کتاب بدن هرگز دروغ نمیگوید | آلیس میلر
بدن هرگز دروغ نمیگوید اثرات دیرپای والدگری با نفرت
نویسنده : آلیس میلر
مترجم: کتایون زاهدی
انتشارات ارجمند
تعداد صفحه: 208
درباره کتاب:
آلیس میلر در این کتاب به وضعیت دشواری می پردازد که فرزندان در برابر والدینی که با آنها رفتار مناسبی نداشته اند تجربه می کنند. آنها والدین خود را به عنوان افرادی که آنها را بزرگ کرده اند و مراقبین اصلی آنها بوده اند دوست دارند اما نمی توانند این عشق و اطمینان را عمیقا نسبت به آنها تجربه کنند زیرا در لایه های زیرین هیجانی، ترس و خشم زیادی را نسبت به آنها دارند. این تناقض باعث سرکوبی هیجانات عمیق و واکنش وارونه نسبت به والدین می شود. هرچه شدت هیجانات متناقض و سرکوب شده نسبت به والدین بیشتر باشد، احتمال وابستگی و تبعیت از آنها، و یا برعکس مخالفت جویی و میل به اجتناب و فاصله گیری از آنها بالاتر می رود.
به عقیده میلر، این هیجانات سرکوب یا انکار شده، که راهی برای بیان نمی یابند، به ناچار از طریق بیماری های جسمی یا روحی خود را بیان می کنند. در واقع بدن فرد به جای او سخن می گوید و خبر از مسائل عمیق و حل نشده ای میدهد که نیاز به دیده شدن دارند.
راه حل میلر برای باز گردن این گره های هیجانی و حل و فصل ارتباط با خود و والدین، پرداختن به این هیجانات در فضایی امن و پذیراست که بتوان در آن این هیجانات تعارض برانگیز و سرکوب شده را به تجربه هشیار درآورده و از بار روانی آنها کاست. وقتی هیجانات از طریق کلام به ساحت هشیاری می آیند، نیاز کمتری برای ابراز خود به شیوه های دیگر می بینند.
آلیس میلر روانکاو و نویسنده مشهور سوئیسی در کتاب بدن هرگز دروغ نمیگوید ، با استفاده از تجربیات بیمارانش و مطالعه زندگی نامه بزرگان ادبی همچون فرانتس کافکا، ویرجینا وولف و مارسل پروست به نشان می دهد که چگونه تحقیر و خوار شمردن کودک و والدگری با نفرت موجب تجمع خشم در او می شود و این خشم که فرضیه های مسموم فرهنگی و عقاید مذهبی مجال بروز به آن را نمی دهند، در بزرگسالی خود را به شکل بیماریهای مختلف از جمله سرطان، سکته یا دیگر بیماری ها نشان خواهد داد.
میلر به بررسی تاثیر انکار هیجانهای واقعی و عمیق روی بدن می پردازد وی معتقد است این انکار نتیجه خواسته های اصول اخلاقی و مذهبی رایج جهانی است که کودکان را ملزم به پیروی از فرمان چهارم کتاب کند بر مبنای این فرمان و اصول اخلاقی سنتی همه ی پدر و مادرها محق دریافت احترام از جانب فرزندان هستند حتی اگر رفتارشان با کودک خود ویرانگر باشد! افرادی که در کودکی مورد آزار و اذیت والدین خود قرار گرفته اند تنها با توسل به سرکوب و جدایی از هیجانهای واقعی خود سعی میکنند از فرمان چهارم پیروی کنند. این در حالی است که این کودکان نمی توانند به والدینشان احترام بگذارند و دوستشان بدارند زیرا به طور ناخودآگاه از آنها میترسند و هر چقدر هم بخواهند نمیتوانند رابطه ای آرام و قابل اطمینان با آنها برقرار کنند در عوض آنچه به طور معمول اتفاق افتد وابستگی بیمارگونه و آمیخته با ترس و فرمانبرداری مطیعانه ای است که به سختی می توان نام عشق بر آن گذاشت میلر این وابستگی را نوعی شرم و ظاهرسازی میداند. در واقع اجبار خود به دوست داشتن و احترام به والدین در حالی که بدن به دلایل قابل شناسایی از آن سرپیچی می کند ممکن نیست و در صورت اصرار به این اجبار، پیامد آن فشار روانی و بیماری های جسمی است.
این واکنشی عادی از بدن است که به دقت می داند چه می خواهد و نمیتواند محرومیت های گذشته را فراموش کند؛ و این محرومیتها به شکل گودالی در جای خود می مانند تا پر شوند. به اعتقاد میلر چیزی که کودک پس از تولد بیش از هر چیزی به آن نیاز دارد عشق و ارتباط است. اگر این نیازها برآورده شوند بدن خاطره خوش این محبت دلسوزانه را در تمام عمر به یاد خواهد داشت و بعدها به عنوان یک انسان بالغ قادر خواهد بود همان عشق و علاقه را به فرزندان خود منتقل کند. در غیر این صورت، سرسختانه در تمام عمر در عمر در آرزوی تحقق نیازهای ابتدایی خود و دریافت عشقی که از او دریغ شده می ماند.
این گونه انتظارات وابستگی فرد به والدین را بیشتر کند همان وابستگی که در اعتقادات مذهبی فضلیت عشق نامیده می شود.
هر چه پیرتر شویم یافتن کسانی که بتوانند عشقی را به ما بدهند که والدینمان از ما دریغ کردند دشوارتر می شود. اما بدن خسته نمیشود و این آرزو به سوی دیگران و معمولا فرزند و نوهها هدایت می شود. میلر تنها راه خروج از این معضل را کسب آگاهی و شناخت نسبت به هیجانات واقعی میداند با متوقف کردن انکار هیجانات خود و اجازه تجربه آنها عشقی که از ما دریغ شده بود را خودمان به خود هدیه میکنیم.
زمانی که فرد تصمیم بگیرد به حقایق درونی اش پی ببرد بدن احساس میکند مورد حمایت و احترام قرار گرفته و علائم بیماری کمرنگ و ناپدید می شوند. برای دستیابی به این تجربه از طریق درمان به درمانگری نیاز است که حمایت و همدلی لازم برای
درک خود به همان صورت که هست را بدهد. متاسفانه اخلاقیات درونی شده موجود در پس فرمان چهارم وضعیتی را به وجود می آورد که گاه درمانگران نیز همان اصول را برای بیمار تجویز میکنند و عشق و بخشش را به عنوان تنها راه حل توصیه می حالی که این واقعیت ندارد که بخشش ما را از نفرت رها خواهد کرد. بخشش فقط بر نفرت سرپوش می گذارد و آن را در ناخودآگاه تقویت می.کند. بنابراین درمانگر باید بی طرف و شاهدی آگاه بر تجربه بیمار باشد. کسی که با بیمار در ترس و آشفتگی اش شریک شود.
میلر در پایان به این نکته اشاره میکند که هدف از این آگاهی، تلافی کردن ظلم و ستم والدین مان نیست؛ بلکه هدف تلاش برای دیدن آنها نه به عنوان افرادی مقدس و بی گناه بلکه به همان شکلی که بوده اند و وقوف به هیجانات واقعی مان در مورد آنهاست. در این صورت است که میتوانیم خود و فرزندانمان را از تکرار این الگوهای رفتاری برهانیم. بخشهایی از زندگی نامه افرادی که میلر در کتابش به آنها پرداخته نشان میدهد که هر یک از آنها تا حدی نسبت به حقیقت خود تردید کردند اما در جامعه ای که طرفدار بی چون و چرای والدین است به قدر کافی شهامت نداشتند که دست از انکار بردارند.
” عشق اجباری میتواند به شدت آسیب زا باشد. کسانی که در کودکی مورد عشق و محبت قرار گرفته اند به طور متقابل به پدر و مادر خود عشق می ورزند و به هیچ فرمانی نیاز ندارند که آنها را وادار به پیروی از قانونی کند که نمیتواند مبنایی برای دوست داشتن باشد. ما فداکاری به والدینی که آزارمان دادند هیچ بدهکار نیستیم.”
دیدگاهتان را بنویسید