نخ کردن: یک تکنیک ارتباطی| دونالد وینیکات(1960)

مقاله نخ کردن: یک تکنیک ارتباطی (1960) نوشته دونالد وینیکات/ مترجم الهام نجارپور
یک پسر 7 ساله در مارس 1955 توسط پدر و مادرش به دپارتمان روانشناسی بیمارستان کودکان گرین پادینگتون آورده شد. دو عضو دیگر خانواده نیز آمدند: یک دختر 10 ساله که در مدرسه ای.اس.ان درس می خواند و یک دختر کوچک 4 ساله نسبتا نرمال. این مورد توسط دکتر خانوادگی به خاطر یک سری سمپتوم ها که نمایانگر اختلال شخصیت در پسر بود، ارجاع داده شد. تمام جزئیاتی که به موضوع اصلی این مقاله ارتباط زیادی نداشتند، حذف شده اند. نمره تست IQ این پسر 108 شد.
من در ابتدا مصاحبه ای طولانی با والدین پسر داشتم و آنها تصویر واضحی از رشد و انحرافات رشدی او به من دادند. هرچند یک موضوع مهم را جا انداختند که در مصاحبه با پسر آشکار شد.
فهمیدن اینکه مادر افسرده است، کار سختی نبود، بویژه که او اظهار کرد بخاطر افسردگی سابقه بستری در بیمارستان را داشته است. من از توصیف والدین متوجه شدم که مادر تا زمانی که دخترش به دنیا آمده یعنی تا سن 3 سال و 3 ماهگی پسر، از پسر مراقبت می کرده و این اولین جدایی مهم آنها بوده است. جدایی بعدی در 3 سال و 11 ماهگی پسر و زمانی اتفاق افتاده که مادر یک عمل جراحی داشته است. همچنین وقتی پسر 4 سال و 9 ماه داشته، مادر به مدت دو ماه در بیمارستان روانی بستری بوده که در این مدت، خاله اش به خوبی از او نگهداری کرده است. در این زمان هرکس که از این پسر مراقبت می کرده موافق این مساله بوده است که او پسر بدقلقی است، اگرچه ویژگی های بسیار خوبی نیز دارد. او مستعد این بود که ناگهان تغییر کند و بقیه را با گفتن جملاتی از این دست که، خاله اش را تکه تکه میکند، بترساند. او دچار سمپتوم های غیرعادی مثل وسواس لیس زدن اشیا و مردم شده بود. او صداهای وسواسی حلقی داشت؛ او اغلب از دفع کردن امتناع و بعد کثیف کاری می کرد. او آشکارا نسبت به ناتوانی ذهنی خواهر بزرگترش مضطرب بود، اما اختلال رشدی او قبل از اینکه این مساله موضوع مهمی شود، شروع شده بود.
بعد از این مصاحبه با والدین، من پسر را در یک مصاحبه شخصی ملاقات کردم. در آنجا دو مددکار اجتماعی روانپزشکی و دو بازدیدکننده حضور داشتند. پسر در آن لحظه حالت غیرنرمالی از خود نشان نداد و به سرعت وارد بازی اسکوییگل با من شد (در این بازی من بطور اتفاقی چند خط کشیدم و از کودک خواستم تا آن را تبدیل به چیزی کند؛ بعد نوبت من رسید و او این کار را کرد تا من خطوط او را تبدیل به چیزی کنم).
بازی اسکوییگل منجر به نتایج عجیبی شد. تنبلی پسر بلافاصله آشکار شد، و همچنین تقریبا هرکاری من کردم برای او تداعی نخ را داشت. در میان ده نقاشی او مسائل زیر آشکار شد:
طناب، تازیانه، شلاق،
نخ یویو،
گره،
یک شلاق دیگر،
یک طناب دیگر.
بعد از این مصاحبه با پسر، مصاحبه ای دیگر با والدین او داشتم، و از آنها راجع به دلمشغولی او در مورد نخ پرسیدم. آنها گفتند از اینکه من این موضوع را مطرح کردم خوشحالند، اما خودشان آن را ذکر نکرده بودند چون از اهمیت آن مطمئن نبودند. آنها گفتند که پسر با هرچیزی که مربوط به نخ است وسواس دارد، و در واقع هر زمان به اتاق او می روند، می فهمند که او صندلی ها و میزها را به هم وصل کرده است؛ و ممکن است مثلا یک بالش را در حالی که با نخ به شومینه وصل شده، پیدا کنند. آنها گفتند که دلمشغولی با نخ به تدریج مساله جدیدی به وجود آورده، که به جای نگرانی معمولی، آنها را مضطرب کرده است. او اخیرا یک نخ به دور گردن خواهرش وصل کرده بود (خواهری که تولدش، اولین جدایی پسر از مادر را رقم زده بود).
در این نوع مصاحبه خاص من میدانستم که فرصت محدودی برای عمل دارم: به دلیل اینکه این خانواده در روستا زندگی میکردند، امکان این وجود نداشت که آنها یا پسر را بیشتر از یک بار در شش ماه ببینم. پس به طریق زیر عمل کردم. من برای مادر توضیح دادم که این پسر با ترس از جدایی دست و پنجه نرم میکند و تلاش میکند تا جدایی را با استفاده از نخ کردن، انکار کند؛ همانطور که یک فرد با استفاده از تلفن کردن، جدایی از دوستش را انکار میکند. مادر مردد بود اما من به او گفتم که باید بازگردد تا معنی آنچه را من گفته ام باهم پیدا کنیم. من از او خواستم که این مساله را با پسرش در یک موقعیت مناسب مطرح کند، و به او اجازه دهد آنچه من گفته ام را بداند، و بعد براساس پاسخ پسر، موضوع جدایی را مطرح کند.
من خبری از این خانواده نداشتم تا اینکه حدودا 6 ماه بعد به دیدن من آمدند. مادر گزارش آنچه انجام داده بود را به من نداد، اما من از او پرسیدم و او قادر بود به من بگوید کمی بعد از ملاقات من چه اتفاقی افتاده است. او گفت که احساس میکرده چیزی که من گفته ام احمقانه است، اما یک شب که موضوع را با پسر مطرح کرده، متوجه شده که پسر مشتاق به صحبت کردن راجع به رابطه با او و ترسش از فقدان ارتباط با اوست. او به همراه پسر، تمام جدایی هایی که باهم تجربه کرده بودند را مرور کرده بود و با توجه به پاسخ های پسر، متقاعد شده بود که من درست گفته ام. علاوه بر آن، از لحظه ای که او این مکالمه را با پسرش داشته، بازی پسر با نخ متوقف شده بود. او دیگر به روش قدیمی خودش، اشیا را به هم وصل نمیکرد. مادر مکالمه های دیگرِ بسیاری با پسر در رابطه با احساساتش راجع به جدایی از خود برقرار کرد. او (مادر) نظر بسیار مهمی داد و گفت احساس میکند که مهم ترین جدایی آنها زمانی بوده که او افسردگی جدی داشته است؛ مساله نه تنها دوری او بلکه دلمشغولی کامل او با سایر مسائل نیز بوده است.
در مصاحبه بعدی، مادر به من گفت که یک سال بعد از اولین صحبت با پسر، او یک بازگشت به سمت بازی با نخ و وصل کردن اشیا به یکدیگر در خانه داشته است. در واقع در آن زمان مادر قرار بوده برای یک عمل جراحی به بیمارستان برود. او به پسرش گفت من می توانم از بازی کردن تو با نخ بفهمم که درباره دور شدن من نگران هستی، اما این بار باید فقط چند روز دور باشم و عملی که دارم خیلی جدی نیست. بعد از این مکالمه، دوره جدید بازی با نخ متوقف شد.
من ارتباطم را با خانواده حفظ کردم و در رابطه با مسائل مدرسه پسر و دیگر مسائل به او کمک کردم. حالا، چهار سال بعد از مصاحبه اولیه، پدر دوره جدیدی از دلمشغولی با نخ را گزارش می دهد، که با افسردگی جدید مادر مرتبط است. این دوره دو ماه به طول انجامید و زمانی که کل خانواده به تعطیلات رفتند پایان یافت، و همزمان با این مساله، موقعیت خانه نیز بهبود یافته بود (پدر بعد از یک دوره بیکاری، کار پیدا کرده بود). همزمان، حال مادر نیز بهبود پیدا کرده بود. پدر یک مطلب جالب دیگر را که مربوط به موضوع مورد بحث ما بود عنوان کرد. در طول دوره اخیر، پسر عملی با طناب انجام داده بود که به نظر پدر مهم رسید، چون نشان می داد که چقدر این چیزها با اضطراب بیمارگونه مادر ارتباط دارند. او یک روز به خانه آمد و دید که پسر خود را به صورت واژگونه روی یک طناب آویزان کرده است. پسر کاملا شل و ول بود انگار که واقعا مرده. پدر متوجه شد که نباید به این مساله توجه نشان دهد. پسر به مدت نیم ساعت دور باغچه می چرخید و کارهای عجیب و غریب انجام می داد تا زمانی که خسته شد و بازی را متوقف کرد. این یک آزمایش بزرگ برای سنجیدن عدم اضطراب پدر بود. با وجود این، روز بعد همان کار مشابه را با استفاده از درخت انجام داد، طوری که به راحتی از آشپزخانه دیده می شد. مادر درحالی که فوق العاده شوکه بود، با عجله دوید و مطمئن بود که پسر خودش را حلق آویز کرده است.
جزئیات بیشتر ممکن است در درک بهتر این کیس ارزشمند باشد. گرچه این پسر که الان یازده ساله است، رشد دشواری دارد، اما بسیار خودآگاه است و به راحتی عصبی می شود. او تعداد بسیاری خرس های تدی دارد که آنها در نظر او کودکان واقعی هستند. هیچ کس جرات ندارد به آنها اسباب بازی بگوید. او به آنها وفادار است، عاطفه بسیاری برای آنها خرج میکند و برایشان شلوارهایی می دوزد که دوخت دقیقی دارند. پدرش می گوید که به نظر می رسد او نسبت به خانواده اش احساس امنیت می کند که اینچنین برای این خرس ها مادری می کند. اگر مهمان بیاید، او به سرعت خرس ها را زیر تخت خواهرش مخفی میکند، زیرا نمی خواهد افرادی که عضو خانواده خودمان نیستند، به این پی ببرند که او این خانواده (خرس ها) را دارد. علاوه بر این، او در برابر دفع کردن مقاومت میکرد، یا تمایل داشت که مدفوعش را ذخیره کند. حدس زدن این مساله دشوار نیست که او براساس ناامنی خود در رابطه با مادرش، با کارکردهای مادرانه همانندسازی کرده و این می تواند منجر به همجنس گرایی گردد. در عین حال، دلمشغولی او با نخ می تواند به نوعی انحراف بینجامد.
کامنت
کامنت زیر به نظر مفید می رسد:
(1) نخ می تواند به عنوان نمونه ای از تمام تکنیک های دیگر ارتباطی در نظر گرفته شود. نخ پیوند میدهد دقیقا همانطور که اشیا را در هم می پیچاند و جسم غیر یکپارچه را منسجم نگه می دارد. در این رابطه نخ برای همه یک معنای نمادین دارد؛ افراط در استفاده از نخ به آسانی می تواند نشان دهنده شروع حس ناامنی یا حس فقدان ارتباط باشد. در این مورد بخصوص، ممکن است در استفاده پسر از نخ، یک نابهنجاری تدریجی کشف شود، و این موضوع اهمیت دارد که راهی برای تغییر پیدا شود که منجر به این گردد که استفاده از نخ، منحرف شود. اگر این حقیقت را در نظر بگیریم که کارکرد نخ از متصل کردن به سمت انکار جدایی در حال تغییر است، رسیدن به این فهم ممکن می شود. نخ به عنوان وسیله ای برای انکار جدایی، چیزی قابل توجه است، که ویژگی های خطرناک دارد و باید بر آن چیره شد. در این مورد بنظر می رسد که مادر قادر شده قبل از اینکه خیلی دیر بشود و وقتی که استفاده از نخ هنوز با امید همراه است، با آن مقابله کند. زمانی که امید از بین رفته و نخ نمایانگر انکار جدایی باشد، حالت های پیچیده تری به وجود می آید که درمان آن بسیار دشوار است؛ زیرا نفع های ثانویه ای شکل میگیرد که براساس آنها هر زمان ابژه ای نیاز است، آن ابژه بوسیله نخ تحت کنترل قرار میگیرد. بنابراین، این مورد اگر مشاهده رشد انحراف را ممکن سازد، توجه ویژه ای را به خود معطوف می کند.
(2) همچنین می توانیم از این مورد، نحوه استفاده از والدین را بفهمیم. زمانی که می توان از والدین استفاده کرد، آنها می توانند بسیار اثربخش باشند، بخصوص اگر این حقیقت را در ذهن داشته باشیم که هرگز به اندازه کافی درمانگر وجود ندارد تا همه کسانی که نیازمند کمک هستند را درمان کند. در اینجا ما شاهد خانواده خوبی بودیم که به دلیل بیکاری پدر در وضعیت دشواری قرار گرفته بود؛ و پدر می توانست مسئولیت کامل دختری دارای ناتوانی ذهنی را علی رغم مشکلات فوق العاده ای که در برگیرنده مسائل اجتماعی و خانوادگی بود برعهده بگیرد؛ و همچنین از فازهای بد بیماری افسردگی مادر که شامل بستری شدن او بود، به سلامت عبور کند. قطعا باید قدرت بسیار زیادی در یک چنین خانواده ای وجود داشته باشد، و براساس همین فرض بود که تصمیم بر این شد که از این والدین دعوت به عمل آید تا درمان کودک خود را بر عهده بگیرند. در عمل، آنها خودشان چیزهای زیادی آموختند، اما نیاز داشتند نسبت به آنچه انجام می دهند آگاه شوند. همچنین نیاز داشتند که موفقیت هایشان تحسین شود و کل فرایند برایشان بیان گردد. این واقعیت که آنها پسرشان را در متن بیماری دیده بودند به آنها علاوه بر توانایی مدیریت مشکلات دیگر که گاه گاه رخ می دادند، اعتماد به نفس داده بود.
خلاصه
در این مقاله به طور خلاصه به شرح موردی پرداخته شد که به استفاده وسواس گونه یک پسر از نخ اشاره داشت، استفاده ای وسواس گونه که در ابتدا تلاشی به منظور برقراری ارتباط به صورت نمادین با مادرش، علی رغم انزوایی که مادر در طول فازهای افسردگی داشت بود و سپس به عنوان وسیله ای برای انکار جدایی به کار می رفت. نخ به عنوان نمادی برای انکار جدایی، چیزی ترسناک شد که باید مورد کنترل قرار می گرفت، و استفاده از آن منحرف شد. در این مورد مادر، خودش روان درمانی را انجام داد، و مسئولیتش توسط روان پزشک برای او توضیح داده شد.