20180624_130811.jpg

مقاله استفاده از ابژه (۱۹۶۹)، نوشته دونالد وینیکات/ مترجم: پریا نقی زاده/ ویراستار: عادله عزتی

در این مقاله می‌خواهم به موضوع استفاده از ابژه بپردازم. موضوع مرتبط با آن پیوند و ارتباط با ابژه است که تمام و کمال به آن پرداخته شده است. اما موضوع استفاده از ابژه به قدر کافی مورد بررسی یا حتی به طور خاص مورد مطالعه قرار نگرفته است.
این مقاله برخاسته از تجربۀ بالینی من و به طور مستقیم همراستا با سیر تحولی کار من است. مسلماً اینطور فکر نمی‌کنم که دیگران در جریان نحوۀ تحول ایده‌های من هستند. اما تمایل دارم به این نکته اشاره کنم که در کارهایم توالی خاصی وجود دارد و نظمی که در این توالی ممکن است به چشم بخورد، مربوط به سیر تحولی کار من است.
کار من در مورد پدیده‌ها و ابژه‌های انتقالی نسبتاً شناخته شده و برخاسته از مقالۀ «بررسی نوزادان در وضعیت تعیین شده» (وینیکات، 1941) است. بدیهی است که موضوع استفاده از ابژه با ظرفیت بازی در ارتباط است. اخیراً به موضوع بازی خلاق پرداخته‌ام (وینیکات، 1968a). مفهوم بازی خلاق به موضوع مورد بحث در این مقاله نزدیک است. همچنین، تحولی طبیعی برخاسته از نظرات من و همراستا با مفاهیم مربوط به محیط نگهدارنده ـ امری که به کشف خویشتن فرد کمک می‌کند ـ وجود دارد. کاستی در محیط تسهیل‌گر ، به اختلالات منشی می‌انجامد، امری که با ایجاد انواع مختلف خویشتن کاذب در ارتباط است. این امر نمایان‌گر شکست در شکل گیری خود و کشف خویشتن است. تمامی این موارد، تمرکز خاص من بر پدیده‌های انتقالی و مطالعات دقیقی را که در دسترس بالینگران قرار می‌گیرد، توضیح می‌دهد. این اطلاعات نشانگر ساخت تدریجی ظرفیت فرد برای بازی و ظرفیت یافتن دنیای «بیرونی» و سپس استفاده از آن به شکل مستقل و خودمختارانه است.
آنچه که می‌خواهم در این مقاله بگویم بسیار ساده است. گفتار پیش رو حاصل تجربۀ بالینی من است، اما امکان پدیدایی آن در خلال تجربۀ بالینی من در دو دهۀ پیش وجود نداشت. چرا که در آن زمان، به فنونی مجهز نبودم که امکان تحقق حرکت های انتقالی را فراهم ‌آورَد ـ موضوعی که می‌خواهم به توصیف آن بپردازم. برای مثال، تنها در سال‌های اخیر است که می‌توانم مدام و مدام در انتظار تحول طبیعی انتقال صبر کنم، امری که حاصل شکل‌گیری اعتماد درمانجو به فن و فضای روانکاوی است. به عبارتی، آموخته‌ام که این روند طبیعی را با ارائه تفسیر و تعبیر مختل نکنم. مشخص است که در مورد ارائه تفسیر حرف می‌زنم نه نفس تفسیر. از فکر اینکه تا چه حد به خاطر نیاز خودم به ارائه تفسیر، مانع تغییر یا باعث تأخیر آن در گروهی خاص شده‌ام، دچار وحشت می‌شوم. گاهی به صرف آنکه بتوانیم در ارائه تفسیر صبر کنیم، خواهیم دید که درمانجو به شکلی خلاقانه و همراه با شعف فراوان به درک نایل می‌گردد. دیدن این احساس شعف برای من بسیار لذت‌بخش‌تر از آن است که احساس کنم چقدر باهوشم که تفسیری تا این حد هوشمندانه ارائه کرده ام. فکر می‌کنم دلیل اصلی ارائه تفسیر برای من این است که درمانجو را متوجه درک محدود خودم کنم. آنچه که باید به عنوان اصل قرار گیرد این است که پاسخ‌ها فقط و فقط نزد درمانجو است. ما ممکن است بتوانیم یا نتوانیم او را قادر سازیم تا با پذیرش از این موضوع آگاه شود.

در تقابل با موضوع فوق، کارِ تفسیریِ روانکاو قرار دارد. تفسیر همان کاری است که روانکاو باید انجام دهد و همان چیزی است که تحلیل را از خودتحلیلی متمایز می‌سازد. اگر قرار باشد تفسیری که از جانب تحلیل‌گر ارائه شده مفید واقع شود، باید با توان درمانجو برای قرار دادن درمان‌گر در بیرون از حوزۀ پدیده‌های ذهنی در ارتباط باشد. بنابراین، آنچه که مطرح است، توان درمانجو برای استفاده از تحلیل‌گر است. این مسئله موضوع مقالۀ کنونی است. در آموزش نیز همانند تغذیه و تأمینِ کودک، ظرفیت استفاده از ابژه دست کم گرفته می‌شود. اما در کارِ ما توجه به رشد و تشکیل ظرفیتِ استفاده از ابژه‌ها و تشخیص ناتوانی درمانجو برای استفاده از ابژه‌ها بسیار ضروری است.

در تحلیل بیماران مرزی، فرصتی برای ملاحظۀ پدیده‌های ظریفی فراهم می‌گردد که سرنخ‌هایی برای درک حالات کاملاً اسکیزوفرنیک ارائه می‌دهد. منظور من از اصطلاح «مورد مرزی»، موردی است که هستۀ آشفتگی اش روان‌پریشانه است اما ساختار روانی روان‌نژندانه ای دارد؛ به طوری که زمانی که احتمال وقوع اضطراب روان‌پریشانه به شکلی ناپخته وجود دارد، او اختلالات روان نژندانه یا روان تنی بروز می دهد. در چنین مواردی، ممکن است که روانکاو سال‌های سال با نیاز درمانجو  به روان‌نژند بودن (در تقابل با جنون) و همچنین نیازش به اینکه با او به مثابه فردی روان‌نژند برخورد شود، همراستا شود. در چنین شرایطی، تحلیل به خوبی پیش می‌رود و هر دو طرف از آن راضی به نظر می‌رسند. تنها اشکال کار در این است که فرایند تحلیل هیچ‌گاه پایان نمی‌یابد. ممکن است درمان به آخر خط برسد و حتی درمانجو خویشتن کاذب روان‌نژندانه‌ای را با هدف خاتمه بخشیدن به درمان و ابراز قدردانی اتخاذ کند. اما واقعیت این است که مراجع خود می‌داند هیچ تغییری در حالت زیربنایی (روان‌پریشانه) رخ نداده است و روانکاو و بیمار در ایجاد شکست همراستا شده‌اند. حتی شاید در صورتی که روانکاو و بیمار هر دو این شکست را تصدیق کنند، چنین شکستی ارزشمند تلقی گردد. در این مرحله، درمانجو [نسبت به شروع درمان] سن بیشتری دارد و احتمال مرگ ناگهانی یا ناشی از بیماری افزایش یافته است، بنابراین ممکن است فرد از خودکشی اجتناب کند. گذشته از این، [درمان] تا زمانی که در جریان بوده، فرایندی خوشایند تلقی می‌گشته است. اگر روانکاوی را شیوه‌ای از زیستن در نظر بگیریم، می‌توان گفت چنین درمانی آنچه را که انتظار داشته‌ایم، برآورده کرده است. اما در واقع روانکاوی شیوه‌ای از زیستن نیست. همه ما امیدواریم که درمانجویانمان روزی درمان با ما را به پایان رسانده، ما را فراموش کنند و نفس زیستن را به مثابۀ درمانی معنادار بیابند. ظاهر امر این است که ما مقالاتی دربارۀ موارد مرزی می‌نویسیم، اما در حقیقت وقتی آشفتگی این افراد نادیده گرفته شده یا به آن پرداخته نمی‌شود، به مشکل برمی‌خوریم. من در مورد طبقه‌بندی اختلالات به طور مفصل در مقالات دیگرم توضیح داده ام (وینیکات، 64-1959).

شاید لازم باشد قدری بیشتر در مورد تفاوت میان «رابطه‌مندی با ابژه » (object-relating) و «استفاده از ابژه » (object-usage) توضیح دهم. در رابطه‌مندی با ابژه، سوژه تا حدی دچار دگرگونی در خویشتن می شود که این موضوع منجر به ابداع اصطلاح نیرو‌گذاری‌روانی شده است. در این حالت، ابژه معنادار گشته، مکانیسم‌های برون‌فکنی و همانندسازی به جریان افتاده‌ و سوژه حذف می شود؛ به طوری که چیزی از سوژه را می‌توان در ابژه یافت، که البته این درآمیختگی با هیجانات و احساسات غنی می گردد.

همراه با این تغییرات، مقداری ـ هرچند ناچیز ـ درگیری فیزیکی به شکل تهییج و اوج ارگاسمِ کارکردی وجود دارد. (من تعمداً نمی‌خواهم که در این زمینه به جنبه‌ای بسیار مهم از رابطه‌مندی که تمرینی است در جهت همانندسازی-متقابل ، بپردازم. دلیل این امر آن است که این موضوع در مرحله‌ای از رشد قرار دارد که متعاقب ـ و نه پیشایندِ ـ مرحله‌ای از رشد قرار می‌گیرد که می‌خواهم در این مقاله درباره‌اش صحبت کنم ـ به عبارتی حرکت از دربرگیریِ خویشتن (self-containment) و رابطه‌مندی با ابژه‌های درونی به دنیای استفاده از ابژه). (وینیکات، 1968b)

رابطه‌مندی با ابژه، امری است که سوژه تجربه می‌کند و می‌توان آن را در قالب اصطلاح سوژه به مثابه وجودی جدا افتاده (subject as an isolated) توصیف کرد (وینیکات، 1958)، (1963). اما وقتی از استفاده از ابژه حرف می‌زنم، رابطه‌مندی با ابژه را بدیهی می‌پندارم و ویژگی‌هایی را به آن می‌افزایم که شامل ماهیت و رفتار ابژه است. برای مثال، اگر قرار بر استفاده از ابژه باشد، لزوماً باید ابژه واقعی باشد، بدین معنا که بخشی از واقعیتی مشترک باشد و نه حاصل برون‌فکنی. من فکر می‌کنم این همان چیزی است که تفاوتی عظیم میان رابطه‌مندی و استفاده‌کردن را می‌سازد.

اگر حرف من در این زمینه درست باشد، می‌توان نتیجه گرفت که صحبت در مورد رابطه‌مندی برای روانکاوان، بسیار راحت‌تر از صحبت در مورد کاربرد (استفاده‌کردن) است، چرا که می‌توان رابطه‌مندی را به مثابۀ پدیده‌ای مربوط به سوژه بررسی کرد. همچنین در روانکاوی همیشه میلی برای حذف تمامی عوامل محیطی وجود دارد، مگر آنکه عامل محیطی مربوط به مکانیسم‌های برون‌فکنانه باشد. اما در بررسی کاربرد یا استفاده، راه فراری وجود ندارد. در این حالت، روانکاو ناچار است که ماهیت ابژه را نه به مثابۀ برون‌فکنی، بلکه به خودیِ خود در نظر بگیرد.

حال، آیا می‌توان رابطه‌مندی را در قالب سوژه به خودیِ خود توصیف کرد؟ آیا می‌توان گفت که “استفاده” را جز در قالب پذیرش موجودیت مستقل ابژه و حضور همیشگی متعلقات آن نمی‌توان توصیف کرد؟ در حوزۀ مربوط به پدیده‌های انتقالی، به مسایلی از این قبیل می‌پردازیم.

اما این تغییر به طور خودکار و به صرف طی فرایند رشدی رخ نمی‌دهد. این همان نکته‌ای است که تمایل به بررسی آن دارم.

اگر بخواهم این مورد را به زبان بالینی شرح دهم باید چنین بگویم: دو نوزاد از پستان مادر شیر می‌خورند: یکی از «خویشتن» در قالب برون‌فکنی تغذیه می‌شود و دیگری از شیرِ پستانِ زن تغذیه می‌شود (استفاده می‌کند). مادر ـ همانند روانکاو ـ ممکن است به اندازه کافی خوب باشد یا نباشد، برخی می‌توانند و برخی نمی‌توانند نوزاد را از مرحله رابطه‌مندی به استفاده برسانند.

تمایل دارم در اینجا یادآوری کنم که ویژگی مهم مفهوم پدیده‌ها و ابژه‌های انتقالی ـ طبق بحث من در مورد این موضوع ـ ، تناقض و پذیرش تناقض است: نوزاد ابژه را خلق می‌کند، اما ابژه از قبل حضور داشته تا خلق شود و به ابژه‌ای تبدیل شود که نیروگذاری روانی شده است. من سعی کردم تا با طرح این ادعا به این جنبه از پدیده انتقالی اشاره کنم که همه ما می‌دانیم در قوانین بازی هرگز نوزاد را به چالش نمی‌کشیم که پاسخی برای این سؤال مطرح کند: آیا ابژه را خلق کردی یا آن را پیدا کردی؟

اکنون آماده‌ام تا به ادعای خود در تزی که ارائه کرده ام بپردازم. به نظر می‌رسد که می‌ترسم به این موضوع بپردازم. گویی نگرانم به محض اینکه موضوع رساله را مطرح کنم، هدفم از طرح موضوع به مقصد نهایی خود برسد، چرا که موضوعی بسیار ساده است.

سوژه برای آنکه بتواند از ابژه استفاده کند، باید به “ظرفیت استفاده از ابژه” رسیده باشد. این امر بخشی از تغییر در اصل واقعیت به حساب می‌آید.

نه می‌توانیم بگوییم که چنین ظرفیتی ذاتی است و نه می توان گفت که تحول آن در فرد امری بدیهی است. تحولِ ظرفیت استفاده از ابژه، مثالی دیگر از فرایند رشدی به منزلۀ امری است که به محیط تسهیل‌گر وابسته است.

اگر بخواهیم مسیر رشدی را از اول بیان کنیم، باید بگوییم که اول رابطه‌مندی با ابژه است و استفاده از ابژه متعاقب آن می‌آید. در فاصلۀ میان این دو شاید سخت‌ترین بخش از تحول انسان یا آزارنده‌ترین شکست از میان شکست‌های اولیه جهت جبران قرار دارد. آنچه که میان رابطه‌مندی و استفاده قرار دارد در واقع فرایندی است که سوژه در آن، ابژه را بیرون از حوزۀ کنترل همه‌توانیِ خود قرار می‌دهد. به عبارتی، سوژه، ابژه را به منزلۀ پدیده‌ای بیرونی و نه نهادی برون‌فکنانه درک می‌کند. در واقع در اینجا شناسایی ابژه به منزلۀ نهادی مستقل شکل می‌گیرد.

این تغییر ـ از رابطه‌مندی به استفاده ـ بدین معنا است که سوژه، ابژه را نابود می‌کند. ممکن است متفکری که پشت میزش نشسته، چنین نتیجه‌گیری کند که در این صورت در عمل چیزی به نام استفاده از ابژه وجود ندارد: اگر ابژه بیرونی باشد، می‌توان گفت که ابژه به واسطۀ سوژه نابود گشته است. اما اگر متفکر از صندلی خود بلند شود و در عمل با درمانجو همراه شود، متوجه می‌شود که موقعیتی میانی نیز وجود دارد. به عبارتی دیگر، او درمی‌یابد که پس از آنکه «سوژه وارد رابطه‌مندی با ابژه می‌گردد»، ـ همزمان با اینکه ابژه بیرونی می‌گردد ـ «سوژه، ابژه را نابود می‌کند». پس از این نیز ممکن است «ابژه در برابر نابودی از جانب سوژه بقا یابد». اما بقا یافتن حتمی نیست. از این رو ویژگی جدیدی در نظریۀ روابط ابژه مطرح می‌گردد. سوژه به ابژه می‌گوید: «من تو را نابود کردم». ابژه نیز آنجا حضور دارد تا این ارتباط را دریافت کند. از این به بعد سوژه می‌گوید: «سلام ابژه!» «من تو را نابود کردم.» «من دوستت دارم.» «من تو را نابود کردم و تو باقی ماندی و از این رو برایم ارزشمندی» «همزمان که تو را دوست دارم، همیشه در فانتزی (ناهشیار) تو را نابود می‌کنم». در اینجا است که فانتزی در فرد آغاز می‌گردد. سوژه هم‌اکنون می‌تواند از ابژه‌ای استفاده کند که بقا یافته است. لازم است به این نکته اشاره شود که قضیه فقط این نیست که سوژه به این دلیل که ابژه بیرون از حوزۀ کنترل همه‌توانی قرار می‌گیرد، ابژه را نابود می‌کند. اشاره به برعکس این حالت نیز به همان اندازه مهم است، یعنی ابژه به دلیل آنکه نابود می‌شود، بیرون از حوزۀ کنترل همه‌توانی سوژه قرار می‌گیرد. بدین طریق ابژه خودمختاری و زندگی خودش را می‌سازد و ـ اگر بقا یابد ـ بر اساس ویژگی‌های خود، سوژه را تحت تأثیر قرار می‌دهد.

 به بیانی دیگر، احتمالاً اکنون، سوژه به دلیل بقای ابژه، زندگی در دنیای ابژه‌ها را آغاز کرده و به سمت پیشرفت حرکت می‌کند. اما برای پذیرش نابودی دائمی در فانتزی ناخودآگاه در مورد رابطه‌مندی با ابژه، باید هزینه‌ای پرداخت شود.

اجازه دهید تکرار کنم. فرد تنها در مراحل اولیۀ رشد هیجانی خود به این موضع می‌رسد. این مقصود از طریق بقای ابژه‌هایی حاصل می‌شود که بر روی آنها نیروگذاری روانی صورت گرفته است. این ابژه‌ها در مسیرِ «نابودی به دلیل واقعی بودن» و «واقعی شدن به دلیل نابودی» قرار دارند (نابودشدنی و تمام‌شدنی بودن).

پس از اینکه فرد به این مرحله می‌رسد، مکانیسم‌های برون‌فکنانه به عمل «ملاحظۀ آنچه که وجود دارد» یاری می‌رسانند، اما دلیل وجودی ابژه نیستند. به نظر من این امر جدایی از نظریۀ روانکاوی سنتی محسوب می‌گردد. در این نظریه باور بر این است که واقعیت بیرونی تنها در قالب مکانیسم‌های برون‌فکنانۀ فرد معنا می‌یابد.

اکنون تقریباً تمام آنچه که مد نظرم بوده است را بیان کرده‌ام. اما صحبت‌هایم هنوز کامل نشده است، چرا که نمی‌توانم از پذیرش این واقعیت که اولین تکانۀ رابطۀ سوژه با ابژه (که به صورت عینی درک می‌شود و نه ذهنی ) ویرانگر است، به سادگی بگذرم.

فرض اصلی در این مقاله چنین است: علی‌رغم آنکه سوژه، ابژه ذهنی (محتوای برون‌فکنی) را نابود نمی‌کند، نابودی اتفاق می‌افتد و تبدیل به ویژگی اصلی می‌شود تا جایی که ابژه به شکل عینی درک ‌شده، خودمختاری داشته و به واقعیتی «مشترک» تعلق خواهد داشت. این بخش دشوار مقاله‌ام است، حداقل برای خودم.

به طور کلی چنین پذیرفته شده است که اصل واقعیت، فرد را درگیر خشم و نابودی واکنشی می‌گرداند. اما من در مقاله‌ام توضیح داده‌ام که نابودی در ساخت واقعیت از طریق قرار دادن ابژه در بیرون از خویشتن نقش دارد. برای اینکه چنین امری محقق گردد، چندین شرط ضروری است.
این امر صرفاً به آزمون اصل واقعیت تحت شرایط قدرت مربوط می‌شود. چنان که من دریافته‌ام، با تغییری آشنا هستیم که در آن مکانیسم‌های برون‌فکنی، سوژه را قادر به آگاهی از ابژه می‌کنند، بدون آنکه خود دلیل وجودی ابژه باشند. در لحظه‌ای از تحول که به بررسی آن پرداخته‌ایم، سوژه به خلق ابژه می‌پردازد. عمل خلق کردن، به معنای کشف نفس بیرونی بودن، است. ذکر این نکته ضروری است که چنین تجربه‌ای وابسته به ظرفیت ابژه برای بقا است.

بسیار مهم است که بدانیم این به معنای «تلافی نکردن» است. اگر این محتوا در طول تحلیل اتفاق افتد، بدین معنا است که روانکاو، فنون و فضای تحلیلی همگی در معرض بقا یا عدم بقا بر اثر حملات تخریب‌گر درمانجو قرار دارند. اعمال تخریب‌گر، تلاشی از سوی درمانجو است تا روانکاو را بیرون از حوزۀ کنترل همه‌توانی یعنی در دنیای بیرونی قرار دهد. بدون تجربۀ ویران‌گری حداکثری (ابژۀ بدون محافظ)، سوژه هیچ‌گاه نمی‌تواند روانکاو را بیرون از خود قرار دهد و در نتیجه با استفاده از روانکاو به منزلۀ برون‌فکنی بخشی از خویشتن، هرگز چیزی بیشتر از نوعی خودتحلیلی را تجربه نمی‌کند. اگر بخواهیم این مطلب را در قالب تغذیه بیان کنیم باید بگوییم که درمانجو فقط می‌تواند از خویشتن تغذیه شود و نمی‌تواند از پستان برای وزن‌گیری استفاده کند. ممکن است درمانجو از تجربۀ تحلیلی لذت ببرد، اما به شکل اساسی تغییر نخواهد کرد.

اگر روانکاو، پدیده‌ای ذهنی باشد، چه بر سر دفع آن خواهد آمد؟ فرضیه‌ای دیگر نیاز است که در زمینۀ دفع بیان شود.

در روانکاوی عملی، تغییرات مثبتی که در این زمینه اتفاق می‌افتد، عمیق و اساسی هستند. این تغییرات وابسته به کار تفسیری نیست، بلکه به بقای روانکاو در برابر حملات وابسته است که شامل عدم تغییر در تلافی است. ممکن است که برای روانکاو، تحمل چنین حملاتی بسیار دشوار باشد، به خصوص زمانی که حملات در قالب هذیان یا از طریق به بازی گرفتن روانکاو ابراز شود، امری که باعث می‌شود روانکاو کارهایی را انجام دهد که از نظر فنی اشتباه است. (من این موقعیت را چنین توصیف می‌کنم: عدم اطمینان، در مواقعی که قابلیت اطمینان تمامی آن چیزی است که اهمیت دارد. همچنین بقا، به معنی زنده ماندن و عدم تلافی کردن است).

روانکاو احساس می‌کند اینجا آن لحظه‌ای است که باید تفسیر ارایه دهد، اما این کار روند درمان را مختل می‌کند و ممکن است درمانجو آن را نوعی دفاع از خود تلقی کند، به شکلی که گویی روانکاو میخواهد حملات او را دفع کند. بهتر است که روانکاو تفسیر را به بعد از پایان این مرحله موکول کند و بعد به درمانجو توضیح دهد که چه چیزی در جریان بوده است. طبیعتاً روانکاو نیازهای مخصوص به خود را دارد، اما ارایۀ تفسیر کلامی در این مرحله ویژگی ضروری تحلیل نیست و خطرات خاص خود را به همراه دارد. ویژگی ضروری در اینجا، بقای روانکاو و عدم تغییر فنون روانکاوی است. تصور کنید که مرگ واقعی درمانگر در خلال این فرایند چقدر می‌تواند آسیب‌زا باشد، اما باید گفت که حتی مرگ واقعی درمانگر نیز به بدی تغییر در درمانگر به سمت تلافی کردن نیست. درمانجو مجبور است که این خطرات را بپذیرد. روانکاو معمولاً مراحل انتقال را تاب می‌آورد. پس از هر مرحله پاداشی در قالب عشق وجود دارد که به واسطۀ وجودِ مسلمِ پیشینه‌ای از تخریبِ ناخودآگاه، تقویت می‌شود.

به گمان من، ایدۀ وجود مرحله‌ای رشدی که شامل بقای ابژه باشد، نظریۀ مربوط به ریشه‌های پرخاشگری را تحت تأثیر قرار می‌دهد. هیچ امر مثبتی در گفتن این حرف وجود ندارد که نوزادی که تنها چند روز دارد، به پستان رشک می‌برد. اما منطقی است که بگوییم نوزاد بالاخره در یک سنی برای پستان موقعیتی بیرونی (خارج از حوزۀ برون‌فکنی) قائل می‌شود، بدین معنا که نابودی پستان به یک ویژگی تبدیل می‌شود. منظورم از این حرف، تکانۀ واقعی نابود کردن است. این امر بخش مهمی از آن چیزی است که مادر انجام می‌دهد. در واقع مادر اولین کسی است که نوزاد را از اولین حالت از حملاتی که بعدها نیز بسیاری از آن را تجربه خواهد کرد، می‌گذراند و خودش بقا می‌یابد. این زمانی مناسب در رشد کودک است. به دلیل ناتوانی نسبی کودک، نابودی نسبتاً به آسانی تحمل می‌شود و بقا به سادگی به دست می‌آید. با وجود این، موضوع پیچیده است. احتمال آنکه مادر به گاز گرفتگی و آسیب از جانب نوزادش واکنش نشان دهد بسیار زیاد است. اما چنین زبانی که از طریق پستان منتقل می‌گردد، نامفهوم و نامشخص است. تمامی حوزۀ مربوط به تحول و سرپرستی در اینجا دخیل است. در اینجا، سازگاری، جدای از جزییات مهم رابطه‌مندی با پستان، با وابستگی در ارتباط است.

بنابراین، علی‌رغم آنکه نابودی واژۀ مورد استفادۀ من است، نابودی حقیقی مربوط به شکست ابژه در تاب‌آوری و بقا است. بدون این شکست، نابودی یک احتمال بالقوه باقی می‌ماند. واژۀ «نابودی» در اینجا نه به دلیل تکانۀ نوزاد برای نابود کردن، بلکه به دلیل الزام ابژه به بقا، ضروری است.

شیوۀ نگاه جدید به مسائل که در این مقاله ارایه شده است، فرصتی برای اتخاذ رویکردی جدید به موضوع ریشه‌های پرخاشگری فراهم می‌آورد. برای مثال، لزومی ندارد که به پرخاشگری ذاتی بیشتر از هر چیز دیگری که همراه آن به شکل ذاتی وجود دارد، بها داد. بدون شک باید پرخاشگری ذاتی را همانند هر چیز ارثی دیگر که میان افراد متغیر است، به لحاظ کمی متغیر در نظر گرفت. تغییرپذیری در پرخاشگری ذاتی، در مقایسه با توارث کلی آن چیزی که می‌تواند به پرخاشگری منجر شود، ناچیز است. در مقابل، تغییرپذیری حاصل از تفاوت‌ها در تجارب نوزادان مختلف، بر اساس اینکه این مرحلۀ دشوار را پشت سر گذاشته‌اند یا خیر، بسیار زیاد است. این چنین تغییرپذیری‌ها در حوزۀ تجربه، حقیقتاً گسترده هستند. گذشته از این، نوزادانی که به خوبی این مرحله را پشت سر می‌گذارند، به احتمال بیشتری از نظر بالینی پرخاشگرتر خواهند شد. این امر در مقایسه با نوزادانی سنجیده می‌شود که به خوبی این مرحله را پشت سر نگذاشته‌اند و پرخاشگری برای آنها امری نیست که در درون نگه داشته شده و به عبارتی، خودهم‌خوان گردد، یا در قالب الزامی برای ابژۀ مورد حمله حفظ شود.

این امر شامل بازنویسی نظریۀ مربوط به ریشه‌های پرخاشگری است، چرا که اکثر مواردی که پیش از این نوشته شده‌اند، بدون ارجاع به محتوای ارایه شده در این مقاله نوشته شده‌اند. همیشه این فرضیه در نظریه‌های سنتی وجود دارد که پرخاشگری، واکنشی در مقابله با اصل واقعیت است، در حالی که در اینجا این مسئله مطرح شد که پرخاشگری سائق نابودگری است که کیفیت بیرونی بودن را می‌سازد.

اجازه دهید که نگاهی به مکان دقیق این حمله و موضوع بقا در سلسله مراتب روابط بیاندازیم. حالت ابتدایی‌تر و کاملاً متفاوت، نابودی کامل است. نابودی کامل، به معنی «عدم امید» است، نیروگذاری روانی به یأس تبدیل می‌شود، چرا که هیچ دستاوردی، بازتاب مورد نیاز برای خلق وضعیت مناسب را تکمیل نمی‌کند. حمله با خشم در مواجهه با اصل واقعیت، مفهوم پیچیده‌تری است که زمان آن به بعد از نابودی‌‌ای برمی گردد که من در اینجا مطرح کرده ام.

در نوعی از نابودیِ ابژه که من به آن اشاره می‌کنم، هیچ خشمی وجود ندارد. می‌توان گفت که در بقای ابژه، لذتی نهفته است. از این لحظه به بعد، ابژه در فانتزی مدام در حال نابود شدن است، چیزی که می‌توان گفت دستاورد این مرحله است. ویژگی «همیشه در حال نابودی»، موجب می‌گردد که واقعیت ابژۀ بقا یافته، به درستی احساس شود. همچنین شدت احساس را افزایش داده و به پایداری شیء می‌انجامد. در این مرحله است که ابژه قابلیت استفاده شدن را پیدا می‌کند.

تمایل دارم که با طرح نکته‌ای در مورد استفاده کردن و کاربرد، متن را به پایان برسانم. منظور من از «استفاده کردن»، «استثمار» نیست. در نقش درمانگر، می‌دانیم که استفاده شدن چه احساسی دارد و وقتی رخ می‌دهد متوجه می‌شویم که به پایان درمان نزدیک شده‌ایم، حتی اگر پایان در چند سال دیگر اتفاق افتد. بسیاری از مراجعین ما با قابلیت استفاده از ابژه به ما مراجعه می‌کنند، به طوری که می‌توانند از ابژه‌ها استفاده کنند، از ما استفاده کنند، از روانکاو استفاده کنند، درست همانطور که از والدین، همشیرها و خانه‌های خود استفاده کرده‌اند. با وجود این، درمانجویان بسیاری هستند که نیاز دارند تا ما آنها را از ظرفیتی برخوردار سازیم که به واسطۀ آن قادر به استفاده از ما باشند. برای برآورده ساختن نیازهای چنین درمانجویانی، باید در مورد آنچه که در مورد بقا در برابر نابودگری مطرح کردم، آگاه باشیم. پشت صحنۀ مربوط به نابودی ناهشیار روانکاو چیده شده است و ما باید آن را تاب آوریم، در غیر این صورت در تحلیلی پایان‌ناپذیر درگیر می‌شویم.

خلاصه

می‌توان رابطه‌مندی با ابژه را در قالب تجربۀ سوژه توصیف کرد. توصیف استفاده از ابژه، مستلزم در نظر گرفتن ماهیت ابژه است. در اینجا به دلایلی از دیدگاه خود پرداخته‌ام که توضیح می‌دهد چرا ظرفیت استفاده از ابژه پیچیده‌تر از ظرفیت ارتباط با ابژه است. گذشته از این توضیح می‌دهم که چرا رابطه‌مندی با ابژه‌ای ذهنی برقرار می‌شود، اما استفاده از ابژه این مفهوم را متبادر می‌سازد که ابژه بخشی از واقعیت بیرونی است.

می‌توان ترتیب زیر را مشاهده نمود:

1) سوژه وارد رابطه‌مندی با ابژه می‌گردد، 2) ابژه در فرایند یافته شدن قرار دارد و قرار نیست سوژه آن را در دنیا قرار دهد، 3) سوژه، ابژه را نابود می‌کند، 4) ابژه ی در معرض نابودی، بقا می‌یابد، 5) سوژه می‌تواند از ابژه استفاده کند.

ابژه همیشه در معرض نابودی قرار دارد. این نابودی تبدیل به پیش‌زمینۀ ناهشیار برای عشق ابژۀ واقعی می‌گردد. این ابژه، ابژه‌ای بیرون از حوزۀ کنترل همه‌توانی سوژه قرار می گیرد.

مطالعۀ این مسئله شامل فرضیه‌ای از ارزش مثبت نابودگری است. نابودگری همراه با بقای ابژه در برابر نابودی، ابژه را بیرون از منطقۀ عملِ مکانیسم‌های روانیِ برون‌فکنی قرار می‌دهد. بدین طریق، دنیایی از واقعیت مشترک خلق می‌گردد که به سوژه بازخورد می‌دهد و سوژه می‌تواند از آن استفاده کند.

* هرگونه کپی فقط با ارجاع به سایت و ذکر اسامی مترجمین و ویراستاران مجاز است.

پاسخ دادن

آدرس ایمیل شما منتشر نمی شود. فیلدهای ضروری نشانه گذاری شده اند *

16 − چهارده =


پذیرش مراجع

جهت دریافت وقت روان درمانی با متخصصین مرکز روان تحلیلی مهرسای (درمان حضوری برای مراجعین تهرانی و درمان غیرحضوری از طریق اسکایپ یا واتس اپ برای مراجعین شهرستانی و مراجعین خارج از ایران)، می توانید به شماره واتس اپ زیر پیام دهید و مشخصات خود را به همراه علت مراجعه ارسال کنید، تا در اسرع وقت به درخواست شما رسیدگی گردد. (فقط پیام دهید)

کلیه حقوق این وب سایت متعلق به مرکز تخصصی روان درمانی تحلیلی مهرسای می باشد.