روانکاوی و احساس گناه| دونالد وینیکات (۱۹۵۸)

مرداد ۲۹, ۱۳۹۷ 0
Shame.jpg

روانکاوی و احساس گناه (۱۹۵۸) نوشته دونالد وینیکات/ مترجم: حوریه رضایی/ ویراستار: عادله عزتی

شاید بهتر باشد در این مقاله درمورد سخنی که بورک در دو هزار سال پیش نوشت مبنی بر اینکه گناه در نیت عمل سکونت دارد، اظهارنظر عمیق تری نکنم. با وجود اینکه تلالوهای شهودی ساخت‌های پیچیده و حتی عظیم شعر و فلسفه خالی از کاربرد بالینی هستند اما روانکاوی پیشاپیش مفاهیمی که قبلا در فرمایشاتی مثل سخن بورک مستتر بودند را برای جامعه‌شناسی و درمان فردی قابل دسترس نموده است.

روانکاو به موضوع احساس گناه طوری می‌پردازد که شخصی با عادت به تفکر در قالب رشد و تکامل انسانی در ارتباط با محیط می‌پردازد. مطالعه احساس گناه برای تحلیگر، مطالعه رشد هیجانی فردی است. به طور معمول، احساس گناه به عنوان مسئله ای مذهبی یا اخلاقی در نظر گرفته می‌شود. در اینجا من می‌کوشم تا احساس گناه را نه به عنوان چیزی که تلقین شده بلکه به عنوان جنبه‌ای از رشد انسان مطالعه کنم. اثرات فرهنگی مسلما مهم هستند اما این اثرات فرهنگی خودشان می‌توانند به عنوان پدیده‌هایی مشترک با الگوهای شخصی مطالعه شوند. به عبارت دیگر، سرنخ روانشناسی اجتماع و گروه، روانشناسی فرد است. آن‌هایی که تصور می‌کنند اخلاق نیاز به جاگرفتن در آموزش به کودکان کوچک دارد و از تماشای رشد اخلاق در کودکانشان لذت می‌برند، آن‌هایی هستند که در یک روند درست که از روش شخصی و فردی مهیا شده است، کامیاب می‌گردند.

من نیازی نمی‌بینم که مباحث مربوط به قانون اساسی را بررسی کنم. در واقع ما هیچ مدرک محکمی دال بر اینکه هر فردی که از لحاظ روانی تدافعی نیست اساسا در تشکیل یک درک اخلاقی ناتوان است، نداریم. به عبارت دیگر، ما تمام درجات موفقیت و شکست را در رشد یک شعور اخلاقی پیدا کرده ایم. من تلاش می‌کنم این متغیرها را توضیح دهم. بدون شک کودکان و بزرگسالانی هستند که احساس گناه شان مختل شده است و این نقص به طور اختصاصی با ظرفیت هوشی آن‌ها یا ناتوانی‌شان ارتباطی ندارد.
کار من ساده‌تر خواهد شد اگر بررسی‌های خود از مسئله را به 3 دسته تقسیم کنم:

1. احساس گناه در افرادی که ظرفیت احساس گناه را ایجاد کرده و پرورش داده‌اند.

2. احساس گناه در نقطه آغاز در رشد هیجانی فردی.

3. احساس گناه به عنوان ویژگی ای که بواسطه ی نبود آن در برخی افراد مشخص می شود.

در انتها من باید به فقدان و بهبود ظرفیت احساس گناه اشاره نمایم.

1- ظرفیت برای احساس گناه مفروض

چگونه مفهومی مانند گناه در نظریه‌ی روانکاوی پدیدار گشت؟ فکر می‌کنم من حق دارم که بگویم اولین بررسی‌های فروید در این زمینه مرتبط به پستی بلندی‌های احساس گناه در افرادی بوده که ظرفیت برای احساس گناه احتمالا برای همیشه از آن‌ها گرفته شده بوده است. بنابراین من چیزهایی درباره‌ی نقطه نظر فروید درباره معنای گناه در ناهوشیار در قالب احساس گناه سالم و مرضی خواهم گفت.

کارهای فروید نشان می‌دهد که چطور گناه واقعی در نیت اعمال، در نیت ناخودآگاه اعمال، سکونت دارد. جرم واقعی مسبب احساس گناه نیست بلکه نتیجه آن است، گناهی که به نیات مجرمانه تعلق دارد. تنها گناه قانونی است که از یک جرم نشات می‌گیرد؛ گناه اخلاقی مربوط به واقعیتی درونی است. فروید قادر بود این تناقض را منطقی جلوه دهد. در فرمول‌بندی‌های نظری اولیه، او گناه را به اید پیوند می‌دهد که از طریق آن به سائق‌های غریزی اشاره می‌نماید و همچنین آن را با ایگو مرتبط می‌نماید که از طریق آن به بخشی از کل خود اشاره می‌کند که با محیط در ارتباط است. ایگو محیط را برای دستیابی به کامیابی‌های اید تعدیل می‌نمود و تکانه‌های اید را نیز برای استفاده بهینه از پیشنهاداتی که محیط ارائه می‌کرد، دوباره برای دستیابی به کامیابی اید، تحت کنترل درمی‌آورد. بعدها، فروید از اصطلاح سوپرایگو برای نامیدن آنچه توسط ایگو برای کنترل کردن اید پذیرفته شده است، استفاده کرد.

فروید در اینجا با ماهیت انسان به شیوه ای اقتصادی برخورد می‌کرد و عمدا مشکل را به هدف بنا کردن فرمولی نظری ساده می‌نمود. در تمام این کارها نوعی جبرگرایی وجود دارد، این فرض که با ماهیت انسان می‌توان به صورت عینی مواجه شد و می‌توان قوانینی که در فیزیک به کار می‌رود را درباره انسان هم به کار گرفت. در اصطلاحات مربوط به ایگو-اید، تاکید کمتری روی احساس گناه، نسبت به اضطراب با کیفیتی خاص، شده است. احساس اضطراب به دلیل تعارض بین عشق و نفرت است. احساس گناه، به معنای تحمل این دوسوگرایی است. پذیرش رابطه ی نزدیک بین گناه و تعارض شخصی که از همزمانی عشق و نفرت نشات می گیرد دشوار نیست. اما فروید توانست ریشه‌های این تعارض را ردیابی کرده و ارتباط این احساسات را با زندگی غریزی نمایش دهد. همانطور که امروزه به خوبی شناخته شده است، فروید در تحلیل بزرگسالان (بیشتر نوروتیک تا سایکوتیک) کشف کرد که مسائل آنها معمولاً به کودکی بیمار، اضطراب غیرقابل تحمل اش و تصادم عشق و نفرت برمی‌گردد. در ساده‌ترین شرایط ممکن عقده ادیپ، یک پسر سالم رابطه‌ای با مادرش ایجاد می‌کند که در آن غریزه هم وجود دارد و رویای حاوی رابطه عاشقانه با مادر هم موجود است و این منجر به رویای مرگ پدر و سپس ترس از پدر و ترس از اینکه پدر قوه غریزی کودک را نابود خواهد کرد، می‌شود. این مسئله به عنوان عقده- اختگی شناخته می‌شود. در همین زمان، عشق پسر به پدر و احترام نسبت به او هم وجود دارد. تعارض پسر بین قسمتی از وجودش که از پدر متنفر است و می‌خواهد به او آسیب بزند و قسمتی که او را دوست دارد، پسر را درگیر گناه می‌کند. احساس گناه بیان می‌کند که پسر توانسته این تعارض را، که در واقع یک تعارض موروثی است و به زندگی سالم تعلق دارد، تحمل کرده و نگه‌دارد.

تمام این‌ها نسبتا ساده هستند، به جز اینکه تنها از طریق فروید است که این مسئله شناخته می شود که در شرایط سلامت، اوج اضطراب و احساس گناه زمان خاصی دارد، به این معنی که اوج این احساسات در نخستین موقعیت های مهم زندگی فرد تجربه می شود -کودک با غرایزی که از نظر زیستی تعیین شده‌اند، در خانواده زندگی می‌کند و اولین رابطه مثلثی خود را در آنجا تجربه می‌کند. این اظهارنظر عمدا ساده سازی شده است و من در اینجا قرار نیست هیچ‌گونه ارجاعی به عقده ادیپ در قالب روابط با همشیر‌ها یا اظهارنظر درباره معادل عقده ادیپ در کودکانی که جدا از والدین یا در پرورشگاه بزرگ شده‌اند، ارائه کنم.

اما در اظهارنظر روان تحلیلی اولیه اشاره مختصری به اهداف مخرب در تکانه‌های عشقی یا به سائق‌های پرخاشگرانه که فقط در شرایط سلامت به طور کامل با شهوت آمیخته می‌شود، وجود دارد. تمام این‌ها باید نهایتا در تئوری منشا احساس گناه جای بگیرند و من بعدا اینچنین فرآیندی را بررسی خواهم کرد. در اولین اظهارنظر، احساس گناه از تصادم عشق و نفرت شکل می‌گیرد، تصادمی که گریزناپذیر است اگر عشق ورزیدن شامل عنصر غریزی متعلق به آن باشد. اصل این ماجرا در سنین نوپایی به وقوع می پیوندد.

تمام روان‌تحلیل‌گران در کارشان با سمپتوم هایی که جایگزین رشد طبیعی‌ شده اند مواجه شده اند، آنها همچنین با احساس گناه، و پذیرش محتوای فانتزی که احساس گناه را منطقی جلوه میدهد کاملاً آشنا هستند. چقدر احساس گناه می‌تواند غیرمنطقی به نظر برسد! در آناتومی ملانکولی برتن مجموعه خوبی وجود دارد از مواردی که بی پایه بودن‌ احساسات گناه را نشان می‌دهند. در تحلیل عمیق و طولانی، بیماران در مورد هرچیز و همه چیز و حتی در مورد عوامل معکوس محیطی که به راحتی می‌توانیم آن‌ها را به عنوان پدیده‌های شانسی تشخیص دهیم، احساس گناه می‌کنند. در اینجا مثال ساده‌ای را طرح می‌کنیم:

پسر 8 ساله‌ای به صورت فزاینده‌ای مضطرب شد و در نهایت از مدرسه فرار کرد. او در حالی پیدا شد که از احساس گناه غیرقابل تحملی به خاطر مرگ همشیرش، که سال‌ها قبل از تولد او رخ داده بود، رنج می‌برد. او اخیرا این موضوع را فهمیده بود و والدینش هیچ اطلاعی از اینکه این خبر چقدر او را آزرده است نداشتند. در این مورد، تحلیل طولانی برای این پسربچه ضرورتی ندارد. در مصاحبه‌های درمانی اندک او متوجه شد که احساس گناه فلج کننده‌ای که او در مورد این مرگ احساس می‌کرد جایگزینی از عقده ادیپ بوده است. او پسربچه ای تقریبا نورمال بود و به کمک این میزان از حمایت دوباره توانست به مدرسه بازگشته و سمپتوم‌هایش پاک شدند.

سوپرایگو:

معرفی مفهوم سوپرایگو قدم بزرگی در راه تکامل تدریجی متاسایکولوژی روانکاوی بود. فروید بررسی‌های اولیه را خودش انجام داده بود و در زمانی که جهان بواسطه توجه به زندگی غریزی کودکان معذب شده بود، همه بار آن را خودش به دوش کشید. به تدریج سایرین از طریق به کارگیری تکنیک تجربه کسب کردند، البته فروید زمانی که اصطلاح سوپرایگو را معرفی کرد همکاران بسیاری پیدا کرده بود. با این اصطلاح جدید، فروید نشان داد که ایگو در تعامل با اید، نیروهای مشخصی را به کار می‌گیرد که دارای نامی هستند. کودک کم کم مجهز به نیروهای کنترل کننده می‌شود. در تبیین بیش از حد ساده سازی شده عقده ادیپ، پسربچه پدر ترسناک و محترم خود را درونی کرده و بنابراین نیروهای کتنرل کننده ای را که مبتنی بر آن چیزی هستند که کودک درباره پدر خود درک و احساس کرده، کسب می‌نماید. این تصویر درونی پدرانه به شدت ذهنی است و توسط تجارب کودک با تصورات او از پدر و نه خود پدر واقعی و به وسیله الگوی فرهنگی خانواده رنگ آمیزی می‌شود. (کلمه درونی سازی به سادگی به معنای یک پذیرش روانی و هیجانی است و این کلمه به معانی دیگری از جمله بلعیدن اشاره ندارد). بنابراین احساس گناه نشان می‌دهد که ایگو با سوپرایگو در ارتباط است. اضطراب وقتی به سمت احساس گناه می رود پخته تر می شود.

اینجا در مورد مفهوم سوپرایگو، می‌توان مفروضاتی را در نظر گرفت. اینکه پیدایش احساس گناه یک واقعیت درونی است یا اینکه گناه در قصد و نیت سکونت دارد. در اینجا همچنین عمیق‌ترین دلیل برای احساس گناه، به خودارضایی و در کل فعالیت‌های کلی خودشهوانی مرتبط است. خودارضایی به خودی خود جرم نیست اما در فانتزی کلی خودارضایی، همه نیت های هوشیار و ناهوشیار گردهم جمع شده اند.

از این منظر بسیار ساده سازی شده روانشناسی پسرانه، روان تحلیلی می‌تواند رشد سوپرایگو را در دختر و پسر و همچنین تفاوت‌هایی که بی شک در فرمول بندی سوپرایگوی زن و مرد، در الگوی وجدان و در پرورش ظرفیت احساس گناه وجود دارند، را بررسی و مطالعه کند. به وسیله مفهوم سوپرایگو موضوعات مختلفی برانگیخته می‌شوند. ایده درونی سازی تصویر پدرانه بسیار ساده است. پیشنیه ابتدایی درباره سوپرایگو در هر فردی وجود دارد: تصویر درونی شده باید انسانی و شبه پدرانه باشد اما در مراحل اولیه که درونی سازی های سوپرایگو برای کنترل تکانه‌های اید و تولیدات آن استفاده می‌شوند، تصوراتی مادون انسانی و از هر نظر ابتدایی تر هستند. بنابراین بررسی های ما در مورد پرورش احساس گناه در هر نوزاد و کودک، از ترسی خام گرفته تا چیزی وابسته به یک رابطه با انسانی محترم که می‌تواند درک کند و ببخشد، ادامه دارد. (باید به این نکته اشاره شود که موازاتی بین بلوغ سوپرایگو در کودک و پرورش یکتاپرستی آنطور که در تاریخ یهودیت به تصویر کشیده شده، وجود دارد.)

تمام مدتی که ما به مفهوم سازی فرآیندی که زیربنای احساس گناه است، می‌پردازیم به خاطر داریم که احساس گناه حتی زمانی که ناهوشیار است و حتی زمانی که آشکارا غیرمنطقی است، بیان کننده درجه مشخصی از رشد هیجانی، سلامت ایگو و امید است.

آسیب شناسی احساس گناه:

ما افراد زیادی را می بینیم که زیر بار احساس گناه رنج کشیده و در واقع توسط آن متوقف می‌شوند. آن‌ها این بار را مثل مسیح در پیلگریم با خود حمل می‌کنند. ما می‌دانیم که این افراد پتانسیل تلاش سازنده را دارند. گاهی اوقات زمانی که فرصت مناسبی برای کار سازنده‌ای پیدا می‌کنند، احساس گناه دیگر مانع آن‌ها نشده و آن‌ها به صورت فوق‌العاده‌ای عمل می‌کنند اما شکست می‌تواند باعث بازگشت احساس گناه غیرقابل تحمل و غیرقابل وصف شود. ما در اینجا با نابهنجاریهای سوپرایگو سروکار داریم. در تحلیل موفقِ افرادی که توسط احساس گناه سرکوب شده‌اند، ما شاهد کاهش تدریجی این بار هستیم. این کاهش تدریجیِ بارِ احساس گناه در ادامه کاهش سرکوب یا نزدیک شدن بیمار به عقده ادیپ و پذیرش مسئولیت تمام عشق و نفرتی که بواسطه ی آن ایجاد می شود، اتفاق می‌افتد. این به معنای آن نیست که بیمار ظرفیتِ احساس گناه را از دست می‌دهد (به جز در بعضی موارد که ممکن است رشد غلط سوپرایگو بر مبنای راهی نابهنجار به دلیل نفوذ تاثیر یک مرجع قدرت بسیار قدرتمند که از محیط سالهای اولیه زندگی نشات گرفته، رخ دهد).

ما می‌توانیم این احساسات گناه مازاد را در افرادی که به طور طبیعی از عهده آن برمی‌آیند که در واقع از ارزشمندترین افراد جامعه هستند، مطالعه کنیم. گرچه آسان‌تر است که آن را در قالب بیماری درنظر بگیریم و دو مرضی که در این مورد بیشتر به چشم می آیند، ملانکولیا و نوروز وسواس هستند. یک رابطه درونی بین این دو بیماری وجود دارد و ما بیمارانی را می‌یابیم که بین این دو گزینه در نوسان اند.

در نوروز وسواس، بیمار همیشه در تلاش است که چیزی را درست انجام دهد اما تقریبا بر تمام تماشاگران روشن است که احتمالا هیچ‌گاه موفق نخواهد شد. ما می‌دانیم که خانم مکبث هیچ‌گاه نتوانست گذشته را بی اثر کند و از نیات شیطانی خود با شستن دست‌هایش خلاص شود. در نوروز وسواس ما گاهی آیین‌هایی را مشاهده می‌کنیم که مانند کاریکاتوری از مذهب است انگار که خدای این مذهب مرده یا برای مدتی از دسترس خارج شده است. تفکر وسواسی ممکن است جنبه‌ای باشد که به وسیله آن هرتلاشی برای باطل کردن یک ایده صودرت می گیرد، اما هیچ‌کدام موفقیت‌آمیز نیستند. در پشت تمام این فرآیند، یک سردرگمی اساسی وجود دارد و هیچ میزانی از تمیز کردن نمی‌تواند جایگزین این سردرگمی شود زیرا این سردرگمی حفظ شده است، این سردرگمی ناهوشیارانه برای پنهان کردن چیزی بسیار ساده حفظ شده است و در واقع در بعضی موقعیت‌های بخصوص که بیمار از آن‌ها بی اطلاع است نفرت قوی‌تر از عشق است.

من به مورد دختری اشاره خواهم کرد که نمی‌توانست به ساحل برود چون در امواج کسی را می‌دید که درخواست کمک می‌کرد. گناه غیرقبل تحمل او را وا می‌داشت که برای مراقبت و نجات کارهای بی‌معنی انجام دهد. بیهودگی سمپتوم‌ها می‌تواند به وسیله این واقعیت نشان داده شود که او حتی نمی‌توانست عکس ساحل بر روی یک کارت پستال را تحمل کند. اگر او اتفاقی چنین عکسی را در مغازه‌ای می‌دید باید عکاس آن را پیدا می‌کرد، زیرا در آن عکس کسی را در حال غرق شدن می‌دید و باید راهی برای خلاصی او می‌یافت هرچند به خوبی می‌دانست که این عکس ماه‌ها یا شاید سال‌ها قبل گرفته شده است. این دختر به شدت بیمار سرانجام توانست به زندگی تقریبا طبیعی بازگردد و کمتر توسط احساس گناه متوقف شود اما درمان ضرورتاً طولانی مدت بود.

ملانکولی شکلی منسجم از خلق افسرده است که تقریبا تمام افراد به آن تمایل دارند. بیمار ملانکولیک ممکن است توسط احساس گناه فلج شود و ممکن است سال‌ها خودش را به خاطر جنگ جهانی سرزنش کند. به هر حال هیچ مباحثه‌ای کارساز نیست. زمانی که انجام تحلیل برای چنین موردی ممکن می‌شود، مشخص می‌گردد که گردآوری احساس گناه در خود نسبت به تمام افراد در این جهان، راهی است برای درمان ترس بیمار از اینکه نفرت قوی‌تر از عشق است. بیماری تلاشی برای اجرای امری غیرممکن انجام می دهد. او به طرز بیهوده‌ای مسئولیت فجایع عمومی را به گردن می‌گیرد اما هدفش از این کار اجتناب از تخریب شخصی است.

دختر پنج ساله‌ای به مرگ پدرش که در شرایط غیرمعمولی اتفاق افتاده بود با افسردگی واکنش نشان داد. پدرش در زمانی ماشین خرید که دختر در حال طی کردن دوره متنفر بودن از پدرش در حین عشق ورزیدن به او بود. در واقع دختر رویای مرگ پدرش را داشت و زمانی که پدرش به او پیشنهاد ماشین سواری داد دختر به او التماس کرد که رانندگی نکند. پدر بر رانندگی اصرار ورزید که طبیعی هم به نظر می‌رسد چون اینگونه کابوس‌ها در کودکان شایع است. خانواده برای رانندگی با ماشین جدید به بیرون رفتند که در همان زمان تصادفی اتفاق افتاد. ماشین کاملا وارونه شد و دختر تنها کسی بود که سالم باقی ماند. او زمانی که بهوش آمد پدرش را دید که وسط جاده دراز کشیده و تلاش کرد او را از خواب بیدار کند اما او مرده بود. من شانس این را داشتم که این دختر را در حین افسردگی که کاملا او را بی حس کرده بود، ملاقات کنم. ساعتها او در اتاق من ایستاده بود و هیچ اتفاقی رخ نمی‌داد. یک روز او خیلی آرام پایش را به دیوار کوبید، همان پایی که سعی کرده بود پدرش را با آن از خواب بیدار کند. من توانستم آرزوی او را برای بیدار کردن پدری که به او عشق می‌ورزید و در عین حال با لگد زدن به او ابراز خشم می‌کرد را به کلام درآورم. درست از زمان لگد زدنش به دیوار او کم کم به زندگی بازگشت و بعد از تقریبا یک سال توانست دوباره به مدرسه برود و زندگی طبیعی‌اش را داشته باشد.

درست است که درک شهودی احساس گناهِ بیان نشده و بیماری وسواس و ملانکولی خارج از روان تحلیلی ممکن است، اما باید اظهار داشت که تنها استفاده فروید از روان تحلیلی و مشتقات آن بود که کمک به افرادی که زیربار احساس گناه بودند را برای ما ممکن ساخت تا منشا اصلی احساس گناه آن‌ها را پیدا کنیم. احساس گناه از این نظر، شکل خاصی از اضطراب پیوند زده شده با احساس دوسوگرایی و همزمانی عشق و نفرت است. اما دوسوگرایی و تحمل آن بیان کننده درجه‌ای از رشد و سلامت است.

2-احساس گناه در نقطه آغاز

اکنون من قصد دارم به بررسی نقطه آغاز این ظرفیت برای احساس گناه بپردازم، نقطه‌ای که در هر فردی وجود دارد. ملانی کلاین (1935) توجه روان تحلیلگران را به موضع خیلی مهمی در رشد هیجانی که نام “موضع افسرده ساز” را به آن داده بود، جلب نمود. بررسی‌های او روی نقطه آغاز ظرفیت برای احساس گناه در انسان نتیجه مهم تداوم اجرای روش فروید بود. بیان حق مطلب مفهوم پیچیده‌ای مثل موضع افسرده ساز در این مقاله ممکن نیست اما من تلاش می‌کنم خیلی مختصر به آن بپردازم.

باید در نظر گرفت درحالی که کارهای اولیه روان تحلیلی به تعارض میان عشق و نفرت به خصوص در وضعیت مثلثی می‌پرداختند، ملانی کلاین ایده تعارض در رابطه ساده دوتایی بین کودک و مادر را گسترش داد. تعارضی که از ایده مخرب همراه با تکانه عشق نشات می‌گیرد. به طور طبیعی تاریخ نسخه اصلی این موضع رشدی، زودتر از زمان عقده ادیپ است.

[در واقع در تغییر رویکردی که ذکر شد] این تمرکز است که تغییر می‌کند. در کارهای قبلی تمرکز بر کامیابی کودک از طریق تجربه غریزی بود. اکنون تمرکز بر هدفی تغییر جهت می‌دهد که به تدریج در حال ظهور است. زمانی که خانم کلاین بیان کرد که نوزاد بی‌رحمانه درون مادر را می‌شکافد تا هر‌چیزی را که احساس می‌کند خوب است از آن خارج کند، کلاین همچنان این حقیقیت ساده که کامیابی غریزی هم رضایت بخش است، را انکار نکرد. هیچ یک از این اهداف در فرمول‌های اولیه‌ی روان تحلیلی مورد غفلت واقع نشدند. گرچه کلاین این ایده را گسترش داد که تکانه ابتدایی عشق هدف خصمانه دارد؛ بی‌رحم بودن میزان متغیری از تخریب‌گریِ ایده‌هایی که تحت تاثیر نگرانی قرار نگرفته اند را به همراه دارد. این ایده‌ها احتمالا در ابتدا بسیار محدود بودند اما کودکی که ما مشاهده می‌کنیم و از او مراقبت می‌کنیم نیازمند ماه‌های زیادی نیست تا ما تقریبا مطمئن شویم که نگرانی در حال آغاز است -نگرانی به عنوان نتیجه لحظات غریزی که به رشد عشق به مادر تعلق دارند. اگر مادر به این شیوه بسیار سازگارانه که طبعا برایش اتفاق می‌افتد، رفتار کند؛ فرصت این را به کودک خواهد داد که متوجه شود کسی که هدف حملات بی‌رحمانه او بود مادر است دقیقا همان شخصی که مسئول تمام مراقبت‌های کودک است. در کودک دو نگرانی مشاهده می‌شود: یکی که نتیجه حمله به مادر است و دیگری که ناشی از این است که آیا امکان کامیابی وجود دارد یا ناکامی و وقوع خشم. (من از بیان تکانه عشق ابتدایی استفاده کردم اما در نوشته‌های کلاین به پرخاشگری همراه با ناکامی اشاره دارد که ارضای غریزی را مختل می کند بواسطه اینکه کودک تحت تاثیر نیازهای مبتنی بر واقعیت قرار می‌گیرد.)

فرض مهم در اینجا اتفاق می‌افتد. برای مثال، فرض می ‌کنیم که کودک تبدیل به یک واحد می‌شود و قادر به درک مادر به عنوان یک شخص می‌گردد. همچنین فرض می‌کنیم که توانایی برای گردآوری عناصر غریزی شهوانی و پرخاشگرانه در تجربه دگرآزارانه همانند توانایی یافتن ابژه در اوج برانگیختگی غریزی وجود دارد. همه این پیشرفت‌ها ممکن است در مراحل اولیه بیراهه روند، مراحلی که به اوایل زندگی درست بعد از تولد که کودک به مادر و مراقبت طبیعی او از کودکش وابسته است، متعلق هستند. زمانی که از نقطه آغاز احساس گناه صحبت می‌کنیم، فرض می‌کنیم که رشد سالم در مراحل ابتدایی‌تر اتفاق می‌افتد. در موضعی که موضع افسرده‌ساز نامیده می‌شود، کودک خیلی به توانایی ساده مادر برای نگهداری یک کودک که قبل‌تر ویژگی اصلی مادر بود و همانطور توانایی‌اش برای مراقبت از کودک در زمانی که احتمالا کودک شرایط سختی را تجربه می‌کرده، وابسته نیست. اگر زمان داده شود- احتمالا چند ساعت- کودک قادر به کندوکاو نتایج تجربه غریزی خواهد شد. مادر، که هنوز وجود دارد، قادر به آماده شدن برای دریافت و درک اینکه آیا کودک تکانه طبیعی برای ارائه یا ترمیم دارد یا نه خواهد شد. در این مرحله به خصوص کودک قادر به کنار آمدن با توالی مراقبان یا غیبت طولانی مادر نیست. نیاز کودک برای داشتن شانس ترمیم و جبران، اگر آزارگری دهانی توسط ایگوی ناپخته پذیرفته شود، دومین کمک کلاین به این عرصه بوده است.

بالبی علاقه خاصی به آگاهی عمومی از نیاز هر کودک کوچکی به میزان مشخصی پشتیبانی و تدوام در روابط خارجی داشت. در قرن هفدهم، ریچارد برتون دلایل ملانکولی را شرح داد ” دلایل غیرضروری، ظاهری، اکتسابی یا تصادفی: از دید یک پرستار”. او تا حدی فکر می‌کرد بخشی از موارد سمی اما نه تمام آن از طریق شیر توسط پرستار منتقل می‌شود. برای مثال، او از ارسطو نقل می‌کند که هیچ‌گاه کودک خود را به پرستار نسپارید، کودک باید توسط مادر خودش پرورش یابد. مادر محتاطتر، با علاقه‌تر و درگیرتر از هر زن یا موجود استخدام شده دیگری می‌باشد. این‌ها همه اعترافات جهانی هستند.

نقطه آغاز نگرانی، به خوبی در تحلیل یک کودک یا بزرگسال (بهتر از مشاهده نوزادان) قابل مشاهده است. البته در فرمول بندی این نظریات، ما نیاز داریم به خودمان اجازه دهیم که تحریفات و خرافات بررسی نموده و آنها را به عنوان بخشی غیرقابل اجتناب از وضعیت تحلیلی گزارش کنیم.

ما در کارمان قادر به اتخاذ دیدگاهی نسبت به این پیشرفت مهم انسانی یعنی نقطه آغاز ظرفیت برای احساس گناه هستیم. در حالیکه که کودک به تدریج متوجه می‌شود که مادر نجات یافته و ژست جبران او را پذیرا می شود، قادر به قبول مسئولیت تمام فانتزی های تکانه‌های غریزی که قبلا بی‌رحمانه بودند می‌گردد. بی‌رحمی راهی به سوی رحم، و بی‌توجهی راهی به سوی نگرانی است. (این اصطلاحات مربوط به رشد اولیه هستند).

در تحلیل می‌توان گفت: ” ناتوانی در مراقبت کمتر” منجر به احساس گناه می‌گردد. اینجا به سمت این نقطه به تدریج چیزی ساخته می‌شود. تجربه ای خارق العاده‌ تر از این در انتظار تحلیلگر نیست که شاهد این ساخته شدن تدریجی ظرفیت فرد برای تحمل عناصر پرخاشگرانه در تکانه عشق ابتدایی باشد‌. همانطور که قبلا گفتم، این فرآیند شامل بازشناسی تدریجی تفاوت بین واقعیت و رویا و ظرفیت مادر برای زنده ماندن در لحظه تجربه غریزی و در نتیجه حضورش برای دریافت و درک ژست جبرانی واقعی کودک می‌باشد.

این فاز مهم در رشد، ترکیبی از تکرارهای بیشماری است که در طی یک دوره زمانی اتفاق افتاده است. این دور تکراری خوشخیم شامل (الف) تجربه غریزی (ب) پذیرش مسئولیت که گناه نامیده می‌شود (ج) مداقه (working through) و (د) یک ژست جبران واقعی است. اگر در هر مرحله اشتباهی رخ دهد، این دور می‌تواند به سمت دور بدخیم معکوس گردد که در این صورت ما شاهد باطل شدن ظرفیت برای احساس گناه و جابه‌جایی آن با مهار غریزه یا شکل ابتدایی دیگری از دفاع مثل دونیمه سازی به خوب و بد هستیم. سوالی که مطمئنا باید پرسیده شود این است که: در چه سنی از رشد یک کودک طبیعی می‌توان گفت که ظرفیت برای احساس گناه ایجاد شده است؟ من پیشنهاد می‌کنم که ابتدا در مورد سال اول زندگی کودک صحبت کنیم، در واقع در مورد کل دوره‌ای که کودک به روشنی رابطه دوتایی با مادر دارد. نیازی به اثبات این نیست که این مسائل خیلی زود اتفاق می‌افتند. کودک در سن 6 ماهگی روانشناسی بسیار پیچیده‌ای دارد و ممکن است آغاز موضع افسرده ساز در این سن باشد.

اختلافات زیادی در تعیین یک سن برای نقطه آغاز احساس گناه در کودک طبیعی وجود دارد، اما علی رغم اشتیاق زیادی که برای پاسخ به این سوال دیده می‌شود، کار اصلی تحلیل تحت تاثیر این مسئله قرار نمی‌گیرد.

حجم زیادی از کارهای ملانی کلاین در این راستا است که من قادر به توصیف آن‌ها در این مقاله نیستم. به خصوص او فهم ما از روابط پیچیده بین فانتزی و مفهوم واقعیت درونی فرویدی که به روشنی از فلسفه گرفته شده را غنی ساخته است. کلاین تقابل آنچه توسط کودک به عنوان چیزی بدخیم و خشن در قالب نیروها یا ابژه‌ها درون خود احساس می‌شود را بررسی می‌نماید. این سومین کمک کلاین در این حوزه خاص و در مورد جدال درونی درون فرد می‌باشد. در حین مطالعه رشد کودک و واقعیت درونی او، دید اندکی نسبت به دلیل وجود رابطه بین عمیق‌ترین تعارضات که خودشان را در مذهب، انواع هنر، خلق افسرده و بیماری ملانکولی نشان می‌دهد، پیدا می‌کنیم. در مرکز این ماجرا تردیدی وجود دارد که این تردید نتیجه جدال بین نیروهای خوب و شیطانی یا به اصطلاح روانپزشکی بین عناصر خوش خیم و آزاردهنده درون و بیرون شخصیت است. در موضع افسرده ساز در رشد هیجانیِ کودک یا بیمار، ما شاهد ساخت خوب و بد براساس اینکه آیا تجربه غریزی کامیاب کننده بوده یا ناکام کننده هستیم. خوب در برابر بد محافظت می‌شود و الگوی شخصیتی به شدت پیچیده به عنوان سیستم دفاعی در برابر هرج و مرج درونی و بیرونی ایجاد می‌شود.

از نقطه نظر من، کار کلاین، نظریه روان تحلیلی را قادر به توجه به ایده ارزش فردی نمود در حالی که در روان تحلیلی ابتدایی اظهارنظرها درباره سلامت- مرض سالمِ نوروتیک بود. ارزش به شدت با ظرفیت احساس گناه مرتبط است.

3-احساس گناهِ پدیدار گشته توسط نبودِ آن

اکنون من به سومین قسمت مقاله‌ام رسیده‌ام اما پیش از آن باید به صورت مختصر به عدم وجود احساس اخلاقی اشاره نمایم. بدون شک، در بخشی از افراد ظرفیت برای احساس گناه وجود ندارد. این حد از ناتوانی برای نگرانی باید اندک باشد اما یافتن افرادی که که توانسته‌اند تا حدی رشد سالمی داشته باشند و افرادی که تا حدی قادر به دستیابی به احساس گناه و نگرانی یا حتی حسرت نیستند، دشوار نیست.

بازگشت به توضیح عاملی اساسی که مسلماً هیچ‌گاه نمی‌توان آن را نادیده گرفت در اینجا وسوسه انگیز است گرچه روان تحلیلی توضیح دیگری را پیشنهاد می‌دهد و آن این است که افرادی که احساس اخلاقی ندارند، در مراحل اولیه رشدشان موقعیت فیزیکی و هیجانی که در آن قادر باشند ظرفیت برای احساس گناه خود را پرورش دهند وجود نداشته‌است.

باید درنظرگرفته شود که من منکر این موضوع که هر کودکی تمایل به پرورش گناه دارد، نیستم. صحبت کردن و راه رفتن با فراهم کردن حالت‌های مشخص از سلامت جسمانی و مراقبت در زمانی که باید رشد کنند، ظاهر می‌شوند. گرچه در مورد رشد ظرفیت برای احساس گناه، حالت‌های محیطی ضروری پیچیده‌تر هستند اما در واقع تمام آن‌ها به صورت طبیعی و قابل اعتمادی در مراقبت کودک و نوزاد به وجود می‌آیند. در مراحل اولیه رشد هیجانی فرد، ما نباید به دنبال احساس گناه باشیم. ایگو هنوز به اندازه کافی قوی و منسجم نیست تا بتواند مسئولیت تکانه‌های اید را قبول کند و تقریبا به طور کامل به اید وابسته است. اگر رشد رضایت بخشی در مراحل ابتدایی وجود داشته باشد، یکپارچه سازی ایگو اتفاق می افتد که این مسئله امکان آغاز ظرفیت برای نگرانی را فراهم می‌نماید. به تدریج، در شرایط مطلوب، ظرفیت برای احساس گناه در افرادی که در ارتباط با مادر هستند ساخته می‌شود و این مسئله قویاً با فرصت برای ترمیم در ارتباط است. زمانی که ظرفیت برای نگرانی ایجاد شود، فرد در جایگاهی قرار می‌گیرد تا عقده ادیپ را تجربه کند و دوسوگرایی که لازمه مرحله بعدی است که در آن کودک اگر پخته باشد در رابطه مثلثی که بین تمام انسان‌ها معمول است قرار می‌گیرد را تاب ‌آورد.

در نهایت آنچه در این مورد می توانم بگویم این است که در بعضی افراد و در برخی قسمت های بعضی افراد، یک بی حسی در رشد هیجانی در مراحل ابتدایی وجود دارد که منجر به فقدان احساس اخلاقی می‌شود. جایی که احساس اخلاقی شخصی وجود ندارد، القای کدهای اخلاقی ضروری است اما در این صورت نتایج اجتماعی شدن بی ثبات است.

هنرمند خلاق

جالب است که به این موضوع اشاره کنیم که هنرمند خلاق قادر به دستیابی به نوعی از اجتماعی شدن است که نیاز به احساس گناه و فعالیت‌های جبرانی و بازیابی، که سنگ‌بنای کارهای سازنده معمول است را مرتفع می‌کند [در این نوع اجتماعی شدن نیازی به احساس گناه و فعالیت های جبرانی مرتبط با آن نیست]. هنرمند یا متفکر خلاق در واقع احتمالاً از درک احساس نگرانی، که انگیزه یک فرد کمتر خلاق است، عاجز است یا حتی آن را خوار می‌شمارد. در میان هنرمندان نداشتن ظرفیت احساس گناه محتمل است هرچند آنها بواسطه استعداد ویژه خود هنوز قادر به اجتماعی شدن هستند. افراد معمولی که احساس گناه آنها را هدایت می کند ممکن است این موضوع را گمراه کننده ببینند و هنوز به دنبال دلایل و توجیهاتی باشند که این باور را تقویت کند که بی رحمی در چنین شرایطی دستارورد بیشتری نسبت به کار گناهکارانه دارد.

فقدان و بهبود احساس گناه:

در کار با کودکان و بزرگسالان ضداجتماعی، ما شاهد فقدان و بهبود ظرفیت برای احساس گناه هستیم و گاهی در موقعیتی قرار می گیریم که لازم است متغیرهای محیطی را که باعث تولید این ویژگی ها شده است را ارزیابی کنیم. در این نقطه از فقدان و بهبود احساس اخلاقی است که می‌توانیم بزهکاری و تکرار جرم را مطالعه کنیم. فروید در 1915 (در اشاره به فعالیت‌های نوجوانی و پیش نوجوانی مثل دزدی، فریب‌کاری و دروغگویی در افرادی که نهایتاً به خوبی از نظر اجتماعی سازگار می‌شوند) نوشت: “کار تحلیلی … کشف شگفت انگیزی را به ارمغان آورد که چنین کارهایی اساساً چون ممنوعه هستند انجام می شوند و همچنین چون اجرای آن‌ها با احساس رهایی روانی برای فاعل همراه است. او از احساس گناه له کننده ای رنج می‌برد که منشا آن را نمی‌دانست و بعد از آنکه جرمی را انجام می داد این سرکوب از بین می‌رفت. احساس گناه او لاجرم به چیزی پیوند خورده است.” علی رغم اینکه فروید به مراحل انتهایی در رشد اشاره دارد اما آنچه نوشته است در مورد کودکان نیز صدق می‌کند.

براساس کار تحلیلی می‌توانیم رفتارهای ضداجتماعی را تقریباً به دو نوع تقسیم کنیم. اولی معمول است و بیشتر ناشی از شیطنت طبیعی کودکان سالم است. رفتارهایی که مورد شکایت قرار می‌گیرند دزدی، دروغگویی، خیس کردن رختخواب و تخریب‌گری است. ما مکرراً متوجه می‌شویم که این فعالیت‌ها در تلاشی ناهوشیار برای ایجاد احساس گناه انجام می‌شوند. کودک یا بزرگسال نمی‌تواند به منشا احساس گناهی که غیرقابل تحمل است دست یابد و در واقع احساس گناه نمی‌تواند توضیح داده شود و در نتیجه باعث عصبانیت می‌شود. شخص ضداجتماع با استفاده از انجام یک جرم کوچک به روشی تحریف شده در ماهیت آن جرم به شکلی که در فانتزی واپس‌رانده شده و به عقده ادیپ اصلی تعلق دارد، احساس رهایی می‌کند. این نزدیک‌ترین چیزی است که فرد ضداجتماع می‌تواند به احساس دوسوگرایی ناشی از عقده ادیپ برسد. در ابتدا جرم یا بزهکاری جایگزین برای بزهکار رضایت بخش نیست اما زمانی که اجباراً تکرار می‌شود، ویژگی نفع ثانوی را به دست می‌آورد و بنابراین به خودی خود قابل قبول می‌گردد. اگر ما بتوانیم درمان را قبل از اینکه نفع ثانوی مهم شود شروع کنیم، درمان موثرتر خواهد بود. در متغیر شایع‌تر رفتار ضداجتماعی، احساس گناه زیادی که به عنوان فانتزی توضیح دهنده گناه واپس‌رانده شده باشد، وجود ندارد.

در مقابل، در اپیزودهای ضداجتماعی نادرتر و جدی‌تر دقیقاً ظرفیت برای احساس گناه است که وجود ندارد. در اینجا ما شاهد زشت‌ترین جرایم هستیم و مجرم را مشاهده می‌کنیم که در تلاشی مذبوحانه برای گناهکار شناخته شدن است. احتمال موفقیت او در این مسیر خیلی کم است. چنین فردی باید برای ایجاد ظرفیت احساس گناه، محیط ویژه‎‌ای را پیدا کند: در واقع ما باید محیطی را برای او فراهم کنیم که معادل آن چیزی باشد که به طور طبیعی موردنیاز یک کودک نابالغ بوده است. آماده سازی چنین محیطی دشوار است چون باید قادر باشد تمام سرنخ‌های بی‌رحمی و تکانشگری را دربرگیرد. ما با کودکی سروکار داریم که قدرت و فریب‌کاری یک بزرگسال را دارد.

در مواجهه با موارد شایع‌تر که در آن‌ها رفتار ضداجتماعی وجود دارد ما گاهی با بازسازی محیط براساس آنچه فروید در اختیار ما قرار داده است، می‌توانیم به درمان دست یابیم.
من بهتر می‌دانم مثالی بزنم از پسری که در مدرسه دزدی می‌کرد. مدیر مدرسه به جای تنبیه او، متوجه شد که او مریض است و پیشنهاد مشاوره روانشناختی داد. این پسر در 9 سالگی با محرومیتی که متعلق به مراحلی پیشین سنش بوده دست و پنجه نرم می‌کرد و آنچه نیاز داشت مدتی در خانه ماندن بود. خانواده او دوباره دور هم جمع شدند و این مسئله به او امید جدید بخشید. من متوجه شدم که او مبتلا به جنون دزدی است و صدایی می‌شنود که به او دستور دزدی می‌دهد، صدایی که متعلق به یک جادوگر است. در خانه او تبدیل به یک بیمار وابسته و یک کودک نوروتیک بی احساس شد. والدینش نیازهای او را استجابت کردند و به او اجازه دادند بیمار باشد و در انتها پاداششان را با بهبود خود به خود او گرفتند. بعد از یک سال او توانست به مدرسه شبانه روزی بازگردد و بهبودش دائمی شد.

منحرف کردن این پسر از مسیری که منجر به این اکتشاف شد، می‌توانست آسان باشد. او مسلماً از این تنهایی و پوچی غیرقابل تحمل که در زیر بیماری‌اش پنهان شده بود و باعث شده بود جادوگر جای سازمان سوپرایگوی طبیعی‌تر را بگیرد، ناآگاه بود. این تنهایی به زمانی تعلق داشت که او در 5 سالگی از خانواده‌اش جدا شد. اگر او تنبیه می‌شد یا مدیرش به او می گفت که باید احساس بدی داشته باشد، اوضاع او وخیم‌تر می‌شد و همانندسازی کاملی با جادوگر می‌کرد و به شخصی سلطه‌گر و اخلال‌گر و در نهایت یک فرد ضداجتماعی تبدیل می‌شد. این یک مورد شایع در روانپزشکی کودکان است و من به سادگی آن را انتخاب کردم زیرا یک مورد منتشر شده بود و می‌توانست مورد ارجاع قرار بگیرد.

ما امیدوار نیستیم که بتوانیم بسیاری از افرادی که بزهکار شدند را درمان کنیم اما امیدواریم که بفهمیم چگونه می‌توان از پرورش یک فرد ضداجتماعی جلوگیری کرد. حداقل ما می‌توانیم از مختل کردن رابطه مادر و کودک اجتناب نماییم. همچنین، با به کارگیری این اصول در روند رشدی کودک، می‌توانیم شاهد نیاز به سخت‌گیری در مدیریت احساس گناه کودک زمانی که هنوز ناپخته و خام است، باشیم. با استفاده از ممانعت‌های محدود می‍‌‌توانیم فرصتی برای شیطنت کنترل شده که آن را سالم می‌دانیم و شامل قسمت زیادی از خودانگیختگی کودک است، فراهم کنیم.

فروید بیش از همه هموار کننده مسیر درک رفتار ضداجتماعی و جرم به عنوان نیت مجرمانه ناهوشیار و نشانه‌ای از شکست در مراقبت از کودک بود. من پیشنهاد می‌کنم این ایده‌ها را به کار بگیریم و نشان دهیم چطور می‌توانیم آن‌ها را ارزیابی کرده و از آن‌ها استفاده کنیم. فروید در روانشناسی اجتماعی سهم بسزایی داشته و به نتایج بلندمدتی دست پیدا کرده است.

(کپی تنها با ذکر منبع مجاز است)

پاسخ دادن

آدرس ایمیل شما منتشر نمی شود. فیلدهای ضروری نشانه گذاری شده اند *

3 + دوازده =


پذیرش مراجع

جهت دریافت وقت روان درمانی با متخصصین مرکز روان تحلیلی مهرسای (درمان حضوری برای مراجعین تهرانی و درمان غیرحضوری از طریق اسکایپ یا واتس اپ برای مراجعین شهرستانی و مراجعین خارج از ایران)، می توانید به شماره واتس اپ زیر پیام دهید و مشخصات خود را به همراه علت مراجعه ارسال کنید، تا در اسرع وقت به درخواست شما رسیدگی گردد. (فقط پیام دهید)

کلیه حقوق این وب سایت متعلق به مرکز تخصصی روان درمانی تحلیلی مهرسای می باشد.