رشد ظرفیت نگرانی| دونالد وینیکات (۱۹۶۳)

مهر ۲۴, ۱۳۹۷ 0
20180622_224716.jpg

مقاله رشد ظرفیت نگرانی (۱۹۶۳) نوشته دونالد وینیکات/ مترجم: حوریه رضایی / ویراستار: عادله عزتی

خاستگاه توانمندی برای نگران شدن موضوعی پیچیده‌ است. نگرانی یک جنبه مهم در زندگی اجتماعی است. روان‌تحلیل‌گران معمولا به دنبال خاستگاه‌ها در رشد عاطفی افراد هستند. ما تمایل داریم بدانیم سبب شناسیِ نگرانی چیست و جایی که نگرانی در رشد کودک ظاهر می‌شود، کجاست. همچنین به شکست درایجاد توانمندی برای نگرانی و از دست دادن حدی از آن که ایجاد شده است، نیز علاقه‌مندیم.
واژه “نگرانی” برای پوشش پدیده‌ای ایجابی استفاده می‌شود که همان پدیده به شیوه‌ای سلبی توسط واژه “گناه” پوشش داده می‌شود. احساس گناه با مفهوم دوسوگرایی، پیوندی اضطرابی دارد و نشان دهنده درجه‌ای از یکپارچگی ایگوی فرد است که اجازه بازیابی تصویر ابژه خوب در حین داشتن ایده تخریب آن ابژه را می‌دهد. نگرانی، بیان کننده یکپارچگی و رشد بیشتر است و به صورت مثبتی به احساس مسئولیت فردی مربوط می‌شود به خصوص در مورد روابطی که سائق‌های غریزی وارد آن‌ها شده‌اند.
نگرانی به حقایقی که فرد به آن‌ها اهمیت می‌دهد اشاره دارد، حقایقی که هم احساس می‌شوند و هم مسئولیت آنها پذیرفته می‌شود. در سطح تناسلی در بیان نظریه رشد، نگرانی می‌تواند به عنوان بنیان خانواده در نظر گرفته شود، جایی که هر دو شریک در دخول- فراتر از لذتشان- مسئولیت نتیجه را به عهده می‌گیرند. اما در زندگی خیالی کلی افراد، موضوع نگرانی حتی مسائل گسترده‌تری را برمی‌انگیزد و یک توانمندی برای نگرانی اساس تمام کارها و بازی‌های سازنده می‌باشد و به زندگی سالم و طبیعی تعلق دارد که شایسته است مورد توجه روان‌تحلیل‌گران قرار بگیرد.
دلایل زیادی وجود دارد که بپذیریم نگرانی -به معنای مثبتش- در اوایل رشد هیجانی کودک و در مرحله‌ی پیش  از عقده ادیپ کلاسیک ایجاد می‌شود ادیپی که شامل رابطه‌ای بین سه شخص است که کودک هر کدام را یک شخص کاملاً مستقل احساس می‌کند. اما نیازی به سخت‌گیری در مورد زمان‌بندی نیست و در حقیقت، بیشترِ فرآیندهایی که در دوره کودکی اولیه شروع می‌شوند، کاملاً از بین نمی‌روند و توسط رشدی که تا اواخر کودکی و حتی تا بزرگسالی یا سنین پیری ادامه می‌یابد، قدرتمندتر می‌گردند.
بهتر است خاستگاه توانمندی برای نگرانی را در قالب رابطه مادر- کودک توضیح دهیم؛ زمانی که “خودِ” کودک واحدی از پیش ایجاد شده است و کودک احساس می‌کند مادر یا تصویر مادر یک شخص کامل است. این رشدی است که ضرورتاً به دوره رابطه دوشخص تعلق دارد.
در هر اظهارنظری از رشد کودک، اصول مشخصی بدیهی در نظر گرفته می‌شوند. اینجاست که شدیداً تمایل دارم بگویم فرآیندهای رسش اساس رشد کودک و نوزاد را در روانشناسی، فیزیولوژی و آناتومی شکل می‌دهند. با این حال، در رشد هیجانی، روشن است که شرایط مشخص بیرونی، برای بالفعل کردن پتانسیل‌های رسش ضروری هستند؛ به این معنی که، رشد به محیطِ به اندازه کافی خوب وابسته است و با مرور مطالعاتمان در زمینه کودک متوجه می‌شویم که بدون مادری به اندازه کافی خوب، مراحل اولیه رشد نمی‌توانند به درستی طی شوند.
میزان زیادی از رشد کودک پیش از اینکه بتوانیم به نگرانی اشاره کنیم، رخ می‌دهد. توانمندی برای نگران شدن نشانه‌ای از سلامت است، یک توانمندی که یکبار ایجاد شده و سازمان- ایگوی پیچیده را در برمی‌گیرد و نمی تواند چیزی جز دست‌آورد باشد، دست‌آوردی که هم برای کودک و هم برای مراقب کودک بوده و در قالب فرآیندهای رشدی درونی در نوزاد و کودک رخ می‌دهد. من برای اینکه مسئله را ساده کنم تا به اندازه‌گیری آنچه می‌خواهم بپردازم، محیط به اندازه کافی خوب در مراحل اولیه رشد را بدیهی فرض می‌گیرم. آنچه میخواهم بگویم، مبتنی بر فرایندهای پیچیده ی رسش است که بستگی به تحقق آنها در مراقبت کافی از نوزاد و کودک دارد.
از تمام مراحلی که توسط فروید و روان‌تحلیل‌گرانی که پیرو او بودند، توضیح داده شده است، باید یک مرحله را بیرون بکشم که می‌توان از واژه “هم آمیزی” (fusion) برای آن استفاده کرد. این یک دست‌آورد رشد عاطفی است که در طی آن کودک سائق‌های پرخاشگری و شهوانی را به سمت ابژه واحدی در زمان واحدی تجربه می‌کند. در سمت شهوانی، هم جستجوی ارضا و هم جستجوی ابژه وجود دارد و در سمت پرخاشگری، یک برانگیختگی ماهیچه‌ایِ بیان‌گرِ خشم و نفرت وجود دارد که شامل ابقای تصویر ابژه خوب برای جبران است. همچنین در تکانه کامل پرخاشگرانه-تخریب‌گرانه، نوعی رابطه با ابژه ابتدایی هست که در آن عشق شامل تخریب است. بعضی از ضروریات مبهم هستند و نیازی به دانستن همه چیز درباره خاستگاه پرخاشگری نیست تا بتوانید بحث مرا دنبال کنید زیرا من مسلم فرض کرده ام که بچه این توانایی را بدست آورده که تجربه شهوانی و خصمانه در ارتباط با یک ابژه را باهم ادغام کند و دوسوگرایی حاصل شده است.
زمانی که این واقعیت در رشد کودک محقق شود، کودک میتواند دوسوگرایی را در فانتزی و همچنین در کارکرد بدنی که فانتزی در واقع ادامه آن است، تجربه کند . همچنین، کودک شروع به ارتباط خود با ابژه‌هایی می‌کند که کمتر و کمتر ذهنی هستند و بیشتر و بیشتر به صورت عینی به عنوان عناصر “غیر-من” ادراک می‌شوند. او شروع به استقرار یک خود نموده است واحدی که هم به صورت جسمانی در پوست بدن جا می‌گیرد و هم به صورت روانی یکپارچه می‌شود. اکنون مادر تبدیل به یک تصویر یکپارچه -در ذهن کودک- شده و اصطلاح “ابژه کامل” حالا قابل استفاده است. این وضعیت که در آغاز مشروط به شرایط معینی است، می توانست با عنوان “مرحله هامپی-دامپی” نامگذاری شود. دیواری که هامپی دامپی به سختی روی آن نشسته است، نماد مادری است که از آغوشش غافل مانده است (۱).

این رشد بیان کننده ایگویی است که شروع به مستقل شدن از ایگوی کمکی مادرش کرده است و اکنون می‌توان گفت که کودک، درون و بنابراین بیرون دارد. طرح بدنی در کودک در حال شکل گیری است و به سرعت شروع به پیچیده شدن می‌کند. از حالا به بعد، کودک زندگی سایکوسوماتیک را می‌زید. واقعیت درون روانی که فروید به ما آموخته تا به آن توجه کنیم، تبدیل به چیزی واقعی برای کودک می شود که اکنون به صورت احساس غنای شخصی در درون خود تجربه می‌گردد. این غنای شخصی از تجربه ی همزمان عشق-نفرت به دست می‌آید که نشان دهنده دستیابی به دوسوگرایی، توانمندی و پالایش است که منجر به ظهور نگرانی می‌شود.

شاید مفید باشد که ما دو نوع مادری کردن برای کودک نابالغ را فرض کنیم. آیا من مجبورم آن‌ها را مادر ابژه‌ای و مادر محیطی بنامم؟ من علاقه‌ای به اختراع نام‌هایی ندارم که باعث اسارت و تحجر شده و مانع ایجاد نمایند، اما استفاده از این کلمات در این متن برای توصیف تمایز گسترده کودک در میان این دو جنبه از مراقبت، لازم به نظر می‌رسد. مادر به عنوان ابژه، یا صاحب ابژه ی جزئی (part object) که احتمالا نیازهای ضروری را برطرف می‌کند، و مادر به عنوان شخصی که در برابر موارد غیرقابل پیش‌بینی کودک را حمایت کرده و فعالانه در زمینه رسیدگی (handling) و مدیریت کلی از کودک مراقبت می کند. از نظر من، آنچه کودک در زمان اوج تنشِ اید انجام داده و استفاده‌ای که از ابژه می‌نماید با استفاده‌ای که از مادر به عنوان بخشی از محیط کلی می‌کند بسیار متفاوت است؛ بدین معنی که مادر محیطی آن کسی است که تمامِ به اصطلاح عاطفه و همزیستی حسی را دریافت می‌کند و مادر ابژه‌ای هدفِ تجربه برانگیخته ا‌ی می شود که اساس آن تنش-سائق خام است. نظر من این است که نگرانی در زندگی کودک به عنوان تجربه‌ای ارزشمند از کنار هم قرارگرفتن مادر ابژه‌ای و مادر محیطی در روانش، ایجاد می شود. با وجود اینکه کودک دست به ایجاد ثبات درونی می‌زند که منجر به رشد استقلال می‌گردد، اما امکانات محیطی همچنان از اهمیت زیادی برخوردارند.
در شرایط مطلوب که کودک موفق به دستیابی به مراحل ضروری در رشد شخصی شده، هم‌آمیزی تازه‌ای رخ می‌دهد. برای هر چیزی، تجربه و فنتزی کاملی وجود دارد از رابطه با ابژه بر مبنای غریزه و استفاده از ابژه بدون در نظر گرفتن پیامدهایش، یا استفاده بیرحمانه از ابژه (اگر بخواهیم از این واژه برای توضیح دیدگاهمان در مورد آنچه در جریان است، استفاده نماییم)، این تجربه بیشتر در رابطه کودک با مادر محیطی رخ می دهد و این دو گرد هم می‌آیند که نتیجه پیچیده‌ای را حاصل کنند که من قصد توضیح آن را دارم.
شرایط مطلوب در این مرحله به شرح ذیل می‌باشد: مادر به زنده ماندن و در دسترس بودن ادامه دهد، در دسترس بودن از نظر فیزیکی و از این نظر که مشغولیت ذهنی با چیز دیگری نداشته باشد. مادر ابژه ای باید بتواند از اپیزودهای غریزه محور نجات پیدا کند که حالا با نیروی زیادی از فنتزی‌های دهانی دگرآزار و سایر نتایج درهم‌آمیزی شارژ شده است. درهمین حال، مادرمحیطی کارکرد خاص خود را دارد، این که به خودش بودن ادامه دهد، در مقابل نوزادش همدل باشد، برای دریافت ژست‌های خودانگیخته نوزاد حضور داشته، و خوشنود باشد.
فنتزی‌هایی که با سائق‌های به شدت پرخاشگرانه ی اید همراه هستند همچنان به حمله و تخریب‌گری ادامه می‌دهند. مسئله تنها این نیست که کودک تصور می‌کند که ابژه را بلعیده است ، بلکه کودک می‌خواهد مالکیت محتوای ابژه را داشته باشد. اگر ابژه تخریب نمی‌شود، به خاطر توانمندی خودش در نجات یافتن است و نه به خاطر حفاظت کودک از او. این یک طرف سکه است.
طرف دیگر سکه مربوط به ارتباط کودک با مادر محیطی است. این جنبه باعث حفاظت شدید کودک از مادر می‌شود به طوری که کودک بازداری شده یا دوری می‌کند. این نکته مثبتی در تجربه از شیر گرفته شدن است و دلیلی که نشان می‌دهد چرا بعضی از کودکان خودشان خودشان را از شیر می‌گیرند.
در شرایط مطلوب، تکنیکی برای حل این عقده ساخته می‌شود که باعث دوسوگرایی می‌گردد. کودک اضطراب را تجربه می‌کند زیرا اگر مادر را مصرف کند او را از دست می‌دهد، اما این اضطراب توسط این واقعیت که کودک در ایجادِ مادر محیطی سهمی دارد، تعدیل می‌شود. در این شرایط، حسی از اعتماد رشد می کند چون کودک فرصت اثرگذاری و اعطای چیزی به مادرمحیطی را دارد و همین اعتماد کودک را قادر به تحمل اضطراب می‌کند. اضطرابی که به این شیوه تحمل می‌شود، می‌تواند تغییر کیفیت داده و تبدیل به احساس گناه شود.
سائق‌های غریزی منجر به استفاده بیرحمانه از ابژه شده و در ادامه باعث احساس گناه می‌شوند که به دوش کشیده می‌شود و با سهمی که در ایجاد مادرمحیطی دارد هم راستا می‌شود که کودک می‌تواند در عرض چند دقیقه انجامش دهد. همچنین امکان بخشیدن به قابلیت ترمیم کردن که مادر محیطی با حضور قابل اعتماد خود ایجاد می‌کند، کودک را قادر می‌سازند که بیشتر و بیشتر تکانه‌های اید را تجربه کند، به عبارت دیگر زندگی غریزی کودک را از بند می‌رهاند. در این صورت احساس گناه احساس نمی‌شود اما پنهان و بالقوه باقی می‌ماند و در صورت شکست ترمیم ظاهر می‌شود.
زمانی که اعتماد به این چرخه خوش خیم و انتظار برای فرصت ترمیم ایجاد شود، احساس گناه مربوط به تکانه‌های اید بیشتر تعدیل می‌شود و ما نیاز به اصطلاح مثبت‌تری مانند “نگرانی” پیدا می‌کنیم. حال کودک می‌تواند نگران شود و مسئولیت تکانه‌های غریزی خود و کارکرد آن‌ها را بپذیرد. این مورد یکی از بنیادی‌ترین فاکتورهای سازنده بازی و کار است. اما در فرآیندهای رشد، این امکان سهم داشتن بود که کودک را قادر ساخت تا نگرانی را درون توانمندی‌اش قرار دهد.
جنبه دیگری که باید در نظر گرفته شود، به خصوص در رابطه با مفهوم اضطرابی که “تحمل” می‌شود، یکپارچه سازی در زمان است که به یکپارچگی مراحل ابتدایی‌تر اضافه می‌شود. زمان چیزی است که با مادر جریان پیدا می‌کند و جنبه‌ای از کارکرد ایگوی کمکی اوست اما کودک زمان‌بندی خود را می‌سازد که در ابتدا تنها بازه کوتاهی را دربر میگیرد. این مشابه توانمندی کودک برای زنده نگه داشتن تصویر مادر در جهان درونی‌اش است که شامل عناصر خوش‌خیم و بدخیمِ تکه تکه‌ای است که از تجارب غریزی نشات می‌گیرند. بخشی از بازه زمانی که کودک می‌تواند تصویر مادر را در جهان درونی‌اش زنده نگه دارد بستگی به فرآیندهای رسش دارد و بخشی از آن بستگی به وضعیت سازمان دفاعی درونی دارد.
من بخشی از ابعاد خاستگاه نگرانی در مراحل ابتدایی را به تصویر کشیدم که در آن‌ها حضور مداوم مادر ارزش خاصی برای کودک دارد بدین معنا که آیا زندگی غریزی کودک آزاد است تا ابراز شود یا خیر؟ اما این تعادل بارها و بارها به دست می‌آید. مورد نوجوان یا بیمار روانپزشکی را در نظر بگیرید که درمان شغلی برای آن‌ها شروع راهی به سوی رابطه سازنده با جامعه است. همچنین می توانید پزشک و نیازهایش را در نظر بگیرید، او را از کارش محروم کنید، و حالا او کجاست؟ او به بیمارانش نیاز دارد و نیازمند این است که از مهارتهایش مانند دیگران استفاده کند.
من نمیخواهم به فقدان رشد نگرانی یا فقدان توانمندی برای نگرانی ای که تقریبا و نه کاملا رشد یافته است، بپردازم اما به طور خلاصه شکست مادر ابژه‌ای در نجات یافتن یا مادر محیطی در فراهم کردن فرصت قابل اعتماد برای ترمیم منجر به فقدان توانمندی برای نگرانی می‌گردد و باعث جایگزینی اضطراب‌ها و دفاع‌های ناپخته مانند دوپاره‌سازی یا از هم گسستگی می‌گردد. ما معمولا به اضطراب جدایی می‌پردازیم اما من در اینجا میخواهم به توصیف آن چیزی بپردازم که بین مادر و کودکانش و بین والدین و فرزندانشان، در زمانی که جدایی وجود ندارد و تدوام بیرونی مراقبت از کودک مختل نشده، در جریان است. من در تلاشم تا آنچه در زمانی که از جدایی اجتناب می‌گردد را توضیح دهم.
برای به تصویرکشیدن منظورم از چند مثال در کار بالینی‌ام استفاده می‌کنم. من نمی‌خواهم به چیزی اشاره کنم که به ندرت دیده می‌شود بلکه احتمالا هر روان‌تحلیل‌گری به یک مورد مشابه در طول هفته برخورد کرده است و باید به خاطر سپرده شود که در هر مثال بالینی که از کار تحلیل گرفته شده است مکانیزم‌های روانی زیادی وجود دارند که روان‌تحلیل‌گر باید بتواند بفهمد مربوط به دوره رشدی اخیر و دفاع سایکونوروتیک هستند یا خیر. این‌ها تنها زمانی می‌توانند نادیده گرفته شوند که بیمار در بازگشت شدید به وابستگی در طول انتقال است و کودکی تحت مراقبت تصویر مادری می‌باشد.

مثال 1: ابتدا به پسری 12 ساله اشاره می‌کنم که با او مصاحبه کردم. رشدِ پیشرونده او منجر به افسردگی شده بود که حاوی حجم زیادی از نفرت و خشم بود و رشدِ پسرونده او، اگر بتوانم از این اصطلاح استفاده کنم، باعث شده بود او چهره‌هایی را ببیند که وحشتناک بوده و در کابوس‌ها دیده می‌شدند که برای او در زمان بیداری رخ می‌داد؛ توهم. شواهد خوبی از قدرت ایگوی این پسر در زمان خلق افسرده وجود داشت. قدرت ایگوی او یکبار در مصاحبه به شکل زیر خودش را نشان داد:
او کابوسی را نقاشی کشید که در آن موجود نرِ ترسناکی وجود داشت که مورچه ضعیفی را که جسم نحیفی هم داشت، تهدید می‌کرد. از او پرسیدم تا به حال شده کابوسی دیده باشد که در آن خودش موجود ترسناک نر باشد و کس دیگری مثل برادرش مورچه باشد. او قبول کرد و تفسیر من را درباره نفرتش از برادرش در دوران نوزادی اش را رد نکرد. من به او فرصت بروز پتانسیل‌های ترمیمی را دادم که به صورت طبیعی در زمانی که شغل پدرش را که مکانیک یخچال بود، توصیف می‌کرد اتفاق افتاد. من از او پرسیدم که خودش دوست دارد در آینده چه کاره بشود و او پاسخ داد که هیچ نظری ندارد و از این موضوع مضطرب شد. بعد گفت “این رویای غم‌انگیزی نیست، رویای غم انگیز می‌تواند این باشد که پدرش بمیرد.” چشمانش پر از اشک شد. در این فاز از مصاحبه تقریبا هیچ اتفاقی رخ نداد تا اینکه او گفت شرم آور است ولی دوست دارد دانشمند شود.
سپس در اینجا او نشان داد که می‌تواند تصور کند که سهمی برای خودش داشته باشد و با وجود اینکه ممکن توانایی لازم را نداشته باشد اما ایده‌اش را دارد. اتفاقا این فرض او را درست مقابل پدرش قرار می‌داد چون او می‌خواست دانشمند شود در حالی که پدرش فقط یک مکانیک بود.
بعد من احساس کردم که مصاحبه می‌تواند در زمان خودش پایان یابد. این پسر می‌تواند بدون اینکه با کاری که من برایش انجام داده‌ام آشفته شود به راهش ادامه دهد. من پتانسیل‌های مخرب او را تفسیر کردم اما درستش این است که این پتانسیل‌ها در او سازنده هستند. او بدون اینکه من تصور کنم او یک فرد مخرب و متخاصم است به من فهماند که هدفی در زندگی دارد که او را قادر می‌سازد ادامه دهد درحالی که من هنوز به او اطمینان خاطر نداده بودم.
مثال 2: یکی از بیماران من جلسه روان‌درمانی خود را با گفتن این موضوع شروع کرد که می‌خواهد به دیدن اجرای یکی از بیمارانش برود، به این معنی که او می‌خواست از نقش درمانگری و اتاق درمان خارج شده و بیمارش را در کار ببیند. کار بیمارش بسیار ماهرانه بود، او به شدت در کارش موفق بود زیرا می‌توانست حرکات سریعی انجام دهد، حرکاتی که در اتاق درمان بی‌معنی بودند و باعث می‌شدند او روی کاناپه طوری تکان بخورد که گویی آن را به تصاحب خود درآورده است. با اینکه او مردد بود که بیمارش را در کار ببیند اما به نظرش جالب می آمد و یاد تعطیلات خودش افتاد که به باغبانی می‌پردازد و از تمام کارهای فیزیکی و سازنده آن لذت می‌برد و اینکه او به ابزار علاقه‌مند است.
من به واسطه دغدغه او درباره دیدن بیمارش در کار، نسبت به اهمیت فعالیت‌های سازنده برای او آگاه شدم. بیمار من به تمی بازگشت که اخیرا در تحلیل مهم شده بود و آن، اهمیت یافتن انواع ابزارآلات مهندسی برای او بود. در مسیر او به سمت مطب من او توقف می‌کرد و به مغازه‌ای که در نزدیکی مطب من ماشین آلات مهندسی داشت، نگاهی می‌انداخت. ماشین هایی که دارای دندانه‌های قدرتمندی بودند. این شیوه منحصربه فردِ بیمار من برای دستیابی به پرخاشگری دهانی‌اش بود که در آن تکانه‌های عشق ابتدایی با تمام بی‌رحمی و تخریب‌گری‌شان، در جریان بودند. ما آن را “خوردن در رابطه انتقالی” می‌نامیم. رویکرد درمانی او نزدیک شدن به بی‌رحمی و عشق ابتدایی بود که در مقابل دستیابی به لایه‌های عمیق‌تر مقاومت شدیدی داشتند. اینجا هم با شیوه جدیدی از یکپارچه‌سازی و نجات دادن درمانگر مواجه شدیم.
وقتی این مواد جدید مربوط به تخریب‌گری درمانگر و عشق ابتدایی بالا می‌آیند بازهم اشاراتی به کار سازنده وجود دارد. زمانی که من تفسیری را درباره تخریب خودم (خوردن من) که بیمار نیازمند آن بود، ارائه دادم می‌توانستم به او یادآوری کنم که چه چیزهایی درباره سازندگی به من گفته بود. من می‌توانستم بگویم درست همانطور که او نمایش بیمارش، در حالی که حرکاتش برایش احمقانه بود، را می دید، من هم احتمالا کارهای او در باغ یا استفاده از ابزار‌هایش را همانطور می‌دیدم. او می‌توانست از میان درختان و دیوارها عبور کند و به شدت لذت ببرد. اگر این فعالیت چیزی غیر از یک هدف سازنده فهمیده می‌شد احتمالا یک دوره مانیکال بی‌معنی، یا یک عصبانیت انتقالی، بود.
می‌خوهم بگویم بشر قادر به قبول تخریب‌گری در ابتدایی‌ترین تلاش‌هاش عشقی خود نیست. ایده تخریب مادر ابژه‌ای در فرآیند عشق ورزیدن، فقط در صورتی می‌تواند تحمل شود که فرد بتواند نشانه‌هایی از سازندگی در آن به دست آورده و مادر محیطی بتواند آن را بپذیرد.
مثال 3: بیمار مرد من وارد اتاق تحلیل شد و دستگاه ضبط صدا را دید. او بعد از اینکه روی کاناپه دراز کشید و خودش را جمع و جور کرد، گفت:” دوست دارم بدانم وقتی درمان من به پایان رسید، آنچه اینجا برای من اتفاق افتاده چه ارزشی برای دنیا یا دیگران دارد.” من چیزی نگفتم اما در ذهنم به این فکر کردم که این حرف نشان دهنده نزدیک شدن بیمارم به یکی از آن دوره‌های تخریب‌گری‌اش است که در طول 2 سال درمانش مکررا با آن سروکار داشتم. در پایان جلسه، بیمارم کاملا به حسادت جدیدی نسبت به من دست یافته بود، حسادتی که از ایده اینکه من درمانگر خوبی هستم ایجاد شده بود. او تکانه‌هایی برای تشکر از من و اینکه من کاری را برای او انجام می‌دهم که او به آن نیاز دارد، داشت. ما قبلا هم با این نوع احساسات مواجه شده بودیم، ولی الان بسیار به احساسات تخریب‌گرانه‌اش نسبت به آنچه می‌توانیم ابژه خوب -درمانگرش- بنامیم، نزدیک بود.
زمانی که من این دو موضوع را با هم پیوند دادم او درستی‌اش را تائید کرد اما گفت اگر در اولین بار این‌ها را بیان می‌کردم خیلی دردناک می‌بود. منظورش این بود که اگر من همان نخستین بار میلش را برای استفاده کردن از خودم گیر می‌انداختم و به او می‌گفتم که این نشان دهنده میل ناهوشیاری برای تخریب‌گری است، او باید قبل از اینکه من امکان ترمیم را فراهم کنم به سائق تخریب‌گری‌اش دست پیدا می‌کرد، درحالی که او باید این کار را در زمان خودش و به شیوه خودش انجام می‌داد. بدون شک این توانمندی او برای داشتن ایده سهیم بودن [در خلق ابژه] بود که او را قادر ساخت تا به احساسات تخریب‌گرانه‌اش نزدیک‌تر شود. اما چنان که او خودش اشاره کرد، زمانی که او برای اولین بار با احساسات تخریبگرانه اش روبرو شد، تلاش های سازنده اش کاذب و بی معنا بودند.
مثال 4: دختر نوجوانی توسط درمانگری تحلیل می‌شد که درمانگر به طور همزمان از دختر به همراه فرزندان خودش در خانه‌اش نگهداری می‌کرد. این وضعیت مزایا و معایبی داشت.
دختر به شدت بیمار بود و در زمان رویدادی که من به آن اشاره دارم از دوره طولانی بازگشت به وابستگی و وضعیت نوزادی خارج شده بود. او دیگر در رابطه با خانه و خانواده‌اش واپسروی نشان نمی‌داد اما همچنان در وضعیت خیلی خاصی در حوزه محدودی از جلسات درمان که هر روز در زمان مشخصی انجام می‌شدند، واپسروی داشت.
زمانی فرا رسید که دختر عمیق‌ترین نفرتش را به درمانگر ابراز کرد (کسی که هم از او مراقبت می‌کرد و هم او را درمان می‌کرد). در باقی 24 ساعت همه چیز روبه‌راه بود اما در زمان درمان، درمانگر مکررا و به شدت تخریب می‌شد. نشان دادن میزان نفرت دختر از درمانگرش و در واقع ازهم پاشیدگی او بسیار پیچیده است. تحلیل به این شکل نبود که درمانگر برای دیدن بیمارش به مطب برود بلکه درمانگر تمام روز مسئول دختر بود و این دو دو رابطه جدا و موازی باهم به صورت همزمان داشتند. یک روز تمام اتفاقات جدید باهم شروع شد: دختر خواست که خانه را تمیز کند، مبلمان را گردگیری کند و در واقع مورد استفاده قرارگیرد. این کمک کردن کاملا جدید بود و هرگز در الگوی رفتاری او حتی قبل از اینکه بیمار شود وجود نداشت. این اتفاق در سکوت و به موازات تخریب‌گری که در درمان انجام می‌شد رخ داد.
شما تکرار ایده مشابهی را در اینجا مشاهده می‌نمایید. به طور طبیعی، هوشیار شدن بیمار نسبت به تخریب‌گری‌اش، امکان ظاهر شدن فعالیت‌های سازنده را نیز فراهم می‌گرداند. اما این مسیر راه دیگری هم دارد که من علاقه‌مندم در اینجا و اکنون به آن بپردازم. تجارب سازنده و خلاقانه کودک امکان دستیابی به تخریب‌گری‌اش را فراهم می‌کنند. بنابراین در درمان حالاتی که به توصیف آن پرداختم، اتفاق می‌افتد. توانمندی برای نگرانی تنها یکی از جنبه‌های فرآیند رسش نیست، بلکه برای ایجادش نیاز به محیط هیجانی به اندازه کافی خوب برای یک دوره زمانی هم وجود دارد.

خلاصه

نگرانی، که در اینجا به عنوان یک اصطلاح مورد استفاده قرار گرفته، بیان کننده ی ارتباط بین عناصر مخرب در روابط سائق محور با ابژه ها، و سایر جنبه های مثبت ارتباط می باشد. به نظر می رسد نگرانی متعلق به دوره ی قبل از عقده ادیپ کلاسیک است که مربوط به ارتباط بین سه فرد کامل است. ظرفیت نگرانی متعلق به رابطه بین دو بدن نوزاد و مادر یا جایگزین مادر است.

در شرایط مطلوب، مادر با تداوم زنده نگهداشتنِ خود و در دسترس بودن، هم مادری است که تمام تکانه های اید نوزاد را دریافت میکند، و هم مادری که می تواند به عنوان یک فرد دوست داشته شود و امادری که میتواند موضوع جبران واقع شود. به این ترتیب، اضطراب در مورد تکانه های اید و فنتزی درباره آنها، میتواند توسط نوزاد تحمل شود، و نوزاد پس از آن میتواند به تجربه گناه دست یابد، یا آن را در انتظار کامل برای یافتن فرصت جبران نگه دارد. به چنین حالتی که در آن گناه نگه داشته می شود اما احساس نمی شود، نام “نگرانی” می دهیم. در مراحل اولیه رشد، اگر مادر قابل اعتمادی وجود نداشته باشد تا حالت های جبرانی نوزاد را پذیرا باشد، گناه غیر قابل تحمل شده و نگرانی نمی تواند احساس شود‌. عدم امکان جبران، منجر به از دست دادن ظرفیت نگرانی و جایگزینی آن توسط اشکال ابتدایی گناه و اضطراب می شود.

۱) هامپی دامپی نام شخصیت شعر کودکانه انگلیسی است. هامپی دامپی تخم مرغ بزرگی است که روی دیواری نشسته است. او از روی دیوار می افتد و باوجود تلاش هایی که برای به هم پیوستنش می شود، هیچکس نمی تواند او را به شکل قبلی اش برگرداند.

Humpty Dumpty sat on a wall,
Humpty Dumpty had a great fall;
All the king’s horses and all the king’s men
Couldn’t put Humpty together again.

▪متن اصلی مقاله را می توانید از اینجا دانلود کنید.

کپی تنها با ذکر منیع مجاز است.

پاسخ دادن

آدرس ایمیل شما منتشر نمی شود. فیلدهای ضروری نشانه گذاری شده اند *

بیست − 4 =


پذیرش مراجع

جهت دریافت وقت روان درمانی با متخصصین مرکز روان تحلیلی مهرسای (درمان حضوری برای مراجعین تهرانی و درمان غیرحضوری از طریق اسکایپ یا واتس اپ برای مراجعین شهرستانی و مراجعین خارج از ایران)، می توانید به شماره واتس اپ زیر پیام دهید و مشخصات خود را به همراه علت مراجعه ارسال کنید، تا در اسرع وقت به درخواست شما رسیدگی گردد. (فقط پیام دهید)

کلیه حقوق این وب سایت متعلق به مرکز تخصصی روان درمانی تحلیلی مهرسای می باشد.