کتاب مبانی تکنیک روانکاوی| بروس فینک
مبانی تکنیک روانکاوی
نوشته: بروس فینک
تاریخ انتشار: 2007
تعداد صفحه: 320
درباره کتاب:
بروس فینک روانکاو لاکانی آمریکایی و مترجم اصلی ژاک لاکان است. وی نویسنده کتابهای متعددی در مورد لاکان و روانکاوی لاکان است که از جمله مشهورترین آنها می توان به کتاب مقدمه ای بالینی در روانکاوی لاکان: نظریه و تکنیک و کتاب سوژه ی لاکانی بین زبان و ژوئیسانس اشاره کرد.
در کتاب مبانی تکنیک روانکاوی، فینک با ارائه مقدمه بالینی خود تصویری تازه از چگونگی رویکرد تحلیل گر لاکانی به درمان ایجاد می کند. وی روش لاکانی را با سایر مکاتب روانکاوی معاصر مقایسه می کند و تفاوت های اساسی آنها را نشان می دهد. و با مثالهای فراوان ، فینک نشان می دهد که لاکانی ها چگونه تجربه بالینی را متفاوت می بینند و با صدایی رسا می گوید روانکاوی لاکانی صرفاً یک تئوری انتزاعی نیست بلکه یک چارچوب واقعی برای کار با تحلیلگران فراهم می کند.
در ادامه به بخش هایی از فصل اول کتاب تحت عنوان ” شنیدن و گوش کردن” اشاره خواهیم کرد.
اولین کار روانکاو گوش دادن و گوش دادن با دقت است.
با اینکه این مسئله، مورد تأکید بسیاری از نویسندگان قرار گرفته است، به طور شگفت آوری شنوندگان خوب کمی در جهان روان درمانی وجود دارد. چرا؟ دلایل مختلفی وجود دارد، بعضی ازین دلایل در درجه اول شخصی و برخی دیگر ساختاری تر هستند، اما یکی از مهمترین دلایل این است که ما تمایل به شنیدن همه چیز در رابطه با ذهن خودمان داریم.
وقتی کسی برای ما داستانی تعریف می کند، ما به داستان های مشابهی فکر می کنیم که خودمان می توانستیم به نوبه خود تعریف کنیم. ما شروع می کنیم به فکر کردن چیزهایی که برای ما اتفاق افتاده است که به ما اجازه می دهد تا “با تجربیات شخص دیگر” ارتباط برقرار کنیم، اینکه سعی کنیم بفهمیم آن تجربه چگونه بوده است یا حداقل تصور کنیم اگر جای دیگران بودیم ، خودمان چه احساسی می کردیم. به عبارت دیگر، روش معمول گوش دادن ما تا حد زیادی بر خودمان، تجربه های مشابه زندگی، احساسات مشابه و دیدگاهمان متمرکز است. وقتی می توانیم تجربیات ، احساسات و دیدگاه های خودمان را که شبیه فرد دیگر است، پیدا کنیم ، باور داریم که “با” آن شخص رابطه داریم: ما جملاتی مانند “من منظورت را می دانم” ، “بله” ، “من تو را می شنوم” یا “من درد تو را احساس می کنم” می گوییم. درچنین لحظاتی، با این دیگری که به نظر می رسد شبیه ماست، احساس همدردی ، همدلی و یا ترحم می کنیم.
وقتی نتوانیم تجربیات ، احساسات یا دیدگاه هایی شبیه شخص دیگر را پیدا کنیم، این حس را داریم که او را درک نمی کنیم، ممکن است شخص عجیب و غریب به نظر برسد. وقتی کسی به همان روشی که ما عمل میکنیم عمل نمی کند یا در شرایط به خصوصی واکنشی شبیه واکنش ما نمی دهد، اغلب گیج یا حتی مبهوت می شویم. ما در این شرایط تمایل داریم که سعی کنیم دیدگاه های دیگری را اصلاح کنیم، او را ترغیب کنیم چیزها را همانطور که ما می بینیم ببیند و احساساتی شبیه احساسات ما داشته باشد. در موارد شدیدتر، ما به راحتی تبدیل به شخصی می شویم که قضاوت می کند و پیش داوری هایی دارد: ما از خود می پرسیم چطور ممکن است کسی چنین چیزی را باور کند یا اینگونه رفتار یا احساس کند؟!!!
به بیان ساده تر، روش معمول گوش دادن ما، دیگری بودن دیگری را یا رد می کند یا نادیده می گیرد. ما به ندرت به آنچه که باعث می شود داستان دیگری منحصر به فرد و خاص آن شخص شود، گوش می دهیم. ما به سرعت آن را با داستان های دیگر که از قبل از دیگران شنیده ایم یا داستان های خودمان جذب می کنیم و تفاوت بین داستان گفته شده را نادیده می گیریم. ما عجله می کنیم تا تفاوت ها تفسیر و داستانها را شبیه به هم کنیم. در این شتاب ما برای همانندسازی با دیگری برای داشتن چیزی مشترک با او ، داستان هایی را که اغلب ناقص و بی تناسب هستند را به زور یکسان و مشابه می بینیم و آنچه را که می شنویم به آنچه که از قبل می دانیم تقلیل می دهیم. برای ما شنیدن چیزهای کاملا جدید و متفاوت سخت و دشوار است؛ هر گونه فکر و تجربه و احساسی که با تجارب و افکار و احساسات ما بیگانه باشند.
در تلاش برای مبارزه با کلیشه خاصی از روانکاو به عنوان یک دانشمند بی احساس و جدا و نه یک انسان زنده ، برخی متخصصین پیشنهاد کرده اند که تحلیلگر به منظور ایجاد یک اتحاد درمانی قوی و مستحکم باید مرتباً با تحلیل شونده احساس همدلی کند و آنچه که بینشان مشترک است را برجسته کند. در هر صورت اتحاد درمانی با پاسخ های همدلانه از جانب روانکاو مثل: باید برات سخت بوده باشه! ساخته می شود و به سادگی تنها با درخواست از تحلیل شونده برای توصیف تجربه اش کامل می شود.
در واقع، با ارتباط دادن یا شبیه دانستن تجارب فرد دیگر به تجارب خودمان، چیز بسیار کمی از تجربه ی آن شخص را می توانیم درک کنیم.
ما ممکن است فکر کنیم با کسب دانش و تجربه ی گسترده تر در زندگی
می توانیم بر این مشکل غلبه کنیم اما در نهایت با وجود عقل و درایت و تجربه مان تحلیل شونده ها باور دارند که ما آنها را درست درک نمی کنیم و متوجه نیستیم.
روش معمول گوش دادن می تواند بسیار خودشیفته و خودمحورانه باشد، اگر ما هر آنچه دیگران به ما می گویند را به خودمان ربط دهیم، خودمان را با آنها مقایسه کنیم، ارزیابی کنیم که آیا تجربه های بهتر یا بدتری از آنها داشته ایم. این ، در یک کلام ، همان چیزی است که لاکان از آن به عنوان بعد خیالی تجربه یاد می کند، آنالیست به عنوان یک شنونده به طور مداوم دیگری را با خودش مقایسه می کند، بعد خیالی مربوط به تصاویر است، تصویر ما از خودمان، و این اساساً به این معنی است که هرچه تحلیلگر در این حالت خیالی بیشتر عمل کند، کمتر می تواند بشنود.
پس چگونه می توانیم کمتر ناشنوا باشیم؟
لاکان می گوید: ناخودآگاه جایی که تحلیلگر دیگر “از گفتار حمایت نمی کند” خاموش می شود ، زیرا او از قبل می داند یا فکر می کند می داند که سخن چه چیزی برای گفتن دارد.
ابتدا ما باید تلاش برای درک سریع را متوقف کنیم. از آنجایی که مبنای گفتمان بین انسانی سوءتفاهم است، ما نمی توانیم برای ایجاد یک رابطه محکم با تحلیل شونده تنها به درک خودمان اعتماد کنیم. درعوض همانطور که فروید گفت، ما به تحلیل شونده “علاقه جدی” نشان می دهیم؛ از طریق گوش دادن و توجه کردن به او و آنچه می گوید به شکلی که تاکنون برای او ناشناخته بوده است.
در حالی که اکثر کسانی که در گذشته به صحبت های او گوش داده اند، فقط اجازه داده اند مختصراً صحبت کند و سپس با داستانها، نصایح و دیدگاههایشان صحبت او را قطع کرده اند، تحلیلگر به او اجازه می دهد تا طولانی صحبت کند و فقط برای توضیح بیشتر، جزئیات بیشتر، شفاف سازی یا مثال آوردن در مورد چیزی که گفته است کلام او را قطع می کند.
هر چه تحلیلگر کمتر خود را هدف صحبت های تحلیل شونده قرار دهد و کمتر درگیر این باشد که گفتمان تحلیل شونده چگونه در او تاثیر می گذارد، بیشتر قادر خواهد بود به یاد بیاورد. هر چه کمتر از خودش به عنوان معیار اندازه گیری همه چیز در گفتگوهای تحلیل شونده استفاده کند، راحت تر می تواند به ادبیات و چهارچوب مراجع نزدیک شود.
تحلیلگر باید تحلیل شونده را به ادامه دادن صحبت تشویق کند. این بدین معنی است که گوش دادن تحلیلگر منفعلانه نیست، در واقع کاملاً فعال است. اگر تحلیلگر می خواهد در روند تحلیل درگیر شود باید چیزی جز یک ناظر عینی و جدا باشد، باید مشارکت فعال خود را در این روند نشان دهد. این به روشی اشاره دارد که در آن “بی طرفی تحلیل گر” افسانه است؛ تحلیلگر چیزی بیش از یک چهره خنثی ، بی تفاوت ، غیرفعال در صحنه تحلیل است.
فروید به درستی توصیه کرده است که به هر کیس و مراجع جدید به طوری نزدیک شویم مثل اینکه اولین مراجع ماست، به این معنا که نباید چیزی در مورد آن فرض کنیم و یک توجه جاری و ساری به کار ببندیم، بدین صورت ما قادر خواهیم بود هر آنچه در تداعی های آزاد تحلیل شونده وجود دارد را بشویم.
*کپی تنها با ذکر منبع و ارجاع به سایت مجاز است.
دیدگاهتان را بنویسید