ابژه های انتقالی و پدیده انتقالی| دونالد وینیکات (۱۹۵۳)

مقاله ابژه های انتقالی و پدیده انتقالی- مطالعه اولین موقعیت مالکیت غیر_من (۱۹۵۳) نوشته دونالد وینیکات/ ترجمه: مهرناز یکتا / ویراستار: عادله عزتی
مقدمه
واضح است که نوزادان به محض تولد تمایل به استفاده از مچ، انگشتان و شست ها دارند که این کار به دلیل تحریک دهانی برای ارضای غرایز آن منطقه، و ایجاد حس انسجام نسبی صورت می گیرد. واضح است که بعد از چندین ماه نوزادان با هر جنسیتی تمایل به بازی با عروسک دارند و اکثر مادران به نوزادانشان اجازه می دهند که از برخی اشیا خاص استفاده کنند و به چنین اشیایی خو بگیرند.
یک ارتباط بین این دو مجموعه پدیده که با فاصله ی زمانی ایجاد می شوند وجود دارد، و مطالعه ی رشد از اولیه ترین مراحل تا مراحل بعدی می تواند سودمند بوده و به محتوای بالینی که تا حدی مغفول مانده است، غنا بخشد.
اولین مالکیت
کسانی که در تماس نزدیک با علائق و مشکلات مادران هستند، از الگوهای بسیار غنی کودکان در استفاده ی آنها از اولین مالکیتِ غیر_من آگاه اند. این الگوها، که در ادامه توصیف می شوند، می توانند هدف مشاهدات مستقیم باشد.
مالکیت غیر_من یک تغییر وسیع در توالی اتفاقاتی است که با فعالیت های مچ در دهان نوزادان شروع شده، و نهایتا منجر به وابستگی به عروسک، یا اسباب بازی نرم یا سخت، می شود.
در توضیح این موضوع باید گفت که موارد دیگری به غیر از هیجانات و ارضاهای دهانی مهم هستند، که بسیاری از آنها شامل موارد زیر می باشند:
1. ماهیت ابژه.
2. قابلیت نوزاد در شناسایی ابژه بعنوان غیر_من.
3. جایگاه ابژه _خارج، بیرون و درون مرز.
4. قابلیت نوزاد در ایجاد، تصور، اختراع و تولید ابژه.
5. نوع شروع روابط ابژه از لحاظ هیجانی.
من واژگان “ابژه انتقالی” و ” پدیده انتقالی” را برای معرفی منطقه میانی تجربه بین انگشت شست و خرس پشمالو، بین ذهنی گرایی و روابط ابژه حقیقی، بین فعالیت خلاقانه اولیه و فرافکنی آنچه درونی شده است، بین ناآگاهی از بدهکاری و تایید بدهکاری، معرفی کرده ام.
با این تعریف غان و غون کردن نوزاد یا آهنگ هایی که کودکان بزرگتر هنگام خوابیدن با خود زمزمه می کنند، در حیطه انتقالی بعنوان پدیده انتقالی شناخته می شوند، به این موارد اضافه کنید استفاده از اشیایی را که بخشی از بدن نوزاد نیستند ولی هنوز کاملا بعنوان واقعیت بیرونی تشخیص داده نشده اند.
نابسندگی شرح معمول
واقعیت تایید شده این است که ماهیت انسان برحسب روابط بین فردی به اندازه کافی خوب توصیف نشده است. حتی وقتی که جزئیاتی درمورد عملکرد فانتزی هشیار و ناهشیار، و ناهشیارِ سرکوب شده، فراهم شود. یک روش دیگر برای توصیف افراد وجود دارد که از تحقیقات دو دهه گذشته ناشی می شود. می توان گفت هر فردی که به مرحله انسجام رسیده است، حتی اگر مرز باریکی بین درون و بیرونش باشد، دارای یک واقعیت درونی است. یک دنیای درونی که می تواند غنی یا فقیر باشد و می تواند در صلح یا در جنگ باشد. این واقعیت قطعا کمک کننده است اما آیا کافی هم هست؟
ادعای من این است که اگر نیازی برای توضیح مجدد این موضوع باشد، نیاز به شرح یک موضوع احساس می شود. بخش سوم زندگی بشر؛ بخشی که نمی توانیم آن را انکار کنیم، حیطه بینابینی تجربه، که واقعیت درونی و زندگی بیرونی هر دو را دربر می گیرد. این حیطه ای است که چالش بر انگیز نیست، زیرا هیچ ادعایی در موردش ایجاد نمی شود جز اینکه می تواند بعنوان یک جایگاه استراحت برای افرادی باشد که درگیر وظیفه ی دائمی حفظ واقعیت درونی و بیرونی به صورت مجزا می باشند.
[در ادبیات روانشناسی] به مسئله واقعیت آزمایی زیاد اشاره شده است، اما من در اینجا قصد بیان یک حالت بینابینی را دارم که بین ناتوانی کودک در درک واقعیت و توانایی رشد یافته در شناسایی و پذیرش واقعیت قرار دارد. به این منظور، به مطالعه ی مفهوم وهم می پردازم که یکی از ویژگی های دوران نوزادی است، و امری ذاتی در هنر و مذهب است که در دوران بزرگسالی نمایان می شود، و همچنین می تواند نشانی از دیوانگی باشد وقتی که یک بزرگسال به سختی باور دارد که دیگران ساده لوح اند و آنها را مجبور می کند که این وهم را تصدیق کنند در حالی که آن وهم مودرد قبول آنها نیست. ما می توانیم توجه به تجربه ی وهمی را به اشتراک بگذاریم، و اگر بخواهیم ممکن است گروهی بر حسب شباهت تجارب وهمی مان ایجاد کنیم. این یک اصل طبیعی از گروه بندی میان انسان ها است.
امیدوارم درک شود که من دقیقاً به خرس پشمالو کودک یا به اولین استفاده ی نوزاد از اولین شئ (شست، انگشتان) اشاره نمی کنم. من به طور اختصاصی اولین موضوع روابط موضوعی را بررسی نمی کنم. من با اولین مالکیت، و حیطه ی بینابینی بین ذهنیت و آنچه به طور ذهنی درک می شود سروکار دارم.
ایجاد یک الگوی فردی
در ادبیات روان تحلیل گری ارجاعات زیادی به پیشرفت از “دست به دهان” و “دست به آلت تناسلی” وجود دارد، اما شاید پیشرفت کم و بیشی به رسیدگی ابژه های غیر-من وجود داشته باشد. در روند رشد نوزاد دیر یا زود، تمایلی به حرکت به سمت ابژه های غیر-من بوجود می آید. این ابژه ها تا حدی نمادی از سینه مادر می باشند، اما ضرورتاً این نکته ی مورد بحث ما نیست.
در برخی موارد نوزادان شست شان را در دهان می گذارند در حالی که انگشتان جوری قرار می گیرند که با حرکت بازو و ساعد، صورت را نوازش می کنند. بنابراین دهان در ارتباط با شست فعال می شود، اما هیچ ارتباطی با انگشتان وجود ندارد. انگشتان، لب بالا یا سایر بخش ها را نوازش می کنند، و ممکن است برای نوزاد از شستی که در دهان است مهمتر باشند یا نباشند. علاوه براین، این فعالیت نوازشی ممکن است به تنهایی و بدون ارتباط مستقیم شست-دهان، دیده شود.
در تجربه ی متداولی که یک خودتحریکی ساده مانند مکیدن شست را پیچیده می کند، معمولاً یکی از موارد زیر رخ می دهد:
1. نوزاد با دست دیگرش یک شیء بیرونی مانند بخشی از یک ملافه یا بالشت را می گیرد و آن را با انگشتانش به دهان می برد؛
2. نوزاد بخشی از لباس را گرفته و می مکد، شاید هم در واقع آن را نمی مکد. موضوعات طبیعی مورد استفاده شامل پیشبند و دستمال گردن می باشند، و این بستگی به آنچه در حال حاضر در دسترس است دارد.
3. یا ممکن است کودک از ماه های اولیه شروع به کشیدن کرک و پشم اشیا و جمع اوری آن و استفاده ازآن برای نوازش کردن کند. قورت دادن پشم و کرک کمتر متداول است و حتی مشکل ساز است.
4. گاهی در دهان گذاشتن اشیا، همراه با صدای اممممم، غان و غون کردن، صداهای مقعدی، نت های موسیقی اولیه و غیره همراه می شود.
می توان تصور کرد که تفکر، یا فانتزی کردن با این تجارب کارکردی مرتبط است.
من تمام اینها را پدیده ی انتقالی می نامم. همچنین، ممکن است (اگر ما هر نوزاد رابه طور اختصاصی بررسی کنیم) چیزی یا پدیده ای خارج از آنچه ذکر شد بروز یابد. شاید دسته ای پشم یا گوشه ی ملافه یا لحاف، یا واژه یا صدایی خاص، یا حالتی، که برای نوزاد در هنگام خوابیدن مهم است که استفاده شود و دفاعی است علیه اضطراب، بخصوص اضطراب نوع افسرده وار. ممکن است برخی از اشیای نرم یا اشیای دیگری توسط نوزاد یافت و استفاده شود که بعدتر به همان چیزی تبدیل می شود که من آن را ابژه ی انتقالی می نامم. این شئ بسیار مهم می شود. والدین ارزشش را می دانند و وقتی سفر می کنند آن را با خود حمل می کنند. مادر اجازه می دهد که آن شئ کثیف شود و حتی بو بگیرد، می داند که با شستن آن او یک شسکت در تداوم تجربه ی نوزاد بوجود می آورد، شکستی که ممکن است معنا و ارزش شیء را برای نوزاد تخریب کند.
پیشنهاد من برای سن شروع الگوی پدیده ی انتقالی، حدود 4-6-8 تا 12 ماهگی است. من عمداً فضایی برای تغییرات وسیع باقی گذاشته ام.
الگوهای ایجاد شده در نوزادی ممکن است در دوران کودکی دوام یابند، به طوری که شی نرم اصلی در زمان خواب یا زمان تنهایی یا حتی وقتی حالت افسردگی تهدید کننده است ضروری باشد. در حالت سلامت، دامنه ی علایق تدریجاً بسط یافته و نهایتاً این علایق به صورتِ بسط یافته در فرد باقی می مانند، حتی وقتی که فرد در آستانه ی اضطراب افسردگی است. نیاز برای شئِ خاص یا الگوی رفتاری که در هر زمانی شروع می شود ممکن است در سن های بعدی وقتی محرومیت تهدید کننده می شود، دوباره بروز یابد.
اولین مالکیت در ارتباط با تکنیک های خاص ناشی از نوزادی اولیه استفاده می شود، که می تواند شامل فعالیت های خود تحریکی مستقیم تر، یا چیزی جدا از آن باشد. تدریجاً در زندگی نوزاد، عروسک ها و اسباب بازی های سخت نیز مورد توجه قرار می گیرند. پسران تمایل به اشیاء سخت دارند در حالی که دختران تمایل به کسب مالکیت خانواده دارند.
اشاره به این نکته ضروری است که هیچ تفاوت قابل توجهی بین پسر و دختر در استفاه از اصل مالکیت غیر-من ، که من آن را ابژه ی انتقالی می نامم، وجود ندارد.
با شروع استفاده از صداهای سازماندهی شده (مام، تا، دا) ممکن است واژه ای برای ابژه ی انتقالی نیز ظاهر شود. نامی که توسط نوزاد به این اولیه ترین اشیاء داده می شود اغلب مهم است، و معمولاً واژه ای است که توسط بزرگسالان تا حدی استفاده می شود. بعنوان مثال، ممکن است این اسم “باا” باشد، و حرف “ب” آن از استفاده ی بزرگسالان از واژه ی ” baby ” یا “bear” بوجود آمده باشد.
باید اشاره کنم که گاهی اوقات هیچ ابژه ی انتقالی ای بجز خود مادر وجود ندارد. یا یک نوزاد ممکن است در رشد احساسی آسیب دیده و نتواند از حالت انتقالی لذت ببرد، یا توالی اشیای مورد استفاده اش قطع شود. البته این توالی ممکن است به روشی پنهان باقی بماند.
خلاصه ای از کیفیات خاص در روابط
1. نوزاد فرض می کند که حقی بر آن شئ دارد، و ما با این فرض موافق هستیم. با این حال بخشی از این حس در اصل حاصل ویژگی همه توانی است که از ابتدا وجود دارد.
2. شئ به لحاظ عاطفی در آغوش گرفته می شود و همچنین به لحاظ هیجانی مورد عشق و تخریب قرار می گیرد.
3. این شئ نباید تغییر کند مگر توسط نوزاد.
4. این شئ باید عشق، نفرت و خشم غریزی نوزاد را تحمل کند.
5. با این حال به نظر می رسد که نوزاد آن شئ را دارای ویژگی هایی مثل گرمی، حرکت، یا حالات خاصی می داند و یا تصور می کند که کارهایی انجام میدهد که آن شئ را دارای واقعیتی برای خودش می کند.
6. این شئ [و اهمیت آن] نه از دیدگاه ما ناشی می شود و نه از دیدگاه نوزاد. این یک توهم نیست.
7. این شئ سرنوشتش این است که تدریجاً سرمایه زدایی می شود، ولی نه به آن صورت که در طول سال ها کاملاً فراموش شده و به آتش انداخته شود. منظور این است که در حالت سلامت، ابژه ی انتقالی نه کاملاً به درون می رود و نه احساسات در موردش کاملاً سرکوب می شود. نه فراموش می شود و نه برایش سوگی گرفته می شود. معنایش را از دست می دهد، و این بخاطر این است که پدیده ی انتقالی پراکنده می شود و در طول کل حیطه ی بینابینی بین واقعیت روانی درونی و دنیای بیرونی که توسط دو فرد به طور مشترک درک می شود پخش می شود، یعنی در کلِ حیطه ی فرهنگی پخش می شود.
در این زمان است که موضوع مورد بحث من بسط پیدا می کند به بازی، خلاقیت و درک هنری، احساس مذهبی، رویاپردازی، و همچنین فتیشیسم، دروغگویی، دزدی، اصالت و از دست دادن احساسات عاطفی، اعتیاد به مواد، جادوی آداب وسواسی و غیره.
رابطه ی ابژه ی انتقالی با نماد
درست است که گوشه پتو (یا هرچیز دیگری) به لحاظ نمادین بخشی از شئ است، همانند سینه که بخشی از مادر است. با این حال ارزش نمادین آن به اندازه واقعیت آن نیست. همانطور که نماد سینه یا مادر، به اندازه ی خودِ سینه یا مادر مهم نیست.
وقتی نمادگرایی بکار می رود [فرض می شود که] نوزاد به وضوح بین فانتزی و واقعیت، بین ابژه های درونی و بیرونی، بین خلاقیت اولیه و درک تمایز قائل می شود. اما اصطلاح ابژه ی انتقالی، آنچنان که من پیشنهاد می کنم، به فرایندی اشاره دارد که در طی آن فرد قادر می شود تفاوت ها و شباهت های فانتزی و واقعیت را بپذیرد. من تصور می کنم که استفاده از این واژه در اینجا، به ریشه های اصل نمادین اشاره دارد، واژه ای که سفر نوزاد از ذهنیت کامل به عینیت را توصیف می کند، و به نظرم می رسد که ابژه ی انتقالی همان چیزی است که ما از فرایند این سفر می بینیم.
ما می توانیم مفهوم ابژه ی انتقالی را درک کنیم حتی اگر ماهیت نمادین را کاملاً درک نکرده باشیم. به نظر می رسد که نماد گرایی می تواند تنها در فرایند رشد فرد به خوبی مطالعه شود، و در بهترین حالت یک معنای بی ثبات و متغیر دارد. بعنوان مثال، اگر شیرینی مراسم عشای ربانی را در نظر بگیریم که نمادی از جسم مسیح است. تصور می کنم درست تر باشد که بگویم برای انجمن کاتولیک رومی نماد بدن است، و برای انجمن پروتستان یک نماد جایگزین یا هشداردهنده است و ضرورتاً بدن خودش نیست، با این حال در هر دو مورد یک نماد است.
بیمار اسکیزوئیدی از من پرسید، آیا بعد از کریسمس، از خوردن او در مهمانی لذت برده ام؟ و سپس، آیا واقعاً من او را خورده ام یا فقط فانتزی بوده است؟ من می دانستم که او نمی تواند با هیچ جایگزینی ارضا شود. جداسازی او نیاز به جواب دوبل داشت.
توصیف بالینی از ابژه ی انتقالی
برای هر کسی که در ارتباط با والدین و کودکان کار می کند، یک کیفیت بی نهایت و متنوع از محتوای بالینیِ بیانگر وجود دارد. اظهارات زیر تنها برای یادآوری محتوای مشابه در تجارب خودمان ارائه می شود:
دو برادر؛ استفاده ی اولیه ی متضاد از مالکیت
(استفاده ی تحریف شده از ابژه ی انتقالی): X، اکنون یک مرد سالم است، و باید برای پخته شدن جنگیده باشد. مادر X در زمان نوزادی او تازه یادگرفت چگونه مادر باشد، و قادر بود از برخی اشتباهات خاص در مورد سایر کودکان اجتناب کند که آنها را از تربیت X یاد گرفته بود. همچنین او به دلیل مشکلات بیرونی و احساس تنهایی، در زمان تولد X فردی مضطرب بود. او مادر بودنش را با جدیت تمام انجام می داد و به مدت 7 ماه به X شیر خودش را داد. احساس او این است که این مدت در مورد X بسیار طولانی به نظر می رسید و از شیر گرفتنش برایش دشوار بود. X هیچگاه شست یا سایر انگشتانش را نمی مکید، و وقتی مادر او را از شیر گرفت، X چیزی نداشت که بدان متکی باشد. او هیچگاه شیشه یا پستانک یا هر تغذیه کننده ی دیگری نداشت. او دلبستگی بسیار قوی و اولیه با مادرش داشت، و این مادر واقعی بود که او به آن نیاز داشت.
X از 12 ماهگی به یک خرگوش عروسکی عادت کرده و آن را نوازش می کرد، این احساس عاطفی به خرگوش عروسکی نهایتاً به یک خرگوش واقعی منتقل شد که تا وقتی X پنج شش ساله بود وجود داشت. این خرگوش می توانست بعنوان یک آرام کننده برای X باشد، اما هیچگاه کیفیت واقعی ابژه ی انتقالی را نداشت و هیچگاه بعنوان یک ابژه ی انتقالی از مادر ، بخش حیاتی و جدایی ناپذیر از نوزاد نبود.
در مورد این پسر خاص اضطراب های متعددی وجود داشت که با از شیر گفتن در 7 ماهگی شروع شد و بعدها به تنگی نفس انجامید که البته او تدریجاً بر این مورد غلبه کرد. X در دوران بزرگسالی برایش مهم بود که در جایی دور از شهر محل زندگی اش استخدام شود. دلبستگی او به مادرش همچنان بسیار قوی است و می تواند در تعریف گسترده ای از واژه ی نرمال یا سالم بگنجد. این مرد ازدواج نکرده است.
(استفاده ی معمول شی انتقالی). Y، برادر جوان ترِ X، به شکل ساده تری رشد یافته است و حالا 3 کودک سالم دارد. او تا 4 ماهگی شیر مادرش را خورد و سپس بدون سختی از شیر گرفته شد. Y شست خود را در هفته های اول می مکید و این امر “از شیر گرفتن را برای او نسبت به برادر بزرگترش آسان تر کرده بود”. بعد از شیر گرفتن او در 5 یا 6 ماهگی انتهای پتو را می گرفت و اگر کمی پشم از کنار پتو بیرون می آمد لذت می برد و بینی اش را با آن غلغلک می داد. او خیلی زود کلمه ی baa را برای این شئ بکار برد و از زمانی که حدوداً 1 ساله بود توانست به جای انتهای پتو یک پارچه ی سبز نرم با انتهای قرمز را جایگزین کند. این شئ برای او صرفاً آرام کننده نبود (مانند برادر بزرگترش)، بلکه حقیقتاً تسکین دهنده بود و به عنوان مسکن همیشه به کار می آمد.
این یک نمونه ی معمول از آن چیزی است من آن را ابژه ی انتقالی می نامم. وقتی Y پسری کوچک بود اگر کسی به او Baa را می داد او فوراً آن را می مکید و اضطرابش از بین می رفت، و اگر زمان خوابش نزدیک بود، طی چند دقیقه به خواب می رفت. مکیدن شست نیز همزمان ادامه داشت، و تا 3-4 سالگی ادامه یافت، او شست مکیدن خودش را به یاد می آورد. او حالا به شست مکیدن کودکانش و استفاده ی انها از Baas علاقه مند است.
داستان 7 کودک معمولی در این خانواده نکات زیرا را بهمراه دارد، که برای مقایسه تنظیم شدند:
ارزش تاریخچه گرفتن
در جلسه ی مشاوره با والد اغلب گرفتن اطلاعاتی در مورد تکنیک های اولیه و مالکیت های تمام کودکان و خانواده اررزشمند است. این موضوع مادر را آماده می کند که کودکانش باهم مقایسه کند، و او را قادر می سازد تا ویژگی های آنان را در سنین اولیه به یاد آورده و مقایسه کند.
سهم کودک
کسب اطلاعات از یک کودک می تواند بر حسب ابژه های انتقالی باشد.
بعنوان مثال، آنگوس (11 سال و 9 ماه) به من گفت که برادرش “چندین خرس پشمالو(تدی) و موارد دیگر دارد” و “قبل از آن او خرس های کوچکی داشت”، و این را با صحبت در مورد تاریخچه ی خودش ادامه داد. او گفت که هیچگاه خرس پشمالو(تدی) نداشته است. یک زنگوله بود که آویزان بود، و یک منگوله ای انتهایش بود که او می توانست آن را بزند و بنابراین به خواب رود. احتمالا در نهایت آن منگوله افتاد، و این آخر داستان بود. او در این مورد خیلی خجالتی بود و می گفت یک خرگوش بنفش بود با چشمان قرمز که من به او علاقه ای نداشتم. من آن را دور انداختم. “جرمی الان اونو را داره. من اونو بهش دادم. من اونو به جرمی دادم چون خیلی شیطون بود. از قفسه ی دراور می افتاد. و هنوز منو نگاه می کرد”. او وقتی خرگوش بنفش را در نقاشی اش می کشید بسیار هیجانزده بود.
اشاره خواهد شد که این پسر 11 ساله با حس واقعیت سنجی نورمال نسبت به سنش، در این مورد به گونه ای صحبت می کرد که انگار در زمان توصیف کیفیت و فعالیت های ابژه ی انتقالی، واقعیت سنجی کم و ناقصی دارد. وقتی بعداً مادر را دیدم او بسیار متعجب شده بود که آنگوس آن خرگوش بنفش را به یاد دارد. او به راحتی از نقاشی های رنگی او این را فهیمد.
دسترسی به نمونه ها
من عمداً از دادن نمونه های بیشتر خودداری می کنم، بخصوص که می خواهم از ارائه ی این عقیده که آنچه من گزارش می کنم نادر است، خود داری کنم. عملاً در تاریخچه ی هر مورد چیزی یافت می شود که در پدیده ی انتقالی یا در عدم حضورشان جالب به نظر می رسد.
مطالعه ی نظری
نکات خاصی وجود دارد که می تواند بر اساس نظریه ی روان تحلیل گریِ پذیرفته شده ببیان شود:
1. ابژه ی انتقالی نمادی از سینه ، یا ابژه ای از روابط مهم اولیه می باشد.
2. ابژه ی انتقالی پیش درآمد تحقق واقعیت آزمایی است.
3. در ارتباط با ابژه ی انتقالی نوزاد از کنترل همه توانی به کنترل توسط دستکاری کردن عبور می کند ( شامل تحریک ماهیچه ای و لذت توامان).
4. ابژه ی انتقالی ممکن است در نهایت به شئ فتیش تبدیل شود و بنابراین بعنوان ویژگی زندگی جنسی بزرگسال شناخته شود (مقاله رشدی وولف (۱۹۴۶) را ببنید).
5. ابژه ی انتقالی ممکن است، بخاطر سازماندهی جنسی مقعدی، نمادی از مدفوع باشد (اما این بدین معنی نیست که لزوماً شئ ای بودار یا کثیف است).
ارتباط با ابژه ی درونی (کلاین)
مقایسه ی مفهوم ابژه ی انتقالی با مفهوم ابژه ی درونی ملانی کلاین جالب است. ابژه ی انتقالی لزوماً یک ابژه ی درونی نیست بلکه یک مالکیت است (یک مفهوم روانی است). با این حال برای نوزاد این شئ یک ابژه ی بیرونی نیز نیست.
توضیح این مفهوم نیاز به شرح و بسط دارد. نوزاد می تواند ابژه ی انتقالی را زمانی به کار گیرد که ابژه ی درونی زنده، واقعی و به اندازه ی کافی خوب است. اما کیفیت این ابژه ی درونی به موجودیت، زنده بودن و رفتار ابژه ی بیرونی (سینه، شکل مادر، مراقبت محیطی) بستگی دارد. بدی یا ناکامی های پی در پی به طور غیر مستقیم منجر به مرگ یا کیفیت آزار دهنده ی ابژه ی درونی می شود. بعد از تداوم ناکامی توسط ابژه ی بیرونی، ابژه ی درونی در معنا داشتن برای نوزاد شکست می خورد، و سپس، ابژه ی انتقالی نیز بی معنا می شود. ابژه ی انتقالی ممکن است نمادی از سینه ی بیرونی باشد، اما به طور غیر مستقیم، نمادی از سینه ی درونی است.
ابژه ی انتقالی نه مانند ابژه ی درونی تحت کنترل جادویی است و نه مانند مادر واقعی دارای کنترل بیرونی است.
وهم-رهایی از وهم
به منظور آماده سازی زمینه برای ایفای سهم مثبت خودم در این موضوع، باید به بیان برخی موارد بپردازم که به نظرم در نوشته های روانکاوی در زمینه ی رشد احساسی نوزادی به راحتی بیان می شوند، اما شاید فقط در عمل قابل درک باشند.
هیچ امکانی برای نوزاد وجود ندارد که از اصل لذت به اصل واقعیت یا به سمت چیزی فراتر از همانندسازی اولیه حرکت کند، مگر اینکه یک مادر به اندازه کافی خوب داشته باشد. مادر به اندازه کافی خوب (که لزوماً مادرِ خودِ بچه نیست) مادری است که سازگاری فعالانه ای با نیازهای نوزاد دارد، سازگاری فعالانه ای که تدریجاً بر اساس رشد توانایی نوزاد در ناکامی و تحمل نتایج آن، کم می شود. طبیعتاً مادر خود نوزاد به احتمال بیشتری نسبت به افراد دیگر به اندازه ی کافی خوب است، زیرا این سازگاری فعالانه نیاز به یک اشتغال ذهنی آسان و بدون اذیت با نوزاد دارد، در واقع، موفقیت در مراقبت از نوزاد به واقعیت از خود گذشتگی، و نه باهوشی یا روشن فکری عقلانی، بستگی دارد.
مادر به اندازه کافی خوب، همانطور که بیان کرده ام، با یک سازگاری تقریباً کامل با نیازهای نوزاد شروع می کند، و با گذشت زمان تدریجاً، بر اساس توانایی نوزاد در مواجهه با شکست ها و خطاهای مادر، این سازگاری کمتر و کمتر می شود.
ابزار نوزاد برای حل و فصل شکست ها و خطاهای مادر شامل وارد زیر می باشد:
1. تجربه ی نوزاد؛ تجربه ی تکرار شونده ی ناکامی معمولاً یک محدوده ی زمانی دارد. در ابتدا، طبیعتاً، این محدوده ی زمانی باید کوتاه باشد.
2. حس رشدیافته از فرآیند
3. شروع فعالیت روانی
4. بکارگیری ارضاهای خود تحریکی
5. یادآوری، تجربه ی مجدد، فانتزی کردن، رویاپردازی، یکپارچه سازی گذشته، حال و آینده.
اگر همه چیز خوب پیش رود نوزاد می تواند از تجربه ی ناکامی چیزهایی بدست آورد، ابژه ها به خاطر سازگاری ناقص با نیاز نوزاد، واقعی می شوند، بدین معنا که به همان اندازه که مورد عشق واقع می شوند، مورد نفرت نیز واقع می شوند. نتیجه این است که اگر همه چیز خوب پیش رود نوزاد می تواند بواسطه ی یک سازگاری نزدیک با نیاز که برای مدت طولانی ادامه می یابد، تخریب شود، زیرا سازگاری دقیق شبیه جادو است و موضوعی که کامل و جامع رفتار کند چیزی ببشتر از توهم نیست. با این حال لازم است که در ابتدا این سازگاری دقیق باشد، و در غیر این صورت برای نوزاد امکان پذیر نیست که یک قابلیت برای تجربه ی ارتباط با واقعیت بیرونی، یا حتی شکل دهی مفهوم واقعیت بیرونی را رشد دهد.
وهم و ارزش وهم
در ابتدای تولد، مادر با سازش تقریباً صد در صدی با نوزاد، او را قادر می سازد که فرصتی برای این وهم که سینه ی مادر بخشی از خودِ اوست داشته باشد. این امر تحت کنترل جادوییِ نوزاد است. مشابه این موضوع می تواند زمان های آرامش بینابین تجارب تحریکی باشد. می توان گفت حقیقت این تجربه به نوعی همه توانی است. وظیفه ی نهایی مادر رهایی تدریجی نوزاد از این وهم است، اما او هیچ امیدی به موفقیت ندارد مگر اینکه در ابتدا فرصتی را برای این وهم و شیفتگی برای نوزاد فراهم کرده باشد.
به عبارت دیگر، نوزاد بارها و بارها بواسطه ی قابلیت عشق ورزیدن یا بواسطه ی نیازش، سینه را خلق می کند. به تدریج پدیده ای ذهنی در کودک ایجاد می شود که ما آن را سینه ی مادر می نامیم. مادر سینه واقعی را در لحظه ی درست و دقیقاً همان جایی می گذارد که نوزاد آماده ی خلق آن است.
بنابراین انسان از زمان تولد با مشکل ارتباط بین آنچه به صورت عینی درک می شود و آنچه به شکل ذهنی درک می شود، دست به گریبان است و حل این مشکل برای انسانی که با مادر به اندازه ی کافی خوب شروع نکرده باشد، مقدور نخواهرد بود. حیطه ی بینابینی که من به آن اشاره می کنم، حیطه ای است که به نوزاد اجازه ی حرکت بین خلاقیت اولیه و درک عینی مبتنی بر واقعیت آزمایی را می دهد. پدیده ی انتقالی بیان کننده ی مراحل اولیه ی استفاده از خیال است که بدون آن هیچ معنایی برای انسان در ارتباط با شئ ای که توسط دیگران بعنوان ابژه ی بیرونی درک می شود، وجود ندارد.
ایده ی ارائه شده در شکل 1 بدین صورت است: به لحاظ نظری، در جریان رشد اولیه ی فرد ، نوزاد در محیط خاصی که توسط مادر فراهم شده قادر به درک مفهوم چیزهایی است که نیازهای رشدی را که ناشی از تنش غریزی است، برآورده می سازد. نوزاد نمی تواند در ابتدا بگوید چه چیزی قرار است خلق شود و در این لحظه مادر خودش را ارائه می کند. در روشی معمول او سینه ی خود و پتانسیل خودش در تغذیه نیاز را ارائه می دهد. سازگاری مادر با نیازهای نوزاد، وقتی به اندازه کافی خوب است، به نوزاد این وهم را می دهد که یک واقعیت بیرونی وجود دارد که با قابلیت خود نوزاد در خلق آن مرتبط است. به عبارت دیگر، یک همپوشی بین آنچه مادر فرآهم می کند و آنچه کودک احتمالاً درک می کند وجود دارد. برای مشاهده گر، کودک آن چیزی را درک می کند که مادر واقعاً ارائه می کند، اما این کل واقعیت نیست. نوزاد سینه را تا بدین جا فقط بعنوان سینه درک می کند. هیچ تبادلی بین مادر و نوزاد نیست. به لحاظ روانشناختی نوزاد سینه را به گونه ای درک می کند که بخشی از خودِ اوست، درحالی که مادر به نوزاد شیری را می دهد که آن شیر بخشی از خودش است. در بین روانشناسان این ایده ی تبادل، بر اساس گونه ای وهم می باشد.
در شکل 2، تصویری به حیطه ی وهم داده می شود که آنچه را من بعنوان عملکرد اصلی ابژه ی انتقالی و پدیده ی انتقالی در نظر می گیرم را نشان می دهد. ابژه ی انتقالی و پدیده ی انتقالی در هر فرد انسانی با چیزی شروع می شود که همیشه برای او مهم خواهد بود، یعنی یک حیطه ی خنثی از تجربه که چالش برانگیز نخواهد بود. در مورد ابژه ی انتقالی می توان گفت که مسئله ای مورد توافق بین ما و کودک است و ما هیچگاه از او نخواهیم پرسید که “آیا این را درک کردی یا این از بیرون به تو ارائه شد؟”. نکته ی مهم این است که انتظار نمی رود هیچ تصمیمی در این زمینه وجود داشته باشد و این سوال قابل فرمول بندی نخواهد بود.
این مشکل، که بدون شک نوزاد را در یک مسیر پنهان از ابتدا در نظر می گیرد، تدریجاً تبدیل به یک مشکل واضح می شود بر این اساس که وظیفه ی اصلی مادر (پس از فراهم کردن فرصتی برای تجربه وهم در نوزاد)، کمک به رهایی او از وهم است. این به تکلیف از شیر گرفتن مقدماتی مربوط می شود و همچنین بعنوان تکلیف والدین و مربیان ادامه می یابد. به عبارت دیگر، این مسئله ی وهم (شیفتگی) امری ذاتی در انسان است و هیچ فردی آن را نهایتاً برای خودش حل نمی کند، هرچند درک نظری از آن ممکن است یک راه حل نظری فراهم آورد. اگر مسائل خوب پیش رود، در این فرآیندِ رهایی تدریجی از وهم و شیفتگی، موقعیت برای ناکامی هایی که ما تحت واژه ی از شیر گرفتن قرار می دهیم، فراهم می شود، اما باید به یاد داشته باشیم که وقتی در مورد پدیده ای صحبت می کنیم که در پیرامون از شیر گرفتن دسته بندی می شود ( و کلاین (۱۹۴۰) تحت عنوان وضعیت افسرده وار به طور خاص به آن اشاره کرده است)، ما یک فرآیند زیربنایی را فرض می گیریم، فرآیندی که بوسیله ی آن فرصتی برای وهم و رهایی تدریجی از آن فراهم می شود. اگر فرایند وهم-رهایی از وهم به انحراف رفته باشد نوزاد از شیر گرفتنِ نورمال را تجربه نخواهد کرد، همچنین نمی تواند واکنشی به ازشیرگرفتن بدهد، و بنابراین اشاره به از شیر گرفتن نامعقول است. از شیر گرفتن تنها به معنی پایان تغذیه از سینه نیست.
می توانیم اهمیت زیاد از شیر گرفتن را در مورد کودک نرمال ببینیم. وقتی ما شاهد واکنش پیچیده هسیتم که در فرایند از شیر گرفتن در کودک ایجاد می شود، می دانیم که از شیر گرفتن در مورد او رخ داده است، زیرا فرآیند وهم- رهایی از وهم به خوبی انجام شده به طوری که می توانیم در مورد از شیر گرفتن واقعی صحبت کنیم، درحالی که آن فرایند را نادیده بگیریم.
رشد تئوری وهم-رهایی از وهم
در اینجا باید فرض کنیم که تکلیف پذیرش کامل واقعیت هیچگاه کامل نمی شود، هیچ انسانی از فشار مربوط به واقعیت بیرونی و درونی رها نیست، و رهایی از این فشار توسط حیطه ی بینابینی تجربه ای که چالش برانگیز نیست تجربه می شود (هنر، مذهب، و غیره). این حیطه ی بینابینی در پیوستگی مستقیم با حیطه ی بازی کودکی است که در بازی گم می شود.
در نوزادی این حیطه ی بینابینی برای شروع ارتباط بین کودک و دنیا ضروری است، و با مادری به اندازه کافی خوب در مرحله ی بحرانی اولیه فراهم می شود. تداوم (به جا و مناسب) محیط عاطفی بیرونی و عوامل خاص در محیط فیزیکی مانند ابژه ی انتقالی ضروری است.
پدیده ی انتقالی برای نوزاد بخاطر درک ذاتی والدین از فشار ذاتی در درک عینی قابل قبول است، و نوزاد را بر حسب ذهنیت یا عینیت در اینجا که موضوع ابژه ی انتقالی درمیان است به چالش نمی کشیم.
ما به فرد بزرگسالی که همه را به پذیرش عینیت پدیده ی ذهنی اش وامیدارد، تشخیص دیوانگی می دهیم. با این حال بزرگسالان می توانند از حیطه ی بینابینی لذت ببرند بدون اینکه ادعایی داشته باشند، با این تفسبیر می توانیم حیطه ی بینابینی خودمان را به رسمیت بشناسیم، و از یافتن شباهت و همپوشی با یکدیگر لذت ببریم که تجربه ای متداول بین اعضای یک گروه در هنر، مذهب یا فلسفه است.
اشاره به مقاله ی وولف
می خواهم توجه تان را به مقاله ی وولف، که در بالا اشاره شد جلب کنم که در آن محتوای بالینی خوبی برای اشاره ی دقیق به آنچه من تحت عنوان پدیده و ابژه ی انتقالی اشاره می کنم ارائه می شود. یک تفاوت بین نقطه نظر من و وولف وجود دارد که در استفاده خاص من از واژه ی ابژه ی انتقالی و استفاده ی او از واژه ی شئ فتیش می باشد. مطالعه ی مقاله ی وولف نشان می دهد که او در استفاده از واژه ی فتیش به دوران نوزادی برگشته است که متعلق به تئوری اولیه ی انحراف سکچوال می باشد. من در مقاله ی او فضای کافی برای در نظر گرفتن ابژه ی انتقالی کودک بعنوان یک تجربه ی اولیه ی سالم نیافتم. اما از نظر من پدیده ی انتقالی پدیده ای سالم و فراگیر است. علاوه بر این اگر ما استفاده از واژه ی فتیش را برای پوشش پدیده ی نرمال بسط دهیم، شاید برخی از ارزش های این واژه را از دست بدهیم.
ترجیح می دهم که واژه ی فتیش را برای توصیف شئ ای که بخاطر هذیان فالوس مادرانه بکار رفته، حفظ کنم. بنابراین فراتر می روم و می گویم که باید جایگاهی برای وهمِ فالوس مادرانه در نظر گیریم، یعنی، ایده ای که فراگیر است و آسیب شناختی نیست. اگر ما تاکید را از شئ به وهم تغییر دهیم، به ابژه ی انتقالی نوزاد نزدیک می شویم، اهمیت موضوع در مفهوم وهم، که یک تجربه ی فراگیر است، قرار دارد.
بدنبال این، ما می توانیم به ابژه ی انتقالی اجازه دهیم که بالقوه فالوس مادرانه باشد اما اساساً سینه است، یعنی شئ ای که توسط نوزاد خلق می شود و بطور همزمان توسط محیط ارائه می گردد. بدین صورت من تصور می کنم که مدل استفاده از ابژه ی انتقالی نوزاد و پدیده ی انتقالی به طور کلی ممکن است پرتوی به اصل شئ فتیش و فتیشسم بیندازد. چیزی در اینجا گم شده است، چیزی که در نگاه رو به عقب از آسیب شناسی روانی فتیشیسم به پدیده ی انتقالی که متعلق به شروع تجربه بوده و فراگیر است و در رشد هیجانی سالم اساسی می باشد، باید در نظر گرفته شود.
خلاصه
توجه اصلی این مقاله معطوف به مشاهدات غنی از ابتدایی ترین تجارب نوزاد سالم بود که اساساً در ارتباط با اولین مالکیت ابراز می شود.
این اولین مالکیت به طور رو به عقب، به پدیده ی خود تحریکی و مکیدن مچ و شست بر می گردد، و بعدتر به حیوان نرم یا عروسک یا اسباب بازی سفت مرتبط می شود که هم به ابژه ی بیرونی (سینه ی مادر) و هم به ابژه ی درونی (سینه ی درونی شده) مرتبط است، و در عین حال جدا از آن ها است.
ابژه ی انتقالی و پدیده ی انتقالی به حیطه ی وهم تعلق دارند که اساسِ شروع تجربه است. این مرحله ی اولیه در رشد توسط قابلیت خاص مادر در سازگاری با نیازهای نوزادش فراهم می شود، بنابراین نوزاد فرصت این را می یابد توهم کند که آنچه او خلق می کند واقعاً وجود دارد.
این حیطه ی بینابینی تجربه، بر اساس تعلقش به واقعیت درونی یا بیرونی چالش برانگیز نبوده و بخش بزرگتری از تجربه ی نوزاد را تشکیل می دهد، این حیطه در طول زندگی بزرگسالی در تجربه ی قوی که متعلق به هنر، مذهب، زندگی خیالی ،و کار علمی خلاقانه است، باقی می ماند.
در اینجاست که ارزش مثبت وهم قابل ذکر است.
در شرایط نورمال ابژه ی انتقالی نوزاد به تدریج سرمایه زدایی می شود، بخصوص وقتی علائق فرهنگی رشد می یابند.
در آسیب شناسی روانی:
اعتیاد می تواند بر حسب واپس روی به مرحله ی اولیه ای بیان شود که پدیده ی انتقالی امری چالش برانگیز نیست.
فتیش می تواند بر حسب تداوم ابژه ی خاص یا ابژه ی انتقالی از دوران نوزادی توصیف شود که با هذیان فالوس مادرانه در ارتباط است.
دروغگویی و دزدی نیز می توانند برحسب فشار ناهشیار فرد برای پل زدن به شکاف در تداوم تجربه بر حسب شئ انتقالی توصیف شوند.
متن اصلی این مقاله را می توانید از اینجا دانلود کنید.