رشد هیجانی اولیه| دونالد وینیکات (۱۹۴۵)

آذر ۱۵, ۱۳۹۹ 0
20201205_130537-1.png

رشد هیجانی اولیه/ نوشته: دونالد وودز وینیکات ۱۹۴۵ / مترجم: فاطمه حبیبی/ ویراستار: عادله عزتی

در ابتدا باید درباره موضوعی که برای بحث انتخاب کرده ام شفاف باشم که موضوع بسیار گسترده ایست. تمام کاری که من میتوانم انجام دهم یک شرح مقدماتی شخصی است، چیزی مشابه نوشتن فصل مقدمه ی کتاب.
قصد ندارم در ابتدای بحثم تاریخچه ای ارائه دهم تا چگونگی رشد این ایده در ذهنم را از درون تئوری های دیگران نشان دهد، چرا که ذهن من اینگونه کار نمی کند. چیزی که اتفاق افتاده جمع کردن داده ها از اینجا و آنجا، ته نشینی تجارب بالینی از درون تئوری های خودم است. شاید این شیوه به خوبی سایر شیوه ها باشد.
مسئله ای که درباره رشد هیجانی اولیه وجود دارد این است که به خوبی آن را نمی شناسیم و شاید نقد درستی باشد که این بحث باید پنج یا ده سال به تعویق بیفتد. از سوی دیگر حقیقت این است که این بدفهمی ها به طور ثابت در نشست های علمی جامعه روانکاوی تکرار می شود و شاید همین حالا بشود آنقدری بدانیم که از برخی بدفهمی ها جلوگیری کند.
من با توجه به علاقه اصلی ام که کار با کودک و نوزاد است، تصمیم گرفتم که باید در روانکاوی بر روی سایکوز مطالعه کنم. حدود دو جین بیمار بزرگسال سایکوتیک داشته ام و نصف آنها نسبتا به طور گسترده روانکاوی شده اند. این اتفاق طی دوران جنگ جهانی دوم افتاد و من می توانم بگویم به ندرت متوجه حملات می شدم، چرا که تمام وقت درگیر آنالیز بیمارانی بودم که به طرز دیوانه کننده ای نسبت به بمب ها، زلزله و سیل بی اعتنا هستند.
در نتیجه ی این کار، فرصتی عالی برای برقراری ارتباط و تنظیم تئوری های فعلی داشتم، و شاید این مقاله بتواند شروع خوبی به حساب آید.

I
در ابتدا باید مسیر را مشخص کنم. اجازه دهید ابتدا انواع مختلف روانکاوی را شرح دهم. می شود روانکاوی را با یک بیمار مناسب انجام داد که تقریبا منحصر می شود به روابط شخصی آن فرد با دیگران همراه با فانتزی های هشیار و ناهشیاری که این روابط را غنی تر و پیچیده تر می کند. این شکل اصلی روانکاوی است. طی دو دهه گذشته به ما نشان داده شده که چگونه توجه مان به فانتزی را گسترش دهیم و تا چه میزان فانتزی خود بیمار درباره ی سازمان درونی اش و ریشه ی آن در تجارب غریزی اهمیت دارد. به علاوه می دانیم در موارد مشخص، این فانتزی های بیمار درباره سازمان درونی اش است که اهمیت حیاتی دارد، در نتیجه، تحلیل افسردگی و دفاعهای فرد در برابر آن نمی تواند به تنهایی به روابط بیمار با آدم های واقعی و فانتزی هایش درباره آن ها مربوط دانسته شود. این تاکید جدید بر فانتزی های بیمار درباره ی خودش، حوزه ی گسترده ی آنالیز هیپوکندریا را آغاز کرد که در آن فانتزی بیمار درباره دنیای درونی خودش شامل فانتزی ای می شود که درون بدن او جای گرفته است. در روانکاوی ما توانستیم تغییراتی کیفی در دنیای درونی بیمار نسبت به تجارب غریزی اش ایجاد کنیم. کیفیت این تجارب غریزی به عنوان خوب و بد در نظر گرفته می شود.

این روند پیشرفت طبیعی روانکاوی بود که شامل درک جدیدی است ولی تکنیک جدیدی ندارد. این امر به سرعت منجر به مطالعه و تحلیل روابط اولیه تر شد و این مسئله ایست که می خواهم در این مقاله به آن ها بپردازم. وجود روابطی حتی اولیه تر با ابژه هرگز مورد تردید نبوده است.
من گفته ام هیچ تغییری در تکنیک فروید برای گسترش روانکاوی برای کار با افسردگی و هیپوکندریا لازم نیست. طبق تجربه من، همین تکنیک می تواند ما را به سمت عناصر ابتدایی تر سوق دهد، البته به شرطی که تغییرات وضعیت انتقال که ذاتی این کار است را در نظر بگیریم.
منظور من از این گفته آن است که بیماری که نیاز به تحلیل دوسوگرایی در روابط واقعی اش دارد، نسبت به یک بیمار افسرده فانتزی متفاوتی از روانکاو و کار او دارد. در مورد اول بیمار تصور می کند کار روانکاو از روی عشق است و نفرت باید به چیزهای نفرت انگیز منحرف شود. بیمار افسرده از روانکاو خود این درک را دارد که کار روانکاو تا حدی تلاش برای مقابله با افسردگی خودش (خود روانکاو) است، یا باید بگویم بخاطر احساس گناه و اندوه ناشی از عناصر مخرب در عشق خودش (خود روانکاو) است. برای پیشرفت بیشتر در این راستا، بیماری که با توجه به روابط ابژه بدوی و predepressive درخواست کمک می کند، نیاز دارد روانکاوش بتواند عشق و نفرت همزمان و جابجا نشده به بیمارش را ببیند. در این موارد، پایان جلسه، پایان روانکاوی، قوانین و مقررات، این ها همه به عنوان بیانات مهم نفرت برداشت می شوند، همانگونه که تفسیرهای خوب، بیانات عشق و نمادی از مراقبت و غذای خوب هستند. این موضوع می تواند به صورت گسترده و مفید توسعه یابد.
II
قبل از اینکه مستقیما به رشد هیجانی اولیه بپردازم، باید این نکته را نیز روشن کنم که تحلیل این روابط اولیه تنها به عنوان بسطی از تحلیل افسردگی می تواند انجام شود. مسلم است که این نوع روابط اولیه زمانی که در کودکان و بزرگسالان ظاهر می شود، در راستای واپس روی در درک کلاسیک به عنوان فرار از مشکلات ناشی از مراحل بعدی رشد است. برای یک دانشجوی روانکاوی لازم است ابتدا کار کردن با دوسوگرایی در روابط خارج از درمان و سرکوب ساده را فرابگیرد و سپس توانایی خود را در تحلیل فانتزی های بیمار درباره درون و بیرون شخصیت خود گسترش دهد و به طیف کامل دفاع های بیمار در برابر افسردگی، از جمله منشا عناصر آزاردهنده بپردازد. این موارد اخیر را مطمئنا روانکاو در هر نوع تحلیلی می تواند پیدا کند اما پرداختن به آنها تا زمانی که کاملا توانایی تحلیل دوسوگرایی را نداشته باشد، بی فایده یا مضر خواهد بود. حداقل می توان گفت تحلیل روابط اولیه pre-depressive تا زمانیکه تحلیلگر آمادگی کامل برای کار با وضعیت افسرده وار (depressive position) را نداشته باشد، بی فایده و حتی خطرناک است، چرا که هنگامی که بیمار پیشرفت می کند دفاع های علیه افسردگی ظاهر می شوند.
III
من اظهارات مقدماتی بیشتری برای گفتن دارم. به نظر میرسد که در حدود سن پنج تا شش ماهگی تغییری در نوزادان رخ می دهد که می توانیم آن را به رشد هیجانی نوع انسان ربط دهیم. آنا فروید نکته ویژه ای را در این مورد بیان می کند؛ از نظر او نوزاد کوچک، بیشتر به جنبه های خاص مراقبت توجه دارد تا به یک فرد خاص مراقبت کننده. بالبی اخیرا اظهار داشته است که نوزادان قبل از شش ماهگی فردیت ندارند، بنابراین جدایی از مادرانشان به آن شکلی که بعد از شش ماهگی تجربه می شود، روی آنها اثر نمی گذارد. من خودم قبلا اظهار داشتم که نوزادان در شش ماهگی به مرحله ای از رشد می رسند. در حالیکه بسیاری نوزادان پنج ماهه یک شیی را می گیرند و به دهان می برند، تقریبا به طور معمول از شش ماهگی شروع به انداختن عامدانه شی و دنبال کردن آن به عنوان بخشی از بازی خود می کنند.
در مشخص کردن پنج تا شش ماه لازم نیست سعی کنیم خیلی دقیق باشیم. اگر در یک مورد خاص، کودک در سه یا حتی دوماه یا حتی کمتر به این مرحله از رشد برسد، مشکلی وجود ندارد.
به نظر من مرحله ای که ما توصیف کردیم ، مرحله بسیار مهمی است. این مرحله تا حدودی یک رشد جسمی است، زیرا کودک در پنج ماهگی مهارت لازم برای گرفتن یک شیی را می یابد و به زودی می تواند آن را به دهان ببرد. پیش از این قادر به انجام این کار نبود. (البته ممکن است خواست آن وجود داشته باشد. هیچ توازی دقیقی بین خواستن و مهارت وجود ندارد، و می دانیم بسیاری از پیشرفت های بدنی مانند توانایی راه رفتن، غالبا نگه داشته میشوند تا زمانیکه رشد هیجانی دستاورد بدنی را آزاد کند. هر چیز که جنبه جسمی داشته باشد، جنبه هیجانی نیز دارد). می توانیم بگوییم کودک در این مرحله در بازی خود قادر به نشان دادن این مساله است که از وجود یک “درون” آگاه است و چیزهایی از “بیرون” می آید. او نشان می دهد که می داند با آنچه درونش هست غنی شده است (از نظر جسمی و روانی). علاوه بر این، او نشان می دهد که می تواند از شر چیزی که آنچه از آن می خواسته دریافت کرده، خلاص شود. همه اینها نشان دهنده ی یک پیشرفت چشمگیر است. در ابتدا فقط گاه به گاه به این توانایی می رسد و هر جزییاتی از این پیشرفت به دلیل واپس روی در اثر اضطراب از بین می رود.
نتیجه این امر آن است که اکنون کودک فرض می کند مادرش نیز درونی دارد، که ممکن است غنی یا فقیر، خوب یا بد، منظم یا بهم ریخته باشد. بنابراین کودک شروع به نگرانی (concern) درباره مادر و سلامت عقل و روان او می کند. در مورد بسیاری از نوزادان، در شش ماهگی رابطه ای شبیه به رابطه ی دو فرد کامل وجود دارد. اکنون وقتی یک موجود انسانی احساس می کند که یک شخص است و در ارتباط با دیگران است، مسیری طولانی از رشد اولیه را طی کرده است.
وظیفه ما بررسی این است که قبل از این مرحله در احساسات و شخصیت کودک چه می گذرد.
این سوال نیز وجود دارد که اتفاقات مهم از چه زمانی رخ می دهند؟ به عنوان مثال آیا باید دوره پیش از تولد در نظر گرفته شود؟ و اگر چنین است در چه سنی پس از لقاح مسایل روانشناختی به میان می آیند؟ پاسخ من این است که همانطور که مرحله مهمی در حدود پنج تا شش ماهگی وجود دارد، مرحله مهمی نیز در زمان تولد وجود دارد. دلیل من برای گفتن این مطلب، تفاوت بسیار مهمی است که بین نوزاد نارس و نوزاد بیش رس(post-mature) وجود دارد. تصور میکنم در پایان نه ماه حاملگی، کودک برای رشد هیجانی آماده است و اگر نوزاد بیش رس باشد، درون رحم به این آمادگی رسیده است و باید احساسات او را در قبل و حین تولد در نظر گرفت. از طرف دیگر یک نوزاد نارس از هنگام تولد تا زمانی که باید به دنیا می آمده چیز زیادی تجربه نمی کند. این تفاوت مبنایی برای بحث است.
سوال دیگر این است: از نظر روانشناختی، آیا چیزی قبل از پنج تا شش ماهگی اهمیت دارد؟ می دانم این دیدگاه کاملا صادقانه در بعضی وجود دارد که جواب “خیر” است. می توان به این نگاه پرداخت اما دیدگاه من نیست. هدف اصلی این مقاله ارائه این تز است که رشد هیجانی اولیه نوزاد، قبل از آنکه خودش را (و در نتیجه دیگران را) به عنوان فردی کامل بشناسد، از اهمیت حیاتی برخوردار است: در حقیقت اینجا سرنخ هایی به آسیب شناسی روانی سایکوز وجود دارد.

IV فرآیندهای اولیه (PRIMARY PROCESSES)

سه فرآیند وجود دارد که به نظر من خیلی زود شروع می شود:
(1) یکپارچگی integration
(2) شخصیت یافتن personalization و به دنبال اینها،
(3) درک زمان و مکان و دیگر خصوصیات واقعیت- به طور خلاصه، درک واقعیت realization.

مساله ی مهمی که تمایل به بحث درباره آن داریم، آغاز و علتی داشت که از درون آن شکل گرفت. به عنوان مثال، بسیاری از درمانها بدون اینکه هرگز وارد بحث درباره زمان شوند، به پایان می رسند. اما پسری 9 ساله که عاشق بازی کردن با کودکی دو ساله به نام آنه بود، درباره جنینی که قرار بود به دنیا بیاید چنین سوالی پرسید: “وقتی نوزاد جدید به دنیا بیاید، آیا او قبل از آنه متولد می شود؟” برای این پسر احساس زمان بسیار متزلزل است، همچنین برای یک بیمار سایکوتیک. فرد سایکوتیک نمی تواند هیچ روتینی اتخاذ کند چرا که اگر چنین کاری بخواهد انجام دهد، هیچ تصوری از روز سه شنبه ندارد که آیا روزی از هفته ی گذشته بود یا این هفته و یا هفته ی بعد.
جایگیری (localization) روان فرد در بدن خودش غالبا بدیهی فرض می شود، با این حال یک بیمار سایکوتیک در درمان متوجه شد که به عنوان یک کودک تصور می کرده دوقلویش که در انتهای کالسکه بوده، خودش است. او حتی زمانیکه دوقلویش را از کالسکه برداشتند، تعجب کرده بود که خودش هنوز همان جای قبلی مانده بود. حس او نسبت به خود و غیر-از-خود رشد نکرده بود. بیمار سایکوتیک دیگری کشف کرد که اغلب اوقات در سرش زندگی میکرده، جایی در پشت چشمانش. او فقط می توانست از پشت چشمانش بیرون را ببیند همانگونه که از پنجره به بیرون نگاه می کنیم، بنابراین از آنچه پاهای او انجام می داد آگاهی نداشت و به تبع آن محتمل بود در چاله بیفتد یا تلوتلو بخورد. او “چشمی در پاهایش” نداشت. به نظر نمی رسید شخصیت او در بدنش جایگیری کرده باشد. بدنش برای او مانند یک موتور پیچیده بود که باید با مهارت و توجه آگاهانه آن را می راند. بیمار دیگری در یک جعبه بیست یارد بالاتر از بدنش زندگی می کرد که تنها با یک نخ به بدنش وصل می شد. در تمام این موارد، نمونه هایی از شکست در مراحل اولیه رشد مشاهده می شود و به واسطه آنها می توانیم اهمیت فرآیندهای integration، personalization و realization را یادآوری کنیم.
به لحاظ تئوریک می توان اینگونه فرض کرد که شخصیت در ابتدا غیریکپارچه است. در واقع یک حالت اولیه ای وجود دارد که بعدها در واپس روی به شکل چندپارگی (disintegration) خود را نشان می دهد. من قائل به یک عدم یکپارچگی (unintegration) اولیه هستم.
چندپارگی شخصیت یک وضعیت روانپزشکی شناخته شده است و آسیب شناسی روانی آن بسیار پیچیده است. با این حال بررسی این پدیده در روانکاوی نشان می دهد حالت اولیه ی عدم یکپارچگی (unintegration)، پایه ای برای چندپارگی (disintegration) ایجاد می کند. تاخیر یا شکست در فرآیند یکپارچگی اولیه، فرد را در روند واپس روی یا در نتیجه ی شکست سایر دفاعها مستعد چندپارگی (disintegration) می کند.
در تمامی افراد، فرآیند یکپارچگی بلافاصله از ابتدای زندگی شروع می شود و ما هرگز نمیتوانیم آن را بدیهی فرض کنیم. ما باید آن را در نظر داشته باشیم و شاهد نوسانات آن باشیم.
نمونه ای از پدیده عدم یکپارچگی (unintegration) تجربه ی بسیار متداولی است که بیمار طی جلسه می خواهد همه ی جزییات آخر هفته اش را ارائه دهد و در پایان اگر همه چیز گفته شده باشد احساس رضایت می کند، اگرچه آنالیست احساس می کند هیچ کار تحلیلی انجام نشده است. گاهی لازم است این مساله را اینگونه تفسیر کنیم که بیمار نیاز دارد با تمام اجزا و قطعات خود توسط کسی شناخته شود، توسط درمانگر. شناخته شدن، معنی احساس یکپارچه بودن می دهد، حداقل درون کسی که او را می شناسد. این تجربیات عادی زندگی شیرخواران است و نوزادی که هیچکس را برای جمع کردن قطعات خود نداشته باشد، با یک نقص شروع به تکلیف یکپارچه سازی خود می کند و شاید نتواند موفق شود، یا به درجاتی در حفظ یکپارچگی مشکل داشته باشد.
گرایش کودک به یکپارچه کردن توسط دو مجموعه از تجربیات حمایت می شود: شیوه مراقبت از کودک که از طریق آن کودک گرم نگه داشته می شود، در آغوش کشیده می شود، به آرامی تکان داده می شود، نامش برده می شود، حمام می شود، و همچنین تجربیات حاد غریزی که گرایش دارند از درون شخصیت را جمع کنند. بسیاری نوزادان به خوبی از اولین ساعات زندگی در مسیر یکپارچگی قرار می گیرند. در برخی دیگر این روند به تاخیر می افتد یا به دلیل بازداریهای زودرس عقبگرد می کند.
مدت زمانی طولانی در زندگی یک نوزاد معمولی وجود دارد که در آن، کودک اهمیتی نمی دهد که تکه تکه باشد یا یک کل منسجم، یا اینکه آیا در چهره مادرش زندگی می کند یا در بدن خودش، مشروط به اینکه هر از گاهی این تکه ها در کنار هم جمع شود و چیزی حس کند. بعدا توضیح خواهم داد که چرا چندپارگی (disintegration) وحشت آور است در حالیکه عدم یکپارچگی (unintegration) اینطور نیست.

با توجه به محیط، جزئیات شیوه پرستاری، چهره هایی که توسط کودک دیده می شود و صداهایی که شنیده می‌شود و بوهایی که استشمام می شود، به تدریج این تکه ها کنار هم جمع می شوند تا نهایتاً به یک موجودیت به نام مادر تبدیل شوند. واضح‌ترین اثبات این امر را در وضعیت انتقال در درمان افراد سایکوتیک به دست می‌آوریم که نشان می‌دهد حالات سایکوتیک از عدم یکپارچگی، جایگاهی طبیعی در مرحله ابتدایی رشد هیجانی فردی دارد.
گاهی فرض می شود که فرد سالم همیشه یکپارچه است و همچنین در بدن خود زندگی می کند و قادر است احساس کند که جهان واقعی است. با این وجود بسیاری مواقع عاقل بودن کیفیت سیمپتومی دارد که به واسطه ترس یا انکار جنون، ترس یا انکار ظرفیت ذاتی هر انسانی برای عدم یکپارچگی، مسخ شخصیت و احساس اینکه جهان واقعی نیست تغذیه می شود. کمبود خواب کافی این شرایط را در هر کسی ایجاد می کند.
به همان اندازه که یکپارچگی اهمیت دارد، رشد این احساس که شخص در یک بدن زندگی می کند مهم است. باز هم تجارب غریزی و تجارب مکرر از مراقبت از بدن است که به تدریج چیزی را می سازد که می توان یک شخصیت رضایت بخش نامید. و همانطور که درباره چندپارگی توضیح دادیم، مسخ شخصیت در سایکوز نیز مرتبط با تأخیر در شخصیت سازی (personalization) اولیه است.
شخصیت زدایی یک چیز متداول بین بزرگسالان و کودکان است. خواب عمیق مثالی از این پدیده است. افراد درباره فردی که در خواب عمیق است می گویند ” او کیلومترها با ما فاصله دارد” و درست هم می گویند.
موضوعی که مرتبط با شخصیت یافتن است، همدم خیالی در کودکی است. این موضوع یک ساختار فانتزی ساده ندارد. مطالعه ی آینده ی این همراهان خیالی (در روند روانکاوی) نشان می‌دهد که آنها بعضی اوقات خویشتن های دیگری از نوع بسیار ابتدایی هستند. اینجا نمی توانم شرح واضحی از آنچه در نظر دارم فرمول‌بندی کنم و این غیر ممکن است که اکنون جزئیات آن را توضیح دهم. با این حال می گویم که این آفرینش بسیار بدوی و جادویی از همراهان خیالی به راحتی به عنوان دفاع استفاده می شود، زیرا به شکل جادویی تمام اضطراب های مرتبط با جذب (incorporation)، هضم، نگهداری و دفع را کنار می زند.

V تجزیه یا گسست (DISSOCIATION)
از درون مسئله ی عدم یکپارچگی، مشکل دیگری به وجود می‌آید که همان تجزیه یا گسست است. گسست به طور مفیدی می تواند در اشکال اولیه یا طبیعی آن مورد مطالعه قرار گیرد. طبق دیدگاه من، از درون عدم یکپارچگی، مجموعه‌ای از آنچه گسست نامیده می‌شود رشد می‌کند که ناشی از یکپارچه بودگی ناکامل یا جزئی است.
من فکر می کنم یک نوزاد را نمی‌توان در ابتدا نسبت به آنچه بر او حادث می شود آگاه دانست. او نسبت به چیزهایی که در قنداقش احساس می‌کند آگاه نیست، یا به لذتی که از تحریکات پوستی در زمان استحمام می برد آگاه نیست، همچنین نمیداند که او همان کسی است که برای ارضای فوری فریاد می‌زند و تمایل به دستیابی و از بین بردن چیزی دارد مگر اینکه با شیر داده شدن ارضا شود. و این بدان معناست که او در ابتدا نمی داند تصویر مادری که از طریق تجربیات آرامش بخش خود می سازد، همان نیروی پشت سینه (صاحب سینه) است که در ذهن خود تصور می کند و می خواهد از بین ببرد.
همچنین فکر می کنم لزوماً بین کودکِ در خواب و کودکِ بیدار یکپارچگی وجود ندارد. این یکپارچگی در طول زمان به دست می‌آید. هنگامی که رویاهای روزانه به یاد آورده می شوند و حتی به نوعی به شخص سوم منتقل می‌شوند، گسست، اندکی شکسته می شود؛ اما برخی افراد هرگز به طور واضح رویاهایشان را به خاطر نمی آورند و کودکان برای فهمیدن رویاهای خود به شدت به بزرگترها وابسته اند. برای کودکان خردسال طبیعی است که رویاهای اضطراب آور و وحشت داشته باشند. در این مواقع، کودکان به کسی احتیاج دارند تا به آنها کمک کند آنچه دیده اند به یاد آورند. هر زمان که یک رویا در خواب دیده شود و به یاد آورده شود، دقیقاً به دلیل شکستن گسستی که به وسیله این تجربه به وجود می آید، یک تجربه ی ارزشمند است. اگرچه چنین گسستی در یک کودک یا بزرگسال ممکن است پیچیده باشد، واقعیت این است که می تواند در تناوب طبیعی بین حالت های خواب و بیدار که از بدو تولد شروع می شود، آغاز گردد.
در واقع شاید بتوانیم زندگیِ بیدار یک نوزاد را، به‌عنوان یک رشد موفقِ گسست از حالت خواب توصیف کنیم.
آفرینش هنری به تدریج جای رویاها را می‌گیرد یا آنها را تکمیل می‌کند و برای شادکامی افراد و در نتیجه برای بشر اهمیت حیاتی دارد.
تجزیه یا گسست یک مکانیزم دفاعی بسیار گسترده است و به نتایج شگفت آور منجر می شود. به عنوان مثال زندگی شهری یک گسست است، امری مهم برای تمدن. همچنین جنگ و صلح. حالت های افراطی آن در بیماری های روانی به خوبی شناخته شده است. در کودکی، گسست به عنوان مثال در شرایطی معمولی چون خوابگردی، دفع بی اختیار، در بعضی از اشکال لوچ بودن و غیره ظاهر می گردد. بسیار محتمل است که هنگام ارزیابی یک شخصیت گسست را متوجه نشوید.

VI انطباق با واقعیت (REALITY ADAPTATION)
بگذارید اکنون یکپارچگی را در نظر بگیریم. در این صورت به یک موضوع عظیم دیگر خواهیم رسید، یعنی رابطه ی اولیه با واقعیت خارجی. در روانکاوی به طور معمول این مرحله را در رشد هیجانی بسیار پیچیده می‌دانیم و زمانی که به دست آید، نشان دهنده ی پیشرفت بزرگی در رشد هیجانی است که در عین حال هرگز به طور کامل به دست نمی آید. بسیاری از کیس هایی که ما آنها را بعنوان کیس هایی نامناسب برای روانکاوی در نظر میگیریم، در واقع مناسب نیستند چون ما نمی توانیم با مشکلات انتقال که مرتبط با فقدان اساسی رابطه درست با واقعیت خارجی هستند، کنار بیاییم. اگر ما اجازه روانکاوی با افراد سایکوتیک را بدهیم، متوجه می شویم در برخی آنالیزها، این فقدان اساسی رابطه درست با واقعیت خارجی، تقریباً کل موضوع آنالیز است.
من سعی خواهم کرد با ساده ترین اصطلاح ممکن، این پدیده را آنگونه که میبینم توصیف کنم. به رابطه نوزاد و پستان مادر نگاهی بیندازیم. نوزاد دارای انگیزه های غریزی (گرسنگی) و ایده‌های شکارگرانه است. مادر، پستان و توانایی تولید شیر دارد و تصور اینکه دوست دارد مورد حمله ی یک نوزاد گرسنه قرار بگیرد (ادعا نمی کنم که پستان ضرورتا حامل عشق مادر است). این دو پدیده تا زمانی که کودک و مادر تجربه مشترکی نداشته باشند با یکدیگر در ارتباط نیستند. مادر بالغ و دارای توانایی جسمی مادر شدن باید فردی باشد که تحمل و درک داشته باشد. به این ترتیب وضعیتی را ایجاد می‌کند که می‌تواند به اولین رابطه ی نوزاد با ابژه خارجی منجر شود، ابژه ای که از نقطه نظر نوزاد خارج از خویشتن اوست.
من به این پروسه اینگونه فکر می کنم که گویی دو خط از دو جهت متضاد آمده‌اند و تمایل دارند به یکدیگر نزدیک شوند. اگر روی هم بیفتند، یک لحظه از وهم (illusion) وجود دارد- تجربه کوچکی که نوزاد می تواند آنرا هم به عنوان توهم (hallucination) خود و هم چیزی که متعلق به واقعیت بیرونی است، در نظر بگیرد.
به بیان دیگر، نوزاد زمانی که به سمت پستان می آید، آماده ی توهم چیزی مناسب برای حمله است. در آن لحظه نوک پستان واقعی ظاهر می‌شود و قادر است احساس کند این همان نوک پستان است که او توهم کرده بود. بنابراین، ایده های او به واسطه جزئیات واقعی بینایی، لمسی و بویایی غنی می شود و بار بعد، این جزئیات در توهم نوزاد به خدمت گرفته می شوند. به این ترتیب او شروع به ایجاد ظرفیتی می کند تا آنچه را که در واقع موجود است، به وجود آورد. مادر لازم است که فرصت این نوع تجربه را به نوزاد بدهد.
اگر نوزاد توسط یک فرد مشخص و یک روش ثابت مراقبت شود، این روند فوق العاده ساده می شود. به نظر می رسد نوزاد واقعاً به گونه ای طراحی شده است که از بدو تولد توسط مادر خودش یا مادر خوانده‌اش مراقبت شود و نه توسط چندین پرستار.
به ویژه در آغاز، مادران از اهمیت حیاتی برخوردار هستند. در حقیقت این وظیفه ی مادر است که نوزاد را در برابر پیچیدگی‌هایی که هنوز قادر به درکشان نیست محافظت کند و محافظت از او را به طور پیوسته و با ارائه اجزای کوچک ساده سازی شده از جهان که نوزاد از طریق مادر درک می کند، فراهم نماید. تنها بر چنین شالوده ای می توان عینیت یا نگرش علمی ایجاد کرد. هر شکستی در عینیت گرایی در هر زمان از زندگی، مربوط به عدم موفقیت در این مرحله از رشد هیجانی اولیه است. تنها بر اساس یکنواختی (monotony) مادر است که می‌تواند غنای ثمر بخشی در دنیای هیجانی کودک ایجاد شود.

آنچه در پی پذیرش واقعیت خارجی حاصل می شود، مزیتی است که از آن به دست می‌آید. ما اغلب از ناکامی‌های بسیار واقعی تحمیل شده توسط واقعیت خارجی می شنویم، اما کمتر از تسکین و رضایتی که حاصل واقعیت خارجی است  می شنویم. شیر واقعی در مقایسه با شیر خیالی رضایت بخش تر است، اما نکته این نیست. نکته اصلی در این جاست که در فانتزی، امور از طریق جادو کار می‌کنند: در جادو هیچ ترمزی وجود ندارد و عشق و نفرت موجب آثار نگران‌کننده می‌شوند. واقعیت بیرونی دارای ترمزهایی روی آن است و می‌تواند مورد مطالعه و شناخت قرار گیرد؛ و در واقع، فانتزی تنها زمانی قابل تحمل است که واقعیت عینی به خوبی درک شده باشد. امور ذهنی دارای ارزش فوق‌العاده‌ای است اما چنان نگران کننده و جادویی است که نمی توان از آن لذت برد مگر آن که موازی با امور عینی باشد.
ما خواهیم دید که فانتزی چیزی نیست که فرد برای مقابله با ناکامی های واقعیت بیرونی ایجاد می کند بلکه فانتزی پیش از درک واقعیت در جریان است. خیالپردازی (phantasying) را می توان راهی برای مقابله با ناکامی های واقعیت دانست، اما فانتزی، پیشین تر از درک واقعیت است و غنی سازی آن با ثروت‌های جهان بستگی به لحظه‌های وهمی دارد که شرح داده‌ام.
جالب است که رابطه فرد با اشیا موجود در دنیای خود ساخته ی فانتزی اش را بررسی کنیم. در حقیقت، تمام درجات رشد و پختگی در این دنیای خودساخته، با توجه به میزان وهمی که تجربه شده است و همچنین بر اساس اینکه تا چه اندازه این دنیای خودساخته، توانمند یا ناتوان در استفاده از دریافت هایش از جهان خارج به عنوان متریال بوده، وجود دارد. واضح است که این نیاز به شرح بسیار مفصلی در یک موقعیت دیگر دارد.
در بدوی ترین حالت، حالتی که ممکن است در بیماری یا در واپس روی رخ دهد، ‏ابژه مطابق با قوانین جادویی رفتار می کند، یعنی وقتی خواسته می‌شود وجود دارد، وقتی به سمتش می روی نزدیک می‌شود، وقتی آسیب میزنی صدمه می بیند و نهایتاً وقتی خواسته نمی‌شود ناپدید می گردد.
این مورد آخر وحشتناک ترین فانتزی و نابودی (annihilation) کامل است. نخواستن، که ممکن است در نتیجه ی ارضا شدن باشد، موجب نابودی ابژه می گردد. این یکی از دلایلی است که نوزادان همیشه پس از یک سیر شدن رضایت‌بخش، خرسند نیستند. یکی از بیمارانم این ترس را تا بزرگسالی با خود حمل کرده بود و تنها در روانکاوی بود که توانست آن را کنار بگذارد، مردی که تجارب اولیه زندگی بسیار خوبی با مادر خود داشت.
من می‌دانم که این تنها یک زمینه ناچیز از مساله ی بزرگِ قدم های اولیه ی رشدی در برقراری رابطه با واقعیت بیرونی و همچنین رابطه ی فانتزی و واقعیت است. به زودی می بایست ایده های مربوط به جذب (incorporation) را اضافه کنیم، اما در ابتدا، یک تماس ساده با واقعیت بیرونی یا مشترک باید ساخته شود. این تماس به وسیله ی توهم نوزاد و عرضه از سوی دنیا، با لحظاتی از وهم برای نوزاد که در آن، این دو یکسان گرفته می شوند (در حالی که هرگز اینگونه نیست)، باید ساخته شود.
برای آنکه چنین وهمی در ذهن نوزاد ایجاد شود، لازم است یک فرد دنیا را به شکل قابل فهم و به طرز محدود به نوزاد بفهماند که متناسب با نیاز او باشد. فرد برای این کار زحمت زیادی متقبل خواهد شد. به همین دلیل، نوزاد به تنهایی نمی تواند وجود داشته باشد، چه به لحاظ روانی و چه جسمانی. و به واقع نیاز به کسی دارد که در ابتدا از او مراقبت کند.
مبحث وهم، موضوعی بسیار گسترده است که نیاز به مطالعه دارد که از طریق آن، سرنخ علاقه کودکان به ابرها، حبابها، رنگین کمان و تمام پدیده های اسرارآمیز و همچنین علاقه آنها به اجسام نرم و کُرکی خواهیم یافت که توضیح آن به طور مستقیم با نظریه غرایز بسیار دشوار است. همچنین موضوع جالب دیگری درباره ی نفس کشیدن وجود دارد که مشخص نیست در درجه ی اول آیا از درون است یا از بیرون ناشی می‌شود و این چیزی است که زمینه را برای درک تصور روح (spirit) فراهم می کند.

VII بی رحمی اولیه (مرحله ی پیش نگرانی)
(PRIMITIVE RUTHLESSNESS (STAGE OF PRE-CONCERN

اکنون در موقعیتی هستیم که می توانیم به اولین نوعِ روابط یک کودک با مادرش نگاه کنیم.
اگر فردی را در نظر بگیریم که یکپارچه شده و شخصیت یافته است و یک آغاز خوب در فهم واقعیت داشته، هنوز راه طولانی وجود دارد تا به عنوان یک فرد کامل با یک مادر کامل در رابطه قرار گیرد، رابطه ای که در آن نگران پیامدهای افکار و رفتارش بر روی مادرش باشد.
لازم است یک مرحله ی ابتدایی از رابطه ی بی‌رحمانه با ابژه را مفروض بگیریم. همچنان ممکن است دوباره این تنها یک مرحله تئوریک باشد. مطمئناً هیچکس پس از مرحله نگرانی نمی تواند بی رحم باشد مگر در یک وضعیت گسست. اما حالات گسست بی رحمانه در اوایل کودکی متداول است که در انواع خاصی از تخلف و دیوانگی ظاهر می‌شود و باید در سلامت روان نیز وجود داشته باشد. یک کودک نرمال از رابطه ی بی‌رحمانه با مادرش لذت می برد، چیزی که اغلب در بازی بروز می کند. کودک به مادرش نیاز دارد، به این دلیل که او تنها کسی است که انتظار می‌رود رابطه ی بی رحمانه ی کودک را تحمل کند، چرا که واقعاً به مادر صدمه می‌زند و او را مستهلک می کند. بدون این شکل از بازی، کودک تنها می‌تواند یک خویشتن بی رحم را مخفی کند که زندگی خود را در حالتی از گسست ادامه می دهد.
در اینجا می‌توانم ترس بزرگ از چندپارگی را به عنوان حالتی متضاد با پذیرش ساده ی عدم یکپارچگی اولیه مطرح کنم. هنگامی که فرد به مرحله ی نگرانی رسیده است، نمی‌تواند به نتیجه ی تکانه‌های خود یا نسبت به عمل تکه های مختلف خویشتن اش بی‌توجه باشد؛ تکه هایی از خویشتن کودک مانند دهانی که می مکد، فکی که گاز میگیرد، چشمانی که خنجر می زنند، ضجه های پر سر و صدا، و غیره و غیره.

چندپارگی به معنای واگذاشتن رابطه کامل شخص-ابژه به تکانه هایی است که کنترل نشده است. چرا که به صورت خودمختار عمل می‌کنند و به علاوه موجب اعمالی مشابه از تکانه های کنترل نشده به سمت خودش می شود.

VIII تلافی بدوی (PRIMITIVE RETALIATION)
کمی به عقب بازگردیم: فکر می‌کنم معمول است که یک رابطه ی ابژه حتی بدوی تر را فرض کنیم که در آن ابژه با تلافی عمل می‌کند. این مربوط به قبل از رابطه ی درست با واقعیت بیرونی است. در این شرایط، ابژه یا محیط، به همان میزان که نتیجه ی جادویی غریزه است، بخشی از خویشتن تصور می شود. در نتیجه ی برگشت دادن منشاء اولیه به سوی درون، و بنابراین به دلیل کیفیت بدوی آن، فرد در محیطی زندگی می‌کند که این محیط، خود اوست که موجب یک زندگی بسیار فقیر می شود. در چنین محیطی هیچ رشدی وجود نخواهد داشت زیرا هیچ غنی‌سازی از سوی واقعیت بیرونی رخ نمی دهد.

IX مکیدن شست (THUMB-SUCKING)¬
برای نشان دادن روش متفاوتی از رویکرد به این موضوع، یادداشتی را در مورد مکیدن شست اضافه می کنم (که شامل مکیدن مشت یا انگشت دیگر است). این رفتار را می توان از بدو تولد به بعد مشاهده کرد و بنابراین می توان فرض کرد که معنایی دارد که از حالت بدوی تا پختگی، رشد می‌کند. و هم به عنوان یک رفتار نرمال و هم به عنوان یک نشانه از آشفتگی هیجانی دارای اهمیت است.
ما با جنبه اتو اِروتیک مکیدن شست آشنایی داریم. دهان یک ناحیه ی شهوانی(erotogenic) است، که علی‌الخصوص در دوره نوزادی سازمان یافته است و کودکی که شست می مکد، از آن لذت می برد. علاوه بر آن، کودک ایده های لذت بخشی نیز دارد.
همچنین کودک از آسیبی که در اثر مکیدن بیش از حد شدید یا مداوم به انگشتانش  وارد می شود، دچار نفرت می شود و در هر صورت به زودی ناخن جویدن را برای مقابله با این بخش از احساساتش اضافه می‌کند. همچنین کودک می‌تواند به دهان خود آسیب برساند. اما مسلم نیست که تمامی آسیب هایی که از این طریق به انگشت یا دهان وارد می‌شود، بخشی از نفرت باشد. به نظر می رسد عنصری در آن وجود دارد که گویی، چیزی باید در ازای لذت نوزاد رنج بکشد: ابژه عشق بدوی از مورد عشق واقع شدن رنج می برد، بدون آنکه مورد نفرت باشد.
در مکیدن شست و جویدن ناخن به طور خاص، به دلایلی مانند نیاز به محافظت از ابژه خارجی مورد علاقه، می توان تناوبی از عشق و نفرت را دید. همچنین در مواجهه با ناکامی در عشق به یک ابژه خارجی، شاهد بازگشت به خود هستیم.
این موضوع به همین جا ختم نمی‌شود و شایسته مطالعه بیشتر است.
فکر می‌کنم هر کسی موافق است که مکیدن شست برای تسلی بخشی است نه فقط لذت. مشت یا انگشت جایگزین مادر یا پستان یا شخصی دیگر است. به عنوان مثال، یک کودک حدوداً چهار ماهه، نسبت به از دست دادن مادرش با فرو کردن مشت در حلق خود واکنش نشان داد به طوری که اگر به صورت فیزیکی از این رفتارش ممانعت نمی شد، مرده بود.
در حالی که مکیدن شست، نرمال و همگانی است و این جنبه ی نرمال، بعدها منجر به استفاده از عروسک می شود و همچنین به فعالیت‌های مختلف بزرگسالان نرمال سرایت می‌کند، همچنین این مساله نیز وجود دارد که مکیدن شست در شخصیت های اسکیزوئید تداوم می‌یابد و در این کیس ها حالت شدیدا اجباری دارد. در یکی از بیمارانم در حدود سن ده یا یازده سالگی، اجبار به مکیدن انگشت، به اجبار به خواندن همیشگی تغییر کرد.
این پدیده ها نمی توانند توضیح داده شوند مگر بر این مبنا که این عمل را تلاشی برای جای دهی(localize) ابژه (پستان و غیره) بدانیم. دفاعی برای نگه داشتن ابژه در میانه ی راه بین درون و بیرون؛ دفاعی در برابر از دست دادن ابژه در جهان بیرونی یا در درون بدن. همچنین باید بگویم دفاعی در برابر از دست دادن کنترل بر ابژه، که البته در هر صورت اتفاق می افتد.
هیچ شکی ندارم که مکیدن شست به صورت نرمال چنین عملکردی نیز دارد.
عنصر اتو اروتیک همیشه دارای اهمیت ویژه ی واضحی نیست و مطمئنا استفاده از عروسک و مشت، به زودی به دفاعی واضح در برابر ناامنی و دیگر اضطراب های بدوی بدل می شود.
نهایتا، هر مکیدن مشت نمایشی مفید از روابط ابژه بدوی است که در آن، ابژه به همان اندازه منحصربه‌فرد است که میل به ابژه. چرا که از درون میل و توهم خلق می‌شود و در ابتدا مستقل از همکاری واقعیت بیرونی است.
بعضی کودکان هنگامی که در حال مکیدن پستان هستند، یک انگشتشان را در دهان می‌برند، بنابراین (به نوعی) در حال ساختن واقعیت خویش هستند در حالی که از واقعیت بیرونی استفاده می کنند.

X نتیجه
در این مقاله تلاش شد تا تمایلات روانی اولیه فرموله شوند. تمایلاتی که در اوایل نوزادی طبیعی هستند و در واپس روی در سایکوز قابل مشاهده اند.

* کپی فقط با ذکر منبع و ارجاع به سایت مجاز می باشد.


پاسخ دادن

آدرس ایمیل شما منتشر نمی شود. فیلدهای ضروری نشانه گذاری شده اند *

20 − 11 =


پذیرش مراجع

جهت دریافت وقت روان درمانی با متخصصین مرکز روان تحلیلی مهرسای (درمان حضوری برای مراجعین تهرانی و درمان غیرحضوری از طریق اسکایپ یا واتس اپ برای مراجعین شهرستانی و مراجعین خارج از ایران)، می توانید به شماره واتس اپ زیر پیام دهید و مشخصات خود را به همراه علت مراجعه ارسال کنید، تا در اسرع وقت به درخواست شما رسیدگی گردد. (فقط پیام دهید)

کلیه حقوق این وب سایت متعلق به مرکز تخصصی روان درمانی تحلیلی مهرسای می باشد.