما در طول زندگی، این فرایندها حالات متفاوت غیر موقتی و دامنه عملکردهای روانی در اختیار افراد است. او برای جمع­بندی “ایگو و واقعیت” می­گوید: شاید ایگو به اصطلاح کاملا توسعه­یافته و بالغ، ایگویی نباشد که در بالاترین یا آخرین مرحله توسعه تثبیت شده است و دیگران را پشت سر گذاشته است، اما ایگویی است که واقعیت خود را به­گونه­ای ادغام می­کند که سطوح عمیق­تر و اولیه ادغام واقعیت و ایگو، به­عنوان منابع پویای ساختار بالاتر بقا می­یابند (ص 20). این مفهوم ادغام مداوم است که بینش روانکاوی لئووالد را ایجاد می­کند.

نگرش روانکاوانه لئووالد

در نهایت لئووالد روانکاوی را  یک فرایند رشد در زمینه انتقال- انتقال متقابل[15] و نقش ویژه تحلیل گر می­داند. به طور مشابه، سابقا (هرچند که دیگر اینطور نیست)، انتقال مانعی برای روانکاوی تلقی می­شد. هرچند گاهی تجزیه و تحلیل انتقال، با حذف آن اشتباه گرفته می­شود. لئووالد از درون سنت روانشناسی خود، تفسیری جایگزین برای روابط آگاهانه و ناخودآگاه و انتقال به واقعیت ارائه می­دهد و ما را به دیدی از روان و تغییرات روانی برمی­گرداند که همزمان تحت تأثیر اولین توپوگرافی و همچنین نظریه ساختاری قرار می­گیرد. از نظر لئووالد، یک زندگی معنادار انسانی نه بر اساس جایگزینی زندگی ناخودآگاه با آگاهی یا اندیشه فرایند ثانویه، و نه بر غلبه بر تأثیر ناخودآگاه، بلکه بر تزریق زندگی ناخودآگاه به درون، و ادغام آن با آگاهی، پایه­گذاری شده است. تخیلات ناخودآگاه موجود در رویاها و نقل و انتقالات، زندگی را غنی کرده و به آن معنا می­بخشد. اگر همانطور که فروید می­گوید، روان از دو پیشینه (واقعیت روانی تخیل ناخودآگاه و اندیشه آگاهانه و فرایند ثانویه) تشکیل شده باشد، به نظر می­رسد که موضع کلاسیک روانشناسی خود و ایگو طرفدار جایگزینی مورد اول با مورد دوم است، در حالی که لئووالد طرفدار در­هم آمیختگی مداوم انتقال و واقعیت، آگاهانه و ناخودآگاه است، به­گونه­ای که در حالت مطلوب، هر فکر یا احساس واحدی چند برابر درآن قرا می­گیرد و هر دو واقعیت را ایجاد می­کند. در معنای متداول، او از آن برای اشاره به انتقال روابط با ابژه مربوط به دوران کودکی به اجسام بعدی استفاده کرد. او همچنین در مورد انتقال میل جنسی از ایگو به ابژه نوشت. در نهایت، انتقال به شیوه­ای اشاره دارد که ایده­های ناخودآگاه، شدت خود را به ایده­های نیمه­آگاه منتقل می­کنند، به عنوان مثال، در رویاها، هنگامی که افکار ناخودآگاه و دارای بار شدید با اتصال به باقی مانده­های تجارب روز، وارد هوشیاری می­شوند. از نظر لئووالد، انتقال به هر سه معنا طبیعی و مطلوب است، اما این سومین معنا است- من معتقدم که دارای حداقل معنای مرتبط با ابژه یا بین فردی است- که بیش از بقیه برای او حائز اهمیت است.

لئووالد بیان می­دارد که انتقال، به معنای انتقال شدت از ناخودآگاه به آگاه- فرایندهای تخصیص و شکل­گیری عاطفی که ابتدا در موقعیت­های روانکاوی، مشکل­ساز تلقی می­شد- به زندگی غنا و عمق و ساختار می­بخشد. در مخالفت با تمایز بین رابطه واقعی و رابطه انتقال که نیازمند تجزیه و تحلیل است، لئووالد بیان می­دارد که ادغام ایگو و واقعیت و همچنین یکپارچگی مداوم ایگو و واقعیت، به انتقال فرآیندهای ناخودآگاه و “محتویات” تجربیات و اشیاء جدید زندگی معاصر بستگی دارد… بدون انتقال، چیزی به عنوان واقعیت و رابطه واقعی وجود ندارد. هر “رابطه واقعی” شامل انتقال تصاویر ناخودآگاه به ابژه­های فعلی و اکنون است. در واقع، از لحاظ کنش متقابل تحول­آفرین بین ناخودآگاه و  نیمه­آگاه، اشیاء فعلی به معنای واقعی کلمه، تا حدی اشیاء و بنابراین واقعی هستند که این انتقال محقق گردد (ص 252، 254 ).

انتقال، نه­تنها تجربه را محدود می­کند بلکه آن را تحریف کرده و شکلی منفی به آن می­دهد- هر چند، شیوه­های انجام این کار، تمرکز ویژه روانکاوی بالینی است. انتقال تجربه را کامل­تر می­کند و به تجربه درون­روانی، ارتباطات میان­فردی و مواجهه با فرهنگ و طبیعت شکل داده و به آن معنا می­بخشد. لئووالد ادعا می­کند که وجود انتقال اهمیت ندارد، بلکه اینکه انتقال در زندگی فرد رخ می­دهد یا فرد به چه میزان از این انتقال بهره می­برد. ناخودآگاه فرد نیازی به هوشیاری کامل ندارد و نمی­تواند به هوشیاری کامل برسد، با این وجود می­تواند وجود و ارتباط را با هم ترکیب کند- همانطور که آن دسته از تحلیلگرانی که امروزه معتقدند که روانکاوی حاوی همدلی، تفکر و ارتباطات ناخودآگاه بین بیمار و تحلیلگر است. در عین حال، لئووالد فرایند ناخودآگاه و اولیه را برخلاف تفکر فرایند ثانویه آرمانی و بی کم و کاست نمی­داند. لئووالد در فانتزی و همچنین انتقال تجدید نظر می­کند. براساس روانشناسی­های تک­نفره، تخیل ناخودآگاه معمولا چیزی است که در قالب انتقال بیان می­شود، حتی اگر تکنیک تفسیری صحیح و همچنین تصور فانتزی ناخودآگاه و ریشه­های آن متفاوت باشد- برای طرفداران کلاین، این همان ساختارهای مبتنی بر اضطراب ایگو، بدن- ایگو و ابژه است که ما از طریق تقسیم، فرافکنی و درونی­سازی ایجاد می­کنیم؛ برای روانشناسان ایگو و خود، همان اختلالات ایجاد­شده توسط خواسته­های برخواسته از انگیزه و محرکی است که با مقاومت خود یا فراخود روبرو شده­اند. در هر دو دیدگاه، هدف مهم تجزیه و تحلیل، برقراری ارتباط بین تخیل و واقعیت است. همانطور که لئووالد می­گوید، “در فرایند تحلیلی، تخیلات و خاطرات دوران کودکی، با پیوند با واقعیت فعلی وضعیت تحلیلی و تحلیلگر، معنا را دوباره به دست آورده و ممکن است دوباره در جریان کل زندگی ذهنی قرار گیرند” (1975 ، ص. 362-3). در این زمینه، لئووالد استدلال می­کند که تخیل ناخودآگاه به یک واقعیت بی­معنی متفاوت، معنای شخصی می­دهد، و او می­خواهد اطمینان حاصل نماید که برقراری ارتباط مجدد، همان جایگزینی یا جانشینی نیست: فانتزی تنها تا جایی غیر واقعی است که ارتباط آن با واقعیت فعلی قطع شود. با این وجود، در این حوزه، واقعیت فعلی غیر­واقعی نیز است. شاید واژه “غیرواقعی” بهتر از “بی­معنی” باشد (ص 362).

با آگاهی از درک تکاملی خود از روان، دیدگاه لئووالد درباره انتقال و تخیل، نه­تنها به یکپارچگی ناخودآگاه و آگاه، بلکه به یکپارچگی گذشته و حال اشاره دارد. ادغام درون­روانی گذشته و حال به نوبه خود، شروع به بازگردانی روابط ابژه می­کند. لئووالد به ما یادآوری می کند که انتقال به­طور قابل­توجهی از ناخودآگاه به سمت آگاه حرکت می­کند، نه از گذشته به حال. لئووالد همچنین اشاره می­کند که “رفتار بیمار، در حالی که از طریق انتقال از گذشته به حال تعیین می­شود، غالبا توسط رفتار یا کلمات تحلیلگر تحریک می­شود، به­طوری که نشان­دهنده انتقال متقابل انجام­شده از سوی بیمار است (1986 ، ص 279).

انتقال (و انتقال متقابل) به نوبه خود، حاصل گذشته و حال است؛ تفسیر جدیدی است که براساس این ریشه­ها (گذشته)، تجربیات و رشد بعدی شکل گرفته و به­طور فزاینده­ای توسط روابط مبتنی بر تمایلات جنسی در برخوردهای تحلیلی اصلاح می­شود. بنابراین، گذشته و حال ذهنی، روابط شیئی یا ابژه­ای و خود گذشته و حال، در نهایت متقابلاً تعیین­کننده و سازنده هستند: تجسم گذشته تحت تاثیر تجربیات جدید حال است… از آنجایی که بازآفرینی تجربه نوعی یادآوری است، ممکن است خاطرات تحت­تأثیر تجربه کنونی تغییر کنند … بنابراین نه­تنها این موضوع حقیقت دارد که  حال ما تحت تأثیر گذشته قرار است، بلکه گذشته نیز- به عنوان نیروی زندگی درون بیمار- تحت تأثیر حال قرار می­گیرد (1975، ص 360). دیدگاه روانکاوی لئووالد شامل رهایی ادیپی لازم برای فردیت است، رهایی که مستلزم شناخت و پذیرش مسئولیت زندگی ما به عنوان خود ماست.

او می­گوید، مبالغه نیست اگر بگوییم که فرض مسئولیت برای زندگی خود و انجام آن در واقعیت روانی برابر با قتل والدین و چنین جنایتی است… نه­تنها اقتدار والدین با گرفتن اختیار از والدین و تصاحب آن از بین می­رود، بلکه اگر این فرایند به طور کامل انجام شود، والدین به عنوان ابژه­های جنسی نابود می­شوند (1979، ص 389). در این دیدگاه، فرد، خودمختاری و عاملیت، غالبا اشکال مسئولیت برای خود هستند و رد وابستگی یا مشارکت با دیگران: مسئولیت نسبت به خود … ذات فراخود به عنوان عامل داخلی نیست.

دیدگاه لئووالد در مورد خودشناسی و مسئولیت­پذیری در این زمینه بیشتر در موضع افسردگی کلاین[16]، تجمع برخورد در قدرت مطلق وینیکوت[17] و یکپارچگی و کمال اریکسون[18] است. همانطور که لئووالد می­گوید، “چنین تخصیصی … به معنای تجربه خود به عنوان عامل است، علیرغم این واقعیت که ما بدون رضایت آگاهانه به دنیا آمده­ایم و والدین خود را انتخاب نکرده­ایم” (ص 392). جنایت قتل والدین باعث ایجاد احساس گناه می­شود و به نوبه خود، بخش مرکزی عاملیت، در حال جبران خسارتی است که ما در جداسازی و ایجاد زندگی خود کرده­ایم. در توصیف بینش­های روانکاوی، فکر نکردن در مورد دستاوردهای ثابت تحلیلی یا تکاملی دشوار است.

برخلاف توضیحات تک­مرحله­ای رشد، لئووالد برای آنچه که ما از نخستین دوره رشد خود، یعنی زمانی که خود و دیگران سیال و در حال تغییر است، بدست می­آوریم ارزش قائل است. پروژه­های “ادیپ” در مورد شخصیت و و اخلاق و دغدغه­های پیش­ادیپ در مورد مرزها، جدایی، ارتباط و فضای انتقالی در طول زندگی ادامه دارد: به نظر می­رسد [روانکاوی] با این قیاس منطقی پابرجا مانده و سقوط می­کند که ظهور یک فرد نسبتاً خودمختار، اوج رشد انسان است. از سوی دیگر، تا حدودی در نتیجه پژوهش­های تحلیلی، آگاهی فزاینده­ای در مورد نیرو و اعتبار تلاش دیگر برای وحدت، همزیستی، ادغام، ترکیب یا شناسایی- هر نامی که دوست داریم به این حس و اشتیاق عدم تفکیک و عدم تمایز بگذاریم- وجود دارد (1979، ص 401-2).

همانطور که گفتم، داستان روابط ابژه برای لئووالد در ماتریس مادر- نوزاد شروع می­شود. این ماتریس از طریق عقده ادیپ ادامه می­یابد که در آن، لئووالد با تجدید نظر در شخصیت اجسام ادیپی، علاوه بر نقش ویژه آنها در رشد جنسی بر دوگانگی مبهم آنها در تمایز سوژه- ابژه تأکید می­کند. او ادعا می­کند که ابژه­های ادیپی باید فراتر رفته (از این رو، لزوماً مشمول والد کشی می­شود)، اما آنها نیز به نوعی در ماهیت محارمی خود گذرا هستند. آنها در قلمروی انتقالی و فضای یکی بودن و متفاوت بودن، شباهت داشتن و نداشتن، بخشی از فاعل بودن و در عین حال یک ابژه بودن قرار دارند. این همان چیزی است که به مجموعه ادیپی شدت و عشق شدید می­بخشد. آنها از آن جهت اهمیت دارند که در عین حال، هم توسعه خود- که با پیوندهای پیش ادیپی هویت و یگانگی به موضوع پیوند می­خورد- و هم ابژه­های میل جنسی هستند.

لئووالد از بینش خود در ابهام ابژه ادیپی استفاده می­کند تا ما را به حوزه­ای برساند که در آن موضوعیت و عینیت بی­پایان مورد بحث قرار می­گیرند. او می­گوید که اگر تمام حوزه شناسایی و همدلی را از حالت عادی حذف کنیم … به یک حالت عادی می­رسیم که شباهت چندانی با زندگی واقعی ندارد. هویت و همدلی، جایی که مرزهای ذهنیت و عینیت به­طور موقت به حالت تعلیق درآمده یا غیرفعال است، بدون اشاره به زندگی روزمره روانکاو و روان درمانگر، نقش مهمی در روابط بین فردی روزمره ایفا می­کند (1979، ص 403). لئووالد به­طور جدی در مورد دیدگاهی در مورد برخورد تحلیلی حاصل از انتقال و انتقال متقابل صحبت می­کند که مملو از احساسات و تخیلات تحلیلگر و بیمار است: سرمایه­گذاری عاطفی تحلیلگر که توسط هر دو طرف پذیرفته می­شود یا مورد پذیرش هیچیک از طرفین قرار نمی­گیرد، یک عامل تعیین­کننده در روند درمان است … اگر ظرفیت انتقال…معیار تحلیل­پذیری بیمار باشد، ظرفیت انتقال متقابل، معیار توانایی تحلیلگر برای تجزیه و تحلیل است (1986، ص 285-6).

همانطور که لئووالد می­گوید، انتقال و انتقال متقابل “دو چهره متفاوت از پویایی یکسان است که ریشه در درهم آمیختگی ناگسستنی با دیگران دارد که زندگی فرد از آن منشاء می­گیرد و در طول زندگی فرد در پیچیدگی­ها، پیامدها و تحولات بیشماری ثابت باقی می­ماند (1986، ص 276).

تجزیه و تحلیل­ها، درست مانند ویژگی­های جهان­شمول تجارب اولیه، باید در جریان تأثیر و موسیقی کلمات تحلیلگر غوطه­ور شود، اما نیازمند تفسیر نیز هستند: بواسطه یک تفسیر، هم تجربیات ناخودآگاه و هم سطوح سازمانی بالاتر ان تجربیات، در اختیار بیمار قرار می­گیرد” (ص 242).

جمع­بندی

این مقاله جنبه­های مختلف دیدگاه روانکاوی هانس لئووالد- دیدگاه لئووالد در مورد روان و تفکر الهام­بخش او را توصیف می­کند. در ابتدا، من به دیدگاه دوگانه لئووالد اشاره کردم- روانشناسی ذهنیت­گرای بنیادین خود، که کاملاً از دیدگاه روان یک فرد و یک ابژه ذاتی شروع می­شود-  نظریه روابط ادعا دارد که از بدو تولد، هیچکس و هیچ تجربه­ای خارج از ماتریس نسبیت وجود ندارد. سپس بر دیدگاه تکاملی لئووالد در مورد روان تأکید کردم. سوم، من به روش­هایی اشاره کردم که لئووالد از طریق آنها نشان می­دهد که چگونه می­توان تمام جنبه­های زندگی روانی را در امتداد محورهای تمایز­زدایی تصور کرد. دیدگاه دوگانه لئووالد بر شدت و عمق و دامنه تجربه تأکید دارد. ارزیابی شدت و عمق در مفهوم­آفرینی ادغام پیش آگاهانه و ناخودآگاه و تخیل یا انتقال و واقعیت لئووالد یافت می­شود. محدوده، در بینش لئووالد در مورد نوسان بین وحدت و یگانگی ذهنیت و عینیت از یک سو و تمایز ادیپی و عشق ابژه از سوی دیگر یافت می­شود. یگانگی ذهنیت و عینیت ریشه در شیوه های عاطفی و غیرمنطقی ابتدایی شخصیت دارد که ما آنها را در احساسات مذهبی توضیح می­دهیم. یگانگی ذهنیت و عینیت در زبانی احساسی و مهیج منعکس می­شود که ما نمونه آن را در شعر می­یابیم. تمایز ادیپی، تفکر علمی و سایر فرایندهای ثانویه و همچنین روابط جنسی و والدی بزرگسالان را که شخصیت و تفاوت با سایرین را تشخیص می­دهد، امکان­پذیر می­سازد. شدت، عمق و محدوده به­طور بالقوه­ای تجربه را توصیف می­کند، زیرا ما آن را هم از موضع بنیادین ذهنیت­گرا و هم از دیدگاه روابط ابژه درک می­کنیم. رهایی ادیپی که برای فردیت کامل و هویت فردی لازم است، با تداوم جبران­ناپذیر ماتریس مادر- کودک (و تحلیلگر- درمانجو)- رابطه­ای که مبنایی برای رشد تجارب را فراهم می­کند- همراه می­شود. همانطور که نقل قول­های گسترده من نشان می­دهد، لئووالد دیدگاه نظری پیچیده خود در مورد روان و دیدگاه روانکاوی خود را در اصطلاحات بدیهی وابسته به پدیدارشناسی بیان می­کند: “تجربیات کنونی ما تا حدی از شدت و عمق برخوردار هستند که با تجارب ناخودآگاه مربط به دوران کودکی که نمایانگر ماتریس شکست­ناپذیر تمام تجربیات بعدی، در ارتباط باشند (کنش متقابل داشته باشند).

 

* این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.

 

پانویس ها:

[1] Loewald

[2] روی دهنده یا موجود در روان شخص

[3] Oedipus

[4] Hartmann’s vein

[5] براساس عقاید و برداشت های فردی و نه واقعیات و حقایق

[6] Stern

[7] Freud and Mahler

[8] ego-psychologists

[9] Klein and Fairbairn

[10] Civilization and its discontents

[11] Cathexis: در نظریۀ روانکاوی، صرف انرژی روانی بر روی موضوع های مختلف، مانند آرزو، خیال، افراد، هدف، فکر، گروه اجتماعی و خویشتن

[12] Jacques Lacan: پزشک، فیلسوف و روانکاو برجسته فرانسوی بود که به خاطر ایده «بازگشت به فروید» و رساله‌ای که در آن ناخودآگاه را به صورت یک زبان ساختاربندی کرده معروف شد

[13] oedipal development : احساسات و علائق کودکان 3 تا 6 ساله نسبت بوالدین جنس مخالف خود

[14] Klein

[15] انتقال امیال سرکوفته طبیب به بیمارش ، انتقال احساسها و تظاهر نیازها و تضادهای درمان کننده در بیمار

[16] Klein

[17] Winnicott

[18] Erikson

منابع:

Chodorow, N. J. (2003). The psychoanalytic vision of Hans Loewald. The International Journal of Psychoanalysis84(4), 897-913.

Balsam RH (1997). Active neutrality and Loewald’s metaphor of theater. Psychoanal. St.Child 52: 3-16.

Bourdieu P (1980). Le sens pratique. Paris: Editions de Minuit.

Busch F (1995). The ego at the center of clinical technique. Northvale, NJ: Jason Aronson.

Busch F (1999). Rethinking clinical technique. Northvale, NJ: Jason Aronson.

Busch F (2000). What is a deep interpretation? J. Amer. Psychoanal. Assn. 48: 237-54.

Caper R (1988). Immaterial facts. Hillsdale, NJ: The Analytic Press.

Chodorow NJ (1989). Feminism and psychoanalytic theory. New Haven, CT: Yale Univ.Press; Cambridge, UK: Polity Press.

Chodorow NJ (1999). The power of feelings. New Haven, CT: Yale Univ. Press.

Cooper A (1988). Our changing views of the therapeutic action of psychoanalysis: Comparing Strachey and Loewald. Psychoanal. Q. 57: 15-27.

Cooper S (2000). Objects of hope. Hillsdale, NJ: The Analytic Press.

Fogel GI (Ed.) (1991). The work of Hans Loewald: An introduction and commentary.Northvale, NJ: Jason Aronson.

Fogel GI, Tyson P, Greenberg J, McLaughlin JT, Peyser ER (1996). A classic revisited:Loewald on the therapeutic action of psychoanalysis. Special panel report on Hans Loewald. J. Amer. Psychoanal. Assn. 44: 863-924.

Friedman L (1996). The Loewald phenomenon. J. Amer. Psychoanal. Assn. 44: 67-8.

Gray P (1994). The ego and analysis of defense. Northvale, NJ: Jason Aronson.

Jacobson E (1964). The self and the object world. New York: Int. Univ. Press.

Kaywin R (1993). The theoretical contributions of Hans W. Loewald. Psychoanal. St. Child48: 99-114.

Lear J (1990). Love and its place in nature. New York: Farrar, Straus & Giroux.

Lear J (1996). The introduction of Eros: Reflections on the work of Hans Loewald. J. Amer.Psychoanal. Assn. 44: 673-98.

Lear J (2000). Introduction. In Papers on psychoanalysis, pp. ix-xl. New Haven, CT, USA:Yale Univ. Press.

Leavy SA (1989). Time and world in the thought of Hans W. Loewald. Psychoanal. St.Child 44: 231-40.

Loewald HW (1951). Ego and reality. In Papers on psychoanalysis, pp. 3-20, New Haven,CT, USA: Yale Univ. Press.

Loewald HW (1960). On the therapeutic action of psychoanalysis. In Papers onpsychoanalysis, pp. 221-56, New Haven, CT, USA: Yale Univ. Press.

Loewald HW (1962). Intenalization, separation, mourning and the superego. In Papers onpsychoanalysis, pp. 257-76, New Haven, CT, USA: Yale Univ. Press.

Loewald HW (1972). Freud’s conception of the negative therapeutic reaction with somecomments on instinct theory. In Papers on psychoanalysis, pp. 315-25, New Haven, CT,USA: Yale Univ. Press.

Loewald HW (1975). Psychoanalysis as an art and the fantasy character of the psychoanalytic situation. In Papers on psychoanalysis, pp. 352-71. New Haven, CT, USA: Yale Univ. Press.

Loewald HW (1978a). Primary process, secondary process, and language. In Papers on psychoanalysis, pp. 178-206, New Haven, CT, USA: Yale Univ. Press.

Loewald HW (1978b). Instinct theory, object relations, and psychic structure formation. In Papers on psychoanalysis, pp. 207-18. New Haven, CT, USA: Yale Univ. Press.

Loewald HW (1978c). Psychoanalysis and the history of the individual. New Haven, CT,USA: Yale Univ. Press.

Loewald HW (1979). The waning of the Oedipus complex. In Papers on psychoanalysis, pp. 384-404, New Haven, CT, USA: Yale Univ. Press.

Loewald HW (1980). Papers on psychoanalysis. New Haven, CT, USA: Yale Univ. Press.

Loewald HW (1986). Transference-countertransference. J. Amer. Psychoanal. Assn. 34:275-87.

Loewald HW (1988). Sublimation: Inquiries into theoretical psychoanalysis. In Papers on psychoanalysis. pp. 439-527. New Haven, CT, USA: Yale Univ. Press.

Mitchell S (2000). Relationality: From attachment to inter subjectivity. Hillsdale, NJ: The Analytic Press.

Nields JA (2003). From unity to atonement: Some religious correlates of Hans Loewald’s developmental theory, Int. J. Psycho-Anal. 84: 699-716.

Paniagua C (1985). A methodological approach to surface material. Int. Rev. Psycho-Anal. 12: 311-25.

Stern DN (1985). The interpersonal world of the infant. New York: Basic Books.

Teicholz JG (1999). Kohut, Loewald, and the postmoderns. Hillsdale, NJ: The Analytic Press.

The Goals of Clinical Psychoanalysis (2001). Special Issue of Psychoanal. Q. LXX (1).

Hans Loewald – Wikipedia