خشم در ارتباط با رشد عاطفی | دونالد وینیکات ۱۹۵۰

مهر ۱۸, ۱۳۹۸ 0
20191010_144306.png

خشم در ارتباط با رشد عاطفی ۱۹۵۰/ نوشته دونالد وینیکات / ترجمه: دکتر مهرناز یکتا/ ویراستاری: مانا علوی

ایدۀ اصلی بررسی خشم این است که اگر جامعه در خطر باشد، به خاطر پرخاشگری انسان نیست، بلکه به خاطر سرکوبی خشم در فرد است.
در مطالعۀ روانشناسی خشم دریافتیم به‌دلایلی فشار شدیدی به دانش‌آموز تحمیل می‌شود. در روانشناسی، دزدیده‌شدن و دزدیدن یکسان‌ درنظر گرفته می‌شوند و هر دو معادل خشم‌اند. ضعیف بودن به‌اندازۀ حملۀ فرد قوی به ضعیف، پرخاشگرانه است. اساس قتل و خودکشی یک چیز است. شاید دشوارتر از همه این باشد که مالکیتِ حریصانه را به اندازه تصرف و غارت، پرخشگرانه در نظر بگیریم، در واقع از نظر روانشناختی، تصرف و مالکیت هر دو بدون دیگری ناقص محسوب می‌شوند. این به معنای خوب یا بد بودن مالکیت یا تصرف نیست.
این ملاحظات دردناک است، چراکه به گسستگی‌هایی که در پسِ پذیرش اجتماعی کنونی پنهان است توجه می‌کند، این‌ها را نمی‌توان از بررسی و مطالعۀ پرخاشگری بیرون گذاشت. همچنین، مبنای مطالعۀ حقیقت پرخاشگری باید بررسی ریشه‌های نیّت پرخاشگرانه باشد.
پرخاشگری پیش از یکپارچه شدن شخصیت وجود دارد. نمی‌توان فرض کرد بچه‌ای که در رحم مادر لگد می‌زند برای بیرون آمدن این کار را می‌کند. نمی‌توان فرض کرد کودکی چند‌هفته‌ای که بازوانش را می‌کوبد، منظورش کتک‌زدن است و نمی‌توان گفت کودکی که نوک سینه [مادر] را می‌جود، قصد آسیب‌زدن و نابود‌کردن دارد. در اصل، پرخاشگری هم‌معنای فعالیت است، این اجزای سازندۀ عملکرد-جزئی (part_function) است.
این عملکردهای جزئی هستند که در طی زمانی که کودک به یک شخص تبدیل می شود، توسط کودک سازماندهی شده و به پرخاشگری تبدیل می شوند. در شرایط بیماری، بیمار ممکن است فعالیت‌ها و پرخاشگری هایی نشان دهد که معنایی نداشته باشد. یکپارچگی شخصیت در زمان و روز خاصی به دست نمی‌آید بلکه می‌آید و می‌رود [در نوسان است]، و حتی در صورت دستیابی به شخصیتی یکپارچه، می‌تواند با اتفاق محیطی ناگوار از دست برود. با‌این‌حال، در شرایط سالم نهایتا رفتار هدفمند به دست می‌آید. وقتی رفتار هدفمند است پرخاشگری معنا میابد. در اینجا به ذهن می‌رسد که منبع پرخاشگری تجربۀ غریزی است. پرخاشگری بخشی از تجربۀ اولیۀ عشق است. تا آنجایی که تکانه‌های اولیۀ عشق را بررسی کرده ام توضیح این موضوع در دورۀ دهانی می گنجد.
شهوت دهانی به‌ خودی‌خود مولفه‌های پرخاشگری را به همراه دارد، و در حالت سلامت، عشق دهانی بخش عمده‌ای از پرخاشگری حقیقی را به دوش می‌کشد به این معنا که میل فرد به پرخاشگری اینگونه احساس می‌شود که پرخاشگری توسط اطرافیان صورت گرفته است.
تمام اتفاقات جسمانی و غیرجسمانی، به تجربه می آیند. فکر، عملکرد بدنی را همراه دارد و آن را غنی می‌کند و عملکرد بدنی، فکر را همراهی می‌کند و مورد بررسی قرار می‌دهد. همچنین، باید گفته شود مجموعه ای از فکر‌‌ها و خاطرات به‌تدریج از آنچه در دسترس آگاهی است جدا می‌شوند، بخشی تنها در شرایط خاصی در دسترس آگاهی قرار میگیرند، و بخشی سرکوب شده و ناخودآگاه می‌شوند، آن‌ها به خاطر احساسات غیرقابل‌تحمل در دسترس نیستند.
من می‌دانم که موضوع پرخاشگری واقعی را با تکانۀ پرخاشگری خلط کرده ام. با‌این‌حال، فکر می‌کنم که یکی بدون دیگری نمی‌تواند مورد مطالعه قرار گیرد. هیچ اقدام پرخاشگرانه‌ای نمی‌تواند به عنوان پدیده‌ای کاملا مجرد درک شود، و در واقع مطالعۀ هر یک از اقدامات کودک شامل ملاحظات زیر است:
کودک در محیط خود همراه با بزرگسالی که از او مراقبت می‌کند.
کودک بر اساس سن زمانی و سن هیجانی خود بالغ می‌شود.
اگرچه کودکی بر اساس سن خود بالغ می‌شود، ولی درجاتی از نابالغی را با خود دارد، که به سطوح اولیۀ رشد برمی‌گردد.
کودک به عنوان یک فرد بیمار، در سطوح نابالغ تثبیت‌هایی دارد.
کودک در وضعیت نسبتا سازمان‌نیافتۀ احساسی، کم‌و‌بیش تمایل به واپس‌روی دارد و به‌صورت خودانگیخته از وا‌پس‌روی بهبود پیدا می‌کند.

پرخاشگری در مراحل مختلف

اگر از ابتدا می‌توانستیم زندگی فردی را شروع کنیم برای‌مان کمک‌کننده بود، اما چیزهای زیادی است که شناخت مطمئنی از آن‌ها نداریم. مطالعات پیدایش و رد پرخاشگری در مراحل مختلف رشد ایگو را دنبال کرده است:

دورۀ آغازین … پیش از یکپارچگی … هدف بدون نگرانی [دنبال می شود]

دورۀ میانی … یکپارچگی … [دستیابی به] هدف با نگرانی [همراه است]…احساس گناه…

فردیت کامل … روابط بین فردی… موقعیت‌های سه‌ضلعی[ ادیپی]… تعارض، هشیار و ناهشیار

در تلاشم در اینجا دومین موضوع از این سه موضوع را بسط دهم، یعنی دورۀ میانی.

پیش‌نگرانی

ضروری است که مرحلۀ نظری بی‌توجهی یا بی‌رحمی را توصیف کنیم، می‌توان گفت کودک در این مرحله به عنوان یک فرد وجود دارد و دارای هدف است، با‌این‌حال به نتایج بی‌توجه است. او هنوز این واقعیت را درک نمی‌کند که آنچه در هنگام هیجان تخریب می‌کند، همان چیزی است که در فواصل بین هیجان ارزش می‌نهد. عشق هیجان‌انگیز او شامل حمله‌ای خیالی به بدن مادر است. پرخاشگری در اینجا بخشی از عشق است.
در این مرحله می‌توان درجاتی از تفکیک بین جنبه‌های آرام و هیجان‌انگیز شخصیت را در او دید، بنابراین کودکانی که معمولا شیرین و دوست‌داشتنی هستند می توانند “برون‌ریزی شخصیت” داشته و به افرادی که دوست‌شان دارند پرخاشگری شان را ابراز کنند، این در حالی است که آن‌ها برای عمل‌شان احساس مسئولیتی ندارند.
اگر پرخاشگری در این مرحلۀ رشد احساسی حذف شود درجاتی از ظرفیت عشق از بین می‌رود، می‌توان گفت پرخاشگری، در جهت ایجاد ارتباط با موضوع عشق ابراز می شود.

مرحلۀ نگرانی

حال به مرحله‌ای می‌پردازیم که ملانی کلاین تحت عنوان موضع افسرده‌وار در رشد احساسی توصیف کرد. در راستای اهدافم این مرحله را مرحلۀ نگرانی می‌نامم. در این مرحله یکپارچگی ایگوی فرد به قدری هست که بتواند شخصیت مادر را درک کند، و در اینجا بسیار مهم است که فرد نگران نتیجۀ تجربۀ غریزی، فیزیکی و خیالی خود باشد.
مرحلۀ نگرانی، ظرفیت احساس گناه را به همراه دارد. از‌این‌رو، برخی پرخاشگری‌ها [در این مرحله] به لحاظ بالینی به‌ شکل سوگ یا احساس گناه یا موارد جسمانی مانند تهوع ظاهر می‌شوند. احساس گناه مربوط به آسیب زدن به فرد مورد عشق در ارتباطی هیجانی با وی است. در حالت سلامت، نوزاد می‌تواند احساس گناه را تحمل کند، و بنابراین با کمک مادرِ زنده و دارای شخصیت (که مولفۀ زمانی دارد) قادر است توانایی خود را در بخشیدن، ساختن و ترمیم کردن کشف کند. از این طریق، بخش اعظمی از پرخاشگری، به عملکردهای اجتماعی تغییر پیدا می‌کند، و بدین صورت ظاهر می‌شود. در مواقع درماندگی (مثل وقتی که هیچ کس را پیدا نمی‌کنیم تا بخششی را بپذیرد، یا به منظور ترمیم تلاش کند) این تغییرِ شکل شسکت می‌خورد و پرخاشگری دوباره ظاهر می‌شود. فعالیت اجتماعی نمی‌تواند رضایت‌بخش باشد مگر این‌که بر مبنای احساس گناه شخصی در ارتباط با پرخاشگری باشد.

خشم

در توضیحات من اکنون جایی برای خشم از ناکامی به وجود آمده. ناکامی، تاحدی در تمام تجارب اجتناب‌ناپذیر است، این یک دوگانگی را ایجاد می‌کند: 1. تکانه‌های پرخاشگرانه بی ضرر نسبت به ابژه‌های ناکام‌کننده 2. تکانه‌های پرخاشگرانه ایجاد‌کنندۀ احساس گناه نسبت به ابژه‌ها خوب. ناکامی به عنوان یک فریب (seduction)، در جهت دور کردن احساس گناه عمل می‌کند و مکانیزمی دفاعی شکل می‌دهد، بدین معنا که عشق و نفرت را در دو مسیر جدا‌ از هم قرار می‌دهد. اگر این دونیم‌سازی ابژه به ابژه‌های خوب و بد رخ دهد، احساس گناه کم‌تر می‌شود، اما در عوض عشق برخی مولفه‌های ارزشمند پرخاشگری را از دست می‌دهد و نفرت مخرب‌تر می‌شود.

رشد دنیای درونی

دنیای روانی نوزاد از این به بعد پیچیده‌تر می‌شود. کودک از این پس نه‌تنها نگران تاثیر تکانه‌هایش بر مادر می‌شود، بلکه به نتایج تجربه‌هایش بر خود توجه می‌کند. ارضای غریزی به او احساسی خوب می‌دهد، و او قادر به درک روانشناختی آنچه دریافت‌کرده و آنچه برون داده است می‌شود؛ مانند احساس های جسمانی که می‌تواند درک ‌کند. فرد از آنچه احساس می‌کند خوب است پر می‌شود، این نخستین قدم است و او اعتماد به نفس خویش را حفظ کرده و آنچه را که از زندگی انتظار دارد، درک می‌کند. همچنین او حملات خشمش را نتیجۀ هر آن‌چیزی می‌پندارد که آن را بد یا آزاردهنده حس می‌کند. فرد احساس می‌کند این نیروهای شرور درون اوست، تهدید از درون خود فرد شکل می‌گیرد و خوبی‌های بیرونی پایۀ اعتماد او را در زندگی‌ می‌سازند.
حال او وظیفه‌ای دائمی برای مدیریت دنیای درونی خود را آغاز می‌کند، بااین‌حال تا زمانی که فرد نتواند پذیرای بدنش باشد و تمایزی بین دنیای درون و بیرون قائل شود و واقعیت و خیال را تمییز دهد نمی‌تواند وظیفه‌ای را شروع کند. مدیریت دنیای بیرون به توان مدیریت دنیای درونی او بستگی دارد.
یک سری از مکانیزم‌های دفاعی بسیار پیچیده رشد می‌کنند، که برای فهم پرخاشگری در کودکی که به سطحی از رشد احساسی رسیده است باید بررسی شوند. امکان آن نیست که در اینجا به شمارش تک‌تک روش‌های روانشناسی انسان بپردازیم که با موضوع حاضر مرتبط می‌شود، اما در اینجا برخی از آنها را توضیح می دهیم. ابتدا بازگشت از درون‌گرایی را توضیح خواهم داد، چراکه منبع معمول و مهمی در پرخاشگری واقعی است.
علاقۀ کودک سالم، هم به سمت واقعیت بیرونی و هم به سمت دنیای درونی است، او با برخی مکانیزم ها بین دو دنیا پل می زند (رویاها، بازی و غیره). کودک بیمار ممکن است ارتباطاتش را به گونه ای مجددا سازماندهی کند که خوبی را در خود متمرکز کرده و بدی را به دنیای بیرونی فرافکنی ‌کند. حال او در دنیای درونی‌اش زندگی می‌کند. ممکن است گفته ‌شود او درون‌گرا (یا درونگرای پاتولوژیک) شده است .
بهبودی از درون‌گراییِ پاتولوژیک یا آسیب‌شناختی، شامل حرکتی تازه به سوی دنیای بیرونی است که برای کودک پر از آزارگری درک می‌شود و در این مرحله از بهبودی، کودک مکررا پرخاشگر می‌شود؛ این منشا مهمی برای رفتار پرخاشگرانه است. اگر در دوران بهبودی کودک حملۀ بدی به دفاع‌ها صورت گیرد، کودک به‌راحتی به درون‌گرایی خود بازمی‌گردد. جدا از حالت بیماری، میزانی از این حالات به‌طور روزمره در زندگی هر کودکی رخ می‌دهد و این مفهوم صرفا معنای نظری ندارد. فرد بعد از دوره تمرکز بر وظیفۀ شخصی، در حالت حساسی قرار می‌گیرد.
لازم به یادآوری است که در دوران کودکی ما تنها قادر به تماشای انسان هستیم تا به‌تدریج قادر به تمییز دادن ذهنیت و عینیت شویم. حالتی که شبیه هذیانِ جنون می‌آید به‌راحتی از طریق فرافکنی دنیای درونی کودک آشکار می‌شود. کودک سالم معمولا دو یا سه‌بار در شب بیدار می‌شود و احساس می‌کند که در دنیایی قرار دارد که (از نظر ما) دنیای درونی خودش است، واقعیت بیرونی را نمی‌توانیم با او به اشتراک بگذاریم. کودکان کوچک در طول روز با فعالیت‌های بازی‌ گونه شان اغوا می‌شوند، آنان در‌حالی‌که به‌ظاهر در دنیای ما زندگی می‌کنند، درواقع در دنیای درونی خودشان هستند. نیازی نیست کودک ناسالم باشد تا این اتفاق افتد، در مدیریت کودک نمی‌توانیم انتظار داشته باشیم که با منطق روبه‌رو شویم، درواقع نمی‌توانیم دنیای بیرونی را به‌کار گرفته و از واقعیت کمک بگیریم. بسیاری از بزرگسالان به ظرفیت اطمینان‌بخشی برای درک واقعیت دست نمی‌یابند، و آن‌هایی که اطمینان بیشتری به واقعیت دارند ممکن است لزوما از لحاظ درونی دنیایی غنی را تجربه نکنند.
در ادامه، سه نمونۀ دیگر از روش هایی را خواهم گفت که کودک دنیای‌ درونی‌اش را مدیریت می‌کند و توضیحی برای رفتار پرخاشگرانۀ اوست.
در فانتزی کودک دنیای درونی او در شکم یا در درجۀ دوم در سر یا سایر اعضای بدن او قرار می‌گیرد. کودکی که به مرحلۀ مشخصی از تشکیل شخصیت رسیده، با تجربه‌ای مواجه می‌شود که ورای قدرت اوست و با همانندسازی با آن کنار می‌آید. برای مثال، والدین زمانی که کودک مشغول کار دیگری است در مقابلش دعوا می‌کنند. او تنها با بردن کل تجربه به درون خود، شرایط را مدیریت می‌کند تا بر آن چیره شود. بنابراین، می‌توان گفت که وضعیت ثابتی از دعوای والدین درون او وجود دارد، از این‌رو، مقداری انرژی به کنترل ارتباط بد درونی‌شده معطوف می‌شود. به‌لحاظ بالینی، او دچار خستگی یا افسردگی یا بیماری جسمی می‌شود. در بعضی مواقع، ارتباط بد درونی‌شده سلطه پیدا می‌کند و کودک به‌گونه‌ای رفتار می‌کند گویی والدین دعوا‌کننده او را تسخیر کرده‌اند. در این حالت، ما یک کودک غر‌زننده، غیر‌منظقی، فریبکار و با پرخاشگری تکانه ای می‌بینیم.
از‌طرف‌دیگر، کودک دائما با والدین ستیزکنندۀ درونی، دعوای آدم‌های اطرافش را کنترل می‌کند، سپس از بدیِ واقعی دنیای بیرونی، در مقام برون‌فکنی‌ بدیِ درونی خود استفاده می‌کند. در چنین موردی، ممکن است فرد هنگام جنون، توهم صداها یا نزاع افراد را داشته باشد.
لحظاتی وجود دارد که کودک احساس می‌کند اگر کنترل دنیای درونی اش را دست گرفته و در تلاش برای حفظ آنچه که احساس می‌کند بی‌خطر است باشد، تاثیر موارد بد نهاد حذف شده و همه‌چیز خوب خواهد شد. (این معادل فکر قربانی شدن است).
به‌لحاظ بالینی بیرون‌رانی بدی شکل می‌گیرد (لگد زدن، گاز معده را خارج کردن، تف انداختن و غیره). از‌طرف‌دیگر کودک تمایل به پیش‌آمدی دارد، یا تلاشی برای ایجاد پیش‌آمدی می‌کند با هدف تخریب بدی در درون خویش -به‌طور‌کلی در فانتزی خودکشی وجوهی از بقا وجود دارد، بقایی که بواسطه تخریب عوامل بد حاصل می شور، اما [تراژدی آنجاست که] ممکن است بقا رخ ندهد.
مدیریت اثرات دنیای درونی که توسط کودک در شکم (یا سر، غیره) احساس می‌شود، لحظه‌به‌لحظه مشکل بزرگی ایجاد می کند که کودک کنترلی گسترده‌ به‌کار می‌گیرد -حالت افسردگی به عنوان نتیجه‌ای بالینی است. این منجر به حالتی از مرگ درونی می‌شود که تحمل‌ناپذیر ا‌ست. ممکن است حالت مانیا به صورت تکمیل‌کننده رخ دهد. در این صورت سرزندگی دنیای درونی غلبه می‌کند و کودک را وادار به فعالیت می‌کند، که ممکن است به‌‌لحاظ بالینی بدون محرک آشکار بیرونی برای خشم، به‌شدت پرخاشگرانه باشد. این فازهای مانیا مشابه دفاع منیک نیست، که در آن انکار مردگی درونی با فعالیت ساختگی وجود دارد (دفاع منیک در برابر افسردگی قرار دارد، کلاین). نتیجۀ بالینی دفاع منیک انفجار خشم نیست، بلکه حالتی از بی‌قراری مضطربانه است، هیپومانیا است که در آن خشم ملایمی در قالب آشفتگی، به‌هم‌ریختگی، زودتحریکی با کمبود ثبات ساختاری رخ می‌دهد.
در حالت سلامت، فرد می‌تواند بدی را برای حمله به نیرو‌های بیرونی که به نظر تهدیدکننده می‌آیند درون خود نگه ‌دارد تا آنچه که احساس می‌کند ارزشمند است حفظ شود. بنابراین پرخاشگری دارای ارزش اجتماعی است.
ارزش این (در مقایسه با پرخاشگری منیک یا هذیانی) در این واقعیت نهفته است که واقعیت عینی حفظ می شود، با کمی تلاش می‌توان با فرد مورد تنفر روبه‌رو شد. در اینجا، برای حمله به فرد مورد نفرت نیازی به دوست داشتن او نیست.

خلاصه

موارد فوق رابطۀ پرخاشگری با آنچه مرحلۀ میانی رشد احساسی نامیده‌ام را توصیف می‌کند. این مرحله بر فردیت کامل فرد مقدم است، بر روابط بین‌فردی و موقعیت‌های سه‌وجهی ادیپال، و این در ادامۀ مراحل بی‌رحمی اولیه است، قبل از هدف‌مندی و قبل از یکپارچگی شخصیت.
آن نوع از پرخاشگری که متعلق به مرحله‌ای است که من «فردیت کامل» نامیده‌ام همان چیزی است که از کارهای فروید برای نسل کنونی آشنا و پذیرفته شده است.
خاستگاه مهم پرخاشگری به مراحل اولیۀ رشد انسان باز می‌گردد، و بخشی از آن را در قسمت بعدی این فصل بررسی خواهیم کرد.

ریشه‌های اولیۀ پرخاشگری

ساده‌ترین سوالی که مطرح می شود این است: آیا پرخاشگری نتیجۀ خشم حاصل از ناکامی است، یا ریشه در خودش دارد؟
پاسخ بسیار پیچیده است مگر این‌که در تلاشی آگاهانه برای نادیده گرفتن واقعیات بالینی فراوانی باشیم که حاصل کار تحلیلی هر روزۀمان است. اگر این کار را کنیم این خطر را کرده‌ایم که آگاهانه آنچه را که گزارش شده است نادیده بگیریم.
می‌توانیم بگوییم که در انگیزۀ بدوی عشق، ما اغلب عناصری از پرخاشگری واکنشی را مشاهده می کنیم، چرا که در عمل هیچ چیزی به اندازه لذت کامل اید نمی تواند ما را راضی کند. آیا تلاش برای موشکافی این مسئله ضروری است؟ تصور می‌کنم این تلاش بدین جهت ضروری است که ما با گیجی حاصل از شکست خود در فهم حقیقت آن رو برو شویم. این واقعیت درست است که تکانۀ بدوی عشق در مرحله‌ای شروع می‌شود که رشد ایگو تازه شروع شده و یکپارچگی هنوز شکل ثابتی به خود نگرفته است. در اینجا یک عشق ابتدایی در جریان است در حالی که هنوز ظرفیتی برای مسئولیت‌پذیری شکل نگرفته است. در این زمان حتی در نوزاد بی‌رحمی وجود ندارد، این مرحله یک مرحله پیش‌ دلرحمی است؛ پس اگر تخریب گری در این مرحله بخشی از هدف اید باشد، یک هدف فرعی در راستای ارضای اید است [نه در راستای کارکرد ایگو به صورتی که هدفمندانه و با قصد صورت گیرد]. تخریب‌گری زمانی به عهدۀ ایگو است، که یکپارچگی ایگو ایجاد شده و سازمان ایگو برای خشم به اندازه کافی آماده باشد، در این شرایط است که ترس از تلافی‌کردن به وجود می‌آید. در این صورت، پیش از این‌که صحبت دربارۀ خشم فرد قابل درک باشد، باید فضایی برای در نظر گرفتن رشد ایگو وجود داشته باشد.
نفرت پدیده ای نسبتا پیچیده است و نمی‌توان گفت در مراحل اولیه وجود دارد. بنابراین باید خشم را جدا از پرخاشگریِ واکنشی بررسی کرد. پرخاشگری واکنشی از تکانه‌های اید پیروی می‌کند و در واقع به‌خاطر تجربۀ شکست اید در کارکرد اصل واقعیت است.
بنابراین می‌توان گفت تکانۀ اولیۀ عشق (اید) دارای کیفیتی تخریبی است، تخریب هدف نوزاد نیست از‌این‌رو این تکانه در زمان پیش دلرحمی تجربه می‌شود.
براساس این فرض، بررسی موارد تخریبی در تکانۀ اولیۀ عشق (اید) امکان پذیر خواهد بود.
برای ساده کردن مسائل، می‌توان عامل متغیر ترومای تولد را حذف کرد، و تولد نرمال یا غیرتروماتیک را مد نظر قرار داد. در اینجا نرمال به این معناست که نوزاد تولد را نتیجۀ تلاش خود حس کرده و تاخیر و زودرسی در این امر مداخله نکنند.
تجارب اولیۀ اید عامل جدیدی برای کودک ایجاد می‌کند، بحران‌های غریزی که با دورۀ مقدماتی، اوج، و دوره‌ای به همراه میزانی از ارضا مشخص می‌شود. هر یک از این سه فاز مشکلات خود را برای نوزاد به وجود می‌آورند.
وظیفۀ‌ ما بررسی سابقۀ پیشین عامل پرخاشگری (تصادفا تخریب‌گر) در ابتدایی‌ترین تجربۀ اید است. ما از آغاز حرکات اولیۀ جنینی -به عبارت دیگر تحرک- موارد مشخصی در دست داریم. بی‌شک یک عامل مرتبط با تطابق به وجه حسی باید اضافه شود. آیا می‌توان حرکتی که در زندگی درون رحمی وجود دارد، و در نوزادی (در طول زندگی) ادامه پیدا می‌کند را، با فعالیت اصلی در تجربۀ اید مرتبط کرد؟ در واقع، آیا این فعالیت به‌ عنوان عاملی از اید یا ایگو طبقه‌بندی می‌شود؟ یا بهتر است عدم تمایز فاز ایگو- اید (هارتمن، 1952) را بپذیریم و تلاش برای طبقه‌بندی تحرک پیش از تمایز ایگو- اید را رها کنیم؟
هر نوزادی باید بتواند تا حد امکان حرکت ابتدایی را وارد تجربیات اید کند. در اینجا بی‌شک حقیقتِ نیاز نوزاد به ناکامیِ ناشی از واقعیت مطرح می‌شود –از آنجایی‌که ارضای کامل و بدون تاخیر اید، نوزاد را از حرکتی که ریشه در عدم لذت دارد جدا می‌کند.
در الگوی تجربۀ اید در هر نوزادی x درصد از تحرک اولیه در تجربۀ اید وجود دارد. بنابراین( 100-x ) درصد دیگر برای استفاده های دیگر باقی می‌ماند –و در واقع این دلیلی برای تفاوت افراد در تجربۀ پرخاشگری است. همچنین اینجا خاستگاه شکلی از مازوخیسم است.
خوب است الگوهایی را بررسی کنیم که پیرامون عامل تحرک شکل می‌گیرند.
در الگوی نخست، محیط به‌واسطه تحرک دوباره‌ و‌ دوباره کشف می‌شود. هر تجربه‌ای در چهارچوب نارسیسیسزم اولیه ایجاد می شود بطوری که رشد یک فرد جدید او را در نقطه‌ی مرکزی گذاشته و ارتباط با محیط، در قالب تجربه‌ای شخصی صورت می گیرد (حالت ابتدایی عدم تمایز ایگو- اید). در الگوی دوم، محیط مکررا جنین (یا کودک) را ناکام می‌کند و به‌جای شکل گرفتن یک سری تجارب فردی، تجاربی در جهت واکنش به ناکامی‌های محیطی ایجاد می‌شود. بنابراین در اینجا کودک برای وجود داشتن [و بقا] ناچار به عقب‌نشینی از دیگران خواهد بود. بنابراین تحرک فقط به ‌صورت واکنش به ناکامی‌ محیطی تجربه می‌شود.
در الگوی سوم که افراطی است، این ناکامی ها تاحدی است که حتی فضایی برای تجربۀ فرد باقی نمی‌گذارد، و شکست های مکرر در رشد فرد منجر به شکست در خودشیفتگی اولیه خواهد شد. بنابراین فرد پوسته را به‌جای هسته بسط داده و در ادامه ناکامی محیطی پیش می‌رود. آنچه از هسته باقی می‌ماند پنهان است و حتی در تحلیل هم یافتنش دشوار است. بنابراین زیستن فرد با پیدا نشدن همراه است. خود واقعی پنهان است، و آنچه ما به‌لحاظ بالینی با آن سروکار خواهیم داشت، خود کاذبِ پیچیده‌ای است که کارکردش پنهان‌ کردن خود واقعی است. خود کاذب به‌راحتی با جامعه همگن می‌شود، اما فقدان خود واقعی درجاتی از بی‌ثباتی را ایجاد می‌کند. بیشتر جامعه با این فکر فریب می‌خورند که خود کاذب همان خود واقعی است. در خود کاذب شکایت بیمار از احساس پوچی است.
الگوی اول همان چیزی است که آن را سالم می‌نامیم. این وابسته به عشق ابرازشده به صورت جسمانی است که منجر به شکل‌گیری مادر به‌اندازۀ کافی خوب می‌شود. مادر کودک را نگه می‌دارد (در رحم، یا در آغوش) و از طریق عشق (همانندسازی) می‌فهمد چگونه با نیازهای ایگوی کودک سازگار شود. تحت چنین شرایطی و به تنهایی فرد زیستن را شروع می‌کند و تجربیات اید را به دست می‌آورد. مرحله‌ای که برای القای حداکثر تحرک به تجارب اید، تنظیم شده است. ترکیب x درصد از پتانسیل تحرک با پتانسیل اروتیک (با x به لحاظ کمی بالا) وجود دارد. با‌این‌حال حتی اینجا ( 100-x) درصد پتانسیل تحرک به دور از الگوی آمیختگی قرار می‌گیرد و برای استفادۀ خالص تحرک استفاده می‌شود.
باید به یاد داشته باشیم که آمیختگی فرصتی ایجاد می‌کند تا تجربه از رفتار مقابله‌ای (واکنش به محرومیت) جدا باشد. آنچه با پتانسیل اروتیک آمیخته می‌شود، در لذت غریزی ارضا می شود. در مقابل، (100-x) درصد از پتانسیل تحرک آمیخته‌نشده، نیاز به یافتن راهی برای مقابله جویی [با محرومیت] دارد؛ درواقع، نیاز به چیزی دارد که بر او تحمیل شود، درغیر اینصورت، [این پتانسیل تحرک] تجربه‌نشده باقی مانده و تهدیدی برای بهزیستی خواهد بود. در هر حال، فرد در حالت سلامت از جستجوی تقابلی مناسب با اطراف لذت می برد.
در الگوهای دوم و سوم، تنها از طریق ناکامی محیطی است که پتانسیل تحرک به یک تجربه تبدیل می‌شود. اینجا سلامت در بیماری است. فرد باید مخالف باشد و تنها در‌صورتی‌که مخالفت داشته باشد از منبع مهم تحرک بهره می‌برد. این مادامی رضایت‌بخش است که محیط مدام ناکام‌کننده باشد، اما:
ناکامی محیطی باید ادامه یابد.
ناکامی محیطی باید برای خود الگویی داشته باشد، در غیر این صورت هرج‌و‌مرج سلطه پیدا می‌کند و فرد قادر به ایجاد الگوی شخصی نیست.
این به معنای وابستگی است، که ممکن است فرد در آن رشد نکند.
درخود‌فرو‌رفتگی یکی از ویژگی‌های اساسی در این الگو است.( به جز در درجۀ شدید با خود واقعی کاملا پنهان، که حتی درخودفرورفتگی به‌عنوان دفاع اولیه در دسترس نیست.)
وقتی الگوهای دوم و سوم به‌‌کار گرفته شود سلامتی وجود ندارد، و هیچ درمانی سودمند نیست مگر با تغییر الگوی اصلی در جهت الگوی نخست که در ابتدا شرح دادم. بیمارانی که بر اساس الگوهای دوم و سوم رشد کردند، به تحلیل می‌آیند، و در ابتدا، به نظر می‌رسد به‌خوبی از کار تحلیلی انجام‌شده بهره می‌برند [اما میبینیم که تحلیل پیش نمی رود زیرا تحلیل] بر اساس این فرض اشتباه ادامه یافته است که بیمار واقعی روبروی ما نشسته است [نه یک خود کاذب پیچیده].
در اینجا توضیح ویژه‌ای دربارۀ ارزش مثبت مقاومت‌های بیمار نورتیک بیان شده است. در واقع این مقاومت‌ها که می‌توانند تحلیل‌ شوند پیش‌آگهی خوبی دارند. عدم مقاومت به معنی اختلال در الگوی اولیه است که شرح داده‌ام.
از این ملاحظات نتیجه می‌گیریم که نمی‌توان با تحلیل، میزانی از آمیختگی تحرک و پتانسیل اروتیک را ایجاد کرد مگر در کسانی که با این روشِ طبقه‌بندی سازگار باشند. در جایی که الگوی اولیه شکل نگرفته است، درهم‌آمیختگی نمی‌تواند وجود داشته باشد مگر به طریقی ثانوی، از طریق شهوانی‌سازی پرخاشگری. اساس تمایلات سادیستیک اینجاست، که می‌تواند بدل به مازوخیسم شود. تنها وقتی فرد تخریب‌گر و بی‌رحم باشد احساس واقعی‌بودن می‌کند. او سعی دارد رابطه‌ای برقرار کند تا از طریق تعامل با فردی دیگر مولفه‌ای شهوانی بیابد و آن را با پرخاشگری که به خودی‌خود فراتر ار تحرک خالص نیست، ادغام کند. در اینجا دست‌آوردهای شهوت با پرخاشگری درهم ‌می‌آمیزند، در حالی‌که درست‌تر آن است بگوییم در حالت سلامت پرخاشگری با شهوت درمی‌آمیزد.
در انحرافات جنسی می‌توان احتمال داد که دو شکل از مازوخیسم قابل تفکیک باشند؛ نوعی از سادیسم که ناشی از شهوانی شدن تمایل ناپختۀ تحرک است، و نوع دیگر بیشتر به انفعال شهوت و فعال شدن تحرک باز می‌گردد؛ و به نظر می‌رسد که رشد به این بستگی دارد که فرد یا روشی که اولین شریک محسوب می‌شود مازوخیستیک بوده یا سادیستیک. هم‌پیمانی از رابطه ارزشمندتر است زیرا هنگامی که رشد خارج از زندگی شهوانی باشد رابطه ناتوان می‌شود، رابطه داشتن فاقد درهم آمیختن تحرک با مولفه‌های زندگی شهوانی است.
احساس واقعی‌بودن به طور‌خاص در تحرک ریشه دارد( هم‌تراز حسی)، و آمیختگی ضعیفِ تجارب شهوانی با عامل تحرک، احساس واقعی‌بودن یا وجود‌داشتن را تقویت نمی‌کند. در واقع احتمال دارد تجارب مربوط به شهوت به شکلی دقیق مورد اجتناب قرار گیرند، چراکه آن‌ها موضوع را به احساس وجود نداشتن پیش می‌برند، یعنی در افرادی که الگوی اولیۀ آن‌ها از نوعی نیست که در ابتدا توضیح دادم.
ما به این نتیجه رسیدیم که حتی اگر سازمان ایگو ناپخته باشد رخدادهای بسیاری پیش از پرورش اولیه اتفاق می‌افتد جدا از همانند‌سازی اولیه که برای انکار پوسته و هسته‌شدن است، مجموع تجارب تحرک منجر به توانایی فرد در وجود‌داشتن می‌شود. محیط‌های به‌اندازۀ کافی خوب رشد را امکان‌پذیر می‌کنند. تنها در صورتی بحث‌کردن دربارۀ روانشناسی اولیۀ نوزاد انسان منطقی است که محیط اولیه به‌اندازۀ کافی خوب باشد، مگر این‌که محیط به‌اندازۀ کافی خوب بوده باشد، انسان تمایز نیافته باشد، و موضوعی برای بحث در روانشناسی عادی نباشد. به‌هر‌حال جایی که فرد وجود دارد، ممکن است بگوییم یکی از اصلی‌ترین راه‌هایی است که اید و ایگو، تمایز پیدا می‌کنند، رابطه ایجاد می‌کنند، و رابطه را علی‌رغم مشکلات بر اساس اصل واقعیت حفظ می‌کنند، آمیختن نسبت زیادی از پتانسیل تحرک اولیه با پتانسیل شهوت است.
از این طریق ایده‌های دیگری که به مشکل ماهیت بیرونی ابژه مرتبط است را دنبال می‌کنیم. در باب این موضوع در بخش سوم این فصل بحث می‌شود.

ماهیت بیرونی موضوعات

در کار روان‌تحلیلی، وقتی تحلیل مسیری طولانی طی کرده باشد ، تحلیلگر یک دیدگاه ویژه از پدیدۀ اولیۀ رشد احساسی دارد.
اخیرا با این ایده ناشی از کار بالینی برخورد کرده ام، که وقتی بیمار مشغول کشف ریشۀ پرخاشگری است، تحلیلگر از فرآیند این روش و روش دیگر خسته می‌شود، تا زمانی که بیمار ریشۀ شهوانی زندگی غریری‌ را دریابد.
بلافاصله مشاهده خواهد شد که محتوایی که توجه مرا جلب کرده همان چیزی است که در ذهن‌مان با واژۀ تمایز همراه است. ما بر این باوریم که در سلامت مولفه‌های پرخاشگری و شهوت درهم می‌آمیزنند، اما همیشه به زمان پیش‌آمیختگی و امر مهم آمیختگی اهمیت خاصی نمی‌دهیم. ما احتمالا به‌راحتی آمیختگی راتصدیق کنیم، و به این‌ترتیب همان‌طور که بررسی موارد عینی را رها می‌کنیم به بحث‌های بیهوده رو ‌آوریم.
باید اعتراف کرد که آمیختگی وظیفه‌ای دشوار است، که حتی در سلامت هم این امر مهم کامل نیست، و یافتن مقدار زیادی پرخاشگری آمیخته‌نشده بسیار رایج است و این آسیب‌شناسی فرد مورد تحلیل را پیچیده می‌کند.
اگر صحیح باشد، در تحلیل ما باید با مولفه‌های جداگانۀ حالت پرخاشگری و شهوت سروکار داشته باشیم، برای بیماری که در انتقال نمی‌تواند به آمیختگی این دو[پرخاشگری و شهوت] برسد هر کدام را جدا و مجزا نگه می‌داریم. در اختلالات شدیدی که شکست در نقطۀ آمیختگی را شامل می‌شود، ارتباط بیمار با تحلیلگر را پرخاشگرانه و شهوانی می‌بینیم. و در اینجاست که ادعا می‌کنم تحلیلگر احتمالا به‌جای رابطۀ فعلی جزئی به خاطر رابطۀ پیشین فرد خسته می‌شود.
نتیجه‌گیری فوری از مشاهدات این است که در مراحل اولیه، وقتی من و غیر-من شکل می‌گیرد، این مولفۀ پرخاشگری است که فرد را به نیاز به غیر-من یا موضوعی که بیرونی احساس می‌شود سوق می‌دهد. تجارب شهوانی تجربه‌‌شده درحالی می‌توانند تکمیل شوند که ابژه به صورت ذهنی درک شود یا به‌طور شخصی خلق شود، یا درحالی‌که فرد نزدیک به همانندسازی اولیه در سطح نارسیسیستیکِ دوران ابتدیی است.
تکمیل تجارب شهوانی می‌تواند به‌ واسطۀ هرچیزی باشد که رانۀ غریزۀ شهوت را تسکین می‌دهد، و فرصتی برای لذت اولیه را ایجاد می‌کند، تنش کلی و موضعی هیجان را بر‌انگیزاند و همچنین اوج و فرود یا مشابه آن را، و با دوره‌ای از فقدان میل دنبال می‌شود( که خود به دلیل میل به نابودی ابژۀ انتزاعی، اضطراب ایجاد می‌کند). از سوی دیگر، تکانه‌های پرخاشگری هیچ تجربۀ ارضا‌کننده‌ای به وجود نمی‌آورند مگر این‌که مقابله‌ای در کار باشد. تضاد باید از محیط بیاید، از غیر-من که به‌تدریج از من متمایز می‌شود. تجربۀ شهوانی می‌تواند در ماهیچه‌ها و سایر بافت‌های درگیر باشد، اما این شهوت نوع متفاوتی از شهوت غریزی است که با مناطق خاص اروتوژنیک مرتبط است.
بیماران به ما اجازه می‌دهند که بدانیم تجارب پرخاشگری( کم‌و‌بیش متمایزشده) واقعی احساس می‌شوند، بسیار واقعی‌تر از تجربیات شهوانی( همچنیم درهم‌آمیخته). هر دو واقعی هستند، اما قبلی یک احساس واقعی حمل می کند، که بسیار با ارزش است. آمیختگی پرخاشگری با مولفۀ شهوانی تجربۀ احساس واقعی‌ تجربه را افزایش می‌دهد.
تا حدی صحیح است که تکانه‌های پرخاشگری می‌توانند مخالفت خود را بدون تضاد بیرونی پیدا کنند؛ این به‌طور معمول در ستون فقرات ماهی هنگام حرکت نمایان است که به زمان پیش از تولد مربوط می‌شود، و ناهنجاری در حرکت رفت‌وبرگشتی( بیهوده) در نوزاد بیمار( لرزیدن، یا فشار معنی دادن به جادوی درونی و حرکت رفت‌وبرگشتی پنهان). علی‌رغم این ملاحظات آیا نمی‌توان گفت که در رشد نرمال تضاد از بیرون با رشد تکانه‌های پرخاشگری از بیرون می‌آید؟
در تولد نرمال با تضادی مواجه می‌شویم که تجربه‌ای را شکل می‌دهد که در تلاش برای ایجاد کیفیت ابتدایی و آغازین است. اگر تولد هنجار نباشد و اگر تولد به جای سر با پا صورت گیرد، تبدیل به یک پیچیدگی بزرگ می‌شود، به نظر می‌رسد یک اعتبار کلی بین تلاش خالص و آغاز اولین ارتباط با تضاد وجود دارد. این می‌تواند با مشاهدۀ نوزادانی آزمایش شود که در تلاش برای غذا خوردن‌اند – بر اساس تئوری من آن‌ها می‌توانند با مقداری تضاد بالای سر کمک شوند.
این ایده معمولا به این صورت بیان می‌شود «یک نوزاد در سازگاری کامل با نیاز کامیاب نمی شود. مادری که مطابق تمایلات نوزاد می‌شود مادر خوبی نیست. ناکامی خشم ایجاد می‌کند و این به نوزاد کمک می‌کند تا تجربه‌ای غنی به دست آورد.» این هم درست است و هم نادرست. تا جایی نادرست است که دو عامل را نادیده بگیریم- یکی این‌که در سطح نظری نوزاد نیاز به تطابق کامل دارد و سپس نیاز به شکست در تطابق، نکتۀ دیگری که توجهی به آن نمی‌شود عدم آمیختگی ریشه‌های پرخاشگری و شهوت در تجربه است، در‌حالی‌که حداقل در نظریه، حالت عدم درهم آمیختگی باید بررسی شود.
آن‌هایی که کم‌و‌بیش اظهاراتی مشابه آنچه اینجا مطرح شد را بیان می‌کنند به‌سادگی تصور می‌کنند که پرخاشگری واکنشی به ناکامی است، یعنی به ناکامی در طول تجربۀ شهوانی، در طول فاز هیجان برخواسته از تنش غریزی. که خشم به ناکامی در چنین مراحلی بسیار مشهود است، اما در تئوری ما در باب اولیه‌ترین احساسات و حالات، لازم است برای خشمی آماده باشیم که مقدم بر یکپارچگی ایگو است که امکان خشم در ناکامی غریزی را ایجاد می‌کند و موجب تجربۀ یک تجربۀ شهوانی می‌شود.
می توان گفت که هر کودکی پتانسیل غریزی شهوت را دارد، که بیولوژیک است، و این پتانسیل کم‌وبیش برای همۀ کودکان یکسان است. در مقابل مولفۀ پرخاشگری به‌شدت متغیر است، زمانی که خشم کودک را هنگام ناکامی به‌خاطر تاخیر در تغذیه‌شدن مشاهد می‌کنیم، در واقع آن هنگام اتفاق بزرگی رخ داده است که پتانسیل پرخاشگری کودک را زیاد یا کم کرده است. برای رسیدن به اصطلاح پرخاشگری مطابق با پتانسیل شهوت باید به تکانه‌های جنینی برگردیم، که به حرکت به‌جای سکون، زنده‌بودن به‌جای بی‌جان‌بودن می‌پردازد. در اینجا ما به اصطلاحی مانند نیروی زندگی نیاز داریم.
شکی نیست که نیروی زندگی هر جنینی کم‌و‌بیش مشابه است، همان‌طور که پتانسیل شهوت برای هر کودکی مشابه است. پیچیدگی ماجرا این است که پتانسیل پرخاشگری نوزاد مبتنی بر مقدار تضادی است که با آن مواجه می‌شود. به عبارت دیگر، تضاد بر تغییر نیروی زندگی به پتانسیل پرخاشگری تاثیر می‌گذارد. علاوه براین، تضاد، بیش‌از‌حد پیچیدگی‌هایی را ایجاد می‌کند که برای موجودیت فردی که دارای پتانسیل پرخاشگری است رسیدن به آمیختگی پرخاشگری با شهوت ‌غیرممکن می‌شود.
بحث بیشتر در این زمینه بدون درنظر گرفتن سرنوشت نیروی زندگی نوزاد( پیش از تولد) غیرممکن است.
در سلامت تکانه‌های جنینی محیط را کشف می‌کنند، این تضادی است که از طریق حرکت و در طول حرکت احساس می شود. در اینجا نتیجۀ تشخیص اولیه ایجاد دنیای غیر-من، و شکل‌گیری اولیۀ من است. ( درک خواهد شد که این موارد به‌تدریج در عمل رشد می‌کنند، و مکرار می‌آیند و می‌روند، و به دست می‌آیند و از دست می‌روند.)
در وضعیت بد سلامتی که در مرحلۀ بسیار ابتدایی اتفاق می‌افتد محیط است که ناکام‌کننده می‌شود، و نیروی زندگی در برابر ناکامی حاصل‌شده از محیط واکنش نشان می‌دهد- نتیجۀ حاصل با ایجادشکل اولیۀ من در تضاد است. به شکلی افراطی به‌جز واکنش‌ها تجربۀ بسیار کمی از تکانه وجود دارد، و من شکل نمی‌گیرد. در‌عوض درمی‌یابیم که رشد بر اساس تجربۀ واکنش به ضربۀ محیطی است، و فرد موجودیتی می‌یابد که آن را کاذب می‌نامیم زیرا تکانه‌های فردی از دست می‌روند. در این مورد درهم‌آمیختگی مولفه‌های پرخاشگری و شهوانی رخ نمی‌دهد، چراکه وقتی تجربه‌های شهوانی رخ می‌دهند من ایجاد نمی‌شود. درواقع نوزاد زنده نیست، زیرا در تجربۀ شهوانی اغوا می‌شود، اما جدا از زندگی شهوانی، که هیچ‌گاه واقعی احساس نمی‌شود، یک زندگی واکنشی کاملا پرخاشگرانه است، که به تجربۀ تضاد وابسته است.
در این توضیحات لازم به ذکر است که دو بحث در تلاش برای رسیدن به راهی برای توضیحی مشترک هستند که میزانی از عدم آمیختگی خصیصۀ آن است. شخصیت از سه بخش تشکیل می‌شود: خود واقعی، با من و غیر-من به‌وضوح شکل گرفته، و پرخاشگری و عوامل شهوانی آمیخته‌شده‌، خودی که به‌راحتی در راستای تجربۀ شهوانی اغوا می‌شود، نتیجه‌اش از دست دادن احساس واقعی‌بودن است، خودی که کاملا و بی‌رحمانه به پرخاشگری واگذار می‌شود. این پرخاشگری حتی برای ویرانگری سازماندهی نمی‌شود، اما برای فرد ارزشمند است، زیرا احساس واقعی‌بودن و ارتباط‌داشتن می‌کند، اما تنها با تضاد فعال می‌شود یا( بعدها) با ایذا‌و‌اذیت. این در تکانۀ فردی ریشه ندارد، و در خودانگیختگی ایگو برانگیخته می‌شود.
فرد ممکن است با تغییر پرخاشگری آمیخته‌نشدۀ خالص به مازوخیسم به آمیختگی کاذب پرخاشگری و شهوت دست یابد، اما برای این‌که این امر اتفاق افتد باید یک آزاردهندۀ مورد اطمینان وجود داشته باشد، آزاردهندۀ معتمد باید یک عاشق سادستیک باشد. به‌این‌ترتیب مازوخیسم می‌تواند مقدم بر سادیسم باشد. به‌هر‌حال، در رشد سالم فرد به لحاظ احساسی می‌بینم که سادیسم مقدم بر مازوخیسم است. سلامت سادیسم اشاره به آمیختگی موفق دارد و تهی است از موقعیت‌هایی که مازوخیسم از الگوی پرخاشگری انفعالی به‌ وجود می‌آید.
نتیجۀ حاصل از این ملاحظات این است که سردرگمی ما به دلیل استفاده از واژۀ پرخاشگری در مواقعی است که منظورمان خودانگیختگی است. وقتی تضاد ایجاد شود حالت تکانه‌ای به وجود می‌آید و پرخاشگرانه می‌شود. در این تجربه واقعیت وجود دارد و به‌راحتی با تجارب شهوانی آمیخته می‌شود که منتظر نوزاد تازه متولد‌شده است. من بر این باورم که: این تکانشی است، و پرخاشگری از آن به وجود می‌آید، باعث نیاز نوزاد به ابژۀ بیرونی می‌شود، نه صرفا یک ابژۀ ارضاکننده.
به‌هرحال بسیاری از نوزادان، دارای یک پتانسیل پرخاشگرانۀ گسترده‌ای هستند که متعلق به واکنش به ناکامی است، که با آزار‌و‌اذیت فعال می‌شود: تا این‌جا این درست است که نوزاد از آزارو‌اذیت استقبال می‌کند، و در واکنش به آن احساس واقعی ‌بودن می‌کند. اما این یک حالت کاذب از رشد ایجاد می‌کند چراکه نیاز نوزاد به آزارواذیت ادامه پیدا می‌کند. میزان این پتانسیل واکنشی تابع عوامل بیولوژیکی نیست( که تحرک و شهوت را تعیین می‌کند) بلکه به ضربۀ اولیۀ محیطی بستگی دارد، بنابراین اغلب به ناهنجاری‌های روانپزشکی مادر، و حالت محیط عاطفی مادر وابسته است.
در سکس پخته و بالغ، شاید درست باشد بگوییم این لذت شهوانی خالص نیست که به یک ابژۀ مشخص نیاز دارد. این عامل پرخاشگری یا ویرانگری در تکانۀ آمیخته‌شده است که ابژه‌ای را مشخص می‌کند و نیاز به حضور واقعی شریکی را تعیین می‌کند، شریکی که رضایتبخش باشد و زنده بماند.

متن اصلی این مقاله را می توانید از لینک زیر دریافت نمایید.

Aggression in Relation to Emotional Development


پاسخ دادن

آدرس ایمیل شما منتشر نمی شود. فیلدهای ضروری نشانه گذاری شده اند *

شانزده + هجده =


پذیرش مراجع

جهت دریافت وقت روان درمانی با متخصصین مرکز روان تحلیلی مهرسای (درمان حضوری برای مراجعین تهرانی و درمان غیرحضوری از طریق اسکایپ یا واتس اپ برای مراجعین شهرستانی و مراجعین خارج از ایران)، می توانید به شماره واتس اپ زیر پیام دهید و مشخصات خود را به همراه علت مراجعه ارسال کنید، تا در اسرع وقت به درخواست شما رسیدگی گردد. (فقط پیام دهید)

کلیه حقوق این وب سایت متعلق به مرکز تخصصی روان درمانی تحلیلی مهرسای می باشد.