چرا فیربرن بخوانیم؟| توماس آگدن (۲۰۱۰)

چرا فیربرن بخوانیم؟/ نوشته توماس آگدن، ۲۰۱۰/ مترجم: فریما رحمتی/ ویراستار: عادله عزتی
نویسنده در این مقاله، قرائتی موشکافانه از بخشهایی از کار فیربرن ارائه میدهد که نه تنها سبک فکری فیربرن را روشن میکند، بلکه با بسط مفاهیمی که معتقد است به طور ضمنی در کار فیربرن نهفته است، ایدههای خودش را بیان میکند.
در میان جنبههای شرح داده نشده یا گسترش نیافته کار فیربرن، آنچه آگدن مورد بحث قرار میدهد شامل این موارد است: ۱) ساختار دنیای ابژه درونی، همیشه، تا حدی، در پاسخ به تجربه تروما شکل می گیرد ( شکست مادر در انتقال این حس به نوزاد که او را دوست دارد و پذیرای عشق او است). ۲) مهمترین انگیزه ای که ساختار دنیای ابژه درونی را حفظ می کند، تلاشهای بیوقفه نوزاد است برای تبدیل رابطه درونی با مادر نامهربان به یک رابطه محبت آمیز _و بنابراین معکوس کردن اثر “عشق سمی” (خیالی) اش به مادر_ ۳) حملاتی که فرد بخاطر شیوه دوست داشتنش، به خود می کند، گرچه خود تخریبگرانه است، اما بیانگر بینش اندکی است که فرد نسبت به نفرت و شرمش از خود دارد، نفرت و شرم بخاطر تلاشهای بیهوده و بیپایانی که برای تغییر خود (یا ابژه طرد کننده) می کند. نویسنده با استفاده از مثالهایی از کار بالینی خود، شیوه درک خود را از “زندگی هیجانی” ابژه های درونی برای تسهیل رشد هیجانی، بیان میکند.
واژگان کلیدی: عشق اعتیادآور، شخصیت، تحقیر، فیربرن، ابژههای درونی، خرابکار درونی، متاسایکالوژی، کینهورزی، تروما، انتقال
دریافت من از نظریه فیربرن این است که او مدلی از ذهن را ارائه میدهد که با مفهوم ساختار بسیار ابتدایی رشد روانی قابل ادغام است. مدلی که در نوشتار هیچ یک از نظریه پردازان تحلیلی برجسته در قرن بیستم دیده نمیشود. فیربرن مدل ساختاری فروید (۱۹۲۳) درباره ذهن را با یک مدل استعاری که در آن ذهن به عنوان یک «دنیای درونی» تصور میشود، جایگزین کرد (فیربرن. ۱۹۴۳). مدلی که در آن بخشهای واپسرانده شده و دوپاره شده خود، در ارتباطی پایدار و در عین حال بالقوه تغییر پذیر با یکدیگر قرار می گیرند (مثل زیرساختهایی از شخصیت). دنیای ابژه درونی فیربرن گستردهتر از مدل سهگانه ساختاری فروید است و مجموعهای غنی از استعاره را فراهم میکند که به درک دو موضوع کمک می کند: ۱) انواع معضلات انسانی، به ویژه آنها که مربوط به ترس از مخرب بودن عشق فرد است و ۲) نقش محوری کینه، تحقیر، سرخوردگی و عشق اعتیادآور در ذهن ناهشیار.
از دید من، تئوری فیربرن درباره دنیای ابژه درونی (internal object world)، کمک مهمی به گسترش نظریه تحلیلی در سده اول آن کرد. با این حال، ارجاع اندک به کارهای او، به ویژه در نوشتههای آمریکای شمالی و آمریکای لاتین (برای مثال ایدههای فیربرن در مقالات سال ۱۹۴۰، ۱۹۴۱، ۱۹۴۳، ۱۹۴۴) و تفکر بالینی او (۱۹۵۶، ۱۹۵۸)، نسبت به دیگر نظریهپردازان قرن بیستم مثل کلاین، بیون و وینیکات نشان می دهد که نوشته های فیربرن علاقه و مطالعات کمتری را به خود جلب کرده اند. این مساله تا حدی به این علت بود که فیربرن در ادینبورگ در انزوا کار میکرد. او فرصت کمی برای درگیری شخصی و یا تبادل فکری با دیگر همکارانش در انیستیتو روانکاوی لندن داشت که اعضایش در آن دوره بالینت، بیون، آنا فروید، هایمن، کلاین، میلنر، روزنفلد، سیگال و وینیکات بودند (۱۹۸۹). در نتیجه مواجهه با کارهای فیربرن حتی برای همنسلان خودش هم تنها از طریق نوشتههایش امکانپذیر بود.
به عقیده من جایگاه نسبتا حاشیهای فیربرن در روانکاوی امروز هم مشتق از این واقعیت است که خواننده خود را با ادبیات متراکمی مواجه میبیند که بسیار انتزاعی و تئوریک است و شامل مجموعهای از اصطلاحات ناآشنا است (برای مثال، ساختار پویا، ساختار اندوسایکیک، ایگوی مرکزی (central ego)، خرابکار درونی (internal saboteur)، ایگوی لیبیدویی (libidinal object)، ابژه برانگیزاننده (exciting object)، ابژه طرد کننده (rejecting object) و …) که در نظریههای تحلیلی بعدی جایی پیدا نکرد.
در این مقاله قصد من ارائه یک توضیح ساده و روشن از نظریه فیربرن نیست. بلکه هدفم، نگاهی دقیق تر به نظریه او، به ویژه مقاله عوامل اسکیزوئید شخصیت (۱۹۴۰) و مقاله ساختار اندوسایکیک در ادبیات روابط ابژه (۱۹۴۴) است. من آنچه را که به نظرم موجب دلالتها و بسطهای نظری مهم از کار فیربرن میشود توضیح میدهم و سعی دارم با مطالعه دقیق متون او، چیزی از خودم را نیز بر نوشته های او بیافزایم.
۱) عناصر بازنگری فیربرن در نظریه تحلیلی:
از دید فیربرن، سخت ترین مشکل روانشناختی که نوزاد در فرایند تکوین روانشناختی با آن مواجه است، دوگانگی ای است که تجربه می کند و این دوگانگی زمانی برانگیخته میشود که مادر (مادری که کودک به او وابستگی مطلق دارد)، هم به عنوان ابژه مهربان و پذیرای عشق او، و هم به عنوان ابژه نامهربان و ردکننده عشقش تجربه میشود. نوشتههای فیربرن شامل یک ابهام اساسی در مورد این دوگانگیِ مهم انسانی است. زبان مورد استفاده فیربرن بارها خواننده را با این سوال مواجه میکند که آیا هر نوزادی با تجربه فقدان عشق مادر تروماتایز میشود؟ یا اینکه آیا همه نوزادان ناکامیهای اجتناب ناپذیر (و ضروری) مادر را به عنوان شکست او در دوست داشتن خود سوء تعبیر میکنند؟
شواهد کافی در کار فیربرن برای حمایت از هر دو فرضیه وجود دارد. به عنوان مثال، فیربرن در حمایت از این ایده که نوزاد محرومیت را به عنوان طرد از سمت مادر تعبیر میکند، مینویسد:
در اینجا باید به این نکته اشاره کرد که آنچه از نقطه نظر انگیزشی، به عنوان ناکامی از سمت مادر به کودک یا نوزاد ارائه می شود، از نقطه نظر عاطفی به گونه متفاوتی خود را به کودک می نمایاند. از نقطه نظر اخیر، آنچه کودک یا نوزاد تجربه میکند، احساس فقدان عشق و در واقع طرد شدن احساسی از سمت مادر است (فیربرن. ۱۹۴۴).
در عین حال یک منطق ثابت در کار فیربرن وجود دارد که از این ایده حمایت میکند که هر نوزادی به طور واقعبینانانه ظرفیت محدود مادر برای دوست داشتن او را درک میکند و در عین حال این درک واقعبینانه، خود برای نوزاد یا کودک به عنوان تروما تجربه میشود. به دنبال این منطق: ۱) همه بدون استثناء باید اسکیزوئید در نظر گرفته شوند. به این صورت که هر فردی شواهدی از دوپارهسازی خود را دارد. تفاوت صرفا در شدت پاتولوژی اسکیزوئیدی است. ۲) آسیبشناسی روانی اسکیزوئید ریشه در یک رابطه غیر رضایتبخش با مادر دارد (به عنوان مثال، شکست مادر در دوست داشتن کودک به عنوان فردی مستقل). ۳) از آنجایی که همه اسکیزوئید هستند و وضعیت اسکیزوئید مشتق شده از شکست مادر در مطمئن ساختن کودک از عشق او است، هر نوزادی شکست تروماتیک مادر در عشق ورزیدن به خودش را تجربه میکند.
اما زبان استفاده شده برای این توالی منطقی، یک ابهام اساسی را بیپاسخ باقی میگذارد: «آیا شکست مادر در اطمینان بخشی به کودک، بازتابی از شکست مادر در متقاعد سازی است، یا شکست/ ناتوانی کودک در متقاعد شدن؟ (مثلا ناتوانی کودک در پذیرش عشق). عبارت «شکست از طرف مادر»، به گوش من، در جهت تفسیر اولی است، اما به هیچ وجه دومی را نقض نمی کند. به طور کلی به اعتقاد من، ابهام زبانی در کار فیربرن، در خدمت انتقال این مفهوم است که هر نوزاد یا کودک به طور دقیقی محدودیت توانایی مادر را درک میکند، و همزمان آن را سوء تعبیر میکند. از این دید، مفهوم رشد روانی ابتدایی فیربرن یک نظریه تروما است، که در آن نوزاد به درجات مختلف با درک واقعبینانهای از این که او به مادری مطلقا وابسته است که ظرفیت محدودی برای عشق ورزیدن دارد، تروماتایز میشود. از این دید، نظریه روابط ابژه فیربرن و کلاین مکمل هم هستند. این مکمل بودن برای ما به عنوان تحلیلگر فرصتی را فراهم میکند تا با یک دید دوچشمی ببینیم/فکرکنیم. فیربرن (بر خلاف کلاین) به تقدم واقعیت بیرونی و فانتزی ناآگاه معتقد است (این مقاله مجال پرداختن به تفاوتهای نظری کلاین و فیربرن را فراهم نمیکند).
فیربرن (۱۹۴۴)، معتقد است احساس ذهنی نوزاد مبنی بر اینکه مادری که وی به او کاملا وابسته است، قادر به دوست داشتن او نیست، “یک تجربه عاطفی بسیار ویرانگر” را میسازد. “برای کودک بزرگتر، تجربه دوست داشتن مادری که عشق نمیدهد و پذیرای عشق او نیست «به شدت تحقیر کننده» است. در سطح عمیقتر (مرحله ابتداییتر)، شرم از نمایش نیازهایی تجربه میشود که مورد بیاعتنایی یا تحقیر قرار گرفتهاند”. کودک “احساس میکند به حالتی از بیارزشی، بیچارگی یا التماس افتاده است”. “به طور همزمان، احساس او از بد بودن (بخاطر نیازمند بودن بیش از حد)، با احساس ناتوانی مطلق پیچیده تر میشود..”.
اما درد حاصل از احساس شرم، بیارزشی، التماس، بدی و ناتوانی، فاجعهبار ترین نتیجه وابستگی به مادری که کودک او را نامهربان و ناپذیرا نسبت به عشقش تجربه می کند نیست؛ احساس ویرانگرتر، تهدید به نابودی ناشی از چنین رابطهای است.
حتی در سطحی عمیقتر (مرحله ابتداییتر)، تجربه کودک اصطلاحا مشابه انفجاری بیحاصل و تخلیه کامل لیبیدو است. بنابراین حسی از مرگ قریبالوقوع و فروپاشی روانی (در زمان حال) و تهدید به از دست دادن لیبیدو [عشق] تجربه میشود (لیبیدویی که نوزاد با آن خوبیِ خودش را میسازد)… خودش را می سازد. [او با از دست دادن آنچه که خودش را میسازد تهدید میشود]. (فیربرن، ۱۹۴۴).
به عبارت دیگر، بخش مشترک و جهانی از اولین تجربه انسان پس از تولد، تجربه وحشتناک از دست دادن قریبالوقوع خود/زنده بودن خود است.
نوزاد یا کودک احساس میکند دلیل فقدان آشکار عشق مادر به او این است که او خود عاطفه مادر را تخریب کرده و آن را ناپدید کرده است. به طور همزمان، احساس میکند علت اینکه مادر آشکارا از پذیرش عشق او سرباز می زند، این است که عشق او مخرب و بد است (فیربرن، ۱۹۴۰).
کودک درعشق ورزیدن به ابژه بد پافشاری میکند (۱۹۴۳)، زیرا داشتن ابژه های بد بهتر از نداشتن هیچ ابژهای است. “نوزاد/کودک به ابژه های مادرانه نیاز دارد و نمیتواند بدون آنها ادامه دهد. از این رو نمیتواند از تلاش برای بازسازی پیوندی عاشقانه با مادری نامهربان و ناپذیرا دست بکشد. نوزاد با چسبیدن و آویختن به مادر نامهربان، تلاش میکند اثرات سمی عشق خودش را خنثی کند. اما اگر کودک بیش از حد در تلاش برای جلب محبت مادر نامهربان دست و پا بزند، دچار ازهم گسیختگی و … احساس مرگ روانی قریبالوقوع” خواهد شد (۱۹۴۴).
از این دیدگاه، مهمترین وظیفهای که نوزاد/کودک با آن مواجه است (از نظر حفظ حیات)، این نیست که پیوندی عاشقانه با مادری ایجاد و حفظ کند که قادر به عشق ورزیدن و پذیرش عشق اوست. موضوع حیاتی یا لااقل به همان اندازه مهم، این است که نوزاد بتواند خود را از چنگ زدن بیهوده به ابژه مادرانه بیرونی، خلاص کند. نوزاد این توانایی نجاتبخش را با ساختن دنیای ابژه درونی (جنبه ای از ذهن)، برای خود به وجود میآورد. در این حالت، رابطه با مادر بد بیرونی تبدیل به رابطه با ابژه درونی میشود.
نوزاد پستان مادر را به منظور کنترل آن به درون خود می برد. روابط با ابژه های درونی شده روابطی هستند که در آن فرد ناچار است فرض کند رابطه اش با ابژه های جهان بیرونی رضایت بخش بوده است (۱۹۴۱). در جایگزینی رابطه با ابژه واقعی خارجی با یک ابژه درونی شده، نوزاد جلوی خروج بی رویه لیبیدو (عشق نوظهورش) را به درون یک خلاء هیجانی (مادری که به دلایل واقعی یا تصوری نامهربان تجربه میشود) می گیرد. با ایجاد رابطه درونی با مادر نامهربان، نوزاد عشق نوپای خود را به سمت ابژه درونیشده هدایت میکند، ابژهای که بخشی از خودش است (همه ابعاد ذهن فرد _ از جمله همه فیگورهای درونیشده سازنده دنیای درونی_ الزاما ابعادی از خود هستند). برای فیربرن رابطه با ابژه درونی شده، رابطه واقعی بین ابعاد مختلف ایگو را میسازد. فیربرن (۱۹۴۴-۱۹۴۳)، دوباره و دوباره به خواننده یادآوری میکند که تصویر کردن رابطه با ابژه درونیشده، به عنوان رابطه با بخشهای دوپاره ایگو، چیزی بیشتر از توضیح مفهوم فروید (۱۹۱۷) از “عاملیت انتقادی” (critical agency) نیست (که بعدا سوپرایگو نامیده شد). فروید (۱۹۱۷) در مقاله ماتم و ملانکولیا، فرآیندی را توضیح میدهد که در آن دو بخش از ایگو از بدنه اصلی آن (من_I_) جدا شده و وارد رابطه ناهشیاری با یکدیگر میشوند. در ملانکولیا بخشی از ایگو (که پناهگاه احساسات خشم ناتوان کننده نسبت به ابژه رها کننده است)، وارد رابطه پایدار درونی با بخش جدا شده دیگری از ایگو میشود (همانندسازی با ابژه رها کننده). به این ترتیب یک رابطه با ابژه واقعی ناهشیار بین جنبههای مختلف ایگو ساخته و حفظ میشود. نتیجه این دوپارهسازی ایگو از دید فروید، احساس ناهشیاری مبنی بر این است که تا زمانی که ابژه ناکام کننده با بخشی از خود فرد جایگزین شده، چیزی از دست نرفته است. به این ترتیب، نظریه ابژه درونی شده فیربرن، بازنمایی از توضیح نظریه فروید و همزمان خروجی رادیکال از آن است (در فهم ساختار اندوسایکیک و ماهیت روابط ابژه درونی).
پس از بحث در مورد جایگزینی ابژه ناکام کننده بیرونی با ابژه درونی، اکنون به مفهوم فیربرن از دنیای ابژه درونی (حالت اندوسایکیک پایه ای)، خواهم پرداخت که در نتیجه درونیسازی رابطه ناکامکننده با مادر ساخته می شود.
برای درک مفهوم رشد روانی فیربرن لازم است به نظریه او درباره ساختار اندوسایکیک بپردازیم. به طور خلاصه، ساختار اندوسایکیک یک زیرساخت از ایگو است که از بدنه اصلی ایگو جدا شده است. فیربرن معتقد است جداسازی ساختار اندوسایکیک (ابعادی از ایگو که قادر به تفکر، احساس، به یاد آوردن و پاسخ دادن به شیوه خودشان هستند)، از پویایی های روانی (تکانهها، آرزوها، نیازها و اشتیاقها) اشتباه است. فیربرن در این زمینه نظر متفاوتی با کلاین و فروید ارائه میدهد. او معتقد است در نظر گرفتن بخشی از سلف (ایگو/من) که عاری از تکانهها، آرزوها و نیازها است، توصیف دقیقی از ایگو نیست. ایگو بدون نیازها و تکانههایش چیست؟ به طور مشابه، در نظر گرفتن تکانهها و نیازها جدا از سلف/ایگو/من، برای فیربرن مطلقا بیمعنا است (۱۹۴۴): «تکانهها از ساختار ایگو- با یک الگوی مشخص- جدا شدنی نیستند».
توجه کنید که فیربرن مشخص میکند که ساختار ایگو یک الگوی مشخص دارد. این ایده منعکس کننده دیدگاه او در این باره است که هر زیرمجموعهای از ایگو (هر بعدی از خود)، ساختار منحصر به فرد خودش را دارد که نحوه پاسخ او به ادراکات، نیازها و خواستهها را تعریف میکند. برای مثال احساس تحقیر شدن برای هر ساختاری از ایگو تجربهای متفاوت است (به عنوان بعدی شبه خودمختار از ایگو)؛ و متعاقبا هر ساختار ایگویی، پاسخ هیجانی متفاوتی نیز به آن میدهد (مثل احساس رنجش و کینه ورزی، تحقیر، انتقام و غیره).
در تلاش برای سادهسازی و در دست گرفتن کنترل در مقابل مادر نامهربان، نوزاد درگیر یک “مانور تقسیم” (devide et impra) میشود. او مادر نامهربان درونی را به دو بخش تقسیم میکند: مادر اغواگر (tantalizing mother) و مادر طرد کننده (rejecting mother).
فیربرن توضیحی نمیدهد که چگونه به این ایده رسید (چرا به جای اینها، بخشهای حسود و قاتل، یا بخشهای سمی و بلعنده را وضع نکنیم؟). همانطور که با پیشنهاد جسورانه فروید مواجه شدیم که هر انگیزه انسانی از رانههای جنسی و یا غریزه صیانت از نفس ایگو ناشی میشود (و این ایده بعدا با غریزه مرگ جایگزین شد)، باید تا زمانی که نتایج بالینی و نظری تئوری نویسنده را آزمایش نکردیم، قضاوت را به تاخیر بیندازیم.
فیربرن (۱۹۴۴) پیشنهاد میکند که جنبهای از شخصیت نوزاد احساس میکند که به طرز قدرتمند و غیر قابل کنترلی، به بعد اغواگر مادر درونیشده متصل است. در حالی که جنبه دیگری از آن، حس میکند نومیدانه به بعد طرد کننده مادر درونی چسبیده است. هر دو بخش از روان نوزاد، از بدنه سالم و اصلی ایگو جدا شده اند (که فیربرن آن را ایگوی مرکزی نامید). در عین حال ابعادی از شخصیت نوزاد نیز که با مادر اغواگر و طرد کننده همانند سازی کرده اند، از ایگوی مرکزی جدا شده اند. بنابراین دو رابطه سرکوب شده با ابژه درونی (ساخته شده توسط چهار بخش جداشده از ایگوی مرکزی)، ایجاد میشود: ۱) رابطه مربوط به خود اغوا شده (به اصطلاح فیربرن ایگوی لیبیدویی) و خود اغواگری که با ابژه برانگیزاننده (exciting object) همانندسازی کرده، و ۲) رابطه مربوط به خود طرد شده (خرابکار درونی)، و خود طردکننده ای که با ابژه طرد کننده همانند سازی کرده. این دو مجموعه از روابط ابژه درونی، با عصبانیت از سمت ایگوی مرکزی رد (سرکوب) میشوند. زیرا جنبههای سالم شخصیت نوزاد، خشم شدیدی نسبت به مادر نامهربان درونی احساس میکند. ابژه اغواگر و ابژه طرد کننده، مثل ایگوی لیبیدویی و خرابکار درونی، بخشهایی از خود هستند. ابژههای درونی اغواگر و طرد کننده، برای خود احساسی از غیرمن (not me) را ایجاد می کنند. زیرا اینها بخشهایی از خود هستند که با مادر نامهربان و کیفیتهای اغواکننده و طرد کننده آن همانندسازی کرده اند.
فیربرن (۱۹۶۳، ۱۹۴۴)، معتقد بود درونیسازی ابژه ناکام کننده، دفاعی است که در تلاش برای کنترل ناکامی استفاده میشود. اما به عقیده من کنترل توهمی که کودک از طریق این درونیسازی به دست میآورد، فقط نسبت به بخشی از قدرت دنیای ابژه درونی ایمنی ایجاد میکند «تا واقعیت درونی در سیستم بستهای باقی بماند» (فیبرن. ۱۹۵۶) (یعنی انزوای خود را از دنیای بیرونی حفظ کند). فیربرن بیان میکند که علیرغم این واقعیت که بخشهای دوپاره شده و سرکوب شده ایگو (ایگوی لیبیدویی و خرابکار درونی) احساس خشم شدید و گاهی بیحسی نسبت به مادر نامهربان دارند، ارتباط این بخشهای جدا شده از خود و مادر نامهربان درونی، ماهیتی لیبیدویی دارند.
ماهیت لیبیدویی این پیوندها حاکی از آن است که ابعاد مختلف فرد (خرابکار درونی و ایگوی لیبیدویی)، به هیچ وجه از استعداد بالقوه ابژه ناکام کننده برای دادن و گرفتن عشق ناامید نمی شوند. به نظر من، پیوند لیبیدویی با ابژه درونی برای کسی که احساسات خشم و کینه و مانند آن را تجربه میکند، مستلزم میل/نیاز ناهشیار او به کنترل و تغییر ابژه نامهربان و ناپذیرای درونی به ابژه مهربان و پذیرا است.
بر این اساس، من ایگوی لیبیدویی و خرابکار درونی را به عنوان جنبههایی از خود میبینم که قصد دارند ابژه اغواگر و طرد کننده را تبدیل به ابژه مهربان و پذیرا کنند. علاوه بر این، بسط نظریه فیربرن مبنی بر تلاش نوزاد برای تبدیل ابژههای ناکام کننده به ابژههای رضایتبخش و در نتیجه معکوس کردن اثر سمی خیالی عشق خود (نوزاد) بر مادر، تنها انگیزه مهم برای حفظ ساختار دنیای ابژه درونی است؛ و زمانی که این ساختار بیرونی میشود زیربنای همه روابط ابژه پاتولوژیک خارجی را میسازد.
۲) “زندگی هیجانی” ابژههای درونی فیربرن:
فیربرن نموداری ارائه میدهد که روابط بین ساختارهای درونی را به تصویر میکشد. تجربه من از مطالعه و تدریس نظریه فیربرن این بوده که این نمودار برای درک ماهیت دنیای ابژههای درونی آنطور که فیربرن آن را توصیف کرده مفید است. از آن جا که نمودار دارای کیفیتی مکانیکی و غیر انسانی است، در ادامه من تلاش میکنم آنچه را که معتقدم ماهیت زندگی هیجانی ابژههای درونی را تشکیل میدهد، منتقل کنم.

CE: ایگوی مرکزی، IS: خرابکار درونی، LE: ایگوی لیبیدویی، RO: ابژه طرد کننده، EO: ابژه برانگیزاننده، Cs: هشیار، Pcs: نیمه هشیار، Ucs: ناهشیار
-عشق اعتیادآور (ارتباط بین ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده):
آنطور که من نظریه فیربرن را در مورد روابط ابژههای درونی فهمیده ام، همه عشق و نفرتی که ابژههای درونی را به یکدیگر متصل میکند، ذاتا بیمارگونه است. چرا که کاملا از ارتباط بیمارگونه نوزاد با مادری که در دسترس نیست مشتق شده است (مادری که در دادن و گرفتن عشق ناتوان است). رابطه بین ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده یکی از انواع عشق اعتیاد آور از جانب ایگوی لیبیدویی است که از نوع نیاز ناکام شده از جانب ابژه برانگیزاننده ای است که میل ایگوی لیبیدویی را برمی انگیزد (میلی که ابژه برانگیزاننده هرگز آن را ارضا نخواهد کرد).
زمانی که به نقش ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده در یک درام فکر میکنم، اغلب یکی از مراجعینم به ذهنم میآید که سالها پیش در جلسات رودررو با تواتر دو بار در هفته با او کار میکردم. مراجع، آقای س، مردی مبتلا به فلج مغزی بود که اوایل دهه 30 زندگیاش را میگذراند. آقای س شدیدا عاشق خانم ز بود (دوستی زیبا که فلج مغزی یا هیچ اختلال ذهنی دیگری نداشت). در طول سالهای این دوستی، درخواست های بیمار ملتمسانهتر و شدیدتر شده بود. این در نهایت باعث شد که خانم ز رابطه اش را با آقای س به کلی پایان دهد. بیان کلمات برای توصیف آن وضعیت برای آقای س سخت بود و هر زمان که تلاش میکرد بیان کند چقدر خانم ز را دوست دارد، درد میکشید. او اصرار داشت خانم ز باید او را دوست داشته باشد، زیرا از حس شوخطبعی آقای س لذت میبرده و دو بار او را در خانهاش به مهمانی دعوت کرده بود. گرچه من خانم ز را تنها از صحبتهای آقای س میشناختم (به علاوه تجربه انتقال/ انتقال متقابل در جلسات)، این ظن را داشتم که خانم ز ممکن است به نحو پاتولوژیک و ناهشیاری جذب آقای س شده باشد. این ظن تا حدی بر این اساس برای من شکل گرفت که در کار با آقای س، من دائما آرزو داشتم نه تنها او را تسکین دهم، بلکه فلج مغزی او را درمان کنم. من این آرزوی خود را به عنوان بازتابی از ناتوانی خودم برای پذیرش او آنگونه که بود، و به جای آن دنبال راه حلی جادویی گشتن میدیدم. عمل کردن روی این احساسات اینگونه خود را نشان میداد که با آقای س طوری صحبت میکردم که به طور ضمنی وعده درمان در آن بود. این وعده میتوانست بیمار را تشویق کند تا برای ادامه فرار جادویی از واقعیت، کاملا به من وابسته باشد. تحت چنین شرایطی فرصتی برای رشد و رسیدن به بلوغ و استقلال برای آقای س فراهم نمیشد. به نظر میرسید نتیجه کار تحلیلی بستگی به توانایی من برای تشخیص، فکر کردن و کنار آمدن با نیازهای خودم در زمینه وابسته نگه داشتن همیشگیِ آقای س به خودم بود.
به نظر من رابطه عاشقانه آقای س با خانم ز (و با من از جهت انتقال/انتقال متقابل که درگیری ناهشیار من با درمان کردن او را شامل میشد)، بیانی از یک وابستگی متقابل بیمارگون بود. در ادبیات فیربرن این شرایط عاطفی ممکن است به عنوان پیوندی بین ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده تصور شود. چنین رابطهای یک اسارت روانی است که در آن هر عضو، زندانبان و زندانی، تعقیبگر و تعقیبشونده است.
-روابط مبتنی بر کینهورزی (پیوند بین خرابکار درونی و ابژه طرد کننده):
ارتباط بین خرابکار درونی و ابژه طرد کننده مشتق شده از عشق نوزاد به مادرش با وجود (یا بخاطر) طرد او است. ماهیت عشق بیمارگونی که خرابکار درونی و ابژه طرد کننده را به هم متصل میکند، ارتباطی است نه از جنس تنفر، بلکه از جنس عشقی بیمارگون که به عنوان کینهای تلخ تجربه میشود (فیربرن، ۱۹۴۴). نه ابژه طرد کننده و نه خرابکار درونی، مایل و یا قادر به فکر کردن در مورد این پیوند و رها کردن آن نیستند. در واقع هیچ تمایلی در هیچ یک به رها کردن این وابستگی متقابل وجود ندارد. ابژه طرد کننده و خرابکار درونی اصرار دارند از احساسات خود مبنی بر اینکه شدیدا فریبخورده، تحقیر شده، استثمار شده و مورد تبعیض قرار گرفته اند محافظت کنند. اینکه هریک از انها توسط دیگری مورد بدرفتاری قرار گرفته اند نابخشودنی تلقی میشود. هر دو همیشه انتظار عذرخواهی ای را دارند که هرگز توسط هیچ یک ارائه نمیشود. هیچ چیز برای خرابکار درونی (خود طرد شده)، مهمتر از این نیست که ابژه طرد کننده را متقاعد کندکه چه درد بیحسابی به او وارد کرده است.
تجربه این شکل از عشق بیمارگون، مستلزم این است که ابژه طرد کننده (جنبه جداشدهای از سلف که با مادر طرد کننده همانندسازی کرده است)، خرابکار درونی را حریص، سیریناپذیر، نازک نارنجی، ناسپاس، بیمیل به منطق و ناتوان در رها کردن کینه بداند. اما با وجود بار سنگین شکایت بیوقفه و خشم خودخواهانه خرابکار درونی، ابژه طرد کننده، بیمیل و ناتوان از رها کردن این رابطه است. بقا و عزم ابژه طرد کننده به عنوان بخشی از سلف، وابسته به رابطهاش با خرابکار درونی است. ابژه طرد کننده، در غیاب این بخش وسواسگونه از خرابکار درونی که عشق را میکشد، پشیمان میشود و در صدد جبران جادویی آن برمی آید، یک پوسته تو خالی و بخش فراموش شدهای از گذشته است. رابطه با ابژههای درونی رابطهای است که در آن هر زندانبانی زندانی، و هر زندانی زندانبان است. خارج از شرایط بیمارگون و وابستگی متقابل، هیچ یک معنایی برای دیگری یا خود ندارند (و برای بخشهای دیگر خود به مراتب بیمعنی تر اند). در غیاب هر یک از این دو دیگری تبدیل به بازماندهای از جفت خدایان قدرتمندی می شود که بر مذهبی منسوخ شده حکم می راند.
ارتباط بین خرابکار درونی و ابژه طرد کننده یک مورد بالینی خاص را به ذهن من میآورد. مدیر یک آژانس خدمات اجتماعی از من خواسته بود به عنوان مشاور بخش رواندرمانی کار کنم. اعضای آن بخش در کشمکش مداوم با یکدیگر و با آژانس بودند. مدیر بخش رواندرمانی، روانپزشکی در اوایل دهه ۵۰ زندگیاش بود. او بر کارکنانش شامل سه روانپزشک مرد و شش روانشناس زن و مددکاران اجتماعی نظارت میکرد که همگی در ۳۰ یا ۴۰ سالگی بودند. مدیر بخش جانبداری مداومی از روانپزشکان مرد، نه تنها در پذیرش ایدههایشان بلکه در انتصاب آنها به سمَتهای بالاتر با حقوق بیشتر میکرد.
درمانگران زن که بیشتر این سالها را در آژانس کار کرده بودند، هیچ یک از مدیر بخش رضایت نداشتند. در جریان صحبت با کارکنان بخش با این واقعیت مواجه شدم که در حالی که درمانگران زن مجموعه، خشم شدید و تلخی نسبت به مدیر بخش ابراز میکردند، همگی احساس میکردند گزینه دیگری به جز ماندن در آن کلینیک ندارند. آنها میگفتند خدمات رواندرمانی در سازمانهای دیگر و بیمارستانهای آن منطقه در حال تعطیلی هستند. بنابراین چارهای جز ماندن در کلینیک ندارند. اما هیچ یک مصاحبهای در بیمارستانهای دیگر یا سازمانهای خدمات اجتماعی انجام نمیدادند. در صحبتهایم با مدیر بخش، او با من به عنوان یک روانپزشک همکار صحبت کرد که معتقد بود درک میکنم کار با درمانگران زن غیر پزشک که همواره با دلبستگیهای ادیپالشان با یکدیگر و با لیدرهای پزشک درگیر هستند، چقدر دشوار است.
مشاوره من با آن کلینیک به طور ناگهانی پس از سه ماه پایان یافت. زمانی که بودجه دولتی برای خدمات بهداشت روان به کلی قطع شد و بخش رواندرمانی تعطیل شد. یکی از کارکنان که بعدا به طور اتفاقی در یک سخنرانی من را ملاقات کرد به من گفت: «در نگاه به گذشته احساس میکنم مانند بچهای بودم که در خانوادهای سایکوتیک زندگی میکند. نمیتوانستم ترک کردن آن جا و پیدا کردن شغل دیگری را تصور کنم. انگار اگر مجبور به ترک آن جا میشدم چاره ای جز کارتنخواب شدن نداشتم. دنیای من به اندازه ابعاد آن کلینیک کوچک شده بود. اگر کلینیک تعطیل نمیشد، مطمئنا هنوز آنجا مشغول به کار بودم». او مدیر بخش را فردی بسیار محدود توصیف کرد که از زنان متنفر بود و از تحقیر آنها لذت میبرد. او اضافه کرد: «اما این برای من ترسناکترین اتفاق نبود. اوضاع فقط در ساعت کاری بد نبود. من هرگز نمیتوانستم از فکر کردن در مورد آن موضوع دست بردارم. در طول شب و حتی تعطیلات آخر هفته به آن فکر میکردم. انگار به آن وضعیت آلوده شده بودم».
به نظر میرسید همه شرکت کنندگان این درام، احساس میکردند زندگیشان به پیوند همیشگی بین ستمگر و ستمدیده وابسته است. مدیر، سه روانپزشکی که میگفتند انگار آن بین گیر افتادهاند اما هیچ کاری برای رسیدگی به این ناعدالتی نمیکردند، و درمانگران زن همگی اشتباه احساس میکردند. به نظر نمیرسید هیچ یک از آنها آگاه باشد که چطور منفعلانه احساس خشم، کینهوزری و درماندگی را در دیگران برمیانگیزد. در نگاهی به گذشته به نظر میرسید آنچه که من شاهدش بودم میتواند به عنوان شکل شدیدی از وابستگی متقابل بین خرابکار درونی و ابژه طرد کننده باشد.
–روابط مبتنی بر تحقیر (ارتباط بین خرابکار درونی با ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده):
برای من یکی از اصلی ترین و قابل توجه ترین کمکهای فیربرن به روانتحلیلی، درک ماهیتی از انسان است که با تصور او از رابطه بین خرابکار درونی و ایگوی لیبیدویی و بین خرابکار درونی و ابژه برانگیزاننده شکل میگیرد. خرابکار درونی، که از خودش به خاطر “وابستگی تحمیل شده از طرف … نیازهای (نوزادمنشانه)” اش شدیدا متنفر است، به ایگوی لیبیدویی و درنتیجه به خودش حمله می کند (چرا که هر ابژه درونی _هرساختار اندوسایکیک_ بخشی از سوژه انسانی است).
خرابکار درونی به طور مداوم و به شکلی تحقیر آمیز به ایگوی لیبیدویی حمله می کند و با او مثل یک بیچاره رقت انگیز رفتار میکند، زیرا ایگوی لیبیدویی برای به دست آوردن عشق ابژه برانگیزاننده خودش را خار کرده و در نتیجه به عنوان موجوری ضعیف و رقت انگیز مورد ملامت خرابکار درونی قرار می گیرد: «تو (ایگوی لیبیدویی) هیچ وقت راه درست را یاد نمیگیری. او (ابژه برانگیزاننده) دائما به تو سیلی میزند و تو روی پای خودت میایستی تا دوباره و دوباره سیلی بخوری و زمین بیافتی. چطور میتوانی اینقدر احمق باشی که چیزی به روشنی روز را نبینی؟ او تو را اسباب بازی خود میکند، تو را رهبری میکند و هر دفعه رهایت میکند و هر بار برای بیشتر از اینها برمیگردی. تو واقعا منزجر کنندهای».
به نظر من از این دیدگاه (دیدگاه خرابکار درونی)، بهتر می توانیم درک کنیم که فیربرن چطور با استفاده از اصطلاح ایگوی لیبیدویی سعی کرده جنبهای از سلف را که با عشق اعتیادآور به ابژه برانگیزاننده پیوند دارد، توضیح دهد. لیبیدو در این بافت و به طور کلی در دنیای ابژه درونی، مترادف با لیبیدوی خودشیفته وار است.
همه ابژههای درونی (به طور دقیقتر، سوژههای درونی)، بخشهای دوپارهشدهای از ایگوی مرکزی هستند و بنابراین ارتباط آنها منحصرا ارتباط با خودشان است. بنابراین، ایگوی لیبیدویی ایگوی مهربان است. اما فقط مهربان با خودش (در قالب ابژه برانگیزاننده). حمله خرابکار درونی به ابژه عشق خودشیفته وار (ابژه برانگیزاننده) در پیوند نزدیک با حمله خرابکار درونی به ایگوی لیبیدویی است. خرابکار درونی، ابژه برانگیزاننده را به عنوان ابژهای می بیند که به قصد تخریب او را دست میاندازد، اغوا میکند و پر از وعدههای تو خالی است: تو (ابژه برانگیزاننده) مرا گول نزن. ممکن است بتوانی او (ایگوی لیبیدویی) را فریب دهی، اما من تو را میشناسم، دروغهایت را شنیده ام و تقلیدهای شکستخوردهات از عشق را دیده ام. تو یک انگلی. میتوانی بکنی و ببری اما نمیدانی بخشیدن به چه معنا است. تو سادهها و بیچارهها را طعمه خود میکنی.
در نگاه اول، خرابکار درونی برازنده نامش است: او ایگوی لیبیدویی را بخاطر درخواست های کودکانهاش خجالت زده کرده، و به ابژه برانگیزاننده بخاطر اشتهای بیپایانش برای وسوسه کردن، اغواگری، فریب و تحقیر حمله میکند. اما تحقیر و بیزاری که خرابکار درونی نسبت به ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده تجربه میکند، زاده نفرت از خود و شرم و ناتوانی در دست کشیدن از تعقیب کودکانه ابژه طرد کننده است (برای مثال، مورد بالینی ذکر شده و پیگیری بیهوده و ناهشیار عشق از مدیری طرد کننده توسط درمانگران زن). من معتقدم مفهوم ضمنی فیربرن از ساختار ابژههای درونی ، این ایده است که خشم و تحقیری که خرابکار درونی به ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده دارد، ناشی از به رسمیت شناختن شرم و تحقیری است که از وابستگی و وفاداری خود نسبت به مادر (ابژه درونی) طرد کننده احساس میکند. حملات خرابکار درونی به ایگوی لیبیدویی و ابژه برانگیزاننده ممکن است در وضعیت تحلیلی طیف گستردهای از اشکال را شامل شود.
در کار من با خانم ت، مراجعی که طی سالها، 5 جلسه در هفته با او کار میکردم، انگار من نمیتوانستم هیچ کاری را درست انجام دهم. اگر حرفی میزدم، منظور او را نفهمیده بودم، اگر سکوت میکردم یک درمانگر کلیشهای میشدم، اگر تعبیری میدادم وسواسگونه بود، اگر دقیقهای دیر میکردم بخاطر ترس از دیدن او بود و … . در یک جلسه در سال چهارم تحلیل، تصویری از یک مرد بیخانمان که نزدیک چراغ راهنمایی روی پیادهرو نشسته بود، به نظر می رسید که از گدایی دست برداشته و چیزی نمانده که بمیرد. عمیقا ازین تصویر ناراحت شدم، شروع به آگاهی از احساس خودم کردم که چند ماهی است از اینکه او مرا همانطور که هستم ببیند دست کشیدهام، و من در مقابل، از اینکه تلاش کنم برای او یک روانکاو باشم دست کشیده بودم. اینطور نبود که من صرفا یک خطای ساده کرده باشم. وضعیت برای من بسیار بدتر از آن حس می شد: من خودم خطا بودم. تمامِ بودن من برای او اشتباه بود.
بخش جداییناپذیری از تلاش من برای استفاده درمانی از احساساتم، حالتی بود که شروع به تشخیص و به کلام آوردن آنها برای خودم کردم. مثل اینکه آیا تجربهای شبیه به این داشتهام که وجودم اشتباه باشد؟ مشکلی به مراتب بدتر از اینکه حس کنم مرتکب اشتباهات جدی میشوم.
من در نهایت به خانم ت گفتم: «برای مدت طولانی تو به من میگفتی که نمیتوانم تو را بفهمم و تقریبا هرآنچه که میگفتم این را تایید میکرد. اما من فکر نمیکنم با من خشنتر از آنچه که با خودت هستی، بوده باشی». در واقع من فکر میکنم حملههای تو به خودت به مراتب وحشیانه تر از حمله به من است. من فکر میکنم شاید تو نه تنها احساس میکنی هرآنچه که انجام میدهی اشتباه است، بلکه با قاطعیت باور داری وجودت اشتباه است و تنها کاری که میتوانی برای تغییر این وضعیت انجام دهی این است که آدم دیگری بشوی. البته اگر قرار بود موفق شوی میمردی و شاید بدتر از آن، هرگز وجود نمیداشتی».
من با گفتن اینها احساس کردم خالی شدم. علیرغم تجربه سالها درمان با این بیمار، درواقع انتظار داشتم که حداقل این یک بار متوجه آنچه که گفتم بشود. اما او بعد از چند لحظه سکوت گفت: «لطفا مرا رها نکنید».
از نظر فیربرن، بیمار حداقل برای همان یک لحظه، حمله درونروانی خود را کمرنگ کرده بود (حمله خرابکار درونی به ایگوی لیبیدویی بخاطر مدل دوست داشتنش). او به خودش اجازه داد نه تنها وابستگیاش به من را بپذیرد، بلکه از من چیزی بخواهد (به عنوان فردی مجزا) که میدانست نمیتواند برای خودش فراهم کند.
-رابطه بین ایگوی مرکزی و ابژههای بیرونی:
قبل از اتمام بحث در مورد رابطه هیجانی ابژههای درونی/ساختار اندوسایکیک، به طور خلاصه به مفهوم ایگوی مرکزی فیربرن خواهم پرداخت، جنبهای از روان که فیربرن کمتر مورد بحث قرار داد. آنچه که فیربرن بیان کرد این بود که ایگوی مرکزی ساختاری اندوسایکیک است که قادر به تفکر، احساس، پاسخ دادن و … است. ایگوی مرکزی، خود سالم و اصلی نوزاد تازه متولد شده را میسازد. از همان ابتدا نوزاد قادر به تمایز ابتدایی خود از ابژه است و بر اساس اصل واقعیت عمل میکند. اما در پاسخ به تجربه آسیبزا با مادری که هم پذیرا و مهربان است و هم ناپذیره و طرد کننده، نوزاد بخشهایی از ایگوی مرکزی را دوپاره و سرکوب میکند. در نتیجه، ایگوی مرکزی سلامت خود را حفظ میکند، اما بواسطه این دوپارهسازی و سرکوب به طور قابل توجهی از بخشهایی از خودش خالی میشود. ایگوی مرکزی تنها بخشی از خود است که توانایی درگیر شدن با ابژههای بیرونی و تجربه و یادگیری از آنها را دارد. تغییر در روابط ابژه درونی همواره توسط ایگوی مرکزی تعدیل میشود (که گاهی با مشارکت عینی ابژه های بیرونی کار می کند مثل ارتباط با روانکاو). ابژههای درونی تنها در قالب روابط ابژه خودشیفته وار با دنیای خارج تعامل میکنند که شامل بیرونیسازی (فرافکنی) روابط ابژه درونی است (لزوما ماهیتی خودشیفته وار دارد). ایگوی مرکزی هیچ ابژه درونی سرکوب شده (غیر رضایت بخش) ای را در بر نمیگیرد. بلکه منحصرا شامل روابط ابژه به اندازه کافی خوب (در مقابل آرمانی شده) است، مثل همانندسازی با افرادی که که فرد دوستشان داشته، و از طرف آنها احساس دوست داشته شدن، به رسمیت شناخته شدن، و پذیرفته شدن کرده است. چنین همانند سازی هایی، زیربنای احساساتی مثل امنیت درونی و احساسات زمینهای استحکام و یکپارچگی هستند.
۳) رشد روانشناختی:
در بخش پایانی این مقاله میخواهم به بیان برخی از راههایی بپردازم که از طریق آنها میتوان به رشد روانشناختی فرد کمک کرد. فیربرن “وضعیت اندوسایکیک پایه ای”؛ یعنی بخش های جداشده و سرکوب شده ایگوی مرکزی، را “تقریبا تغییر ناپذیر” میدانست. برای فیربرن، تغییرات روانی که از طریق روانکاوی به دست میآیند در درجه اول شامل کاهش شدت احساسات کینهورزی، عشق اعتیادآور، تحقیر، وابستگی بدوی، سرخوردگی و … است که قسمتهای جداشده و سرکوب شده سلف را به یکدیگر متصل میکنند. به طور خاص تغییرات روانشناختی سالم زمانی حاصل میشوند که این موارد به حداقل کاهش پیدا کنند:
الف) دلبستگی زیرشاخههای ایگو (خرابکار درونی و ایگوی لیبیدویی) به ابژههای مرتبط با خود (ابژه طرد کننده و ابژه برانگیزاننده). ب) خشم ایگوی مرکزی نسبت به زیرشاخههای ایگو و ابژههای آن (که به شکل سرکوب کردن جفت دوپاره شده سلف خود را نشان می دهد) ج) خشم خرابکار درونی نسبت به ایگوی لیبیدویی و ابژه آن ( ابژه برانگیزاننده).
تراکم متن، ماهیت مکانیکی استعارهها، سطح انتزاعی و اتکا به اصطلاحات فنی، همگی تعریف فیربرن را عاری از آنچه به عنوان تجربه انسانی شناخته میشود، جلوه میدهد. من راه جایگزینی را برای صحبت کردن و تفکر در مورد چگونگی رشد روانشناختی پیشنهاد میکنم که کمتر به ایدههای صریح فیربرن و بیشتر به ایدههایی که به طور ضمنی از کار او استنباط میشود متکی است. گرچه فیربرن هرگز نظریه خود را به این شکل بیان نکرد، به نظر من اساسیترین اصل روانشناختی که زمینهساز مفهوم رشد روانشناختی فیربرن است، این ایده است که پختگی روانشناختی شامل پذیرش حقیقی بیمار از خود، و تعمیم این پذیرش به دیگران است. این پذیرش از طریق کنار آمدن با طیف وسیعی از جنبههای خود حاصل می شود، که شامل جنبه های ناراحتکننده، کودکانه، و جنبه های دوپاره شده ای است که با مادر طرد کننده و ناپذیرا همانندسازی کرده اند. تغییر روانشناختی از این نوع، امکان کشف دنیایی از افراد و تجربههایی بیرون از خود را فراهم میکند. دنیایی که در آن کنجکاوی، شگفتی، ناامیدی، غربت و …. مجاز هستند.
دنیای تفکر، احساسات و ارتباطات انسانی با این پذیرش گسترش می یابند. دنیایی که در آن احساسات اجباری برای تبدیل شدن به چیزی که نیستند را ندارند. به عبارتی اجباری برای تغییر دادن خود یا ابژه (که در حال حاضر سوژهای کاملا جداگانه و کامل برای افراد دیگر است) نیست. در این حالت هرکس میتواند از تجربه دیگری یاد بگیرد، چرا که این تجربهها دیگر تحت سلطه فرافکنیهای ثابت روابط ابژه درونی نیستند.
یک تجربه تحلیلی خاص در این مورد به ذهن من میرسد. آقای س، مراجع مبتلا به فلج مغزی که پیشتر در موردش صحبت کردم، در کودکی توسط مادرش مورد خشونت قرار میگرفت. همانطور که گفتم او به مدت هشت سال بواسطه عشق به خانم ز تسخیر شده بود. خانم ز دوبار به شهر دیگری نقل مکان کرد و بیمار هر دوبار به دنبالش رفت. او تلاش میکرد به آقای س بفهماند او را به عنوان یک دوست میپذیرد، اما رابطه عاشقانهای با او نمیخواهد. آقای س به طور فزایندهای ناامید، عصبانی و متمایل به خودکشی شده بود. از ابتدای کار تحلیلی و و در ادامه آن، به کرات به من میگفت نمیداند چطور او را تحمل میکنم.
در جلسات ما زمانی که آقای س از طرد شدن ناعادلانهاش توسط خانم ز صحبت میکرد، درد میکشید. زمانی که ناراحت بود و به طور خاص وقتی گریه میکرد، کنترل عضلات دهان خود را از دست میداد و این باعث میشد حرف زدن برایش خیلی سخت شود. بزاق کفمانندی دور دهانش جمع میشد و وقتی گریه میکرد مخاط بینیاش همراه با اشکها صورتش را پر میکرد. بودن با آقای س در این لحظات واقعا دردناک بود. من به ندرت چنین احساس بدنی و فوریتی را تجربه میکردم که شبیه به احساس مادر نوزادی پریشان بود. به نظر میرسید آقای س از من کمک میخواست تا خود را طوری به خانم ز نشان دهد که موجب ترس او نشده و او بتواند درک کند که س چقدر دوستش دارد (و خانم ز او را، اگر فقط به این حس اعتراف میکرد). شنیدن این درخواست آقای س که من خانم ز را تبدیل به کسی کنم (و به طور ناهشیار، مادرش را، و آن بخش از من را که صرفا او را تحمل میکرد) که میتوانست عشق او را بپذیرد و برایش ارزش قائل شود، دور از ذهن نبود.
من معتقدم با نگاه به گذشته در تحلیل آقای س، تجربه او از خودش در طول سالها بسیار مهم بود. این واقعیت که من حتی زمانی که او از درد به خود میپیچید و نمیتوانست اشکها و مخاط بینیاش را کنترل کند، از او بیزار نشدم. گرچه هرگز به زبان نیاوردم، اما باید برای آقای س واضح میبود که من طوری او را دوست داشتم که روزی فرزند شیرخوار خودم را دوست خواهم داشت. او برای سالها بسیار شرمگین میشد ازینکه بخواهد در این مورد صحبت کند که مادرش چطور او را در کودکی تحقیر میکرد. برای مثال، بارها او را هیولایی نفرت انگیز و متعفن میخواند. او تنها به تدریج توانست این جنبههای شرم آور را به من واگذار کند. من توصیف آقای س از مادر تحقیرگری را میشنیدم که نه تنها توصیفی از ابژه بیرونی بود، بلکه تعریفی از بخشی از خودش بود که خود را به عنوان ابژه حقیر میدید و به دنبال آن دیگران را (برجستهتر از همه خانم ز) وادار به تحقیر خود میکرد. ارتباط تحقیرآمیز با خانم ز برای او به مراتب بهتر از نداشتنِ هیچ ارتباطی بود.
پس از چندین سال کار با آقای س، او رویایی را برایم تعریف کرد: «اتفاق خاصی در رویا نیافتاد. من بودم و فلج مغزیام. ماشینم را میشستم و از موزیکی که از رادیوی ماشین پخش میشد و من صدایش را بلند کرده بودم لذت میبردم». این رویا از چند جهت قابل توجه بود. این اولین باری بود که او رویایی را تعریف میکرد که در آن مشخصا به فلج مغزیاش اشاره داشت. گذشته از این، مدل بیانش (من بودم و فلج مغزیام) عمق شناخت و پذیرش او را نسبت به خودش میرساند که تا آن زمان از او ندیده بودم. چطور میتوانست مدل خاصی از تغییر ارتباط با خودش را بهتر از این بیان کند؟ این تغییر روانشناختی، شامل شناخت خودی مهربان بود که کمک میکرد از نیاز به چنگ زدن به عشق و پذیرش از ابژههای درونی و بیرونی که کمترین تمایل یا توانایی برای عشق ورزیدن به او نداشتند، رها شود. در رویا او توانست مادری باشد که میتوانست از حمام کردن کودکش (ماشین) لذت ببرد. در حالی که به صدایی (موزیک) گوش میداد که از درون کودک برمیآمد. این یک رویای پیروزمندانه نبود. این رویایی عادی از یک عشق عادی بود (اتفاق خاصی نیافتاد).
من عمیقا تحت تاثیر رویا قرار گرفتم و به او گفتم: «چه رویای فوقالعادهای بود». چند سال بعد آقای س به شهر دیگری نقل مکان کرد تا در یک شغل رده بالا در زمینه کاری خودش مشغول به کار شود. او به صورت دورهای برایم نامه مینوشت. در آخرین نامهای که از او گرفتم (حدود پنج سال بعد از اتمام کار تحلیلی)، او به من گفت با زنی ازدواج کرده که دوستش دارد، زنی مبتلا به فلج مغزی. آنها به تازگی دختر بچه سالمی به دنیا آوردهاند.
در بافت رابطه تحلیلی، آقای س توانست خود را از عشق اعتیادآور به خانم ز رها کند (پیوند ایگوی لیبیدویی با ابژه برانگیزاننده)، در حالی که همزمان درگیری وسواسگونه خود را با رابطههایی که بر اساس ارتباط بخشهای مخرب بود، کاهش داد (ارتباط خرابکار درونی و ایگوی لیبیدویی).
به نظر من عنصر کلیدی در کار تحلیلی با آقای س، ارتباط واقعی (در مقابل رابطه انتقالی) بین ما بود (برای مثال زمانی که من از اشکها و مخاط بینی و بزاق دهان او زمانی که درد میکشید و از تجربه عشقی که به او داشتم منزجر نشدم). من فکر میکنم فیربرن با این درک من از ایدهاش موافق بود و یک قدم جلوتر میرفت: «یک عامل درمانی واقعا تعیین کننده، ارتباط درمانی با روانکاو است». او کمی بعد در مقالهای این را بیان کرد:
«درمان روان تحلیلگرانه، خودبخود درگیر کشمکشی می شود بین تلاش بیمار برای کشاندن روانکاو به سیستم بسته دنیای درونی اش، از طریق عاملیت انتقال، و عزم و اراده روانکاو برای ایجاد شکاف در این سیستم بسته، و فراهم کردن شرایطی، در بافت رابطه درمانی، که باعث شود بیمار بتواند سیستم باز واقعیت بیرونی را بپذیرد». (فیربرن. ۱۹۵۸)
نتیجهگیری:
رشد روانشناختی از دید فیربرن، آنطور که من درک کردهام، شامل شکلی از پذیرش خود است که فقط میتواند در بافت یک رابطه واقعی با فردی نسبتا بالغ از نظر روانشناختی حاصل شود. رابطهای از این نوع (شامل رابطه تحلیلی)، تنها راه خروج از دنیای خودبینانه ابژههای درونی است. پذیرش خود، حالتی ذهنی است که نشانه دست کشیدن (ی که هرگز کاملا محقق نمی شود) از تلاش عمرفرسا برای تبدیل ابژه درونی غیر رضایتبخش به رابطه با ابژه رضایتبخش (مهربان و پذیرا) است.
با رشد روانشناختی، فرد عمیقا درمی یابد که تجارب اولیه اش با مادر نامهربان و ناپذیرا، هرگز به چیزی غیر آنچه بوده تبدیل نخواهد شد. این تلاش برای تغییر خود و دیگران و تبدیل آنها به کسانی که او آرزویش را دارد، اتلاف زندگی است. برای تجربه زندگی در دنیایی که از انسانهایی پر شده که ما آنها را نساخته ایم و انسان هایی که امکان یادگیری از آنها را داریم، فرد ابتدا باید یاد بگیرد ارتباط ناهشیارش را که مبتنی بر کینهورزی، عشق اعتیادآور، تحقیر و سرخوردگی است و او را به زندگی در دنیای درونی محکوم میکنند، رها سازد.
* هرگونه انتشار و کپی، بدون ارجاع به سایت و ذکر نام مترجم و ویراستار، غیراخلاقی و ممنوع است.