خوانش وینیکات| توماس آگدن (۲۰۰۱)

خوانش وینیکات/ نویسنده: توماس آگدن (2001)/ مترجم: فریما رحمتی/ ویراستار: عادله عزتی
روانکاوی در قرن اول پیدایش خود چندین متفکر بزرگ داشته است، اما از نظر نویسنده این مقاله، فقط یک نویسنده بزرگ انگلیسی زبان وجود دارد: دونالد وینیکات. از آنجا که سبک و محتوا در نوشتار وینیکات بسیار به هم وابسته است، خوانش موضوعی مقالات وی، که منحصراً به منظور جمع آوری “آنچه مقاله در مورد آن نوشته شده است” انجام می شود، حق مطلب را ادا نمی کند. چنین تلاش هایی غالباً به بیاناتی پیش پا افتاده می انجامد. وینیکات در بیشتر موارد، از زبان برای نتیجه گیری استفاده نمی کند؛ بلکه او از زبان برای ایجاد تجاربی در خواندن استفاده می کند که از ایده هایی که ارائه می دهد، یا به عبارت دقیق تر از ایده هایی که با آنها بازی می کند، جدایی ناپذیر هستند.
نویسنده در این مقاله، مطالعه ای از “رشد هیجانی اولیه” وینیکات (1945) را ارائه می دهد، اثری که دربردارنده بذر تقریباً تمام کارهای وینیکات، در طول بیست و شش سال بعدی زندگیش است. نویسنده مقاله حاضر، به بررسی وابستگی متقابل زندگی ایده های در حال گسترش، و زندگی نوشتار در این مقاله مهم وینیکات نشان می پردازد. آنچه مقاله “رشد هیجانی اولیه” به خواننده روانکاوی ارائه می دهد را نمی توان به روش دیگری بیان کرد (یعنی این که نوشتار به طور عجیبی در برابر تفسیر و تاویل مقاوم است). تجربه نویسنده مقاله حاضر -با این امید که بتواند آن را به خواننده منتقل کند- این بوده است که آگاهی از نحوه کاربرد زبان در نوشته های وینیکات، می تواند به طور قابل توجهی یادگیری فرد را از خوانش آنها افزایش دهد.
سبک و محتوی دو عنصر جدایی ناپذیر در نوشتار هستند. هرچه نوشته قویتر باشد، بیشتر از این پیوستگی در خدمت ایجاد معنا استفاده میکند. من در سالهای اخیر دریافتهام که مناسب ترین راه برای مطالعه و آموزش وینیکات، این است که مقالات او را با صدای بلند، خط به خط و مثل یک شعر بخوانم؛ در راستای این که بفهمم زبان در کنار آنچه می گوید، دارد چه کاری انجام می دهد. اغراق نیست اگر بگوییم بسیاری از متون وینیکات سزاوار نام شعر منثور هستند. از این دیدگاه، متون وینیکات با تعریف تام استاپارد (1999) همخوانی دارد: «فشردهسازی همزمان زبان و گسترش معنا».
در این مقاله تمرکز من روی مقاله «رشد هیجانی اولیه» وینیکات (1945) است که از دید من اولین سهم عمده او در روانکاوی است. من خودم را به توضیح مقاله وینیکات محدود نمیکنم، هرچند که بسیاری از ایدههایی که از این مقاله نضج یافتند در اینجا مورد بحث قرار میگیرند. علاقه اصلی من این است که به این مقاله به عنوان قطعهای از ادبیات غیر داستانی نگاه کنم که در آن ملاقات خواننده و نوشتار، شروع تجربهای خیالی از طریق مدیوم زبان است. صحبت از نوشتههای وینیکات به عنوان اثر ادبی، به معنی کم کردن ارزش علمی آنها به عنوان آثاری که حاوی ایدههای بزرگ و مهم در رشد روانکاوی است، نیست؛ برعکس تلاش من این خواهد بود که راه هایی را نشان دهم که در آنها زندگی نویسنده از ایدههایی که مطرح میکند جدایی ناپذیر است.
قبل از نگاهی نزدیکتر به «رشد هیجانی اولیه»، من تعدادی از مشاهدات را که نشان میدهد چگونه اهمیت نوشتن مجازا در همه کارهای وینیکات راه پیدا میکند ارائه میکنم. اولین کیفیت نوشته برای ضربه زدن به خواننده، فرم آن است. بر خلاف مقالات هر روانکاو دیگری که میتوانم به آن فکر کنم، مقالات وینیکات مختصر است (معمولا شش الی ده صفحه) و اغلب شامل لحظهای در میانه مقاله است که خواننده را به کناری میکشد و در جملهای میگوید: «ویژگی ضروری ارتباط برای من این است که …..» (1971). اما مشخص ترین امضای نوشتههای وینیکات صدای آن است. صدایی که تصادفی و بداهه است، با این حال همیشه هم به خواننده و هم به موضوع مورد بحث عمیقا احترام میگذارد. این صدا به خودش اجازه سرگردان کردن در حین فشردگی شعر را میدهد. این صدا حاوی هوشی فوقالعاده است که در عین حال فروتن بوده و به خوبی از محدودیتهای خود آگاه است؛ صدایی حاکی از یک صمیمیت خلع سلاح شده که گاهی با شوخطبعی همراه می شود؛ صدایی که در عین بازیگوش و خیالی بودن، هیچ وقت خودمانی و احساساتی نمی شود.
هر تلاشی برای انتقال حس صدا در نوشتههای وینیکات، باید در کیفیت بازیگونه آن مکانیابی شود. انواع بازیگوشی که در نوشتههای وینیکات با آن مواجه میشویم طیف وسیعی را در بر میگیرد. اگر بخواهیم از مواردی نام ببریم، میتوان به شاهکار غیرآگاهانه و دلسوزانهی او در معرفی «بازی اسکوئیگل» با بیماران کودک اشاره کرد. بازیگوشیهای جدی (و یا جدیت بازیگونهای) در تلاش وینیکات برای تولید یک شکل از تفکر/ تئوری و بیان ماهیت پارادوکسیکال تجربه انسان، طوری که وینیکات آن را درک میکرد وجود دارد. او از بازی با ظرافت با کلمات لذت میبرد، مانند تکرار یک عبارت آشنا در اشکال مختلف برای اشاره به نیاز بیمار برای شروع و پایان تحلیل: «من تحلیل را انجام میدهم، زیرا این کاری است که بیمار باید بتواند آن را انجام دهد و آن را پشت سر بگذارد».
در حالی که نوشتار او شخصی است، یک احتیاط خاص مربوط به زبان انگلیسی در زبانش وجود دارد، که حاوی ترکیبی پارادوکسیکال از رسمیت و صمیمیت است، که مشخصه روانکاوی است (آگدن، 1989). از نظر همه مسائل مرتبط با فرم و صدا، کار وینیکات شباهتهای قوی به داستانهای موجز، هوشمندانه، بازیگوشانه و همزمان جذاب و کنایهآمیز بورخس و نثر و شعر رابرت فراست دارد.
صدای غیر قابل تقلید وینیکات در «رشد هیجانی اولیه»، تقریبا به محض اینکه شروع به توضیح متدولوژی خود میکند، شنیده میشود:
قصد ندارم در ابتدا به مرور تاریخچه پرداخته و رشد ایدههایم از نظریههای دیگران را نشان دهم، زیرا ذهن من اینطور کار نمیکند. من این و آن، اینجا و آنجا را جمعآوری میکنم و با تجربه بالینی که از تئوری خودم حاصل شده مینشینم و در آخر نگاه میکنم تا ببینم چه چیزی را از کجا برداشتهام. شاید این به اندازه روش های دیگر خوب باشد.
در جمله «شاید این از هر رویکردی بهتر باشد»، یک شوخطبعی بازیگوشانه با کلمات وجود دارد. به نظر میرسد این در زمینه آنچه که به عنوان موضوع اصلی مقاله بیان شده، قرار می گیرد: ایجاد یک «روش»، روشی برای زنده ماندن که متناسب با فردیت شخص بوده و مشخصه و علامت منحصر به فرد او باشد، شاید تنها نتیجه مهم رشد هیجانی اولیه باشد. در فرآیند تبدیل شدن به یک فرد، نوزاد (و مادر)، «این و آن را از اینجا و آنجا جمعآوری میکنند». تجربه اولیه از سلف تکه تکه است، و به طور همزمان، (به کمک مادر) «جمع آوری» می شود، به شیوهای که اجازه میدهد تجربه نوزاد از خود، در هر لحظه، در یک جا منسجم شود. از این گذشته، برای نوزاد، تکههای (درون فکنی شده) از دیگران _یا برای نویسنده ایدههای دیگران_ نباید در فرآیند ایجاد معنا غالب شود. «ذهن من اینطور کار نمیکند»؛ همانطور که نوزاد سالم تحت مراقبت مادری سالم. تجربه زیسته هر فرد باید مبنای ایجاد انسجام خود و یکپارچگی آن باشد. تنها پس از اینکه احساسی از خود شروع به ظهور میکند (چه برای نوزاد و چه نویسنده)، میتوان به کمک دیگران برای ساختن سلف (یا ایدهها) اذعان کرد. «در انتها نگاه میکنم که چه چیزی را از کجا برداشتهام».
وینیکات سپس به اختصار جنبههای متعددی از رابطه تحلیلی را با تاکید خاصی بر انتقال/ انتقال متقابل بررسی میکند. او معتقد است که هسته تجربه است که منبع اصلی او از مفهوم رشد هیجانی اولیه را میسازد. من فقط یک پاراگراف کوتاهی را بررسی میکنم (دو جمله) که به دقت در بحث وینیکات در مورد انتقال/ انتقال متقابل در رشد هیجانی اولیه آورده شده است. من این جملات را انتخاب کردم زیرا به نظرم هر دو جمله، هم در زمینه رابطه تحلیلی، و هم به هم پیوستگی قوی زبان و ایده در کار های وینیکات، اهمیت زیادی دارند.
مراجع افسرده، نیاز به این دارد که روانکاو بداند بخشی از کار تحلیلی تا حدی در تلاش برای کنار آمدن با افسردگی، یا احساس گناه و اندوه ناشی از عناصر مخرب عشق خودش (روانکاو) است. برای پیش رفتن بیشتر در بین این خطوط، بیماری که بهواسطه رابطه اولیه و پیش افسرده با ابژههایش درخواست کمک میکند، به روانکاوش نیاز دارد تا بتواند عشق و نفرت جابهجا نشده و همزمان روانکاو از خودش را ببیند. در بند اولیه این دو جمله، وینیکات نه تنها یک نظریه افسردگی کاملا متفاوت از فروید و کلاین ارائه میدهد، همچنین مفهوم جدیدی از نقش انتقال متقابل در روند تحلیلی معرفی میکند. او پیشنهاد میکند که افسردگی اساسا یک همانندسازی بیمارگون با جنبه های مورد نفرت یک ابژه دوگانه دوست داشتنی (و از دست رفته) در تلاش ناهشیار برای اجتناب از تجربه خشم نسبت به ابژه از دست رفته نیست (فروید. 1914). همچنین وینیکات افسردگی را حول فانتزی ناهشیار که در آن عصبانیت ابژه دوست داشتنی را زخمی میکند، از خود میراند و یا میکشد نمیبیند (کلاین. 1952).
در فضای یک جمله واحد، وینیکات پیشنهاد میکند (با استفاده از یک ایده، به جای توضیح دادن آن) که افسردگی، نمودی از به کار گرفتن افسردگی مادر و یا دیگر ابژههای عشق (در فانتزی، کشیدن آن به سمت خودش) با هدف ناهشیار تسکین دادن او است. آنچه که شگفت آور است این است که تصویر ارائه شده از افسردگی نه از طریق یک بیان مستقیم، بلکه با استفاده از جملهای که عملا نامفهوم است ارائه شده، تا زمانی که خواننده ابتکار عمل انجام یک خلق یا کشف از مفهوم ریشههای بین نسلی و ساختارهای پویای افسردگی داشته باشد. تنها پس از اینکه خواننده این وظیفه را به انجام رساند، اینکه چرا «مراجع افسرده نیاز به درک روانکاو از این دارد که بخشی از کار تحلیلی تا حدی در تلاش برای کنار آمدن با افسردگی، یا احساس گناه و اندوه ناشی از عناصر مخرب عشق خودش (روانکاو) است»، معنا پیدا میکند. به عبارت دیگر، اگر روانکاو از کنار آمدن با احساسات مبنی بر افسردگی خود که ناشی از گذشته و یا تجربه زندگی فعلی است ناتوان باشد (چه بهنجار و چه بیمارگون)، قادر نخواهد بود راههایی را شناسایی کند که بیمار ازطریق آن ناآگاهانه تلاش میکند و تا حدی موفق میشود افسردگی روانکاو را به عنوان مادر انتقالی از بین ببرد.
آن جنبههایی از افسردگی روانکاو که از منابع مستقل از همانندسازی ناهشیار روانکاو با مادر درونیشده افسرده ناشی میشود، به مراتب کمتر در دسترس بیمار است. زیرا بیمار نمیتواند افسردگی مادر را که تمام طول عمر از نزدیک شناخته و حضورش را حس کرده در روانکاو پیدا کند. بیمار با قدرت نگران افسردگی منحصر به فرد مادر درونی شده است (افسردگی هر فرد آفرینش منحصر به فرد خود اوست که ریشه در شرایط خاص تجربه زندگی و سازمان شخصیت او دارد). به این ترتیب، وینیکات پیشنهاد میکند که روانکاو باید با افسردگی خودش کنار بیاید تا بتواند افسردگی مادر درونی شده بیمار را که به او فرافکنی میشود تجربه کند. تنها در صورتی که روانکاو بتواند با تجربه افسردگی مادر درونی شده (به عنوان حسی مجزا از افسردگی خود) بنشیند/ زندگی کند، قادر خواهد بود تا تلاش پاتولوژیک بیمار برای تسکین درد روانی مادر (که در حال حاضر در روانکاو احساس میشود) را، که با درونفکنی آن به سلف بیمار به عنوان یک جسم خارجی آسیبرسان انجام می شود، تجربه کند. وینیکات بند دوم جمله مورد بحث را در حالی ارائه میکند که انگار راه ساده دیگری برای بیان آنچه که در جمله اول گفته شد وجود دارد؛ «یا باید بگویم»، در واقع این به کلی موضوعی جدید است: «روانکاوِ بیمار افسرده، باید بتواند با افسردگی خودش کنار بیاید…»، با احساس گناه و اندوه ناشی از تخریبگر بودن عشق خود. بنابراین، روانکاوِ یک بیمار افسرده همچنین باید قادر به کنار آمدن با نابودی اجتنابناپذیر عشق باشد. بدین معنی که، عشق تقاضای ابژه دوستداشتنی است، ابژه ای که ممکن است (در فانتزی یا گاهی در واقعیت) فشار زیادی به شخصی که دوستش دارد وارد کند. به عبارت دیگر، روانکاو در مسیر تحلیل شخصی و به وسیله خود تحلیلی، باید به طور موثری با ترس خودش از اثرات تخلیهای عشق مواجه شود، تا بتواند بیمار را بدون ترس از آسیب زدن به او که باعث احساس غم و اندوه در روانکاو میشود، دوست بدارد.
وینیکات اینجا توقف نمیکند. در جملهای که در پاورقی نقل میکند، در مفهوم روانکاوانه از «چارچوب تحلیلی»، با دیدن آن به عنوان مدیومی برای ابراز تنفر روانکاو از بیمار، انقلابی برپا میکند (و من کلمات را با دقت استفاده کرده ام): «……….پایان ساعت، پایان تحلیل، قوانین و مقررات … همه اینها نمودهایی از نفرت روانکاو هستند». بخش زیادی از قدرت این کلمات، ناشی از این واقعیت است که این ایده که نفرت درمانگر در رفتارش بروز پیدا میکند (اقداماتی که آنقدر عادی به نظر می رسند که مکررا مورد بی توجهی قرار میگیرند)، بلافاصله توسط خواننده روانکاو به عنوان بخشی از تجربهاش با تقریباً همه بیماران شناسایی میشود. وینیکات نمودهای ناگفته نفرت را از تجربه ناهشیار یا نیمه هشیار خواننده/ روانکاو از «بیرون انداختن بیمار» (در انتهای هر جلسه)، یا وضع کردن محدودیتهایی برای بیمار (در نگه داشتن سایر چارچوب ها)، شناسایی و تفسیر میکند. آنچه که در اینجا به طور ضمنی مطرح است، این تصور است که ترس روانکاو از مخرب بودن نفرتش، میتواند منجر به نقض مخرب چارچوب تحلیلی در درمان شود. مثل ادامه دادن چند دقیقهای جلسه توسط درمانگر برای «قطع نکردن مراجع» یا هماهنگ کردن هزینهای کمتر از آنچه مراجع استطاعت پرداخت آن را دارد «چون مراجع مکررا در کودکی توسط پدر و مادر مورد بهره برداری قرار گرفته»، یا تماس گرفتن تکانشی با بیمار زمانی که جلسهای را نیامده «برای اینکه مطمئن شود که او خوب است» و ….
تنها با نگاهی دقیق به این جملات، میتوان آنچه که در رابطه زنده بین نوشتار و خواننده وجود دارد را تشخیص داد و درک کرد، که بخش عمدهای از زندگی ایدههای در حال گسترش را تشکیل میدهد. همانطور که دیدیم، نوشتار خواستار این است که خواننده در خلق معنا، یک شریک فعال باشد. نوشتار (مانند تعاملات آنالیزان)، فقط و فقط احتمالاتی از معنا را پیشنهاد میکند. خواننده/روانکاو باید مایل و قادر باشد فضایی درون خود برای تجربه یا خلق معانی متعدد باز کند، و اجازه دهد یک یا چند معنی همزمان و باهم حضور داشته باشند.
از این گذشته، مهم است که توجه داشته باشیم که عبارت «کار میکند» (با وام گرفتن کلمهای در بیان وینیکات از متودولوژی) در ابعاد بزرگتر به وسیله قدرتش برای (تعبیر ناهشیار) درک خواننده آورده شده است. شاید همه نوشتههای خوب (چه شعر، چه نمایشنامه و رمان و ….) تا حد مشخصی اینطور «کار میکنند».
نوشته وینیکات در مقاله مورد بحث (و تقریبا تمام آثاری که در سه جلد مجموعه مقالات جمع آوری شدند)، به طرز شگفتآوری در بحث بالینی کوتاه هستند. من معتقدم، این موضوع حاصل این واقعیت است که تجربه بالینی تا حد زیادی در تجربه خواننده از «خوانده شدن» (تعبیر شدن و فهمیده شدن) توسط نوشته، شکل میگیرد. هنگامی که وینیکات موارد بالینی را ارائه میدهد، معمولاً به یک مداخله خاص با یک بیمار خاص نمیپردازد، بلکه به تجربهای بسیار رایج در تحلیل اشاره میکند. به این ترتیب، او به طور ضمنی از خواننده میخواهد تا از تجربه زیسته با بیمار استفاده کند. نه با هدف بلعیدن تئوری وینیکات بلکه با دعوت از پاسخ اولیه خواننده به متن (فراست، 1942).
شکلهای مختلفی از اثرات متقابل سبک و محتوی، نوشتار و خواننده، در متنی که در ادامه از مقاله رشد هیجانی اولیه می آورم اهمیت میابند. آنجایی که به تجربه یکپارچهسازی در رشد هیجانی اولیه اشاره میکند:
یک مثال از پدیده از هم گسیختگی در تجربه متداول بیمارانی مشخص میشود که در جلسه، تمام جزئیات آخر هفته خود را بیان میکنند و اینگونه احساس رضایت میکنند. هرچند روانکاو احساس کند که هیچ کار تحلیلی انجام نشده است. گاهی می توانیم این را اینگونه تفسیر کنیم که بیمار نیاز دارد با تمام جزئیات یا تکه هایش توسط فردی دیگر (روانکاو) شناخته شود. شناخت به معنی یکپارچگی در تحلیل است. یکپارچه شدن شخصیت در زندگی نوزاد یک اتفاق معمول است. نوزادی که کسی را برای جمع کردن تکههایش نداشته باشد، با نقصی در تکلیف یکپارچه کردن سلفش شروع می کند و احتمالاً هیچ وقت موفق به یکپارچگی شخصیت نشود و یا نتواند یکپارچگی خود را با اطمینان حفظ کند… .
کش آمدنهای طولانی زمان در زندگی نرمال نوزاد وجود دارد که در آن برایش اهمیتی ندارد مجموعه ای از تکه ها باشد یا یک کل منسجم. یا اینکه در صورت مادرش زندگی میکند یا در بدن خودش. به شرطی که هر از گاهی اینها کنار هم جمع شوند و چیزی احساس شود.
آنچه که در این متن نهفته است، به رسمیت شناختن خشم روانکاو از بیماری است که «جزئیات کاملی از آخر هفته خود را بیان میکند» و روانکاو را با این حس که «هیچ کار تحلیلی انجام نشده»، رها میکند. وینیکات این را به طور کلی به خواننده واگذار میکند تا تکانه روانکاو برای خالی کردن خشم و یا احساس شکست در قالب تفسیر مقاومت به بیمار را تصور کند.
وینیکات، سپس تجزیه و تحلیل عمدهای از تکنیک تحلیلی در اختیار خواننده قرار میدهد. او این کار را به قدری زیرکانه انجام میدهد که ممکن است اگر خواننده متن را به دقت نخوانده باشد متوجه آن نشود. این چیزی کمتر از یک راه جدید برای بودن و صحبت با بیمار نیست که بدون موعظه و یا هیایو به خواننده ارائه میشود: «گاهی ما باید این را (علاقه بیمار به تعریف جزئیات) به عنوان نیاز بیمار برای شناخته شدن همه تکهها توسط فرد دیگر/ روانکاو تفسیر کنیم». عبارت «گاهی ما باید» خواننده را به عنوان همکاری میبیند که با موقعیت تحلیلیِ در حال توصیف آشنا است و به احتمال زیاد احساس نیاز میکند تا مداخلهای به سبکی که وینیکات توصیف میکند داشته باشد. شاید آنچه خواننده/روانکاو با بیمار تجربه کرده به طور کامل برایش روشن نباشد. زبان، تفسیر مقاومتی را که ناشی از خشمی است که خواننده/ روانکاو آن را تجربه کرده و یا در پاسخ به احساسات ناکامی و شکست به آن متمایل شده، روشن نمیکند. وینیکات با استفاده از زبانی که با آن برای خواننده تجربه خواندن را فراهم میکند، به او کمک میکند تا به صورت غیر دفاعی تجربیات بیان نشده از تحلیل خود یا از کار تحلیلی با بیماران را کنار هم جمع کند.
همچنین، عبارت ساده «تجربه بسیار رایج»، یک مفهوم نظری مهم را منتقل میکند (باز هم بدون جلب توجه): مراحل ابتدایی از هم گسیختگی، محدود به بیماران به شدت آشفته نیست، چنین حالتهایی به طور منظم در همه بیماران تحلیلی، حتی سالمترین آنها اتفاق میافتد. عبارت «تکنیک»، قصد بازی با خواننده را ندارد، بلکه مانند یک تفسیر خوب عمل میکند. عبارتی که آنچه را خواننده روانکاو در تمام طول تجربه شخصی شناخته، اما به این شناخت آگاه نبوده است را به شیوهای نمادین و یکپارچه در قالب کلمه در میآورد.
پاراگراف دوم متن مورد بحث قابل توجه است:
کش آمدنهای طولانی زمان در زندگی نرمال نوزاد وجود دارد که در آن برایش اهمیتی ندارد مجموعه ای از تکه ها باشد یا یک کل منسجم. یا اینکه در صورت مادرش زندگی میکند یا در بدن خودش. به شرطی که هر از گاهی این ها کنار هم جمع شوند و چیزی (یک کل) احساس شود.
این جملهای متمایز است، نه تنها بخاطر اصالت ایدههایی که ارائه میکند، بلکه برای شیوهای که در آن بخشهای مختلف را برای خلق ایدهها به صورت حسی ترکیب میکند. این جمله از چند گروه کلمه ساخته شده است (با شمارش من ده کلمه) که با مکث بسیار کوتاهی در بین آنها خوانده میشود (برای مثال پس از کلمات زمان، زندگی، اهمیت و …). این جمله علاوه بر اشاره به موضوع مورد بحث، در یک مسیر پر پیچ و خم برای لحظهای با ساختار شنیداری خود به آن زندگی میبخشد (تجربه زندگی کردن تکهها از زمانی به زمان دیگر) «کنار هم جمع شوند و چیزی (یک کل) احساس شود». صدا، شکل، ریتم و نحوه انتخاب با دقت کلمات و عبارتهای سازنده این جمله همراه با هم ایدههای در حال گسترشی را همراهی میکنند و تجربهای در خواندن میسازند که مشخصه وینیکات است. مثل پاراگراف اول خشم و هیاهو که مشخصه ویلیام فاکنر است، و یا جمله آغازین پرتره یک بانو که منحصر به هنری جیمز است. خواننده متن مورد بحث از خود نمی پرسد وینیکات چطور میتواند آنچه را که یک نوزاد احساس میکند بفهمد، یا این که واپس روی در تحلیل بزرگسالان یا کودکان (سایکوتیک، افسرده و یا تقریبا سالم) ارتباط بسیار نامشخصی با تجربه نوزاد دارد. بلکه تمایل دارد برای مدتی در ناباوری معلق بماند و به تجربهای از خواندن وینیکات ورود کند که توسط موسیقی زبان و ایدهها هدایت میشود. خواننده در مطالعه متن، تجربهای از خواندن را زندگی میکند که شبیه آن چیزی است که وینیکات از تجربه نوزاد به تصویر کشیده است، مهم نیست که تکه تکه است (تجربه شناور بودن در تفکر غیر خطی) و یا یک کل منسجم (تجربه لحظهایِ “انسجام در مقابل سردرگمی” [فراست، 1939]). نوشتههای وینیکات مانند یک راهنما “که ماهیت آن گم شدن است” (فراست، 1947)، اطمینان میدهد که هرگز راه نهایی برای فهمیدن قطعی نیست و این فهمیدن اهمیتی هم ندارد.
جناس کلمه «اهمیت»، اجازه میدهد عبارت «نوزاد اهمیتی نمیدهد تکه تکه باشد یا کلی منسجم»، با معانی مختلف دیگری همپوشی کند. کودک اهمیتی نمیدهد زیرا مادر آنجا حضور دارد تا «اهمیت دهد» (از او مراقبت کند). او اهمیت نمیدهد زیرا هیچ فشاری برای «اهمیت دادن» احساس نمی کند که می تواند به معنای ساختن ذهنیتی نابالغ و دفاعی باشد که او را از تجربه بدنی اش قطع می کند. خودِ نوشته، به طور ماهرانه و ناهشیارانه ای، چنین تجربهای از لذت اهمیت ندادن و مجبور نبودن برای دانستن و معنا ساختن، و به جای آن لذت بردن از تجربه ظریف زبان و ایدهها، را دربردارد.
زبانی که وینیکات در توصیف یکپارچگی نوزاد در یک مکان استفاده میکند تعجب آور است. آنجا که مکانی که برای گرد هم آمدن توصیف شده اساسا یک مکان نیست، بلکه یک عمل است (عمل احساس کردن چیزی). گذشته از این، نوزاد در عملِ «یک جا جمع شدن» به سادگی حس نمیکند «چیزی را احساس کرده». کلمه «چیزی» ابهام لذت بخشی در خود دارد: «چیزی» یک چیز عینی است. ابژهای که احساس میشود، و همزمان «چیزی» شامل کلمات بی معنای بی شماری است که تنها تجربههایی از یک احساس را منتقل میکند. این ابهام ظریفی که در تجربه خواندن دنیای متزلزل احساسی نوزاد ساخته میشود، دنیایی که اتصال به ابژهها در آن شل است و در بدن به عنوان احساسی بدون ابژه حس میشود، حالا در یک احساس مشخص و مکان نمایی شده از ابژه، در صورت مادر احساس میشود.
چرخشهای غیر منتظره و انقلابهای آرامی که در مقالات ابتدایی وینیکات در جریان است بسیارند. با این حال، من نمیتوانم در مقابل شگفت زده شدن در برابر لحظاتی که در آن وینیکات، پزشک اطفال و روانکاو کودک بیپروا، زبان فنی پنجاه ساله روانکاوی را دور میریزد و از زبانی استفاده میکند که با تجربههایی که توصیف کردیم، زنده است، اجتناب کنم:
… وضعیتهای آرام و محرک وجود دارند. من فکر میکنم نمیتوان گفت نوزاد از آغاز زمانی که در تختش خوابیده، یا زمانی که هنگام حمام کردن از محرکهای پوستی لذت میبرد، یا وقتی برای به دست آوردن فوری لذت جیغ میکشد و همه چیز را خراب میکند تا شیر دریافت کند، به احساسات مختلفش آگاه است. این بدین معنا است که او در آغاز نمیداند مادری که در طی تجربههای آرام خود میسازد، در واقع همان قدرتی است که در پشت سینهای قرار دارد که میخواهد نابودش کند.
نوزاد هر دو حالت آرامش و تحریک را دارد (هرکسی که با نوزادی وقت گذرانده باشد این را میداند، اما چرا هیچ کس اینگونه به آن فکر نکرده است؟). کودک «این و آن» را احساس میکند (در زبان راحتی ای وجود دارد، همانند راحتی ای که در تجربه نوزاد از حالت ذهن-بدن اش وجود دارد)… و از تحریک پوستی در هنگام حمام کردن لذت می برد، که نمیتوان گفت از آن آگاه است. یا زمانی که برای به دست آوردن فوری لذت جیغ میکشد… . چطور میتوان بهتر از این احساس تداوم در همانندسازی با احساسات/وضعیتهای معنایی مختلف را توصیف کرد که با واج آرایی نامحسوس صدای «س» (شانزده بار در یک جمله) در کلماتی که طیفی گسترده از معانی را دارند همراه می شود: وضعیتها (states)، شروع (start)، پوست (skin)، تحریک (stimulation)، یکسان (same)، جیغ کشیدن (screaming)، رضایت (satisfaction)، چیزی (something)، راضی (satisfied).
وینیکات ادامه میدهد:
همچنین من فکر میکنم لزوما یکپارچگی بین خواب و بیداری کودک وجود ندارد… هنگامی که رویایی به یاد آورده میشود و به طریقی به شخص سومی منتقل میشود، گسستگی (dissociation) تا حدی از بین می رود، اما برخی افراد هرگز رویاهایشان را به وضوح به یاد نمیآورند و کودکان برای شناخت رویاهایشان به بزرگسالان وابسته هستند. داشتن رویاهای اضطرابزا و وحشت آور برای کودکان طبیعی است. در چنین زمانهایی کودکان نیاز به کمک بزرگسالان دارند تا خواب خود را به یاد آورند. این یک تجربه ارزشمند است، چه زمانی که رویا دیده میشود و چه زمانی که به یاد آورده میشود، دقیقا به خاطر از بین رفتنِ گسستگی ای که بازنمایی میشود.
در این بخش از مقاله، وینیکات در مورد اهمیت تجربهای که در آن «رویای کودک به نحوی به شخص سومی منتقل میشود» صحبت میکند. هربار که این جمله را میخوانم به نظرم تکاندهنده و گیج کننده میآید. من تلاش کردم نقش نفر سوم را در تجربه ظاهرا دو نفره انتقال رویای کودک ( که هنوز ساخته شده یا تحت تملک کودک نیست) پیدا کنم. آیا نفر سوم تجربه حضور نمادین پدر حتی در غیاب او است؟ شاید، اما چنین ایدهای بیش از حد به تجربه ای از ذهن مربوط است که جدای از احساس بدنی یا احساس زنده بودنی است که افراد هنگام معاشرت با کودکان، چه کلامی و چه غیر کلامی تجربه میکنند. رویا گاهی میتواند بدون کلمه به طور نامحسوسی وارد مکالمه یا بازی کودک شود. زیرا قبل از اینکه رویا از آنِ کودک باشد، کودک از آنِ رویا است. بنابراین از این دیدگاه، سه نفر شامل کودک رویا بین، کودکی که بیدار است و بزرگسال هستند. این تفسیر با زبان وینیکات ارائه شده اما بار دیگر خواننده باید به صورت تصوری وارد تجربه خواندن شود. بر خلاف بحثها، زبان به آرامی نوعی سردرگمی را ایجاد میکند که خواننده/ کودک در این باره که چند نفر در انتقال رویای کودک به بزرگسال نقش دارند، تجربه میکند. خواننده احساسی را که دو نفر بودن برای کودک دارد، تجربه میکند و تا زمانی که بزرگسال در فرایند شروع به شناختن (آنچه که در حال تبدیل شدن به) رویا به او کمک نکند متوجه این تجربه نمیشود. عبارت «شروع به شناخت» رویا (getting to know dream) منحصر به وینیکات است، به جز او هیچ کس اینطور نمینویسد. این عبارت به طور ضمنی استعارهای است که در آن بزرگسال در اولین مواجهه کودک بیدار شده با رویا «مقدمهای میسازد». در این رویداد اجتماعی خیالی ناهشیار، کودک یاد میگیرد که «این» (که همواره در حالت سلامتی در حال تبدیل شدن به «من» است) یک زندگی بیداری دارد. زبان استعاری این متن بدون کوچکترین شواهدی از سختی و تقلا، بار نظری سنگینی را حمل میکند. اول از همه، این موضوع وجود دارد که همانطور که فروید (1915) قید کرده، ناهشیار زنده است و نتیجتاً دانستن رویای یک نفر، آغاز یک ارتباط سالم در مرز نیمه هشیار و ناهشیار است. همانطور که کودک بیدار و کودک رویا بین با یکدیگر آشنا میشوند (به این صورت که کودک خود را به عنوان شخص واحدی می بیند که بیداری و خواب را تجربه میکند)، از غریب بودن تجربه رویا کاسته میشود و از این رو رویا ترس کمتری بر میانگیزد.
ممکن است گفته شود که وقتی یک رویا هم دیده میشود و هم به یاد آورده میشود، مکالمه بین هشیار-نیمه هشیار و جنبههای ناهشیار ذهن در سراسر مرز سرکوب افزایش یافته است. اما قرار گرفتن این ایده در این عبارات، دلیل لذت بردن از نوشتار وینیکات را آشکارتر میکند. در تقابل با زبانِ اسامی پربارِ نیمه هشیار، هشیار، ناهشیار، واپسروی و …، به نظر میرسد زبان وینیکات پر از افعال است. «احساس کردن چیزی»، «شروع به شناختن رویاهایشان»، «جیغ کشیدن»، «تصرف» و مانند اینها.
پس از بحث درباره تجربه ابتدایی نوزاد (در حالت سلامتی) از گرد هم آمدن قطعهها و تکهها (عدم یکپارچگی)، و گردهم آمدن شکلهای مختلف از هم گسیختگی (مانند تجزیه وضعیتهای خواب و بیداری)، وینیکات توجه خود را به «رشد هیجانی اولیه» معطوف میکند، به تجربه نوزاد از روابط ابتدایی خود با واقعیت خارجی:
با در نظر گرفتن رابطه نوزاد و سینه مادر (من ادعا نمی کنم سینه مادر ابزار اصلی انتقال عشق مادر است)، نوزاد دارای خواستههای غریزی و درنده خویی است. مادر سینه و قدرت تولید شیر را دارا است، و این ایده وجود دارد که او میخواهد توسط نوزاد گرسنه مورد حمله قرار گیرد. این دو پدیده تا زمانی که نوزاد و مادر یک تجربه را با هم زندگی میکنند کنار هم نمیگنجند. مادر بالغ و توانا از نظر فیزیکی باید آن کسی باشد که تحمل و درک میکند، اینطور که او کسی است که موقعیتی را میسازد که ممکن است به اولین ارتباط نوزاد با واقعیت بیرونی منجر شود، ابژهای که از نقطه نظر نوزاد از سلف جدا است.
در این متن، زبان نقش بیشتری از آنچه که به نظر می رسد دارد. «…نوزاد (در این مقطع)، تکانههای غریزی و درندهخویی دارد. مادر (با یک زندگی درونی کاملا مجزا از نوزاد) سینه و قدرت تولید شیر را دارا است، و این ایده وجود دارد که او میخواهد توسط نوزاد گرسنه مورد حمله قرار گیرد». جدیت مرگبار و خشن این کلمات -تکانههای غریزی، احساسات درنده خویی، قدرت و حمله- نقش مقابل طنز و هوس موجود در تصاویری که عمدا اغراق آمیز کشیده شده را دارد. تصور نوزادی با «ایدههای درنده خو»، تصویر یک مجرم با برنامه و مغز متفکر در پوشک را تداعی میکند. و به طور مشابه تصور مادری که میخواهد توسط نوزاد گرسنه مورد حمله قرار گیرد، تصویر زنی با سینههای بزرگ پر از شیر را میسازد که در کوچههای تاریکی در شب راه می رود، به امید اینکه توسط نوزادی اوباش با میل شدید به شیر مورد حمله قرار گیرد.
زبان، که گاهی جدی و گاهی بازیگوش (و گاهی حتی مسخره) است، حسی از مکمل بودن وضعیتهای درونی مادر و کودک را می سازد. مکملهایی که در مسیرهایی موازی حرکت میکنند و با هم ارتباطی ندارند.
در جملهای که بلافاصله به دنبال آن میآید، مهمترین کار تحلیلی نظری وینیکات برای روانکاوی را میبینیم. ایدهای که در پنجاه سال دوم تاریخ روانکاوی به طور قابل توجهی شکل گرفت. آنچه که اینجا از این ایده ارائه شده است، برای من بسیار وسوسه انگیزتر از شکلهای آشکاری است که بعدا ارائه شد: «این دو پدیده، نوزادی با امیال درنده خوی و مادری با میل به مورد حمله قرار گرفتن توسط نوزاد گرسنه، تا زمانی که نوزاد و مادر یک تجربه را با هم زندگی میکنند کنار هم نمی گنجند».
«زندگی کردن یک تجربه باهم»: آنچه که این عبارت را قابل تامل میکند به کار رفتن غیر قابل پیش بینی کلمه «زندگی» است. مادر و نوزاد باهم در تجربه «شرکت نمیکنند»، «آن را شریک نمیشوند» یا «وارد آن نمیشوند». آنها تجربه را باهم زندگی میکنند. در همین تک عبارت، وینیکات پیشنهاد میکند (گرچه من فکر می کنم او آنطور که نوشته از این آگاه نیست)، که او درحال طی کردن فرآیند دگرگونی روانکاوی، هم به عنوان نظریه و هم درمان است. به شیوهای که آنچه برای روانشناسی انسانی اساسی بود را تغییر میدهد. دیگر میل و تنظیم میل (فروید)، دوست داشتن، نفرت و ترمیم (کلاین) و ابژه جویی و ارتباط با ابژه (فیربرن) مهمترین سهم در رشد روانکاوی و علائم روان تنی از آغاز و تداوم در طول زندگی را بر عهده ندارد. در عوض، چیزی که وینیکات برای اولین بار مطرح کرد، این ایده است که سازماندهی مرکزی رشد روانی، از آغازپیدایش، تجربه زنده بودن و عواقب اختلال در تداوم بودن است.
روش خاص وینیکات در استفاده از زبان در این متن، برای ماهیت معانی در حال تولید حیاتی است. در عبارت «تجربه را باهم زندگی میکنند»، زندگی کردن یک فعل انتقالی است، و تجربه، مفعول آن است. زندگی کردن یک تجربه، عمل انجام کاری با کسی یا چیزی است (به همان اندازه که عمل ضربه زدن به یک توپ عمل انجام کاری با توپ است)؛ این عمل القای تجربه به زندگی است. تجربه انسانی فاقد زندگی است مگر آنکه ما آن را زندگی کنیم (در برابر اینکه به سادگی آن را بصورت عمل گرایانه داشته باشیم). مادر و نوزاد وارد رابطه با یکدیگر نمیشوند، مگر اینکه کاری برای تجربه آن انجام دهند. آن را باهم زندگی کنند، نه یک همزمانی ساده، بلکه تجربه و پاسخدهی به رفتارهای مجزای زنده بودن در زندگی کردن یک تجربه.
این پاراگراف نتیجه میگیرد: «مادر بالغ و توانا از نظر فیزیکی باید آنی باشد که تحمل و درک میکند، اینطور که او کسی است که موقعیتی را می سازد که ممکن است به اولین ارتباط نوزاد با واقعیت بیرونی منجر شود، ابژهای که از نقطه نظر نوزاد از سلف جدا است». پارادوکس بیان نشدهای که اینجا پدیدار میشود شامل این ایده است که باهم زندگی کردن یک تجربه در خدمت جدا کردن مادر و نوزاد است (تا از نقطه نظر نوزاد، آنها را به عنوان دو گونه مجزا با هم وارد ارتباط کند). این پارادوکس در قلب تجربه تصویر نهفته است: «من این روند را اینطور میبینم که دو خط که از دو جهت مخالف آمدهاند به هم نزدیک میشوند. اگر باهم همپوش شوند لحظهای توهمی به وجود میآید، تجربهای که نوزاد میتواند به عنوان توهم یا واقعیتی بیرونی برداشت کند».
در واقع، آنچه که در حال معرفی است مفهومی است که بعدا وینیکات آن را «پدیده انتقالی» نامگذاری میکند. لحظه توهم یک لحظه از همپوشانی روانی مادر و نوزاد است: لحظهای که در آن مادر تجربهای را با نوزاد زندگی میکند که فعالانه، ناهشیارانه و طبیعی، خود را به عنوان ابژهای که میتواند توسط نوزاد و با خلق او تجربه شود (این یک تجربه نامحسوس است، زیرا هیچ چیز غیرمنتظره ای وجود ندارد) و یا کشف شود (رویدادی با کیفیت دیگری بودن در واقعیت بیرونی نسبت به احساس نوزاد از خود).
به زبان دیگر، نوزاد در زمان هیجان، تحریک و آمادگی برای توهم چیزی متناسب برای حمله، به سمت سینه میآید. در لحظهای سینه واقعی پیدا میشود و او میتواند آنطور که در تصورش بود آن را احساس کند. بنابراین ایدههای او با جزئیات دقیق بینایی، لامسه، بویایی و … غنی میشوند و دفعه بعد از این خوراک در توهم استفاده میشود. به این ترتیب او شروع به ساختن ظرفیتی برای تخیل کردن آنچه که واقعا وجود دارد میکند. مادر باید این نوع از تجربه را به کودک بدهد.
آنچه که وینیکات تلاش میکند توضیح دهد (و با استفاده از زبان موفق میشود)، به سادگی یک تجربه نیست، بلکه راهی جسورانه تر از راههای دیگر برای تجربه است. استعاره اولیهای که وینیکات با آن این مدل از تجربه را توضیح میدهد شامل تصویر مادر و نوزاد به شکل دو خط است (یا دو زندگی) که از دو مسیر مخالف میآیند (از جهان جادو و از واقعیت توافقی زمینی) که تمایل (liable) به نزدیک شدن به یکدیگر را دارند. استفاده از کلمه “liable” غیر منتظره است که دلالت ضمنی بر اتفاقات شانسی (از یک طبیعت ناخوشایند؟) دارد. آیا این کنایه اشاره ای است به تصادفاتی که در خدمت ورود به “واقعیت بیرونی” هستند؟
برای وینیکات، تامین مادرانه حتی پیچیدهتر از ساختن یک زمینه بین فردی روانشناختی است که در آن نوزاد همزمان به واقعیت بیرونی، واقعیت درونی و تجربه وهم ورود میکند. در «رشد هیجانی اولیه»، او بیان میکند که وظیفه مادر در این مرحله شامل حفاظت از نوزاد در برابر پیچیدگیهایی است که هنوز قادر به درکشان نیست. «پیچیدگی» کلمه جدیدی است که در این جمله ساخته شده. کلمه پیچیدگیها در دستان وینیکات، مجموعه خاصی از معانی با همگرایی محرکهای درونی و بیرونی را حمل میکند که با هم در ارتباط هستند، ارتباطی که فراتر از ظرفیت درک نوزاد است. وینیکات چند سال بعد در صحبت از تلاش مادر برای «معرفی کردن پیچیدگیها، طوری که فراتر از ظرفیت نوزاد نباشد» اضافه کرد: «به ویژه او تلاش میکند نوزادِ خود را از تصادفات (همزمانیها) حفاظت کند». «همزمانی» کلمهای به مراتب معماگونهتر از پیچیدگی است. کلمهای با سابقه طولانی و درد سرساز در ادبیات افسانهای غربی (نسخه سوفوکلس از افسانه ادیپ بازنمایی از تنها یک نمونه از تخریبگری این همزمانی در زمان بیداری است).
وینیکات توضیحی نمیدهد که منظورش از پیچیدگی یا همزمانی چیست. و حتی کمتر از آن توضیح میدهد که چطور باید از نوزاد در برابر اینها محافظت کرد. زبان نامشخص و معماگونه او این فضای خالی را با دانش پر نمیکند. در عوض فضایی را برای فکر کردن، تصور کردن و تجربه کردن باز میکند. یک مدل خواندن ممکن از کلمات «پیچیدگی» و «همزمانی» به شکلی که که وینیکات ساخته و استفاده میکند و به نظر من گاهی مفید است، به این شکل است: همزمانیها یا پیچیدگیهایی که نوزاد نیاز دارد از آنها حفاظت شود، همزمانی شانسی وقایعی است که زمانی که واقعیت بیرونی و درونی در حال تفکیک از یکدیگر هستند اتفاق میافتد. به عنوان مثال، نوزاد گرسنه ممکن است در شرایطی که بیشتر از حد تحملش است صبر کرده است، ترسیده و خشمگین باشد. مادر ممکن است به دلایلی که هیچ ربطی به نوزاد ندارد مشغول و پریشان باشد، شاید بخاطر بحث با همسرش یا یک درد فیزیکی که میترسد بخاطر یک بیماری جدی باشد. همزمانی رویداد درونی (گرسنگی، ترس و خشم نوزاد) و رویداد بیرونی (غیاب هیجانی مادر)، اتفاقی است که نوزاد قادر به درک آن نیست. برای او این همزمانی اینطور معنا پیدا میکند که خشم و امیال درنده خو در او، مادر را کشته اند. مادری که مایل بود توسط کودک گرسنه مورد حمله قرار بگیرد، دیگر نیست و به جای او مادری بیجان حضور دارد که منفعلانه به نوزاد اجازه حمله میدهد. مثل لاشهای که در دسترس کرکس ها است.
این همزمانی باعث میشود نوزاد به صورت دفاعی، میزانی از نظم و کنترل را با برگرداندن آنچه که واقعیت خارجی ایجاب کرده بود به صورت یک فانتزی همهتوانی در دنیای درونی ایجاد کند: «من او را کشتم». در مقابل، زمانی که مادر و نوزاد قادر به «باهم زندگی کردن یک تجربه» هستند، سرزندگیِ دنیای درونی کودک، توسط دنیای بیرونی دیده شده و تشخیص داده می شود (عمل مادر برای زندگی کردنِ تجربه همراه با کودک). وینیکات این ایدهها را به صراحت بیان نمیکند، اما آنها برای خوانده شدن و فهمیده شدن توسط خواننده حضور دارند.
اینجا با توجه به مجوزی که خواننده برای ساختن متن دارد و اخطاری که خود وینیکات میدهد، یک یادداشت احتیاطی لازم است. این نکته به طور ضمنی در تمام نوشته های وینیکات وجود دارد که ارزش خلاقیت نباید بالاتر از همه چیز قرار گیرد. خلاقیت گاهی بیارزش و مهلک است _زمانی که کودک از عینیت قطع ارتباط میکند_ و از پذیرش واقعیت بیرونی امتناع میورزد. نوزاد برای همیشه در این توهم میماند که آنچه که او میخواهد منجر به مرگ میشود. خوانندهای که ارتباطش با متن قطع میشود متوجه این نکته نمیشود.
تصور وینیکات از اولین تجربه کودک در پذیرش واقعیت خارجی، به زیبایی در محتوی بیان شده:
چیزی که به دنبال پذیرش واقعیت بیرونی میآید، مزیتی است که از آن به دست میآید. ما اغلب در مورد ناکامیهایی می شنویم که واقعیت بیرونی تحمیل می کند، و کمتر از تسکین و رضایت حاصل از آن میشنویم. شیر واقعی در مقایسه با شیر خیالی رضایت بخشتر است. اما نکته این نیست. نکته اینجا است که فانتزی بصورت جادویی عمل میکند: هیچ ترمزی برای فانتزی وجود ندارد، و عشق و نفرت هراس آور می شوند. واقعیت بیرونی یک ترمز بر روی آن [فانتزی] میسازد و آن را قابل بررسی و شناسایی میکند. در واقع، فانتزی فقط زمانی قابل تحمل است که واقعیت بیرونی در نظر گرفته شود. ذهنیت بسیار ارزشمند است، اما بسیار هراس آور و جادویی می شود اگر به موازات عینیت پیش نرود.
این متن ماهیت مردانهای دارد. پس از اذعان به آنچه که از پیش مشخص است (“شیر واقعی در مقایسه با شیر خیالی رضایت بخش است “)، متن جمله میانی را میشکند و داخل میشود: اما نکته این نیست. نکته اینجا است که فانتزی جادویی عمل میکند: هیچ ترمزی برای فانتزی وجود ندارد. عشق و نفرت هراس آور می شوند. واقعیت بیرونی در این جمله به سادگی یک مفهوم انتزاعی نیست؛ بلکه در زبان زنده است. حضور واقعیت بیرونی در صدای کلمات احساس میشود، برای مثال، در صدای متراکم، سرد و فلز گونه ترمز (که برای من تصویر لوکوموتیوی با چرخهای قفل شده را برمیانگیزد که با صدای جیغ مانندی روی ریل کشیده میشود). استعاره وسیله نقلیهای که قرار نیست بایستد (استعاره ضمنی در عبارت بدون ترمز) با پیش رفتن جمله تفصیل میشود: «عشق و نفرت هراس آور میشوند». عشق و نفرت فاقد موضوع هستند. بنابراین وسیله نقلیه استعاری نه تنها بدون ترمز، بلکه بدون راننده است. اثرات تعدیل کننده واقعیت بیرونی، در خویشتن داری و مکثهای مکرر در نیمه اول جملهای که بلافاصله به دنبال آن میآید احساس میشود: «واقعیت بیرونی بر روی آن ترمز میگذارد_ و میتواند مورد بررسی و شناخت قرار گیرد_، و_،در واقع …». جمله (و تجربه واقعیت درونی و بیرونی) با کند شدن به صورتی روانتر (و نه آرام و مرده) آشکار میشود. «… در واقع فانتزی فقط زمانی قابل تحمل است که واقعیت بیرونی در نظر گرفته شود».
وینیکات بارها و بارها در «رشد هیجانی اولیه» به موضوع توهم برمیگردد، هر دفعه از دیدگاهی متفاوت. او در توانایی به تصویر کشیدن آنچه که کودک میتواند به عنوان توهم تجربه کند، بی همتا است. برای مثال، بعدا در همین مقاله در بازگشت به این موضوع او میگوید برای اینکه توهم ایجاد شود: «… باید تماس سادهای با واقعیت بیرونی یا واقعیت مشترک برقرار شود. این تماس باید بوسیله توهم نوزاد و ارائه دنیا برقرار شود، با لحظاتی از وهم نوزاد که در آن این دو یکسان در نظر گرفته می شوند (درحالی که هرگز اینگونه نیست)». برای اینکه چنین چیزی اتفاق بیافتد، یک نفر همیشه به دردسر می افتد (حتی زمانی که طولانیتر از یک ساعت به خواب می رود)، [راه فوقالعاده سادهای برای اشاره به این واقعیت که مادر بودن شغلی پر کار و پردردسر است]، تا دنیا را برای نوزاد به صورتی محدود و متناسب با نیازهایش به شکل قابل درکی درآورد (بدون پیچیدگیها و هم زمانیهای زیاد). ریتم عبارتهایی که این جمله را میسازند، نیازهایی که مادر باید در روال ساختن وهم برای کودک در نظر بگیرد روی هم انباشته میکند. این تلاشها از طرف مادر به منزله کار شدیدی در پشت صحنه است که برای لذت بردن نوزاد روی صندلی ارکستر خود از توهم لازم است. چنین اجرایی اشارهای به کار طاقتفرسایی که وهم را میسازد و از آن محافظت میکند ندارد.
من فکر می کنم طنز تضاد بین وهمی که از پشت صحنه دیده می شود و آنچه که از صندلی ارکستر دیده میشود، به هیچ وجه از دید وینیکات پنهان نبوده. موقعیت مجاور این متن (شرحی از کار مادرانه) و پاراگرافی که به دنبالش آمده (که تمام حس شگفتی و تسخیر کودک از دیدن این اجرا را نشان میدهد) نمیتواند تصادفی باشد: «موضوع وهم … که برای جلب علاقه کودک از طریق حبابها، ابرها و رنگینکمانها و همه پدیدههای مرموز فراهم میشود، و همچنین علاقه نوزاد به چیزهای پف کرده، همچنین در جایی علاقه به فرآیند تنفس، که هیچ وقت تصمیم نمیگیرد که اول وارد شود یا خارج». من چنین بیان مقایسهای را در هیچ متن تحلیلی دیگری اینطور شفاف ندیدم. کیفیت مرموزی از تجربه خیالی که در زمان انفجار کامل فانتزی توسط درک قاطع کودک از واقعیت بیرونی ممکن میشود.
نتیجه گیری:
وینیکات در این اولین مقاله از مقالات اصلی خود، بی سر و صدا و بی تکلف از خرد متعارف سرپیچی میکند، مقالهای که از ابتدا وسیلهای برای پایان دادن است، وسیلهای برای انتقال دادههای تحلیلی و ایده ها به خواننده، مانند خطوط تلفن که صدا را در قالب تکانههای الکتریکی و امواج صوتی منتقل میکنند. تجربه ما به عنوان روانکاو از ایدههایی که برایمان معنا پیدا میکنند، از زبانی که برای ساختن یا انتقال آنها استفاده میکنیم جدایی ناپذیر است. برای برخی از روانکاوان این ایده ای است که به شدت در برابر آن مقاومت می ورزند. برای آنها سخت است قبول کنند گفتمان بین روانکاوان، چه کتبی و چه گفتاری، برای همیشه با گزارش های غیر دقیق، امپرسیونیستی -و در نتیجه گیج کننده و گمراه کننده- درباره آنچه مشاهده می شود و نحوه تفکر درباره کاری که به عنوان روانکاو انجام می دهیم، محدود خواهد ماند. برای سایر روانکاوان، جدایی ناپذیری مشاهدات و عقاید ما، از یک سو، و زبانی که ما برای بیان آنها استفاده می کنیم از سوی دیگر، هیجان انگیز است، که در آن تداخل حل ناشدنی زندگی و هنر که نه هیچ یک قبل از دیگری می آید و نه بر دیگری غالب میشود حفظ میشود. زنده بودن (که بیشتر از یک حس عملی است) همواره خلق کردن چیزی شخصی از درون خود است، خواه افکار، احساسات و حرکات بدنی، ادراکات، مکالمات باشد، یا شعرها و مقالات روانکاوانه. نوشته هیچ روانکاوی به اندازه وینیکات شاهدی بر رابطه وابستگی متقابل هنر و زندگی نیست.
* کپی فقط با ذکر منبع و “ارجاع به سایت” مجاز است.