تحریف ایگو از نقطه نظر خود واقعی و خود کاذب| دونالد وینیکات (۱۹۶۰)

آذر ۱۲, ۱۳۹۷ 0
Get-out-of-your-comfort-zone.jpg

مقاله تحریف ایگو از نقطه نظر خود واقعی و خود کاذب (1960)، نوشته دونالد وینیکات /مترجم: الهام نجارپور / ویراستار: عادله عزتی

یک پیشرفت اخیر در روانکاوی، کاربرد روزافزون مفهوم خود کاذب است. این مفهوم از خود، ایده خود واقعی را نیز در بر می گیرد.
تاریخچه
این مفهوم به خودی خود مفهومی تازه نیست. بلکه در اشکال مختلف، در روانپزشکی توصیفی، و بطور قابل ملاحظه در ادیان بخصوص، و سیستم های فلسفی ظاهر شده است. بدیهی است که یک وضعیت بالینی واقعی وجود دارد که شایسته مطالعه است و این مفهوم، روانکاوی را دچار یک چالش سبب شناختی می کند. روانکاوی سوال های زیر را مورد توجه قرار می دهد:
(1) خود کاذب چطور به وجود می آید؟
(2) کارکرد آن چیست؟
(3) چرا خود کاذب در برخی موارد مورد مبالغه و یا تاکید قرار می گیرد؟
(4) چرا بعضی افراد سیستم خود کاذب را به وجود نمی آورند؟
(5) معادل های خود کاذب در افراد نرمال چیست؟
(6) چه چیزی می تواند خود واقعی نامیده شود؟
به نظر من، ایده خود کاذب، ایده ای که بیماران به ما می دهند، را می توان در فرمول بندی های فروید نیز ملاحظه کرد. به ویژه، چیزی که من آن را به خود واقعی و خود کاذب تقسیم کرده ام، می توانم به تقسیم بندی فروید از بخشی از خود که مرکزی است و نیرویش را از غرایز می گیرد (یا چیزی که فروید سکچوالیتی نامیده است، پیش تناسلی و تناسلی)، و بخشی که جهت گیری آن بیرونی است و به دنیای بیرون مربوط است، مرتبط بدانم.
سهم شخصی
سهم خود من در رابطه با این موضوع، از طرفی، از کار من به عنوان یک پزشک اطفال با مادران و نوزادان نشات می گیرد، و از طرف دیگر از کار من به عنوان یک روانکاو که به درمان تحلیلی موارد معدودی از بیماران مرزی می پردازد، حاصل می شود. بیمارانی که نیاز به تجربه فازی در انتقال دارند که شامل واپس روی به وابستگی می باشد.
تجارب من باعث شده اند متوجه شوم که بیماران وابسته یا آنهایی که عمیقا واپس روی می کنند، می توانند به روانکاو چیزهای بیشتری راجع به دوره نوزادی اولیه بیاموزند، تا مشاهده مستقیم خود نوزادان و ارتباط مستقیم با مادرانی که درگیر نوزادانشان هستند. در عین حال، ارتباط بالینی با تجارب بهنجار و نابهنجار رابطه مادر-نوزاد، نظریه تحلیلی روانکاو را تحت تاثیر قرار می دهد، چرا که آنچه در انتقال رخ می دهد (در فازهای واپس رویِ بیماران خاص) یک شکل از رابطه مادر-نوزاد است.
من تمایل دارم موقعیتم را با موقعیت گرینیسر مقایسه کنم، او در حالی که به کار روانکاوی خود مشغول است، ارتباطش را با کار پزشکی اطفال نیز حفظ کرده است. واضح است که هرکدام از این تجاربِ او، دیگری را تحت تاثیر قرار می دهد.
تجربه بالینی در روانپزشکی بزرگسال می تواند طوری روانکاو را تحت تاثیر قرار دهد که او بین ارزیابی اش از موقعیت بالینی و درکش از سبب شناسی آن فاصله ای قرار دهد. این فاصله از این مساله ناشی می شود که بدست آوردن تاریخچه ای قابل اعتماد از دوره نوزادی اولیه چه از جانب بیمار سایکاتیک و یا چه از جانب مادر یا مشاهده گران دورتر، امکان پذیر نیست. بیماران تحلیلی که در انتقال به یک وابستگی شدید واپس روی می کنند این گپ را با نشان دادن انتظارات و نیازهایشان در فازهای وابستگی، پر می کنند.
نیازهای ایگویی و نیازهای مربوط به اید
این مساله باید مورد تاکید قرار گیرد که منظور من از مواجهه با نیازهای نوزادی، ارضای غرایز نیست. در حوزه ای که من بررسی می کنم، غرایز هنوز واضحا به عنوان چیزی درونی در نوزاد تعریف نشده اند. غرایز می توانند به همان اندازه که صدای رعد بیرونی است، بیرونی باشند. ایگوی نوزاد رشد می کند و نیرومند می شود و در نتیجه به حالتی نزدیک می شود که در آن تقاضاهای اید به عنوان بخشی از خود احساس می گردد، نه به عنوان چیزی محیطی. وقتی این رشد اتفاق می افتد، سپس ارضای اید، تبدیل به یک قدرت نیرودهنده به ایگو یا خود واقعی می شود؛ اما تحریک های اید، زمانی که ایگو هنوز قادر نیست آن ها را در بر گیرد، و هنوز نمی تواند خطرات آن و ناکامی هایی (که تا حدی تجربه می شوند که رضایت اید تحقق یابد) را تحمل کند، می تواند تروماتیک باشد.
یک بیمار به من گفت: مدیریت خوب (مراقبت ایگو) مثل آنچه که من در طول این ساعت تجربه کردم، یک جور تغذیه شدن است (ارضای اید). او نمی توانست این مساله را بهتر از این بیان کند، اگر من او را تغذیه کرده بودم، او اطاعت کرده و این از دفاع خود کاذب او حمایت می کرد، یا اینکه او واکنش نشان می داد و کمک های مرا رد می کرد تا یکپارچگی خود را با انتخاب ناکامی حفظ کند.
تاثیرات دیگر برای من مهم بوده اند، برای مثال زمانی که به طور دوره ای از من یادداشتی درباره بیماری خواسته می¬شد که هم اکنون به عنوان یک فرد بالغ درحال مداوای روانپزشکی است اما در زمان نوزادی یا بچگی زیر نظر من بوده است، اغلب از یادداشت هایم می توانستم بفهمم که وضعیت روانپزشکی موجود قبلاً در رابطه نوزاد-مادر تشخیص داده شده است. (من رابطه نوزاد-پدر را رها می کنم چرا که به پدیده اولیه ای اشاره دارم، پدیده ای که رابطه نوزاد با مادر یا پدر به عنوان مادری دیگر را مد نظر دارد. پدر در مراحل ابتدایی به عنوان یک فرد مذکر چندان تاثیرگذار نیست.)
مثال
بهترین مثالی که می توانم ارائه دهم خانم میانسالی است که یک خود کاذب بسیار موفق داشت اما در تمام طول زندگی احساس می کرد هنوز شروع به زندگی نکرده، و همیشه به دنبال وسیله ای برای رسیدن به خود واقعی اش می¬گشت. او هنوز به تحلیل خود که سال های زیادی طول کشیده، ادامه می دهد. در فاز اول این تحلیل پژوهشی (که دو یا سه سال به طول انجامید)، من متوجه شدم که با چیزی سروکار دارم که بیمار آن را خودِ مراقبت¬گرش می نامد. این خود مراقبت¬گر:
(1) روانکاوی را پیدا کرد.
(2) آمد و روانکاوی را به عنوان یک تست مفصل و پیچیده از قابل اعتماد بودن روانکاو، امتحان کرد.
(3) او را به روانکاوی آورد.
(4) به تدریج بعد از سه سال یا بیشتر، کارکرد خود را به روانکاو واگذار کرد (این زمانِ واپس روی عمیق بود، به مدت چند هفته وابستگی بسیار زیادی به روانکاو وجود داشت).
(5) او منتظر بود تا در زمان هایی که روانکاو در مراقبت کردن شکست می خورد، مراقبت را از سر گیرد (برای مثال، بیماری روانکاو، تعطیلات و …)
(6) سرنوشت نهایی او بعداً مورد بحث قرار می¬گیرد.
برای من آسان بود که از سیر تکاملی این فرد، ماهیت دفاعی خود کاذب را ببینم. کارکرد دفاعی آن مخفی کردن و مراقبت کردن از خود واقعی است، که این خود واقعی ممکن است هرچیزی باشد. بالافاصله طبقه بندی سازمانِ خود کاذب میسر شد:
(1) در یک سر طیف: خود کاذب طوری واقعی بنظر می رسد که مشاهده¬گران فکر می کنند او فرد واقعی است. به هر روی، در روابط روزمره، روابط کاری و روابط دوستانه، خود کاذب شروع به شکست خوردن می کندت. در موقعیت هایی که وجود یک فرد کامل مورد انتظار است، خود کاذب کمبودهای بزرگی دارد. در این سر طیف خود واقعی مخفی شده است.
(2) در حالت میانه: خود کاذب از خود واقعی دفاع می کند؛ اگرچه خود واقعی به عنوان یک پتانسیل تصدیق شده و زندگی مخفیانه ای دارد. این واضح ترین مثال برای تبیینِ کارکرد مثبت بیماری بالینی به عنوان سازمانی با هدف مثبت است که از فرد در برابر شرایط محیطی نابهنجار محافظت می¬کند. این مساله گسترش این مفهوم روانکاوانه در رابطه با ارزش نشانه ها برای فرد بیمار می باشد.
(3) در حالت سلامت بیشتر: دغدغه عمده خود کاذب، جستجوی شرایطی است که در آن، خود واقعی به بار بنشیند و نیرومند گردد. اگر این شرایط مهیا نشود، خود کاذب باید دوباره دفاع هایی جدید در برابر نابودی خود واقعی سازماندهی کند، و اگر تردیدی در این رابطه وجود داشته باشد، نتیجه بالینی خودکشی خواهد بود. هنگامی که خودکشی در این متن، تنها دفاعی است که در برابر نابودی خود واقعی باقی می ماند، بخش بزرگی از خود کاذب، خودکشی را سازمان می دهد. البته این نابودی خودش را نیز در بر می گیرد، اما در عین حال از آنجا که کارکرد آن حفاظت از خود واقعی در مقابل تحقیر است، نیاز برای تداوم بودن را از بین می برد.
(4) به سمت سلامت بیشتر: خود کاذب براساس همانندسازی ها شکل گرفته است (همانطور که در مثال بیمار ذکر شده مطرح شد، محیط کودکی او و پرستار واقعی او به سازمان خود کاذب او رنگ زیادی می بخشید).
(5) سلامت: خود کاذب به وسیله یک سازمان کامل از نگرش اجتماعی خوش رفتار و مودبانه، (به قول معروف، نشان ندادن هیجان های واقعی) به نمایش در می آید. بخش زیادی از آن به توانایی افراد در صرف نظر کردن از همه¬توانی و در مجموع فرایند اولیه، بر می گردد، نفعِ بودن در جایگاهی در جامعه که هرگز به وسیله خود واقعی به تنهایی حاصل نشده و حفظ نمی گردد.
تاکنون من در مرزهای توصیف بالینی مانده ام. اگرچه حتی در این حوزه محدود، بازشناسی خود کاذب دارای اهمیت می باشد. برای مثال، مهم است که بیمارانی که قطعاً دارای شخصیت های کاذب هستند، نباید برای روانکاوی شدن به دانشجویان تحت آموزش ارجاع داده شوند. در اینجا تشخیص شخصیت کاذب، از تشخیص بیماران بر طبق طبقه بندی پذیرفته شده روانپزشکی، مهم تر است. همچنین در مددکاری اجتماعی، که در آن تمام انواع موارد باید پذیرفته شده و تحت درمان باشند، این تشخیص شخصیت کاذب به منظور اجتناب از ناکامی شدید همراه با شکست درمانی مهم می باشد. مخصوصاً این تشخیص در انتخاب دانشجویان برای آموزش روانکاوی یا مددکاری اجتماعی روانپزشکی، یعنی، در انتخاب دانشجویانی که با انواع موارد سروکار دارند، دارای اهمیت است. زیرا خود کاذب سازمان یافته، با انعطاف ناپذیری دفاع هایی همراه می¬شود که مانع رشد دانشجویان در دوره دانشجویی می گردد.
ذهن و خود کاذب
یک خطر ویژه از پیوند نامعمول رویکرد عقلانی و خود کاذب به وجود می آید. زمانی که خود کاذب در فردی که دارای پتانسیل فرهیختگی بالایی است سازماندهی می شود، ذهن فرد تمایل شدیدی دارد که در جایگاه خود کاذب باشد، و در این مورد یک گسستگی بین فعالیت عقلانی و وجود روان-تنی به وجود می آید. (در فرد سالم، باید اینطور فرض شود که، ذهن برای فرد به عنوان چیزی نیست که از آن به منظور فرار از وجود روان-تنی استفاده کند. من این موضوع را با وسعت بیشتری در مقاله ذهن و ارتباطش با روان-تن، 1949، مطرح کرده ام).
هنگامی که این نابهنجاریِ مضاعف رخ داده است که (الف) خود کاذب به منظور مخفی کردن خود سالم سازمان می یابد، و (ب) تلاشی از سوی فرد برای حل مشکل با استفاده از عقل و منطق صورت می گیرد، تصویر بالینی عجیبی به وجود می آید که کاملاً فریبنده است. دنیا ممکن است قدر این موفقیت آکادمیک را بداند، یا اینکه برایش سخت باشد تنش واقعی ای را که فرد درگیر آن است باور کند، فردی که هرچه بیشتر موفق می شود بیشتر احساس فریبکار بودن می کند. چنین افرادی بجای اینکه تعهد خود را به انجام برسانند، به طریقی خودشان یا دیگری را تخریب می کنند، این مساله همواره افرادی را که به آنها چشم امید داشته اند، شوکه می کند.
سبب شناسی
مهم ترین مسیری که در آن این مفاهیم مورد توجه و علاقه روانکاوان قرار می گیرد، از مطالعه ای در رابطه با فرایندی است که خود کاذب از ابتدا در رابطه مادر-نوزاد شکل می گیرد، و (مهم تر از آن) فرایندی است که در آن خود کاذب مشخصه مهمی در رشد بهنجار نمی شود.
نظریه نزدیک به این مرحله مهم در رشد انتوژنتیک، متعلق است به مشاهده زندگی نوزاد -با- مادر (بیمار واپس روی شده -با- روانکاو)، اما به نظریه مکانیسم های اولیه دفاعی که در برابر تکانه های اید سازماندهی می شوند تعلق ندارد، گرچه این دو موضوع با یکدیگر هم پوشانی دارند.
برای رسیدن به حالت فرایند رشد مربوطه، لازم است که نگرش و رفتار مادر را به حساب آوریم، چرا که در این زمینه وابستگی واقعی و نزدیک به مطلق است. ممکن نیست که تنها با مراجعه به نوزاد بتوانیم بفهمیم چه اتفاقی رخ می دهد.
در جستجوی سبب شناسی خود کاذب ما اولین مرحله از روابط ابژه را بررسی می کنیم. در این مرحله نوزاد در بیشتر زمان ها غیریکپارچه است، و هرگز کاملاً یکپارچه نمی شود؛ یکپارچگی عناصر مختلف حسی-حرکتی به این حقیقت تعلق دارد که مادر، نوزاد را دربر می گیرد، این در برگرفتن گاهی بصورت فیزیکی است ولی در همه زمان ها حالت کلی در برگرفتن را بروز می دهد. به صورت دوره ای رفتار نوزاد به صورت یک تکانه خودانگیخته به نمایش در می آید؛ منبع رفتار، خود واقعی، و نشان دهنده وجود یک خود واقعی بالقوه می باشد. ما نیاز داریم روشی را که مادر به این همه توانی نوزادانه (که در رفتار او آشکار می شود) پاسخ می دهد، بررسی کنیم. من در اینجا ایده خود واقعی را به رفتار خودانگیخته ارتباط داده ام. درهم آمیختگی حرکت و عناصر اروتیک در این دوره رشد فردی، در حال تبدیل شدن به یک واقعیت است.
نقش مادر
ضروری است که در اینجا نقش مادر را بررسی کنیم، و برای انجام این کار، بنظر من ساده ترین راه این است که دو سر انتهایی یک طیف را مقایسه کنیم؛ در یک سر این طیف، مادر یک مادر به اندازه کافی خوب است و در سر دیگر آن مادر یک مادر به اندازه کافی خوب نیست. این سوال مطرح خواهد شد: منظور از اصطلاح به اندازه کافی خوب چیست؟
مادر به اندازه کافی خوب به احساس همه توانی نوزاد پاسخ می دهد و تقریباً به آن معنا می بخشد. او این کار را مکرراً انجام می دهد. با استفاده از قدرتی که به ایگوی ضعیف نوزاد از طریق به عمل در آوردن حالات همه توانی نوزاد توسط مادر داده می شود، یک خود واقعی شروع به زندگی می کند.
مادری که به اندازه کافی خوب نیست نمی تواند احساس همه توانی نوزاد را به عمل در آورد و بنابراین در پاسخ دادن به رفتار نوزاد مکرراً شکست می خورد؛ به جای آن او رفتارهای خودش را جایگزین می کند و به کودک پیام مطیع بودن را منتقل می کند. این اطاعت از طرف نوزاد، ابتدایی ترین مرحله از خود کاذب است و به ناتوانی مادر در درک نیازهای نوزادش مربوط است.
این یک بخش مهم از نظریه من است که خود واقعی بصورت یک واقعیت زنده در نمی آید مگر در نتیجه موفقیت های مکرر مادر در پاسخ دادن به رفتار خودانگیخته یا توهم حسی نوزاد. (این ایده بسیار نزدیک است به ایده ای که دربردارنده اصطلاح تحقق نمادین می باشد. این اصطلاح نقش مهمی در نظریه مدرن روانکاوی ایفا کرده است، اما کاملاً صحیح نیست چرا که این رفتار یا وهم نوزاد است که تحقق می یابد، و ظرفیت نوزاد برای استفاده از نماد در نتیجه آن به وجود می آید).
اکنون طبق فرمول بندی من، دو مسیر رشدی ممکن وجود دارد. در اولین مورد، سازگاری مادر به اندازه کافی خوب است و در نتیجه نوزاد شروع به باور واقعیت بیرونی می کند که به شکل جادویی ظهور کرده و رفتار می کند (به این دلیل که مادر در سازگاری با نیازها و رفتارهای نوزاد نسبتاً موفق بوده است)، و طوری عمل می کند که با همه توانی نوزاد تصادمی ندارد.
بر این اساس نوزاد می تواند به تدریج همه توانی را از میان ببرد. خود واقعی خودانگیختگی داشته و این با رخدادهای بیرونی پیوند دارد. نوزاد اکنون می تواند شروع به لذت بردن از وهم همه توانی کند درحالی که خلق و کنترل می کند، و سپس به تدریج شروع به تشخیص عناصر خیالی، واقعیت بازی و تخیل کند. اینجا پایه ای برای نمادسازی است که در ابتدا همان خودانگیختگی یا وهم نوزاد، و همچنین ابژه بیرونی که خلق شده و در نهایت مورد نیروگذاری قرار گرفته است، می باشد.
بین نوزاد و ابژه، چیزی یا فعالیتی یا حسی قرار گرفته است. این چیز، به میزانی که نوزاد را به ابژه متصل کند (به عبارت دیگر، پارت–ابژه مادرانه)، اساسی برای نمادسازی خواهد بود. از طرف دیگر، به میزانی که این چیز بجای پیوند این دو، آنها را از هم جدا نماید، کارکردی که منجر به نمادسازی می شود، مسدود می گردد.
در مورد دوم، که به طور خاص تر به موضوع مورد بحث مربوط است، سازگاری مادر با وهم های نوزاد و تکانه های خودانگیخته اش، ناقص است و به اندازه کافی نیست. در این حالت، .فرایندی که منجر به ظرفیت برای استفاده از نماد می شود، آغاز نمی گردد (یا شکسته می شود، همراه با محرومیت متعاقب از جانب نوزاد در خصوص فواید بدست آمده).
وقتی در ابتدا، سازگاری مادر به اندازه کافی نیست، انتظار می رود که نوزاد از نظر فیزیکی بمیرد، چرا که نیروگذاری بر ابژه های بیرونی هنوز آغاز نشده است. نوزاد ایزوله باقی می ماند. اما او در عمل زندگی می کند، ولی بصورت کاذب و مصنوعی. اعتراض در مقابل مجبور شدن برای وجودی کاذب را می شود از مراحل اولیه شناسایی کرد. تصویر بالینی، یکی از تحریک پذیری های عمومی، و تغذیه و دیگر اختلال های کارکردی است که ممکن است از لحاظ بالینی ناپدید شود، فقط به این دلیل که در مرحله بعدی به شکلی جدی تر ظاهر شود.
در این مورد دوم، آنجا که مادر نمی تواند به اندازه کافی سازگار شود، نوزاد اغوا به اطاعت می شود، و با یک خود کاذب مطیع به درخواست های محیط واکنش نشان می دهد، درحالی که بنظر می رسد که نوزاد همه آن ها را پذیرفته است. در میان این خود کاذب، نوزاد مجموعه کاذبی از روابط را می سازد، و به وسیله درون فکنی این روابط، حتی نمایشی از واقعی بودن به دست می آورد، به طوری که کودک ممکن است رشد کند تا فقط شبیه مادر، پرستار، خاله، برادر یا هرکسی شود که در حال حاضر در صحنه غلبه دارد. خود کاذب یک کارکرد مثبت و بسیار مهم دارد: مخفی کردن خود واقعی، که این کار را با اطاعت از تقاضاهای محیطی انجام می دهد.
در حالاتِ افراطی رشدِ خود کاذب، خود واقعی آنقدر خوب مخفی شده است که ویژگی خودانگیختگی در تجارب زندگی نوزاد وجود ندارد. بنابراین اطاعت همراه با تقلید به عنوان یک ژست مطیعانه، مهم ترین ویژگی آن است. وقتی درجه دوپارگی در نوزاد خیلی زیاد نیست، ممکن است برخی تقلیدهای تقریباً شخصی در مسیر زندگی وجود داشته باشد و حتی ممکن است که کودک نقش خاصی را ایفا کند که مربوط به خود حقیقی (در صورتی که وجود می داشت) می باشد.
در این مسیر، امکان دنبال کردن اصل و ریشه خود کاذب وجود دارد، که حالا می تواند به عنوان یک دفاع محسوب شود، دفاعی در برابر چیزی که غیرقابل تفکر است، استثمار خود واقعی، که به نابودی آن می انجامد. (ممکن است خود واقعی مورد استثمار قرار گرفته و نابود شود، این مربوط به زندگی نوزادی است که مادرش نه تنها به اندازه کافی خوب نبوده است، بلکه بصورت بی ثبات خوب و بد و امیدوارکننده و محروم کننده بوده است. مادر در اینجا به عنوان بخشی از بیماری اش نیاز دارد سبب آشفتگی و استمرار آن در افرادی شود که با او ارتباط دارند. این ممکن است در یک موقعیت انتقال ظاهر شود که در آن بیمار تلاش می کند روانکاو را عصبانی کند. این حالت ممکن است به درجه ای برسد که بتواند آخرین آثار ظرفیت نوزاد برای دفاع از خود حقیقی اش را از بین ببرد).
من تلاش کرده ام تا زمینه نقشی که مادر ایفا می کند را در مقاله ام (اشتغال اولیه مادرانه، 1956) بسط دهم. فرضی که در این مقاله توسط من ایجاد شده است، این است که در وضعیت سلامت، مادری که باردار می شود، به تدریج به درجه بالایی از همانندسازی با نوزادش دست پیدا می کند. این حالت در طول دوران بارداری رشد می کند، و در زمان استراحت به بالاترین حد خود می رسد و به تدریج در ماه ها و هفته های بعد از زایمان متوقف می شود. این فرایند سالم که برای مادران اتفاق می افتد مفاهیم نارسیستیک ثانویه و هیپوکندریکال دارد. این جهت گیری خاص مادر به سمت نوزادش نه تنها بستگی به سلامت ذهنی اش دارد، بلکه توسط محیط تحت تاثیر قرار می گیرد. در ساده ترین مورد، مردی که توسط یک نگرش اجتماعی حمایت می شود که محصول کارکرد طبیعی مرد است، شرایط بیرونی امنی را برای زن فراهم می کند. بنابراین موقعیت را برای زن امن و معنادار می کند تا به مرور نوبت او شود که خودمحوری اش را محقق کند. دیاگرام این موضوع به دیاگرام یک فرد یا خانواده پارانویید شباهت دارد.
بسط این مساله مربوط به اینجا نیست، اما درک کارکرد مادر مهم است. این کارکرد به هیچ وجه یک مساله جدید نیست، متعلق به تمدن و انسانیت یا فرهیختگی یا درک عقلانی می باشد. هیچ نظریه پذیرفته شده ای نیست که به این حقیقت که مادران همیشه این نقش حیاتی را به خوبی ایفا کرده اند اجازه بروز ندهد. این کارکرد ضروری مادرانه مادر را قادر می سازد تا انتظارات و نیازهای اولیه نوزادش را بفهمد و از اینکه کودک در آسایش است خشنود گردد. به خاطر این همانندسازی با نوزادش است که مادر می داند چگونه او را دربر بگیرد ، بنابراین نوزاد با بودن شروع می کند نه با واکنش. اینجا ریشه خود واقعی است که نمی تواند به واقعیت تبدیل شود مگر به وسیله رابطه تخصص یافته با مادر، چیزی که می تواند به وسیله یک کلمه رایج توصیف شود: وقف.
خود واقعی
مفهوم خود کاذب نیاز است که به وسیله یک فرمول بندی که به درستی می تواند خود واقعی نامیده شود، تعدیل گردد. در ابتدایی ترین مرحله، خود واقعی موقعیتی نظری است که از رفتار خودانگیخته و ایده شخصی حاصل می شود. رفتار خودانگیخته عملاً همان خود واقعی است. تنها خود واقعی می تواند خلاق باشد و احساس واقعی بودن کند. در حالی که خود واقعی احساس واقعی بودن می کند، وجود خود کاذب باعث احساس غیرواقعی بودن یا حس پوچی می شود.
خود کاذب اگر موفق عمل کند، خود واقعی را مخفی می کند، در غیر این صورت راهی پیدا می کند که خود واقعی بتواند شروع به زندگی کند. چنین نتیجه ای می تواند به هر روش و وسیله ای حاصل شود، اما بارزترین حالت آن را می توانیم در نمونه هایی ببینیم که در آنها واقعی یا ارزشمند بودنِ چیزها در طول درمان متولد می گردد. بیماری که من به مورد او اشاره کرده ام، در انتهای یک درمان طولانی مدت، توانست زندگی اش را از ابتدا شروع کند. او هیچ تجربه واقعی ای و به بیان دیگر هیچ گذشته ای ندارد. او با پنجاه سال سنِ هدرشده درمان را شروع کرد، اما بالاخره احساس واقعی بودن کرد، و بنابراین الان دلش می خواهد زندگی کند.
خود واقعی از زنده بودن بافت های بدن و فعالیت کارکردهای بدنی که شامل فعالیت قلب و تنفس می شود، به وجود می آید. این موضوع به ایده فرایند اولیه بسیار نزدیک است، و در ابتدا ضرورتاً در واکنش به محرک بیرونی نیست، بلکه خودش اصیل و بنیادی است. اما در فرمول بندی مفهوم خود واقعی نکته اندکی وجود دارد، مگر با هدف تلاش برای فهمیدن خود کاذب، چرا که تنها جزئیات تجربه زنده بودن را جمع می کند.
به تدریج، میزان تحریف نوزاد به اندازه ای می شود که بهتر است به جای آنکه بگوییم خود کاذب خود واقعی را مخفی کرده، بگوییم خود کاذب واقعیت درونی را مخفی کرده است. در این زمان نوزاد یک پوسته ساختگی محدود کننده دارد، یک درون و یک بیرون، و به اندازه قابل توجهی از مراقبت مادرانه دور شده است.
خاطرنشان کردن این مساله مهم است که برطبق نظریه ای که در اینجا فرمول بندی شده، مفهوم واقعیت درونی فردی از ابژه ها، در مرحله ای بعد از مفهوم خود واقعی به کار می رود. خود واقعی به محض وجود داشتنِ یک سازمان ذهنی فردی، تظاهر می یابد، و معنی آن کمی فراتر از مجموع حضور حسی-حرکتی است.
خود واقعی به سرعت پیچیدگی را ایجاد می کند و به وسیله فرایندهای طبیعی از طریق فرایندهایی که در نوزاد در طول زمان ایجاد می شود، با واقعیت بیرونی ارتباط برقرار می کند. سپس نوزاد قادر می شود که بدون تجربه تروما به محرک بیرونی واکنش نشان دهد، چرا که آن محرک در واقعیت درون روانی فرد یک معادل و همتا دارد. نوزاد تمام محرک ها همچون فرافکنی ها را به حساب می آورد، اما این مرحله ای است که ضرورتاً بدست نمی آید یا تنها بخشی از آن بدست می آید یا ممکن است بدست بیاید و از دست برود. با بدست آمدن این مرحله، نوزاد اکنون می تواند احساس همه توانی را تجربه کند، حتی زمانی که نسبت به عوامل محیطی ای که مشاهده گر می تواند آنها را نسبت به نوزاد کاملاً بیرونی در نظر بگیرد، واکنش نشان می دهد. همه این ها سال ها پیش از آن است که نوزاد به ظرفیت توجیه منطقی ای که شانس را معنا می کند، دست یافته باشد.
هر دوره ای از زندگی که در آن، خود واقعی به طور جدی بازداری و مختل نمی شود، منجر به قوی شدن حس واقعی بودن می گردد، و بدین وسیله ظرفیت رو به رشدی در نوزاد برای تحمل دو مجموعه از پدیده ها که در زیر می آیند، به وجود می آید:
(1) وقفه در پیوستگی زندگی خود واقعی (در اینجا می توان به فرایندی اشاره کرد که در آن پروسه تولد ممکن است تروماتیک باشد، به عنوان مثال، زمانی که تاخیر بدون هوشیاری وجود دارد).
(2) تجارب واکنشی یا مربوط به خود کاذب، که مربوط به محیط بوده و اساس آنها اطاعت است. این بخشی از نوزاد می شود که (قبل از اولین تولد) به او آموزش داده می شود که بگوید متشکرم، یا به عبارتی دیگر، به او آموخته می شود که از وجود محیطی که از نظر منطقی پذیرفته می شود، قدردانی کند. احساسات قدردانی ممکن است دنبال شوند یا دنبال نشوند.
معادل بهنجار خود کاذب
به این ترتیب، نوزاد بواسطه فرایندهای طبیعی، یک سازمان ایگو به وجود می آورد که با محیط سازگار شده است؛ اما این به طور خودکار اتفاق نمی افتد و یقیناً تنها درصورتی اتفاق می افتد که ابتدا خود واقعی به دلیل سازگاری یک مادر به اندازه کافی خوب با نیازهای زنده نوزاد، به صورت یک واقعیت زنده در آید. در زندگی سالم یک جنبه مطیع در خود واقعی وجود دارد، یک توانایی در نوزاد، که اطاعت کند و بی پناه نماند. توانایی مصالحه کردن یک دستاورد است. معادل خود کاذب در رشد بهنجار چیزی است که می تواند در کودک به عنوان رفتار اجتماعی رشد کند و مناسب و سازگارانه است. در سلامت، این رفتار اجتماعی نمایانگر مصالحه می باشد. همزمان، در حالت سلامت، در مواقعی که مساله بحرانی می شود، مصالحه غیرمجاز می گردد. وقتی این اتفاق می افتد، خود واقعی قادر می شود بر خود مطیع تسلط یابد. از نظر بالینی این یک مسئله تکرارشونده در دوره نوجوانی است.
درجات خود کاذب
اگر توصیف این دو حد نهایی و سبب شناسی آنها پذیرفته شود، برای ما دشوار نیست که در کار بالینی مان وجود درجات اندک یا زیاد دفاع خود کاذب را در نظر بگیریم، که از جنبه مودبانه و سالم خود، تا یک خود کاذب کاملا دوپاره شده دامنه دارد. به راحتی می توان دید که گاهی اوقات دفاع خود کاذب می تواند به عنوان اساسی برای نوعی والایش شکل گیرد، مانند زمانی که کودک رشد می کند تا بازیگر شود. در خصوص بازیگران، کسانی وجود دارند که هم می توانند خودشان باشند و هم نقش بازی کنند، در حالی که بازیگرانی نیز وجود دارند که فقط می توانند نقش بازی کنند، و وقتی در حال نقش بازی کردن و مورد تحسین و تشویق نیستند، احساس گم گشتگی می کنند.
در فرد سالمی که علی رغم داشتن جنبه ی مطیعانه در خود ، می تواند وجود داشته باشد و خلاق و خودانگیخته باشد، همزمان ظرفیتی برای استفاده از نمادها نیز وجود دارد. به عبارت دیگر، در حالت سلامت، فرد ظرفیت زندگی در محدوده ی میانی بین رویا و واقعیت را دارد، چیزی که زندگی فرهنگی نامیده می شود. (ابژه های انتقالی و پدیده انتقالی را مشاهده کنید، 1951). در مقابل، جایی که درجه بالایی از دوپارگی بین خود واقعی و خود کاذب به وجود آمده است، طوری که خود کاذب خود واقعی را مخفی کرده باشد، ظرفیت ناچیزی برای استفاده از نمادها و فقر زندگی فرهنگی وجود دارد. در این افراد به جای فعالیت های فرهنگی، بی قراری زیاد و ناتوانی برای تمرکز می توان مشاهده کرد. این افراد نیاز دارند تا حمله ها را از واقعیت بیرونی جمع آوری کنند و در نتیجه، زمان زندگی این افراد با واکنش به این حمله ها پر می شود.
کاربرد بالینی
تا الان به اهمیت شناخت شخصیتِ دارای خود کاذب، زمانی که قرار است تشخیص به منظور ارزیابی یک فرد برای درمان گرفته شود، اشاره شده است. همچنین برای ارزیابی فرد برای کار روانپزشکی اجتماعی یا روانپزشکی.
نتایج برای روانکاو
اگر ثابت شود که این عوامل ارزشمند اند، پس روانکاوی باید به شیوه های زیر تحت تاثیر قرار گیرد:
(الف) در تحلیل یک خود کاذب این حقیقت باید در نظر گرفته شود که تحلیل گر فقط می تواند با خود کاذب بیمار، درباره خود واقعی او صحبت کند. این مثل این است که یک پرستار کودکی را نزد ما بیاورد، و روانکاو در ابتدا با پرستار راجع به مشکل کودک صحبت کند و نه مستقیماً با خود کودک. تحلیل تا زمانی که پرستار کودک را با روانکاو تنها نگذاشته و کودک قادر نشده با روانکاو تنها بماند و شروع به بازی کند، شروع نمی شود.
(ب) در نقطه گذار، زمانی که روانکاو شروع به ارتباط برقرار کردن با خود واقعی بیمار می کند، قطعاً دوره ای از وابستگی شدید وجود خواهد داشت. این اغلب در کار تحلیلی مورد توجه قرار نمی گیرد. بیمار یک بیماری دارد، یا به هر طریق به روانکاو فرصت این را می دهد که کنترل کارکرد خود کاذب را به دست گیرد، اما روانکاو در آن لحظه خاص در درک آنچه که در حال رخ دادن است شکست می خورد، و در نتیجه این دیگران هستند که از بیمار مراقبت می کنند و بیمار در دوره واپس روی تغییر شکل یافته اش، به آنها وابسته می شود، و فرصت از دست می رود.
(پ) روانکاوانی که آمادگی مواجه شدن با نیازهای شدید بیمارانی که به این روش وابسته می شوند را ندارند، باید مراقب باشند و لذا مواردی را انتخاب کنند که شامل انواع خود کاذب نشوند.
در کار روانکاوی ممکن است تحلیل هایی ببینیم که به طور نامحدود ادامه پیدا می کنند چرا که آنها براساس کار با خود کاذب انجام می شوند. یکی از موارد، بیمار مردی بود که قبل از مراجعه به من مدت زیادی تحت تحلیل قرار گرفته بود، کار من با او زمانی واقعاً شروع شد که من برای او روشن کردم که بخش نزیسته او را به رسمیت می شناسم. او اظهار کرد که طی سال ها تمام کارهای خوبی که با او انجام شده بی فایده بوده است چرا که براساس بخش زیسته او بوده، درحالی که او فقط به طور کاذب زیسته است. وقتی که من گفتم بخش نزیسته او را به رسمیت می شناسم او احساس کرد که برای بار اول یک رابطه برقرار کرده است. منظور او این بود که خود واقعی اش که از زمان نوزادی مخفی بوده است، حالا در حال برقراری ارتباط با تحلیل گر است و تنها شیوه ای است که خطرناک نیست. این نمونه ای از تاثیر این مفهوم بر فعالیت روانکاوانه معمول است.
من به برخی جنبه های دیگر این مشکل بالینی اشاره کرده ام. برای مثال، در مقاله محرومیت و واپس روی (1954) من به درمان بیمار مردی اشاره کردم که در آن، تحولی که در فرایند انتقال در جریان ارتیاط من با خود کاذب (منحصربه فرد) بیمار؛ تا زمان نخستین ملاقات من با خود واقعی او اتفاق افتاد را بررسی کردم.
یک اصل بایستی شرح داده شود، در حیطه مربوط به خود کاذب در کار تحلیلی مان، ما متوجه می شویم که با شناخت بخش نزیسته بیمار پیشرفت بیشتری حاصل می شود، تا کار طولانی مدت با بیمار براساس مکانیسم های دفاعی او. خود کاذب بیمار می تواند به طور نامحدود با روانکاو در تحلیل دفاع ها همدستی کرده و به اصطلاح در بازی، طرف روانکاو باشد. این عمل بدون پاداش تنها زمانی از نظر سودمندی متوقف می شود که روانکاو می تواند غیاب برخی ویژگی های ضروری را مشخص یا شناسایی کند. (تو دهان نداری)، (تو هنوز شروع به وجود یافتن نکرده ای)، (تو به طور فیزیکی مرد هستی اما هنوز تجربه ای در رابطه با مردانگی نداری) و غیره. این بازشناسی های مهم واقعیت، که در لحظات صحیح آشکار می شوند، راه را بری ارتباط با خود واقعی هموار می کند. یک بیمار که تحلیل بیهوده ای براساس خود کاذب تجربه کرده بود و در آن، خود کاذب با روانکاوی که فکر می کرد این خود، کل وجود بیمار است، بشدت هم دستی کرده بود، به من گفت: تنها وقتی که امید داشتم، زمانی بود که تو به من گفتی: تو می توانی هیچ امیدی نداشته باشی و به تحلیلت ادامه دهی.
بر این اساس می توان گفت که خود کاذب (مثل فرافکنی های گوناگون مراحل بعدی رشد) روانکاو را فریب می دهد اگر طرفین نتوانند کل شخصیت فرد را شناسایی کنند، و متوجه نشوند که خود کاذب اگرچه به خوبی تنظیم شده است، یک چیزی کم دارد و آن چیز همان عنصر مرکزی اصیل و خلاقانه است.
بسیاری جنبه های دیگر از کاربرد این مفهوم در طول زمان توضیح داده خواهند شد، و ممکن است در برخی موارد این مفهوم خودش نیاز به تعدیل شدن داشته باشد. دلیل من برای اهمیت دادن به این بخش از کارم ( که با کار دیگر روانکاوان پیوند دارد) این است که من این نقطه نظر را دارم که این مفهوم مدرن از خود کاذب، که خود واقعی را همراه با نظریه سبب شناسی آن پنهان می کند، قادر است که تاثیر مهمی بر کار روانکاوی داشته باشد. ولی تا آنجا که من می دانم تغییر مهمی در نظریه بنیادین ایجاد نمی کند.

متن اصلی این مقاله را می توانید از اینجا دانلود کنید.

هرگونه استفاده از این مطلب فقط با ذکر منبع و ارجاع به سایت مجاز است.

پاسخ دادن

آدرس ایمیل شما منتشر نمی شود. فیلدهای ضروری نشانه گذاری شده اند *

11 − نه =


پذیرش مراجع

جهت دریافت وقت روان درمانی با متخصصین مرکز روان تحلیلی مهرسای (درمان حضوری برای مراجعین تهرانی و درمان غیرحضوری از طریق اسکایپ یا واتس اپ برای مراجعین شهرستانی و مراجعین خارج از ایران)، می توانید به شماره واتس اپ زیر پیام دهید و مشخصات خود را به همراه علت مراجعه ارسال کنید، تا در اسرع وقت به درخواست شما رسیدگی گردد. (فقط پیام دهید)

کلیه حقوق این وب سایت متعلق به مرکز تخصصی روان درمانی تحلیلی مهرسای می باشد.