ترس از فروپاشی | دونالد وینیکات (۱۹۷۴)

مقاله ترس از فروپاشی (۱۹۷۴) نوشته دونالد وینیکات/ مترجم: حوریه رضایی/ ویراستار: عادله عزتی
تجربه های بالینی من اخیراً مرا به درک جدیدی رسانده اند؛ معنای ترس از فروپاشی.
هدف من در اینجا این است که تا جای ممکن این مفهوم را ساده بیان کنم، چیزی که برای من و احتمالاً افراد دیگری که در حوزه روان درمانی فعالیت می کنند جدید است. طبیعتاً، اگر من درست فهمیده باشم، پیش از این شاعران دنیا به این مفهوم توجه نموده اند، اما جرقه های بینشی که در شعر بروز پیدا می کند، نمی تواند ما را از کار دشوارِ دور شدنِ تدریجی از غفلت بسوی هدف، معاف کند. نظر من این است که مطالعه در این حیطۀ محدود، منجر به بازگویی مسائل مختلف دیگری می گردد که ما را گیج می کنند، به طوری که موجب شکست ما در انجام کار بالینی، آنطور که تمایل داریم می شود، و من در انتها نشان خواهم داد که چه کاربردهایی از نظریه را پیشنهاد می دهم تا در مورد آن بحث شود.
متغیرهای فردی
ترس از فروپاشی، مشخصه مهمی در برخی بیماران، اما نه همه آنهاست. از این دیدگاه، اگر صحیح باشد، می توان این نتیجه را گرفت که ترس از فروپاشی به تجربه گذشته فردی و تروماهای محیطی مربوط است. در عین حال، انتظار می رود که وجوه مشترکی از یک ترس واحد وجود داشته باشد، که نشانگر وجود پدیده ای همگانی است؛ به همین دلیل است که همه ما می توانیم به طرز همدلانه ای بفهمیم که چه احساسی دارد وقتی یکی از بیمارانمان این ترس را با شدت بسیار نشان می دهد. (در واقع، همه ما تمام جزئیات دیوانگیِ افراد دیوانه را درک می کنیم، هرچند این جزئیات خاص چندان آزارمان ندهد).
ظاهر شدن نشانه
تمام بیمارانی که این ترس را دارند در آغاز درمان از آن شکایت نمی کنند. برخی شکایت می کنند، اما دیگران دفاع هایشان آنقدر سازمان یافته است که تنها بعد از درمان است که پیشرفت قابل توجه آنها باعث می شود ترس از فروپاشی به عنوان عامل غالب مورد توجه قرار گیرد.
به عنوان مثال، یک بیمار ممکن است فوبیاهای مختلف و سازماندهی های پیچیده ای برای روبرو شدن با این فوبیاها داشته باشد، چنانکه وابستگی به سرعت در انتقال ظاهر نشود. بالاخره، وابستگی مشخصه مهمی می گردد و سپس اشتباهات و شکست های روانکاو دلایل مستقیم فوبیاهای خاص و بعد ظاهر شدن ترس از فروپاشی می شود.
معنای فروپاشی
من عمداً از واژه فروپاشی استفاده کرده ام، زیرا این واژه نسبتاً مبهم است و می تواند معانی مختلفی داشته باشد. در مجموع، این کلمه می تواند در این متن به معنی شکست در سازماندهی دفاعی باشد. اما ما بلافاصله می پرسیم: دفاع در برابر چه چیزی؟ و این ما را به سمت معنای عمیق تری از این واژه می برد، زیرا ما نیاز داریم که از کلمه فروپاشی برای توضیح حالت بدون تفکرِ رویداد هایی که زیربنای سازماندهی دفاعی هستند، استفاده کنیم.
این نکته ذکر خواهد شد که درحالی که فکر کردن به این ارزشمند است که در سایکونوروز پشت دفاع ها، اضطراب اختگی قرار گرفته است، در پدیده ای سایکاتیک تر که ما در حال بررسی آن هستیم، [در پشت دفاع ها] فروپاشیِ ساختار واحد خود ملاحظه می شود. ایگو در برابر فروپاشی سازمان ایگو، دفاع ها را سازماندهی می کند، و این سازمانِ ایگو است که مورد تهدید واقع می شود. اما تا زمانی که وابستگی یک واقعیت زنده است، ایگو نمی تواند در برابر شکست محیطی سازمان یابد.
به عبارت دیگر، ما در حال بررسی چرخش معکوس فرایند رسش فردی هستیم. در اینجا به نظرم ضروری است که به طور خلاصه مراحل ابتدیی رشد هیجانی را دوباره فرمول بندی کنم.
رشد هیجانی، مراحل ابتدایی
هر فردی فرایند رسش را به ارث می برد و تا جایی که یک محیط تسهیل گر وجود داشته باشد _ و فقط تاجایی که این محیط وجود داشته باشد_ فرایند رسش می تواند فرد را به جلو ببرد. محیط تسهیلگر به خودی خود پدیدهای پیچیده است و نیاز به مطالعه خاص خود را دارد؛ جنبه اساسی آن این است که این محیط نوعی از رشد خاص خود را دارد که با نیازهای در حال تغییر فرد در حال رشد منطبق میگردد.
فرد از وابستگی مطلق به سمت وابستگی نسبی و استقلال به پیش میرود. رشد سالم با سرعتی متناسب با رشد پیچیدگی در مکانیزمهای روانی اتفاق می افتد، و این موضوع به رشد نوروفیزیولوژیک مرتبط است.
محیط تسهیلگر میتواند به صورت دربرگرفتن (holding) که با اضافه شدن حضور ابژه به سمت رسیدگی (handling) پیش میرود، توصیف گردد.
در اینچنین محیطی فرد تحت تاثیر رشد قرار گرفته است، که میتوان آن را تحت عنوان یکپارچه سازی یا indwelling (پیوستگی روانتنی) و بعد از آن ارتباط با ابژه، طبقه بندی کرد.
در نظر داشته باشید که این توصیفات برای گنجاندن در این مقاله به ناچار بیش از اندازه ساده سازی شده اند.
باید در نظر گرفته شود که در این صورت هر حرکت رو به جلویی در رشد، شدیداً با تهدید به پسرفت (و دفاع در برابر این تهدید) در بیماری اسکیزوفرنیک معادل است.
وابستگی مطلق:
باید یادمان باشد در زمان وابستگی مطلق، که با کارکرد ایگوی کمکی مادر شناخته می شود، کودک هنوز قادر به جدا کردن “من” از “غیر من” نیست و جدا کردن “من” از “غیر من” اتفاق نمی افتد مگر اینکه ابتدا “من”ی به وجود آمده باشد.
رنجهای ابتدایی:
با توجه به این مطالب میتوان لیستی از رنجهای ابتدایی تهیه نمود (در اینجا اضطراب کلمهای به اندازه کافی قدرتمند نیست).
1. بازگشت به وضعیت یکپارچه نشده (دفاع: تجزیه)
2. سقوط همیشگی (دفاع: self-holding)
3. فقدان اتحاد روانتنی، شکست در سکونت گزیدن (failure of indwelling). (دفاع: شخصیت زدایی)
4. فقدان احساس واقعی بودن (دفاع: بهکارگیری خودشیفتگی اولیه)
5. فقدان توانمندی برای ارتباط با ابژهها (دفاع: وضعیت اوتیستیک، ارتباط فقط با پدیدههای شخصی)
بیماری سایکوتیک به عنوان دفاع:
قصد من در اینجا این است که نشان دهم آنچه ما در کار بالینی مشاهده میکنیم همیشه یک ساز و کار دفاعی است، حتی در مورد درخودفرورفتگی اسکیزوفرنی دوران کودکی. در این موارد رنج زیربنایی غیرقابل تفکر است.
درنظر گرفتن بیماری سایکوتیک به عنوان یک فروپاشی اشتباه است. بیماری سایکوتیک سازمانی دفاعی در رابطه با رنج ابتدایی است که معمولا موفقیتآمیز نیز میباشد (به جز در زمانی که محیط تسهیلگر ناکافی نیست بلکه آسیب رسان است، شاید بدترین اتفاقی که میتواند برای کودک انسانی رخ دهد).
بیان موضوع اصلی:
اکنون من میتوانم مسئله اصلی را بیان کنم که از قضا بسیار ساده است. من مدعی هستم که ترس بالینی از فروپاشی، ترس از فروپاشی ای است که از قبل تجربه شده است و ترس از رنج اصلی و زیربنایی است که باعث سازمان دفاعی شده که بیمار آن را به صورت سندرم بیماری نشان میدهد.
این ایده ممکن است فورا توسط درمانگران سودمند تلقی گردد و ممکن است این اتفاق رخ ندهد. ما نمیتوانیم بیمارانمان را به عجله واداریم. با این وجود، ما میتوانیم به دلیل واقعا آگاه نبودن مانع پیشرفت آنها شویم؛ زیرا هر ذره از آگاهی ما می تواند به ما در همگام بودن با نیازهای بیمارمان کمک نماید.
براساس تجربه من، لحظاتی وجود دارند که بیمار نیاز دارد به او گفته شود فروپاشی از قبل اتفاق افتاده است، ترسی که زندگی او را نابود کرده. این واقعیتی است که در ناهوشیار مخفی نگه داشته میشود. منظور من از ناهوشیار نه دقیقا آن ناهوشیار سرکوب شده سایکونوروز، نه ناهوشیار فرمول فروید درباره قسمتهایی از روان که بسیار به کارکرد نوروفیزیولوژیکال نزدیک است و نه ناهوشیار کهن الگویی یونگ است، بلکه من میتوانم بگویم: در تمام چیزهایی که در غارهای زیرزمینی یا به عبارت دیگر دنیای اسطوره شناسی وجود دارد، پیوستگی بین واقعیتهای روانی درونی والدینی و شخصی دیده میشود. در این موقعیتِ به خصوص [که فروپاشی قبلا اتفاق افتاده اما تجربه نشده است]، ناهوشیار به معنی این است که یکپارچگی ایگو قادر به دربرگرفتن و هولد کردن چیزی نبوده و ایگو برای گردهم آوردن تمام پدیدهها درون حوزه همه توانی خود بسیار ناپخته بوده است.
باید در اینجا سوال شود: چرا بیمار نگران چیزی میشود که در گذشته روی داده است؟ پاسخ باید این باشد که تجربه اصلی رنج ابتدایی نمیتواند کاملا در گذشته جا بگیرد مگر اینکه ایگو اول قادر باشد آن را در تجربه زمان حال و کنترل همه توانِ کنونی خود جا داده و تجربه نماید (با فرض کارکرد حمایتی ایگوی کمکی مادر- تحلیلگر).
به عبارت دیگر، بیمار باید جستجو برای جزئیات گذشته را که هنوز تجربه نشدهاند، ادامه دهد. این جستجو شکل جستجو برای جزئیات در آینده را به خود میگیرد.
بیمار باید ترس از یافتن آنچه به طور وسواس گونهای در آینده جستجو میشده را ادامه دهد، مگر اینکه درمانگر بتواند به طور موفقیت آمیزی بر این اساس کار کند که این جزئیات بخشی از واقعیت هستند.
اگر بیمار برای پذیرش این نوع عجیب از واقعیت، که گرچه هنوز تجربه نشده ولی در گذشته اتفاق افتاده است، آماده است پس راه برای تجربه رنج در انتقال، در واکنش به اشتباهات و شکستهای تحلیلگر باز است. این مورد آخر میتواند در دوزهایی که زیاد نیستند حل و فصل گردد و بیمار میتواند هرکدام از شکستهای تکنیکی تحلیلگر را به حساب انتقال متقابل بگذارد. به عبارت دیگر، بیمار به تدریج شکست اصلی محیط تسهیلکننده را درون حوزه همهتوانی و تجربه همهتوانی که به وضعیت وابستگی تعلق دارد، (واقعیت انتقال) جا میدهد.
تمام این فرآیند بسیار دشوار، زمانبر و دردناک است اما در هیچ سطحی بیهوده نیست. آنچه بیهوده است شق دیگر است و این همان چیزی است که در ادامه به بررسی آن می پردازیم.
بیهودگی در تحلیل:
من باید از درک و پذیرش تحلیل سایکونوروز برای همیشه مطمئن شوم. به این منظور، من در ادامه مواردی را به بحث میگذارم که تحلیل آنها به خوبی شروع شده، به پیش رفته، و در برخی موارد تحلیلگر و بیمار اوقات خوشی را در راستای تبانی کردن بر سر تحلیل سایکونوروز صرف کرده اند، اما بعدها مشخص شده که بیماری در واقع سایکوتیک است.
در این موارد بارها زوج تحلیلی از آنچه بین آنها اتفاق میافتاد راضی می شدند. این درمان ها درمان هایی معتبر و هوشمندانه بود و به خاطر تبانی به راحتی پیش می رفت. اما این به اصطلاح پیشرفت، به تخریب ختم می شد. بیمار در نهایت آن را میگسست و میگفت: خوب که چی؟ در واقع، پیشرفت واقعا پیشرفت نبود؛ بلکه مثال تازهای از بازی خوردن تحلیلگر از بازی به تاخیر انداختن موضوع اصلی توسط بیمار بود. و چه کسی میتواند بیمار یا درمانگر را سرزنش کند؟
باید فرض کنیم که هر دوی بیمار و درمانگر واقعا امیدوارند که تحلیل را خاتمه دهند اما دریغا که پایانی وجود ندارد مگر اینکه کفگیر به ته دیگ بخورد، مگر اینکه چیزی که ترسیده شده، تجربه شود. و در واقع یک راه برای خروج بیمار وجود دارد و آن فروپاشی است (جسمانی یا روانی) که میتواند بسیار مفید باشد.
این راه حل به اندازه کافی خوب کار نمی کند اگر همراه با بینش و درک تحلیلی در بخشی از بیمار نباشد. در حقیقت بسیاری از بیماران که من به آنها اشاره میکنم افراد بسیار موجّه و ارزشمندی بودند که توان تحمل فروپاشی را در حد رفتن به بیمارستان روانی نداشتند.
هدف این مقاله کشاندن اذهان به سمت این امکان است که فروپاشی از پیش، نزدیک به شروع زندگی فرد، اتفاق افتاده است. بیمار به “به خاطر آوردن” این موضوع نیاز دارد اما امکان ندارد فرد چیزی را به خاطر آورد که هنوز اتفاق نیافتاده است و این مسئله که مربوط به گذشته است هنوزاتفاق نیافتاده، زیرا بیمار در زمان رخداد آن آنجا حضور نداشته است. تنها راه “به خاطر آوردن” در این مورد برای بیمار این است که این مسئله را که در گذشته اتفاق افتاده، برای اولین بار در زمان حال تجربه کند که باید گفت آن را در انتقال تجربه می کند. این مسئله در گذشته و آینده، در درمان تبدیل به مسئلهی اینجا و اکنون میگردد و بیمار برای اولین بار آن را تجربه میکند که معادل به خاطر آوردن است و نتیجه آن معادل برداشتن بار سرکوب است که در تحلیل بیمار سایکونوروز اتفاق میافتد (تحلیل فرویدی کلاسیک).
کاربردهای دیگر این نظریه:
ترس از مرگ
برای انتقال از نظریه اصلی ترس از فروپاشی به ترس از مرگ تلاش زیادی نیاز نیست. این ترس شاید ترس شایعتری باشد گرچه کسانی که در تعلیمات دینی خود به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارند، به انکار آن میپردازند.
زمانی که ترس از مرگ سمپتوم مهم فرد باشد، ضمانت زندگی پس از مرگ کارساز نیست چون بیمار وسواس جستجوی مرگ را دارد. این بار هم، آنچه مدّ نظر است، مرگی است که اتفاق افتاده اما تجربه نشده.
زمانی که کیتس تا حدودی عاشقِ مرگ با آسایش بود، در واقع علاقهمند به آسایشی بود که اگر مردن را به خاطر آورد، به دست میآورد. اما برای به خاطر آوردن، او باید ابتدا مرگ را هماکنون تجربه می کرد.
بیشتر ایدههای من از بیمارانم نشات میگیرند و من به خاطر این موضوع به آنها بی نهایت مدیونم؛ من عبارت “مرگ پدیدهای” را از یکی از آنها الهام گرفتم. آنچه در گذشته اتفاق افتاده مرگ به عنوان یک پدیده بود اما نه به عنوان واقعیتی که ما مشاهده کنیم. بسیاری از زنان و مردان زندگیشان را صرف فکر کردن به این مینمایند که با خودکشی راه حلی پیدا کنند یعنی بدنشان را به سمت مرگی بفرستند که از قبل در روان اتفاق افتاده است. گرچه خودکشی، چاره آنها نیست اما یک ژست ناامیدانه است. اکنون من برای اولین بار متوجه شدم که منظور بیمار اسکیزوفرنیک من (که خودش را کشته است) چه بوده زمانی که میگفت: “تمام آنچه از تو میخواهم این است که به من کمک کنی برای دلیل درستی خودکشی کنم و دلیل خودکشی ام اشتباه نباشد.” من موفق نشدم و او خودش را در پی جستجوی راه حل کشت. هدف او (که من تازه متوجه شدم) این بود که من اظهار کنم که او در اوایل کودکی مرده است. بر این اساس من فکر میکنم که من و او میتوانستیم او را قادر سازیم تا مرگش را تا زمان پیری به تعویق اندازد.
مرگ، که به این صورت در نظر گرفته میشود که قبلا برای بیمار اتفاق افتاده اما بیمار به اندازه کافی بالغ نبوده که بتواند آن را تجربه کند، به معنای نابودی است. مثل این است که الگویی حاصل شده و در آن تدوام بودن توسط واکنش کودکانه ی بیمار به آسیب مختل شده است و عوامل محیطی که منجر به آسیب شدهاند ناشی از شکست محیط تسهیلگر بوده اند. (در مورد این بیمار، دردسرها خیلی زود شروع شده بودند و آگاهی ناپخته قبل از تولد به دلیل پنیک مادرانه بیدار گشته و علاوه بر این تولد هم به دلیل بیماری جسمانی تشخیص داده نشده پیچیده شده بوده).
پوچی:
دوباره بیمارانم به من نشان دادند که مفهوم پوچی میتواند از درون عینک مشابهی دیده شود. در بعضی از بیماران، پوچی نیاز به تجربه شدن دارد و این پوچی به گذشته، زمانی که درجه بلوغ به حدی نبوده که امکان تجربه آن وجود داشته باشد، تعلق دارد.
برای درک درست این مسئله، نباید آن را به عنوان تروما در نظر بگیریم؛ بلکه این پوچی باید به عنوان عدم رخداد چیزی که احتمالا رخداد آن سودمنده بوده است، در نظر گرفته شود.
برای بیمار، به خاطر آوردن تروما بسیار آسانتر از آن است که به خاطر آورد “هیچ چیز” اتفاق نیافتاده، در زمانی که باید اتفاق می افتاد. زمانی که بیمار نمیدانسته چه چیزی باید رخ دهد، در نتیجه نمیتوانسته چیزی را تجربه کند بجز تصور اینکه احتمالا چیزی باید رخ میداده.
مثال:
این موضوع با اشاره به دوره ای از درمان یکی از بیمارانم روشنتر خواهد شد. این بیمار که خانم جوانی بود، در طول جلسات به صورت بی فایدهای روی کاناپه دراز می کشید و تمام کاری که میتوانست انجام دهد این بود که بگوید: هیچ چیزی در این تحلیل اتفاق نمیافتد.
در وضعیتی که من آن را توصیف میکنم، بیمار محتواهایی را که از نوع محتوای غیر مستقیم بود با خود به جلسه می آورد و بنابراین من میتوانستم متوجه شوم که او احتمالا چیزهایی را احساس میکند. من می توانستم بفهمم او هیجاناتی را احساس میکند و او اینها را به تدریج در سایه، بر اساس الگوی خودش، الگویی که او را ناامید کرده، تجربه میکرد. این احساسات، احساساتی جنسی و زنانه بود و به صورت علایم بالینی قابل نشان دادن نبود.
اینجا در انتقال، دلیل سرکوب شدن احساسات جنسی زنانه او تا حدودی من بودم؛ در اینجا ما مثالی زنده داشتیم در زمان حال، از آنچه بارها و بارها برای او اتفاق افتاده بود. (برای ساده کردن بحث و اینکه در حوصله بحث بگنجد) باید به این نکته اشاره کنم که او پدری داشت که در ابتدا حضورش بسیار کمرنگ بود. زمانی که او دختر کوچکی بود پدرش به خانه برمی گشت درحالی که قسمت زنانه دخترش را دوست نداشت و به عنوان یک مرد هیچ چیزی نداشت که به او بدهد.
اکنون، پوچی پیش نیاز شوق برای به دست آوردنِ چیزی است. پوچی ابتدایی به معنی مرحله ای است که درست پیش از شروع به پر شدن قرار دارد. برای رسیدن به این مرحله به بلوغ قابل توجهی نیاز است.
پوچی زمانی در درمان اتفاق میافتد که بیمار تلاش میکند تا موقعیتی را در گذشته تجربه کند که تنها با تجربه کردن در زمان حال میتواند آن را به خاطر آورد.
در درمان، دشواری داستان آن است که بیمار از احساس بدِ پوچی میترسد و در دفاع، پوچی کنترل شدهای را به وسیله نخوردن و یاد نگرفتن سازمان میدهد و یا به صورت بی رحمانهای توسط حرص و طمع وسواس گونه و همراه با خشم، خود را پر میکند. زمانی که بیمار بتواند به پوچی برسد و آن را به خاطر وابستگی به ایگوی کمکی درمانگر تحمل کند، سپس شروع می کند به درون خود کشیدن به عنوان یک کارکرد لذت بخش، و در اینجا خوردن آغاز میشود که کارکردی تجزیه شده یا منفک شده بوده یا بیمارانی که چیزی یاد نمیگرفتند شروع به آموختن مینمایند.
اساس تمام آموزهها (و همینطور خوردن) پوچی است. اما اگر ابتدا پوچی تجربه نشود، بعدا به وضعیتی تبدیل میشود که ترسیده شده و هنوز به طور وسواس گونهای دنبال میشود.
وجود نداشتن:
جستجو برای عدم وجود شخصی میتواند به طریق مشابهی سنجیده شده و درک گردد؛ وجود نداشتن در اینجا بخشی از یک دفاع است. وجودِ شخصی، توسط عناصر فرافکنی شده سرکوب می شود و شخص میکوشد هر چیزی را که شخصی است فرافکنی کند، این میتواند دفاع نسبتا پیچیدهای باشد.
هدف این دفاع اجتناب از مسئولیت (در وضعیت افسرده وار) یا اجتناب از گزند و آسیب (که باید بگویم این وضعیت، وضعیتِ خود-جراتمندی است،به این معنی که من هر آنچه از آنِ من نیست را از بین میبرم) است. در اینجا راحت تر است که از تصویر یک بازی در کودکی استفاده کنیم- من پادشاه این قلعه هستم و تو یک آدم پست کثیف هستی.
در مذهب این ایده در مفهوم شخص در ارتباط با خدا یا شخص در ارتباط با جهان دیده میشود. اما عقاید اگزیستانسیالیتی این دفاع را نفی می کنند. گویی وجود تنها به عقاید وابسته است و تلاشی است در جهت میل به عدم وجود که بخشی از سازمان دفاعی است.
در تمام اینها یک عنصر مثبت وجود دارد که آن عنصر دیگر دفاع نیست. میتوان گفت که وجود تنها زمانی آغاز می شود که عدم وجود پایان یابد. این شگفت انگیز است که بفهمیم چقدر زود (حتی پیش از تولد، و مطمئنا در طی فرآیند تولد) آگاهی ایگوی ناپخته شروع می شود. اما شخص اگر از تجربه روانتنی و خودشیفتگی اولیه جدا گردد، نمیتواند این ایگوی ریشهای را پرورش دهد. تنها در اینجاست که کارکرد ایگو آغاز به عقلانی سازی میکند. باید توجه داشت که تمام اینها فاصله زیادی از ایجاد چیزی دارند که ما آن را self مینامیم.
خلاصه:
در این مقاله سعی کردم نشان دهم که ترس از فروپاشی، می تواند ترس از تجربه ی آن چیزی باشد که قبلا در گذشته به تجربه در نیامده. نیاز به تجربه ی آن معادل نیاز به به خاطر آوردن آن است در قالب تحلیل سایکونوروز.
این ایده می تواند برای همه ی ترس های مشابه، مانند ترس از مرگ و پوچی نیز کاربرد داشته باشد.
[صفحه نخست مقاله فوق با همکاری ارزنده ی خانم الهام نجارپور ترجمه شده است]
متن اصلی این مقاله را می توانید از اینجا دانلود کنید.
1 دیدگاه
....
فروردین ۱۰, ۱۳۹۸ در ۹:۴۰ ب٫ظ
ساعت سه نصف شب در فرودگاه دوباره این مقاله رو خوندم . از خوندنش هم دچار احساس دردی عمیق و خشمی رنج اور شدم نمیتونم با کلمات احساسم رو توصیف کنم . لعنتی با همه دردها متفاوته