بیوگرافی و اندیشه های رونالد فیربرن/ گردآورنده: فریما رحمتی

رونالد فیربرن در سال ۱۸۸۹ در ادینبورگ به دنیا آمد. او تنها فرزند سیسیلیا ریف و توماس فیربین، نقشه بردار و رئیس انجمن معماری ادینبورگ بود. او در مدرسه قلعه مرچیستون و در دانشگاه ادینبورگ، به مدت سه سال در رشته الهیات و مطالعات یونان تحصیل کرد و در سال ۱۹۱۱ فارغ التحصیل شد. در جنگ جهانی اول به مهندسان سلطنتی پیوست. او در بازگشت به خانه آموزش های پزشکی را آغاز کرد که احتمالاً از تجربه جنگی اش الهام گرفته بود. او در ۳۰ مارس ۱۹۲۹ از دانشگاه ادینبورگ دکترای پزشکی (MD) دریافت کرد. از سال ۱۹۲۷ تا ۱۹۳۵ با محوریت موضوعات روانشناختی در دانشگاه سخنرانی می کرد و همچنین به طور مستقل آنالیز را تمرین می‌کرد. از سال 1941 تا سال 1954 مشاور روانپزشک وزارت بازنشستگی بود. در سال ۱۹۳۱ به یکی از اعضای همکار انجمن روانکاوی بریتانیا تبدیل شد و در سال ۱۹۳۹ عضو رسمی این انجمن شد. هر چند فیربرن تا حدی منزوی بود که تمام دوران حرفه ای خود را در ادینبورگ گذراند، تأثیر عمیقی بر مکتب روابط ابژه گذاشت. فیربرن یکی از نظریه پردازهای گروه میانی (که اکنون گروه مستقل نامیده می شود) بود. شوربختانه، به علت وضعیت سلامتی و مرگ زودهنگام، او قادر به تکمیل نظریه بالینی خود نشد و این امر را به هری گانتریپ، آنالیزان و همکار خود واگذار کرد. او در سن ۷۵ سالگی در ادینبورگ درگذشت.

از دید فیربرن انگیزش در قالب تلاش برای رابطه مندی با یک ابژه معنا پیدا می‌کند و نه صرفا کوششی برای ارضا از طریق کاهش تنش. فیربرن مدل ساختاری فروید (1923) را با یک مدل استعاری که در آن ذهن به عنوان یک «دنیای درونی» تصور می‌شود، جابه جا کرد، که در آن بخش‌های واپس‌رانده شده و دوپاره شده خود، تبدیل به جایگزین‌هایی پایدار و در عین حال بالقوه تغییر پذیر با قابلیت ارتباط می‌شوند (مثل زیر‌ساخت‌هایی از شخصیت). دنیای ابژه‌ درونی فیربرن گسترده‌تر از مدل سه‌گانه ساختاری فروید است و مجموعه‌ای غنی از استعاره را فراهم می‌کند که به درک انواع معضلات انسانی‌، به ویژه دسته‌ای که مربوط به ترس از مخرب بودن عشق است و نقش محوری خشم، تحقیر، سرخوردگی و عشق اعتیادآور در ذهن ناهشیار کمک می‌کند. از دید فیریرن تکانه‌ها، چه هشیار باشند و چه ناهشیار، از طریق ساختار ایگو تجربه می شوند، ایگویی که از زمان تولد وجود دارد، هرچند می تواند ابتدایی یا تمایز نا یافته باشد. به طور کلی تجربه انسانی برای فیربرن تنها از طریق ایگو معنا پیدا می کند. . او رشد را به عنوان حرکت از وابستگی نوزادانه به وابستگی بالغانه مفهوم‌پردازی کرد، نه به سمت رشد جنسی شخصیت. وابستگی بالعانه نگرشی از اهدا کردن است، که در آن ابژه‌های پذیرفته شده و رد شده هر دو بیرونی هستند. دنیای بیرونی یک زندگی مستقل دارد که به سادگی عملکرد دنیای درونی فرد نیست. فیربرن رشد را به مراحل ابتدایی دهانی که توسط گرفتن، مکیدن، پس زدن و یک مرحله بعدی گاز گرفتن و مکیدن متناوب مشخص می‌شود، تقسیم کرد. فاز دهانی اولیه یک مرحله پیش- دوسوگرایانه است که در آن ابژه در واقع خرده ابژه است. پستان مادر و نه خود مادر. از دید فیربرن فاز مقعدی، مرحله ای از رشد جنسی نیست، بلکه یک پدیده تبدیلی تکرار شونده است. او می نویسد: «مساله این نیست که چون کودک در مرحله مقعدی است با مسائل مربوط به دفع مشغول است، بلکه او مقعدی است، زیرا با دفع چیزها در این مرحله مساله دارد». مناطق بدنی به بیان شیوه های درونی کنترل رابطه کمک می کنند، زیرا به روش کنترل رابطه کودک در آن مرحله خاص شباهت دارند.

فیربرن این فرضیه را مطرح کرد که دوپاره سازی ابژه منجر به دوپاره سازی ایگو می‌شود، یک ایده کاملا نو در تفکر روانکاوی. او یکی از توصیفات بالینی بسیار خوبش را در مشخص کردن شخصیت اسکیزوئید، با خروج مخفیانه از دنیای ابژه‌های خارجی و بیش ارزیابی دنیای درونی و ترس از اینکه عشق او (و نه نفرت او، طبق نظریه کلاین)،  به ابژه آسیب می‌زند و یا او را نابود می‌کند، ارائه کرد. او اولین کسی بود که اثر مشکلات اسکیزوئید را به عنوان پوچی حاصل از نا امیدی نسبت به اینکه هیچوقت نتواند با ابژه ارتباط برقرار کند یا با آن در ارتباط بماند، شناسایی کرد. فیربرن به این نتیجه رسید که افراد اسکیزوئید در دوست داشتن و دوست داشته شدن ناتوانند. دوپاره سازی خود به درجات مختلف فقط در آسیب شناسی دیده نمی‌شود، دوپاره سازی پدیده ای فراگیر است.

برای درک مفهوم رشد روانی فیربرن لازم است به نظریه او درباره ساختار اندوسایکیک بپردازیم. به طور خلاصه ساختار اندوسایکیک، یک زیرساخت از ایگو است که از بدنه اصلی ایگو جدا شده است. فیربرن معتقد است جداسازی ساختار اندوسایکیک (ابعادی از ایگو که قادر به تفکر، احساس، به یاد آوردن و پاسخ دادن به شیوه خودشان هستند) از پویایی های روانی (تکانه‌ها، آرزو‌ها، نیازها و اشتیاق‌ها) اشتباه است. فیربرن در این زمینه نظر متفاوتی با کلاین و فروید ارائه می‌دهد. او معتقد است در نظر گرفتن بخشی از خود که عاری از تکانه‌ها، آرزوها و نیازها است، توصیف دقیقی از ایگو نیست. ایگو بدون نیازها و تکانه‌هایش چیست؟ به طور مشابه، در نظر گرفتن تکانه‌ها و نیازها جدا از خود (اید)، برای فیربرن مطلقا بی‌معنا است: «تکانه‌ها از ساختار ایگو- با یک الگوی مشخص- جدا شدنی نیستند».

فیربرن مشخص می‌کند که ساختار ایگو یک الگوی مشخص دارد. این ایده منعکس کننده دیدگاه او در این باره است که هر زیرمجموعه‌ای از ایگو (هر بعدی از خود)، ساختار منحصر به فرد خودش را دارد که نحوه پاسخ او به ادراکات، نیازها و خواسته‌ها را تعریف می‌کند. برای مثال احساس تحقیر شدن برای هر ساختاری از ایگو تجربه‌ای متفاوت است (به عنوان بعدی شبه خودمختار از ایگو)؛ و متعاقبا هر ساختار ایگویی، پاسخ هیجانی متفاوتی نیز به آن می‌دهد (مثل احساس رنجش، کینه‌توزی و ….). در تلاش برای ساده‌سازی و در دست گرفتن کنترل در مقابل مادر ناکام کننده، او مادر ناکام کننده درونی را به دو بخش تقسیم می‌کند: مادر برانگیزاننده و مادر طرد کننده. فیربرن پیشنهاد می‌کند که جنبه‌ای از شخصیت نوزاد احساس می‌کند که قدرتمندانه و به نحو غیر قابل کنترلی، به بعد برانگیزاننده مادر درونی‌شده متصل است. در حالی که جنبه دیگری از آن، حس می‌کند نومیدانه به بعد طرد کننده مادر درونی چسبیده است. هر دو بخش از روان نوزاد، از بدنه سالم و اصلی ایگو جدا شده اند (فیربرن آن را ایگوی مرکزی نامید). در عین حال ابعادی از شخصیت نوزاد نیز که با مادر برانگیزاننده و طرد کننده همانند سازی کرده اند، از ایگوی مرکزی جدا شده اند. بنابراین دو رابطه سرکوب شده با ابژه درونی (ساخته شده توسط چهار بخش جدا‌شده از ایگوی مرکزی)، ایجاد می‌شود: 1) رابطه با ایگوی لیبیدویی و خود وسوسه کننده همانند سازی شده با ابژه برانگیزاننده و 2) رابطه با خرابکار درونی، و خود همانندسازی شده با ابژه طرد کننده. این دو مجموعه از روابط ابژه درونی، با عصبانیت از سمت ایگوی مرکزی رد (سرکوب) می‌شوند. زیرا جنبه‌های سالم شخصیت نوزاد، خشم شدیدی نسبت به مادر بد درونی احساس می‌کند. ابژه برانگیزاننده و ابژه طرد کننده، مثل ایگوی لیبیدویی و خرابکار درونی، بخش‌هایی از خود هستند. ابژه‌های درونی برانگیزاننده و طرد کننده، برای خود احساسی از not me را ایجاد میکنند. زیرا این‌ها بخش‌هایی از خود هستند که با مادر بد و کیفیت‎‌های برانگیزاننده و طرد کننده آن همانند‌سازی کرده اند.

فیربرن معتقد بود درونی‌سازی ابژه ناکام کننده، دفاعی است که در تلاش برای کنترل ناکامی استفاده می‌شود. اغو بیان می‌کند که علیرغم این واقعیت که بخش‌های دوپاره شده و سرکوب شده ایگو (ایگوی لیبیدویی و خرابکار درونی) احساس خشم شدید و گاهی بی‌حسی نسبت به مادر بد دارند، ارتباط این بخش‌های جدا شده از خود و مادر بد درونی، ماهیتی لیبیدویی دارند. ماهیت لیبیدویی این پیوندها حاکی از آن است که ابعاد مختلف فرد، به هیچ وجه برای دادن و گرفتن عشق، بالقوه به سمت ابژه ناکام کننده رها نشده اند. به نظر می‌رسد پیوند لیبیدویی با ابژه درونی برای کسی که احساسات خشم و کینه و مانند آن را تجربه می‌کند، شامل میل/نیاز نا‌آگاه به کنترل و تغییر ابژه ناپذیرای درونی به ابژه پذیرای عشق است.

علاوه بر این، بسط نظریه فیربرن مبنی بر تلاش نوزاد برای تبدیل ابژه‌های ناکام کننده به ابژه‌های رضایت‌بخش و در نتیجه معکوس کردن اثر سمی خود بر مادر عشق دهنده، تنها انگیزه مهم برای حفظ ساختار دنیای درونی ابژه‌ها است؛ و زمانی که این ساختار بیرونی می‌شود زیربنای همه روابط ابژه پاتولوژیک خارجی را می‌سازد.

بخش مشترک و جهانی از اولین تجربه انسان پس از تولد، تجربه وحشتناک از دست دادن قریب‌الوقوع خود/ زنده بودن خود است. نوزاد/ کودک احساس می‌کند دلیل فقدان عشق آشکار مادر این است که او خود عشق مادر را تخریب کرده است. در عین حال احساس می‌کند علت اینکه مادر پذیرای عشق او نیست، این است که عشق او مخرب و بد است. کودک درعشق ورزیدن به ابژه بد پافشاری می‌کند، زیرا داشتن ابژه بد بهتر از نداشتن هیچ ابژه‌ای است. نوزاد/کودک به ابژه مادرانه نیاز دارد و نمی‌تواند بدون او ادامه دهد. از این رو نمی‌تواند از تلاش برای بازسازی رابطه با مادری مهربان و تهدید‌ناپذیر دست بکشد. نوزاد در چنگ زدن به عشق مادر ناتوان، تلاش می‌کند اثرات سمی تصوری عشق خودش را خنثی کند. اما اگر بیش از حد در تلاش برای این عشق دست و پا بزند، از فروپاشی و احساس مرگ قریب‌الوقوع ناشی از آن رنج خواهد برد. فیربرن اجتناب نوزاد از رابطه مندی با ابژه را که به منظور محافظت از ابژه اتفاق می افتد، موضع اسکیزوئید نامید. به باور فیربرن موضع اسکیزوئید یک موضع روانی اساسی در رشد کودک است و از آن جا که تجربه ناکامی اجتناب ناپذیر است، پدیده اسکیزوئید را جهان شمول در نظر گرفت. از دید فیربرن شخصیت اسکیزوئید شدید ترین حالت سایکوپاتولوژی است.

فیربرن چهار تکنیک برای ارتباط با ابژه در طول گذار از وابستگی اولیه به وابستگی ثانویه شناسایی می‌کند. این مراحل از جهت تکاملی در یک توالی قرار نمی‌گیرند: آن ها سندروم ها یا پدیده هایی خطی نیستند. بلکه راه‌هایی جایگزین برای کنترل روابط ابژه درونی هستند. بسته به این که آیا ابژه درون یا بیرون از خود تصور می‌شود. به عنوان مثال در شخصیت یا سندروم وسواسی، ابژه خوب و پذیرفته شده و ابژه رد شده هر دو درونی احساس می‌شود. شخصیت وسواسی ابژه های خوب و بد را درون خود کنترل می‌کند و تلاش می‌کند تا نظم جهان خارجی را متناسب با این وضعیت درونی بچیند. در سندروم یا شحصیت پارانوئید، ابژه خوب و پذیرفته شده درون و ابژه بد بیرون قرار دارد و بنابر این فرد از بدی جهان خارج که به سمت او حمله می‌کند، اجتناب می‌کند. در شخصیت هیستری ابژه خوب بیرون و ابژه بد درون قرار دارد، بنابراین فرد احساس می‌کند آدم بدی است که مدام در تلاش برای رسیدن به ابژه گریزان در خارج از خود است. در شخصیت فوبیک هر دوی ابژه‌های خوب و بد بیرون هستند، بنابراین جنبه‌هایی از محیط نا امن تلقی می‌شود و باید از آن ها اجتناب کرد. چون هیچ امنیتی در درون وجود ندارد اما در عین حال فرد می خواهد برای پیدا کردن خوبی که خارج از خود و در جهان خطرناک وجود دارد، آن را در یک فرد یا محل مکان‌یابی کند و برای امنیت داشتن به آن بچسبد. فیربرن دریافت که یک انقلاب علمی از قرن نوزده به بیست در جریان بوده است. حرکت از خطی بودن محدود‌کننده فیزیک ترمودینامیک تا نظریه نسبیت که در آن ماده و انرژی امکان تبادل دارند. مانند ماده و انرژی که دیگر به عنوان محتوایی گسسته دیده نمی‌شود، ساختار و محتوای ذهنی نیز در یک اتصال پویا با هم قرار دارند.

فیربرن در توصیف ابژه برانگیزاننده بیشترین سهم را داشت. نه فروید و نه کلاین توضیحی ندادند که چطور ابژه‌ای که خوب است می‌تواند دردسر ساز هم باشد. به عنوان مثال فکر کردن درباره پاتولوژی‌های مرتبط با سکس بدون داشتن مفهومی از ابژه برانگیزاننده و اینکه چرا از جهت لیبیدویی بد است، ممکن نیست. همچنین توصیف او از روشی که در هیستری خرابکار درونی مرتبط با ایگوی ضد لیبیدویی، از طریق آن حمله‌ای علیه ابژه برانگیزاننده راه می‌اندازد از نظر بالینی مفید است. زیرا اشتیاق به ابژه‌ای که برای مدت طولانی ارضایی فراهم نمی‌کند، بسیار دردناک است. او این حمله را واپس رانی خصمانه ثانوی نامید. حمله‌های هیستریک و واپس رانی بیشتر ابژه برانگیزاننده باعث می‌شود از اشتیاق خود آگاه نباشند. چرا که تحمل اشتیاق از خشم دردناک تر است.

فیربرن علیرغم ارائه دیدگاه گسترده در نظریه روان تحلیلی، تا سال های آخر عمرش به دلالت‌های بالینی این نظریه نپرداخت. از دید فیربرن درمان باید در زمان مشخصی به ترس عمیق از رابطه با ابژه بپردازد تا بتوان به پروسه درمانی اصیل دست یافت. یکی از دلالت‌های بالینی مهم کار فیربرن ، موضعی است که در آن گناه از ایتدا باید به عنوان دفاعی علیه کناره‌گیری اسکیزوئید و اشتیاق به واپس روی تعبیر شود.

برای فیربرن ساختار به خودی خود پویا است، بنابراین مشکلات ساختاری نیز قابلیت تحلیل شدن دارند. مشخصه تحلیل‌پذیری نمی تواند وابسته به یک ایگوی دست نخورده باشد، از آنجا که چنین ایگویی وجود ندارد. فیربرن می‌گوید این رابطه با درمانگر است که عنصر تعیین کننده درمانی است. هر چیز دیگری وابسته به مرکزیت این رابطه است. درمان متشکل از کار درمانگری است که سیستم بسته درون روانی بیمار را نقض می‌کند. مقاومت، تلاش بیمار برای غیر قابل نفوذ نگه داشتن این سیستم نسبت به تاثیرات دنیای بیرون است و کار درمانگر همین است که به این سیستم بسته ورود کند. فیربرن سلف سازمان یافته را به عنوان یک سیستم باز پویا می‌بیند که ارتباط متقابل سلف و ابژه ها را می‌سازد. که روابط خارجی آن را تحت تاثیر قرار می‌دهند و ماهیت آن را تعیین می‌کنند و بر آن نظارت می‌کنند.

او استفاده از کاناپه را در اتاق درمان کنار گذاشت، زیرا احساس می‌کرد این تکنیک در بنا کردن یک رابطه بین فردی میان درمانگر و آنالیزان وقفه ایجاد می‌کند.

* این متن توسط تیم ترجمه و تالیف مجموعه روان تحلیلی مهرسای، و با هدف تسهیل دسترسی علاقمندان به منابع مهم روان تحلیلی، ترجمه و ویراستاری شده است. لازم به ذکر است برای ترجمه و ویراستاری این متون زمان و انرژی زیادی صرف شده؛ لذا خواهشمندیم از این متون صرفا جهت مطالعه شخصی استفاده نمایید. در صورت الزام برای استفاده از مطالب، ذکر نام مترجم و ویراستار و ارجاع به وبسایت مهرسای، ضروری است.

منابع:

Object Relations Theories and Psychopathology: A Comprehensive Text: Frank Summers

The Legacy of Fairbairn and Sutherland Psychotherapeutic Applications by Jill Savege Scharff, David E. Scharff: the development of fairbairns theory.

Why read Fairbairn? Thomas H. Ogden

Ronald Fairbairn. wikipedia